مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
دیدم صنمی سرو قدی ، روی چو ماهی
الهی تو گواهی خدایا تو پناهی
افکنده به رخسار چو مه زلف سیاهی
الهی تو گواهی خدایا توپناهی
ياس بوي مهرباني ميدهد
عطر دوران جواني ميدهد
ياس ها يادآور پروانه اند
ياس ها پيغمبران خانه اند
ياس ما را رو به پاكي مي برد
رو به عشقي اشتراكي مي برد
ياس در هر جا نويد آشتي ست
ياس دامان سپيد آشتي ست
ياس يك شب را گل ايوان ماست
ياس تنها يك سحر مهمان ماست
بعد روي صبح پرپر مي شود
راهي شب هاي ديگر مي شود
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
ترسم آزاد نسازد زقفس صيادم
آنقدر تا كه رود راه چمن از يادم
ما را از درد عشق تو با کس حدیث نیست
هم پیش یار گفته شود ماجرای یار
هر کس میان جمعی و سعدی و گوشهای
بیگانه باشد از همه خلق آشنای یار
روشني ها در كلامش موج داشت
وسعت ديدش گذر بر اوج داشت
در كنارش درد تسكين مي گرفت
صورتش از نور پر چين مي گرفت
تو را دوست دارم،
چون نان و نمک.
چون آبی خنک،
که شب هنگام با عطش بيدار شده
و از شير آب می نوشم
چون هيجان، شادی و نگرانی باز کردن بسته پستی
که نمی دانی درون آن چيست؟
تو را دوست دارم
چون اولين عبور از فراز دريا
چون دلشوره ای در غروب استانبول
تو را دوست دارم
چون گفتن “ شكر، زندگي ميگذرد “ ...
در شبان ما كه شد خورشيد ياس
برلبان ما كه مي خنديد ياس
ياس مثل عطر پاك نيت است
ياس استنشاق معصوميت است
ياس را ايينه ها رو كرده اند
ياس را پيغمبران بوكرده اند
دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که اين بازی توان کرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطفهای بیکران کرد
چرا چون لاله خونين دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گويم که با اين درد جان سوز
طبيبم قصد جان ناتوان کرد
داغ عطر ياس زهرا زير ماه
ميچكانيد اشك حيدر را به چاه
عشق محزون علي ياس است و بس
چشم او يك چشمه الماس است و بس
اشك مي ريزد علي مانند رود
بر تن زهرا :گل ياس كبود
دورها هستم
مرا میخوانی
کنارت هستم
مرا میخوانی
درونت هستم
مرا میخوانی
درونم هستی
مرا فریاد میکنی ...
ياس بوي حوض كوثر ميدهد
عطر اخلاق پيمبر ميدهد
حضرت زهرا دلش از ياس بود
دانه هاي اشكش از الماس بود
در آسمان ستاره از شرم بيكسي
خود را به دار گردن مهتاب ميكشيد
ياد وصال باطل از شهرگ خيال
با سوزن فراق من زرداب ميكشيد
رستم كه كشت خون خود تا زندگي كند
بار نگاه حيرت سهراب ميكشيد
من گريه ميسرودم و شب خنده ميدرود
من آه ميكشيدم و شب خواب ميكشيد
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبرو با يار وفادار چه كرد
در این دریا یکی در است و ما مشتاق در او
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سر آن نمیدانم
چه پویم بیش ازین راهی که پایانش نمیبینم
ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و انگار تويی می گذری
شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
روشن نموده خانه ي تاريك سينه ام
ماه منور رويت سلطان قلب من!
معشوق من مي من ساغرم بهار دلم
جانان جاودان جهان سلطان قلب من!
اورده ام به هديه دلي بي قرار و پاك
ايا قبول ميكني اش سلطان قلب من؟
مستند و در خروش وفغان دنياييان هنوز
از عشق يار دلكش و سلطان قلب من
نميخوام دربه در پيچ و خم اين جاده شم
واسه آتيش همه يه هيزم آماده شم
يا يه موجود كم و خالي پرافاده شم
وايسا دنيا ، وايسا دنيا من ميخوام پياده شم
ميدانم
حالا سالهاست که ديگر هيچ نامهاي به مقصد نميرسد
حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوري
آن همه صبوري
من ديدم از همان سرِ صبحِ آسوده
هي بوي بال کبوتر و
نايِ تازهي نعناي نورسيده ميآيد
پس بگو قرار بود که تو بيايي و ... من نميدانستم!
دردت به جانِ بيقرارِ پُر گريهام
پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودي؟
یوسفش نام نهادند و به گرگش دادند
مرگ گرگ تو شد ای یوسف کنعانی من
نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز " حوصله ام ابری ست "
خدا کند که ببارم ...
من که به مزه تلخ می و ساقی ارادت دارم .
سوی میخانه روان گشتم و ساقی ، به نگاه نگرانم ،
به پیاله ای به من تسکین داد.
گفتمش :
پیر میخانه مدد کن به من در به در عشق
پیر پرسید :
که چه شد نغمه مستانه و آن همسفر عشق ؟
گفتمش هیچ مپرس جام می ام را پر کن .
سوخته از عشق شدم و خزان در بندم کرد .
خاموشم و لیکن دل من در آشوب .
اشک چشمم شده یک کویر خشک .
نور چشمم که به نگاهش نگران ماند،
لیکن کنون به جفایش شده ام نابینا
آسودگي از محن ندارد مادر
آسايش جان و تن ندارد مادر
دارد غم و اندوه جگر گوشه خويش
ورنه غم خويشتن ندارد مادر
hamid_hitman47
12-08-2007, 15:07
راهیم راهیه جایی كه پر از زمزمه باشه
اونجا خوشبختی یه دنیا
قد سهمه همه باشه...
هزار مرتبه گفتند و باز تازه و گیراست
حدیث کهنه عشق مکرری که تو بودی
تمام باغ به اشغال خار هرزه در آمد
در اختفای درخت تناوری که تو بودی
هزار سینه چاک و هزار گردن چالاک
فدای تیغه عریان خنجری که تو بودی
mohammad99
12-08-2007, 15:34
یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت /دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت
سلام سلام
فرانک(دزدی!!!وای وای وای)اشکال نداره چون الان میرم معلوم نیست کی بیام شعر هم تکراریه چون تو کافی نت هست.چیزی غیر از این یادم نیست!!!
تو اي چشمها محو زيباييت
بهار است وفصل شكوفاييت
مگر مي شود كند با سادگي
دل از چشم هاي تماشاييت
تازه دیدم که دل دارم بستمش
راه دیدم نرفته بود رفتمش
جوانه نشکفته را رستمش
ویروس که بود حالیش نبود هستمش
جواب زنده بودنم مرگ نبود! جون شما بود؟
مردن من مردن یک برگ نبود! تو رو به خدا بود؟
اون همه افسانه و افسون ولش؟!!
این دل پر خون ولش؟!!
دلهره گم کردن گدار مارون ولش؟!
تماشای پرنده ها بالای کارون ولش؟!
خیابونا , سوت زدنا , شپ شپ بارون ولش؟!
دیوونه کیه؟
عاقل کیه؟
جوونور کامل کیه؟
هان ، كجاست
پايتخت اين كج آيين قرن ديوانه ؟
با شبان روشنش چون روز
روزهاي تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگين سخت و ستوارش
با لئيمانه تبسم كردن دروازه هايش ،سرد و بيگانه
هان ، كجاست ؟
پايتخت اين دژآيين قرن پر آشوب
قرن شكلك چهر
بر گذشته از مدارماه
ليك بس دور از قرار مهر
قرن خون آشام
قرن وحشتناك تر پيغام
كاندران با فضله ي موهوم مرغ دور پروازي
چار ركن هفت اقليم خدا را در زماني بر مي آشوبند
هر چه هستي ، هر چه پستي ، هر چه بالايي
سخت مي كوبند
پاك مي روبند
سلام محمد
خوبی ؟
گفتم هعمون شب که بهت نجنبیدی من زرنگی کردم
دم به کله میکوبد و
شقیقه اش دو شقه میشود
بی آنکه بداند
حلقه آتش را خواب دیده است
عقرب عاشق.....
قطره های سبز باران ، قصه می گوید
زردی غم را
از شیار شیشه های مات ، می شوید .
دست من روی بخاری ، گرمی گمگشته یی را باز می جوید .
در نگاهم جنگل اندیشه های سبز می روید .
