ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : مشاعره



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 13 14 [15] 16 17 18 19 20 21 22 23 24 25 26 27 28 29 30 31 32 33 34 35 36 37 38 39 40 41 42 43 44 45 46 47 48 49 50 51 52 53 54 55 56 57 58 59 60 61 62 63 64 65 66 67 68 69 70 71 72 73 74 75 76 77 78 79 80 81 82 83 84 85 86 87 88 89 90 91 92 93 94 95 96 97 98 99 100 101 102 103 104 105 106 107 108 109 110

45125
04-09-2006, 11:52
و آنروز كه ما در پيشگاهش سر به زير انداخته و در گنه آميخته دل را افسوس...

saye
04-09-2006, 12:18
تو لحظه ی سکوتِ من، صدای ِ فریادُ ببین

تو هِق هِقِ ترانه ای، که بی تو از تو خوندمِش

تمومِ قلبِ قصَّمُو، به دستِ تو شِکوندَمِش

عروجِ سبزِ هر نَفَس، پَر زَدن اَز پُشتِ قفس

رو لحظه ی عروجِ من، قدم بزن هَوَس هَوَس

کویر خشکُ بی علف، خیسترین چشمُ داره

بذار رو خُشکی ِ دلم، چشمِ تُو بارون بباره

شادترین شعرِ شَبم، سرودِ با تُو بودن ِ

امّا تموم عُمر ِ مَن، صرفِ غزل سُرودَن ِ

رازترین حرفای ِ دل، تو عُمق ِ چشمِ هر کَس ِ

تو چشمِ من یه بُغضیِه، که از غمِ تُو می رس ِ

بازترین پنجره ها، همیشه رو به ساحلِ

تو شعر ِ امشبم ولی، دریچه اسم ِ فاعِلِ

سردترین فصلِ زمین، وقتِ سکوتِ جنگلِ

تو فصلِ سردِ عاشقی، حضور ِ تُو یِه مشعلِ

رو آخرین پرده ی شب، نقشِ تُو نقِش ساغر ِ

تو جاده های بی سفر، گلایه حرفِ آخر ِ....

45125
04-09-2006, 12:28
راست ميگفت آن خدايي كه مرا عاشق خود كرد كه چه شد انسان را كه كه خودش را به ارزن دنيا بفروخت.

Monica
04-09-2006, 12:31
تو را در ابهام خويش فرو مي بلعد!

نمي داني نقاب به چهره زده

يا چهره اش اينقدر تاريك است!

دستان گرم او را حس مي كني

كه تو را به جلو مي راند !

سكوتش را معني مي كني !

و هزار بار از خود مي پرسي

همان دست های ديروز است؟

و او همچنان

تمام وجود تو را در خود فرو می بلعد

تا اينكه نيست شوی

همچنان كه بودی

45125
04-09-2006, 12:36
يار كسي نبود كه ميپنداشتم فردي از اهل زمين است يار در دلم بود هماني كه خداي من است و ناظرم.

Monica
04-09-2006, 12:39
من مرغ آتشم
مي سوزم از شراره اين عشق سركشم
چون سوخت پيكرم
چون شعله هاي سركش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاكستر
بار دگر تولد من
آغاز مي شود
و من دوباره زندگيم را
آغاز مي كنم
پر باز مي كنم
پرواز مي كن

Asalbanoo
04-09-2006, 13:16
مدامم مست ميدارد نسم جعد گيسويت
خرابم مي كند هر دم فريب چشم جادويت

45125
04-09-2006, 13:20
جواب هردوي دوستان:نيستم انچه كه انسان به ذهنش آيد///راست گويم به كسي كه شدم عاشق او.
تا به كي يه آدمي عاشق يارت نشوي///تو روي به ناكجايي كه دگر باغ نشوي.

saye
04-09-2006, 13:23
یارم سپند اگر چه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مرو را گزند
او را سپند و آتش ناید همی به کار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند

Monica
04-09-2006, 13:25
دريا همه صدا
شب ‚ گيج درتلاطم امواج
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و درچشم هاي مرد
نقش خطر را پر رنگ ميكند
انگار
هي مي زند كه : مرد! كجا ميروي كجا ؟
و مرد مي رود به ره خويش

45125
04-09-2006, 13:29
شايد اين جمعه بياد يارم///دل به دريا بزند اين يارم.

Monica
04-09-2006, 13:37
من ويران شدم
پرده نفس مي كشيد
ديوار قير اندود
از ميان برخيز
پايان تلخ صداههاي هوش ربا
فرو ريز
لذت خوابم مي فشارد
فراموشي مي بارد
پرده نفس مي كشد
شكوفه خوابم مي پژمرد
تا دوزخ ها بشكافند
تا سايه ها بي پايان شوند
تا نگاهم رها گردد
در هم شكن بي جنبشي ات را
و از مرز هستي من بگذر
سياه سرد بي تپش گنگ

45125
04-09-2006, 13:40
گم شده ام درين دنياي ظلم و جور ماندنم فقط بخاطر عشق خداست...

Monica
04-09-2006, 13:46
ترا در همه شبهاي تنهايي
توي همه شيشه ها ديده ام
مادر مرا مي ترساند
لولو پشت شيشه هاست
و من توي شيشه ها ترا مي ديدم
لولوي سرگردان
پيش آ

45125
04-09-2006, 13:49
آبرويم در نزد خدايم رفته و ديگر سر را به بالا نمي آورم كه گنه كرده را رو نيست.

Monica
04-09-2006, 13:52
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمك افق ها چه فريب ها كه به هنگام نياويخت
و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد
آمدم تا تو را بويم
و تو گياه تلخ افسوني
به پاس اين همه راهي كه آمدم
زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اينهمه راهي كه آمدم

mirmohammadi
04-09-2006, 15:23
منصور حلاج آن نهنگ دریا
کز پنبه‌ی تن دانه‌ی جان کرد جدا
روزیکه انا الحق به زبان می‌آورد
منصور کجا بود؟ خدا بود خدا

Monica
04-09-2006, 15:28
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه كدام در آويخته ؟
درها بسته
و كليدشان در تاريكي دور شد
نسيم از ديوارها مي ترواد
گلهاي قالي مي لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر مي زنند
باران ستاره اتاقت را پر كرد
و تو درتاريكي گم شده اي
انسان مه آلود

mirmohammadi
04-09-2006, 15:35
دلـداران بـيـش از ايـن نـدارند
بـا درد قـريـن چو من قرين را
هــــم يــــــاد گــه گــه آخـــر
خــــدمــتـگــاران اولــيـــن را
اي گمشده مه ز عکس رويت
در کــوي تـو لـعبـتان چين را

Monica
04-09-2006, 15:42
امواج ‚ بي امان
از راه مي رسند
لبريز از غرور تهاجم
موجي پر از نهيب
ره مي كشد به ساحل و مي بلعد
يك سايه را كه برده شب از پيكرش شكيب
دريا همه صدا
شب گيج در تلاطم امواج
باد هراس پيكر
رو ميكند به ساحل و .....

mirmohammadi
04-09-2006, 15:49
وصله چندي ست پرده ي خانه ش
حافظ لانه ش.
مونس اين زن هست آه او،
دخمه ي تنگي ست خوابگاه او.
در حقيقت ليك چار ديواري.
محبسي تيره بهر بد كاري،

Monica
04-09-2006, 15:59
يادگارش در آغاز سفر همراهم بود
هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم
چشمك افق ها چه فريب ها كه به هنگام نياويخت
و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد
آمدم تا تو را بويم
و تو گياه تلخ افسوني
به پاس اين همه راهي كه آمدم
زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اينهمه راهي كه آمدم

mirmohammadi
04-09-2006, 16:06
مرد، اين جزاي همت و انديشه ي دقيق
با دوره ي معاند و همپاي نارفيق
داخل شو از دري كان مي نمايدت.

Monica
04-09-2006, 16:14
تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم
در چشمانم چه تابش ها كهنريخت
و در رگهايم چه عطش ها كه نشكفت
آمدم تا تو را بويم
و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي
به پاس اين همه راهي كه آمدم
غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت
و غريو ريگ روانخوبم مي ربود
چه روياها كه پاره نشد

mirmohammadi
04-09-2006, 16:19
داري از خرج زياده؟ ـ دارم.
ـ از چه رو مي ندهي؟ ـ مختارم.

اين سخن حكمروان چون بشنفت
به غضب آمد و درهم آشفت
داد در دم به غلامي فرمان
به شكم بندندش سنگ گران
پس به زندان ببرندش از راه
بنهندش كه برآيد نه ماه
نگذارند فرو كرد اين سنگ
تا مگر آيد از اين سنگ به تنگ.

Monica
04-09-2006, 16:25
گياه تلخ افسوني
شوكران بنفش خورشيد را
در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم

mirmohammadi
04-09-2006, 16:35
منم و سايه ي من ناله ي من
شومي كار نود ساله ي من
روز هر روز بهنگام سحر
شوم از خانه ي ويرانه بدر
تا گه شام به زير خورشيد
دره ي خشك مرا گشته مقر
هي كنم ريشه ي خاري به كلنگ
هي كنم با كجي طالع جنگ

Monica
04-09-2006, 16:42
گودالي به عمق انسان

که از آن بوي خون وجسد پوسيده ميزند بالا

سوسکي کوچک خانه کرده است حالا

شاخکش ميگيرد

بر درو ديوار

بي صدا مي گويد:

«خودمانيم چه کوچيک است اين گودال»

mirmohammadi
04-09-2006, 16:48
ليك اين نوا بحدت تأثير مي فزود
چون شب دراز مي شد و مرموز مي نمود
وز راه وهم او جان مي گرفت باز
مي ديد آنچه را نه به نزديك او يكي
گه در يقين موذي و گه دلگزا شكي
زان چيزها كه بود وان چيز كان نبود.
مي ديد حبسگاه بياكنده از ملال
نقاش چرب دست نهاني ست از خيال

Monica
04-09-2006, 16:56
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود
تيرگي مي آيد
دشت مي گيرد آرام
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام
شاخه ها پژمرده است
سنگها افسرده است

mirmohammadi
04-09-2006, 17:02
تا نهم اندر ره‌ی مقصود گام
داد اجازت به رضای تمام
گرم روان کرد دو کشتی زر
خرچ رهم زان کف دریا اثر
شکرکنان پای نهادم به راه
تا زچنان بخشش مفلس پناه
گریه زده دست به دامان من
شوق کشان کرد گریبان من

Monica
04-09-2006, 17:06
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك ، تلخ، غمين.

mirmohammadi
04-09-2006, 17:19
نوح تـوئی , روح تـوئی , فاتح و مفتوح تـوئی
سينه مشروح تـوی , بر در اسرار مـرا
نـور تـوئی , سـور تـوئی , دولت منصور تـوئی
مرغ کــه طور تـوئی , خسته به منقار مـرا

Monica
04-09-2006, 17:27
افسانه شكفتن گل هاي رنگ را
از ياد برده است.
بي حرف بايد از خم اين ره عبور كرد:
رنگي كنار اين شب بي مرز مرده است

mirmohammadi
04-09-2006, 17:30
تا چند کشم غصه‌ی هر ناکس را
وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمی‌آید راست
دادم سه طلاق این فلک اطلس را

Monica
04-09-2006, 17:32
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.

mirmohammadi
04-09-2006, 17:37
تافته از گرمی خود آفتاب
تابش او کرده جهان را به تاب
شب شده چون روز وی اندر گداز
روز چو شبهای زمستان دراز
-------------------------
من ديگه بايد برم
خداحافظ

Monica
04-09-2006, 17:39
ز دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
ز طبع زهره شادي آفريني
ز پروين شيوه بالا نشيني

Asalbanoo
05-09-2006, 00:06
يارب تو آن جوان دلاور نگاه دار
كز تير آه گوشه نشينان حذر نكرد

saye
05-09-2006, 00:12
دلا تا كي در اين دار مجازي
كني مانند طفلان خاكبازي
...

