مشاهده نسخه کامل
: مشاعره سنتی
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
[
7]
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
زار مردم در غم تنهایی و ممکن نشد
اینکه بیند زاریم یاری کند یاری مرا
در حریم الفتم آزاده گان را راه نیست
من گرفتارم،نباید جز گرفتاری مرا
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ای عشق غمگین خاطرم
در دل بیافکن آزرم
ویرانه ام را از کرم
آباد کن آباد کن
آزرده ام خواهی چرا
آخر شبی از در درآ
این عاشق دل خسته را دلشاد کن
دلشاد کن دلشاد کن
نور تجلّی سیررینی حالیندا گؤردؤ گؤزلریم
گؤرکیم نه صورت باغلامیش،بو چئشم گیریان اؤستؤنه
عئشقین ده ای آرام جان! گرچی نسیمی خاک اولور
دورموش سنینله تا ابد شول عهد و پیمان اؤستؤنه
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
هر روز هزار بار در عشق تو ام
ميبايد مُرد و باز ميبايد زيست
عاشق نتواند که دمي بي غم زيست
بي يار و ديار اگر بود خود غم نيست
خوش آنکه بيک کرشمه جان کرد نثار
هجران و وصال را ندانست که چيست
ابوسعید ابولخیر
تا سلسله ی عاشقی ما برپاست
دام دل ما مقید بند بلاست
یک دم ز بلای عاشقی دور نه ایم
گویا که بلای عاشقی عاشق ماست
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
تو ز عشاق فارغ و شب و روز
کار عشاق بيتو ماتم عشق
نتوان خورد بيتو آبي خوش
که حرام است بی تو جز غم عشق
عطار
قالوا بَلی دا کوی خرابات ایدی یئریم
شول گنج بی نهایته ویرانه یم یئنه
یارب!نه سئحر ائده ر بو پری شکل و شیوه،کیم
زنجیر جعد زؤلفؤنه دیوانه یم یئنه
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
برود از دل من و از دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
حافظ
در دیار ما ندارد هیچ قدر
نظم جانبخش لطیف آبدار
هست نظم من لطیف اما چه سود؟
هرزه می گویند اهل این دیار
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
رنگ آشفتگي از روي تو گر نيست عيان
پيچش زلف سمن ساي تو بيچيزي نيست
محتشم زان ستم انديش حذر کن که امروز
اضطراب دل شيداي تو بيچيزي نيست
محتشم کاشانی
توحید ایچینده نؤکته ی اسرار بولموشام
صاحیب نظر گره ک کی بو حالا خبیر اولا
منصور عئشق یولوندا نسیمی و فضل حق
آنین مُعینی آیتِ نِعَم النَصیر اولا
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
اي کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
وي يازدم سرشته به مهر تو در ازل
اي بيبدل چو جان بدلي نيست بر توام
بر بيبدل چهگونه گزيند کسي بدل
گشتي به نيکويي مثل اندر جهانِ حُسن
تا من به عاشقي شدم اندر جهان مثل
انوری
لباس عاریت را اعتباری نیست ای منعم!
ز گلبن کم نه ای،بر باد ده رخت تجمل را
چه جویم التفات از گلرخی کز غایت شوخی
ز اسباب کمال حسن می داند تغافل را
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
اي عشق تو با وجود هم تنگ
در راه تو کفر و دين به يک رنگ
بي روي تو کعبهها خرابات
بي نام تو نامها همه ننگ
عطار
گر چه مقصودیغه مبهم دیر بیان
قوش دیلین ایل کؤنلیگه قیلغیل عیان
کیمگه آندین حاصل اولسا مدّعا
لطف ایدیپ فانی نی هم قیلسا دعا
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی(فانی)
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهی میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهی مستانهایم ما
صائب
اي دوست شِکر بهتر يا آنک شِکر سازد
خوبي ِ قمر بهتر يا آنک قمر سازد
اي باغ توي خوشتر يا گلشن گل در تو
يا آنک برآرد گل صد نرگس تر سازد
اي عقل تو به باشي در دانش و در بينش
يا آنک به هر لحظه صد عقل و نظر سازد
اي عشق اگر چه تو آشفته و پرتابي
چيزيست که از آتش بر عشق کمر سازد
مولانا
در جان غم عشق تو نهان است مرا
آرام دل و راحت جان است مرا
جا کرده بسان خون درون رگ و پی
این زندگی که هست از آن است مرا
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
از ما زبان خامهی تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
صائب
اي با دل سودائيان عشق تو در کار آمده
ترکان غمزت را به جان دلها خريدار آمده
آئينه بردار و ببين آن غمزهي سحر آفرين
با زهر پيکان در کمين ترکان خونخوار آمده
تو بادي و من خاک تو، تو آب و من خاشاک تو
با خوي آتشناک تو صبر من آوار آمده
خاقانی
هر دُر آنگا جوهر جاندین فزون
قیمت آرا ایکّی جهاندان فزون
رشته سی خود،عقد جهان رشته سی
دیمه جهان رشته سی،جان رشته سی
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی(فانی)
یاد رخسار ترا در دل نهان داریم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داریم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کردهاند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریم ما
صائب
اي رخ خوب تو آفتاب جهان سوز
عشق تو چون آتش و فراق تو جان سوز
شوق لقاء تو بادهي طرب انگيز
عشق جمال تو آتشي است جهان سوز
سیف فرغانی
زنده ی آب حیات و دم عیسی سهل است
زنده آنست که او اشکی و آهی دارد
ملک دل نیست مناسب که بماند ویران
از چه معمور نباشد؟چو تو شاهی دارد
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
دلم از رشک پر خوناب کردند
بدين عبرت گهم پرتاب کردند
صبور آباد من گشت اين سيه سنگ
که از تلخي چو صبر آمد سيه رنگ
نظامی گنجوی
گر چه غیر از سایه ما را نیست دیگر میوهای
منت روی زمین بر باغبان داریم ما
گر چه صائب دست ما خالی است از نقد جهان
چون جرس آوازهای در کاروان داریم ما
صائب
آمد بهار دلکش و گل های تر شکفت
دل ها از آن نشاط ز گل بیشتر شکفت
دل از صباحت رخ خوبت گشاده شد
مانند غنچه ای که به وقت سحر شکفت
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی(فانی)
تا بر سر من بگذرد آن يار قديمي
خاک قدم محرم و بيگانهام امشب
اميد که بر خيل غمش دست بيايد
آه سحر و طاقت هر دانهام امشب
فروغی بسطامی
به ذوق رنگ حنا کودکان نمیخسبند
چه میشود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر یکشبه کم گیر و زندهدار، مخسب
صائب
بنمود رخت،بنفشه باغی است مگر
شد انجمن افروز،چراغی است مگر
جا کرده خیال خال تو در دل و جان
جان و دل من بسوخت،داغی است مگر
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
روز مُردن دردِ دل بر خاک ميسازم رقم
چون کنم؟ کَس نيست تا گويم غم ديرينه را
گر به کُشتن کين وحشي ميرود از سينهات
کرد خون خود بحل، بردار تيغ کينه را
وحشی بافقی
اگر اوروم داشا پیمانه نی کئچؤر ساقی
شرابیدن نئچه گؤز تیکسه هر حؤباب سنه
قوروتما ترلی أؤزارین ایچینده باده ی_ناب
کی،گؤل کیمی یاراشیر چؤهره ی_پوراب سنه
میرزا محمد علی صائب تبریزی
همه شب در اين گفت و گو بود شمع
به ديدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهاي
که ناگه بکشتش پري چهرهاي
سعدی
یارب چو مرا خلعت خلقت دادی
بر کسب کمالم بده استعدادی
یا خود استاد کارفرمایم باش
یا راه نما مرا سوی استادی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
یکی است چشم فرو بستن و گشادن من
به مرگ، زندگیم چون شرار نزدیک است
به چشم کم منگر جسم خاکسار مرا
که این غبار به دامان یار نزدیک است
صائب
تو بگريزي از پيش يک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بين که از پاي تا سر بسوخت
سعدی
تا بیر پیاله وئردی،کباب ائتدی باغریمی
هر کیم اونو الینده ن ایچر باده،قان ایچر
ایللر یاشار خیضر کیمی هر کیم کی،گئجه لر
گؤل أؤزلؤ یار ایلن مئیی چؤن ارغوان ایچر
میرزا محمد علی صائب تبریزی
راز دل زان فاش ميگردد، که دوست
چارهي درد نهان او نکرد
هر که قتل ما بديد آگاه شد:
کان بجز تير و کمان او نکرد
اوحدی مراغه ای
در دل غم یاری ست که من می دانم
اندوه نگاری است که من می دانم
عمری است که جز عشق ندارد کاری
دل عاشق کاری است که من می دانم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت
خیام
تا ایاغین تورپاغینا تؤکمه سین دوتماز قرار
هر کیمین مجلیس ده مینا تک بیر او ووج قانی وار
نه عجب عاشیقلری گر باشدان آچسین ناز ایله
کاکیلی میشگین کیمی هر کیم کی،سرگردانی وار
میرزا محمد علی صائب تبریزی
روزي ز پي گلاب ميگرديدم
پژمرده عذار گل در آتش ديدم
گفتم که چه کردهاي که ميسوزندت
گفتا که درين باغ دمي خنديدم
ابوسعید ابوالخیر
مئی شوقی اولوبدور منه عادت ای شیخ!