در اتاق خواب می خواند زنی پرشور :
« کوچه ها سبز و اتاقم سبز »
« شعله ی گرم چراغم سبز »
« ............... باغم سبز »
...
نه , نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
دور از يارم خون مي بارم
نه حريفي تا با او غم دل گويم
نه اميدي در خاطر كه تو را جوبم
اي شادي جان ، سرو روان،
كز بر ما رفتي،
از محفل ما ، چون دل ما
سوي كجا رفتي؟؟
یار دور افتاده مان حل مراد ما نکرد
مدتی رفتیم و او یک بار یاد ما نکرد
مجلس ما هر دم از یادش بهشتی دیگر است
گر چه هرگز یاد ما حوری نژاد ما نکرد
بر سر سد راه داد ما به گوش او رسید
یک ره آن بیداد گر گوشی به داد ما نکرد
دل به خاک رهگذارش عمرها پهلو نهاد
او گذاری بر دل خاکی نهاد ما نکرد
اگر هنوز نرفتین سلام!!
در آستانه ي آيات رسولان مبشر
تنها گريستم
بر دستهايمان
كه به راستي مي توانست حقيقت را مأمني باشد
و تنها گريستم
بر عدالتمان
كه تبعيدش كرديم به بايگاني اساطير
و سرانجام
رسولان فقير با آيت كوچكشان بر حقارتمان نازل شدند
سلام
خوب هستین اقا جلال؟
در ره عشق تو پایان کس ندید
راه بس دور است و پیشان کس ندید
گرد کویت چون تواند دید کس
زانکه تو در جانی و جان کس ندید
از نهانی کس ندیدت آشکار
وز هویداییت پنهان کس ندید
خوبم ممنون فرانک خانوم
دم من گر دم مسیحا نیست
نفسم بس لطیف و زیباست
دل من پر زاتش زرتشت
آن درختم که ریشه ام برجاست
گر بود بازوان من خسته
دسته من ساقه نوازش هاست
پاسخم را زمانه مدیون است
سینه ام جای خواهش وآیاست
من زنم آنکه درد دارد و درک
آری, آنکس که وارث حواست
منم بد نیستم:31:
تا دل من راه جانان بازیافت
گوهری در پردهی جان بازیافت
دل که ره میجست در وادی عشق
خویش را گم کرد ره زان بازیافت
هر که از دشورای هستی برست
آنچه مقصود است آسان بازیافت
یک شبی درتاخت دل مست و خراب
راه آن زلف پریشان بازیافت
آخه گفتم الآن میرید چه فایده سوال کنم!! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تمام کهنه خطوط قدیمی را به احساس تازه ای رنگ کردم
خطوطم دیگر کهنه نبود
چونکه بوی هم اغوشی خاک و آب در مشامم پیچید
نفس کشیدم و مست از خیالش
در آغوشش کشیدم .
آنچه بود منی دیگر بود
من نبود تو نیز نبودی ...
عاشق بود.
عیبی نداره خودم جواب دادم خوب
چه شعر قشنگی
نه , نه
به کفر من نترس
نترس کافر نمی شوم هرگز
زیرا به نمی دانم های خود ایمان دارم
انسان و بی تضاد؟!
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که
زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند!!
سلام
عذر میخوام که دوباره تذکر میدم ولی
خودتون قضاوت کنید
این شیوه صحیح مشاعره است!!؟
در کنج اعتکاف دلی بردبار کو
بر گنج عشق جان کسی کامگار کو
اندر میان صفهنشینان خانقاه
یک صوفی محقق پرهیزگار کو
در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه
یک پیر کار دیده و یک مرد کار کو
میگم چرا آبجی تون نمیاد اینجا دیگه؟!
نه خوب اصلا تو خوندن شعر هم مگه میشه همون اول گفت:
زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم !؟
قبلش باید یه چیزی با شه که حد اقل شکل کلی شعر حفظ بشه
واژه ها فاصله را کوتاه نمی کنند
واژه ها فاصله را تصویر می کنند
من در تمام آسمانهای صاف
خدا را جستجو کرده ام
بارها به زمین خورده ام اما
از تماشای آسمان
دست بر نداشته ام
مژگان را می گویی؟
نمی دونم
ما گبر قدیم نامسلمانیم
نامآور کفر و ننگ ایمانیم
گه محرم کم زن خراباتیم
گه همدم جاثلیق رهبانیم
شیطان چو به ما رسد کله بنهد
کز وسوسه اوستاد شیطانیم
زان مرد نهایم کز کسی ترسیم
سر پای برهنگان دو جهانیم
شاید راسی راسی قهر کرده
من فرشته ای بودم
که بالها را شکستم
تا با تو باشم
حتی اگر فرشته نبوده ام
گنجشک کوچکی بودم
که وسوسه با تو بودن
پرواز را برای همیشه از یادم برد
نه بابا قهر چیه
می یاد حتما
در راه عشق با دل شیدا فتادهایم
چندان دویدهایم که از پا فتادهایم
عاشق بسی به کوی تو افتاده است لیک
ما در میانهی همه رسوا فتادهایم
پشت رقیب را همه قربست و منزلت
مردود درگه تو همین ما فتادهایم
ما بیکسیم و ساکن ویرانهی غمت
دیوانههای طرفه به یک جا فتاده ایم
وحشی نکردهایم قد از بار فتنه راست
تا در هوای آن قد رعنا فتادهایم
افتخار نمیدن متاسفانه!
من در جوار تو
معنی گرفته ام
تو در جوار من
او در جوار ما
ما در جوار هم
و عشق
عشق
یک اشتراک سبز عظیم است
...
تا هستم من اسیر کوی توام
به آرزوی توام
اگر تو را جویم حدیث دل گویم
بگو کجایی؟
به دسته تو دادم دل پریشانم
دگر چه خواهی؟
یک بوسه بده که اندر این راه
من باج عقیق می ستانم
بسیار شب است کاندر این دشت
من از پی باج راهبانم
شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم
همخانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
من با تو از انگشت هایی سخن گفتم
که قطره قطره اشک از گونه های خیس پاک میکنند ،
اما تو که عاشق غواصی بودی
مرا جا گذاشتی
تا سیلاب اشکم دریایی شود توفنده و طوفانی -
و آن وقت تو
چنان قهرمانانه شیرجه بزنی در اعماق تاریک
که روزنامه ها از انتظار به خود بلرزند
و با هیجان تیتر بزنند:
جنازه ی عاشق ترین مغروق جهان را از آب گرفتند
اینم شعر قشنگیه
از تاپیک اشعار تنهایی و مرگ اوردمش
دل ِ آزرده چون شمع شبستان تو می سوزد
چه غم دارم؟ که این آتش به فرمان تو می سوزد
متاب امشب به بام من چنین دامن کشان ای مه!
که دارم آتشی در دل که دامان تو می سوزد
خطا از آه ِ آتشبار من بود ای امید جان!
که هر دم رشته های سست پیمان تو می سوزد
خیالش می نشیند در تو امشب ای دل ِ عاشق!
مکن این آتش افشانی، که مهمان تو می سوزد
کنارت را نمی خواهم، که مقدار تو می کاهد
کتاب عشق مایی، برگ پایان تو می سوزد
نهان در خود چه داری ای نگاه آتشین امشب؟
که پرهیز حیا را برق سوزان تو می سوزد
گریزانی ز من، چون لاله از خورشید تابستان؛
مگر از تابشم ، ای نازنین! جان تو می سوزد؟
سراب دلفریب عشق و امیدی، چه غم داری؟
که چون من تشنه کامی در بیابان تو می سوزد
چه سودی برده ای، سیمین ز شعر و سوز و ساز او؟
غزل سوزنده کمتر گو، که دیوان تو می سوزد
...
در دفتر تخیل من نیست رد هیچ
احساس شاعرانه یا میل و اشتیاق
در گوشهای گنگ دلم بال بال بال
خشک است خانه ی دهنم از کمی بزاق
سلام sise جان
قیمت اهل وفا یار ندانست دریغ
قدر یاران وفادار ندانست دریغ
درد محرومی دیدار مرا کشت افسوس
یار حال من بیمار ندانست دریغ
یار هر خار و خسی گشت درین گلشن حیف
قیمت آن گل رخسار ندانست دریغ
زارم انداخت ز پا خواری هجران هیهات
مردم و حال مرا یار ندانست دریغ
آره قشنگ بودن
سلام gazall
غم زمانه خورم يا فراقيار كشم
به طاقتي كه ندارم كدام بار كشم
ببخشید انگار در هم شد
چون دارم می رم نمی تونم ویرایش کنم
شب همگی به خیر
می سوخت شمع عشق به فانوس چشم من
وان روشنی به خلوتم از نور دیده بود
از بوسه واگرفت و هم از بوسه باز داد
جان را که دور از او به لبانم رسیده بود.
