مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
ني حديث راه پر خون مي كند
قصه هاي عشق مجنون مي كند
مولوي
سلام فرانك خانوم
حال شما؟
از بقيه چه خبر؟ نيستن
محمد
مژگان خانوم
آفتاب خانوم؟
دست لرزانش به سوي آب رفت ؛
گَرد بي رنگي ميان جام ريخت
قطعه هاي گرم و شفاف عرق
از رخ آن ديو خون آشام ريخت ؛
« بايد امشب ، بي تزلزل ، بي دريغ
كار يك تن زين دو تن يكسر شود
يا مرا همسر بماند بي رقيب
يا رقيب سفله بي همسر شود »
پس به آرامي به بستر بازگشت
سر نهان در زير بالاپوش كرد
ديده را بر هم فشرد اما به جان
هر صدايي را كه آمد، گوش كرد ...
ساعتي بگذشت و كس پنداشتي
جام را بگرفت و بر لب ها نهاد ...
جان ميان بستر از جسمش گريخت
لرزه بر آن قلب بي پروا فتاد
سلام ممنون
مژگان و محمد گاهی می یان مشاعره
از افتاب خبری ندارم
شما خوبی ؟
mohammad99
22-08-2007, 11:23
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرده تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق که بر بخت بدم خوش خوش بموید
گل وصلت فراموشم نگردد
مگر خار از سر گورم بروید
سلام من خوبم:31:
شما بهتری
اونا خیلی توپن:19:
:10::46::21:
:11:
دردی که بهر جان رهی آفریده اند
یا رب مباد قسمت هیچ آفریده ای
M A R S H A L L
22-08-2007, 12:00
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
....................
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
اي روي آبسالي
اي روشناي بيشه تارك خواب
يك شب مرا صدا كن در باغ هاي باد
يك شب مرا صدا كن از آب
ره بر گريوه افتادست
اين كاروان بي سالار
رازی درون سینه ی من میسوخت
میخواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه ی بوته ی هیچ نمیروید
...
دل و دين كه به يغما بردي
زده ايي ره من از هر سو
نشنـاسم سـر خـود از پـا
که به چوگان تو هستم گو
دكتر جواد نوربخش
سلام به همه
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
سلام
دریغا لاله این شوره زارم
ندارم همدمی جز درد و داغی
دل من جام لبریز از صفا بود
ازین دلها ازین دلها جدا بود
دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند
دریغی دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سیه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباری
دریغا صبح هشیاری
دریغا روز بیداری
یاد
نغمه ی همدردارمغان فرشته
خفته
بی سنگرشعرستروندر میکده
هر جا دلم بخواهد
نظاره
به مهتابی که بر...
سه شب
سگها و گرگها
فراموشفریادمشعل خاموشاندوه
قصه ای از شب
مرداب
برای دخترکم لاله و...
زمستان
گزارش
جرقه
لحظه
روشنی
گرگ هار
بیمار
فسانه
داوری
آب و آتش
پاسخ
سرود پناهنده
لحظه ی دیدار
پرنده ای در دوزخ
پند
آواز کرک
چاووشی
هستن
باغ من
منظومه ی شکار
M A R S H A L L
22-08-2007, 16:18
روي نگار در نظرم جلوه مي نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب مي زدم
...........................
چشمم به روي ساقي و گوشم به قول چنگ
فالي به چشم و گوش در اين باب مي زدم
مرا ببر امید دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره میکشانی ام
فراتر از ستاره مینشانی ام
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستاره ها جدا مکن
...
نگاهت ،
تکرار مکرر بهار ست وُُ
خنده ات ،
شکفتنِ غنچه هاي محجّبه .
نه ؛
مرا حرفي نيست .
هر چه مي خواهي بکن .
بگذار اين بار هم کار ها باب ميل تو باشد .
مي خواهي بروي
وُ مرا انيس رنج دوريت
وُ همنشين حسرت ديدارت گرداني ؟
باشد ، برو ، خدانگهدار
سفر بخير
برو
و رمه ي نگاهت
وُ نسيم عطرت را نيز با خود ببر .
و حتا آن لبان لعلينت را
که من ، هر بار براي بوسيدنشان
مسير پر از اضطرابِ و التهابِ
گلو گاه و چانه ات را
به آرامي _
و ُ وسواس مي پيمودم
و ُ ناگاه بي آنکه تو بداني
به يورشي
به تسخير خويش در مي آوردمشان .
نـــه ، تو هم فرقي نداري اين تفاوت نگاته
اين فقط چشماته امـا وسعت غم ها رو داره
javadshahvand
22-08-2007, 17:59
شیدای آن شاعرم
که چون شانه به نظم کشد گیسوی تورا
هر کجا باشم به رویایت رنگ کهربایی می زنم
ای که مهرت کیمیاست در کهربای دلم
قلب بگشای
برای من که مویم از جدایی رنگ عزا دارد...
نـــه ، تو هم فرقي نداري اين تفاوت نگاته
اين فقط چشماته امـا وسعت غم ها رو داره
هوا تر است به رنگ هوای چشمانت
دوباره فال گرفتم برای چشمانت
اگرچه کوچک و تنگ است حجم این دنیا
قبول کن که بریزم به پای چشمانت
بگو چه وقت دلم را زیاد خواهی برد
اگر چه خوانده ام از جای جای چشمانت
دلم مسافر تنهای شهر شب بوهاست
که مانده در عطش کوچه های چشمانت
Behroooz
22-08-2007, 18:42
در این دنیای جان فرسا من از فردا گریزانم
کجا گم کرده ام خود را نمی دانم نمی دانم ....
من برای بوی گندم
من برای خاک نمناک نم بارون
برای کوجه خیابون
برای باور راستی
عشقی که از من میخواستی
عشق خوب بی کم وکاستی
گریه کردم گریه کردم
من برای عشق وعادت
برای مرگ شهامت
برای اون دو تا چشمهات
برای دستهای زیبات
تو رو خواستم ونداشتم
اما تو من رو ندیدی تو صدامو نشنیدی
یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم
که وقتی تو نبودی
بتوانیم از حفظ بخوانیم
این برای آن روزها کافی بود
M A R S H A L L
22-08-2007, 21:42
ديشب به سيل اشك ره خواب مي زدم
نقشي به ياد روي تو بر آب مي زدم
.....................
ابروي يار در نظر و خرقه سوخته
جامي به ياد گوشه محراب مي زدم
.....................
هر مرغ فكر كز سر شاخ سخن بجست
بازش زطره تو به مضراب مي زدم
مي داد مهي آوا
مستانه به جمع ما
كي بي خبرها
خيزيد گل افشانيد
آواي طرب خوانيد
در ره گذر ها
سلامممم
از ساعت قرار سه ساعت گذشته است!
خطّي كه هر دقيقه به ديوار مي كشد...
...جا را براي آمدنت تنگ مي كند.
فرياد مي كشد كه "بيا"! جار مي كشد:
"سي روز از نيامدنت هم گذشته است".
ليوان آب و قرص؟ نه! سيگار مي كشد!
حالا براي ربط خودش با طناب دار
از مغز بي تخيّل خود كار مي كشد
در خودكشي تخيّل او هم قوي شده!
آماده است! حلقه ی يك دار مي كشد!
سلام
M A R S H A L L
23-08-2007, 00:07
در حباب كوچك
روشنائي خود را مي فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها
شب...
به خنده همی دامن از دست ياران كشيده توئی
به گريه همی سر به دامان صحرا نهاده منم
دگر چه بود لطف اين زندگانی
تهی چو شود ساغر مهربانی
نمانده چرا
در زمانه ما
رنگ مهر و وفا
عشق و صدق و صفائی
خدايـــا، خدايـــا، خدايـــا ...
Marichka
23-08-2007, 00:38
...
اي ريسمان حلاج را از دار بالاتر بكش
بر سر در خورشيد زن تنديسه ي تكبير را
...
