مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
ghazal_ak
04-02-2008, 23:25
داد از این دل من
که بسوزد چون شمع
گه به ناکامی دوست
گه به حال دشمن
این دل من چون است ؟
گاه چون شعله برافروخته دل
گاه چون لاله دلش سوخته دل
گاه چون ابر گرفته ست دلم
گه چون دین می رود از دست دلم....
من آن صبحم که ناگهان چو آتش در شب افتادم
بیا ای چشم روشن بین که خورشیدی عجب زادم
ز هر چاک گریبانم چراغی تازه می تابد
که در پیراهن خود آذرخش آسا درافتادم
چو از هر ذره ی من آفتابی نو به چرخ آمد
چه بک از آتش دوران که خواهد داد بر بادم
تنم افتاده خونین زیر این آوار شب ، اما
دری زین دخمه سوی خانه ی خورشید بگشادم
الا ای صبح آزادی به یاد آور در آن شادی
کزین شب های ناباور منت آواز می دادم
در آن وری و بد حالی نبودم از رخت خالی
به دل می دیدمت وز جان سلامت می فرستادم
سزد کز خون من نقشی بر آرد لعل پیروزت
که من بر درج دل مهری به جز مهر تو ننهادم
به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست
به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم
من دیوانه که صد سلسله بگسیخته ام
تا سر زلف تو باشد نکشم سر ز کمند
قصه ی عشق من آوازه به افلک رساند
همچو حسن تو که صد فتنه در آفاق افکند
eshghe eskate
05-02-2008, 01:55
دستت پراز ستاره و جانت پر از بهار
زيبايی ای درخت
وقتی كه بادها
در برگ های در هم تو لانه می كنند
وقتی كه بادها
گيسوی سبز نام تو را شانه می كنند
غوغايی ای درخت
وقتی كه چنگ وحشی باران گشوده است
در بزم سرد او
خنياگر غمين خوش آوايی ای درخت
در زير پای تو
اينجا شب است و شب زدگانی كه چشم شان
صبحی نديده است
تو روز را كجا
خورشيد را كجا
در دشت ديده غرق تماشايی ای درخت؟
چون با هزار رشته تو با جان خاكيان
پيوند می كني
پروامكن ز رعد
پروا مكن زبرق كه بر جايی ای درخت
سر بركش ای رميده كه همچون اميد ما
با ما يی ای يگانه و تنهايی ای درخت
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
eshghe eskate
05-02-2008, 02:17
از فروغ عشق، خورشيد قيامت کن مرا يا رب از دل مشرق نور هدايت کن مرا شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا تا به کي گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ 2 موج بيپرواي درياي حقيقت کن مرا خانهآرايي نميآيد ز من همچون حباب خانه دار گوشهي چشم قناعت کن مرا استخوانم سرمه شد از کوچه گرديهاي حرص 4 زندهي جاويد از دست حمايت کن مرا چند باشد شمع من بازيچهي دست فنا؟ آتشين رفتار چون اشک ندامت کن مرا خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگي 6 از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا گرچه در صحبت همان در گوشهي تنهاييم تا قيامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا از خيالت در دل شبها اگر غافل شوم 8 مرحمت فرما، ز ويراني عمارت کن مرا در خرابيهاست، چون چشم بتان، تعمير من که باشم تا کنم تلقين که رحمت کن مرا؟ از فضوليهاي خود صائب خجالت ميکشم
من از آن ابتداي آشنايي
شدم جادوي موج چشم هايت
تو رفتي و گذشتي مثل باران
و من دستي تكان دادم برايت
ghazal_ak
05-02-2008, 18:31
دوستت می داشتم ده سال پیش از سیل نوح،
تا ابد بر روی عشقم راه می بستی چو کوه؛
عشق من می گشت افزون نرم نرمکتر از آن
سرزمین پادشاهان، زان همه بیشش کران؛
سال صد می رفت اندر وصف چشم مست تو،
وان مه پیشانیت، افسون نرم دست تو؛
زان همه سالان دو چندان بهر هر پستان رود،
سی هزار از عمر بهر دیگر اندامان رود؛
پیکرت را سجده بردن عصرها می بایدم،
عصر آخر سجده بر محراب قلبت می زدم؛
عشق می ورزیدمت نی کمتر از این مهر من،
بیش از این می شایدت بانوی زیبا چهر من.
diana_1989
05-02-2008, 19:47
نگراني بيقراري
زسر من تو بي پناهي
كز تو داري سرپناهي
تا شوم با تو فراري
يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من
يه احترام رجعتت من ناز كمتر مي كنم
Snow_Girl
06-02-2008, 18:33
هر روز و شب از كوچه هاي پر از مهر و احساس تو را مي جويم . بيا و با آمدنت بر درياي پر تلاطم ظلمت و تاريكي غلبه كن و كشتي عشق هستي را به ساحل جزيره پاكي برسان .
اي آواز زيبائي كريمانه ترين آهنگ هستي را با آمدنت احساس مي كنم.
مستانه كاش در حرم و دير بگذرى
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم ترا
خواهم شبى نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه ماه كليسا كنم ترا
طوبى و سدره گر به قيامت به من دهند
يك جا فداى قامت رعنا كنم ترا
زيبا شود به كارگه عشق، كار من
هرگه نظر به صورت زيبا كنم ترا
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم ترا
اذیتم نکن
تیرم خطا نمیرود
به انگشتهای کشیدهام
پلیس مشکوک نمیشود
آرام مدادم را پشت گوش میگذارم
زیر لب آواز میخوانم
راستی !
چه کسی میفهمد
زنی
در شعری بیوزن
تو را
از پا در آورده
هر کس به خیالیست همآغوش و کسی نیست
ای گل به خیال تو هم آغوش تر از من
مینوشد از آن لعل شفقگون همه آفاق
اما که در این میکده غم نوش تر از من
افتاده جهانی همه مدهوش تو لیکن
افتادهتر از من نه و مدهوش تر از من
نمي داني ! چه مي داني ، كه آخر چيست منظورم
تن من لاشه ي فقر است و من زنداني زورم
كجا مي خواستم مردن !؟ حقيقت كرد مجبورم
چه شبها تا سحر عريان ، به سوز فقر لرزيدم
چه ساعتها كه سرگردان ، به ساز مرگ رقصيدم
از اين دوران آفت زا ، چه آفتها كه من ديدم
سكوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باري كه من از شاخسار زندگي چيدم
hishki69
09-02-2008, 06:49
ما دو سه رند عشرتي جمع شديم اين طرف چون شتران رو برو پوز نهاده در علف
از چپ و راست مي رسد مست طمع هر اشتري چون شتران فكنده لب مست و برآوريده كف
غم مخوريد هر شتر ره نبرد بدين اغل زانك به پستي اند و ما بر سر كوه بر شرف
god_girl
09-02-2008, 07:08
فغاني گرم وخون آلود و پردرد
فرو مي پيچيدم در سينه تنگ ،
چو فرياد يكي ديوانه گنگ
كه مي كوبد سر شوريده بر سنگ ،
سرشكي تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سينه مي جوشد شب و روز ،
چنان مار گرفتاري كه ريزد
شرنگ خشمش از نيش جگر سوز ،
پريشان سايه اي آشفته آهنگ
ز مغزم مي تراود گيج و گمراه ،
چو روح خوابگردي مات و مدهوش
كه بي سامان به ره افتد شبانگاه ،
درون سينه ام دردي ست خونبار
كه همچون گريه مي گيرد گلويم .
غمی آشفته ، دردي گريه آلود ؛
نمي دانم چه مي خواهم بگويم .......
مایهی حسن ندارم که به بازار من آئی
جان فروش سر راهم که خریدار من آئی
ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش
تا به دام غزل افتی و گرفتار من آئی
گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین
همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آئی
god_girl
09-02-2008, 07:45
یارب مگذار عاشقان خــار شوند
بــــر شانــــه ی سســــت زنـــــدگی بار شوند
باری دلشان به درد عاشق بنهند
پروانه صفت به گرد شمع دلباختگان یار شوند
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح است و سیل اشک به خون شسته بالشم
میگویی شعر عشق را بیان میکند
در قالب واژهها
اما چه میماند
در کلمات
و چه میزید در آن؟
غبار هجاها
اوزان در هم شکسته
دستور زبان
قافیههای بیهوده.
هر چه کردم نتوانستم اه ای دوست زمن بگذر:40: جان ز ابر ام به لب دارم بگذر از صحبت تن بگذر:40: ((((بیایید برای هر دل درد مندی دعا کنیم)))
مُشتهایش را باز نمود
کف دستش
قطره های اشکم بود
که روزی به او بخشیدم
به چشمهایم دست کشیدم
خشک بودند
آن که تو را میجوید
در جست و جوی خویش است
هر آن که از تو سخن میگوید
از خالیهای درون خود سخن میگوید.
با خود گفتگو کن
همچون چشمهای،
رود
ادامه ی راه توست
Mahdi_Shadi
09-02-2008, 19:51
تمام روز در آيينه گريه ميكردم
بهار پنجرهام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيلهي تنهاييم نميگنجيد
...
دستکشهایم تاریک شدهاند
این جنازهها را
از کجا میآورند
از کدام شب ؟!
آب بریز پسرم!
بیشتر آب بریز
میخواهم
سیاهی از تن جهان بشویم.
