PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مشاعره



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 [67] 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110

magmagf
29-09-2007, 08:15
شنیدستم که شهبازی کهن سال
کبوتر بچه ای را کرد دنبال

sise
29-09-2007, 10:05
لاله و گل از رخ تو منفعل
سنبل و ریحان ز خطت شرمسار

دل منه ای خواجه بر اسباب دهر
کام خود از شاهد و ساقی برآر

آرزوی دیدن جان گر کنی
دیده‌ی دل بر رخ دلدار دار

تا بکی ای سرو قد لاله رخ
محتشم از داغ تو باشد فکار

Payan
29-09-2007, 10:12
رو سر بنه به بالين
تنها مرا رها كن
ترك من خراب
شبگرد مبتلا كن


سلام دوستان خوبيد؟
خصوصا آقا جلال گل

sise
29-09-2007, 10:19
نه گل، نه لاله درین خارزار می‌ماند
دویدنی به نسیم بهار می‌ماند

مل خنده بود گریه‌ی پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می‌ماند

مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد؟
که لاله‌اش به چراغ مزار می‌ماند

سلام پایان
ما چاکریم

kar1591
29-09-2007, 10:51
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
با من چه کرد دیده معشوقه باز من

magmagf
29-09-2007, 11:07
"چرا گریه کردی؟"

دلم می‌خواست کسی می‌پرسید

نیل باز می‌شد

از میان آتش

کورها را شفا می‌دادم

بدون ده فرمان

آخر هفته

دسته جمعی

می‌رفتیم ماداگاسکار

برنزه می‌شدیم

s_eblis007
29-09-2007, 11:18
بي تو مهتاب شبي باز از آن کوچه گذشتم/ همه تن چشم شدم خيره بدنبال تو گشتم/ شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم/ شدم آن عاشق ديوانه که بودم/ در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد/ باغ صد خاطره خنديد/ عطر صد خاطره پيچيد/ يادم آيد که شبي با هم از آن کوچه گذشتيم/ پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم/ ساعتي بر لب آن جوي نشستيم/ تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت/ من همه محو تماشاي نگاهت/ آسمان صاف و شب آرام/ بخت خندان و زمان رام/خوشه ماه فرو ريخته در آب/ شاخه ها دست برآورده به مهتاب/ شب و صحرا وگل و سنگ/ همه دل داده به آواز شباهنگ/ يادم آيد تو به من گفتي: از اين عشق حذر کن/ لحظه اي چند بر اين آب نظر کن/ آب آيينه عشق گذران است/ تو که امروز نگاهت به نگاهي نگران است/ باش فردا که دلت با دگران است/ تا فراموش کني چندي از اين شهر سفر کن/ با تو گفتم حذر از عشق ندانم/ سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم/ روز اول که دل من به تمناي تو پر زد/ چون کبوتر لب بام تو نشستم/ تو به من سنگ زدي/ من نه رميدم نه گسستم/ باز گفتم که تو صيادي و من آهوي دشتم/ تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم/ حذر از عشق ندانم، سفر از پيش تو هرگز نتوانم/اشکي از شاخه فرو ريخت/ مرغ شب ناله تلخي زد و بگريخت/ اشک در چشم تو لرزيد/ ماه بر عشق تو خنديد/ يادم آيد که دگر از تو جوابي نشنيدم/ پاي در دامن اندوه کشيدم/ نگسستم، نرميدم/ رفت در ظلمت غم آن شب و شب هاي دگر هم/ نگرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم/ نکني ديگر از آن کوچه گذر هم/ بي تو اما به چه حالي من از آن کوچه گذشتم ...

kar1591
29-09-2007, 11:30
مجوش ای فرومایه گر من تو را [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] به شوخی گل هجو بر سر زدم
تو را تا ز گمنامی آرم برون [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] به نام تو این سکه بر زر زدم
نه از کین به روی تو تیغ آختم [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]نه از دشمنی بر تو خنجر زدم
به طبع آزمایی هجا گفتمت [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] پی امتحان تیغ بر خر زدم

magmagf
29-09-2007, 12:26
من میان دل و احساسم پل زده بودم!
تا به دشت خاطره ها
باورها
به آن سبزترین دشت زمین
به همان کلبهء خوشبختی ما
سر بزنم.

من همان بودم که بهر قطره ای اشک
چه غو غا می کردم
من همان بودم که....

آه از دست تو ای چرخ بازیگر!
آه از دست تو ای تقدیر!

kar1591
29-09-2007, 13:41
روز شفافیتی است استوار
گرفتار
در لق لقه میان رفتن و ماندن
همه ظفره امیز است انچه از روز به چشم می اید
افق در دسترس است و لمس پذیر
همه چیزی در سایه نامهای خود ارمیده است

sise
29-09-2007, 15:05
تا رنگ مهر از رخ روشن گرفته‌ام
بی‌رنگ او ببین که چه شیون گرفته‌ام

دریای من غذای دل تنگ من شدست
دریای کشتیی که به سوزن گرفته‌ام

آهن دلا دلم ز فراق تو بشکند
کو را به دست صبر در آهن گرفته‌ام

یک روز دامن تو بگیرم که چند شب
در تو به اشک خویش به دامن گرفته‌ام

NOKIA-N73
29-09-2007, 16:14
مي خور كه شيخ و حافظ و محتسب...........چون نيك بنگري همه تزوير ميكنند

malakeyetanhaye
29-09-2007, 16:14
دانی ای ناله که در دل ز چه تاثیر نکردی؟
رخنه بر سنگ محال است تو تقصیر نکردی

NOKIA-N73
29-09-2007, 16:33
یکی به قصد من از ابروان کشیده کمان ---------------- یکی چو چشم خود از گوشه‌ها گشوده کمین

magmagf
29-09-2007, 17:07
نگاه کن به درخت
هزار شاخه ، چو آغوش-باز کرده به شوق-
که آسمان را ، مانند جان به بر گیرد.
ولی دریغ که ابراز عشق را ، با او
به صد هزار زبانش که هست، نتواند.
خموش می ماند.

mohammad99
29-09-2007, 17:26
دلم پرته زخونه همش ميگيره بونه
نذار اين دل عاشق يه روز تنها بمونه
اگه روزي بتونم خونه و ماوي بگيرم
داد دل سوختنمو از همه دنيا بگيرم
ميرمو داد ميزنم
عاشق دل خسته منم
اوني که بپاي تو زندگيشو باخته منم
اخه عاشقم جوونم قدر عشقو خوب ميدونم
واسه عاشقونه خوندن تو نذار تنها بمونم
من مسافر شهر غريبم
بيتو زندگي داده فريبم
دلم پرته زخونه همش ميگيره بونه
نذار اين دل عاشق يه روز تنها بمونه
دلم پرته زخونه همش ميگيره بونه
نذار اين دل عاشق يه روز تنها بمونه

Mahdi_Shadi
29-09-2007, 17:45
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جريده‌ي عالم دوام ما

mohammad99
29-09-2007, 18:07
آهم را مي شنيدي به حال زارم مي رسيدي

نازت را مي کشيدم تو ناز من را مي کشيدي

به خدا ، که تو از نظرم نروي ، چو روم ز برت ز برم نروي

رفتم و بار سفر بستم ، با تو هستم هر کجا هستم

اگر مراد ما برايد چه شود ، شب فراق ما سرآيد چه شود

به خدا ، کس ز حال من خبر نشد، که به جز غم نصيبم از سفر نشد

نرويده نفس به پيش چشم من ، که به چشمم به جز تو جلوه گر نشد

رفتم و بار سفر بستم ، با تو هستم هر کجا هستم

همچو فرهاد بود کوه کني پيشه ما ، کوه سينه ما ناخن ما تيشه ما

بهر يک جرعه مي منت ساقي نکشي ، اشک ما باده ما ديده ما شيشه ما

رفتم و بار سفر بستم ، با تو هستم هر کجا هستم

از عشق تو جاودان ماند ترانه من ، با ياد تو زنده ام عشقت فسانه من

پيدا شد ماه نو گاهي به خانه من ، پاييزم پر از گل و درخت در آشيانه من

رفتم و بار سفر بستم ، با تو هستم هر کجا هستم

Mahdi_Shadi
29-09-2007, 19:37
مو آن بحرم كه در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم
بهر الفي الف قدي بر آيو
الف قدم كه در الف آمدستم
(بابا طاهر)

mohammad99
29-09-2007, 19:41
مو آن دل داده یکتا پرستم
که جام شرک و خود بینی شکستم

منم طاهر که در بزم محبت
محمد را کمینه چاکرستم
باباطاهر

Mahdi_Shadi
29-09-2007, 19:51
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين گفت و چنان كرد
عدو با جان حافظ آن نكردي
كه تير چشم آن ابرو كمان كرد

mohammad99
29-09-2007, 19:59
در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماری
می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش

در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش


حافظ

Mahdi_Shadi
29-09-2007, 20:30
شكر به صبر دست دهد عاقبت ولي
بد عهدي زمانه زمانم نمي‌دهد
گفتم روم به خواب و ببينم جمال دوست
حافظ ز آه و ناله امانم نمي‌دهد

Asalbanoo
29-09-2007, 20:34
دیدم چو بازگشتم ازین ره شکسته بال
این نغمه آه نغمه ساز فریب بود
می خواهمت بگو و دگرباره ام بسوز
در شعله فریب دم دلنشین خویش
تا نوکم امید شکیب آفرین خویش
آری تو هم بگو که درین حسرتم هنوز
پایان این فسانه ناگفته تو را
نیرنگ این شکوفه نشکفته تو را
می دانم و هنوز ز افسون آرزو
در دامن سراب فریبننده امید
در جست و جوی مستی این جام ناپدید
می خواهم از تو بشنوم ای دلربا بگو

gazall
29-09-2007, 20:36
و گر از هر گلش جوشد بهاري
بهاري از تو زيبا تر نيارد

mohammad99
29-09-2007, 20:39
دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تن ها بپرهیزد


salam

gazall
29-09-2007, 20:50
درين بهشت برين، چون نسيم مي گذرم،
چه ارمغان برم آن خنده گل افشان را ؟

mohammad99
29-09-2007, 20:53
اخ


این منم اون ساده دل که به عشقت داده دل
آی نگاه کن زیر پات زیر پات افتاده دل
آی به دل آتیش نزن عشق تو امیدشه
غم شده مهمون دل چه عزیزی پیش شه
ساده دل ،ساده دل
ساده دل هرگز نمی گفت از شب و شب قصه ی بی خوا بی هاش
ساده دل فهمیده بود تو عاشقی صادق نمی مونی باهاش
ساده دل

gazall
29-09-2007, 20:57
یادم آید، تو به من گفتی:
((ازاین عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب آیینه ی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن....))

mohammad99
29-09-2007, 20:59
یار مرا , غار مرا , عشق جگر خوار مرا
یار تویی , غار تویی , خواجه نگهدار مرا
نوح تویی , روح تویی , فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی , بر در اسرار مرا
نور تویی , سور تویی , دولت منصور تویی
مرغ که طور تویی , خسته به منقار مرا
قطره تویی , بحر تویی , لطف تویی , قهر تویی
قند تویی , زهر تویی بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی , جاده ناهید تویی
روضه امید تویی , آب ده این بار مرا
دانه تویی , دام تویی , حاصل دریوزه تویی
پخته تویی , خام تویی , خام بمگذار مرا
-***
ادمه ساده دل :D

ساده دل هرگز نمی گفت از شب و شب قصه ی بی خوا بی هاش

ساده دل فهمیده بود تو عاشقی صادق نمی مونی باهاش

ساده دل

saye
29-09-2007, 21:03
آن سالها كه هنوز دهانم بوي باران مي داد

از پدر كه پرواز نكرده بود

هرصبحگاه صميمي آوازي دلنواز مي شنيدم

به عادتي زلال .

يادش سبز پدر , آسماني ترين مردماني بود كه مي شناختم

آبروي بيابان بود , وقت سفر ,

مادرم مي گفت : دستش پر از پينه بود و

خورجين خستگي اش بر دوش

امروز با هشتاد فصل فاصله هنوز رنج مقدس او

ميراث ماندگاري ست بر بازوان باور خويش

حالا مي فهمم آن آواز آشنا را , شما

به حنجره اش ريخته بودي .

آوازي برايم بخوان

آن عادت زلال را , عطش دارم .
...

gazall
29-09-2007, 21:03
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد، چه بینم، آه... :
گل غم مست جلوه ی خویش است
هر نفس تازه رو تر از پیش است!!

mohammad99
29-09-2007, 21:07
حالا که من گریه میکنم اشک میریزم یه دریا

صدای خنده های تو میره تا پشت ابرها



تا چشامو باز میکنم غم تو دلم نشسته

به هر طرف رو میکنم درهای شادی بسته





به من نخند یه روز دلت دل به کسی میبنده

اون روز میبینی عاشقی گریه داره نه خنده

*-*-*

ادامه ساده دل


ساده دل

یک شب عاشق تر شد و راهی می خونه شد

باده خورد و گریه کرد عاقبت دیوونه شد

ساده دل

پشت خونت اومدش سر به دیوارا زدش

عاشق عشق تو بود با همون خوب و بدش

این منم اون ساده دل که به عشقت داده دل

آی نگاه کن زیر پات زیر پات افتاده دل

ساده دل

gazall
29-09-2007, 21:11
هر چند، اميد رهائي مرده در دل ها؛
سر مي دهيم اين آخرين فرياد درد آلود را :
- (( ... آه، اي سبكباران ساحل ها

mohammad99
29-09-2007, 21:13
اینم اخر عاقبت ساده دل :D


اون یه رنگ نابلد خسته از دنیای بد

دل به عشقت داد و رفت سر به کوه دره زد

این منم اون ساده دل که به عشقت داده دل

آی نگاه کن زیر پات زیر پات افتاده دل

NOKIA-N73
29-09-2007, 21:18
لاابالی چه کند دفتر دانایی را
طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

mohammad99
29-09-2007, 21:21
از اتهام یک گناه ساده می ریزد

آیینه است از یک گناه ساده می ریزد

بر بند رخت خانه شان هر شب گل مهتاب

بر آن قبای راه راه ساده می ریزد

با قوطی کبریت های خالی از دیروز

تا طرحی از یک سرپناه ساده می ریزد

با یک تلنگر می تکد از هر چه هیچاهیچ

خاکستر است از یک دو آه ساده می ریزد

شوقی رها هر شب مرا مثل تبی ولگرد

در یک شب بی وعده گاه ساده می ریزد

سوت قطار کوکی شب خاطراتم را

در خالی یک ایستگاه ساده می ریزد

مثل همان دیروزهای خالی از لبخند

می آید و با یک نگاه ساده می ریزد

گاهی خدا گاهی تب یک خواب رنگارنگ

از آن نگاه گاه گاه ساده می ریزد

من باختم سارا چرا غم سایه ی خود را

هر شب در آن چشم سیاه ساده می ریزد

مهتاب شطرنجی چرا دلتنگی خود را

بر قلعه بان این سپاه ساده می ریزد

زندانی شبها منم یا تو که در چشمت

هرشب خدا یک خوشه ماه ساده می ریزد؟

gazall
29-09-2007, 21:25
دردا که سرشک بخت شوریده ی من
چون حسرت عشق ، مرده بر دیده ی من
اشکم همه من ! اشک تو چون پاک کنم ؟
ای بخت ز قعر قبر دزدیده ی من