اي همه گل هاي از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز اين چنين غمگين نيافت
باغ، هرگز اين چنين تنها نبود
تاج هاي نازتان بر سر شکست
باد وحشي چنگ زد در سينه تان
صبح مي خندد خودآرايي کنيد!
اشک هاي يخ زده، آيينه تان
M A R S H A L L
23-08-2007, 01:00
...
آه اي بيگانه با پيراهنم
آشناي سبزه زاران تنم
آه اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين ‚ اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
اين دگر
من نيستم ‚ من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
...
من در این تاریکی پی چیزی میگردم
پی خوابی شاید
پی نوری ..ریگی..لبخندی
...
یکی از همین روزای گم شده
یکی از همین روزای بی نشون
تو همین ثانیه های در بدر
تو همین دقیقه های نیمه جون
تو میای میای به دادم میرسی
تو میای که گریه خوابم نکنه
شب خستگی به رویم نرسه
صبح آینه جوابم نکنـــــه
هزگز نخواستم كه به داشتن تو عادت بكنم
بگم فقط مال مني به تو جسارت بكنم
هرگز نخواستم كه تو رو با كسي قسمت بكنم
يا از تو حتي با خودم يه لحظه صحبت بكنم
ترسم اينه كه رو تنت جاي نگاهم بمونه
يا روي تيشه ي چشات غبار آهم بمونه
با اينكه حتي هيچكس مثل من عاشق تو نيست
پيش تو آينه ي چشام حقيره ؛ لايق تو نيســـــــــــــت
تو دلت يه جاي ديگه... اينو چشمات داره ميگه
ولي من ديگه مي دونم كه تو كفشت پره ريگه
من و تو چه ساده بوديم كه به هم دل داده بوديم
پاي اين عشق خيالي بد جوري افتاده بوديم
مطرب درآمد
با چکاوک ِ سرزندهئي بر دستهي سازش.
مهمانان ِ سرخوشي
به پايکوبي برخاستند.
در همه دير مغان نيست چو من شيدائي
خرقه جائي گرو باده ودفتر جائي
يابوي پير دكه روغن كشي
با چشم هاي بسته
گرد مدار گمشدگي مي چرخد
اي روح غار
اي شعله تلاوت ياري كن
تا قوچ تشنه را كه از آبشخوار
از حس كيد كچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي كوير را
به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
مرا چه شده است؟
چشمان نگران ِ من
برای چه کسی .....
بی تابانه ، اینسو آنسو میگردد؟؟؟!!!...
....
وقتی که او رفت
گوئی صداقت
و مهربانی نیز ،
با بالهای بی ریائی،
پروازخودرا آغاز کردند
....
وقتی که او ،
در چشمان من ، زوربای نگریستن ندارد....
و شرمگینانه ، به زاویه ای دگر مینگرد ،
وقتی که او
دارد میرود....
چرا باید ارام باشم؟
....
چشمان نگران ِ من
برای چه کسی .....
دزدانه، اینسو آنسو میگردد؟؟؟!!!...
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
در پاي اجل چو من سرافکنده شوم
وز بيخ اميد عمر بـرکنده شوم
زينهار گلم بجز صراحي نـکنيد
باشد که ز بوي مي دمي زنده شوم
می و میخانه مست و می کشان مست
می کشان مست
زمین مست و زمان مست
آسمان مست
آسمان مست
نسیم از حلقه ی زلف تو بگذشت
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
چمن شد مست و باغ و باغبان مست
تا زدم یک جرعه می از چشم مستت
تا گرفتم جانم از نوشی ز دستت
شد زمین مست آسمان مست
بلبلان نغمه خوان مست
باغ مست و باغبان مست
باغ مست و باغبان مست
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
از نظر ره روی که در گذر آید
صالح و طالح متاع خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
سلام پایان. خوبی؟
من مست و تو ديوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پيمانه
در شهر يکي کس را هشيار نمي بينم
هر يک بتر از ديگر شوريده و ديوانه
هر گوشه يکي مستي دستي زده بر دستي
وان ساقي سرمستي با ساغر شاهانه
اي لولي بربط زن تو مست تري يا من
اي پيش تو چو مستي افسون من افسانه
از خانه برون رفتم مستيم به پيش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتي بي لنگر کژ ميشد و مژ ميشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم که رفيقي کن با من که منت خويشم
گفتا که بنشناسم من خويش ز بيگانه
گفتم : ز کجايي تو؟ تسخر زد و گفت اي جان
نيميم ز ترکستان نيميم ز فرغانه
نيميم ز آب و گل نيميم ز جان و دل
نيميم لب دريا نيمي همه دردانه
من بي دل و دستارم در خانه خمارم
يک سينه سخن دارم هين شرح دهم يا نه
تو وقف خراباتي دخلت مي و خرجت مي
زين وقف به هوشياران مسپار يکي دانه
سلام اقا جلال عزيز خوبي؟چه خبر؟
تبريك بايت آواتار و فعاليت
هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
وان که این کار ندانست در انکار بماند
اگر از پزده برون شد دل من عیب مکن
شکر ایزذ که نه در پرده پندار بماند
ممنون پایان جان.
نظر لطفته
در کوچه های گم هی راه میرویم
با گامهای گیج ,با چشمهای کور
ای مثل من غریب باور نمیکنی
من زخم خورده ام در لحظه ی عبور
ان شب که زخم عشق مرهم نمیگرفت
گفتی غزل بگو.........
shalineh
23-08-2007, 22:13
وقتی که نباشی آخر چه تلاشی با بال شکسته
تنها که بمونم آخر چه تبلور از یک تن خسته
کم کم بکن عادت تا وقت مصیبت از هم نهراسیم
با این همه خواستن با تجربه هامون عشقو بشناسیم
mohammad99
23-08-2007, 22:14
من چه کسم؟من چه کسم ؟ كه بسي وسوسه مندم
گه از آن سوي كشندم ؛ گه ازين سوي كشندم
ز كشاكش چو كمانم ؛ به كف گوش كشانم
قدر از بام در افتد چو در خانه ببندم
نفسي آتش سوزان نفسي سيل گريزان
زچه اصلم ؟ ز چه فصلم ؟ به چه بازار خرندم
نفسي همره ماهم ؛ نفسي مست الهم
نفسي يوسف چاهم نفسي جمله گزندم
نفسي رهزن و غولم ؛ نفسي تندو ملولم
نفسي زين دو برونم ؛ كه بر آن بام بلندم
بزن اي مطرب قانون هوس ليلي و مجنون
كه من از سلسله جستم وتد هوش بكندم
به خدا كه نگريزي ؛ قدح مهر نريزي
چه شود اي شه خوبان كه كني گوش به پندم؟
هله اي اول و آخر بده آن باده فاخر
كه شد اين بزم منور به تو اي عشق پسندم
بده آن باده جاني زخرابات معاني
كه بدان ارزد چاكر كه ازآن باده دهندم
بپيران ناطق جان را تو ازين منطق رسمي
كه نمي يابد ميدان بگو حرف سمندم
سلام
چه خبر؟نیومده باید ویرایش کنم!!!
اي همه گل هاي از سرما کبود
خنده هاتان را که از لب ها ربود ؟
مهر، هرگز اين چنين غمگين نيافت
باغ، هرگز اين چنين تنها نبود
تاج هاي نازتان بر سر شکست
باد وحشي چنگ زد در سينه تان
صبح مي خندد خودآرايي کنيد!
اشک هاي يخ زده، آيينه تان
رنگ عطر آويزتان بر باد رفت
عطر رنگ آميزتان نابود شد
زندگي در لاي رگ هاتان فسرد
آتش رخساره هاتان دود شد!