Asalbanoo
09-02-2008, 21:34
من اونقدر پر عشقم،من اونقدر پر دردم
که عاشق های دنیا،نمی رسند به گردم
اخ دیگه خواب تو چشام نیست
امیدی تو نگام نیست
پر از دردم و انگار ،که یه درمون سراهم نیست
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
دلم از نرگس بيمار تو بيمارتر است
چاره كن درد كسى كز همه ناچارتر است
من بدين طالع برگشته چه خواهم کردن
كه ز مژگان سياه تو نگون سارتر است
گر تواش وعده ديدار ندادى امشب
پس چرا ديده من از همه بيدارتر است؟
تا سرو قباپوش تو را دیدهام امروز
در پیرهن از ذوق نگنجیدهام امروز
من دانم و دل، غیر چه داند که در این بزم
از طرز نگاه تو چه فهمیدهام امروز
تا باد صبا پیچ سر زلف تو وا کرد
بر خود، چو سر زلف تو پیچیدهام امروز
هشیاریم افتاد به فردای قیامت
زان باده که از دست تو نوشیدهام امروز
Like Honey
09-02-2008, 22:50
زرد است که لبریز حقایق شده است
تلخ است که با درد موافق شده است
شاعر نشدی وگر نه میفهمیدی
پاییز بهاریست که عاشق شده است
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم
گاهی بکشم به آه سردش
گاه از تف سینه برفروزم
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده در آن فرو ندوزم
خاقانی دل شکستهام، باش
تا عمر چه بردهد هنوزم
Like Honey
09-02-2008, 23:11
من براي سال ها مينويسم ......
سال ها بعد كه چشمان توعاشق ميشوند.......
افسوس كه قصه ي مادربزرگ درست بود......
هميشه يكي بود يكي نبود.
Boye_Gan2m
09-02-2008, 23:41
در این سکوت حقیقتی نهفته است
حقیقت من
و
تو!
وقتی دیدم تو چشمات یه دنیا غم نشسته
بغض سیاه حسرت راه گلوتو بسته
برای آخرین بار دست منو گرفتی
وقتی هنوز نرفته بهونه می گرفتی
وقتی تو گفتی نرو گریه امونم نداد
وقتی می خواستم بگم می خوام بمونم باهات
به جاده دل سپردم غمارو بی تو بردم
منو ببر از یادت منی که بی تو مردم
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد
تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها
که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی
که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
در دست بادي، به آغوش يکدگر،
سرفرودآورده، ميشتابند،
نيم برهنه درختان.
پرپر زنان به آواز خشک،
برگها،
لجوج يا فروريزان چون تگرگ،
شتابان به سوئي،
آنجا که «مريمگُليها»، آتشين ...
آنسان که هيچ برگي نبوده هيچگاه ...
«کنارهـ باغچة» برهنه.
هواي خوب
مثل
زن خوب است
هميشه نيست
زماني كه هم است
ديرپا نيست.
مرد اما
پايدار تر است.
اگر بد باشد
مي تواند مدت ها بد بماند
و اگر خوب باشد
به اين زودي بد نمي شود.
اما زن عوض مي شود
با
بچه
سن
رژيم
---
حرف
ماه
بود و نبود آفتاب
وقت خوش.
زن را بايد پرستاري كرد
با عشق.
حال آن كه مرد
مي تواند نيرومند تر شود
اگر به او نفرت بورزند.
پی نوشت: اول نگاه کردم ببینم خانمی نباشه بعد اینو گذاشتم و فرار:دی
در اغوش اين شبم /سرد غمگين و باراني
ساكتم اما لحظه اي رو تاب نمي يارم اقيانوسي در نورديده از موج
ابي روان درياي بي كران
سكوت سكوت
پر شده فضاي خانه/ كره
فرياد فرياد بي صدا معنا
اره معناش همينه يه غرور شكسته يه فرصت رفته
م. طهماسبي
همسفر!
در اين راه طولاني – كه ما بي خبريم و چون باد مي گذرد –
بگذار خرده اختلاف هايمان با هم، باقي بماند.
خواهش مي كنم!
مخواه كه يكي شويم؛ مطلقا يكي.
مخواه كه هر چه تو دوست داري،
من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم
و هرچه من دوست دارم،
به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نيز باشد.
مخواه كه هر دو يك آواز را بپسنديم،
يك ساز را، يك كتاب را، يك طعم را،
يك رنگ را، و يك شيوه نگاه كردن را.
مخواه كه انتخاب مان يكي باشد،
سليقه مان يكي، و روياهامان يكي .
همسفر بودن و هم هدف بودن،
ابدا به معناي شبيه بودن و شيبه شدن نيست.
god_girl
10-02-2008, 14:00
تویی در شهر خاموشی
همه معنای فریادم
سلامم را تو پاسخ گوی با لبخند بی تزویر
بپرس احوال تنهایی من را
حال اینجایم
مپرس از اتفاق یاُس فرداها
مگو با ما چه خواهد کرد این تقدیر
سلامم را تو پاسخ گوی ای دنیای پاکی ها
غبارم من ، تو باران باش
جدایم کن ز این و آن
رها از منت بی مهر خاکی ها
سلام من صدای وسعت تنهایی ام
از انتهای غربتم در شب
سلام من همان امید تا صبح است
سلامم را تو پاسخ گوی
گر دست تمنای مرا خواهی که نگذاری
اگر خواهی که ننشینم تک و تنها
در این اندوه و حسرت های تکراری
سلامم را تو پاسخ گوی ...
تو مگر بر لب جويي به به هوس بنشيني ورنه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني به خدايي كه توئي بنده بگزيده او كه بر اين چاكر ديرينه كسي نگزيني
یادم نرود یک شنبه صبح را، دوم بهمن را که زمین یخ بسته بود.
یادم نرود دلی را که از صبح تازهتر بود،
یادم نرود نسیم قشنگ چشمهایی را که به کلمه محتاج نبود.
یادم نرود شما را !
کو تا شما دوباره آرام و زیبا گنجشک تنها و ترسیده مرا دانه دهید.
من همین دانهها را تا هزار زمستان یخبندان با خود خواهم برد...
یادم نمیرود شما را !
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
shahin samsung
10-02-2008, 22:10
آب شد برف زردکوه سپید - تکه یخها به گریه افتادند
تکه یخها چه سر بزیر و صبور - جای خود را به چشمه ها دادند
دو نيمه، زماني به راستي ، يكي مي شوند
و از دو « تنها » يك « جمع كامل » مي سازند كه
بتوانند كمبود هاي هم را جبران كنند،
نه آنكه عين مطلق هم شوند، چيزي بر هم مضاف نكنند و
مسائل خاص و تازه يي را پيش نكشند...
پس بانو!
بيا تصميم بگيريم كه هر گز عين هم نشويم.
بيا تصميم بگيريم كه حركات مان، رفتارمان،
حرف زدن مان، و سليقه مان، كاملا يكي نشود...
و فرصت بدهيم كه خرده اختلاف ها،
و حتي اختلاف هاي اساسي مان، باقي بماند.
و هرگز اختلاف نظر را وسيله ي تهاجم قرار ندهيم ...
عزيز من! بيا متفاوت باشيم!
مردن امر ساده ای است و از زندگی کردن بسیار ساده تر
تمام خفتگان مرگ
در مقابل یک شک
در مقابل یک حرص در مقابل یک ترس
در مقابل یک کینه
در مقابل یک عشق
هیچ است
مردن امر ساده ای است
و در مقابل خستگی زندگی
چو سفری است که در یک روز تعطیل می کنیم
و دیگر هرگز باز نمی گردیم
diana_1989
10-02-2008, 22:51
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهان- جهنم ما را- ، که غرق بیزاری است
تا خون قلبت را کفِ دستم بياشامم
اصرار دارم با بيانی تيز بنويسم
تاريک گفتن پيشازاينها مستحبّی بود
اينبار واجب شد که يأسانگيز بنويسم
میجویم بی آنکه بیابم، به تنهایی مینویسم
کسی اینجا نیست، روز فرو میافتد، سال فرو میافتد،
من با لحظه سقوط میکنم، به اعماق میافتم،
کوره راه ناپیدایی روی آینهها
که تصویر شکستهی مرا تکرار میکند،
پا بر روزها میگذارم،
به جستجوی یک لحظه پا بر سایهام میگذارم،
من آن لحظه را میجویم که به دلکشی پرندهای است
من آفتاب را در ساعت پنج عصر میجویم
که آرام بر دیوارهای شنگرفی فرو میافت
تمام شب را ، در كوچه باغ ها گشتم
صداي پاي درختان بود
كه با چكيدن باران به گوش مي آمد
صداي پاي درختان عاشقي كه هنوز
ز باغ هاي خزان ديده كوچ مي كردند
كلاف ابر ، پريشان بود
و من ، كلاف سر اندر گم جهان بودم
چو باد ، سر به درختان كوچه كوبيدم
و خسته ، در پس ديوار خانه اي ماندم
سلام
مرا ببر، ای تنها
مرا ببر میان رویاها
مرا ببر، ای مادر
یکسر بیدارم کن
وادارم کن تا رویاهای تو را ببینم.
سلام. خوبید؟ کم پیدا مثل من؟!
مرا مي خوانند و من مي روم.
جاده اي يخ بسته است
شب از نيمه گذشته، غباري
از برف
در رد صلب چرخ ها گرفتار شده.
در باز مي شود.
لبخند مي زنم، داخل مي شوم و
سرما را از خود مي تکانم.
اينجا زن محشري هست
به پهلو بر روي تخت.
مريض است،
شايد استفراغ مي کند،
شايد رنج مي برد
که دهمين فرزند را
به دنيا بياورد. لذت! لذت!
