PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مشاعره



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 7 8 9 [10] 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110

amir 110
17-07-2006, 11:48
واسه تو مثل قديما
دارم از غمت مي سوزم
توي اين غربت و سرما
حقيقت هميشه تلخه
تو ديگه منو نمي خواي
يه روزي ميري از اينجا
ديگه پيش من نمي ياي.

Monica
17-07-2006, 11:54
اين خلاصه ي تموم ِ شعراي عاشقونه ي دنياس!
تو اين زمونه ي سِلف سرويس،
مجال ِ اين نيس بِرَم تو عالم ِ هَپَروتُ
چشمات ُ به فانوساي يه بندرِ دورافتاده تشبيه كنم
كه بي قرار ِ برگشتنِ ماهيگيراشه!
يا مثلاً بگم كه دستات
مثِ كلبه ي امني تو دل ِ يه جنگل ِ انبوه ِ،
واسه زندوني ِ فراري!

amir 110
17-07-2006, 12:04
يكروز بلند آفتابي
در آبي بيكران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها

Monica
17-07-2006, 12:09
شعرتون تکراریه ....
-----------------------
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك.

amir 110
17-07-2006, 12:15
ببخشيد حواسم نبود آخه ديگه دارم كم ميارم
..................................................

كجايي اي رفيق نيمه راهم
كه من در چاه شبهاي سياهم
نمي بخشد كسي جز غم پناهم
نه تنها از تو نالم كز خدا هم

Monica
17-07-2006, 12:18
مثل مریم نمیگم"دلم کسی رو نمیخاد"
بخدا دلم میخاد،اونم فقط تو رو میخاد

میدونم میخای بگی دوستم داری روت نمیشه
من میگم دوستت دارم،هرچی میخاد بزار بشه

amir 110
17-07-2006, 12:43
هر كسي پيمانه اي دارد كه پرسد چند و چون از وي
گويد اين ناپاك و آن پاك است
اين بسان شبنم خورشيد
وان بسان ليسكي لولنده در خاك است
نيز من پيمانه اي دارم
با سبوي خويش ، كز آن مي تراود زهر

Monica
17-07-2006, 12:53
ريشه هاي تنم را در شنهاي روياها فرو نبرده بودم
كه به راه افتادم پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بيدارم كرد
و هنوز من
پرتو تنهاي خودم را
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم

amir 110
17-07-2006, 13:02
مخمل خاطره ي تو ، تو صندوقچه ي چوبي
خوابيده مثل يه قصه ، پر راز و پر خوبي

Monica
17-07-2006, 13:15
اين زمهرير زندگيم گرمِ نفس هاي توا
با تو دارم جون مي گيرم، خاتونِ بارونی من!
ناجي نازنينِ اين هق هق پنهوني من!
دست تو به سكوت من شعراي ناب و هديه كرد
آغوشِ امنت با منه تو وحشت شباي سرد
ترجمة نگاهتن تك تك واژه هاي من
پُر شدن از نوازشات تموم لحظه هاي من

amir 110
17-07-2006, 13:18
نمی خواهم
در هیاهوی گیلکانه ات
مومیایی شوم
با دهانی بومی
و انبانی از واژگانی مرطوب

نه ... نمی خواهم
سینه به سینه سرگردانِ شالیزارانت باشم

رویاهایم را
در سایه گیر جنگل
زمینگیر می بینم
دریا
توفانی ام نمی کند.

بدرود گیلان عزیز
بدرود
این قویِ دل آزاد
دیگر
فراخوانده شده است
به تنهاییِ جهانیِ خویش
کاشته می شوم
در زاهدان خاک
زندانی ام می کند
زیبایی

اینک
زمین از آنِ من است
انسان از آنِ من است

آه ... من
خود پیراهن یوسفم
یعقوبم
روزگاران است روزگاران است روزگاران

........................................
ببخشيد طولاني شد دلم نيومد شعر شيون رو نيمه كاره بزارم

Monica
17-07-2006, 13:24
نفسم با گوهر شعر هم آواز شود
تو مرا اي غزل واژه به فردا بسپار
تو مرا اي رخ آيينه سخنها بنويس
تو مرا زمزمه فردا كن
تو مرا سهم اقاقيها كن
تا من ازشعر بگويم
شعر هم از غم من
تا من از عشق بگويم
عشق هم از دل من
كه سحر بال گشايد
غم فردا برود

amir 110
17-07-2006, 13:26
دودکش ها
مهتاب را
هاشور می زنند
و ماه
نقاشی کودکان قدیمی ست.
ابر
با پرسه های کوتاهش
دختریست

که دستمالش را
باد برده باشد.

هنوز هیچ چیز به آخر نیامده است

Monica
17-07-2006, 13:30
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي

amir 110
17-07-2006, 14:27
يا در ره عشق پرده داري ؟
يا شدمن جان من شدستي ؟

Monica
17-07-2006, 14:51
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش

M.B.M
17-07-2006, 15:04
شب رفت صبوح آمد، غم رفت فتوح آمد
خورشيد درخشان شد تا باد چنين بادا
عيد آمد و عيد آمد، يارى كه رميد آمد
عيدانه فراوان شد، تا باد چنين بادا

Monica
17-07-2006, 15:07
افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

M.B.M
17-07-2006, 15:17
تلخي سرد كدورت در تو
پاي پوينده ي راهم بسته
ابر خاكستري بي باران
راه بر مرغ نگاهم بسته
واي ، باران
باران ،
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

Monica
17-07-2006, 15:27
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود
زنگ باران به صدا مي آيد
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي، سايه ي ناروني تا ابديت جاريست!
به سراغ من اگر مي آييد
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بر دارد!

Wisdom
17-07-2006, 15:32
دنيا ديدی و هرچه ديدی هيچ است
و آن نيز که گفتی و شنيدی هيچ است
سرتاسر آفاق دويدی هيچ است
و آن نيز که در خانه خزيدی هيچ است

Monica
17-07-2006, 15:35
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.

M.B.M
17-07-2006, 15:37
در اين حضرت چو مشتاقان نياز آرند ناز آرند
که با اين درد اگر دربند درمانند درمانند

chovalier
17-07-2006, 15:56
دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر

M.B.M
17-07-2006, 16:02
راه آسمون كه بسته س گرچه قلبامون شكسته س
تا بحال انقد خدا رو اينجوري صدا نكردم
تو من و گذاشتي رفتي خواستي من ديوونه تر شم
باورت نمي شه شايد آخه جون فدا نكردم
نامه هاي عاشقونه با نشونه بي نشونه
اما از كساي ديگه س پس اونا رو وا نكردم
يادته عكست و دادي بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز ديگه هرگز به كسي نگا نكردم
تو از اون روزي كه رفتي نه تو رفتي كه ببيني
تا قيامت هم تو رو من از خودم جدا نكردم

Monica
17-07-2006, 16:20
مرداب اتاقم كدر شده بود و من زمزمه خون را در رگ‌هايم مي‌شنيدم.
زندگي‌ام در تاريكي ژرفي مي‌‌گذشت.
اين تاريكي، طرح وجودم را روشن مي‌كرد.

M.B.M
17-07-2006, 18:15
دوستان‌ شرح‌ پريشاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
داستان‌ غم‌ پنهاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
قصه‌ بي‌ سرو ساماني‌ من‌ گوش‌ كنيد
گفتگوي‌ من‌ و حيراني‌ من‌ گوش‌ كنيد
شرح‌ اين‌ قصه‌ جانسوز نهفتن‌ تا كي‌ ؟
سوختم‌، سوختم‌ اين‌ راز نگفتن‌ تا كي ؟
روزگاري‌ من‌ و دل (او)‌ ساكن‌ كوئي‌ بوديم‌
ساكن‌ كوي‌ بت‌ عربده‌جوئي‌ بوديم‌

saye
17-07-2006, 18:31
مه بر زمین نرفت و پری پرده بر نداشت
تا ظن برم که روی تو ماه است یا پری

تو خود فرشته ای نه ازین گفل سرشته ای
گر خل از آب و خاک، تو از مفشک و عنبری

ما را شکایتی ز تو گر هست هم به توست
کز تو به دیگران نتوان برد داوری
...

M.B.M
17-07-2006, 18:43
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه‌ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي‌رسد
و باز مي‌شود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دست‌هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه‌ي عطر ستاره‌هاي كريم
سرشار مي‌كند.
و مي‌شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل‌هاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست.
من از ديار عروسك‌ها مي‌آيم

saye
17-07-2006, 18:47
من گياهي ريشه در خويشم
من سكون آبشاران بلورين زمستانم
من شكوه پرنيان روشن درياي خاموشم
من سرود تشنه ي بيمار خيزان بهارانم
مهر دوزختاب افسونسوز شبكوشم
مرغ زرين بال دريا راز مهتابم
چشمه سار نيلي خوابم
چنگ خشم آهنگ پاييزم
بانگ پنهان خيز توفانم
بام بيدار گل انگيزم
سايه سروم كه مي بالد
ناي چوپانم كه مي نالد
آهوي دشتم كه مي پويد
من گياهي ريشه در خويشم كه در خورشيد مي رويد

M.B.M
17-07-2006, 18:57
درد ما مرگ تفاهم
غم ما کوچ محبت
غم ما از بيکسی مردن و رسوا شدنه
اينم از عاقبتش که تنها شدنه

saye
17-07-2006, 19:01
هزاران كوچه در خوابست
هزاران كوچه ي تاريك
هزاران چهره ي ترسيده پنهان
هزاران پرده ي افتاده ي سنگين
هزاران خانه در خوابست
هزاران چهره ي بيگانه در خوابست
ميان كوچه ي تنها ميان شهر
ميان دستهاي خالي نوميد
هزاران پرده يكسو مي رود آرام
هزاران پرده ي افتاده ي سنگين
ميان كوچه ي تنها
ميان شهر
ميان رفت و آمدهاي بي حاصل
ميان گفت گوهاي ملال آور

...

Monica
17-07-2006, 19:29
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.

M.B.M
17-07-2006, 21:31
در انتهاي خود به قلب زمين مي‌رسد
و باز مي‌شود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دست‌هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه‌ي عطر ستاره‌هاي كريم
سرشار مي‌كند.

Monica
17-07-2006, 22:23
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.

saye
17-07-2006, 22:26
ما را چه مي شود كه نمي گوييم ديگر
شعري براي جنگل
شعري براي شهر
شعري براي سرخ گلي
قلبي زخمي ستاره يي؟
آيا شكوه حادثه مبهوت كرده است
انبوه شاعران را ؟
چنگ گسيخته
و زخمه ات شكسته
مقهور مي نشيني و ناباور
از رود رهگذر
چنگ گسستگي را با زخمه شكسته رها كرده يي
بيزار زندگي
وز تنگناي پنجره ات پيچكي كه سرخ
سر مي كشد به خلوت خاموشت
فرياد مي كشي و نه فريادي
با پرده هاي سنگين
انگار هيچ پنجره يي نيست
و در شب ملول تو اشباحي
فرياد مي كشند و نه فريادي
در جمع مهربانان
مي خواستم بگويم
ياران خدا را
لحظه اي درنگي
ياران
و بهت سنگين بود
و هر چه بود نفرت و نفرين
من ديده ام چه شبها
در خلوت شبانه ياران
با هاي و هوي بسيار
بهتي غريب را كه چه سنگين نشسته بود
در جمع مهربانان
آنها كه سالها
فرياد مي كشيدند
آه اي صداي زنداني
اي آخرين صداي صدا ها
آيا شكوه ياس تو هرگز
از هيچ جاي اين شب منفور
نقبي به سوي نور نخواهد زد ؟
افسوس! من به درد فروماندم
در حيرتي كه با من
مي خواستم بگويم
هنگامه فلق
فرياد ارغوان را
سرد و ستروني
اما چگونه؟
بهت سنگين بود


...

Monica
17-07-2006, 22:31
در گهواره خروشان دريا شست و شو مي كند
كجاميرود اين فانوس
اين فانوس دريا پرست پر عطش مست ؟
بر سكوي كاشي افق دور
نگاهم با رقص مه آلود پريان مي چرخد
زمزمه هاي شب در رگ هايم مي رويد
باران پرخزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد
من ستاره چكيده ام
از چشم ناپيداي خطا چكيده ام
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود

saye
17-07-2006, 22:39
شعري براي رود نبايد سرود ؟
آيينه دار بيد است اين باغ باژگون
شعري براي گل نسرايند شاعران
عزلي سبز
در باغهاي سرخ شقايق
شعري براي آهوي چشمي كه مي گريزد
تا دور دست شب
انديشه هاي دورش با ياد
شعري براي سايه لبخندي
و درد شادمانه بيهوده اي
شعري براي ناروني تنها
در باغ شعله ور
شعري براي زهره نبايد سرود ؟
شعري براي زهره خنياگر
كه با طلوع شب
بيدار تا سحر
بر نقره بلند كهن چنگ مي نوازد
خنياگران باد نخوانند
شعري براي باغ
تا بيد گيسوان رهايش را
در باد شبگذر
باران سبز نور و نوازش كند
شعري براي رود نبايد سرود ؟

Monica
17-07-2006, 22:40
در پست و بلند جاده كف بر لب پر آهنگ ؟
زمزمه هاي شب پژمرد
رقص پريان پايانن يافت
كاش اينجا نچكيده بودم
هنگامي كه نسيم پيكر او در تيرگي شب گم شد
فانوس از كنار ساحل به راه افتاد
كاش اينجا در بستر علف تاريكي نچكيده بودم
فانوس از من مي گريزد
چگونه برخيزم ؟
به استخوان سرد علف ها چسبيده ام
و دور از من فانوس
درگهواره خروشان دريا شست و شو مي كند

saye
17-07-2006, 22:43
اكنون زمان سبز فراز آمده ست
و لوليان خفته به خاكستر
در بركه هاي آتش تن شسته اند
باد از چهار سوي وزيده ست
و ابرهاي نازك تابستان
بر قامت بلند شبانان
زيبا و شاهوارند
ما را رواي رود به دريا سپرده بود
تا باده ي شبانه فروغي شد از ارتفاع شرقي
مستغرق زمستان بوديم
و خوف رازيانه ي سبزي كه زير خاك
پوسيده بود
آري
مستغرق سكوت زمستان
مرگاوران گذشتند
آن جام هاي زهر تهي شد
و ماه سرد سيمين در باغ استوايي آتش گرفت
اينك فريادي در خط سرخ آتش
پشت فلق ستاره ي سرخيست
و از شفق صداي پلنگي مي آيد
ما را رواي رود به دريا سپرده است
و آفتاب طالع
از ارتفاع شرقي تابيده ست
در كوچه هاي شيراز
وقتي كه از شراب
رودي روان شديم
نارنج ها شكفتند
و خفتگان و رود آرامان
گلهاي آبزي رااز باغهاي جاري چيدند
حافظ صداي مستوران بود
تا هر بنفشه گيسوي ياري شد
در كوچه باغ ها
وقتي كه از شراب
رودي روان شديم
ما را رواي عشق به صحرا سپرده بود
آن ابرهاي سيمين
از قله ي بلند گذر كردند
و بر سرير دشت نشستند
و نيمروز شرقي بر شهرها نشست

...

