مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
قسم می دم تو را همراز تو هم آغاز و هم پرواز
تو ای ماه و تو ای دریا تو ای زیبا حلالم کن
نوشتم زیر نور ماه برایت آخرین مصرع
اگر خوب یا که بد بودم ببخش من را حلالم کن
Behroooz
17-08-2007, 01:17
نكن كاري كه بر پا سنگت ايو
جهان با اين فراخي تنگت ايو .
shalineh
17-08-2007, 01:21
وای چه سخت است
نتوان راز دل را داد زدن
بغض هر نفس را اندکی فریاد زدن
وای چه سخت است
دلی را به عشق کسی دار زدن
Behroooz
17-08-2007, 01:23
نزن بر سر ناتوان دست زور
كه روزي درافتي به پايش چو مور ....
Behroooz
17-08-2007, 01:34
راهیست راه عشق که هیچش کناره نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بودم
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
راهيست راه عشق ...........
shalineh
17-08-2007, 01:35
قسم به روي ماه تو، نگاه بي گناه تو
قسم به سرمه چشات، قسم به بوسه لبات
قسم به تار موي تو، به عشق و آبروي تو
قسم به آرزوي تو، دارم ميام به سوي تو
Behroooz
17-08-2007, 01:45
و اما امشب
دلي را به دست اوردم . شمايلي بديدم .
خوابم را ربود . تنهاييش را پر كردم .
و فردا را نمي دانم .......
من اولین سیاه مستِ زمینم !
هر چرخی که می بینید ،
بر محور ِ شراره های شور عشق من می چرخد !
آه را من به دریا آموختم !
من ماگدالینم !
پوشیده در پوستِ خرس
و معطر به چربی ِ وال !
سرم به بوتۀ خشکِ گونی مانند است ،
با این همه هزار خورشیدُ ماهُ زمین را
یک جا در آن می چرخانم !
اولین اشک را من ریختم ،
بر جنازۀ زنی که غوطه ور در شیرُ خون
کنار نارگیلی مُرده بود !
بی هراس سکوتُ سنگُ سکسکه ... !
همچو ماهي كه به دريا هوس آب كند،
كار عشاق چنين است ، خدا ميداند
نظري كن كه دل از غصه تو مي ميرد،
اين خلاف دل و دين است ، خدا ميداند،
عمر من نيست به اندازه ديدار رخت ،
دل از اين غصه حزين است ، خدا ميداند
دل دیوانهی من قابل زنجیر نبود
ورنه کوتاهی از آن زلف گره گیر نبود
دوش با طرهاش از تیرگی بخت مرا
گلهای بود ولی قدرت تقریر نبود
عشق میگفتم و میسوختم از آتش عشق
که در این مسالهام فرصت تفسیر نبود
ديده را بگشود تا بيند كدام
جامه ي مرگ و فنا پوشيده بود
همسرش را با رقيبش خفته ديد !
ليك طفلش... جام را نوشيده بود ! ...
چون سپند از جاي جست و بي درنگ
مانده هاي جام را، خود سركشيد
طفل را بر دوش افكند و دويد
نعره ها از پرده ي دل بر كشيد
« واي !... مَردم ! مادري فرزند كُشت !
رحم بر چشمان گريانش كنيد !
طفل من نوشيده زهري هولناك
همتي! شايد كه درمانش كنيد ... »
در پی احساسم
سال هاست که میگردم
میدانم بوده است
ومن شاید
در یک سهل انگاری کوتاه
آنرا
در مکان
یا زمانی
جاگذاشته ام.
می ترسیدم - خدای نکرده ! -
آنقدر در غربت ِ گریه هایم بمانی،
تا از سکوی سرودن ِ تصویرت سقوط کنم!
اما آمدی!
بانوی همیشه ی نجات و نجابت!
حالا دستهایت را به عنوان امانت به من بده!
این دل ِ بی درمان را که در شمار ِ عاشقان ِهمیشه می گنجانم،
انگشتانم،
برای شمردنشان
کم می اید
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه دیگر ببری از دستم
من پچ پچ غمین تصاویر عشق را
محبوس و چارمیخ به دیوار سال ها
پیوسته باز می شنوم در درون شب
من رویش گیاه و رشد نهالان
پرواز ابرها تولد باران
تخمیرهای ساکت و جادویی زمین
من نبض خلق را
از راه گوش می شنوم آری
همواره من تنفس دریای زنده را
تشخیص می دهم
باور نمی کنی
اما
در زیر پاشنه هر در
در پشت هر مغز
من له له سگان مفتش را
پی جوی و هرزه پوی
احساس می کنم
Asalbanoo
17-08-2007, 14:06
مرا دیگر یارای نبرد نیست
بر زانو افتاده
با دستانی خالی
فریادهای عاصی
که به آسمان نرسیده
قطره قطره سکوت می شوند
بر سرم می ریزند
روزها تو می گفتی
تا دیروز من
که می توانم نگه دارم دستی دیگر را
چرا که کسی دست مرا گرفته است
به زندگی پیوندم داده است
امروز می گویم
دستانم رها شده است
مرا در دل درخت مهربانی به چه ماند به سرو بوستانی
نه شاخش خشک گردد روز سرما نه برگش زرد گردد روز گرما
مرا دیگر یارای نبرد نیست
بر زانو افتاده
با دستانی خالی
فریادهای عاصی
که به آسمان نرسیده
قطره قطره سکوت می شوند
بر سرم می ریزند
روزها تو می گفتی
تا دیروز من
که می توانم نگه دارم دستی دیگر را
چرا که کسی دست مرا گرفته است
به زندگی پیوندم داده است
امروز می گویم
دستانم رها شده است
تو از خورشيدها آمدهاي از سپيدهدمها آمدهاي
تو از آينهها و ابريشمها آمدهاي.
□
در خلئي که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائي
نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصلهي ِ دو مرگ
در تهيي ِ ميان ِ دو تنهائي ــ
نگاه و اعتماد ِ تو بدينگونه است!
تمام سايه هاي جهان را دور مي زني
از خود مي پرسم
گيريم پنجره ها دايم بسته اند
و چشم ها بازيگوش و خسته
از سايه ي دنج حضورمان چگونه مي گذرد؟
ايراد از آفتاب نيست
سايه ها كوتاهند
سلام
خوبی اقا جلال؟
تازگی ها زیاد انجمن اما مشاعره نمی یان چیزی شده ؟
در خلئي که نه خدا بود و نه آتش، نگاه و اعتماد ِ تو را به دعائي
نوميدوار طلب کرده بودم.
جرياني جدي
در فاصلهي ِ دو مرگ
در تهيي ِ ميان ِ دو تنهائي ــ
نگاه و اعتماد ِ تو بدينگونه است![
□
شاديي ِ تو بيرحم است و بزرگوار
نفسات در دستهاي ِ خاليي ِ من ترانه و سبزيست
من
برميخيزم!
چراغي در دست، چراغي در دلام.
زنگار ِ روحام را صيقل ميزنم.
آينهئي برابر ِ آينهات ميگذارم
تا با تو
ابديتي بسازم.
سلام
من مشاعره نمیام یا شماها؟ اشتباه نمیکنید کاراگاه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
Asalbanoo
17-08-2007, 14:30
دستانت را به دیگری می سپارم
تنها سقوط می کنم
دستی اگر دستم گرفت
هنوز آدمیانی
بر این زمین خاکی
می زیند...
Asalbanoo
17-08-2007, 14:33
می توان تا قله های اوج رفت
می شود پرنده بود
از درٌه های غم گذشت
زندگی دیگر چیست؟
زندگی راز شکیبایی توست
وقت آزادی پروانه ی عشق
که تو از عمق وجود
در پیله ی دل پروردی
از برای آزادی اش
مهرش از دل افکندی
از عشق خود دل کندی
وباز زندگی
رودی خروشان
می رود از کنار تو
پا در این رود گذاری
تا همیشه در جریانی
ور نه از دور ببینی
از قافله جا می مانی...
-----------
سلام جلال جان خوبی؟
فنکی اون منم که زیاد نمی اد و خودت
ياد ايام جواني جگرم خون ميكرد
خوب شد پير شدم كم كم و نسيان آمد
نه اشتباه چیه
اگه اشتباه نکنم هلو!!!!!!