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
دگر چه بود لطف اين زندگانی
تهی چو شود ساغر مهربانی
نمانده چرا
در زمانه ما
رنگ مهر و وفا
عشق و صدق و صفائی
خدايـــا، خدايـــا، خدايـــا
اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام
خارم ولی بسایه گل آرمیده ام
مکن در این چمنم سرزنش به خود رویی
چنان که پرورشم میدهند میرویم
من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام
aftabkhanom
23-08-2007, 23:29
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت
درختی تابان
پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید
طوفانی سر رسید
و جاپایم را ربود
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد
تصویری شکست
خیالی از هم گسیخت
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
aftabkhanom
23-08-2007, 23:41
در خیرگی بوته ها کو سایه لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون اید ؟
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
Behroooz
23-08-2007, 23:59
تا زهره و مه در اسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب كسي هيچ مديد
من در عجبم ز مي فروشان كه ايشان
به زان كه فروشند چه خواهند خريد ...
دلم خزانه اسرار بود و دست قضا
درش ببست و كليدش به دلستاني داد
REZABOLBOL
24-08-2007, 00:04
تار غم پرده گسترده روي چشم نازنينم
خون شده از بسكه ما ليدم به ديده استينم
shalineh
24-08-2007, 00:10
مرا با نگاهت به رویا ببر
مرا تا تکاپوی دریا ببر
دلم قطره ای بی تپش در سراست
مرا تا تکاپوی رویا ببر
رسيدهها چه غريب و نچيده ميافتند
به پاي هرزه علفهاي باغ كال پرست!
رسيدهام به كمالي كه جز اناالحق نيست
كمال دار براي من كمال پرست
هنوز زندهام و زنده بودنم خاري است ـ
به تنگ چشمي نامردم زوال پرست
shalineh
24-08-2007, 00:47
تو اگر دوستی می خواهی مرا اهلی کن.
گفت: اهلی یعنی چه؟
گفتم:ایجاد علاقه کردن و این چیزی است که فراموش شده است.
گفت: راهش چیست؟
گفتم:باید صبور باشی
هر ابري ديدي
كافيه ازش
بپري بالا
اونجا بچرخي هر طرف مي خواي
يه دور نشده
هر جا كه باشي
مي بيني قصرو
انقدر بزرگه
اندازه كوها
آه اي زندگي منم كه با همه پوچي از تو لبريزم
ما را ز خیال تو چه پروای شرابست
خم گو سر خود گیر که خمخانه خرابست
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش برآبست.
تمام اندوهش را ابر در فضای باران پاشیده ست .
و من ، که عاشق اندوه بوده ام ،
نگاه می کنم ، اما
از این تماشا غمگین نمی شوم .
نگاه می کنم ، اما
به غیر ابر نمی بینم
که می سراید ...
اندوهش را ؟ ...
اين چرخه مي چرخد بسي
بهر حساب هر كسي
يك روز جبران مي كند
جوري كه با ما مي كني
سلام سلام.............
یادم می اید
زیر مجله هاست
کلید را برمی دارم
به خودم در سیاهی پنجره چشمک می زنم
کلید را در قفل می چرخانم
چشم بسته ..نفس حبس در سینه
باز می شود
می پرم بیرون
بی هیچ حجابی
mohammad99
24-08-2007, 17:34
يار و يولداش دؤندولر
بير-بير منى چؤلده قويوب ، چؤندولر
چشمه لريم ، چيراخلاريم ، سؤندولر
يامان يئرده گؤن دؤندى ، آخشام اولدى
دونيا منه خرابه شام اولدى
sghl
boy iran
24-08-2007, 17:53
يكي اتشي بر شده تابناك
ميان باد و اب از بر تيره خاك
hishki69
24-08-2007, 17:59
کی باشد و کی باشد و کی باشد و کی
می باشد و می باشد و می باشد و می
من باشم و من باشم و من باشم ومن
وی باشد و وی باشدو وی باشد و وی
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظا نبود بر رسول غیر بلا
آمد و رو به روي تو خنديد، يك عدد-
سيگار -بي تعارف- و فندك كشيد، زد
انگشت را سه بار تكان داد سمت تو
- آقا امان! امان از اين روزگار بد!
hamid_hitman47
24-08-2007, 19:09
دوباره خاطرتو بوسیدم
این سوال بی جواب رو از خودم
تا حالا هزار دفعه پرسیدم
با کدوم ترانه باز جون میگیره
نبض اون حنجره ي فیروزه...
هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
secend life
24-08-2007, 21:30
سلام به همه ی دوستان اولین پستمو دوست دارم با یهع شعر شروع کنم اینم شعر ما.
شبی که لعنت از مهتاب میبارید
و پاهامان ورم میکردو میخارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگین تر از ما بود
لعنت کرد گوشش را و نالان گفت باید رفت
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر میبارد
و من تنهاترین نیلوفر رو به گلستانم
شب است و نغمه ی مهتاب و مرغان سفرکرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که میخوانم
من وضو با خیال تو میگیرم
و تو را میخوانم
و به شوق فردا که تو را خواهم دید
چشم به راه میمانم
تن من پاره ای از آن تن توست و قشنگترین شبای پرستاره
شب توست
تو مهی مثل حقیقت ،مهربونی مث دریا
چقدر تازه و پاکی مث یاسای تو باغچه
مث اون دیوان حافظ که نشسته لب طاقچه
تو مث او ن گل سرخی که گذاشتم لای دفتر
مث اون حرفی، که ناگفته میمونه دم آخر
M A R S H A L L
24-08-2007, 22:35
...
رندي آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است ...... حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
...
دوست دارم همچو موجی در دل دریا بمیرم
بشکفم چون لاله ای خونین و در صحرا بمیرم
میترسم، مضطربم
و با آن که میترسم و مضطربم
باز با تو تا آخرِ دنيا هستم
میآيم کنار گفتگويی ساده
تمام روياهايت را بيدار میکنم
و آهسته زير لب میگويم
برايت آب آوردهام، تشنه نيستی؟
M A R S H A L L
24-08-2007, 23:04
يار نزديك تر از من به من است
... وين عجب تر كه من از وي دورم
چه كنم با كه توان گفت كه او
... در كنار من و من مهجورم
shalineh
24-08-2007, 23:08
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنين خوشش آراست
نخفتهام ز خيالي که ميپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
M A R S H A L L
24-08-2007, 23:13
...
تكيه بر جاي بزرگان نتوان زد به گزاف.......مگر اسباب بزرگي همه آماده كني
...
shalineh
24-08-2007, 23:20
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم ............ آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
secend life
24-08-2007, 23:40
ما چون دو دریچه رو بروی هم
آگاه ز بگو مگوی هم
هر روز سلامو پرسشو خنده
هر روز قرار روز آینده:40:
همه شب پلك نزد چشم من آري ، اما
همه خفتند در اين خانه ز لالايي من ...
مانده ام بر گل غم بر نفس تنگ غروب،
تشنه جام مي ات اين دل شيدايي من
نه گنهکاریم نه بی تقصیریم
منــو تــو بــازیچه تقدیــریـم
هر دو در بیراهه بی رحم عشق با دل و احساس خود در گـیـریم
بیشــتــر از هـمیـشـه دوستـت دارم
گرچه ازعاشقی وعاشق شدن بیزارم
زیــر آوار فـرو ریـخـتـه عـــشـــق
ازدلم چیزی نمانده که به توبسپارم
تو که همدردی مرا یاری ده به من عـاشق امـیـدواری ده
اگرعشق باماسریاری نداشت تو به من قول وفاداری ده
هرکجا به هر که میرسی
خنجری میان مشت خود نهفته است
پشت هر شکوفه تبسمی
خار جانگزای حیله ای شکفته است
آنکه با تو میزند صلای مهر
جز ب فکر غارت دل تو نیست
تنها ايستاده ام
بسان رهگذرخسته
که مات و مبهوت
سنگهاي دوسوي رودخانه را
نظاره مي کند.
کاش ميدانستم
اين رود بيکران
وآن سنگهاي فراوان
مرا تا کدام ناکجا
مي کشانند.
