مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا
خانه کوچک ما سیب نداشت
ترک ما سوی کس نمینگرد
آه از این کبریا و جاه و جلال
حافظا عشق و صابری تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال
لیک آنان که نمی دانستند زندگی یعنی چه رهنمایم بودن
من ندانستم وکس نیز مرا هیچ نگفت...
وصد افسوس که چون عمر گذشت معنیش می فهمم
مثل يک بغض که نارس باشد
آسمان ابري و بي باران است
آه اگر وا نشود ...
دست افشان...پای کوبان می روم
بر در سلطان خوبان می روم
می روم بار دگر مستم کند
بی سر و بی پا و بی دستم کند
در لبش ترانه آب، از گدازههاي درد
در دلش غمي مذاب، صخره صخره كوهوار
از سلالهي سحاب، از تبار آفتاب
آتش زبان او، ذوالفقار آبدار
باورم نميشود! كي كسي شنيده است
زير خاك گم شوند، قلههاي استوار؟
روزی زسر سنگ عقابی به هوا خاست
بهر طلب طعمه پروبال بیاراست
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
یار اگر رفت وحق صحبت دیرین نشناخت
حاش لله که روم من زپی یار دگر
رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش
که شد ز شیوه چشم پر عتاب خجل
لحظه ای آهسته تر ای ساربان!!
آنچه با خود می بری جان من است!
ته که رفتی و یار نو گرفتی
قیامت هم حسابه گر تو جویی
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
در دلم ابر تو میبارد عشق
سینه ام داغ تو را دارد عشق
باورم نیست کسی از غم تو
دل دیوانه نیازارد عشق
باورم نیست کسی زخم تو را
بر دل خون شده نگذارد عشق
آن غریقم که نترسد از موج
تن به دریای تو بسپارد عشق
تن به دریای تو بسپارد عشق
قصه پردازي در اين صحرا نبود
چشم غمازي به سوي ما نبود
در سکوت بی سرانجام بیابان
آتشی از استخوانم بر فروزان
در میان بوته های خشک بی جان
در غبار آسمان گرد بیابان
بسوزان
بسوزان
شعرهایم را بسوزان
برگ برگ خاطراتم را بسوزان
نام تو آرامه ی جان من است
نامه ی تو خط امان من است
ای نگهت خاست گه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
باورم نميشود! كي كسي شنيده است
زير خاك گم شوند، قلههاي استوار؟
بيتو گر دمي زنم، هر دمي هزار غم
روي شانهي دلم، هر غمي هزاربار
هر چه شعر گل كنم، گوشهي جمال تو!
هر چه نثر بشكفم، پيش پاي تو نثار!
روي تپه روبروي من
در گشودندم
مهرباني ها نمودندم
زود دانستم كه دور از داستان خشم برف و سوز
در كنار شعله آتش
قصه مي گويد براي بچه هاي خود عمو نوروز
ز دست بخت گران خواب و کار بیسامان
گرم بود گلهای رازدار خود باشم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
من نگويم ترك آيين مروت كن ولي
اين فضيلت با تو خلق سفله را دشمن كند
تار وپودش را ز كين توزي همي خواهند سوخت
هر كه همچون شمع بزم ديگران روشن كند
دست در حلقه آن زلف دوتا نتوان کرد
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتوان کرد
آن چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
دامن دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
در آينه بنگر كه صفا را نگري
در باغ ببين كه غنچه ها را نگري
در خلقت خود به چشم انديشه نگر
تا مرتبه ي صنع خدا را نگري ....
یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من
نسيم زلف تو در باغ خاطرم پيچيد
دل خزان زده ام را پر از بهاران كرد
چراغ خانه ي آن دلفروز روشن باد
كه ظلمت شب ما را ستاره باران كرد
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
دو چشم من كه شبي از فراق خواب نداشت
به ياد لاله ي رويت هواي باران كرد
به روي شانه ز بلبل به شوق يك گل خاست
چنين هنر غم دلدادگي هزاران كرد
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
ما عیب کس به مستی و رندی نمیکنیم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
من از نگاه تو مستم بگو كه ساقي بزم
چه باده بود كه در چشم نازداران كرد
به گيسوان بلندت طلاي صبح چكيد
ببين كه زلف تو هم كار آبشاران كرد
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز
یک نازِ بی نیاز
به هنگامِ رقصِ تیغ
آرا مشی سترگ
پر از دردِ بی دریغ
یک آسمان ستارهِ خاموش
زیر میغ.
غير از تو به فرياد كسان دادرسي نيست
اي دوست تويي دادرس و دادگر من
نگاه کن :
بزرگوارترین آوار ،
خروش و خشم توانای بی امان ،
آنک :
هجوم جنگلی از پیل های مست دمان ،
و بیم زیر و زبر گشتن
که پنجه می فکند در دل زمین و زمان .
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
سلام:
چه شانسی جور شد.
در اين سرماي تنهايي بسي بر خويش مي لرزم
نمي داند كسي افسرده جانان را چه پيش آمد
بهار آمد ولي يك غنچه از بستان نمي رويد
چمن شد خالي از گل باغبانان را چه پيش آمد ؟
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است
جنبشي نيست دراين خاموشي
دست ها پاها در قير شب است
سلام
خوبی اقا جلال؟
تا صفا يابد دل ما همره اشك نياز
لحظه هاي گرم شب هاي دعا را آفريد
بر سر ما بي ستون زد خيمه يي فيروزه رنگ
پر ستاره آبي گنبد نما را آفريد
سلام.جلال کیه؟
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
ممنون خوبم.
الآن رفتید نه؟ :دی
توی این روزهای درگیر ، تویی تنها تک ستاره
راز عشق و موندن و تو ، بیا زنده کن دوباره
تو همونی که وجودت ، گرمیِ نور امیده
ای تموم مهربونی ، تو نذار که عشق بمیره
نه هنوز اما دارم می رم خوابم می یاد
دل کرده بهونه
ای خدا دیده و دل
هر دو تا خونه
دل من هنوز جوونه
نکنه تنها بمونه
توی این عهد و زمونه
دل من هنوز جوونه
نکنه تنها بمونه
توی این عهد و زمونه
سلام.جلال کیه؟
اونی که یک ساعته دارید باهاش مشاعره میکنید!!
شب خوش
چه عضو باحالی فقط واسه مشاعره عضو شدی؟!
همچو موج بركه اي
با خلوت مهتاب در نجوا
در شبستان خيال خويش بيرون از زمين و آسمان بودم
بانگ زنگ كاروان روزگاران
خواب نوشين مرا آشفت
تا گشودم چشم
رفته بود آن كاروان و مانده بود از او
گرد انبوهي پريشان
چون تنوره ي ديو
در صحرا
آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است
یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد
هر دلی از حلقهای در ذکر یارب یارب است
تندیسه ی تنهایی
در خوابی و زیبایی
مهتابی و بر پیکر
دوری و همینجایی
در خانه ی ظلمت پوش
تو روزنه ی نوری
در خانه ی ظلمت پوش
دیباجه آوازی
بر متن شب خاموش
در سنگر یک آغوش
sara_program
04-09-2007, 11:20
شبی پرسیدمش با بی قراری به غیر از من کسی را دوست داری
ز چشمانش اشک شد جاری میان گر یه هایش گفت آری
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
Asalbanoo
04-09-2007, 12:04
تو کردی دل ساده را بی قرار
تو دشت خیالم تویی تک سوار
بیا تا بگوییم ز شبهای تار
بیا تا بباریم چو ابر بهـار
بازهم ایینه ها غمنکند
بازهم چشمهای تو نمنکند
بگو از دلی مرده در هجر یار
بگو از درختی در این شوره زار
رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
شرح شکن زلف خم اندر خم جانان
کوته نتوان کرد که این قصه دراز است
Asalbanoo
04-09-2007, 12:14
تو با قصه هایت به من خستگی می دهی
تو با غصه هایت به من زندگی می دهی
سفر کرده ام با هزاران امید
سفر کرده ام با دو بال سپید
نه ابری ببارید بر جسم من
نه نوری بتابید بر قلب من
Behroooz
04-09-2007, 12:25
نرو مسافر . اگه ميري زود بر گرد و بزدا از ديده و دلم گرد ......
نمي داني كه نبودت با دل من چه ها كه نكرد .....