ممنون شما خوبی
هستیم اما خوب ما هم کم پیدا
تلفنم را جواب می دهد:
"...خوبم "
ضربه ای محکم برای سمفونی ای بزرگ
می خندد
گیتاریست می پرد روی میز ناهارخوری
غول غم ها دهان باز می کند
ترانه می خواند
"...خوبم سارا "
آرشه ها دیوانه وار از آشپزخانه بیرون می ریزند
پیانیست از لب پنجره دست هایش را بلند می کند
بوسه می فرستد
" امروز خوبم
خوب خوب "
گوشی را می گذارم
همه کف می زنند
اتاقم پر از گل سرخ شده
هزار کاکلی شاد در چشمان توست
هزار قناری خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود
آنکه می گوید دوستت دارم
دل اندوهگین شبی است که مهتابش را میجوید
هزار آفتاب خندان در توست
هزار ستاره گریان در تمنای من
عشق را ای کاش زبان سخن بود
دروغی نبافتم
دلداری اش ندادم
عاشقانه ترین نوازش های دل و دستم را
به او بخشیدم
در آغوشم
زار می زد
روسپی
محبوبش او را
سرد بوسیده بود
تکراری؟
در جاده ي بيمارستان واگيردار
به زير فراريز آبي
ابرهاي راه راه از شمال شرق
رانده شده اند – بادي سرد، آن سوتر،
ضايعات زمين هاي پهن و گل آلود
قهوه اي از علف هاي هرز خشک، ايستاده و افتاده
لکه هاي آب راکد
پراکندگي درختان بلند
در سرتاسر جاده بوته ها
و درختان کوتاه قد قرمز
زرشکي، چند شاخه اي، شق و رق، ترکه اي
با برگ هاي مرده و قهوه اي و به زيرشان
تاک هاي بي برگ-
به ظاهر بي زندگي، تنبل
بهار مبهوت شده نزديک مي شود-
نه گمون نکنم
توی تاپیک اشعار تنهایی و مرگ گذاشته شده بود
دیشب آن قدر باران آمد
که اکر بگویم یاد تو نبودم
باران با من قهر میکند
آن قدر از پنجره بیرون را نگاه کردم
که اگر بگویم منتظر تو نبودم
پنجره با من قهر میکند
آن قدر دلتنگ خوابیدم
که اگر بگویم خواب تو را ندیدم
خوابت هم مرا ترک میگوید
در آن شب سياه زمستاني
بازوي آتشين توگرماي روز را
بر پشتم از دو سوي گره مي زد
دست تو ، آفتاب بهاران بود
بر پشت سرد من
من از لهيب دست تو بي تاب مي شدم
وقتي كه صبح پنجه به در كوبيد
انگشت هاي نرم تو چابك تر از نسيم
نازك ترين حرير نوازش را
بر پيكر برهنه ي من مي بافت
تو بگو ...
برنعش کدامین مرده بگریم؟
بر نعش مرده نبودنت
یا بر نعش مرده خودم - از نبودنت - !!!
تو بگو ...
بر کدامین ابلیس سنگ زنم؟
به ابلیسِ رانده شده از درگاه خدا
یا به ابلیسِ وسوسه گرِ شومِ عشق
تو بگو ...
به درگاه کدامین خدا سجده برم؟
خدایی که تورا – بهار و زندگی را – ارزانیم داد
یا خدایی که نبودنت را – خزان و مرگ را - وا نهاد
دانستهام غرور خریدار خویش را
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهی بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
آن فروغ درخشان که زمانی در برابر دیدگانم می درخشید ،
اکنون برای همیشه از نظرم ناپدید شده است .
گرچه هیچ چیز نمی تواند بار دیگر
شکوه علفزار و طراوت گلها را به ما بازگرداند
اما غمی نیست ، باید قوی بود
و به آنچه برجای مانده است ، امید بست .
مریض شدهام
تلاش زیادی کردم
بار سنگینی بود
فکر کردم تنهایی میتوانم
با هیچ کس حرف نزدم
کمرم شکست
کاری هم پیش نبردم
دکتر میگوید
دیر آمدی
یک سال دیگر هم گذشت ،
و مرور خاطره هایی که تلخ تر شدند .
خیالی نیست !!
بیست و هفت روز باز از مه آذر گذشت ،
شمعی افزون تر و
چند تار مویی که باز هم سپیدتر شدند .
خیالی نیست !!
هنوزم دلخوشم حتی با این سرگذشت
گرچه آرزوهایم
یک به یک در باد پرپر شدند .
خیالی نیست!!
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمیباشد.
sise، چطوری؟
دلم روشن بود که یک روز،
از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!
حالا هم،
از دیدن ِ این دو سه موی سفیدِ آینه تعجب نمی کنم!
فقط کمی نگران می شوم!
می ترسم روزی در آینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
تنها از همین می ترسم ...
هی بد نیستیم! TEC
مي توني بيشتر از اين منُ آزرده كني!
گل سرخ قلبمُ زرد و پژمرده كنی
مي توني خط بكشي رو نشونُ اسم من
از خودت دورم كني دور دور تا گم شدن
اما در خاطر تو من موندگارم نازنين
تا غروب اين زمين تا طلوع واپسين
ناز میکن که به صد گونه نیاز آمدهایم
ما گدایان به نیاز از پی ناز آمدهایم
چنگ بر حلقه آن کعبه جان باز زدیم
بر شکنج سر زلفت به فراز آمدهایم
لاله رویا ، به رخت خال سیه جلوه گرست
لب فرو بسته همان محرم راز آمدهایم
در خودم پیچم و از آتش شوقت لبریز
چو سپندی سر آتش به گداز آمدهایم
بزم می بود و نوای نی و ساقی سرمست
این چنین بود که ما هم به نماز آمدهایم
یوسفا رخ تو برافروز که ما مغبچگان
کف بریدیم و پیات بهر نیاز آمدهایم
به هوای سر کویت چو خسی در میقات
پی آن قافله ما هم به حجاز آمدهایم
پرده از رخ بفکن ، ناز بکن ، جلوه فروش
تا به دیدار تو ، این راه دراز آمدهایم
...
مي توني از ياد من خودتُ رها كني
مثل گريه تو خودت منٌ بي صدا كني
مي توني دل بسپري به فراموشيِ من
رنگ حاشا بزني به غم تنها شدن
اما در خاطر تو من موندگارم نازنين
تا غروب اين زمين تا طلوع واپسين
Asalbanoo
11-02-2008, 22:49
نه می تونیم برگردیم نه رد شیم از تو این بن بست
منم می دونم این احساس نباید باشه اما هست
تیریست به قلب سرطانپرور فرعون
سنگی كه به پیشانی قارون بنویسید
هر زخم به زخمی، كه چنین است عدالت
تا كی بنشینیم كه قانون بنویسید؟
هیهات كه صبحی بدمد زین شب بیشور
آینده همان است كه اكنون بنویسید
دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم
تلاش می کنم بخوابم
مرا ببوس
نوازش گرم دست خیالی ِ تو
و
لالایی سرد برف
برای آسوده خوابیدن کافیست
شب بخیر آسمان من
...
نمی دانم هوی خیبر بود
یا کربلا
نمی دانم ضجه ی فاطمه بود
یا زینب
ندیدم
ضربه ، ضربه ی ابن ملجم بود
یا یزید
لکن هنوز
فاطمه ، فاطمه بود
و عباس ، عباس
خیبر از آن علی بود
و کربلا از آن حسین
ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هر چه درو هست صورتند و تو جانی
یه ذره گی فرید اینجا
بالایه هزار خلد و حور است
god_girl
12-02-2008, 12:52
تمام سهم رویا از ترانه
تلخی یک حادثه از لحظه ی برخورد سنگ و شیشه ی ما بود
میان ماندن و مردن
نمی دانم ولی آیا ندامت را ندیمی بود؟
یا در پشت دیدار دو بیگانه
کسی از آشنایی ساز می زد؟
صدایی آشنا می گفت:
دراین بیراهه راهی هست
ولی حتی در اینجا هم نمی مانم
سخن های حکیمانه
خیالی خام بیش من را نیست
که من حتی خودم را هم نمیدانم...
mohammad99
12-02-2008, 13:13
ما هم شکسته خاطر و دیوانه بوده ایم
ما هم اسیر طره جانانه بوده ایم
ما هم به روزگار جوانی ز شور عشق
روزی ندیم بلبل و پروانه بوده ایم
بر کام خشک ما به حقارت نظر مکن
ما هم رفیق ساغر و پیمانه بوده ایم
/-*-*
ما کلا بوده ایم :31:
god_girl
12-02-2008, 13:51
من از جنوب چشمه ی عطش
من از جنوب ماسه ی مار
من از جنوب جنگل دکل
من از جنوب باغ ساکت خلیج
من از جنوب جنگل بزرگ آفتاب آمدم،
من از جنوب تشنه زی شمال آب آمدم؛
کنون بیا مرا ببین پدر
بیا مرا ببین کنار جنگل بلند آب
چگونه تشنه مانده ام!
چگونه رخ فشرده ام به ساقه های دیرتاب نور
در اشتیاق ذره ای عطش.
پدر بیا! ببین
چگونه من سوی سراب آمدم!!