...
درد دل هر زمان فزون دارم
چه کنم بیوفاست دلدارم
همه با من جفا کند لیکن
به جفا هیچ ازو نیازارم
بار اندوه و رنج محنت او
بکشم زانکه دوستش دارم
یاد وصلش کنم معاذالله
کی بود این محل و مقدارم
شب شما هم خوش
من آن ابرم که می ایم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان کشتزار تشنه ای کو
که بارانم که بارانم سراپا
ای دل مبتلای من شیفتهی هوای تو
دیده دلم بسی بلا آن همه از برای تو
رای مرا به یک زمان جمله برای خود مران
چون ز برای خود کنم چند کشم بلای تو
نی ز برای تو به جان بار بلای تو کشم
عشق تو و بلای جان، جان من و وفای تو
باد جهان بی وفا دشمن من ز جان و دل
گر نکنم ز دوستی از دل و جان هوای تو
پره ز روی برفکن زانکه بماند تا ابد
جملهی جان عاشقان مست می لقای تو
جان و دلی است بنده را بر تو فشانم اینکه هست
نی که محقری است خود کی بود این سزای تو
چشم من از گریستن تیره شدی اگر مرا
گاه و بهگاه نیستی سرمه ز خاک پای تو
گر ببری به دلبری از سر زلف جان من
زنده شوم به یک نفس از لب جانفزای تو
هست ز مال این جهان نقد فرید نیم جان
می نپذیری این ازو پس چه کند برای تو
ورق بزن به غزلهای دفتر حافظ
و روح خسته خود را به سمت فال بکش
« ز گريه مردم چشمم نشسته در خونست
ببين که در طلبت حال...» هوم...حال بکش
شب را
تا صبح
مهمان کوچه های بارانی
خواهم بود
و برگ برگ دفتر غمگینم را
در باران
خواهم شست
آنگاه شعر تازه ام را
- که شعر شهرهایم خواهد بود -
با دست های شاعرانه تو ،
بر دفتری که خالی است .
خواهم نوشت
ای نام تو تغزل دیرینم ،
در باران !
یک شب هوای گریه
یک شب هوای فریاد
امشب دلم هوای تو کرده است
تنهای تنها مثل همیشه
ترکیب تردی از جنس شیشه
جنس زمان نیست مثل مکان نیست
او از تبار خاک است و ریشه
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
ما همچو خسی بر سر دریای وجودیم
دریاست چه سنجد که بر این موج خسی رفت
رفتی و فراموش شدی از دل دنیا
چون ناله ی مرغی که ز یاد قفسی رفت
تو اگر ز خار گفتی دو هزار گل شکفتی
تو اگر چه تلخ گفتی همگی مراد دادی
تبریز شمس دین تو ز جهان جان چه داری
که دکان این جهان را تو چنین کساد دادی
یک نقطه بیش فرق «رجيم» و «رحيم» نيست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ای است که قربانی ات کنند
در کف(فرهاد)تیشه من نهادم، من!
من بریدم(بیستون) را می شناسیدم
مسخ کرده چهرهام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی میشناسیدم
من همانم, آشنای سالهای دور
رفتهام از یادتان؟ یا میشناسیدم؟
ماه می تابد و انگار تويی می خندی
باد می آيد و انگار تويی می گذری
شب و روز تو ـ نگفتی ـ که چه سان می گذرد
می شود روز و شب اينجا که به کندی سپری
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
در من انگار كسي در پي انكار من است ،
يك نفر مثل خودم عاشق ديدار من است،
يك نفر ساده ، چنان ساده كه از سادگيش
ميشود يك شبه پي برد به دلداد گي اش
يك نفر سبز ، چنان سبز ، كه از سرسبزيش
ميتوان پل زد از احساس خدا تا دل خويش ،
شدی شراب و شدم مست بوسه ی تو شبی
کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
...
hamid_hitman47
13-08-2007, 02:01
آمدی از راه دوری تنگ زیبای بلوری
آمدی دیدی دلم را خسته در کنج صبوری
وقت تاریکای جاده با تو یک فانوس آمد
تشنه بودم قطره ای را با تو اقیانوس آمد...
دلم همه شد آب آب آب
که سر بگذارم به شانه ات
مگر بنوازی و دل دهی
که فاش کنم آنچه ماجراست
به زمزمه گوید زمان عمر
که پای منه در زمین عشق
به غیر هوای تو در سرم
زمین و زمان پای در هواست
...
hamid_hitman47
13-08-2007, 02:09
تن به سایه ها نمیدم
بسه هر چی سختی دیدم
انقدر زجر کشیدم
تا به آرزوم رسیدم...
من نه آن پروانه ام کز شوق ِ شمعش بال سوخت
آن گـُلم کز سوزِ دِی بر خاک پر افشانده ام
چون گهر، در حلقه ی بازوی من چندی بمان
کز فراغت عمری از مژگان گهر افشانده ام
ای نهال شعر ِسیمین، برگ و بارت سرخ بود
زان که در پایت بسی خون جگر افشانده ام.
...
hamid_hitman47
13-08-2007, 02:32
مياي از سكوت شهر پر از ستاره
ميكشي دستامو روي موهات دوباره
ميبري با خودت تا اوج بي نهايت
اونجايي كه تو چشمات موج ميزنه نجابت...
جسمی ز داغ عشق بتان، پر شور مراست
روحی چو باد سرد خزان، در به در مراست
تا او چو جام با لب بیگانه آشناست
همچون سبو، دو دست ز حسرت به سر مراست
گوهر فشاند دیده و تقوای من خرید
تر دامنی ز وسوسه ی چشم تر مراست
گوهر فروش شهر به چیزی نمی خرد
اشکی که پروریده به خون جگر مراست
آگه نشد ز آتش پنهان من کسی
حسرت به خودنمایی ی ِ شمع و شرر مراست
من صبح کاذبم، ندرخشیده می روم
بر چهره نابگاه ز پیری اثر مراست
چون ابر سرخْ روی ز خورشید شامگاه
پاینده نیست چهره ی گلگون، اگر مراست
این چشم خونفشان مگرم آگهی دهد
ورنه کجا زحال دل خود خبر مراست؟
سیمین! شبابْ رهگذری نغمه ساز بود
هر دم به گوش، زمزمه اش دورتر مراست
...
#gharibe#
13-08-2007, 07:11
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه /تو در دوردست امیدی و پای من خسته/ همه وجود تو مهر ست و جان من محروم/ چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته
هلال فرصت من در سیاهی مطلق اسیر فاصله است
و شبنمی که خفته است بر تن سکوت تو
و شبنمی که خفته است بر تابوت لبان من
چشم نمنک آسمان اندک من است
هلال فرصت من در سیاهی مطلق
پگاه یک غزل است
و این غزل تنها هوای فاصله است
...
تو را از بین صدها گل جدا کردم
تو سینه جشن عشقت رو به پا کردم
برای نقطه ی پایان تنهایی
تو تنها اسمی بودی که صدا کردم
...
معصوم يا اثيم ؟
جوينده اي كه گيج معما شد
صدبار قصه را به عبث دوره كرد
عياش بود ، تارك دنيا شد
جايي كه لازم است نپوشاندي
یادمه اون روزه اول
که تو پیش من نشستی
آینه ی تنهاییم رو با
گرمای دلت شکستی
...
boy iran
13-08-2007, 10:32
یادته دوسم داشتی یادته
اون روزها گذشت یادته
هر شب چو افتاب به بالين من بتاب
اي افتاب دلكش و ماه پري وشم
Asalbanoo
13-08-2007, 11:35
من به دنبال کلامی درذهن
که بگویم
چیست این غم
و نمی یابم کلامی
بارها پرسیدم از خود
شعر گفتن ها را چه سود
نه کسی می خواند
نه کسی می شنود
واگرهم که شنید
تو بدان
عمق کلامت را
نمی فهمد...
در ساعت پنج بعد از ظهر.
درست ساعت پنج بعد از ظهر بود.
پسرکی شمدی سپید آورد،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
یک سبد آهک فراهم دیدند،
در ساعت پنج بعد از ظهر.