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
تو التماسم می کنی جوری فراموشت کتم
با التماس اما تو را به خانه دعوت میکنم
گفتی محبت کن برو باشد خداحافظ ولی
رفتم که تو باور کنی دارم محبت میکنم
Asalbanoo
04-09-2007, 14:41
مهدیا در کشور آلاله های سر بلند
بوی خون می اید از افکار دینداران چرا ؟
امشب به كويت آمدم دانم كه در واميكني
رحمي به اين خونين دل رسواي رسوا ميكني
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
تقويم مرا به هم زدند!
- حرفی نيست -
از سر ميشمارم
هشت
هفت
شش
و دوباره پنج
Like Honey
04-09-2007, 20:35
جعل پیر گفت با انگشتر
که سر و روی ما سیاه مکن
گفت در خویش هم دمی بنگر
همه را سوی مانگاه مکن
این سیاهی سیاهی تن تسست
جاه مفروش و اشتباه مکن
با تو رنگ تو هست تاهستی
زین مکان خیره غم راه مکن
.....
نذار از رفتنت ویرون شه جانم
نذار از تو خاکستر بریزم
کنار من که وامی پاشم از هم
تحمل کن تحمل کن عزیزم
Like Honey
04-09-2007, 21:10
من ماندم و تنهایی عشق و همه شیدایی
دردا که غم دوران آخر نرسد جایی
در حسرت واندوهم، با خویشتن خویشم
ای به ز تن و جانم " وقت است که باز آیی"
آمد درست زير شبستان گل نشست
دربين آن جماعت مغرور شب پرست
يک تکه آفتاب نه يک تکه از بهشت...
حالا درست پشت سر من نشسته است
اين بيت مطلع غزلی عاشقانه نیست
اين سومين رديف نمازی خيالی است
گلدسته اذان و من و های های های
الله اکبر و انا فی کل واد ... مست
سبحان من يميت و يحيی و لا اله
الا هو الذی اخذ العهد فی الست
تنها ننالم از غم ايام و جور يار
باشد مرا دلي و ز صد جا شكسته است
رنجي
فرانك خانوم سلام حال شما شعرتون از كيه؟
تو جام بی شرابم را شرابی
برای اشک چشمم چون سرابی
تو خورشیدی میان آسمانم
تو اشک حسرتی بر دیدگانم
بیا گل باش و من پروانه باشم
برای غیر تو بیگانه باشم
بمان تازندگی شیرین گردد
برایم عاشقی دیرین گردد
سلام ممنون
از محمد حسین بهرامیان
در هوايت بي قرارم روز و شب
سر ز كويت برندارم روز و شب
زان شبي كه وعده كردي روز وصل
روز و شب را ميشمارم روز و شب
سلام به همه
با هستي و نيستيم بيگانگي است
وز هر دو بريدنم نه مردانگي است
گر من ز عجايبي كه در دل دارم
ديوانه نميشوم ز ديوانگي است
سلام
حال شما؟
mohammad99
05-09-2007, 22:27
تـا بـه کجــایم بـری ای جذبـهی خـون ، ذوق جنون
سلسله بر جـان همه من، سلسلهجنبان همه تو
سلام علیکم
ياد روزي كه به عشق تو گرفتار شدم
از سر خويش گذر كرده سوي يار شدم
امام خميني(ره)
ممنون شما چطوريد فرانك خانوم؟
سلام عليكم محمد99
مي پرد خواب ز چشم همه كس تا دل شب
هر كجا قصه ي زلفت به ميان مي آيد
به دعا ميطلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه كه گلبانگ اذان مي آيد
دلم بدجوری هواتو کرده
دلم بدجوری هواتو کرده
تو غربت ترانه دنبال تو می گرده
تنگ غروب خسته و تنها
صدات می کنم ای هم آشنا
ناز نگاتو به دنیا ارزون نمیدم
ستارهی عشقمو به آسمون نمیدم
بیا تو خاطرههای خط خطی
سراغی بگیر از من پاپتی
چه کنم چی بگم از کدوم بهونه
دوست دارم رو فقط یه بار بگو عاشقونه
اون لحظه حس میکنم تو بهشتم
اینو بدون سرنوشتم و به نام تو نوشتم
بی تو من کبوتری پر شکسته
تو نیستی کنج قفس تنها نشسته
تو آسمون آبی عشق تو یه ترانه
واسه داشتنت منم اون حس عاشقانه
اگه من جنگل خشک تو ببار
با حضورت سرم یه دنیا بذار
رسوای عشقم بین پیر و جوون
بازم رسواترم کن بدتر از رسم زمون
نازنين يار من
غافل از كار من
نا به كي؟؟
از غم روي تو
ناله ي زار من
تا به كي؟؟؟
یاری ظاهر چه کار آید خوش آن یاری که او
هم به ظاهر یار بود و هم به باطن یار بود
بر نیاوردن مروت بود خود انصاف بود
آرزوی خاطری گردور یک دم دار بود
کرد وحشی شکوهی بی التفاتی برطرف
درد سر میشد و گرنه درد دل بسیار بو
boy iran
06-09-2007, 11:30
و در اتاق تاريك
او همان من است كه رو به ديوارهاي نبايد اينجا مي گريد
مي خواهم از چراغ هايي كه رؤياي ماه را
از خواب كودكان مي دزدند
مي خواهم از شهرهايي كه از هراس خدا هم بزرگترند
mohammad99
06-09-2007, 11:46
در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه تویی تو
بسیار بگوییم و چه بسیار بگفتیم
کس نیست به غیرازتودراین خانه تویی تو
یک همت مردانه دراین کاخ ندیدیم
آن را که بود همت مردانه تویی تو
(در وصف مولا علی)
و سیل می گوید :
- (( تمام گودی ها را باید پر کرد .
و کوه و دره نباید باشد .
تمام سطح زمین را هموار باید کرد .
خوشا شکفتن خورشید بر گشادگی دشت ...))
hellgirl
06-09-2007, 13:41
توبه كردم كه دگر مي نخورم در همه ي عمر
به جز از امشب و فردا شب و شبهاي دگر
روي دلاي آدما هرگز حسابي وا نكن
از در نشد از پنجره ، زوري خودت رو جا نكن
آدمكاي شهر ما بازيگرايي قابلن
وقتش بشه يواشكي رو قلب هم پا مي زارن
نمیدانم چرا رفتی؟
نمیدانم چرا ؟شاید خطا کردم!
و تو بی آنکه به فکرغربت چشمان من باشی
نمی دانم کجا ، تا کی، برای چه؟
ولی رفتی
و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز
از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد ،
من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و بعد از رفتنت کسی حس کرد
من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
ARYAN-44
06-09-2007, 13:54
مجنون اگر احتمال لیلی نکند ** شاید که به صدق عشق دعوی نکند
در مذهب عشق هر که جانی دارد** روی دل ازو به هر که دنیی نکند
در این سرای بی كسی كسی به در نمیزند
به دشت پر ملال من پرنده پر نمیزند
دل خوش كرده ايم به دلتنگي هايي كه مي دانيم آخرش تنها حسرت دارد و يك عمر يلدا!
دل خوش كرده ايم به همين بودن هاي در مه!
دل خوش كرده ايم به لمس نگاه هم!
غريبانه آب مي شويم و دم نمي زنيم!
حتي به سرنوشت هم بدو بيراه نمي گوييم.
كاش لااقل خودمان را خالي مي كرديم
مي گويند: بتاب!
از بدو دلدادگي تا انتهاي سرگشتگي!
و من؛ مات! تنها در افکار خود سايه روشن مي زنم!
مي گويند: بخوان!
از ابتداي خلقت تا روزهاي نيامده!
و من؛ مبهوت! در آشفتگي خود فرياد مي زنم!
مي گويند: برقص!
از بلنداي ناز تا خواهش نياز!
و من؛ بي تاب! دوش به دوش پروانه ها ديوانه مي شوم!
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
تنها شده نگاهم , خامش شده صدایم
در آرزوی مرگم , گر پیش من نیائی
راضی مشو که قلبم , پرخون شود عزیزم!
هشیار میشوم من , گر یاد من بیائی
mohammad99
06-09-2007, 20:11
یوسف همیشه وصله ناجور میشود
اینجا نقاب شیر به کفتارمی زنند
منصور را هر آیینه بر دار میزنند
اینجا کسی برای کسی کس نمی شود
***
مخم در دهانم میباشد!!!1
دلم می شکند زیر بار این همه دلتنگی
روحم ولی در پی دلتنگی ِ دیگر
می گریزد از همه دلتنگی ها
با پرهای شکسته باز سوی آسمان ها می رود
می رود سوی ( ناشناختنی )
شاید اینبار درآن اوج
به معبودش رسد...