Asalbanoo
05-09-2006, 00:15
يا رب آن نوگل خندان كه سپردي به منش
مي سپارم به تواز چشم حسود چمنش

Monica
05-09-2006, 00:41
الان به معنیه واقعی اعصاب ندارم
-------------------
شب پر خواهش
و پيكر گرم افق عريان بود
رگه سپيد مر مر سبز چمن زمزمه مي كرد
و مهتاب از پلكان نيلي مشرق فرود آمد
پريان مي رقصيدند
و آبي جامه هاشان با رنگ افق پيوسته بود
زمزمه هاي شب مستم مي كرد
پنجره رويا گشوده بود

Asalbanoo
05-09-2006, 00:48
دوستان عيب من بيدل حيران مكنيد
گوهري دارم و صاحب نظري مي جويم

Monica
05-09-2006, 00:49
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.

Asalbanoo
05-09-2006, 00:52
در ره عشق كه از سيل بلا نيست گذار
كرده ام خاطر خود را به تمناي تو خوش

Monica
05-09-2006, 00:55
شاخ تر گراييدن به هر سوي
ز اواج خروشان تندخويي
ز روز و شب دورنگي ودورويي
صفا از صبح و شور انگيزي از مي
شكر افشاني و شيريني از ن ي
ز طبع زهره شادي آفريني
ز پروين شيوه بالا نشيني

saye
05-09-2006, 01:25
بذار یواش شروع کنم ، سلام گلم ، هم نفسم
آرزوهام راضی شدن ، دیگه بهت نمی رسم
گفتم چیا گفتی بهم ، گفتی که آینده داری
دنیا همش عاشقی نیست ، گریه داری ، خنده داری
گفتم که گفتی من باشم به لحظه هات نمی رسی
به قول دل شاید دلت گرو باشه پیش کسی
خلاصه گفتم که چشات ، قصد رسیدن نداره
رویاها کاله و دسات خیال چیدن نداره
گفتم که گفتی زندگی ت غصه داره ، سفر داره
هم واسه من هم واسه تو با هم بودن خطر داره
گفتم توگفتی رویاها مال شبای شاعراس
شهامتو کسی داره که شاعر مسافراس
مسافرا اون آدمان که با حقیقت می مونن
تلخیاشو خوب می چشن ، غصه هاشو خوب می دونن
گفتم فقط می خوای واست یه حس محترم باشم
عاشقیمو قایم کنم ، تو طالع تو کم باشم
گفتم که گفتی ما دوتا به درد هم نمی خوریم
ولی یه جا مثل همیم ، هر دومون از قصه پوریم
گفتم تو گفتی می تونیم یادی کنیم از همدیگه
اما کسی به اون یکی لیلی و مجنون نمی گه
گفتم تو گفتی سهممون از زندگی جدا جداس
حرف تو رو چشم منه ، اما اینام دست خداس
هر چی که تو گفته بودی ، گفتم به دل بی کم و بیش
حال خودم؟ نه راه پس مونده برام نه راه پیش
این حرفای خودت بوده ، از من دیوونه تر دیدی؟
اصلاً نگفتم اینارو ، خودت دیدی یا شنیدی
دلم که حرفاتو شنید ، اول که باورش نشد
ولی نه ، بهتره بگم ، نفهمیدش ، سرش نشد
یه جوری مات و غمزده ، فقط به دورا خیره شد
رنگ از رخش نه ، نپرید ، شکست و مرد و تیره شد
بلور رویاهام ولی ، چکید مث خواب تگرگ
آرزوهام از هم پاشید ، رسید ته کوچه ی مرگ
راستش ازم چیزی نموند ، به جز همین جسم ظریف
خوب می دونی چی می کشه غریب تو خونه ی حریف
نگی چرا نوشته هام لطیف و عاشقونه نیست
رویا و آرزوم که هیچ ، حتی دل دیوونه نیست
زیبا باید تنهایی من ، این نامه رو سیا کنم
رسم گذشته ها می گه باید به تو نگا کنم
حرفاتو گفتم به خودت ، ببینی راستی تو زدی
اصلاً توی ذات تو هست ، یه همچی چیزی بلدی؟
اگر توبیداری بودی ، بشین میادش خبرم
اگر نگفتی بنویس ، من می خوام از خواب بپرم
دوست دارم چه توی خواب ، چه توی مرگ و بیداری
فدای یک تار موهات ، که تو من و دوس نداری
مواظب آدما باش ، زندگی گرگه مهربان
خدای رویای منم ، هنوز بزرگه مهربان
دوشنبه ی پرواز غم یه ظهر گرم مردادی
با اون چشای روشنت ، چه کاری دست من دادی

Monica
05-09-2006, 01:28
يك لحظه گذشت
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد
دستي سايه اش را از روي ئجودم برچيد
و لنگري در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم

saye
05-09-2006, 01:52
زمين، آسمان، قلم، دفتر، ماه،
دلتنگي، بي ريا، بي جان، عشق، روشني
لحظه ها، زندگي، تيرگي، يك وداع
حادثه، عاشقي، يك تپش، يك صدا
جيره ها، بينوا، يك جفا، يك وفا
لاله ها، دل ريا، در خفا، يك ندا
بيم و ترس، هول و هوش
كوچه ها، جاده ها، يك سفر
راه عشق، بي ثمر
ديده ها بي فروغ
سينه ها بي صفا
آب و غم، نان و سنگ
يك زبان، يك صدا
دين و دل، جان و روح
يك فروغ، يك سحر، يك غروب
آه من، ناله ها
شور تو، باله ها
رقص و مرگ يك هوار:
هاي و هاي
هاي و هاي
مرده ها، روزه ها، يك اتم، يك فضا
سايه ها، سايه ها
پس ز پيش، پيش جدا
من ز تو، تو جدا
من اسير، تو رها
واژه ها بي صفا
واژه ها بي دوا
دل غريب
دل نحيف
نبض ها بي صدا
قلب ها بي صدا
زندگي بي صدا...

Monica
05-09-2006, 08:14
انسان
در تنبلي لطيف يك مرتع
با فلسفه هاي لاجوردي خوش بود.
در سمت پرنده فكر مي كرد.
با نبض درخت ، نبض او مي زد.
مغلوب شرايط شقايق بود.
مفهوم درشت شط
در قعر كلام او تلاطم داشت.
انسان
در متن عناصر
مي خوابيد.
نزديك طلوع ترس، بيدار
مي شد.

bb
05-09-2006, 08:20
امیدوارم تکراری نباشه
:::::::::::::::::::::::::

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این کهنه براتم دادند .

Monica
05-09-2006, 08:29
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رويش باز گردد
يكي آن شب كه با گوهر فشاني
ربايد مهر از گنجي كه داني
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش

bb
05-09-2006, 08:53
شمشیر نیک از آهن بد چون کند کسى ؟
ناکس به تربیت نشود اى حکیم کس
باران که در لطافت طبعش خلاف نیست
در باغ لاله روید و در شوره زار خس

magmagf
05-09-2006, 08:56
سرمه كو تا كه چو بر ديده كشم
راز و نازي به نگاهم بخشد
بايد اين شوق كه دردل دارم
جلوه بر چشم سياهم بخشد

Monica
05-09-2006, 09:06
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته هر آهنگ.
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك.

magmagf
05-09-2006, 09:52
کاش ! قلبم درد تنهايي نداشت
سينه ام هرگز پريشاني نداشت
کاش! برگهاي آخر تقويم عشق
حرفي از يک روز باراني نداشت
کاش! مي شد راه سخت عشق را
بي خطر پيمود و قرباني نداشت

Monica
05-09-2006, 09:56
تنهايي ما در دشت طلا دامن كشيد.
آفتاب از چهره ما ترسيد .
دريافتيم ، و خنده زديم.
نهفتيم و سوختيم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستيغ جدا شديم:
من به خاك آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتي، و خدا شدي .
تو بالا رفتي، و خدا شدي

magmagf
05-09-2006, 10:17
يادم امد هان
داشتم مي گفتم : انشب نيز
سورت سرماي دي بيدادها مي كرد
و چه سرمايي چه سرمايي !
باد برف و سوز وحشتناك .
ليك خوشبختانه آخر سرپناهي يافتم جايي .
گرچه بيرون تيره بود و سرد همچون ترس
قهوه خانه گرم و روشن بود همچون شرم .
گرم
از نفس ها دودها دم ها
از سماور از چراغ از كپه اتش
از دم انبوه ادمها .
و فزون تر زان دگرها مثل نقطه مركز جنجال
از دم نقال

Monica
05-09-2006, 10:20
لحن آب و زمين را چه خوب مي فهميد
صداش به شكل حزن پريشان واقعيت بود
و پلك هاش مسير نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هواي صاف سخاوت را
ورق زد
و مهرباني را
به سمت ما كوچاند به شكل خلوت خود بود
و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را
براي آينه تفسير كرد

magmagf
05-09-2006, 10:42
در سكوتش غرق
چون زني عريان در ميان بستر تسليم اما مرده يا در خواب
بي گشاد و بست لبخندي و اخمي تن رها كردست
پهنه ور مرداب .
بي تپش و ارام
مرده يا در خواب مردابيست
وانچه در وي هيچ نتوان ديد
قله پستان موجي ناف گردابيست.
من نشستم بر سرير ساحل اين رود بي رفتار
از لبم جاري خروشان شطي از دشنام
و به سوي اسمانها بسته گوناگون پل پيغام

Monica
05-09-2006, 10:49
ما به عاطفه سطح خاك دست كشيديم
و مثل يك لهجه يك سطل آب تازه شديم
و بارها ديديم
كه با چه قدر سبد
براي چيدن يك خوشه ي بشارت رفت
ولي نشد
كه روبروي وضوح كبوتران بنشيند
و رفت تا لب هيچ
و پشت حوصله نورها دراز كشيد
و هيچ فكر نكرد
كه ما ميان پريشاني تلفظ درها
راي خوردن يك سيب
چه قدر تنها مانديم

Asalbanoo
05-09-2006, 12:02
ميان مهربانان كي توان گفت
كه يار ما چنين گفت و چنان كرد

Monica
05-09-2006, 12:04
در جاده هاي عطر
پاي نسيم مانده ز رفتار.
هر دم پي فريبي ، اين مرغ غم پرست
نقشي كشد به ياري منقار.

