مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
جواب عسل بانو
غروب و سوختن ابر و من تماشایی ست
ولی مباد تو این گونه شعله ور باشی !
يك ستاره ميشود روشن و خاموش
همچو من گويا كشد بار غم بر دوش
تا سحر
در سفر
از دل شبها
يكه و تنها
اختر من گه نهان
گه شود پيدا
Behroooz
29-08-2007, 10:02
اسوده بزي زاهد پاكيزه سرشت
كه گناه دگري بر تو نخواهند نوشت .....
تو بگو خدا کنه بارون بياد از آسمون
به خدا قسم ميگم گريه کنه براي تو
اگه غمگين بشي از دستم ناراحت بشي
ميميرم که تا ابد پاک بشم از خيال تو
کاش تموم نميشد اين روزا ، اين خاطرها
تو ميموندي واسه من منم ميموندم واسه تو
M A R S H A L L
29-08-2007, 16:31
و چهره ي شگفت
از آنسوي دريچه به من گفت
((حق با كسيست كه مي بيند
من مثل حس گمشدگي وحشت آورم
اما خداي من
آيا چگونه مي شود از من ترسيد؟
من،من كه هيچگاه
جز بادبادكي سبك و ولگرد
برپشت بامهاي مه آلود آُسمان
چيزي نبوده ام
و عشق و ميل و نفرت و دردم را
در غربت شبانه ي قبرستان
موشي به نام مرگ جويده است))
...
تو همه هستی من ، هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟
همه چیز
تو چه کم داری ؟ هیچ ........
چرا غم ها نمی دانند که من سالطان غم هایم...... بیا ای دوست با من باش که من تنهای تنهایم
مني كه نام شراب از كتاب مي شستم
زمانه كاتب دكان مي فروشم كرد
در دل شب منم و ياد تو و گوهر اشك
همره اشكي و هم بر سر مژگان مني
Asalbanoo
29-08-2007, 20:13
یک ... دو ... سه ... چهار !
برق در خیره گانش یخ زد
آخرین بوسه را بر لب تلخ زنده گی زد !
بدرود گفت ...
و خورشید در پشت کوه تیره بیدار بود !
Lovely Michael
29-08-2007, 21:47
دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
دگر اين ناله ها را كسي باور ندارد
چه شد اي دل دعايت اثر ديگر ندارد
شب تار جدايي هواي گريه دارم
به كجا امشب اي دل از اين غم سر گذارم
به گلستان وزيده نسيم آشنايي
دلم از غم گرفته بهار من كجايي؟
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
اي چشم من گريان مباش
اينگونه اشك افشان مباش
حيران و سرگردان مباش
در گردش گيتي رسد روزي به پايان هر غمي
دست نگار ما داغ دل را گذارد مرهمي
دست غارت از چه رو آه اي لاله رو بر جانم گوشوده ايي
از تو چه شد حاصلم همين كز دلم قرارم ربوده ايي
كردي جفا ديگر مكن
چشم عاشق را تر مكن
.
.
.
شب خوش
Asalbanoo
29-08-2007, 23:46
ناقوس ها به صدا در آمدند
اهالی به میدان شهر سلام گفتند
دندان ها بر نرمی لب می فشردند
و خورشید در حلقه طناب به خواب می رفت !
پای بر چهار پایه ی بدنام گذاشت.
خورشید را وعده داد که در پشت کوه های تیره
انتظارش را بکشد !
و خورشید همچنان در حلقه طناب به خواب می رفت !
نفس ها به شمارش افتاد ...
یک ... دو ... سه ... چهار !
برق در خیره گانش یخ زد
آخرین بوسه را بر لب تلخ زنده گی زد !
بدرود گفت ...
و خورشید در پشت کوه تیره بیدار بود !
در آسمان ستاره خواب آلودی
از کهکشان سوخته ای پرسه می زند
در باغ کهکشانی از اعماق
گویا
توفان نهال ها را از ریشه می کند
دیوانه وار
صورتم را به پنجره می سپارم
دانه های برف را با چشمان ِ پر از حسرتم تا کف حیاط بدرقه می کنم
شب ِ آسمان وقتی برف می اید روشن است
درست مثل دلِ من
باید رها شوم
مدام با خودم می گویم
باید رها شوم
لعنتی
لعنتی .
پس کلید کو ؟
Asalbanoo
29-08-2007, 23:55
وای نگو نگو نگو
دیگه از گذشته
دیگه نیم خوام یادم بیاد چی به من گذشته
وای برو برو برو
که زتو گذشتم
حالا دیگه باور شده..اینه سرنوشتم
من نمی گویم که خاموشم مکن
من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش
من نمی گویم مرا غمخوار باش
من نمی گویم ، دگر گفتن بس است
گفتن اما هیچ ، نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین ، شاد باش
دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
Asalbanoo
30-08-2007, 00:00
شبی با خیال تو همخونه شد دل
نبودی ندیدی چه ویرونه شد دل
نبودی ندیدی پریشونیامو
فقط باد و بارون شنیدن صدامو.
غمت سرد و وحشی به ویرونه می زد
فقط با تو خوش بود و پیمونه می زد
در اين درگه ، كه گه گه
كه كه و كه كه شود ناگه
به امروزت مشو غره
كه از فردا نه اي آگه
Asalbanoo
30-08-2007, 00:05
هر کجا خواهی برم
من مال توست
من ملالم نیست
از جا ماندنم
این خیال از سر بدر کن
بهر رنجانیدنم
معلوم نیست
باد از کدام سو می اید
خورشید را غبار دهشت پوشانده است
و ابرها به ابر نمی مانند
Asalbanoo
30-08-2007, 00:12
دید من محدود است
من
میدانم که تورا هرگز نخواهم دید
من تورا
میان درخت های طلایی
و کنج اسمان صاف
پیدا کردم
تورا بین انگشت های باغچه
و در افتابی که لبریز از صداقت نور بود
یافته ام
من تورا
میان تمامی ابهای خروشان
که در صدایشان گم می شدم
دیده ام
من بنده ي عاصي ام رضاي تو كجاست؟
تاريك دلم نور و صفاي تو كجاست؟
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي
اين بيع بود لطف و عطاي تو كجاست
ابو سعيد ابوالخير
سلام به همگي و شب خوش
و خوش امد به سارا خانوم
امشب مشاعره در تسخير خانوم هاي محترمه
پس مزاحمتون نميشم
شب خوش
تا آنسوی نهایت تاهیچ
دیگر در ماشور گلایه هم نیست
شور گلایه از بد دشنام با بدی
دیگر در ما شور مردن هم نیست
رود شقاوت ما جاریست
تا چشمه سار خشک شکایت تا هیچ
سلام به همه دوستان خوبم ...
چنگ می زنم به خاک
می رسم به قطاری از مورچگان خميده کمری
که ریلهای غریزه را در تونلهای در هم گم؛ مقدسانه دنبال می کنند
و به کرمهای خاکی سرگردانی
که در برخورد با اکسيژن هوا به پیچ و تاب می افتند
بوی نمناک چشمه را - اکنون-
با نوک انگشتانم لمس می کنم
سمفونی برخورد آب را با سنگها
به دهليزهای شنوا يی می سپرم
و حس زلال هستی را
در کشمکش بی پایان ايمان با فلسفه نقد می کنم
سلام پایان جان
خوبی؟
نه بابا چرا بری به جاش اقایون را هم خبر کن خوب تعدادتون زاید بشه شما هم
Asalbanoo
30-08-2007, 00:19
----------------------
پایان جان
کوجا دادا
بیا مجلس بی ریاست
تردیدی در مواضعم نیست.
پنجره مرگش را
از غیژ غیژ دلهره اورش
لولیدن باد را ندا می دهد
در های هوی افسانه ی پدر.
دن ارام پرخاش می کند
ـو من جیغ بنفش رنگی
اما کوتاه می کشم
من ماهیم
نیلوفری گریزان بر آبم
تصویر ناشکیب درختی
در آبهای خوابم امشب
من
در کوچه باغ خاطره ای دورفانوس چرب سوزی
دردست خوابگردی غمنکم
شایدفانوس نیستم من
من آفتابم امشب
بیرونم از مدار خود امشب
هر جا دلم بخواهد
از راه من کناره شو ای هوشیار
امشب
خرابم
امشب
پاقدم من خوب نبود پایان رفت ؟!