سلام
چرا؟
mohammad99
06-09-2007, 20:18
خدايا طاقت تنهاييم ده
دلی بی کينه و درياييم ده
دلی زخمی تر از داغ عزيزان
به رنگ لاله ی صحراييم ده
***
چون اگه فردا قبول نشم.به دوران بیچارگی دچار میشویم
همیشه همین است
همین لحظه
که خیال می کنی
ایستاست
اما می رود
و تو می مانی
تنها
در آستانه.
نه بابا امیدوارم بعد از دیدن نتایج شاد باشی
mohammad99
06-09-2007, 20:24
سحر جان دختر نازم
نمي گويم تمام مردمان
اينگونه ابليسند
زبانم لال
له دنيا مردمان خوب و نيک انديش
بسيارند اما
همه خاموش و در رنجند ........
همه لب بسته اند و در پي ناجي
به هنگامي كه يك زن
مي فروشد جسم خود را در خيابان
به هر كس يا به هر ناكس
براي پيرهن يا كفش و ساعت
يا النگو از براي دست و يا شايد
براي سينه ريزي نيست
اگر ديدي زني را در خيابان
مي فروشد جسم خود را
مفت و ارزان
از براي خوب خوردن نيست
در آن هنگام و ساعت
كه او چون مار مي پيچد به خود
در بستر آن عده سرمست و شهوتران
بسر انديشه ها دارد
هزاران درد و رنج
درون سينه اش
سنگيني يك كوه را دارد
سحر جان دختر نازم
نمي گويم تمام مردمان
اينگونه ابليسند
زبانم لال
له دنيا مردمان خوب و نيک انديش
بسيارند اما
عده اي استاد ابليسند
اگر ديدي بخود از درد مي پيچد
جواني در خيابان و يا
در كوچه اي ديگر جواني در پي
گرد سپيد اين سو و آنسو مي رود
حيران و يا ديدي
درون جوي آبي پيرمردي را
اگر در كوچه برلن و يا بازار
به چشم خويشتن ديدي
تو مردي را
كه باري مي كشد بر دوش و لنگان
ميرود در راه
و آن ديگر در آنسوي جهان
در پشت ميزي آس در دست و
جامي پر ز مي در پيش رو دارد
مكن انديشه اي ديگر
كه اين قرباني ابليس و آن
استاد شيطان است
سحر جان ، دختر نازم
بيا بنشين كنار بستر بابا
كه وقت رفتن است اينك
بيا بنشين برايت رازها دارم
سخنها گفتني، فريادها دارم
اگر بابا زدستت رفت
مادر هست
اگر پروانه مرد و رفت
سوزان شمع روشن هست
سحر جان
بعد بابا يادگاري باش
نه از آن عده سر مست
از ما باش
اگر بستند دستت را
سراپا خشم و طوفان باش
اگر ديدي به يغما مي برند
نامردمان هر چيز اينان را
براي مثل ما ، اي يادگار از من
تو سر تا پا پر از ايثار و ايمان باش
به هرجايي كه مي بيني
نشان از آدميت نيست
تو سر تا پا محبت باش
انسان باش .....!!!!!
انسان باش !!!!!!!
***
فقط در حد همون امیدواریه!!!!!!!
شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-
پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!
گردن و ساقش ببينين!
باد دماغش ببينين!
امشب تو شهر چراغونه
خونه ديبا داغونه
مردم ده مهمون مان
با دامب و دومب به شهر ميان
داريه و دمبك مي زنن
مي رقصن و مي رقصونن
غنچه خندون مي ريزن
نقل بيابون مي ريزن
هاي مي كشن
هوي مي كشن:
« - شهر جاي ما شد!
عيد مردماس، ديب گله داره
دنيا مال ماس، ديب گله داره
سفيدي پادشاس، ديب گله داره
سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
احمد شاملو
mohammad99
06-09-2007, 20:32
هـر جـا که هستــی حاضــری از دور در ما ناظــری
شب خانه روشـن میشود چون یاد نامت میکنم
در هــوش تـو، در گــوش تـو وانـدر دل پـرجــوش تو
اینها چه باشد تو منی ویـن وصف عامـت میکنم
***
فرانک ه نده.شعر خیلی کم دارم توش ه خیلی کمه
مرده بدم زنده شدم، گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
گفت كه سرمست نيي، رو كه از اين دست نيي
رفتم و سرمست شدم وز طرب آكنده شدم
گفت كه تو شمع شدي، قبله اين جمع شدي
جمع نيم، شمع نيم، دود پراكنده شدم
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
شما را باده و جامه
گوارا و مبارك باد
دل دادمش به مژده و خجلت همي برم
زين نقد قلب خويش كه كردم نثار دوست
تو جوشان چشمه اي من تشنه اي بي تاب
برآ سر ريز كن تا جان شود سيراب
چو پا در كام مرگي تند خو دارم
چو در دل جنگ با اهريمني پرخاش جو دارم
به موج روشنايي شست و شو خواهم
ز گلبرگ تو اي زرينه گل من رنگ و بو خواهم
ما زنده به آنيم كه آرام نگيريم
موجيم كه آسودگي ما عدم ماست
mohammad99
06-09-2007, 23:39
تا كار جان چون زر شود با دلبران هم بر شود","پا بود اكنون سر شود كه بود اكنون كهربا"
آري آري جان خود در تير كرد آرش
كار صد ها صد هزاران تيغه شمشير كرد آرش
شكافيد كوه و زمين بر دريد
بدان گونه پيكار كين كس نديد
چكاچاك گرز آمد و تيغ و تير
ز خون يلان دشت گشت آبگير
زمين شد به كردار درياي قير
همه موجش از خنجر و گرز و تير
دمان بادپايان چو كشتي بر آب
سوي غرق دارند گفتي شتاب
همي گرز باريد بر خود و ترگ
چو باد خزان بارد از بيد، برگ
Like Honey
06-09-2007, 23:47
گر شمع را رهایی است آرزو
آتش چرا به خرمن پروانه میزند
سرمست ای کبوترک ساده دل مپر
در تیر آز راه تو را دانه میزند
نفس در سينه ها بي تاب مي زد جوش
ز پيشم مرگ
نقابي سهمگين بر چهره مي آيد
به هر گام هراس افكن
مرا با ديده خونبار مي پايد
به بال كركسان گرد سرم پرواز مي گيرد
به راهم مي نشيند راه مي بندد
به رويم سرد مي خندد
دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام اینه ها نظر یاس لبخندت
جنون ابی دریا فدای چشمانت
چه میشود تو صدایم کن به لهجه ی موج
به لحن نقره ای و بی صدای چشمانت
تو هیچ وقت پس از صبر من نمیایی
در انتظار , چه خالیست جای چشمانت
تا كه فرزند سفر كرده ز راه آيد باز
پدر منتظر از غصه به جان مي آيد
اي جوان در بر پيران چو رسي طعنه مزن
هنر تير زماني ز كمان مي آيد
Like Honey
07-09-2007, 00:02
دل پاکیزه بکردار بد آلوده مکن
تیرگی خواستن از نور گریزان شدن است
توي کلبه مون منو تو
پاي دل همديگه پير شيم
فقط وفقط من وتو
آرزومه هر دو باهم
سقف کلبه مونو بسازيم
زير سقف آرزوها به همه مردم بنازيم
کاش ميشد منو بفهمي
درد پنهونم بدوني
حرف عمري خستگيو
از توي چشمام بخوني
يار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشيده شد
راستي خوش عشرتي بود اي خدا يادش به خير
مي رسد روزي كه از من هم نماند غير ياد
آن زمان بر تربتم گويي كه ها يادش به خير
رفتی و قصر خیالم را فروریختی
رفتی و تاروپود عشق را گسستی
رفتی و از رفتنت داغها مانده به این دل
رفتی و از رفتنت گ?لها شدند گ?ل
رفتی و من ماندم و تاروپود از هم گسسته
تاروپود عشق،عشق گذشته
رفتی و من ماندم و خاطرات تلخ و شیرین
رفتی و من ماندم ویاد ان روزهای دیرین
رفتی و ازآن پس نشد ماه تابان
رفتی و ازآن پس نبارید زابر باران
رفتی و از رفتنت خشکیدند جویبارها
رفتی و از ذفتنت پژمردند گلزاران
رفتی و من شدم چون مرغ عشقی تنها
رفتی اما،یادت ماند در دلها
آن لب خندان كه شب هاي غم و صبح نشاط
بوسه مي زد همچو گل بر روي ما يادش به خير
با همه بيگانه ماندم تا كه از من دل بريد
صحبت آن دلنواز آشنا يادش به خير
Like Honey
07-09-2007, 00:18
رهاییت باد رهاکن جهان را
نگه دار ز آلودگی پاک جان را
به سر بربشو این گنبد آبگون را
به هم بشکن این طبل خالی میان را
آشفته بازاري مكن اي دزد مادر زاد دل
صد حلقه ميپيچي بهم تا يك گره وا ميكني
mehrdad21
07-09-2007, 03:19
یکی از این روزها
از خاکستر خود بر می خیزم
تو آمده ای
و جهان کنار تو
علف زاری مه آلود
با تیرک شکسته تلفن نیست
شور است و امید
و رستگاری ابدی
دیگر به مرگ نمی اندیشم
زیبایی تو
مرا نجات داده است.