Asalbanoo
05-09-2006, 12:08
راهي بزن كه آهي بر ساز آن توان زد
شعري بخوان كه با ان رطل گران توان زد

Monica
05-09-2006, 12:13
دگر روزي كه گنجور هوس كيش
به خاك اندر نهد گنجينه خويش

Asalbanoo
05-09-2006, 12:15
شوخي مكن كه مرغ دل بيقرار من
سوداي عاشقي از سر بدر نكرد

Monica
05-09-2006, 12:21
دريا عمق و از خورشيد گرمي
ز آهن سختي از گلبرگ نرمي
تكاپو از نسيم و مويه از جوي
ز شاخ تر گراييدن به هر سوي

mirmohammadi
05-09-2006, 13:29
يافت مکانی بحد لامکان
جست برون جوهرش از کن فکان

Monica
05-09-2006, 13:55
نور را پيموديم ، دشت طلا را در نوشتيم.
افسانه را چيديم ، و پلاسيده فكنديم.
كنار شنزار ، آفتابي سايه وار ، ما را نواخت. درنگي كرديم.
بر لب رود پهناور رمز روياها را سر بريديم .
ابري رسيد ، و ما ديده فرو بستيم.

ehsantaali
05-09-2006, 14:23
سلام دوستان

ما اجنبي زقاعده كار عالميم
بيهوده گرد گوچه و بازار عالميم

Monica
05-09-2006, 14:27
مرغي سياه آمده از راه هاي دور
مي خواند از بلندي بام شب شكست
سرمست فتح آمده از راه
اين مرغ غم پرست
در اين شكست رنگ
از هم گسسته رشته ي هر آهنگ
تنها صداي مرغك بي باك
گوش سكوت ساده مي آرايد
با گوشوار پژواك
مرغ سياه آمده از راههاي دور
بنشسته روي بام بلند شب شكست

mirmohammadi
05-09-2006, 14:28
تابش او کرده جهان را به تاب
تافته از گرمی خود آفتاب
روز چو شبهای زمستان دراز
شب شده چون روز وی اندر گداز

رويا خانوم
05-09-2006, 14:28
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
مغبچه ای ز هر طرف می زندم به چنگ و دف

بیخبرند زاهدان نقش بخوان و لاتقل
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف

صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می خورد
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

Monica
05-09-2006, 14:35
فراموشيش کاري محال
دفتر خاطراتشو
دونه دونه ورق مي زد
انگارکه از گذشته ها
صداهايي يواشکي
توي گوشش شلاق مي زد
کجايي تو؟ کجايي تو؟
مي بينمت که خوابي تو
گرفتاراين آبي تو
خونه تو اينجا ها نيست
برکه جاي ماهي ها نيست

mirmohammadi
05-09-2006, 14:40
تشنه‌ی به سرچشمه‌ی حیوان رسید
مرغ خزان دیده به بستان رسید
زنده شد از دیدن خویشان خویش
مرده دل از حال پریشان خویش

Monica
05-09-2006, 14:45
شامگه باز آمد ليك در اين افكارم
كه به هر درد و غمي يك مي درمان داري
خام در كودكي و تشنه ز اين دريايم
تو وراي سخنم قدرت و ايمان داري
ره ديگر چو روم حيف نمودم فكرت
تو مگر اي دل من فرصت جبران داري ؟

ehsantaali
05-09-2006, 14:48
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا كه فلك زين دو سه كاري بكند

Monica
05-09-2006, 14:53
دوستان یه لطفی بکنید قبل از پست زدن یه رفرش بکنید صفحه رو که از این مشکلات پیش نیاد.!
دل من دنبال تو اما دلت ميل به ديگري داره
خودمونيم مث اين كه تو چشات اَجنه و پري داري
چطوري دلت اومد گفتي برو پيشم نمون
مي دونم اسير شدي اسير از ما بهترون

mirmohammadi
05-09-2006, 14:54
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخواب تا به خواب‌ش بینی
ای بیخبران چه جای خوابست مرا

ترانه
05-09-2006, 14:57
اگر رفتم تو یادم کن
اگر مردم تو خاکم کن
اگر ماندم در این دنیا
به مهر خود تو شادم کن

Monica
05-09-2006, 15:12
نفسم با گوهر شعر هم آواز شود
تو مرا اي غزل واژه به فردا بسپار
تو مرا اي رخ آيينه سخنها بنويس
تو مرا زمزمه فردا كن
تو مرا سهم اقاقيها كن
تا من ازشعر بگويم
شعر هم از غم من
تا من از عشق بگويم
-------------
الته تکراری بود شعرتون ترانه جون می ذاریم به حسابه تازه وارد بودن [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

kazemif
05-09-2006, 15:14
ان خبيث از ژاژ ميلاييد ژاژ ×××××××× كژ نگر باشد هميشه عقل كاژ
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي

Monica
05-09-2006, 22:35
یکی خوابه یکی بیداریکی از گذشته بیزار
یکی داد می زنه عشق رو به لبای خشک تبدار
شاعری پنجره سکوت رو می شکنه به شعرش
واژه ها بالا میرن تو بغض شب از روی دیوار
اون ور حصار غصه رو به چشم خود می بینن
واژه ها دیگه می مونن همگی راغب و بیدار

saye
05-09-2006, 23:57
ريخته سرخ غروب
جابجا بر سر سنگ.
كوه خاموش است.
مي خروشد رود.
مانده در دامن دشت
خرمني رنگ كبود.

سايه آميخته با سايه.
سنگ با سنگ گرفته پيوند.
روز فرسوده به ره مي گذرد.
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پي يك لبخند.

جغد بر كنگره ها مي خواند.
لاشخورها، سنگين،
از هوا، تك تك ، آيند فرود:
لاشه اي مانده به دشت
كنده منقار ز جا چشمانش،
زير پيشاني او
مانده دو گود كبود.

تيرگي مي آيد.
دشت مي گيرد آرام.
قصه رنگي روز
مي رود رو به تمام.

شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مي نالد.
جغد مي خواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
مي تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب
...

Monica
06-09-2006, 00:02
با تو دارم جون مي گيرم، خاتونِ بارونی من!
ناجي نازنينِ اين هق هق پنهوني من!
دست تو به سكوت من شعراي ناب و هديه كرد
آغوشِ امنت با منه تو وحشت شباي سرد

saye
06-09-2006, 00:26
همچون ستاره شب چشم به راهم نشانده اند
مانند شب به روز سياهم نشانده اند

گرد خبر نمي رسد از كاروان راز
شد روزها كه بر سر راهم نشانده اند

در مرگ آرزو، نفس سرد مي زنم
چون ياد، در شكنجه آهم نشانده اند

غافل گشت قافله شادي از سرم
آن يوسف كه در دل چاهم نشانده اند

هر روز شيوني ست ز غمخانه ام بلند
در خون صد اميد تباهم نشانده اند

از پستي و بلندي طالع، چو گردباد
گاهم به اوج برده و گاهم نشانده اند

از بيم خوي نازك تو، دم نمي زنم
آيينه در برابر آهم نشانده اند

شرمم زند به بزم تو راه نظر هنوز
صد دزد در كمين نگاهم نشانده اند

در ماتم دو روزه هستي به باغ دهر
تنها بنفشه نيست، مرا هم نشانده اند .
...

Monica
06-09-2006, 00:31
دلتنگ مباش،بزودی شب از راه میرسد

آنگاه خواهیم دید ماهِ سرد و سربی را

که بر فراز گندمزارِ پریده رنگ آهسته میخندد

و ما دست در دستِ یکدیگر،آرام خواهیم غنود

غمگین مباش همسفر،زمان آن فرا خواهد رسید

که آرام گیرد تپشهای قلب خسته مان

صلیبهای کوچک مان روزی

در کنار هم

در کنارۀ جاده برافراشته میشوند

باران می بارد

برف می بارد

و باد می وزد

بر گورهای متروک و از یاد رفته مان

magmagf
06-09-2006, 00:57
نسیم پرطنینِ عشق کنار ساحل بودن
اگر رفتم همین فردا ببخش من را حلالم کن
اگه عشق من آب می شد کنار عشق پاک تو
من رو عفو کن به حکم دل نشم رسوا حلالم کن
نه پاییزم کنار تو نه می خندم به حال تو
ولی یک روز که باید رفت چرا حاشا حلالم کن

Monica
06-09-2006, 01:19
نپرس
از دل واپسي هاي زنانه ام چيزي نمي گويم
از انتظار و كسالت نيز
از تو اما
تبلور رؤياهاي مني
به سان انساني
تعبير خوابهاي آشفته ي رسولاني
و پرهاي كبوتران آينده در آستين تو است
بي تو اما
هواي پر گرفتن
توهمي است
و عشق
از انتظار و كسالت و دلتنگي
فراتر نمي رود

Viking
06-09-2006, 02:07
وای ، چقدر ادم ِ با استعداد داریم اینجا !

andyan
06-09-2006, 03:22
آقاي وايكينگ، پست متفرقه ممنوع!
___________________________________________
در باغي رها شده بودم .
نوري بيرنگ و سبك بر من مي‌وزيد .
آيا من خود بدين باغ آمده بودم
و يا باغ اطراف مرا پر كرده بود ؟
هواي باغ از من مي‌گذشت
و شاخ و برگش در وجودم مي‌لغزيد.
آيا اين باغ
سايه روحي نبود
كه لحظه‌اي بر مرداب زندگي خم شده بود؟

magmagf
06-09-2006, 03:34
در انتهاي هر سفر
در آيينه
دار و ندار خويش را مرور مي كنم
اين خاك تيره اين زيمن
پايوش پاي خسته ام
اين سقف كوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خداي دل
در آخرين سفر
در آيينه به حز دو بيكرانه كران
به جز زمين و آسمان
چيزي نمانده است
گم گشته ام ‚ كجا
نديده اي مرا ؟

andyan
06-09-2006, 03:35
اگرچه حاليا ديريست كان بي كاروان كولي
ازين دشت غبار آلود كوچيده ست
و طرف دامن از اين خاك دامنگير برچيده ست
هنوز از خويش پرسم گاه
آه
چه مي ديده ست آن غمناك روي جاده ي نمناك ؟

liya
06-09-2006, 03:45
من به اندازه يك دلبستگي عميق برايت گريستم
تو به اندازه يك وابستگي برايم گريستي
گريستم و
تو گريستي
من فنا شدم و
تو ماندي

andyan
06-09-2006, 03:57
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب

magmagf
06-09-2006, 06:45
بانو
مرا درياب
به خانه ببر
گلي را فراموش كرده ام
كه بر چهره اممي تابيد
زخم هاي من دهان گشوده اند
همه ي روزگار پر.ازم
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره درياب
در اين خانه
جاي سخن نيست

ehsantaali
06-09-2006, 08:49
تن اين مزرعه خشك تشنه بذر دوباره س
شب پر از سكوت تلخ جاي خالي ستاره س
مزرعه دزديدني نيست فردا مياد بهاره
ديگه اين مزرعه هرگز ترسي از خزون نداره

roz sefid
06-09-2006, 09:18
هيچ کس از حال ما پرسيد؟ نه! هيچ کس اندوه مارا ديد؟ نه!