من در كلاس
ساعت پنج صبحه
تا به كلاس برسم ميشه 5/7
ساعت 5/7 تو محوطه دخترا پسرا
8: سر كلاس
اهاي همون دختري كه تا يكم دير ميام ميري ته كلاس با دوستات جاي من مي شيني
هموني كه مانتو ملي تنته
هموني كه چند بار حالتو گرفتم
فقط يه دفعه كم نياوردي و جوابمو دادي
يه دفعه هم برگه خواستي بهت ندادم
هموني كه با غرور راه رفتنت دل منو بردي
(سر بالا و راست / نگاه به سمت پايين )
هموني كه يكم سيا سبزه مي زني
اهاي دختره به كي نگاه مي كني با تو نيستم
همون دختري كه همش تو چشممه
هموني كه نگاش روبرومه
هموني كه مانتو كوتاه و تنگ مي پوشه وهمش تيپ مي زنه
هموني كه سوال مي پرسي
باتو نيستم فكر نكنم با هم جور باشيم
شايد قيافه اي مثل من باشي
شايد ناز و خوشكل باشي اما نه
اهاي با تو هم نيستم اصلا با تو نيستم
هموني كه برام قيافه ميگيري
وقتي من وسط كوچه وايستادم مي اي از جلوم رد مي شي
مي خواي چي رو ثابت كني ها
مگه من باهات چه كردم
به خاطر يه متلك ببين داري چه كار مي كني
اين جور كه از قيافت بر ماد حداقل يه سال از من بزرگتري
مگه نمي دوني از قديم گفتن باز با باز كبوتر با كبوتر
چرا جاي من نشستين
تو خونه
نه امكان نداره نمي شه
من هنوز بچم دوست دخترم به كارم نمي تاد
چيزيم ندارم
در كل اخرش مي شه بي خيال اين عشق محال
siseجون اينو براي تو گذاشتم تا نگي هي من با تو مشكل دارم
•*´• pegah •´*•
12-02-2008, 17:52
لا لا لا لا نخواب دنيا خسيسه واسه کم ادمی خوب مينويسه
يکی لبهاش تو خوابم غرق خنده است يکی پلکاش تو خوابم خيسه خيسه
لا لا لا لا نخواب عاشق يه سيبه هميشه سرخ و تب دار و غريبه
تا اون بالاست رسيده است اما تنهاست پايين هم که بيوفته بی نصيبه
هر زمان آرزویی دارم و هردم هوسی
نه به آنم ره وصلی نه به اینم دسترسی
از حیاتم چه نشان مانده جز این ناله دل
یا همین رفتن و برگشتن مرغ نفسی
مردم و از سر من دست ندارد صیاد
نادر آن شیوه که طوطی زد و جست از قفسی
diana_1989
12-02-2008, 21:11
یک عمر سوختی و کست اعتنا نکرد
یک عمر سوختی که ننالد کسی ز رنج
یک عمر سوختی که نسوزد دلی ز درد
یک عمر سوختی و بیاموختی که جور
تقدیر ِ چرخ و مصلحت روزگار نیست !
mohammad99
12-02-2008, 21:47
تو ای نایاب ای ناب
مرا دریاب دریاب
منم بی نام بی گام
مرا دریاب تا خواب
مرا دریاب مستانه
مرا دریاب تا خانه
مراقب باش تا بوسه
مرا دریاب بر شانه
diana_1989
12-02-2008, 23:34
همه آرام گرفتند و شب از نيمه شب گذشت
آنچه در خواب نشد چشم منو پروين است
تو گفتی مرا در سر هوای بودن با توست
ولی ای نازنینم من کجا هستم تو کجا هستی؟
من و این دل تنها
من و این غم سنگین
من و این بودنی نابودتر از هر بود
تو و آن نیستی ها که هیچش نیست جز بود....
در ديگران مي جويي ام٬ اما بدان٬ اي دوست
اين سان٬ نمي يابي ز من حتي نشان٬ اي دوست
من در تو گشتم گم٬ مرا در خود صدا مي زن
تا پاسخم را بشنوي پژواك سان٬ اي دوست
در آتش تو زاده شد ققنوس شعر من
سردي مكن با اين چنين آتش به جان٬ اي دوست...
تو هر غروب ، نظر مي كني به خانه ي من
دريغ ! پنجره ، خاموش و خانه تاريك است
خيال كيست در آن سوي شيشه هاي كبود
كه از تو دور ، ولي با دل تو نزديك است
من از دريچه ، ترا در خيال مي بينم
كه خيره مي نگري ماه شامگاهي را
سپس به اشك جگر سوز خويش ، مي شويي
ز چشم كودكم اندوه بي پناهي را
اشكي رميده
**********
سردي وزيده نسيم نيست
از كجا بر امده چشم دريده
مي سوزد مي رود تا به كجا !
ته اين شب كجاست ؟
مرا نوشته
م. طهماسبي
عجب مشاعره با حالي يك روز و نيم كسي نيست مشاعره با هوا هم حال مي ده نه
هنوز چشم مرادم رخ تو سیر ندیده
هوا گرفتی و رفتی ز کف چو مرغ پریده
تو را به روی زمین دیدم و شکفتم و گفتم
که این فرشته برای من از بهشت رسیده
بیا که چشم و چراغم تو بودی از همه عالم
خدای را به کجا رفتی ای فروغ دو دیده
badterojan
15-02-2008, 01:54
مكن كاري كه بر پا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند
تو رت از نامه خواندن ننگت آيو
خوش آن روزي كه بر پا سنگت آيد جهان با اين فراخي تنگت آيد
چنان از شرح "شرحه شرحه"ي دل بخوان تا ننگ از اين آهنگت آيد
diana_1989
15-02-2008, 02:03
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند در پاش کنید
دیوانه دل است پام در بند چه سود
در این سودای بی نامی
که نامی نیست ما را
کجایی ای بهارانم
که باز از بی بهاری
تشنه ای ناکام و رنجورم
من ز عشق تو چاره ای جز خواب شبان
مهربانی گل یاس بی بهاری اگه تو باشی
با تو بودن می مانی نام زمونه خوانی
از روی کوی دل که دارد زمهر تو
ولي اکنون متانت بي روحِ
ورود- ساکن و ساکت، دگرگوني بزرگ
بر آن ها وارد شده است: ريشه دارشان کرده
محکم به پايين کشانده و آغاز به بيدار کردن نموده
diana_1989
15-02-2008, 12:06
هيچ داني چه كسي شد استاد ؟
آنكه شاگرد شد و عار نداشت
تقصير من نبود
تازه بي صاحب هم نبودم
خود شما توي اين شلوغي آدما
دستمو گم کرديد
حالا از من مي پرسيد کجام
من که اين همه شلوغي سرم نمي شه
شما بگين دستم کجاست؟
نگام کجا؟
من کجا پيدا بشم خوبه؟!
همگان را يار باشد
زير اين شهر
پشت اين كلمه
كسي مي خواند
تنها نيست
جمع شان جمع است چند ديوانه
كنار اين شهر پشت اين كلمه
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها
سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي
ياس غرور بهار ازاديست
اما چه سود
دنيا كه خفته ست
امروز كه زمستان ست
خورشيد فروزان ست
اما چه سود
شعله ور نيست
گرما بخش نيست
ghazal_ak
16-02-2008, 18:48
تا کی به تمنای وصال تو یگانه
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
هر لحظه تو را مي بينم
هر لحظه ام را با توام
لحظه را برايت بي تابم
تو را مي پويم مي تراوم
غزل تو تو وجودم.... دوباره جون گرفته
بازم اشك چشام بازيش گرفته
هم مرگ بر جهان شما نيز بگذرد
هم رونق زمان شما نيز بگذرد
وين بوم محنت از پي آن تاكند خراب
بر دولت آشيان شما نيز بگذرد
باد خزان نكبت ايام ناگهان
بر باغ وبوستان شما نيز بگذرد
آب اجل كه هست گلوگير خاص وعام
بر حلق و بر دهان شما نيز بگذرد
alikhafan123
16-02-2008, 21:43
دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشني بخشم به جمعي و خودم تنها بسوزم
من با نگاه اول ازین جام جانفزا
سر مست میشوم
وز این همه لطافت و زیبایی . جمال
با یک نگاه دیگر
از دست می شوم
مرا دل سوزد و سینه تو را دامن ولی فرق است
که سوز از سوز و دود از دود ودرد از درد می دانم
به دل گویم که چون مردان صبوری کن دلم گوید
نه مردم نی زن ار از غم ز زن تا مرد می دانم
-------------------------------------
از دوستان تعجب می کنم که چرا نکات مشاعره را رعایت نمی کنند و به آخرین پست توجهی ندارند. البته این گلگی از مدیر انجمن هم می تواند باشد...
متشکرم...