Monica
17-07-2006, 22:46
تنها مي ماند.روزي كه
دانش لب آب زندگي مي كرد،
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.
در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت ، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.

saye
17-07-2006, 22:50
مثل خيالي در خون
و انفجاري در ياد
مثل گياهواري رود انتظار موجي طغياني
تا شستشو كنند و برويند
در استواي تشنگي جاودانه يي
مثل نگاه دوري
و برق هوشياري با او
در انتهاي ظلمت بي نامي
مثل نگاه كردن و وارستن يا هر چه ساده تر
مثل سياه مستان هر شب
بيگانه وار گفتن و گفتن
و آنگاه بامدادان
از ياد بردن آنهمه گفتن را
مانند انفجاري
خيل خيالي در ياد
اينست آنچه مي بينم مي دانم مي خواهم با او
مثل سمندري ست
با واژه هاي آتش
نه جاودانه وار
او لحظه وار رودآسا جاريست
و لحظه هاي او
هم لحظه هاي گنمشدن و مرگست
هم لحظه هاي روشن پيدايي
و آنگاه زيستن در لحظه هاي ديگر
تا جاودانگان
...

Monica
17-07-2006, 22:53
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.

saye
17-07-2006, 23:04
در آن لحظه كه من از پنجره بيرون نگا كردم
كلاغي روي بام خانه ي همسايه ي ما بود
و بر چيزي ، نميدانم چه ، شايد تكه استخواني
دمادم تق و تق منقار مي زد باز
و نزديكش كلاغي روي آنتن قار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بخيل است
و تنها مي خورد هر كس كه دارد
در آن لحظه از آن آنتن چه امواجي گذر مي كرد
كه در آن موجها شايد يكي نطقي در اين معني كه شيريرن است غم
شيرين تر از شهد و شكر مي كرد
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا عجيب است
شلوغ است
دروغ است و غريب است
و در آن موجها شايد در آن لحظه جواني هم
براي دوستداران صداي پير مردي تار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا پر است از ساز و از آواز
و بسياري صداهايي كه دارد تار وپودي گرم
و نرم
و بسياري كه بي شرم
در آن لحظه گمان كردم يكي هم داشت خود را دار مي زد باز
نمي دانم چرا شايد براي آنكه اين دنيا كشنده ست
دد است
درنده است
بد است
زننده ست
و بيش از اين همه اسباب خنده ست
در آن لحظه يكي ميوه فروش دوره گرد بد صدا هم
دمادم ميوه ي پوسيده اش را جار مي زد باز
نمي دانم چرا ، شايد براي آنكه اين دنيا بزرگ است
و دور است
و كور است
در آن لحظه كه مي پژمرد و مي رفت
و لختي عمر جاويدان هستي را
بغارت با شنتابي اشنا مي برد و مي رفت
در آن پرشور لحظه
دل من با چه اصراري تو را خواست
و مي دانم چرا خواست
و مي دانم كه پوچ هستي و اين لحظه هاي پژمرنده
كه نامش عمر و دنياست
اگر باشي تو با من ، خوب و جاويدان و زيباست

Monica
17-07-2006, 23:10
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي

saye
17-07-2006, 23:24
مستي ام درد منو ديگه دوا نمي كنه
غم با من زاده شده منو ها نمي كنه
منو رها نمي كنه منو رها نمي كنه
شل كه از راه مي رسه غربت هم باهاش مياد
توي كوچه هاي شهر باز صداي پاش مياد
من غماي كهنمو ور مي دارم كه توي ميخونه ها جا بذارم
مي بينم يكي مياد از ميخونه زير لب مستونه آواز مي خونه
مستي ام درد منو ديگه دوا نمي كنه
غم با من زاده شده منو رها نمي كنه
منو رها نمي كنه منو رها نمي كنه
گرمي مستي مياد توي رگ هاي تنم
مي بينم دلم مي خواد با يكي حرف بزنم
كي مياد به جرفاي من گوش بده
آخه من غريبه هستم با همه
يكي آشنا مياد به چشم من
ولي از بخت بدم اونم غمه
مستي ام درد منو ديگه دوا نمي كنه
غم با من زاده شده منو رها نمي كنه
خسته از هر چي كه بود
خسته از هر چي كه هست
راه مي افتم كه برم
مثل هر شب مست مست
باز دلم مثل هميشه خاليه
باز دلم گريه ي تنهايي مي خواد
بر مي گردم تا ببينم كسي نيست
مي بينم غم داره دنبالم مياد
مستي ام درد منو
ديگه دوا نمي كنه
غم با من زاده شده منو رها نمي كنه
منو رها نمي كنه منو رها نمي كنه
منو رها نمي كنه منو رها نمي كنه
...

Monica
17-07-2006, 23:27
هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار.

بندي گسسته است.
خوابي شكسته است.
روياي سرزمين
افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است.

WooKMaN
17-07-2006, 23:29
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشين درياب

در ميخانه بسته‌اند دگر
افتتح يا مفتح الابواب

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
17-07-2006, 23:33
باران پرخزه مستي
بر ديوار تشنه روحم مي چكد
من ستاره چكيده ام
از چشم ناپيداي خطا چكيده ام
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود
و او چون نسيمي به درون وزيد

WooKMaN
17-07-2006, 23:36
درويش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروای ثوابت

راه دل عشاق زد آن چشم خماری
پيداست از اين شيوه که مست است شرابت

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Monica
17-07-2006, 23:38
تو را امشب ترنم بر لبت بنشست
تو را امشب ترانه پر صدا خواندست
تو را امشب چراغ و شهر نشناسي
تو را امشب رفيق عشق ديگر هست

WooKMaN
17-07-2006, 23:41
تيری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه انديشه کند رای صوابت

هر ناله و فرياد که کردم نشنيدی
پيداست نگارا که بلند است جنابت

Monica
17-07-2006, 23:45
تکراری بود کدخدا
-------------
تو مث يه ستاره اي تو شباي شعراي من
با تو ديگه ترانه هام قشنگيا رو رج زدن
خاتون قصه هاي من! بانوي پاك و بي بدل!
پيش كش يه ثانيه‌ته قربونيِ چن تا غزل
گذشته فصل رنگي بازياي عروسكيم
گم شده انگار بي صدا راه عزيزِ كودكيم
منو قايم كن، منو تو چارقد گلدارت بگير
مي ترسم از حضور اين آدم بزرگاي حقير
من كه به جز تو مادرم هيچ‌كي رو باور ندارم
با تو دارم از همة خوبيا سر در مي يارم

WooKMaN
17-07-2006, 23:48
مفلسانيم و هوای می و مطرب داريم
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند

وصل خورشيد به شبپره اعمی نرسد
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند

(بابا گير نده [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] صداش رو در نيار [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ولي جدي از كجا فهميدي ؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )

Monica
17-07-2006, 23:54
آخه تو جوابه یکی از شعرایه من نوشته بودیش
---------------------

دل من دنبال تو اما دلت ميل به ديگري داره
خودمونيم مث اين كه تو چشات اَجنه و پري داري
چطوري دلت اومد گفتي برو پيشم نمون
مي دونم اسير شدي اسير از ما بهترون
تو كه تو شهر چشات يه عالمه عسل داري
تو دلت قد يه دنيا قصه و غزل داري

WooKMaN
17-07-2006, 23:56
يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

(آهان مرسي [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
خب من برم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] شب خوش [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] )

Marichka
18-07-2006, 00:14
مجمع خوبي و لطف است غدار چو مهش
ليكنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

دلبرم شاهد و طفلست و به بازي روزي
بكشد زارم در شرع نباشد گنهش

من همان به كه از او نيك نگه دارم دل
كه بدو نيك نديدست و ندارد نگهش

Monica
18-07-2006, 00:23
شاعری پنجره سکوت رو می شکنه به شعرش
واژه ها بالا میرن تو بغض شب از روی دیوار
اون ور حصار غصه رو به چشم خود می بینن
واژه ها دیگه می مونن همگی راغب و بیدار

Marichka
18-07-2006, 00:28
رخ تو در دلم آمد مراد خواهد يافت
چرا كه حال نكو در قفاي فال نكوست

نه اين زمان دل حافظ در آتش هوس است
كه داغدار ازل همچو لاله ي خودروست

Monica
18-07-2006, 00:33
تو مرا اي غزل واژه به فردا بسپار
تو مرا اي رخ آيينه سخنها بنويس
تو مرا زمزمه فردا كن
تو مرا سهم اقاقيها كن
تا من ازشعر بگويم
شعر هم از غم من
تا من از عشق بگويم
عشق هم از دل من
كه سحر بال گشايد
غم فردا برود
گل احساس برويد
شعر تا عشق به كام است بماند
قلبها راهي فردا باشد

magmagf
18-07-2006, 06:19
در دل خسته ام چه مي گذرد
اين چه شوري است باز در سر من
باز از جان من چه مي خواهند
برگ هاي سپيد دفتر من

amir 110
18-07-2006, 07:18
نمی دانم چه می شود
هراسی می آيد و آشوبی به جای می گذارد
هيبت مرگ را دارد و ياد زندگی را
سرم را پر می کند از هول
دلم را خالی از شور

magmagf
18-07-2006, 07:21
رفيق همنفس ! اينك نفس كه بي دم تو
نشايد از بن اين سينه بر شود نفسي
نه مرده ايم گواه اين دل تپيده به خشم
نه مانده ايم نشان ناخن شكسته به خون
بخوان تلاش تن ما تو از جراحت جان
نهفته جسم نحيف اميد در آغوش
به قعر شب سفري مي كنيم چون تابوت

amir 110
18-07-2006, 07:29
تو اگر در تپش باغ خدا را ديدي همت كن
و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است

magmagf
18-07-2006, 07:47
تا دوردست منظره دشت است و باد و باد
من بادگرد دشتم و از دشت مانده ام
تا دوردست منظره كوه است و برف و برف
من برفكاو كوهم و از كوه مانده ام

amir 110
18-07-2006, 08:00
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه از پل از رود از موج
پرم از سايه برگي در آب
چه درونم تنهاست

mirmohammadi
18-07-2006, 09:59
تابش جان يافت دلم ، وا شد و بشکافت دلم
اطلس نو بافت دلم ، دشمن اين ژنده شدم

صورت جان وقت سحر ، لاف همی زد ز بطر
بنده و خربنده بدم ، شاه و خداونده شدم

amir 110
18-07-2006, 10:09
موي سپيد را فلكم رايگان نداد
اين رشته را به نرخ جواني خريده ام

mirmohammadi
18-07-2006, 10:19
مرغ خزان دیده به بستان رسید
تشنه‌ به سرچشمه‌ی حیوان رسید
مرده دل از حال پریشان خویش
زنده شد از دیدن خویشان خویش

amir 110
18-07-2006, 10:44
شهر من كاشان نيست
شهر من گم شده است

mirmohammadi
18-07-2006, 10:58
ترکـيب پـياله اي که در هـم پـيوست
بـشکـستن آن روا نـمي دارد مست
چـندين سر و پاي نازنـين از سر دست
بر مهـر که پـيوست و به کـين که شکست

amir 110
18-07-2006, 11:12
تا سواد قريه راهي بود
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي
شب درون آستين هامان
مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك

mirmohammadi
18-07-2006, 13:47
کس نامد از آن جهـان که پرسم از وي
کاحوال مسافران دنـيا چون شد

amir 110
18-07-2006, 13:53
در آن آسود بي تشويش گاهي
دو دشمن در كمين ماست ، دايم
دو دشمن مي دهد ما را شكنجه

mirmohammadi
18-07-2006, 13:56
هـرگه که بنفشه جامه در رنگ زند
در دامن گل باد صبا چـنگ زند
هـشيار کسي بود که با سيمبري
مي نوشد و جام باده بر سنگ زند

amir 110
18-07-2006, 14:00
دو ، اينك ، سومين دشمن ، كه ناگاه
برون جست از كمين و حمله ور گشت
سلاح آتشين ، بي رحم ، بي رحم
نه پاي رفتن و ني جاي برگشت

mirmohammadi
18-07-2006, 14:37
تـا زهـره و مـه در آسمان گـشت پـديـد
بهـتر ز مي ناب کسي هـيچ نـديـد