هيچ کس اشکی برای ما نريخت هر که با ما بود از ما می گريخت


چند روزی هست حالم ديدنیست حال من از اين و آن پرسيدنيست

Monica
06-09-2006, 10:52
تو با روح شقایق آشنایی
تو در آیینه سرخ غزل ها
همیشه ابتدا و انتهایی
کنار پنجره تنهای تنها
میان هاله ای از غم نشستم
تو آرایشگر چشمان موجی
و من زیباییت را می پرستم

Behroooz
06-09-2006, 14:19
مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك
چند روزي قفسي ساخته ام از بدنم

Monica
06-09-2006, 14:30
مي گذرم
اين دلم ،
راه مرا مي نگرد
قاصد صبح سپيد
آنكه در آينه اين
شب مهتابي من
مي گريد
از غزلخانه عشق
قصه ما و شما
اندر اين آينه رنگزده
جيوه اندود به بيرنگي خود
مي شود جلوه هستي
ره فردا

ali-fakor
06-09-2006, 15:17
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ببوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد می دارد که بر بندید محملها
بمی سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکساران ساحلها
همه کارم ز خود کامی ببد نامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کزو سازند محفلها
حضوری گر همی خواهی ازو غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

Monica
06-09-2006, 15:23
اي كاش ما را با تو پيماني دگر بود
اي كاش ما را لحظه هايي خوبتر بود
اي كاش فرجامي دگر رؤياي ما داشت
ايام ما با حسن رويت در گذر بود
اي كاش در قلبم در اين زندان دنيا
اميد خوش بودن به فردايي دگر بود

magmagf
06-09-2006, 19:48
در اين چگور پير تو اي مرد پنهان كيست ؟
روح كدامين دردمند ايا
در ان حصار تنگ زندانيست ؟
با من بگو اي بينواي دروه گرد اخر
با ساز پيرت اين چه اواز چه ائين است ؟

Monica
06-09-2006, 19:54
تو بودی مست و مغرورجوانی
نسنــــجيدی و کار خام کردی
فرستادی بسوی غير مـــکتوب
نميدانم چها ارقـــــــــام کردی

magmagf
06-09-2006, 20:01
يار من و جان جهان است اين
چشم و چراغ و دل جان است اين
خيز و ز نازك بدنش ناز كش
تا نخورد غصه دل نازكش
آه ازين ماه بداريد دست
دختر عاشق كش عاشق شدست

liya
06-09-2006, 20:02
به نام روزگار

هنوز فاجعه را باورم نمي ايد
هنگاميكه شبنم سحر عمر نوح مي خواست و
افتاب ميخنديد !

Monica
06-09-2006, 20:08
يار من و جان جهان است اين
چشم و چراغ و دل جان است اين
خيز و ز نازك بدنش ناز كش
تا نخورد غصه دل نازكش
آه ازين ماه بداريد دست
دختر عاشق كش عاشق شدست
ترانه اي هستم
كه به شور شنيدن زاده ام
در اين برهوت
در سرزميني كه
با داغ هزار شعله ي زخم
مرا مي سوزانند
به سرودي دل خوش مي كنم
كه گوشهاي غريب تو را بنوازد
-------------------
لیا جان باید با آخرین حرفه شعره قبل یه شعر بگی عزیزم ... ;)

magmagf
06-09-2006, 22:50
دعا كنم كه همه عمر تو به سامان باد
به گوش كس نرسد ناله از دل شادت
گزافه گوي نيم عيش خوش به كامت باد
براي من شب كام است صبح ميلادت

Monica
06-09-2006, 22:59
تو چون واژه نیلوفری رنگ
میان دفتر دل ماندگاری
اگر شهر نگاهت فرصتی داشت
به یادم باش در هر روزگاری

magmagf
07-09-2006, 00:00
يه وقتي كه من نبودم بي خبر از اينجا نري
بدون يه خداحافظي پر نزني تنها نري
يه موقعي فكر نكني دلم واست تنگ نميشه
فكر نكني اگه بري زندگي كمرنگ نميشه
اگه بري شبا چشام يه لحظه هم خواب ندارن
آسموناي آرزو يه قطره مهتاب ندارن

Monica
07-09-2006, 00:10
نه تك درختي مي توانم بود
در خشكي كوير
و نه
پرنده ي تنهايي
در تنگي قفسي
و نه ترانه ي كوچكي
در خالي فضايي
من درختي هستم
كه به عشق جنگلي روييده ام
پرنده اي هستم
كه به شوق پرواز آمده ام
ترانه اي هستم
كه به شور شنيدن زاده ام
در اين برهوت
در سرزميني كه
با داغ هزار شعله ي زخم
مرا مي سوزانند
به سرودي دل خوش مي كنم
كه گوشهاي غريب تو را بنوازد

andyan
07-09-2006, 06:06
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟
چه چيز پلك ترا مي‌فشرد،
چه وزن گرم دل انگيزي؟
سفر دراز نبود:
عبور چلچله از حجم وقت كم مي‌كرد.
و در مصاحبه باد و شيرواني‌ها
اشاره‌ها به سرآغاز هوش بر مي‌گشت.

magmagf
07-09-2006, 06:16
تو گل سرخ منی
تو گل ياسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
نه ، از آن پاکتری
تو بهاری؟
نه ، بهاران از توست
از تو ميگيرد وام
هربهار اين همه زيبايي را

andyan
07-09-2006, 06:39
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهدگفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.

magmagf
07-09-2006, 06:43
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد

andyan
07-09-2006, 06:48
در آب‌هاي جهان قايقي است
و من مسافر قايق هزارها سال است
سرود زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه‌هاي فصول مي‌خوانم
و پيش مي‌رانم .
مرا سفر به كجا مي‌برد؟

magmagf
07-09-2006, 06:55
در ميان اشك ها پرسيدمش
خوش ترين لبخند چيست ؟
شعله اي در چشم تاركش شكفت
جوش خونن در گونهاش آتش فشاند
گفت
لبخندي كه عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند
من ز جا برخاستم
بوسيدمش

andyan
07-09-2006, 07:15
شب را نوشيده‌ام .
وبر اين شاخه‌هاي شكسته مي‌گريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر كنم.
مگذار از بالش تاريك تنهايي سربردارم
و به دامن بي تار و پود رؤياها بياويزم.

magmagf
07-09-2006, 07:17
من با كه گويم اين غم بسيار كو مرا
در خيل كشتگان رخش دست كم گرفت
برگرد اي اميد ز كف رفته تا به كي
هر شب فغان كنم كه خدايا دلم گرفت

andyan
07-09-2006, 07:28
تا بسازم گرد خود ديواره‌اي سر سخت و پا برجاي،
با خود آوردم ز راهي دور
سنگ‌هاي سخت و سنگين را برهنه پاي.
ساختم ديوار سنگين بلندي تا بپوشاند.
از نگاهم هر چه مي‌آيد به چشمان پست
و بنندد راه را بر حمله غولان
كه خيالم رنگ هستي را به پيكرهايشان مي‌بست.

MaFia
07-09-2006, 07:35
تا به گیسوی تو دست ناسزایان کم رسد هر دلی از حلقه ای در ذکر یارب یاربست

کشته چاه زنخدان توام کز هر طرف صدهزارش گردن جان زیر طوق غبغبست

شهسوار من که مه آیینه دار روی اوست تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکبست

عکس خوی بر عارضش بین کافتاب گرم رو در هوای آن عرق تا هست هر روزش تبست

من نخواهم کرد ترک لعل یار و جام می زاهدان معذور داریدم که اینم مذهبست

andyan
07-09-2006, 07:41
تراوش آبيم، و در انتظار سبوييم.
در ميوه چيني بي گاه، رؤيا را نارس چيدند، و ترديد
از رسيدگي پوسيد.
بياييد از شوره‌زار خوب و بد برويم.
چون جويبار آيينه روان باشيم: به درخت، درخت را پاسخ
دهيم.
و دو كران خود را در هر لحظه بيافرينيم، و هر لحظه
رها سازيم.

MaFia
07-09-2006, 07:52
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را

اگر دشنام فرمایی وگر نفرین دعا گویم جواب تلخ می زیبد لب لعل شکر خا را

Behroooz
07-09-2006, 09:11
اگر در سراي سعادت كس است
ز گفتار سعديش حرفي بس است .

saye
07-09-2006, 09:51
تب بوسه ایم از آن لب به غنیمت است امشب
که نه آگهم که فردا چه نشسته در کمینم

ali-fakor
07-09-2006, 09:55
من در صدف تنهایی
با قطره ای باران
همواره می آموختم پندار مروارید بودن را
غافل که خاموشانه میخشکید
در پشت دیوار دلم دریا

saye
07-09-2006, 10:32
امشب ندانم اي بت زيبا چه ميكني؟

ما بي تو خون خوريم تو بي ما چه ميكني؟
تنگ است وجاي بوسه ندارد دهان يار
اي دل زدوست خواهش بيجا چه ميكني؟
گل را براي صحبت خار آفريده اند

ديوانه بلبل اين همه غوغا چه ميكني؟
...

Behroooz
07-09-2006, 11:02
يك دشت انتظاره موج غريب فردا

دل دل نكن عزيزم دل رو بزن به دريا ....

