مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
اي پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سؤال كن كه گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتيم و زبان سؤال نيست
در حضرت كريم تمنا چه حاجت است
بسان رهنورداني كه در افسانه ها گويند
گرفته كولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خيزران در مشت
گهي پر گوي و گه خاموش
در آن مهگون فضاي خلوت افشانگيشان راه مي پويند
ما هم راه خود را مي كنيم آغاز
سه ره پيداست
نوشته بر سر هر يك به سنگ اندر
حديقي كه ش نمي خواني بر آن ديگر
نخستين : راه نوش و راحت و شادي
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادي
دوديگر : راه نميش ننگ ، نيمش نام
اگر سر بر كني غوغا ، و گر دم در كشي آرام
سه ديگر : راه بي برگشت ، بي فرجام
من اينجا بس دلم تنگ است
و هر سازي كه مي بينم بد آهنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي برگشت بگذاريم
ببينيم آسمان هر كجا آيا همين رنگ است ؟
تو داني كاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست
سوي بهرام ، اين جاويد خون آشام
سوي ناهيد ، اين بد بيوه گرگ قحبه ي بي غم
كي مي زد جام شومش را به جام حافظ و خيام
و مي رقصيد دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولي
و اكنون مي زند با ساغر مك نيس يا نيما
و فردا نيز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما
سوي اينها و آنها نيست
به سوي پهندشت بي خداوندي ست
كه با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند
بهل كاين آسمان پاك
چرا گاه كساني چون مسيح و ديگران باشد
كه زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان
پدرشان كيست ؟
و يا سود و ثمرشان چيست ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
به سوي سرزمينهايي كه ديدارش
بسان شعله ي آتش
دواند در رگم خون نشيط زنده ي بيدار
نه اين خوني كه دارم ، پير و سرد و تيره و بيمار
چو كرم نيمه جاني بي سر و بي دم
كه از دهليز نقب آساي زهر اندود رگهايم
كشاند خويشتن را ، همچو مستان دست بر ديوار
به سوي قلب من ، اين غرفه ي با پرده هاي تار
و مي پرسد ، صدايش ناله اي بي نور
كسي اينجاست ؟
هلا ! من با شمايم ، هاي ! ... مي پرسم كسي اينجاست ؟
كسي اينجا پيام آورد ؟
نگاهي ، يا كه لبخندي ؟
فشار گرم دست دوست مانندي ؟
و مي بيند صدايي نيست ، نور آشنايي نيست ، حتي از نگاه
مرده اي هم رد پايي نيست
صدايي نيست الا پت پت رنجور شمعي در جوار مرگ
ملل و با سحر نزديك و دستش گرم كار مرگ
وز آن سو مي رود بيرون ، به سوي غرفه اي ديگر
به اميدي كه نوشد از هواي تازه ي آزاد
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است - از اعطاي درويشي كه مي خواند
جهان پير است و بي بنياد ، ازين فرهادكش فرياد
وز آنجا مي رود بيرون ، به سوي جمله ساحلها
پس از گشتي كسالت بار
بدان سان باز مي پرسد سر اندر غرفه ي با پرده هاي تار
كسي اينجاست ؟
و مي بيند همان شمع و همان نجواست
كه مي گويند بمان اينجا ؟
كه پرسي همچو آن پير به درد آلوده ي مهجور
خدايا به كجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده ي خود را ؟
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بگذاريم
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
بدانجايي كه مي گويند خورشيد غروب ما
زند بر پرده ي شبگيرشان تصوير
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد : زود
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد دير
كجا ؟ هر جا كه پيش آيد
به آنجايي كه مي گويند
چوگل روييده شهري روشن از درياي تر دامان
و در آن چشمه هايي هست
كه دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن
و مي نوشد از آن مردي كه مي گويد
چرا بر خويشتن هموار بايد كرد رنج آبياري كردن باغي
كز آن گل كاغذين رويد ؟
به آنجايي كه مي گويند روزي دختري بوده ست
كه مرگش نيز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك ديگري بوده ست
كجا ؟ هر جا كه اينجا نيست
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم
ز سيلي زن ، ز سيلي خور
وزين تصوير بر ديوار ترسانم
درين تصوير
عمر با سوط بي رحم خشايرشا
زند دويانه وار ، اما نه بر دريا
به گرده ي من ، به رگهاي فسرده ي من
به زنده ي تو ، به مرده ي من
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه زاراني كه نه كس كشته ، ندروده
به سوي سرزمينهايي كه در آن هر چه بيني بكر و دوشيزه ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين سان از ازل بوده
كه چونين پاك و پاكيزه ست
به سوي آفتاب شاد صحرايي
كه نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي
و ما بر بيكران سبز و مخمل گونه ي دريا
مي اندازيم زورقهاي خود را چون كل بادام
و مرغان سپيد بادبانها را مي آموزيم
كه باد شرطه را آغوش بگشايند
و مي رانيم گاهي تند ، گاه آرام
بيا اي خسته خاطر دوست ! اي مانند من دلكنده و غمگين
من اينجا بس دلم تنگ است
بيا ره توشه برداريم
قدم در راه بي فرجام بگذاريم
...
تونوح بودي مدتي...بودت قدم در شدتي
ماننده ي كشتي كنون بي پا وگامت ميكنند
خامش كن و حيران نشين..حيران حيرت آفرين
پخته سخن مردي...ولي گفتار خامت ميكند
دال :evil:
دل وحشت زده در سينه من مي لرزيد
دست من ضربه به ديوار زندان كوبيد
آي همسايه زنداني من
ضربه دست مرا پاسخ گوي
صربه دست مرا پاسخ نيست
تا به كي بايد تنها تنها
وندر اين زندان زيست
ضربه هر چند به ديوار فرو كوبيدم
پاسخي نشنيدم
سال ها رفت كهمن
كرده ام با غم تنهايي خو
ديگر از پاسخ خود نوميدم
راستي هان
چه صدايي آمد ؟
ضربه اي كوفت به ديواره زندان دستي ؟
ضربه مي كوبد همسايه زنداني من
پاسخي مي جويد
ديده را مي بندم
در دل از وحشت تنهايي او مي خندم
Mehrshad-msv
16-06-2006, 04:48
من حريف جذبه چشم توهرگزنيستم
رحم كن تاشب بي جنبش بي حوصلگي
پشت اين پنجره خالي قابم نكنه
دارم ازفكررسيدن به توآبادمي شم
توبياكه بادولگردخرابم نكنه
رحم كن دست توپرپرشدنومي فهمه
رحم كن چشم توايثارمنومي فهمه
اي مراقب چراغ نفس من درباد
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
سايه جان اگه خواستي چراغ خاموش پست بدي خبرمون كن كه پست بي ربط و قروقاطي(از نظر قافيه)نديم خوب؟
دستت درد نكنه
متشكر
my friend
16-06-2006, 09:41
از من خسته رو خط رفتن × بی تو یه سایه فقط میمونه
سایه مردی که خوش خیاله × چون نارفیق رو رفیق میدونه
همچو حافظ همه شب ناله و زاري كرديم
كاي دريغا به وداعش نرسيديم و برفت
تا درد رسید چشم خونخوار ترا
خواهم که کشد جان من آزار ترا
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردی نرسد نرگس بیمار ترا
(ابوسعيد ابوالخير)
my friend
16-06-2006, 09:57
اگه حرفمو شنیدی ، جنگلو نده به پاییز × کاری کن درخت باغچه ، تن نده به خنجره تیز
با جوونه ها یکی شو ، قد بکش نگو که سخته × جنگل تازه به پا کن ، هر یه آدم یه درخته
هرکسی اندر جهان مجنون لیلی شدند
عارفان لیل خویش ودم بدم مجنون خویش
ساعتی میزان آنی ساعتی موزون این
بعدازین میزان خود شوتاشوی موزون خویش
(مولانا)
my friend
16-06-2006, 10:18
شبانگاهان ، سوسک اومد خونمون ، رفت تو وان حموم ، من میترسیدم !
بابام گفتش ، سوسک که ترس نداره ، بالوپر نداره ، من نترسیدم !
البته " من نترسیدم " آخرش یه چیز دیگه بود که یادم رفته ، به جاش اینو ادامه بدید !
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
از آن به دیر مغانم عزیز میدارند
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
my friendشیطون قرار نداشتیم ها :tongue:
قراره اینجا شعر های صحیح بذاریم
برای شعر های دست کاری شده دو تا تاپیک هست(یکیش همون ترک شیرازی کذائی)
قربان لطفت
تا لشكر غمت نكند ملك دل خراب
جان عزيز خود به نوا ميفرستمت
اي غايب از نظر كه شدي همنشين دل
ميگويمت دعا و ثنا ميفرستمت
my friend
16-06-2006, 10:46
شرمنده ساویس جون ، آویزه گوشم میکنمش !
my friend
16-06-2006, 10:47
تو که از منت دیگران بی غمی × چرا لنگه کفش بر سرت میزنی ؟ یعنی اه چیزه ، نشاید که نامت نهند آدمی
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
my friend
16-06-2006, 11:02
تن من پاره ای از آن تن توست × و قشنگترین شبای پر ستاره شب توست
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز
سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
جز از علي كه آرد پسری ابوالعجایب
که علم کند به عالم شهدای کربلا را
my friend
16-06-2006, 11:17
انتظار روز برفی × تو دلم داغ زده سرما
انتظار آفتاب گرم × تو دلم یخ زده اما ...