M.B.M
18-07-2006, 16:09
دین من، دنیای من، از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من ، سودای من ، از نور بی پایان تو رونق گرفته
من خود آتشی که مرا داده رنگ فنا می شناسم
من خود شیوه نگه چشم مست تو را می شناسم
دیگر ای برگشته مژگان ، از نگاهم رو نگردان
دین من، دنیای من، از عشق جاویدان تو رونق گرفته
سوز من، سودای من، از نور بی پایان تو رونق گرفته
این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی
ای به دوش افکنده گیسو، از تو دارم ، از تو دارم

mirmohammadi
18-07-2006, 16:17
مي بـر کـف من نه که دلم در تـاب است
ويـن عـمر گـريـز پاي چون سيـماب است
دريـاب که آتـش جواني آب است
هـشـدار که بـيـداري دولت خواب است

M.B.M
18-07-2006, 17:04
تو را دوست دارم
در اين باران
مي خواستم تو
در انتهاي خيابان نشسته
باشي
من عبور كنم
سلام كنم
لبخند تو را در باران
مي خواستم
مي خواهم
تمام لغاتي را كه مي دانم براي تو
به دريا بريزم
دوباره متولد شوم
دنيا را ببينم
رنگ كاج را ندانم
نامم را فراموش كنم
دوباره در آينه نگاه كنم
ندانم پيراهن دارم
كلمات ديروز را
امروز نگويم
خانه را براي تو آماده كنم
براي تو يك چمدان بخرم
تو معني سفر را از من بپرسي
لغات تازه را از دريا صيد كنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بميرم
تا زنده شوم


احمدرضا احمدي

saye
18-07-2006, 21:36
مي توان هر لحظه هر جا عاشق ودلداده بودن
پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن
...

saye
18-07-2006, 22:28
کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم؛
.کاش من هم جان از غم بیقراری داشتم
،تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی زمهر
.کاش چون آیینه، بر صورت غباری داشتم
!ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است
.کاش جان می دادم، اما انتظاری داشتم
شاخه عمرم نشد پرگل که چیند دوستی؛
.لاجرم، از بهر دشمن، کاش خاری داشتم
خسته و آزرده ام از خود گریزم نیست؛ کاش
.حالت از خود گریز چشمه ساری داشتم
- نغمه سرداده در کوهم: به خود برگشته ام
کی به سوی غیر خود راه فراری داشتم؟
محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
.گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم
:تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
!اعتبار از پایه بی اعتباری داشتم
:پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
.چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم

:وای، سیمین! حاصلم زین سوختن افسردن است
...همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم
...

navid_mansour
18-07-2006, 22:37
میروم کوه به کوه صحرا به صحرا....بپرسم اختیارت را که دارد2

saye
18-07-2006, 22:42
اينك موج سنگين گذرزمان است كه در من مي گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چون جوبار آهن در من مي گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چو نان دريائي از پولاد و سنگ در من مي گذرد
***
در گذر گاه نسيم سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذرگاه باران سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذر گاه سايه سرودي ديگرگونه آغاز كرده ام

نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من
فواره و رؤيا در تو بود
تالاب و سياهي در من

در گذرگاهت سرودي دگر گونه آغاز كردم
***
من برگ را سرودي كردم
سر سبز تر ز بيشه

من موج را سرودي كردم
پرنبض تر ز انسان

من عشق را سرودي كردم
پر طبل تر زمرگ

سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودي كردم

پرتپش تر از دل دريا
من موج را سرودي كردم

پر طبل تر از حيات
من مرگ را
سرودي كردم

navid_mansour
18-07-2006, 22:52
من همه دستای پاکو....همه اعتبار خاکو....ظهر و سینه ی هلاکو...همه را.همه را..به تبسم های شیرین تو میبخشم یار