به من فرصت بده رنگین کمون شم
از اغوش تو تا معراج پرواز
حدیث تازه عشق توام من
به پایانم نبر از نو بیااغاز
Asalbanoo
30-08-2007, 00:30
زن زیبا بود در این زمانه بلا
خونه ای بی بلا هرگز نمونه ای خدا
زن گل ماتمه
خارو گل با همه
زن نامهربون دشمنه جونه
-
فنکی فقط برای تو
همراه با تپیدن قلبم پرنده ها
از بوته های شب زده پرواز می کنند
گل اسب های وحشی گندمزار
از مرگ عارفانه یک هدهد غریب
با آه دردنکی لب باز می کنند
دنياي دني پر هوس را چه كني؟
آلوده ي هر ناكس و كس را چه كني؟
آن يار طلب كن كه ترا باشد و بس
معشوقه ي صد هزار كس را چه كني
ابوسعيد ابوالخير
ممنون از لطف همه دوستان
شرمنده همگي
اما ميگم برم بهتره؟اجازه نميديد كه بچه شعرش رو ارسال كنه....تا ميام يه چيز بنويسم عوض ميشه
بريم كه امشب دور دور خانوماست
شوخي كردم ممنون از همگي بريم بخوابيم كه فردا كلي كار داريم
شب همگي خوش
يا رب بر خلق تكيه گاهم نكني
محتاج گدا و پادشاهم نكني
موي سيهمم سپيد كردي به كرم
با موي سپيد روسياهم نكني
مرسی یک عشقولانه تر می دادی
Asalbanoo
30-08-2007, 00:42
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
یاد باد آن که به اصلاح شما میشد راست
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
-----------
واسه همین ی دادی
در حکمت سلیمان هر کس شک نماید
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
تا عشقولانه ندی ی ادامه داره ها
Asalbanoo
30-08-2007, 00:48
یک نفر میاد که من منتظر دیدنشم
یک نفر میاد که من تشنه بوییدنشم
مثل یک حادثه اسمش تو کتابها اومده
تن او شعرهای عاشقانه گفتن بلده
-----------------------------------------
بیا خاله حکایتی
اینم عشقولانه
هرچند دارم میروم امروز امّا
راه مرا شاید همین فردا بندند
ازبس کبودی دیدم و گفتم ندیدم
حرفی ندارم چشمهایم را ببندند
شب به خیر
در افق های دور بر روی ابر ها سوارم اما در این زمین خاکی چه؟.........
همیشه خوابتو دیدن
دلیل بودن من بود
چراغ راه بیداری اگر بود
از تو روشن بود
نه از دور و نه از نزدیک
تو از خواب آمدی ای عشق
خوشا خودسوزی عاشق
مرا آتش زدی ای عشق
قدح مگیر چو حافظ مگر به ناله چنگ
که بستهاند بر ابریشم طرب دل شاد
خون هر آن غزل كه نگفتم بپاي تست
اينجا براي از تو نوشتن هوا كم است
دنيا براي از تو نوشتن مرا كم است
اكسير من نهاينكه مرا شعر تازه نيست
سلام اقا یزدان
خوبی؟
سلام فرانک خانوم!
مرسی اگه خدا بخواد خیلی افتضام!
تو كه رفتي همه ثانيه ها سايه شدند
سايه در سايه ي آن ثانيه هاخواهم مرد
در این زمانه که وفا چو کیمیاست نازنین
سراسر وجود تو پر از وفاست نازنین
اگر چه قلبهای ما به عشق هم تپد ولی
ببین چگونه راه ما زهم جداست نازنین
نوازشهايت مرا در بر مي گيرد
چونان چون پيچكهاي بالارونده بر ديوارهاي افسردگي !
من عشقت را فراموش كرده ام
اما هنوز
پشت هر پنجره اي
چون تصويري گذرا
مي بينمت !
به خاطر تو
عطر سنگين تابستان
عذابم مي دهد !
به خاطر تو
ديگر بار
به جستجوي آرزوهاي خفته بر مي آيم :
شهابها !
Asalbanoo
30-08-2007, 14:13
او!
بايد پيامی را
به پايان
می نشاند!
عطار!
شناور
در رودباره ای
از خون!
سر خود از پيکره ی خاک خويش
بالا کشيد!
با دستانش
و بر گردن جوشان خويش
نهاد!
برپيکره ی خاک کلک
جويی بود
پرنی
پر سوز!
عطار نی
استادانه
در دامنه ی جوی
تراشيد
وز
سبزه ها
جوهر همی ساخت
وبر سياهه ی خاک مام
نبشتن آغازيد!
او!
بايد
کلامی را
او!
باید
پيامی را
به پايان می نشاند!
دل خسته سوي خانه تن خسته مي كشم
آوخ ... كزين حصار دل آزار خسته ام
بيزارم از خموشي تقويم روي ميز
وز دنگ دنگ ساعت ديوار خسته ام
از او ككه گفت يار تو هستم ولي نبود
از خود كه بي شكيبم و بي يار خسته ام
تنها و دل گرفته و بيزار و بي اميد
از حال من مپرس كه بسيار خسته ام
من آرزومند دهانت هستم ، صدايت ، مويت
دور نشو
حتي براي يك روز
زيرا كه …
زيرا كه …
- چگونه بگويم –
يك روز زماني طولاني ست
براي انتظار من
چونان انتظار در ايستگاهي خالي
در حالي كه قطارها در جايي ديگر به خواب رفته اند !
تركم نكن
حتي براي ساعتی
چرا كه قطره هاي كوچك دلتنگي
به سوي هم خواهند دويد
و دود
به جستجوي آشيانه اي
در اندرون من انباشته مي شود
تا نفس بر قلب شكست خورده ام ببندد !
دل ساده
برگرد و در ازای یک حبه کشک سیاه شور
گنجشک ها را
از دور و بر شلتوک ها کیش کن
که قند شهر
دروغی بیش نبوده است
این شعر را خیلی دوست دارم
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان كشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام بتو
بي خوان و خانه حسرت مهمان كشيده ام
سلام:
آره قشنگه
ميخانه اگر ساقي صاحب نظري داشت
ميخواري و مستي ره و رسم دگري داشت
سلام. حال شما؟
تو اگر میدانستی
که چه زخمی دارد.
که چه دردی دارد
خنجر از دست عزیزان خوردن
از من خسته نمیپرسیدی اه ای مرد چرا تنهایی..!
خوبم ممنون. شما خوبیییید؟
یک شیهه کشیده از دوردست
از انتهای جاده
آن سوی اغتشاش نیزار
در انحنای بستر شنریز خشک
روداسب هزار خاطره را
از مرتع خیال من آسیمه می کند
مرد هزار وسوسه را در منبر پشت اسب خاطره
سوی هزار باکره پرواز می دهد
یک شیهه کشیده مراز آنسوی نخل های توارث
آواز می دهد
Behroooz
30-08-2007, 15:40
در اين شب هاي بي فرجام من از فردا گريزانم
كجا گم كرده ا م خود را نمي دانم . نمي دانم .....
من کجاییم ؟
ماهیم
گم شدم
از دیارم از درخت آسمان من کدام ؟
کو ستاره ام ؟
آفتابم ؟
آفتابه
من کجاییم ؟
کجاست
کشورم شهر کوی کوچه خانه ام ؟
خانه ی شماره ی ...
شماره ام کجاست ؟
بی شماره ام
بی شمارگی جواز دفن نیست ؟
Asalbanoo
30-08-2007, 15:54
تو ای مسيح !
ايکاش گمنام می ماندی!
در دهکده ای کزو پرنده ای
نمی پريد!
وينگونه مصلوب نمی شـدی
هر روزه
ای بخشش!
ای سکوت!
در دست بی رحمانه ی
اين پيــروان خويش!
وينسان ای مسيح
قرن ها خون
بر سنگفرش های رم
نمی ماسيد!
و رنگ روشن بر چهره ات
پاشيده نمی شد
تا باب سليقه ی اشرافيان
شوی!
زيرا که شيطان را رنگ
تيـره و
فرشتگان روشن اند!
تو ای مسيح!
ايکاش گمنام می ماندی
در دهکده ای
کزوهرگز پرنده ای
نمی پريد!
دلی یا دلبری یا جان و یا جانان نمی دانم
همه هستی تویی فی الجمله این وآن نمی دانم
به جز تو در همه عالم دگر دلبر نمی بینم
به جز تو در همه گیتی دگر جانان نمی دانم
Asalbanoo
30-08-2007, 16:27
مرده منگار مرا بی خبر، کاندر سفرم!
چند صباحی دگر اندر ره تو در گذرم!