آن که رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد
صبر و آرام تواند به من مسکین داد
وان که گیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من غمگین داد
من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
که عنان دل شیدا به لب شیرین داد
Marichka
16-06-2006, 12:05
دلا طمع مبُر از لطف بي نهايت دوست
چو لاف عشق زدي سر بباز چابك و چست
به صدق كوش كه خورشيد زايد از نفست
كه از دروغ سيه روي گشت صبح نخست
تا تماشاي وصال خود كند
نور در ديده بينا نهاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
Marichka
16-06-2006, 20:22
در كعبه ي كوي تو هر آن كس كه بيايد
از قبله ي ابروي تو در عين نماز است
اي مجلسيان سوز دل حافظ مسكين
از شمع بپرسيد كه در سوز و گداز است
تيمار غريبان اثر ذكر جميل است
جانا مگر اين قاعده در شهر شما نيست
دي ميشد و گفتم صنما عهد به جاي آر
گفتا غلطي خواجه در اين عهد وفا نيست
ترادر دلبری دستی تمامست
مرا در بی دلی درد وسقامست
به جز باروی خوبت عشق بازی
حرامست وحرلمست وحرامست
همه فانی وخوان وحدت تو
مدامست ومدامست ومدامست
چو چشم خود بمالم خود جز تو
کدامست وکدامست وکدامست
(ایضا مولانا)
Marichka
16-06-2006, 22:57
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سالها شد كه منم بر در ميخانه مقيم
مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت
اي نسيم سحري ياد دهش عهد قديم
مردم ديدهي ما جز به رخت ناظر نيست
دل سرگشتهي ما غير تو را ذاكر نيست
اشكم احرام طواف حرمت ميبندد
گر چه از خون دل ريش دمي طاهر نيست
تا کی ندهی داد من ای داد ز دستت
رحم آر که خون در دلم افتاد ز دستت
تا دور شدی از برم ای طرفه بغداد
شد دامن من دجلهی بغداد ز دستت
از دست تو فردا بروم داد بخواهم
تا چند کشم محنت و بیداد ز دستت
بی شکر شیرین تو در درگه خسرو
بر سینه زنم سنگ چو فرهاد ز دستت
گر زانک بپای علمم راه نباشد
از دور من و خاک ره و داد ز دستت
تا چند کنم ناله و فریاد که در شهر
فریاد رسی نیست که فریاد ز دستت
Mehrshad-msv
17-06-2006, 00:37
توي راه عاشقي فرصت ترديدي نيست
مي دوني توقلب من نقطه تزويري نيست
گريه شبونه روجزتوكه تسكيني نيست
مثل اين شكسته دل هيچ دل غمگيني نيست
توچه ديدي كه بريدي توزهم پاشيدي
توچه بيهوده زمن رنجيدي
به چه جرمي چه گناهي تومنوسوزوندي
غم عالم به دلم كوبوندي
به تونفرين دل عاشق دل زار
تومنوغرق خجالت كردي
من آزاده مغروروببين
توچطوربنده عادت كردي
یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم
دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی
بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
نگذارم که جهانی به جمالش نگرند
شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
یا مرا بر در میخانهی آن ماه برید
که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
صورت من همه او شد صفت من همه او
لاجرم کس من و ما نشنود اندر سخنم
نزنم هیچ دری تام نگویند آن کیست
چو بگویند مرا باید گفتن که منم
نیم جان دارم و جان سایه ندارد به زمین
من به جان میزیم و سایهی جان است تنم
از ضعیفی که تنم هست نهان گشته چنانک
سالها هست که در آرزوی خویشتنم
Mehrshad-msv
17-06-2006, 01:11
مولاي سبزپوش اي اعتبارعشق
شاعرترازبهاراي تك سوارعشق
دراشك ريزباغ وقتي كه گل شكست
وقتي كه آفتاب درمن به شب نشست
نام عزيزتوفريادباغ بود
يادتودرخسوف تنهاچراغ بود
شب بي دريغ بود
من تلخ ونااميد
تومي رسيدي وخورشيدمي رسيد
وقتي پرنده هادلتنگ مي شدند
دلتنگ مي شدي
وقتي شكوفه هابي رنگ مي شدند
بي رنگ مي شدي
وقتي كه عاشقي ازعشق مي سرود
خرسندمي شدي
وقتي كه ترانه اي ازكوچه مي گذشت
لبخندمي شدي
اعجازتوبه من
جان دوباره داد
مولاي سبزپوش
يادت به خيرباد.....
بازم دال :biggrin:
دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان ره گذر مي بیخت خاک
گفت ای مجنون چه میجویی چنین
گفت لیلی را همیجویم یقین
گفت لیلی را کجا یابی ز خاک
کی بود در خاک شارع در پاک
Mehrshad-msv
17-06-2006, 01:32
كاش لحظه هاي رفتن
نمي باريداشك چشمام
هق هق دلتنگي يامو
مي شكستم توي رگ هام
دل پرتحملم از
گريه من گله داره
چهره سرخ غرورم
ازشكستم شرمساره....
هرگاه که بینی دو سه سرگردانرا
عیب ره مردان نتوان کرد آنرا
تقلید دو سه مقلد بیمعنی
بدنام کند ره جوانمردان را
باي باي تا فردا [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از تيـرگي و پيچ و خم راههاي ما
در تـاب و حلقه و سـر هر زلف گفتگوست
با آنكـه ما جفاي بُتان بيشتر بريم
مشتاق روي توسـت هر آنكس كه خوبروست
تیره زلفا بادهی روشن کجاست
دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مریز
خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟
حلقهی ابریشم آنک ماه نو
لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟
از دغا بازان نو یک جنس کو
وز حریفان کهن یک تن کجاست؟
تو چو پروانه ام آتش بزن اي شمع و بسوزان
من بي دل نتوانم كه به گرد تو نگردم
مي برندت دگران دست به دست اي گل رعنا
حيف من بلبل خوش خوان كه همه خار تو خوردم
تو غزالم نشدي رام كه شعر خوشت آرم
غزلم قصه ي در دست كه پرورده ي دردم
خون من ريخت به افسونگري و قاتل جان شد
سايه آن را كه طبيب دل بيمار شمردم
...
Motefakker
17-06-2006, 07:37
من مست و تو دیوانه
ما را که برد خانه
my friend
17-06-2006, 13:52
خودم میبرمت محسن جون !
همون بهتر که ساکت باشه این دل × جدا از این ظوابط باشه این دل
از این بدتر نشه رسوایی ما × که تنها تر نشه ، تنهایی ما
اين چه استغناست يارب و اين چه قادرحكمت است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويي نميداند حساب
كاندر اين طغرا نشان حسبةً لله نيست
هم اکنون تو را ای نبرده سوار
پیاده بیاموزت کارزار
رقصان می گذرم از آستانه ی اجبار
شادمانه وشاکر.
از بيرون به درون آمدم:
از منظر
به نظاره به ناظر.ــ
نه به هياءت گياهی
نه به هياءت پروانه يی
نه به هياءت سنگی نه به هياءت برکه ئی
من به هيأت «ما» زاده شدم
به هياءت پرشکوه انسان
تا در بهار گياه به تماشای رنگين کمان پروانه بنشينم
غرور کوه را دريابم و هيبت دريا را بشنوم
تا شريطه ی خود را بشناسم و جهان را به قدر همت و فرصت خويش معنادهم
که کارستانی از اين دست
از توان درخت و پرنده و صخره و آبشار
بيرون است.
انسان زاده شدن تجسد وظيفه بود:
توان دوست داشتن و دوست داشته شدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان انده گين و شادمان شدن
توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن ازسويدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شکوه ناک فروتنی
توان ناک فروتنی
توان جليل به دوش بردن بار امانت
و توان غمناک تحمل تنهايی
تنهايی
تنهايی
تنهايی ی عريان.
انسان
دشواری ی وظيفه است.
دستان بسته ام آزاد نبود تا هرچشم انداز را به جان دربرکشم
هر نغمه و هر چشمه و هر پرنده
هر بدر کامل و هر پگاه ديگر
هر قله و هر درخت و هر انسان ديگر را.
رخصت زيستن را دست بسته
دهان بسته
دست ودهان بسته گذشتيم
و منظر جهان را
تنها
از رخنه ی تنگ چشمی ی حصار شرارت ديديم و اکنون
آنک در کوتاه بی کوبه در برابر و
آنک اشارت دربان منتظر!ــ
دالان تنگی راکه درنوشته ام
به وداع
فراپشت می نگرم:
فرصت کوتاه بود و سفر جان کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت.
...
تورا من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم
تورا من چشم در راهم
شباهنگام .. درآن دم .. دران نوبت که بندد دست نیلوفر
به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه .. من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم...
نه .فکر نمیکنم !!!
..........
مرا در محبس بازوانت نگاه دار
که در شرار سوزانش، گردبادی گشته ام که دنیا را زبر می کند
با آواز شیرینت، سپری باش میان من و دنیای وهم آلودِ بیرون
مرا در امنیت نگاهت پناه ده
که بهشت از حضور تو برایم معنا یافته است
توفان ها
در رقص عظيم تو
به شكوهمندي
ني لبكي مي نوازند،
و ترانه رگ هايت
آفتاب هميشه را طالع مي كند.