تو ته تهای خواب یه صدای آشنایی چه خوش میخونه
بشنو.....
هی لیلی سیاه
اینقدر برام عشوه نیا
تو کوچه...
تو گذر...
تو سر تا سر این شهر
هرجا بری همراتم
سگ وسوتک میدونه
کشته عشوه هاتم
می گویند سر راه هر کسی که قرار گرفتی لابد حکمتی دارد. ابر اگر بود هوا حتی.
تو را من در عین ناباوری پیدا کردم ، یک روز معمولی .
یادت که هست؟
می گویند چشمان انسانها حرف می زنند.
باورداری باورداری که هر چه زبانت نتواست بگوید ، چشمانت می توانند راحت بگویند.
mohammad99
07-09-2007, 10:12
در دل من همه كورند و كرند .
دست بردار ازين در وطن خويش غريب .
قاصد تجربههای همه تلخ ،
با دلم میگويد
كه دروغی تو ، دروغ ،
كه فريبی تو ، فريب .
قاصدك ! هان ، ولی … آخر … ای وای !
راستی آيا رفتی با باد؟
با توام ، آی ! كجا رفتی ؟ آی …!
راستی آيا جايی خبری هست هنوز ؟
مانده خاكستر گرمی ، جايی ؟
در اجاقی طمع شعله نمیبندم خردك شرری هست هنوز؟
قاصدك !
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گريند.
***
شعر تکراری نیستا؟!!؟؟!
در غمستان نفسگير، اگر
نفسم ميگيرد
آرزو در دل من
متولد نشده، مي ميرد
يا اگر دست زمان درازاي هر نفس
جان مرا ميگيرد
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
mohammad99
07-09-2007, 10:28
ما میرویم هرکه بماند مخیر است
مامیروم گرچه ز الطاف دوستان
بر جاجای پیکرمان زخم خنجر است
دلخوش نمی کنیم به عثمان و مذهبش
سلام علیکما
شمع داني به دم مرگ به پروانه چه گفت
گفت اي عاشق بيچاره فراموش شوي
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد
گفت طولي نكشد نيز تو خاموش شوي
سلام
چه خبر از کنکور؟
mohammad99
07-09-2007, 10:33
يا اين دل خونخواره را لطف و مراعاتي بكن","يا قوت صبرش بده در يفعل الله مايشا"
خبرش رو تا دو ساعت ذیگه از همین رسانه منتشر خواهیم کرد(فقط دعا کن خیر باشه):31:
اتاقهاي اينجا ديوار ندارد
مي ماند دل تو
که براي من نمي تپد
واينهمه زيبايي
آفتاب خورده در روسري
هدرميرود
مي ماند
سربازهاي لاغرم
که به شکل پنجشنبه اي خوشبخت
جوهري مي شوند
بي آنکه بفهمي
سرباز روسري شطرنجي ات
من بودم.....
حتما
mohammad99
07-09-2007, 10:40
من درين گوشه كه از دنيا بيرون است،
آسماني به سرم نيست،
از بهاران خبرم نيست،
آنچه ميبينم ديوار است.
آه، اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر ميكش از سينه نفس
نفسم را بر ميگرداند.
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي ميماند.
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني است.
نفسم ميگيرد
كه هوا هم اينجا زنداني است.
انشالله-من برم 30 دقیقه دیگه میام
فعلا با اجازه
تمام هستی ام را برگی کن!
بر درختی بیاویز!
خودت باد شو!
بر من بوز!
به زمینم بیانداز!
خدا که شدی و از من گذر کردی ...
خیالم راحت می شود
جای پای تو، مرا
و همه هستی مرا
تقدیس می کند!
موفق باشی
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
mohammad99
07-09-2007, 11:11
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
مشو غمگين که مادر هست
سحر جان
زندگي سرتا بسر جنگ است
فريب و رنگ و نيرنگ است
درون سينه ها سنگ است
درون سنگ نيرنگ است
سحر جان مردمان اين زمان
سر تا به پا رنگند و نيرنگند
اگر بيني خدا گويند
نه ار بهر خدايي خدا باشد
اگر بيني نمازي را به پا دارند
نه از بهر ستايش يا سپاسي از خدا باشد
نمازي را که مي خوانند
پر از رنگ است و نيرنگ است
در آن لحظه که سر بر سجده مي دارند
به فکر مال و در روياي فرداهاي فردايند
به هنگام قيام بعد تعظيم و بوقت گفتن تکبير
نه در فکر خدا بل چهره ابليس را در پيش رو دارند
اگر در ماه ميمون و مبارک
روزه مي دارند
نه از بهر جلاي جسم و جان باشد
سحر جان دختر نازم
نمي گويم تمام مردمان اينگونه ابليسند
زبانم لال
به دنيا مردمان خوب و نيک انديش
بسيارند اما
همه خاموش و در رنجند
همه لب بسته اند و در پي ناجي
یاران ره عشق منزل ندارد
وین بحر مواج ساحل ندارد
باری که ناید حملش ز گردون
جز ما ضعیفان حامل ندارد
گر ما نباشیم مجنون که لیلی
غیر از دل ما محمل ندارد
mohammad99
07-09-2007, 17:58
دل جای تو شد وگرنه پرخون کنمش
در دیـده تویـی وگرنه جیحـون کنمش
امیــد وصــال تـوسـت جــان را ور نـه
از تــن به هــزار حیـلــه بیرون کنمش
***
سلام
شراب را زهرآگین میکنی
سکوت را ضرب میگیری!
نگاه را آتش میزنی!
من اما
شراب مینوشم
کر میشنوم!
کور میبینم!
hamid_hitman47
07-09-2007, 21:35
میگن چشای گیرا ...خوب داره از این اسیرا
بگو تا کی باید ما...باشیم مثل اسیرا...
mohammad99
07-09-2007, 22:03
آن كس كه مرا روح و روان بود، پدر بود
آن كس كه مرا فخر زمان بود پدر بود
افسوس كه رفت از سرم آن سايه رحمت
آن كس كه برايم نگران بود، پدر بود
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
mohammad99
07-09-2007, 22:52
تا كي خبرهاي شما واجويم از باد صبا","تا كي خيال ماهتان جويم در آب چاه من"
ناله می لرزد , می رقصد اشک
آه , بگذار که بگریزم من
از تو , ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
به خدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم , صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب , خونین دل
می روم , از دل من دست بردار
ای امید عبث بی حاصل
لبخند سپیده در بهاران داری
پویایی جویبار و باران داری
نرمای نسیم و بوی گل خنده ی باغ
داری همه را و بی شماران داری
امشب بر شانه های دلم
کوله باری سنگینی می کند
کوله باری پُرِاز دلتنگی
دلتنگی های کهنه و تازه
یکی از سال های ویران، سخنی می گوید
دیگری از ماه های خسته و رفته
آن یکی از شب یلدایی که گذشت
و یکی، از لحظه هایی که در بیهودگی ها
غرق شد...
دیروز که باز می گشتم،
همه ی راه را آفتاب غروب می کرد.
می دانی غروب چیست؟
آن بالا، ابرها چون کوه ها می ماندند:
دیواری در افق برکشیده، سیاه در دل کویر.