و دیگر مرگ بود، تنها مرگ
در ساعت پنج بعد از ظهر.
رویای شیرین خوابم همه تو
حرف اول کتابم همه تو
واسه هر سوال مبهم
شده آخرین جوابم همه تو
اونی که چو شمع می سوزه همه من
چشم به آسمون می دوزه همه من
اونی که دلش اسیره همه من
اونی که برات می میره همه من
شعر قشنگی بود اقا جلال
نمیدانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که: درمانم تویی بس
گر از خود دیگری گوید، من از تو
همی گویم، که برهانم تویی بس
مرا پرسند: کز دانش چه دانی؟
چه دانم؟ هر چه میدانم تویی بس
ز گل رویان این عالم که هستند
من آن میجویم و آنم تویی بس
خوشحالم که خوشتون اومد
سحر می اید و در دل غمینم
غمین تر آدم روی زمینم
اگر گهواره شب وا کند روز
کجا خسبم که در خوابت ببینم
من زنم انکه عشق را جویاست
گاه صبور است و گاه بی پرواست
گر ندارم دو چشم افسونگر
دیده ام درون دل زیباست
ساق سیمین اگر ندارم من
پای من بهر جستجو پویاست
غنچه گل اگر لبانم نیست
سخنم پر جذبه و گیراست
تنها همه شب من و چراغی
مونس شده تا بگاه روزم
گاهی بکشم به آه سردش
گاه از تف سینه برفروزم
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده در آن فرو ندوزم
مرا گفتی كه دل دریا کن ای دوست
همه دریا از آن ما کن ای دوست
دلم دریا شد اینک در کنارت
مکش دریا به خون پروا کن ای دوست
تصور کن اگه حتا تصور کردنش سخته
جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نیست
جواب همصداییها پلیس ضدشورش نیست
نه بمبهستهای داره نه بمبافکن نه خمپاره
دیگه هیچ بچهای پاشو روی مین جا نمیزاره
همه آزاده آزادن، همه بیدرده بیدردن
تو روزنامه نمیخونی نهنگا خودکشی کردن
نه ره پیدا نه چشم رهگشایی
نه سوسوی چراغ آشنایی
گریزی بایدم از دام این شب
نه پای ای دل نه اسب بادپایی
یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمه خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کندم
منم چنگی غنوده در غم خویش
به لب خاموش و غوغا در دل ریش
غبار آلود یاد بزم و ساقی
گسسته رشته اما نغمه اندیش
شب گشت ولیک پیش اغیار
روزست شب من از رخ یار
گر عالم جمله خار گیرد
ماییم ز دوست غرق گلزار
گر گشت جهان خراب و معمور
مستست دل و خراب دلدار
زیرا که خبر همه ملولیست
این بیخبریست اصل اخبار
روي چشمم همه آه است و سياهي و صليب
رفته شمع و سحر و ياور بينايي من ...
سخنم يكسره درد و بدنم ، خسته ، كبود
دم به دم ميشكند ساز نكيسايي من ...
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید
فغان که بخت من از خواب در نمی اید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
وزآن غریب بلا کش خبر نمی آید
در ايينه ي اشك شفاف من
چه زيباست طرز خود اراييت
ز دلبستگانت كسي پي نبرد
به اسرار عشق معماييت
من و اين تن سرد دل مرده ام
تو و ان دم گرم عيساييت
تا که نشانت در همه جا می جویم
در همه دنیا وصف تو را می گویم
از دل شب تا به سحر هر لحظه
خاک رهت تا به ثریا می پویم
از دل شب تا به سحر هر لحظه
خاک رهت تا به ثریا می پویم
باز ای جان بار دگر خاموشی
چهره خود از نظرم می پوشی
درد مرا مرغ سحر می داند
دم به دمی نغمه غم می خواند
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب ميگزد چو غنچه ي خندان كه خامشم
هر شب چو افتاب به بالين من بتاب
اي افتاب دلكش و ماه پري وشم
ميروم و نميرود از سر من هواي تو
هواي تو....
داده فلك سزاي من تا چه بود سزاي تو
سزاي تو.....
ميروم و نمي رود نام تو از زبان من
ده كه نمي پرسي از كسي نام من و نشان من
نظري كن كه دل از غصه تو مي ميرد،
اين خلاف دل و دين است ، خدا ميداند،
عمر من نيست به اندازه ديدار رخت ،
دل از اين غصه حزين است ، خدا ميداند
در كنج دلم عشق كسي خانه ندارد
كس جاي در اين خانه ي ويرانه ندارد
دل را به كف هر كه دهم باز پس آرد
كس تاب نگه داري ديوانه ندارد
در بزم جهان جز دل حسرت كش مه نيست
آن شمع كه مي سوزد و پروانه ندارد
در انجمن عهد فروشان ننهم پاي
ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد
در من انگار كسي در پي انكار من است ،
يك نفر مثل خودم عاشق ديدار من است،
يك نفر ساده ، چنان ساده كه از سادگيش
ميشود يك شبه پي برد به دلداد گي اش
شحنه عشق میکشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنه عشق رهزند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پارهها
جانب دیده پارهای رفت از آن مصادره
عشق شهی است چون قمر کیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر نیست زیان مصادره
هنوز اینجا جوانی دلنشین است
هنوز اینجا نفس ها آتشین است
مبین کاین شاخه ی بشکسته خشک است
چو فردا بنگری ، پر بید مشک است
تا که نگاهت یک نظر افتد بر من
خنده زند مرغ چمن در گلشن
دیده چرا تر نشود از شوقت
جان زشعفت چون نگریزد از تن
نسیمم رهروی بی بازگشتم
غبار آلودگی این سرگذشتم
سراپا یاد رنگ و بوی گلها
دریغا گو غریب کوه و دشتم
ماه درست را ببین کو بشکست خواب ما
تافت ز چرخ هفتمین در وطن خراب ما
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب
آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
جمله ره چکیده خون از سر تیغ عشق او
جمله کو گرفته بو از جگر کباب ما
شکر باکرانه را شکر بیکرانه گفت
غره شدی به ذوق خود بشنو این جواب ما
اگر خود عمر باشد ، سر بر آریم
دل و جان در هوای هم گماریم
من كه در دام هلاك افتا ده ام
من كه چون اشكي به خاك افتاده ام
عاشقي ديوانه اي افسرده جانم
بي دلي بي حاصلي بي آشيانم
من كيم درد آشتايي بي نصيبي بي نوايي
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو.
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمی دانم چرا شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
ماه شب گمرهان عارض زیبای تست
سرو دل عاشقان قامت رعنای تست
همت کروبیان شعبدهی دست تست
سرمهی روحانیان خاک کف پای تست
رای همه زیرکان بستهی تقدیر تست
جان همه عاشقان سغبهی سودای تست
وصل تو سیمرغ گشت بر سر کوی عدم
خاطر بی خاطران مسکن و ماوای تست
تن بیشه پر از مهتابه امشب
پلنگ کوه ها در خوابه امشب
به هر شاخی دلی سامان گرفته
دل من در برم بی تابه امشب
باز شیری با شکر آمیختند
عاشقان با همدگر آمیختند
روز و شب را از میان برداشتند
آفتابی با قمر آمیختند
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سیم و زر آمیختند
دقيقه ثانيه هر لحظه مثل يك قرن است
و روز كند تر از ماه و سال مي گذرد
نشسته ام به لب جوي و فصل عمرم با
كتاب خواجه ي شيراز و فال مي گذرد
در این جو دل چو دولاب خرابست
که هر سویی که گردد پیشش آبست
وگر تو پشت سوی آب داری
به پیش روت آب اندر شتابست
چگونه جان برد سایه ز خورشید
که جان او به دست آفتابست
تو اي چشمها محو زيباييت
بهار است وفصل شكوفاييت
مگر مي شود كند با سادگي
دل از چشم هاي تماشاييت
تو نگاهی به رخ ماه فکن
در کنارش به ستاره ها نگر
همه از عشق سرشارهستند،
ماه به کدامین ستاره ای نظر کند ؟
ای که انوار تو در مسلخ عشق گم گشته !
غیرت عاطفه هایت پیش یار خار گشته !
پس نگاه نگرانت را از مهتاب گیر!
با طلوع دگری به شهر زندگی برو
درفضایی که همه اش آفتاب است .
تا هویدا شود آن نور درون
و تو جلوه ای شوی از انوار
عشق واقعی در آنجا باشد.