گونه هايت شوی کنون از اشک غم
چهره بگشايا به رويم، خنــد، خنــد!
ورنه برخيــزم از اين خاک مهــان
رقص جادويی کنـم در هـر مکان!
-
سلام
جلال جان شعر پست15051 خیلی قشنگ بود
ممنون
نیستش ...
نمی دونم کجاست ...
چه می کنه ...
ولی می دونم که ندارمش ...
هیچ وقت نخواستم
که
تو رو با چشمات به یاد بیارم ...
نمی خواستم که تو رو ، توو گم ترین آروزهام ببینم
نمی خواستم که بی تو
به دیوارا بگم هنوزم دوست دارم ...
آخه تو هول و ولای پریشونی تو رو نداشتن
تو گیر و دار - ای بابا دل تو هیچ ، حال او خوش
ای بی مروت ...
دیگه دلی می مونه که جور دل کبوتر بطپه ...
که با شما از جوون زندگیش بگه ...
بگه که هنوز زندست ...
هنوز زندست ...
سلام مژگان خانوم.
خوشحالم که خوشتون اومد.
BKM_MAHDI
30-08-2007, 16:45
تمام نا تمام من با تو تمام ميشود
شاعر بي نام ونشان صاحب نام ميشود
تمام نه تمام نه كه جام ناتمام لبريخته ام
تمام نه تمام نه كه ناتمامي از تو آويخته ام.......
چه باحاله اين زيرنويساش
مسلمانان ... مسلمانان ... مسلمانی ز سر گیرید
که کفر از شرم یار من ... مسلمان وار می آید
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
کاش بر این شط مواج سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
BKM_MAHDI
30-08-2007, 16:57
من نيازم تورو هرروز ديدنه
از لبت دوستت دارم شنيدنه
نفست شعر بلند بودنه
باتو بودن بهترين شعر منه
هنوز کودکم از شوق ميگذارد پا
زمان خواب به دنياي قصهخواني من
ز عطر مريم و ياس است خانهام لبريز
شکفته نسترن از رنج باغباني من
بهار خاطره در اين هواي پاييزي
شکوفه بار نشيند به ميهماني من
ز وسعت دل پاکم ـ دلي که خورشيدي است
هنوز شعله کشد عشق آسماني من
شهاب شعر من امشب، اسير جذبه اوست
که زر فشاند به رخسار ارغواني من
آقا مهدی هم خوش امدند به مشاعره
BKM_MAHDI
30-08-2007, 17:05
ندانم که عاشق گل آمد گر ابر
چو از ابر بینم خروش هژبر
بدرد همی باد پیراهنش
درفشان شود آتش اندر تنش
ممنون جلال جان ...
شتاب مكن
كه ابر بر خانه ات ببارد
و عشق
در تكه اي نان گم شود
هرگز نتوان
آدمي را به خانه آورد
آدمي در سقوط كلمات
سقوط مي كند
و هنگام كه از زمين برخيزد
كلمات نارس را
به عابران تعارف مي كند
آدمي را توانايي
عشق نيست
در عشق مي شكند و مي ميرد
BKM_MAHDI
30-08-2007, 17:13
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
گفتی که منتهای امید تو چیست،آه
ای منتهای آرزوی من چه گویمت؟
تا عشق چون نسيم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم
از شادي ام مپرس كه من نيز در ازل
همراه خواجه قرعه قسمت به غم زدم
میتوان راحت از این دنیای فانی دل گسست
میتوان چشم را بر این دنیای بی مقدار بست
میتوان در آن جهان در انتظار تو نشست
آری ای زیبای من ای حسرت فردای من
میتوان با عشق تو از جاده های شب گذشت
میتوان جای غمت با یاد تو همخانه گشت
میتوان مانند مجنون سر نهاد بر کوه و دشت
میتوان ای جان من ای نیمه پنهان من
Asalbanoo
30-08-2007, 17:20
نیم شب همدم من دیده گریان منست
ناله مرغ شب از حال پریشان منست
BKM_MAHDI
30-08-2007, 17:22
دستي انگار شمارو
ازآسمون فرستاده
هرچي هس بد بودن و
به دست هاتون ياد نداده
قصه ي من قصه ي
خيز پلنگ سمت ماه
براي چشم كنيز
خواب يه سرور زياده
چه ويرايش بازاري شده امان بديد....
نیم شب همدم من دیده گریان منست
ناله مرغ شب از حال پریشان منست
تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره كرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب كرده خط كشيد
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
با وامي از نگاه تو خورشيد هاي شب
نظم قديم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
Asalbanoo
30-08-2007, 17:30
مرا
بی کتاب و
خاک و
آب،
بی عشق فُسردن است
مُردن است.
--------------------
فرانک خوبی؟
تا ز ياران بي وفايي ديده ام
جسم و جان را در جدايي ديده ام
آشنايان آشنايي شان كجاست؟
همدمان از هم جدايي شان چراست؟
عشق را وقف هوس ها ساختند
گاه ِ سختي دوستي نشناختند
اي اميد، اي اختر شب هاي من!
نغمه ات افسرد بر لب هاي من
اي اميد، از نو شبم را روز كن
روز كن وان روز را پيروز كن
Asalbanoo
30-08-2007, 17:40
نازنینان نازنین من کجاست
دلنشینان دلنشین من کجاست
باغ پر گل،دشت و صحرا لاله پوش
کس نداند یاسمین من کجاست
-
جلال جان
می بینم که ایدی یاهو می ذاری:دی
تا درد رسيد چشم خونخوار تو را
خواهم كه كشد جان من آزار تو را
يا رب كه ز چشم زخم دوران هرگز
دردي نرسد نرگس بيمار تو را
سلام دوستان
Asalbanoo
30-08-2007, 17:46
انسانی بر زمینهء غروب می شکُفد
و تصویر, جهان کامل می شود.
پرواز, دسته ای از گُنجشکان, هیاهو
در موازی سُرخی, دور دست،
و زیبایی, گستردهء سبز
در چشمان, نقاشی مست.
زمان، جوانهء بهار می کند
وقصهء آفرینش درین غروب, پُرتنش
دوباره می شود.
--------------
سلام پایان جان خوبی؟
در ديده به جاي خواب آب است مرا
زيرا كه به ديدنت شتاب است مرا
گويند بخواب تا به خوابش بيني
اي بي خبران چه جاي خواب است مرا
ممنون شما چطوري؟
اگر مقصود تو جان است رخ بنماو جان بستان
اگر مقصد دگر داری من این وآن نمی دانم
نمی یابم ترا در دل،نه درعالم نه در گیتی
کجا جویم ترا آخر من حیران نمی دانم
سلام پایان
چطوری؟ یه دیشب من نبودم گذاشتی خانوما مشاعره را در دست بگیرن؟: دی
مرغان رهگذر مرگ کدام قاصد گمگشته را
از جاده های پرت به قریه می آورند ؟
ای شب ! به من بگو
کنون ستاره ها
نجواگران مرثیه عشق کیستند
هنگام عصر بر سر دیوار باغ
ماباز آن دو مرغ خسته چرا می گریستند ؟
M A R S H A L L
30-08-2007, 20:06
در آستان غروب
بر آبگون بخاكستري گراينده
هزار زورق شوم و سياه مي گذرد
نه آفتاب و نه ماه
بر آبدان سپيد
هزار زورق آوازخوان شوم و سياه
...
هر فرود خنجری
از صعود خون کنایتی است
مرد
این عروج نیست ؟
تا رسالت ترا کتیبه ای ؟
هر صعود خون
از فرود خنجری اشارتی است
این سقوط نیست ؟
تو اگه پرنده باشی چشای من آسمونه
راز پر کشیدنت رو کسی جز من نمیدونه
همیشه دلهره گمشدنت را داشتم
یقین داشتم وقتی بیدار شوم
تو رفته ای
و زمین دیگرگونه می چرخد
یقین دارم
اما که خواب ندیده ام
که تو در کنارم بوده ای
که با تو سخن گفته ام
ميتوان با هيچ ساخت
ميتوان امسال هم
مهرباني را
خدا را
عشق را
با لباني خندانتر از يک شاخه تفسير کرد
ميتوان بي رنگ بود
در آسمان ستاره خواب آلودی
از کهکشان سوخته ای پرسه می زند
در باغ کهکشانی از اعماق
گویا
توفان نهال ها را از ریشه می کند
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
وقتی آتش
زاییده می شود به شب
و از ظلام سردش
معنای روشنایی و گرما می گیرد
جز عشق
جز بازتاب جان دو محبوب
در یکدیگر
پندار چیز دیگر دشوار است
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
این عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کین دم که فرو برم برارم یا نه
هفت دقيقه به ساعت هفت تولد هفتاد سالگي ات هم که باشد ,
هيچ فرقي نمي کند که چند سال است مرا يادت رفته !