دستی برافشان
شوری برانگیز
در دامن آزادی و شادی بیاویز
از این نسیم نیمه شب درسی بیاموز
ز دل، جانا، غم عشقت رها کردن توان؟ نتوان
ز جان، ای دوست، مهر تو جدا کردن توان؟ نتوان
اگر صد بار هر روزی برانی از بر خویشم
شد آمد از سر کویت رها کردن توان؟ نتوان
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
بگویی تو چنین دردی دوا کردن توان؟ نتوان
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
دریغا! رفت عمر من، ندیدم یک نفس رویت
کنون عمری که فایت شد قضا کردن توان؟ نتوان
رسید از غم به لب جانم، رخت بنما و جان بستان
که پیش آن رخت جان را فدا کردن توان؟ نتوان
چه گویم با تو حال خود؟ که لطفت با تو خود گوید
که: با کمتر سگ کویت جفا کردن توان؟ نتوان
نمي داني نمي داني كه انسان بودن وماندن چه دشوار است
چه زجري مي كشد آنكس كه انسان است واز احساس سرشار است
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد
که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم ,تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ گناه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
Asalbanoo
25-08-2007, 00:59
هیچ پرنده ای نیست که هم آواز قصیده هایم شود
هیچ برگی نیست که با آوازم به رقص دراید
وهیچ درختی نیست که میزبان جشن پر شکوهم شود
در سوگ مرگ قناری کدام آواز را زمزمه کنم
هراس های بیهوده چنان در دلهای تاریک نفوذ کرده که روشن دلان نیز تر سو وار چراغ دلشان را خاموش کرده اند
شهر پر از آشوب است
جاده های اطراف نیز کمینگاه دزدان صمیمیت،دزدان عشق و دزدان شجاعت است
مردمان بی شناخت آواز شناخت را با صدای بلند و با ساز بی توجهی می خوانندو می رقصند
و زین غفلت نیز بی هیچ دلهره ای شادمانند
-
درود و شب خوش بر همگی
حالتون چیطوره ایا؟
دل و دين كه به يغما بردي
زده ايي ره من از هر سو
صنما به تو دل دارد خو
نكند به دري ديگر رو
سلام
خوبيم آيا؟آره خوبيم
شب خوش
M A R S H A L L
25-08-2007, 01:24
دو تا كفتر
نشسته اند روي شاخه ي سدر كهنسالي
كه روييده غريب از همگنان در دامن كوي قوي پيكر
...
Asalbanoo
25-08-2007, 01:33
روزی خواهی رفت
اشک ریزان
در شبی که هر گز طلوعی ندارد
در روزی که روشنی ندارد
من تنهایم و بی تو تنها می میرم.
M A R S H A L L
25-08-2007, 01:39
ما عاشقان مست دل از دست داده ايم.......همراز عشق و همنفس جام باده ايم
بر ما بسي كمان ملامت كشيده اند...........تا كار خود ز ابروي جانان گشاده ايم
اي گل تو دوش داغ صبوحي كشيده اي.......ما آن شقايقيم كه با داغ زاده ايم
...
mohammad99
25-08-2007, 01:40
مـن آن نقـش آفـریـن نقـاش پیـرم
تـو آن نقشی که در دامت اسیرم
زدم بــر پــرده صــد بــارت دریـغـــا
نه آن بودی که هستی در ضمیرم
سلام
به به .مژگان خانوم مشاعره تشریف اوردید.کلی خوشحال شدیم
دلم از خيــلي روزا با كسي نيست
تو دلم فرياد و فرياد رسي نيست
شدم اون هرزه گياهي كه گلاش
پرپر دستاي خار و خسي نيست
مـن آن نقـش آفـریـن نقـاش پیـرم
تـو آن نقشی که در دامت اسیرم
زدم بــر پــرده صــد بــارت دریـغـــا
نه آن بودی که هستی در ضمیرم
سلام
به به .مژگان خانوم مشاعره تشریف اوردید.کلی خوشحال شدیم
من ، این زمان ،
رسا و منفجرم ، مثل خشم ،
و مثل خشم توانایم .
و می توانم دیوان شعر حافظ را بردارم
وبرگ برگش را
با دستهای خویش
پاره پاره کنم ،
و می توانم – چون خنجر و پلاسیدن –
لزوم خون وخزان را باور کنم ،
و می توانم در رهگذار باد قد افرازم
و باغی از شکوفه و شبنم را پرپر کنم ،
و می توانم حتا
- حتا از نزدیک –
سربریدن یک تا هزار بره نوباوه را نظاره کنم .
من ، این زمان ،
رسا و منفجرم .
میتوان بر سینه آیینه ها
پاکی عشق تو را تصویر کرد
می توان با هم نواییهای تو
مرگ را هم چاره و تدبیر کرد
در دست های تو
دنیا
دروغین است
چشمت همه آهن
پایت همه تردید
دستت همه کاغذ
خسرو گلسرخی
Behroooz
25-08-2007, 10:40
ذاكر خوبي هاي تو ام .
ياد تو در سينه من است .
سينه در خاك خواهد شد روزي .
ولي ياد چه ؟ هرگز نابودي درش نيست ......
Behroooz
25-08-2007, 10:43
تاب دوري را نداشتم
شكايت به ماه بردم
گفت چه گويي كه من هم از يار خود دورم .
پس چه گويم كه دوري را چاره اي نيست ......
هر كيس را غمي بايد كه غم بي غمي را اتش دواست .
تو را من چشم در راهم شباهنگام
گرم یادآوری یا نه
من از یادت نمیکاهم
BKM_MAHDI
25-08-2007, 10:44
مرا مادر نام مرگ تو كرد
زمانه مرا پتك ترگ تو كرد.
Behroooz
25-08-2007, 10:45
مشت خود را گشودم درش شاخه گلي بود ...........
يار به قيمت نخريد . مشت بسته را كشان كشان با خود برد .
لا جرم مرا نيز برد كه گل بهانه اي بيش نبود .......
در سفر شد سرنوشتم مثل یک موج
در شبی سرد گریه کردم تا شقایق
مونده تنها دست سرد مرد عاشق
قربان وفاتم به وفاتم گذری کن
تا بوت مگر بشنوم از رخنه تابوت
تا چند چو کاه گرد خرمن گردیم
چون مرغ بس است دانهای توشه مرا
M A R S H A L L
25-08-2007, 15:39
*...*
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيكرت پيراهنم
آه مي خواهم كه بشكافم ز هم
شاديم يكدم بيالايد به غم
آه مي خواهم كه برخيزم ز جاي
همچو ابري اشك ريزم هايهاي
اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان زخمه ها ي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها ؟
اين شب خاموش و اين آوازها ؟
اي نگاهت لاي لايي سحر بار
گاهواره كودكان بي قرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لا جرم شعرم به آتش سوختي
یاد باد آنکه زما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غم دیده ما شاد نکرد
Behroooz
25-08-2007, 16:20
دوست ان باشد كه گيرد دست دوست
در پريشان حالي و درماندگي .......
Behroooz
25-08-2007, 16:26
يار خواستم مشكلات از در درامدند
به دروغ گفتم نمي خواهم . مشكلات رفتند . من ماندم و يار ......
یک نفر آن سو تر از دریا صدایت میزند
پشت باورهایی از دنیا صدایت میزند
دختر باران که خاتون دل صحرا شدی
دشت با آن لحجه زیبا صدایت میزند...
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد
وآبم از دیده همی آمد و زمین تر میشد
دانم ای دل که بهاران بود و موسم عشرت
من پربسته چه سازم که پريدن نتوانم
گرچه ديری است خموشم، نرود نغمه ز يادم
زان که هر لحظه به نجوا سخن از دل برهانم
من عصا و نور بگرفته به دست
شاخ گستاخ ترا خواهم شکست
تا گل روی تو در باغ لطافت بشکفت
پرده صبر من از دامن گل چاکترست
تک وتنها به تو می اندیشم
همه وقت همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان !
نیستم از مردم خنجر به دست
بت پرستم بت پرستم بت پرست
بت پرستم ، بت پرستی کار ماست
چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم
طالعم شوم است باور می کنم
منم يه تقويمه پر از زمستوون
چله نشين دلي درب و داغون
سال كبيسه ام و شگون ندارم
از هيچ كسي خاطره اي ندااارم
جز يه نفر كه درب و داغونم كرد
بره بودم گرگ بيابونم كرد
اما دلم تو غربت بيابوون
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فرو ریزند خون آید به جوی
گر بداغت میکند فرمان ببر
ور بدردت میکشد درمان مجوی
يه دوستي دارم
وسط كوير اومده دنيا
اگه الان بود
بي خيال ميگفت:
" توي ده ما
اونجا كه مامان
مرد از تشنگي
مثله همه گاو و گوسفندا
اگه ابر ديدي
سلام برسون از قول ماها."
mohammad99
25-08-2007, 22:33
دل جای تو شد وگرنه پرخون کنمش
در دیـده تویـی وگرنه جیحـون کنمش
امیــد وصــال تـوسـت جــان را ور نـه
از تــن به هــزار حیـلــه بیرون کنمش
سلام
به یاد نداریم روزی بی ویرایش را!!!
شهاب یاد تو در آسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا
زبس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
گل سپیده شکفت سحر دمید بیا
mohammad99
25-08-2007, 22:45
باز احساس من را بازیچه کردی نازنین
من ولی احساس خود را هم فدایت میکنم
آرزو کردی رها گردد دلم از عشق تو
ای تمام آرزوهایم رهایت می کنم
مرگ پیوند عجیبی است میان من و تو
مثل یک رویش عشق
مثل یاسی است که در حال شکفتن
مانده است.
تنم از واسطه دوري دلبر بگداخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
هر كه زنجير سر زلف پريشان تو ديد
دل سودا زده اش بر من ديوانه بسوخت
تو مثل چشمه اشکی که از یک ابر میبارد
و من تنهاترین نیلوفر رو به گلستانم
شب است ونغمه ی مهتاب ومرغان سفرکرده
و شاید یک مه کمرنگ از شعری که میخوانم
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هردم
جرس فرياد ميدارد كه بربنديد محملها
آخ چقده دوست دارم بیشتراز یه عالمه
قد جونم اینهمه هنو میگی بازم کمه
وای چقده دوست دارم بیشتراز یه عالمه
قد جونم اینهمه تازه میگی بازم کمه
هزاران قصه ناگفته دارم
غمم را بشنویداز خود مرانید
شما دانید و من کاین ناله از چیست
چه دردست این که در هر سینه ای نیست
بازم كمه!!!!
سلام سيسه جان
تـو هـموني كـه يـه روز ، مــن تو رو خواسـتم از خـدا
اونـكه دنـبالش مي گـشـتم ، هـمـيــشه تـو قـــصـه ها
تـو همون هستي كه من ، تـو خواب و رويــا مي ديـدم
خــودم و بــدون تــو ، هــمـيـشه تــنــها مي ديـدم
سلام غزل خانم. خوبی شما؟
ما سر خود را اسيري مي بريم
ما جواني را به پيري مي بريم
خوبم مرسي!!
مرگم زتو دور افگند اندیشهام اینست
اندیشهی این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگهداشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
مي پرورانم اين هوس عاشقانه را
در سر كه جان دهمت جان سلطان قلب من!
"بالا بلند عشوه گر نقش باز من"
ديباچه ي زمين و زمان سلطان قلب من!
نوشتي خسته اي از عشق و مستي
من از آن شکو ه هايت مي گريزم
نوشتي مي گريزي از من و دل
من اما پا به پايت مي گريزم
مكن كاري كه برپا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
و در ميان كويرى كه باغ نامش بود
به زخم زخم تبر شاخه شاخه مىشكنم
دوباره مينگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم
ببين چه بر سرم آورده عشق و با اينحال
نمى توانم از اين ناگــزير دل بكنم
ما جانب قبلهی دگر رو نکنیم
آن قبله ماست گر چه بسیار کج است
تو غزلهاي قديمي مرا بيشتر مي پسنديدي!
رديف ِ تمام غزلها،
نام كوچك ِ دختري از تبار گلها بود!
تو بانوي تمام غزلها بودي
و من تنها شاعر ِ شادِ اين حوالي ِ اندوه!
هميشه مي گفتم،
كسي كه براي اولين بار گفت:
«سنگ مُفت و گنجشك مفت»
حتماَ جيك جيك ِ هيچ گنجشكِ كوچكي را نشنيده بود!
در نظر بازي ما بيخبران حيرانند
من چنينم كه نمودم دگر ايشان دانند
دل ما اونقده پاره است
موندنش مرگ دوباره است
آسمون سینه ما خیلی وقته بی ستاره است
همینی که باقی مونده
واسه دلخوشی تو بشکن
تیکه تیکه هامو بردند
آخرینشم تو بکن
نمي دونم دلم ديوونه كيست
كجا مي گرددو در خونه كيست
سيسه جان آواتار نو مبارك
تا که خاک درت پناه من است
آستان تو سجدهگاه من است
من ز کویت بدر ندانم رفت
زانکه زین در کجا توانم رفت؟
زین سخنها خلاصه دانی چیست؟
آنکه: دور از تو من ندانم زیست
خیلی ممنون
تا قبلهی ابروی تو ای یار کج است
محراب دل و قبلهی احرار کج است
M A R S H A L L
26-08-2007, 01:33
...
تا لشكر غمت نكند ملك دل خراب.....جان عزيز خود به نوا مي فرستمت
...
تو كاخ ديدي و من خفتگان در دل خاك
تو نقش قدرت و من نعش ناتوان ديدم
تو تاج ديدي و من تخت رفته بر تاراج
تو عاج ديدي و من مشت استخوان ديدم
موی سپید را فلکم رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام
ای سرو پای بسته به آزادگی مناز
آزاده من که از همه عالم بریده ام
مرا حق از مي عشق افريده است
همان عشق است اگر مرگم بسايد
دوش آگهـی ز یار سـفر کرده داد باد
من نیز دل به باد دهم . هرچه باد باد
در میان خلق سردرگم شدم
عاقبت الوده ی مردم شدم
بعد از این با بی کسی خو می کنم
انچه در دل داشتم رو می کنم
ميروم و نميرود از سر من هواي تو
هواي تو....
داده فلك سزاي من تا چه بود سزاي تو
سزاي تو.....
ميروم و نمي رود نام تو از زبان من
ده كه نمي پرسي از كسي نام من و نشان من
ديگر به لب نيا رم حديث آشنايي
شكسته در گلويم نواي بي نوايي
نواي بي نوايي .....
فتاده هستي من به كام نا مرادي ي ي...
ز چهره ام تو گويي پريده رنگ شادي ي ي....
ميروم و نميرود از سر من
از سر من......
نرديست جهان كه بردنش باختن است
نرداي او بنقش كم ساختن است
دنيا به مثل چو كعبتين نردست
برداشتنش براي انداختن است
ابوسعيد ابوالخير
سلام و درود
تا که نشانت در همه جا می جویم
در همه دنیا وصف تو را می گویم
از دل شب تا به سحر هر لحظه
خاک رهت تا به ثریا می پویم
از دل شب تا به سحر هر لحظه
خاک رهت تا به ثریا می پویم
باز ای جان بار دگر خاموشی
چهره خود از نظرم می پوشی
درد مرا مرغ سحر می داند
دم به دمی نغمه غم می خواند
سلام پایان عزیز
دور از تو جان سپردم و افسوس همچنان
در سينه ماند حسرت ديدار ديگرم
اما بدان كه در دم مردن هنوز هم
نام توهست بر لب من آه......مادرم
سلام
اواتار نو مبارک
امضای نو مبارک
ما را بجز اين جهان ، جهاني دگر است
جز دوزخ و فردوس مكاني دگر است
تا چند كشم غصه ي هر ناكس را
وز خست خود خاك شوم هر كس را
كارم به دعا چو نمي آيد راست
دادم سه طلاق اين فلك اطلس را
سلام صبح به خير
آقا جلال من هم ايضا تبريك
الا اي رهگذر كز راه ياري
قدم بر تربت ما مي گذاري
در اينجا شاعري غمناك خفتست
رهي در سينه اين خاك خفتست
Lovely Michael
27-08-2007, 10:07
تنت به ناز طبیبان نیاز مند مباد
وجود نازکت آزرده ی گزند مباد
دلم گفت که اي ساده ،
فراموشش کن
تا به کي چشم به اين جاده ،
فراموشش کن
دختري که به عشقش غزل ميگفتي
دل به مرد دگري داده
فراموشش کن
گفتم اين تکه غزل را بفرستم شايد ...