saye
18-07-2006, 23:21
افسانه : در شب تيره ، ديوانه اي كاو
دل به رنگي گريزان سپرده
در دره ي سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ي گياهي فسرده
مي كند داستاني غم آور
در ميان بس آشفته مانده
قصه ي دانه اش هست و دامي
وز همه گفته ناگفته مانده
از دلي رفته دارد پيامي
داستان از خيالي پريشان
اي دل من ، دل من ، دل من
بينوا ، مضطرا ، قابل من
با همه خوبي و قدر و دعوي
از تو آخر چه شد حاصل من
جز سر شكي به رخساره ي غم ؟
آخر اي بينوا دل ! چع ديدي
كه ره رستگاري بريدي ؟
مرغ هرزه درايي ، كه بر هر
شاخي و شاخساري پريدي
تا بماندي زبون و فتاده ؟
مي توانستي اي دل ، رهيدن
گر نخوردي فريب زمانه
آنچه ديدي ، ز خود ديدي و بس
هر دمي يك ره و يك بهانه
تا تو اي مست ! با من ستيزي
تا به سرمستي و غمگساري
با فسانه كني دوستاري
عالمي دايم از وي گريزد
با تو او را بود سازگاري
مبتلايي نيابد به از تو
افسانه : مبتلايي كه ماننده ي او
كس در اين راه لغزان نديده
آه! ديري است كاين قصه گويند
از بر شاخه مرغي پريده
مانده بر جاي از او آشيانه
ليك اين آشيان ها سراسر
بر كف بادها اندر آيند
رهروان اندر اين راه هستند
كاندر اين غم ، به غم مي سرايند
او يكي نيز از رهروان بود
در بر اين خرابه مغازه
وين بلند آسمان و ستاره
سالها با هم افسرده بوديد
وز حوادث به دل پاره پاره
او تو را بوسه مي زد ، تو او را
عاشق : سال ها با هم افسرده بوديم
سالها همچو واماندگي
ليك موجي كه آشفته مي رفت
بودش از تو به لب داستاني
مي زدت لب ، در آن موج ، لبخند
افسانه : من بر آن موج آشفته ديدم
يكه تازي سراسيمه
عاشق : اما
من سوي گلعذاري رسيدم
در همش گيسوان چون معما
همچنان گردبادي مشوش
افسانه : من در اين لحظه ، از راه پنهان
نقش مي بستم از او بر آبي
عاشق : آه! من بوسه مي دادم از دور
بر رخ او به خوابي چه خوابي
با چه تصويرهاي فسونگر
اي اسفانه ، فسانه ، فسانه
اي خدنگ تو را من نشانه
اي علاج دل ، اي داروي درد
همره گريه هاي شبانه
با من سوخته در چه كاري ؟
چيستي ! اي نهان از نظرها
اي نشسته سر رهگذرها
از پسرها همه ناله بر لب
ناله ي تو همه از پدرها
تو كه اي ؟ مادرت كه ؟ پدر كه ؟
چون ز گهواره بيرونم آورد
مادرم ، سرگذشت تو مي گفت
بر من از رنگ و روي تو مي زد
ديده از جذبه هاي تو مي خفت
مي شدم بيهوش و محو و مفتون
رفته رفته كه بر ره فتادم
از پي بازي بچگانه
هر زماني كه شب در رسيدي
بر لب چشمه و رودخانه
در نهان ، بانگ تو مي شنيدم
اي فسانه ! مگر تو نبودي
آن زماني كه من در صحاري
مي دويدم چو ديوانه ، تنها
داشتم زاري و اشكباري
تو مرا اشك ها مي ستردي ؟
آن زماني كه من ، مست گشته
زلف ها مي فشاندم بر باد
تو نبودي مگر كه همآهنگ
مي شدي با من زار و ناشاد
مي زدي بر زمين آسمان را ؟
در بر گوسفندان ، شبي تار
بودم افتاده من ، زرد و بيمار
تو نبودي مگر آن هيولا
آن سياه مهيب شرربار
كه كشيدم ز بيم تو فرياد ؟
دم ، كه لبخنده هاي بهاران
بود با سبزه ي جويباران
از بر پرتو ماه تابان
در بن صخره ي كوهساران
هر كجا ، بزم و رزمي تو را بود
بلبل بينوا ناله مي زد
بر رخ سبزه ، شب ژاله مي زد
روي آن ماه ، از گرمي عشق
چون گل نار تبخالع مي زد
مي نوشتي تو هم سرگذشتي
سرگذشت مني اي فسانه
كه پريشاني و غمگساري ؟
يا دل من به تشويش بسته
يا كه دو ديده ي اشكباري ؟
يا كه شيطان رانده ز هر جاي ؟
قلب پر گير و دار مني تو
كه چنين ناشناسي و گمنام ؟
يا سرشت مني ، كه نگشتي
در پي رونق و شهرت و نام ؟
يا تو بختي كه از من گريزي ؟
هر كس از جانب خود تو را راند
بي خبر كه تويي جاودانه
تو كه اي ؟ اي ز هر جاي رانده
با منت بوده ره ، دوستانه ؟
قطره ي اشكي آيا تو ، يا غم ؟
ياد دارم شبي ماهتابي
بر سر كوه نوبن نشسته
ديده از سوز دل خواب رفته
دل ز غوغاي دو ديده رسته
باد سردي دميد از بر كوه
گفت با من كه : اي طفل محزون
از چه از خانه ي خود جدايي ؟
چيست گمگشته ي تو در اين جا ؟
طفل ! گل كرده با دلربايي
كرگويجي در اين دره ي تنگ
چنگ در زلف من زد چو شانه
نرم و آسهته و دوستانه
با من خسته ي بينوا داشت
بازي وشوخي بچگانه
اي فسانه ! تو آن باد سردي ؟
اي بسا خنده ها كه زدي تو
بر خوشي و بدي گل من
اي بسا كامدي اشك ريزان
بر من و بر دل و حاصل من
تو ددي ، يا كه رويي پريوار ؟
ناشناسا ! كه هستي كه هر جا
با من بينوا بوده اي تو ؟
هر زمانم كشيده در آغوش
بيهشي من افزوده اي تو ؟
اي فسانه ! بگو ، پاسخم ده
افسانه : بس كن ازپرسش اي سوخته دل
بس كه گفتي دلم ساختي خون
باورم شد كه از غصه مستي
هر كه را غم فزون ، گفته افزون
عاشقا ! تو مرا مي شناسي
از دل بي هياهو نهفته
من يك آواره ي آسمانم
وز زمان و زمين بازمانده
هر چه هستم ، بر عاشقانم
آنچه گويي منم ، و آنچه خواهي
من وجودي كهن كار هستم
خوانده ي بي كسان گرفتار
بچه ها را به من ، مادر پير
بيم و لرزه دهد ، در شب تار
من يكي قصه ام بي سر و بن
عاشق : تو يكي قصه اي ؟
افسانه : آري ، آري
قصه ي عاشق بيقراري
نا اميدي ، پر از اضطرابي
كه به اندوه و شب زنده داري
سال ها در غم و انزوا زيست
قصه ي عاشقي پر ز بيمم
گر مهيبم چو ديو صحاري
ور مرا پيرزن روستايي
غول خواند ز آدم فراري
زاده ي اضطراب جهانم
يك زمان دختري بوده ام من
نازنين دلبري بوده ام من
چشم ها پر ز آشوب كرده
يكه افسونگري بوده ام من
آمدم بر مزاري نشسته
چنگ سازنده ي من به دستي
دست ديگر يكي جام باده
نغمه اي ساز ناكرده ، سرمست
شد ز چشم سياهم ، گشاده
قطره قطره سرشك پر از خون
در همين لحظه ، تاريك مي شد
در افق ، صورت ابر خونين
در ميان زمين و فلك بود
اختلاط صداهاي سنگين
دود از اين خيمه مي رفت بالا
خواب آمد مرا ديدگان بست
جام و چنگم فتادند از دست
چنگ پاره شد و جام بشكست
من ز دست دل و دل ز من رست
رفتم و ديگرم تو نديدي
اي بسا وحشت انگيز شب ها
كز پس ابرها شد پديدار
قامتي كه ندانستي اش كيست
با صدايي حزين و دل آزار
نام من در بن گوش تو گفت
عاشقا ! من همان ناشناسم
آن صدايم كه از دل بر آيد
صورت مردگان جهانم
يك دمم كه چو برقي سر آيد
قطره ي گرم چشمي ترم من
چه در آن كوهها داشت مي ساخت
دست مردم ، بيالوده در گل ؟
ليك افسوس ! از آن لحظه ديگر
ساكنين را نشد هيچ حاصل
سالها طي شدند از پي هم
يك گوزن فراري در آنجا
شاخه اي را ز برگش تهي كرد
گشت پيدا صداهاي ديگر
شمل مخروطي خانه اي فرد
كله ي چند بز در چراگاه
بعد از آن ، مرد چوپان پيري
اندر آن تنگنا جست خانه
قصه اي گشت پيدا ، كه در آن
بود گم هر سراغ و نشانه
كرد از من درين راه معني
كي ولي با خبر بود از اين راز
كه بر آن جغد هم خواند غمناك ؟
ريخت آن خانه ي شوق از هم
چون نه جز نقش آن ماند بر خاك
هر چه ، بگريست ، جز چشم شيطان
عاشق : اي فسانه ! خسانند آنان
كه فروبسته ره را به گلزار
خس ، به صد سال طوفان ننالد
گل ، ز يك تندباد است بيمار
تو مپوشان سخن ها كه داري
تو بگو با زبان دل خود
هيچكس گوي نپسندد آن را
مي توان حيله ها راند در كار
عيب باشد ولي نكته دان را
نكته پوشي پي حرف مردم
اين ، زبان دل افسردگان است
نه زبان پي نام خيزان
گوي در دل نگيرد كسش هيچ
ما كه در اين جانيم سوزان
حرف خود را بگيريم دنبال
كي در آن كلبه هاي دگر بود ؟
افسانه : هيچكس جز من ، اي عاشق مست
ديدي آن شور و بنشييدي آن بانگ
از بن بام هايي كه بشكست
روي ديوارهايي كه ماندند
در يكي كلبه ي خرد چوبين
طرف ويرانه اي ، ياد داري ؟
كه يكي پيرزن روستايي
پنبه مي رشت و مي كرد زاري
خامشي بود و تاريكي شب
باد سرد از برون نعره مي زد
آتش اندر دل كلبه مي سوخت
دختري ناگه از در درآمد
كه همي گفت و بر سر همي كوفت
اي دل من ، دل من ، دل من
آه از قلب خسته بر آورد
در بر ما درافتاد و شد سرد
اين چنين دختر بيدلي را
هيچ داني چهزار و زبون كرد ؟
عشق فاني كننده ، منم عشق
حاصل زندگاني منم ، من
روشني جهاني منم ، من
من ، فسانه ، دل عاشقانم
گر بود جسم و جاني ، منم ، من
من گل عشقم و زاده ي اشك
ياد مي آوري آن خرابه
آن شب و جنگل آليو را
كه تو از كهنه ها مي شمردي
مي زدي بوسه خوبان نو را ؟
زان زمان ها مرا دوست بودي
عاشق : آن زمان ها كه از آن به ره ماند
همچنان كز سواري غباري ...ـ
افسانه : تند خيزي كه ، ره شد پس از او
جاي خالي نماي سواري
طعمه ي اين بيابان موحش
عاشق : ليك در خنده اش ، آن نگارين
مست مي خواند و سرمست مي رفت
تا شناسد حريفش به مستي
جام هر جاي بر دست مي رفت
چه شبي ! ماه خندان ، چمن نرم
افسانه : آه عاشق ! سحر بود آندم
سينه ي آسمان باز و روشن
شد ز ره كاروان طربناك
جرسش را به جا ماند شيون
آتشش را اجاقي كه شد سرد
عاشق : كوهها راست استاده بودند
دره ها همچو دزدان خميده
افسانه : آري اي عاشق ! افتاده بودند
دل ز كف دادگان ، وارميده
داستانيم از آنجاست در ياد
هر كجا فتنه بود و شب و كين
مردمي ، مردمي كرده نابود
بر سر كوه هاي كباچين
نقطه اي سوخت در پيكر دود
طفل بيتابي آمد به دنيا
تا به هم يار و دمساز باشيم
نكته ها آمد از قصه كوتاه
اندر آن گوشه ، چوپان زني ، زود
ناف از شيرخواري ببريد
عاشق : آه
چه زماني ، چه دلكش زماني
قصه ي شادمان دلي بود
باز آمد سوي خانه ي دل
افسانه : عاشقا ! جغد گو بود ، و بودش
آشنايي به ويرانه ي دل
عاشق : آري افسانه ! يك جغد غمناك
هر دم امشب ، از آنان كه بودند
ياد مي آورد جغد باطل
ايستاده است ، استاده گويي
آن نگارين به ويران ناتل
دست بر دست و با چشم نمناك
افسانه : آمده از مزار مقدس
عاشقا ! راه درمان بجويد
عاشق : آمده با زباني كه دارد
قصه ي رفتگان را بگويد
زندگان را بيابد در اين غم
افسانه : آمده تا به دست آورد باز
عاشق ! آن را كه بر جا نهاده است
ليك چو سود ، كاندر بيابان
هول را باز دندان گشاده است
بايد اين جام گردد شكسته
به كه اي نقشبند فسونكار
نقش ديگر بر آري كه شايد
اندر اين پرده ، در نقشبندي
بيش از اين نز غمت غم فزايد
جلوه گيرد سپيد ، از سياهي
آنچه بگذشت چون چشمه ي نوش
بود روزي بدانگونه كامروز
نكته اينست ، درياب فرصت
گنج در خانه ، دل رنج اندوز
از چه ؟ آيا چمن دلربا نيست ؟
آن زماني كه امرود وحشي
سايه افكنده آرام بر سنگ
كاكلي ها در آن جنگل دور
مي سرايند با هم همآهنگ
گه يكي زان ميان است خوانا
شكوه ها را بنه ، خيز و بنگر
كه چگونه زمستان سر آمد
جنگل و كوه در رستخيز است
عالم از تيره رويي در آمد
چهره بگشاد و چون برق خنديد
توده ي برف از هم شكافيد
قله ي كوه شد يكسر ابلق
مرد چوپان در آمد ز دخمه
خنده زد شادمان و موفق
كه دگر وقت سبزه چراني است
عاشقا ! خيز كامد بهاران
چشمه ي كوچك از كوه جوشيد
گل به صحرا در آمد چو آتش
رود تيره چو توفان خروشيد
دشت از گل شده هفت رنگه
آن پرده پي لانه سازي
بر سر شاخه ها مي سرايد
خار و خاشاك دارد به منقار
شاخه ي سبز هر لحظه زايد
بچگاني همه خرد و زيبا
عاشق : در سريها به راه ورازون
گرگ ، دزديده سر مي نمايد
افسانه : عاشق! اينها چه حرفي است ؟ اكنون
گرگ كاو ديري آنجا نپايد
از بهار است آنگونه رقصان
آفتاب طلايي بتابيد
بر سر ژاله ي صبحگاهي
ژاله ها دانه دانه درخشند
همچو الماس و در آب ، ماهي
بر سر موج ها زد معلق
تو هم اي بينوا ! شاد بخرام
كه ز هر سو نشاط بهار است
كه به هر جا زمانه به رقص است
تا به كي ديده ات اشكبار است ؟
بوسه اي زن كه دوران رونده است
دور گردان گذشته ز خاطر
روي دامان اين كوه ، بنگر
بره هاي سفيد و سيه را
نغمه ي زنگ ها را ، كه يكسر
چون دل عاشق ، آوازه خوان اند
بر سر سبزه ي بيشل اينك
نازنيني است خندان نشسته
از همه رنگ ، گل هاي كوچك
گرد آورده و دسته بسته
تا كند هديه ي عشقبازان
همتي كن كه دزديده ، او را
هر دمي جانب تو نگاهي است
عاشقا ! گر سيه دوست داري
اينك او را دو چشم سياهي است
كه ز غوغاي دل قصه گوي است
عاشق : رو ، فسانه ! كه اينها فريب است
دل ز وصل و خوشي بي نصيب است
ديدن و سوزش و شادماني
چه خيالي و وهمي عجيب است
بيخبر شاد و بينا فسرده است
خنده اي ناشكفت از گل من
كه ز باران زهري نشد تر
من به بازار كالافروشان
داده ام هر چه را ، در برابر
شادي روز گمگشته اي را
اي دريغا ! دريغا ! دريغا
كه همه فصل ها هست تيره
از گشته چو ياد آورم من
چشم بيند ، ولي خيره خيره
پر ز حيراني و ناگواري
ناشناسي دلم برد و گم شد
من پي دل كنون بي قرارم
ليكن از مستي باده ي دوش
مي روم سرگران و خمارم
جرعه اي بايدم تا رهم من
افسانه : كه ز نو قطره اي چند ريزي ؟
بينوا عاشقا
عاشق : گر نريزم
دل چگونه تواند رهيدن ؟
چون توانم كه دلشاد خيزم
بنگرم بر بساط بهاران
افسانه : حاليا تو بيا و رها كن
اول و آخر زندگاني
وز گذشته مياور دگر ياد
كه بدين ها نيرزد جهاني
كه زبون دل خودشوي تو
عاشق : ليك افسوس ! چون مارم اين درد
مي گزد بند هر بند جان را
پيچم از درد بر خود چو ماران
تنگ كرده به ان استخوان را
چون فريبم در اين حال كان هست ؟
قلب من نامه ي آسمان هاست
مدفن آرزوها و جان هاست
ظاهرش خنده هاي زمانه
باطن آن سرشك نهان هاست
چون رها دارمش؟ چون گريزم ؟
همرها ! باز آمد سياهي
مي برندم به خواهي نخواهي
مي درخشد ستاره بدانسان
كه يكي شعله رو در تباهي
مي كشد باد ، محكم غريوي
زير آن تپه ها كه نهان است
حاليا روبه آوازه خوان است
كوه و جنگل بدان ماند اينجا
كه نمايشگه روبهان است
هر پرنده به يك شاخه در خواب
افسانه : هر پرنده به كنجي فسرده
شب دل عاشقي مست خورده
عاشق : خسته اين خاكدان ، اي فسانه
چشم ها بسته ، خوابش ببرده
با خيال دگر رفته از خوش
بگذر از من ، رها كن دلم را
كه بسي خواب آشفته ديده است
عاشق و عشق و معشوق و عالم
آنچه ديده ، همه خفته ديده است
عاشقم ، خفته ام ، غافلم من
گل ، به جامه درون پر ز ناز است
بلبل شيفته چاره ساز است
رخ نتابيده ، ناكام پژمرد
بازگو ! اين چه غوغا ، چه راز است ؟
يك دم و اين همه كشمكش ها
واگذار اي فسانه ! كه پرسم
زين ستاره هزاران حكايت
كه : چگونه شكفت آن گل سرخ ؟
چه شد ؟ اكنون چه دارد شكايت ؟
وز دم بادها ، چون بپژمرد ؟
آنچه من ديده ام خواب بوده
نقش يا بر رخ آب بوده
عشق ، هذيان بيماري اي بود
يا خمار ميي ناب بود
همرها ! اين چه هنگامه اي بود ؟
بر سر ساحل خلوتي ، ما
مي دويديم و خوشحال بوديم
با نفس هاي صبحي طربناك
نغمه هاي طرب مي سروديم
نه غم روزگار جدايي
كوچ مي كرد با ما قبيله
ما ، شماله به كف ، در بر هم
كوه ها ، پهلوانان خودسر
سر برافراشته روي در هم
گله ي ما ، همه رفته از پيش
تا دم صبح مي سوخت آتش
باد ، فرسوده ، مي رفت و مي خواند
مثل اينكه ، در آن دره ي تنگ
عده اي رفته ، يك عده مي ماند
زير ديوار از سرو و شمشاد
آه ، افسانه ! در من بهشتي است
همچو ويرانه اي در بر من
آبش از چشمه ي چشم غمناك
خاكش ، از مشت خاكستر من
تا نبيني به صورت خموشم
من بسي ديده ام صبح روشن
گل به لبخند و جنگل سترده
بس شبان اندر او ماه غمگين
كاروان را جرس ها فسرده
پاي من خسته ، اندر بيابان
ديده ام روي بيمار ناكان
با چراغي كه خاموش مي شد
چون يكي داغ دل ديده محراب
ناله اي را نهان گوش مي شد
شكل ديوار ، سنگين و خاموش
درههم فتاد دندانه ي كوه
سيل برداشت ناگاه فرياد
فاخته كرد گم آشيانه
ماند توكا به ويرانه آباد
رفت از يادش انديشه ي جفت
كه تواند مرا دوست دارد
وندر آن بهره ي خود نجويد ؟
هركس از بهر خود در تكاپوست
كس نچيند گلي كه نبويد
عشق بي حظ و حاصل خيالي ست
آنكه پشمينه پوشيد ديري
نغمه ها زد همه جاودانه
عاشق زندگاني خود بود
بي خبر ، در لباس فسانه
خويشتن را فريبي همي داد
خنده زد عقل زيرك بر اين حرف
كز پي اين جهان هم جهاني ست
آدمي ، زاده ي خاك ناچيز
بسته ي عشق هاي نهاني ست
عشوه ي زندگاني است اين حرف
بار رنجي به سربار صد رنج
خواهي ار نكته اي بشنوي راست
محو شد جسم رنجور زاري
ماند از او زباني كه گوياست
تا دهد شرح عشق دگرسان
حافظا ! اين چهكيد و دروغيست
كز زبان مي و جام و ساقي ست ؟
نالي ار تا ابد ، باورم نيست
كه بر آن عشق بازي كه باقي ست
من بر آن عاشقم كه رونده است
در شگفتم ! من و تو كه هستيم ؟
وز كدامين خم كهنه مستيم ؟
اي بسا قيد ها كه شكستيم
باز از قيد وهمي نرستيم
بي خبر خنده زن ، بيهده نال
اي فسانه ! رها كن در اشكم
كاتشي شعله زد جان من سوخت
گريه را اختياري نمانده ست
من چه سازم ؟ جز اينم نيامخوت
هرزه گردي دل ، نغمه ي روح
افسانه : عاشق ! اينها سخن هاي تو بود ؟
حرف بسيارها مي توان زد
مي توان چون يكي تكه ي دود
نقش ترديد در آسمان زد
مي توان چون شبي ماند خاموش
مي توان چون غلامان ، به طاعت
شنوا بود و فرمانبر ، اما
عشق هر لحظه پرواز جويد
عقل هر روز بيند معما
و آدميزاده در اين كشاكش
ليك يك نكته هست و نه جز اين
ما شريك هميم اندر اين كار
صد اگر نقش از دل برآيد
سايه آنگونه افتد به ديوار
كه ببينند و جويند مردم
خيزد اينك در اين ره ، كه ما را
خبر از رفتگان نيست در دست
شادي آورده ، با هم توانيم
نقش ديگر براين داستان بست
زشت و زيبا ، نشاني كه از ماست
تو مرا خواهي و من تو را نيز
اين چه كبر و چه شوخي و نازي ست ؟
به دوپا راني ، از دست خواني
با من آيا تو را قصد بازي است ؟
تو مرا سر به سر مي گذاري ؟
اي گل نوشكفته ! اگر چند
زود گشتي زبون و فسرده
از وفور جواني چنيني
هر چه كان زنده تر ، زود مرده
با چنين زنده من كار دارم
مي زدم من در اين كهنه گيتي
بر دل زندگان دائما دست
در از اين باغ اكنون گشادند
كه در از خارزاران بسي بست
شد بهار تو با تو پديدار
نوگل من ! گلي ، گرچه پنهان
در بن شاخه ي خارزاري
عاشق تو ، تو را بازيابد
سازد از عشق تو بي قراري
هر پرنده ، تو را آشنا نيست
بلبل بينوا زي تو آيد
عاشق مبتلا زي تو آيد
طينت تو همه ماجرايي ست
طالب ماجرا زي تو آيد
تو ، تسليده ، عاشقاني
عاشق : اي فسانه ! مرا آرزو نيست
كه بچينندم و دوست دارند
زاده ي كوهم ، آورده ي ابر
به كه بر سبزه ام واگذارند
با بهاري كه هستم در آغوش
كس نخواهم زند بر دلم دست
كه دلم آشيان دلي هست
زاشيانم اگر حاصلي نيست
من بر آنم كز آن حاصلي هست
به فريب و خيالي منم خوش
افسانه : عاشق ! از هر فريبنده كان هست
يك فريب دلاويزتر ، من
كهنه خواهد شدن آن چه خيزد
يك دروغ كهن خيزتر ، من
رانده ي عاقلان ، خوانده ي تو
كرده در خلوت كوه منزل
عاشق : همچو من
افسانه : چون تو از درد خاموش
بگذرانم ز چشم آنچه بينم
عاشق : تا بيابي دلي را همه جوش
افسانه : دردش افتاده اندر رگ و پوست
عاشقا ! با همه اين سخن ها
به محك آمدت تكه ي زر
چه خوشي ؟ چه زياني ، چه مقصود ؟
گردد اين شاخه يك روز بي بر
ليك سيراب از اين چوي اكنون
يك حقيقت فقط هست بر جا
آنچناني كه بايست ، بودن
يك فريب است ره جسته هر جا
چشم ها بسته ، پابست بودن
ماچنانيم ليكن ، كه هستيم
عاشق : آه افسانه ! حرفي است اين راست
گر فريبي ز ما خاست ، ماييم
روزگاري اگر فرصتي ماند
بيش از اين با هم اندر صفاييم
همدل و همزبان و همآهنگ
تو دروغي ، دروغي دلاويز
تو غمي ، يك غم سخت زيبا
بي بها مانده عشق و دل من
مي سپارم به تو ، عشق و دل را
كه تو خود را به من واگذاري
اي دروغ ! اي غم ! اي نيك و بد ، تو
چه كست گفت از اين جاي برخيز ؟
چه كست گفت زين ره به يكسو
همچو گل بر سر شاخه آويز
همچو مهتاب در صحنه ي باغ
اي دل عاشقان ! اي فسانه
اي زده نقش ها بر زمانه
اي كه از چنگ خود باز كردي
نغمه هيا همه جاودانه
بوسه ، بوسه ، لب عاشقان را
در پس ابرهايم نهان دار
تا صداي مرا جز فرشته
نشنوند ايچ در آسمان ها
كس نخواند ز من اين نوشته
جز به دل عاشق بي قراري
اشك من ريز بر گونه ي او
ناله ام در دل وي بياكن
روح گمنامم آنجا فرود آر
كه بر آيد از آنجاي شيون
آتش آشفته خيزد ز دل ها
هان ! به پيش آي از اين دره ي تنگ
كه بهين خوابگاه شبان هاست
كه كسي را نه راهي بر آن است
تا در اينجا كه هر چيز تنهاست
بسراييم دلتنگ با هم