کوچه هاي اين دنيا آنقدر بزرگ نيستند که تا آخر عمر
يک بار ديگر هم که شده
همديگر را نبينيم !
من راز خود برکنده ام
با چیز دیگر زنده ام
عقل و دل و اندیشه را
از بیخ و بن سوزیده ام.
فرانک خانوم. خوبید شما؟
میخوام اینبار واسه تو سوغاتی عشق و بیارم
اما اگه دوست نداشتی قلبم و برات بزارم
عاشقم مثل همیشه بی تو من تنهاترینم
حالا که نیستی و رفتی بذار از غمت بمیرم
بدون ای عشق قشنگم چشم به راه تو میمونم
تا ابد با یاد چشمات قصه ی عشقو میخونم
مرسی شما خوبی جلال جان؟
وصل تو كجا و من مهجور كجا؟
دردانه كجا حوصله ي مور كجا؟
هرچند ز سوختن ندارم باكي
پروانه كجا و آتش طور كجا؟
ابوسعيد ابوالخير
سلام دوستان
آقا جلال يه دفعه ديدن سنگر خاليه از همه طرف حمله كردن منم كاري از دستم بر نميومد جز تسليم
مي خواي بري قبلش هماهنگ كن
ديشب خيلي شانس اوردم.
ولي بايد تدارك يه حمله رو ببينيم:31:
Asalbanoo
30-08-2007, 22:01
آسمان سفید می شود...
فرشته ای با ظرافت پرده پنجره روز می کشد
میان غربت حروف
آرام می گویم:
من عاشق شده ام...
در آسمان آش دندان هم می زنند !!
--------
پایان جان چه حمله ای...
نکنه با القاعده در ارتباطی:دی
دلم تو را مي خواند
در تپشهاي همواره اش ........
دلم تو را مي نويسد
با آخرين قطرات وجودش ......
دلم با تو مي رود
تا آنجا كه حياتش جاريست .....
دلم با تو مي ماند
تا آنجا كه باشد...........
ممنون فرانک خانوم. خوبم
سلام پایان. امشبو باهات هستم.
تازه یکیشون گیر دادن به ID من: دی
Asalbanoo
30-08-2007, 22:10
در گریز از خلوت شبهای بیپایان خود
بی تو اما خوابِ چشمم هیچ لالایی نداشت
خواستم تا حرف خود را با غزل معنا کنم
زیر بارانِ نگاهت شعر معنایی نداشت
پشت دریاها اگر هم بود شهری هاله بود
قایقی میساختم آنجا که دریایی نداشت
-------------
سلام جلال جان شب بخیر
کی بوده به ایدیت گیر داده
بگو موهاشو بکشیم:دی
تا تواني رفع غم از چهره ي غمناك كن
در جهان گرياندن آسان است اشكي پاك كن
سلام مژگان خانوم. شب شما هم
نمیدونم کی بود. ولی اشنا میزد:دی
تو بگو سرد هوا منم ميشم خورشيد تو
تو بگو که نا اميدي من ميشم اميد تو
تو بگو دلم گرفته از همه دورنگيها
مشکي ميشم مظهر يه رنگي ميشم واسه تو
Asalbanoo
30-08-2007, 22:18
وای نگو نگو دلا قدر تو می دونه
پیر اگه بشی دیگه با تو نمی مونه
باز ملامتش نکن چشمهای گریونم
اون که از نگاه تو چیزی نمی دونه
چیزی نمی دونه
هنوزم
میشه قربانی این وحشت منحوس نشد
هنوزم
میشه تسلم شب و اسیر کابوس نشد
میشه باز
سنگر از ترانه ساخت و به قرق سر نسپرد
هنوزم
میشه عاشق شد و از ستاره مایوس نشد
کی قاره حمله کنه؟
Asalbanoo
30-08-2007, 22:21
دل من سالها دنبال صیاد نگاهت بود
گناهم چیست وقتی دام را بی دانه مییابم
?
تو را آنقدرها جستم که خود را نیز گم کردم
و کنون آشکارا خویش را دیوانه مییابم.
-------------
از قراره معلوم
پایان با هماهنگی کاربری به اسم
sise
من و باد صبا مسكين و سرگردان بيحاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت
میگم فرانک ID داشت عیبه؟
پایان خوش جیم زد منو تنها گذاشت
Asalbanoo
30-08-2007, 22:25
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
---
نه مشکلی نداره
اما خوب شما از اول نداشتی
واسم جالب بود الان گذاشتین
نه شهرهای ویران
نه باغهای سبز
دنیای پیش رومان برهوتیست
تا آنسوی نهایت
تاهیچ
دیگر در ماشور گلایه هم نیست
شور گلایه از بد دشنام با بدی
دیگر در ما شور مردن هم نیست
رود شقاوت ما جاریست
تا چشمه سار خشک شکایت تا هیچ
چرا به هم نمی رسند دو قلب نا امید ما
چرا زمین و آسمان به ضد ماست نازنین
خدا برای هر کسی نهاده قسمتی ولی
ببین برای ما خدا چگونه خواست نازنین
اگر چه ما در این جهان به هم نمیرسیم بدان
که عاقبت وصال ما در آن سراست نازنین
اااا حمله شد جهتش به سمت من که
نبايد دوستان را دل شكستن
كه چون بشكست نتوان باز بستن
اوحدي
نه جلال جان مهمات تمام شده بود رفتم بيارمشون هستم باهات
ببين دوباره ريختن ......
اون ورن
پشت سرتو نيگا كن
واي
فرار كنيم؟
(ضمنا من با القاعده در ارتباط نيستم فقط با آقا جلال در ارتباطم)
Asalbanoo
30-08-2007, 22:28
همیشه فرصت یک تک سوال باقی بود
هنوز گفته ـ نگفته جواب را دیدم !
دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهرهی ایشان نقاب را دیدم
ما را بجز اين جهان جهاني دگرست
جز دوزخ و فردوس مكاني دگرست
قلاشي و عاشقيش سرمايه ي ماست
قوالي و زاهدي از آن دگر است
ابو سعيد ابوالخير
جلال جان پيروز شديم..........
يه نيگا به پايين بيانداز
ديگه كسي نيست......
خودتم كه نيستي......
نكنه اينجا بمب گذاري كردن ؟؟؟؟؟؟؟
Asalbanoo
30-08-2007, 22:36
تنها پناهِ خستگی کوچه شعرها
هربار خستگی ز تنم میگرفت حال
اینک منم که فراسوی شهر شب
تکرار می شوم دوباره به احساسی از محال
??
از شهر چشمهای تو یک روز می روم
یک روز پا به پای تو تا آن سر خیال
---------------
من هستم هنوز:دی
لب لعل اي نگار دريغ از ما مدار
كه مهمان توام امشب به يك ساغر شراب
به رويم گرد غم كند تا كي ستم
زمن اشك از تو مژگان از رخم بفشان غبار
به شوق روي دوست دلم پر هاي و هوست
چه در اين پرده زد مطرب كه دل شد بي قرار
بازهم تصنيفي زيبا با صداي حسام الدين سراج
چقدر من اين تصنيف رو دوست دارم
آقا جلال قشنگ نيست؟
Asalbanoo
30-08-2007, 22:42
روزی اصالت در دو چشمت مردمک بود
در این حوالی رنگ چشمان تو تک بود
دل رفت بر كسيكه سيماش خوشست
غم خوش نبود وليك غمهاش خوشست
مژگان خانوم ما كه درگيري با هم نداريم؟
صلح ميكنيم؟
من تكذيب مي كنم اصلا دعوايي نداشتيم
Asalbanoo
30-08-2007, 22:50
تو دیشب خواب من بودی و مویت شانه میکردم
سحر یک تار گیسویت کنار شانه مییابم
--------
اره بابا ما که از اول مشکلی نداشتیم
اون دوتایی که الان نیستن مشکل داشتن:دی:دی:دی
مادر بهشت من همه اغوش گرم توست
گویی سرم هنوز به بالین نرم توست
در خانه هرکجا نگرم خاطرات توست
هم خاموشانه قصه مرگ و حیات توست
مادر،حیات با تو بهشت است و خرم است
ور بی تو بود،هردو جهانش جهنم است
Asalbanoo
30-08-2007, 22:55
تو را این تا زگیها هر شب و هر روز میجویم
تو را از شمع میجویم وبا پروانه مییابم
-----------
پایان جان
می دونی شاعر شعری که گذاشتی کی هست؟
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
اولا حرف پشت سر پسر مردم در نیارید:دی : دی:دی
دوما من اومدم دوباره!!