که دلم گفت نشو ساده ،
فراموشش کن
اين همه بيت و غزل قافيه هم ميگويند
اتفاقيست که افتاده است
فراموشش کن ...
سلام و ممنون از همه دوستان
Lovely Michael
27-08-2007, 11:59
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست
تندی کنی و خیره کشیت آئین است
تو دیلمی و عادت دیلم این است
زوبینت ز نرگس ،سپر از نسرین است
پیرایهی دیلم سپر و زوبین است
M A R S H A L L
27-08-2007, 14:09
تو مگر بر لب آبي به هوس بنشيني.....ور نه هر فتنه كه بيني همه از خود بيني
...
یادم اید روز باران
گردش ان روز شیرین
خوب و دیرین
کودکی 6 ساله بودم !
amir_bykas
27-08-2007, 16:52
تا كه در پرده ي عشاق زده جامي پچند
يافتم ره به سرا پرده ي الهامي چند
ديشب كه دلم ز تاب هجران ميسوخت
اشكم همه در ديده ي گريان ميسوخت
ميسوختم انچنان كه غير از دل تو
بر من دل كافر و مسلمان مي سوخت
ابوسعيد ابوالخير
سلام همه
amir_bykas
27-08-2007, 17:03
اللهم عجل لوليك الفرج
ديده ي دل تاز كن اي پاك جان
عشق امد عشق آمد درميان(ببخشيد اينو واسه شعرقبلي دادم)
amir_bykas
27-08-2007, 17:17
روشن از توروي جهان افاق ميبينم
عالم ازجازبه ات درهيجان ميبينم
من كه به درياش زدم تا چه كني با دل من
من كه به درياش زدم تا چه كني با دل من
تخته و ورطه همه تو ساحل و طوفان همه تو
همتي اي دوست كه اين دانه ز خود سر بكشد
همتي اي دوست كه اين دانه ز خود سر بكشد
اي همه خورشيد تو و خاك تو باران همه تو
اي همه خورشيد تو و خاك تو باران همه تو
amir_bykas
27-08-2007, 17:28
مرامهرسيه چشمانزسرتيرون نخواهدشد
قضاي آسمان است اين ودگرگون نخواهدشد
تعجيل درفرج آقا امام زمان صلوات
(اينم مثل قبلي شد)
amir_bykas
27-08-2007, 17:50
وقت سحرازافق به صدجلوه وناز
تابيد ستاره اي مسيحا اعجاز
زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان
بی گمان دست گرانقدرترست
هر چه حاصل کنی از دنیا
دستاوردست!
هر چه اسباب جهان باشد در روی زمین
دست دارد همه را زیر نگین!
سلطنت را که شنیدست چنین؟!
M A R S H A L L
27-08-2007, 18:14
amir_bykas عزيز مشاعره اينجوري نميشه دوست من.
پايان(Payan) نوشته:
ابوسعيد ابوالخير و اين نام شاعره.
و شما نوشتي:
روشن از توروي جهان افاق ميبينم
عالم ازجازبه ات درهيجان ميبينم
يعني اگه من آخر شعرا بنويسم سلام دوستان شما با ((ن)) مشاعره رو ادامه ميدي؟
قبل از اونم كه خودت با خودت مشاعره مي كردي.
لطفاً نظم تاپيك رو حفظ كن و تنها با حرف آخرين كلمه شعر قبلي شعر خودت رو شروع كن .
نفس بر آمد و كام از تو بر نمي آيد....فغان كه بخت من از خواب در نمي آيد
...
دستهایم را باز می کنم
برف
برف
برف
گونه های گر گرفته ام را به دانه های سپید برف می سپارم
سکوت می کنم
دنیا ساکت می شود انگار
اشک بی اختیار خلوت من و آسمان را بهم می ریزد
صدای پایی می اید
و چشمهای نگران مادر
و من هنوز پرم از فریاد
پرم از بغض
پرم از خشم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی امان
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا نگويند رقيبان که تو منظور منی
یك چند به گیرو دار بگذشت مرا ...............یك چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد ......... بنگر كه چه روزگار بگذشت مرا
Lovely Michael
27-08-2007, 18:49
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یك چند به گیرو دار بگذشت مرا ...............یك چند در انتظار بگذشت مرا
باقی همه صرف حسرت روی تو شد ......... بنگر كه چه روزگار بگذشت مرا
ای شب جدایی
که چون روزم سیاهی ، ای شب
کن شتابی آخر
ز جان من چه خواهی ، ای شب ؟
نشان زلف دلبری
ز بخت من سیه تری
بلا و غم سراسری
تیره همچون آهی ، ای شب
کنی به هجر یار من
حدیث روزگار من
بری ز کف قرار من
جانم از غم ، کاهی ای شب
Lovely Michael
27-08-2007, 21:11
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره ی تو حجت موجه ماست
تو تموم قصه هامو چه صبورانه شنیدی
اما حرفی که نگام گفت هرگز و هرگز ندیدی
پر کشیدی پر کشیدی برای همیشه رفتی
حرف آخرم بجا موند وقتی پشت شیشه رفتی
با تو از بازی تقدیر از زیاد و کم نگفتم
با تو از یه دنیا گفتم اما از خودم نگفتم
mohammad99
27-08-2007, 21:28
مثل آهو مي کشد گردن ولي رم مي کند
با رمـــــيدنهاي خــــود از عمر من کم ميکند
مي نهد بر شانه هاي خسته ام بار نگاه
بار سنگيني که پشت کوه را خم مي کند
گرچه مي ريزد شراب از چشم هاي مست او
کاسه صــــــبر مـــــرا لـــــبريز از غم مي کند
با رقيبان مي نشــــيند بـــاده نوشي مي کند
چون مرا مي بيند از غم چهره در هم مي کند
در عبور از لحظه هاي زندگي جز عشق نيست
آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهم مي کند
سلام
amir_bykas
27-08-2007, 21:49
دل چيست؟ميان سينهوسوزي و تفي
جان چيست؟خدنگ آرزو را هدفي
amir_bykas
27-08-2007, 22:01
يا رب كه زدوستان جدا بادفراق
M A R S H A L L
27-08-2007, 22:44
از مدير بخش ميخوام قوانين رو به اين دوست تازه واردمون يادآور بشه.
mohammad99
27-08-2007, 23:31
دل چيست؟ميان سينهوسوزي و تفي
جان چيست؟خدنگ آرزو را هدفي
یک همت مردانه دراین کاخ ندیدیم
آن را که بود همت مردانه تویی تو
***
تبصره :مشاعره با خود اشکال نداره:31:
وين نغمهء محبت، بعد از من و تو مانَد
تا در زمانه باقيست آواز ِ باد و باران
mohammad99
28-08-2007, 00:06
نه ستــارهی سـرشـکـی، نه مـهـی، نه ماهتـابی
نه به دل قرار و صبری، نه به چشم خسته خوابی
شده دل ز غصه خونیـن، همه جا سکـوت سنگین
ز فــراق نـــالـــم امـــا نــدهــد کــســم جـــوابـــی
به به داش جلال اواتور جدید مبارک
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمیرود از سر هوای یار
سلام به همه.
ممنون محمد
kasra Hetfield
28-08-2007, 00:23
در کار فلک نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
سلام به تمام عاشقان مولانا
kasra Hetfield
28-08-2007, 00:25
در کار فلک نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دل است پام بر بند چه سود
درياب كه ايام گل و صبح جواني
چون برق كند جلوه و چون باد گريزد
شادي كن اگر طالب آسايش خويشي
كآسودگي از خاطر ناشاد گريزد
غم در دل روشن نزند خيمخ اندوه
چون بوم كه از خانه آباد گريزد
kasra Hetfield
28-08-2007, 00:30
بازای که تا به خود نیازم بینی
بیداری شبهای درازم بینی
نی نی غلطم که خود فراق تو مرا
کی زنده رها کند که بازم بینی
هر روز دلم در غم تو زار تر است
وز من دل بی رهم تو بیزار تر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادار تر است
kasra Hetfield
28-08-2007, 00:32
بر من در بخت بسته میدارد دوست
دل را به عنا شکسته میدارد دوست
زین بستن و دل شکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
kasra Hetfield
28-08-2007, 00:34
اندر دل بی وفا غم و ماتم باد
ان را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار افرین بر غم باد
kasra Hetfield
28-08-2007, 00:37
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بی چاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر غم عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
M A R S H A L L
28-08-2007, 01:39
درياب كه ايام گل و صبح جواني
چون برق كند جلوه و چون باد گريزد
شادي كن اگر طالب آسايش خويشي
كآسودگي از خاطر ناشاد گريزد
غم در دل روشن نزند خيمخ اندوه
چون بوم كه از خانه آباد گريزد
...
ديدم كه بر سراسر من موج مي زنند
چون هرم سرخگونه آتش
چون انعكاس آب
چون ابري از تشنج بارانها
چون آسماني از نفس فصلهاي گرم
تا بي نهايت
تا آنسوي حيات
گسترده بود او
...
وقتی که بگن تو مردی . وقتی میگن غصه خوردی
چشمای من پره اشکه . چرا تو من و نبردی؟
من میام سر مزارت . میگم ای عزیز رفته
قربون قلب صبورت
تو چرا من و نبردی؟ مگه من نبودم جونت؟!
تا میتوان گرفتن، ای دلبران به گردن
در دست و پا مریزید، خون حلال ما را
M A R S H A L L
28-08-2007, 12:06
وقتی که بگن تو مردی . وقتی میگن غصه خوردی
چشمای من پره اشکه . چرا تو من و نبردی؟
من میام سر مزارت . میگم ای عزیز رفته
قربون قلب صبورت
تو چرا من و نبردی؟ مگه من نبودم جونت؟!
تمام روز را در آئينه گريه مي كردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پيله ي تنهائيم نمي گنجيد
و بوي تاج كاغذيم
فضاي آن قلمرو بي آفتاب را
آلوده كرده بود
...
دریای ز هم گسسته ای هستیم
توفان رده حال خسته ای هستیم
تصویر دهنده جدایی ها
ما اینه شکسته ای هستیم
مستا سلامت مي كنند
جان را غلامت مي كنند
مستي ز جامت مي كنند
مستان سلامت مي كنند
غوغاي روحاني نگر
سيلاب طوفاني نگر
خورشيد رباني نگر
مستان سلامت ميكنند
اي آرزوي آرزو
اين پرده را بردار از او
من كس نمي دانم جز او
مستان سلامت ميكنند
.
.
.
چقدر من اين شعر رو دوست دارم خصوصا با صداي سراج
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
آره قشنگ خونده. فکر میکنم آلبوم "بوی بهشت" باشه
سزد كز خاتم لعلش زنم لاف سليماني
چو اسم اعظمم باشد چه باك از اهرمن دارم
سلام آقا جلال خوبي؟
بله دقيقا
درسته اين هم از همون كاست
میر من خوش میروی کاندر سر و پا میرمت
خوش خرامان شو که پیش قد رعنا میرمت
گفته بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست
خوش تقاضا میکنی پیش تقاضا میرمت
عاشق و مخمور و مهجورم بت ساقی کجاست
گو که بخرامد که پیش سروبالا میرمت
آن که عمری شد که تا بیمارم از سودای او
گو نگاهی کن که پیش چشم شهلا میرمت
سلام. ممنون پایان
Lovely Michael
28-08-2007, 16:44
ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
اگر بیایی
از فرط خوشحالی خواهم مرد !!!
اگر نیایی
از فرط غم و صوت !!!!
حالا که مــــــــــــــــــــــــ ــــــرگ
در تو نفس می کشد
چه فرق می کند محبوب من !
بیایی یا نیایی !؟
یا ز چشمت جفا بیاموزم
یا لبت را وفا بیا موزم
پرده بردار تا خلایق را
معنی والضحی بیاموزم
مانده ام حيران ميان فوت كردن و فوت نكردن اين 27شمع
كه مدام روشناييشان را به رخم مي كشند.
باورم نمي شود كه باز مجبور شده باشم يكي به جمعشان اضافه كنم؛
گویی خودشان هم می دانند چقدر تنهاییم بوی پاییز داشت در این سال
که اینگونه اشکریزان به سوگم ایستاده اند !
سلام:
این شعری که نوشتید تا حالا هزار بار شنیدم
اگه گفتید از کجا؟
ای پادشاه خوبان
داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد
وقت است که باز آیی
M A R S H A L L
28-08-2007, 20:18
...
يا تو با درد من بياميزي ....يا من از تو دوا بياموزم
اينم بقيش.
از اونجا ديگه جلال جون درسته؟
شرمنده طولانیه ولی قشنگه حیفم اومد همشو نذارم
معلم پای تخته داد می زد.
صورتش از خشم، گلگون بود.
و دستانش به زير پوششي از گرد، پنهان بود.
ولی آخر كلاسی ها ، لواشك بين خود تقسيم می كردند
و آن يكی در گوشه ای ديگر جوانان را ورق می زد ،
برای آنكه بی خود ، های وهو می كرد و
با آن شور بی پايان ، تساویهای جبری رانشان می داد.
خطی خوانا به روی تخته ای
كزظلمتی تاريك ، غمگين بود ،
تساوی را چنين بنوشت :
- يك با يك برابر هست -
از ميان جمع شاگردان ، يكی برخاست .
هميشه يك نفر بايد بپاخيزد .
به آرامی سخن سر داد :
تساوی ،اشتباهی فاحش و محض است.
معلم ، مــــات برجـــا ماند .
و او پرسيد :
اگر يك فرد انسان ، واحدِ يك بود
آيا باز يك با يك برابر بود؟
سكوتِ مدهوشی بود و سوالی سخت .
معلم خشمگين فرياد زد
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت :
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
آن كه زور و زر به دامن داشت ، بالا بود.
وانكه قلبی پاك ودستی فاقدِ زر داشت ، پايين بود .
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
آنكه صورت نقره گون چون قرص مه می داشت ، بالا بود .
وان سيه چرده كه می ناليد ، پايين بود
اگر يك فردانسان ، واحدِ يك بود،
اين تساوي زير و رو می شد
حال مي پرسم :
يك اگر با يك برابر بود ،
نان ومال مفت خواران از كجا آماده می گرديد ؟
يا چه كس ديوار چين ها را بنا می كرد ؟
يك اگر با يك برابر بود ،
پس كه پشتش زير بار فقر خم می شد ؟
يا كه زيرضربت شلاق له می گشت ؟
يك اگر با يك برابر بود ،
پس چه كس آزادگان را در قفس می كرد
معلم ، ناله آسا گفت :
بچه ها در جزوه های خويش بنويسيد
يك با يك برابر نيست!!
از کجا مارشال؟:46:
M A R S H A L L
28-08-2007, 20:38
تا سكوت ازلي را بياشوبد از نگفتن ها
چه هرج و مرجي
يك حلقه ي بي تعهد را جا گذاشته
در پيش بند ظرف شويي
وسوسه مي شود
اما به ياد نمي آورد
قغاعده اي هم ندارد يافتن ها ، نهفتن ها
كبوتري ابلق ب تخته هاي مطبخ نوك مي كوبد
نسيم مي زود ، مي گذرد ، گلبرگ هاي پژمرده را مي روبد
تنها كاغذ هاي خط خطي شاهدند
در سبد زير ميزش
رفيقانه
...
از كجاشو كه...ولي شاعرش:
جمال الدين اصفهاني.
همه می پرسند:
چست در زمزمه مبهم آب؟
چست در همهمه دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید،روی این آبی آرام بلند؟
که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال !!!
تو برنامه گلها - که قبل از انقلاب از رادیو پخش میشد -
یه گوینده زن بود که قبل از اکثر برنامه ها همیشه این شعرو میخوند.
نوارهاشو زیاد دارم
M A R S H A L L
28-08-2007, 20:53
...
ليك دور از سايه ها
بي خبر از قصه ي دلبستگي هاشان
از جدائيها و از پيوستگي هاشان
جسمهاي خسته ي ما در ركود خويش
زندگي را شكل مي بخشند
...
آذر پژوهش رو ميگي يا روشنك؟يا هيچ كدوم؟
دوستم داشته باش
دوستم داشته باش
بادها دلتنگند
دستها بيهوده
چشمها بی رنگند
دوستم داشته باش
شهر ها می لرزند
برگها می سوزند
يادها می گندند
باز شو تا پرواز
سبز باش از آواز
آشتی کن با رنگ
عشقبازی با ساز
دوستم داشته باش
روشنک. فکر کنم وقتی چیزی نداشت اینو میخوند!
M A R S H A L L
28-08-2007, 21:02
...
شايد نبوده قدرت آنم كه در سكوت
احساس قلب كوچك خود را نهان كنم
بگذار تا ترانه ي من رازگو شود
بگذار آنچه را كه نهفتم عيان كنم
...
آها ...بله نوك زبونم بودا ...
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند.
اینک این من که به پای تو در افتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر!
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله ها را، تو بگو
قصه ابر هوا را، تو بخوان
تو بمان با من، تنها تو بمان
در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
M A R S H A L L
28-08-2007, 21:07
...
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان زشدت بيماري
بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه هاي ساعت ديواري
بردم بالاخره [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
amirpersia68
28-08-2007, 21:16
...
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان زشدت بيماري
بر اضطراب و وحشت من خندد
تك ضربه هاي ساعت ديواري
به به ! مارشال جان شعرم که میگی !
شناختی ! فلنکر !
یک سری به این تاپیک بزن ! حتما بیا .
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
Asalbanoo
28-08-2007, 21:30
یکی در مرگِ شقایق
یکی در فصل ِخزان
و هر بار تو به من زندگانی بخشیدی!
تو مهربانانه به من عاطفه بخشیدی!
تو به من گفتی بمان
و من ماندم!
ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را که میکشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
او را به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
Asalbanoo
28-08-2007, 21:51
تو نباشی در خور رنگِ سیاه!
من همه رنگِ تباهی ــ تو فرشته!
تو خودت صبح سپیدی!
تو خودت عشق
تو خودت مهر ِفزونی!
من گاه با خود می گویم
که چرا بین من و تو
اینهمه فاصله است
اینهمه دوری راه...
اینهمه سختی هجر
که جدائیم چرا؟!
آشفته بازاري مكن
اي دزد مادر زاد دل
صد حلقه ميپيچي بهم
تا يك گره وا ميكني
سلام دوستان عيدتون مبارك
Asalbanoo
28-08-2007, 22:00
یک صندلی،یک گیلاس و یک سیگار
یک قاب که می خندد در کودکی ام
یک صندلی رو به دری نیمه باز
یک بانگ از هم آوایی
یک سیگار خاموش
یک گیلاس پر ازیأس
نوشیدن فاصله ی من تا در... .
--------سلام پایان جان
عید شما هم مبارک
رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید
صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید
ز میوههای بهشتی چه ذوق دریابد
هر آن که سیب زنخدان شاهدی نگزید
سلام مژگان خانوم و سلام پایان
Asalbanoo
28-08-2007, 22:17
در چهار راه فصول
یکی انار بدست رفت
یکی زیر برگ ها خفت
آن یکی در چمن و علف شعر سرود
و دیگری آدم برفی شد
----------
سلام جلال جان
عیدت مبارک
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
ممنون. عید شما هم.
کم پیدا؟
Asalbanoo
28-08-2007, 22:48
درختان به شهوت خود
دریدند جامه شان
و بر گرفتند هوس های:
زرد،نارنجی و سرخ.
و سیل برگ ها و اشک ها بود
که چتر نداشت
همه را زمین تنها می نگریست،
پس این هم شد پاییز.
-----------
هستیم در خدمتتون
مشاعره کم میام اما غلب تاپیکهای متفرقه را می خونم
زردرویی میکشم زان طبع نازک بیگناه
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم
من که ره بردم به گنج حسن بیپایان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
آره. متفرقه هم جالبیهای خودشو داره!!
ما را بجز از تو عالم افروز مباد
بر ما سپه هجر تو پیروز مباد
اندر دل ما ز هجر تو سوز مباد
چون با تو شدم بیتو مرا روز مباد
سلام.عيد همگي مبارك.
دل آزرده ، چون شمع شبستان تو مي سوزد
چه غم دارم؟ كه اين آتش به فرمان تو مي سوزد
متاب امشب به بام من چنين دامن كشان اي مه!
كه دارم آتشي در دل كه دامان تو مي سوزد
خطا از آه آتشبار من بود اي اميد جان!
كه هر دم رشته هاي سست پيمان تو مي سوزد
خيالش مي نشيند در تو امشب اي دل عاشق!
مكن اين آتش افشاني، كه مهمان تو مي سوزد
كنارت را نمي خواهم، كه مقدار تو مي كاهد
كتاب عشق مايي، برگ پايان تو مي سوزد
boy iran
28-08-2007, 23:59
در من غبار حادثه ای موج می زند
مرغی نشسته غمگین ، در موج این غبار
Behroooz
29-08-2007, 00:16
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
ترك من خراب شبگرد مبتلا كن
درديست غير مردن ان را دوا نباشد
پس من چگونه گويم كين درد را دوا كن ؟
نوشيده چون جان ميروي اندر ميان جان من
سرو خرامان مني اي رونق بستان من
(اميدوارم درست نوشته باشم)
نگاه می کنم ، اما
به غیر ابر نمی بینم
که می سراید خشم شبانه خود را ،
و می نوازد در آذرخش ، در رگهای من ،
سرود سرکش بیدارتازیانه خود را .
سقوط عاطفه های لطیف را درخود
باید
امشب
جشن بگیرم .
مستغرق نيل معصيت جامه ي ما
مجموعه ي فعل زشت هنگامه ي ما
گويند كه روز حشر شب مينشود
آنجا نگشايند مگر نامه ي ما
ابوسعيد ابوالخير
سلام سلام
Asalbanoo
29-08-2007, 01:38
از ناله ی درختان
از وسوسه ی توفان گون باد
و از غشغشه ی مسلسل
جستم نامت را؛
تنها دیوانه ای را یافتم
که دشنه در دل داشت
و دل در دیس،
در باران اشک می خندید
و با آهنگین ترین تجلی سکوت می رقصید،
در حالیکه زیر لب فریاد می زد:
((او تنها به بامداد رسید.))
Mahdi Hero
29-08-2007, 01:43
سلام بعد از مدتا من باز اومدم :دی
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را ...
امشب به كويت آمدم
دانم كه در وا ميكني
رحمي به اين خونين دله
رسواي رسوا ميكني
شب همگي خوش
Asalbanoo
29-08-2007, 01:51
یاد داس ها که می چینند
ناشیانه
سنبوله های سخن را
و درو می کنند زیبایی افکار را
مرگ وارتان ای نا بخردان.
قسم به نیلوفران گندابم
و آهنگ غوکان پیرم
شما آب را گنداب
و آتش را خموش می خواهید.
جای عبور کرمها
بر ابهام زخم های تنم مشهود است
و پماد بر آن
لیسه ی سگی ست مرده
از تبار گمراهی ها
از کشمکش فرسخ ها عدالت.
تالارهاي عدالت همه سبز رنگند
Money Talking
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.