M.B.M
18-07-2006, 23:29
راه آسمون كه بسته س گرچه قلبامون شكسته س
تا بحال انقد خدا رو اينجوري صدا نكردم
تو من و گذاشتي رفتي خواستي من ديوونه تر شم
باورت نمي شه شايد آخه جون فدا نكردم
نامه هاي عاشقونه با نشونه بي نشونه
اما از كساي ديگه س پس اونا رو وا نكردم
يادته عكست و دادي بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز ديگه هرگز به كسي نگا نكردم
تو از اون روزي كه رفتي نه تو رفتي كه ببيني
تا قيامت هم تو رو من از خودم جدا نكردم

navid_mansour
18-07-2006, 23:31
بابا جون من از "م" خسته شدم یه چی دیگه بگن جونه من

M.B.M
18-07-2006, 23:36
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد


کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد


گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد


مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد


گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد


راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد

saye
18-07-2006, 23:42
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد


کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد


گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد


مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد


گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد


راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد

باید با م میگفتید !!!!
...
گشت يكي چشمه ز سنگي جدا
غلغله زن ، چهره نما ، تيز پا
گه به دهان بر زده كف چون صدف
گاه چو تيري كه رود بر هدف
گفت : درين معركه يكتا منم
تاج سر گلبن و صحرا منم
چون بدوم ، سبزه در آغوش من
بوسه زند بر سر و بر دوش من
چون بگشايم ز سر مو ، شكن
ماه ببيند رخ خود را به من
قطره ي باران ، كه در افتد به خاك
زو بدمد بس كوهر تابناك
در بر من ره چو به پايان برد
از خجلي سر به گريبان برد
ابر ، زمن حامل سرمايه شد
باغ ،‌ز من صاحب پيرايه شد
گل ، به همه رنگ و برازندگي
مي كند از پرتو من زندگي
در بن اين پرده ي نيلوفري
كيست كند با چو مني همسري ؟
زين نمط آن مست شده از غرور
رفت و ز مبدا چو كمي گشت دور
ديد يكي بحر خروشنده اي
سهمگني ، نادره جوشنده اي
نعره بر آورده ، فلك كرده كر
ديده سيه كرده ،‌شده زهره در
راست به مانند يكي زلزله
داده تنش بر تن ساحل يله
چشمه ي كوچك چو به آنجا رسيد
وان همه هنگامه ي دريا بديد
خواست كزان ورطه قدم دركشد
خويشتن از حادثه برتر كشد
ليك چنان خيره و خاموش ماند
كز همه شيرين سخني گوش ماند
خلق همان چشمه ي جوشنده اند
بيهوده در خويش هروشنده اند
يك دو سه حرفي به لب آموخته
خاطر بس بي گنهان سوخته
ليك اگر پرده ز خود بردرند
يك قدم از مقدم خود بگذرند
در خم هر پرده ي اسرار خويش
نكته بسنجند فزون تر ز پيش
چون كه از اين نيز فراتر شوند
بي دل و بي قالب و بي سر شوند
در نگرند اين همه بيهوده بود
معني چندين دم فرسوده بود
آنچه شنيدند ز خود يا ز غير
و آنچه بكردند ز شر و ز خير
بود كم ار مدت آن يا مديد
عارضه اي بود كه شد ناپديد
و آنچه به جا مانده بهاي دل است
كان همه افسانه ي بي حاصل است

M.B.M
18-07-2006, 23:47
باید با م میگفتید !!!!

دوستمون از م خسته شده بود منم يك شعر ديگه با "ر" نوشتم

توي كوچه رفاقت يه سلام جواب ندادم
تو دلم تويي اون و با كسي آشنا نكردم
مي دونم دوسم نداري حتي قد يه قناري
اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نكردم
مي دونم دوسم نداري حتي قد يه قناري
اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نكردم
ما جايي قرار نذاشتيم جز تو كوچه هاي رويا
اين دفعه تو اومدي من به قرار وفا نكردم
زير دين ناز چشمات يه عمريه دارم مي سوزم
تا خاكستري نشه دل دينمو ادا نكردم
اومدن واسه نصيحت به بهانه ي يه صحبت
عمرشون كلي تلف شد چون تو رو رها نكردم

arashradi
19-07-2006, 00:03
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
سر مرد كچلي را فر 6 ماهه زدند

M.B.M
19-07-2006, 00:06
دزدي و پاسباني ، گرگي و هم شباني
در هر دو حال بودن ، الحق كه ميتواني

magmagf
19-07-2006, 05:42
يك پنجره براي من كافيست
يك پنجره به لحظه ي آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آن قدر قد كشيده است كه ديوار را براي برگ هاي جوانش
معني كند
از آيينه بپرس
نام نجات دهنده ات را
آيا زمين كه زير پاي تو مي لرزد
تنهاتر از تو نيست ؟
پيغمبران رسالت ويراني را
با خود به قرن ما مي آورند؟
اين انفجارهاي پياپي
و ابرهاي مسموم
آيا طنين آيه هاي مقدس هستند ؟
اي دوست اي برادر اي هم خون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتل عام گل ها را بنويس

k@vir
19-07-2006, 05:47
ستاره ای از دور
مرا به وسعت پرواز خویش می خواند
ستاره
پنجره بسته را نمی داند!

magmagf
19-07-2006, 05:53
دلم كرده امشب هواي شراب
شرابي كه از جان برارد خروش
شرابي كه بينم در ان رقص مرگ
شرابي كه هرگز نيايم به هوش

amir 110
19-07-2006, 07:34
شيشه ي پنجره را باران شست
از دل من اما
چه كسي نقش تو را خواهد شست ؟

saye
19-07-2006, 08:54
من براي تو مي خونم، هنوز از اينور ديوار
هر جاي گريه كه هستي، خاطره هات ُ نگه دار!
تو نمي دوني، عزيزم! حال ُ روزگار ما رُ!
توي ذهن ِ آينه بشمار، تك تك ِ حادثه ها رُ !
خورشيدُ از ما گرفتن! - شُكر ِ شب! - ستاره پيداس!
از نگاه ِ ما، جرقه، صد تا فانوسِ ! يه رؤياس!

هم غصه! بخون با من،
تو اني قفس ِ بي مرز!
لعنت به چراغ ِ سرخ!
لعنت به چراغ ِ سبز!

من براي تو مي خونم، بهترين ترانه ها رُ!
دل ِ ديوار ُ بلرزون! تازه كن خلوت ِ ما رُ!
ببين از رو بوم ِ آبي، پاك شده رنگِ پر نده!
حرف ِ تازه اي ندارن، اين دقايق ِ كـُشنده!
جنّاي قلعه ي جادو، سيباي بلورُ چيدن!
تو بخون! ترانه خونا، همه شون نفس بريدن!

هم غصه! بخون با من،
تو اني قفس ِ بي مرز!
لعنت به چراغ ِ سرخ!
لعنت به چراغ ِ سبز!
...

amir 110
19-07-2006, 09:22
زندگي از تو و
مرگم از توست
سيل سيال نگاه سبزت
همه بنيان وجودم را ويرانه كنان مي كاود
من به چشمان خيال انگيزت معتادم

mirmohammadi
19-07-2006, 09:29
مي نوش که عـمر جاودانـي اين است
خود حاصلت از دور جواني اين است
هـنگام گل و باده و ياران سرمست
خوش باش دمـي که زنـدگانـي اين است

amir 110
19-07-2006, 09:33
تو اگر بازكني پنجره را
من نشان خواهم داد
به تو زيبايي را

mirmohammadi
19-07-2006, 09:36
اين کهـنه رباط را که عـالم نام است
وارامگه ابـلق صبح و شام است
بـزمي است که وامانـده صد جـمشيـد است
قـصريـست که تکيه گاه صد بهرام است

saye
19-07-2006, 09:39
يه پنجره رو به يه باغ ْ، يه كوره راه ِ بي چراغ ْ،
يه حوض ِ سبز ِ نيمه پُر، آبتني ِ چن تا كلاغ!
دوباره جنگ ِ من ُ من، تو اين غروب ِ بي نفس!
قناري مي خونه ولي صداش اسيرِ تو قفس!

آهاي ! شكسته! با تواَم! فكر ِ يه راه ِ تازه كن!
به جاي خوندن يه دفه، سكوت ُ مزه مزه كن!
توي سكوت ْ زندوني ِ ، عطر ِ يه آواز ِ زُلال!
نخون تا فرياد بزنن تموم آدماي لال!

توي سكوت مي شه به عشق، ميشه به آيينه رسيد!
مي شه به تك ستاره ي اين شب ِ ديرينه رسيد!
مي شه با طوفان ِ نفس، حنجره ها ر ُ زنده كرد!
تو بازي ِ يكي شدن، مي شه تو ر ُ برنده كرد!

سكوت ِ بي رضايتت چه خوش صداس! ترانه خون!
وقتِ سقوط ِ ناگزير، من رُ يه تكيه گاه بدون!
من با تواَم تا ته ِ خط! مثل ِ يه سايه پا به پا!
حرف ِ منُ به من بزن، اونور ِ غيبت ِ صدا!