سوما پایان شعر با حالی نوشتی:دی
ما كشته ي عشقيم و جهان مسلخ ماست
ما بيخور و خوابيم و جهان مطبخ ماست
ما را نبود هواي فردوس از آنك
صد مرتبه بالاتر از آن دوزخ ماست
دقيق نميدونم ولي به استاد شهريار ميخوره
دارم تحقيق ميكنم
خودتون ميدونيد؟اگه نميدونيم با جديت سرچ كنم
Asalbanoo
30-08-2007, 23:11
تو را در خویش میجویم ودر بیگانه مییابم
چرا اینقدر من خود را ز تو بیگانه مییابم
--------
بله درسته از استاد شهریار هست
البته خیلی طولانی بود
این چندتا بیت را به مناسبتی انتخاب کردم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
می نوش و گل بچین که تا در نگری
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است.
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه
که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو
راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
گردون كمري ز عمر فرسوه ي ماست
دريا اثري ز اشك آلوده ي ماست
دوزخ شرري ز رنج بيهوده ي ماست
فردوس دمي ز وقت اسوده ي ماست
ابوسعيد ابوالخير
دوستان شب همگي خوش
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ «تلاجن*» سايه ها رنگ سياسی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛
در آن نوبت که بندد دست نيلوفر به پای سر و کوهی دام.
گرم ياد آوری يا نه ، من از يادت نمی کاهم؛
تو را من چشم در راهم .
شبت خوش پایان
می دانم
ای یگانه تکیه گاه من؛
امشب به فردا نخواهم رسید.
امشب در بلندای زندگی ام خواهم شکست.
دستهایم مرا در گردباد سرنوشت همچنان پابرجا نگاه داشته اند و اکنون من مانده ام و دو دست خسته با دلی نا امید.
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
ای گلبشکر آن که تویی پادشاه حسن
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
ما را غم نگار بود مایه سرور
رفت و چشمم را برایش خانه کردم برنگشت
بس دعاها از دل دیوانه کردم بر نگشت
شب شنیدم زاهدی میگفت او افسانه بود
در وفایش خویش را افسانه کردم بر نگشت
M A R S H A L L
30-08-2007, 23:48
...
تا مطربان ز شوق منت آگهي دهند....قول و غزل به ساز و نوا مي فرستمت
...
سلام جلال جون!
مصرع اول بيت دوم گفتي:برگي دهد...من فكر ميكنم يا شايد يه كم بالاتر مطمئنم طبق معنا بايد درستش اين باشه:بر به معناي ثمره فكر ميكنم منظور حافظ باشه نه برگ!ضمناً چك كردم ديوان كامپيوتري حافظ هم دقيقاً همين برگ رو نوشته كه فكر ميكنم از اونجا آورديش.چون نسخه علامه قزويني (حالا خيلي هم معتبر نيست و پر اشكاله)اما همين بر رو نوشته.
پس شد«
تا درخت دوستي بر كي دهد...حاليا رفتيم و....
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
روزگاری شد که در میخانه خدمت میکنم
در لباس فقر کار اهل دولت میکنم
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمینم و انتظار وقت فرصت میکنم
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
در حضورش نیز میگویم نه غیبت میکنم
با صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست
و از رفیقان ره استمداد همت میکن
سلام:
درسته. ولی فکر کنم که بهتر از همه این باشه که نمیدونم از چه نسخه ایه ولی زیاد شنیدم:
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم (که بعضی دیگه : حالیا رفتیم و بذری کاشتیم)
M A R S H A L L
30-08-2007, 23:59
...
نگاهش از خرام تكيه بر من نيم مست تو
دوان مي آمد،اما باز پس مي ماند،گاهي تند مي رفتيم
و گاهي باز
نشسته بر نسيمي نرم
بس آرام در پرواز
...
والا چي بگم كي بر دهد رو نشنيدم.حالا زيادم مهم نيست/
ممنون .
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست
در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش
زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست
من زیاد با صدای شجریان شنیده ام!
تنم در تار و پود عشق انسانهای خوب نازنین بسته ست.
دلم با صد هزاران رشته, با این خلق
با این مهر, با این ماه
با این خاک, با این آب...
پیوسته ست.
مراد از زنده ماندن, امتداد خورد و خوابم نیست
توان دیدن دنیای ره گم کرده در رنج و عذابم نیست
هوای همنشینی با گل و ساز و شرابم نیست.
جهان بیمار و رنجور است.
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری به سوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
ی می دی اقا جلال!!!!!
M A R S H A L L
31-08-2007, 00:14
...
مي دويدند از پي سگها
كودكان پا برهنه،سنگ به دست
زني از پشت معجري خنديد
باد ناگه دريچه اي را بست
...
صبا افتان و خیزان میروم تا کوی دوست
و از رفیقان ره استمداد همت میکن
واي بايد با ميم بعدي رو شروع مي كردم
م يادت رفته.
تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همیسپرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
بر آستان مرادت گشادهام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
که روز بیکسی آخر نمیروی ز سرم
حالا ما یه بار "ی" دادیما
M A R S H A L L
31-08-2007, 00:35
...
معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شكست من
قاانون صادقانه ي قدرت را
تاييد مي كند
...
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل میخواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
همش قشنگه ولی بیت اخری رو خیلی دوس داریم
دلم امشب دوباره باز گریان است
نه اشکی و نه آهی دارم اما خوب میدانم .... دلم بیماره بیمار است .
دلم دلتنگ ایامی که رفت اما نه از یادم
دلم آغوش سرد و بی فروغ خاطراتی پر ز اندوه است
دلم تنها و بی ناجیست ... خوب میدانم
خوب میدانم که جز تو ای رفیق با من و بی من .... رفیق دردها و غم
رفیق دیگری نبود ... مرا یاری دگر نبود ... که سرمای دلم بسیار سوزان است .
مفهوم قشنگی داره
M A R S H A L L
31-08-2007, 00:46
...
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست....راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
...
شلنگ اين شاه رگ
افتاد دست تو و
ياس پاشيدي
روي دکمه هاي رايانه
وقتي که جستجوگر گوگل هم پيدات نکرد
استکانها به هم خورد
مادرم داد زد معتاد اينترنتي
M A R S H A L L
31-08-2007, 00:56
...
يك ستاره؟
آري،صدها صدها ،اما
همه در آنسوي شبهاي محصور
-يك پرنده؟
آري صدها،صدها،اما
همه در خاطره هاي دور
با غرور عبث بال زدنهاشان
-من به فريادي در كوچه مي انديشم
-من به موشي بي آزار كه در ديوار
گاهگاهي گذري دارد!
...
فرانك خانوم شمام كه ي ميدي
ولي طنز جالبي بود
ديگر همه را گردن اين قسمت و تـقدير نينداز
تـقدير كدام است؟ ببين، ما خود مسئله داريم
عيب از خودمان نيست؟ كه تا پاي قراري به ميان است
هي صحبت كمبود زمان مي شود و مشغله داريم
انگار محال است كه ما قسمت يك پنجره باشيم
حالا كه به اندازهء پرواز و قفس فاصله داريم
اااا شما هم به ی حساسی؟
M A R S H A L L
31-08-2007, 01:13
ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ كه ما بر دل ديوانه نهاديم
...
واقعاً شهرام ناظري سوزناك ميخونه اينو .نه؟
* يه كمي. البته از ث كه بهتره!
من اگر پشت خودم پنهانم
من اگر خسته ترين انسانم
به وفاي همه بي ايمانم
دل گريان، لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
خوب ث کم می یاد اما ی زیاد می یاد
M A R S H A L L
31-08-2007, 01:26
...
من سردم است
من سردم است و انگار هيچ وقت گرم نخواهم شد
اي يار اي يگانه ترين يار((آن شراب مگر چند ساله بود؟))
نگاه كن كه در اينجا
زمان چه وزني دارد
و ماهيان چگونه گوشت هاي مرا مي جوند
چرا مرا هميشه در ته دريا نگاه مي داري؟
...