می دانی کویر چیست؟
در راه بازگشت،
در تمام راه،
آفتابی در کویری غروب می کرد.
می دانی دل چیست؟
خوبی فرانک جون ؟
تا كي بايد كنار تو يه جوري زانو بزنم
كه فكر كني غلامتم لايق اين جور بودنم
تا كي بايد غرورم و پيش دل تو بشكنم
به پاي اطوار و ادات از همه چي دل بكنم
ديشب به خواب من اومد يه لحظه از جداييمون
با عرض معذرت مي خوام خوابم و تعبير بكنم
مرسی عزیزم
تو خوبی خانم ؟ کم پیدایی
مجالی نیست، نازنین
زندگی را فریاد کن!
تپش پرحرارت قلب را مجالی نیست
سرخی خون را فریاد کن!
فرصتی نیست، نازنین
زندگی را تصویر کن!
فوران اشک شوق را فرصتی نیست
آبی عشق را تصویر کن!
که تنها نگاه روشنای نیلی صبح سپید برای من کافیست...
ممنونم عزیزم ... دارم کم کم پیدا میشم
تنهاكسي كه قلبت وپس نمي داد
براي دوست داشتن تو فرصت رو از دست نمي داد
اينو بدون اون غريبه من بودم
توقعم زياد بود براي تو كم بودم
به رسم بي وفايي دل به نگام نبستي
به خاطر غرورت زدي من و شكستي
mohammad99
07-09-2007, 23:55
يا باده ده حجت مجو يا خود تو برخيز و برو","يا بنده را با لطف تو شد صوفيانه ماجرا"
سلام علیکم
آنقدر رشد خواهم کرد
که پرندگان
در آرزوی نشستن بر شاخه هایم
به کلاس پرواز روند
mohammad99
08-09-2007, 00:07
در لا احب الافلين پاكي ز صورتها يقين","در ديده هاي غيب بين هر دم ز تو تمثالها"
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد
zeus_shiraz
08-09-2007, 00:23
بیا ای ساقی میخانه عشق دمی مستم کن از پیمانه عشق
عطا کن جامی از محبای شوقت که هر عاقل شود دیوانه عشق
آن گل سرخی که دادی
در سکوت خانه پژمرد
آتش عشق و محبت
در خزان سینه افسرد
در عمق قلبم آتشى است
قلبى سوزان.
در عمق قلبم آرزويى است براى آغاز.
من در احساساتم ميميرم.
دنياي من در خيال است.
من در روياهايم زندگي مي كنم بلى در روياهايم . . .
تو در قلب من هستى
تو در وجود منى
هر جا كه بروم
جلوه گرش خواهم بود و خواهم كرد.
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو
بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
فکر اینو یه بار دیگه هم گفتم!!lol
تا بر گذشته مينگرم عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم از دلي كه به خون غرقه گشته است
اين شعر غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان كنم
آندم كه قلبم از تو بسختي رميده است
اين شعر ها كه روح ترا رنج داده است
فريادهاي يك دل محنت كشيده است
mohammad99
08-09-2007, 22:33
تو که تازه رسیدی از گرد راه
تو که تازه به دل ما رسیدی
تو چه جوری مارو دیوونه دیدی
تو چه جور نقشه برامون کشیدی
عمریه که عاشق خدایی این دل ما
آخر خط و باز فدایی این دل ما
تو یکی بیا و از پشت دیگه خنجرش نزن
ذولفقار عشقت و تو یکی بر سرش نزن
دل مارو تو دیگه در به در این در و اون درش نکن
گل ما رو به خزونه تو با عشقت دیگه پرپرش نکن
بیچاره خوش باور و ساده و پاک دل ما
واسه یه ذره وفا عمری هلاک دل ما
بیا با ما تو یکی از ته دل یار بشو
راستی راستی بیا با ما عمری گرفتار بشو
ولي آن دم كه ز اندوهان روان زندگي تار است
ولي آن دم كه نيكي و بدي را گاه پيكاراست
فرو رفتن به كام مرگ شيرين است
Like Honey
08-09-2007, 23:12
تمام روز های زندگی زیباست
اما برای من که در گرداب غم خشم و
گناه بی کسی غرقم
چه تاریک است
مسیحا همدمی میخواهم
........
مجوييدم نسب
فرزند رنج و كار
گريزان چون شهاب از شب
چو صبح آماده ديدار
مبارك باد آن جامه كه اندر رزم پوشندش
گوارا باد آن باده كه اندر فتح نوشندش
M A R S H A L L
09-09-2007, 00:56
...
شهريست پر كرشمه خوبان ز شش جهت......چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم
...
سلام دوستان.
ماه اگـر در شبکلاه زر زری زیباتر است
ماه عالمتاب من در روسری زیباتر است
گر چه زیبا می زند پیدا شدن بر مـوی او
گم شدن در آن شب نیلوفری زیبا تر است
عشق را در گنجه ًسبز قدیمی دیده ام
چشمش از نار و ترنج کودری زیباتر است
سلام
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سلام
خوبی فرانک خانوم؟
این منم که در وجود خود تو را می بینم
تو هم می بینی
و در دالان شب ، گهی کنار من می نشینی
آرزو ، گم کرده در خیال تو
تکیه گاهی نیست در مدار روشنایی
و از تو می پرسم
کدامین ره به رویای تو می پیوندد
و از نگاه تو می یابم
رنگ بی تو ، در شب سرودن را
سلام
ممنون شما خوبی ؟
اگر دستم رسد روزي كه انصاف از تو بستانم
قضاي عهد ماضي را شبي دستي برافشانم
رفيقانم سفر كردند هر ياري به اقصايي
خلاف من كه بگرفتست دامن در مغيلانم
من
گلدان بی رنگ
گل میخک
و رویای ممتد
تق تق در
زمان دوباره آغاز می شود
سلام
رسیدن به خیر
دستانت را پر مهر کردی تا فراموش نشوی
قلبت را به یاران سپید دادی تا فراموش نشوی
قضاوت سرنوشت را عدالت کردی
آخرین بار مرگ را زندگی کردی
هدایت را پناه بی پناهان کردي
عشق را راز نیت هر خانه کردی
چه درسها بر من آموختی هست در خاطرم
برای آخرین بار نفس می ماند در خاطرم
سلام:
خيلي ممنون فرانك خانوم
من در این
آبی هجران زده ام
نغمه آزادی یک چلچله را
می شنوم
که در این بستر خونین افق
جز به ره عشق
ندارد پرواز
غم این مرغ مهاجر
به یقین
از دل تار من و توست
که بر این شام صدا
ضربه زند
پیک سحر
قسم می خورم که بی عشق باشم
نگاهی سرد همچون آب یخ باشم
روان مثل صفحه ی خاطره ها باشم
گزر کنم و مرگ تمامی گلها باشم
خواهی نهنگ جان ستان تو باشم
زبان سرخ آتشین آواز باشم
تا تو مرا باور کنی تا من باشم
تا تو مرا بخوانی که من تاریک باشم
قسم می خورم به یادت باشم
قسم می خورم که همرازت باشم
مرگ من روزی فرا خواهد رسید :
در بهاری روشن ازامواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
میرسند از ره که در خاکم نهند
آه ... شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمناکم نهند
فروغ فرخزاد
ديده آزاد مردان سوي دنياي دل است
سفله باشد آنكه روي دل به دنيا مي كند
عشق و مستي را از اين عالم بدان عالم بريم
در نماند هر كه امشب فكر فردا مي كند
در این دنیا که حتی ابر میگرید به حال ما
همه رفتند تو هم بگذر از این تنها
آمدن رفتن دويدن
عشق ورزيدن
غم انسان نشستن
پا به پاي شادماني هاي مردم پاي كوبيدن
كار كردن كار كردن
آرميدن
چشم انداز بيابانهاي خشك و تشنه را ديدن
جرعه هايي از سبوي تازه آب پاك نوشيدن
گوسفندان را سحرگاهان به سوي كوه راندن
همنفس با بلبلان كوهي آواره خواندن
در تله افتاده آهوبچگان را شير دادن
نيمروز خستگي را در پناه دره ماندن
گاه گاهي
زير سقف اين سفالين بامهاي مه گرفته
قصه هاي در هم غم را ز نم نم هاي باران شنيدن
بي تكان گهواره رنگين كمان را
در كنار بان ددين
يا شب برفي
پيش آتش ها نشستن
دل به روياهاي دامنگير و گرم شعله بستن
آري آري زندگي زيباست
boy iran
09-09-2007, 22:12
تار و پود عالم امكان به هم پيوسته است
عالمي را شاد كرد آن كس كه يك دل شاد كرد
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت
ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
Like Honey
09-09-2007, 22:29
من از مردن نمیترسم
من از مردن نمیترسم
من از سنگینی بار گناهان سخت می لرزم
چرا دنیا برای من چنین تاریک وغمناک است؟
...........