بگذار چنان از خواب بر آيم
كه كوچه هاي شهر
حضور مرا دريابند.
دستانت آشتي است
ودوستاني كه ياري مي دهند
تا دشمني
از ياد برده شود
پيشانيت آيينه اي بلند است
تابناك وبلند،
كه خواهران هفتگانه در آن مي نگرند
تا به زيبايي خويش دست يابند.
دو پرنده بي طاقت در سينه ات آوازمي خوانند.
تابستان از كدامين راه فرا خواهد رسيد
تا عطش
شب است و خلوت و تنهایی و تلاطم درد
من و خیال تو گریه های پنهانی
به روی شانه ی دل سر نهاده می گریم
بیاد چشم تو آن نگاه پایانی
مرا در آبی چشمان خود رها کردی
چگونه بگذرم از موجهای طولانی
به وسعتی ندارد کرانه ، یعنی عشق
عبور می کنم اما به سمت ویرانی
بیا که با سر زلفت به هم گره خورده است
شب سیاه من و قصه پریشانی
تمام پنجره ها را گشوده ام بر صبح
بیا به خلوتم ای آفتاب روحانی
میان این همه گلهای عشق پروده
به برگ تازه گلهای یاس میمانی
تو آرزوی منی با دلم هم احساسی
چرا برای دل من غزل نمی خوانی
یکی درد و یکی درمان پسندد
یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
یه دال بپرونیم تا همه چیز نپریده!!!!!!!!!
در ژرفناي بهتي بي نام
و شادمانه ناگاه
احساس مي كنيم
يك انفجار روشن را در باغ
وقت طلوع سبز چكاوك ها
م. آزاد
ای خوشا مستانه سر در پای دلبر داشتن
دل تهی از خوب و زشت چرخ اخضر داشتن
نزد شاهین محبت بی پر و بال آمدن
پیش باز عشق آئین کبوتر داشتن
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست
تتتتتتتت
تمام پنجره ها را گشوده ام بر صبح
بیا به خلوتم ای آفتاب روحانی
میان این همه گلهای عشق پروده
به برگ تازه گلهای یاس میمانی
تو آرزوی منی با دلم هم احساسی
چرا برای دل من غزل نمی خوانی
...
یکی پرسید از سقراط کز مردن چه خواندستی
بگفت ای بیخبر، مرگ از چه نامی زندگانی را
آن روز که مُردم هيچ خبري ازمن نبود!
آيا بود؟
کس مرا ندانست که
از کجا آمده ام
به کجا مي روم و
آمدنم مرگ كه بود
آنروز که رفتم ازدست !
کسي از من خبري داشت؟
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان بزیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سوئی
باد ....پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه ی موی سیاهش را.
Motefakker
18-06-2006, 08:18
اگر تو زخم زنی بر دلم به که دیگران مرهم
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
Marichka
18-06-2006, 16:39
كه اي دل تو شاد باش كه آن يار تند خو
بسيار تند روي نشيند ز بخت خويش
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن هاي سخت خويش
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
تهمتن بدو گفت بی بارگی
به کشتن دهی سر به یکبارگی
يكشب ز حلقه ای كه بدر كوبند
در كنج سينه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد، تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دلیری کجا نام او اشکبوس
همی برخورشید برسان کوس
سر نهاده ام به روي نامه هاي او
سر نهاده ام كه در ميان اين سطور
جستجو كنم نشاني از وفاي او
اي ستاره ها مگر شما هم آگهيد
از دو رويي و جفاي ساكنان خاك
كاينچنين به قلب آسمان نهان شديد
اي ستاره ها ستاره هاي خوب و پاك
کمان را به زه کرد زود اشکبوس
تنی لرز لزران رخ سندروس
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نميرود
اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست
M E H D I
19-06-2006, 00:33
تن آدمي شريف است به جان آدميت.................نه همين لباس زيباست نشان آدميت
من كه جستجو كردم نبود. اميدوارم تكراري نبوده باشه.
يا اين:
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا، دريا
آنان که خاک را با نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟
M E H D I
19-06-2006, 00:43
دانستم اين ناخوانده، مرگ است
از سالهاي قبل با من آشنا بود
بسيار او را ديده بودم
اما نمي دانم كجا بود
""فريدون مشيري""
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتندو به پیمانه زدند
اینم زاپاس برای تکراری بود ن:
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
Marichka
19-06-2006, 00:54
تو نيز باده به چنگ آر و راه صحرا گير
كه مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
دلا چو غنچه شكايت ز كار بسته مكن
كه باد صبح نسيم گره گشا آورد
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
که استظهار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
چه دامنگیر یارب منزلی بود
هنر بی عیب هرمان نیست لیکن
ز من محروم تر کی سائلی بود
برین جان پریشان رحمت آرید
که وقتی کاروانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
حدیثم نکته ی هر محفلی بود
مگو دیگر که« حافظ» نکته دان است
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
Motefakker
19-06-2006, 07:41
دی عزیزی گفت حافظ میخورد پنهان شراب
ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی بود
دلیرام میدان گشوده نظر
که بر کینه اول که بندد کمر
رفتي و در دل من ماند به جاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده ي اشك
حسرتي يخ زده در خنده ي سرد
آه اگر باز به سويم آيي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله ي سوزنده ي عشق
آخر آتش فكند بر جانم
Farid007
19-06-2006, 13:40
من مثل يه بندرم كنار درياي جنوب
چشم براه ماهي ها از سر شب تا به غروب
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی
shvalaie
19-06-2006, 14:25
يوسف گم گشته باز آيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
(اميدوارم تكراري نباشه چون وقت نداشتم 62 صفحه رو بخونم)
رازی که به غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است
تا كه كام او ز عشق خود روا كنم
لعنت خدا بمن اگر بجز جفا
زين سپس به عاشقان با وفا كنم
اي ستاره ها كه همچو قطره هاي اشك سربدار
سر بدامن سياه شب نهاده ايد
اي ستاره ها كز آن جهان جاودان
روزني بسوي اين جهان گشاده ايد
رفته است و مهرش از دلم نميرود
اي ستاره ها چه شد كه او مرا نخواست ؟
اي ستاره ها ستاره ها ستاره ها
پس ديار عاشقان جاودان كجاست ؟
تمام ار باز رانم شرح اين حال
نگويم حال اين شب تا به يك سال
لحظه ای که عاطفـــــه ، از دلا پر می زنه
نور مهربونیهــــــــا ، به خونه سر می زنه
وقتی دستای امید ، اشکـــا رو پاک می کنه
غم و ناامیدی رو ، یه گوشــه خاک می کنه
Farid007
19-06-2006, 21:07
هستي ما مثل برگه كه گرفتار تگرگه
تك و تنها توي راهي كه مسيرش رو به مرگه
هنگام خزان ....زود تر از تو میشکستم
ومی افتادم.....تا زمانیکه تو می افتادی ...
در آغوشت گیرم
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
معشوق عیان میگذرد بر تو ولیکن
اغیار همیبیند از آن بسته نقاب است
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
تنه غرور، بوته مستور، لانه مور.
بسوزند خشك و تر در شور.
شرار عشق شعله كشد بشكل منشور
بر شانه ام شود شمد شراب و نور
« ديدار آشنا را» حضور. ×
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره ...قصر پر نور است.>>
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه ی آن سینه وآغوش
می شوم مد هوش.
باز هم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه ی سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله ی خورشید
بر فراز تاج زیبایش.
M E H D I
19-06-2006, 22:51
شبم طي شد كسي بر در نكوبيد
كسي با غصه من آشنا نيست
در اين عالم ندارم همزباني
به صد اندوه مي نالم روا نيست.
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
Marichka
19-06-2006, 23:39
تويي آن گوهر پاكيزه كه در عالم قدس
ذكر خير تو بود حاصل تسبيح ملك
در خلوص منت ار هست شكي تجربه كن
كس عيار زر خالص نشناسد چو محك
کسی آيا خبر دارد
درونِ سردی جانت
زايمانت
ترابايد نوشت هر شب
عزيزم ماه پيشانی
کنارت مادرت بيدار
ولی تو تا ابد خوابی
زنازت عالمی بيمار
چرا اينگونه بی تابی
ترا بايد نوشت هر شب
برای اينکه بيداری
ترابايدنوشت هر شب
عزيزم کنج ديواری
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستي ، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
آفتابي شو!
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
ممل با کلاس
20-06-2006, 16:49
يا درون شاخه هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادارك بال و پر ؟
هر كجا هستي ، بگو با من .
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن.
آفتابي شو!
رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد.
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا.
روز خاموش است، آرام است.