ياد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر برون آرم از اين عزلت و مستانه بخوانم
چون شعر قشنگ بود از ی می گذریم عیب نداره
M A R S H A L L
31-08-2007, 01:40
...
من پله هاي پشت بام را جارو كرده ام
و شيشه هاي پنجره را هم شسته ام
كسي مي آيد
كسي مي آيد
كسي كه در دلش با ماست،در نفسش با ماست،در صدايش با ماست
...
لطف مي كنيد فرانك جان.
راستي بازم كه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زندگی تلخ ترین خواب من است
خسته ام خسته از این خواب گران
ندانست آنكه رحمت كرد بر مار
كه آن ظلم است بر فرزند آدم
من اگر روح پريشان دارم
من اگر غصه هزاران دارم
گله از بازي دوران دارم
دل گريان،لب خندان دارم
به تو و عشق تو ايمان دارم
من اگر به گلو همچون ني همه شب ناله دارم
من اگر به رخ از خون دل همه شب ژاله بارم
به دل اين غم دارم
كه ترا كم دارم
مثل گذشته ها که پاییز بهانه ی آمدن و باز خواستنم بود برای پاییز نیامده ام!
رازی را فهمیده ام آخر...
بین خودمان باشد نشنوند آنهایی که هنوز دل به پاییز رنگ رنگ عاشقا نه ها بسته اند
میدانی چه شد...( یاس پیر سر کوچه برگهایش را به تاراج گذاشت که پاییز متولد شد )
باور کن...
فریبی ساده بیش نبود اینکه استوارترین پاییز به تمنای سبز بهار آمده است...!
تو بگو ...
برنعش کدامین مرده بگریم؟
بر نعش مرده نبودنت
یا بر نعش مرده خودم - از نبودنت - !!!
تو بگو ...
بر کدامین ابلیس سنگ زنم؟
به ابلیسِ رانده شده از درگاه خدا
یا به ابلیسِ وسوسه گرِ شومِ عشق
قراري بسته ام با مي فروشان
كه روز غم بجز ساغر نگيرم
سلام دوستان
آقا جلال شما كه با مايي چرا به خودي حمله ميكني؟
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ما عبیر جیب کند
سلام:
چه حمله ای پایان؟ سوالا رو میگی؟
من هر وقت امدم اینجا یه چیزی بگم به من (د) افتاده
دیده را فایده آنست که دلبر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را
این سرزمین بوی پاک ریحان های شبنم خورده سحرگاه را میدهد
این سرزمین رنگ گل های سرزنده بهاران را دارد.........
در قمار غم عشق
دل من بردي و
با دست تهي
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر كه گورم بشكافند عيان مي بينند
زير خاكستر جسمم باقي است
آتش سركش و سوزنده هنوز
ز هشياران عالم هر كه را ديدم غمي دارد
غم عشق آرزومندم كه شيرين عالمي دارد
دوستت خواهم داشت
بيشتر از باران
گرمتر از لبخند
داغ تر چون تابستان
دوستت خواهم داشت
شادتر خواهم شد
ناب تر ، روشن تر
بارور خواهم شد
دوستم داشته باش
شیشه های دل در تلاطمی طوفانی با صدای بیصدایی میشکنند
و این روزگار نومده در دوردست های تاریخ گم خواهد شد
جایی که نه برای صدا جایی هست نه برای اواز
پرواز چون رویای بچگکان ان دشت بی غباراست
و مردمان ان چون ساقه ای خشکیده اسیر پاییز غم انگیز هستند.........
درد محرومي ديدار مرا كشت افسوس
يار حال من بيمار ندانست دريغ
وحشي بافقي
غرق ادبارم ز زندان آمده
پای و سر گم کرده حیران آمده
باد در کف خاک درگاه توم
بنده و زندانی راه توم
روی آن دارد که نفروشی مرا
خلعتی از فضل درپوشی مرا
زین همه آلودگی پاکم بری
در مسلمانی فرو خاکم بری
چون نهان گردد تنم در خاک و خشت
بگذری از هرچ کردم خوب و زشت
آفریدن رایگانم چون رواست
رایگانم گر بیامرزی سزاست
تو تا زنده ايي پرده كس مدر
بدرد خدا پرده ي پرده در
اديب پيشاوري
سلام دوستان
شب خلوتي است
آقا جلال بدون خون ريزي تاپيكو صاحب شديم
روزهاي تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگين سخت و ستوارش
با لئيمانه تبسم كردن دروازه هايش ،سرد و بيگانه
هان ، كجاست ؟
پايتخت اين دژآيين قرن پر آشوب
قرن شكلك چهر
بر گذشته از مدارماه
ليك بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناك تر پيغام
كاندران با فضله ي موهوم مرغ دور پروازي
چار ركن هفت اقليم خدا را در زماني بر مي آشوبند
M A R S H A L L
31-08-2007, 23:52
ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند
از من و هرچه در من نهان بود
مي رميدي
مي رميدي
يادم آمد كه روزي در اين راه
ناشكيبا مرا در پي خويش
مي كشيدي
مي كشيدي
...
یک متکا
یک لحاف
وسط هال دراز کشیده ای!
با گل های فرش اشتباه می گیرمت!
mohammad99
01-09-2007, 00:09
(( تا شقايق هست زندگي بايد كرد ))
خبري از دل پر درد گل ياس نداشت
بايد اينجور نوشت
هر گلي هم باشي
چه شقايق چه گل پيچك و ياس زندگي اجبارست
***
salam
frank in akhary sms bood ya sher??
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
تالار هاي عدالت همه سبز رنگند
Money Is Talking
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
تو بگو بهار قشنگه من ميشم بهار تو
تو بگو بمون منم نميرم از کنار تو
تو بگو منو نميخواي ديگه خسته کردمت
گر چه سخته امّا من دور ميشم از ديار تو
وقتي دل سودايي مي رفت به بستانها
بيخويشتنم كردي بوي گل وريحانها
Behroooz
01-09-2007, 09:22
اگر با من نبودش هيچ ميلي
چرا ظرف مرا بشكست ليلي ....
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
Only Pes
01-09-2007, 11:42
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
تب عشق تو شدید است ای یار منتظر میمانم تا رسد لحظه ناب دیدار
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
Only Pes
01-09-2007, 11:59
تویی معنای شیرین صداقت تویی آن واجه ی خوب رفاقت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
Asalbanoo
01-09-2007, 13:56
میان ساحل و دریا سراب را دیدم
سراب ـ این شبه آفتاب ـ را دیدم !
وباز با همهی وسعت دلی دریا
در التهابِ عطش شوق آب را دیدم
نشد که هیچ بیابم دلیل تشنهگیام
اسیر حس عطش، التهاب را دیدم
می دانی!؟
برای منطق عاقلانه ، مرگ یعنی :
توقف قلب !
یعنی توقف مغز!
و برای منطق عاشقانه ، قلب و مغز ، معنایی جز این ندارند :
یک مشت سلول که با هزار جور کلک بیوفیزیکال و بیوکمیکال
و هزار جور بیومزخرف دیگر ، زندگی می کنند!
و به محرکها ، پاسخهایی از پیش تعیین شده می دهند!
منطق عاشقانه مغز ندارد !
احساس دارد!!
قلب ندارد !
دل دارد!!
Asalbanoo
01-09-2007, 14:01
دلم گرفته از این مردم همیشه دروغ
به چهره چهرهی ایشان نقاب را دیدم
?
تمام حادثه از آنِشان همین کافیست
که از نگاه غزل ، شعر ناب را دیدم
من خوبم!
تنها حيرانم
حيران از اين دلِ پريشان كه نمي دانم چرا همه اش بيتابِ تو مي شود.
هي بغض هايش را ته گنجه پنهان مي كنم تا شايد دست از آشفتگي بردارد اما...
مدام بيتاب تر مي شود
ديوانه ، تو را مي خواهد
اين همه نبودن كم اش است باز هم مي خواهد در تو حل شود.
هر چه مي گويم تمامش كند، نمي كند.
ديگر نه منطق سرش مي شود نه نبودن ِ تو!
ديگر حتي نمي توانم به آمدن باران سرش را گرم كنم!
بي تعارف بگويم!
خيلي وقت است كه مي دانم ديگر مال خودم نيست!
سلام مژگان خانوم. خوبید؟
Asalbanoo
01-09-2007, 14:24
تنها پناهِ خستگی کوچه شعرها
هربار خستگی ز تنم میگرفت حال
اینک منم که فراسوی شهر شب
تکرار می شوم دوباره به احساسی از محال
??