بس نیست؟ چقدر از می و افیون بنویسید؟
امشب شب شعری است كه با خون بنویسید
مردم ز قلمبازیتان، فصل تفنگ است
شبنامه زیاد است، شبیخون بنویسید
دیدید؟ نه باغیست در اینجا، نه بهاری
حالا غزلی از تب و طاعون بنویسید
در سياهي شب جاي كه دگر روز روشن نيست
ماه تاب خيمه زدست
فلك گل بسته ست
سپيد سپيد
************
زمين سردست انسان شبه وار
چشم ها سياهي دريده
جان بريده
عقل سروده سكوت
**********
زمستانست و امشب ميانه
لحظه اي مي ايد دم و باز دم مي تپد
سرما مي سوزاند گونهايت را دماغ را
اشكي رميده
م.طهماسبي
هفته هاي خالي و ترسناک
و قتيکه لختي طبيعت
تساوي حقارت انسان است
امسال يکدفعه شب مي شود
و دل آهسته تر از شب
بسوي مکاني خالي
که باد آنرا جارو مي کند
بي خورشيد
ستاره ها
يا ماه
تنها نوري نا آشنا
مثل انديشه
ghazal_ak
17-02-2008, 21:08
هیهات! کــزین دیـــار رفتم
ناکـــــرده وداع یـــــار رفتم
چه سود قرار وصل جانان؟
اکنون کـه مـن از قرار رفتم
ميان ِ چشم ها مانده ست سرگردان ، هزاران سال
خمار ِ خواب های خيس وبی تعبير در باران
دل ويك گوشوار ِ كاغذی ، انگيزه ی بودن
ومن ، باران نديده ، دختری دلگير د ر باران
صدای خيس ِ مردی درگلوی تار می روئيد
كسی مثل خودم، مثل خودش درگير در باران
به جرم ِ بی گناهی ، دارهای چشم ها می دوخت
به سرتاپای من ، يك درد ِ دامنگير در باران
غمی كم كم خودش را دررگ ِ ديوانه ام می ريخت
جنون بود وتب ِ رقاصی ِ زنجير در باران
جنون بودآن شب وآئينه ای صد پاره دردستم
ومن حل می شدم با آيه ی تكثير در باران
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده
که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت
سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده
G E L A R E
18-02-2008, 01:22
هر چه گویم عشق را شرح و بیان
چون به عشق آیم خجل باشم از آن
نه دود از كومه ئي برخاست در ده
نه چوپاني به صحرا دم به ني داد
نه گل روئيد، نه زنبور پر زد
نه مرغ كدخدا برداشت فرياد
G E L A R E
18-02-2008, 02:28
در پيش شاه عرض كدامين جفا كنم
شرح نيازمندي خود يا ملال تو
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
G E L A R E
18-02-2008, 03:00
آمد موج الست کشتی قالب ببست
باز چو کشتی شکست نوبت وصل و لقاست
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی
حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
سخت است از چشمان من چیزی بفهمی
چیزی از این باران پاییزی بفهمی
من دوستت دارم ولی یادت بماند
دیگر نباید بیش از این چیزی بفهمی
diana_1989
18-02-2008, 10:02
يار با ما بي وفايي ميكند
بي گناه از ما جدايي ميكند
سعدي
Mahdi_Shadi
18-02-2008, 14:09
در ديده به جاي خواب آب است مرا
زيرا كه به ديدنت شتاب است مرا
گويند بخواب تا كه به خوابش بيني
اي بيخبران چه جاي خواب است مرا
G E L A R E
18-02-2008, 14:56
ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی اردست به جامی داری
یکی بود
یکی نبود
و آن که به ضرس قاطع بود
گفت : اتفاق شود
و اتفاق من بودم
و بعد تر تو
و یا نمی دانم چه فرق می کند
برعکس
یکی نبود
و آن یکی که بود
گفت : مهر شود
و مهر شد
سقف و سایه و بستر
اجاق و مطبخ و لبخند
یکی نبود
و آن یکی که بود گفت شک بشود
و بعد شک از بعیدترین دریچه آفتابی شد
یکی نبود
و آنیکی
گویی که هیچ نبوده باشد
احتمالا گفت کینه شود
و دود شد
اجاق و مطبخ و لبخند
و بعد تر زمین
که دهکده است
بودم بیمه نامه ی سوء تفاهم و سرقت و سلاخ
سپس
یکی که بود و نبودش
گفت : باران شود
و به این قلم قسم که باران شد
و ما هنوز خیس گریه نبودیم
که گفت : بازی تمام شود
و شاید هنوز نگفته بود
که رنگین کمان پلی
از دو سوی دهکده رویید
...
Reza goli
18-02-2008, 15:34
بسم رب شهدا!
در کوی نیکنامی، ما را گذر ندادند . . . . . . گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را
(ا بیا)
آنکه به پرسش آمد و فاتحه خواند و می رود ......... گو نفسی که روح را می کنم از پیش روان
نوشت مرد که منظور آفرینش بود
و زن که وصله ی ناجور آفرینش بود
گره گشود همیشه، ز روح درهم مرد
اگر چه خود گره کور آفرینش بود
«خدا به میل خودش» خلق کرد و جانش داد
و او عروسک مجبور آفرینش بود
شبی که هرم نفس های مرد، در من ریخت
خدا نوشت که او گور آفرینش بود
دور شو ای زاهد و افسانه مگوی ......... من نه آنم که دگر گوش به تذویر کنم .
Reza goli
18-02-2008, 16:54
بسم رب شهدا!
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت، دانستم . . . . . . . که عشق از پرده عصمت، برون آرد زلیخا را
(ا بیا)
آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
Reza goli
18-02-2008, 17:14
بسم رب شهدا!
یکی روز پیش آید اندر قضا . . . . . . که خندیدیم ما هم به کار شما
(ا بیا . همه اش شد ا؟)
god_girl
18-02-2008, 17:37
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
اي خواجه گنه مكن كه بدنام شوي * گر خاص تويي گنه كني عام شوي
..........................
بر رهگذرت دام نهاده است ابليس * بدكار مباش زانكه در دام شوي
..........................
بیچاره ..... که بدنام شد بدون اینکه کار بدی کرده باشه ( شاید هم کرده بود ولی خودش خبر نداشت )
Reza goli
18-02-2008, 21:27
بسم رب شهدا!
از آن خشم باید بترسید زار . . . . . که یزدان نماید به روز شمار
-=-=-=-=-=-=-=-=-=-
مثل اینکه با همدیگر تایپ نمده بودیم و شاید من به صفحه بعد نرفته بودم!
روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز
دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است
سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان
که مریدانه به پابوسی پیر آمده است
سکوت را می پذيرم
اگر بدانم،
روزی با تو سخن خواهم گفت. . .
تيره بختی را می پذيرم
اگر بدانم ،
روزی چشمان تو را خواهم سرود. . .
مرگ را می پذيرم
اگر بدانم ،
روزی تو خواهی فهميد . . .
که دوستت دارم
ماهِ عبادتست و من با لبِ روزه دار ازین
قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
Mahdi_Shadi
19-02-2008, 10:50
تو نميخواهي
تو ترسيدهاي
از فقر
تو نميخواهي
قدم در خيابان بگذاري با كفشهاي كهنه
و به خانه بازگردي با همان پيراهن
naeemtop
19-02-2008, 10:54
ببخشید من تازه این تاپیکو دیدم
اینجا چطوری باید شعرها رو ادامه بدیم؟
هر چی خواستیم باید بنویسیم یا به شعر پست قبلی باید ربط داشته باشه؟
اگه اینجا نمیشه تو پی ام توضیح بدید
ممنون
Reza goli
19-02-2008, 13:50
بسم رب شهدا!
نماندست چیزی که گردند کور . . . . . زتابنده برق و فروزنده نور
چوبینند راهی بگشته منیر . . . . . قدم می گذارند در آن مسیر
چو بینند تایک گشت و سیاه . . . . . درنگی نمایند در طی راه
تواناست آن قادر عیب پوش . . . . . گز ایشان ر باید همه چشم و گوش
بر انجام هر کار پروردگار . . . . . تواناست با قدرت و اقتدار
(سوره بقره-آیه 20)
Mahdi_Shadi
19-02-2008, 14:52
رفت و در من مرگزاري كهنه يافت
هستيم را انتظاري كهنه يافت
آن بيابان ديد و تنهاييم را
ماه و خورشيد مقواييم را
ghazal_ak
19-02-2008, 18:33
اینروزها با سرنوشتم سخت درگیرم
غمگینم از دست خودم از دست تقدیرم
اینروزها بدجور دلتنگ کسی هستم
بغضم ،غمم ، از زندگی ،از مرگ دلگیرم
شاید که جبر زندگی بوده است هیوا جان
باور بکن اینروزها بی جرم و تقصیرم
بود و نبودم مشکلی را حل نخواهد کرد
"اینکه چرا از زندگی از بودنم سیرم؟؟"
Mahdi_Shadi
19-02-2008, 19:17
من به يك خانه ميانديشم
با نفسهاي پيچكهايش، رخوتناك
با چراغان روشن
همچون نيني چشم
با شبانش متفكّر، تنبل، بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايرهي پي در پي بر آب
و تني پرخون چون خوشهاي از انگور
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار
به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی
گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک
که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی
یک قناری غزل می سرودم
من اگر باغبان تو بودم
تا خدا پر زدن را به عشقت
چون پرستو بغل می گشودم
می زدم نوح دل را به دریا
جز تو را از دلم می زدودم
ghazal_ak
20-02-2008, 10:42
من روح سرگردان این دنیای بیروحم
خواب پریشانی که "نفرین" است ؛تعبیرم
من شوره زارم ،یک بیابان نفرتم ، یاسم
خاک کویرم، تشنه ام ... اما نمک گیرم
mohammad99
20-02-2008, 12:09
*-*
مرا اینگونه باور کن...
کمی تنها! کمی بی کس! کمی از یادها رفته
خدا هم ترک ما کرده! خدا دیگر کجا رفته؟!
نمی دانم مرا آیا گناهی هست؟!
که شاید هم به جرم آن. غریبی و جدایی هست؟!