Monica
07-09-2006, 11:05
این حرفای خودت بوده، از من دیوونه تر دیدی؟!
اصلاً نگفتم اینا رو، خودت دیدی یا شنیدی
دلم که حرفاتو شنید، اوّل که باورش نشد
ولی نه، بهتره بگم، نفهمیدش، سرش نشد
یه جوری مات و غم زده، فقط به دورا خیره شد
رنگ از رخش... نه، نپرید، شکست و مرد و تیره شد..
بلور رؤیاهام ولی، چکید مثه خواب تگرگ
آرزوهام از هم پاشید، رسید ته کوچه مرگ..

saye
07-09-2006, 11:12
شرمنده ام قربان شما باران نداريد ؟
در خود پلايسدم شما گلدان نداريد؟
اين قدر بد اخميد پس لبخندتان كو؟
جز اين نگاه سرد يخبندان نداريد؟
گيرم كه ما زشتيم اين آغازمان نيست
باشد شما زيبا ولي پايان نداريد؟
قربان چرا وقتي كه مي بينيد ما را
در ذهنتان تصويري از انسان نداريد؟
البته مي بخشيد اما مطمئنيد
مخلوط با ايمانتان شيطان نداريد؟

Monica
07-09-2006, 11:23
درقيمار زندگی جان باختم جانا
گر چه مشکل بود آسان باختم جانا
گرم بود آنجا بساط برد و باخت من
جای سيم و زر دل و جان باختم جانا
با سيه چشمان او گشتم حريف
کرد و نيرنگ و ايمان باختم جانا
بار اول زفت و دين و دل ز دست
بار دوم هم دو چندان باختم جانا

Behroooz
07-09-2006, 11:26
ادب اداب دارد
مرکب اب دارد .

Monica
07-09-2006, 11:30
دل کس به کس نسوزد به محيط ما به حدی
که غزال چوچه اش را به پلنگ ميفروشد

Behroooz
07-09-2006, 11:31
در این درگه که گه گه که که و که که شود
مشو غره ز امروزت که از فردا نهی اگه .............

Monica
07-09-2006, 11:34
همه جا دکان رنگ است همه رنگ ميفروشند
دل من به شيشه سوزد همه سنگ ميفروشند

saye
07-09-2006, 11:36
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی
نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند
بی خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان
می کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه
خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجیر
داستانهایی ز لطف ایزد یکتا
سینه سرد زمین و لکه های گور
هر سلامی سایه تاریک بدرودی
دستهایی خالی و در آسمانی دور
زردی خورشید بیمار تب آلودی
جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ
جاده یی ظلمانی و پایی به ره خسته
نه نشان آتشی بر قله های طور
نه جوابی از ورای این در بسته
آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟
تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را
یک زمان با من نشینی ‚ با من خاکی
از لب شعر م بنوشی درد هستی را
سالها در خویش افسردم ولی امروز
شعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم
یا خمش سازی خروش بی شکیبم را
یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم
دانم از درگاه خود می رانیم ‚ اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی
چیستم من زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهم
کی رهایم کرده ای ‚ تا با دوچشم باز
برگزینم قالبی ‚ خود از برای خویش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادی نهم در راه پای خویش
من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم
من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت
ظلمت شبهای کور دیرپای تو
روزها رفتند و آن آوای لالایی
مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو
کودکی همچون پرستوهای رنگین بال
رو بسوی آسمانهای دگر پر زد
نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید
میهمانی بی خبر انگشت بر در زد
میدویدم در بیابانهای وهم انگیز
می نشستم در کنار چشمه ها سرمست
می شکستم شاخه های راز را اما
از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست
راه من تا دور دست دشتها می رفت
من شناور در شط اندیشه های خویش
می خزیدم در دل امواج سرگردان
می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش
عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم
چیستم من از کجا آغاز می یابم
گر سرا پا نور گرم زندگی هستم
از کدامین آسمان راز می تابم
از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش
دانه اندیشه را در من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگی مغرور
یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است
گر نبودم یا به دنیای دگر بودم
باز آیا قدرت اندیشه می بود ؟
باز آیا می توانسم که ره یابم
در معماهای این دنیای رازآلود
ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ
سایه افکندی بر آن پایان و دانستم
پای تا سر هیچ هستم ‚ هیچ هستم ‚ هیچ
سایه افکندی بر آن پایان و در دستت
ریسمانی بود و آن سویش به گردنها
می کشیدی خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد
هر که شیطان را به جایم بر گزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
خویش را ‌آینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت ‚ گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو
گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده
می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راند ی
این تو بودی ‚ این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی
مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
شعر شد ‚ فریاد شد ‚ عشق و جوانی شد
عطر گلها شد بروی دشتها پاشید
رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد
موج شد بر دامن مواج رقاصان
آتش می شد درون خم به جوش آمد
آن چنان در جان می خواران خروش افکند
تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد
نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید
لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد
خنده شد دندان مهرویان نمایان کرد
عکس ساقی شد به جام واژگون افتاد
سحر آوازش در این شبهای ظلمانی
هادی گم کرده راهان در بیابان شد
بانگ پایش در دل محرابها رقصید
برق چشمانش چراغ رهنورردان شد
هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش
در ره زیبا پرستانش رها کردی
آن گه از فریاد های خشم و قهر خویش
گنبد مینای ما را پر صدا کردی
چشم ما لبریز از آن تصویر افسونی
ما به پای افتاده در راه سجود تو
رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامان
سرگذشت تیره قوم ثمود تو
خود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه
چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی
تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد
سوختیشان ‚ سوختی با برق سوزانی
وای از این بازی ‚ از این بازی درد آلود
از چه ما را این چنین بازیچه می سازی
رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم
گرم می چرخانی و بیهوده می تازی
چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد
با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم
تو خطا را آفریدی او بخود جنبید
تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیم
گر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود
هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟
هیچ در این روح طغیان کرده عاصی
زو نشانی بود یا آوای پایی بود
تو من و ما را پیاپی می کشی در گود
تا بگویی میتوانی این چنین باشی
تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم
بر سر ما پتک سرد آهنین باشی
چیست این شیطان از درگاهها رانده
در سرای خامش ما میهمان مانده
بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی
عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده
چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد
تیره روحی ‚ تیره جانی ‚ تیره بینایی
تیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند
تیره آغازی ‚ خدایا ‚ تیره پایانی
میل او کی مایه این هستی تلخست
رای او را کی از او در کار پرسیدی
گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد
هرگز از او در جهان تقشی نمی دیدی
ای بسا شبها که در خواب من آمد او
چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند
سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش
ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند
شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا
گوشیه یی می جست تا از خود رها گردد
پیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان
قدرتی می خواست تا از خود جدا گردد
ای بسا شبها که با من گفتگو می کرد
گوش من گویی هنوز از ناله لبریز است
شیطان : تف بر این هستی بر این هستی درآلود
تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست
خالق من او و او هر دم به گوش خلق
از چه می گوید چنان بودم چنین باشم
من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟
او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
دام صیادی به دستم داد و رامم کرد
تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه
عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرد
دوزخش در آرزوی طعمه یی می سوخت
منتظر برپا ملکهای عذاب او
نیزه های آتشین و خیمه های دود
تشنه قربانیان بی حساب او
میوه تلخ درخت وحشی زقوم
همچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل
آن شراب از حمیم دوزخ آغشته
ناز ده کس را شرار تازه ای در دل
دوزخش از ضجه های درد خالی بود
دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت
تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد
او به من رسم فریب خلق را آموخت
من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
راه ما را او گزیده ‚ نیک سنجیده
ای مریدان من ای گمگشتاگان راه
راه راهی نیست تا راهی به او جوییم
تا به کی در جستجوی راه می کوشید
راه ناپیداست ما خود راهی اوییم
ای مریدان من ای نفرین او بر ما
ای مریدان من ای فریاد ما از او
ای همه بیداد او ‚ بیداد او بر ما
ای سراپا خنده های شاد ما از او
ما نه دریاییم تا خود ‚ موج خود گردیم
ما نه طوفانیم تا خود ‚ خشم خود باشیم
ما که از چشمان او بیهوده افتادیم
از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم
ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم
ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم
ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد
ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم
ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم
دام خود را با فریبی تازه می گسترد
او برای دوزخ تبدار سوزانش
طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد
ای مریدان من ای گمگشتگان راه
من خود از این نام ننگ آلوده بیزارم
گر چه او کوشیده تا خوابم کند اما
من که شیطانم دریغا سخت بیدارم
ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت
اشک باریدم پیاپی اشک باریدم
ای بسا شبها که من لبهای شیطان را
چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدم
ای بسا شبها که بر آن چهره پرچین
دستهایم با نوازش ها فرود آمد
ای بسا شبها که تا آوای او برخاست
زانوانم بی تامل در سجود آمد
ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ
آرزو می کرد تا یک دم برون باشد
آرزو می کرد تا روح صفا گردد
نی خدای نیمی از دنیای دون باشد
بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟
ما که خود افتادگان زار مسکینیم
ما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار
نقش دستی ‚ نقش جادویی نمی بینیم
ساختی دنیای خاکی را و میدانی
پای تا سر جز سرابی ‚ جز فریبی نیست
ما عروسکها و دستان تو دربازی
کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست
شکر گفتی گفتنت ‚ شکر ترا گفتیم
لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم
راه می بندی و می خندی به ره پویان
در کجا هستی ‚ کجا ‚ تا در تو ره جوییم
ما که چون مومی به دستت شکل میگیریم
پس دگر افسانه روز قیامت چیست
پس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم
این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
سر به سر آتش سراپا ناله های درد
پس غل و زنجیرهای تفته بر پا
از غبار جسمها خیزنده دودی سرد
خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز
خرقه پوش زاهد و رند خراباتی
می فروش بیدل و میخواره سرمست
ساقی روشنگر و پیر سماواتی
این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان
باز آنجا دوزخی در انتظار ماست
بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل
هر زمان گوید که در هر کار یار ماست
یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی
آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود
آن که در کار تو و عدل تو حیران بود
هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود
این منم آن بنده عاصی که نامم را
دست تو با زیور این گفته ها آراست
وای بر من وای بر عصیان و طغیانم
گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست
باز در روز قیامت بر من ناچیز
خرده میگیری که روزی کفر گو بودم
در ترازو می نهی بار گناهم را
تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم
کفه ای لبریز از گناه من
کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا
چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟
میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟
خود چه آسانست در ان روز هول انگیز
روی در روی تو از خود گفتگو کردن
آبرویی را که هر دم می بری از خلق
در ترازوی تو نا گه جستجو کردن
در کتابی ‚ یا که خوابی خود نمی دانم
نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم
تو به کار داوری مشغول و صد افسوس
در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم
خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان
من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی
خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود
تو گرسنه من خدایا صید ناچیزی
تو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده
مارهای زهرآگین تکدرختانش
از دم آنها فضا ها تیره و مسموم
آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش
در پس دیوارهایی سخت پا برجا
هاویه آن آخرین گودال آتشها
خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد
جسمهای خاکی و بی حاصل ما را
کاش هستی را به ما هرگز نمیدادی
یا چو دادی ‚ هستی ما هستی ما بود
می چشیدم این شراب ارغوانی را
نیستی ‚ آن گه ‚ خمار مستی ما بود
سالها ما آدمکها بندگان تو
با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیم
عاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم
معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم
تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم
چهر خود را در حریر مهر پوشاندی
از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز
نسیه دادی ‚ نقد عمر از خلق بستاندی
گرم از هستی ‚ ز هستی ها حذر کردند
سالها رخساره بر سجاده ساییدند
از تو نامی بر لب و در عالم و رویا
جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند
هم شکستی ساغر امروزهاشان را
هم به فرداهایشان با کینه خندیدی
گور خود گشتند و ای باران رحمتها
قرنها بگذشت و بر آن نباریدی
از چه میگویی حرامست این می گلگون؟
در بهشت جویها از می روان باشد
هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا
حوری یی از حوریان آسمان باشد
میفریبی هر نفس ما را به افسونی
میکشانی هر زمان ما را به دریایی
در سیاهیهای این زندان میافروزی
گاه از باغ بهشتت شمع رویایی
ما اگر در این جهان بی در و پیکر
خویش را در ساغری سوزان رها کردیم
بارالها باز هم دست تو در کارست
از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟
در کنار چشمه های سلسبیل تو
ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را
سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد
بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را
حافظ ‚ آن پیری که دریا بود و دنیا بود
بر جوی بفروخت این باغ بهشتی را
من که باشم تا به جامی نگذرم از آن
تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را
چیست این افسانه رنگین عطرآلود
چیست این رویای جادوبار سحر آمیز
کیستند این حوریان این خوشه های نور
جامه هاشان از حریر نازک پرهیز
کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم
لرزش موج خیال انگیز دامانها
میخرامند از دری بر درگهی آرام
سینه هاشان خفته در آغوش مرجانها
آبها پاکیزه تر از قطره های اشک
نهرها بر سبزه های تازه لغزیده
میوه ها چون دانه های روشن یاقوت
گاه چیده ‚ گاه بر هر شاخه ناچیده
سبز خطانی سرا پا لطف و زیبایی
ساقیان بزم و رهزن های گنج دل
حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها
گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل
قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج
تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس
پرده ها چون بالهایی از حریر سبز
از فضاها می ترواد عطر تند یاس
ما در اینجا خاک پای باده و معشوق
ناممان میخوارگان رانده رسوا
تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی
مومنان بیگناه پارسا خو را
آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش
جان ما را شوق وصلی و شتابی بود
در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت
در بهشت بارالها خود ثوابی بود
هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی
مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست
هر که را من خواهم او را تیره دل سازم
هر که را من برگزینم پاکدامنست
پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش
تا درون غرفه های عاج ره یابیم
یا برانی یا بخوانی میل میل تست
ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی
دیگران در کار گل مشغول و تو در گل
می دمی تا بنده سر گشته ای سازی
تو چه هستی ای همه هستی ما از تو
جز یکی سدی به راه جستجوی ما
گاه در چنگال خشمت میفشاریمان
گاه می آیی و می خندی به روی ما
تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش
دیده در آینه دنیا و جمال خویش
هر دم این آینه را گردانده تا بهتر
بنگرد در جلوه های بی زوال خویش
برق چشمان سرابی ‚ رنگ نیرنگی
شیره شبهای شومی ‚ ظلمت گوری
شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم
تشنه سرخی خونی ‚ دشمن نوری
خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو
کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن
با هزاران ننگ آلودی مرا اما
گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن
لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم
بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم
بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد
فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم
...

Behroooz
07-09-2006, 11:37
دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت ان کسی دارد که از تن ها بپرهیزد .

Behroooz
07-09-2006, 11:38
سایه جان شما مشاعره بلد نیستی ؟

چرا حرف اخر را رعایت نمی کنی ؟

Monica
07-09-2006, 11:42
مرا کشتی و مــجرم نام کردی
گناه ناکرده ام اعــــــدام کردی
تو بودی مست و مغرورجوانی
نسنــــجيدی و کار خام کردی
-----------------------
آقا بهروز ایشون صاحبه این تشکیلاتن این حرفا چیه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

saye
07-09-2006, 11:59
سایه جان شما مشاعره بلد نیستی ؟

چرا حرف اخر را رعایت نمی کنی ؟
بله شایدم حق با شما باشه

اگه پست ها رو خوب ملاحظه کنید متوجه میشید این من نیستم که رعایت نمیکنم
....

آمدی و آمدی و آمدی
نرم گشودی در کاشانه را
خنده به لب؟ بوسه طلب شوخ چشم
شیفته کردی دل دیوانه را
سایه صفت آمدی و بیقرار
خفت سراپای تو در بسترم
نرگس من بودی و جای تو شد
جام بلورین دو چشم ترم
یک شرر از مجمر لب های تو
جست و سراپای مرا سوخت... سوخت
بوسه ی دیگر ز لبت غنچه کرد
غنچه ی لب های مرا دوخت... دوخت
گرمی ی ِ آغوش ترا می چشید
اطلس سیمابی ی ِ اندام من
عطر نفس های ترا می مکید
مخمل گیسوی سیه فام من
مست ز خود رفتم و باز آمدم
دیده ی من دید که تر دامنم
عشق تو را یافت که چون خون شرم
از همه سو ریخته بر دامنم
رعد خروشید و زمین ها گداخت
کلبه ی تاریک، دهان باز کرد
سینه ی من ساز نواساز شد
نغمه ی نشنیده یی آغاز کرد
رقص کنان پیکر اهریمنی
جست و برافشاند سر و پای و دست
خنده ی او تندر توفنده شد
در دل خاموشی و ظلمت شکست
نعره برآورد که دیدی چه خوب
خرمن پرهیز ترا سوختم؟
شعله ی شهوت شدم و بی دریغ
عشق دل انگیز ترا سوختم؟
دیده ی من باز شد و بازتر
دیدمت آنگاه که شیطان تویی!
در پس آن چهره ی اهریمنی
با رخ افروخته پنهان تویی!
ناله برآمد ز دلم کای دریغ
از تو چنین تر شده دامان من؟
وای خدایا ز پی سرزنش
رقص کنان آمده شیطان من...

Monica
07-09-2006, 12:06
نامه هایی را که با دریای اشکت تر کنی

می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی

saye
07-09-2006, 12:08
بعد از این همه وقت هنوزم نشناختمت
یه روز غریبه با من، یه روز دوست وفادار

یه روز می روی و دیگه حرفی برام نداری
یه روز می یای و می گی هنوزدوستم داری

تو کیستی؟ اهل کجایی؟
عاشق فصل بهاری؟

اهل هرجایی چقدر عزیزی
چه مهربون و چه نازنینی

اهل زمینی یا که آسمونی
اهل هرجایی که چه باوفایی

مثلِ خود فرشته ای، مثل پرنده هایی
تو سرزمین قصه ام پری یه مهربانی

مثل فصل بهاری، لطیف و پاک و خوبی
مثل شعرای کتابا عاشق و بی انتهایی

اهل کجایی که عاشقترینی
مثل خود فرشته ها مهربونی؟

اهل هرجایی عاشق چشاتم
عاشق اون نگات و خنده هاتم

خودت می دونی که چقدر دوستت دارم
عاشق نازکردنات و مهربونیاتم

خودت می دونی قلبمِ مال تو
همه هستیم، همه وجودم مال تو

اهل زمینی یا که از بهشتی
اهل هرجایی خیلی مهربونی

Monica
07-09-2006, 12:16
یواش یواش شروع کنم. سلام گلم، هم نفسم
آرزوهام راضی شدن، دیگه بهت نمیرسم
گفتم چیا گفتی بهم، گفتی که: "آینده داری
دنیا همش عاشقی نیست، خنده داری، گریه داری."

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 13:15
یاد خدا کرده دل بی قرار ... گر چه خدا نزدیک است...

ali-fakor
07-09-2006, 18:04
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد
حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد

Monica
07-09-2006, 18:08
در عشق گذاری ست که در هیچ گذر نیست
این پویه ی ناخواسته را نام سفر نیست

هشدار ازاین زه که در آن گمشده ام من
این راه به جز آمدنی سوی خطر نیست

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 18:09
ترسم به کعبه نرسی ای اعرابی...کین ره که تو میروی به ترکستان است...

Monica
07-09-2006, 18:12
تو با روح شقایق آشنایی
تو در آیینه سرخ غزل ها
همیشه ابتدا و انتهایی
کنار پنجره تنهای تنها
میان هاله ای از غم نشستم
تو آرایشگر چشمان موجی

ali-fakor
07-09-2006, 18:13
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
مهربانی کی سر آمد مهربانان را چه شد

Monica
07-09-2006, 18:19
در اين زمانه ی بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قيل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را
برای این همه ناباور خیال پرست

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 18:23
تازه شده دلم هوایی حرم...بازم میخواد بره زیارت کرم...

Monica
07-09-2006, 18:31
موجها خوابیده اند آرام و رام
طبل طوفان از نوا افتاده است.

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 18:39
تا به آخر در دلم شورو نواست...چونکه این دل صاحبی همچو تو دارد یا الله...

Behroooz
07-09-2006, 18:42
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند ادمي

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 18:47
یاده گریه ابرا دلم رو به گریه انداخت...از بس که گناه کردم دل به آتیش انداخت...

Monica
07-09-2006, 18:48
قبل از پست زدن رفرش کنید مرسی [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
-------------------
تا بدانجا رسيد دانش من ......... كه بدانم همي نادانم

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 18:49
من کیم که دهم ندا تورا خدا...جان شیرین ازآن توست کنم رها...

Monica
07-09-2006, 18:50
ای پریشان گوی مسکین! پرده ی دیگر کن
پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد.

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 18:51
دست از دامان این عشق بر نخوام داشت...تا شوم مهمان معشوق و کنم درد دلی...

magmagf
07-09-2006, 19:00
يوسف گم گشته باز ايد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اين دل غمديديه حالش به شود دل بد مكن
وين سر شوريده باز ايد به سامان غم مخور

Monica
07-09-2006, 19:00
راستش ازم چیزی نموند، به جز همین جسم ظریف
خوب میدونی چی میکشه، غریب تو خونه حریف
زیبا باید تنهائی من، این نا مه رو سیا کنم
رسم گذشته ها میگه، باید به تو نگاه کنم
حرفاتو گفتم به خودت، ببینی راستی تو زدی؟!
اصلاً توی ذات تو هست؟! یه همچی چیزی بلدی؟!

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 19:03
دست بر آسمان بالا برده ام و تورا ميخوانم اي هستيم كه خود آفريننده هستي هستي...

magmagf
07-09-2006, 19:04
يه جا يه جمله ي قشنگي ديدم
عاشقو بايد از خودت بروني
چه شعرايي من واسه تو نوشتم
تو همه چيز بودي جز آسموني

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 19:07
ياا دل مارا به خودش وا مرا هان...كه دلي كه بدون عشقت باشد هيچ است...

Behroooz
07-09-2006, 19:07
ياد ار زشمع مرده ياد ار
ان كشته در اه وطن ياد ار

SHEAHEZBOLLAH
07-09-2006, 19:11
رسم به والله تو ماها ناز يتيم ميخرن...يتيم كه بي تابي كنه براش عروسك ميخرن
اما بگم به شاميا اونها خيلي بدترن...يتيم كه بي تابي كنه سر باباشو ميبرن...

Behroooz
07-09-2006, 21:10
روز و شب فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا فارق از احوال دل خويشتنم

saye
08-09-2006, 00:00
میان من و دلم اری
دری ست بسته و دیواری

Monica
08-09-2006, 01:25
این منم خسته در این کلبه تنگ

جسم درمانده ام از روح جداست؟

من اگر سایه خویشم یارب!

روح آواره من کیست؟ کجاست؟

k@vir
08-09-2006, 01:28
تعریف عشق, مثل نگاه تو مشکل است
شاید که عشق, سیب قشنگ مقابل است

تعریف عشق از لب سرخت شنیدنی است
تعریف عشق از لب سرخ توکامل است

شاید که عشق منطقه ای از جمال توست
شاید که عشق هم به جمال تو مایل است

Monica
08-09-2006, 01:30
تو آرایشگر چشمان موجی
و من زیباییت را می پرستم
تو با بارانی از جنس نیازم
مرا به ساحل ادراک خواندی

k@vir
08-09-2006, 01:35
یارم چه کرد؟ صدها جفا.
عشقم چه شد؟ مانده به جا!
کلام من؟ بغض صدا.
فریاد من؟ خنجر آه.
گریز من؟ کار خطا.
آخر چرا؟ نگو چرا.
پس چه کنم؟ بمان به جا!
بغضم شکست. بخوان دعا.
می شنود؟ اوست خدا.

Monica
08-09-2006, 01:37
امشب از دوری تو دلتنگم...
و غم انگيزترين آهنگم...
امشب از غصه و غم لبريزم...
آه ای عشق! مگر من سنگم!...

k@vir
08-09-2006, 01:44
....من تمنا كردم
كه تو با من باشي
تو به من گفتي
هرگز هرگز
پاسخي سخت و درشت
و مراغصه اين هرگز كشت
....

Monica
08-09-2006, 01:48
تو دست زرد یاس خسته ای را
به چشم عاشقان پیوند دادی
تمام سرزمین آرزو را
به دنبال گلستان تو گشتم
----------------
کویر جون پیر شدیاااا !شعرت تکراری بود [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

k@vir
08-09-2006, 02:02
می تازی همزاد عصیان
به شکار ستاره ها رهسپاری
دستانت از درخشش تیر و کمان سرشار
اینجا که من هستم
آسمان خوشه ی کهکشان می آویزد
کو چشمی آرزومند؟
---------------------------------------
می بخشی اگر تکراری می زنم
اصلا تو حال خودم نیستم فقط می خوام شعر بنویسم بلکه کمی آروم بشم. :sad:

Monica
08-09-2006, 02:06
دوست دارم چه توی خواب، چه توی مرگ و بیداری..
فدای یه تار موهات، که تو منو دوست نداری!
مواظب آدما باش، زندگی گرگه زیبا جون
خدای رؤیای منم، هنوز بزرگه زیبا جون...
-----------------------
الهی خواهره خوبم اشکال نداره زیاد غصه نخور ... دنیا به مشکلاتو غصه هاشه که معنی پیدا می کنه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

k@vir
08-09-2006, 02:14
نور آلودگی ست .نوسان آلودگی ست. رفتن آلودگی
پرنده در خواب بالو پرش تنها مانده است
چشمانش پرتو میوه ها را می راند
سرودش بر زیر و بم شاخه ها پیشی گرفته است
سرشاری اش قفس را می لرزاند
نسیم هوا را می شکند دریچه ی قفس بی تاب است

Monica
08-09-2006, 02:20
ترنم های سرخ آرزو بود
و در ایوان چشمت یک پرستو
همیشه با دلم در گفتگو بود
قسم به آه نرم و خیس ساحل
قسم به آرزوی پاک دریا
قسم به ابتدای شعر پرواز
قسم به انتهای باغ دنیا

k@vir
08-09-2006, 02:26
آرزو
تنها قلب گرم تو
و دیگر هیچ.

بهشت من
باغی ست
بی پرنده و بی آواز،
با یک جویبار تنها
و چشمه ای کوچک.

بی مهمیز باد بر شاخه ها،
یا ستاره ایکه بخواهد برگی باشد.

Monica
08-09-2006, 02:36
در کنار پنجره تنهای تنها
میان هاله ای از غم نشستم
تو آرایشگر چشمان موجی
و من زیباییت را می پرستم
تو با بارانی از جنس نیازم

k@vir
08-09-2006, 02:40
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گلها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت.

Monica
08-09-2006, 02:42
تاریکی ی شبهاست ولی راست اش این است
تا دل به چنین شب نزنی نیست سحر نیست

ای تشنه ! در این سنگ یکی چشمه روان است
این سخت به دندان بشکن تیشه اگر نیست

k@vir
08-09-2006, 02:51
تو از کدام فصل به یادگار مانده ای
که از باغ روشنایی
فا نوسی از غزل را
تکرار می کنی
و در نهایت سبز نگاهت
آرامشی ابدی را...
از پاییز نخواهم سرود
وقتی غزل تنهاییم
در افسون نگاهت
کمرنگ می شود
و من
در حجم ثانیه ها
و بی نرانی حضور تو.....

Monica
08-09-2006, 02:53
و من زیباییت را می پرستم
تو با بارانی از جنس نیازم
مرا به ساحل ادراک خواندی
و با زیباترین فانوس دریا
مرا تا قعر دریا ها رساندی

nightmare
08-09-2006, 02:56
و بیندیش ، که سودایی مرگم .کنار تو و زنبق سیرابم .
دوست من ، هستی ترس انگیز است .
به صخره ی من ریز ، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خه ی نامم.

k@vir
08-09-2006, 02:57
ببخشید حواسم نبود .
پس با میم می گم

من و دلتنگ و این شیشه ی خسته
می نویسم و فضا
می نویسم و دو دیوار
و چندین گنجشک

nightmare
08-09-2006, 02:59
دور باید شد . دور.
مرد آن شهر اساطیر نداشت.
زن آن شهر به سرشاریه خوشه ی انگور نبود.

nightmare
08-09-2006, 03:00
یه کم سرعت بالا بود اختلاف پیش اومد . خوب . اینا هم به یاد سهراب .

تا بعد...

k@vir
08-09-2006, 03:02
در کجاهای پاییزهایی که خواهند آمد
یک دهان مشجر
از سفرهای خوب
حرف خواهد زد؟

nightmare
08-09-2006, 03:04
دست هر کودک ده ساله ی شهر شاخه ی معرفتی است.
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند که به یک شعله ، به یک خواب لطیف .
خاک ، موسیقی احساس ترا می شنود .
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد.

k@vir
08-09-2006, 03:09
در حریم علف های غربت
در چه سمت تماشا
هیچ خوشرنگ
سایه خواهد زد؟

nightmare
08-09-2006, 03:15
دست تابستان یک بادبزن پیدا بود.
سفر دانه به گل.
سفر پیچک این خانه به آن خانه.
سفر ماه به حوض .
فوران گل حسرت از خاک .
ریزش تاک جوان از دیوار .
بارش شبنم روی پل خواب.
پرش شادی از خندق مرگ .
گذر حادثه از پشت کلام.

k@vir
08-09-2006, 03:18
من
وارث نقش فرش زمینم
و همه ی انحناهای این حوضخانه
شکل آن کاسه ی مس
هم سفر بوده با من
از زمین های زبر غریزی
تا تراشیدگی های وجدان امروز

nightmare
08-09-2006, 03:22
زن همسایه در پنجره اش تور می بافد . می خواند.
من " ودا " می خوانم ، گاهی نیز
طرح می ریزم سنگی ، مرغی ، ابری

k@vir
08-09-2006, 03:28
یک پرنده که از انس ظلمت می آمد
دستمال مرا برد
اولین ریگ الهام در زیر پایم صدا کرد
خون من میزبان رقیق فضا شد
نبض من در میات عناصر شنا کرد

nightmare
08-09-2006, 03:31
در دور دست خودم ، تنها نشسته ام
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم از لحظه ی بعد ، و از این پنجره که به روی احساسم گشوده شد.

magmagf
08-09-2006, 06:18
دوش در عزلت جان فرسايي
داشتم همدم روشن زايي
شمع آن همدم ديرينه ي من
سوختن ها را آيينه ي من
همه شب مونس و دمسازم بود
همدم و همدل و همرازم بود
گرم مي سوخت و مي ساخت چو من
مستي خويش همي باخت چو من

Monica
08-09-2006, 10:32
نیمه شب بود و غمی تازه نفس

ره خوابم زد و ماندم بیدار٬

ریخت از پرتو لرزنده شمع

سایه دسته گلی بر دیوار،

همه گل بود ولی ر نداشت

سایه ای مضطرب و لرزان بود

Behroooz
08-09-2006, 10:57
دلا خو كن به تنهايي كه از تن ها بلا خيزد
سعادت ان كسي دارد كه از تن ها بپرهيزد

Monica
08-09-2006, 11:01
شعره تکراری موقوف [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

در عشق گذاری ست که در هیچ گذر نیست
این پویه ی ناخواسته را نام سفر نیست

هشدار ازاین زه که در آن گمشده ام من
این راه به جز آمدنی سوی خطر نیست

Behroooz
08-09-2006, 13:02
توپ تانك مسلسل ديگر اثر ندارد
حتي اگر شب و روز بر ما گلوله بارد..........

ali-fakor
08-09-2006, 13:49
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم

Monica
08-09-2006, 14:09
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش رو چو جان خویشتن دارم

Behroooz
08-09-2006, 16:18
مزن بر سر ناتوان دست زور
كه روزي درافتي به پايش چو مور....

Monica
08-09-2006, 17:18
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه و جنونم كشانده بود

Behroooz
08-09-2006, 17:26
در نمازم خم ابروي تو در ياد امد
حالتي رفت كه محراب به فرياد امد
......

Monica
08-09-2006, 17:29
دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ايوان مي روم و انگشتانم را

بر پوست كشيده شب مي كشم

چراغهاي رابطه تاريكند

چراغهاي رابطه تاريكند

كسي مرا به آفتاب

معرفي نخواهد كرد

كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد

Boye_Gan2m
08-09-2006, 17:45
دير گاهي است كه در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا ميخواند
ليك پاهايم در قير شب است

Monica
08-09-2006, 20:00
در لابلاي دامن شبرنگ زندگي
رفتم كه در سياهي يك گور بي نشان
فارغ شوم كشمكش و جنگ زندگي
من از دو چشم روشن و گريان گريختم

saye
08-09-2006, 20:19
من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل برنكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست بيادگار دردي دارم
كان درد به صد هزار درمان ندهم
...

Monica
08-09-2006, 20:22
من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب يك ستاره ي قرمز ديده ام
و پلك چشمم هي ميپرد
و كفشهايم هي جفت ميشوند
و كور شوم
اگر دروغ بگويم
من خواب آن ستاره قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام

saye
08-09-2006, 20:36
من همان به كه ازو نيك نگه دارم دل

كه بد و نيك نديدست و ندارد نگهش

Monica
08-09-2006, 20:41
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل ديوانه اش را
به گوش عاشقي بيگانه خو گفت ؟
چرا؟...او شبنم پاكيزه اي بود
كه در دام گل خورشيد افتاد

saye
08-09-2006, 20:54
در مذهب ما باده حلال است وليكن

بي روي تو اي سرو گل اندام حرام است

Asalbanoo
08-09-2006, 20:59
تا دم از شام سر زيف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنيدم سحري نيست كه نيست

saye
08-09-2006, 21:15
تا به كي در غربت تاريك شبها سر كنم
تا نگاهي در نگاه آخرين اختر كنم
...

Monica
08-09-2006, 22:19
مي خواستم كه شعله شوم سركشي كنم
مرغي شدم به كنج قفس بسته و اسير
روحي مشوشم كه شبي بي خبر ز خويش
در دامن سكوت بتلخي گريستم
نالان ز كرده ها و پشيمان ز گفته ها
ديدم كه لايق تو و عشق تو نيستم

ashena55
08-09-2006, 22:28
ما با توایم و با تو نه ایم اینت بوالعجب
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم

Monica
08-09-2006, 22:33
من از دو چشم روشن و گريان گريختم
از خنده هاي وحشي طوفان گريختم
از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گريختم

saye
08-09-2006, 23:55
تو بی سلام می گذری از کنار او
تا عشق چون غریبه مهجور بگذرد
اما امید من به سلام تو امده است
شاید که دور این گره کور بگذرد
تا باز کی ستاره دنباله دار تو
از بیخ گوش این شب دیجور بگذرد
...

Monica
08-09-2006, 23:58
دريغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افكند او را
به او جز از هوس چيزي نگفتند
در او جز جلوه ظاهر نديدند

Behroooz
09-09-2006, 00:49
دل اگر خدا شناسي همه در رخ علي بين
به خدا شناختم من به خدا قسم خدا را

Monica
09-09-2006, 00:51
آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
ان روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشيد
گويي ميان مردمکهايم
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت
-------------------
آقا بهروز خدا خیرت بده دلم گرفته بود هیچکی هم نبود [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

saye
09-09-2006, 00:53
منم هستم ...!

.........

تَن من یخ زده در قبر سکوت!
دلم آتش زده از سوزش تب!
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب

Monica
09-09-2006, 01:02
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم معصوم دختركي مي انديشند كه يك شب او را باد با خود برد
كوچه اي هست كه قلب من آن را
از محله هاي كودكيم دزديده ست
سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
-------------------
الهی قرونت بشم سایه جون [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

saye
09-09-2006, 01:08
اخی الهی نبینم ناراحت باشی عزیز
....
نيست در دنيا ز من بيچاره‌تر
آری از مجنون منم آواره‌تر
گرچه من شيرين و فرهاد نيستم
ليك از مجنون منم آواره‌تر

Behroooz
09-09-2006, 01:08
ناز من گرچه به بچگي طفل شير خوار مي ماند
برمش پيش ان نگار كه هميشه خريدار است .

اين شعر را خودم گفتم .
از ته دلتنگي .

Monica
09-09-2006, 01:19
شعرتون یه ثانیه اختلاف داشته من با اخره کدوم بگم خوب؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] چون ماله سایه جونم زود تر رسیده با "ر"می گم
--------------------
رفتي و در دل من ماند به جاي
عشقي آلوده به نوميدي و درد
نگهي گمشده در پرده ي اشك
حسرتي يخ زده در خنده ي سرد
آه اگر باز به سويم آيي
ديگر از كف ندهم آسانت
ترسم اين شعله ي سوزنده ي عشق
آخر آتش فكند بر جانم

piishii
09-09-2006, 01:31
من از نهایت شب حرف میزنم .
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم.
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام خوشبختی بنگرم.......

Monica
09-09-2006, 01:34
مي نهد روي گيسوانم باز
تاج گلپونه هاي سوزان را
اي بهار اي بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام

piishii
09-09-2006, 01:48
مرا چه به لبخند !
وقتی عاشق هزاره ی دوم
هزار سال میشود که خوابیده است .
ضیافت بزرگ امشب ام را
برای خوش آمد کبوتر کوچکی
از جنس آن پری / پرنده ی غمگین
با آتشبازی در آسمان توپخانه, کامل کن !

Monica
09-09-2006, 01:50
نيست ياري تا بگويم راز خويش
ناله پنهان كرده‌ام در ساز خويش
چنگ اندوهم خدا را زخمه‌اي
زخمه‌اي تا بركشم آواز خويش

saye
09-09-2006, 01:55
شاعري دل شکسته و تنها
مي نوشت شعري به ياد با هم بودن ها
شعري براي خشکيدن گلهاي عشق در مزرعه دوست داشتنها
قطره اشکي به ياد همه خاطره ها
...

piishii
09-09-2006, 01:57
خیلی امشب دلم گرفته بود اینو میگم میرم کمی مطالعه کنم.
---------------------
شب مهتاب یارم خواهد آمد
گلم,باغم,بهارم خواهد آمد
به جام چل کلید گل زدم آب
گشایش ها به کارم خواهد آمد .

Monica
09-09-2006, 02:01
شاعري دل شکسته و تنها
مي نوشت شعري به ياد با هم بودن ها
شعري براي خشکيدن گلهاي عشق در مزرعه دوست داشتنها
قطره اشکي به ياد همه خاطره ها
...
از فصل هاي خشك گذر مي كردند
به دسته هاي كلاغان
كه عطر مرزعه هاي شبانه را
برابي من به هديه مي آورند

piishii
09-09-2006, 02:06
شعر قبلی من در جواب مونیکا خانوم بود !
به هر حال .
-----------
دیدمت باز در گذرگاهی
از پی سال ها جدایی.
کودکی باز زنده شد در من :
آن صفاها و بی ریایی ها..
زنده شد بوسه های پنهانی
که شب اندر خیال ما میریخت
روز ,اما در کنار یکدیگر
همه از چشم ما حیا میریخت.
---------
شبتون مهتابی باشه من رفتم.

saye
09-09-2006, 02:07
تمام عمر حرفم از وفا بود
دلم آيينه لطف و صفا بود
ولي افسوس در درياي عشقم
صدفهايي كه ديدم بي بها بود
..

Monica
09-09-2006, 02:14
در مني و اين همه ز من جدا
با مني ور ديده ات بسوي غير
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوي غير
-------------------
سایه جون این شعره آخرتو کاملشو داری؟خیلی نازه [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

saye
09-09-2006, 02:30
فکر کنم که کاملش همین باشه !
ادامه هم داشته باشه من ندیدم
............
راست گفتي عشق خوبان آتش است

سخت مي سوزاند اما دلكش است

Monica
09-09-2006, 02:35
نتواند شد آغاز
مثل اين است كه يك پرسش بي پاسخ
بر لب سرد زمان ماسيده است
تند برميخيزم
تا به ديوار همين لحظه كه در آن همه چيز
رنگ لذت دارد آويزم
آنچه مي ماند از اين جهد به جاي:
خنده ي لحظه ي پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پيكر او مي ماند :
نقش انگشتانم .

magmagf
09-09-2006, 03:57
من با كه گويم اين غم بسيار كو مرا
در خيل كشتگان رخش دست كم گرفت
برگرد اي اميد ز كف رفته تا به كي
هر شب فغان كنم كه خدايا دلم گرفت

Mahmood_N
09-09-2006, 04:11
تو که بارونو ندیدی ،،،، گل ابرا رو نچیدی ، گله از خیسیه جاده های غربت می کنی ؟!!
تو که خوابی ، تو که بیدار ،،،، تو که مستی ، تو که هوشیار ، لحظه های شب و با ستاره قسمت می کنی !!

magmagf
09-09-2006, 04:37
يا همچو قمري با زبان بي زباني
محزون و نامفهوم و گرم اوازخواني
اي لاله من
تو مي تواني ساعتي سرمست باشي
با ديدن يك شيشه سرخ
يا گوهر سبز
اما من از اين رنگها بسيار ديدم
وز اين سيه دنيا و هرچيزي كه در اوست
وز اسمان و ابر و ادمها و سگها
مهري نديدم ميوه اي شيرين نچيدم
وز سبز و سرخ روزگاران
ديگر نظر بستم گذشتم دل بريدم

Mahmood_N
09-09-2006, 05:41
من آن موجم که آرامش ندارم ...
به آسانی سر سازش ندارم ...
همیشه در گریز و در گزارم ...
نمی مانم به یک جا بی قرارم ...

saye
09-09-2006, 06:06
من ترا گم كرده بودم در غروب
من نمي دانستمت اي خاك خوب

ماسه هاي تازه نرم ترا
مردمان خوب خونگرم ترا

بي تو بايد از زمين بيگانه شد
پرزد و در بيكران پروانه شد

بي تو بايد در عزاي خاك ماند
تا ابد در امتداد تاك ماند

شب به خيل ابر ها پيوست و رفت
دل به آواي پرستو بست و رفت
...

Behroooz
09-09-2006, 08:25
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند ادمي

Monica
09-09-2006, 11:04
يك لحظه گذشت
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد
دستي سايه اش را از روي ئجودم برچيد
و لنگري در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم

ali-fakor
09-09-2006, 11:13
مرا بر ململ چشمت بياوبز
كه من قنديل معبد هاي دردم
ازين راه پر از هجر و مصيبت
قسم خوردم كه ديگر بر نگردم