ترس بود و بالهاي مرگ
كس نمي جنبيد چون بر شاخه برگ از برگ
سنگر آزادگان خاموش
خيمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمیآید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
که آب زندگیم در نظر نمیآید
قد بلند تو را تا به بر نمیگیرم
درخت کام و مرادم به بر نمیآید
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
به هیچ وجه دگر کار بر نمیآید
دیدی چونان سبکبال , چون از قفس پریدم
با یاد نغمه ات بود , ای نغمه رهائی !
بار دگر خرامان , خواهم که سویت آیم
من بنده ات شوم تا , بر من کنی خدائی
خواهم همه وجودم , در پای تو بسوزد
میگردم آن زمان من ,"عاشقترین فدائی"
یک دل بنما که در ره او
بر چهره نه خال حیرت آمد
نه وصل بماند و نه واصل
آن جا که خیال حیرت آمد
از هر طرفی که گوش کردم
آواز سال حیرت آمد
"ی" میدی فرانک این وقت شب!
دل پیش تو و دیده به جای دگر ستم
تا خصم نداند که تو را می نگرستم
روزی به در آیم من از این پرده ناموس
هرجا که بتی چون تو ببینم بپرستم
المنه لله که دلم صید غمی شد
کز خوردن غمهای پراکنده برستم
آن عهد که گفتی نکنم مهر فراموش
بشکستی و من بر سر پیمان درستم
این وقت شب حواس نداره که ادم
با اجازتون
شب خوش
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
شب خوش
برای کشتن من یک کلام لازم نیستسکوت کشته مرا انتقام لازم نیستمراتو کشتی آن دم که با هزاران شوقسلام کردم و گفتی سلام لازم نیستبرای دیدن تو خلق در تب و تابندبرای دیدن من ازدحام لازم نیستدل تو نشکند و جان تو سلامت بادشکست اگر دل من التیام لازم نیستاگر نماز دلم را نشسته میخوانمبرای قلب شکسته قیام لازم نیست
نمیدونم چرا دفه قبل اون جوری پشت سر هم پست شد
ترجیح دادم دوباره بفرستم
برای کشتن من یک کلام لازم نیست
سکوت کشته مرا انتقام لازم نیست
مراتو کشتی آن دم که با هزاران شوق
سلام کردم و گفتی سلام لازم نیست
برای دیدن تو خلق در تب و تابند
برای دیدن من ازدحام لازم نیست
دل تو نشکند و جان تو سلامت باد
شکست اگر دل من التیام لازم نیست
اگر نماز دلم را نشسته میخوانم
برای قلب شکسته قیام لازم نیست
گر گوهری از کفت برون تافت
در سایه ی وقت می توان یافت
گر وقت رود ز دست انسان
با هیچ گوهر خرید نتوان
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
شب خوش
می خواهم عشق بماند و
اشک بماند و
لبخندی که هدیه ی لبهای توست
می خواهم تو باشی و
من باشم و
زندگی
و سیارگان سرشاری
از انعکاس ما
اي دل بياموزي اگر راه درست عاشقي
با هرچه او قسمت كند صبر و مدارا ميكني
somaye1386
10-09-2007, 12:41
يه روز يه باغبوني
يه مرد آسموني
نهالي كاشت ميونه
باغچه مهربوني
مي گفت سفر كه رفتم
يه روز و روزگاري
اين بوته ي ياس من
مي مونه يادگاري
یاس و دلتنگی
10-09-2007, 12:48
برای خواب معصومانه ی عشق کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت کمک کن با تن هم پل بسازیم
کمک کن سایه بونی از ترانه برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن با کلام عاشقانه برای زخم شب مرحم بسازیم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو و دستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
تو رو می شناسم ای شب گردعاشق تو با اسم شب من آشنایی
از اندوه تو رو چشم تو پیداست که از ایل و تبار عاشقایی
تو رو می شناسم ای سر در گریبون غریبگی نکن با هق هق من
تن شکستتو بسپار به دست نوازشهای دست عاشق من
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو و دستهای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
به دنبال کدوم حرف و کلامی سکوتت گفتن تمام حرف هاست
تو رو از تپش قلبت شناختم تو قلبت قلب عاشقهای دنیاست
تو با تن پوشی از گلبرگ و بوسه منو به جشن نور وآینه بردی
چرا از سایه های شب بترسم تو خورشیدو به دست من سپردی
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من
بذار بین م و توو دستهای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
کمک کن جاده ی های مه گرفته منِ مسافرو از تو نگیرن
کمک کن تا کبوتر های خسته رو ی یخ بستگیه شاخه نمیرن
کمک کن از مسافرهای عاشق سراغ مهربونی رو بگیریم
کمک کن تا برای هم بمونیم کمک کن تا برای هم بمیریم
بذار قسمت کنیم تنهاییمونو میون سفره ی شب تو با من
بذار بین من و تو ودستای ما پلی باشه واسه از خود گذشتن
يه روز يه باغبوني
يه مرد آسموني
نهالي كاشت ميونه
باغچه مهربوني
مي گفت سفر كه رفتم
يه روز و روزگاري
اين بوته ي ياس من
مي مونه يادگاري
یه کلبه ساختم از عشق
موج اومد و خراب کرد
تموم نقشه هامو
اومد نقش بر اب کرد
دوستت دارم اگر چه
فاصله ها زیادن
نقطه چینای ممتد
تو رو به من ندادن
نازنينان بي وفايي را ز خويش آموختند
ور نه گرداننده ي دل ها وفا را آفريد
نقش شعر خويش را در چشم مردم ديده ام
شكر آن ايزد كه اين آينه ها را آفريد
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
اي سيه چشمان نهال عمرتان سر سبز باد
نازم آن صورتگري كز گل شما را آفريد
امضا نو مبارک آقا جلال.
خیلی فلسفیه,آخه من چیزی ازش نفهمیدم.
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار
مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست
دوست به هندوی خود گر بپذیرد مرا
گوش من و تا به حشر حلقه هندوی دوست
گر متفرق شود خاک من اندر جهان
باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست
سلام. ممنون. کجاش فلسفیه؟ :دی
تا به كام دل ببينمت
بگذار از اشك سرخ
گذرگاهت را چراغان كنم
آه كه نمي داني
سفرت روح مرا به دو نيم مي كند
و شگفتا كه زيستن با نيمي از روح تن را مي فرسايد
آقا جلال گفتم خیلی فلسفی شدی خودت جواب خودتو میدی!!!!
در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود
در زمین با ماه و پروین، آسمانی داشتم
درد بیعشقی ز جانم برده طاقت
ورنه من داشتم آرام تا آرام جانی داشتم
بلبل طبعم کنون باشد ز تنهایی خموش
نغمهها بودی مرا تا همزبانی داشتم
یه لحظه جوگیر شدییییییم!
من چه كنم
تو پرواز ميكني و من پايم به زمين بسته است
اي پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمي داني
كه بي تو به جاي خون
اشك در رگهايم جاريست
از خود تهي شده ام
نمي دانم تا بازگردي
مرا خواهي ديد
دیدم صنمی سرو قدی ، روی چو ماهی
الهی تو گواهی خدایا تو پناهی
افکنده به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی خدایا توپناهی ...