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج و درم نخواهد ماند
دل گمراه من چه خواهد كرد
با بهاري كه ميرسد از راه ؟
يا نيازي كه رنگ ميگيرد
درتن شاخه هاي خشك و سياه ؟
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
با نسيمي كه ميترواد از آن
بوي عشق كبوتر وحشي
نفس عطرهاي سرگردان؟
ممل با کلاس
20-06-2006, 16:59
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
من به دنبال صدايت
دشتها را پشت سر گذاشته ام
و بوسه زدم
بر هر چيزی
که بر اثر نگاهت می درخشد
می دانم که دير شده
و هيچوقت ديگر نخواهم توانست
خيره به چشمانت شوم
و به ندای قلبت گوش دهم
زمانی را به ياد می آورم
که فکر می کردم
در آغوش خوشبختی خوابيده ام
حسادت روزگار را از ياد برده بودم
از ياد برده بودم
که خوشبختی ابدی نيست
زمانی که مرا ترک کردی
با خود گفتم
هرگز تو را فراموش نخواهم کرد
اما اکنون چندسالی است که تو را فراموش کردم
و از ياد برده ام زمان عاشق بودنم را
و اين غبار تيرهء زمان
خاکسترش را
بر روی خاطراتی ريخته که از تو دارم
کاش می دانستم اين فراموشی
تاوان کدام گناه من است
(از دوست بسيار عزيزم ابوذر نيمروزي)
تاج گلپونه هاي سوزان را
اي بهار اي بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام
مي خزم همچو مار تبداري
بر علفهاي خيس تازه سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد كرد ؟
Black Hawk
20-06-2006, 21:03
در نمي بندد بكس دربان ما +++++كم نمي گردد زخوردن نان ما
آنكه جان كرده است بي خواهش عطا++++نان كجا دارد دريغ از ناشنا
Farid007
20-06-2006, 21:50
اونا اون رو ديدن و روندن
فكر حالشو نكردن
نديدن پيراي خسته توي خلوت گريه كردن ...
از سوي همون اتاقك قاصدك خبر مياره
يه نفر داره ميميره ، تنها ،اين چه روزگاره !
كي دلش اين همه سنگه كه اونو گذاشته رفته
خيلي ساله
خيلي وقته
نه يكي دو روز و هفته ...
هر زمان موج ميزنم در خويش
مي روم ميروم به جايي دور
بوته گر گرفته خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور
من ز شرم شكوفه لبريزم
يار من كيست اي بهار سپيد ؟
Marichka
20-06-2006, 22:05
دل بردي از من به يغما اي ترك غارتگر من
ديدي چه آوردي اي دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتي چو تير و كمان شد از بار غم پيكر من
مي سوزم از اشتياقت در آتشم از فراقت
كانون من سينه ي من سوداي من آذر من
بار غم عشق او را گردون نيارد تحمل
چون مي تواند كشيدن اين پيكر لاغر من
...
مي بخشيد
ديگه كمتر حوصله مشاعره دارم
ولي اين شعر با صداي محمد اصفهاني ..........قشنگه
گوش كنيد بد نيست
موفق باشيد
ناگه ...
بر افروختي شعله اي
بر گرفتي چاره اي
مانده است راه به جاه
بوده اي در حاله اي
Marichka
20-06-2006, 22:53
ياد باد آن كو به قصد خون ما
عهد را بشكست و پيمان نيز هم
دوستان در پرده مي گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
چون سرآمد دولت شبهاي وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم
هر دو عالم يك فروغ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
...
مي نهد روي گيسوانم باز
تاج گلپونه هاي سوزان را
اي بهار اي بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
...
من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
و دلش را در يك ني لبك چوبين
مي نوازد آرام آرام
پري كوچك غمگيني كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد
Marichka
20-06-2006, 23:38
در گوشه ي اميد چو نظّاره گان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده ايم
گفتي كه حافظا دل سرگشته ات كجاست
در حلقه هاي آن خم گيسو نهاده ايم
می دانم خسته ای در راه و چاه زندگی
می دانم خورده ای بر سنگ های زندگی
حسرت شاخه گلی در سرمای کنج دل
می دانم ساده ای در پیچ های زندگی
يار گرفته ام بسي، چون تو نديدهام كسي
شمع چنين نيامدهست از در هيچ مجلسي
عادت بخت من نبود آن كه تو يادم آوري
نقد چنين كم اوفتد به دست مفلسي
صحبت ازين شريفتر؟ صورت ازين لطيفتر؟
دامن ازين نظيفتر؟ وصف تو چون كند كسي؟
خادمهي سراي را گو در حجره بند كن
تا به سر حضور ما ره نبرد موسوسي
روز وصال دوستان،دل نرود به بوستان
تا به گلي نگه كند يا به جمال نرگسي
گر بكشي كجا روم؟ تن به قضا نهادهام
سنگ جفاي دوستان درد نميكند بسي
قصه به هر كه ميبرم فايدهيي نميدهد
مشكل درد عشق را حل كن مهندسي
اينهمه خوار ميخورد سعدي و بار ميبرد
جاي دگر نميرود هر كه گرفت مونسي
...
Marichka
20-06-2006, 23:54
يار من باش كه زيب فلك و زينت دهر
از مه روي تو و اشك چو پروين منست
تا مرا عشق تو تعليم سخن گفتن كرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسين منست
تو را آن به كه روي خود ز مشتاقان بپوشاني
كه شادي جهانگيري غم لشكر نميارزد
چو حافظ در قناعت كوش وز دنييِ دون بگذر
كه يك جو منّت دونان دو صد من زر نميارزد
M E H D I
21-06-2006, 00:11
دور از حريم وصلت گل رنگ و بو ندارد
سرچشمه محبت آبي به جو ندارد
بي اشك غربت تو هرگز مباد چشمي
اين اشك اگر نباشد كس آبرو ندارد
ديگر به هواي لحظه ي ديدار
دنبال تو در به در نميگردم
دنبال تو اي اميد بي حاصل
ديوانه و بي خبر نمي گردم
M E H D I
21-06-2006, 00:25
ماري تو! كه هر كه را ببيني بزني
يا بوم كه هر كجا نشيني بكني
با كس نبودما!!! :worried:
اين لطايف كز لب لعل تو من گفتم كه گفت
وين تطاول كز سر زلف تو من ديدم كه ديد
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
گوشهگيران را ز آسايش طمع بايد بريد
در سکوت پنجره
باد شعر می گفت
ابر می رقصيد
دختری با چشمهای غمگين
از خاطرهء يک خنده می گفت
از معنای کلمه ای
که ديگر معنايی نداشت
(ابوذر نيمروزي)
Mehrshad-msv
21-06-2006, 00:51
تواي تنهاي معصوم
چه دردآورسفركردي
چنان درخودفرومردي
كه من ديدم خوددردي
....
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن
یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو
خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیدهام، بهر تو زر خریدهام
خواجه! به هیچکس مده بندهی زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی
کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بیتو چه دسترس بود؟
باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم
ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر
تا ز هزار بشنوی قصهی ناشنیده را
از غم هجر نکن ناله و فریاد که دوش
زده ام فالی و فریاد رسی می آید
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
...
my friend
21-06-2006, 09:21
اگر دیدی جوانی بر درختی تکیه کرده × بدان عاشق شده است و گریه کرده
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد
و گونه هايت
با دو شيار مّورب
كه غرور ترا هدايت مي كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بي آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتي سر بلند را
از روسبيخانه هاي داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست
آيدا در آينه – احمد شاملو
Marichka
21-06-2006, 12:04
تا كي مي صبوح و شكر خواب بامداد
هشيار گرد هان كه گذشت اختيار عمر
دي در گذار بود و نظر سوي ما نكرد
بيچاره دل كه هيچ نديد از گذار عمر
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفلي است كه از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
Motefakker
21-06-2006, 13:23
راستی کن که راستان رستند
راستان در جهان قوی دستند
shvalaie
21-06-2006, 13:26
دوستان شرح پريشاني من گوش كنيد
داستان غم پنهاني من گوش كنيد
شرح اين هجران نگفتن تا كي
سوختم سوختم اين راز نهفتن تا كي
در سحرگاهان در لحظه ي لرزاني
كه فضا همچون احساس بلوغ
ناگهان با چيزي مبهم مي آميزد
من دلم مي خواهد
كه به طغياني تسليم شوم
من دلم ميخواهد
كه ببارم از آن ابر بزرگ
من دلم مي خواهد
كه بگويم نه نه نه نه
برويم
سخني بايد گفت
جام يا بستر ‚ يا تنهايي ‚ يا خواب ؟
برويم ...(فروغ فرخزاد)
ببخشيد من تا پست رو سند كردم متوجه شدم كه shvalaie جان پست دادن...به هر حال شرمنده يكي ديگه با (ي) ميگم...
ياد داري كه زمن خنده كنان پرسيدي
چه رهآورد سفر دارم از اين راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد
اشك شوقي كه فروخفته به چشمان نياز
(فريدون مشيري)
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر ميدارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گلها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند
در سخن مخفي شدم مانن بو در برگ گل
هر كه خواهد ديدنم گو در سخم بيند مرا
امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره ميبارد
در سكوت سپيد كاغذها
پنجه هايم جرقه ميكارد
شعر ديوانه تب آلودم
شرمگين از شيار خواهشها
پيكرش را دوباره مي سوزد
عطش جاودان آتشها آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه ناپيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست
Marichka
21-06-2006, 15:36
تا بگويم كه چه كشفم شد از اين سير و سلوك
به در صومعه با بربط و پيمانه روم
آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
نا كسم گر به شكايت سوي بيگانه روم
بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پي كام دل ديوانه روم
گر ببينم خم ابروي چو محرابش باز
سجده ي شكر كنم وز پي شكرانه روم
خرّم آن دم كه چو حافظ به تولاي وزير
سر خوش از ميكده با دوست به كاشانه روم
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آبهاي لرزان
بازيچه عطر و نور بوديم
مي زد ‚ مي زد درون دريا
از دلهره فرو كشيدن
امواج ‚ امواج نا شكيبا
در طغيان بهم رسيدن
نجات دهنده در گور خفته است
و خاك ‚ خاك پذيرنده
اشارتيست به آرامش
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
در كوچه باد مي آيد
در كوچه باد مي آيد
و من به جفت گيري گلها مي انديشم
به غنچه هايي با ساق هاي لاغر كم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از كنار درختان خيس ميگذرد
مردي كه رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلوگاهش
بالا خزيده اند
و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تكرار مي كنند
ــ سلام
ــ سلام
ممل با کلاس
21-06-2006, 23:05
دوش رفتم در میان مجلس سلطان خویش
بر کف ساقی بدیدم در صراحی جان خویش
شب پر از قطره هاي الماس است
آنچه از شب به جاي مي ماند
عطر سكر آور گل ياس است
آه بگذار گم شوم در تو
كس نيابد ز من نشانه من
روح سوزان آه مرطوب من
بوزد بر تن ترانه من
Marichka
22-06-2006, 00:07
نيست بر لوح دلم جز الف قامت يار
چه كنم حرف دگر ياد نداد استادم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد درين دير خراب آبادم
من تو باشم ‚ تو ‚ پاي تا سر تو
زندگي گر هزار باره بود
بار ديگر تو بار ديگر تو
آنچه در من نهفته درياييست
كي توان نهفتنم باشد
Motefakker
22-06-2006, 07:01
در اين غوغا كه كس كس را نپرسد
من از پير مغان منت پذيرم
(درضمن عزيزان مگر مشاعره نيست پس چرا شعر مينوسند؟ باور بفرماييد كه يك بيت كفايت ميكنه.)
موج وحشيم كه بي خبر ز خويش
گشته ام اسير جذبه هاي ماه
گفتي از تو بگسلم ... دريغ و درد
رشته وفا مگر گسستني است ؟
بگسلم ز خويش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شكستني است ؟
ديدمت شبي بخواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت
شعله ميكشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند... بلكه ره برم شوق
در سراچه غم نهان تو
و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه دفترت را
آسمان خستگي ها
اشك ريخت جاي باران
و با چترهاي بسته,هنوز
انتظار مي كشيديم باراني شدن را
و در آخرين نقطه هستي
پا نهاده بر سنگي سست و لرزان
همچو آويزي بر پرتگاه زمان
مي خوانم براي يكرنگي ات
براي چشمان نجيب بارانيت
كه در لحظه سقوط ,تا هميشه
دستاويز نفس هاي كند ما بود..
* SadeGh *
22-06-2006, 19:28
به اوگفتم كه هرشب بي نگاه توشب يلداست
ولي گفت اوكمي كه بگذرديلدانمي ماند
به اوگفتم قبولم كن كه رسوايت شوم اوگفت
كسي كه عشق راشرطي كندرسوانمي ماند
وحق بااوست عاشق شوهمين وهرچه باداباد
چراكه درمسيرعاشقي امانمي ماند
خداياخط بكش بردفتراين زندگيه ما
به من مهلت بده تابشنوم انجانمي ماند
Marichka
22-06-2006, 21:14
دلا غافل ز سبحاني چه حاصل
اسير دست شيطاني چه حاصل
بود قدر تو افزون از ملايك
تو قدر خود نمي داني چه حاصل
لابه لای آن غزل ها می کشم
سرنوشت پوک خود را بی خیال
گاه در اشفته بازار دلم
میشوم تنهای تنها بی خیال
بی خبر از شهر پر تشویش عشق
میکنکم خود را تماشا بی خیال
گاه میسازمبرای روح خویش
نردبانی تا ثریا بی خیال
بی خیالم با خودم اما با تومن
حرف هایی دارم امابی خیال
Marichka
23-06-2006, 00:13
لطيفه ايست نهاني كه عشق ازو خيزد
كه نام آن نه لب لعل و خط زنگاريست
جمال شخص نه چشمست و زلف و عارض و خال
هزار نكته در اين كار و بار دلداريست
Motefakker
23-06-2006, 07:40
تو خانقاه خرابات در میانه مبین
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
ميدانم که ميداني
ديواري کوتاهتر از جدايي نيست
هر چند تمام اتوبوسها که با بي تفاوتي
تو را به دور دست ها مي برند
هر چند دل کاغذي شناسنامه ناشناس من
هرگز نام تو را نداند
هاي تکه بي شبا هت خدا
عاشقتر از ديوانه ترين شاعر جهان
بلند ترين اشعار شطرنج من
پس تعبير خوابهاي پياده ترين شطرنج تو چه شد؟
Farid007
23-06-2006, 13:03
داد ميزنم هوار هوار بشنو صدامو روزگار
تنها از اون مونده برام عكس قشنگش يادگار
Motefakker
23-06-2006, 13:44
روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست
بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست
تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
گرم باز نياورد ، به شكرانه بگرديد
ه.ا.س (هوشنگ ابتهاج)
در خرابات طريقت ما به هم منزل شويم
کاين چنين رفتهست در عهد ازل تقدير ما
عاقلان ديوانه گردند از پي زنجير ما
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
زان زمان جز لطف و خوبي نيست در تفسير ما
روي خوبت آيتي از لطف بر ما کشف کرد
آه آتشناک و سوز سينه شبگير ما
با دل سنگينت آيا هيچ درگيرد شبي
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
رحم کن بر جان خود پرهيز کن از تير ما
...
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست بی باده ارغوان نمی بايد زيست
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست
تا دهن بستهام از نوش لبان ميبرم آزار
من اگر روزه بگيرم رطب آيد سر بازار
وقتي اين در بگشايد که گلي نيست به گلزار
تا بهار است دري از قفس من نگشايد
که حريفان همه زار از من و من از همه بيزار
هرگز اين دور گل و لاله نميخواستم از بخت
که گلي بودم و بازيچهي گلچين دل آزار
هر دم از سينهي اين خاک دلي زار بنالد
که به يک خندهي طفلانه چه بود آنهمه آزار
گل بجوشيد و گلابش همه خيس عرق شرم
چشم خونين شفق بيند و ابر مه آزار
چشم نرگس نگرانست ولي داغ شقايق
که خزان بيند و آشفتن گلهاي چمنزار
ابر از آن بر سر گلهاي چمنزار بگريد
بگذاريد بگريد بهواي گل خود زار
شهريارست و همين شيوهي شيدايي بلبل
Motefakker
24-06-2006, 07:49
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته ی سر بسته چه گویی؟ خموش
شب سردي است و من افسرده
راه دوري است و پايي خسته
تيرگي هست و چراغي مرده
ميکنم تنها، از جاده عبور
shvalaie
24-06-2006, 10:20
روزها فكر من اينست و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
مرگ پايان كبوترنيست
مرگ وارونه يك زنجره نيست
مرگ در ذهن اقاقي جاري است
مرگ در آب و هواي خوش انديشه نشيمن دارد
مرگ در ذات شب دهكده از صبح سخن مي گويد
مرگ با خوشه انگور مي آيد به دهان
مرگ در حنجره سرخ - گلو مي خواند
مرگ مسوول قشنگي پر شاپرك است
مرگ گاهي ريحان مي چيند
مرگ گاهي ودكا مي نوشد
گاه در سايه نشسته است به ما مي نگرد
roje_aria79
24-06-2006, 13:17
دل دیدن رویت از خدا میخواهد
وصلت به تضرع و دعا میخواهد
هستند شکر لبان در این ملک بسی
لیکن دل دیوانه تو را میخواهد
-----------------------------------------------------------------------------------------
ببخشید دوستان عزیز من نمی دونم شما چرا برای پاسخ به مشاعره تمامی یک شعر را ذکر میکنید .در مشاعره شما فقط یک بیت یا یک دو بیتی را ذکر کنید کافیه و دیگه نباید کل شعر را بگین .