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
تو به من خنديدي و نمدانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب الوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
رفتن گام تو تكرار كنان
ميدهد آزارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
diana_1989
20-02-2008, 15:52
اونی که می خواستم من و زد کنار و
خزونشو یه جوری کرد بهار و
قایم شدش تو یه عالم غبار و
تقدیر ما مثل موهاش سیا شد
اونی که می خواستم آخرش گم شد و
بازیچه ی چشمای مردم شد و
وارد عشق صد و چندم شد و
توی خیال کس دیگه جا شد
اونی که می خواستم ، ولی انگار مده
مال همه یه جورایی گم شده
کاش از میون غبارا بیاد و
بهم بگه هر چی می گی بیخوده
mohammad99
20-02-2008, 22:32
خانه ام آتش گرفتست
آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را
تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از درون خسته سوزان
مي کنم فرياد ، اي فرياد
خانه ام آتش گرفتست
آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقش هايي را که من
بستم به خون دل
بر سر و چشم درو ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر من
واي بر من
سوزد و سوزد غنچه هايي را که پروردم
بدشواري در دهان گود گلدان ها
روز هاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان شاد
دشمنانم موزيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش بجان ناظر
در پناه اين مشبک شب
من بهر سو مي دوم گريان
از اين بيداد مي کنم فرياد ، اي فرياد
واي بر من همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
وانچه دارد منظر و ايوان
من بدستان پر از تاول
اين طرف را مي کنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
زان دگر سو شعله برخيزد ، بگردش دود
تا سحرگاهان که ميداند
که بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا : « مشت خاکستر »
واي آيا هيچ سر بر مي کنند از خواب
مهربان همسايگانم ازپي امداد
سوزدم اين آتش بيداد گر بنياد
مي کنم فرياد ، اي فريــــــــــــــاد ، فريــــــــــــــــــــاد
دل و جانی که دربردم من از ترکان قفقازی
به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم
تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
diana_1989
21-02-2008, 01:18
گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش
دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
خونه اون حالا تو یه گلدون سفالی بود
جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود
یادش افتاد که یه روز یه باغبون دو بوته داشت
یه بهار اون دو تارو کنار هم تو باغچه کاشت
با نوازشای خورشید طلا قد کشیدن
قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن
شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود
عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود
روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت
حیف لحظه هایی که چکید و مرد و بر نگشت
گلای قصه ما اهالی شهر بهار
نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار
فک می کردن همیشه مال همن تا دم مرگ
بمیرن با هم میمیرن از غم باد و تگرگ
یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد
یکی از عاشقای قصه ما رو چید و برد
اون یکی قصه این رفتنو باور نمی کرد
تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد
گلای قصه ما عاشقای رنگ حریر
هر کدوم یه جای دنیا بودن و هردو اسیر
هیچ کی از عاقبت اون یکی با خبر نبود
چی میشد اگه تو دنیا قصه سفر نبود
قصه گلای ما حکایت عاشقیاس
مال یاسا پونه ها اطلسیا رازقیاس
که فقط تو کار دنیا دل سپردن بلدن
بدون این که بدونن خیلیا خیلی بدن
یکیشون حالا تو گلدون سفال خیلی عزیز
اون یکی برده شده واسه عیادت مریض
چه قدر به فکر هم اما چه قدر در به درن
اونا دیگه تا ابد از حال هم بی خبرن
روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره
این بلاهارو سر خیلی کسا در میاره
بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره
توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره
این یه قانون شده که چه تو زمستون چه بهار
نمیشه زخمی نشد از بازیای روزگار
اگه دست روزگار گلای مارو نمیچید
حالا قصه با وصالشون به اخر میرسید
ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه
خوبارو کنار هم میاره بعدم می چینه
کاش دلایی که هنوزم میطپن واسه بهار
در امون بمونن از بازی تلخ روزگار
•*´• pegah •´*•
21-02-2008, 07:21
روح مرا روانه ي پرواز مي كني
جز تو چه كسي كنار دلم مي نشيند
ديوانه
مرده
عالمه
هرزه
كرده
م طهماسبي
عجب مجلس شعر خواني خيلي با حاليا
diana_1989
21-02-2008, 14:06
هميشه از نگاه تو با تو عبور مي كنم
از اين كه عاشق توام حس غرور مي كنم
دوباره با سلام تو تازه تازه مي شوم
با نفس ساده تو غرق ترانه مي شوم
من به يك خانه ميانديشم
با نفسهاي پيچكهايش، رخوتناك
با چراغان روشن
همچون نيني چشم
با شبانش متفكّر، تنبل، بي تشويش
و به نوزادي با لبخندي نامحدود
مثل يك دايرهي پي در پي بر آب
و تني پرخون چون خوشهاي از انگور
رسمه كه لحظه ي سفر يادگاري به هم مي دن
قشنگ ترين هديه ي تو تو قلب من يه مشت غمه
شايد اين و بهم دادي كه هميشه با من باشه
حق با تو ا تو راست مي گي غمت هميشه پيشمه
هر روز به ياد مستي و سر خوشي
به ياد ان روزهاي ديوانگي
امروز را نشسته ام
چند كلمه ي تكراري
هجاهاي كوتاه و بلند
شعر نو به دنبال كلمات
Reza goli
22-02-2008, 12:22
بسم رب شهدا!
ترا می پرستیم تنها و بس . . . . . نداریم به غیر از تو کس
بشو هادی ما به راه درست . . . . . ره آنکه منعم ز نعمات توست
نه آنان که خشمت برایشان رواست . . . . . نه آن ها که هستند گمره زراست
(سوره توحید - آیه 5 ، 6 و 7)
Mahdi_Shadi
22-02-2008, 14:42
تنديسها را ميبينم
از تكه سنگهاي باستاني
دست بر تنشان ميزنم
تن تو پاسخم ميگويد
...
Reza goli
22-02-2008, 16:38
بسم رب شهدا!
دگر باره از او بتابید رو . . . . . که بس نا سپاس است انسان بر او
ghazal_ak
22-02-2008, 20:41
واسه جشن دلتنگی ما
گل گریه سبد سبد بود
با طلوع عشق من و تو
هم زمین هم ستاره بد بود
دمدمه این نای از دم های اوست
های و هوی روح از هی های اوست
محرم این هوش، جز بی هوش نیست
مر زبان را مشتری، جز گوش نیست
گر نبودی ناله نی را ثمر
نی جهان را پُر نکردی از شکر
Reza goli
23-02-2008, 21:01
بسم رب شهدا!
ره ایزد خویش بگذاشتم . . . . . بسی ظلم برخود روا داشتم
همه وعده های خدا را به جهل . . . . . تمسخر نمودم چه آسان و سهل
(سوره الزمر - نیمی از آیه 56)
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی
تا بشنوی نوای غزل های دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار
این کار تست من همه جور تو میکشم
شده در این دل من
جلوه ی رنگی پیدا
نفسم از اثر خاطره اش
حبس شده
من در آغوش کمانی
که مرا در نگهش
کرده طلسم
بازی پرتوی خورشید
و غم اشک سپهر
گذر هفت جدا
رنگ دل گمشده
را می بینم
بغض من در خوش جشن شب
سی گل عشق ،
کودکان
چون شده قربانی این
شهر کبود
کشته از موشک نابودگر
جغد ستم
تا به ابد
بشکسته
رنگ این تیرگی جور زمان
نیست در آغوش کمان
فقط این هفت جدا
رنگ شب نور سپید
بازی پرتوی خورشید
و غم اشک سپهر است
که در این دل خود
می بینم
Reza goli
24-02-2008, 14:40
بسم رب شهدا!
مرا ساز عامل بر آن راست کار . . . . . که آن را پسندی تو ای کردگار
هم از رحمت خود چو صالح عباد . . . . . مرا نیز ساز نیکو دراد
دوباره آن کودک همیشه غایب صدایت می کند
خیال می کنم
همیشه از آن طرف سی سالگی
کودکی خواب های ندیده را برایم تعریف می کند
تو زبان آشنای منی
تو صدای آشنای منی
که در جایی از گم شدن ها قدم می زنی
sonata20
24-02-2008, 22:05
یادم می یاد روزایی که بهم قول دادی زیاد ولی زدی زیر قولت گفتی برو منم میام
باشه درو ببند برو بیرون بزار تنها باشم توی تلاطم بغز ثانیه ها رها باشم
دستات مال من بود ولی قلبت بود از من جدا چه شبهایی به خاطرت نشستم وای خدا
می خواهی بری برو به درک پس از یادمم برو یادت می یاد وقتی گریه کردم گفتم نرو
حالا من میرم تو هم تنها باش با دل خودت ببین چیکار کردی بزار برو از یاد خودش
تمام فکرم توی چشمای تو بود کاشکی الان دستهات تو دستهای من بود
تمام مردم این شهر به من همواره میگن تو این سکوت ِسرد مرگ و بهمراه دارم
همیشه نفرین من به راهت ِ به دل سیاه تو نگاهت ِ
تا ابد فقط میگم خدا خدا کی ِ میشه از دل تو دلم جدا
ghazal_ak
24-02-2008, 22:14
ناگهان
ناگهان ديدم كه خود هم بر توعاشق گشته ام
من كه مي گفتم چه ميگويند اين عشاق تو
اين ضعيفاني كه دل بستند بر سيماي تو
وآن نگاهي را كه ميميرد به يك ايماي تو
اين سخن ميگفتم وازدل تبسم ميزدم
خنده بر نازك دلان جمع مردم ميزدم
تا شرار يك نگاهت شعله زد بر جان من
بعد از آن از گفته هايم مست وغافل گشته ام
در دل ناباوري ديدم كه عاشق گشته ام
mohammad99
24-02-2008, 22:56
MP3 BY SIAVASH GHOMEISHI
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
می توان هر لحظه هر جا عاشق و دلداده بودن
پُر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن
می شود اندوه شب را از نگاه صبح فهمید
یا به وقت ریزش اشک شادی بگذشته را دید
می توان در گریه ابر با خیال غنچه خوش بود
زایش آینده را در هر خزانی دید و آسود
*-*
ســــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــلام0
ابتدا باسلام به همگی دوستان عزیز و دوستداران ادب فارسی باید بگم که بینهایت خوشحالم که این تاپیک بی نظیر رو پیدا کردم و از این بابت خیلی خوشحالم.
ای نام تو بهترین سر اغاز بی نام تو نامه کی کنم باز
اما ادام مشاعره:
در این دنیای بی حاصل چرا مغرور میگردی
سلیمان گر شوی اخر نصیب مور میگردی
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
مرد
كرد
درد
سرد
خورد
م.طهماسبي
anish از چیزی که نوشتی چیزی سر در نیاوردم ولی قبول بگیر:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر ان ظلمت شب اب حیاتم دادند
بی خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند
باده از جام تجلی به صفاتم دادند
دیر اگر آمده شیر آمده، عذرش بپذیر
که دل از چشم ِ سیه، عذر پذیر آمده است
گنه از دور زمان است که از چنبر ِ او
آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است
cityslicker
25-02-2008, 17:52
تنها در بی چراغی شبها می رفتم
دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود
مشت من ساقه ی خشک تپش ها را می فشرد
دل، چون شکسته سازم ز گذشتههای شیرین
چه ترانههای محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو، پی کار ِ خود که ما را
غم ِ یار بیخیال غم روزگار دارد
cityslicker
25-02-2008, 18:12
در دوردست خودم تنها نشسته ام
نوسان خاکها شد
و خاکها میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت
شبیه هیچ شده ای
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا
که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را
گو به سر میرود از آتش هجران تودودم
ghazal_ak
25-02-2008, 20:18
مژده ای دل که مسیحا نفسی میاید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میاید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی میاید
یار را گر سر پرسیدن بیمار غم است
گو بران خوش که هنوزش نفسی میاید
خبر بلبل این باغ مپرسید که من
ناله ای میشنوم کز قفسی میاید
هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست
هر کس اینجا به امید و هوسی میاید
دلم فرياد مي خواهد ولي در انزواي خويش
چه بي آزار با ديوار نجوا مي كنم هر شب
كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي؟
كه من اين واژه را تا صبح معنا مي كنم هر شب
Reza goli
25-02-2008, 21:42
بسم رب شهدا!
