مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
ابر می گرید
باد می گردد
و به زیر لب چنین می گوید عابر:
- آه!
رفته اند از من همه بیگانه خو بامن...
من به هذیان تب رؤیای خود دارم
گفت و گو با یار دیگر سان
کاین عطش جز با تلاش بوسه خونین او درمان نمی گیرد.
Doyenfery
08-06-2007, 03:14
در (( بوسه)) و ((نگاه)) , تو شادی نهفته ای
در ((مستی )) و ((نگاه)) , تو لذت نهاده ای
بر هرکه در بهشت خدائی طمع نبست
دروازه بهشت زمین را گشاده ای
يار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا * يار تويي غار تويي خواجه نگهدار مرا
..........................
نوح تويي روح تويي فاتح و مفتوح تويي * سينه مشروح تويي بر در اسرار مرا
..........................
نور تويي سور تويي دولت منصور تويي * مرغ كه طور تويي خسته به منقار مرا
..........................
قطره تويي بحر تويي لطف تويي قهر تويي * قند تويي زهر تويي بيش ميازار مرا
..........................
حجره خورشيد تويي خانه ناهيد تويي * روضه اوميد تويي راه ده اي يار مرا
..........................
روز تويي روزه تويي حاصل دريوزه تويي * آب تويي كوزه تويي آب ده اين بار مرا
..........................
دانه تويي دام تويي باده تويي جام تويي * پخته تويي خام تويي خام بمگذار مرا
..........................
اين تن اگر كم تندي راه دلم كم زندي * راه شدي تا نبدي اين همه گفتار مرا
..........................
Doyenfery
08-06-2007, 05:05
اینک افتاده بر این لاشه و گند
باید از زاغ بیاموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود
حال بیماری دق یافته بود
دوستت دارم حتی اگر قرار باشد
شبی بی چراغ در حسرت یافتنت
تمام پس کوچه ها را زیر باران قدم بزنم
Doyenfery
08-06-2007, 08:45
ماه بر عشق تو خندید
یادم آید که: دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
.............
من تو را سؤالی می مانم بيشتر ، تا شايد « الهه » ای .
جوابت نگفته می خوانم از خطوط جوان پيشانيت :
«الوهيّت و زيبايی ؟! چه تاريخي ! چه پاک ! »
Doyenfery
08-06-2007, 17:48
کی رود از خاطر من
آخرین بوسه شبی در زیر باران
رفتی و کردم صدایت
اما در آغوش شب گشتی تو پنهان
این کلام آخرینت
برده میل زندگی را از سر من
گفته ای شاید بیایی
از سفر اما نمیشه باور من
نمی خواهی به آغوشم بگیری؟
نمی گیرد دلت هر دم بهانه؟
تو تا تنهای تنها می شوی باز
نمی خوانی به یاد من ترانه؟
چه گویم ؟ ای جدا افتاده از من
منم بی تاب و مست و بی قرارم
برای لحظه ای پیش تو بودن
تمام لحظه ها را می شمارم...
Doyenfery
08-06-2007, 18:35
سنت شکنیمو باید ببخشید ..
به خاکم می سپاری به هنگام مرگ ؟
به من می آموزی تا هستم
درست آن دم که خو می گیرم
وقتی است که نا پدید می شوم .
[جیمز هتفیلد]
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
اینبار باشه!!
hamid_hitman47
08-06-2007, 18:40
یه روز سرد پاییزی ...که باز از غصه لبریزی
میای با کوله بار غم...چه اشکا که نمیریزی...
پستامون با هم شد. چکار کنم؟ اصلاحش میکنی حمید اقا؟
hamid_hitman47
08-06-2007, 19:14
پستامون با هم شد. چکار کنم؟ اصلاحش میکنی حمید اقا؟
ممنون دوست عزیز از توجهت....ویرایش شد...
یک هفتهی تمام با تو لجبازی کردم
میخواستم دعوتم کنی به خانهات
مرا ببخش!
امروز همهی چیزهایی را که این مدت گم کرده بودم
در اتاقت پیدا کردم
گلسر نقرهایام
روبان آبی موهایم
عکس هفت سالگیام
و
قلب مهربان تو را
واقعن مرا میبخشی!
boy iran
08-06-2007, 20:02
يك سير پنير به كلاغ خانه ي مادربزرگ
و يك اسكناس ِ سبز به گداي در به در ِ خيابان دادم!
پس تو را به جان ِ جريمه ي اين همه ترانه،
ديگر نگو بر نمي گردي
Mostafa_Amol
09-06-2007, 00:58
یک همدم با وفا ندیدم جز درد ........ یک مونس نامزد ندارم جز غم
من به اقرارهايم نگاه كردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدي و من برخاستم
دلم مي خواهد خوب باشم
دلم مي خواهد تو باشم و براي همين راست مي گويم
نگاه كن:
با من بمان.....
من به اقرارهايم نگاه كردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدي و من برخاستم
دلم مي خواهد خوب باشم
دلم مي خواهد تو باشم و براي همين راست مي گويم
نگاه كن:
با من بمان.....
نه از رومم نه از زنگم ................... همان بیرنگه بیرنگم
Doyenfery
09-06-2007, 04:45
می آئی و من می روم , بدرود , بدرود
چیزی نیاوردیم و چیزی هم نبردیم
بیهوده بودن تلخ دردی بود, اما ...
اما... , چه درد انگیز ما بیهوده مردیم !
[نصرت رحمانی-مرد دیگر]
مرا عمری بدنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که حتی صفحه ایی از آن نخواندی
ياري خواهي ز يار با يار بساز * سودت سوداست با خريدار بساز
..........................
از بهر و صال ماه از شب مگريز * وز بهر گل و گلاب با خار بساز
زين عشق پر از قتل جهانسوز بترس * زين تير فنا بخش كمر دوز بترس
..........................
وانكه آمد چو زاهدان توبه كند * آن روز كه توبه كرد آن روز بترس
سر رشته شاديست خيال خوش تو * سرمايه گرميست مها آتش تو
..........................
هرگاه كه خوشدلي سر از ما بكشد * رامش كند آن زلف خوش سركش تو
واجب الحج شدگانی که از این بوم و برند
عازم خانه حق اند و ز حق بی خبرند
واجب الحج شده اند امسال از مال کسان
ناکسان بین که به سوی چه کسی رهسپرند
بالله این قافله سالار ریاکار دنی
ظاهر آراستگانند ولی بد سیرند
کاشکی صاعقه ایی آید و سوزد همه را
تا دگر شمع از این خانه به مسجد نبرند
در روایت هست از امام صادق پرسید
بو بصیر آنکه به تاریخ ذلیلش شمرند
که ایا زاده پیغمبر حجاج امسال
گویی از مرز صدا بیشتر از بیشترند
حضرت آنگه دو انگشت مبارک بگشود
گفت بنگر بشرند اینان یا جانورند
بوبصیر آنگه از دیده دل کرد نظر
دید محرم شدگان اکثرشان گاو و خرند
نوایی اصفهانی
در اتاق رازهاي تو سرك نمي كشم
بيش از آنچه خواستي نمي پرم قبول كن
قدر يك قفس ! كه خلوتت بهم نمي خورد
گاه ، نامه مي برم مي آورم قبول كن
هي نگو كه عشقمان جداست ، شعرمان جدا
بي تو من نه عاشقم ، نه شاعرم قبول كن
sooshiyanet
09-06-2007, 09:12
نيم آب و نيم آتش كزم سيل و شرر خيزد
منم قلب همه گيتي كه جان از مشت من ريزد
persian365
09-06-2007, 09:27
ديگه حرفهايي كه من ميزنم تكراري شده
. اين نفس كشيدنام ديگه انگار اجباري شده
. من ميرم با انبوه خاطرات سرد خود
. آخه از نصيحت سيرم حرفاتم دلدا
hamid_hitman47
09-06-2007, 10:47
آن زمان كه خبر مرگ مرا ميشنوي
روي خندان تو را كاشكي ميديدم...
Behroooz
09-06-2007, 11:08
من مسافر و غریب اما لبریز یقین
می دونم تو راه عشق همه رو جا میزارم
یکی از همین روزها روی شب پا میزارم
روی قاب لحظه ها عکس فردا میزارم ..........
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم
در پی طلعت این حوروش انجامم نیست
خاک کویش شوم وکام طلبکار شوم
گر چه دانم که از آن کام طلب کامم نیست
boy iran
09-06-2007, 11:11
تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون همي سپرم
چنين كه در دل من داغ زلف سركش توست
بنفشه زار شود تربتم چو در گذرم
من بد بودم اما بدي نبودم
از بدي گريختم
و دنيا مرا نفرين كرد
سال بد در رسيد
سال اشك پوري
سال تاريكي
boy iran
09-06-2007, 11:26
یکی یکدونه ی من ...حتی از خیال تلخ من نرو...اگه بری میمیرم
از عشقه که جون می گیرم...
مهر از همه خلق برگرفتم
جز ياد تو در تصورم نيست
با بخت جدل نمي توان كرد
اكنون كه طريق ديگرم نيست
...
Mostafa_Amol
09-06-2007, 12:06
تو را تیشه دادند که هیزم کنی ..... ندادند که دیوار مردم کنی
یک غزل داری از من و کافیست تا که من را به یاد بسپاری
و برای به یادداشتنت من همان عکس یادگاری را-
خواستم پاره پاره اش بکنم چشم هایت دوباره هم گفتند:
می توانی به سوگ بنشینی مرگ تنها کسی که داری را؟
از خیال تو می روم بیرون بعد پیدام می کنند آن ها
و تو در روزنامه می خوانی: آخرین دختر فراری را...
hamid_hitman47
09-06-2007, 16:19
اين بارونه
اين پاييزه
كه مي باره
كه مثل اشك چشات فايده نداره...
Mostafa_Amol
09-06-2007, 16:50
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش ...... باز جوید روزگار وصل خویش
شکایت نمی کنم، اما
ایا واقعاً نشد که در گذر ِ همین همیشه ی بی شکیب،
دمی دلواپس ِ تنهایی ِ دستهای من شوی؟
نه به اندازه تکرار ِ دیدار و همصدایی ِ نفسهامان!
به اندازه زنگی...
واقعاً نشد؟
واقعاً انعکاس ِ سکوت،
تنها حاصل ِ فریاد ِ آن همه ترانه
رو به دیوار ِ خانه ی شما بود؟
Doyenfery
09-06-2007, 20:40
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است
دریا به جرعه یی که تو از چاه خورده ای حسادت میکند.
دوستت خواهم داشت بیشتر از باران گرم تر از لبخند داغ چون تابستان
دوستت خواهم داشت شادتر خواهم شد ناب تر روشن تر بارور خواهم شد
دوستم داشته باش برگ را باور کن آفتابی تر شو باغ را از بر کن
دوستم داشته باش عطرها در راهند دوستت دارم ها آه چه کوتاهند
boy iran
09-06-2007, 21:55
دلا اگر چه که تلخست بیخ صبر ولی
چو بر امید وصالست خوشگوار آید
پس از تحمل سختی امید وصل مراست
که صبح از شب و تریاک هم ز مار آید
ز چرخ عربده جو بس خدنگ تیر جفا
بجست و در دل مردان هوشیار آید
چو عمر خوش نفسی گر گذر کنی بر من
مرا همان نفس از عمر در شمار آید
ديشب آنچنان رها رفتم
كه در بند تو تا خدايگان جان رفتم
آه قلبم را براي تو تا بلندا ي بيمكان
به ناكجا بردم
سر به پاي عشق جاويدت
پابه پاي قرباني و قربانگاه رفتم
ديشب با تو تا كجا رفتم؟
boy iran
09-06-2007, 22:04
مرغ شادی به دام آمد
به زمانی که بر گسیخته دام !
ره به هموار جای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام !
مغز مرا به خون خودم حل کن و بنوش
چشم مرا درآور قلب مرا بدر
شاخه به شاخه قطع کن و خرد کن مرا
ای من درختِ خشکِ تو ! ای تو مرا تبر!
کبريت را بده به من و بعد پس بگير
شعله به شعله از بدنم دست و پا و سر
درمن بِدم كه بيشترم شعله ور . . . ، وخود
پاشو برقص دورِ منِ گُر گرفته تر
به به اقا محمد
مشاعره هم که حسابی راه افتادی
boy iran
09-06-2007, 22:20
روز به سر رسیده و شب بر سر دست آمده
اما امشب نه هر شب است
امشب شب يلداست
امشب بايد هر چه از
روشنی و سرخی سراغ داریم برداریم
در کنار هم بچینیم و بگذاریم که
دوستی ها سدی باشند در برابر تاريکی
بنشینیم و شاد باشیم بگوییم و بخندیم
و بگذاریم هر چه تاریکی است ، هر چه سرما و خستگی هست
تا سحر از وحودمان رخت بر بندد.
تا صیح شب یلدا بیداری را پاس داریم
و سرخی انار را اسلحه ای سازیم در نبرد با ظلمت و تاریکی.
شب یلدا فرخنده باد.
به به اقا محمد
مشاعره هم که حسابی راه افتادی
گفتیم این آخری یکم کمتر پست بدیم بزنیم تو کار مشاعره
در گوشهايم
جز زجر سلاخي
بهر دل نيست
و باران
جز قطره اي بر اين دشت خشک
نشاني ندارد
به خاطر تو از شب و ستاره ها ميگريزم
و در اولين خانه خاموش مينشينم
تا
چراغها جاي ماه چهره ات را برايم بگيرند
اره دیگه فرانسه کسی نیست بات مشاعره کن
غنیمت شمار دم را
Doyenfery
09-06-2007, 22:30
در زندگی چندی به گردش فلک و ((چرخ کجمدار))
بودم امیدوار.__
هرجا نشانه ای از دری بود کوفتم ;
لیکن ز پشت در
هرگز کسی به درد دلم پاسخ نداد!
با آنکه پای من
چون دستهای شاه ندانم چه چیز ((...شیر))
تا عرش رفته بود
در اين كه تاب ميآورم حرفي نيست
و اين كتاب را كه تا آخرين ورق
ورق زدهام.
حرف تازهاي نيست
اين كه چرا كهنه نميشود?! . . .
mohammad99
09-06-2007, 23:29
ديده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسيمي ز عنايت که کند بيدارش
يارم به يک لا پيرهن خوابيده زير نسترن
ترسم که بوي نسترن..مست است و هشيارش کن
ي آفتاب آهسته نه پا در حريم يار من
ترسم صداي پاي تو خوابست و بيدارش کند
سلام
چطوری
از شعر بالا صدا سیما یه ورژن جدید ساخته
تو پخش دلشدگان مصرع 3وم حذف شد!!!!و ما نفهمیدیم یارمون از چی قراره هشیار شه!!!
دوستم داشته باش بادها دل تنگ اند دستها بیهوده چشمها بی رنگ اند
دوستم داشته باش شهرها می لرزند برگها می سوزند یادها می گندند
بازشو تا پرواز سبز شو تا آواز آشتی کن با رنگ عشق بازی با ساز
دوستم داشته باش سیبها خشکیده یاس ها پوسیده شیر هم ترسیده
دوستم داشته باش عطرها در راهند دوستت دارم ها آه چه کوتاهند
سلام اقا محمد کم پیدا
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی -
[ نگاه و اعتماد تو، بدینگونه است!]
***
شادی تو بی رحم است و بزرگوار،
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.
من عشقم را در سال بد يافتم
كه مي گويد:مايوس نباش؟
من اميدم را در ياس يافتم
مهتابم را درشب
عشقم را در سال بد يافتم
و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم گر گرفتم
Doyenfery
10-06-2007, 00:13
من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن
من ندیدم بیدی , سایه اش را بفروشد به زمین
رایگان می بخشد , نارون شاخه خود را به کلاغ
...غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافکنده
ای مسیح مادر، ای خورشید!
از مهربانی بی دریغ جانت
با چنگ تمامی ناپذیر تو سرودها می توانم کرد
غم نان اگر بگذارد
در دو ظاقچه رو به رویم شش دسته خوشه زرد گندم چیده ام
با آن گیس های سیاه و روز پریشانشان
کاش تنها نبودم
فکر می کنی ستاره ها از خوشه ها خوششان نمی اید ؟
کاش تنها نبودی
آن وقت که می تواستیم به این موضوع و موضوعات دیگر اینقدر بلند بلند
بخندیم تا همسایه هامان از خواب بیدار شوند
Doyenfery
10-06-2007, 00:28
هر دو :31:
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زمین
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده اي مرا ؟
آن تیر که آن کمان چشم تو رها کرد ؟؟؟
دیدی که چه ها کرد؟؟
دیدی که سراسیمه دل از سینه جدا کرد ؟؟
با خود دو هزار غصه و درد تازه آورد
دیدی که فقط آمد و یک درد دوا کرد ؟؟؟
دیدمت میان رشته های آهنین
دست بسته
در میان شحنه ها
در نگاه خویشتن
شطی از نجابت و پیام داشتی
آه
وقتی از بلند اضطراب
تیشه را به ریشه می زدی
قلب تو چگونه می تپید ؟
سلام:
چقدر شعر سوالی بود!
Doyenfery
10-06-2007, 00:42
در چار چار زمستان
من دیدم او نیز می دید
آن ژنده پوش جوان را که نا گاه
صرع دروغیش از پا در انداخت,
یکچند نقش زمین بود
در تمام عکسهای یادگاری لبخند زدم!
اما چه کنم که شعر، حقیقت ِ تلخی بمد!
حقیقت ِ تلخ ِ تزلزل بغض
و تحمل حزن!
نه جایی برای ته مانه تبسم های من داشت،
نه مجالی برای رویش شادی!
من می دانستم که هر حرفی حرف می آورد!
می دانستم که فریاد را نمی شود زمزمه کرد!
حالا سرم را بالا می گیرم و کنار سایه ام می گذرم!
بیا اینم علامت تعجب!!!!!!!!!!!!
ما نوشتیم و گریستیم
ما خنده کنان به رقص بر خاستیم
ما نعره زنان از سر جان گذشتیم ...
کسی را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آویختند :
کسی به تماشا سر برنداشت
ما نشستیم و گریستیم
ما با فریادی
از قالب خود بر آمدیم
Doyenfery
10-06-2007, 00:47
مستیم ,مستیم ,مستیم
مستیم و دانیم که هستیم .
ای همچو من بر زمین اوفتاده ,
برخیز شب دیر گاه است , برخیز
زمان صلح بود اما زمین آهنگ یورش داشت
زمین را هم از این افکار ویرانگر درآوردم
سر خود را گرفتم در کف و دور زمین گشتم
سرانجام از تمام پیچ وخم ها سر در آوردم
من هستم
من هستم
من هستم
***
از این فریاد
تا آن فریاد
سکوتی نشسته است.
لب بسته
در دره های سکوت
سرگردانم.
من میدانم
من میدانم
من میدانم
***
جنبش شاخه ئی از جنگلی خبر می دهد
و رقص لرزان شمعی ناتوان
از سنگینی پا بر جای هزاران جار خاموش.
در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.
Doyenfery
10-06-2007, 00:51
من سایه ام را چون خود مست کردم ;
همراه ان لحظه های گریزان
از کوچه پس کوچه ها باز گشتم
با سایه ی خسته و مستم , افتان و خیزان
نه صدایى که من آزرده شوم
نه دروغى ، نه فریبى ، نه ریا
بروم تا سر آن کوه بلند
که نوشتی تو بر آن اسم مرا ...
کاشکی سنگ مزارم بود و...
حبس می شد نفس سینه ی من
کاش با دست تو پایان می یافت
غم تنهایی دیرینه ی من
Doyenfery
10-06-2007, 00:54
نه از رومم نه از زنگم همان بی رنگ بی رنگم
بیا بگشا در , بگشای , دلتنگم
مي رسد تا كه پس از اين همه دلتنگي ها
گره ازبغض غزل هاي ترم بگشايد
اين همه شور كه در ذهن غزل هاي من است
بوي ياسي ست كه از هرم تنش مي آيد
غزلم نذر نگاهت مددي كن؛ چنديست
"مرگ دارد تن خود را به تنم مي سايد"
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود
زمان با گام شتا بنک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد
سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
Doyenfery
10-06-2007, 00:55
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی, در بگشای
یک نفر را دار زدند
و ستارهها هم
هیچ کار نتوانستند بکنند
حتّی مردم
که من نمیدانم چرا
از تاریکی شب خسته نمیشوند
و از نور میترسند
هم
Doyenfery
10-06-2007, 01:00
مسیحا جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هو بس نا جوانمردانه سرد است
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با پایتخت عطش
بازم عقب افتادم قهر میکنما [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شاید غروب دل من بار دیگر طلوع یابد و اگر نیابد خود را به غروب تن خواهم سپرد
دلم را دیریست سپرده ام به باد ،
شاید بیابم او را بار دیگر...
اما باد دلم را برده است به ناکجا آبادی که خسته از گردباد است و همیشه بارانی است
نه بابا بدتر از من نبود که این قدر عقب بودم جواب 2 پست قبل را دادم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
بگذار چنان از خواب بر ایم
که کوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی که یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت ایینه ای بلند است
تابنک و بلند،
که خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند
خود فروم هم یه کمی دیر آپدیت میکنه
Doyenfery
10-06-2007, 01:10
دیگر نه پای و نه رفتار;
تنها تویی با من ای خوبتر تکیه گاهم ,
چشمم , چراغم , پناهم
بی تو از خود نشانی نبینم;
تنها تر از هر چه تنها
همداستانی نبینم
باا من بمان ای تو خوب , ای یگانه
برخیز , برخیز , برخیز
[قهر نکن بابا ]
زان لحظه كه ديده بررخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشاء كردم
ني، ني غلطم، كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضاء كردم
شاید
ندانمت به حقیقت که در جهان به چه مانی
جهان و هرچه دراو هست صورتند و تو جانی
به پای خوش درآیند عاشقان به کمندد
که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی
ياد تو بود عصر سه شنبه دعوتم کرد
تنها به صرف قهوه ي بي قند بي تو
تلخ است است چايي مثل مردم مثل اين شهر
مرگ است حتي زندگي هر چند بي تو...!
و رسالت من اين خواهد بود
تا دو استكان چاي داغ را
از ميان دويست جنگ خونين
به سلامت بگذرانم
تا در شبي باراني
آن ها را
با خداي خويش
چشم در چشم هم نوش كنيم
Doyenfery
10-06-2007, 01:53
من باد نیستم
اما همیشه تشنه فریاد بوده ام
دیوار نیستم
اما اسیر ِ پنجه بیداد بوده ام
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
نگاهت
شکست ستمگری ست -
نگاهی که عریانی روح مرا
از مهر
جامه ئی کرد
بدان سان که کنونم
شب بی روزن هرگز
چنان نماید
که کنایتی طنز آلود بوده است
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست -
Doyenfery
10-06-2007, 02:22
تکمه سبزی بروید باز بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا در ود دردناک اندهان ماند سرود من .
نفت را هرچقدر بسابیم سفید نمیشود؛
مَرده میگف
روی صندلیاش لم داده و
دریا را آب میبرد نفت را دریا میبرد
تا هرجایی که لُخت میشوی
برو پس نفتی نشی
بیفتی توی حوض نقّاشی
نجاتغریق نداریم
مرا عاشقی شیدا فارغ از دنیا تو کردی
مرا عاقبت رسوا مست و بی پروا تو کردی
نداند کس جانا چه کردی
چها کردی با ما چه کردی
دو چشمم را دریا درافشان گوهرزا تو کردی
روان از چشم ما گهر ها دریاها تو کردی
نه یکدم از جورت فغان کردم
نه دستی سوی آسمان کردم
منم اکنون چون خاک راهی
غباری در شام سیاهی...
اینو بنان خونده بسیار زیبا.
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید به سامان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نبود
دائماً یکسان نباشد کار دوران غم مخور
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم
منو ببین ! منو ببین ! تا قصه دیدنی بشه
منو بخون تا شعر من شعر شندنی بشه
تو مثل یک حادثه ای ‚ تو این ضیافت زلال
بیا که این حادثه ام ‚ به جون خریدنی بشه
غنچه ی ارکیده ! گلبانوی خواب
یک ترانه بر غروب من بتاب
پیله ی دلواپسی رو پاره کن
سر بزن تا این طلوع بی حجاب
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تاچند
تا چند
ورق خواهد زد؟
...
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
فعلا...
انگاری تو کوچه تون عروس برونه ، عسلک !
چشمای خیس منم مهمونتونه ، عسلک !
یه دم این پنجره رو رو به ترانه وا کنین
تا صدام تنها واسه شما بخونه ، عسلک !
خداحافظ
hamid_hitman47
10-06-2007, 13:38
کي جواب درد بي درمون من پيدا ميشه
کي ميشه کجا ميشه که من آروم بگيرم...
می خزد در رگ هر برگ تو خوناب خزان
نکهت صبحدم و بوی بهارانت کو ؟
کوی و بازار تو میدان سپاه دشمن
شیهه ی اسب و هیاهوی سوارانت کو ؟
زیر سرنیزه ی تاتار چه حالی داری ؟
دل پولادوش شیر شکارانت کو ؟
hamid_hitman47
10-06-2007, 14:07
و دل از آرزوی مروارید
هم چنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به دریا, پریانی که سر از آب به در می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان
هم چنان خواهم راند...
در خاموشی نشسته ام
خسته ام
درهم شکسته ام
من دلبسته ام.
hamid_hitman47
10-06-2007, 14:18
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
دست هر کودک ده ساله ی شهر
شاخه ی معرفتی است...
تبارنامه ی خونین این قبیله کجاست
که بر کرانه شهیدی دگر بیفزایند ؟
کسی به کاهن این معبد شگفت نگفت
بخور آتش و قربانیان پی در پی
هنوز خشم خدا را فرو نیاورده ست ؟
hamid_hitman47
10-06-2007, 14:33
تلفیقی از دو چیزی آبادی و خرابی
مثل شراب ها نه بانوی من تو در من
سرگیجه های بعد از نوشیدن شرابی
با موی لخت و تیره چشم خمار و خیره
تلفیقی از دو چیزی آبادی و خرابی...
یک روز ز بند عالم آزاد نیم
یک دمزدن از وجود خود شاد نیم
شاگردی روزگار کردم بسیار
در کار جهان هنوز استاد نیم
مژده دهم به خستگان
جانب دلشکستگان
لطف الاه می رسد
پای بکوب و کف بزن
عود بساز و دف بزن
شکوه مکن دژم مشو
بار زراه می رسد
persian365
10-06-2007, 15:44
دیگر همیشه در شک هستم
من بیهشم یا این بار مستم؟؟؟
از هر چه رویا دیریست خستم
من راه را با بی راه بستم
من در آن
قرمز مستی
سینه جنگ سراب
سبزی خاطره عاطفه
را می بینم
زردی نفرت یک
قرن فراق
قصه ما و شما
sooshiyanet
10-06-2007, 17:51
ابر از آسمان ميگذشت و باد زير شكم آسمان ميخزيد
دست دراز كردم و نوازشت كردم ، تو را كه خورشيد من بودي
==
فرانك حس قافيه نيست
گردن منم كه كلفته
من حيث المجموع ، آخرش ميباشم
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بیا لاین داوریها را به پیش داور اندازیم
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت
سایه شما یه تاپیکی ایجاد کرد و خودش رفت و
جمعی را واله و حیران کرد!!
تو ، به خنیاگری چلچله ها در دل سقف
گوش می دادی و می خندیدی
میوه ی کال خدا را به سرانگشت هوس
از درختان جوان می چیدی
مرگ را چون سرطانی نوزاد
در بن آب روان می دیدی
يکشب آمدی از راه، شب که نه، غروبی بود
ديدمت دلم لرزيد، اين شروع خوبی بود
چشمهايت انگاری چشمهی نجابت بود
- آمد او - به خود گفتم: آنکه توی خوابت بود
چشمهات میگفتند: عاشقی نخواهی کرد
دور میشدم گفتی: صبر کن! ببين! برگرد!
عاشقانه خنديدی، دستمان به هم پيوست
خلوت قشنگی داشت کوچهای که يادت هست
تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همه حرفهايم شعر شد سبك شد
عقده هايم شعر شد همه سنگيني ها شعر شد
بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد
همه شعر ها خوبي شد
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
نه ميخواستی با تو آزاد باشم
نه دل داشتی کنج زندان بميرم
گلِ چيده ام...قسمتم بود بی تو
که در بستر خشک گلدان بميرم
اگر ايستادم نه از ترس مرگ است
دلم خواست مثل درختان بميرم
مکن از برم جدایی، مرو از کنارم امشب
که نمیشکیبد از تو دل بیقرارم امشب
ز طرب نماند باقی، که مرا تو هم وثاقی
چو لب تو گشت ساقی نکند خمارم امشب
چه زنی صلای رفتن؟چو نماند پای رفتن
چه کنی هوای رفتن؟ که نمیگذارم امشب
با پاهايي از باران و رداها و دامنهایي از آب
از مغيلان زاران , آن همه بران
مي توان گذشت آسان
( تاريخ شعر اين را
مكتوب كرده )
البته
اگر آن خيسي خاص
موي و دهان و چانه ات را
تراوان شود
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهی هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
Doyenfery
10-06-2007, 19:47
یک درنگ ;
یک نگاه ;
روی راهی از زل کشیده تا ابد
در میان برگهای زرد
می تپد به یاد تو , هنوز
قلب پاره پاره ام!
می ترسم روزی در آینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
تنها از همین می ترسم ...
FX64 Dual Core
10-06-2007, 21:39
با سلام
مثل باد سـرد پـایــیــــز
غم لـعــنـتـی به مـن زد
حتی باغـبـون نفهـمـیــد
که چـه آفـتــی به مـن زد
رگ و ریـشـه هام سـیـاه شـد
تـو تـنـم جــوونـــه خـشـکـیـد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری ، غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند :
- شادی روی تو !
ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه ،
عطرافشان
گلباران باد .
دیشب که تو دادی به من آن زهر نگارا
امشب به مزارم سبب عذر و دعا چیست؟
تو را آن قدر دوست دارم ، که خودم را نه ! . . .
تو را آن قدر دوست دارم ، که خدا را . نه ! نه ! . . .
تو را آن قدر دوست دارم ، که تو را .
و تو بی معيار ترين « آفريده » ای .
یاد تو پروانه سان رقصان نشست
بر گل نیلوفر پندار من
غوطه زد با پیچ و تاب لطف و ناز
پیکرت در چشمه اشعار من
چون به خود بازآمدم دیدم که آه
گشته پرپر نوگل پندار من
نه صدایی نه نوایی
چه کنم..... چه کنم سوزش شمع دل خود را
چه کنم عاقبت این ره خود را........چه کنم
چه کنم روغن این شمع فروزان به تک قلب رسد
چه کنم یاد تو را
چه کنم درد خنجر به دلم آب کنم
چه بگویم که دل خود به فلک دار کنم
----س--ک--و--ت----
----س--ک--و--ت----
----س--ک--و--ت----
خنجر سنگی در دل آب شد
شمع روشن ترو روشن ترو روشنتر شد
دیشب
دیدم پرنده ای میان دفترم آواز میخواند
آن گونه
قدم زنان تا ماه رفتم
باور نمیکنی؟
بیا کفشهایم را
امتحان کن.
Doyenfery
11-06-2007, 01:21
نیست چیزی که نا بسامان نشان دهد ذهنم را
بخواب برو دوست من خواهی دید
رویا حقیقت من است
تو غافلگیری رگبار بودی و من
مردی که چتر به همراه نداشت.
hamid_hitman47
11-06-2007, 01:42
تو پلي
پل رسيدن روي گردابه ترديد
منو رد ميكني از رود
منو ميبري به خورشيد...
Doyenfery
11-06-2007, 02:19
تو سحر منتظرت می مانم
به تو فکر می کنم , قلبم چاک چاک شده است .
عشق عظیم است و تو دوست داشتنی
عشق تو تلخ است و پاک.
hamid_hitman47
11-06-2007, 07:43
کوله بار ارزوهات روی دوشت
تا کجاها رفتی با پای پیاده
رفتی و به هرچه خواستی نرسیدی
متاسفم برات ای دل ساده...
هر دم از آيينه مي پرسم ملول
چيستم ديگر بچشمت چيستم ؟
ليك در آينه مي بينم كه واي
سايه اي هم زانچه بودم ، نيست
تمام نا تمام من با تو تمام میشود
شاعر بی نام و نشان صاحب نام میشود
boy iran
11-06-2007, 11:57
داني كه چنگ و عود چه تقرير ميكنند
پنهان خوريد باده كه تعزير ميكنند
hamid_hitman47
11-06-2007, 12:24
دیگه بارون نمیباره
توی جاده پر برفه
به خدای آسمونا
عشقت از یادم نرفته
میخوام اینجا با تو باشم
زیر برف وبادو بارون
نیایی با خاطراتت
سر میزارم به بیابون...
ناز ! دنيا انباشت ِ معانی درست ، و نتيجه گيری های غلط است .
راستی چه غم که عشق در هر دو وجه ، غلط است ؟! .
چه باک که نفهمی که تو را آن قدَر دوست دارم ، که تو را ؟ .
و عزيزم !
چه باک ؟
Spartan III
11-06-2007, 18:02
کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید بخود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
اگر دیدی جوانی غم گرفته
جوان عاشق شده یا زن گرفته!!
اینم یه شعر عمیق عقشی
Spartan III
11-06-2007, 19:40
همراه شو عزیز تنها نمان به درد
کین درد مشترک هرگز جدا جدا
درمان نمی شود
دردم از یارست و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
هر دو عالم را فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
سلام دوست عزیز.
عضویتتان را تبریک میگم
شعر قشنگی نوشتید خصوصا با صدای استاد شجریان که شنیدنی تر هم میشه
Spartan III
11-06-2007, 19:57
تنکس . آره منم دوسش دارم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ما اگر ز خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نمي رسد؟!
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمي رسد؟!
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو و باده و دفتر جایی
دل که آیینه صافیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بیا عزیز!
زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من
باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم
آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من
...
Spartan III
11-06-2007, 20:05
نمی توانم خنده هایت را در چشمانم زندانی کنم
می خندی و چشمانت هزار برابر زیبا می شود
و این همه چشم در پنجره چشمانت
بخند
بخند تا بیاموزم که زیبایی سهم تمامی چشمهاست
و عاشق هرگز نباید منتظر پاسخی باشد
عاشقانه ام را بر کاغذی می نویسم
و آن را بر باد می سپارم
ما را سریست با تو که گر خلق روزگار
دشمن شوند و سر برود هم برآن سریم
گفتی زخاک بیشترند اهل عشق من
از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم
Spartan III
11-06-2007, 20:10
ما ذره ها ی پوچ
در گیر و دار هیچ
در روی کوره راه سیاهی که انتهاش
گودال نیستی است
آخر چگونه تشنه به خون برادریم
من شعرو اصلاح کردم. شما هم باید با "م" شروع کنی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
می خواهم برايت قصه ای بخوانم
تا بخوابی
اگر اين صداها بگذارند
اينجا که آسمان اين همه ابری ست
زير اين همه رگبار
تو چرا می باری ؟
Spartan III
11-06-2007, 21:19
یک گل بهار نیست
صد گل بهار نیست
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست
وقتی
پرنده ها همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموشند....
دلیلی روشن خواستی
ماه را نشانت دادم
تو فقط انگشت اشاره مرا می دیدی
دلیلی روشن خواستی
بال گشودم
برایت قطره ای روشن از خورشید بازآوردم
گفتی : چون در دست تو است ،
خورشید نیست
دستان سوخته ام را پنهان میکنم
بی دلیل
می روم
boy iran
11-06-2007, 21:45
میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟
البته شعرتون را همین چند روز پیش داشتیم ها
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ولی پایان گرفت امشب
سقوط و گریه و ناله
کنار پنجره ، دیگر
نه گلدانی ، نه آلاله
همان بهتر که من امشب
ندیدم اشک چشمانت
زدم یک بوسه بر عکست
خدا یار و نگهدارت
Spartan III
11-06-2007, 21:51
واو مي رفت و ميگفت اين سخن را
مرا ديگر نخوا هي ديد برگرد
boy iran
11-06-2007, 21:52
البته شعرتون را همین چند روز پیش داشتیم ها
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ولی پایان گرفت امشب
سقوط و گریه و ناله
کنار پنجره ، دیگر
نه گلدانی ، نه آلاله
همان بهتر که من امشب
ندیدم اشک چشمانت
زدم یک بوسه بر عکست
خدا یار و نگهدارت
از دست نکته سنجی :27:
تو شمع انجمني يكزبان و يك دل شو
خيال و كوشش پروانه بين و خندان باش
شبی از آغوش مهربان مادرش به خانه تان آمد
صبح بیداری آنقدر با دو چشم مبحوت نگاهش کردی
که غرق گریه شد
براش از درختان کوچک خانه تان انار چیدی
و توی دامن گلدارش انداختی
چشم هاش که می خندیدند دلت شاد می شد
در کدام قاب به دنیا می آییم؟
در کدام قاب ادامه می یابیم؟
سپید در این همه سیاهی.
در این همه سیاهی.
این همه سیاهی.
همه سیاهی.
سیاهی.
یار من اوباش و قلاشست و رند
بر من او خود پارسایی می کند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی وفایی می کند
در سکوت مبهم پاییز
دستهای پیر او
هر صبح
برگها را از زمین میرفت
اما، آه
"در کدامین صبح این پاییز
برگها در برگریز کوچه خواهد ماند؟"
چشمهای خسته اش میگفت.
سلام شب بخیر
تو خوبي
و اين همه اعتراف ها است
من راست گفته ام و گريسته ام
و اين بار راست مي گويم تا بخندم
زيرا آخرين اشك من نخستين لبخندم بود
سلام
دیگه صبحه باید بریم بخوابیم
شب کجا بود اقا جلال
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت
من آزادی نمیخواهم که با یوسف به زندانم
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصایی
خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم
البته شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد!
ماندم و پژمرده شدم ریختم
تا که به دامان تو آویختم
دامن خود را نتکان ای عزیز
این منم ای دوست به خاکم نریز
پس عاشق بودی شما ایول
کبریت
زندانی کوچکی هستم
جدا مانده از جنگلهای بزرگ
با تنی لاغر و موهایی قهوه ای، شاید.
سیگارت را روشن میکنی
و به راهت ادامه میدهی
چیزی را فراموش نکرده ای
نه بخدا، واسه بقیه گفتم!
يخ بسته زمستان زمان در دل بهمن
رفتند عزيزان و مرا قافلـــه اي نيست
فعلا که شب زنده دارای مشاعره منیم و شما
من که هیچی بقیه می شی خودت خو
تا به کِی آوندهایم
تهی ز حقیقت؟
تا به کِی سبزی برگهایم
وابسته به نور؟
نمی دانم کِی کلروفیل
به واژه نامه پیوست؟
که من فهمیدم
باور من به رشد
تنها یک اعتیاد است
به نور!
و من ناگهان
از زرد شدن ترسیدم!
درست میگی. اگر شما نیستی پس فعلا کسی نیست
من تو
من با تو
من بی تو
یا هرچه تو تعبیر می کنی
من بی خود این من
من با خود این خودها
من اصلا یک خود بی خود
یا هر سه سطر مضرب ٤ این معما
باشی که خوبه
به امید شبی که باشی
امروز روز پرواز است
اگر چه نشسته اینجا
دراطاقک نیاز
لیک ذهن را پرواز دهم
اگر چه ندانم آن سرزمین کجاست؟
دل را به تعطیلات برم
به زیر خورشید تابان
بگذارم فریاد زند، بِدَوَد
بدور از قانون و مجازات زمان
روح را رها کنم تا چرخی زند
چه باک
اگر نگاه نامحرمی
هوس بر اندامش زند!
حالا چرا برای من فقط تجویز میکنی.خودتو فراموش نکن
در زمینی که ضمیر من و توست،
از نخستین دیدار ،
هر سخن ، هر رفتار ،
دانه هایی است که می افشانیم.
برگ و باری است که می رویانیم
آب و خورشید و نسیمش " مهر" است .
بد که نیست واسه منم باشه
فعلا شب به خیر
تو کجا بودی ، کجا بودی کجا ؟
رو کدوم تخت غرور ، تو کدوم جشن صدا
تو کجا بودی وقتی از گریه چشام خاموش می شد
چادر سیاه شب رو زندگیم تن پوش می شد
جرم من ، وسعت عشقم ، رنگ ِ صاف بی ریایی
جرم من لذت طعم خواب خوشرنگ طلایی
شب خوش
یکی طفل بردارد از رخش بند................نیاید بصد رستم اندر کمند
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز،
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانه ها را باید از نو کاشت!
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد .
رنج می باید برد ،
دوست می باید داشت !
em_golkar
12-06-2007, 06:55
عاقبت باید رفت،عاقبت باید گفت که خدا حافظتان باد
لحظه ی بدرقه ی تابستان ،برگ ها اشک درختان بودند
من به خود آمده دیدم هیهات
غم تنهای من آنقدر سنگین است
که به هر آیینه ی می نگرم می شکند.....
عاقبت باید رفت،عاقبت باید گفت که خدا حافظتان باد
لحظه ی بدرقه ی تابستان ،برگ ها اشک درختان بودند
من به خود آمده دیدم هیهات
غم تنهای من آنقدر سنگین است
که به هر آیینه ی می نگرم می شکند.....
سلام:
شما باید شعرتان را با آخرین حرف شعر قبلی یعنی"ت" آغاز میکردید. ولی من ادامه میدم:
دستان من نمیتوانند
نه، نمیتوانند
هرگز این سیب را
عادلانه تقسیم کنند.
تو
به سهم خود فکر میکنی
من
به سهم تو.
hamid_hitman47
12-06-2007, 08:01
و تكان دادن دستت كه مهم نيست زياد
و تكان دادن سر ...
چه كسي باور كرد ؟
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاكستر كرد...
در « گفتگوی تمدن » راه چاره نیست
چون رشتهء حباب و کمی شعر ناب
شب را دگر نمانده امید گشایشی !
آزادی ام سراب و کمی شعر ناب
فریاد مردمان همه در گلو شکست
من چون بگویم از کتاب وکمی شعر ناب؟
hamid_hitman47
12-06-2007, 08:26
برای شنیدن تو
که هیچوقت برام حرفی نداری
باید بمونم اینجا
شاید یه روز بیای ببینی...
یک سینهء خراب و کمی شعر ناب
یک کوزهء شراب و کمی شعر ناب
در سینهء زمین که پر از ظلم آدمی ست
کاش ، لبخند بود و آب و کمی شعر ناب
Spartan III
12-06-2007, 11:58
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست
hamid_hitman47
12-06-2007, 13:19
تو همه دنیای منی
امروزو فردای منی
هیچ وقت نشد بهت بگم
که من چه قدر دوست دارم...
boy iran
12-06-2007, 13:25
من هنوز در به در خاطره هاتم چل گيس
هر جاي حادثه باشي پا به پاتم چل گيس
منو تو دلت صدا كن تا صدات رو بشنوم
آخه من از خودتم نبض صداتم چل گيس
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
یادته دعا می کردیم واسه هم ؟ واسه رسیدن به هم یادته ؟
پیش هم بودیم نذاشتن یادته ؟ اونا ما رو دوس نداشتن یادته ؟
نامه بدون امضا یادته ؟ اسم مستعار .... یادته ؟
طرح اون انگشتر من یادته ؟ پاسخ مختصر من یادته ؟
فال حافظ شب یلدا یادته ؟ اسممو گذاشتی رویا یادته ؟
هيچ وقت
هيچ وقت نقاش خوبي نخواهم شد
امشب دلي كشيدم
شبيه نيمه سيبي
كه به خاطر لرزش دستانم
در زير آواري از رنگ ها
ناپديد ماند
نه؛ من که چیزی یادم نمیاد!!
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی به عزت باش با رندان
که درد سرکشی جانا گرت مستی خمار آرد
تمرین که کنی کشیدن سیب را درست یاد بگیری
اونا را هم یادت می یاد
persian365
12-06-2007, 16:01
در اين هياهوی شب های بی حوصله
گذشت زمان از پس پنجره
نديدم تو را جز در خيال
تو پرواز کردی از لحظه ها
تو را باد برد با خود از ذهن من
تو تعبير رويای من �
Spartan III
12-06-2007, 18:30
از احمد شاملو
-------------------
نه در رفتن حرکت بود
نه درماندن سکونی.
شاخه ها را از ریشه جدایی نبود
و باد سخن چین
با برگ ها رازی چنان نگفت
که بشاید.
دوشیزه عشق من
مادری بیگانه است
و ستاره پر شتاب
در گذرگاهی مایوس
بر مداری جاودانه می گردد.
دیگر نمی خوانی؟
خسته شده ای؟
جواب داد:
آری خسته شدم،
بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را دریاب،
زمان را از مرگ نجات بده.
boy iran
12-06-2007, 19:33
هنگام سپيدهدم خروس سحری / دانی که چرا همیکند نوحهگری
یکی نبود و یکی بود و او نبود ... و من
هنوز در تب یک نقطه از لبت بی تاب
...
sooshiyanet
12-06-2007, 20:23
بهره ها بردند و زر اندوختند
مال مردم خورده و جمله جهان را سوختند
===
سايه عزيز ، كجايي شما ؟؟
والا مدتیه سرم خیلی شلوغه
اگه فرصتی بکنم حتما سعی میکنم که سری به اینجا بزنم
شما خوب هستید ؟
..............
دیروز در کنار تو احساس عشق بود
دستان کوچکت که پر از یاس عشق بود
دستان کوچکت که جنون مرا نوشت
این واژه های غرق به خون مرا نوشت
هرجا که رد پای شما هست می روم
فکری بکن به حال من از دست می روم
قلبم شکسته است و هی سرد می شوم
بگذار بشکند عوضش مرد می شوم
دستان خسته ام به شقایق نمی رسد
فریاد من به گوش خلایق نمی رسد
این دست ها همیشه پر از بوی یاس نیست
یا مثل چشم های شما با کلاس نیست
این رسم زندگی ست بزرگ و بزرگ تر
هر چه بزرگ تر و سپس هرچه گرگ تر
بین خودم و آینه دیوار می کشم
هرشب که پشت پنجره سیگار می کشم
شاید هنوز فرصت عصیان و مرگ هست
در ذهن ابرهای درونم تگرگ هست
بانوی دشت های قشنگی که سوختی
عشق مرا به رهگذران می فروختی
چشمانتان پر از هیجان نیست نازنین
این دست ها همیشه جوان نیست نازنین
شاید کسی که بین غزل های من گم است
در فصل های زندگی ام فصل پنجم است
یا نه درست مثل خودم لاابالی است
از مردمان غمزدهء این حوالی است
حالا ببین علیه خودم غرق می شوم
در منتها الیه خودم غرق می شوم
دلشوره های سرخ دلم ناتمام ماند
احساس می کنم غزلم ناتمام ماند
...
نخواه اینکه مرا غرق ِ اضطراب کنی
اسیر غصه و شب گریه و عذاب کنی
هنوز ضرب ِ قدمهات ، مثل لالایی ست
بیا که اهل محل را دوباره خواب کنی-
کنار پنجره ی ما بیایی و من را
به نام کوچک ِ من بازهم خطاب کنی
همیشه گرمی و روح تو آتش ِ محض است
عجیب نیست من ِ سنگ را مذاب کنی
درون جام لبانت شراب ریخت خدا
که حال زارِ مرا بیشتر خراب کنی!
چقدر برف نشسته ست روی موهایم!
بخند این همه یخ را مگر تو آب کنی
هر آنچه میل تو بر من بتاب یا اصلا
همیشه خواست دل من ، تو انتخاب کنی
و قیس هم به تناسخ رسیده در یک زن!
که تو حکایت عشق مرا کتاب کنی
فقط نخواه که پایان ِ داستان ِ مرا
شبیه بازی خورشید با حباب کنی .
...
persian365
12-06-2007, 20:44
ديگر به چشم هايت بد عادت نمي شوم
با اولين كلامت ديگر غارت نمي شوم
هر چند كه بالا بلندي چون آرزوي من
حتي ديگر اسير اين قد و قامت نمي شوم
boy iran
12-06-2007, 21:08
می گزیدم با دو دندان گونه اش
گونه هش طعمی گس نمناک داشت
چون تمشک نیمرس لبهای او
مزه ی خورشید وبوی خاک داشت
باد نرمی چون بر مرغان صبح
دست می سایید بر اندام او
سینه اش چون اب ها بر موج بود
مستی از کف برده بود آرام او
سر فرو بردم به جام سینه اش
یک نفس بوییدمش ،نوشیدمش
سایه ی خود را بر او انداختم
از نگاه آسمان بوشیدمش
Spartan III
12-06-2007, 22:57
از مهدی اخوان ثالث
--------------------------
شو بشو ، ایخدا،بر کوهسارون
می باره بارون ،ایخدا، می باره بارون
از خان خانان ، ایخدا ، سردار بجنورد
من شکوه دارم ، ایخدا ، دل زار و زارون
آتش گرفتم ، ایخدا ، آتش گرفتم
شش تا جوونم ، ایخدا ، شد تیر بارون
ابر بهارون ، ایخدا ، بر کوه نباره
بر من بباره ، ایخدا ، دل لاله زارون
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به ناله های غریبانه قصه پردازم
بیاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که در جهان ره و رسم سفر براندازم
boy iran
12-06-2007, 23:57
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اي كار ساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
كه كيمياي مرادست خاك كوي نياز
ز مشكلات طريقت عنان متاب ايدل
كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد
از سر پیمان گذشت بر سر پیمانه شد
مغبچه ای میگذشت راهزن دین و دل
در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
سلام شب بخیر
در گذر گاه زمان
دوستی فصل قشنگی است
که پر از قدرت عشق من و توست
عشق را معنا خود می داند
که فقط واژه آن بر دل ما می ماند
و چه زود این عشق ها می میرند
حرف ها بوی محبت ز میان می گیرند
و فقط خاطره ی خاطره هاست
که میان من وتو می مانند.
سلام شب به خیر
در رخ آینه عشق ز خود دم نزنیم
محرم گنج تو گردیم چو پروانه شویم
ما چو افسانه دل بیسر و بیپایانیم
تا مقیم دل عشاق چو افسانه شویم
سلام.دیر کردین؟
مگر این چشمه که در من به سخن می جوشد
همنفس فردا نیست؟
پس چرا واژه من در غم تکرار بماند؟
شعر من مرثیه از جور خزان
بر تن این باغ بخواند؟
مهمون داشتیم
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمیآید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمیبینم
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
من یعنی
من پس این
من سربه زیر عشق
یا هرچه تو می خواهی
من در پی حل این معما
من عاشق و درگیر سرنوشت
من با نگاه ساخته درشعر بی کران
یا هرچه تو می گویی
حالا بگو راز را !!!!!!
یک بال فریاد و یک بال آتش
مرغی از این گونه
سر تا سر شب
بر گرد آن شهر پرواز می کرد
گفتند
این مرغ جادوست
ابلیس مرغ را بال و پرواز داده ست
گفتند و آنگاه خفتند
وان مرغ سرتاسر شب
یک بال فریاد و یک بال آتش
از غارت خیل تاتارشان برحذر داشت
فردا که آن شهر خاموش
در حلقه ی شهر بندان دشمن
از خواب دوشنبه برخاست
دیدند
زان مرغ فریاد و آتش
خاکستری سرد برجاست
اونوقت که دیگه راز نیست!
تو زنده اي كه عزيزم! هميشه مال مني
تو زنده اي وسط من ، ميان اين ابيات
تو زنده اي وسط بازي بزرگ زمين
تو گيج مي شوي از سادگي اين حركات
پياده هاي خودت را وزير مي كني و...
جهان دوباره تـقـلب... و بعد كيش و مات!!
تو هم ای خوب من!این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین شعر جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار که صدبار بگو
"دوستم داری"؟ را از من بسیار بپرس
"دوستت دارم" را با من بسیار بگو
وقتی غريب می شوی انگار مرده ای
سهمی از آسمان و خدايش نبرده ای
حتما تو هم برای نمونه فقط دو روز
کش ضربه های نحس زمان را شمرده ای
:31:
یادآر ز گاه با تو بودن
آزاد ز رنج و قید هستی
پیوسته ترانه ها سرودن
از مهر و وفا نشاط و مستی
دو روز که بیشتر بود!
یک سیگار روشن
با چند مهمان نا خوانده
این مهمان هر لحظه ای من شاید باشد
باور کن
برای دقایق یک اثیم
چقدر باید دقیقه ها محکوم می شدند
تا گذشته های خشمگین باور کــــنند
که حالا همه چیز فرق کرده
ههنوز یعنی دو روز تموم نشده ؟
هیچی فرق نکرده ؟
هنوز باد ميآيد، باران ميآيد
هنوز هم ميدانم هيچ نامهاي به مقصد نميرسد
حالا کم نيستند، اهلِ هواي علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوي گريه ميفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانيست ...!
بر همانیم و همان خواهد بود!
تشويش هزار «آيا»، وسواس هزار «اما»،
کوريم و نميبينيم، ورنه همه بيماريم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفتهست
امروز که صف در صف خشکيده و بيباريم
مگر ميشود نيامده باز
به جانبِ آن همه بينشانيِ دريا برگردي؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه ميشود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نميکني، ها!؟
باشد، گريه نميکنم
گاهي اوقات هر کسي حتي
از احتمالِ شوقي شبيهِ همين حالاي من هم به گريه ميافتد.
چه عيبي دارد!
اصلا چه فرقي دارد
«دكارت» فكر كند هستم و مي انديشم
بدون مغز...بدووون ِ...بدووووون ِ... - «هي تو صدات
به دردِ خوندن آواز مي خوره» :«راستي؟!»
هميشه درد... هميشه... ودر همه حالات
هميشه بازي ِ بودن ، هميشه نقش جديد
همينكه خواسته ام تا... هميشه اينجا: كات!
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون میبری دل، باری، نگهدار
بیچارهای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
ذخیره "ی" ات چطوره [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داره ته می کشه بدجور
هر دفعه "ی" می یاد می گم یکی دیگه اشم رفت
یک نفر ساده چنان ساده که از سادگی اش
می توان یک شبه پی برد به دلدادگی اش
یک نفر سبز چنان سبز که از سر سبزیش
میشود پل زد از احساس خدا تا دل خویش
شبی خورشید را در خواب دیدم
توئی تعبیر و این خوابیست روشن
شکنج زلف و روی دلفروزت
شبی تاریک و مهتابیست و روشن
نميدانم زندگي چيست !!!!!
اگر زندگي شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام
اگر زندگي خروش جويبار است سالهاست که من در چشمه ي جوشان زندگي جوشيده ام
اما اين نکته را فراموش نمي کنم
که زندگي بي وفاست
زندگي به من آموخت که چگونه اشک بريزم اما اشکانم به من نياموخت که چگونه زندگي کنم
اوه خواب کیو دیدین؟
ما را دو روزه دوری دیدار میکشد
زهریست این که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
باشه همون خورشید. خوبه؟
ديدار ما به قيامت فتاد مادر جان
رفتم به عالم ديگر سراي ديگر من
تو پس از اين مکن آرزوي ديدن من
اي بينوا مادر زار و حزين و مضطر من
بخورد ترکش خمپاره پيکر پاکم
فتاده نعش جوانان در برابر من
بجاي آغوش گرم تو مهربان مادر
بخاک گرم خوزستان نهادهام سر من
باید واسه شما خوب باشه نه من
خواب شماست
persian365
13-06-2007, 02:11
همه هستی من
خلوت مست دو چشم تر توست
همه قصه من
صحبت زلف بلند سر توست
persian365
13-06-2007, 02:13
. ترنم ترانه ای
. تو بر وجود من بهانه ای
. تو آن کلام عاشقانه ای
. کنار من بشین سرشک غم به دیده ام ببین
. مرا بجوی
. مرا ز هستی ام جدا مکن
همه هستی من
خلوت مست دو چشم تر توست
همه قصه من
صحبت زلف بلند سر توست
شما باید با "ن" شروع کنید.منتظریم
persian365
13-06-2007, 02:20
sise عزیز حق با شماست اشتباه شد اول این که من فکر کردم ه هست با ه ارسال کردم به صورت هم زمان با یکی دیگه شد
من ادامه میدم:
نگارا، وقت آن آمد که یکدم ز آن من باشی
دلم بیتو به جان آمد، بیا، تا جان من باشی
دلم آنگاه خوش گردد که تو دلدار من باشی
مرا جان آن زمان باشد که تو جانان من باشی
به غم زان شاد میگردم که تو غم خوار من گردی
از آن با درد میسازم که تو درمان من باشی
یکی خوب کردار و خوشخوی بود ............که بد سیرتان را نکو گوی بود
بخوابش کسی دید چون درگذشت.............که باری حکایت کن از سرگذشت
دهانی بخنده چون گل باز کرد............چو بلبل بصوتی خوش آغاز کرد
که بر من نکردند سختی بسی..........که من سخت نگرفتمی بر کسی
يك نظر هم صنع حق را سير كن در آينه
تا نپنداري كه گلها بهتر ازين كاشتي
من گلي بيرنگ آوردم به گلزار سخن
گر تو در كاشانه ات گلهاي رنگين كاشتي
sooshiyanet
13-06-2007, 06:34
ياد آر آن زماني كز كوي تو گذشتم
مدهوش و مست و مجنون ديوانه تو گشتم
رفتي گذشتي و من بي تو پي تو رفتم
==
صبح همه بخير ، اللخصوص Magmagf
hamid_hitman47
13-06-2007, 08:02
مگذار كه ياد ما را طعم تلخ اين حقيقت ببرد
اين حقيقت است كه از دل برود هر آنكه از ديده رود
اين حقيقت است كه از دل برود هر آنكه از ديده رود...
دختر کفش کتونی ! اگه بخوای می تونی.
ترانه ی امید رو همنفسم بخونی !
همه چشماشون رو بستن . اما تو باید بدونی ،
باتوام ! دختر تنها ! کوچه گرد کفش کتونی !
بگو امشب توی این شهر چن نفر سقفی ندارن ؟
چن تا کوچه بی چراغن ؟ چن تا باغچه بی بهارن ؟
بگو چن تا مرد کولی بچه هاشون رو فروختن ؟
چن تا مادر توی شعله مثل پروانه ها سوختن ؟
توی غربت نگاهت یه ترانه لونه کرده !
می دونم برق ستاره به شب ما بر می گرده !
دختر کفش کتونی ! اگه بخوای می تونی.
ترانه ی امید رو همنفسم بخونی !
صبح به خیر به خصوص اقا صالح
hamid_hitman47
13-06-2007, 08:15
یاد من نبودی اما
من به یاد تو شکستم
غیر تو که دوری از من
دل به هیچکسی نبستم...
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب
من رویش گیاه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
من نبض خلق را
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را
تشخیص می دهم
boy iran
13-06-2007, 09:12
من هم به آن چه لطف كني شاكرم
اينك نسيم از بن زلف تو مي وزد
از عطر شيشه مخمور
و چشم هاي تو
همرنگ زهر ، زيبا ، با حسن نيمرنگ
در بوسه هاي تو مزه ي اخلاص
صبحدم مرغ سحر با گل نوخاسته گفت
ناز کم کن که در این باغ بسی چون تو شکفت
تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش
نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید
در آن زندان که زندانیان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
گنه کردم چشم پر ز رازش
دلم در سینه بی تابانه لرزید
ز خواهش های چشم پر نیازش
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
پریشان در کنار او نشستم
لبش بر روی لبهایم هوس ریخت
ز اندوه دل دیوانه رستم
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را اینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
boy iran
13-06-2007, 10:25
مردي
به لبخند خود
صبح را فتح مي كرد
و شحنه ي پير با تازيانه
مي راند خيل تماشاگران را
شعري كه آهسته از گوشه ي راه
لبخند مي زد به رويت
اما تو آن لحظه ها را
به خميازه خويشتن مي سپردي
وان خشم و فرياد
گردابي از عقده ها در گلويت
آن لحظه ي نغز كز ساحلش دور گشتي
آن لحظه يك لحظه ي آشنا بود
آه بيگانگي با خود است اين
يا
بيگانگي با خدا بود ؟
boy iran
13-06-2007, 10:25
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را اینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
دوش با يادت چنان بودم که در بزم طرب
شمع را در گريه آوردم ، زحال خويشتن
hamid_hitman47
13-06-2007, 10:30
نه
تو هم فرقی نداری
این تفاوت نگاته
این فقط چشاته
اما
وسعت غما رو داره....
boy iran
13-06-2007, 10:56
هر ذره که بر روی زمينی بوده است
خورشيدرخی، زهرهجبينی بوده است
گرد از رخ آستين به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنينی بوده است
Spartan III
13-06-2007, 11:09
تـا در نگيـن چشـم تـو نقـش هـوس نهـم
نــاز هــــزار چشـــم سيـــه را كشيــــده ام
بر قامتت كه وسوسه ي شستشو در اوست
پـاشيــده ام شـــراب كـف آلـــود مـــاه را
boy iran
13-06-2007, 11:23
اگر نظر حرام است، بسی گناه دارم ----------- چه کنم؟ نمی توانم که نطر نگاه دارم
Farshadd
13-06-2007, 13:12
من از روییدن خار بر سر دیوار دانستم
که ناکس کس نگردد بدین بالا نشینی ها
Spartan III
13-06-2007, 13:13
آن روزها رفتند
آن روزهای خوب
آن روزهای سالم سرشار
آن آسمان های پر از پولک
آن شاخساران پر از گیلاس
آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر
آن بام های باد بادکهای بازیگوش
آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
boy iran
13-06-2007, 13:17
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
Spartan III
13-06-2007, 13:19
وقتی که شب هنگام گامی چند دور از من
نزدیک دیواری که بر آن تکیه می زد بیشتر شبها
با خاطر خود می نشست و ساز می زد مرد
و موجهای زیر و اوج نغمه های او
چون مشتی افسون در فضای شب رها می شد
من خوب می دیدم گروهی خسته از ارواح تبعیدی
در تیرگی آرام از سویی به سویی راه می رفتند
احوالشان از خستگی می گفت ، اما هیچ یک چیزی نمی گفتند
خاموش و غمگین کوچ می کردند
boy iran
13-06-2007, 13:22
دامن مكش بناز كه هجران كشيده ام
نازم بكش كه ناز رقيبان كشيده ام
شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر
پاداش ذلتي كه بزندان كشيده ام
از سل اشك شوق دو چشمم معاف دار
كز اين دو چشمه آب فروان كشيده ام
جانا سري بدوشم و دستي به دل گذار
آخر غمت بدوش دل و جان كشيده ام
تنها نه حسرتم غم هجران يار بود
از روزگار سفله دو چندان كشيده ام
بس در خيال هديه فرستاده ام بتو
بي خوان و خانه حسرت مهمان كشيده ام
Spartan III
13-06-2007, 13:27
من خوب می دیدم که بی شک از چگور او
می آمد آن اشباح رنجور و سیه بیرون
وز زیر انگشتان چالک و صبور او
بس کن خدا را ، ای چگوری ، بس
ساز تو وحشتنک و غمگین است
هر پنجه کانجا می خرامانی
بر پرده های آشنا با درد
گویی که چنگم در جگر می افکنی ، این ست
که م تاب و آرام شنیدن نیست
boy iran
13-06-2007, 13:36
تا دست بر اتفاق بر هم نزنيم
پايي ز نشاط بر سر غم نزنيم
خيزيم و دمي زنيم پيش از دم صبح
كاين صبح بسي دمد كه ما دم نزنيم
BKM_MAHDI
13-06-2007, 13:47
من نه چنانم كه تويي تو نچناني كه منم
من نه برآنم كه تويي تو نه برآني كه منم
تو همه در خون مني قبله ي گردون مني
گر بشوه ماه و زمين بيشتر از آني كه منم
boy iran
13-06-2007, 14:02
من فكر مي كنم
سبز و ستاره
در فهم هر باران ساده نيست
در فهم هر آسمان صاف علاقه هم نيست
مثل كوچه هايي كه هميشه كوچك مي مانند
مثل شكارچي دريا
كه شبي در ساحل نشسته بود
و آبي هذيان مي گفت
مثل يخچال كه هميشه
بوي گل يخ مي دهد
باورت مي كنم
آيينه از سرم گذشته است
گمان مي كني بيهوده
اين همه كلمه به هم مي بافم ؟
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.