دور و بیرون از دسترس هرچه تلاش ،
همچنان گرم گریز
توسن تیز تک روی به جاوید گریزنده آینده .
نیز
همچنان سرد درنگ
جاودان اکنون دلگیر دلتنگ :
با همان خامشی روی به خاموشی ،
و همان اندوه و افسوس فزاینده .
من و پرواز نگاه .
من و آه .
...
هان ای دل عبرت بین از دیده نظر کن
ایوان مداین را آیینه عبرت کن
- نگهم گلدانی بود که از پنجره تشویش فروافتاد –
زیرپایم را خالی دیدم :
- (( جاده انگرنواری ست .
آه ، گوئی مابازیچه دستی بازیگوشیم
کز پس پشته آغاز
جاده را مثل نواری لغزان
می کشد ، تند و توانا ، سوی خویش .
رفتن است این آیا ،
یارانده شدن است ؟ ))
...
بي خستگي هرچه صندلي از انتظار نشستن
ويرانه شو
و اشک را که کاسه کاسه پشت سرت سيل ميشود
تعبير بوسه هاي صيغه مجهول کن
با ذکرهاي کيش مقدس مادر وداع کن
آنگاه
بي ترس از نگاههاي جستجوگر مبهوت
آسوده از شکستن بغضي که در گلوست
درهاي بي کليد گريه را بگشا
آنچه من می بینم
ماندن دریاست ،
رستن وازنورستن باغ است ،
کشتن شب به سوی روز است ،
گذرا بودن موج وگل و شبنم نیست .
گرچه ما می گذریم ،
راه می ماند .
غم نیست .
...
hamid_hitman47
14-08-2007, 02:09
تو تموم طول جاده
كه افق برابرم بود
شوق تو راه توشه من
اسمِ تو همسفرم بود...
دستي به گونه ي من
در تكيه گاه گردن و گوشم دهان تو
از اعتماد مي گفت
انديشه ات به دور سفر مي كرد
از اضطراب فاصله مي باختي
لطيف حضور را
ما باختيم اما
بايد قبول كرد شكست ما
انكار عشق نيست
تمام عمر، وجودم بدست دل بوده است
مگر نه اوست که در سينه، لانه ای دارد؟
گر از قفس بپرد، وای من چه چاره کنم؟
به کوی دوست، نکو آشيانه ای دارد
در آستانه ي بشارت
نه تكفيرشان كردم
و نه نفرينشان
تنها خنديدم
نه بر معجزه شان
بر دستهايمان
نه بر قيامتشان
بر عدالتمان
نه بر تبذيرشان
بر حقارتمان
نغمه های درهم و آشفته گیتار من
مظهر قلب من است و مظهر افکار من
این همه فریادها کز سیم او آید برون
ناله های او بود بر چشم گهربار من
غیر از این گیتار و غیر از خالقم یعنی خدا
کس نمی داند چه دارد قلب پر اسرار من
کار و بارم را ببین و روزگارم را نگر
کوهی از غم بار من
شیون نمودن کار من
می برم با خویش او را اگر روم در قعر گور
کی جدایی اوفتد بین من و گیتار من
نه مِی مونده نه مستی ، نه مِی مونده نه مستی
شبامو غم گرفته
مثل اینه که ساقی ، برام ماتم گرفته
مثل اینه که ساقی ، برام ماتم گرفته
یه سرگردون صحرام ، یه مجنونم یه شبگرد
نمی دونی چه تنهام ، نمی دونی چه پردرد
نمی دونی چه پردرد
hamid_hitman47
14-08-2007, 11:56
درد اين فاصله ها
منو به فرياد ميكشه
توي خرمنه سكوتم
شعله هاي آتيشه...
هر چه ميخواهي بكن چشمهاي تو مال من است
نگو نه
بگذار دستهای تو را بهانه کنم
برای آشتی با غزل
هر چند حدیث ما-من و قلم-
حدیث زخم و دشنه است
و ارادتی که جز با خون به وصلت نمی رسد
دل دیوانه ام دیوانه تر شید
خراب خانه ام ویرانه تر شید
کشم آهی که گردون بسوجوم
که آه سوته دیلان کارگر شید
هر آن باغی که سروش ..... بید
مدامش باغبون خونین جگر بید
بباید کندنش از بیخ و از بن
اگر بارش همه لعل و گهر بید
ز هجرانت هزار اندیشه دیرم
همیشه زهر غم در شیشه دیرم
ز ناسازی بخت گردش چرخ
فغان و آه و زاری پیشه دیرم
ملکــــا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهـــنمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سـزایی
يا چشم نمي بيند يا راه نمي داند
هركو به وجود خود دارد زتو پروايي
ديوانه عشقت را جايي نظر افتاده است
كانجا نتواند رفت انديشه دانايي
گويند رفيقانم در عشق چه سر داري
گويم كه سري دارم درباخته در پاپي
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مکن به شب جشن می روی
شايد به خاک مرده ای ارزانی ات کنند
hamid_hitman47
14-08-2007, 19:00
دو سه روز که دلم بدجوری هواتو کرده
باز دوباره هوس گرمی نگاتو کرده
چندشبه که باز دوباره تو به خوابم نمیای
تو سراغ این دل خونه خرابم نمیای...
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
دوباره روز عاشقی یادم آمد
هوای دلگیر غریبی یادم آمد
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
بقول دشمنان بر گشتی از دوست
نگردد هیچکس با دوست دشمن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینه ام آه جگر سوز
بر آید همچو دود از راه روزن
ناز كن تا ميتواني غمزه كن تا ميشود
دردمندي را نديدم عاشق اين تاز نيست
امام خميني(ره)
سلام دوستان حالتون چطوره؟
سلام آقا جلال حال شما؟
چقدر بايد اين دفعه تبريك بگم:كلي آواتار عوض شده بعضي ها فعال شدن بعضي ها اينويزيبل شدن و...
تو با خداي خود انداز کار و دل خوش دار
کـه رحـم اگر نکـند مدعي خدا بکـند
بسوخـت حافـظ و بويي به زلف يار نبرد
مـگر دلالـت اين دولتـش صـبا بکـند
سلام پایان عزیز:
ممنون
کم پیدا؟
•*´• pegah •´*•
14-08-2007, 23:13
در كنج دلم عشق كسي خانه ندارد
كس جاي در اين خانه ي ويرانه ندارد
دل را به كف هر كه دهم باز پس آرد
كس تاب نگه داري ديوانه ندارد
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بیوفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم میرود
•*´• pegah •´*•
14-08-2007, 23:20
در بزم جهان جز دل حسرت كش ما نيست
آن شمع كه مي سوزد و پروانه ندارد
در انجمن عهد فروشان ننهم پاي
ديوانه سر صحبت فرزانه ندارد
دلداده را ملامت گفتن چه سود دارد
مي بايد اين نصيحت كردن به دلستانان
دامن زپاي برگير اي خوبروي خوشرو
تا دامنت نگيرد دست خداي خوانان
من ترك مهر اينان درخود نمي شناسم
بگذارتا بيايد بر من جفاي آنان
روشن روان عاشق از تيره شب ننالند
داند كه روزگردد روزي شب شبانان
نه بشنود سخن از من، نه عذر بپذيرد
ز من، توقّع بس جابرانه ای دارد
تمام عمر، وجودم بدست دل بوده است
مگر نه اوست که در سينه، لانه ای دارد؟
در كار گلاب و گل حكم ازلي اين بود
كين شاهد بازاري وان پرده نشين باشد
آن نيست كه حافظ را رندي بشد از خاطر
كين سابقه پيشين تا روز پسين باشد
khosgelam
14-08-2007, 23:47
eival saye
در اوج تنهاييم انجا که غمی نهان فرمانروایی می کند
در جايی فراسوی بايد ها و نبايدها خودم را در دیگران گم کرده ام
در بودن ها و نبودن ها وخواستن هايم چاره جويی ميکنم که ناگه به فرياد سکوت بر می خيزم
سکوت نجوا نمی کند سکوت بلوا ميکند خودم را در درونش می يابم ولی هر چه از چهار راه آرزو ميگذرم به نقطه چينی از نقطه چين ره می يابم
فريادش چون به اوج ميرسم به قعرم ميکشاند
در آنجا سکوتم را فرياد سکوت می شکند
دلا دیشب چه می کردی
تو در کوی حبیب من
اللهی خون شوی ای دل
تو هم گشتی رقیب من
شب صحبت غنیمت دان
که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون
بسی لیل و نهار آید
سلام
ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبح و ز سيل اشك به خون بنشسته بالشم
پروانه را شكايتي از جور شمع نيست
عمريست در هواي تو مي سوزم و خوشم
مرا چشمیست خون افشان زدست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارین گلشنش رویست و مشکین سایه بان ابرو