به او گشت نزدیک در آن مکان . . . . . به اندازه وسعت دو کمان
مگر اندکی نیز نزدیکتر . . . . . کنارش بیامد نشسته به بر
(سوره النجم - آیه 9)
رندم و شهره به شوریدگی وشیدایی
شیوهام چشم چرانی و قدح پیمائی
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم
عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی
یاد دوران دبستان افتادم یادش بخیر:
یکی روبهی دید بی دست وپای
فروماند در لطف و صنع خدای
Reza goli
26-02-2008, 20:30
بسم رب شهدا!
((بگویند در دل چو بار دگر . . . . . بکردیم سوی مدینه گذر))
یهودان که دارند پروت فزون . . . . . شده صاحب ارج و عزت کنون
ببایست بیرون کنند از دیار . . . . . همه مسلمان فقیر و ندار
ندانند گویا که هر اقتدار . . . . . بود در کف قدرت کردگار
بود خاص پیغمبر و مومنین . . . . . که گشتند مومن به اسلام و دین
ولیکن دورویان کوتاه بین . . . . . نبردند بویی ز ایمان و دید
(سوره منافقون - آیه 8)
در کوهسار عشق و وفا آبشار غم
خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار
ماهی نتافت تا شود از مهر هادیم
ghazal_ak
27-02-2008, 15:12
زنـدگـي شطرنـج دنـيـا و دل است
قصـه ي پر رنج صدها مـشکـل است
شـاه دل کـيـش هـوسـهــا ميشود
پــاي اســب آرزوهــا در گــل است
فـيـل بـخـت مـا عـجـب کــج مـيرود
در سـر مـا بـس خـيال باطـل است
مــا نـسـنـجـيـده در پـي فـرزيـن او
غـافـل از اينکه حريفي قابـل است
مهره هاي عمـر مـن نيمـش برفت
مهره هاي او تمـامش کامل است
بــا دل صــديــق مــا او حـيـلــه ها
دارد و از بـــازيــش دل غافل است
A_M_IT2005
28-02-2008, 01:17
تا به منزلگه آخر برسي راهي نيست
وبه آن لحظه ديدار کمي فکر کنيم
در گريز نفس عمر به غفلت بوديم
هر نفس مي دهد اخطار کمي فکر کنيم
خیلی از شعر شطرنجی خوشم اومد. چون شطرنج و دوست دارم.
دستت درد نکنه غزل خانوم. اگه شطرنجی بازم داری بفرست.
ابتدا باید به رضا گلی بگم عجب شعر قشنگی اوردی دست درد نکنه.
میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خش است
تا بیکران خویشم گامی دگر نماندست
آغوش مهر بگشای ای راز روزگاران
خسته است شبرو ماه، ای ابر همرهی کن
تا ترکند گلویی از جام چشمه ساران
Reza goli
28-02-2008, 15:49
بسم رب شهدا!
ندانند آیا خدای مهین . . . . . که هفت آسمان آفرید و زمین
هماناست قادر که چون این کسان . . . . . کند خلق بار دگر در جهان
یکی روز موعود داده قرار . . . . . که بی شک بیاید ز پروردگار
ولی باز این ظالمان بلاد . . . . . برفتند بر راه کفر و عناد
(سوره الاسراء - آیه ی 99)
A_M_IT2005
28-02-2008, 20:08
دل اگر رفت شبی کاش دعايی بکنيم
راز اين شعر همين مصرع پايانی بود
•*´• pegah •´*•
28-02-2008, 21:26
دمی فرصت غنیمت دان در این فصل
که دنیای دنی بی اعتبار است
تا كي بگويم برگرد
و تو بادبادكي را كه ته دريا به جلبك ها گير كرده
بهانه بياوري براي نيامدنت
اصلا بگذار طعم خاكستري شب رابچشم
بگذار آن قدر شبيه دريا شوم
كه تو ديگر به چشم نيايي
بگذار بميرم ...
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد
چنان کز شیوهی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری وچون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
به شرط آن که گهگاهی تو هم از من کنی یادی
یار بیگانه نوازم شرح عشق جانگدازم قصه ای از سوز و سازم
با تو می گویم امشب
تا که چشم جان گشودم شمع پنهان وجودم شعله زد در تار و پودم
آه جانسوزم بر لب
تو ندانی که چه کردی به من و دل من به خدا
چه غمت از من بیدل تو کجا من خسته کجا
رهگذار بی نصیبی بی قراری بی شکیبی تا سحرگه ناله سر کرده
نیمه شبها در سیاهی بی نصیبی بی پناهی از سر کویی گذر کرده
ای بهشت موعودم آن سیاهی من بودم ای بی خبر ای سرور من
می گذشتی از بر من
نه اشک چشمم را بدیدی نه ناله قلبم شنیدی
چو بخت من رفتی مه من چو آهوی صحرا رمیدی
ز سوی من دامن کشیدی تو دل شکن رفتی
Marichka
29-02-2008, 02:50
...
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده می گویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سرآمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست
عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نودولتان
من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
نه از رومم نه از زنگم ---------- همان بی رنگ بی رنگم
م امید
من نگویم که مرا از قفص ازاد کنید
قفصم برده به باغی و دلم شاد کنید
گُلم ...
دِلم ...
اين روزها که هر کسي
به دنبال شاخه گُل سرخي
براي گرفتن جواز ورود به دلي است ...
من به دنبال کور چراغي هستم
تا در اين شب هاي پوچ و کدر
تکه تکه بال هاي شکسته ام را
پيدا کنم ...
گُلم ...
دِلم ...
هياهوي دنيايِ سياه
سبب نَشُد
تا گُل بوسه هاي گرم تو را فراموش کنم ...
گُل بوسه هايي از جنس آب
از جنس آفتاب ...
گُل بوسه هايي که گاه
تا سال ها
تَعلُقِ خاطري فراتر از يک بوسه
به من داد ...
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب
ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
من که فرزند این سرزمینم در پی توشه ای خوشه چینم
شادم از پیشه ی خوشه چینی رمز شادی بخوان از جبینم
قلب ما بود مملو از شادی بی پایان
سعی ما بود بهر آبادی این سامان
خوشه چین کجا اشک محنت به دامن ریزد
خوشه چین کجا دست حسرت زند بر دامان
ای خوشا پس از لحظه ای چند آرمیدن
همره دلبران خوشه چیدن
از شعف گهی همچو بلبل نغمه خواندن
گه از اینسو به آنسو دویدن
بر پا بود جشن انگور ای افسونگر نغمه پرداز
در کشور سبزه وگل با شور وشعف نغمه کن ساز
قلب ما بود مملو از شادی بی پایان
سعی ما بود بهر آبادی این سامان
خوشه چین کجا اشک محنت به دامن ریزد
خوشه چین کجا دست حسرت زند بر دامان
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
عهدی که رشتهی آن با اشک تاب دادی
زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه مرگ است این یکی بی مونس وتنها چرا
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند
این هم اگر چه شکوهی شحنه به شاه کردنست
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبهی لطف آله کردنست
تو را نگاه می کنم
که خفته ای کنار من
پس از تمام اضطراب
عذاب و انتظار من
تو را نگاه می کنم
که دیدنی ترین تویی
و از تو حرف می زنم
که گفتنی ترین تویی
من از تو حرف می زنم
شب عاشقانه می شود
تو را ادامه می دهم
همین ترانه می شود
کاش به شهر خوب تو
مرا همیشه راه بود
راه به تو رسیدنم
همین پل نگاه بود
مرا ببر به خواب خود
که خسته ام از همه کس
که خواب و بیداری من
هر دو شکنجه بود و بس
.
.
.