mohammad99
29-09-2007, 21:27
نجوا كنان به زمزمه سرگرم
مردي ست با سرودي غمناك
خسته دلي ، شكسته دلي ، بيزار
از سر فكنده تاج عرب بر خاك
اين شرزه شير بيشه ي دين ، آيت خدا
بي هيچ باك و بيم و ادا
سوي عجم كشيده دلش ، از عرب جدا
امشب به جاي تاج عرب شوق كوچ به سر دارد
آهسته مي سرايد و با خويش
امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا كنان به زمزمه ، نالان و بي قرار
با درد و سوز گريد و گويد
امشب چو شب به نيمه رسد خيزم
وز اين سياه زاويه بگريزم
پنهان رهي شناسم و با شوق مي روم
ور بايدم دويدن ، با شوق مي دوم
گر بسته بود در ؟
به خدا داد مي زنم
سر مي نهم به درگه و فرياد مي كنم
خسته دل شكسته دل غمناك
افكنده تيره تاج عرب از سر
فرياد مي كند
هيهاي ! هاي ! هاي
اي ساقيان سخوش ميخانه ي الست
راهم دهيد آي ! پناهم دهيد آي
اينجا
درمانده اي ز قافله ي بيدل شماست
آواره اي، گريخته اي ، مانده بي پناه
آه
اينجا منم ، منم
كز خويشتن نفورم و با دوست دشمنم
امشب عجيب حال خوشي دارد
پا مي زند به تاج عرب ، گريان
حال خوشي ، خيال خوشي دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سير از اصول و ميوه و شاخ درخت دين
وز شك و از يقين
وز رجس خلق و پاكي دامان مدرسه
بگريختم
چگونه بگويم ؟
حكايتي ست
ديگر به تنگ آمده بودم
از خنده هاي طعن
وز گريه هاي بيم
ديگر دلم گرفته ازين حرمت و حريم
تا چند مي توانم باشم به طعن و طنز
حتي گهي به نعره ي نفرين تلخ و تند
غيبت كنان و بدگو پشت سر خدا؟
ديگر به تنگ آمده ام من
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
حال خوش و خيال خوشي دارد
با خويشتن جدال خوشي دارد
و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
او در خيال خود را بيند
كاوراق شمس و حافظ و خيام
اين سركشان سر خوش اعصار
اين سرخوشان سركش ايام
اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته مي گريزد
و آب سبوي كهنه و چركين خود به پاي
بر خاك راه ريزد
امشب شگفت حال خوشي دارد
و اكنون كه شب ز نيمه گذشته ست
او ، در خيال ، خود را بيند
پنهان گريخته ست و رسيده به خانقاه ، ولي بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شكاف آن
با اشتياق قصه ي خود را
مي گويد و ز هول دلش جوش مي زند
گويي كسي به قصه ي او گوش مي كند
امشب بگاه خلوت غمناك نيمشب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهريش آيتي از ذات ايزدي
آفاق خيره بود به من ، تا چه مي كنم
من در سپهر خيره به آيات سرمدي
بگريختم
به سوي شما مي گريختم
بگريختم ، به سوي شما آمدم
شما
اي ساقيان سرخوش ميخانه ي الست
اي لوليان مست به ايان كرده پشت ، به خيام كرده رو
آيا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هيچ صدايي نمي رسد
او در خيال خود را ، بي تاب ، بي قرار
بيند كه مشت كوبد پر كوب ، بر دري
با لابه و خروش
اما دري چو نيست ، خورد مشت بر سري
راهم دهيد آي! پناهم دهيد آي!
مي ترسد اين غريب پناهنده
اي قوم ، پشت در مگذاريدش
اي قوم ، از براي خدا
گريه مي كند
نجواكنان ، به زمزمه سرگرم
مردي ست دل شكسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هواي كوچ به سر دارد
اما كسي ز دوست نشانش نمي دهد
غمگين نشسته ، گريه امانش نمي دهد
راهم ... دهيد ، آي ! ... پناهم دهيد ... آي
هو ... هوي .... هاي ... هاي
***

شب اخر رو میخوام بترکونم!!!

gazall
29-09-2007, 21:31
یک روز که مرده بودم اندر خود زیست
گفتم به خدا ، که این خدا ، در خود کیست ؟
گفتا که در آن خود ی که سرمایه ی هست
در سنگر عشق ، جوید اندر خود نیست

شب آخر!!خدا نكنه!!شما خيلي بچه اي(ببخشيد خيلي جوونيد)

NOKIA-N73
29-09-2007, 21:34
توبه کند مردم از گناه به شعبان
در رمضان نیز چشم‌های تو مستست

mohammad99
29-09-2007, 21:35
گفتند:
�- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!�
گفتي:
�- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!�

تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام
شبانه

يلهِ
بر ناز كاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنكاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي كه به دندان مي فشري

همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي كه اسفنديار

مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر كنج ِ گمانت
به خيال سست ِ يكي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شكند

شبانه آخر

زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.
***

دیگه با اجازه خانوم معلم باید برم دنبال زن و زندگیمون!!!البته موقته به این سادگیا از دست من راحت نمیشید(یه جوری باید این 600 صفعه شعر رو مصرف کنم اخه!!!)

gazall
29-09-2007, 21:42
تو فرسنگها دوري از خاك دوري
تو درد من خاك بر سر چه داني ؟
جهاني هوس مرده خاموش و بيكس
در اين بينفس ناله آسماني ...

خب به سلامتي ازدواج هم بچه بازي شده!!مبارك باشه

mohammad99
29-09-2007, 21:48
اما ياس آنچنان توناست
كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئي بيش نيست !
فريادي
و ديگر
هيچ !


طرح

شب با گلوي خونين
خوانده ست
دير گاه.

دريا نشسته سرد.
يك شاخه
در سياهي جنگل
به سوي نور
فرياد مي كشد.
بر سنگفرش

ياران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاك تيره فرو ريختند سرد
كه گفتي
ديگر، زمين، هميشه، شبي بي ستاره ماند.
***


تازه خبر نداری مردن هم بچه بازی شده

magmagf
29-09-2007, 22:30
در چشم خیره بر ره سینه پر اندوه
بامیدی که نومیدیش پایان بود
سیاهی های ره را بر نگاه خویش می بستم
و از بیراهه ها راه نجات خویش می جستم
نه کس با من
نه من با کس
سر یاری
نه مهتابی
نه دلداری
و من تنهای تنها دور از هر آشنا بودم
سرودی تلخ را بر سنگ لبها سخت می سودم

gazall
29-09-2007, 22:34
من آن مرغ ابر آشيانم كه روزي
ببال شرف در هوا مي پريدم !
حيات دو صد مرغ بي بال وپر را
برغم هوس – از هوي مي خريدم

mohammad99
29-09-2007, 22:36
من که بی تو سوختم , من که با تو ساختم
در قماری باختم , من تو را نشناختم
من که با تو معنی عشقو شناختم
رفتی و با این دل دیوونه ساختم
من گذشتم از تو , اما این سزای من نبود
این سزای عشق پاک و بی ریای من نبود
رفتم و با خود نگفتی او چه شد , آیا کجا رفت
از دلت پرسیدی آیا , من چه کردم او چرا رفت
تا نیازارم دلت را , ناله را در سینه کشتم
لحظه ای با خود نگفتی , از چه شد او بی صدا رفت
***

magmagf
29-09-2007, 22:39
تن داده ام به این که بسوزم در آتشت
حالا بهشت هم به جهنم نمی رسد
با این ردیف و قافیه بهتر نمی شوم !
وقتش رسیده حال و هوایم عوض شود

gazall
29-09-2007, 22:41
در اين بينفس ناله آسماني ...
ز روز تولد همه هر چه ديدم
همه هر كه ديدم تبه بود و جاني
طفوليتم بر جواني چه بودي
كه تا بر كهولت چه باشد جواني !.

mohammad99
29-09-2007, 22:41
يكي بود يكي نبود
ني بود كه به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشكر نشسته بود و كتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه بي نهايت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم



حسین پناهی

magmagf
29-09-2007, 22:45
در اين بينفس ناله آسماني ...
ز روز تولد همه هر چه ديدم
همه هر كه ديدم تبه بود و جاني
طفوليتم بر جواني چه بودي
كه تا بر كهولت چه باشد جواني !.

يك لحظه تمام آسمان را
در هاله اي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم

گويي كه نسيم داغ دوزخ
پيچيده ميان گيسوانم
چون قطره اي از طلاي سوزان
عشق تو چكيد بر لبانم

آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوي ما خزيدند
بي آنكه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو كشيدند

پنداشتم آن زمان كه عطري
باز از گل خوابها تراويد
يا دست خيال من تنت را
از مرمر آبها تراشيد

پنداشتم آن زمان كه رازيست
در زاري و هاي هاي دريا
شايد كه مرا بخويش مي خواند
در غربت خود خداي دريا

gazall
29-09-2007, 22:49
اگر زندگانيست اين مرگ ناقص
به مرگ تو ، من مخلص خاك گورم !
دو صد بار ميكشتم اين زندگي را
اگر ميرسيدي به زور تو ، زورم !
كما اينكه اين زور را داشتم من
ولي تف بر اين قلب صاف و صبورم !
همه ش خنده ميزد بصد ناز و نخوت
كه من جز حقيقت ز هر چيز دورم !
بپاس همين خصلت احمقانه
كنون اينچنين زارو محكوم و عورم ؟
چه سود از حقيقت كه من در وجودش
اسير خدايان فسق و فجورم ؟
از آن دم كه شد آشنا با وجودم
سرشكي نهان در نگاه سرورم
چو روزم ، تبه كن تو ، روز « حقيقت »
كه پامال شد زير پايش غرورم

mohammad99
29-09-2007, 22:50
من : همه چي از ياد آدم مي ره
مگه يادش كه هميشه يادشه
يادمه قبل از سوال
كبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرك با گلوي من مي خوند
شاپرك با پر من پر مي زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي كرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تكاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بيكرانه است دريا
كوچيكه قايق من
هاي ... آهاي
تو كجايي نازي
عشق بي عاشق من
سردمه
مثل يك قايق يخ كرده روي درياچه يخ ‚ يخ كردم
عين آغاز زمين
نازي : زمين ؟
يك كسي اسممو گفت
تو منو صدا كردي يا جيرجيرك آواز مي خوند
من : جيرجيرك آواز مي خوند
نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : كاشكي تشنه م بود
نازي : گشنته ؟ نون مي خواي ؟
من : كاشكي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي كنه ؟
من : سردمه
نازي : خب برو زير لحاف
من : صد لحاف هم كمه
نازي : آتيشو الو كنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم
كوره روشن كردند
سردمه
مثل آغاز حيات گل يخ
نازي : چكنم ؟ ها چه كنم ؟
من : ما چرامي بينيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم
نازي : مگس هم مي بينه
گاو هم ميبينه
من : مي بينه كه چي بشه ؟
نازي : كه مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر
گاو به جاي گوساله اش كره خر را ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه كه ما ميبينيم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از كجا مي فهميديم كه سفيد يعني چه ؟
كه سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ
از كجا مي دونستيم بوته اي كه زير پامون له مي شه
كلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي كندوي زنبور چشم آدمه
من : درك زيبايي ‚ دركي زيباست
سبزي سرو فقط يك سين از الباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسي است كه نمي دانيم كيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن رودونه جاري نمي شه
بازي زلف دل و دست نسيم افسونه
نمي گنجه كهكشون در چمدون حيرت
آدمي حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه كه دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پايان زمين
نازي
نازي : نازي مرد
من : تا كجا من اومدم
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكي
نازي : نمي شه
كفش برگشت برامون كوچيكه
من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممكن نيست
من : براي گذشتن از ناممكن كيو بايد ببينيم
نازي : رويا را
من : رويا را كجا زيارت بكنم ؟
نازي ك در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ... يك و دو
من : يك و دو
نازي : سه و چهار
.

حسین پناهی

magmagf
29-09-2007, 22:52
رخت رها كن كه گران رو كسي
گر سبكي زود به منزل رسي

gazall
29-09-2007, 22:53
يارا يارا گاهي
دل مارا به چراغ نگاهي روشن كن
چشم تار دل را چو مسيحا
به دميدن آهي روشن كن !

mohammad99
29-09-2007, 23:01
شبي كه من و نازي با هم مرديم

نازي : پنجره راببند و بيا تابا هم بميريم عزيزم
من : نازي بيا
نازي :‌ مي خواي بگي تو عمق شب يه سگ سياه هست
كه فكر مي كنه و راز رنگ گل ها رو مي دونه ؟
من: نه مي خوام برات قسم بخورم كه او پرندگان سفيد سروده ي يه آدمند
نگاه كن
نازي : يه سايه نشسته تو ساحل
من : منتظر ابلاغه تا آدما را به يه سرود دستجمعي دعوت كنه
نازي : غول انتزاع است. آره ؟
من : نه ديگه ! پيامبر سنگي آوازه ! نيگاش كن
نازي : زنش مي گفت ذله شديم از دست درختا
راه مي رن و شاخ و برگشونو مي خوان
من : خب حق دارند البته اون هم به اونا حق داره
نازي : خوب بخره مگه تابوت قيمتش چنده ؟
من : بوشو چيكار كنه پيرمرد ؟
بايد كه بوي تازه چوب بده يا نه ؟
نازي : ديوونه ست؟.
من : شده ‚ مي گن تو جشن تولدش ديوونه شده
نازي : نازي !! چه حوصله اي دارند مردم
من : كپرش سوخت و مهماناش پاپتي پا به فرار گذاشتند
نازي : خوشا به حالش كه ستاره ها را داره
من : رفته دادگاه و شكايت كرده كه همه ستاره را دزديدند
نازي : اينو تو يكي از مجلات خوندي عاشقه؟
من : عاشق يه پيرزنه كه عقيده داره دو دوتا پنش تا مي شه
نازي : واه
من سه تاشو شنيدم ! فاميلشه ؟
من : نه
يه سنگه كه لم داده و ظاهرا گريه مي كنه
نازي : ايشاالله پا به پاي هم پير بشين خوردو خوراك چيكار مي كنن
من : سرما مي خورن
مادرش كتابا را مي ريزه تو يه پاتيل بزرگ و شام راه مي اندازه
نازي : مادرش سايه يه درخته ؟
من : نه يه آدمه كه هميشه مي گه : تو هم برو ... تو هم برو
من : شنيدي ؟
نازي : آره صداي باده !‌داره ما را ادادمه مي ده پنجره رو ببند
و از سگ هايي برام بگو كه سياهند
و در عمق شب ها فكر ميكنند و راز رنگ گل ها را مي دانند
من : آه نرگس طلاييم بغلم كن كه آسمون ديوونه است
آه نرگس طلاييم بغلم كن كه زمين هم ...
و اين چنين شد كه
پنجره را بستيم و در آن شب تابستاني من و نازي با هم مرديم
و باد حتي آه نرگس طلايي ما را
با خود به هيچ كجا نبرد

gazall
29-09-2007, 23:09
در دور دست
قويي پريده بي گاه از خواب
شويد غبار نيل ز بال و پر سپيد.


شب همگي خوش

mohammad99
29-09-2007, 23:10
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی گم سئوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارم
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونوور کامل کیه
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم !!
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه ؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سرو اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟!
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
"اتم " تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر می خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیر تو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه
عاقل کیه
جونور کامل کیه ؟!


شب خوش

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:24
همه ی لرزش دست و دلم
از آن بود که عشق
پناهی نه،
گریزگاهی گردد!

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:27
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم.
جریانی جدی
در فاصله دو مرگ
در تهی میان دو تنهائی...

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:30
یکی بود یکی نبود
جز خدا هیچ چی نبود
زیر این تاق کبود،
نه ستاره
نه سرود!

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:32
داسی سرد بر آسمان گذشت
که پرواز کبوتر ممنوع است
*
تو !
بی احساس عمیق سر شکستگی
چگونه از تقدیر سخن می گویی که جز بهانه تسلیم بی همتان نیست ؟

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:35
تو بارها و بارها
با زندگیت شر مساری
از مردگان کشیده ای ،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام ...

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:38
این بی انصافیه...کسی شرکت نمیکنه؟حریفان همه رفتند؟
............................
ما در عتاب تو می شکوفیم
در شتاب ات
ما در کتاب تو می شکوفیم
در دفاع از لبخند تو
که یقین است و باور است

magmagf
29-09-2007, 23:42
دوستت نمی دارم چنان که گل سرخی باشی از نمک

زبرجد باشی یا پرتاب آتشی از درون گل میخک

دوستت می دارم آن چنان که گاهی چيزهای غريبی را

ميان سايه و روح با رمز و راز دوست می دارند

تو را دوست دارم

همانند گلی

که هرگز شکفته نشد ولی

در خود نور پنهان گلی را دارد

ممنون از عشق تو

شمیم راستینی از عطر

برخاسته از زمین

که می روید در روحم سیاه

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:42
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من باری همه از مردن دز سرزمینی ست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون باشد.
جستن
یافتن
و آن گاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم

magmagf
29-09-2007, 23:48
من نمي دانم سر انگشتش چه كرد
در ميان خرمن گيسوي من
آنقدر دانم كه اين آشفتگي
زان سبب افتاده اندر موي من

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:51
نه
هرگز شب را باور نکردهام
چراکه در فراسو های دهلیزش
به امید دریچه ای دل بسته بودم

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:58
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم پیچید
سر تاسر وجود مرا چیزی
به هم فشرد
تا قطره ای به تفتگی خورشید
جوشید از دو چشمم.

malakeyetanhaye
29-09-2007, 23:59
من درد مشتركم
مرا فریاد كن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با كهكشان
و من با تو سخن می گویم
.

malakeyetanhaye
30-09-2007, 00:07
مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر
چه ت اوفتاده که میترسی ار گشایی چشم
تو را مس اید رویای پر تلالو زر
چه ت اوفتاده که میترسی ار به خو جنبی
ز عرش شعله در افتی به فرش خاکستر

yalda_tanhayeshab
30-09-2007, 00:37
رخت سحر نو دمیده من
فروغ رخت نور دیده من
برخیز و بیا ای امید دلم شام من سپری کن
تویی که به دل نقش غم زده ای
چو غنچه گره بر دلم زده ای
بر خسته دلان چون نسیم سحر یک نفس گذری کن
هر کجا گذری زیر پا نظری کن

بی خبر ماندی ز حالم زآن چه آمد بر سر من
عشق تو آخر به توفان می دهد خاکستر من
شعله عشق تو از بس در دلم بالا گرفته
سینه مالامال آتش غم وجودم را گرفته
هر زمان آید به یادم دیده مست تو
گریم از بخت بد خود نالم از دست تو

malakeyetanhaye
30-09-2007, 00:59
واعظان کاین جلوه در محراب ومنبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند

magmagf
30-09-2007, 01:08
درخانه کز کرديدومشغول دعامانديد
نفرين به راه و رسم و باورهايتان مردم!

گيسوبران،گيسوبران،گيسوبرا ن است آه
آلوده شد دامان خواهرهايتان مردم!

ازاين گناه آغشته خواهدشدشبي بي شک
با بوي خون لخته بسترهايتان مردم!

مرديدخيلي وقت پيش اما هنوز انگار
در گور مي رقصندپيکرهايتان مردم!

malakeyetanhaye
30-09-2007, 01:14
درخانه کز کرديدومشغول دعامانديد
نفرين به راه و رسم و باورهايتان مردم!

گيسوبران،گيسوبران،گيسوبرا ن است آه
آلوده شد دامان خواهرهايتان مردم!

ازاين گناه آغشته خواهدشدشبي بي شک
با بوي خون لخته بسترهايتان مردم!

مرديدخيلي وقت پيش اما هنوز انگار
در گور مي رقصندپيکرهايتان مردم!




من بار سنگینم مرا بگذار و بگذر
خوبم بدم اینم مرا بگذار و بگذر

diana_1989
30-09-2007, 01:29
رخت سحر نو دمیده من
فروغ رخت نور دیده من
برخیز و بیا ای امید دلم شام من سپری کن
تویی که به دل نقش غم زده ای
چو غنچه گره بر دلم زده ای
بر خسته دلان چون نسیم سحر یک نفس گذری کن
هر کجا گذری زیر پا نظری کن

malakeyetanhaye
30-09-2007, 01:32
نومید مشو ای جان در ظلمت این زندان

کان شاه که یوسف را از حبس خرید آمد

magmagf
30-09-2007, 01:49
دستها بالا تسلیمم من
جانی نیست
ناتوانم
بهر جنگ با تو
راهی نیست.
غرقه گشتم من
بهر این یک دو نفس
نایی نیست.

saye
30-09-2007, 01:59
تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !
تو بي برگي و منهم چون تو بي برگم
چو مي پيچد ميان شاخه هايت هوي هوي باد ـ
بگوشم از درختان هاي هاي گريه مي آيد
مرا هم گريه ميبايد ـ
مرا هم گريه ميشايد
كلاغي چون ميان شاخه هاي خشك تو فرياد بردارد
بخود گويم كلاغك در عزاي باغ عريان تعزيت خوان است
و در سوك بزرگ باغ، گريان است
***
بهنگام غروب تلخ و دلگيرت ـ
كه انگشتان خشك نارون را دختر خورشيد ميبوسد
و باغ زرد را بدرود ميگويد ـ
دود در خاطرم يادي سيه چون دود ـ
بياد آرم كه: با « مادر » مرا وقتي وداع جاوداني بود
و همراه نگاه ما ـ
غمين اشك جدائي بود و رنج بوسه بدرود .
***
تو هم، همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي !
دل هر گلبنت از سبزه و گلها تهي مانده ـ
و دست بينواي شاخه هايت خالي از برگ است
تنت در پنجه مرگ است
مرا هم برگ و باري نيست
ز هر عشقي تهي ماندم
نگاهم در نگاه گرم ياري نيست.
***
تو از اين باد پائيزي دلت سرد است ـ
و طفل برگها را پيش چشمت تير باران ميكند پائيز
كه از هر سو چو پولكهاي زرد از شاخه ميريزند
تو ميماني و عرياني ـ
تو ميماني و حيراني .
***
الا اي باغ پائيزي
دل منهم دلي سرد است
و طفل برگهاي آرزويم را
دست نااميدي تير باران ميكند پائيز
ولي پائيز من پائيز اندوه است ـ
دلم لبريز اندوه است .
چنان زرينه پولكهاي تو كز جنبش هر باد ميبارد ـ
مرا برگ نشاط از شاخه ميريزد
نگاه جانپناهي نيست ـ
كه از لبهاي من لبخند پيروزي بر انگيزد
***
خطا گفتم، خطا گفتم
تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!
ترا در پي بهاري هست ـ
اميد برگ و باري هست
همين فردا ـ
رخت را مادر ابر بهاري گرم ميشويد ـ
نسيم باد نوروزي ـ
تنت را در حرير ياس مي پيچد ـ
بهارين آفتاب ناز فروردين ـ
بر اندامت لباس برگ ميپوشد ـ
هنرور زرگر ارديبهشت از نو ـ
بر انگشت درختانت نگين غنچه ميكارد ـ
و پروانه، مي شبنم ز جام لاله مينوشد ـ
دوباره گل بهر سو ميزند لبخند ـ
و دست باغبان گلبوته ها را ميدهد پيوند .
در اين هنگامه ها ابري بشوق اين زناشودي ـ
به بزم گل، تگرگ ريز، جاي نقل ميپاشد ـ
و ابري سكه باران به بزم باغ ميريزد
درختان جشن مي گيرند
ز رنگارنگ گلها ميشود بزمت چراغاني
وزين شادي لبان غنچه ها در خنده ميآيد
بهاري پشت سر داري ـ
تو را دل شادمان بايد
***
الا اي باغ پائيزي !
غمت عزم سفر دارد
همين فردا دلت شاد است ـ
ز رنج بهمن و اسفند آزاد است
تو را در پي بهاري هست
اميد برگ و باري هست
ولي در من بهاري نيست
اميد برگ و باري نيست .
***
تو را گر آفتاب بخت نوروزي
لباس برگ ميپوشد
مرا هرگز اميد آفتابي نيست
دلم سرد است و در جان التهابي نيست
تو را گر شادمانه ميكند باران فروردين ـ
مرا باران بغير از ديده تر نيست .
تو را گر مادر ابر بهاري هست ـ
مرا نقشي ز مادر نيست .
***
تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!
تو بزمت ميشود از تابش گلها چراغاني
ولي در كلبه تاريك جان من ـ
نشان از كور سوئي نيست
نسيم آرزوئي نيست
گل خوش رنگ و بوئي نيست
اگر در خاطرم ابريست ابر گريه تلخست ـ
كه گلهاي غمم را آبياري ميكن شبها
اگر بر چهره ام لبخند مي بيني
مرا لبخند انده است بر لبها
تو كي همرنگ و همدرد مني اي باغ پائيزي ؟!
...

magmagf
30-09-2007, 02:08
يک شب از اين بلبشوی ازدحام
مثل آيينه هراسان می شوم
آخرين مضراب خود را می زنم
پشت هيچستان غزلخوان می شوم

malakeyetanhaye
30-09-2007, 02:08
مردم دیده ما جز به رخت ناظر نیست
دل سرگشته ما غیر تو را ذاکر نیست

ghazal_ak
30-09-2007, 10:23
تک درختی در بیابان مانده ام
نیست آبی تا مرا جایی دهد
چون سرابی خشک و عطشان مانده ام
که ام؟ من کدام؟ جا و مکان من کجاست؟

malakeyetanhaye
30-09-2007, 12:33
تا به کی باید رفت

از دیاری به دیاری دیگر

نتوانم، نتوانم جستن

هر زمان عشقی و یاری دیگر

magmagf
30-09-2007, 13:29
روز و شب
به سمتی
غیر از چهار جهت اصلی
با تمام قدرت
چیزی درونم
می‌دود
نفس نفس می‌زنم
عرق می‌کنم
گلویم خشک می‌شود
سرگیجه دارم
دیوانه‌وار می‌دود
پایانی ندارد
تا ابد خواهد دوید
او را بد زده‌اند

sise
30-09-2007, 13:39
دیدی چو من خرابی افتاده در خرابات
فارغ شده ز مسجد وز لذت مباحات

از خانقاه رفته، در میکده نشسته
صد سجده کرده هر دم در پیش عزی ولات

در باخته دل و دین، مفلس بمانده مسکین
افتاده خوار و غمگین در گوشه‌ی خرابات

sise
30-09-2007, 13:40
ویرایشی!!......

BKM_MAHDI
30-09-2007, 13:41
تمام لحظه هايم گر گرفته
غم دوري ز لبهام گل گرفته
تو كه بودي هميشه مونس من
بدان اين لظه ها را غم گرفته

---------------

بد ترين لحظه ها

magmagf
30-09-2007, 13:46
همواره در كنارت خواهم ماند . . .
مثل بهشت است ديدن چشمهاي جادويى تو.
بهشت چشمانت مرا به اوج آسمان مى برد.
من عاشق تو هستم
بهترينم
عزيزترينم
نازنينم
مراقب خودت باش . . .
وقتى كه لبخندت را ميبينم ديوانه وار خوشحال مى شوم.
من صداي قلبت را مى شنوم . . .
من گلها را حس مى كنم
من بارش را حس مى كنم اما . . .
تنها با وجود پاك تو بهترينم . . . !

BKM_MAHDI
30-09-2007, 14:07
من شكستم در خود
من نشستم در خويش
ليك هرگز نگذشتم از پل
كه زرگ هاي رنگين بستست كنون
بر دو سوي رود آسودن
باورن كن نگذشتم از پل
غرق يكباره شدم
من فرو رفتم

magmagf
30-09-2007, 14:25
می نویسد او٬ که من منم
ومن که هیچ می شوم برابرش
بر ابر ساده ای ٬که می تراود از تنفسم
می نویسم اوست همیشه در برم
بنشین برای لحظه ای مقابلم
و چکه چکه عشق را حواله کن
به لحظه لحظه های خسته ام
بنشین برای لحظه ای مقابلم
بگو که چیست تکه تکه های باورت
که پازلی عجیب و در هم است و
قطعه قطعه اش یادگار توست

Behroooz
30-09-2007, 14:26
تو را ديدم و ياد خود گم نمودم ...

من كيم؟ خودمم نميدونم .

يكي منو بازيابد .

magmagf
30-09-2007, 14:30
ببخشید شاعر این شعر کیه ؟!!!!

sise
30-09-2007, 14:34
چی شده؟ !!!

gazall
30-09-2007, 14:37
در هم دويده سايه و روشن.
لغزان ميان خرمن دوده
شبتاب مي فروزد در آذر سپيد.
همپاي رقص نازك ني زار
مرداب مي گشايد چشم تر سپيد

اون طور كه پيداست شاعرش يكيه كه تو مشاعره كفگيرش به ته ديگ خورده!!!!

sise
30-09-2007, 14:42
در رهت حیران شدم ای جان من
بی سر و سامان شدم ای جان من

چون ندیدم از تو گردی پس چرا
در تو سرگردان شدم ای جان من

در فروغ آفتاب روی تو
ذره‌ی حیران شدم ای جان من

در هوای روی تو جان بر میان
از میان جان شدم ای جان من

gazall
30-09-2007, 14:46
نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
دگر پیمان عشق جاودانی
با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
ز قلب آسمان جهل و نادانی
به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید

sise
30-09-2007, 14:51
در دل دارم جهانی بی‌تو من
زانکه نشکیبم زمانی بی‌تو من

عالمی جان آب شد در درد تو
چون کنم با نیم جانی بی‌تو من

روی در دیوار کردم اشک‌ریز
تا بمیرم ناگهانی بی‌تو من

gazall
30-09-2007, 14:56
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر، سحر نزديك است.
هر دم اين بانگ برآرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!

sise
30-09-2007, 15:38
هیچَش به هیچ کس شبیه نیست ...
نه دلتنگیش مثال آدمیزاد می ماند
نه شادیش ...
تنها شریکِ خاطراتِ ماندگارش
دلِ نداشته اییست
که سالهایِ سال
بارِ جسمِ خاکیش را به دوش می کشد ...
هیچَش به هیچ کس شبیه نیست ...
پاییز را از همه فصل ها دوست تر دارد ...
و نگاهش به همه فصلها
پاییزیست ...
هیچَش به هیچ کس شبیه نیست ...
نه ستارگان را ستاره می بیند
نه زمین را زمین ...
کودکانه شاد است
کودکانه ساده ...
هیچَش به هیچ کس شبیه ...

malakeyetanhaye
30-09-2007, 15:54
هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگرچه دستانش از ابتذال شکننده تر بود.
هراس من باری همه از مردن دز سرزمینی ست
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون باشد.
جستن
یافتن
و آن گاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش بارویی پی افکندن

اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم

sise
30-09-2007, 16:02
می دانم که هیچ کس نمی تواند عشق را بنویسد
اما به جای آن
می توانم قصه های خوبی تعریف کنم
گوش کن
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
صدای شیون در اوج است
می شنوی
برای بیان عشق
به نظر شما
کدام را باید خواند ؟

BKM_MAHDI
30-09-2007, 16:04
نميدانم چه ميخواهم بگويم
زبان در دهان باز بستست

malakeyetanhaye
30-09-2007, 16:06
دلم را سپردم به بنگاه دنیا
و هی آگهی دادم اینجا و آنجا
و هر روز
برای دلم
مشتری آمد و رفت
و هی این و آن
سرسری آمد و رفت
*
ولی هیچ کس واقعا
اتاق دلم را تماشا نکرد
دلم قفل بود
کسی قفل قلب مرا وا نکرد
*
یکی گفت:
چرا این اتاق
پر از دود و آه است
یکی گفت:
چه دیوارهایش سیاه است
یکی گفت:
چرا نور اینجا کم است
و آن دیگری گفت:
و انگار هر آجرش
فقط از غم و غصه و ماتم است
*
و رفتند و بعدش
دلم ماند بی مشتری
ومن تازه آن وقت گفتم:
خدایا تو قلب مرا می خری؟
*
و فردای آن روز
خدا آمد و توی قلبم نشست
و در را به روی همه
پشت خود بست
*
و من روی آن در نوشتم:
ببخشید، دیگر
برای شما جا نداریم
از این پس به جز او
کسی را نداریم.

malakeyetanhaye
30-09-2007, 16:10
نميدانم چه ميخواهم بگويم
زبان در دهان باز بستست



عذر میخوام شما استاد بنده هستین اینو فقط محض یاد اوری میگم :مشاعره یعنی اینکه حرف پایانی شعر نفر قبل شروع شعر نفر بعدی باشه مثلا در پائین شعر با دال تموم شده و شعر شما باید با دال شروع بشه..بازم شرمنده

mohammad99
30-09-2007, 18:13
می اندیشیدم که گناه ،
تکرار تجربه هاست
و شیطان از دریچه ی صدف ِ پوسیده یی سَرک کشید ُ گفت :
خداوند ، اداره ی جهان را به انسان سپرده است !

در ساحل بودم ،
از مرغ ِ دریایی ندا رسید
هیچ کلمه یی سفیدی ِ حضور ِ مرا آیینه نمی شود !
گوش دادم به سقوط ِ بلوط ِ پیر ،
در جنگل ِ انبوه ِ پُشت ِ سَرم ....
و باد ، ندا داد :
راز جاودانگی را در قوزک ِ پایش بخوان !
و نهال نو می گفت :
روزُ شب حیات ِ مرا کفاف می دهد !

زمستانی از پی ِ زمستانی می گذشت ،
تا در بامدادی سفید
شعله یی در هیات ِ زنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت !
*-*-*-**

از امروز دیگه همش در خدمتتون هستیم

diana_1989
30-09-2007, 18:27
تسبيح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در اين عمل طلب از می فروش کن

پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان ای پسر که پير شوی پند گوش کن

( سلام بالاخره منم اومدمممممممممم . یه مدت تو موووووود شعر نبودمم ! )

mohammad99
30-09-2007, 18:35
من : همه چي از ياد آدم مي ره
مگه يادش كه هميشه يادشه
يادمه قبل از سوال
كبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرك با گلوي من مي خوند
شاپرك با پر من پر مي زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي كرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تكاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بيكرانه است دريا
كوچيكه قايق من
هاي ... آهاي
تو كجايي نازي
عشق بي عاشق من
سردمه
مثل يك قايق يخ كرده روي درياچه يخ ‚ يخ كردم
عين آغاز زمين
نازي : زمين ؟
يك كسي اسممو گفت
تو منو صدا كردي يا جيرجيرك آواز مي خوند
من : جيرجيرك آواز مي خوند
نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : كاشكي تشنه م بود
نازي : گشنته ؟ نون مي خواي ؟
من : كاشكي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي كنه ؟
من : سردمه
نازي : خب برو زير لحاف
من : صد لحاف هم كمه
نازي : آتيشو الو كنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم
كوره روشن كردند
سردمه
مثل آغاز حيات گل يخ
نازي : چكنم ؟ ها چه كنم ؟
من : ما چرامي بينيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم
نازي : مگس هم مي بينه
گاو هم ميبينه
من : مي بينه كه چي بشه ؟
نازي : كه مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر
گاو به جاي گوساله اش كره خر را ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه كه ما ميبينيم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از كجا مي فهميديم كه سفيد يعني چه ؟
كه سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ
از كجا مي دونستيم بوته اي كه زير پامون له مي شه
كلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي كندوي زنبور چشم آدمه
من : درك زيبايي ‚ دركي زيباست
سبزي سرو فقط يك سين از الباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر كسي است كه نمي دانيم كيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن رودونه جاري نمي شه
بازي زلف دل و دست نسيم افسونه
نمي گنجه كهكشون در چمدون حيرت
آدمي حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه كه دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درك بكنه
سردمه
مثل پايان زمين
نازي
نازي : نازي مرد
من : تا كجا من اومدم
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكي
نازي : نمي شه
كفش برگشت برامون كوچيكه
من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممكن نيست
من : براي گذشتن از ناممكن كيو بايد ببينيم
نازي : رويا را
من : رويا را كجا زيارت بكنم ؟
نازي ك در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ... يك و دو
من : يك و دو
نازي : سه و چهار


خوش اومدی

diana_1989
30-09-2007, 18:51
راهمان با اينكه طولاني است حرفش را مزن
دوست داري بشكني قلب پريشان مرا
دل شكستن كار آساني است حرفش را مزن
خورده بودي سوگند روزي عهد مارا بشكني
اين شكستن نامسلماني است حرفش را مزن


ممنون عزیز!

mohammad99
30-09-2007, 18:56
نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلي سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلي ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!

نازلي سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...

BKM_MAHDI
30-09-2007, 19:00
عذر میخوام شما استاد بنده هستین اینو فقط محض یاد اوری میگم :مشاعره یعنی اینکه حرف پایانی شعر نفر قبل شروع شعر نفر بعدی باشه مثلا در پائین شعر با دال تموم شده و شعر شما باید با دال شروع بشه..بازم شرمنده

استدعا ميكنم ............ممنون از يادآوي..........:11:
اشتباه فكري بوده .........



نازلي! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلي سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلي ! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!

نازلي سخن نگفت
چو خورشيد
از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود:
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شكست!
و
رفت...

تو يه سايه بودي
زير آفتاب بر تابستان
تو يه چتر بودي
زير رگبار تگرگ آن زمستان
تو يه زميني
در فراسوي نگاهم
من يه عابر
در سراپرده ي قلبت

magmagf
30-09-2007, 19:03
تا هست نشانه ها همه نشان ز بی وفایی است
دالان موزه ها ز حجم لغات عاشقانه خاک خورده است
در کوچه های دل ردی ز گریه شبانه نیست
دلهای باوفا همه کهنه گشته اند
یادی ز افسانه های عاشقانه نیست
عاشق میان واژه ها این زمانه در پی بقاست
معشوقه هم گم گشته رنگ و لعاب چهره هاست
بیستون گویا همان برجهای بلند خانه هاست
عاشق شبانه روز در به در خرید خانه ای بهر بقاست

Payan
30-09-2007, 19:18
تا هميشه خانه‌ات در ميان لاله‌هاست
غبطه ميخورم بر اين حسن هم جواريت


سلام دوستان خوبيد همه؟
امشب ما رو از دعاي خيرتون فراموش نكنيد لطفا......
التماس
دعا دعا دعا

mohammad99
30-09-2007, 19:33
تو حق داشتی

مي بايست مي خوابيدم
اما چيزي خوابم را آشفته كرده است
در دو ظاقچه رو به رويم شش دسته خوشه زرد گندم چيده ام
با آن گيس هاي سياه و روز پريشانشان
كاش تنها نبودم
فكر مي كني ستاره ها از خوشه ها خوششان نمي آيد ؟
كاش تنها نبودي
آن وقت كه مي تواستيم به اين موضوع و موضوعات ديگر اينقدر بلند بلند
بخنديم تا همسايه هامان از خواب بيدار شوند
مي داني ؟
انگار چرخ فلك سوارم
انگار قايقي مرا مي برد
انگار روي شيب برف ها با اسكي مي روم و
مرا ببخش
ولي آخر چگونه مي شود عشق را نوشت ؟
مي شنوي ؟
نگار صداي شيون مي آيد
گوش كن
مي دانم كه هيچ كس نمي تواند عشق را بنويسد
ما به جاي آن
مي توانم قصه هاي خوبي تعريف كنم
گوش كن
يكي بود يكي نبود
ني بود كه به جاي آبياري گلهاي بنفشه
به جاي خواندن آواز ماه خواهر من است
به جاي علوفه دادن به ماديان ها آبستن
به جاي پختن كلوچه شيرين
ساده و اخمو
در سايه بوته هاي نيشكر نشسته بود و كتاب مي خواند
صداي شيون در اوج است
مي شنوي
براي بيان عشق
به نظر شما
كدام را بايد خواند ؟
تاريخ يا جغرافي ؟
مي داني ؟
من دلم براي تاريخ مي سوزد
براي نسل ببرهايش كه منقرض گشته اند
براي خمره هاي عسلش كه در رف ها شكسته اند
گوش كن
به جاي عشق و جستجوي جوهر نيلي مي شود چيزهاي ديگير نوشت
حق با تو بود
مي بايست مي خوابيدم
اما مادربزرگ ها گفته اند
چشم ها نگهبان دل هايند
مي داني ؟
از افسانه هاي قديم چيزهايي در ذهنم سايه وار در گذر است
كودك
خرگوش
پروانه
و من چقدر دلم مي خواهد همه داستانهاي پروانه ها را بدانم كه بي نهايت بار درنامه ها و شعر ها
در شعله ها سوختند
تا سند سوختن نويسنده شان باشند
پروانه ها
آخ
تصور كن
آن ها در انديشه چيزي مبهم
كه انعكاس لرزاني از حس ترس و اميد را
در ذهن كوچك و رنگارنگشان مي رقصاند به گلها نزديك مي شوند
يادم مي آيد
روزگاري ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم

***

بچه ها دعا برا مریضا یادتون نره

hepco
30-09-2007, 19:36
می نوش ندانی از کجا آمده ای

خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

.........................................

تا هست نشانه ها همه نشان ز بی وفایی است
دالان موزه ها ز حجم لغات عاشقانه خاک خورده است
در کوچه های دل ردی ز گریه شبانه نیست
دلهای باوفا همه کهنه گشته اند
یادی ز افسانه های عاشقانه نیست
عاشق میان واژه ها این زمانه در پی بقاست
معشوقه هم گم گشته رنگ و لعاب چهره هاست
بیستون گویا همان برجهای بلند خانه هاست
عاشق شبانه روز در به در خرید خانه ای بهر بقاست


بسیار زیبا بود.ببخشید شاعرش رو یادتون هست؟

mohammad99
30-09-2007, 20:23
تو بارها و بارها
با زندگيت
شرمساري
از مردگان كشيده اي.
اين را،من
همچون تبي
ـ درست
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام.)

وقتي كه بي اميد وپريشان
گفتي:
�مرده ست باد!
بر تيزه هاي كوه
با پيكر كشيده به خونش
افسرده است باد!� ـ
آنان كه سهم شان را از باد
با دوستا قبان معاوضه كردند
در دخمه هاي تسمه و زرد آب،
گفتند در جواب تو، با كبر دردشان:
� ـ زنده ست باد!
تا زنده است باد!
توفان آخرين را
در كار گاه ِ فكرت ِ رعد انديش
ترسيم مي كند،
كبر كثيف ِ كوه ِ غلط را
بر خاك افكنيدن
تعليم مي كند !�

(آنان
ايمانشان
ملاطي
از خون و پاره سنگ و عقاب است.)
***
گفتند:
�- باد زنده است،
بيدار ِ كار ِ خويش
هشيار ِ كار ِ خويش!�
گفتي:
�- نه ! مرده
باد!
زخمي عظيم مهلك
از كوه خورده
باد!�

تو بارها و بارها
با زندگيت شر مساري
از مردگان كشيده اي،
اين را من
همچون تبي كه خون به رگم خشك مي كند
احساس كرده ام
شبانه

يلهِ
بر ناز كاي ِ چمن
رها شده باشي
پا در خنكاي ِ شوخ ِ چشمه ئي
و زنجيره
زنجيره بلورين ِ صدايش را ببافد
در تجــّرد شب
واپسين وحشت جانت
نا آگاهي از سر نوشت ستار ه باشد،
غم سنگينت
تلخي ِ ساقه علفي كه به دندان مي فشري

همچون حبابي نا پايدار
تصوير ِ كامل ِ گنبد ِ آسمان باشي
و روئينه
به جادوئي كه اسفنديار

مسيرِ سوزان ِ شهابي
خــّط رحيل به چشمت زند
و در ايمن تر كنج ِ گمانت
به خيال سست ِ يكي تلنگر
آبگينه عمرت
خاموش
در هم شكند

شبانه آخر

زيبا ترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوي تو مي آيند،
و از شكوهمندي ياس انگيزش
پرواز ِشامگاهي ِدرناها را
پنداري
يكسر به سوي ماه است.
***
زنگار خورده باشد بي حاصل
هر چند
از دير باز
آن چنگ تيز پاسخ ِ احساس
در قعر جان ِ تو، ـ
پرواز شامگاهي درناها
و باز گشت بادها
در گور خاطر تو
غباري
از سنگي مي روبد،
چيزنهفته ئي ت مي آموزد:
چيزي كه اي بسا مي دانسته ئي،
چيزي كه
بي گمان
به زمانهاي دور دست
مي دانسته ئي
از منظر

در دل ِ مه
لنگان
زارعي شكسته مي گذرد
پا در پاي سگي
گامي گاه در پس او
گاه گامي در پيش.
وضوح و مه
در مرز ويراني
در جدالند،
با تو در اين لكه قانع آفتاب امــّا
مرا
پرواي زمان نيست.

خسته
با كوله باري از ياد امــّا،
بي گوشه بامي بر سر
ديگر بار.
اما اكنون بر چار راه ِزمان ايستاده ايم
و آنجا كه بادها را انديشه فريبي در سر نيست
به راهي كه هر خروس ِ باد نمات اشارت مي دهد
باور كن!
كوچه ما تـنگ نيست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر ِ تمامي ِ آزاديها مي گذرد

diana_1989
30-09-2007, 20:28
تا هميشه خانه‌ات در ميان لاله‌هاست
غبطه ميخورم بر اين حسن هم جواريت

(پایان جان ببخشید تقلب کردم)

mohammad99
30-09-2007, 20:35
نو برگ هاي خورشيد
بر پيچك كنار در باغ كهنه رست .
فانوس هاي شوخ ستاره
آويخت بر رواق گذرگاه آفتاب ...
***
من بازگشتم از راه،
جانم همه اميد
قلبم همه تپش .

چنگ ز هم گسيخته زه را
ره بستم
پاي دريچه،
بنشستم
و زنغمه ئي
كه خوانده اي پر شور
جام لبان سرد شهيدان كوچه را
با نوشخند فتح
شكستم :

(( - آهاي !
اين خون صبحگاه است گوئي به سنگفرش
كاينگونه مي تپد دل خورشيد
در قطره هاي آن ...

از پشت شيشه ها به خيابان نظر كنيد

خون را به سنگفرش ببينيد !

خون را به سنگفرش
بينيد !

خون را
به سنگفرش ...))

malakeyetanhaye
30-09-2007, 20:52
شیطان
اندازه یک حبّه قند است
گاهی می افتد توی فنجانِ دلِ ما
حل می شود آرام آرام
بی آنکه اصلا ً ما بفهمیم
و روحمان سر می کشد آن را
آن چای شیرین را
شیطان زهرآگین ِدیرین را
آن وقت او
خون می شود در خانه تن
می چرخد و می گردد و می ماند آنجا
او می شود من
***
طعم دهانم تلخ ِتلخ است
انگار سمی قطره قطره
رفته میان تاروپودم
این لکه ها چیست؟
بر روح ِ سرتاپا کبودم!
ای وای پیش از آنکه از این سم بمیرم
باید که از دست خودت دارو بگیرم
ای آنکه داروخانه ات
هر موقع باز است
من ناخوشم
داروی من راز و نیاز است
چشمان من ابر است و هی باران می آید
اما بگو
کِی می رود این درد و کِی درمان می آید؟
***
شب بود اما
صبح آمده این دوروبرها
این ردپای روشن اوست
این بال و پرها
***
لطفت برایم نسخه پیچید:
یک شیشه شربت، آسمان
یک قرص ِخورشید
یک استکان یاد خدا باید بنوشم
معجونی از نور و دعا باید بنوشم

mohammad99
30-09-2007, 21:03
مرا
تو
بي سببي
نيستي.
به راستي
صلت كدام قصيده اي
اي غزل؟
ستاره باران جواب كدام سلامي
به آفتاب
از دريچه تاريك؟
كلام از نگاه تو شكل مي بندد.
خوشا نظر بازيا كه تو آغاز مي كني!

***
خدافظ
التماس دعا

malakeyetanhaye
30-09-2007, 21:31
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند : ...
و ما بی تاب ...

MIND
30-09-2007, 21:31
یافتیم ار یک گهر، همسنگ شد با صد خزف
داشتیم ار یک هنر، بودش قرین هفتاد عار
گاه سلخ و غره بشمردیم و گاهی روز و شب
کاش میکردیم عمر رفته را روزی شمار
شمع جان پاک را اندر مغاک افروختیم
خانه روشن گشت، اما خانه‌ی دل ماند تار
صد حقیقت را بکشتیم از برای یک هوس
از پی یک سیب بشکستیم صدها شاخسار
دام تزویری که گستردیم بهر صید خلق
کرد ما را پایبند و خود شدیم آخر شکار
تا بپرد، سوزدش ایام و خاکستر کند
هر که را پروانه آسانیست پروای شرار
دام در ره نه هوی را تا نیفتادی بدام
سنگ بر سر زن هوس را تا نگشتی سنگسار
نوگلی پژمرده از گلبن بخاک افتاد و گفت
خوار شد چون من هر آنکو همنشینش بود خار
کار هستی گاه بردن شد زمانی باختن
گه بپیچانند گوشت، گه دهندت گوشوار
تا کنی محکم حصار جسم، فرسود است جان
تا بتابی نخ برای پود، پوسیداست تار
سالها شاگردی عجب و هوی کردی بشوق
هیچ دانستی در این مکتب که بود آموزگار
ره نمودند و نرفتی هیچگه جز راه کج
پند گفتند و نپذرفتی یکی را از هزار
جهل و حرص و خودپسندی دشمن آسایشند
زینهار از دشمنان دوست صورت، زینهار
از شبانی تن مزن تا گرگ ماند ناشتا
زندگانی نیک کن تا دیو گردد شرمسار
باغبان خسته چون هنگام حاصل شد غنود
میوه‌ها بردند دزدان زین درخت میوه‌دار
ما درین گلزار کشتیم این مبارک سرو را
تا که گردد باغبان و تا که باشد آبیار
رهنمای راه معنی جز چراغ عقل نیست
کوش، پروین، تا به تاریکی نباشی رهسپار

malakeyetanhaye
30-09-2007, 21:37
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران / تا از دلم بشوئی غمهای روزگاران

MIND
30-09-2007, 22:01
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست

gazall
30-09-2007, 23:15
تا در این دهر دیده کردم باز،
گل غم، در دلم شکفت به ناز
برلبم تا که خنده پیدا شد
گل اوهم به خنده ای وا شد

NOKIA-N73
30-09-2007, 23:33
دلم امشب دراين زندان گرفته
هواي نم نم باران گرفته
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

sise
30-09-2007, 23:39
هر موی من از عشقت بیت و غزلی گشته
هر عضو من از ذوقت خم عسلی گشته

خورشید حمل رویت دریای عسل خویت
هر ذره ز خورشیدت صاحب عملی گشته

این دل ز هوای تو دل را به هوا داده
وین جان ز لقای تو برج حملی گشته

magmagf
30-09-2007, 23:41
هر دم ميان پنجه من لرزد
انگشتهاي لاغر و تبدارش
من ناله ميكنم كه خداوندا
جانم بگير و كم بده آزارش

گاهي ميان وحشت تنهايي
پرسم ز خود كه چيست سرانجامش
اشكم به روي گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش


فروغ فرخزاد

gazall
30-09-2007, 23:43
شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ

magmagf
30-09-2007, 23:45
گاه گاهی برهنه می شود
تنپوشی جز کلمات نمی یابد
زمان
بادی است که از سمت مرگ می وزد
دریا با تموج همواره اش
به او آموخت
از خویشتن به درآید
تا در خود بپاید
گذشته دریاچه ای است با یک شناگر:
خاطره
درخت، زنانگی باد است
باد آموزگار سکوت است
گرچه خود از گفتن باز نمی ایستد!
درخت دوست دارد ترانه هایی بخواند
که باد هرگز نشنیده است.
اینکه رازی نداشته باشی، خود رازی است!
به نظرم
خیانت کلمات به یکدیگر
از وفاداری سنگها بهتر است!
آب ، کودکی ابر است!
کم پیش می آید که دریا ترانه بخواند
او را برای دست افشانی آفریده اند!
می گویند: تقلید کاری ندارد
ای کاش می توانستم دریا را تقلید کنم!

sise
30-09-2007, 23:47
مهره‌ی افعی است آن لب زهر افعی باک نیست
ای گوزن آسا نه من زنده به تریاک توام

گفت هجرت تلخ وانگه خوش‌دلی آن من است
من به داغ این حدیث از خوی بی‌باک توام

gazall
30-09-2007, 23:48
من آن شاعر سينه بدريده هستم
كه عشق خود از مرگ مي آفريدم !
چه سازم ! شرنگ فنا شد به كامم
ز شاخ حقيقت هر چه چيدم!
ولي ناخلف باشم ار ديده باشي
كه باري سر انگشت حسرت گزيدم !

magmagf
30-09-2007, 23:51
مست بودم، مستِ عشق و ناز
مردي آمد قلبِ سنگم را رُبود
بَسكه رنجم داد و لذت دادمش
ترك او كردم ، چه مي دانم كه بود

sise
30-09-2007, 23:52
دیدید که موجی به پر قو بزند
بردارد و با خود به هر سو بزند
سخت است ولی باور این حادثه که
یک ببر به یک غزال زانو بزند
سلام
بزار ما هم یه بار فیض ببریم از امضاتون:دی

gazall
30-09-2007, 23:53
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیاید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی اید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم


واسه همين سوء استفاده ها وجعل امضاهاست كه من هيچوقت امضا نميذارم

sise
01-10-2007, 00:02
من رسیدم به لب جوی وفا
دیدم آن جا صنمی روح فزا

سپه او همه خورشیدپرست
همچو خورشید همه بی‌سر و پا


بشنو از آیت قرآن مجید
گر تو باور نکنی قول مرا

magmagf
01-10-2007, 00:07
اين اواخر خيال مي كردم زندگي ماجرا ي خوبي نيست
جيغ زد يك نفر سرم خانم! اين خدا هم خداي خوبي نيست
توي دفترچه ي غزل هايم حس و حالي غريب قِل مي خورد
تازه فهميده ام كه اي بابا، گريه هم آشناي خوبي نيست!
ساعت پنج و نيم تنهايي بال هاي مرا كه مي بردند
ساده بودم كه باورم مي شد آسمان ابتداي خوبي نيست


پس بگو چرا غزل جان امضا نمی ذاشت :دی

sise
01-10-2007, 00:09
تا اثیر از هوا لطیف‌ترست
تا هوا چون اثیر شفافست

باد صافی‌تر از هوای اثیر
دلت از غم که از حسد صافست

حالا ما یه بار استفاده کردیم.

gazall
01-10-2007, 00:16
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پريشانش
می بندم اين دو چشم پرآتش را
تا بگذرم ز وادی رسوائی

magmagf
01-10-2007, 00:17
يادش به خير بازی گرگم و گله را ...
تو بره بره بره ی من ، گرگ ، گرگ پير
پر پر کلاغ پر ، من و ارديبهشت پر
طوفان و بادبادکمان ضربدر حصير


ما بسیار هم خوشحال می شیم 1000 بار استفاده کنید جلال جان

gazall
01-10-2007, 00:25
روی ويرانه های اميدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده ئی چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت

mohammad99
01-10-2007, 03:00
خدايا ! پر از كينه شد سينه ام
چو شب رنگ درد و دريغا گرفت
دل پاكروتر ز آيينه ام
دلم ديگر آن شعله ي شاد نيست
همه خشم و خون است و درد و دريغ
سرايي درين شهرك آباد نيست
خدايا ! زمين سرد و بي نور شد
بي آزرم شد ، عشق ازو دور شد
كهن گور شد ، مسخ شد ، كور شد
مگر پشت اين پرده ي آبگون
تو ننشسته اي بر سرير سپهر
به دست اندرت رشته ي چند و چون ؟
شبي جبه ديگر كن و پوستين
فرود آي از آن بارگاه بلند
رها كرده ي خويشتن را ببين
زمين ديگر آن كودك پاك نيست
پر آلودگيهاست دامان وي
كه خاكش به سر ، گرچه جز خاك نيست
گزارشگران تو گويا دگر
زبانشان فسرده ست ، يا روز و شب
دروغ و دروغ آورندت خبر
كسي ديگر اينجا تو را بنده نيست
درين كهنه محراب تاريك ، بس
فريبنده هست و پرستنده نيست
علي رفت ، زردشت فرمند خفت
شبان تو گم گشت ، و بوداي پاك
رخ اندر شب ني روانان نهفت
نمانده ست جز من كسي بر زمين
دگر ناكسانند و نامردمان
بلند آستان و پليد آستين
همه باغها پير و پژمرده اند
همه راهها مانده بي رهگذر
همه شمع و قنديلها مرده اند
تو گر مرده اي ، جانشين تو كيست ؟
كه پرسد ؟ كه جويد ؟ كه فرمان دهد ؟
وگر زنده اي ، كاين پسنديده نيست
مگر صخره هاي سپهر بلند
كه بودند روزي به فرمان تو
سر از امر و نهي تو پيچيده اند ؟
مگر مهر و توفان و آب ، اي خدا
دگر نيست در پنجه ي پير تو ؟
كه گويي : بسوز ، و بروب ، و برآي
گذشت ، آي پير پريشان ! بس است
بميران ، كه دونند ، و كمتر ز دون
بسوزان ، كه پستند ، و ز آن سوي پست
يكي بشنو اين نعره ي خشم را
براي كه بر پا نگه داشتي
زميني چنين بي حيا چشم را ؟
گر اين بردباري براي من است
نخواهم من اين صبر و سنگ تو را
نبيني كه ديگر نه جاي من است ؟
ازين غرقه در ظلمت و گمرهي
ازين گوي سرگشته ي ناسپاس
چه ماده ست ؟ چه قرنهاي تهي ؟
گران است اين بار بر دوش من
گران است ، كز پس شرم و شرف
بفرسود روح سيه پوش من
خدايا ! غم آلوده شد خانه ام
پر از خشم و خون است و درد و دريغ
دل خسته ي پير ديوانه ام


ماث

ARYAN-44
01-10-2007, 03:06
من
تو
راه می رفتیم
من چه خیس بودم مث بارون !
حتی موهایم
خیس..
.
یخ
سرما
برف بازی هم
و تو می خندیدی
تکان نخور..
عکس..
لحظه ها را ثبت می کردی
دیدی؟
همه پاک شدند

mohammad99
01-10-2007, 03:10
آشنایی منُ نازی

می اندیشیدم که گناه ،
تکرار تجربه هاست
و شیطان از دریچه ی صدف ِ پوسیده یی سَرک کشید ُ گفت :
خداوند ، اداره ی جهان را به انسان سپرده است !

در ساحل بودم ،
از مرغ ِ دریایی ندا رسید
هیچ کلمه یی سفیدی ِ حضور ِ مرا آیینه نمی شود !
گوش دادم به سقوط ِ بلوط ِ پیر ،
در جنگل ِ انبوه ِ پُشت ِ سَرم ....
و باد ، ندا داد :
راز جاودانگی را در قوزک ِ پایش بخوان !
و نهال نو می گفت :
روزُ شب حیات ِ مرا کفاف می دهد !

زمستانی از پی ِ زمستانی می گذشت ،
تا در بامدادی سفید
شعله یی در هیات ِ زنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت !


حسین پناهی

ARYAN-44
01-10-2007, 03:13
تمام جملات گذشته اند
تمام فکرها
پاکن بدهید
یا پاکم کنید
از این خاطرات
آری من آلوده ام با این ها
.
سکوت
تاریکی همیشگی
صدای ملایمی از گیتار
چشم ها
خیس
بسته
و من
تنها
بهترین ها اینجاست.

mohammad99
01-10-2007, 03:19
تو به چربدستي
كشتي را
بر درياي دمه خيز ِ جوشان
مي گذراندي.
و كشتي
با سنگيني سيــّالش
با غـّژا غـّژ ِ د گل هاي بلند
- كه از بار غرور بادبان ها
پست مي شد -
در گذار ِاز ديوارهاي ِ پوك ِ پيچان
به كابوسي مي مانست
كه در تبي سنگين
مي گذرد.
***
امـّا
چندان كه روز بي آفتاب
به زردي نشست،
از پس تنگابي كوتاه
راه
به دريايي ديگر برديم
كه پاكي
گفتي
زنگيان
غم غربت را در كاسه مرجاني آن گريسته اند و
من اندوه ايشان را و
تو اندوه مرا
***
و مسجد من
در جزيره ئي ست
هم از اين دريا.
اما كدامين جزيره، كدامين جزيره،نوح من اي ناخداي من؟
تو خود آيا جست و جوي جزيره را
از فراز كشتي
كبوتري پرواز مي دهي؟
يا به گونه اي ديگر؟ به راهي ديگر؟
- كه در اين دريا بار
همه چيزي
به صداقت
از آب تا مهتاب گسترده است
و نقره كدر فلس ماهيان
در آب
ماهي ديگريست
در آسماني
باژ گونه -.
***
در گستره خلوتي ابدي
در جزيره بكري فرود آمديم.
گفتي
((- اينت سفر، كه با مقصود فرجاميد:
سختينه ئي ته سرانجامي خوش!))
و به سجده
من
پيشاني بر خاك نهادم.
***
خداي را
نا خداي من!
مسجد من كجاست؟
در كدامين دريا
كدامين جزيره؟-
آن جا كه من از خويش برفتم تا در پاي تو سجده كنم
و مذهبي عتيق را
- چونان موميائي شده ئي از فراسوهاي قرون -
به ورود گونه ئي
جان بخشم.

مسجد من كجاست؟

با دستهاي عاشقت
آن جا
مرا
مزاري بنا كن!


اوقات خوش

احمد شاملو

ARYAN-44
01-10-2007, 03:27
نه بگذارید نفس بکشم
چشمانم بسته است
اما دستتان را روی صورتم حس می کنم!
من هم بازی این بچه گانه ها نیستم
.
من آسان می میرم
به سادگی افتادن برگ خشکی از شاخه
به سادگی مرگ قاصدکی در آب
به آسانی عبور لحظه ای از لحظه ی قبلی..
.

diana_1989
01-10-2007, 08:43
یه پری بود
زیباترین
ماه‌ترین
قشنگ‌ترین
صاف‌ترین

موهاش شبق
دلش حریر
نگاش آفتاب
حرفاش نبات
دستاش سحر

اما پریِِ آینه‌ای
راه رفتن بلد نبود

هی راه رفت
خوردش زمین

هی راه رفت
خوردش زمین

یه روز پری
خوردش به سنگ
دلش شکست
افتاد مرد
ای روزگار


بالا رفتیم آسمون
پایین آمدیم
زمین بود
اگه پری دروغ بود
ماها همه دروغ تریم
قصه‌ی ما دروغ بود

پریِ من ماه بود

ARYAN-44
01-10-2007, 08:52
در باغ،يکی ترانه ام ميخواند
تصنیف گل عاشقانه ام ميخواند
***
گل بسته لب و به شيون اما بلبل
صیاد مگر به دانه ام ميخواند
***
در باور شب تخيلم گل میکرد
بر ماه و ستارگان تامل ميکرد
***
در مبحث این کتاب هستی از دل
بر نظم خدا بسی تغزل ميکرد

magmagf
01-10-2007, 09:23
در هزار شب از هزار و یکشب
قصه هاي عشق و اشک و آه من
بیا بچین کنار هم
هزار قطعه مگو
بگو که چیست این تصوری
که روز شب می کشاند ومی چلاندم
که بار ها و بارها خوانده اند
کولیان کوچه های سرد شهر
این هزار شب جنون ساده را
از خطوط بی حساب دست من

kar1591
01-10-2007, 10:24
نه یک دست ونه یک آغوش
نه یک سنگ ونه یک سنگر
پناهی نیست جز آواز
رفیقی نیست جز دیوار
کجایی ای چراغ عشق
منو از سایه ها وردار...........

magmagf
01-10-2007, 10:34
رضا پلنگ
دیوانه‌ی محله‌ی ما،
همیشه ایستاده
به ماشین‌هایی که می‌روند
می‌گوید
نروند
به او سلام می‌کنم
دور از امپراطوری خود
انگار ملکه‌ای باشم
تا کمر خم می‌شود
بلند و بی‌خیال
جوان‌های کوچه می‌خندند
طوری که خیال می‌کنم
باز شعری گفته‌ام

Payan
01-10-2007, 11:57
مستانه ميرفتي تو اما تا ابد مانند
خمخانه ها در حسرت لبهاي حق‌نوشت

yalda_tanhayeshab
01-10-2007, 12:52
تو از کدوم ستاره بر می گردی
که دب اکبر این چنین سیاهه
تو از کدوم قبیاه و تباری
که از تو دور شدن یه جورگناهه؟

ARYAN-44
01-10-2007, 13:01
هيچ رنجی بدون گنج نبود
اما گنجها شايد، بدون رنج بودند

اگر همه ثروت داشتند
دلها سکه را بيش از خدا نمي پرستيدند
و يکنفر در کنار خيابان خواب گندم نميديد
تا ديگری از سر جوانمردی
بي ارزشترين سکه اش را نثار او کند
اما بی گمان صفا و سادگی ميمرد،
اگر همه ثروت داشتند

اگر مرگ نبود
همه کافر بودند
و زندگی بی ارزشترين کالا بود

mohammad99
01-10-2007, 13:05
موجها خوابيده اند ، آرام و رام
طبل توفان از نو افتاده است
چشمه هاي شعله ور خشكيده اند
آبها از آسيا افتاده است
در مزار آباد شهر بي تپش
واي جغدي هم نمي آيد به گوش
دردمندان بي خروش و بي فغان
خشمناكان بي فغان و بي خروش
آهها در سينه ها گم كرده راه
مرغكان سرشان به زير بالها
در سكوت جاودان مدفون شده ست
هر چه غوغا بود و قيل و قال ها
آبها از آسيا افتاد هاست
دارها برچيده خونها شسته اند
جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها
پشكبنهاي پليدي رسته اند
مشتهاي آسمانكوب قوي
وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
يا نهان سيلي زنان يا آشكار
كاسه ي پست گداييها شده ست
خانه خالي بود و خوان بي آب و نان
و آنچه بود ، آش دهن سوزي نبود
اين شب است ، آري ، شبي بس هولناك
ليك پشت تپه هم روزي نبود
باز ما مانديم و شهر بي تپش
و آنچه كفتار است و گرگ و روبه ست
گاه مي گويم فغاني بر كشم
باز مي بيتم صدايم كوته ست
باز مي بينم كه پشت ميله ها
مادرم استاده ، با چشمان تر
ناله اش گم گشته در فريادها
گويدم گويي كه : من لالم ، تو كر
آخر انگشتي كند چون خامه اي
دست ديگر را بسان نامه اي
گويدم بنويس و راحت شو به رمز
تو عجب ديوانه و خودكامه اي
مكن سري بالا زنم ، چون ماكيان
ازپس نوشيدن هر جرعه آب
مادرم جنباند از افسوس سر
هر چه از آن گويد ، اين بيند جواب
گويد آخر ... پيرهاتان نيز ... هم
گويمش اما جوانان مانده اند
گويدم اينها دروغند و فريب
گويم آنها بس به گوشم خوانده اند
گويد اما خواهرت ، طفلت ، زنت... ؟
من نهم دندان غفلت بر جگر
چشم هم اينجا دم از كوري زند
گوش كز حرف نخستين بود كر
گاه رفتن گويدم نوميدوار
و آخرين حرفش كه : اين جهل است و لج
قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
و آخرين حرفم ستون است و فرج
مي شود چشمش پر از اشك و به خويش
مي دهد اميد ديدار مرا
من به اشكش خيره از اين سوي و باز
دزد مسكين برده سيگار مرا
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و خوان اين و آن
ميهمان باده و افيون و بنگ
از عطاي دشمنان و دوستان
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما مانديم و عدل ايزدي
و آنچه گويي گويدم هر شب زنم
باز هم مست و تهي دست آمدي ؟
آن كه در خونش طلا بود و شرف
شانه اي بالا تكاند و جام زد
چتر پولادين ناپيدا به دست
رو به ساحلهاي ديگر گام زد
در شگفت از اين غبار بي سوار
خشمگين ، ما ناشريفان مانده ايم
آبها از آسيا افتاده ، ليك
باز ما با موج و توفان مانده ايم
هر كه آمد بار خود را بست و رفت
ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب
زآن چه حاصل ، جز با دروغ و جز دروغ ؟
زين چه حاصل ، جز فريب و جز فريب ؟
باز مي گويند : فرداي دگر
صبر كن تا ديگري پيدا شود
كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود


ماث

ARYAN-44
01-10-2007, 13:13
مرگ در راه است
در همین نزدیکیهاست
می توان بوی انرا استشمام کرد
مرگ طبیعی را دوست دارم ولی از زجر ان متنفرم
چرا زجر،چرا بعضیها از مرگشان زجر میکشند
آیا گناه کرده اند، ایا حق دیگران را خورده اند؟ حتما آری.
مرگ خودم را راحت تصور میکنم. تصور من همین هست.تصوری خوب؛
مرگ را احساس میکنم.آری مرگی سبک و کاهگل و مثل پر کاه به آسمونها
شاید چند روز دیگر، شلید چند سال دیگر،شاید در همین لحظه.

Mahdi_Shadi
01-10-2007, 14:29
هزار نقش برآيد ز كلك صنع و يكي
به دلپذيري نقش نگار ما نرسد
هزار نقد به بازار كائنات آرند
يكي به سكه‌ي صاحب عيار ما نرسد

malakeyetanhaye
01-10-2007, 14:32
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

malakeyetanhaye
01-10-2007, 14:33
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]یکم چشمام خسته است نمیدونم چرا اشتباه کردم ببخشید

ARYAN-44
01-10-2007, 14:37
شنیدمت که نظر می‌کنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت

Mahdi_Shadi
01-10-2007, 15:34
تا به گيسوي تو دست ناسزايان كم رسد
هر دلي در حلقه‌اي در ذكر يا رب يا رب است

ARYAN-44
01-10-2007, 15:38
تو نه مرد عشق بودی خود از این حساب سعدی
که نه قوت گریزست و نه طاقت گزندت:20:

malakeyetanhaye
01-10-2007, 15:39
تا به گيسوي تو دست ناسزايان كم رسد
هر دلي در حلقه‌اي در ذكر يا رب يا رب است




تا دل هرزه گرد من دفت به چین زلف تو
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی كند

ARYAN-44
01-10-2007, 15:47
دلی از دست بیرون رفته سعدی
نیاید باز تیر رفته از شست

Mahdi_Shadi
01-10-2007, 15:54
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودا زده از غصه دو نيم افتادست

ARYAN-44
01-10-2007, 15:59
تا نپنداری که بعد از چشم خواب آلود تو
تا برفتی خوابم اندر چشم بیدار آمدست
سعدیا گر همتی داری منال از جور یار
تا جهان بودست جور یار بر یار آمدست

malakeyetanhaye
01-10-2007, 16:01
تو مث یه سر پناهی واسه عابر غریبه
مث چشمای قشنگی كه تو حسرت یه سبیه
چشمه چشمای نازت مث اشك من زلاله
مث زندگی رو ابرا بودنت با من محاله

ARYAN-44
01-10-2007, 16:05
همچون درخت بادیه سعدی به برق شوق
سوزان و میوه سخنش همچنان ترست
آری خوشست وقت حریفان به بوی عود
وز سوز غافلند که در جان مجمرست

malakeyetanhaye
01-10-2007, 16:09
می بده باقی تا مست و خوشدل
به یاران برافشانم عمر باقی
درونم خون شد از نادیدن دوست
الا تسعا لایام الفراقی

ARYAN-44
01-10-2007, 16:14
دنیا خوشست و مال عزیزست و تن شریف
لیکن رفیق بر همه چیزی مقدمست

mohammad99
01-10-2007, 16:23
تو شادی گذشتمی، بخت سعید رفتمی
تو این هیاهوی غریب، بهونه قشنگمی
گفتی نگو دوست دارم، حرفتو باور ندارم
اشتباه می کنی باز هم اشتباه می کنی باز هم
دوسِت دارم من به خدا، قدر تمام قصه ها
تو رو قسم به عشقمون، یه شب دیگه پیشم بمون

malakeyetanhaye
01-10-2007, 16:31
نسیم از جاده های دور آمد
نگاهش كردم و چیزی به من نگفت

تو و هم در انتظار یك بهانه
از این رفتار رنجیدی و رفتی

عجب دریای غمناكی ست این عشق
ببین با سرنوشت من چها كرد

ARYAN-44
01-10-2007, 16:32
ببخشید بعدی ادامه بده فرصت ویرایش ندارم

malakeyetanhaye
01-10-2007, 16:36
دم رفتن کسی گفت سفر بخیر
که واسم غریب و نا شناخته بود
اما اون وقتی رسید که قلب من
همه آرزوهاشو باخته بود

mohammad99
01-10-2007, 16:46
ديگه توک روز شيكسه
دراي قلعه بسّه
اگه تا زوده بلن شين
سوار اسب من شين
مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
مي ريزد ز دست و پا.
پوسيده ن، پاره مي شن
ديبا بيچاره ميشن:
سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.
قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!

آتيش! آتيش! - چه خوبه!
حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن

الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
به جائي كه شنگولش كنن
سكه يه پولش كنن:
دست همو بچسبن
دور ياور برقصن
� حمومك مورچه داره، بشين و پاشو � در بيارن
� قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو � در بيارن

پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! � ...

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...


احمد شاملو

malakeyetanhaye
01-10-2007, 16:57
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم

mohammad99
01-10-2007, 17:03
مرغي در بال هاي يش شكفت
زني در پستانهايش
باغي در درختش.

ما در عتاب تو مي شكوفيم
در شتابت
مادر كتاب تو مي شكوفيم
در دفاع از لبخند تو
كه يقين است و باور است.

دريا به جرعه يي كه تواز چاه خورده اي حسادت مي كند.


كه زندان مرا باور مباد ...

كه زندان مرا بارو مباد
جز پوستي كه بر استخوانم.

باروئي آري،
اما
گرد بر گرد جهان
نه فرا گرد تنهائي جانم.

آه
آرزو! آرزو!

malakeyetanhaye
01-10-2007, 17:11
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای پاهای
حركت مردمی است
كه همچنان كه تورا می بوسند
در ذهن خو طناب دار تو را می بافند

malakeyetanhaye
01-10-2007, 17:13
در كوچه‌های خاكی معصومیت
از سال‌های رشد حروف پریده رنگ الفبا
در پشت میزهای مدرسه‌ی مسلول
از لحظه‌ای كه بچه‌ها توانستند
بر روی تخته حرف «سنگ» را بنویسند
و سارهای سراسیمه از درخت كهنسال پر زدند.
من از میان ریشه‌های گیاهان گوشتخوار می‌آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه‌ای‌ست كه او را
در دفتری به سنجاقی
مصلوب كرده بودند.
وقتی كه اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ‌های مرا تكه‌تكه می‌كردند.
وقتی كه چشم‌های كودكانه‌ی عشق مرا
با دستمال تیره‌ی قانون می‌بستند
و از شقیقه‌های مضطرب آرزوی من
فواره‌های خون به بیرون می‌پاشید
وقتی كه زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیك‌تاك ساعت دیواری
دریافتم، باید. باید. باید.
دیوانه‌وار دوست بدارم.
یك پنجره برای من كافیست
یك پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشیده كه دیوار را برای برگ‌های جوانش
معنی كند
از آینه بپرس
نام نجات دهنده‌ات را
آیا زمین كه زیر پای تو می‌لرزد
تنهاتر از تو نیست؟
پیغمبران، رسالت ویرانی را
با خود به قرن ما آوردند
این انفجارهای پیاپی،
و ابرهای مسموم،
آیا طنین آیه‌های مقدس هستند؟
ای دوست، ای برادر، ای همخون
وقتی به ماه رسیدی
تاریخ قتل‌عام گل‌ها را بنویس.
همیشه خواب‌ها
از ارتفاع ساده‌لوحی خود پرت می‌شوند و می‌میرند
من شبدر چهارپری را می‌بویم
كه روی گور مفاهیم كهنه روییده‌ست
آیا زنی كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جوانی من بود؟
آیا دوباره من از پله‌های كنجكاوی خود بالا خواهم رفت
تا به خدای خوب، كه در پشت‌بام خانه قدم می‌زند سلام بگویم؟
حس می‌كنم كه وقت گذشته‌ست
حس می‌كنم كه «لحظه» سهم من از برگ‌های تاریخ است
حس می‌كنم كه میز فاصله‌ی كاذبی‌ست در میان گیسوان من و دست‌های
این غریبه‌ی غمگین
حرفی به من بزن
آیا كسی كه مهربانی یك جسم زنده را به تو می‌بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه می‌خواهد؟
حرفی به من بزن
من در پناه پنجره‌ام
با آفتاب رابطه دارم.


(باید برم غذا بپزم با اینکه از اینجا بودن لذت میبرم....میگم خدانگهدار دوستان):11:

magmagf
01-10-2007, 17:18
من باور دارم که روزی
ماه از شهر من کوچ خواهد کرد ....
و آسمان گرسنه ديارم را
با گونه های مهتابی پر اشکش
وداع می گويد

mohammad99
01-10-2007, 17:24
در انتظار سايه ي ابري و قطره اي
چشمش به راه مانده ، امديش تبه شده ست
بس سالها گذشته كه آن چشمه ي بزرگ
ديگر به سوي معبر ديرين روانه نيست
خشكيده است ؟ يا ره ديگر گرفته پيش ؟
او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
و اكنون كه نيست ، ساز و سرود و ترانه نيست
در گوشه اي ز خلوت دشت اوفتاده خوار
بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
با آن يگانه همدم ديرين دير سال
آن همنشين تشنه ، چنار كهن ، كه نيست
بر او نه آشيانه ي مرغ و نه بار و برگ
آنجا ، در انتظار غروبي تشنه است
كز راه مانده مرغي بر او گذر كند
چون بيند آشيانه بسي دور و وقت دير
بر شاخه ي برهنه ي خشكش ، غريب وار
سر زير بال برده ، شبي را سحر كند
اين است آن يگانه نديمي كه جوي خشك
همسايه است با وي و همراز و همنشين
وز سالهاي سال
در گوشه اي ز خلوت اين دشت يكنواخت
گسترده است پيكر رنجور بر زمين
اي جوي خشك ! رهگذر چشمه ي قديم
وقتي مه ، اين پرنده ي خوشرنگ آسمان
گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
آيا تو هيچ لب به شكايت گشودهاي
از گردش زمانه و نيرنگ آسمان ؟
من خوب يادم آيد ز آن روز و روزگار
كاندر تو بود ، هر چه صفا يا سرور بود
و آن پاك چشمه ي تو ازين دشت ديولاخ
بس دور و دور بود ، و ندانست هيچ كس
كز كوهسار جودي ، يا كوه طور بود
آنجا كه هيچ ديده نديد و قدم نرفت
آنجا كه قطره قطره چكد از زبان برگ
آنجا كه ذره ذره تراود ز سقف غار
روشن چو چشم دختر من ، پاك چون بهشت
دوشيزه چون سرشك سحر ، سرد چون تگرگ
من خوب يادم آيد ز آن پيچ و تابهات
و آنجا كه آهوان ز لبت آب خورده اند
آنجا كه سايه داشتي از بيدهاي سبز
آنجا كه بود بر تو پل و بود آسيا
و آنجا كه دختران ده آب از تو برده اند
و اكنون ، چو آشيانه متروك ، مانده اي
در اين سياه دشت ، پريشان وسوت و كور
آه اي غريب تشنه ! چه شد تا چنين شدي
لبها پريده رنگ و زبان خشك و چاك چاك
رخساره پر غبار غم از سالهاي دور ؟
*-*


من هم مشاعره با شما لذت میبریم

magmagf
01-10-2007, 17:38
ردّ پاي او به آسمان و ماه مي رسيد
قرص صورتش از آن كرانه يادگار داشت
با طنين شاعرانه ي ترانه هاي او
لحظه هاي عاشقانه ام چه اعتبار داشت

mohammad99
01-10-2007, 17:45
تا چند مي توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلي ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطري ملول ز اركان مدرسه
بگريخت از فريب و ريا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گويد - بنيان مدرسه
حال خوش و خيال خوشي دارد
با خويشتن جدال خوشي دارد
و اكنون كه شب به نيمه رسيده ست
او در خيال خود را بيند
كاوراق شمس و حافظ و خيام
اين سركشان سر خوش اعصار
اين سرخوشان سركش ايام
اين تلخكام طايفه ي شنگ و شور بخت
زير عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته مي گريزد

gazall
01-10-2007, 18:46
در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگی ها
قطره اشكی در آن چشم ها ديد
همچو طفلی پشيمان دويدم
تا كه درپايش افتم به خواری

ARYAN-44
01-10-2007, 18:49
یک روز
- چیزی پس از غروب تواند بود-
وقتی نسیم زرد،
خورشید سرد را
چون برگ خشکی از لب دیوار رانده است!
وقتی،
چشمان بی نگاه من، از رنگ ابرها
فرمان کوچ را
تا انزوای مرگ
نادیده خوانده است.
وقتی که قلب من
خرد و خراب و خسته،
از کار مانده است
چیزی پس از غروب تواند بود!

mohammad99
01-10-2007, 18:52
خودم تنها، تنها دلم
چو شام بی فردا دلم
چو کشتی بی نا خدا
به سینه دریا دلم
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
به سنگ غم مشکن دگر
تو شیشه مینا دلم
تو شیشه مینا دلم
* * *
تو هم برو ای بی وفا
مبر بر لب نام مرا
دلم تنگم بیگانه شد
نمی خواهد دیگر تو را
نشان من دیگر مجو
حدیث دل دیگر مگو
دلم شکسته زیر پا
نمی خواهد دیگر تو را
نمی خواهد دیگر تو را
* * *
تو ای خدای مهربان
تو ای پناه بی کسان
به سنگ غم مشکن دگر
تو شیشه مینا دلم
تو شیشه مینا دلم

ARYAN-44
01-10-2007, 19:05
مرحبا:31:
امروزمن امانداردمعني ديروز زيبايم
خواب زمستاني مرا آشفته ترمي خواهداكنون
بعدازتوبافوج كبوترهاي برفي راه-پيمايم
فرداكه برهرشاخه اي بلبل-ويا آوازگل-رويد
خواهي مراديدن.وليكن برنخواهد خاست آوايم

magmagf
01-10-2007, 19:29
مستيم از سر پريد اي همنفس
بار دگر پر كن اين پيمانه را
خون بده ، خون دلِ آن خودپرست
تا به پايان آرم اين افسانه را

ARYAN-44
01-10-2007, 19:57
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

magmagf
01-10-2007, 20:01
آه در گلوگاهم نيست که بساط اشک بگسترم
و عشق در مدار تسلسلم بيهوده بچرخد
من عاشق زنی شده ام که ريشش مشکی
چشمش حوری
و معشوقه مردی که می خواهد خودش باشد

ARYAN-44
01-10-2007, 20:13
از ساحت پاک آشیانی
مرغی بپرید سوی گلزار
در فکرت توشی و توانی
افتاد بسی و جست بسیار
رفت از چمنی به بوستانی
بر هر گل و میوه سود منقار
تا خفت ز خستگی زمانی
یغماگر دهر گشت بیدار
تیری بجهید از کمانی
چون برق جهان ز ابر آذار
گردید نژند خاطری شاد

چون بال و پرش تپید در خون
از یاد برون شدش پریدن
افتاد ز گیرودار گردون
نومید ز آشیان رسیدن
از پر سر خویش کرد بیرون
نالید ز درد سر کشیدن
دانست که نیست دشت و هامون
شایسته‌ی فارغ آرمیدن
شد چهره‌ی زندگی دگرگون
در دیدن نماند تاب دیدن
مانا که دل از تپیدن افتاد

مجروح ز رنج زندگی رست
از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست
وان سینه‌ی خرد خست پیکان
صیاد من از کمین جست
تا صید ضعیف گشت بیجان
در پهلوی آن فتاده بنشست
آلوده بخون مرغ دامان
بنهاد به پشتواره و بست
آمد سوی خانه شامگاهان
وان صید بدست کودکان داد

چون صبح دمید، مرغکی خرد
افتاد ز آشیانه در جر
چون دانه نیافت، خون دل خورد
تقدیر، پرش بکند یکسر
شاهین حوادثش فرو برد
نشنید حدیث مهر مادر
دور فلکش بهیچ نشمرد

magmagf
01-10-2007, 20:20
در ابعاد اين عصر خاموش
من از طعم تصنيف درمتن ادراك يك كوچه تنهاترم
بيا تابرايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است
و تنهايي من شبيخون حجم ترا پيش بيني نمي كرد
و خاصيت عشق اين است

sise
01-10-2007, 20:48
تا که ما از نظر و خوبی تو باخبریم
از بد و نیک جهان همچو جهان بی‌خبریم

نظری کرد سوی خوبی تو دیده ما
از پیروی تو تا حشر غلام نظریم

دین ما مهر تو و مذهب ما خدمت تو
تا نگویی که در این عشق تو ما مختصریم

زهر بر یاد یکی نوش تو ای آهوچشم
گر به از نوش ننوشیم پس از سگ بتریم

malakeyetanhaye
01-10-2007, 20:50
ترسم كزین چمن نبری آستین گل
كز گلشنش تحمل خاری نمی كنی
ترسم كزین چمن نبری آستین گل
كز گلشنش تحمل خاری نمی كنی

mohammad99
01-10-2007, 21:32
********************************-
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

� - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر بسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ �

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا

احمد شاملو

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:40
این سان كه منم سرمست از باده دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد

mohammad99
01-10-2007, 21:47
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود.

دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره
هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!

دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !
آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!

خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ �

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

malakeyetanhaye
01-10-2007, 21:53
آزرده ام به شکوه دل دلسِتان خود
کو تیغ کهانتقام کشم از زبان خود

sise
01-10-2007, 21:54
دل کمال از لعل میگون تو یافت
جان حیات از نطق موزون تو یافت

گر ز چشمت خسته‌ای آمد به تیر
زنده شد چون در مکنون تو یافت

تا فسونت کرد چشم ساحرت
جامه پر کژدم ز افسون تو یافت

سخت‌تر از سنگ نتوان آمدن
لعل بین یعنی دلش خون تو یافت

mohammad99
01-10-2007, 22:05
تا كند سرشار شهدي خوش هزاران بيشه ي كندوي يادش را
مي مكيد از هر گلي نوشي
بي خيال از آشيان سبز ، يا گلخانه ي رنگين
كان ره آورد بهاران است ، وين پاييز را آيين
مي پريد از باغ آغوشي به آغوشي
آه ، بينم پر طلا زنبور مست كوچكم اينك
پيش اين گلبوته ي زيباي داوودي
كندويش را در فراموشي تكانده ست ، آه مي بينم
ياد ديگر نيست با او ، شوق ديگر نيستش در دل
پيش اين گلبوته ي ساحل
برگكي مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بيشه ي انبوه
بيشه ي انبوه خاموشي
پرسد از خود كاين چه حيرت بارافسوني ست ؟
و چه جادويي فراموشي ؟
پرسد از خود آنكه هر جا مي مكيد از هر گلي نوشي

malakeyetanhaye
01-10-2007, 22:19
یارب این نو گل خندان كه سپردی به منش
می سپارم به تو از دست حسود چمنش

sise
01-10-2007, 22:25
شاخه‌ها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن

جامه‌های سبز ببریدند بر دکان غیب
خیز ای خیاط بنشین بر دکان سوزن بزن

mohammad99
01-10-2007, 22:25
نه نام کس به زبانم نه در دلم هوسی
به زنده بودنم این بس که می کشم نفسی
جهان و شادی ی ِ او کام دوستان را باد
پر شکسته ی ما باد و گوشه ی قفسی
از آن به خنجر حسرت نمی درم دل خویش
که یادگار بر او مانده نقش ِ عشق کسی
بهار عمر مراگر خزان رسد، که در او
نرُست لاله ی عشقی، شکوفه ی هوسی
سکوت جان من از دشت شد فزون که به دشت
درای قافله یی بود و ناله ی جرسی
شکیب خویش نگه دار و دم مزن، سیمین!
که رفت عمر و ز اندوه او نمانده بسی

malakeyetanhaye
01-10-2007, 22:29
یك قصه بیش نیست غم عشق و این عجب


كز هر زبان كه می شنوم نا مكرر است

gazall
01-10-2007, 22:34
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمالن صاف و روشن
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش اید
و من ناگه گشایم پر به سویت

malakeyetanhaye
01-10-2007, 22:37
تو رییسی و امیری ; دم و پند کس نگیری

صنما چه زود سیری که ز سیریت خرابم

gazall
01-10-2007, 22:39
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را

mohammad99
01-10-2007, 22:42
آمدی و آمدی و آمدی
نرم گشودی در کاشانه را
خنده به لب؟ بوسه طلب شوخ چشم
شیفته کردی دل دیوانه را
سایه صفت آمدی و بیقرار
خفت سراپای تو در بسترم
نرگس من بودی و جای تو شد
جام بلورین دو چشم ترم
یک شرر از مجمر لب های تو
جست و سراپای مرا سوخت... سوخت
بوسه ی دیگر ز لبت غنچه کرد
غنچه ی لب های مرا دوخت... دوخت
گرمی ی ِ آغوش ترا می چشید
اطلس سیمابی ی ِ اندام من
عطر نفس های ترا می مکید
مخمل گیسوی سیه فام من
مست ز خود رفتم و باز آمدم
دیده ی من دید که تر دامنم
عشق تو را یافت که چون خون شرم
از همه سو ریخته بر دامنم
رعد خروشید و زمین ها گداخت
کلبه ی تاریک، دهان باز کرد
سینه ی من ساز نواساز شد
نغمه ی نشنیده یی آغاز کرد
رقص کنان پیکر اهریمنی
جست و برافشاند سر و پای و دست
خنده ی او تندر توفنده شد
در دل خاموشی و ظلمت شکست
نعره برآورد که دیدی چه خوب
خرمن پرهیز ترا سوختم؟
شعله ی شهوت شدم و بی دریغ
عشق دل انگیز ترا سوختم؟
دیده ی من باز شد و بازتر
دیدمت آنگاه که شیطان تویی!
در پس آن چهره ی اهریمنی
با رخ افروخته پنهان تویی!
ناله برآمد ز دلم کای دریغ
از تو چنین تر شده دامان من؟
وای خدایا ز پی سرزنش
رقص کنان آمده شیطان من...

malakeyetanhaye
01-10-2007, 22:45
ناله پنداشت که در سینۀ ما جا تنگ است ،
رفت و برگشت سراسیمه ، که دنیا تنگ است

mohammad99
01-10-2007, 22:53
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد بهتر ز می ناب کسی هيچ نديد
من در عجبم ز میفروشان کايشان به زانکه فروشند چه خواهند خريد


سلام دوستان

malakeyetanhaye
01-10-2007, 22:57
دل عالمی زجاشد، چو نقاب برگشودی
دو جهان به هم بر آمد، چو به زلف تاب دادی

magmagf
01-10-2007, 22:58
يكبار از چشمهايت آن تيله هاي درخشان
در ظلمت خاطر من رد شهابي درخشيد

انگار لبها شكفتند حرفي كلامي نه اما
چندين غزل خواند وقتي زآن غنچه سرخ خنديد

من ساز در دست رفتم تو خنده بر لب گذشتي
گفتم كه عاشق شدم باز افسوس اما نفهميد

mohammad99
01-10-2007, 23:00
دگر تخته پاره به امواج دريا سپرده ام من
زمام حسرت به دست دريغا سپرده ام من
همه بودها دگرگون شد
سواحل آشنايي
در ابرهاي بي سخاوت پنهان گشت
جزيره هاي طلايي
در آب تيره مدفون شد
برگشت
افق تا افق آب است
كران تا كران دريا

sise
01-10-2007, 23:02
آب خضر و می شبانه یکی است
مستی و عمر جاودانه یکی است

بر دل ماست چشم، خوبان را
صد کماندار را نشانه یکی است

پیش آن چشمهای خواب آلود
ناله‌ی عاشق و فسانه یکی است

mohammad99
01-10-2007, 23:07
تحمل مي كنم اين حسرت و چشم انتظاري را
ولي باران نيامد
پس چرا باران نمي آيد ؟
نمي دانم ولي اين ابر باراني ست ، مي دانم
ببار اي ابر باراني ! ببار اي ابر باراني
شكايت مي كنند از من لبان خشك عطشانم
شما را ، اي گروه تشنگان ! سيراب خواهم كرد
صداي رعد آمد باز ، با فرياد غول آسا
ولي باران نيامد
پس چرا باران نمي آيد ؟
سر آمد روزها با تشنگي بر مردم صحرا
گروه تشنگان در پچ پچ افتادند
آيا اين
همان ابر است كاندر پي هزاران روشني دارد ؟
و آن پير دورگر گفت با لبخند زهر آگين
فضا را تيره مي دارد ، ولي هرگز نمي بارد
سگها و گرگها

sise
01-10-2007, 23:13
اين صبح، اين نسيم، اين سفره‌ي مُهيا شده‌ي سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکي شدند و يگانه.
تو از آن سو آمدي و او از سوي ما آمد، آمدي و آمديم.
اول فقط يک دلْ‌دل بود. يک هواي نشستن و گفتن.
يک بوي دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.

magmagf
01-10-2007, 23:14
مي بينم كه مي لرزيد و مي ترسيد
از فرياد ظلمت كوب و بيداد افكن مردم
كه در عمق سكوت اين شب پر اضطراب و ساكت و فاني
خبر ها دارد از فرداي شورانگيز انساني
و من ... هر چند مثل ساير رزمندگان راه آزادي
كنون خاموش ،در بندم
ولي هرگز بروي چون شما غارتگران فكر انساني نمی خندم

mohammad99
01-10-2007, 23:19
ما
كاروان ساغر و چنگيم
لوليان چنگمان افسانه گوي زندگيمان ،‌ زندگيمان شعر و افسانه
ساقيان مست مستانه
هان ، كجاست
پايتخت قرن ؟
ما براي فتح مي آييم
تا كه هيچستانش بگشاييم
اين شكسته چنگ دلتنگ محال انديش
نغمه پرداز حريم خلوت پندار
جاودان پوشيده از اسرار
چه حكايتها كه دارد روز و شب با خويش
اي پريشانگوي مسكين ! پرده ديگر كن
پوردستان جان ز چاه نابرادر نخواهد برد
مرد ، مرد ، او مرد
داستان پور فرخزاد را سر كن
آن كه گويي ناله اش از قعر چاهي ژرف مي آيد
نالد و مويد
مويد و گويد
آه ، ديگر ما
فاتحان گوژپشت و پير را مانيم
بر به كشتيهاي موج بادبان را از كف
دل به ياد بره هاي فرهي ، در دشت ايام تهي ، بسته
تيغهامان زنگخورده و كهنه و خسته
كوسهامان جاودان خاموش
تيرهامان بال بشكسته

sise
01-10-2007, 23:25
هزاران حرف های خوب در گفتار خود می زد
نماند از ادعا هایش به جز خاکی و گرد اما

شعرات چریکی شده فرانک.

gazall
01-10-2007, 23:39
اگر ای آسمان خواهم كه يكروز
از اين زندان خامش پر بگيرم
به چشم كودك گريان چه گويم
ز من بگذر، كه من مرغی اسيرم
من آن شمعم كه با سوز دل خويش
فروزان می كنم ويرانه ای را
اگر خواهم كه خاموشی گزينم
پريشان می كنم كاشانه ای را

sise
01-10-2007, 23:41
امشب سبکتر می‌زنند این طبل بی‌هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را

mohammad99
01-10-2007, 23:45
خوردم قسم تا بعد از این
با چشم باز عاشق شوم
حالا که آمد دیگری
من می روم من می روم
خدا حافظ خدا حافظ

حالا که دست دیگری
بر هم زده دنیای ما
حالا که بر هم می خورد
آرامش فردای ما
خدا حافظ خدا حافظ

ای تکیه گاه ناتوان
از نا امیدی خسته ام
از بیم فرداهای دور
بار سفر را بسته ام
گفتی که در سختی و غم
پشت و پناه من شوی
در کوره راه زندگی
فانوس راه من شوی

حالا که پشت پا زدن
برای تو آسان شده
حالا که لحظه های تو
از آن این و آن شده
خدا حافظ خدا حافظ

دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای بر من و دل امیدوار من

gazall
01-10-2007, 23:45
نگهی گمشده در پرده اشك
حسرتی يخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسويم آئی
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله سوزنده عشق
آخر آتش فكند برجانت

sise
01-10-2007, 23:52
مگر مي‌شود نيامده باز
به جانبِ آن همه بي‌نشانيِ دريا برگردي؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه مي‌شود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمي‌کني، ها!؟
باشد، گريه نمي‌کنم
گاهي اوقات هر کسي حتي
از احتمالِ شوقي شبيهِ همين حالاي من هم به گريه مي‌افتد.
چه عيبي دارد!
اصلا چه فرقي دارد
هنوز باد مي‌آيد،‌ باران مي‌آيد
هنوز هم مي‌دانم هيچ نامه‌اي به مقصد نمي‌رسد
حالا کم نيستند، اهلِ هواي علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوي گريه مي‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که باراني‌ست ...!

gazall
01-10-2007, 23:54
توئی آن آسمان صاف و روشن
من اين كنج قفس، مرغی اسيرم
ز پشت ميله های سرد و تيره
نگاه حسرتم حيران برويت

sise
01-10-2007, 23:57
تو هر جزو جهان را بر گذر بین
تو هر یک را رسیده از سفر بین

تو هر یک را به طمع روزی خود
به پیش شاه خود بنهاده سر بین

مثال اختران از بهر تابش
فتاده عاجز اندر پای خور بین

magmagf
01-10-2007, 23:58
ناگهان صدا
صدای قهقهه ی شیطانی یک ساعت
صدای پای کوبی عقربه های مست کرده
صدای افتادن زمین از شاخه
دستانم را سرد می کند
در دوردست
دارد
زنی زمین را
گاز می زند

mohammad99
01-10-2007, 23:59
ما به سختي در هواي كنديده طاعوني ‍‍‍‍‎‏َدم مي زديم و
عرق ريزان
در تلاشي نو ميدانه
پارو مي كشيدم
بر پهنه خاموش ِ دريائي پوسيده
كه سراسر
پوشيده ز اجسادي ست كه چشمان ايشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمي كه به هر جنبنده
در نگاه ايشان است
نيزه هاي شكن شكن تندر
جستن مي كند.
***

خوب نیست انقدر خانوم ها خشن باشنا

magmagf
02-10-2007, 00:03
در اين كوچه هايي كه تاريك هستند
من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي ترسم
من از سطح سيماني قرن مي ترسم
بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است
مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد
مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات
اگر كاشف معدن صبح آمد صدا كن مرا
و من در طلوع گل ياسي از پشت انگشت هاي تو بيدار خواهم شد

البته خشانت واسه هیچ کس خوب نیست

mohammad99
02-10-2007, 00:07
خداي را
مسجد من كجاست
اي ناخداي من؟
در كدامين جزيره آن آبگي ايمن است
كه راهش
از هفت درياي بي زنهار
مي گذرد؟
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

به یارب یارب شب زنده داران
به امید دل امیدواران

به اونهایی که در کشتی نشستن
چون کشتیشان شکست عهد برتو بستن
موافقم

magmagf
02-10-2007, 00:13
در عمق سينه ي زحمت ، نفس بودم در اين دنيا
همه بازيچه ي پول و هوس بودم در اين دنيا
پر و پا بسته مرغي در قفس بودم در اين دنيا
به شب هاي سكوت كاروان تيره بختيها
سرا پا نغمه ي عصيان ، جرس بودم در اين دنيا
به فرمان حقيقت رفتم اندر قبر ، با شادي
كه تا بيرون كشم از قعر ظلمت نعش آزادي

mohammad99
02-10-2007, 00:17
گفتی که:"کاش چون تو مرا، ای دوست!
گویا، زبان شعرو سخن می بود
تا قصه ساز آتش پنهانم
شعر شکفته بر لب من می بود"
گویم به پاسخ تو که:" ایا هست
"شعری ز چشم های تو زیبا تر؟
"یا من شنیده ام ز کسی هرگز
"حرفی از آن نگاه، فریباتر؟
"دریای سرکشی ز غزل خفته است
در آن نگاه خامش دریا رنگ
یک گوشه از دو چشم کبود تست
ای آسمان روشن مینا رنگ"
"ای کاش بود پیکر من شعری
تا قصه ساز بزم شبت می شد
می خواندی و چو بر دو لبت می رفت
سرمست بوسه های لبت می شد"
"می مرد کاش بر لب من آن شعر
کاو شرح بیقراری ی ِ من می گفت
اما چو دیدگان تو چشمانم
در یک نگه هزار سخن می گفت"

magmagf
02-10-2007, 00:26
تمام می شود تمام خوابهای تلخ من
و چشمه می شود همان سرابهای تلخ من
دوباره می وزم به سمت باغهای پرغرور
و می شوی خلاص از اين خطابهای تلخ من

nightmare
02-10-2007, 00:27
نه من منم نه اون منه ، خودش کجاست ؟

sise
02-10-2007, 00:27
تمام می شود تمام خوابهای تلخ من
و چشمه می شود همان سرابهای تلخ من
دوباره می وزم به سمت باغهای پرغرور
و می شوی خلاص از اين خطابهای تلخ من



ناگهان
کاروان سنگین ایستاد
روی پُل عمر
آسمان آبی و خاک سیاه
ترک برداشته به دو نیم شدند .

در زمین
مرگی در کار نیست
آنچه هست جدایی است
تو از ما جدا شدی
یا ما از تو ؟!...

مثل اینکه راستی راستی حک شده!!

magmagf
02-10-2007, 00:28
وقتي سرت رو شونمه...
درد و بلات تو جونمه ...
جون به جونم اگه کنند...
خاطرخواهي تو خونمه ...

دلم مي خواد باهات باشم..
رفيق پا به پات باشم ...
سايه به سايه، دم به دم...
بميرم و فدات بشم ...

sise
02-10-2007, 00:30
مرا به گور سپاری مگو وداع وداع
که گور پرده جمعیت جنان باشد

فروشدن چو بدیدی برآمدن بنگر
غروب شمس و قمر را چرا زبان باشد

تو را غروب نماید ولی شروق بود
لحد چو حبس نماید خلاص جان باشد

mohammad99
02-10-2007, 00:31
خدایا چوبه ی دار است جسمم
چه پیکر ها به بالایم درآویخت
چه آتش ها به خاموشی گرایید
چه گرمی ها که با سردی در آمیخت
چه دل ها کز هوس می سوخت پنهان
چو با من آشنا شد سرد شد، مُرد
بَرَم هر نغمه ی شیرین که خواندند
به گوشم ناله یی از درد شد، مُرد
دو چشمم مستی ی ِ مینای می داشت
چه سود آخر به کس جامی نبخشید
لبم آشفتگان دربدر را
ندانم از چه فرجامی نبخشید؟
چه شب ها مرغکان در نور مهتاب
نوای شادی از دل برکشیدند
سحر سرمست غوغای شب دوش
به سوی دشت و صحرا پر کشیدند
من آزرده تنها خفته بودم
به چشمم اشک و بر لب هام آهی
کنارم دفتری همچون دلم ریش
به تشویش شب دوشم گواهی
تن من چوب دار عشق ها بود
هوس ها را به پای مرگ بردم
اگر کس بوسه از لب های من خواست
گلویش را به بند غم فشردم
خدایا در سکوت صبحدم باز
به بندم بینوایی اوفتاده
ز ما بر سنگفرش جاده ها باز
به نرمی سایه هایی اوفتاده
خدایا چوب دارم، کاش ناگاه
به طوفان بلایی می شکستم
مرا ای دوستان یک شب بسوزید
که من از خویشتن در بیم هستم

nightmare
02-10-2007, 00:31
تو دیگه چرا sise ...
______________________
مرد پیری نزد من آمد گفت ، تو خود شیطانی

آن جوان بعد از او بارم کرد : تویی آن میکاییل

من به راستی که بدم ؟

magmagf
02-10-2007, 00:34
خدایا چوبه ی دار است جسمم
چه پیکر ها به بالایم درآویخت
چه آتش ها به خاموشی گرایید
چه گرمی ها که با سردی در آمیخت
چه دل ها کز هوس می سوخت پنهان
چو با من آشنا شد سرد شد، مُرد
بَرَم هر نغمه ی شیرین که خواندند
به گوشم ناله یی از درد شد، مُرد
دو چشمم مستی ی ِ مینای می داشت
چه سود آخر به کس جامی نبخشید
لبم آشفتگان دربدر را
ندانم از چه فرجامی نبخشید؟
چه شب ها مرغکان در نور مهتاب
نوای شادی از دل برکشیدند
سحر سرمست غوغای شب دوش
به سوی دشت و صحرا پر کشیدند
من آزرده تنها خفته بودم
به چشمم اشک و بر لب هام آهی
کنارم دفتری همچون دلم ریش
به تشویش شب دوشم گواهی
تن من چوب دار عشق ها بود
هوس ها را به پای مرگ بردم
اگر کس بوسه از لب های من خواست
گلویش را به بند غم فشردم
خدایا در سکوت صبحدم باز
به بندم بینوایی اوفتاده
ز ما بر سنگفرش جاده ها باز
به نرمی سایه هایی اوفتاده
خدایا چوب دارم، کاش ناگاه
به طوفان بلایی می شکستم
مرا ای دوستان یک شب بسوزید
که من از خویشتن در بیم هستم


من را نبوس ! پیرهنم گریه می کنم
یوسف که نیست در بدنم گریه می کنم

من سال هاست توی خودم مرده ام عزیز!
من سال هاست در کفنم گریه می کنم

همسایه ها به بی کسی ام خنده می کنند
همسایه ها به اینکه زنم! گریه می کنم!

nightmare
02-10-2007, 00:37
تو پست منو به این بزرگی نمی بینی ؛ ادعا از دیدن حقیقت داری ؟ برات متاسفم .

------------------------------
مرگ اگر هست بسی نزدیک است ، حجران و سفر از عدم تردید است

mohammad99
02-10-2007, 00:39
من را نبوس ! پیرهنم گریه می کنم
یوسف که نیست در بدنم گریه می کنم

من سال هاست توی خودم مرده ام عزیز!
من سال هاست در کفنم گریه می کنم

همسایه ها به بی کسی ام خنده می کنند
همسایه ها به اینکه زنم! گریه می کنم!


مرد! یار بوده ام و یاورت شدم
شیرین نگار بوده و شیرین ترت شدم
بی من نبود اوج فلک سینه سای تو
پرواز پیش گیر که بال و پرت شدم
یک عمر همسر تو شدم، لیک در مجاز؛
اینکه حقیقت است اگر همسرت شدم
هم دوش نیز هستم و هم گام و هم طریق
تنها گمان مدار که هم بسترت شدم
بی من ترا، قسم به خدا، زندگی نبود
جان عزیز بودم و در پیکرت شدم
یک دست بوده ای تو و یک دست بی صداست
دست دگر به پیکر نام آوردت شدم
بیرون ز خانه، همره و همگام استوار
در خانه، غمگسار و نوازشگرت شدم
دیگر تو در مبارزه بی یار نیستی
یار ظریف و یاور سیمین برت شدم



یه خورده سرم شلوغه خلوت شم میام

چه تحویل گرفتم خودم رو:27:

magmagf
02-10-2007, 00:41
می خواست از او بگذرم اما به او گفتم
يک روز اگر شد از نگاهش بگذرم... باشد
می خواست از من پس بگيرد نامه هايش را
اصرار کردم لااقل انگشترم باشد!!!

mohammad99
02-10-2007, 00:43
شوریده ی آزرده دل ِ بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا، به خدا من... به خدا من... به خدا من
شاه ِ‌همه خوبان سخنگوی غزل ساز
اما به در خانه ی عشق تو گدا من
یک دم، نه به یاد من و رنجوری ی ِ من تو
یک عمر، گرفتار به زنجیر وفا من
ای شیر شکاران سیه موی سیه چشم!
آهوی گرفتار به زندان شما من
آن روح پریشان سفرجوی جهانگرد
همراه به هر قافله چون بانگ درا، من
تا بیشتر از غم، دل دیوانه بسوزد
برداشته شب تا به سحر دست دعا من
سیمین! طلب یاریم از دوست خطا بود:
ای بی دل آشفته! کجا دوست؟ کجا من؟

magmagf
02-10-2007, 00:45
ناله کم کن، ناله کم کن ای غریب
حال محزون تو خوابم می کند

سخت سختم کوه فولادم اگر
آتش عشقت مذابم می کند

مانده ام سر گشته در یک انتظار
تا غمت کی انتخابم می کند

شب خوش

mohammad99
02-10-2007, 00:48
دو تا كفتر
نشسته اند روي شاخه ي سدر كهنسالي
كه روييده غريب از همگنان در ردامن كوه قوي پيكر
دو دلجو مهربان با هم
دو غمگين قصه گوي غصه هاي هر دوان با هم
خوشا ديگر خوشا عهد دو جان همزبان با هم
دو تنها رهگذر كفتر
نوازشهاي اين آن را تسلي بخش
تسليهاي آن اين نوازشگر
خطاب ار هست : خواهر جان
جوابش : جان خواهر جان
بگو با مهربان خويش درد و داستان خويش
نگفتي ، جان خواهر ! اينكه خوابيده ست اينجا كيست
ستان خفته ست و با دستان فروپوشانده چشمان را
تو پنداري نمي خواهد ببيند روي ما را نيز كورا دوست مي داريم
نگفتي كيست ، باري سرگذشتش چيست
پريشاني غريب و خسته ، ره گم كرده را ماند
شباني گله اش را گرگها خورده
و گرنه تاجري كالاش را دريا فروبرده
و شايد عاشقي سرگشته ي كوه و بيابانها
سپرده با خيالي دل
نه ش از آسودگي آرامشي حاصل
نه اش از پيمودن دريا و كوه و دشت و دامانها
اگر گم كرده راهي بي سرانجامست
مرا به ش پند و پيغام است



خدافظ رفیق


ماث

magmagf
02-10-2007, 07:57
تو اگر باشى،سرشار بهارم همه عمر
چه غم از فتنه ى پاييز و زمستان دارم

كفش ها راوى وامانده ى بن بست منند
آه...زجري كه من از بهت خيابان دارم

نعره ها،حنجره ها،زل زدن پنجره ها
خاطراتي چه از اين دست فراوان دارم

behzad1280
02-10-2007, 09:30
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگی مخلصانه ياد آريد
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد

kar1591
02-10-2007, 09:49
دلا خوبان دل خونین پسندند
دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بی مشتری نیست
گروهی آن گروهی این پسندند

blackfox
02-10-2007, 10:41
دیری است کـه دلدار پیامک نفرستاد / بهــــر دلک خاصک و عامک نفرستاد

زان گوشی دردانه که خاموش مبادا!/ بر گوش دل بنــــده سلامک نفــــرستاد

از خالک خود دانگکی ساخت ولیکن/ صیّادک من حیف کـــه دامک نفرستاد

بنشست و سپس پا شد و خندید ودریغا/ یک مورچه از بهــر حمامک نفرستاد