سلام به همه
و به دنبال آسمانی آبی تر
مردمانی مهربانتر
عاشقان پاکباخته
میگشتیم
ولی افسوس
که آسمان همه جا تیره تر است
دلها سنگی
همه با هم قهرند
دوستان، همه با فاصله اند
همه حدی دارند
همه مرزی دارند
عشق بی همتا را
دگر نمی ستایند
سلام
شب به خیر
داني كه به ديدار تو چونم تشنه ،
هر لحظه كه بينمت فزونم تشنه
من تشنه آن دو چشم مخمور تو ام ،
عالم همه زين سبب به خونم تشنه
شب شما هم
هردركه زنم,صاحب آن خانه تويي,تو
هرجا كه روم, پرتو كاشانه,تويي, تو
در ميكده و ديركه جانانه توي,تو
مقصودمن از كعبه و بتخانه تويي, تو
مقصود تويي, كعبه و بتخانه بهانه
هزاردستان به چمن دوباره آمد به سخن
که ای خسته از رنج دی ببین جشن گل های من
بکن دل ز نقدینه ی جان بنه در کف می فروش
کنار گل و لاله دو جامی بزن
بنوش و چشم از مهر و مه بپوش
مکش منت آسمان به دوش
مده دست (و) با دست بی نمک
نمک جز لب بانمک نمک جز لب بانمک
کنار چشمه ای بودیم در خواب
تو با جامی ربودی ماه از آب
چو نوشیدیم از آن جام گوارا
تو نیلوفر شدی من اشک مهتاب
باغی از میوه خدا داده چرا من نخورم
کفش حوا همه جا تا به ابد بر پایم:
این همه آیه نخوان هیچ من آدم نشوم
دزد بی رحم لب ناز تو بی تقوایم
خانه ام فرش هوس، سقف دروغین دارد
چار دیوار ترک خورده ای از حاشایم
ما سرخوشان مست دل از دست داده ايم
همراز عشق و همنفس جام باده ايم
بر ما بسي کمان ملامت کشيده اند
تا کار خود ز ابروي جانان گشاده ايم
چون لاله مِي مبين و قدح در ميان کار
اين داغ بين که بر دل خونين نهاده ايم
من و تو ساقه یک ریشه هستیم
نهال نازک یک بیشه هستیم
جدایی مان چه بار آورد ؟ بنگر
شکسته از دم یک تیشه هستیم
مرا تا کوی لیلی راه بسیار
اگر عاشق نبودم هر دو بسیار
خداوندا من ار لیلی ندیدم
ولی لیلای خود را خوب دیدم
شب به خیر
مرا دل سوزد و سينه ترا دامن، اين فرق است .
كه سوز از سوز و دود از دود و درد از درد ميدانم.
به دل گويم كه چون مردان صبوري كن ، دلم گويد :
نه مردم ني زن گر از غم ز زن تا مرد ميدانم
دلا چون گرد بر خيزي زهر بادي ، نمي گفتي
كه از مردي برآوردم زدريا گرد ميدانم .
مگر خورشید را پاس زمین است ؟
که از خون شهیدان شرمگین است
شب خوش
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
که اول نظر به دیدن او دیده ور شدم
متابان گیسوان درهمت را
بشوی ای رود دلواپس غمت را
تن از خورشید پر کن ورنه این شب
بیالاید همه پیچ و خمت را
آسمان گو مفروش اين عظمت كاندر عشق
خرمن مه به جويي ، خوشه پروين به دو جو
تكيه بر اختر شبگرد مكن كين عيار
تاج كاووس ربود و كمر كيخسرو
شب همه خوش
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه می دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته چشمان زیبای توام
برگرد
شب بخير
مي ايستد مقابل ديواري آشنا
آنجا که آيد از هر ذره ء بوي يار
در تنگناي سينه ، دل خسته مي تپد
مشتاق و بيقرار
...
روز اول ديدن تو واسه من خيلي قشنگ بود
تو مي گفتي كه مي موني ولي قلبت پره سنگ بود
تو برو سراغ عشقي كه نفهمه تو كي هستي
پاي عشق تو بميره... و نفهمه خالي بستي
یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن
ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند
ای آفتاب آهسته نه پا در حریم یار من
ترسم صدای پای تو خوابست و بیدارش کند
دوباره آسمان قلبم بی قرار است
فضای اطرافم گرد و غبار است
تو را سريست كه با ما فرو نميآيد
مرا دلي كه صبوري ازو نميآيد
كدام ديده بروي تو باز شد همه عمر
كه آب ديده به رويش فرو نميآيد؟
جز اينقدر نتوان گفت بر جمال تو عيب
كه مهرباني از آن طبع و خو نميآيد
چه عاشقست كه فرياد دردناكش نيست
چه مجلس است كزو هاي وهو نميآيد؟
دوش سودای رخش گفتم زسر بیرون کنم
گفت: کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم ؟
قامتش را سرو گفتم سرکشید از من به خشم
دوستان ، از راست می رنجند نگارم چون کنم ؟
من كه در دام هلاك افتا ده ام
من كه چون اشكي به خاك افتاده ام
عاشقي ديوانه اي افسرده جانم
بي دلي بي حاصلي بي آشيانم
من كيم درد آشتايي بي نصيبي بي نوايي
منم غباري به كوي تو
منم كه مستم به بوي تو
به بوي تو.
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت
حریم چشمهایم را بروی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم
نمی دانم چرا رفتی
نمی دانم چرا شاید خطا کردم
Doyenfery
15-08-2007, 17:52
پدر ببخشای مرا
خطا کرده ام
و در این زندگی که حس می کنم , خطا کارم یاب
و آنگاه که برچسب گناهکار به من زده شد
این نشان شرم
آیا باید از خواری به پایین بنگرم ؟
یا مستقیم به جلو
و بدانم که این تویی که باید سرزنش کنی
[جیمز هتفیلد-خار درون]
_________
ببخشید که سر حرفو رعاست نکردم .
از حالو هواش این به ذهنم رسید
موفق باشید
mohammad99
15-08-2007, 21:48
يک دم غريق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به يک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
***
سلام امت
ياران موافق هه از دست شدند
در پاي اجل يكان يكان پست شدند
سلام دوستان
در كنارت تا نشستم چله چله مست مستم
ساقي من، ساغر من تا هميشه با تو هستم
مينشينم در بر تو
اي همه وجودم
اي اميدم
اي بود و نبودم
با شور و حالت
ديوانه و مست و غزل خوانم امشب
ساقي من
ساقيت روانم
در هوايت بس كه مستم
شيشه ي مي را شكستم
مينشينم تا بيايي
تو غزال لحضههايي
از فراقت
بي قرارم
طاقتي ندارم
آهوي چشمت در جان و روحم مي دود عاشقانه
اي غزالم
اي پر از ترانه
در هواست در دلم بهانه
با شور و حالت ديوانه و مست و غزل خوانم امشب
سقي من
ساغرت روانم
mohammad99
15-08-2007, 23:31
توقيع شمس آمد شفق طغراي دولت عشق حق","فال وصال آرد سبق كان عشق زد اين فالها"
ما سر خود را اسيري مي بريم
ما جواني را به پيري مي بريم
زير گورستاني از برگ رزان
من بهاري مرده دارم اي خزان
جوابsiseجان
نخنده به چشمت نگاهی
نمونه نگاهت به راهی
نگیری تو جامی ز هر دستی
ننوشی می از دست هر مستی
تا نمونه در اون دل دگر هوسی
تا نریزه به پایت سرشک کسی
تا نبینی دگر گریه های مرا
تا ندونه کسی ماجرای مرا
الهی الهی
سلام همه
mohammad99
15-08-2007, 23:43
من حاصل عمر خود ندارم جز غم
در عشق ز نيک و بد ندارم جز غم
يک همدم باوفا نديدم جز درد
يک مونس نامزد ندارم جز غم
)سلامsise
مانده ام بر گل غم بر نفس تنگ غروب،
تشنه جام مي ات اين دل شيدايي من
mohammad99
15-08-2007, 23:45
)سلامsise و غزل جان
عجب اوضاعی شد! دوستان ویرایش کنید لطفا
محمد چه خبر؟ نبودی
mohammad99
15-08-2007, 23:47
مانده ام بر گل غم بر نفس تنگ غروب،
تشنه جام مي ات اين دل شيدايي من
نه طبق سپهر و آن قرصه ماه و خور که هست
بر لب خوان قسمتت سهلترين نواله باد
دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد
مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد
خوبی جلالی
رفته بودم مرخصی
به خاطر تشریف فرمایی محمد ادامه دادیم!