من از تو حرف می زنم
شب عاشقانه می شود
تو را ادامه می دهم
همین ترانه می شود...
diana_1989
01-03-2008, 01:05
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
ای پونه ها ، اقاقیا ، شقایقای خسته
کبوترا ، قناریا ، جغدای دل شکسته
قصه ی کهنه ی شما آخر اونو نخوابوند
ترس از لولو مرده دیگه پشت درای بسته
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
بارونای ریز و درشت و عاشق بهاری
ماه لطیف و نقره ای ، عکسای یادگاری
آسمون خم شده از غصه ی دور دریا
شبای یلدای پر از هق هق و بی قراری
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
روز و شبای رد شده ، چه قدر ازش شنیدید
چه لحظه هایی که اونو تو پیچ کوچه دیدید
وقتی که چشماشو می بست ترنه ته می کشید
چه قدر برای خواب اون بی موقع ته کشیدید
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
آدمگای آرزو ، ماهیای خاطره
دیگه صدایی نمی یاد از شیشه ی پنجره
دیگه کسی نیس که باش هزار و یک شب بگم
رفت اونی که از اولم همش قرار بود بره
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
برف سفید پشت بوم بی چراغ خونه
دو بیتیای بی پناه خیلی عاشقونه
دیدید با چه یقینی دائم زیر لب می گفتم
محاله اون تا آخرش کنار من بمونه
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
پروانه ها بسوزید و دور چراغ بگردید
شما دیگه رو حرفتون باشید و برنگردید
یه کار کنید تو قصه های بچه های فردا
نگن شما با آبروی شمعا بازی کردید
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
تمام شبها شاهدم ، چیزی براش کم نبود
قصه های تکراری تو هیچ جای حرفم نبود
ستاره ها خوب می دونستن که براش می میرم
اندازه ی من کسی عاشقش تو عالم نبود
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
از بس نوشتم آخرش آروم و بی خبر ، رفت
نمی دونم همین جاهاس یا عاقبت سفر رفت
یه چیزی رو خوب می دونم اینکه تمام شعرام
پای چشای روشنش بی بدرقه ، هدر رفت
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
لالاییا مال اوناس که عاشقن ، دل دارن
شب و می خوان ، با روزو با شلوغی مشکل دارن
کسایی که هر چی که قلبشون بگه گوش می دن
واسه شراب خاطره ، کوزه ای از گل دارن
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
دیگه شبای بارونی ، چشم من ابری تیره
با عکس اون شاید یه ساعتی خوابم می بره
منتظرهیچ کس نیستم تا یه روزی بیاد
با دستاش آروم بزنه به شیشه ی پنجره
دیگه براش نمی خونم ، لالایی بی لالایی
انگار راخت تر می خوابه با نغمه ی جدایی
ته دلم همش می گم اگه بیاد محشره
دلم با عشقش همه ی ناز اونو می خره
من نگران چشمای روشنشم یه عالم
یعنی شبا بی لالایی راحت خوابش می بره ؟
من حرفمو پس می گیرم باز می خونم لالایی
اگه بیاد و نزنه ، باز ساز بی وفایی
انقدر می خونم تا واسه همیشه یادش بره
رها شدن ، کنار من نبودن و جدایی
لالالالایی شبای سکت و پر ستاره
کاش کسی پیدا شه ازش برام خبر بیاره
آرزومه یه شب بیاد و با نگاهش بگه
کسی رو جز من توی این دنیای بد نداره
DaRiOuShJh
01-03-2008, 01:34
با نغمه خوانده شود!
هی هی هی (صدایه ضمینه به صورته تکرار)
بابک، گوگولی، والا!
بیا یه مدیر بده، یالله!
هه هه هه (شنوندگان)
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف
رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل
عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
تا توانی دلی به دست اور
دل شکستن هنر نمی باشد
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
!!!
..................
دلم را گشایم
باغی پراز انجیر و به
دریائی از تفاهم و یکرنگی
دستانت را بگشای
بگشای ای آفتاب لبریز مهربان
به نیازمندی گندم زاران و شا لیزاران
به مراتع سبز یگانگی تنوع
...
boy iran
01-03-2008, 18:35
عاشق شدی به یادم آمدی
بی عشق به کجا میروی
Mahdi_Shadi
01-03-2008, 19:33
يوسفت نام نهادند و به گرگت دادند
مرگ گرگ تو شد اي يوسف كنعاني من
diana_1989
01-03-2008, 20:33
نصيحتها،ترا بسيار كردم
مواعظ را بسي تكرار كردم
كه اينجا پا منه،كارت خراب است
مبين درياي دنيا را...سراب است
ولي حرف پدر را ناشنيدي
زحوران بهشتي پاكشيدي
قدم را از عدم اينسو نهادي
به گند آباد دنيا رو نهادي
بكيش من بسي بيداد كردي
كه عزم اين «خراب آباد»كردي
ولي اكنون روا نبود ملامت
مبارك مقدمت،جانت سلامت
تو هم مانند ما مأمور بودي
دراين آمد شدن معذور بودي
كنون دارم نصيحت هاي چندي
بيا بشنو ز«بابا» چند پندي
نخستين،آنكه با ياد خدا باش
زراه دشمنان حق جدا باش
ولي راه خدا تنها زبان نيست
در اين ره از رياكاران نشان نيست
«خداجو» با «خداگو» فرق دارد
حقيقت با هياهو فرق دارد
«خداگو» حاجي مردم فريب است
«خداجو» مؤمن حسرت نصيب است
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوهی جانانهی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
sayrexman
02-03-2008, 17:38
doosh didamke malaekdare meikhane zadand
gele adambesereshtand o be peimane zadand
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت
ساختم اینهمه تا وارهم از نامی ها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی
گر نمردم من و این گوشهی ناکامی ها
:40:آه عشق ورزیدم با چگونه حیوانی:40:در چگونه کابوسی یا چگونه هذیانی:40:خواب بود بیداری اشتیاق و بیذاری:40:آهعشق ورزیدم سکه را درو دیدم :40:روی نقش جبریلی پشت شکل شیطانی:40:
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت
یاری ز من بجوی که با این روانیم
ای گل بیا و از چمن طبع شهریار
بشنو ترانهی غزل جاودانیم
Saman-Rs
03-03-2008, 11:44
من سر دل خويش به تو كي گويم ؛ چون عالم اسرار خفيات توئي
diana_1989
03-03-2008, 12:08
یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود
و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه
و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت
ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته
و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب
می گفت :
شنیدم سخت شیدا بود
دیدم به لب جوی جهان گذران را
آفاق همه نقش رخ آب برآمد
در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود
جانم به لب از صحبت احباب برآمد
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
در نمازند درختان و گل از باد وزان
خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
ذره خشتی که فرا داشته کیهان عظیم
باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
diana_1989
03-03-2008, 22:24
مثل سنگ ریزه ای دربرابر آسمان.
چشمانی دارد همیشه گشوده،
که آرام از من ربوده...
رویاهایش ،
با فوج فوج روشنایی،
ذوب می کنند
خورشیدها را
و مرا وامی دارند به خندیدن،
گریستن،
خندیدن
و حرف زدن،
بی آنکه چیزی برای بیان باشد
دلکش آن چهره، که چون لاله برافروخته از شرم
بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید
سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل
گر تو هم یادت ازین قمری بی مال و پر آید
دیگر نه تیغ تو ، نه من و زخم کاریام
من از تمام خاطره های بد عاری ام
آماده ام که باز تو را عاشقت کنم،
لطفا نخواه باز مرا باز داری ام!
آخر به جز حضور تو هرگز کسی مرا
آرام تر نمی کندم وقت زاری ام
هیچ از تو انتظار تسلی نمیرود،
تنها « بمان» کنار من و شرمساری ام
با این که هیچ وقت نگفتی که عاشقی
هر لحظه، مثل عشق، می آیی به یاری ام
این بار آخر است که اخطارمی کنم:
« بی دست و پا نباش، بگو دوست داری ام!»
ماتم سرای عشق به آتش چه میکشی
فردا به خاک سوختگان میکشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی
اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
DaRiOuShJh
05-03-2008, 03:42
تورا به خدا یه مدیر یا دو تا
بده به ما هی ها هی ها
boy iran
05-03-2008, 10:52
اين جا نشسته ام ، ننشسته ، رسوب ، گچ
چشم انتظار چرخش تقدير نا گزير
شايد دوباره آمدی اين بار جای گل
کالسکه ای به دست ولی دير دير دير ...
ghazal_ak
05-03-2008, 11:45
روی سنگ سرد
در پیچ و تاب خط ها
که از فراق می گویند
دوست دارم
پر نکشند عشق ها به سوی شب
diana_1989
05-03-2008, 12:55
قطره خون تازهای از تو رسیده بر دلم
به که به دیده جا دهم تازه رسیدهی تو را
با دل چون کبوترم انس گرفته چشم تو
رام به خود نمودهام باز رمیدهی تو را
امید بر کمر زرکشت چگونه نبندم
دقیقه ای است نگارا در آن میان که تو می دانی
قربانت بی بی ( با شعور در حد خرمگس )
ghazal_ak
05-03-2008, 23:36
یارب ! ذکرم دری برویم بگشا
راهی که درو نجات باشد بنما
مستغنیم از هردوجهان کن به کرم
جز یادتو هرچه هست ، بر از دل ما
از طعنه رقیب نگردد عیار من / همچون زری که برندم دهان گاز
زشتی نیست به عالم که من از دیدهی او
چون نکو می نگرم جمله نکو میبینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را
که من این عشوه در آیینهی او میبینم
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا
مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی
دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
یک دهان نالان شده سوی شما
های و هوئی در فکنده در سما
لیک داند، هر که او را منظر است
کاین دهان این سری هم، زآن سَر است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
.خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تا کی چو باد سربدوانی به وادیم
ای کعبهی مراد ببین نامرادیم
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گویی چراغ کوکبه بامدادیم
eMerald1
07-03-2008, 23:55
مرا دردیست اندر دل که گر گویم زبان سوزد
وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
دست مشاطهی طبع تو بنازم که هنوز
زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز
توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
eMerald1
07-03-2008, 23:59
ترسم که بيايي و من آن روز نباشم
اي کاش که من خاک سر راه تو باشم ...
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
eMerald1
08-03-2008, 00:10
رسد آن روز که بی من روزها را سر کنی
می رسد روزی که مرگ را باور کنی
می رسد روزی که در کنار عکس من
نامه های کهنه ام را مو به مو از بر کنی
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
eMerald1
08-03-2008, 00:26
آید آن روز که من هجرت از این خانه کنم
از جهان پر زده در شاخ عدم لانه کنم
مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
اما تو طفل بودی و از دست دادیم
چون طفل اشک پردهدری شیوهی تو بود
پنهان نمیکنم که ز چشم اوفتادیم
eMerald1
08-03-2008, 00:35
مجنون منم – و – اينكه دعا مي كنم خودت
فكري براي ليلي اين داستان كني
یاری که دلم خستی، در بر رخ ما بستی
غمخواره ی یاران شد، تا باد چنین بادا
هم باده جدا خوردی، هم عیش جدا کردی
نک سرده ی مهمان شد، تا باد چنین بادا
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.