Asalbanoo
17-08-2007, 14:36
در عطشناکی تو
که اندوه مرگ عطشناکت
از فراز سالها
می نشیند بر قلبها
و ما هنوز، تشنه ی فهمیدن تو
سالهاست می رویم به جستجو
از تو گفتیم با فرات
طغیان کرد
و شگفتا که اگر دریا شود
تشنه ی فهمیدن توست
خون تو در رگ آن دشت نشست
که کنون قلب زمین است
ورنه او، هیچ نداشت
که اینگونه مقدس بشود
پاک شود
متبرک بشود
در برابر ِ بيکرانيي ِ ساکن
جنبش ِ کوچک ِ گُلبرگ
به پروانهئي ماننده بود.
زمان، با گام ِ شتابناک برخاست
و در سرگرداني
يله شد.
در باغستان ِ خشک
معجزهي ِ وصل
بهاري کرد.
سراب ِ عطشان
برکهئي صافي شد،
و گنجشکان ِ دستآموز ِ بوسه
شادي را
در خشکسار ِ باغ
به رقص آوردند.
سلام مژگان خانوم. چه عجب اینورا؟
درست میگین شما.
الآن آتشنشانم دیگه!
درون جاده ها دیگر کسی نیست
برای این دلم ، دلواپسی نیست
تمام غنچه ها در باد مردند
برای درد گل ، یاری رسی نیست
هزاران لشکر ازغم قصد دل کرد
اگر باشی تو ، این لشکر خسی نیست
فعلا با اجازه
توفانها
در رقص ِ عظيم ِ تو
بهشکوهمندي
نيلبکي مينوازند،
و ترانهي ِ رگهايات
آفتاب ِ هميشه را طالع ميکند.
بگذار چنان از خواب برآيم
که کوچههاي ِ شهر
حضور ِ مرا دريابند.
دستانات آشتي است
و دوستاني که ياري ميدهند
تا دشمني
از ياد
برده شود.
پيشانيات آينهئي بلند است
تابناک و بلند،
که خواهران ِ هفتگانه در آن مينگرند
تا به زيبائيي ِ خويش دست يابند.
دو پرندهي ِ بيطاقت در سينهات آواز ميخوانند.
تابستان از کدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
آبها را گواراتر کند؟
تا در آئينه پديدار آئي
عمري دراز در آن نگريستم
من برکهها و درياها را گريستم
اي پريوار ِ در قالب ِ آدمي
که پيکرت جز در خُلوارهي ِ ناراستي نميسوزد! ــ
حضورت بهشتيست
که گريز ِ از جهنم را توجيه ميکند،
دريائي که مرا در خود غرق ميکند
تا از همه گناهان و دروغ
شسته شوم.
و سپيدهدم با دستهايات بيدار ميشود
موفق
mohammad99
17-08-2007, 14:52
در کنج دماغم مطلب جای نصيحت
کاين گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
بس طور عجب لازم ايام شباب است
salam
تا دست ِ تو را به دست آرم
از کدامين کوه ميبايدم گذشت
تا بگذرم
از کدامين صحرا
از کدامين دريا ميبايدم گذشت
تا بگذرم.
روزي که اينچنين به زيبائي آغاز ميشود
]به هنگامي که آخرين کلمات ِ تاريک ِ غمنامهي ِ گذشته را با شبي که
در گذر است به فراموشيي ِ باد ِ شبانه سپردهام[،
از براي ِ آن نيست که در حسرت ِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و ميوهئي، اي همهي ِ فصول ِ من!
بر من چنان چون سالي بگذر
تا جاودانهگي را آغاز کنم
سلام محمد.خوبی؟
من فعلا بای
mohammad99
17-08-2007, 14:58
من بنده چشم مست پر خواب توام","آن دم كه چنان و اين چنين مي افتي"
قربانت
مرسی
hishki69
17-08-2007, 15:11
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند؟
دورها آوائیست که مرا میخواند
آری
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد.
کی زمان آن فرا می رسد که همهء روزم
همان دمی باشد که
در سراپردهء تو بیارامم
بر بستری از عطر گل ها .
تو غنوده باشی و من بانگ برآورم :
ای نازنینِ ماه سیما
ای ابروکمانِ نیک خو !
مهربان باش با من !
آه ! کی می رسد آن زمان ؟ ..
نه بوی عشق از این روزگار می آید
نه فیض ناله ای از این دیار می آید
چو کودکان دل خود تا به کی فریب دهم؟
غبار خانه بیفشان که یار می آید
hamid_hitman47
17-08-2007, 18:11
دیگه اشکم، برام میگه، حرفارو خوب میدونه
رفتن تو که دیگه واسم، اشکی نمونده
نمی دونم، کجا رفتی چرا رفتی
توی تلخی وجودم، مثل این اشکای شورم
توی این وحشت تنها، میدونم فردا میمیرم
وقتی یاد تو نباشم، دیگه از زندگی سیرم
مثل این اشکای پیرم، میدونم فردا میمیرم...
مرغ دل از آشیانی دیگر است
عقل و جان را سوی او آهنگ نیست
ساقیا خون جگر در جام ریز
تا شود پر خون دلی کز سنگ نیست
آتش عشق و محبت برفروز
تا بسوزد هر که او یک رنگ نیست
تو رفتی و روی چمن زرد شد
دل باغبان تو پر درد شد
گل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو ازین بام ویران گریخت
توازی ردّ ِ ممتّد ِ دو چرخ ِ يکي گردونه
در علفزار...
□
جز بازگشت به چه ميانجامد
راهي که پيمودهام؟
به کجا؟
ساماناش کدام رُباط ِ بيسامانيست
با نهال ِ خُشکي کَجمَج
کنار ِ آبداني تشنه، انباشته به آخال
درازگوشي سودهپُشت در ابری از مگس
و کجاوهيي درهمشکسته؟ ــ:
کجاست بارانداز ِ اين تلاش ِ بهجانخريده به نقد ِ تمامت ِ عمر؟
کدام است دستآورد ِ اين همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشي
ترانهيي خواندن
و کوران را
به رهآورد
عروسکاني رنگين از کولبار ِ وصلهبروصله برآورد
در وصل هم ز عشق تو اي گل در اتشم
عاشق نمي شوي كه ببيني چه مي كشم
من برگ را سرودي کردم
سر سبزتر ز بيشه
من موج را سرودي کردم
پُرنبضتر ز انسان
من عشق را سرودي کردم
پُرطبلتر ز مرگ
سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودي کردم
پُرتپشتر از دل ِ دريا
من موج را سرودي کردم
پُرطبلتر از حيات
من مرگ را
سرودي کردم.
مگر مي شود كند با سادگي
دل از چشم هاي تماشاييت
در ايينه ي اشك شفاف من
چه زيباست طرز خود اراييت
تو چرا پنجره را بستي ؟
تو چرا آينه را
دام لغزنده ترين ثانيه ها بر رف ننهادي
تو چرا ساقه آبي را
كه فراز سر ما خم شد از بيشه باران خستي
تو چرا ساقه رازي را
از گلدان پنجره همسايه
از ابديت شايد
كه به سوي تو فرود آمد بشكستي
یه قاصد خبرم داد که آفتاب لب بومه
نوشتم رو تن شب که خوشبختی تمومه
نه من مونده نه ماهی نه حرفی نه صدایی
هزار دفعه شکستم عجب حادثه هایی
یک سهم به مثنوي مولانا
دو سهم به " ني " بدهيد .
و مي بخشم به پرندگان
رنگها ، کاشي ها ، گنبدها
به يوزپلنگاني که با من دويده اند
غار و قنديل هاي آهک و تنهائي
و بوي باغچه را
به فصل هايي که مي آيند
بعد از من
سلام
دين و دل به يك ديدن باختيم و خرسنديم
در قمار عشق اي دل كي بود پشيماني
سلام سلام سلام
خوب كسي ما رو تحويل نگرفت ما هم رفتيم
یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش
یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش
یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش
یکی به حال پریشان ز موی پیچانش
یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش
سلام پایان
من تحویلت گرفتم. به خدا دنبال "ی" میگشتم!! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند
« زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
« زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
سلام
خوبین؟
دگر باره خیاط باد صبا
بر اندام گل دوخت رنگین قبا
یکی را به بر ارغوانی سلب
یکی را به تن خسروانی ردا
ز اصحاب بستان که یکسر بدند
برهنه تن و مفلس و بینوا
به دست یکی بست زیبا نگار
به پای یکی بست رنگین حنا
بیاراست بر پیکر سرو بن
یکی سبز کسوت ز سر تا به پا
سلام. ممنون
mohammad99
17-08-2007, 23:37
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حاليا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدميانی که بهشتت هوس است
عيش با آدمی ای چند پری زاده کنی
سلام
یکی پیش شوریده حالی نبشت
که دوزخ تمنا کنی یا بهشت؟
بگفتا مپرس از من این ماجری
پسندیدم آنچ او پسندد مرا
سلام محمد
boy iran
17-08-2007, 23:51
رفت و من در حسرت نگاهش چشم بر افق دوخته ام.
و دست به دعا برداشته ام که برگردد.
اما افسوس التماس دلم را نمی بیند.
هنوز یک دل سیر او را ندیده ام.
منم آن حلقه در گوش و نشسته گوش شمس الدین
دلم پرنیش هجران است بهر نوش شمس الدین
چو آتشهای عشق او ز عرش و فرش بگذشتهست
در این آتش ندانم کرد من روپوش شمس الدین
در آغوشم ببینی تو ز آتش تنگها لیکن
شود آن آب حیوان از پی آغوش شمس الدین
نازنين دنيا همينه
اون كه خوب بود بدترينه
نكنه تنهات گذاشته
اخره عشقها همينه
اين روزا عشقها خياله
حتي فكرشم محاله
عشق پاك پيدا نمي شه
باشه هم رو به زواله
هر دفعه كه مي خواهم از دلدادگي شرحي دهم
انگار از اول ميشوم يكباره جادوي شما
وقتي كسي مي گويد از رسم ومرام دلبري
فورن به خاطر آورم آن پيچش موي شما
mohammad99
18-08-2007, 00:11
از نهيبش پنجه میافکند شير
در بيابان نام او چون میشنيد
سروران را بیسبب میکرد حبس
گردنان را بیخطر سر میبريد
عاقبت شيراز و تبريز و عراق
چون مسخر کرد وقتش در رسيد
آنکه روشن بد جهانبينش بدو
ميل در چشم جهانبينش کشيد
دل اگر از من گریزد وای من
غم اگر از دل گریزد وای دل
ما ز رسوایی بلند آوازه ایم
نامور شد هر که شد رسوای دل
خانه مور است و منزلگاه بوم
آسمان با همت والای دل
گنج منعم خرمن سیم و زر است
گنج عاشق گوهر یکتای دل
در میان اشک نومیدی رهی
خندم از امیدواریهای دل
لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند
مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند
سلام دوستان
دامن افشان گذشت و باز نگشت
عمر از دست رفته را ماند
قد موزون او به جامه سرخ
سرو آتش گرفته را ماند
نیمه جان شد دل از تغافل یار
صید از یاد رفته را ماند
سوز عشق تو خیزد از نفسم
بوی در گل نهفته را ماند
رفته از ناله رهی تاثیر
حرف بسیار گفته را ماند
سلام دوست عزیز
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
mohammad99
18-08-2007, 00:27
نوح ار چه مردم وار بد طوفان مردم خوار بد","گر هست آتش ذره اي آ ن ذره دارد شعله ها"
سلام مهربون
نی افسرده ای هنگام گل روید ز خاک من
که برخیزد از آن نی ناله های دردناک من
مزار من اگر فردوس شادی آفرین باشد
به جای لاله و گل خار غم روید ز خاک من
مخند ای صبح بی هنگام که مشب سازشی دارد
نوای مرغ شب بس خاطر اندوهناک من
نیم چون خاکیان آلوده گرد کدورتها
صفای چشمه مهتاب دارد جان پاک من
چو دشمن از هلاک من رهی خشنود میگردد
بمیرم تا دلی خشنود گردد از هلاک من
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر ببايد به دهانم
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
mohammad99
18-08-2007, 00:31
نيست غمخوار مرا در همه دنيا که بنازم
چه بگريم، چه بخندم، چه بميرم، چه بمانم
من و اين کنج اسارت، غم ناکامی و حسرت
که عبث زادهام و مهر ببايد به دهانم
__________________
مامانم گفته به من دست تو مماخم نکنم
گیگیلی در نیارم شوت نکنم
سر حوض جیش نکنی
پیشی رو خیش نکنی
اقدسو بوش نکنی
حرفشو گوش نکنی
اما من بی ادبم
دوست دارم دست تو مماخم بکنم
گیگیلی در بیارم شوت بکنم
سر حوض جیش بکنم
پیشی رو خیس بکنم
اقدسو بوش بکنم
به حرف اون گوش بکنم
من به خود می گویم
این همان است که شب ها با من
سوی پایان جهان ، رهسپر است
آه ای سایه ی افتاده به خاک
گر به هنگام درخشیدن صبح
همچنان همقدم من باشی
جای پاهای هزاران شب را
با نقوش قدم صدها روز
بر زمین خواهی دید
وین اشارات تو را خواهد گفت
کاین وجودی که ز بانگ قدمش می ترسی
مرگ در قالب روزی دگر است
...
تار و پود هستی را سوختیم و خرسندیم
رند عاقبت سوزی همچو ما کجا بینی
تا بد از دلم شبها پرتوی چو کوکبها
صبح روشنم خوانی گر شبی مرا بینی
ترک خودپرستی کن عاشقی و مستی کن
تا ز دام غم خود را چون رهی رها بینی
محمد کاراگاهی چطور شغلیه؟
ياس ما را رو به پاكي مي برد
رو به عشقي اشتراكي مي برد
mohammad99
18-08-2007, 00:44
در آن مقام که سيل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از ميان کران گيرد
چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گيرد
**
شغل خوبیه.البته تمام نسوان فطرتا این شغل رو تو خونشون دارن
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
آها پس فطریه!
غلام همت آنم كه زير چرخ كبود
زهرچه رنگ تعلق پذيرد آزادست
كودك از پشت الفاظ
تا علفهاي نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه.
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد، خاري
پاي او را خراشيد.
سوزش جسم روي علفها فنا شد.
(اي مصب سلامت!
شور تن در تو شيرين فرو مينشيند.)
جيك جيك پريروز گنجشكهاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت.
جوي آبي كه از پاي شكشادها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه ميبرد.
كودك ار سهم شاداب خود دور ميشد.
زير باران تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخههاي هلو روي پيراهنش ريخت
تمام زندگيم در خيال مي گذرد
جوانيم به اميدي محال مي گذرد
دقيقه ثانيه هر لحظه مثل يك قرن است
و روز كند تر از ماه و سال مي گذرد
mohammad99
18-08-2007, 01:04
تا استوارتر به بر آئيد
و همصدا بسرائيد:
« ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
شب خوش(سایه خانوم شرمنده حوصله پیدا کردن شعر جدید نداشتم اینم دال داشت دیگه!!!)
تنها ماندم ، تنها رفتي
چو ن بوي گل به كجا رفتي؟؟
به كجائي غمگسار من
فغان زار من بشنو...... باز آ
از صبا حكايتي از روزگار من بشنو
باز آ ..... باز آ..............سوي رهي
چون روشني از ديده ما رفتي
با قافله باد صبا رفتي
تنها ماندم ، تنها ماندم.......
Asalbanoo
18-08-2007, 10:55
در هجوم همه لحظه های تلخ
در پس ویرانی قلب
درآن روزهای تنهایی و درد
من تو را یافته بودم
ودلم نه دراندیشه ی غم
نه دراندیشه ی شب
سوی پرده هایت آمد
سوی رنگ های پاییزی تو
وچه راهی پیمود تا بدانجا برسد
غافل از کمین اندوه
پا درآن بیراهه بنهاد
و بدانجا که رسید
همه چیز رسوا شد...
قالبی ازهزار رنگ پاییز
قالبی پُر ز تهی
سرد و بسته
چون پیله های سخت
و چه تلخ بود
که درآن سکوت سنگین
گُل رویاهایش
درعطش عشق
در غم ِمرگِ پاکی و صداقت
پرپر شد...
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم
می خواهم خود را نابود کنم
می خواهم محو شوم
هیچ هم نباشم
من میتوانم
همه چیز برای یک پرواز آماده است
Asalbanoo
18-08-2007, 15:14
تنها کلام تو...
سکوت
سکوت
سکوت
تنها جواب من...
سالهاست
معنا می کنیم این سکوت را
آنچه می آزارد تو را و مرا
تا به چند
از پس اشعار بلند
ما به هم عشق بورزیم؟
ما زهم مهربخواهیم؟
آخراین دوکلام عاشقانه
تا چه حد دشواراست
که بجای گفتنش
فلسفه ها می با فیم
می رسد به لبهامان و
جاری نمی شود
گویی از ترس
به ناگه می رمد
مبادا غرورمان بشکند
رد پای عشق برآن بماند
تا ابد پتکی شود بر سرمان
این عشقیست که ازآن دم می زنیم
***
آری غرور قاضی باشد
عشق متهم است و
محکوم به خاموشی
برای همیشه
تا ابد
وچه سخت است
زنده ماندن
در حصار خاموشی..
arsenal19
18-08-2007, 16:00
هر کسي همسفرم شد دست اخر قفسم شد
من ساده به خيالم که همه کار و کسم شد
سلام
منم هستم
ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد
چون بشد دلبرو با يار وفادار چه كرد
دگر حور و پري را کس نگويد با چنين حسني
که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو
تو کافردل نميبندي نقاب زلف و ميترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداري
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
واي, من ديوانهام , ديوانهام
دوستان, گيريد و زنجيرم كنيد
بينمش هر جا و سير از او نيم
مرگ گر سيرم كند, سيرم كنيد
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
او را بهجُرم کندن یک سیب کشتند
بیآنکه جرمش را کند تکذیب کشتند
اوّل بهضرب تَرکه او را پند دادند
بعداً بهقصد اندکی تأدیب کشتند
آنان بدون سیبها آسیب بودند
او را فقط از ترس این آسیب کشتند
قانون منع سیب را تصویب کردند
تصویب کردند و پساز تصویب کشتند
آمد بگوید من! ولی فرصت ندادند
آرام شد، او را به این ترتیب کشتند
ردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمیرسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
تو زمن شرم و من زتو شوخی
یا بیا موز یا بیاموزم
بارها چرخ گفت: می خواهم
که زطبعش جفا بیاموزم
پردهء عالمی دریده شود
گر از او یک نوا بیا موزم
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
سلام فرانک خانوم.
چطورید؟
در خواب میمانم.
برای هميشه در خواب میمانم تا بيداری، حس لمس عاشقانهات را به گذار نبودت نسپارد.
تو نيستی و من هر لحظه بيشتر به بودنت خو میگيرم
سلام
ببخشید تلفن زنگ زد رفتم
خوبم شما خوبی ؟
boy iran
18-08-2007, 21:00
مبخشای بر هرکجا ظالمیست...............که رحمت بر او ظلم بر عالمیست
جهانسوز را کشته بهتر چراغ...............یکی به در آتش که خلقی به داغ
هر آنکس که بر دزد رحمت کند..............ببازوی خود کاروان می زند
جفاپیشگان را بده سر بباد..............ستم بر ستم پیشه عدلست و داد
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
تا نه هر بیخبری وصف جمالت گوید
سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم
گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
ممنون. خوبم
من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشماتو وا کن
تو میگی من و رها کن
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویی
مرغ کوه طور تویی خسته به منقار مرا
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
mohammad99
18-08-2007, 22:41
من درين گوشه كه از دنيا بيرون است،
آسماني به سرم نيست،
از بهاران خبرم نيست،
آنچه ميبينم ديوار است.
آه، اين سخت سياه
آن چنان نزديك است
كه چو بر ميكش از سينه نفس
نفسم را بر ميگرداند.
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همين يك قدمي ميماند.
كورسويي ز چراغي رنجور
قصه پرداز شب ظلماني است.
نفسم ميگيرد
كه هوا هم اينجا زنداني است.
SALAM
تقويم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهاي سبِِِِزِِِ سرآغاز سال کو؟
رفتيم و پرسش دل ما بي جواب ماند
حال سؤال و حوصله قيل و قال کو؟
سلام پسر خوب
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر می داشت
تمام بال هایش غرق در اندوه غربت شد
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم
خویشتن را به طفیلی به میان اندازم
تا نه هر بیخبری وصف جمالت گوید
سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم
گر به میدان محاکای تو جولان یابم
گوی دل در خم چوگان زبان اندازم
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست
چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین
حق علیمست که لبیک زنان اندازم
می خواهم خود را نابود کنم
می خواهم محو شوم
هیچ هم نباشم
من میتوانم
همه چیز برای یک پرواز آماده است
تنم بپوسد و خاکم به باد ریزه شود
هنوز مهر تو باشد در استخوان ای دوست
جفا مکن که بزرگان به خردهای ز رهی
چنین سبک ننشینند و سرگران ای دوست
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خویشتن مران ای دوست
تموم خاطراتم با اسمت جون مي گيره
تموم درد و رنجم با ياد تو مي ميره
تو از تموم دنيا قشنگتري مي دونم
همه ترانه هامو به عشق تو مي خونم
اگه دنيا خزونه تو از جنس بهاري
يه دنيا عشق و شور رو ميون سينه داري
سلام
خوبین اقا جلال؟
بخواب پوپک من دست از خيال بکش
برو به بستر و در ذهن خود دو بال بکش
يکی برای من اينجا که زود تر برسم
يکی برای خود آنجا به شکل دال بکش
شکر وفا بکاری سر روح را بخاری
ز زمانه عار داری به نهم فلک برآیی
کرمت به خود کشاند به مراد دل رساند
غم این و آن نماند بدهد صفا صفایی
هله عاشقان صادق مروید جز موافق
که سعادتی است سابق ز درون باوفایی
سلام فرانک.
مرسی خوبم. شما خوبید؟
يك نفر ساده ، چنان ساده كه از سادگيش
ميشود يك شبه پي برد به دلداد گي اش
يك نفر سبز ، چنان سبز ، كه از سرسبزيش
ميتوان پل زد از احساس خدا تا دل خويش ،
شراب ارغواني چارهي رخسار زردم نيست
بنازم سيلي گردون که چهرم ارغواني کرد
هنوز از آبشار ديده دامان رشک دريا بود
که ما را سينهي آتشفشان آتشفشاني کرد
چه بود ار باز ميگشتي به روز من توانائي
که خود ديدي چها با روزگارم ناتواني کرد
در من انگار كسي در پي انكار من است ،
يك نفر مثل خودم عاشق ديدار من است،
تا بود نسخه عطري دل سودازده را
از خط غاليه ساي تو سوادي طلبيم
چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادي طلبيم
بر در مدرسه تا چند نشيني حافظ
خيز تا از در ميخانه گشادي طلبيم
من عهد کرده ام که ببوسم لب کسی
یک غنچه شکفته شاداب می دهید
حرفی نزن که خسته ام از هرچه صحبت است
چشمی برای دیدن یک خواب می دهید
دل شده یک کاسهء خون
به لبم داغ جنون
به کنارم تو بمون
مرو با دیگری ...
اومده دیونهء تو
به در خونهء تو
مرو با دیگری ...
یار دگر داری اگر بیخبر وای من
تا به لبت بوسه زند بعد ازین جای من ...
پس از من شاعری اید
که توفان را نمی خواهد
نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها
نمی شوید به موج اشک
چشم آرزویش را
آن که ایینه ی صبح و قدح لاله شکست
خاک شب در دهن سوسن آزاد گرفت
آه از شوخی چشم تو ، که خونریز فلک
دید این شیوه ی مردم کشی و یاد گرفت
منم و شمع دل سوخته ، یارب مددی
که دگرباره شب آشفته شد و باد گرفت
تو دلت بوسه ميخواد من ميدونم اما لبت
سر هر جمله دلش ميخواد يه اما بذاره
بي تو دنيا نميارزه تو با من باش و بذار
همهي دنيا منو هميشه تنها بذاره
من ميخوام تا آخر دنيا تماشات بكنم
اگه زندگي برام چشم تماشا بذاره
مرسی جلال جان
خوبم
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
وگر طلب کند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز کنید
میگم تاپیک سنگ قبر ما هم به یه دردی خورد اخرش!!
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
دیدین به یادش بودم
بانو
روزی که آمدی
فرشتگان
زمین را زیور بستند
و کبوتران
گیسوان درختان را
چشمانت نگینی است
بر گستره زمان
که دیدگان خورشید را
خجل می سازد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
دلم دل از هوس یار بر نمیگیرد
طریق مردم هشیار بر نمیگیرد
بلای عشق خدایا ز جان ما برگیر
که جان من دل از این کار بر نمیگیرد
همیگدازم و میسازم و شکیباییست
که پرده از سر اسرار بر نمیگیرد
وجود خسته من زیر بار جور فلک
جفای یار به سربار بر نمیگیرد
نمیدونم چی انتخاب کرد؟!
fereshte khanoom
18-08-2007, 23:56
در استانه سال های سرگردانی
و متن های گره خورده در فراموشی
تبلور حسی مشترک شبیه عشق
دوباره
اندام مارا می رویاند
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
من لولی ملامتی و پیر و مرده دل
تو کولی جوان و بی آرام و تیز دو
رنجور می کند نفس پیر من تو را
حق داشتی ، برو
و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد
و باران تندی گرفت
و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ
اجاق شقایق مرا گرم کرد
نگفته بود
دیدم و چه ها دیدم،
یک به یک تماشایی
آفتاب را دیدم،
هفت رنگ و فهمیدم
اینکه نیست بی رنگی، زیر چرخ مینایی..!
...
يا مريم مقدس! از اين تهمت بزرگ
امشب به چشم مشرقيات ميبرم پناه
اين بار نيم شب به سراغ دلم بيا
پنهان ز چشمهاي خطابين سر به راه!
fereshte khanoom
19-08-2007, 13:00
هزار چشمه احساس در درون تو جوشید
شراب ناب تمنا روان وجان تو نوشید
توای کمال تعالی وروح سبز بهاران
دل ات زکس نهراسید وبر مهار خروشید
در دام اين فريب ، بسي دير مانده ام
ديگر به عذر تازه نبخشم گناه خويش
اي زندگي ، دريغ كه چون از تو بگسلم
در آخرين فريب تو جويم پناه خويش
...
شاخه یاس قشنگم تو بمان !
بوی عطر تو، بهاران زیباست .
ولی باز وجود تو ، ریشه این زیبائیست.
تو نگو که این زمان میگذرد .
ار چه آن میگذرد !
خاطرت همیشه با من است و بس
Behroooz
19-08-2007, 13:47
سراسر دلم خانه توست .
ولي ايا قدمي هم از تو براين خانه خواهد افتاد؟
سقفش را خراب كن .
تا ستاره ها هم به تو حسودي كنند كه من ماهشان را دزديده ام . .....
معجزه عادی:
در سکوت شب،
وق وق سگ های ناپیدا
معجزه ای از انبوه معجزات:
ابری رقیق و کوچک
می تواند ماه بزرگ و سنگینی را فرا پوشد.
چند معجزه توأم: درخت توسکایی در آب منعکس شده
و این که در آب تاج وارونه می رویَد
و هیچ به ته نمی رسد
اگر چه آب کم عمق است
معجزه روزمره:
باد ضعیف و معتدل
در زمان طوفان
خيال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نميرد آن که به هر لحظه ياد ياران کرد
نسيم زلف تو در باغ خاطرم پيچيد
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد
چراغ خانه ي آن دلفروز روشن باد
که ظلمت شب ما را ستاره باران کرد
دنيا را خيره كردند
با آن كه در دستانشان جز سنگ نبود
چونان مشعلها درخشيدند
و چونان بشارت از راه رسيدند
ايستادند
منفجر شدند
شهيد شدند
و ما برجا مانديم; چونان ستارههايي
قطبي
ــ با پيكرهايي پوشيده از گرما ــ
آنان از براي ما جنگيدند
تا كشته شدند
و ما در كافههامان مانديم
ــ چونان بزاق صدفها ــ
يكي در پي سوداگري
يكي در طلب ميلياردها اسكناس تا زده،
ازدواج چهارم و آغوشهاي صيقلي تمدن
يكي در جستوجوي قصري بيمانند در
لندن
يكي در كار سمساري سلاح، در
كابارهها، به طلب خونبهاي خويشتن
يكي در جستوجوي تخت و سپاه و
صدارت
نزار قباني
fereshte khanoom
19-08-2007, 15:24
تنهاست و از بنجره ای کوتاه
به بیابان های بی مجنون می نگرد
به گذر گاهی با خاطرهای مغشوش
از خرامیدن ساقی نازک در خلخال...
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس اين راز گفته را
لعلي نسفت کلک در افشان شهريار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
fereshte khanoom
19-08-2007, 15:30
ایا شما که صورت تان را
در سایه نقاب غم انگز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت اندیشه میکنید
که زنده های امروزی
چیزی بجز تفاله ی یک زندگی نیستند؟
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
nightmare
19-08-2007, 19:37
در انتهای هر سفر
در ایینه
دارو ندار خویش را مرور میکنم
این خاک تیره - این زمین
پویش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به جز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام
كجا
نديده اي مرا ؟
" حسین پناهی "
اي عشق به شوق تو گذر مي کنم از خويش
تو قاف قرار من و من عين عبورم
بگذار به بالاي بلند تو ببالم
کز تيره ي نيلوفرم و تشنه ي نورم
nightmare
19-08-2007, 20:35
ما بی صدا مطالعه می کردیم
اما کتاب را که ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشت های "هیس"
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم های من وتو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود
" قیصر امین پور "
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
nightmare
19-08-2007, 20:48
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست
گر دوست واقفست که بر من چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
ز خنده گل چنان به قفا افتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست
" سعدی " ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
nightmare
19-08-2007, 21:37
یه هماهنگی و تکمیل شعری بود که شما گذاشتین عزیز . قانون شکست ؟ عذر می خوام . Keep on[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
...
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست
گر دوست واقفست که بر من چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
ز خنده گل چنان به قفا افتاده باز
کو را خبر ز مشغله عندلیب نیست
" سعدی " ز دست دوست شکایت کجا بری
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
این هم تکمیل شعر [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
nightmare
19-08-2007, 22:30
تاريک هم چو گور
با آن که دور ازو نه چنانم
او از من است دور.
خاموش می گذارم من با شبی چنين
هر لحظه ای چراغ
می کاهم اش ز روغن
تا در رهم نگيرد جز او کسی سراغ
به زیبا ترین شکل قانون و آیین اینجارو بهم آموختی . ممنونم . [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تا بعد ..
غم من خور که غم بخورد مرا
راستی نیک غمگساری تو
زان سبب شادمانی از غم من
که ازین غم خبر نداری تو
بلبل شاخ عشق عطار است
گر به خوبی گل بهاری تو
موفق [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
fereshte khanoom
19-08-2007, 23:06
و هزاران چیز بیهوده دیگر را
و سر انجام
تو در فنجانی چای فرو خواهی رفت
مثل قایق در گرداب
ودر اعماق افق چیزی جز دود غلیظ سیگار
و خطوط ت نا مفهوم نخواهی دید
دردا و دریغا که دل از دست بدادم
واندر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بود
خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
با وصل تو نابوده هنوزم سر و کاری
سر بر خط بیداد و جفای تو نهادم
دل در سخن زرق زراندود تو بستم
تا در غم تو خون دل از دیده گشادم
مپسند که با خاک برم درد فراقت
چون دست غم عشق تو برداد به بادم
با آنکه نباشی نفسی جز به خلافم
هرگز نفسی جز به رضای تو مبادم
Behroooz
19-08-2007, 23:31
مرد را دردي اگر باشد خوش است
درد بي دردي علاجش اتش است
تو کافردل نميبندي نقاب زلف و ميترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداري
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
shalineh
19-08-2007, 23:39
واله و شیدا و مستم لیک،محتاج توام. یک نظر بر من نما،ای عارف فرزانه ام.
Behroooz
19-08-2007, 23:43
ما زياران چشم ياري داشتيم
ليك غلط بود انچه ميپنداشتيم
shalineh
19-08-2007, 23:44
من آن همواره مستم،که سیرابم نکردی هرگز از عشقت.
تو آن هشیار و آگه،که دانی چون کنی مستم
hellgirl
19-08-2007, 23:46
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در آن
شرط اول قدم ان كه مجبون باشي
hellgirl
19-08-2007, 23:50
در ره منزل ليلي كه خطرهاست در ان
شرط اول قدم آنه كه مجنون باشي
ياس خوشبوي محمد داغ ديد
صد فدك زخم از گل اين باغ ديد
مدفن اين ناله غير از چاه نيست
جز تو كس از قبر او اگاه نيست
shalineh
19-08-2007, 23:53
یکی را دوست میدارم . یکی را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نمیداند
نگاهش میکنم . نگاهش میکنم
شاید بخواند از نگاه من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمیخواند.
Behroooz
19-08-2007, 23:55
دست در دست هم نهيم به مهر ميهن خويش را كنيم اباد . فارغ از هر زنده باد و مرده باد ...........
دوش چشم خود ز خون دریای گوهر یافتم
منبع هر گوهری دریای دیگر یافتم
زین چنین دریا که گرد من درآمد از سرشک
گر کشتی بقا گرداب منکر یافتم
موج این دریا چرا فوقالثریا نگذرد
خاصه از تحت الثری قعرش فروتر یافتم
Behroooz
20-08-2007, 00:04
مكن بر جسم و جان منزل كه اين دون است و ان بالا
قدم زين هردو بيرون نه نه اينجا باش و نه انجا
shalineh
20-08-2007, 00:05
اي كه بر مه كشي از عنبر سارا چو گان
مضطرب جال مگردان من سرگردان را
ترسيم اين قوم كه بر درد كشان مي خندند
در سر كار خرابات كنند ايمان را.
اري اغاز دوست داشتن است
گر چه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نيانديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
تو كه از دايره عشق گريزان هستي
زهد با عشق عجين است ، خدا ميداند
همچو ماهي كه به دريا هوس آب كند،
كار عشاق چنين است ، خدا ميداند
fereshte khanoom
20-08-2007, 00:14
دانی ار زندگی چه میخواهم
من تو باشم. تو. بای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیر تو بار دیگر تو...
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
دلی کز عشق او دیوانه گردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او دیوانه گردد
کسی باید که از آتش نترسد
به گرد شمع چون پروانه گردد
به شکر آنکه زان آتش بسوزد
همه در عالم شکرانه گردد
کسی کو بر وجود خویش لرزد
همان بهتر که در کاشانه گردد
دل است و راز درون آنچه هست در کف اوست
روا بود، اگر امشب، بهانه ای دارد
دوستکانی داد شاهم جام دریا شکل و من
خوردم آن جام و شکوفه کردم و رفتم ز دست
هر که در دریا رود گر قی کند عذرش نهند
آنکه دریا شد در او گر قی کند معذور است
تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست
از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم
ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود
دو از تو من دل شده آواز چه سازم
اي عشق شكسته ايم مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را
ما در تو به چشم دوستي مي بينيم
اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
مرد مسافر حدیث خانه کو گوید
زان غرضش زن بود که بانوی خانه است
بود مرا خانهای نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب اگرچه یگانه است
گوئی خاقانیا ز خانه خبر ده
خانهی من همچو چوبه زیر میانه است
تو پنداري كه بدگو رفت وجان برد
حسابش با كرام الكاتبين است
دست به دست همچو گل آن بت مست میرود
گر ز پیش نمیروم کار ز دست میرود
من به رهش چو بیدلان رفته ز دست و آن پری
دست به دوش دیگران سر خوش و مست میرود
دل به اراده میدهد جان به کمند زلف او
ماهی خون گرفته خود جانب شست میرود
بعد از نیما
با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه ، خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده ، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری ، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک
دل ما خوش به فریبی است ، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه ی عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان ، سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا ، یارا ، اندوهگسارا تو بمان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باشد ، کنارا تو بمان
دلم نيومد شعرو كامل ننويسم
ببخشيد اگه طولانيه
اين شعرو سايه بعد از مرگ نيما واسه استاد شهريار گفته
گهواره از گريه تاسه مي رود
كودك كر و لالي كه منم
هراسان از حقايقي كه چون باريكه اي از نور
از سطح پهن پيشانيم مي گذرد
خواهران و برادران
نعمت اندوه و رنج را شكر گذار باشيد
هميشه فاصله تان را با خوشبختي حفظ كنيد
پنج يا شش ماه
خوشبختي جز رضايت نيست
به آشيانه با دست پر بر مي گردد پرستوي مادر
گمشده در قنديل هاي ايوان خانه اي كه سالهاست
از ياد رفته است
خوشا به حالتان كه مي توانيد گريه كنيد بخنديد
همين است
براي زندگي بيهوده دنبال معناي ديگري نگرديد
براي حفظ رضايت
نعمت انتظار و تلاش را شكرگزار باشيد
پرستوهاي مادر قادر به شكار بچه هاشان نيستند ...
در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز
با بال و پر سوخته پرواز چه سازم
گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات
با این همه افسونگری و ناز چه سازم
من نخواهم برد جان از دست دل
ای مسلمانان، فغان از دست دل
سینه میسوزد نهان از جور چشم
دیده میگرید روان از دست دل
ای رفیقان، چون ننالم؟وانگهی
بر تنم باری چنان از دست دل
هر که از دستان دل غافل شود
زود گردد داستان از دست دل
لا فتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار
اين سخن دارد زمين را بر مدار
رشک میبردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
پس از من شاعری اید
که توفان را نمی خواهد
نمی جوید امیدی را درون یک صدف در قعر دریاها
نمی شوید به موج اشک
چشم آرزویش را
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
يک عمر پريشاني دل بسته به مويي است
تنها سر مويي ز سر موي تو دورم
من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
من میگم چشمات و وکن
تو میگی من و رها کن
من میگم قلبم رو نشکن
تو میگی من می شکنم من ؟
من میگم دلم رو بردی
تو میگی به من سپردی ؟
من میگم دلم شکسته است
تو میگی خوب میشه خسته است
تخم بد کردن نباید کاشتن
پشت بر عاشق نباید داشتن
ای صنم ار تو بخواهی بنده را
زین سپس دانی نکوتر داشتن
چند ازین آیات نخوت خواندن
چند ازین رایات عجب افراشتن
نقش چین باید ز سینه محو کرد
صورت مهر و وفا بنگاشتن
چند ازین شاخ وفاها سوختن
چند ازین تخم جفاها کاشتن
ramyar.v
20-08-2007, 01:15
نی نای نای نی نای نای
دیو ساه قهوه ای
دیو سیاه قهوه ای
تومنو دیوونه کردی
تو منو بیچاره کردی:31:
نسیم صبحدم گو نرم برخیز
گل از خواب زمستانی برانگیز
بهارا بنگر این دشت مشوش
که می بارد بر آن باران آتش
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
حسین پناهی
Asalbanoo
20-08-2007, 11:21
تو سفر کردی یا من جا ماندم
تو تکرار کردی یا من .......
ولی کاش !!
ولی کاش آینه ای داشتی
و میدیدی کسی در پشت منظر نگاهت هم آغوش خاک گشته
و لحظه لحظهء خاطرات بودنت را در این فاصله ها میگذارد تا به تو نزدیک تر شود ......
کاش میدانستی که کسی آمار قدمهایت را دارد....
قانون ......
من به قانون شکنی محکومم...و تبعیدبه مجازم
نفرین به دادگاه تو .... نفرین به دادگاه من
چه بیهوده است انتظار دیروز را در فردا کشیدن...
بودن من درد نیست
من از بیهوده بودن سخت دلگیرم........
مادربزرگ
گم كرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
كه در كودكي بسته بودي به بازوي من
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
سلام
مژگان خانوم خوش آمدن به مشاعره
Asalbanoo
20-08-2007, 11:28
من نیز خواهم رفت ..........من نیز از بر خود خواهم رفت
و تو خود خواهی ماند.........خود تنها ........خود با تکرارها
..
باز تکرار شب است
خسته از تکرارم
حال من تنهایم
وکنون خاطره ها می شوند باز تکرار.........
آن حرف که با تو نگفتم روزی ....میکنم هی تکرار ...هی تکرار
-----------
مژگان خانوم هم تشکر می کنه
می گه چرا خجالتم می دید
رفتی و نمیشوی فراموش
میآیی و میروم من از هوش
سحرست کمان ابروانت
پیوسته کشیده تا بناگوش
پایت بگذار تا ببوسم
چون دست نمیرسد به آغوش
جور از قبلت مقام عدلست
نیش سخنت مقابل نوش
بهش بگین باعث افتخارند
کلی روشایی بخشیدن به مشاعره
Asalbanoo
20-08-2007, 11:33
شگفتا که هرگز صدایی به گوشم نرسید که مرا بیخود کند
شگفتا که مرگ رویایی شده و عشق خوابی با فرجامی بد
شگفتا که دوست داشتن بندهء حقیری شده و بر زبان هر دونی جاری است
شگفتا که پر از حرفم و بیان در خاموشی جان میدهد
--------
می گه الان قطره ای اب شده و به قعر زمین نزول اجلاس می کنه(از شرم البته)
می پرسه شما خوبی؟
دروغ راستین من پر از حقیقتی عجیب
حقیقت نگاه تو پر از دروغ دلفریب
خیال آشنای تو تجسم دو چشمه اشک
غم و فراق و بی کسی ز عشق تو مرا صلیب
نگاه عاشقانه ات ورود زندگی به مرگ
تبسمی که می کنی برای دردها طبیب
تمام آرزوی شب شبیه چشم تو شدن
سیاه چاله دلت هوای عاشقی غریب
صدای سبز زندگی صدای خنده های تو
ز دوریت بهار من دلم نمی شود شکیب
تو باش تا که زندگی دوباره زندگی کند
و یا برو مرا بکش دوباره بر همان صلیب
اگه ایشون اب شدن ما که دود شدیم رفتیم رو هوا!
بگین که خوبیم. ممنون
fereshte khanoom
20-08-2007, 12:44
به سوی کعبه مقصود سد بسته شکستی
گریختی به شهامت دمی زبا ننشستی
شکوه سرکشی ات شد رساله ی دل شیدا
که ار حصار اسارت برنده وار تورستی
تو بودی و دل لرزان و شور و شعر ترانه
کویر تفته ی سوزان و سنگلاخ زمانه
بس از تو هیچ کسی را به جرات تو ندیدم
ز قعر دره گذشتی بدون هیچ بهانه
Asalbanoo
20-08-2007, 12:45
هیچ کس نماند ...هیچ کس نخواند
من عجیب دلتنگم .....
یادها چنان بادی در سرزمین کوچک دل در گذرند اما هیچ پنجره ای باز نیست...
من صدا زدم ....داد زدم......فریاد زدم.....
اما... هیچ کس نماند ......هیچ کس نخواند
خسته ام خسته تر از همیشه ......
بیزارم بیزارتر از همیشه ...
عجیبم و شاید عجیب تر از همیشه........
تو کجایی ... تو که میگفتی: می خوانی ....می مانی...
هنوز اناری که برای تو چیدم در دستم است
بگو ...با من از ناگفته ها بگو....
واقعا دوستت دارم
واقعا دوستت دارم
گرچه شايد گاهي
چنين به نظر نرسد
گاه شايد به نظررسد
كه عاشق تو نيستم
گاه شايد به نظر رسد
كه حتي دوستت هم ندارم
ولي درست در همين زمان هااست
كه بايد بيش از هميشه
مرا درك كني
چون در همين زمان هاست
كه بيش از هميشه عاشق تو هستم
مثل هميشه مستم از عطر خوش آلاله ها
امشب كه بوي عاشقي مي آيد از كوي شما
از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد
در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه
چون کشتی بیلنگر کژ میشد و مژ میشد
وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
hellgirl
20-08-2007, 19:09
همه كارم ز خود كامي به بد نامي كشيد آخر
نهان كي ماند آن رازي كزان سازند محفل ها
آسمان بارد من آهسته نالم در نهان
تیر تاریک شبم در این مکان افتاده ام
بیوطن بی لانه بی کاشانه خاکستر شدم
تاب هجران را ندارم ناتوان افتاده ام
ناگزیر در شوره زاران من بسازم زنده گی
لاله ای داغداردور از بوستان افتاده ام
شعری بگو به رنگ سرود نگفته ای
حرفی به عطر و بوی گل ناشکفته اي
من هر چه گفته اند، شنیدم ز می فروش
جامی بیار از سخن ناشنفته ای
گاهی ز طرح پنجره ي نیم بسته ای
گاهی زیاد آرزوی نیم خفته ای
آویزه ای بساز، که جانش کند پسند
در گوش هوش من بنما در سفته ای
با من بگو به لطف لب بسته، داستان
داری اگر حکایت راز نهفته ای
گردی به خاطری ننشانید همچو اب
هر رهروی که رفت، ره پاک رُفته ای
در رنگ و بوی گوهر فطرت شناور است
حرف نگفته است، گل ناشکفته ای
...
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم ، هوای تو کرده است
*
فوج اثیری دُرناها
در باران
شعری مهاجر است
که می گذرد
و آن صدای زمزمه وار
که لحظه لحظه ،
به من ،
نزدیک می شود ،
آهنگ بال بال شعرم
شعرم هوای نشستن دارد .
دل آشفته چون کند با عشق
عقل مفتون عشق باطل ماست
تنگی سینه را بهانه نکرد
که قفس زاد این چمن دل ماست
...
تو را به راستي،
تو را به رستخيز
مرا خراب کن!
که رستگاري و درستکاري دلم
به دستکاري همين غم شبانه بسته است
که فتح آشکار من
به اين شکست هاي بي بهانه بسته است ...
mohammad99
20-08-2007, 22:54
تا استوارتر به بر آئيد
و همصدا بسرائيد:
« ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
salam
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
برگ خشکم در کف باد صبا افتاده ام
می بویم گیسوانت را
تا فرشته ها حسودی کنند به عطر تو.
شانه می زنم موهایت را
تا حوری ها سرک بکشند از بهشت برای تماشا.
شعر می گویم برای تو
تا کلمات کیف کنند
مست شوند
بمیرند ...
mohammad99
20-08-2007, 23:32
1,3,"درسينه ها برخاسته انديشه را آراسته","هم خويش حاجت خواسته هم خويشتن كرده روا
اشک بی قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا کجا راحت پذیرم یا کجا یابم قرار ؟
SISEجان سلام
ویرایش----- همزمان شد یه جورایی؛)
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند..
چنین نیست، اینچنین نیز نخواهد ماند..
(نمیدونم درست گفتم یا نه)
تا به كنارمن بودي ، بود به جا قرار دل
رفتي و رفت راحت از خاطر آرميده ام
تا تو مراد من رهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام
چون به بهار سر كند لاله ز خاك من برون
اي گل تازه ياد كن از دل داغ ديده ام
سلام به همه
سلام
..........
میان امشب و فرداست
ساعتی دیگر
که سایه ی او پنجره ی کوچک سپیده دمان را
آفتاب می کند
شادا که پگاهگاه
خانه
باغ آلبالوست
گلهای آتشی که زمستان را
آب می کند
پیشواز گنجشک ها را
برخیز و از پنجره
خم
شو
س شکیبا باش شاعر عاشق !
که زوداش خواهی دید
و در آن دوردست
مرگ پیر را نیز
که به دنبال پاییز می گردد ...
زیبا باش عاشق شاعر !
که از واپسین بیابان
تا آخرین خیابان
زندگی جوان توست
که می آید
با گیلاس ها و گنجشک ها
...
آری
من آن ستاره ام كه فراموش گشته ام
و بی طلوع گرم تو در زندگانیم
خاموش گشته ام
مي رسد تا كه پس از اين همه دلتنگي ها
گره ازبغض غزل هاي ترم بگشايد
اين همه شور كه در ذهن غزل هاي من است
بوي ياسي ست كه از هرم تنش مي آيد
غزلم نذر نگاهت مددي كن؛ چنديست
"مرگ دارد تن خود را به تنم مي سايد"
پشیمانی
دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی
چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود فزودی
به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما
من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی
من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم
تو چرا ز من گریزی که وفایم آزمودی
ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم
نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شنودی
چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری
خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی
يا ز ره بي وفا بيا ، يا ز دل رهي برو
سوخت در انتظار تو جان به لب رسيده ام
چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی
چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی
من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم
تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی
خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم
تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی
"واكس ميزنم"
يك نفر از آن ميان
داد مي زند:
"زود جمع كن برو
اين بساط را از اين پياده رو!"
آي!
اي هزار پاي كوچك و قشنگ!
كاشكي تو لا اقل به پاي خود
كفش داشتي ...
یا درکنار زندگی ترک هنر کن
یا با هنر از زندگی صرف نظر کن
گذشت ، گذشت ، گذشت ...
حالا
در این دوره
دیگه تابستون رو دوست ندارم
نه اینکه دوستش ندارم ، نه
نمی بینمش !
من فقط پاییز رو می بینم ...
توی این روزا دیگه آرزو نمی کنم ...
دیگه به تولد آرزوهام فکر نمی کنم
با گذشت هر دقیقه
هر ساعت
هر هفته
هر ماه و هر سال
فقط به چال کردن آرزوهام فکر می کنم ...
آرزو ... آرزو ... آرزو ...
وقتی ، تو با منی ...
من را ، بودن را ، ... حس می کنم ...
و شکفتن را در زندگی ...
وقتی ، تو با منی ...
اندوه ، سایه اش را می دزدد
و ابر آشنایی ، در کوچه های غربت می بارد ...
وقتی ، تو با منی ... می خندم و بودن را ... باور می کنم ...
soleares
21-08-2007, 10:27
متناسبند و موزون حرکات دلفریبت /// متوجه است با ما سخنان بی حسیبت
چو نمیتوان صبوری ستمت کشم ضروری /// مگر آدمی نباشد که برنجد از عتیبت
اگرم تو خصم باشی نروم ز پیش تیرت /// و گرم تو سیل باشی نگریزم از نشیبت
سولئاریس
Behroooz
21-08-2007, 10:42
تو كه از دل من هر شب قرار رو ميبري
به من ب گو بدونم كه شب ها كجا لونه داري؟
يك سر مو در همه اعضاي من
نيست به فرمان من اي واي من
عاريتي بيش نبود اي دريغ
عقل من و هوش من و راي من
چند خورم سنگ حوادث كه نيست
مشت گلي بيش سراپاي من
ننهاده سر خود از پا
كه به چوگان تو هستم گو
صنما به تو دل دارد خو
نكند نكند به دري ديگر سو
سلام دوستان حال شما؟
وقتی عشق با چوب های زیر بغل
در راه شنی لخ زنان می رود ،
و خود را به درختها می رساند ،
برآنم ، گیلاس ها را
در گیلاس ها ، چون گیلاس ها ، باز
شناسم .
اما دیگر نمی خواهم با دستهای کوتاه ام
و نردبان هایی که قد نمی کشند
با پاریزها ، زندگی کنم با کمپوت
شیرین و شیرین تر ، تقریباٌ سیاه ؛
سرخ ، چنین است رویاهای توکا .
اینجا چه کسی چه کسی را می بوسد
وقتی عشق با چوبهای زیر بغل خود
را به درخت ها می رساند ...
سلام پایان عزیز
دل از تو آبادي نديد
از تو كسي شادي نديد
خوبي آقا جلال؟چه خبر؟
دل من جام لبریز از صفا بود
ازین دلها ازین دلها جدا بود
شکستندش به خودخواهی شکستند
خطا بود آن محبت ها خطا بود
دشنه ای نا مرد بر پشتم نشست
از غم نامردمی پشتم شکست
عشق اخرتیشه زد بر ریشه ام
تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر این است مرتد می شوم
خوب اگر این است من بد می شوم
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
تو چرا من و نبردی؟ مگه من نبودم جونت؟!
مگه من به تو نگفتم بار زیادی ندارم
توی راه و تو مسیرا . کار زیادی ندارم
گفته بودم من و با خودت ببر پیشت بمونم
گفته بودم اذیت نمیکنم. آواز نمیخونم
چرا رفتی بی من و باید بیام اینجا بشینم
چرا باید بیام و خاک و ببینم
این چه کاری بود که کردی و گذاشتی که تنها باشم
گفته بودم که منم ببر میخوام اونجا باشم
ماه به آهنگر خانه میآید
با پاچین ِ سنبلالطیباش.
بچه در او خیره مانده
نگاهش میکند، نگاهش میکند.
در نسیمی که میوزد
ماه دستهایش را حرکت میدهد
و پستانهای سفید ِ سفت ِ فلزیش را
هوس انگیز و پاک، عریان میکند.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولیها اگر سر رسند
از دلات
انگشتر و سینهریز میسازند.
ــ بچه، بگذار برقصم.
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفتهای
چشمهای کوچکت را بستهای.
ــ هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب میآید.
ــ راحتم بگذار.
سفیدی ِ آهاریام را مچاله میکنی.
یادم آمد که روزی در این راه
ناشکیبا مرا در پی خویش
میکشیدی
میکشیدی
آخرین بار
آخرین بار
آخرین لحظه ی تلخ دیدار
سر به سر پوچ دیدم جهان را
باد نالید و من گوش کردم
خش خش برگهای خزان را
باز خواندی
باز راندی
...
یک تکه آسمان را خوب حفظ کردیم
که وقتی تو نبودی
بتوانیم از حفظ بخوانیم
این برای آن روزها کافی بود
در منی و این همه زمن جدا
با منی و دیده ات به سوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
...
روي چشمم همه آه است و سياهي و صليب
رفته شمع و سحر و ياور بينايي من ...
سخنم يكسره درد و بدنم ، خسته ، كبود
دم به دم ميشكند ساز نكيسايي من ...
نه اميدي در دل من كه گشايد مشكل من
نه فروغ روي مهي كه فروزد محفل من
سلام
سلام
..............
نکنه هنوز همونم یه مسافر توی بن بست
که تو جاده های حسرت با نگاهش میکشه دست
راس بگو حقیقتی تو ؟ یا تو خواب و رویاهامی
بگو که دیر نرسیدم تو تا اخرش باهامی
...
يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.
احمد شاملو
روزي كه با تو بودم
در زير چتر باران
گفتي خوشست بودن
گفتم كنار ياران
سلام دوستان
نيست شوقی که زبان باز کنم، از چه بخوانم؟
من که منفور زمانم، چه بخوانم چه نخوانم
چه بگويم سخن از شهد، که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبيده دهانم
سلام احوال شما؟
shalineh
21-08-2007, 23:49
من با عشقت متولد شدم
از همون وقتی که عاشق شدم
از همون وقتی که احساس تو
خبر از پاکی عشقت میداد
واسه این قلب فراری از عشق
هر چی که فال میگیرم خوب میاد
ای ستاره ها که از جهان دور
چشمتان به چشم بی فروغ ماست
نامی از زمین و از بشر شنیده اید
درمیان آبی زلال آسمان
موج دود و خون و آتشی ندیده اید
دل را به يقين بسپار دل را به يقين بسپار
دل را به يقين بسپار دل را به يقين بسپار
از...چشم.. تو... ميبينم....
اين خواب پريشان را با پلك تو ميبندم
چتر شب باران را
بيدار شدم من ...بيدار شدم من
بيدار شدم من....بيدار شدم من
نصیب ساغر می شد لب جانانه بوسیدن
رهی دامان این دولت به دست ما نمی افتد
در دیده ی جان خواب آر است مرا
یا مولا دلم تنگ اومده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
زیرا که به دیدنت شتاب است مرا
یا مولا دلم تنگ اومده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
گو یند که بخواب تا که به خوابش بینی
یا مو لا دلم تنگ او مده
شیشه ی دلم آی خدا زیر سنگ اومده
ای بی خبران چه وقت خواب است مرا
من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای
چون کوهسار پای به دامن کشیده ای
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای
وز اشک غم چو کشتی طوفان رسیده ای
یک نفس با من نشین ای یار دیرین
یک نفس با من نشین ای یار دیرین
قصه ای در سینه دارم تلخ و شیرین
وای تلخ و شیرین
از غمت آب و گل من
از غمت آب و گل من
مهربونی با همه جز با دل من
جز با دل من
سلام غزل عزیز
ندانم آنکه سرشار از غم عشق
جدایی را تحمل می کند کیست
نگهم جستجو کنان پرسید
در کدامین مکان نشانه ی اوست
لیک دیدم اتاق کوچک من
خالی از بانک کودکانه ی اوست
..
تو خود حافظا سر ز مستی نتاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب
مریزید بر گور من ، جز شراب
میارید در ماتمم ، جز رباب
ولیکن بشرطی که ، در سوگ من
ننالند به جز مطرب و چنگ زن
نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد
نمي خواهم بدانم كوزه گر ازخاك اندامم چه خواهد ساخت
تو خرابِ من آلوده مشو
غم اين پيكر فرسوده مخور
قصه ام بشنو و از ياد ببر
تو سپيدي من سياهم
خسته اي گم كرده راهم
من که با دریا تلاطم کرده ام
راه دریا را چرا گم کرده ام ؟
قفل غم بر درب سلولم مزن
من خودم خوشباورم گولم مزن
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.