از شهر چشمهای تو یک روز می روم
یک روز پا به پای تو تا آن سر خیال
-----------
سلام
مرسی جلال جان
شما خوبی؟
لاف عشق و گله از یار بسی لاف دروغ
عشق بازان چنین مستحق هجرانند
ممنون. خوبم.
..................ویرایش.............
Asalbanoo
01-09-2007, 15:29
در دام تو افتاده ام
از من نمی پرسی چرا
من گویمت من گویمت
گوش کن بهر خدا
آن روز که اندوه زمان
در چهره ی من شد نهان
با گرمی دستان خود
دادی به من تاج شهان
مهر تو در قلبم نشست
اندوه شب ها را شکست
شادی وجودم را گرفت
ساقی به مهمانی نشست
می جامی از عشق تو بود
می عقل و هوشم را ربود
آنگه که گشتم مست تو
ناجی نبود جز دست تو
کنون بیا جامم بده
از آن می نابم بده
من غرق دریای تو ام
یک جرعه معنایم بده
هيچ حرف ديگری نماند...
من ماندم...
سرگشته و بی زبان...
در برابر روح خويش...
و سکوتی ممتد... که بی سخن مجازات می کرد
و چنان مرا در خود فريفت ...
که باور کردم همه چيز به سادگیِ يک سکوت در هم می شکند
ولی حالا شکستنِ آن سکوت ، محالی ابدی است
پس نگاهِ راکدم را به زير کشيدم...
حتی يارای زمزمه با خويشم نبود...
آنچه بود... گمانی بود که رفته رفته به باور می گراييد:
فريب خوردم!!!
نه به اين سادگی... که به قيمت ايمانم...
Asalbanoo
01-09-2007, 15:39
من از برای دیدنت
تاآسمان ها رفته ام
حتی در این یخ بستگی
تا عمق دریا رفته ام
من خسته ام من خسته ام
با عشق پیمان بسته ام
هفت خان ها دیده ام
من از خطر ها جسته ام
با من تو از دوری مگو
شاید نمی خواهی مرا
آيينه و من ..
و چشمان غريبی که می گويند :
" بر شانه ام زدی
که تنهایيم را تکانده باشی
به چه دلخوش کرده ای ؟
تکاندن برف از شانه های آدم برفی ؟ "
آشنای هميشگی ..
دلم می گيرد
وقتی هميشه يادم هست
من هم کسی را دوست داشتم
.. دلخوشی ام بود
حال و احوال؟
Asalbanoo
01-09-2007, 15:50
در ظلمت شب من
دلخسته و بی تاب
خورشید خواهد شد
از عشق او مهتاب
از قله های دور
روزی سحر اید
ناجی همیشه هست
حتی در این مرداب
----------
خوب و سرحالم چون این تعطیلی ها تموم شده
شما چطور؟
بوسه هایت ، جنس باران
لبانت به از صد چشمه ساران
به دو چشمانت رشک ورزد ماه تابان
و گیسوانت بسانِ رودی بی پایان ،
مرا تا بیکرانِ جنون رهنمون خواهند ساخت !
چه سخاوتمندانه است
اینک
شکوهِ حضورت ، در آغوشم
با گرمای وجودت
ای طلوع جاودان
آب کن
برفهایِ این دلِ یخزده و خاموشم
ای دستهایِ تو سرشار از آسمان
با هر نوازشت
در من رنگین کمان بساز!
خوبم ولی تا حدودی چون تعطیلیها داره تموم میشه:دی
زندگي يک آرزوي دور نيست؛
زندگي يک جست و جوي کور نيست
زيستن در پيله پروانه چيست؟
زندگي کن ؛ زندگي افسانه نيست
تــــــو ذوق کــــــودکانـه پـــــــــرواز در منــی
تـــــو شـــــــوق عاشقــــــــانه آواز در منــی
بــس روزهــــا حـــــکايت دل با تـــــو گفته ام
بسيـــــــار شب که از غــم عشقت نخفته ام
با تـــــو طراوت و غــزل و ياس و شبنم است
بــــی تــــــو هوای کوچه ما غرق ماتم است
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
تو این دنیای هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید اون یکی دستتوبگیره
ورنه خلاصی
خلاص!
اگه این نبود ...حالیت میکردم که
کوهها رو چه طوری جابجا میکنن
استکانها رو چه جوری می سازن
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان
من یاد گرفتم
چه جوری شبا
از رویاهام یک خدا بسازم و...
دعاش کنم که
عظمتتو جلال
امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت
ترسم آنگه دهند پيرهنم
كه دگر نام و نشان از تن نيست
ترا ناديدن ما غم نباشد
كه در خيلت به از ما كم نباشد
من اول روز دانستم كه اين عهد
كه با من مي كني محكم نباشد
دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر کند?
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
دوش دور از رويت اي جان جانم از غم تاب داشت
ابر چشمم بر رخ از سوداي تو سيلاب داشت
تو را دوست دارم
همانند گلی
که هرگز شکفته نشد ولی
در خود نور پنهان گلی را دارد.
ممنون از عشق تو
شمیم راستینی از عطر
برخاسته از زمین
که می روید در روحم سیاه
دوستت می دارم بی آنکه بدانم چه وقت و چگونه و از کجا
دوستت می دارم ساده و بی پیرایه، بی هیچ سد و غروری?
این گونه دوست می دارمت،
چرا که برای عشق ورزیدن راهی جز این نمی دانم
که در آن
من وجود ندارم
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشي
زبامي كه برخاست مشكل نشيند
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک
زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک
دوستت می دارم آن چنان که گاهی چیزهای غریبی را
میان سایه و روح با رمز و راز دوست می دارند
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم آنست كه مجنون باشي
یادم اید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم
نکنی دیگر از ان کوچه گذر هم
بی تو اما به چه حالی من از ان گوچه گذشتم
سلام
........
میبینم که تا جایی که میتونید دارین شعر تکراری میخونید!!!
شوخی)
..............
مثل خورشید پرسخاوت
مثل دریا پر رازی
از یه قطره اشک چشمات
نم نم بارون می سازی
مثل چشمه پرخروشی
مثل سایه نبض خوابی
مثل آتیش گرم و سوزان
به صداقت مثل آبی
به صراحت مثل بارون
به طراوت خود رودی
به لطافت مثل مهتاب
حس هر شعر و سرودی
پیش پات پائیز٬ بهاره
خبر از گلا میاره
تو دل خشک کویرم
شوق روئیدن میذاره .
...
هوا تر است به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگرچه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را زیاد خواهی برد
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
تمام اینه ها نظر یاس لبخندت
جنون ابی دریا فدای چشمانت
سلام
بعضی شعرا ارزش تکراری خوندن دارن آخه:دی
ولی.......!!!!!!!!!!!
...................
تـوی قصر كاغــذیم
روز و شب فرقی نداشت
كسی تو گــلدون دل
گـل خوشبختی نكاشت
اسب شاهزاده كجاست
بـا پـر و بــال سپید
چرا اینجا منـو تــو،
تـنهایی هام جا گذاشت
تیك تیك ساعت پیر
زنــگ هشــدار منه
دلخوشیم بـدون تـو
روزا رو شــمــردنه
این فریبِ یا خیال
كــه سیاهی میمیره
رنگ آسمون عــشق
قــلب سـردم میگیره.
...
هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!
و چشمانت از آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که به هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند
کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
ولی هم بی ولی:46:
همه ي روزاي من
قصه ي بودن من
توي آينه ي دلم
مثه شب سيا ه و سرده
مثه ابرا رنگه درده
تو شتابه لحظه ها من
با خودم يكه و تنهام مي دونم
تو سراب اين افق تــــــا
سفر نهايت اينجا مي مونم
همه ي روزاي من
قصه ي بودن من
توي آينه ي دلم
مثه شب سيا ه و سرده
مثه ابرا رنگه درده ه ِه ِ ه ِ
مثه يه غروبه تانه
كه مي شينه پشت ابرا
يه سكوته بي پناهم
تويه اين بيهودگي ها لحظه ها رو مي شمارم
انتظار هر نگاهم
تويه اين بيهودگي ها لحظه ها رو مي شمارم
انتظار هر نگاهم ...
ولی هم بی ولی
ولی هم با ولی !!!
.................
من بنده ی عاصیم رضای تو کجاست
تاریک دلم نور و صفای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر بطاعت بخشی
این بیع بود لطف و عطای تو کجاست
...