يار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشيده شد
راستي خوش عشرتي بود اي خدا يادش به خير
مي رسد روزي كه از من هم نماند غير ياد
آن زمان بر تربتم گويي كه ها يادش به خير
آقا جلال آواترو هم که عوض کردی
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن توست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم
من كه ز پا نشسته ام
مرغك پر شكسته ام
زود بيا كه خسته ام
زين همه خسته تر مكن
نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد
نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم
تا شام درآید، ز غمت، زار بگریم
باشد که به گوش تو رسد نالهی زارم
کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی
ورنه، به خدا، دست به فریاد برآرم
من جوان بودم ميان كودكان گرمخوي
روزگار الفت و عهد وفا يادش به خير
شب كه از ره مي رسيدم خانه شور انگيز بود
اي خدا آن گير و دار بچه ها يادش به خير
رفتي و تنها ماند پيشم لشكر اندوه
جز اشك و خون دل نمانده در سپاه من
وا مي شود هر شب در و بيدار ميآيد
مي آيد و مي خوابد او در خوابگاه من
مي گويم از تنهاييم با آجر و ديوار
اين خانهي خالي شده تنها گواه من
نيمشب ياد تو در هودج مهتاب خيال
چون عروسيست كه بر تخت روان مي آيد
ز نگاه تو دلي نيست كه عاشق نشود
نازم آن چشم كه تيرش به نشان مي آيد
در لحظه هايم سايه اي مي افتد و ناگاه
سر مي كشد صد خاطره بر گاه گاه من
نجوا كنان
حكيم مي انديشد
بر دفتري چنان
جنگيده ام بسي
نه به شمشير
با قلم
هر واژه اي براده جان بود
جان سوده ام به كار
گفتم هر آنچه بود با خرد روز سازگار
بدرود تلخ من
با تهمتن به چاه
پايان يكه خواهي و پيروز پروري
بدرود با هزاره افسانه وار بود
پايان ناگزير
سرآغاز
بر دفتر گشوده اين روزگار بود
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی دانم
همه هستی تویی فی الجمله این وآن نمی دانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی دانم
یکی دل داشتم پر خون،شد آنهم از کفم بیرون
کجا افتاد آن مجنون،در این دوران نمی دانم
مضاعف می شوی در یادم
و گم می شود
تفاوت تصویر و اصل
دیگر چه فرق می کند
کدام نامهربان تر است
تو
که یگانه شده ای با یادت
یا من
که مهربان به یادت نمی آورم
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش میآید صفیرم
چو حافظ گنج او در سینه دارم
اگر چه مدعی بیند حقیرم
مي پرد خواب ز چشم همه كس تا دل شب
هر كجا قصه ي زلفت به ميان مي آيد
به دعا ميطلبم صبح درخشان تو را
هر سحرگاه كه گلبانگ اذان مي آيد
در کوره راه زندگیم جای پای تست
پایی که بی گمان نتوانم بدو رسید
پایی که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کی می توانم اینکه به هر آرزو رسید
افسوس ! ای که عشق من از خاطرت گریخت
چون شد که یک نظر نفکندی به سوی من
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
در این غوغا که کس کس را نپرسد
من از پیر مغان منت پذیرم
خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزیرم
ماه خنديد و به موج آب گفت
موج دريا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به ديگر سو شتافت
قصه را پارو به قايق باز گفت
داستان دلكشي ز آن راز گفت
خواهم که بر زلفت ، زلفت ، زلفت
هر دم زنم شانه ، هر دم زنم شانه
ترسم پریشان کند بسی حال هرکسی
چشم نرگست مستانه مستانه ، مستانه مستانه
خواهم بر ابرویت ، رویت ، رویت
هر دم کشم وسمه ، هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنون کند بسی مثل من کسی
چشم نرگست دیوانه دیوانه ، دیوانه دیوانه
یه شب بیا منزل ما
حل کن دو صد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد
روح و روان ما شد
در هواي دوستداران دشمن خويشم رهي
در همه عالم نخواهي يافت مانند مرا
اگر بی نام و ناموسم فراغم بیشتر باشد
وگر بی خانمانم، گوشه ی ویرانه ای کمتر
از آن سیمرغ را در قاف قربت آشیان دادند
که شد زین دامگه مشغول آب و دانه ای کمتر
نکو بزمی ست عالم، لیک ساقی جام غم دارد
خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر
روز شيدايي دلم رقصد كه سامان زنده باد
شام تنهايي به خود گويم سها يادش به خير
آن زمانها كز گل ديدار فرزندان خويش
داشتم گلخانه در باغ صبا يادش به خير
خدا خواهش ميكنم مرا بِبَر
خدا مرا به دوردست
روي بالهاي فرشتگان ببر
خواهش ميكنم
جائي كه عشق با مرگ در جدال نيست،
تا اين عشقِ پاك، تسليم نشود؛
جائي كه هميشه گُلهاي سرخ شكفته ميشود،
مانند ياقوتهايي كه آنها را پوشانيده باشد؛
جايي كه ماه جرقه زند و بگريد
براي پيوستن به عاشقان ...
ميخواهم به آن
سرزمينِ دور بروم، جائي كه پسرانِ نوجوان
در حال دويدن، براي عشق رنج ميكشند؛
جايي كه دخترانِ نوجوان
در عصرهايي كه جشن است
ميان پنجرههاي پُر از گُل نشستهاند
و پنهاني ميگريند، با اندوهي آسماني ...
بوسف عمر من بيا
تنگدلم براي تو
رنج فراق مي كشد
خون به دل پدر مكن
هر چه كه ناله مي كنم
گوش به من نميكني
يا كه مرا ز دل ببر
يا ز برم سفر مكن
نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و شهد و شیرم
چنان پر شد فضای سینه از دوست
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
من كه ز پا نشسته ام
مرغك پر شكسته ام
زود بيا كه خسته ام
زين همه خسته تر مكن
نکو بزمی ست عالم، لیک ساقی جام غم دارد
خوش آن مهمان که خورد از دست او پیمانه ای کمتر
کسی عاشق شود کز آتش سوزان نپرهیزد
به راه عشق نتوان بودن از پروانه ای کمتر
چه غم در باغ گر باد خزانی بی پناهم کرد
که مشتی خار وخس، یعنی پریشان لانه ای، کمتر
روز جدايي ات مرا يك نگه تو ميكشد
وقت وداع كردنت
بر رخ من نظر مكن
ديده به در نهاده ام
تا شنوم صداي تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مكن
ناله ای کن عاشقانه درد محرومی بگو
پارسی گو ساعتی و ساعتی رومی بگو
خواه رومی خواه تازی من نخواهم غیر تو
از جمال و از کمال و لطف مخدومی بگو
هم بسوزی هم بسازی هم بتابی در جهان
آفتابی ماهتابی آتشی مومی بگو
گر کسی گوید که آتش سرد شد باور مکن
تو چه دودی و چه عودی حی قیومی بگو
ای دل پران من تا کی از این ویران تن
گر تو بازی برپر آن جا ور تو خود بومی بگو
وداع توفان مي آفريند
اگر فرياد رعد را در توفان نمي شنوي
باران هنگام طوفان را كه ميبيني
آري باران اشك بي طاقتم را كه مي نگري
یاد آن جمعه ی خلوت از جنس بوسه افتادم
همان جمعه
که آوازی سپید از آسمان بارید
می ترسم ، ستاره ی سبز من
از آدم برفی های عریان
که به نگاه معطر ما
حسودی می کنند
از سایه های بی پروا
حتی از پررنگی چای
و بی رنگی برف و ترانه
صدای گریه ی جوجه ای می آید
که رؤیای سه شنبه را
روی برف ها پیدا نمی کند
ساعتم قارقار می کند
کلاغ روی آنتن خانه ی همسایه
تیک تاک سر می دهد
می ترسم
دیگر نگو چرا
آن لب خندان كه شب هاي غم و صبح نشاط
بوسه مي زد همچو گل بر روي ما يادش به خير
با همه بيگانه ماندم تا كه از من دل بريد
صحبت آن دلنواز آشنا يادش به خير
رهایم کردی و رهایت نکردم!
گفتم حرف ِ دل یکی ستّ
هفتصدمین پادشاه راهم اگر به خواب ببینی،
کنار ِ کوچه ی بغض و بیداری
منتظرت خواهم ماند!
چشمهایم را بر پوزخند ِ این آن بستم
و چهره ی تو را دیدم!
گوشهایم را بر زخم زبان این آن بستم
و صدای تو را شنیدم!
دلم روشن بود که یک روز،
از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!
حالا هم،
از دیدن ِ این دو سه موی سفید آینه تعجب نمی کنم!
فقط کمی نگران می شوم!
می ترسم روزی در آینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
تنها از همین می ترسم ...
ما عشق را،
که در لفافه ی اعصار مرده بود،
در بوسه های موج، بساحل،
شنیده ایم.
ای سر به مُهر،
ـ ای عشق ابتدائی اشراق ـ
ای مُحطاط:
ما را به سوی شرق،
ـ ما را چراغ راه بسوی امید باش ـ .
در تنگنای شبی،
که کودکیم میمیرد،
آغوش لخت توام،
بستر نجیب.
دستان گرم توام،
چوب سِحر بود!.
آئین خالص اشراق را مگر،
در تیره ی مُغاک تفارق،
فکنده اند؟
در این تلاطم انبوه سینه ها،
ـ در این تفاصُل و توصیل ـ
ما را به عشق فرا خوان،
و با شوق آشتی،
رنگ کدورت غربی را،
از شیشه های عینک من بزدای،
ای عشق،
ای در تفاصُل و توصیل غرب،گم!.
...
من بي كسم و جز تو خدايي كه ندارم
گر از سر كويت بروم رو به كه آرم
بر خاك درت گريه كنان سر بگذارم
خواهم كه به آمرزش تو جان بسپارم
اينست دعاي شب و ذكر سحر من
نغمه سر کن که جهان تشنه ی آواز تو بینم
چشمم آن روز مبیناد که خاموش درین ساز تو بینم
نغمه ی توست بزن آنچه که ما زنده بدانیم
اگر این پرده برافتد من و تو نیز نمانیم
اگر چند بمانیم و بگوییم همانیم
NOOSHIN_29
11-09-2007, 00:18
من بی سر و دستارم در خانه ی خمارم
یک سینه سخن دارم ان شرح دهم یا نه؟
هرم ِگرم نفسم يخ زده است از بس كه،
شانه ام خورده بر اين مردمِ سرما خورده
مي روم گريه كنم غربـت پر ابرم را
در دل سنگيِ خود، اين دل تيپا خورده
و غرور شب اين شهر نخواهد فهميد،
تا ابد قرعـه به نام شب يلدا خورده
*
كوچه ها را همه گشتم پيِ تو نامعلوم !
كو؟ كدامين درِ لب تشنه شما را خورده ؟!
بر تهي دستي بي حد و حسابم بنگر
دست كوتاه من از دست تو منها خورده
همه سجده بردند و شیطان نبرد
وفا را ز حد برد و فرمان نبرد
بگفتا مرا جز خدا سجده نیست
به عهدی كه بستم دگر رخنه نیست
...
آن یار که عهد دوست داری بشکست
می رفت و منش کرفته دامان به دست
می گفت که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
تا چو رويا شود اين صحنه عشق
كندر و عود در آتش ريزم
ز آن سپس همچو يكي كولي مست
نرم و پيچنده ز جا برخيزم
همه شب شعله صفت رقص كنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش كشد
مست آن گرمي آغوش شوم
mohammad99
11-09-2007, 09:25
مرغ ش ب من ساز تو را سوز تو را کو
خنده ی مستانه ی دیروز تو را کو
باغ زمستون عزیزم میوه نداره
اومدن تو عزیزم فصل بهاره
سلام
Lovely Michael
11-09-2007, 12:44
هم عفا الله صبا کز تو پیامی می داد
ورنه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
گفتم اگر لبت گزم میخورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز میکنی
يادت نرفته است عزيزم، كه اگر درد سري هست
از خندهء آن روز، از آن كوچه، از آن يك بله داريم
boy iran
11-09-2007, 18:41
مرا ديوانه كن ديوانه كردن عالمي دارد
به مستي عقل را ويرانه كردن عالمي دارد
mohammad99
11-09-2007, 19:10
دیگر بس است
تا چند صحبت از نا امیدی ؟
تا چند ترس از سیاهی ؟
تا چند بیدار نشستن از ترس کابوس هاس شبانه ؟
تا چند نگران مرگ پروانه ها بودن ؟
پاروها را رها باید کرد
و بی هراس طوفان خشمگین ؛ هم آواز موج ها باید شد
دیگر نمیهراسم
از هیچ چیز نمیهراسم
چرا که میدانم آنجا که دست انسانی از نوازش زخمی عاجز است
لطافت دستی آسمانی ، تو را به اوج آرامش میرساند
بیاد باور کرد
خود را
و خدا را
و این است همه آنچه باید بر او تکیه کرد ...
خدایا ؛ کمکم کن
*-*-*-*-*روزاتون افتابی
cityslicker
11-09-2007, 19:12
تخته پاره های کشتی شکسته ای،
در میان لای و گل نشسته بود.
شعله های بی امان آفتاب،
راه هر نگاه را،
تا کرانه بسته بود.
ما میان زورقی به روی آب.
ناگهان پرنده ای،
از میان تخته پاره ها به آسمان پرید
خط جیغ جانخراش خویش را
در فضا کشید:
-" ناخدا کجاست"؟
شاید این پرنده،
روح ناامید یک غریق بود،
در کشاکشی میان مرگ و زندگی،
در کمند پیچ و تاب ها.
شاید این صدا همیشه جاری است
در تلاطم عظیم آب ها!
سال ها و سال هاست،
بازتاب « ناخدا کجاست؟»
در میان تخته پاره های هستی من است.
مثل این که روح من
با همان پرنده همنواست،
زانکه این غریق نیز
همچنان به جستجوی ناخداست.
morrigan_neit
11-09-2007, 19:33
تورا دیدمو گفتم در کنارم باش
تا شادی هایم را با تو حس کنم
تا زندگی را با تو حس کنم
تا عشق را با تو احساس کنم
و آنگاه تو گفتی:پس مرا چگونه می خواهی احساس کنی
mohammad99
11-09-2007, 21:04
یادته گفتی بهم :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
نیستی سهراب ببینی که شقایق هم مُرد
دیگه با چی کسی رو دلخوش کرد
یادته گفتی بهم
اومدی سراغ من نرم و آهسته بیا
که مبادا ترکی بردارد چینی نازک تنهایی تو
اومدم آهسته
نرم تر از پر قو
خسته از دوری راه خسته و چشم براه
یادته گفتی بهم
عاشقی یعنی دچار
فکر کنم شدم دچار
تو خودت گفتی
چه تنهاست ماهی اگه دچار دریا بشه
آره تنها باشه
یار غم ها باشه
یادته می گفتی
گاه گاهی قفسی می سازم ، می فروشم به شما تا به آواز شقایق که در آن زندانی است دل تنهائیمان تازه شود
دیگه حتی اون شقایق که اسیر قفسه
صاحب یک نفسه
نیست که تازگی بده ، این دل تنهائی من
پس کجاست اون قفس شقایقت ، منو با خودت ببر با قایقت
راستی می گفتی
کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود
آره کاشکی دلشون شیدا بود
من به دنبال یه چیز بهترینم سهراب
تو خودت گفتی بهم
بهترین چیز رسیدن به نگاهیست که از حادثه عشق تر استComments
سیب
***
یادش بخیر روزایی که وقتی یه پست میدادی انقدر رفیقات اینجا بودن که تا 5 دقیقه منتظر ادیت پستای همزمان بودی!!!
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تا ذوق درونم خبری می دهد از دوست
از طعنه دشمن به خدا گر خبرستم
می خواستمت پیشکشی لایق خدمت
جان نیک حقیر است ندانم چه فرستم
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مُهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه رندانه نهادیم
مرا دیوانه می پندارند!
زیرا روزهایم را به اسکناس هایشان نفروخته ام!
ومن آنها را دیوانه می پندارم!
زیرا فکر می کنند می توانند
روزهایم را با اسکناس هایشان بخرند...
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
اگر بکوی تو باشد مرا مجال وصول
رسد بدولت وصل تو کار من باصول
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر
سحر نخواهد خرید غمزه جادوی دوست
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
رحم کن بر جان خون پرهیز کن از تیر ما
از سیل اشك شوق دو چشمم معاف دار
كز اين دو چشمه آب فروان كشيده ام
جانا سري بدوشم و دستي به دل گذار
آخر غمت بدوش دل و جان كشيده ام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان كشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام بتو
بي خوان و خانه حسرت مهمان كشيده ام
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ورنه اندیشه این کار فراموشش باد
دامن مكش بناز كه هجران كشيده ام
نازم بكش كه ناز رقيبان كشيده ام
شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر
پاداش ذلتي كه بزندان كشيده ام
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید
دست در جذبه یك برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می آید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادراك ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بكنیم
مرزهاي ملك
همچو سر حدات دامنگستر انديشه بي سامان
برجهاي شهر
همچو باروهاي دل بشكسته و ويران
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.