گلدیکجه بو شؤوق اولور زیادت،ای شیخ!
خوش دور منه مئی،سنا عبادت ای شیخ!
رأی ایله دگیل عشق و ارادت،ای شیخ!
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
خوش زي تو که من ورق نوشتم
ميخور تو که من خراب گشتم
من ميگذرم تو در امان باش
غم کشت مرا تو شادمان باش
نظامی گنجوی
شب تار و بیابان پرورک بی
در این ره روشنایی کمترک بی
گر از دستت برآید پوست از تن
بیفکن تا که بارت کمترک بی
بابا طاهر
یارب اشبو طرفه شوخ دلفریب
کیم آنینگ وصلین منگا قیلدین نصیب
ایل کؤزیگه داغی محبوب ائیله گیل
بارچا خاطیرلارغا مرغوب ائیله گیل
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی
................................
ليلي دم صبح پيش ميبرد
مجنون چو چراغ پيش ميمُرد
ليلي به کرشمه زلف بر دوش
مجنون به وفاش حلقه در گوش
نظامی گنجوی
شاهد پرده نشین اثر فطرت من
پرده انداخت ز زار و به جهان رسوا شد
دل و جان و تن من مایل دنیا گشتند
در میان من و جان و دل و تن غوغا شد
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
دل در غم خدمت تو يک دم
نايافته از عنا رهايي
تا آمد مرگ جان غمگين
گشته ز هواي تو هوايي
انوری
یوز تومن قوش نطقی مشکل کیلدی بیل
طرفه بو کیم هر بیریگه ئوزگه دیل
هر بیریگه لحن و قانونی عجب
عقل و ادراکیده محبونی عجب
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی
با عشق تو ميبازم شطرنج وفا، ليکن
از بخت بدم، باري، جز مات نميافتد
از غمزهي خونريزت هرجاي شبيخون است
شب نيست که اين بازي صد جات نميافتد
فخرالدین عراقی
در نظر جلوه نمی کرد مرا شاهد حسن
صورت عشق در آئینه ی اظهار نبود
غفلتم داشت ز دام غم هر قید برون
به حریم حرم قید مرا بار نبود
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ديده از غم پرآب و ، سينه کباب
پاک شستندشان به مشک و گلاب
از حرير و کتان کفن کردند
در يکي قبرشان وطن کردند
جامی
دوست چون خانه به دل ساخت،چه اندیشه ی عمر
کی شود مانع رخسار یقین پرده ی شک
جز به بال ملک و روح قدس ممکن نیست
گر تو خواهی که خرامی چو مسیحا به فلک!
نظام الدّین امیر علیشیر نوایی چاغاتایی
کاش يک روز سر زلف تو در دست افتد
تا ستانم من از او داد شب تنهائي
پير ميخانه که روي تو نمايد در جام
از جبين تابدش انوار مبارک رائي
شهريار از هوس قند لبت چون طوطي
شهره شد در همه آفاق به شکرخائي
شهریار
یاد می کرد ز من حال دلم می پرسید
با خبر بود تغافل زمن زار نداشت
روش جور ز اغیار نیاموخته بود
فرح بزم وصالش غم اغیار نداشت
هردم از صحبت او ذوق دلم می افزود
می او رنج خمار و گل او خار نداشت
لطف او عین ستم بود نمی دانستم
قصد او صید دلم بود نمی دانستم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
منم امروز و تو انگشت نماي زن و مرد
من به شيرين سخني، تو به نکويي مشهور
سختم آيد که به هر ديده تو را مينگرند
سعديا غيرتت آمد نه عجب سعد غيور
سعدی
رهد از قید تو جان در دل شیدا هوسی
به خط غالیه موی تو نماند کس را
آن چنان زی که در آن روز ملالی نکشی
الم طعنه ی هر شیفته حالی نکشی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
(شاعر هم که پی در پی تکراری شد و آسک بال عزیز بعداً دعوایمان خواهد کرد...)
يار بيدرديِ غير و غم ما ميداند
ميکند گرچه تغافل، همه را ميداند
آفتابيست که دارد ز دلِ ذره خبر
پادشاهيست که احوالِ گدا ميداند
گر بسازم به جفا، ليک چه سازم با اين
که جفا ميکند آن شوخ و وفا ميداند
محتشم کاشانی
دوش ای پسر می خوردهای چشمت گواهی میدهد
باری حریفی جو که او مستور دارد راز را
روی خوش و آواز خوش دارند هر یک لذتی
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
سعدی
از صحبت مردم دل ناشاد گريزد
چون آهوي وحشي که ز صياد گريزد
درياب که ايام گل و صبح جواني
چون برق کند جلوه و چون باد گريزد
در خانهی دل عشق تو مجمـع دارد***و از دادن جان کار تو مقطـــــــــع دارد
در شعر تخلص به تو کردم که وجود***نظمی است که از روی تو مطلع دارد
سیف فرغانی
دیگری را در کمند آور که ما خود بندهایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
سعدی
از امکان میکند اثبات واجــــــب***از این حیران شد انـــدر ذات واجب
گهی از دور دارد سیر معـــکوس***گهی اندر تسلسل گشته محبوس
چو عقلش کرد در هستی توغل***فرو پیچید پایش در تســـــــــلسل
شبستری
لیکن آن نقش که در روی تو من میبینم
همه را دیده نباشد که ببینند آن را
چشم گریان مرا حال بگفتم به طبیب
گفت یک بار ببوس آن دهن خندان را
سعدی
ازین گفتن، خدایا، شـرم دارم***و زان حضرت به غایت شرمسارم
ز فیض خود دلم پر نور گــردان***زبانم را ز باطل دور گــــــــــــردان
ضمیرم را ز معنی بهره ور کن***خیال فاسد از طبعم بدر کــــــــن
مرا توفیق نیکو بندگــــــی ده***دلم را زنده دار و زندگــــــــــی ده
اوحدی مراغه ای
هر آنکس با تو قربش بیشتر بی
دلش از درد هجران ریشتر بی
اگر یکبار چشمانت بوینم
بجانم صد هزاران نیشتر بی
بابا طاهر
یارب، یارب که بهائــــــی را***آن عمر تباه ریـــــــــــــــــائی را
خطی ز صداقت ایشـان ده***توفیــــــــــــق رفاقت ایشان ده
باشد که شود ز وفامنشان***اسم و نه رسم، نه نام و نشان
شیخ بهائی
نـــــه دمســـازي که بــــا وي راز گــــويم
نـــــه يــــاري تــــا غـــــم دل بــــــاز گويم
درين محفل چومن حسرت کشي نيست
بســوز سينــــــه مــــن آتشــــي نيست
رهي
تبارکالله از آن روی دلستان که توراست***ز حسن و لطف کسی را نباشد آن که توراست
گمان مبر که شود منقطع به دادن جــان***تعلق دل از آن روی دلستان که توراســــــــــت
به خنده ای بت بادام چشم شیرین لب***شکر بریزد از آن پستهی دهان که توراســــــت
سیف فرغانی
تعالی الله یکی بی مثل و مانند
که خوانندش خداوندان خداوند
فلک بر پای دار و انجم افروز
خرد را بی میانجی حکمت آموز
گنجوی
زمانه پندی آزادوار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است
به روز نیک کسان گفت تا تو غم مخوری
بسا کسا که به روز تو آرزومند است
halflife g
07-10-2009, 20:06
تو رفته اي كه بي من تنها سفر كني
من مانده ام كه بي تو شب هاسحر كنم
تو رفته اي كه عشق من از سر به در كني
من مانده ام كه عشق تو را تاج به سر كنم
مشيري
من چون تو نیابم تو چو من یابی صد***پس چون کنمت بگفت هر ناکس زد
کودک نیم این مایه شناسم بخـــرد***پای از سر و آب از آتش و نیک از بد
سنائی غزنوی
halflife g
07-10-2009, 20:21
دلم در سينه كوبد سر به ديوار
كه اين مرگ است و بر در مي زند مشت
بيا اي همزبان جاوداني
كه امشب وحشت تنهاييم كشت
مشيري
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مــــرا***کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی***چون ز من بربـــــــود آن دلبر به طراری مرا
ساقی عشق بتم در جام امید وصــال***می گران دادست کــارد آن سبکساری مرا
انوری
halflife g
07-10-2009, 20:42
اي ستاره غريب ما سلام مان بهانه است
عشق مان دروغ جاودانه است
در زمين زبان حق بريده اند
حق زبان تازيانه است
وانكه با تو صادقانه درددل كند
هاي هاي گريه شبانه است
اي ستاره اي ستاره غريب
ما اگر از خاطر خدا نرفته ايم
پس چرا به داد ما نمي رسد
ما صداي گريه مان به آسمان رسيد
از خدا چرا صدا نمي رسد؟
مشيري
در نهانخانه یادم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید ،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
فریدون مشیری ، کوچه
تا بود جوانی آتش جان افـزای***جان باز چـــــــو پروانه بدم شیفته رای
مرد آتش و اوفتاد پروانه ز پای***خاکستر و خاک ماند از آن هر دو بجای
خاقانی شیروانی
یقینم حاصله که هرزه گردی
ازین گردش که داری برنگردی
بروی مو ببستی هر رهی را
بدین عادت که داری کی ته مردی
بابا طاهر
ای جونم!
یاران ره عشق منزل ندارد***این بحر مواج ساحل ندارد
بذر غم عشق در مزرع دل***ز درد و محنت حاصل ندارد
عشق است کاری مشکل که عالم***کاری بدینسان مشکل ندارد
باری که حملش ناید زگردون***جز ما ضعیفان حامل ندارد
چون ما نباشیم مجنون که لیلی***غیر از دل ما محمل ندارد
چون ما نگردیم پروانه کانشمع***جز مجلس ما محفل ندارد
مقتول عشق است خود قاتل خویش***این کشته در حشر قاتل ندارد
هر کس نبندد بر دلبری دل***یا آدمی نیست یا دل ندارد
با چشم حق بین نقش جهان بین***این نقش حق است باطل ندارد
صغیر اصفهانیه
نمیشد کامل نذاشت !(واقعا عالی...)
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل /// قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ساز هم با نفس گرم تو آوازی داشت /// بی تو دیگر سر ساز و دل آوازم نیست
دلم از مهر تو درتاب شد ای ماه ولی /// چه کنم شیوه ی ایینه ی غمازم نیست
هوشنگ ابتهاج
تازه شد آوازهی خوبی ، گلستان ترا
نعمه سنج نو، مبارک باد، بستان ترا
خوان زیبایی به نعمتهای ناز آراست، حسن
نعمت این خوان گوارا باد مهمان ترا
وحشی بافقی
eblis_boy1386
08-10-2009, 14:53
اينت بي معني نگاري وه که يارب زينهار:40:جان من آتش همي گيرد که از دون همتي
هرکرا بيند، همي گيرد چو آب اندر کنار:40:غيرت آنرا که چون نارنگ ده دل بينمش
سنايي عزنوي
AmirIliya
08-10-2009, 19:53
شب تار است و گرگان ميزنند ميش
دو زلفانت حمايل کن بوره پيش
از آن کنج لبت بوسي بموده
بگو راه خدا دادم بدرويش
باباطاهر
tirdad_60
08-10-2009, 21:55
شب گشته بود هر كس در خانه مي دويد * ناگه نماز شام يكي صبح بردميد
..........................
جاني كه جانها همگي سايه هاي اوست * آن جان براي پرورش جانها رسيد
..........................
مولانا
AmirIliya
08-10-2009, 22:11
دل آرا ما نگارا چون تو هستي
همه چيزي که بايد هست ما را
شراب عشق روي خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را
غزنوی
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک***بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیـک
حد بدی و غایت نیکی این اســــــت***کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک
سیف فرغانی
tirdad_60
08-10-2009, 22:26
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت *** تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو *** چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
حافظ
AmirIliya
08-10-2009, 22:34
عشق تو هر شب برانگيزد ز جانم رستخيز
چون تو بگريزي و بگذاري به تنهايي مرا
چشمهي خورشيد را از ذره نشناسم همي
نيست گويي ذرهاي درديده بينايي مرا
غزنوی
اندر دل بی وفا غم و ماتــــم باد***آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچکسی یاد نکرد***جز غـم که هزار آفرین بر غم باد
مولانا
tirdad_60
08-10-2009, 22:46
در نهانخانه عشرت صنمي خوش دارم * کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم
عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند * وين همه منصب از آن حور پريوش دارم
حافظ
AmirIliya
08-10-2009, 22:47
مو احوالم خرابه گر تو جويي
جگر بندم کبابه گر تو جويي
ته که رفتي و يار نو گرفتي
قيامت هم حسابه گر تو جويي
باباطاهر
masud-000000
08-10-2009, 22:58
همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی...
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی...
سعدی شیرین سخن
یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مــــــــــرا***رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
یاد باد آنکه ز نظارهی رویت همه شـب***در مه چــــــــــــارده تا روز نظر بود مرا
یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدمــی***افق دیده پر از شــــعلهی خور بود مرا
یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو***نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا
خواجوی کرمانی
آنچنان کز رفتن گل خار ميماند به جا
از جواني حسرت بسيار ميماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار ميماند به جا
صائب تبریزی
ای بر دل زارم از تو آزار،لذیذ
وز لعل لبت تلخی گفتار لذیذ!
زهری است نگاه تو به غایت مهلک
شهدی است تکلم تو بسیاز لذیذ
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ذرات من ز مهر تو مهر خالي نميشوند
گر ذره ذره ميکني از فتنهجو مرا
در عاشقي مرا چه گنه کافريدگار
خود آفريده عاشق روي نکو مرا
اقبال محتشم که چو طبعش بلند بود
افراخت سر به سجدهي آن خاک کو مرا
محتشم کاشانی
آدیم عاشیق پکر،مرد و مردانا
جانیندان گئچن وار،میدانا گلسین!
کؤکسه مده دنیزلر جوشوب ،بولانار
بوغولماق ایسته یه ن،عؤممانا گلسین
ص.تبریزی
ناز تُرکان خوش بوَد چندان که در مستي شود
چون شوي مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن
ناز و مستي ِ دلبران بر عاشقان زيبا بوَد
ناز را با مستي اندر دلبري دمساز کن
سنایی غزنوی
نی ام یعقوب کز اغیار پرسم یوسف خود را
ز غیرت بلکه بویش هم ز پیراهن نمی خواهم
چو یابد عکس او ز آئینه ی دل می برم رشکی
از آن است اینکه این آئینه را روشن نمی خواهم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ماخوليا گر نيست اين، جويم چرا خونخوارهاي
کو قصد جان من کند، من جان براي او دهم
چون عشق خواهم دشمني اين جان ايمن خفته را
تا باز سد ره هر شبي تغيير جاي او دهم
وحشي شکايت تا به کي از روزگار عافيت
ايام رشکِ عشق کو تا من سزاي او دهم
وحشی بافقی
من عشق مجمرینده اؤره کدن آلیشمیشام
تسکین درده،چئشمه ی عرفانه گلمیشم
نیزار تک سیزیلتی چؤکؤب سؤزلؤ سینه مه
هجران نوالی،منده نیستانه گلمیشم
عاصم کفاش اردبیلی
ميروي چون شمع و خلقي از پس و پيشت روان
ني غلط گفتم، نباشد شمع را خود پيش و پس
غافلست آنکو به شمشير از تو ميپيچد عنان
قند را لذت مگر نيکو نميداند مگس؟
اوحدی مراغه ای
سودای سر زلف تو دارم همه شب
این است که بی قرارم همه شب
چون شمع به یاد مهر رویت تا صبح
می سوزد دل، در انتظارم همه شب
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
بوی جوی مولیان آید همـــــــی***یــــــــــاد یار مهربان آید همی
ریگ آموی و درشتـــــــی راه او***زیر پایم پرنیان آید همـــــــــی
آب جیحون از نشاط روی دوست***خنگ ما را تا میان آید همـــی
ای بخارا! شاد باش و دیـــــر زی***میر زی تو شادمان آید همـی
میر ماه است و بخارا آســـــمان***ماه سوی آسمان آید همـــی
میر سرو است و بخارا بوستــان***سرو سوی بوستان آید همی
آفرین و مدح سود آید همـــــی***گر به گنج اندر زیان آید همــی
رودکی
يارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
يارب به خون پاک شهيدان کربلا
يارب به صدق سينهي پيران راستگوي
يارب به آب ديدهي مردان آشنا
دلهاي خسته را به کرم مرهمي فرست
اي نام اعظمت در گنجينهي شفا
سعدی
انیشتن ایسته دی آتم گؤجیلن
اینسانی ظلماتدان ایشیقا چئکسین
شیطانلار ایستگی تکجه بو اولدو
یئر اؤزره نیفاقین توخومون اکسین
عاصم کفاش اردبیلی
نخفتهام ز خيالي که ميپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
چنين که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گرم به باده بشوييد حق به دست شماست
حافظ
تا دل ز غم هجر پریشان نشود
شایسته ی ذوق وصل جانان نشود
در عالم نیست راحت بی محنت
شرط است که تا این نشود آن نشود
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
تو خود هر اینه جز اشک و خون نخواهی دید
گرت هواست که جام جهان نمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
ابتهاج
درد تو سرشت توست درمان ز که خواهی جست
تو دام خودی ای دل تا چون برهانندت
از بزم سیه دستان هرگز قدحی مستان
زهر است اگر آبی در کام چکانندت
ابتهاج
قبلي رو با هم فرستاديم .
تلخي عشق چون دگر پيش دلم نموده خوش
باز بوي چشمانم اين زهر شکر نماي را
ديده به ترک عافيت بر رخ ترکي افکنم
در ستمش سزا دهم جان ستم سزاي را
محتشم کاشانی
از این دین به دنیا فروشان مبــــاش***بجز بنده بـــــــــاده نوشان مباش
قلم بشکن و دور افکن سبـــــــــب***بسوزان کتاب و بشویان قــــــلم
بس الوده ام اتش می کجــــــاست***پر اسوده ام ناله نی کجاســـــت
به پیمانه پاک از پلیدم کنـــــــــــــید***همه دانش و داد دیــــــــدم کنید
به من اشوه ای چشم ساقی فروز***که دین و دل و عقل را جمله سوز
رضی الدین آرتیمانی
زین عهد که با تو بستم امروز
عهد همه را شکستم امروز»
لیلی چو کمر به عهد دربست
در مهد وفا به عهد بنشست
عبدالرحمن جامی
تویی که خانه خدایی بیا و خود را باش
برون در منشین و بر آستانه مگرد
زمانه گشت و دگر بر مدار بی مهری ست
تو بر مدار دل از مهر و چون زمانه مگرد
چو تیر گذشتی ز هفت پرده ی چشم
کنون که در بن جانی پی نشانه مگرد
بهوش باش که هرنقطه دام دایره ای ست
تو در هوای رهایی درین میانه مگرد
دنیا نه مقام ذوق و عیش و طرب است
عیش و طرب و ذوق در او بس عجب است
هرگز نرسیده است به مطلوب،کسی
هر کس که در اوست،در مقام طلب است
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
تماشاي گل و گلزار کردن
مي لعل از کف دلدار خوردن
درخت نارون پيچيده بر نار
حمايل دستها در گردن يار
نظامی گنجوی
راندند ز آب دیده سیلی
تا وادی خیمه گاه لیلی
آمد پدرش چنان که دانی
وافکند بساط میهمانی
عبدالرحمن جامی
يک مسلهاي که بوي عشق آيد از آن
در عمر خود، از مدرسي نشنيدم
ما با مي و مينا، سر تقوي داريم
دنيا طلبيم و ميل عقبي داريم
شیخ بهایی
ما را هدف تیر بلا کرد فلک
با محنت و درد،مبتلا کرد فلک
از یار و دیار خود جدا کرد فلک
فریاد ز ظلمی که به ما کرد فلک
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
کاش چون آتش همي افروختم!
تو همي ماندي و من ميسوختم!
سوختي تو من بماندم، اين چه بود؟
اين بد آيين با من مسکين چه بود؟
کاشکي من نيز با تو بودمي!
با تو راهِ نيستي پيمودمي!
از وجود ناخوش خود رَستمي
عشرت جاويد در پيوستمي!
جامی
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
نه هر نسیم که اینجاست بر تو میگذرد
صبا صباست، بهر سبزه و گلشن گذریست
میان لاله و نرگس چه فرق، هر دو خوشند
که گل بطرف چمن هر چه هست عشوهگریست
تو غرق سیم و زر و من ز خون دل رنگین
بفقر خلق چه خندی، تو را که سیم و زریست
پروین اعتصامی
تو عشق پاکي و پيوند حسن جاودان داري
نه حسنت انتها دارد نه عشقت ابتدا حافظ
مگر دل ميکنم از تو به ياد مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت ميکنم حافظ خداحافظ
شهریار
ظهور حقیقت نمای از مجاز
مگو کز فضولی است افشای راز
خوشا آن که سرمست افتاده است
ارادت به پیر مغان داده است!
نمی داند از مستی می مدام
که ساقی کدام است و ساغر کدام؟
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
مبارک باد عيد، آن دردمند بيکسي را
که نه کس را مبارکباد گويد نه کسي او را
عيد، هرکس را ز يار خويش، چشم عيدي است
چشم ما پر اشک حسرت، دل پر از نوميدي است
شیخ بهایی
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
پروین اعتصامی
تا يار عنان به باد و کشتي داده است
چشمم ز غمش هزار دريا زاده است
او را و مرا چه طُرفه حال افتاده است
من باد به دست و او به دست باد است
خاقانی
تا چند مرا آتش دل تاب دهد؟
رخت طربم به سیل خوناب دهد؟
ساقی چه شود بر آتشم ریزد آب
یک جرعه مرا ز باده ی ناب دهد؟
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
دردِ سرم نيست ز صفرا و تب
از مِي ِ عشقست سرم پرخمار
اين همه شيوهست مرادش تويی
اي شکرت کرده دلم را شکار
جان من از ناله چو طنبور شد
حالِ دلم بشنو از آواز تار
مولانا
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهی من و خون دل شماست
پروین اعتصامی
تو را آتش اي يار دامن بسوخت
مرا خود به يکباره خرمن بسوخت
اگر ياري از خويشتن دم مزن
که شرک است با يار و با خويشتن
سعدی
نیستم شرمنده هر مهمان که آید سوی من
خواه تُرک آید و خواه از عرب،خواه از عجم
هر که باشد گو بیا و هر چه باید گو ببر
نعمت باقی است این قسمت نخواهد گشت کم
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
مرا داغ تو بر جان يادگار است
فدايش باد جان چون داغ يار است
اگر جان ميرود گو رو غمي نيست
تو باقي مان که مارا با تو کار است
امیر خسرو دهلوی
تا بکی جان کندن اندر آفتاب ای رنجبر
ریختن از بهر نان از چهر آب ای رنجبر
زینهمه خواری که بینی زافتاب و خاک و باد
چیست مزدت جز نکوهش یا عتاب ای رنجبر
پروین اعتصامی
راه حق تنگ است چون سم الخياط
ما مثال رشته يکتا مي رويم
هين ز همراهان و منزل ياد کن
پس بدانک هر دمي ما مي رويم
خواندهاي انا اليه راجعون
تا بداني که کجاها مي رويم
مولانا
می دوم بی قرار و صبر ز پی
در تردد نمی کنم اهمال
روی چو می نهند جانب من
تا برآرند کام من به وصال
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ليلي و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
ليلي و چو مه به قلعهداري
مجنون و به غار غم حصاري
آري هر کس براي کاريست
هر شير سزاي مرغزاريست
آن به که به نيک و بد بسازيم
هر کس به نصيب خود بسازيم
جامی
من آن نی ام که زمن بی جهت کسی رنجد
تعرّضی که مرا هست بی وسیله مدان
گر از میانه چو خط دایره کنار گرفت
که از کنار به نقطه کشیدمش به میان
فضولی
نامه تمام گشت ، به جانان که ميبرد؟
پيغام کالبد به سوي جان که مي برد؟
اين خط پر ز مهر به دلبر که ميدهد؟
وين دردسر به مهر به درمان که ميبرد؟
اين نامه نيست پيرهن کاغذين ماست
پرخون زدست هجر، به جانان که مي برد؟
جانان مرا به هجر تو هر مونسي که هست
غم مي برد ولي غم هجران که مي برد؟
گفتي نگاهدار به فرمان خويش دل
دارم ولي بگوي که فرمان که ميبرد؟
دردا که دل ز خسرو بيچاره ميرود
واگاه ني ز بردن دل ، آن که ميبرد!
امیر خسرو دهلوی
82686064
09-10-2009, 02:26
درد عشقی کشیدهام که مپرس
زهر هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیدهام که مپرس
آن چنان در هوای خاک درش
میرود آب دیدهام که مپرس
من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیدهام که مپرس
سوی من لب چه میگزی که مگوی
لب لعلی گزیدهام که مپرس
بی تو در کلبه گدایی خویش
رنجهایی کشیدهام که مپرس
همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیدهام که مپرس
حافظ
AmirIliya
09-10-2009, 10:08
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر کسي کو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
مولوی
شب که میرسد از کناره
گریه میکنم با ستاره ها
وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیاورد قصد چاره ها
همچو خامشان بسته ام زبان
حرف من بخوان از اشاره ها
حسین منزوی
آواز همایون شجریان
این که گوید از لب من راز کیست***بنگرید ایــــــن صاحب آواز کیست ؟
در من اینسان خودنمایی مـیکند***ادعای آشنایـــــــــــی میـــــکنــــد
متصل تر ،با همه دوری ،به مــن***از نگه با چشــــــم و از لب با سخن
عمان سامانی
AmirIliya
09-10-2009, 11:52
ني حريف هرکه از ياري بريد
پردههااش پردههاي ما دريد
همچو ني زهري و ترياقي کي ديد
همچو ني دمساز و مشتاقي کي ديد
مولانا
دو صد دانا در این محفل سخن گفت***سخن نازک تر از برگ سمن گفت
ولی با من بگو آن دیده ور کیــــست***که خاری دید و احوال چمــن گفت
اقبال لاهوری
AmirIliya
09-10-2009, 12:20
تو مگر خود مرد صوفي نيستي
هست را از نسيه خيزد نيستي
گفتمش پوشيده خوشتر سر يار
خود تو در ضمن حکايت گوشدار
مولانا
روی اگر چند پری چهره و زیبا باشــد***نتــــــــــوان دید در آیینه که نورانی نیست
شب مردان خدا روز جهان افروزست***روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست
سعدی
تا نگار من ز محفل پای در محمل نهاد
داغ حسرت عاشقان را سر به سر بر دل نهاد
دلبران بی دل شدند زانگه که او بربست بار
عاشقان دادند جان چون پای در محمل نهاد
سنايي
AmirIliya
09-10-2009, 13:10
دوستان و شهر او را برشمرد
بعد از آن شهري دگر را نام برد
گفت چون بيرون شدي از شهر خويش
در کدامين شهر بودستي تو بيش
مولانا
شباهنگام ،در آن دم ،که بر جا ،دره ها چون مرده ماران خفتگان اند ؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام ،
گرم یاد آوری یا نه ،من از یادت نمی کاهم ؛
تو را من چشم در راهم
نیما
من به سد لطف از تو ناخرسند و محروم این زمان
از لبت آورده سد پیغام دشنامم هنوز
صبح و شام از پی دوانم روز تا شب منتظر
همرهی با او میسر نیست یک گامم هنوز
من سراپا گوش کاینک میگشاید لب به عذر
او خود اکنون رنجه میدارد به پیغامم هنوز
وحشی این پیمانه نستانی که زهر است این نه می
باورت گر نیست دردی هست در جامم هنوز
وحشي بافقي
ز جمله نعمت دنیا چو تندرستی نیست***درست گرددت این چـون بپرسی از بیمار
به کارت اندر چون نادرستیی بینــــــــی***چو تن درست بود هیچ دل شکسته مدار
سنائی غزنوی
رو نوشت روزها را،روی هم سنجـــــــاق کردم:
شنبه های بی پناهی ، جمعه های بی قراری
عاقبت پـــرونــــده ام را،بـــــا غبـــــــــار آرزوها
خاک خواهد بست روزی ، باد خواهد برد باری
روی میز خــــــالی مــن، صفحه ی باز حوادث
در ستــــــون تسلیتها ، نامـــی از ما یادگاری
قيصر امين پور
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
بابا طاهر
AmirIliya
09-10-2009, 16:47
دلداده را ز تير ملامت گزند نيست
ديوانه را طريقهي عاقل پسند نيست
از درد ما چه فکر وز احوال ما چه باک
آنرا که دل مقيد و پا در کمند نيست
عبید زاکانی
masud-000000
09-10-2009, 18:00
تا کلاغی را شود پر،حوصله
کس نماند زنده در صد قافله
***
صد هزاران سبز پوش از غم بسوخت
تا که آدم را چراغی برفروخت:13:
منطق الطیر عطار
AmirIliya
09-10-2009, 22:43
ترا دانش و دين رهاند درست
در رستگاري ببايدت جست
وگر دل نخواهي که باشد نژند
نخواهي که دايم بوي مستمند
فردوسی
دوست نزدیک تر از من به من است***وین عجب تر که من از وی دورم
جه کنم با که توان گفت کــــــــــه او***در کنــــــــــار من و من مهجورم
سعدی
AmirIliya
09-10-2009, 22:49
منوچهر يک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رخش زرد بود
بهشتم بيامد منوچهر شاه
بسر بر نهاد آن کياني کلاه
فردوسی
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست***ما به فلک می رویم عزم تماشا که راست ؟
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایــــــــــــم***باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
خود ز فلک برتریم ،وز ملک افزون تریـــــــــم***زین دو چرا نگـــذریم ؟منزل ما کبریاست
مولانا
تن سوخت،دلم مایل یار است هنوز
بنیاد محبت استوار است هنوز
در کار غم عاشقی آخر شد عمر
این طرفه که ابتدای کار است هنوز
فضولی
زان باده که در ميکده عشق فروشند
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدي اي عارف سالک
جهدي کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
گو ميرسم اينک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
اي درج محبت به همان مهر و نشان باش
حافظ
شمشاد که گشته است به قدّ تو اسیر
می رفت پی ات چو سایه،ای ماه منیر!
خاک چمنش گر نشدی دامنگیر
در آب به پایش ننهادی زنجیر
فضولی
روي زيباي تو آرام و قرار از من بُرد
من دگر باره در آن روي چرا مينگرم
هر طرف مينگرم تا که ببينم رويت
چون تو در جان مني من به کجا مينگرم
به حيات خودم اميد نميماند هيچ
چون به حال خود و انصاف شما مينگرم
مدتي شد که به من روي همي ننمايي
عيب بخت است نه آن تو چو وامينگرم
سیف فرغانی
ماهی که شدم واله ی رخساره او
بربود دلم نرگس خونخواره ی او
آن به که زمن مدام گردد پنهان
چون نیست مرا طاقت نظّاره ی او
فضولی
وعدهی دیدار هر کسی به قیامــــــت***لیلهی اسری شب وصال محمد
آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی***آمده مجمــــــوع در ظلال محمد
سعدی
دارد دل زارم آرزوی رخ او
تا من به وصالش برسم طالع کو
لطف سخن لعل لبش هست نکو
عشقش یک سو،جمیع هستی یک سو
فضولی
وقتي اگر برانيم، بندهي دوزخم بکن
کاتش آن فرو کشد، گريهام از جداييت
راه تو نيست سعديا، کمزني و مجردي
تا به خيال در بود، پيري و پارساييت
سعدی
تا چند ای شمع عشق!بی قرارم سازی؟
سرگشته ی دور روزگارم سازی؟
هر لحظه به صورتی دلم بربایی
هردم به بهانه ای نزارم سازی
فضولی
يکي بين و يکي گوي و يکي دان
بدين ختم آمد اصل و فرع ايمان
نه من ميگويم اين بشنو ز قرآن
تفاوت نيست اندر خلق رحمان
شیخ محمود شبستری
نقّاش ازل که صورت یار کشید
نقش خط و خال و زلف و رخسار کشید
از بهر ظهور معنی آن صورت را
بر دیده ی طالبان دیدار کشید
فضولی
در طالع من نيست که نزديک تو باشم
ميگويمت از دور دعا گر برسانند
نيافريد خدايت به خلق حاجتمند
به شکر نعمت حق در به روي خلق مبند
سعدی
دی کرد التماس زمن پاک گوهری
کای رند بهر ما صفت زاهدان بگو
گفتم :"مجوی معرفت زاهدان زمن،
زیرا که من ندیده ام آن قوم را نکو."
فضولی
واي بر جانِ اسيرانِ تو گر دريابند
از نگه کردنت آن شيوه که مخصوص منست
محتشم تا بُوَدَت جان، مشو از دوست جدا
کاين جدائي، سببِ تفرقهي جان و تن است
محتشم کاشانی
تو با سیم رازی بیاموز کار
فضولی صفت باش بی سیم زار
خوشا آن که رفت از طبیعت بدر
نشد هر طرف چون قدح جلوه گر
به پای خم می چو دردی نشست
به دردی همین شد چو می پای بست
فضولی
تو را که عشق نداري، تو را رواست بخُسب
برو که عشق و غم او نصيب ماست، بخُسب
ز آفتابِ غم ِ يار ذره ذره شديم
تو را که اين هوس اندر جگر نخاست، بخُسب
به جست و جوي وصالش، چو آب ميپويم
تو را که غصۀ آن نيست کو، کجاست، بخُسب
مولانا
بیا ساقی آن شهد شیرین مذاق
که ما را به او هست صد اشتیاق
بده بیش از این تلخ کامم مدار
بدین تلخ کامی چو جامم مدار
فضولی
روزم چو شب سياه کردي
هم زخم زدي، هم آه کردي
در دل ستُدن نداديَم داد
گر جان ببري، کي آريَم ياد
نظامی گنجوی
دود دل کرد سیه روز مرا تا شده ام
مایل آن مهوش مشکین خط سیمین خد را
مقصد ماست در این باغ،گل روی تو لیک
هست صد خار ملامت گل این مقصد را
فضولی
اي ز چشمت رفته خواب از چشم خواب
وآب رويت برده آب از روي آب
از شکنج ِ زلف و مهر طلعتت
تاب بر خورشيد و در خورشيد تاب
بيني ار بيني در آب و آينه
آفتابِ روي و رويِ آفتاب
خواجوی کرمانی
به که نسبت کنم آن سرو صنوبر قد را؟
انه ُاعظم من کلّ عظیمً قدرا
می نماید بر او نیک،بدی های رقیب
این نه نیک است که او نیک نداند بد را
فضولی
82686064
10-10-2009, 01:28
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
حافظ
انت مسجودی و معبودی ،فلم اعبد سواک
انت خلاقی و رزاقی و لم اعلم انا
نال قدری منک معراج المعالی و اعتلا
حاز قلبی منک اسرار المعانی و اغتنا
فضولی
آتش عشق بتي برد آبروي دين ما
سجدهي سوداييان برداشت از آيين ما
لن تراني نقش کرد از نار بر اطراف روي
لاابالي داغ کرد از کبر بر تمکين ما
شربت عشقش همي کردست بر ما عيش تلخ
مايهي مهرش عطا دادست ما را کين ما
يک جهان شيرين شدند از عشق او فرهاد او
او ز ناگه شد ز بخت نيک ما شيرين ما
سنایی غزنوی
82686064
10-10-2009, 01:37
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای
وز نااهلان تمام دامن درکش
حافظ
شعاع جوهر تیغیندن اومما رحم ای دل!
ساقینما سو وئره ای تشنه،اول سراب سنه
فضولی باشینا اول سرو سالدی بوگؤن
علو رفعت ایله یئتمز آفتاب سنه
فضولی
هر مجلسي و شمعي من تابشي نبينم
هر منزلي و ماهي من اختري ندارم
غواص بحر عشقم، بر ساحل تمني
چندين صدف گشادم، هم گوهري ندارم
اميد را بجز غم سرمايهاي نبينم
خورشيد را بجز دل نيلوفري ندارم
زَر زَر کنند ياران، من جو جوم که در کف
جز جان جوي نبينم جز رخ زري ندارم
خاقانی
میان مردمم این آبرو بس است که دوش
پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا
من گدا به که گویم،فضولی!این غم دل
که همچو سگ،ز در او رقیب راند مرا
فضولی
امشب بر ِ ما باشي، تاج سر ما باشي
ما از تو بياساييم وز ما تو بياسايي
از جان کُنمت خدمت، بي منت و بي علت
دارم ز تو صد منّت، کامشب بر ِ ما آيي
عطار
یوسف قرار قیمت خویش از زمانه یافت
ای درّ بی بها!تو از او احسنی مرا
شمعم من،آتشی تو،ز تو دوری ام مباد!
زیرا حیات بخش دل روشنی مرا
فضولی
از آن به چشم ِ خود اي اشک مَسکنت دادم
که در بيانِ محبت، گواه من باشي
به گريه گفتمش آيا گذر کني بر من
به خنده گفت اگر خاک راه من باشي
فروغی بسطامی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
حافظ
اي دلت در سينه سنگ خاره با من جور بس
در تن من آخر اين جان است سنگ خاره نيست
گاه گاهم بر رخ او رخصت نظاره هست
ليک اين خون گشته دل را طاقت نظاره نيست
جان اگر خواهي مده تا ميتواني دل ز دست
دل چو رفت از دست غير از جان سپردن چاره نيست
کامياب از روي آن ماهند ياران در وطن
بينصيب از وصل او جز هاتف آواره نيست
هاتف
تا گل سرخ شکست و همه مغموم شدند
دوربينهای خطر رو به زمين زووم شدنــد
مرگ از هر چه لب غنچه و گل بوس گرفت
بعد از آن روز تـــــن باغچه ويــــروس گرفت
بعد از آن روز درختان زمين غش کردند
زاغها با خبر مرگ شــــــلوغش کردند
برگها زرد شدند و بله دادند به باد
باغ را در تلهی مسئله، دادند به باد
زارع
AmirIliya
10-10-2009, 15:03
در ما به ناز مينگرد دلرباي ما
بيگانهوار ميگذرد آشناي ما
بيجرم دوست پاي ز ما درکشيده باز
تا خود چه گفت دشمن ما در قفاي ما
عبید زاکانی
82686064
10-10-2009, 15:13
ای سایه سنبلت سمن پرورده
یاقوت لبت در عدن پرورده
همچون لب خود مدام جان میپرور
زان راح که روحیست به تن پرورده
حافظ
AmirIliya
10-10-2009, 16:20
هرگز دلم ز کوي تو جائي دگر نرفت
يکدم خيال روي توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتياق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوي تو از سر بدر نرفت
عبید زاکانی
tirdad_60
10-10-2009, 19:24
تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
بتولای تو بر هر دو جهان پازده ایم
تا به کوی تو نهادیم صنم روی نیاز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
در خور مستی ما رطل و خم ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم که دریا زده ایم
AmirIliya
10-10-2009, 20:57
معتمر نام، مهتري ز عرب
رفت تا روضهي نبي يک شب
رو در آن قبلهي دعا آورد
ادب بندگي بجا آورد
جامی
82686064
10-10-2009, 22:22
در سنبلش آویختم از روی نیاز
گفتم من سودازده را کار بساز
گفتا که لبم بگیر و زلفم بگذار
در عیش خوشآویز نه در عمر دراز
حافظ
ز شوق روي تو شاها بدين اسير فراق
همان رسيد کز آتش به برگ کاه رسيد
مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نيم شب و درس صبحگاه رسيد
حافظ
82686064
10-10-2009, 22:46
در باغ چو شد باد صبا دایه گل
بربست مشاطهوار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی طلب کن و سایه گل
حافظ
لاله در غنچهست تا کي خار در پهلو نهم
دوست در خانهست تا کي رطل بر دشمن کشم
وه که گر با دوست دريابم زمان ماجرا
خردهاي ديگر حريفان را غرامت من کشم
سعدي گردن کشم پيش سخندانان وليک
جاودان اين سر نخواهد ماند تا گردن کشم
سعدی
82686064
10-10-2009, 23:12
ماهی که قدش به سرو میماند راست
آیینه به دست و روی خود میآراست
دستارچهای پیشکشش کردم گفت
وصلم طلبی زهی خیالی که توراست
حافظ
توانا و دانا به هر بودني
گنه بخش بسيار بخشودني
از او هر زمان روح را مايهاي
خرد را دگرگونه پيرايهاي
نظامی گنجوی
82686064
10-10-2009, 23:24
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
حافظ
ترسم از قهر ناخدا ترسان
لاجرم در خدا گريختهام
از کمين کمان کشان قضا
در حصار رضا گريختهام
خاقانی
82686064
10-10-2009, 23:37
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین
در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
حافظ
AmirIliya
11-10-2009, 07:17
تا زمان برقرار خواهد بود
تا زمين پايدار خواهد بود
پادشاه جهان ابواسحاق
در جهان کامکار خواهد بود
عبید زاکانی
82686064
11-10-2009, 11:22
در باغ چو شد باد صبا دایه گل
بربست مشاطهوار پیرایه گل
از سایه به خورشید اگرت هست امان
خورشید رخی طلب کن و سایه گل
حافظ
لطف بسیار طمع دارم و کم میبینم
هستم آزرده و بسیار ستم میبینم
خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر
حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر
وحشي بافقي
82686064
11-10-2009, 13:30
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
حافظ
آب تــــريــن آب تويــي تشنه ترين نگاه من
مثل کوير سوخته خشکي سال و ماه من
مبـــداء دلپذيـــر تـــو پيچ و خــم مسير تو
مقصــــد ناگزيــر تو عاشق سر به راه من
خنده دلفــــريب تـــو رايحــــه نجيب تــــــو
سرخي باغ سيب تو وسوسه ي گناه من
مي دوم و نمي رسم هيچ كجا به پاي تو
يكــه سوار خاك تـــو، گردوغبار راه من...
محمد حسين صفاريان
AmirIliya
11-10-2009, 18:20
نخستين روز کاين چشم بلاکش
مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جواني بر گرفتم
اميد از زندگاني بر گرفتم
عبید زاکانی
82686064
11-10-2009, 21:12
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت
هان بنوشید دم به دم می ناب
حافظ
AmirIliya
11-10-2009, 21:44
بکشت غمزهي آن شوخ بيگناه مرا
فکند سيب ز نخدان او به چاه مرا
غلام هندوي خالش شدم ندانستم
کاسير خويش کند زنگي سياه مرا
عبید زاکانی
tirdad_60
11-10-2009, 23:00
اي آنکه نتيجهي چهار و هفتي
وز هفت و چهار دايم اندر تفتي
مي خور که هزار بار بيشت گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتي رفتي
خیام
N O V A L I S
11-10-2009, 23:27
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد...
حافظ
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قـــــــــــدم***سرزنش هــــــــــا گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید***هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیـــــــــــــــــــــب ***جمله میداــــــــــد خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهـــــــــــــــای تار***تا بود وردت دعا و درس قــــــــــــــرآن غم مخور
حافظ
راه عشقِ او که اِکسير بلاست
محو در محو و فنا اندر فناست
فاني ِ مطلق شود از خويشتن
هر دلي کو طالب اين کيمياست
گر بقا خواهي، فنا شو، کز فنا
کمترين چيزي که ميزايد، بقاست
عطار
82686064
11-10-2009, 23:51
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
...
حافظ
ای سلیمان در میان زاغ و بــاز***حلم حق شو با همه مرغان بساز
مرغ جبری را زبان جبر گـــــــو***مرغ پر اشکســـــــته را از صبر گو
ما نه مرغان هوا نه خانگـــــی***دانه ی ما دانه ی بــــــــی دانگی
ده زکات روی خوب ای خوب رو***شرح جان شرحه شرحــــــه بازگو
کز کرشمه غمزه ی غمازه ای***بر دلم بنهاده داغ تـــــــــــــازه ای
شرح گل بگذار از بهر خـــــــدا***شرح بلبل گو که شد از گــــل جدا
هر کبوتر می پرد زی جانبـــی***این کبوتر جانب بی جانـــــــــــبی
AmirIliya
12-10-2009, 10:21
يگانه حيدر ثاني که در زمان نبرد
ز تاب حملهي او کوه زينهار کند
جهان پناها هرکس که بختيار بود
دعاي جان تو سلطان بختيار کند
عبید زاکانی
در این خاک در این خاک در این مزرعه پاک***بجز مهر بجز عشق دگر تخــــم نکاریم
در این غم چو زاریم در آن دام شکاریـــــم***دگر کار نداریم در این کار بگــــــــــردیم
شما مست نگشتید وزان باده نخــــوردید***چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
خیزید مخسپید که هنگام صبوح اســــت***ستاره ی روز آمد و آثار بــــــــــــدیدیم
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفتگو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
حافظ
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شـــــــــــدم *** دولت عشق آمد و من دولـــــت پاینده شدم
گفت که تو مست نه ای رو که از این دست نه ای *** رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمـــــــع شدی *** شمع نیم جمع نیم دود پراکنــــــــــده شدم
AmirIliya
12-10-2009, 11:57
ميزند غمزهي مرد افکن او تير مرا
دوستان چيست در اين واقعه تدبير مرا
من ديوانه نه آنم که نصيحت شنوم
پند پيرانه مده گو پدر پير مرا
عبید زاکانی
eblis_boy1386
12-10-2009, 16:12
از دام دل شکرتان هر دانهاي و شهري,,,, ا زجام جان ستانتان هر قطرهاي و شاهي
با جام باده هر يک در بزمگه سروشي,,,,,با دست و تيغ هر يک در رزمگه سپاهي
سنايي غزنوي
tirdad_60
12-10-2009, 17:45
يک نظر بر جمال طلعت دوست
گر به جان می دهند تا بخريم
گر تو گويی خلاف عقلست اين
عاقلان ديگرند و ما دگريم
سعدی
MehdiAkhbari
12-10-2009, 19:23
مرا مي بيني و هردم زيادت مي كني دردم
تو را مي بينم و هر دو زيادت مي شود دردم
به سامانم نمي پرسي نمي دانم چه سر داري
به درمانم نمي كوشي نميداني مگر دردم!
حافظ
AmirIliya
12-10-2009, 19:24
ما را ز شوق يار بغير التفات نيست
پرواي جان خويش و سر کاينات نيست
از پيش يار اگر نفسي دور ميشوم
هر دم که ميزنم ز حساب حيات نيست
عبید زاکانی
تلخی نکند شیرین ذقنـــــــــم *** خالی نکند از می دهـــنم
عریان کندم هر صبحدمـــــــی *** گوید که بیا من جامــه کنم
از ساغر او گیج است ســــرم *** وز دیدن او جان اســت تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک *** چون می رود او در پیرهنم
مولانا
eblis_boy1386
12-10-2009, 19:41
مهمان تو خواهم آمدن جانانا:40:متواريک و ز حاسدان پنهانا
خالي کن اين خانه، پس مهمان آ:40:با ما کس را به خانه در منشانا
ابوسعيد ابوالخي
AmirIliya
12-10-2009, 20:45
ابر سقا رنگ بستان و چمن را بين که باز
رختها چون صوفيان هردم نمازي ميکند
ميجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان
با عروسان رياحين دست يازي ميکند
عبید زاکانی
halflife g
12-10-2009, 21:54
ديگران گر ز بي خودي مستند
من از اين خود از اين خودي مستم
جرمم اين بود:من خودم بودم
جرمم اين است من خودم هستم
قيصر
tirdad_60
12-10-2009, 22:09
می ده ای ساقی که می به درد عشق آمیز را
زنده کن در می پرستی سنت پرویز را
مایه ده از بوی باده باد عنبربیز را
در کف ما رادی آموز ابر گوهر بیز را
سنایی
MehdiAkhbari
12-10-2009, 22:53
آسوده بر كنار چو پرگار مي شدم
دوران چو نقطه عاقبتم در ميان گرفت
آن روز شوق ساغر مي خرمنم بسوخت
كآتش ز عكس عارض ساقي بر آن گرفت
حافظ
82686064
13-10-2009, 00:55
تخت زمرد زده است گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر
افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینههای کباب
حافظ
eblis_boy1386
13-10-2009, 11:26
دوستان اگه مشکلی نداره من بیت هام رو در فایل عکس میزارم.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
MehdiAkhbari
13-10-2009, 17:57
تو را ناديدن ما غم نباشد
كه در خيلت به از ما كم نباشد
من اول روز دانستم كه اين عهد
كه با من مي كني محكم نباشد
كه دانستم كه هرگز سازگاري
پري را با نبي آدم نباشد
مبا دا در جهان دلتنگ رويي
كه رويت بيند و خرم نباشد
سعدي
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوش آراست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
غزل حافظ - ساز و آواز شجریان - رندان مست:40:
MehdiAkhbari
13-10-2009, 19:19
تا درخت دوستي بر كي دهد
حاليا رفتيم و تخمي كاشتيم
گفتگو آيين درويشي نبود
ور نه با تو ماجرا ها داشتيم
شيوه ي چشمت فريب جنگ داشت
ما ندانستيم و صلح انگاشتيم
گلبن حسنت نه خود شد دل فروز
ما دم همت برو بگماشتيم
حافظ
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بگـــــــــــــــو *** ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما ای طربستان مـــــــــــا *** در حرم جان ما بر چه رسیــدی بگو
نرگس خمار او ای که خدا یــــــــــــــــــــار او *** دوش ز گلزار او هر چه بچیـدی بگو
ای شده از دست من چون دل سرمست من *** ای همه را دیده تو آنچ گزیـدی بگو
می به قدح ریختی فتنه برانگیــــــــــــــختی *** کوی خرابات را تو چه کلیــــدی بگو
مولانا
AmirIliya
13-10-2009, 21:58
وز زخمهي تو فاش شده احوالم
ماننده چنگ شده همه اشکالم
هر پرده که ميزني مرا مينالم
از عشق تو من بلند قد ميگردم
مولانا رومی
eblis_boy1386
13-10-2009, 22:41
من چو مسۣتان در بیابان جنون سر گشته بودم
در شب تاریک و سرد فاجعه گم گشۣته بودم
در پی راهی دوان این سو و آن سو می خزیدم
از پسۣ هفتۣاد وادی بهر معشوقم دویدم
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
من که ز جان ببریده ام چون گل قبا بدریـــده ام *** زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
ای آتش آتشفشان این خانه را ویرانه کـــــــــن *** این عقل من بستان ز من بازم ز سر دیوانه کن
خامش کنم فرمان کنم واین شمع را پنهان کنم *** شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
مولانا
MehdiAkhbari
13-10-2009, 23:13
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
آه از آن نرگس جادو كه چه بازي انگيخت
وه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد
اشك من رنگ شفق يافت ز بي مهري يار
طالع بي شفقت بين كه در اين كار چه كرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه كه با خرمن مجنون دل افگار چه كرد
حافظ
ده زکات روی خوب ای خوب رو *** شرح جان شرحـه شرحه بازگو
کز کرشمه غمزه ی غمازه ای *** بر دلم بنـــــــــهاده داغ تازه ای
شرح گل بگذار از بهر خـــــــدا *** شرح بلبل گو که شد از گل جدا
هر کبوتر می پرد زی جانبـــی *** این کبوتر جانب بــــــــی جانبی
مولانا
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.