توي سكوت مي شه به عشق، ميشه به آيينه رسيد!
مي شه به تك ستاره ي اين شب ِ ديرينه رسيد!
مي شه با طوفان ِ نفس، حنجره ها ر ُ‌زنده كرد!
تو بازي ِ يكي شدن، مي شه تو ر ُ برنده كرد!

mirmohammadi
19-07-2006, 09:43
در دايـره اي که آمد و رفـتن ماست
او را نه بدايـت نه نهايـت پـيداست
کس مي نزند دمي در اين معـني راست
کآيـن آمدن از کجا و رفـتن بکجاست

amir 110
19-07-2006, 09:53
تا كني مستم ، همه زنبيل ها را كرده پر
از شميم آن دو گيسوي شرابي آمدي
سنگفرش از نقره كردند اختران راه تو را
شب كه شد از جاده هاي ماهتابي آمدي

mirmohammadi
19-07-2006, 10:04
يک قطره آب بود و با دريا شد
يک ذرّه خـاک و با زمين يکـتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چـيست
آمد مگسي پديد و ناپـيدا شد

amir 110
19-07-2006, 10:07
درد ما را نيست درمان الغياث
هجر ما را نيست پايان الغياث

دين و دل بردند و قصد جان کنند
الغياث از جور خوبان الغياث

در بهای بوسه‌ای جانی طلب
می‌کنند اين دلستانان الغياث

خون ما خوردند اين کافردلان
ای مسلمانان چه درمان الغياث

همچو حافظ روز و شب بی خويشتن
گشته‌ام سوزان و گريان الغياث

mirmohammadi
19-07-2006, 12:00
آقا امير من كم اوردم
يه بار ديگه اين جوري بدي ديگه نمي تونم
------------------------------------
ثواب روزه و حج قبول آنكس برد
كه خاك ميكده عشق را زيارت كرد

amir 110
19-07-2006, 12:51
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشينی
ور نه هر فتنه که بينی همه از خود بينی

به خدايی که تويی بنده بگزيده او
که بر اين چاکر ديرينه کسی نگزينی
........................................
شرمنده آخه همه اشعار به ت و دال ختم ميشه خواستم يه خورده تنوع داشته باشه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

mirmohammadi
19-07-2006, 14:50
يارب اين نو گل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تو از چشم حسود چمنش

------------------------------
من چاكرتم امير جون
آخه من تازه كارم نمي تونم خوب و سريع جواب بدم
اما اين آخري براي تنوع

saye
19-07-2006, 23:23
شب ندارد سر خواب
شاخ مأيوس يكي پيچك خشك
پنجه برشيشهء در مي سايد
من ندارم سر يأس
زير بي حوصلگي هاي شب از دورادور
ضرب آهسته پاهاي كسي مي آيد.
...

navid_mansour
20-07-2006, 01:13
دست تو کو....بگو دست تو کو....دو دست گمشده........دست بی آرزو

magmagf
20-07-2006, 05:18
و تو انگاه خواهي دانست خون سبز من
خواهي دانست كه جاي چيزي در وجود تو خالي ست
و تو انگاه خواهي دانست پرنده قفس كوچك خالي و منتظر من
خواهي دانست كه تنها مانده اي با روح خودت
و بي كسي خود را دردناك تر خواهي چشيد زير دندان غمت
غمي كه من مي برم
غمي كه من مي كشم

ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــ
مترانه يا مشاعره؟

amir 110
20-07-2006, 07:40
من ترک عشق شاهد و ساغر نمی‌کنم
صد بار توبه کردم و ديگر نمی‌کنم

magmagf
20-07-2006, 07:45
ما تنهاييم
چرا كه هرگز كسي ما را به جانب خود نخواند
ما خاموشيم
زيرا كه ديگر هيچ گاه به سوي شما باز نخواهيم امد
و گردن افراخته
بدان جهت كه به هيچ چيز اعتماد نكرديم
بي آنكه بي اعتمادي را دوست داشته باشيم

amir 110
20-07-2006, 07:57
مقام امن و می بی‌غش و رفيق شفيق
گرت مدام ميسر شود زهی توفيق

amir 110
20-07-2006, 08:11
"قسمت است ديگر عزيزم ,
چه مي شود كرد" ؟
و روزها را قسمت مي شويم
بين ديوارهاي كاغذي و
درهايي كه به خانه باز مي شوند
(هي
كنار اعلاميه ات براي من جايي نگهدار
شايد برگردم
-عجله نكن
آنقدر مانده تا كوپني شود)
و قسمت مي شويم
بين ترانه هاي شاد و
آوازهايي كه اي كاش آدم را در
مي آوردند
(كليه هايم براي تو
كليه شعرهايت براي من)
هي..
چقدر شبيه كودكيت شده اي
از ديوار بيا پايين
لبخند مي زني ؟
نازت چند ؟
بيا پايين
قسمت مي كنيم :
گيلان براي تو
گريه براي من

....................................
از اينكه طولاني شد عذر خواهي مي كنم
ولي از اونجايي كه اين شعر بيانگر احساسات تمامي مردم گيلان زمين در سو گ شيون هستش نخواستم فقط قسمتي از اون راو بنويسم

saye
20-07-2006, 08:20
نگاهت که می کردم هزار بیت شعر ناب را برایم روایت می کردی....
نگاهت را که از من گرفتی همه وجودم را به آتش کشیدی....
ققنوس شعر من اینگونه زاده شد ...
...

amir 110
20-07-2006, 08:47
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟

saye
20-07-2006, 08:50
هر شب برایت یک غزل باید بگویم ,
از تو غزل گفتن شده مشق لب من !
با شور و شوق کودکانه مشق خود را ,
از خط اول تا به آخر می نویسم
...

amir 110
20-07-2006, 08:59
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند

saye
20-07-2006, 09:02
دل چون آینه ی اهل صفا می شکنند
که ز خود یبخبرند این ز خدا بیخبران...

amir 110
20-07-2006, 09:07
نوش کن جام شراب يک منی
تا بدان بيخ غم از دل برکنی

saye
20-07-2006, 09:10
يكي بود
يكي نبود
و آن كه به ضرس قاطع بود
گفت : اتفاق شود
و اتفاق من بودم
و بعد تر تو
و يا نمي دانم چه فرق مي كند
برعكس
يكي نبود
و آن يكي كه بود
گفت : مهر شود
و مهر شد
سقف و سايه و بستر
اجاق و مطبخ و لبخند
يكي نبود
و آن يكي كه بود گفت شك بشود
و بعد شك از بعيدترين دريچه آفتابي شد
يكي نبود
و آنيكي
گويي كه هيچ نبوده باشد
احتمالا گفت كينه شود
و دود شد
اجاق و مطبخ و لبخند
و بعد تر زمين
كه دهكده است
بودم بيمه نامه ي سوء تفاهم و سرقت و سلاخ
سپس
يكي كه بود و نبودش
گفت : باران شود
و به اين قلم قسم كه باران شد
و ما هنوز خيس گريه نبوديم
كه گفت : بازي تمام شود
و شايد هنوز نگفته بود
كه رنگين كمان پلي
از دو سوي دهكده روييد
...

amir 110
20-07-2006, 09:12
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟

saye
20-07-2006, 09:19
در پاكتي درگشوده
برايت مشتي سلام و بوسه فرستادم
با اندكي هواي نيالوده
و چن قطعه عكس نان براي تبرك
كه پشتشان نوشته ام
آيا دوباره مي بينمت ؟
آيا هنوز
وقتي كه مي دوم
دلت هواي شانه هاي مرا دارد ؟
آيا هنوز بر اين عقيده اي كه
دو دو تا مساوي چار است ؟
و هيچ قصد توبه نداري ؟
ناچارم برايت دعا كنم
از فرط عشق بميري
....

amir 110
20-07-2006, 09:31
يكي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش مي كنم
شايد بخواند از نگاه من
كه او را دوست دارم
ولي افسوس او هرگز نگاهم را نمي خواند

saye
20-07-2006, 23:57
شعرتون تکراری بود
...........

در دل میخانه سخت ولوله افتاد
:دختر رقاص تا به رقص درآمد
گیسوی زرین فشاند و دامن پرچین؛
.از دل مستان، ز شوق، نعره برآمد

،نغمه موسیقی و به هم زدن جام
.قهقهه و نعره در فضا به هم آمیخت
پیچ و خم آن تن لطیفِ پر از موج
:آتش شوقی در آن گروه برانگیخت

رقص به پایان رسید و ، باده پرستان
دست به هم کوفتند و جامه دریدند؛
،گل به سر آن گل شکفته فشاندند
،سرخوش و مستانه پشت دست گزیدند

- دختر رقاص، لیک - چون شب پیشین
شاد نشد، دلبری نکرد، نخندید؛
،چهره به هم درکشید و مشت گره کرد
.شادی عشاق خسته را نپسندید

،دیده او پرخمار و مست و تب آلود
:مستی او رنگ درد و تلخی غم داشت
،باده در او می فزود، گرم و شررخیز
.حسرت عمری نشاط و شور که کم داشت

،اوست که شادی به جمع داده همه عمر
لیک دمی شادمان دلش نتپیده؛
،اوست که عمری چشانده باد لذت
.خود، ولی - افسوس! - جرعه یی نچشیده

،اوست که تا ناله اش غمی نفزاید
سوخته اندر نهان و دوخته لب را؛
،اوست که چون شمع، با زبان حسرت
.رقص کنان پیش خلق، سوخته شب را

آه که باید ازین گروه ستمگر
داد دل زار و خسته را بستاند؛
شاید ازین پس، ازین خرابه دلگیر
.پای به زنجیر بسته را برهاند

،بانگ برآورد: « ای گروه ستمگر
!پشت مرا زیر بار درد شکستید
تشنه خون شما منم، منم، آری؛
«...!گل نفشانید و بوسه هم نفرستید

گفت یکی زان میان که:« دختره مست است؛
- مستی او امشب از حساب فزون است
آه! ببین: چهره اش سیاه شده از خشم؛
«!مست نه، این بینوا دچار جنون است

!باز خروشید دخترک که: « بگویید
- کیست؟ بگویید! از شما چه کسی هست
کیست که فردا ز خود به خشم نراند
نقد جوانی مرا چو می رود از دست؟

کیست؟ بگویید! از شما چه کسی هست
،تا ز خراباتیان مرا برهاند
،زندگیم را ز نو دهد سر و سامان
«دست مرا گیرد و به راه کشاند؟
***
گفته دختر میان مجمع مستان
بهت و سکوتی عجیب و گنگ پراکند؛
:پاسخ او زان گروه می زده این بود
...از پی لختی سکوت، قهقهه ای چند ...
...

magmagf
21-07-2006, 03:04
در كنار چشمه سحر
سرنهاده روي شانه هاي يكدگر
گيسوان خيسشان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم
رنگ ها شكفته در زلال عطرهاي گرم
مي تراود از سكوت دلپذيرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود

soleares
21-07-2006, 08:55
دل خرابي مي كند دل دار را آگه كنيد زينهار اي دوستان جان من و جان شما

M.B.M
21-07-2006, 14:53
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش
صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش
صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش

Mirage
21-07-2006, 15:29
به اطلاع علاقه‌مندان به مشاعره برسانم كه عده‌اي از كارشناسان اعتقاد دارند قبل ازحمله مسلمانان به ايران شعر فارسي وجود نداشته. زيرا هيچ شعري از قبل از اسلام وجود ندارد. ( از شعراي اوليه، هجري قمري هم اشعار كمي وجود دارد و اشعارشان چندان جذاب نيست )

shvalaie
22-07-2006, 00:58
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين حايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها

saye
22-07-2006, 01:38
به اطلاع علاقه‌مندان به مشاعره برسانم كه عده‌اي از كارشناسان اعتقاد دارند قبل ازحمله مسلمانان به ايران شعر فارسي وجود نداشته. زيرا هيچ شعري از قبل از اسلام وجود ندارد. ( از شعراي اوليه، هجري قمري هم اشعار كمي وجود دارد و اشعارشان چندان جذاب نيست )

ممنون
جالب بود !!!
...............

انگار با من از همه كس آشنا تري
از هر صداي خوب برايم صداتری
آينه اي به پاكي سرچشمه يقين
با اينكه روبروي مني و مكدري
تو عطر هر سپيده و نجواي هر نسيم
تو انتهاي هر در آنسوي آن دري
لالاي پر نوازش باروان نم نمي
خواب مرا به خواب گل ياس مي بري
انگار با من از همه كس اشنا تري
از هر صداي خوب برايم صداتري

درهاي ناگشوده من آيه هر غروب
مفهوم سر به مهر طلوع مكرري
هم روح لحظه هاي گل ياس پرپري
از تو گر كه بگذرم از خود گذشته ام
هرگز گمان نمي برم از من تو بگذري
انگار با من از همه كس اشنا تري
از هر صداي خوب برايم صداتري

من غرق تمام غرقابهاي تو
تو لحظه عزيز رسيدن به بندري
من چيره مي شوم به هراس غريق من
از تو مراست وعده ميلاد ديگري
از تو گر كه بگذرم از خود گذشته ام
هرگز گمان نمي برم از من تو بگذري

انگار با من از همه كس اشنا تري
از هر صداي خوب برايم صداتري
از هر صداي خوب برايم صداتري
از هر صداي ....

soleares
22-07-2006, 01:57
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض
پادشاهي كامران بود از گدايان عار داشت

Bedahe
22-07-2006, 02:32
لب شکر شکن یار چو در دام بیفتد
یارای سخن نیست مرا که بسیار بگفتم.

soleares
22-07-2006, 02:35
دوست عزيز لطفا با ت شعر بگيد.