Marichka
24-06-2006, 13:26
در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد
محراب و كمانچه ز دو ابروي تو سازم
گر خلوت ما را شبي از رخ بفروزي
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
roje_aria79
24-06-2006, 13:33
من آن نیم که دل دهم به هر شوخی
در این خانه به امید تو باز است هنوز
زندگي يعني تکاپو
زندگي يعني هياهو
زندگي يعني شب نو ، روز نو ، انديشه نو
زندگي يعني غم نو ، حسرت نو ، پيشه نو
زندگي بايست سرشار از تکان و تازگي باشد
زندگي بايست در پيچ و خم راهش ، زالوان حوادث رنگ بپذيرد
زندگي بايست يکدم "يک نفس حتي"
زجنبش وانماند
گرچه اين جنبش براي مقصدي بيهوده باشد
farhad resalati
24-06-2006, 15:32
داني كه چرا خامه حق گشته سيه پوش---------------- يعني كه خداي تو عزادار حسين است
navid_mansour
24-06-2006, 15:52
تو زندونه خیاله تو....دلم پوسید یه فکری کن
گلستونه امیده من همه خشکید یه فکری کن.....برای من یه فکری کن
با "ن" بسازید
نفسم تويي، هوارو نمي خوام
من كسي با قد رعنا نمي خوام
چشاي درشت و گيرا نمي خوام
دوس دارم قايق سواري رو ، ولي
جز تو از هيچ كسي دريا نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوارو نمي خوام
موهاي خيلي پريشون نمي خوام
آدم زيادي مجنون نمي خوام
مي دوني، چشم منو گرفتي و
جز تو هيچي از خدامون نمي خوام
من تو رو مي خوام، اونا رو نمي خوام
نفسم تويي، هوا رو نمي خوام
چشم شرقي سياهو نمي خوام
صورتاي مثل ماهو نمي خوام
آخه وقتي تو تو فكر من باشي
حق دارم بگم گناهو نمي خوام
من تو رو مي خوام، اونا رو نمي خوام
نفسم تويي، هوا رو نمي خوام
حرفاي نقره اي رنگ رو نمي خوام
او دو تا چشم قشنگو نمي خوام
حتي اون كه بلده شكار كنه
صاحب تير و تفنگو نمي خوام
من تو رو مي خوام، اونا رو نمي خوام
نفسم تويي، هوا رو نمي خوام
شعراي ساده و تازه نمي خوام
اونكه مي گه اهل سازه نمي خوام
من دلم مي خواد، تو رو داشته باشم
واسه ي اين كارم اجازه نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
سفر دور جهانو نمي خوام
رنگاي رنگين كمانو نمي خوام
لحظه و ساعت عمر من تويي
تو كه نيستي من زمانو نمي خوام
من تو رو مي خوام، اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
فالاي جور واجور رو نمي خوام
نامه هاي راه دور و نمي خوام
واسه چي برم ستاره بچينم
ماه من تويي كه، نور و نمي خوام
من تو رو مي خوام، اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
آذر و خرداد و تيرو نمي خوام
آدماي سر به زير نمي خوام
من خودم تو چشت زندونيم
حق دارم بگم ، اسيرو نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
حرف خيلي عاشقونه نمي خوام
دل رسوا و ديوونه نمي خوام
يا تو ، يا هيچكس ديگه، به خدا
خدا هم خودش مي دونه ،نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
خرداد و اردي بهشت و نمي خوام
بي تو من اين سرنوشتو نمي خوام
يكي پرسيد اگه آخرش نشه ؟!
حتي اين خيال زشتو نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
بي تو چيزي از اين عالم نمي خوام
تو فرشته اي من آدم نمي خوام
مي دوني، خيلي زيادي واسه من
هميشه عادتمه ،كم نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
من و باش شعر و نوشتم واسه كي
تويي كه گفتي شما رو نمي خوام
من تو رو مي خوام اونا رو نمي خوام
نفسم تويي هوا رو نمي خوام
"مريم حيدرزاده"
navid_mansour
24-06-2006, 16:39
من همه دلر و ندارم........همه گلهای بهرم......دله پاک و بی قرارم.........همه را...همه را....به تبسم های شیرین تو میبخشم.یار
با "ر" بسازید
راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد
در حباب كوچك
روشنايي خود را مي فرسود
ناگهان پنجره پر شد از شب
شب سرشار از انبوه صداهاي تهي
شب مسموم از هرم زهر آلود تنفس ها
شب ...
گوش دادم
در خيابان وحشت زده تاريك
يك نفر گويي قلبش را مثل حجمي فاسد
زير پا له كرد
در خيابان وحشت زده تاريك
يك ستاره تركيد
گوش دادم ...
نبضم از طغيان خون متورم بود
و تنم ...
تنم از وسوسه
متلاشي گشتن
روي خطهاي كج و معوج سقف
چشم خود را ديدم
چون رطيلي سنگين
خشك ميشد در كف ‚ در زردي در خفقان
داشتم با همه جنبش هايم
مثل آبي راكد
ته نشين مي شدم آرام آرام
داشتم
لرد مي بستم در گودالم
گوش دادم
گوش دادم به همه زندگيم
موش منفوري در حفره خود
يك سرود زشت مهمل را
با وقاحت مي خواند
جير جيري سمج و نامفهوم
لحظه اي فاني را چرخ زنان مي پيمود
و روان مي شد بر سطح فراموشي
آه من پر بودم از شهوت ‚ شهوت مرگ
هر دو پستانم از احساسي سرسام آور تير كشيد
آه
من به ياد آوردم
اولين روز بلوغم را
كه همه اندامم
باز ميشد در بهتي معصوم
تا بيامرزد با آن مبهم آن گنگ آن نامعلوم
در حباب كوچك
روشنايي خود را
در خطي لرزان خميازه كشيد
...
Motefakker
25-06-2006, 08:00
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بیطاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم
نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم
میسپارم دل به دریا بیخیال
میشمارم لحظه ها را بیخیال
لبانت
به ظرافت شعر
شهواني ترين بوسه ها را به شرمي چنان مبدل مي كند
كه جاندار غار نشين از آن سود مي جويد
تا به صورت انسان درآيد
در همه جا راه تو هموار نیست
مست مپوی این ره هموار را
اشکهايت رابايد ديد
در آن هنگام که
پشت پنجره خيال
تو را ديدم
در آن روز که من گريستم
به چه فکر ميکردی
آن روز که آسمان
چهره اش را از گلهای بهاری گرفت
تو کجا بودی
وآن روز که
دلم شکست
به چه خنديدی
تو چه وقت ميگريی
آيا تو نيز
به پروانه و شمع خاموش ميگريی
آيا تو نيز
به آسمان ابری ميگريی
بارها چيدم يک گل سرخ
و بوییدم از عمق دلم
وبارها غنچه خشکيد
زفراق برگ و لاله
و اميدی آبی
در ميان ابرها
ای دل عبث مخور غم دنیا را
فکرت مکن نیامده فردا را
کنج قفس چو نیک بیندیشی
چون گلشن است مرغ شکیبا را
اشکهايت رابايد ديد
در آن هنگام که
پشت پنجره خيال
تو را ديدم
در آن روز که من گريستم
به چه فکر ميکردی
آن روز که آسمان
چهره اش را از گلهای بهاری گرفت
تو کجا بودی
وآن روز که
دلم شکست
به چه خنديدی
تو چه وقت ميگريی
آيا تو نيز
به پروانه و شمع خاموش ميگريی
آيا تو نيز
به آسمان ابری ميگريی
بارها چيدم يک گل سرخ
و بوییدم از عمق دلم
وبارها غنچه خشکيد
زفراق برگ و لاله
و اميدی آبی
در ميان ابرها
اگر يك اسمان دل را به قصد عشق بردارم
ميان عشق و زيبايي
تو را من دوست ميدارم
چه زيبا ميشود روزي
به پايان ايد اين يلدا
دل تو اسمان گردد
و روح سبز من شيدا
به يادت تا سحرگاهان
نگاهم سرخ و بارانيست
تو تا از دور برگردي , به هجران تو زندانيست
(مريم حيدر زاده)
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم
می خورد خون دلم مردمک ديده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
saghar_sh
30-06-2006, 06:10
چرا پر از شعره
مشاعره فقط يه بيته
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
چرا پر از شعره
مشاعره فقط يه بيته
شعر زيادي داريم ميخايم خاليش كنيم!!!
تو هم داري بيا بالا === فعلا ;)
تهمتن بر اشفت و با توس گفت
كه رهام را جام بادهست جفت
Farid007
30-06-2006, 14:54
تنگ غروب هواي تو تنگ غروب صداي تو
تنگ غروب راه افتادم دنبال ردپاي تو
(همه ميدونيد از كيه )
وقت سحر، به آینهای گفت شانهای
کاوخ! فلک چه کجرو و گیتی چه تند خوست
ما را زمانه رنجکش و تیره روز کرد
خرم کسیکه همچو تواش طالعی نکوست
تهمتن چنين داد پاسخ كه نام
چه پرسي كزين پس نبيني تو كام
Marichka
01-07-2006, 21:48
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اي كار ساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
كه كيمياي مرادست خاك كوي نياز
ز مشكلات طريقت عنان متاب ايدل
كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
shvalaie
01-07-2006, 22:53
زرافه نگاهي انداخت به پايين
من به بالا
جرق!
نگاهمان به هم خورد
چيزي بين ما برق زد
همه با تعجب
چشم به ما دوختند.