تو یار دیگری و من هنوز عاشق تو
کجا محبت از این بیشتر توانی دید
دلتنگيهام فراوونه , دل ديگه بي تو داغونه
دنيا با اون بزرگياش بي تو برام يه زندونه
هواي چشمام بارونه ......
هيچکس به جز تو ندارم , که سر رو شونش بذارم
باز مثل ابراي بهار واسش يه دنيا ببارم
سر روي شونش بذارم ...
ولی هم با ولی !!!
باشه. ولی هم باشه:دی
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
تو همه چاره ي من همه بيچاره ي تو
تو همه پاره ي تن تن همه آواره ي تو
تو خودت شوق مني شوق منم ديدن تو
شاهد اشک مني مست خنديدن تو
بديهات به جون من شاديها پيشکش دلت
هميشه شعر و صدام کم مياره تو گفتنت
تو نه ارزون نه کمي به قيمتت جون بزارم
کاش ميشد خنده هاتو گوشه ي گلدون بزارم
يک کلام ختم کلام بدجوري داغونم عزيز
يا دو دستامو بگير يا برگ عمرم رو بريز
M A R S H A L L
02-09-2007, 12:02
ز دست ديده و دل هر دو فرياد...كه هر چه ديده بيند دل كند ياد
بسازم خنجري نيشش ز فولاد ..زنم بر ديده تا دل گردد آزاد
در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریکی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شکن گیسوی تو
موج دریای خیال
کاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم
من مست و تو ديوانه ما را كه برد خانه؟
صد بار تورا گفتم كم خور!!!دو سه پيمانه
سلام اقا جلال
هیچ ... هیچ
نمی آشوبد جانم را
تا چو آب و آبگینه های نور
زفاف آدینده های رنگ را
به تماشا نشینم ...
سرشک دیده ام می بارد و
نگاهم دیده بان
تدویر چه زمانه ای ست غریب
که نمی آشوبدم
تا بانگ بر آرم
آهای ... احساس گمشده جانم
مرا به روشنای راه
بخوان
که خداوندگار جان و جهانم
توئی... ای عشق ... ای عشق
سلام پایان. چطوره صندلی داغ؟
قصه ي مستي و رمز بيخودي و بيهشي
عاشقان دانند كاين اسطوره و افسانه نيست
امام خميني(ره)
خلوته و سرد سرد از دماهايي كه اعلام ميكنم معلومه
آخه كسي مارو نميشناسه ما گمنام بيديم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم
گاهی بکشم به آه سردش
گاه از تف سینه برفروزم
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده در آن فرو ندوزم
خاقانی دل شکستهام، باش
تا عمر چه بردهد هنوزم
نه بابا. عجله نکن. میریزن رو سرت کم کم
من
پرنده ی زخمی خون بالی را دوست دارم که خیس خیس...
خون بال خون بال...
زیر تازیانه ای باران می پرد..
تا شاید عادت قشنگ پریدن را از یاد نبرد
شعر خیلی خیلی قشنگیه به نظر خودم
در برابر ِ بيکرانيي ِ ساکن
جنبش ِ کوچک ِ گُلبرگ
به پروانهئي ماننده بود.
زمان، با گام ِ شتابناک برخاست
و در سرگرداني
يله شد.
در باغستان ِ خشک
معجزهي ِ وصل
بهاري کرد.
سراب ِ عطشان
برکهئي صافي شد،
و گنجشکان ِ دستآموز ِ بوسه
شادي را
در خشکسار ِ باغ
به رقص آوردند.
دلا دايم گدای کوی او باش
به حکم آنکه دولت جاودان به!
هر قصه ئی ز عشق كه خواندی به گوش او
در دل سپرد و هيچ ز خاطر نبرده است
دردا دگر چه مانده از آن شب، شب شگفت
آن شاخه خشك گشته و آن باغ مرده است
تصدق رنگ چشمهات،...
نخواب بذار نگات کنم...
هر چي دارم فدات کنم ...
ستاره بارونت کنم،....
جونم رو قربونت کنم ...
وقتي سرت رو شونمه، ..
درد و بلات تو جونمه ...
جون به جونم اگه کنند، ..
خاطرخواهي تو خونمه..
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
تو روزنهء نوری درخانهء ظلمت پوش
ديباچهء آوازی برمتن شبِ خاموش
چيزی به من از باران چيزی به من از پرواز
چيزی به من از گريه چيزی به من از آواز
می بخشی و می خوابی بر بستری ازاعجاز
می مانم و می رويم درسنگرِ يک آغوش
بر متن شب خاموش.
شب است و
شب و سايه ها
و جغد ها
خرابه ها
ميان اين سياهه ها
فقط تويي پناه من
ناز را رویی بباید همچو ورد
چون نداری گرد بدخویی مگرد
یا بگستر فرش زیبایی و حسن
یا بساط کبر و ناز اندر نورد
نیکویی و لطف گو با تاج و کبر
کعبتین و مهره گو با تخته نرد
در سرت بادست و بر رو آب نیست
پس میان ما دو تن زینست گرد
دیگر سکوت، نقطه پایان گفتگوست.
گاهی تحمل خاری درون دست شیرین تر از لطافت گلهای زندگیست.
بگذار تا به دشت جدایی در این زمان، بارانی از طراوت و بخشش، سفر کند.
بذری به دشت مهربانی هدیه آوریم و آنگه بغل بغل تبسم تازه درو کنیم.
mohammad99
03-09-2007, 22:30
ما زان دغل كژبين شده با بي گنه در كين شده","گه مست حورالعين شده گه مست نان و شوربا
سلام
به به
چه خبر؟
اتاقی هست و ما و خلوت و می
صدای بوسه ها ، آهنگ دل ها.
نمی رقصد بدین آهنگ تبدار
به جز رقاصه ی مست تمنا ....
چو بشکوفد گل زرین خورشید
مرا خواند بدان چشم فسونگر
گشاید بازوان گوید که - : باز آ
گنه شیرین بود ... یک بار دیگر !
سلام
خبری نیست
خوبی شما محمد جان ؟
mohammad99
03-09-2007, 22:41
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکارزنده اند
یغوب درد میکشد وکور می شود
***
قربانت.بهتریم
شما چطوری؟
ما رو نمیبیند خوش میگزره؟
Like Honey
03-09-2007, 22:42
هوای تو دلیرم کرده ای دوست
دلم خواهد خیالت باز بینم
ولی هر دم چه پیرم کرده ای دوست!
روح مرا به مسند پوچی نشانده اند
تا این برادران ریا کار زنده اند
این گرگ سیرتان جفاکارزنده اند
یغوب درد میکشد وکور می شود
***
قربانت.بهتریم
شما چطوری؟
ما رو نمیبیند خوش میگزره؟
دير گاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند
ليك پاهايم در قير شب است
منم بد نیستم
این چه حرفیه دلمون خیلی هم تنگ می شه براتون
Like Honey
03-09-2007, 22:50
تو ای آهوی دشت بی کسی ها
چراغ کوچه ی دلواپسی ها
غزال آرزوهای دل من
بیا با من به باغ اطلسی ها
mohammad99
03-09-2007, 22:52
امروز امیر در میخانه تویی تو
فریادرس ناله مستانه تویی تو
مرغ دل مارا که به کس رام نگردد
آرام تویی دام تویی دانه تویی تو
آن مهردرخشان که به هرصبح بتابد
***
شما لطف داری
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
سلام
بزار یه "ی" بدیم ترافیک بخوابه
Like Honey
03-09-2007, 22:57
در دلم مهر تو پنهان گشته است
قلبم از عشق تو شادان گشته است
در جهان جز تو مرا یاری نیست
گیتی از کار تو حیران گشته است
Like Honey
03-09-2007, 22:59
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
خانه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگی
ر
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
Like Honey
03-09-2007, 23:19
روز شکار پیرزنی با قباد گفت، کاز آتش فساد تو جز دود وآه نیست
روزی بیا به کلبه ما از ره شکار، تحقیق حال گوشه نشینان گناه نیست
.....
تا وقتي مريض نشي كسي برات گل نمياره.
تافرياد نزني كسي به طرفت بر نميگرده.
تا گريه نكني كسي نوازشت نميكنه.
تا قصد رفتن نكني كسي به ديدنت نمياد......وتا وقتي نميري كسي تو رو نمي بخشه
این شعر برای شما اشنا نیست؟
هر که به دیدار تو نایل شود
یک شبه حلال مسائل شود
دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه ی ما را عطشی دست داد
نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.