مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم کنون که برآمد بنشین تا بنشینم
پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه ی عمر و همین جا بنشینم
ساغرم، دورزنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم.
...
من چه ناتوانم از سرودن نگاه تو
ببين چه طور مانده چشمهاي من به راه تو
ببين كه روز و شب نشسته منتظر كنار در
دلي غريب، گمشده و تشنه نگاه تو
كجاست همت بلند راستين مرد عشق
بگو كجاست عمق چشمهاي بي گناه تو
بيا دوباره از وراي عكسها نگاه كن مرا
چرا نمي رود ز دل حماسه نگاه تو؟
nkhdiscovery
07-08-2007, 10:25
وای! جنگل را بیابان می کنند
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند!
هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند!
در می زنند
کسی
کسانی
که تنهایی شان بر دوش و
فراخ حوصله شان تنگ
من خسته ام
لبالب از میل عمیق فروشدن در خویش
در می زنند
کسی
کسانی
کلید قفلهای جهان را
به آب های رفته سپردم
من خسته ام از گشودن درهای بی دلیل
از دیدن و
شنیدن و
گفتن
...
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحال روزگار
خوش بحال چشمهها و دشتها
خوش بحال دانهها و سبزهها
خوش بحال غنچههای نيمهباز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحال جام لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب
boy iran
07-08-2007, 12:12
بس که مشت کوفته ام
بر جای جای این در بسته
انگشتری که مهر تو را داشت
ماندست با نگین شکسته
از راه دوری امده ام
بر گیسوان من
لای و لجن ستاره و باران
میراث سالیان
هر روز یک قدم
با شور و ولوله به تو نزدیکتر شوم
هر روز پله پله مرا برد
دل من شور عشقو ، نمی شناسه عزیزم
ولی تو هر نگاهت ، یه الماسه عزیزم
مثل اینه که صد سال ، گذشته از جوونی
چه دردی داری ای دل ، از این بی آشیونی ؟
یک آلاله را
فرصت یک ستاره نیست
و به ناگاه
بسته خواهد شد
پنجره های دیدار
در اجبار تقدیر
کاش می دانستی
...
یه سرگردون صحرا
یه مجنونم یه شب گرد
نمی دونی چه تنها
نمی دونی چه پر درد
nkhdiscovery
07-08-2007, 12:43
یک آلاله را
فرصت یک ستاره نیست
و به ناگاه
بسته خواهد شد
پنجره های دیدار
در اجبار تقدیر
کاش می دانستی
....
یادم آید تو به من گفتی:
-" از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن،
آب آیینه ی عشق گذران است،
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛
باش فردا ، که دلت با دگران است!
تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!"
یه سرگردون صحرا
یه مجنونم یه شب گرد
نمی دونی چه تنها
نمی دونی چه پر درد
دلم گرفته آسمون
نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم
نمیتونم گریه کنم
سلام
درسته که این مشاعره ما با مشاعره های دیگه فرق میکنه
ولی به نظر شما بهتر نیست حد اقل حالت کلی مشاعره حفذ بشه !؟
تا جایی که یادم میاد مشاعره رو از مصرع دوم شروع نمیکنن !
ممنون میشم دوستان رعایت کنن
موفق باشید
............
...
سلام:
فکر کنم این یکبار را اشتباهی از یک غزل مصرع دوم را انتخاب کردم.
دلم گرفته آسمون
نمیتونم گریه کنم
شکنجه میشم از خودم
نمیتونم گریه کنم
میکند سلسلهی زلف تو دیوانه مرا
میکشد نرگس مست تو به میخانه مرا
متحیر شدهام تا غم عشقت ناگاه
از کجا یافت در این گوشهی ویرانه مرا
هوس در بناگوش تو دارد دل من
قطرهی اشگ از آنست چو دردانه مرا
دولتی یابم اگر در نظر شمع رخت
کشته و سوخته یابند چو پروانه مرا
درد سر میدهد این واعظ و میپندارد
کالتفاتست بدان بیهده افسانه مرا
چاره آنست که دیوانگیی پیش آرم
تا فراموش کند واعظ فرزانه مرا
از می مهر تو تا مست شدم همچو عبید
نیست دیگر هوس ساغر و پیمانه مرا
hamidreza_buddy
07-08-2007, 17:10
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
نیما یوشیج
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
ياران من،
با خوشه های خاک و
خاطرات خاموش خاکستری می آيند.
-با هياهو و خستگی-
چشم در چشم نگاه می کنيم...
و در سکوت رازهايمان را قسمت می کنيم.
ماگرچه در كنار هم اينك نشسته ايم
بار ديگر به چهره هم چشم بسته ايم
دوريم هر دو دور
با آتش نهفته به دلهاي بيگناه
تا جاودان صبور
اي آتش شكفته اگر او دوباره رفت
در سينه كدام محبت بجويمت
اي جان غم گرفته بگو دور از آن نگاه
در چشمه كدام تبسم بشويمت
nkhdiscovery
07-08-2007, 19:34
تو را من چشم در راهم شباهنگام
که میگیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم
تو را من چشم در راهم
من و خيال تو امشب آرزوي سپيده
تو خواب قشنگي به چشمهاي نديده
هزار شعر نگفته نشسته در دلم اما
هزار قافيه از بيتهاي شعر رميده
خيال رفتنت امشب به چشم باران ريخت
صداي گريه باران به گوش عشق رسيده
در اين زمان و زمانه در اين سکوت نگاهم
خدا ميان من و تو دوباره جاده کشيده
هم چنان در خاک و خون غلتانش باید جان سپرد
خستهای کامید دارد از نکورویان وفا
روز و شب خونابهاش باید فشاندن بر درت
دیدهای کز خاک درگاه تو جوید توتیا
دل برفت از دست وز تیمار تو خون شد جگر
نیم جانی ماند و آن هم ناتوانی، گو بر آ
از عراقی دوش پرسیدم که: چون است حال تو؟
گفت: چون باشد کسی کز دوستان باشد جدا؟
mohammad99
07-08-2007, 22:21
ازجدار دري بايد گذشت
از در زيباتري بايد گذشت
از هواي نفس بايد زنده باشد
از پريرخ دلبري بايد گذشت
تا به خود آمد به خود انديشه كرد
در بلنديها نشست و ريشه كرد
تو كوهي و افسوس كه من كاه تو را ميديدم
زين فاجعه غافل شده گهگاه تو را ميديدم
امروز كه از شان وجود تو من آگاه شدم
ديدم كه تو مقصدي و منم راه تو را مي ديدم
اي چشمه جوشان منم اي طاهر زيبا
من قطره ناپاك ته چاه تو را مي ديدم
از بهر عبادت تو زان بيش كه دل سجده نرفت
شرحي است كه با ديده خودخواه تو را مي ديدم
جانا چه كنم رخصت پاپوس بي جان مي طلبم
از چشم بدانديش بد آگاه تو را ميديدم
امشب با خستگي طاقت فرسايي كه از راه زندگي دارم
در كاروانسراي تو منزل كرده ام
تا فردا در سايه روشن سحر به راه خود ادامه دهم
مهمان نوازي غريبانه تو را فراموش نمي كنم
***
سلام
مي روم حوالي علاقه ي خلوت آن سال ها
مي روم دنبال كسي كه با من تا نور مي آيد
با من تا ستاره
با من تا دربند ، تا دريا
مي روم و ديگر نمي پرسم
سهم من از اين همه سبز كه سرودم چيست
حالا مي توانم لباس هاي سبزم رابيرون بياورم
و سياه بپوشم
سلام محمد
boy iran
07-08-2007, 23:06
مي ده كه گرچه گشتم نامهسياه عالم
نوميد كي توان بود از لطف لايزالي
شب دوستان بخیر
هر شب فزايد تاب وتب من
واي از شب من واي از شب من
یا من رسانم لب بر لب او
يا او رساند جان بر لب من
استاد عشقم بنشين و بر خوان
درس محبت در مكتب من
رسم دورنگي آيين مانيست
يكرنگ باشد روز و شب من
گفتم رهي را كامشب چه خواهي ؟
گفت آنچه خواهد نوشين لب من
سلام دوست عزیز:
شب شما هم بخیر
نيلوفران برآييد
نيلوفران خفته ي نيلاب هاي روشن
نيلوفران سبز فلق هاي دور
از خواب راهبانه بپرهيزيد
نيلوفران خواب
و آنگاه
بيدار و شعله ور
تا آسمان بركه فراز آييد
نيلوفران كه خفته شماييد
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
دل ديـوانـه تنـها دل تنگ
پيش اين سنگدلان قدر دل و سنگ يکی است
قيل و قال زغن و بانگ شباهنگ يکی است
ديدی آن را که تو خواندی به جهان يار ترين
چه دل آزار ترين شدچه دل آزار ترين ؟
نه همين سردی و بيگانگی از حد گذراند
نه همين در غمت اينگونه نشاند
بـا تـو چـون دشمـن دارد سـر جنـگ
دل ديـوانـه تـنــها دلتنـگ
mohammad99
07-08-2007, 23:53
گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد
گلچهره مپرس پروانهء تو بي تو کجا رها شد
مپرس
مپرس
مرنجان دلــت را
رها کن غمت را رها کن
مخور غم مخور غم نـــگارا
گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد...
مپرس
مپرس
***
؟؟؟؟؟؟
سرو را بشمارید
راه را بشتابید
قامت شمع وجودش همه جا می سوزد
روشنی بخش دل و دیده و جان است هنوز.
بر لب آبی رود
سینه خسته موج
می نشیند که بکوبندش بر ساحل سنگ
هیچ کس از تن دلخسته ندارد اثری
نه نشانی ،نه دمی و نفسی
boy iran
08-08-2007, 00:04
یکروز به شیدایی در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم
مثل تو بودن با تو بودن کار من نیست
عاشق شدن در خود غنودن کار من نیست
ای کاش با غیر از تو من دلداده بودم
دل بردن از تو، دل ربودن کار من نیست
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
سلام تو آل!!
دیگه از خستگی هام خسته شدم
دیگه از وابستگی هام خسته شدم
میزنم تیغ به بند بستگی
مگر آزاد بشم ز خستگی
بسه تنهائی دیگه توی قفس
بسه این قفس بدون هم نفس
دیگه بسه تشنگی بدون آب
خوردن فریب و نیرنگ سراب
واسه هرکی دلم من تنگ میشه
تا می فهمه دلش از سنگ میشه
سلام
شب به خیر
mohammad99
08-08-2007, 00:11
همايي چون تو عالي قدر حرص استخوان تا کي
دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندي
ياد ياران جگر گوشه ي من گم شده است
درپس اين همه محفل كه مجلل مانده
مرد هايي كه پر از سادگي گل بودند
نامشان در پس ايهام مؤول مانده
آه،اي عشق چگونه است كه دستت نگشود
بغض اين حنجره هايي كه معطل مانده
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود
خزد لرزان ، درون بستر من
ز شرمی خفته می گوید که : - بفشار
چنان بفشار بر خود پیکرم را
که بشکوفد هوس های گنه بار
به دندان گیر و شادی بخش و می نوش
ز خون این لبان بوسه گیرم .
ببین از گونه سرخم بریزد ،
شرار خواهش آرای ضمیرم .
درنگی کن در آغوشم که امشب
فروزانست بزم عشق دیرین
نمی خوابیم و می نوشیم تا صبح
ز جام بوسه ها ، بس راز شیرین
چنان گنجد در آغوشم که هر دم
بیندیشم که او غرقست در من
و یا در حلقه ی بازو ، اثیریست
به جای پیکر عریان یک زن
mohammad99
08-08-2007, 00:37
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
بالهامان سوخته ست لبها خاموش
نه لبخندي نه اشكي و نه حتي يادي از لبها و چشمها
همه خبرها دروغ بود
و همه آياتي كه از پيامبران بي شمار شنيده بودم
بسان گامهاي بدرقه كنندگان تابوت از لب گور پيشتر آمدن نتوانستند
***
هیچ وقت تو زندگیم با اشعار فروغ کنار نیومدم
البته فکر کنم اون هم هیچ وقت از من خوشش نیومد
مرد هايي كه پر از سادگي گل بودند
نامشان در پس ايهام مؤول مانده
موول یعنی چه فرانک؟
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز
محمد رفتی ثواب کنی کباب نشدی؟!
زين پيش شاعران ثناخوان كه چشم شان
در سعد و نحس طالع و سير ستاره بود
بس نكته هاي نغز و سخنهاي پرنگار
گفتند در ستابش اين گنبد كبود
اما زمين كه بيشتر از هر چه در جهان
شايسته ستايش و تكريم آدمي ست
گمنام و ناشناخته و بي سپاس ماند
اي مادر اي زمين
درست نمی دونم
می دونم عربیه و تو فقه و اینها زیاد کاربرد داره
من وقتی خوندم مفهوم پنهان و مبهم و این جور چیزا تو ذهنم بود
نگارا بر سر عهد و وفا باش
در آیین نکوعهدی چو ما باش
چنانک از ما جدایی ماهرویا
زهرچ آن جز وفا باید جدا باش
مرا خصمست در عشق تو بسیار
نیندیشم تو بر حال رضا باش
چو با جانم غم تو آشنا شد
مکن بیگانگی و آشنا باش
نگارینا ترا باشم همه عمر
خداوندی کن و یکدم مرا باش
احوال؟
شب های بی پایان نخفتم
پیغام انسان را به انسان بازگفتم
حرفم نسیمی از دیار آشتی بود
در خارزار دشمنی ها
شاید که توفانی گران بایست می بود
تا برکند بنیان این اهریمنی ها
بد نیستم
شما خوبی اقا جلال ؟
mohammad99
08-08-2007, 01:00
اينجا كه ماييم سرزمين سرد سكوت است
بالهامان سوخته ست لبها خاموش
نه لبخندي نه اشكي و نه حتي يادي از لبها و چشمها
همه خبرها دروغ بود
و همه آياتي كه از پيامبران بي شمار شنيده بودم
بسان گامهاي بدرقه كنندگان تابوت از لب گور پيشتر آمدن نتوانستند
.........................................
ما که رفتیم .زندگی بر همتون پنجره
mohammad99
08-08-2007, 01:00
اشتباه از من بود دو تا شد
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
در سر کوی وفا با کوه کن هم گام باش
جان شیرین را به شیرین بخش و شیرین کام باش
گر زلیخا نیستی پیراهن یوسف مدر
ور نه در بازارها رسوای خاص و عام باش
ممنون خوبم.
چرا شعرات تلخه امشب؟
و منم نمیشناسمش حتما [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چون به حرفهای تلخی داشتم گوش می دادم
چون یکی دلش گرفته بود
mohammad99
08-08-2007, 01:10
دارم اميد بر اين اشک چو باران که دگر
برق دولت که برفت از نظرم بازآيد
آن که تاج سر من خاک کف پايش بود
از خدا میطلبم تا به سرم بازآيد)
حرف دل شکسته شد گور بابا خواب
دل ديوانه
سر خود را مزن اينگـونـه به سنگ
دل ديـوانـه تنـها دل تنگ
منشيـن در پس ايـن بهت گـران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته در اين بغض درنگ
نه گمونم بشناسینش
گر به شمشیر کشد ابروی او، تسلیم شو
ور به زنجیرت کشد گیسوی او، آرام باش
هیچ غافل از دعای آن شه خوبان مشو
وز دهانش در عوض آماده دشنام باش
شکستن های قلب پرغرورم ، تحمل کردن روح صبورم
شمردن های تکرار شب و روز ، غم شب تلخی و تنهایی روز
برای آن دو چشم کهربایی ، که آتش زد مرا با بی وفایی
برای بوسه ی هنگام دیدار ، وداع تلخ آن با چشم غمدار
چه قدر شین اقا جلال
راه عشق از روی عقل از بهر آن بس مشکلست
کان نه راه صورت و پایست کان راه دلست
بر بساط عاشقی از روی اخلاص و یقین
چون ببازی جان و تن مقصود آنگه حاصلست
"ش" خوبه!
mohammad99
08-08-2007, 01:22
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوهای ز ابروی همچون هلال تو
تا پيش بخت بازروم تهنيت کنان
کو مژدهای ز مقدم عيد وصال تو
چقدر باحال خودم برا خودم پست میدم برا خودم ادیت میکنم[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وه که دامن میکشد آن سرو ناز از من هنوز
ریخت خونم را و دارد احتراز از من هنوز
ناز بر من کن که نازت میکشم تا زندهام
نیم جانی هست و میآید نیاز ازمن هنوز
mohammad99
08-08-2007, 01:37
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ز کوی ميکده برگشتهام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بيار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
زير ايوانت اگر روزي كبوتر ميشدم
آن قدر پر ميزدم در خون، كه پرپر ميشدم
آتشم گل كرد و بالم سوخت با پروانهها
كاش چون پروانه در آتش شناور ميشدم
كاش در هنگام طوفان سياه نيزهها
سرخ تر از شرم بغضآلود خنجر ميشدم
مشکوک می زنید
شین خوبه اره ؟!!!!!
مشغول رخ ساقی، سرگرم خط جامم
در حلقهی میخواران، نیک است سرانجامم
اول نگهش کردم آخر به رهش مردم
وه وه که چه نیکو شد آغازم و انجامم
شب های فراق آخر بر آتش دل پختم
داد از مه بی مهرم، آه از طمع خامم
ببین چطور دستی دستی حرف پشت سر پسر مردم در میارن!!
مثل سرگذشت باران است قصهات ٬ عزيز دلم !
وقتی که هست ٬ لبريزم می کند از دانه های پر سخاوت اش ;
خيسم می کند ميان اين همه قحطی رطوبت عشق
و وقتی که نيست ٬ خاطره بويش در بارش اولين قطره بر خاک ٬
آشوبی می اندازد به دلم ٬
که چاره ای نمی ماند جز دويدن به سوی يک سراسيمگی بی انتها
تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها !!!!!!!!
mohammad99
08-08-2007, 01:43
***مرز در عقـل و جنـون بـاريـک است
كفر و ايمان چه بههم نزديک است
عشق هم در دل ما سردرگم
مـثــل ويـرانـي و بـهـت مــردم
گيسـويـت تعـزيتي از رؤيا
شب طولاني خون تا فردا
خــون چـرا در رگ مـن زنجـيــر است؟
زخـم من تشنـهتـر از شمشيـر است
مستم از جام تهي حيراني
(بـاده نوشيده شـده پنهاني)(?)
عشق تو پشت جنون محو شده
هوشيـاريست مـگـو سهو شده
من و رسـوايي و ايـن بار گنـاه
تـو و تنهايي و آن چشم سياه
از من تازهمسلمان بگذر، بگذر
بگــذر از سر پيمـان بگذر، بگذر
دِيــن ديـوانـه به ديــن عشق تو شد
جادهي شک به يقين عشق تو شد
مستم از جام تهي حيراني
(بـاده نوشيده شـده پنهاني)(?)
*************************
اطلاعیه
بدین وسیله از تمام دوستانی که من ناراحتشون کردم عذر خواهی میکنم
نقل قول از سنجد
بر میگردم حتما
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
یاری که دستگیری یاری کند کجاست
گر سینهای خراشد و جیبی درد کسی
یاریست هر چه هست و ز یاری غرض وفاست
یاری که بیوفاست کجا میبرد کسی
همه رفتند کسی ....
یک صندلی،یک گیلاس و یک سیگار
یک قاب که می خندد در کودکی ام
یک صندلی رو به دری نیمه باز
یک بانگ از هم آوایی
یک سیگار خاموش
یک گیلاس پر ازیأس
نوشیدن فاصله ی من تا در... .
Doyenfery
08-08-2007, 08:01
رخساره یی که توفانش
مسخ
نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد
آن که در کمر گاه دریا
دست
حلقه توانست کرد .
[احمد شاملو]
......................
سلام به همه
nkhdiscovery
08-08-2007, 08:13
رخساره یی که توفانش
مسخ
نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد
آن که در کمر گاه دریا
دست
حلقه توانست کرد .
در شب دیوانه ی غمگین،
مانده دشت بیکران در زیر باران،آه،ساعت هاست
همچنان میبارد این ابر سیاه ساکت دلگیر.
نه صدای پای اسب رهزنی تنها؛
نه صفیر باد ولگردی،
نه چراغ چشم گرگی پیر....
Doyenfery
08-08-2007, 09:20
رفته دیریست به راهی کاو راست
بسته با جوی پیوند
نیست _ دیریست _ بر او کس نگران
و اوست در کار ِ سراییدن گنگ
و اوفتاده ست ز چشم دگران
بر سر دامن این ویرانه .
Asalbanoo
08-08-2007, 09:20
رد پای اشکهای پنهانی ام را
جا می گذارم در این دفتر سپید
هر آنچه می توانم پیشکشت کنم
برای تو تماشاییست
التهاب کشنده ی دوری
هر طلوع، بر سینه ی سحر
می کِشم طرحی ازآن
برایت در این دفتر...
-------
سلام صبح همگی به خیر
روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی
آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی
پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی
راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
سلام
Asalbanoo
08-08-2007, 09:26
امشب بر شانه های دلم
کوله باری سنگینی می کند
کوله باری پُرِاز دلتنگی
دلتنگی های کهنه و تازه
یکی از سال های ویران، سخنی می گوید
دیگری از ماه های خسته و رفته
آن یکی از شب یلدایی که گذشت
و یکی، از لحظه هایی که در بیهودگی ها
غرق شد.
---------
حال شما؟
از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي، نه ميل سخن داريم
آوار پريشانيست، رو سوي چه بگريزيم؟
هنگامۀ حيرانيست، خود را به که بسپاريم؟
تشويش هزار «آيا»، وسواس هزار «اما»،
کوريم و نميبينيم، ورنه همه بيماريم
ممنون .خوبم.
کم پیدایید
Asalbanoo
08-08-2007, 09:37
می گریزی از نیستی ات
می دوی در پی هستی ات
می گریی از غفلتت
می خندی بر گریه ات
آه... که تو گمشده ای
شاید فراموش شده ای
ناجی ی تو عشق بود
عشق که نه... فنا بود
روز فنا روز وصال تو بود
بسط بود، ُسکربود، َری بود
-------
اره ..ترجمه داشتم...سرم شلوغ بود
ممنون از توجهتون
Doyenfery
08-08-2007, 09:39
از زمزمه دلتنگيم، از همهمه بيزاريم
نه طاقت خاموشي، نه ميل سخن داريم
آوار پريشانيست، رو سوي چه بگريزيم؟
هنگامۀ حيرانيست، خود را به که بسپاريم؟
تشويش هزار «آيا»، وسواس هزار «اما»،
کوريم و نميبينيم، ورنه همه بيماريم
من با زنم , بر بام خانه ,بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر ,
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم .
[مهدی اخوان ثالث]
Asalbanoo
08-08-2007, 09:40
من به دنبال کلامی درذهن
که بگویم
چیست این غم
و نمی یابم کلامی
بارها پرسیدم از خود
شعر گفتن ها را چه سود
نه کسی می خواند
نه کسی می شنود
واگرهم که شنید
تو بدان
عمق کلامت را
نمی فهمد...
دلا با مغان آشنائی طلب
ز پیر مغان آشنائی طلب
به کنج قناعت گرت راه نیست
ز دیوانگان رهنمائی طلب
وگر اوج قدست کند آرزو
ز دام طبیعت رهائی طلب
خواهش میکنم.
و
سلام به دیگر دوستان
Doyenfery
08-08-2007, 09:55
بیا ساقی آن می که چون روشنی
به روز آرد این شام اهریمنی
بمن ده که گزین دامگاه هلاک
بر آیم به تدبیر آن تابناک
که پروانه نیندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست
چو مرد جنگ بانگ طبل بشنید
در آن ساعت هزار اندر هزارست
شنیدی طبل برکش زود شمشیر
که جان تو غلاف ذوالفقارست
بزن شمشیر و ملک عشق بستان
که ملک عشق ملک پایدارست
حسین کربلایی آب بگذار
که آب امروز تیغ آبدارست
Doyenfery
08-08-2007, 10:12
تک تک ستارکان , همه با چشم های تر
دامان باد را تضرع گرفته اند
کای باد ! ما از روز ازل این نبوده ایم
ما اشک هایی از پی فریااد بوده ایم .
ماه نتابد به روز چيست كه در خانه تافت
سرو نرويد به بام كيست كه بر بام رفت
مشعلهاي بر فروخت پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت خانهگه عام رفت
تا كي به تمناي وصال تو يگانه
اشكم شود از هر مژه چون سيل روانه
خواهد به سرآيد شب هجران تو يا نه
اي تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعي به تو مشغول تو غايب زميانه
... همه اینو میدونند
که بارون همه چیز و کسمه
آدمی و بختشه
حالا دیگه وقتشه ...
بیا زیر چتر من
که بارون خیست نکنه ...
همه چی از یادم میره
مگه یادش که همیشه یادشه ...
همه جا باد است و لرزش
سکوت را هم یارای هم دردی با من نیست
به کجا بگریزم ای یار
ای یگانه ترین یار
جستجوی بی پایانی در اندرونم
ترا آن جا هم خواهم یافت
تو می دانی چه تنگ ست آسمان بی فرصت چشمت
تجلی کن هلا چشم حقیقت بین بعد از این
سکوت باغ را از عطر حوّل حالنا پر کن
تو را چشم انتظاریم ای بهار آیین بعد از این
*
نگاه مهربانش را مگیر از ما خداوندا
مبادا بی اجابت ماند این آمین بعد از این....
سلام:
دیشب یهو غیب شدین
Doyenfery
08-08-2007, 11:52
نه ! نرو! صبر کن
قرار مان این نبود
باید سکه بیندازیم
اگر شیر آمد : تردید نکن که دوستت دارم
اگر خط آمد : مطمئن باش دوستدارت هستم
صبر کن سکه بیندازیم
اگر دوستت نداشتم ... آن وقت برو !
بالاخره راز زندگی را در یافتم
سه چیز است : عشق عشق و ...عشق !
دارد باران می بارد
به پاس این همه طراوت
لطفا یک دقیقه چتر هایمان را ببندید !
می بینی ؟ ! همه چیز می گذرد :
آب - ثانیه - روز - عمر .....
عشق می ماند در : قلب من
در : تار و پود این زندگی
nkhdiscovery
08-08-2007, 13:15
نه ! نرو! صبر کن
قرار مان این نبود....
یا رب این نو دولتان را با خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه بر جه که در دیر مغان
مبدهند آبی و دل ها را توانگر میکنند
BKM_MAHDI
08-08-2007, 13:30
دو پاکیزه از گوهر پادشا
دو مرد گرانمایه و پارسا
یکی نام ارمایل پاکدین
دگر نام گرمایل پیشبین
چنان بد که بودند روزی به هم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و ز لشکرش
یکی وزان رسمهای بد اندر خورش
.
.
.
( حكيم ابولقاسم فردوسي )
nkhdiscovery
08-08-2007, 13:53
یکی وزان رسمهای بد اندر خورش
...
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگه دارنده اش نیکو نگه داشت
وگر نه صد قدح نفتاده بشکست
خواهم بر ابرویت ، رویت ، رویت
هر دم کشم وسمه ، هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنون کند بسی مثل من کسی
چشم نرگست دیوانه دیوانه ، دیوانه دیوانه
یه شب بیا منزل ما
حل کن دو صد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد
روح و روان ما شد
Doyenfery
08-08-2007, 14:01
شب تاریک و سنگستان و مو مست
قدح از دست مو افتاد و نشکست
نگه دارنده اش نیکو نگه داشت
وگر نه صد قدح نفتاده بشکست
تن و جان را نرسانند گزند
هرچه از خاک شوی بالاتر
باد را بیش گزند است و ضرر
تا بدانجا که بر اوج افلاک
آیت مرگ شود پیک هلاک
ما از آن سال بسی یافته ایم
کز بلندی رخ بر تافته ایم
;)
Doyenfery
08-08-2007, 14:05
خواهم بر ابرویت ، رویت ، رویت
هر دم کشم وسمه ، هر دم کشم وسمه
ترسم که مجنون کند بسی مثل من کسی
چشم نرگست دیوانه دیوانه ، دیوانه دیوانه
یه شب بیا منزل ما
حل کن دو صد مشکل ما
ای دلبر خوشگل ما
دردت به جان ما شد
روح و روان ما شد
دیریست, گالیا !
در گوش من فسانه دلداگی مخوان!
دیگر ز من ترانه شوریدگی مخواه!
دیریست , گالیا ! به ره افتاد کاروان
ناگاه
باغي از زنبق
رست
آن روز
امواج ياد
آرام آرام
در ساحل سپيد نشستند
من
سبزه زار
ساحل
آن روز ، روز باران بود
آن روز ، روز زنبق
مسافر دشتیم دیشب اخه وقتی اومد دیگه من رفتم
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
آخه یهو همه رفتن. اینجوری فایده نداره.
باید قهر کنم!!
سلام
..........
این شفق است یا فلق ؟ مغرب و مشرقم بگو
من به کجا رسیده ام ؟ جان دقایقم بگو
ایینه در جواب من باز سکوت می کند
باز مرا چه می شود ؟ ای تو حقایقم بگو
جان همه شوق گشته ام طعنه ی ناشنیده را
در همه حال خوب من با تو موافقم بگو
پک کن از حافظه ات شور غزلهای مرا
شاعر مرده ام بخووان گور علایقم بگو
با من کور و کر ولی واژه به تصویر مکش
منظره های عقل را با من سابقم بگو
من که هر آنچه داشتیم اول ره گذاشتم
حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو
یا به زوال می روم یا به کمال می رسم
یکسره کن کار مرا بگو که عاشقم بگو
...
hamed_shams
08-08-2007, 15:37
ولی تو تالب معشوق جام می خواهی
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
nkhdiscovery
08-08-2007, 16:09
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین میگذاری
تو صاحب دردی ای دل ناله سر کن
خبر از درد بی دردی نداری
يكي به راه چپ
يكي به راه راست
بادبزن هاي اين باديه
بوي خواب و خرماي رسيده مي دهند
پس كي بادهاي شمالي به وقت خواب
خنكاي حضرت آب
ماه درشت دامنه دار اهوازي
آواز غريب عرب تباري از كناره ي رود
پل هزار پيرار پا به جا
بازار يخ ريحان رازيانه عبا
دشداشه دريا آگاه ابونواس
آنا مانا
ماناما ناما
برو ببين به راه
از چه هنوز قطار عصر دوشنبه دير كرده است
BKM_MAHDI
08-08-2007, 18:45
ترا بانوی شهر ایران کنم
به زور و به دل جنگ شیران کنم
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد بر برش
.
.
.
(از شاهنامه ي حكيم ابولقاسم فردوسي )
شب گشت ولیک پیش اغیار
روزست شب من از رخ یار
گر عالم جمله خار گیرد
ماییم ز دوست غرق گلزار
گر گشت جهان خراب و معمور
مستست دل و خراب دلدار
زیرا که خبر همه ملولیست
این بیخبریست اصل اخبار
امشب ، همه اشکم ، همه رشکم ، همه دردم
کو بوسه ی گرمی ، که بجوید دل ِ سردم ؟
رسوا کنمت ، ورنه ز بیتابی ِ دیدار
شب تا به سحر ، با دل ِ رسوا به نبردم
دوری ز من ای گلبن سیراب و ، دل از دور
گلبوسه فشاند به سراپای ِ تو هر دَم
مهتاب تنت ، از دل ِ این بستر ِ خاموش
کی بردمد ، ای جفت ِ سبکسایه که فردم
خاری شد و در جان ِ پشیمان ِ من آویخت
آن شِکوه که پیش ِ تو تنک حوصله کردم
صد چامه ف فروباردم از طبع زر اندود
گویی به خزان ِ غمت ، آن شاخه ی زردم
خواهم ، که تو را گیرم و شادان بگریزم
آنگونه ، که هرگز نرسد باد به گردم
باغ گنهی ، دو رخ ِ شیرین ِ مرادی
آغوش ِ تو جوید ، دل ِ اندیشه نوردم
ای " وسوسه " ، گر با تو زنم بر سر ِ دلخواه
آتش ِ فِکند ، مهره ی مهر ِ تو به نردم
الهامگر ِ طبع ِ فریدونی و وقت است
کز ناز ِ دگر ، تازه کنی جوشش ِ دردم
...
مقام خلوت و یار و سماع و تو خفته
که شرم بادت از آن زلفهای آشفته
از این سپس منم و شب روی و حلقه یار
شب دراز و تب و رازهای ناگفته
برون پرده درند آن بتان و سوزانند
که لطفهای بتان در شب است بنهفته
به خواب کن همه را طاق شو از این جفتان
به سوی طاق و رواقش مرو به شب جفته
بدانک خلوت شب بر مثال دریایی است
به قعر بحر بود درهای ناسفته
رخ چو کعبه نما شاه شمس تبریزی
که باشدت عوض حجهای پذرفته
هر شب امید ِ غمزده ، آرام
سر می کشد به این دل ِ بی نور
در نور ِ شمع ِ خاطره ، پویان
خم می شود به سینه ی هر گور
می خواند ز فسانه ی هر سنگ
نامی ، ز عشق ِ گمشده نامی!
می گیرد از کتیبه ی هر گور
از همرهان ِ رفته پیامی !
این آن دو زلف ِ بور ِ دلاراست !
این آن لبان ِ گرم ِ هوس خیز !
این آن نگاه ِ تند ِ شرر بار !
این آن نگار ِ شوخ ِ دلاویز !
اینست آن گناه که یک چند
پنهان به سینه ماند و به گِل رفت
اینست آن هوس که به ناگاه
نابرده دل ، به دخمه ی دل رفت !
دردا کز آن میانه یکی نیست
تا سر برآورد به جوابی !
در گور ِ سرد ِ خود همه آرام
در خواب رفته اند و چه خوابی !
می ایستد امید ، به افسوس
وز درد ، ناله می کند آرام
جوشیده مغز و تند و سبُک هوش
می سوزدش نهاد ، به فرجام
فریاد می کشد ز دل ِ تنگ :
" ای عشق های مرده کجایید ؟"
می پیچد آن صدا به دل ِ سنگ
" ای عشق های ِ مرده کجایید ؟ "
لرزنده از نهیب ِ خود آنگاه
نومید و خسته می رود از هوش
می گردد از پِیَش به دَمی چند
فانوس ِ گرم ِ خاطره خاموش
در دخمه همچنان به سر ِ سنگ
بنشسته جغد چون بت ِ پولاد
دیریست تا به ظلمت ِ سرداب
در گوش ِ هول ، گمشده فریاد
...
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند !
boy iran
08-08-2007, 22:22
دلم ميخواد زار بزنم
سرمو به ديوار بزنم
زمين و زمونو بدوزم
گُر بگيرم تا بسوزم
شب همگی دوستان بخیر
پس این ها همه اسمش زندگی است
دلتنگی ها دل خموشی ها ثانیه ها دقیقه ها
حتی اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمی که برایت نوشته ام برسد
ما زنده ایم چون بیداریم
ما زنده ایم چون می خوابیم
و رستگار و سعادتمندیم
زیرا هنوز بر گستره ویرانه های وجودمان پانشینی
برای گنجشک عشق باقی گذاشته ایم
خوشبختیم زیرا هنوز صبح هامان آذین ملکوتی بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغین بی منت سر سبزی اند
و شقایق ها پیام آوران ایه های سرخ عطر و آتش
برگچه های پیاز ترانه های طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولنک می شد اگر از میان آواها
بانگ خروس رابر می داشتند
و همین طور ریگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نیز باید دوست بداریم ... آری باید
زیرا دوست داشتن خال با روح ماست
سلام دوست عزیز
boy iran
08-08-2007, 23:30
تا اومدي پيش دلم عاشقي رو كردي برام×××آره آره دوست دارم تويي تويي خداي كام
امشب چه سوت کور است sise جان
من تنها و تو تنها
چه بگویم ز غم هجر
جام در دست و دلم در یادش .
ناگه آن غمزه زیبا به ترنمی دگر،
همچو یک آئینه
روی می نقشی بست ....
او دوباره غزل عشق به من سر می داد.
دمی صد بار از درد تو میمرد
اجل میبرد اگر فرمان عاشق
به بالینت دمی نبود که گرید
نیالاید به خون دامان عاشق
آره. خیلی خلوته ولی غمی نیست [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قد سروش به سیه جامه چنان ماند
که به تاری و بلندی شب یلدایی
لب لعلش ، به فسون مهر فراموشی
زده بر معجز انفاس مسیحایی
برده صد بار به خواری گرو از سنبل
زلف بورش به پریشانی و بویایی
عطر گیسوی سمن بوی دلاویزش
طعنه ها بر زده بر سوسن صحرایی
...
یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم میکشت
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
دور ، آنجا که شب فسونگر و مست
خفته بر دشتهای ِ سرد و کبود
دور ، آنجا که یاسهای سپید
شاخه گسترده بر کرانه ی رود
دور ، آنجا که می دمد مهتاب
زرد و غمگین ز قله ی پربرف
دور ، آنجا که بوی سوسنها
رفته تا دره های خاموش و ژرف
دور ؛ آنجا که در نشیب ِ کمر
سر به هم داده شاخه های تمشک
دور ؛ آنجا که چشمه از بر ِ کوه
می درخشد چو دانه های ِ سرشک
دور ، آنجا که رازهای نهان
خفته در سایه های جنگل ِ دور
دور ، آنجا که در آن جزیره که شب
اشکها می چکد ز چشم ِ گناه
دور ، آنجا که سرکشیده به ناز
شاخ ِ نیلوفر از میان ِ گیاه
دور ، آنجا که مرغ ِ خسته ی شب
دم فرو می کشد ز ناله و سوز
دور ، آنجا که بوسه های سحر
میخورد بر جبین ِ روشن ِ روز
اندر آنجا در آن شکفته دیار
در جهان ِ فروغ و زیبایی
با خیال ِ تو می زنم پر و بال
از میان ِ سکوت و تنهایی
...
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهی رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمی
افق دیده پر از شعلهی خور بود مرا
آنجا ، کنار ِ قلعه ی ویران و دوردست
افروختست دختر ِ شبگرد ، آتشی
او خود به خواب رفته و نالان بگرد ِ او
روح ِ مشوشی
باد از فراز ِ کوه ، خروشان و تند خیز
می افکند به خاک ، چنار ِ خمیده را
می پیچدش به شاخه و بیدار می کند
عشق ِ رمیده را
..
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.
ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
***
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
***
غبار تیره تسکینی
بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
توانگرانه به دلبرفشان ، گرت به کف است
ز سکه سازی ِ گلبرگ ِ نسترن ، درمی
خوش آنکه سنبل ِ مویی ، درین شکفته بهار
نهد ، به گردن ِ جانش کمند ِ خم به خمی !
بهار ِ عمر ِ فریدون گذشت و ، در بر او
دلی نماند که کوبد ، به بانگ ِ زیر و بمی
...
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو میماند راست
بنده تا قد ترا دید شد از سروآزاد
در تنهایی شبهای دراز
در میان خیمه های خوشرنگ خیال
گشتم پی راز قصه ها
تا رسیدم
به مردان ماهیگیر قرون
که با تنهایی و فقر فزون
اسطوره ی پری دریایی ر ساخته اند
...
دگر ره گفت بعد از زندگانی
بیاد آرم حدیث این جهانی
جوابش داد پیر دانش آموز
که ای روشن چراغ عالمافروز
تو آن نوری که پیش از صحبت
خاک ولایت داشتی بر بام افلاک
ز تو گر باز پرسند آن نشانها
نیاری هیچ حرفی یاد از آنها
چو روزی بگذری زین محنتآباد
از آن ترسم کز این هم ناوری یاد
کسی کو یاد نارد قصه دوش
تواند کردن امشب را فراموش
شکستن های قلب پرغرورم ، تحمل کردن روح صبورم
شمردن های تکرار شب و روز ، غم شب تلخی و تنهایی روز
برای آن دو چشم کهربایی ، که آتش زد مرا با بی وفایی
برای بوسه ی هنگام دیدار ، وداع تلخ آن با چشم غمدار
روزگاری رفت و از ما نامدت یک بار یاد
دردمندان فراموش کرده را میدار یاد
بیتکلف خوش طبیب مشفقی کز درد تو
مردم و هرگز نکردی از من بیمار یاد
گردد از قحط طراوت چون گلت بیآب و رنگ
خواهی آوردن بسی زین دیدهی خونبار یاد
با پاي دل قدم زدن آن هم كنار تو
باشد كه خستگي بشود شرمسار تو
در دفتر هميشه من ثبت مي شود
اين لحظه ها عزيزترين يادگار تو
تا دست هيچ كس نرسد تا ابد به من
مي خواستم كه گم بشوم در حصار تو
احساس مي كنم كه جدايم نموده اند
همچون شهاب سوخته اي از مدار تو
سلام
خوب هستین ؟
و در این هنگام
دخترکی خردسال را ماند
که عروسک محبوبش را
تنگ در آغوش گرفته باشد.
اگر بگویم که سعادت
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد
چنان چون دریاچه ئی
که سنگی را
ونیروانا
که بودا را.
چرا که سعادت را.
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است
عشقی که
به جز تفاهمی آشکار
نیست.
بر چهره زندگانی من
که بر آن
هر شیار
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند
ایدا!
لبخند آمرزشی است.
نخست
دیر زمانی در او نگریستم
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم
درپیرامون من
همه چیزی
به هیات او در آمده بود.
آنگاه دانستم که مرادیگر
از او گزیر نیست.
سلام.
خوبم. ممنون
تو غرق دود مي شوي و مرد خيس اشك
او گرم شستشوي تو سيگار مي كشد!
ديگر غزل نمي كشدش، مرد خسته است
« مردي كه رو به روي تو سيگار مي كشد »…
بابت دیشب متاسفم
یک دفعه نباید می رفتم
آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر،
که به آسمان بارانی می اندیشید
و آنگاه بانوی پر غرور عشق خود را دیدم
در آستانه پر نیلوفر باران،
که پیرهنش دستخوش بادی شوخ بود
و آنگاه بانوی پر غرور باران را
در آستانه نیلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز می آمد.
مهم نیست.
حتما کار فوری پیش اومده دیگه
در کدامين نگاه تو گم شد
خنده ها و نشاط ديرينم
بر لبم نقش بست از آن روز
حسرت روزهای شيرينم
آه آخر بگو چه سودی داشت
مرگ احساس من برای تو
من که با قلبی عاری از کينه
ريختم اشک ها به پای تو
جنگل آئینه فرو ریخت
و رسولان خسته به تبار شهیدان پیوستند،
و شاعران به تبار شهیدان پیوستند
چونان کبوتران آزاد پروازی که به دست غلامان ذبح می شوند
تا سفره اربابان را رنگین کنند
و بدین گونه بود
که سرود و زیبائی
زمینی را که دیگر از آن انسان نیست
بدرود کرد
گوری ماند و نوحه ئی
و انسان
جاودانه پا دربند
به زندان بندگی اندر
بماند
در دور گرد احساس و اندیشه
به کدامین جهت در شتابی
بیا که سکوت و تکرار را بشکنیم
و دوباره را در مدار نو آغاز کنیم
چرخه اجباری رها کرده
چرخشی دیگر آغاز کنیم
ناراحتید یا کسلید اقا جلال ؟
Asalbanoo
09-08-2007, 01:39
من با تو از انگشت هایی سخن گفتم
که قطره قطره اشک از گونه های خیس پاک میکنند ،
اما تو که عاشق غواصی بودی
مرا جا گذاشتی
تا سیلاب اشکم دریایی شود توفنده و طوفانی -
و آن وقت تو
چنان قهرمانانه شیرجه بزنی در اعماق تاریک
که روزنامه ها از انتظار به خود بلرزند
و با هیجان تیتر بزنند:
جنازه ی عاشق ترین مغروق جهان را از آب گرفتند
ما به سختی در هوای کندیده طاعونی َدم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نو میدانه
پارو می کشیدم
بر پهنه خاموش ِ دریائی پوسیده
که سراسر
پوشیده ز اجسادی ست که چشمان ایشان
هنوز
از وحشت توفان بزرگ
بر گشاده است
و از آتش خشمی که به هر جنبنده
در نگاه ایشان است
نیزه های شکن شکن تندر
جستن می کند.
***
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
گیجم!
اگه بارون اگه آفتاب
اگه بی قرار و بی تاب
اگه آسمون پراز ابر
یا شکوه شب مهتاب
هرچی باشه چهره ی تو
دیدنی تر از یه خوابه
به طراوت مث بارون
به زلالی مث آبه
آخرین حرف من و تو
شاید این ترانه باشه
بغض آسمون پاکت
تو همین دقیقه واشه
رنگ تو رنگ یه واژه
توی پیچ و خم ذهنم
مث نمناکی بارون
یا فقط یه قطره شبنم
میشینه رو گونه ی گل
اشک مهتابی چشمات
میشنوم بغض صدات و
گرچه خاموش شده لبهات
ای تو زنده تا همیشه
ای زلال بی نهایت
به وجود مهربونت
من یه عمره کردم عادت.
...
nkhdiscovery
09-08-2007, 06:27
....به وجود مهربونت
من یه عمره کردم عادت
تو،رفته ای که بی من،تنها سفر کنی
من مانده ام که بی تو ، شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق تو را، تاج سر کنم...
می خواهم بگذرم،
بگذرم از هر آنچه که تو ندیدی و من احساس کردم
تو نشنیدی هر چند بار که من گفتم و تکرار کردم
ساختم و تو خراب کردی
و من چقدر تشنهء حرفهایی بودم که تو هرگز نزدی
اشک ریختم،
برای روزهایی که چه نیازمند تو در کنارم بودم
برای خودم که چگونه غرق تو شدم
این شعر رو خیلی دوست دارم
دیشب دیگه بی خبر نرفتم ها هر چه قدر صبر کردم سایت باز نمی شد
em_golkar
09-08-2007, 07:55
میازار موری که دانه کش است
که جاندارد جان شیرین خوش است
راستی این همه شعر را از کجا می آرید
لطفا جواب بدید
تمام کوچه هاي بن بست بي چراغ را
با چشمهاي بسته عبور خواهي کرد
برگرد
يک لحظه پشت سرت را نگاه کن
بهار را سزارين ميکنند از زمستان پابه زا
و باد بوي گريه هاي سياوش ميدهد
خوب این همه شاعر دوست من با این همه شعر
Doyenfery
09-08-2007, 10:25
دلی مانده در چنگ اندیشه ها
بیفسرده هر خنده , چون اشک ِهر شمع
بپاشیده هر نغمه , چون بویِ عود
تو در کنار آن روزن اِستاده مست
فرستاده بر مِهر ِ تابان درود
در افتاده بر بازوانت بناز
فروغی خوش از صبح ِ نیلوفری
فروغی دگر , بر گریبان چاک
سبکرقص , در کار ِ بازیگری
گلوگاهت از پرتوی دلفروز
درخشنده چون شاخ مریم بدَشت
پریشیده زلف تو با پیک روز
ز دوشینه گویای ِ بس سر گذشت
پرندی هوس بخش و زر تار و نغز
بتابیده بر ساق ِ افسونگرت
به زرینه استخر موٌاج روز
شناور چوقو , مرمرین پیکرت
من آن گوشه بیخواب و آشفته موی
بگرمی فرورفته در کار ِ تو
بران جلوه ها بوسه افشان ز دور
صفا کرده بر صبح ِ رخسار ِ تو
واي چه خسته ميکند تنگي اين قفس مرا
پير شدم نکرد از اين رنج و شکنجه بس مرا
گرگ درنده اي به من تاخت به نام زندگي
پنجه که در جگر زند نام نهد نفس مرا
Doyenfery
09-08-2007, 14:01
از زلال ِ جویبار ِ روشن ایام
قصه های بیشه انبوه,پشتش کوه , پایش نهر
قصه های ِ دست ِ گرم ِ دوست در شبهای سرد شهر .
ما
کاروان ساغر و چنگیم .
لولیان ِ چنگمان افسانه گوی ِ زندگیمان , زندگیمان شعر افسانه .
ساقیان مست ِ مست ِ مستانه .
هان , کجاست؟
پایتخت قرن ؟
ما برای فتح می آییم ,
تا که هیچستانش بگشایییم...
i'm not perfect
09-08-2007, 15:14
مبهوت
در این جهان چون برهوت
مبهوت
"آه ای پدر مگر،
گندم چقدر شیرین بود؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
حمید مصدق
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش.
Doyenfery
09-08-2007, 15:51
مبهوت
در این جهان چون برهوت
مبهوت
"آه ای پدر مگر،
گندم چقدر شیرین بود؟
و سیب سرخ وسوسه حوا را
در دامن فریب چرا افکند؟
نفرین به دیو وسوسه
نفرین به هوشیاری
حمید مصدق
یکباره پرده از سر عیب نهان گرفت
دلخون , ز رنج عقل و ادب , جان خود فریب
بند گران ز وسوسه ی بی امان گرفت
تابوت کودکی , به سر آشیب زندگی
در هم شکست و هر هوس مرده جان گرفت
آه از چراغ دل , که دمادم براه عمر
خاموش گشت و روشنی از دیگران گرفت
Doyenfery
09-08-2007, 16:06
یارب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش.
شرم دارم از نگاه دست های تشنه پیمان ؛
دستم , اما دست بشکسته ام .
شرم دارم از امید گوش های تشنه آوا :
چنگم ، اما چنگ بگسسته ام .
هستم، اما بودنم چونان که نابودن .
هستم ,اما بی که پیوندیم باشد هیچ با بودن .
nkhdiscovery
09-08-2007, 20:17
هستم، اما بودنم چونان که نابودن .
هستم ,اما بی که پیوندیم باشد هیچ با بودن .
نمیبینم نشاط عیش در کس
نه درمان دلی نه درد دینی
درون ها تیره شد باشد که از غیب
چراغی برکند خلوت نشینی...
-------------------
i'm not perfect--------> ورودتون رو تبریک میگم:11:
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
nkhdiscovery
09-08-2007, 20:29
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه ی تاج سلطنت می شکند گدای تو
خرقه ی زهد و جام می گرچه نه در خور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
وه که به یک بار پراکنده شد
آن چه به عمری بشد اندوخته
غم به تولای تو بخریدهام
جان به تمنای تو بفروخته
در دل سعدیست چراغ غمت
مشعلهای تا ابد افروخته
همش گفتم برو همش گفتم برو
وای ازین ترحم وای از این پولدارا
هر چه بخرند فرداش جاش گوشهُ زندگی است
ما چه کنیم
آخه ما هم دل داریم
چشمم رو درویش نکردم نگاهش ما رو اسیر کرد
امان از اسارت
امان از زندگی
خسته ام از زندگی
یکروز آرزو و هوس بیشمار بود
دردا، مرا زمانه نیاورد در شمار
با آنکه هیچ کار نمیآیدم ز دست
بس روزها، که با منت افتاده است کار
از خود نبودت آگهی، از ضعف کودکی
آنساعتی که چهره گشودی، عروس وار
تا درزی بهار، باری تو جامه دوخت
بس جامه را گسیختم، ای دوست، پود و تار
هنگام خفتن تو، نخفتم برای آنک
گلچین بسی نهفته درین سبزه مرغزار
از پاسبان خویشتنت، عار بهر چیست
نشنیدهای حکایت گنج و حدیث مار
آنکو ترا فروغ و صاف و جمال داد
در حیرتم که از چه مرا کرد خاکسار
رفاقت ها ، محبّت ها ، چرا زیبا سرابی بود
گذشت لحظه های عشق ما ، آشفته خوابی بود
shahi-007
10-08-2007, 00:41
در این درگه کِه گَه گَه کِه کُهُ کُه کِه شود ناگه
به امروزت مشو غره که فردا را نهای آگه
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
يه دختري هست
شاهزاده كه نه
اما جوري كه تو هم بفهمي
خيلي شبيهه به شاهزاده ها
اونقدر قشنگه كه مثله اون رو
مردم دنيا
نديدن اصلا حتي تو رويا
boy iran
10-08-2007, 07:34
آسمان آبي تر از ديروز است
دست در دست خدايم امروز
فرانک خانم صبح بخیر
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟
بيوفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا؟
اگر درآید ناگه صنم زهی اقبال
چو در بتان زند آتش بتم زهی اقبال
چنانک دی ز جمالش هزار توبه شکست
اگر رسد عجب امروز هم زهی اقبال
نشستهاند در اومید او قطار قطار
اگر ز لطف نماید کرم زهی اقبال
لاف از سخن چو در توان زد
آن خشت بود كه پر توان زد
دلم دردی که دارد با که گوید
گنه خود کرد تاوان از که جوید
دریغا نیست همدردی موافق
که بر بخت بدم خوش خوش بموید
در غروب لحظه عشق
در خزان آخرین حسرت دل
خاطرات سفرم به شهر عشق
برگهای خیس باران زده ی دفتر عشق
که به نعمت بلور اشک چشم ،
دل من می فشرد،
با یه دنیا حسرت،
همه یکباره به رعدی سوختند !
همه ویران گشتند .
چه غروبی !!!
یار درآمد ز باغ بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردست دوش
عاشق صدسالهام توبه کجا من کجا
توبه صدساله را یار دراشکست دوش
باده خلوت نشین در دل خم مست شد
خلوت و توبه شکست مست برون جست دوش
ولوله در کو فتاد عقل درآمد که داد
محتسب عقل را دست فروبست دوش
شبي از پشت يك تنهائي نمناك وباراني
ترا با لهجه گلهاي نيلوفر صدا كردم
تمام شب براي با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم
من مستم و ز مستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهی او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
مي رسد قرني به پايان وسپهر بايگان
دفتر دوران ما هم بايگاني مي كند
دست در وصل یار مینرسد
جز غمم زان نگار مینرسد
عشق را گرچه آستانه بسیست
هیچ در انتظار مینرسد
از شمار وصال دوست مرا
جز غم بیشمار مینرسد
در غم هجر صبر من برسید
دل به مقصود کار مینرسد
چند در انتظار خواهی ماند
خبر وصل یار مینرسد
دردهاي من جامه نيستند
نا زتن درآورم
چامه وچكامه نيستند
تا به رشته سخن در آورم
من مستم و ز مستی در یار میگریزم
زنار بسته محکم، زین نار میگریزم
هر چند بادهی او مرد افگنست و قاتل
من جای خویش دیدم، هشیار میگریزم
بر خار مینشینم، گل را ز دور بینم
تا دشمنم نگوید: کز خار میگریزم
چون ماهی به شستم، در دامم و به دستم
با آنکه از کف او بسیار میگریزم
با یار بود میلم وقتی به غار بودن
اکنون که یار برگشت از غار میگریزم
i'm not perfect
10-08-2007, 14:40
من در آیینه رخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه می بینم می بینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور؟
هیچ.
من چه دارم که سزاوار تو ؟
هیچ.
تو همه هستی من هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری؟
همه چیز
تو چه کم داری؟
هیچ...
حمید مصدق
------------------------------------------------
nkhdiscovery ممنون
چه كسي مي خواهد
من وتو ما نشويم
خانه اش ويران باد
دردیست درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
تا دست رد به سينه دنيا گذاشتيم
آسان به روي خواهش دل پا گذاشتيم
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر
به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر
در آفاق گشادست ولیکن بستست
از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر
من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر
از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر
Doyenfery
10-08-2007, 16:24
روز شیرینم که با من آشتی بودش
نقش نا همرنگ گردیده
سرد گشته , سنگ گردیده
بادم پاییز عمر من کنایت از بهار روی زردی.
همچنان که مانده از شب های دورادور
بر مسیر خامش جنگل
سنگچینی از اجاقی خرد
اندرو خاکستر سردی
[اجاق سرد - نیما یوشیج]
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
Doyenfery
10-08-2007, 18:55
در سکوت
بی تردید
در سر گیجه خواهی بود
دستانت در پشت سرت بسته شده
وجودت فرورفته در انزوا
جهنمت چند برابر شده
نقش بر زمین شده
کشمکش آغاز شده
ضربه توان فرسا زده شده
همه ات به هیچ تبدیل شده
به نیستی
رسیده ای به نهایت افت
اراده ات ناپدبد شده
دروغ روشن و بلوری است
دفاع کردن
آبراهه سرخ
حرف آخر زده شده
در لیست سیاه ثبت شده
باز سرگیجه تو را خواهد کشت
[جیمز هتفیلد-قرعه مرگ]
تا شد به زلف يار سرشانه آشنا
مسجود قدسيان همگي شانه من است
امام خميني(ره)
سلام دوستان خوبيد همگي؟
تو برام خورشيد بودي
توي اين دنياي سرد
گونه هاي خيسمو
دستاي تو پاك مي كرد
حالا اون دستا كجاست
اون دو تا دستاي خوب
چرا بي صدا شده
لب قصه هاي خوب
سلام
ممنون شما خوبی؟
رسیدن به خیر
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد
گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
برای من مگری و مگو دریغ دریغ
به دوغ دیو درافتی دریغ آن باشد
جنازهام چو ببینی مگو فراق فراق
مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
در دل من چيزي است مثل يك بيشه نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم كه دلم مي خواهد
بدوم تاته دشت بروم تا سر كوه
دورها آوايي است كه مرا مي خواند
سهراب سپهری
سلام
nkhdiscovery
10-08-2007, 22:56
در عاشقی گریز نباشد زساز و سوز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
سلام بادتان!
مثل سرگذشت درياست قصهات ٬ عزيز از دست رفتهام !
هميشه آبی ٬
هميشه آرام ٬
ميان موجی از دلواپسیها ٬ هميشه غمين
به که آويزم ميان اين همه دلتنگی؟
ميان اين خزان نو رسيده بهار؟
به که برم شکايت اين خاک سرد ؟
شکايت غريبانه اين سفر بی کلام ؟
ما بدهکاريم
به کسانی که صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چون که مرداد
گور عشق گل خون رنگ دل ما بود
سلام همه
nkhdiscovery
10-08-2007, 23:22
این خیلی قشنگه....
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا"هر که را زر در ترازو،
زور در بازوست"
جهان را دست این نامردم صد رنگ نسپارید
که کام از یک دگر گیرند و خون یکدگر ریزند
در این غوغا فرو مانند و غوغا ها برانگیزند.
دلم می خواست:دست مرگ را ٬ از دامن امید ما ٬
کوتاه می کردند!
در این دنیای بی آغاز و بی پیان
در این صحرا٬ که جز گرد و غبار از ما نمی ماند!
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد!
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد؛
نمی گویم به هر کس بخت و عمر جاودان می داد؛
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد ؛
همین دَه روز هستی را امان می داد!
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان می داد!
... (فریدون مشیری
در مداري از باطل، بي وصول و بي حاصل
گرد خويش مي چرخند راه هاي فرسنگي
مثل غول زنداني تا رها شويم از خُم
کي شکسته خواهد شد اين طلسم نيرنگي؟
صبح را کجا کشتند کاين پرنده باز امروز
چون غُراب مي خواند با گلوي تورنگي
لاشه هاي خون آلود روي دار مي پوسند
وعده ي صعودي نيست با مسيح آونگي
ببخشید وسط مشاعره با اشعار فریدون مشیری اینو نوشتم ها!!!
یه روز صبح خزون بود، کلاغه یارش رو میخواست
رفت که تا اونو ببینه، آخه دلدارش رو میخواست
مثل هر روز بهاری واسه اون یه شاخه گل کند
گل سرخ رو رو سرش زد
تا واسه یارش بخونه
تا شاید عمری پرستو
پیش عاشقش بمونه
ولی اون روز توی لونه، توی اون غربت خونه
نه پرستو بود نه حرفاش
فقط از اون همه یادش مونده بود یک سبد سبز، با همه برگها و گلهاش
کلاغه باور نمیکرد، که اونم گذاشته رفته
فکر نمیکرد که پرستو با همه خاطرههاشون
توی اون هوای ابری واقعا رفته که رفته
بدتر این بود که "ی" داشت!
همیشه در انتظار رسیدن خبری از او هستم
همیشه در انتظار دیدن او هستم
هیچ وقت نگفت عزیزم دوستت دارم
هیچ وقت نگفت عزیزم می خوام ببینمت
هیچ وقت نگفت عزیزم با روزگار چه می کنی
هیچ وقت نگفت عزیزم دل تنگتم
اما من همیشه ناگفته های او را گفتم
شکلک شرمندگی!!!!!!!
مشت می کوبم بر در
پنجه می سایم بر پنجره ها
من دچار خفقانم خفقان!
من به تنگ آمده ام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم :
آی....
با شما هستم.......
شکلک خواهش میکنم اینا چه حرفیه!!
من فقط ۲ سال از خدا كوچكتر بودم
كه صراط را
توي قطب نماي جيبي ام
گم كرده ام
يا ايها الذين آمنوا...
چرا به ريشم مي خنديد؟
فعلا با اجازه
دل آرزوی تو ، و آنگاه
این بستر ِ تهمت آغشته چشم در راه
بوی تو ، بوی تو ، بوی تو دارد !
- بوی تو در لحظه های نه پروا ، نه آزرمی از هیچ .
دل زنده ، تن شعله شوق
هولی نه ، شرمی نه از هیچ
بوی گلاویزی و بی قراری
و لذت کام و شب زنده داری –
ای گفت و گوی دلم با تو ، وز تو
تو رو ح روییدنی ، سِحر سبز جوانه
تو در خزان ِ غم آلود ِ زندان
چون صد سبو سبزنای بهاری
گم کرده های دلم را _ چه تاریک ! _
آیینه روشن ِ بی غباری
ای لحظه ها از تو ناب ِ سعادت
ای زندگی با تو پر شور و شیرین
ای یاد تو خوشترین عهد و عادت .
ترا ناديدن ما غم نباشد
كه در خيلت به از ما كم نباشد
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه اي مي خواند
آروزهايش را آسمان پر ستاره ناديده مي انگارد
و هر قطره اشکي به برفي نريخته مي ماند.
ديشب كه نسيم پيش گلها بودست
از يك يكشان بند قبا بگشودست
نرگس تو به خود جامه مدر بيهودست
دامان تو هم به شبنمي آلودست
تو را در ميان کوچهها فرياد کردم.
دستمال کثيفم به کنج خاطرهها خزيده٬
و چرخ دستیام٬
- با نقشهايی از گل بابونه -
تمام زندگيم بود
تو را برای کودکان بیکس فرياد کردم.
روزهای جمعه به جای يکشنبهها٬
و شبها به سمت بالای شهر
شب و روز در تلاش بودم٬
تا انگار عشقِ دربندمان را رها سازم.
افسوس ... دو مامور ضبط کردند بساطم را
با آخرين قسط چرخ دستی٬ تو هم رفتی ...
...
حال٬ در قامت يک ديوانه دوستت میدارم
و تمام ديوانههای شهر
عشق مرا میشناسند ...
دلم حيران وسرگردان چشماني است رؤيايي
ومن تنها براي ديدن زيبائي آن چشم
ترا در دشتي از تنهائي وحسرت رها كردم
مگر نسیم سحر بوی زلف یار منست
که راحت دل رنجور بیقرار منست
به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر
گرش به خواب ببینم که در کنار منست
اگر معاینه بینم که قصد جان دارد
به جان مضایقه با دوستان نه کار منست
تا تو با مني زمانه با من است
بخت وكام جاودانه با من است
تو بهار دلكشي ومن چو باغ
شور وشوق صد جوانه با من است
ناز نوشخند صبح اگر تراست
شور گريه شبانه با من است
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
دل من دير زماني است كه مي پندارد
دوستي نيز گلي است
مثل نيلوفر ناز
بي گمان سنگدل است آنكه روا مي دارد
جان اين ساقه نازك را دانسته بيازارد
در حلقه لنگانی میباید لنگیدن
این پند ننوشیدی از خواجه علیانه
سرمست چنان خوبی کی کم بود از چوبی
برخاست فغان آخر از استن حنانه
همسايه چشم بد نرسد صاحب زر است
چون صاحب زر است يقينا ابوذر است
كم كم به دست مرده دلان غصب مي شود
باغي كه در تصرف گلهاي پرپر است
چون وچرا مكن كه در اين كشتزار وهم
هر كس كه چون نكرد وچرا كرد بهتر است
ترا دادست دست شوق بر باد
مرا کندست سیل اشک، بنیاد
ترا گردید جای آتش، مرا آب
تو زاسایش بری گشتی، من از خواب
ز بس کاندیشههای خام کردی
مرا و خویش را بدنام کردی
از آنروزی که گردیدی تو مفتون
مرا آرامگه شد چشمهی خون
نمي داني نميداني كه انسان بودن وماندن چه دشوار است
چه زجري مي كشد آن كس كه انسان است واز احساس سرشار است
تو اندر کشور تن، پادشاهی
زوال دولت خود، چندخواهی
چرا باید چنین خودکام بودن
اسیر دانهی هر دام بودن
شدن همصحبت دیوانهای چند
حقیقت جستن از افسانهای چند
چو باز اید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
من و این کوهساران مه آلود
من و این ابرها ، این سایبان ها
دوم در بیشه زاران چون مه سبز
وزم در کوهساران چون دم باد
بلغزم در نشیب دره ی ژرف
به بوی صبح چون خورشید مرداد
به رقص آرم چو موجی خرمن زرد
چو بادی خوشه ها گیرم در آغوش
روم پای تهی در کشتزاران
بنوشم عطر جنگل های خاموش
سرایم با غریو آبشاران
شبانگاهان ، سرودی آسمانی
نهم دل بر طنین نغمه ی خویش
چو لغزد در سکوت جاودانی
شوم مهتاب و پر گیرم شبانگاه
بر آن دریای ژرف آسمان رنگ
بر آن امواج خشم آلود ساحل
که سر کوبند چون دیوانه بر سنگ
شوم عطری گریزان و سبکروح
در آمیزم به باد شامگاهی
بپیچم در مشام اختر و ماه
بگنجم در جهان مرغ و ماهی
شوم در جام ظلمت ، باده ی صبح
بتابم گونه ی شب زنده داران
چو برگ مرده ای ، افتان و خیزان
به رقص ایم کنار جویباران
جهان ماندست و این زیبا هوسها
که هر دم می کشانندم به دنبال
چنانم در دل انگیزند غوغا
که با مهتاب ها گیرم پر و بال
ازین پس ، این من و این شادی عمر
من و این دشت ها ، این بوستان ها
چو بازاید شبانگاهان آبی
من و این بام سبز آسمان ها
آمدي از ره ربودي دل ورفتي
آمدي ساده شدي واله ورفتي
شيداي توام در طلبت شعر نوشتم
خنديدي وخواندي وندانستي ورفتي
یادش بخیر دیروز
آنروزهای رفته که از یادمان نرفته
آنروزها که دیده غافل به زیر پا بود
در جان وباور ما شوری دگر بپا بود
شور جوانیه ما آنروزها دگر بود
فکر رسیدن اما ، از شام تا سحر بود
آنروزهای آبی ، آن شوکت جوانی
آن عشق و آن حرارت، تازگی و طراوت
جزء خاطرات دیروز
چیزی نمانده امروز
ازمن چه مانده باقی ، عزلت به کنج غربت
از تو چه مانده بر جای ، افسوس و آه و حسرت
ترا با آن غرور حسن و ناز و سرکشی، جانا
کجا از دست برخیزد که پا درویش بنشینی؟
نه تنها بر سر راهت مسلمان دیده میدارد
که گه کافر ترا بیند به راه آید ز بیدینی
ندیده بودم تو "ی" رقابت بشه!
ياد از اين مرغ گرفتار كنيد اي مرغان
چون تماشاي گل ولاله وشمشاد كنيد
دگر گردی روا باشد دلم غمگین چرا باشد
جهان پر خوبرویانند آن کن کت روا باشد
ترا گر من بوم شاید وگر نه هم روا باشد
ترا چون من فراوانند مرا چون تو کجا باشد
جفاهای تو نزد من مکافاتش به جا باشد
ولیکن آن کند هر کس که از اصلش سزا باشد
ديدي اي دل كه غم عشق دگربار چه كرد
چون بشد دلبر وبا يار وفادار چه كرد
دختر مهربونم
مثل گل بهاره
قلب کوچیکش اما
تاب سفر نداره
وقتی که دورم از اون
ابری میشه نگاهش
تیره نشه الهی
صورت مثل ماهش
...
Doyenfery
11-08-2007, 02:41
شب خسته بود از درنگ سیاهش
نت سایه ام را به میخانه بردم
هی ریختم خورد , هی ریخت خوردم __
خود را به آن لحظه عالی خوب خالی سپردم
می خواد بره بذار بره ابری و دلگیر نمی شه
بی اون گلوم اسیر یک حس نفس گیر نمی شه
خیال نکن اشک چشام بارون می شه می باره باز
محاله پیش چشم تو رسوام کنه دوباره باز
خیال نکن می گم دلم پیش تو بدجور می مونه
وقتی میری بیرنگ می شه گلای سرخ تو خونه
می خوای بری برو ولی شکستی پل رو پشت سر
می ری برو نامهربون قلبمو با خودت نبر
حرفات هنوز تو گوشمه دوست دارم یه عالمه
نمی تونم دل بکنم یادت همیشه با منه
دروغ نگو دروغ نگو برو که خیلی دیر شده
خوب می دونم دل تو باز یه جایی دور اسیر شده
می خوای بری برو بدون دنیا تموم نشد عزیز
دلم میگه به چشم من اشکاتو اینجا دور نریز
...
Doyenfery
11-08-2007, 03:46
ز لاشه ام بگذر
چهار تاول چرکین ,
چهار جیب بزرگ,
بدوز بر کفن ات ,
سکوت کن , بگذر
وگرنه این تو و این من ,
وگرنه این تو و این مرز های ویرانی.
بهار بود که من ماندم و پریشانی.
به من نگاه مکن.
نشست به چشمان خون
لب را ستاره خیز گشود از هم
خلقا ! تویی ستایش هر آتش
خلقا! گذار جنگل خاموشی
جز با عبور رعد نینجامد
صد پرده گر به چهره ی خود دوزی
باران به پشت پرده نمی ماند
زرتشت با ستایش خود بنشست
زرتشت مرده بود
آتش وزید
دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد
ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد
سودای عشق پختن عقلم نمیپسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمیگذارد
باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ور نه کدام قاصد پیغام ما گذارد
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد
Doyenfery
11-08-2007, 09:44
در خط ارغوانی آتش بر آب ,
می تازند
آنک هزار قایق چابک
پاروزنان تاراجگر
_عشاق طاقه های غنیمت را__
به دودناک سوختگی می برند
دشت هايي چه فراخ
كوه هايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟
من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم
پي خوابي شايد
پي نوري ‚ ريگي ‚ لبخندي
پشت تبريزي ها
غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد
پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم
چه كسي با من حرف مي زد ؟
سوسماري لغزيد
راه افتادم
سهراب سپهری
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا که دوزخ زشت
جامی و بتی و بر برطی و لب کِشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت!!!
..............
خیام
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود
دل نهادم به جفاهای فراوان دیدن
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن
تن به زیر قدمت خاک توان کرد ولیک
گرد بر گوشه نعلین تو نتوان دیدن
نسیمی غنچه ای را باز می کرد
به گوش غنچه کم کم یا علی گفت
چمن با ریزش باران رحمت
دعائی کرد و او هم یا علی گفت
که این پروردگار آفرینش
به مو جودات عالم یا علی گفت
خمیر خاک آدم را سرشتند
چو برمی خاست او هم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد
کلیم الله آنجا یا علی گفت
hishki69
11-08-2007, 16:13
تا نیمه چرا ای دوست
لاجرعه مرا سر کش
من فلسفه ای دارم
یا خالی و یا لبریز
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را
خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم
زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم
این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا؟
بی وفا حالا كه من افتادهام از پا چرا؟
نوش دارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر می خواستي, حالا چرا؟
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من كه يك امروز مهمان توأم, فردا چرا؟
از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم
زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی
او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او
گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
سلام
اواتار نو مبارک.
hamid_hitman47
11-08-2007, 17:30
این همه ساله
همش حرف غمه
امروز و فردا و پس فردا غمه...
سلام...
hishki69
11-08-2007, 17:37
همیشه برد خواه تو همیشه مات خواه من
بچین دوباره می زنیم سفید تو سیاه من
ستاره های مهره و مربعات روز و شب
نشسته ام دوباره روبه روی قرص ماه من
hamid_hitman47
11-08-2007, 17:41
نمیدونم قلبت کجاست
میخونم از ظلم چشات
اما میدونم خاطرهات...
hishki69
11-08-2007, 17:53
تو که یک گوشه ی چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد
در دلم ...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
hamid_hitman47
11-08-2007, 20:26
من همونم که همیشه
غم و غصم بیشماره
اونیکه تنهاترینه
حتی سایه ام نداره
boy iran
11-08-2007, 21:04
دهانت را می بويند
مباداكه گفته باشي دوســتت مي دارم
دلــت را مي بويند
مبادا شعله اي در آن نهان باشد
روزگار غريبي ســـت ، نازنين
و عشــق را
كنار تيرك راهبند
تازيانه مي زنند
شب دوستان بخیر
درخت دوستی بنشان که کام دل ببار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بی شمار آرد
چو مهمان خراباتی بعزت باش با رندان
که درد سرکشی جانا گرت مستی خمار آرد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
عماری دار لیلی را که مهد ماه در حکمت
خدارا دردل اندازش که بر مجنون گذار آرد
بهار عمر خواه ای دل وگرنه این چمن هر سال
چو نسرین صد گل آرد بارو چو بلبل هزار آرد
خدارا چون با دل ریشم قراری بست با زلفت
بفرما لعل نوشین را که زودش با قرار آرد
دراین باغ ار خدا خواهد دگر پیرانه سر حافظ
نشیند بر لب جوئی و سردی بر کنار آرد
شب به خیر
ای روح بزرگ !
بگذار تا صدایت ، از میان باد غرب
در دیر هنگام روز
به خوبی در گوش هایمان زمزمه کند
بگذار تا با عشق نسبت به برادران و خواهران خود
بدون هیچ جنگی آسوده باشیم
سلامت ذهن و جسم
به ما عطا فرما
تا راه حل مسائل خویش را بیابیم
و برای نسل آینده حیات
به آنها پایان دهیم
بگذار نسبت به خود و فرزندانمان
صادق باشیم
و جهان را برای زیستن
به مکانی بهتر بدل کنیم ...
سلام به همه
من دگر بار از آن، می و میخانه گریختم .
تا که مرهمی بیابم بهر این دل شکسته .
من که با مزه خاک و خرقه درویشی آشنایم .
پس چرا این دل زخم خورده عشق را به او وامگذارم ؟
سلام
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی
ز عاشقان به سرود و ترانه یاد آرید
چو در میان مراد آورید دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرید
آواتارو تو پستای قبلی تبریک گفتم ها!
در ماجراي تو
نقش نقاب و پيراهن معكوس شد
زيرا كه بي گناهي از چشم بد مصون است
و هيچ نقابي گناه را پنهان نمي كند
ااا ندیدم
ممنون
درین ره کوی مه رویی است خلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سر آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان درو بازد پشیمانش نمیبینم
میگم خوبه ریل آهن نزدیک شهر اصفهان نیست
وگرنه نگران میشدیم!
من از تو صبر ندارم كه بي تو بنشينم
كسي دگر نتوانم كه بر تو بگزينم
من تنها و تو تنها!
چه بگویم ز غم دوری تو؟
تو نگاهت به نگاهی نگران است ؟
شاید آن هاله ابهام باشد !
او به من گفت ....تو برو !!!
ساز من با تو نگویم هرگز!
واسه یک دیدار واهی
واسه ی ، یک روئیا
او چه مستانه به انتظار نشست !
ساز من خدا نگهدار !
فعلا با اجازتون برم
اگه هم بود شاید دلم می خواست اما جرعتشو نداشتم
رفتي و تنها ماند پيشم لشكر اندوه
جز اشك و خون دل نمانده در سپاه من
وا مي شود هر شب در و بيدار ميآيد
مي آيد و مي خوابد او در خوابگاه من
مي گويم از تنهاييم با آجر و ديوار
اين خانهي خالي شده تنها گواه من
در لحظه هايم سايه اي مي افتد و ناگاه
سر مي كشد صد خاطره بر گاه گاه من
اجازه دادیم!
من تنها و تو تنها!
چه بگویم ز غم دوری تو؟
تو نگاهت به نگاهی نگران است ؟
شاید آن هاله ابهام باشد !
او به من گفت ....تو برو !!!
ساز من با تو نگویم هرگز!
واسه یک دیدار واهی
واسه ی ، یک روئیا
او چه مستانه به انتظار نشست !
ساز من خدا نگهدار !
فعلا با اجازتون برم
اگه هم بود شاید دلم می خواست اما جرعتشو نداشتم
دوست عزيز جرات درسته فكر كنم!!!!!
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اكنون با جوانان ناز كن با ما چرا؟
البته با معذرت ازدوست گرامي
magmagf چون بخش ادبي بود تذكر دادم
ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
میگشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو
مشنو تو این افسون که او ز افسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوشها کو عقل برد از هوشها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
در فروبند كه چون سايه در اين خلوت غم
با كسم نيست سر گفت وشنود اي ساقي
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
گفتی هوای باغ در ایام گل خوشست
ما را به در نمیرود از سر هوای یار
رفتم وديدم كه سحر باغبان معني ناسازگاري سوخته
آتشي از شمعدانيهاي سرخ در حرير سبزه ها افروخته
هر کو شراب عشق نخوردیست و درد درد
آنست کز حیات جهانش نصیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
تا دور چشم مست او
جاي مي از ناي سبو
خون كرده در پيمانه ها
بشنو زساز قصه گو
سوز دل من موبمو
در پرده افسانه ها
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
شعر قشنگی نوشتین دوست عزیز
فکر کنم از جواد اذر باشد که استاد شجریان آنرا خوانده اند
ما
يادگار عصمت غمگين اعصاريم
ما
فاتحان شهرهاي رفته بر باديم
با صدايي ناتوانتر
زانكه بيرون آيد از سينه
ما
راويان قصه هاي رفته از ياديم
درسته دوست عزيز با آهنگي از استاد پايور
من و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود
اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دميدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود
دوستان جان داده ام بهر دهانش بنگريد
كاو به چيزي مختصر چون باز مي ماند زمن
نی طاقت آن تا ز غمت صبر توان کرد
نی فرصت آن تا نفسی با تو برآرم
تا شام درآید، ز غمت، زار بگریم
باشد که به گوش تو رسد نالهی زارم
کم کن تو جفا بر دل مسکین عراقی
ورنه، به خدا، دست به فریاد برآرم
مرد فرهاد بيا دست بدار از سر عشق
جان شيرين خودت بسته شده دفتر عشق
تابه كي از لب لعل ودل خون مي گويي
چند از ليلي واز كوي جنون مي گويي
یادش به خیر
عهد جوانی
که تا سحر
با ماه می نشستم
از خواب بی خبر
کنون که می دمد سحر از سوی خاوران
بینم شبم گذشته
ز مهتاب بی خبر ...
این سان که خواب غفلتم از راه می برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بی خبر ...
رفته اي اينك وهر سبزه وسنگ
در تمام در ودشت
سوگواران تواند
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.