دلم را لرزاندی و رفتی
چو مرغ شب خواندی و رفتی
تو اشک سرد زمستان را
چو باران افشاندی و رفتی
سیاه شب لاله افشان شد
کویر تشنه گلستان شد
تو می آیی ،آی تو می آیی، آی تو می آیی، وای تو می آیی
ز باغ قصه به دشت خاک
ز راه شیری پر مهتاب
تو می باری چون گل باران
به جان نیلوفر مرداب
سیاه شب لاله افشان شد
کویر تشنه گلستان شد
تو می آیی، وای تو می آیی ،آی تو می آیی، وای تو می آی
خوش گذشت؟
ياد باد آنكه زما وقت سفر ياد نكرد
به نگاهي دل غمديده ما شاد نكرد
دم به دم افسانه میخواند
در کنار گوشمان باد
نغمه های عاشقی را
باد و باران یادمان داد
می توانستم چو لبخند
بر لبانت جان بگیرم
یا بلغزم همچو اشکی
کنج لبهایت بمیرم
اگر از آنهمه شوق و آرزو
مانده در قلب تو هم بگو بگو
زمزمه کن همه را به گوش من
تا بگیرم بوی باران
گل همیشه بهار من بیا
با گل خنده کنار من بیا
تا همه هستی ام از حضور تو
گل کند همچون بهاران
mohammad99
16-08-2007, 00:01
نه تنها شد ايوان و قصرش به باد
که کس دخمه نيزش ندارد به ياد
همان مرحلهست اين بيابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بهش خیلی احتیاج داشتم.بد نبود.شما چه خبر ما نبودیم خوش میگزشت؟
روي چشمم همه آه است و سياهي و صليب
رفته شمع و سحر و ياور بينايي من ...
نگهت آتشین سخنت دلنشین
شکوه هستی بود پیام ز رخسار تو
چو نسیم سحر بگشا بال و پر
بیا که روشن شود دلم ز دیدار تو
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
وقتي دل سودايي مي رفت به بستانها
بي خويشتنم كردي بوي گل وريحانها
آتشی ز کاروان جدا مانده
این نشان ز کاروان به جا مانده
یک جهان شرار تنها
مانده در میان صحرا
به درد خود سوزد
به سوز خود سازد
سوزد از جفای دوران
فتنه و بلای طوفان
فنای او خواهد
به سوی او تازد
من هم ای یاران تنها ماندم
آتشی بودم برجا ماندم
با این گرمی جان در ره مانده حیران
این غم خود به کجا ببرم؟
با این جان لرزان
با این پای لغزان
ره به کجا ز بلا ببرم؟
می سوزم با بی پروایی
می لرزم بر خود از این تنهایی
آتشی خو هستی سوزم
شعله جانی بزم افروزم
بی پناهی محفل آرا
بی نصیبی تیره روزم
من و این ناله ی زار من و این باد سحر
آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد
در ساحل دوری تا به کی بمانم
آواز صبوری تا به کی بمانم
در فصل بهاران ای بهار شادی
دور از تو غمینم با تو شادمانم
ای از تو صفای گل و جلوی بهاران
بازا که شود دامن من شکوفه باران
گر سیل امیدم رو کند به سویم
از آیینه دل گرد غم بشویم
نگهت آتشین سخنت دلنشین
شکوه هستی بود پیام ز رخسار تو
چو نسیم سحر بگشا بال و پر
بیا که روشن شود دلم ز دیدار تو
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
تو همانی که دلم بوده در آرزوی او
شب و روزم همه بگذشته به جستجوی او
ای عشق جاودانم
شوق بی کرانم
بی تو من گریزان از
همه جهانم
من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی
ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
واي از آن شبها آن حكايتها
از براي من آن شكايتها
رشتهاي اگر چه گسسته از براي من جانا
قلب من اگر چون شكسته جان فداي تو جانا
روزگارم اگر چه سيه شد
آن همه آرزويم تبه شد
كي درآيي ز در جانا
هر شبانگه دو ديده به راهت
سينهام پر ز درد و ز آهت
كي برايد سحر جان
__________________
نیامد دامن وصلت به دستم هر چه کوشیدم
ز کویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم
مردان خدا پرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
در من ریا نبود صفا بود هر چه بود
من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
ياس در هر جا نويد آشتي ست
ياس دامان سپيد آشتي ست
تو رشک آفتابی کی به دست سایه می ایی
دریغا آخر از کوی تو با غم همسفر رفتم
... من گذرگاهم
با همه غم هاي دنيا آشنايم
دردها و دغدغه هاي نهان را آينه ام
صيد من ، پنهان ترين جنبش
با دل من كوفته نبض هزار انسان خوف انديش
اضطراب قوم را از چشم هاشان مي شناسم
با درنگ لحظه هاشان آشنايم
دست مرموزي كه خاك خاطر هر زنده را آرام
با درشت انگشت هاي هرزه كاويده است
بر دل بي تاب من هم پنجه ساييده است
سوسوي چشمي كه از ژرفاي تاريكي
گونه ها را نور سرد خوف پاشيده است
بر دهان باز و چشم وحشت من نيز خنديده است
با همه غم هاي دنيا آشنايم
آينه ام بردگان رهسپار دور را تا پاي ديوار بلند كار
سنگ خاموش گذرگاهم
بازگوي گفتگو هاي نهانم
ابر حيرانم
ديده ي اميد ها را در پي خود مي كشانم
رنگ هر انديشه را رنگين كمانم
می بینمت ز دور و دلم می تپد ز شوق
می بینمت برابر و سر بر نمی کنی
این رنج کاهدم که تو نشناختی مرا
از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان
بار دگر رقص کنان بیدل و دستار بیا
روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی
ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا
ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو
گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
میان خون و آتش ره گشاییم
ازین موج و ازین توفان براییم
دگربارت چو بینم ، شاد بینم
سرت سبز و دل آباد بینم
به نوروز دگر ، هنگام دیدار
به ایین دگر ایی پدیدار
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست
هر که جز ماهی ز آبش سیر شد
هرکه بی روزیست روزش دیر شد
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
مگو کاین سرزمینی شوره زار است
چو فردا در رسد ، رشک بهار است
تنها نگاه بود و تبسم ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهي كه از تب هيجان ها
بي تاب مي شديم
گاهي كه قلبهامان
مي كوفت سهمگين
گاهي كه سينه هامان
چون كوره ميگداخت
دست تو بود و دست من اين دوستان پاك
كز شوق سر به دامن هم ميگذاشتند
وز اين پل بزرگ
پيوند دست ها
دلهاي ما به خلوت هم راه داشتند
دل است و راز درون آنچه هست در کف اوست
روا بود، اگر امشب، بهانه ای دارد
د ارد هواي تو امشب سلطان قلب من!
اين دل به ياد هوايت سلطان قلب من!
Lovelyman
16-08-2007, 01:24
بهتر نيست اين تاپيك بره انجمن ادبيات؟؟؟
البته اون وقت بعضيا 8000 پستت بهشون اضافه ميشه!:ي
hamid_hitman47
16-08-2007, 01:33
نامهاي كه گفته بودي من نخوندم هنوزم لاي كتابه
بيا برگرد تا خونه از عادتت سير نشده
تا نگام با يك نگاه تازه درگير نشده...
هرچند دارم میروم امروز امّا
راه مرا شاید همین فردا بندند
ازبس کبودی دیدم و گفتم ندیدم
حرفی ندارم چشمهایم را ببندند
در شب آرام
کودکان میخوانند.
جوبارهی زلال،
چشمهی صافی!
کودکان:
در دل خرّم ملکوتیت
چیست؟
من:
بانگ ِ ناقوسی که
از دل ِ مِه میآید.
کودکان:
پس ما را آواز خوانان
در میدانچه رها میکنی،
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دستهای بهاریات چه داری؟
من:
گلسرخ ِ خونی
و سوسنی.
کودکان:
به آب ترانههای کهن
تازهشان کن.
جوبارهی زلال
چشمهی صافی!
در دهانت که سرخ است و خشک
چه احساس میکنی؟
من:
جز طعم استخوانهای
جمجمهی بزرگم هیچ.
چه میدانم چه خواهم شد، من که نمیدانم کهام؟
همانی هستم آیا که فکر میکنم؟
فکر میکنم اما، چيزهایی باشم بیشمار.
و بیشمارند آنها که فکر میکنند بیشمار هستند،
آنقدر بیشمار که شماره نمیشوند
دوستان بر سر پیمان درست اند ، بیا
که نگون باد سر دشمن پیمان شکنت
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامد نهند ادمی
يار اگر رفت وحق صحبت ديرين نشناخت
حاش لله كه روم من ز پي يار دگر
رهائي از غم نمي توانم
تو چاره اي كن كه ميتواني
گر ز دل برآرم آهي
آتش از دلم خيزد
چون ستاره از مژگانم
اشك آتشين ريزد.
چون كاروان رود
فغانم از زمين
بر آسمان رود
دویدی به روی زردم ز بی قراری تو اشک
خزان دیده روی من کردی آب یاری تو اشک
به لب ها بیاور ای سینه هر چه داری تو آب
ببار بر رخم تو ای دیده هر چه داری تو اشک
ای کاش ای کاش دو چشم خسته ی من
گرید گاهی به کار بسته ی من
ناگه آن غروب آفتابی و گرم
انتظارش سر کوچه
بهر دیدن ستاره ای دگر ، پر می زد!
اضطرابش ، انتظاربود.
انتظارش ، اضطراب بود .
ذهن خاموش فرورفته به دیدار دگر!
با چشمان منتظر
بهر دیدار شکار دگری در راه بود !
hamid_hitman47
16-08-2007, 18:03
دلت چه جوري اومد زدي خيلي ساده
تنهاش گذاشتي اما دل به كسي نداده
هيچ از خودت مي پرسي عاقبتم چي مي شه
نه مرده ام نه زنده زنده به گور هميشه...
همیشه دشتِ روًیا بَستَرِت بود
پرستو جون ، به شهر گُل رسیدی
گُل سرخ منو اونجا ندیدی
سُراغش رو گرفتی از اَقاقی
نگاهِ آشنایی موندِه باقی
بهِش گفتی هوایِ گریه دارم
دلم میخواد رو شونّش سر بذارم
بهِش گفتی دلَم از غصه خونِ
هنوز عطرِ نِگاش مانده تو خونه
پرستو جون بگو چشمام براهه
روزام مثل شبِ سرد و سیاهِ
پرستو جون بگو برگردهِ پیشَم
دارم از دستِ غم دیوونه میشَم
دارم از دستِ غم دیوونه میشَم
mohammad99
16-08-2007, 18:49
من درو کننده ی زندگی ام
سیاه میسازم زندگی ات را
فراخوانده ام تو را
بازگشتی برایت نیست
من مرگی هستم که بر زمان تو حکومت میکند
علیرغم توانایی ام
زمانی را که به آن نیاز داری به تو نمیدهم
بیش از هر زمانی از من میترسی
میدانی که وقتت تمام است
وحشتت را کم کرده
حکم بر نابودیت می دهم
salam
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا بدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا نی میان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
سلام محمد. چه خبر؟ کم پیدا؟ بابا محل بزار دیگه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
نمی دانم .....
نمی دانم که بعد زندگی عشق است یا تزویر ؟
نمی دانم که عصر ما ،
و آن افسانه شیرین و کهنه قصه لیلی،
همه خواب و خیال است یا همه نسیان ؟
نمی دانم ....
سلام به همه
محمد جان خوبی ؟
hamid_hitman47
16-08-2007, 20:14
مثل شراب ها نه بانوی من تو در من
سرگیجه های بعد از نوشیدن شرابی
با موی لخت و تیره چشم خمار و خیره
تلفیقی از دو چیزی آبادی و خرابی
سلام...
یک روز روی دیوار کوچه تان خواهم نوشت
برمی گردم وصدایم رابا خود می برم
این را به هزاران زبان دنیا ترجمه خواهم کرد
شاید تو خواب بوده ای آنوقت
زیر سنگینی نفسهایت غرق خواهم شد
شاید نگاهت قایق نجاتم باشد
می دانم کسی نخواهد فهمید
که من کیستم
ازکجا آمده ام و
به کجا خواهم رفت
ایا اثرم بود و ربود؟
ولی شاید
شاید زیرسنگینی احساس تو من له شده ام
آری له شده ام
من و این غمهای شیرین ، دل و دلئم زخم دیرین
من و این دل که شد درآسیایت سنگ زیرین
خوشا در راهت فتادن به دیوارت سر نهادن
یکایک راز دل گفتن گره از دل گشادن
سلام
نه امپراطورم
و نه ستاره ای در مشت دارم
اما خودم را
با کسی که خیلی خوشبخت است
اشتباه گرفته ام
و به جای او نفس می کشم
راه می روم
غذا می خورم
می خوابم و ....
چه اشتباه قشنگ و دل انگیزی !
سلام
یه عمری به هوای ، تو و عشقِ تو دویدم
ولی از تو ، ولی از تو
جوابی نشنیدم
ولی از تو ، ولی از تو
جوابی نشنیدم
چرا رفته ز یادِ تو، همه خاطره ها مون
روی دونهً عشقم ، نمی باره دیگه بارون
تو رفتی غزلم مُرد
گل یاس تو باغچه
از این حادثه پژمُرد
تو رفتی غزلم مُرد
گل یاس تو باغچه
از این حادثه پژمُرد
اگر نرفتین حالتون چطوره؟!
دلتنگی من تمام نمیشود
همين که فکر کنم
من و تو
دو نفريم
دلتنگتر میشوم برای تو
مرسی بد نیستم
شما خوبی؟
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوشست بدین قصه اش دراز کنید
حضور مجلس انس است و دوستان جمعند
وان یکاد بخوانید و در فراز کنید
رباب و چنگ ببانگ بلند می گویند
که گوش هوش به پیغام اهل راز کنید
بجان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز کنید
ممنون. هی میگذره!
Behroooz
17-08-2007, 00:47
در اين شب سياهم گم گشت راه مقصود
از گوشه اي برون ا اي كوكب هدايت .....
تو ببین غبار غم رو که نشسته بر نگاهم
اگه من نَمُردَم از عشق تو بدون که رو سیاهم
اگه عاشقی یه دَردِ، چه کسی این دَردو ندیده
تو بگو کُدوم عاشق ، رنج دوری نکِشیده
اگه عاشقی گناهِ، ما همه غرقِ گناهیم
میونِ این همه آدم، یه غریب و بی پناهیم
تو ببین به جُرمِ عشقِت ، پرِ پروازمُ بستند
تو ندیدی مَنِ مغرور چه بی صدا شکستند
چه بگم وقتی که عاشق ، زخمیِ تیغِ هلا که
همه بال و پر زدنهاش رقصِ مرگی رویِ خاکِ
ه
shalineh
17-08-2007, 00:53
هوای دل من ابریه امشب
من آن ابرم که می خواهد ببارد
دل تنگم هوای گریه دارد
دل تنگم غریب این در و دشت
نمی داند کجا سر می گذارد
Behroooz
17-08-2007, 00:59
دلا خو كن به تنهايي كه از تن ها بلا خيزد
سعادت ان كسي دارد كه از تن ها بپرهيزد
shalineh
17-08-2007, 01:02
در پشت کسالت های تنهایی
من است که من را می طلبد
بعد از این همه بعدها، پشت تو بودن
در فاصله ای که حقیقت مرز تاریکیست تا داشتن تو
و آسمان
که همیشه به داستان زندگیم آشناست
همچون دلِ آشوب زده ام
...می گرید
و سپس بس می کند
ابرهایش را در هم فرو می برد
:می اندیشد
"ای کاش همیشه در خواب بودم"
Behroooz
17-08-2007, 01:06
ملكا زكر تو گويم كه تو پاكي و خدايي
نروم جز به همان ره كه تو ام راهنمايي .
shalineh
17-08-2007, 01:08
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
تو شدی قصه عشق
وقتی عاشقی نبود
تو سرآغاز منی
از همیشه تا هنوز
تو سرآغاز منی
مثل خورشید واسه روز
یکی بود یکی نبود
تو شدی قصه عشق
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.