خواب پروانهها، گزيده اشعار ميچيو مادو، برنده جايزه هانس كريستين اندرسن
DarkWizard
02-07-2006, 04:02
دانی که چیست دولت , دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی , بر خسروی گزیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
Behroooz
02-07-2006, 11:12
نزن بر سر ناتوان دست زور
كه روزي درافتي به پايش چو مور
رفت آن تازه گل و ماند به دل خار غمش
گل کجا جلو گر و سرزنش خار کجا
صبر در خانه ویرانه دل هیچ نماند
خواب در دیده غم دیده بیمار کجاست
در خرابات مغان هوش مجوئید زما
همه مستیم در این می کده هوشیار کجاست
بهتر آن است ننالیم که نهان ماند راز
سٌر خود فاش نکن محرم اسرار کجاست
DarkWizard
03-07-2006, 00:15
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
Marichka
03-07-2006, 00:56
در كوي عشق شوكت شاهي نمي خرند
اقرار بندگي كن و اظهار چاكري
ساقي بمژدگاني عيش از درم درآ
تا يكدم از دلم غم دنيا به در بري
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
DarkWizard
03-07-2006, 05:03
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
زلف شمشاد قدی ساعد سیم اندامی
یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موجا
یه نگین سبز خالص توی انگشتر دریا
تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی
غصه های عاشقی رو تو وجودم جا گذاشتی
زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد
واسه داشتن عشقت همه جونم آرزو شد
تو نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه
ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
السلام يا حبيبي :rolleye:
همسر پرهیز نگردد طمع
با هنر انباز مکن عار را
ای که شدی تاجر بازار وقت
بنگر و بشناس خریدار را
ای عشق مدد کن که با سامان برسیم
چون مزرعه تشنه با باران برسیم
یا من برسم به یار یا یار به من
یا
هر دو بمیریم و به پایان برسیم
مجروح ز رنج زندگی رست
از قلب بریده گشت شریان
آن بال و پر لطیف بشکست
وان سینهی خرد خست پیکان
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندام سزاست
وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زنده
Marichka
03-07-2006, 23:39
دل عالمي بسوزي چو عذار بر فروزي
تو ازاين چه سود داري كه نمي كني مدارا
همه شب در اين اميدم كه نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را
Asalbanoo
03-07-2006, 23:46
لب تو لطف و صفا داد به خنديدن گل
ديدن روي خوش تر بود از ديدن گل
Marichka
03-07-2006, 23:56
عسل بانو جان با "الف" بايد مي گفتين.
لبش می بوسم و در می کشم می
به آب زندگانی برده ام پی
-----------------------------------------
امیدوارم درست نوشته باشم!!!!
FX64 Dual Core
04-07-2006, 00:53
با سلام
يكي يه پرسش بي پاسخم جواب دهد
يكي پيام مرا
ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دهد
كه در زمين كه اسير سياهكاريهاست
و قلب ها دگر از آشتي گريزان است
هنوز رهگذري خسته را تواند ديد
كه با هزار اميد
چراغ در كف
در جستجوي انسان است
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
navid_mansour
04-07-2006, 00:56
تو را میجویم و هرگز نمی یابم.....تو آن عشقی که افسون میکنی در دم......بهار از شاخه هم دیگر نمی روید...درخت خشک عسقم سبز نمی جوید....
با "د" بسازید
دل دل دیوونه ی منه
عشقت تو سینه ی منه
دنیا تو دستای منه
وقتی نگات ماله منه
قرارمون تو بارون
دوباره دیدنمون
گرفتن دستای تو
و
دوست دارم های منه
FX64 Dual Core
04-07-2006, 01:10
با سلام
همه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقيقت
نه پرتو ايمان
فروغ راستي از خاك رخت بربسته است
و آدمي افسوس
به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد
به قتل ماه كمر بسته است
نه غار كهف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
پست قبلی ادامه همین قسمت میباشد.
تو چشات عشق و می بینم
خنده از لبت می چینم
تو شبای پر ستاره
من به انتظار می شینم
تو کی هستی که نگاهت
جای خورشیدو گرفته
توی قلب عاشق من جای تردیدو گرفته.
FX64 Dual Core
04-07-2006, 01:19
با سلام
باز هم قسمتی از همان شعر و مجموعه :
همه زمانه دگر گشته است
من آنچه از ديوار
به ياد مي آرم
صف صفاي صنوبرهاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شكفته در نفس تازه سپيده دمان
درست گويي جاني به صد هزار دهان
نگاه در نگه آفتاب مي خندد
نه برج آهن و سيمان
نه اوج آجر و سنگ
كه راه بر گذر آفتاب مي بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندهاست
شكوه كوكبه دوستي است بر رخ دوست
صلاي عشق دو جان است و اهتزاز دو روح
نه خون گرفته شياري ز سيلي شمشير
نه جاي بوسه تير
من آنچه از آتش
به خاطرم باقي است
فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشيد و
گونه ساقي است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسي است
نه انفجار فجيعي كه شعله سيال
به لحظه اي بدن صد هزار انسان را
بدل كند به زغال
مسخ از (مجموعه از خاموشی) فریدون مشیری
پست قبلی ادامه همین قسمت میباشد.
ســــــــــــــــــــــــ ــــلام
..........
لبهايش از سكوت بود
انگشتش به هيچ سو لغزيد
ناگهان طرح چهره اش از هم پاشيد و غبارش را باد برد
روي علف هاي اشك آلود به راه افتاده ام
خوابي را ميان اين علف ها گم كرده ام
دستهايم پر از بيهودگي جست و جوهاست
من ديرين تنها دراين دشت ها پرسه زد
هنگامي كه مرد
روياي شبكه ها و بوي اقاقيا ميان انگشتانش بود
روي غمي به راه افتاده ام
به شبي نزديكم سياهي من پيداست
در شب آن روزها فانوس گرفته ام
درخت اقاقيا در روشني فانوس ايستاده
برگهايش خوابيده اند شبيه لالايي شده اند
مادرم را مي شنوم
خورشيد با پنجره آميخته
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست
گهواره اي نوسان مي كند
پشت اين ديوار كتيبه اي مي تراشند
مي شنوي ؟
ميان دو لحظه پوچ در آمد و رفتم
انگار دري به سردي خاك باز كردم
گورستان به زندگي ام تابيد
بازي هاي كودكي ام روي اين سنگهاي سياه پلاسيدند
سنگ ها را مي شنوم ابديت غم
كنار قبر امتظار چه بيهوده است
شاسوسا روي مرمر سياهي روييده بود
شاسوسا شبيه تاريك من
به آفتاب آلوده ام
تاركم كن تاريك تاريك شب اندامت را در من ريز
دستم را ببين راه زندگي ام در تو خاموش مي شود
راهي در تهي سفري به تاريكي
صداي زنگ قافله را مي شنوي ؟
با مشتي كابوس همسفر شده ام
راه از شب آغاز شد به آفتاب رسيد و اكنون از مرز تاريكي مي گذرد
قافله از رودي كم ژرفا گذشت
سپيده دم روي موج ها ريخت
چهره اي در آب نقره گون به مرگ مي خندد
شاسوسا شاسوسا
در مه تصوير ها قبر ها نفس مي كشند
لبخند شاسوسا به خاك مي ريزد
و انگشتش جاي گمشده اي را نشان مي دهد كتيبه اي
سنگ نوسان مي كند
گل هاي اقاقيا در لالايي مادرم مي شكفد اديت در شاخه هاست
كنار مشتي خاك
در دوردست خودم تنها نشستهام
برگها روي احساسم مي لغزند
...
nishnish2
04-07-2006, 23:07
دستهايم پر از بيهودگي جست و جوهاست
من ديرين تنها دراين دشت ها پرسه زد
ديديم
اينجا نه رستگاري
كه هول زار تباهي بود
پايان سر به راهي
آري، دريغ، عقربه ي ساعت زمان
راهي به بازگشت ندارد
اينك رسيده ساعت ما،
تنها
چشم اميد ما به شما مانده ست
اي سروهاي سبز جوان
اي جنگل بزرگ جوانان
تا استوارتر به بر آئيد
و همصدا بسرائيد:
« ما سروهاي سبز جوانيم
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
گر ابرهاي تيره سفر كردند
و نور روشن فردا را ديديد
از ما به مهرباني ياد آريد
از ما كه در تمام شب عمر
در جستجوي نور سحر پرسه مي زديم
در خاطر آرزوي ما را
بسپاريد
از ما به مهرباني
ياد آريد!
nishnish2
04-07-2006, 23:15
در چار فصل سال
سرسبز و سرفراز مي مانيم»
چشم اميد ما به شما مانده ست
ترسم از اين كه اگر در آسيا بلوا شود
ميهن ما بخشي ازتنب و ابوموسي شود
ميزند خيمه بر ايران عاقبت شيخ دوبي
آل و اوضاعش اگر در كاخ مرمر جا شود
ميتوان با پول نقد امروز ايران را خريد
مملكت وقتي كه بي پول است خود كالا شود
ژاپن دوم نشد ايران، وليكن غم مخور
بخت اگر ياري كند، شايد گواتمالا شود
Marichka
05-07-2006, 00:45
دوش با من گفت پنهان كارداني تيز هوش
وز شما پنهان نشايد كرد سر مي فروش
گفت آسان گير بر خود كارها كز روي طبع
سخت مي گيرد جهان بر مردمان سخت كوش
Asalbanoo
05-07-2006, 07:59
شكر فروش كه عمرش دراز باد ,چرا
تفقدي نكرد طوطي شكرخا را
افسوس بر دو روزه هستي نمي خورم
زاري براين سراچه ماتم نمي كنم
با تازيانه هاي گرانبار جانگداز
پندارد آنكه روح مرا رام كرده است
جان سختيم نگر كه فريبم نداده است
اين بندگي كه زندگيش نام كرده است
بيمي به دل ز مرگ ندارم كه زندگي
جز زهر غم نريخت شرابي به جام من
گر به من تنگناي ملال آور حيات
آسوده يك نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگي نسپارم به صد فريب
مي پوشم از كرشمه هستي نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان ميكنم به اشك
تا ننگرم تبسم خورشيد و ماه را
اي سرنوشت از تو كجا مي توان گريخت
من راه آشيان خود از ياد برده ام
يك دم مرا به گوشه راحت رها مكن
با من تلاش كن كه بدانم نمرده ام
اي سرنوشت مرد نبردت منم بيا
زخمي دگر بزن كه نيفتاده ام هنوز
شادم از اين شكنجه خدا را مكن دريغ
روح مرا در آتش بيداد خود بسوز
اي سرنوشت هستي من در نبرد تست
بر من ببخش زندگي جاودانه را
منشين كه دست مرگ ز بندم رها كند
محكم بزن به شانه من تازيانه را
royaye_talkh55
05-07-2006, 08:43
ازا اين گوشه ي دنيا به اون گوشه رسيديم
نگين دنيا قشنگه قشنگيهاشو ديدم
من هر چه میکشم همه از یک نگاه توست
ای کاش کور میشدم ان لحظه ی نخست
ترس از خدا نداري؟ اي شيخ مامقاني؟
دزدي و پاسباني ، گرگي و هم شباني
در هر دو حال بودن ، الحق كه ميتواني
گر اين چنين نبودي ، داني كنون چه بودي؟
ميبودي آنكه قرآن ، بر مرقدي بخواني
شيخي بدي گزيده ، در حجره اي خزيده
لب دايما گزيده ، از فقر و ناتواني
مبل تو بود سنگي ، يا آنكه لوله هنگي
با قوري جفنگي ، از عهد باستاني
آن جبه سياهت ، و آن چوب شبكلاهت
بد يادگار گويا ، از دوره كياني
در جمله وجودت ، غير از شپش نبودت
چيزي ز مال دنيا ، در اين جهان فاني
گويند روضه خواني است ،راه معيشت تو
به به چه خوب فني است ، اين فن روضه خواني
اي شيخ كارآگاه ،امروز ماشاالله
كردي اداره چون شاه ، ترتيب زندگاني
اين حشمت و حشم را ، وين كثرت درم را
اين خانه ارم را ، والله در جواني
گر خواب ديده بودي ، يا خود شنيده بودي
بر خويش ..... بودي ،از فرط شادماني
یار گرفته ام بسی چون تو ندیده ام کسی
ماه چنین نیامده است از در هیچ مجلسی
Asalbanoo
05-07-2006, 18:23
يار بار افتاده را در كاروان بگذاشتند
بي وفا ياران كه بر بستند بار خويش
شد از بروج رياحين چو آسمان روشن
زمين به اختر ميمون و طالع مسعود
كنون كه در چمن آمد گل از عدم به وجود
بنفشه در قدم او نهاد سر به سجود
دیده ها در طلب لعل یمانی خون شد
یارب آن کوکب رخشان به یمن باز رسان
نا اميدانه زدم تكيه به ديوار زحسرت
نا اميدي نكشيدي كه بداني چه كشيدم
Behroooz
05-07-2006, 19:54
مکن کاری که بر÷ا سنگت ایو
جهان با این فراخی تنگت ایو
و از تجسم بيگانگي اينهمه صورت مي ترسم
من مثل دانش آموزي
كه درس هندسه اش را
ديوانه وار دوست مي دارد تنها هستم
و فكر مي كنم كه باغچه را مي شود به بيمارستان برد
من فكر مي كنم
من فكر مي كنم
من فكر مي كنم
و قلب باغچه در زير آفتاب ورم كرده است
و ذهن باغچه دارد آرام آرام
از خاطرات سبز تهي مي شود
در طریق عشق بازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
يكي بود يكي نبود
زيرِ گنبدِ كبود
لُخت و عور تنگِ غروب سه تا پري نشسّه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مثِ ابرايِ باهار گريه مي كردن پريا.
گيسِ شون قدِ كمون رنگِ شبق
از كمون ُبلَن تَرَك
از شبق مشكي تَرَك.
روبروشون تو افق شهرِ غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه ي پير.
رفت و نرفته نكهت گيسوي او هنوز
غرق گل است بسترم از بوي او هنوز
دوران شب ز بخت سياهم بسر رسيد
نگشوده تاري از خم گيسوي او هنوز
از من رميد و جاي به پهلوي غير كرد
جانم نيارميده به پهلوي او هنوز
دردا كه سوخت خار و خس آشيان ما
نگرفته خانه در چمن كوي هنوز
روزي فكند يار نگاهي بسوي غير
باز است چشم حسرت من سوي او هنوز
يكبار چون نسيم صبا بر چمن گذشت
مي آيد از بنفشه و گل بوي او هنوز
روزيكه داد دل به گل روي او رهي
مسكين نبود باخبر از خوي او هنوز
ز گرگ تيز دندان كينه جويي
ز طوطي حرف نا سنجيده گويي
ز باد هرزه پو نا استواري
ز دور آسمان نا پايداري
جهاني را به هم آميخت ايزد
همه در قالب زن ريخت ايزد
ندارد در جهان همتاي ديگر
بهدنيا در بود دنياي ديگر
من كيستم ز مردم دنيا رميده اي
چون كوهسار پاي به دامن كشيده اي
از سوز دل چو خرمن آتش گرفته اي
وز اشك غم چو كشتي طفان رسيده اي
چون شام بي رخ تو بمانم نشسته اي
چون صبح از غم نو گريبان دريده اي
سر كن نواي عشق كه از هاي و هوي عقل
آزرده ام چو گوش نصيحت شنيده اي
رفت از قفاي او دل از خود رميده ام
بي تاب تر ز اشك به دامن دويده اي
ما را چو گردباد ز راحت نصيب نيست
راحت و كجا خاطر نا آرميده اي
بيچاره اي كه چاره طلب مي كند ز خلق
دارد اميد ميوه ز شاخ بريده اي
از بس كه خون فرو چكد از تيغ آٍمان
ماند شفق به دامن در خون كشيده اي
با جان تابناك ز محنت سراي خاك
رفتيم همچو قطره اشكي ز ديده اي
دردي كه بهر جان رهي آفريده اند
يا رب مباد قسمت هيچ آفريده اي
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش
شباي چله كوچيك
كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه مي شكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسّه مي گف
قصه ي سبز پري زرد پري،
قصه ي سنگ صبور، بز روي بون،
قصه ي دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما
حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه ي خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خالي يه، غصه و رنج خالي يه؟
دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسّه نبود.
دوتا قلب نيمه كاره...
موجاي سفيدو وحشي
رو تن آبي دريا
ميگن انگار كه تو نيستي...
منم اينجا تك و تنها...
اگر چه با خشت جان خويش
ستون به سقف تو مي زنم،
اگر چه با استخوان خويش
شعله ميكشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند... بلكه ره برم شوق
در سراچه غم نهان تو
وطن به چنگ لئام است کو خردمندی
که درس فضل و شرافت بدين لئام دهد
در مني و اين همه ز من جدا
با مني ور ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
راستي آيا جايي خبري هست هنوز؟
مانده خاكستر گرمي ، جايي؟
در اجاقي - طمع شعله نمي بندم - خردك شرري هست هنوز؟
قاصدك
ابرهاي همه عالم شب و روز
در دلم ميگريند
ديدمت شبي بخواب و سرخوشم
وه ... مگر به خوابها ببينمت
غنچه نيستي كه مست اشتياق
خيزم و ز شاخه ها بچينمت
شعله ميكشد به ظلمت شبم
آتش كبود ديدگان تو
ره مبند... بلكه ره برم شوق
در سراچه غم نهان تو
دولت فقر خدايا به من ارزاني دار
كاين كرامت سبب حشمت وتمكين من است
واي من! حتي پنيرم «چيز» شد
است و هستم ، ناگهاني «ايز» شد
من كه با آن لهجه و آن فارسي
آنچنان خو كرده بودم سال سي
من كه بودم آنهمه حاضر جواب
من كه بودم نكته ها را فوت آب
من كه با شيرين زبانيهاي خويش
كار خود در هر كجا بردم به پيش
آخر عمري ، چو طفلي تازه سال
از سخن افتاده بودم ، لال لال
تا شب نوروز
خرمي در خانه ي ما پا گذارد
زندگي بركت پذيرد با شگون خويش
بشكفد در ما و سرسبزي برآرد
اي بهار اي ميهمان دير آينده
كم كمك اين خانه آماده است
تكدرخت خانه ي همسايه ي ما هم
برگهاي تازه اي داده است
با دل روشن در ان ظلمت سرا افتاده ام
نور مهتابم كه در ويرانه ها افتاده ام
سايه پرورد بهشتم از چه گشتم صيد خاك ؟
تيره بختي بين كجا بودم كجا افتاده ام
جاي در بستان سراي عشق ميابد مرا
عندليبم از چه در ماتم سرا افتاده ام
پايمال مردمم از نارسايي هاي بخت
سبزه ي بي طالعم در زير پا افتاده ام
خار ناچيزم مرا در بوستان مقفدار نيست
اشك بي قدرم ز چشم آشنا افتاده ام
تا كجا راحت پذيرم يا كجا يابم قرار ؟
برگ خشكم در كف باد صبا افتاده ام
بر من اي صاحبدلان رحمي كه از غمهاي عشق
تا جدا افتاده ام از دل جدا افتاده ام
لب فرو بستم رهي بي روي گلچين و امير
در فراق همنوايان از نوا افتاده ام
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.