Bedahe
22-07-2006, 02:46
تمنای دلم کز در دربار تو افتاد
ایینه من بر کف دریای تو افتاد

magmagf
22-07-2006, 05:53
ديشب صداي تيشه از بيستون نيامد
شايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد

Bedahe
22-07-2006, 06:03
در دیر مغان آمد یا رب قدهی در دست
مست از می و می خواران از نرگس مستش مست

amir 110
22-07-2006, 07:27
تنها در اين خانه گربه ها شاخ مي زدند
تنها در اين خانه
سكوت علامت بيداري ترانه بود
وقتي درخت را به جرم جوانه قرنطينه مي كردند

mirmohammadi
22-07-2006, 08:26
ديدندش ار چه خسته در اين رنج بر حصير
اما چو فاتحي كه مقر كرده بر سرير
با چهره ي عبوس با صولت قوي

amir 110
22-07-2006, 09:01
يا مبسما يحاکی درجا من اللالی
يا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی

mirmohammadi
22-07-2006, 09:12
يكي جامه آن مرد خياط دوخت
قضا را تن صاحب جامه سوخت.

amir 110
22-07-2006, 09:16
تا دوباره مثل ِ اون خواب، همه دس تو دس بذارن!
همه هم صدا بلن شن، دخل ِ مرشد رُ بيارن!

mirmohammadi
22-07-2006, 09:25
نان طلب دارد از زني مادر
چه از اين بهتر

amir 110
22-07-2006, 09:53
رفتي و فراموش شدي از دل دنيا
چون ناله ي مرغي كه ز ياد قفسي رفت

mirmohammadi
22-07-2006, 10:00
تا من از اصل خود جدا شده ام
دمي آرامي ام نبوده به دهر
طالب رنج و ماجرا شده ام
كرداه ام از شكفتن خود قهر

amir 110
22-07-2006, 10:03
رفتي و غم آمد به سر جاي تو اي داد
بيدادگري آمد و فريادرسي رفت

magmagf
22-07-2006, 10:03
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه

amir 110
22-07-2006, 10:06
همه ي عمر سفر مي كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهاي تو سرشار سرور

mirmohammadi
22-07-2006, 10:18
روزگاري اگر فرصتي ماند
بيش از اين با هم اندر صفائيم،

amir 110
22-07-2006, 10:27
می جویمت
در تکانِ تنهایی
گوش می سپارم
به شُد آیندِ درختان
سپید می نالند و
سبز
می مویند.

magmagf
22-07-2006, 10:44
می جویمت
در تکانِ تنهایی
گوش می سپارم
به شُد آیندِ درختان
سپید می نالند و
سبز
می مویند.
در دير مغان امد يارم قدحي در دست
مست از مي و مي خواران از نرگس مستش مست

mirmohammadi
22-07-2006, 10:52
تو چيستي اي شب غم انگيز
در جست و جوي چه كاري آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شكل خوف آور

amir 110
22-07-2006, 10:57
راستي شعر مرا مي خواني ؟
نه ، دريغا ، هرگز
باورنم نيست كه خواننده ي شعرم باشي
كاشكي شعر مرا مي خواندي

mirmohammadi
22-07-2006, 11:05
يارم در آينه به رخ آرايش بداد
وامد مرا به گوشه ي ايوان خويش جست
برداشت همره و سوي صحرا روانه شد
آندم كه آن شقايق وحشي، ز كوه رست.

amir 110
22-07-2006, 11:22
تو چه بيرحمانه
شاخ پر برگ درختان را عريان كردي
و جهان را به سموم نفست ويران كردي

mirmohammadi
22-07-2006, 11:26
يكي مشت مخلوق حيله گرند
همه چاپلوسان خيره سرند.
رسانند اگر چند پنهان ضرر
نه ماده اند اينان و نه نيز نر.

amir 110
22-07-2006, 11:31
راه منم سفر توئي , سوز منم اثر توئي
من چو نسيم گل ترا خانه به دوش كرده ام

mirmohammadi
22-07-2006, 11:34
مي توانستي اي دل، رهيدن
گر نخوردي فريب زمانه،
آنچه ديدي، ز خود ديدي و بس
هر دمي يك ره و يك بهانه،

amir 110
22-07-2006, 11:48
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود كه
كه عشق
پناهي گردد،
پروازي نه
گريز گاهي گردد.

mirmohammadi
22-07-2006, 11:54
در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
كنارت زندگي از سر بگيرم

amir 110
22-07-2006, 12:02
من با تو كاملم
من با تو رازي روشن
من با تو نام هستي ام اي دوست
اي يار مهرباني و تنهايي
من با تو روشنان را
فرياد مي كنم

mirmohammadi
22-07-2006, 12:09
مست مستم كن چنان كز شور مي
بازگويم قصه افسون او

magmagf
22-07-2006, 12:25
ولي نقاشي من كاغذي نيست
براي رسم ابزاري ندارم
كمي احساس را با جرعه اي عشق
به روي برگ ياسي مي گذارم

mirmohammadi
22-07-2006, 13:52
مي خوردن و شاد بودن آئـيـن منـست
فارغ بودن ز کفـر و ديـن ديـن منـست
گفـتـم به عـروس دهـر کابـيـن تو چـيست
گفـتا دل خرم تو کابـيـن منـست

M.B.M
22-07-2006, 16:14
تمام هستي ام بود و ندانست كه
در قلبم چه آشوبي بپا كرد
و او هرگز شكستم را نفهميد
اگرچه تا ته دنيا صدا كرد

mirmohammadi
22-07-2006, 16:25
دوران جهان بي مي و ساقي هيچ است
بي زمزمه ناي عـراقي هـيچ است
هـر چند در احوال جهان مي نگرم
حاصل هـمه عـشرتست و باقي هـيچ است

Bedahe
22-07-2006, 16:27
دردا كه در اين دير كهن جاي بدان نيست
ليكن دل ما جز به نگاهش نگران نيست

M.B.M
22-07-2006, 16:30
تا بیکران عالم پندار رفته ام
تا دشت پر ستاره اندیشه های جرف
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا شهر یاد ها
دیگر شراب هم خبر تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
هان ای عقاب عشق
از اوج قله های مه آلود دوردست
پرواز کن
به شهر غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا

mirmohammadi
22-07-2006, 16:30
ابر آمد و باز بر سر سبزه گـريـست
بـي باده گـلرنگ نمي بايد زيـست
اين سبزه که امروز تماشاگـه ماست
تا سبزه خـاک ما تماشاگه کيست

M.B.M
22-07-2006, 16:34
ترسم که بوی نسترن مست است و هوشیارش کند
پیراهنی از برگ گل از بهر یارم دوختم
از بس لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خواب است و بیدارش کند
پروانه امشب پر نزن اندر حریم یار من
ترسم صدای شه پرت قدری دل آزارش کند

Bedahe
22-07-2006, 16:38
ترنم نگاه دوست به هر طرف كه ميرود
دل منم چو سايه اي به يك طرب ميرود

Bedahe
22-07-2006, 16:39
در قائله حسرت ما شمع بيفروخت
ليكن دل او انجمن شعله دلان نيست

mirmohammadi
22-07-2006, 16:40
در دايـره سـپـهـر نـاپـيـدا غــور
جـاميـست کـه جمله را چشانـند بـدور
نوبـت چـو بدور تو رسد آه مکـن
مي نوش بخـوشدلي که دور است به خور

Bedahe
22-07-2006, 16:45
ره يافت سالك بي درد به دالان حقيقت
برگشت به ناداني به يك جمله ز طريقت

M.B.M
22-07-2006, 16:48
تا در آيينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جز در خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را
توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود


آيدا در آينه – احمد شاملو

Bedahe
22-07-2006, 16:56
دردم به در دير كهن حلقه بياويخت
خاخام بگفتا كه در اين دير امان نيست

M.B.M
22-07-2006, 17:31
تن خشک کویرم من ببار ای نم نم باران
ببار ای ابر بارونی
که خستم از دگرگونی
ببر من را به آرامش که خستم از پریشونی
صدام کن عطر آزادی
تو عشقو یاد من دادی

magmagf
22-07-2006, 17:43
ياد باد آن خوش نوا آواز دهقانان شاد
ياد باد آن دلنشين آهنگ رود
ياد باد آن مهرباني هاي باد
ياد باد ان روزگاران ياد باد

Bedahe
22-07-2006, 17:43
يك روز ديدمش غمزه وار ميگريست
چشم بر خاك نهاده و زار ميگريست

Bedahe
22-07-2006, 17:46
دوش به سمعك شنيدم كه يار ميگفت
بر خيز زخواب غفلت اي عاشق كار درست ! ! !

magmagf
22-07-2006, 17:49
تو خوبي
و اين همه اعتراف هاست
من راست گفته ام و گريسته ام
و اين بار راست مي گويم تا بخندم
زيرا اخرين اشك من نخستين لبخندم بود

Bedahe
22-07-2006, 17:54
دیروز را خاطره ای است
امروز را احساس
فردایم چه میشود ؟

M.B.M
22-07-2006, 19:08
دوستان‌ شرح‌ پريشاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
داستان‌ غم‌ پنهاني‌ من‌ گوش‌ كنيد
قصه‌ بي‌ سرو ساماني‌ من‌ گوش‌ كنيد
گفتگوي‌ من‌ و حيراني‌ من‌ گوش‌ كنيد
شرح‌ اين‌ قصه‌ جانسوز نهفتن‌ تا كي‌ ؟
سوختم‌، سوختم‌ اين‌ راز نگفتن‌ تا كي ؟
روزگاري‌ من‌ و دل (او)‌ ساكن‌ كوئي‌ بوديم‌
ساكن‌ كوي‌ بت‌ عربده‌جوئي‌ بوديم‌
دين‌ و دل‌ (عقل و دين) باخته‌ ديوانه‌ روئي‌ بوديم‌
بسته‌ سلسله‌ سلسله‌ موئي‌ بوديم‌
كس‌ در آن‌ سلسله‌ غير از من‌ و دل‌ بند نبود
يك‌ گرفتار از اين‌ جمله‌ كه‌ هستند نبود
نرگس‌ غمزه‌زنش‌ اين‌ همه‌ بيمار نداشت‌
سنبل‌ پرشكنش‌ هيچ‌ گرفتار نداشت‌
اين‌ همه‌ مشتري‌ و گرمي‌ بازار نداشت‌
يوسفي‌ بود ولي‌ هيچ‌ خريدار نداشت‌
اول‌ آن‌ كس‌ كه‌ خريدار شدش‌ من‌ بودم‌
باعث‌ گرمي‌ بازار شدش‌ من‌ بودم‌
عشق من شد سبب خوبي و رعنايي او
داد رسوايي من شهرت زيبايي او
بسكه دادم همه جا شرح دلارايي او
شهر پر گشت ز غوغاي تماشايي او
اين زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
كي سر برگ من بي سروسامان دارد
چاره اينست و ندارم به از اين راي دگر
كه دهم جاي دگر دل به دل آراي دگر
چشم خود فرش كنم زير كف پاي دگر
بر كف پاي دگر بوسه زنم جاي دگر
بعد از اين راي من اينست و همين خواهد بود
من بر اين هستم و البته چنين خواهد بود
پيش او يار نو و يار كهن هردو يكي ست
حرمت مدعي و حرمت من هردو يكي سي
قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو يكي ست
نغمه بلبل و غوغاي زغن هر دو يكي ست
اين ندانسته كه قدر همه يكسان نبود
زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود
چون چنين است پي كار دگر باشم به
چند روزي پي دلدار دگر باشم به
عندليب گل رخسار دگر باشم به
مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
نوگلي كو كه شوم بلبل دستان سازش
سازم از تازه جوانان چمن ممتازش
آن كه بر جانم از او دم به دم آزاري هست
ميتوان يافت كه بر دل ز منش ياري هست
از من و بندگي من اگر اشعاري هست
بفروشد كه به هر گوشه خريداري هست
به وفاداري من نيست در اين شهر كسي
بنده اي همچو مرا هست خريدار بسي
مدتي در ره عشق تو دويديم بس است
راه صد باديه درد بريديم بس است
قدم از راه طلب باز كشيديم بس است
اول و آخر اين مرحله ديديم بس است
بعد از اين ما و سر كوي دل آراي دگر
با غزالي به غزلخواني و غوغاي دگر
تو مپندار كه مهر از دل محزون نرود
آتش عشق به جان افتد و بيرون نرود
وين محبت به صد افسانه و افسون نرود
چه گمان غلط است اين برود چون نرود
چند كس از تو و ياران تو آزرده شود
دوزخ از سردي اين طايفه افسرده شود
اي پسر چند به كام دگرانت بينم
سرخوش و مست ز جام دگرانت بينم
مايه عيش مدام دگرانت بينم
ساقي مجلس عام دگرانت بينم
تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوسها كه ندارند هوسناكي چند
يار اين طايفه خانه برانداز مباش
از تو حيف است به اين طايفه دمساز مباش
ميشوي شهره به اين فرقه هم آواز مباش
غافل از لعب حريفان دغل باز مباش
به كه مشغول به اين شغل نسازي خود را
اين نه كاري ست مبادا كه ببازي خود را
در كمين تو بسي عيب شماران هستند
سينه پر درد ز تو كينه گذاران هستند
داغ بر سينه ز تو سينه فكاران هستند
غرض اينست كه در قصد تو ياران هستند
باش مردانه كه ناگاه قفايي نخوري
واقف كشتي خود باش كه پايي نخوري
گرچه‌ از خاطر وحشي‌ هوس‌ روي‌ تو رفت
وز دلش‌ آرزوي‌ قامت‌ دلجوي‌ تو رفت‌
شد دل‌ آزرده‌ و آزرده‌ دل‌ از كوي‌ تو رفت‌
با دل‌ پرگله‌ از ناخوشي‌ روي‌ تو رفت‌
حاش لله كه‌ وفاي‌ تو فراموش‌ كند
سخن‌ مصلحت‌ آميز كسان‌ گوش‌ كند
وحشي بافقي

Bedahe
22-07-2006, 19:20
صاعقه وار میروم بر شوق وصال دوست
شاید که شوم یک بار شایسته یک دیدار

سمیرا62
22-07-2006, 19:28
واقعاً به حسن انتخابت تبريك مي گم.

Bedahe
22-07-2006, 19:42
مراد سالک طریقت خدای داند وبس
سلوک خویش بنمای گر مرد رهی ای دوست

Bedahe
22-07-2006, 21:38
واقعاً به حسن انتخابت تبريك مي گم.


انتخاب نیست مال خودمه و بداهه است ! ! :)

M.B.M
22-07-2006, 21:40
تا كه بوديم نبوديم كسي
كشت ما را غم بي هم نفسي
تا كه رفتيم همه يار شدند
خفته ايم و همه بيدار شدند
قدر آيينه بدانيم تا هست
نه در آن وقت كه اقبال شكست

Bedahe
22-07-2006, 21:51
تخت توران تو را تاخت و تو
تاختی بر همه یادمان من

M.B.M
22-07-2006, 21:56
نفس كز گرمگاه سينه مي‌آيد برون ابري شود تاريك
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاينست، پس ديگر چه داري چشم
ز چشم دوستان دور يا نزديك؟
مسيحاي جوانمرد من! اي ترساي پير پيرهن چركين!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ...
دمت گرم و سرت خوش باد

Bedahe
22-07-2006, 22:31
دستار ببستی جانا ، ما را تو رها کردی
صد غلغله و غوغا ،شاید که تو برگردی

magmagf
22-07-2006, 23:41
يوسفش نام نهادند و به گرگش دادند
مرگ گرگ تو شد اي يوسف كنعاني من

Bedahe
22-07-2006, 23:46
نوازش کن سکوت بی منتهایم را
که گر سودای حرف آمد جهان بیدار خواهم کرد

magmagf
23-07-2006, 00:44
در كنار چشمه سحر
سرنهاده روي شانه هاي يكدگر
گيسوان خيسشان به دست باد
چهره ها نهفته در پناه سايه هاي شرم
رنگ ها شكفته در زلال عطرهاي گرم
مي تراود از سكوت دلپذيرشان
بهترين ترانه
بهترين سرود

saye
23-07-2006, 00:46
دلتنگی های ادمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را اسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی و اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات نا کرده
اعتراف به عشق های نهان
و شگفتی های بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو و من ...
...

magmagf
23-07-2006, 00:49
نيمكت كهنه باغ خاطرات دورش را
در اولين بارش زمستاني از ذهن پاك كرده است
خاطره شعرهايي را كه هرگز نسروده بودم
خاطره اوازهايي را كه هرگز نخوانده
بودي

saye
23-07-2006, 00:56
امشب تمام خويش را از غصه پرپر ميكنم
گلدان زرد ياد را با تو معطر ميكنم
تو رفته اي و رفتنت يك اتفاق ساده نيست
ناچار اين پرواز را اين بار باور ميكنم
يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من
يه احترام رجعتت من ناز كمتر مي كنم
يك شب اگر گفتي برو ديگر ز دستت خسته ام
آن شب براي خلوتت يك فكر ديگر ميكنم
صحن نگاهت را به روي اشتياقم باز كن
من هم ضريح عشق را غرق كبوتر ميكنم
شعريست باغ چشم تو غرق سكوت و آرزو
يك روز من اين شعر را تا آخر از بر ميكنم
گر چه شكستي عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان ديوانه ام كه با غمت سر ميكنم
زيبا خدا پشت و پناه چشمهاي عاشقت
با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر ميكنم
....

M.B.M
23-07-2006, 01:00
ما چشمه نوريم، بتابيم و بخنديم
ما زنده عشقيم، نمرديم و نميريم

saye
23-07-2006, 01:07
نمي گم خطا نكردم من كه ادعا نكردم
همه گفتن بي وفايي من كه اعتنا نكردم
عازم سفر شدي تو من دلم مي خواست بموني
واسه موندن تو اما بخدا دعا نكردم
واسه تو كلي نوشتم كه يه جوري مبتلا شي
تقصير منه كه آخر تو رو مبتلا نكردم
توي كوچه ي رفاقت يه سلام جواب ندادم
تو دلم تويي اون و با كسي آشنا نكردم
مي دونم دوسم نداري حتي قد يه قناري
اما عاشقم هنوزم بودن اشتباه نكردم
ما جايي قرار نذاشتيم جز تو كوچه هاي رويا
اين دفعه تو اومدي من به قرار وفا نكردم
زير دين ناز چشمات يه عمريه دارم مي سوزم
تا خاكستري نشه دل دينمو ادا نكردم
اومدن واسه نصيحت به بهانه ي يه صحبت
عمرشون كلي تلف شد چون تو رو رها نكردم
راه آسمون كه بسته س گرچه قلبامون شكسته س
تا بحال انقد خدا رو اينجوري صدا نكردم
تو من و گذشاتي رفتي خواستي من ديوونه تر شم
باورت نمي شه شايد آخه جون فدا نكردم
نامه هاي عاشقونه با نشونه بي نشونه
اما از كساي ديگه س پس اونا رو وا نكردم
يادته عكست و دادي بذارم تو قاب قلبم
بعد از اون روز ديگه هرگز به كسي نگا مكردم
تو از اون روزي كه رفتي نه تو رفتي كه ببيني
تا قيامت هم تو رو من از خودم جدا نكردم

magmagf
23-07-2006, 01:24
من رو با ترانه بشناس ، اي ستاره ي غزلپوش !
اين من مرده ي سرد رو ، زنده كن تو هرم آغوش
تلخي هزار تا گريه توي لرزش صدامه
اما نفس يه تبسم هميشه روي لبامه
با نقاب اين تبسم صورتم رو مي پوشونم
با چش بسته مي بينم ، با لب بسته مي خونم

saye
23-07-2006, 02:27
من منتظرت شدم ولي در نزدي
بر زخم دلم گل معطر نزدي
گفتي كه اگر شود مي آيم اما
مرد اين دل و آخرش به او سر نزدي
...

magmagf
23-07-2006, 07:49
يك شب ز لوح خاطر من بزداي
تصوير عشق و نقش فريبش را
خواهم به انتقام جفاكاري
در عشق تازه فتح رقيبش را

amir 110
23-07-2006, 08:04
ابري نيست
بادي نيست
مي نشينم لب حوض
گردش ماهي ها روشني من گل آب

magmagf
23-07-2006, 09:43
بهشت شما در ارزوي به بركشيدن من
در تب دوزخي بي انجام خاكستر خواهد شد
تا اتشي ان چنان به دوزخ خوف انگيزتان ارمغان برم
كه از تف ان دوزخيان مسكين
اتش پيرامونشان را چون نوشابه اي گوارا سركشند

amir 110
23-07-2006, 09:50
درد عشقی کشيده‌ام که مپرس
زهر هجری چشيده‌ام که مپرس

magmagf
23-07-2006, 09:59
سرو و چمان من چرا ميل چمن نمي كند
همدم گل نمي شود ياد سمن نمي كند

Bedahe
23-07-2006, 10:02
درمان درد راز که دارد خبر کنید
آوازه شما کجا ها رسیده است !

magmagf
23-07-2006, 10:04
تنها تو اگهي و تو ميداني
اسرار ان خطاي نخستين را
تنها تو قادري كه ببخشايي
بر روح من صفاي نخستين را

Bedahe
23-07-2006, 10:11
افکار خویش را به بداهه جان دهید
شوق مشاعره در این بداهه است !

amir 110
23-07-2006, 10:21
تكيه گاهم اگر امشب لرزيد
بايدم دست به ديوار گرفت

Bedahe
23-07-2006, 10:27
تا به زهد خود نجویی خویش را
هر که باشی تو نباشی راز دار

amir 110
23-07-2006, 10:30
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع

Marichka
23-07-2006, 10:30
ره است اينجا و مردم ره گذارند
مبادا بر سرت پايي گذارند!

amir 110
23-07-2006, 10:37
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع

Bedahe
23-07-2006, 10:43
علم لدن که گویند آرام میکند باز
راز جهان و هستی ، راز همه ، به پرواز !

amir 110
23-07-2006, 10:48
زنی
در آستانه ی زایمان عشق

رهایش کنید
رهایش کنید
می ترسم
از او زاده شوم
دوباره ...

Bedahe
23-07-2006, 10:52
هر بار با تو بودم زاری و خواهشم بود
جانا چرا چنینی ، دردم شده اسفناک

Bedahe
23-07-2006, 10:53
کانتر ز کار افتاد ، تاپیک سودمندی است !
هر شعر که ما بگوییم خود بهتر است ز صد کار ! ! ! !

amir 110
23-07-2006, 10:57
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
قرين آتش هجران و هم قران فراق

Bedahe
23-07-2006, 11:01
قاضی به محکمه آمد ، نالان به شعر میگفت

"دردا که در این دیر کهن جای بدان نیست
لیکن دل ما جز به نگاهش نگران نیست"

Bedahe
23-07-2006, 11:02
قاضی به محکمه آمد
نالان به شعر میگفت

"دردا که در این دیر کهن جای بدان نیست
لیکن دل ما جز به نگاهش نگران نیست"

amir 110
23-07-2006, 11:05
تويی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
که نيستم ز تو در روی آفتاب خجل

mirmohammadi
23-07-2006, 11:11
لبخند محزون «زني» دهساله بود اين
كز گوشه چادرسيا ديديم اي ماه
آري «زني دهساله» بشنو تا بگويم
اين قصه كوتاه ست و دردآلود و جانكاه

Bedahe
23-07-2006, 11:15
همه جا ، جای سکوت و همه کس طی طریق
یکی آلوده جاه و یکی آماده تیغ

mirmohammadi
23-07-2006, 11:22
غم پروانه آفتابي شد.
روزها رفت و او نه خورد و نه خفت.

Bedahe
23-07-2006, 11:27
ترانه ساحرانه ای گفتم
مراد خویش گرفتم باز
سرود جاودانه زندگی
نهیب میزند دوباره یک آواز

amir 110
23-07-2006, 11:34
زندگي چيزي بود مثل يك بارش عيد يك چنار پر سار
زندگي در آن وقت صفي از نور و عروسك بود
يك بغل آزادي بود
زندگي در آن وقت حوض موسيقي بود

mirmohammadi
23-07-2006, 11:38
در رهش, گذرگاهش,
هر جمال و جلوه كه نيست
يا كه هست, مي نگرد:
آن شكسته پير گدا
وآن دونده آب كدر
وآن كبوتري كه پرد.

amir 110
23-07-2006, 12:04
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم

mirmohammadi
23-07-2006, 12:13
مجروحم و مستم و عسس ميبردم
مردي, مددي, اهل دلي, آيا نيست؟

amir 110
23-07-2006, 12:41
تکرار می کنيم ترانه های غربت و دل تنگی را،
چنان که مادران دل تسليم سرنوشت
لالايی های آميخته به غم تنهايی خود را
در سرگيجه ی گهواره های خستگی می تنند.

FX64 Dual Core
23-07-2006, 13:12
با سلام

تن خشک کویرم
من ببار ای نم نم باران
ببار ای ابر بارونی
که خستم از دگرگونی
ببر من را به آرامش
که خستم از پریشونی
صدام کن عطر آزادی
تو عشقو یاد من دادی

فعلا جایگزینی ندارم با پست قبلی ادامه بفرمایید :blush:

Bedahe
23-07-2006, 13:29
يادمان باشد باز اگر رفتيم دير
سوز باشد ، ساز باشد نه غیر

Bedahe
23-07-2006, 13:30
يادمان باشد باز اگر رفتيم دير
سوز باشد ، ساز باشد ، نه غیر

magmagf
23-07-2006, 17:24
راستي كن كه راستان رستند
در جهان راستان قوي دستند

Bedahe
23-07-2006, 17:45
دزدان شهر آرام ، اينكار ميكنند
دزدان دیر آزاد انکار میکنند !

amir 110
23-07-2006, 19:54
دگر اين دل هواي مي و ميخانه ندارد
دل من درد دلي با توي ديوانه ندارد

........................................
اگه چرت بود ببخشيد از دهنم پريد (بقول خادم زاده في البداهه بود)

Bedahe
23-07-2006, 20:00
دیوار سعادت چه بلند است اما
سالک به نظری خانه خویش در آن سو بنا کرد !

amir 110
23-07-2006, 20:03
دارای جهان نصرت دين خسرو کامل
يحيی بن مظفر ملک عالم عادل

Bedahe
23-07-2006, 20:10
ترتیب مشاعره حرف آخر است
ترتیب رعایت نما سپس گو مشاعره ! ! !

Bedahe
23-07-2006, 20:11
لالایی مادرم نجوای هر شبست
الله میکفت تا من به خواب روم !

M.B.M
23-07-2006, 20:13
هرطرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرش ها را تارشان با پود.
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وزميان خنده هايم، تلخ
وخروش گريه ام، ناشاد
از درون خسته سوزان
مي كنم فرياد، اي فرياد، اي فرياد.

M.B.M
23-07-2006, 20:14
بابا معلوم هست چي كار مي كني

amir 110
23-07-2006, 20:15
ترتیب مشاعره حرف آخر است
ترتیب رعایت نما سپس گو مشاعره ! ! !
ممكنه بگي كي اين ترتيب رو بهم زده؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.................................................. ........

دور فلکی يک سره بر منهج عدل است
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل

Bedahe
23-07-2006, 20:32
لیل و نهار را به سودای داوری
فریاد میکنند در روز دیگری

Bedahe
23-07-2006, 20:37
دگر اين دل هواي مي و ميخانه ندارد
دل من درد دلي با توي ديوانه ندارد

........................................
اگه چرت بود ببخشيد از دهنم پريد (بقول خادم زاده في البداهه بود)

دوست من بهتر نيست جاي اينكه ادبت رو از دست بدي ، اشتباهت رو قبول کنی ؟ !
من که توهینی به شما نکردم که اینجوری جواب میدی .
فقط چند بار عدم رعایتتون رو دیدم خواستم بدون به هم خوردن جو تاپیک یه تذکر بدم .
بیشتر از این در این مورد حرف نمیزنم.

M.B.M
23-07-2006, 20:48
ياری اندر کس نمی‌بينيم ياران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد