مشاهده نسخه کامل
: مشاعره سنتی
صفحه ها :
1
2
3
[
4]
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
تو از عالم همين لفظي شنيدی
بيا برگو که از عالم چه ديدي
چه دانستي ز صورت يا ز معني
چه باشد آخرت چون است دنيي
شیخ محمود شبستری
یاخشی بیر سؤز دئگیلن ،تا شکر ارزان اولسون
یاخشی ال توت کی،سیتم،دردؤ غم آسان اولسون!
قورخورام کی،وئره سن دادیمی ئوز قلبیندن
بؤیله سؤز،بس بؤیله وعده نئجه پایان اولسون؟
الیاس نظامی گنجوی
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل دردست
چشم و دل هر دو به رخسار تو آشفته و مست
تا به گلزار جهان سرو بلندت برخاست
هر نهالي که نشاندند به بستان بنشست
امیر خسرو دهلوی
timsar jackson
02-09-2009, 06:04
تا خبر دارم ازو بی خبر از خویشتنم
با وجودش زمن آواز نیاید که منم
سعدی
مسلمانان مسلمانان چه باید گفــت یاری را***که صد فردوس میسازد جمالش نیم خاری را
مکانها بی مکان گردد زمینها جمله کان گردد***چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
مولانا
timsar jackson
02-09-2009, 06:23
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر
سعدی
رفیقان می روند نوبت به نوبت
وای آن ساعت که نوبت وامن آیو
نه درویش بیکفن در خاک رفته
نه دولتمند برده یک کفن بیش
باباطاهر
شاد دمی کان شه من آید خندان***باز گشاید به کرم بند قباها
گویند افسرده شدی بی نــظر ما***پیشتر آ تا بزند بر تو هواها
مولانا
ای صد افسوس کیم اولدوم کس و ناکس لره یار
تؤکدؤ بو باغی-عؤمؤر گؤللرینی،طعنه ی خار
رقیبین گن گؤنؤدؤر،گئچدی بیزه هر گؤنؤ دار
زؤلفی-یار اولدو عجب بوینوموزا چوبه ی دار
کی کؤنؤل مجمر اولوب آتش هیجرانه یانیر
بو سؤپر سیز سینه مه خنجری-بؤرران دایانیر
ط.صاحبی تبریزی
iman_abi
02-09-2009, 18:33
رفته ای مکه دیده، آمده باز
محنت بادیه خریده به سیم
گر تو خواهی که حج کنی پس از این
این چنین کن که کردمت تعلیم
ناصر خسرو
من بنده عاصیم رضای تو کجاســـت***تاریــــک دلم نور و صفای تو کجاست
ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشی***این بیع بود لطف و عطای تو کجاست
ابو السعید ابو الخیر
iman_abi
02-09-2009, 21:45
تیغ حلمت جان ما را چاک کرد
آب علمت خاک ما را پاک کرد
راز بگشا ای علی مرتضی
ای پس از سوء القضا حسن القضا
مثنوی مولوی
این دهــان بستی دهــانی باز شــــد***کـو خـورندهـــی لــقمـه های راز شـــد
لــب فـروبــند از طـعـام و از شــــراب***ســــــوی خوان آسـمــانی کن شـــتاب
گـر تــو این انبان ز نـان خــالی کـــنی***پـر زگـــوهــــر هـــای اجــــلالی کـــنی
مولانا
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتادهام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما
خواجوی کرمانی
اين زاغوشان بسي پريدند بلند
سنگي چوبي گزي خدنگي تيري
از کبر مدار هيچ در دل هوسي
کز کبر به جايي نرسيدست کسي
ابوسعید ابوالخیر
یوسف دیدی که ز اخوة چه دید
پشت بر اخوة کن و اخوان طلب
مشرب شروان ز نهنگان پر است
آبخور آسان به خراسان طلب
خاقانی شروانی
بس بود اين که سوي خود راه دهي نسيم را
چشم ز رخسان مکن عارض همچو سيم را
من نه بخود شدم چنين شهرهي کوي ها ولي
شد رخ نيکوان بلاعقل و دل سليم را
امیر خسرو دهلوی
ای آمده از عالم روحانی تفت
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت
می نوش ندانی زکجا آمده ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت
حکیم عمر خیّام
تا دل مسکين من در کار تست
آرزوي جان من ديدار تست
جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من اين بود ديگر کار تست
انوری
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
شیخ شبستری
درين آلاله در کويش چو گلخن
بداغ دل چو سوزان اخگرستم
نه زورستم که با دشمن ستيزم
نه بهر دوستان سيم و زرستم
بابا طاهر
من ذکر تو از مرغ چمن می شنوم
وز لاله و سنبل و سمن می شنوم
تسبیح تو از زبان هر موجودی
من می گویم مدام و من می شنوم
عمادالدّین نسیمی
مرو اي پيشرو قافله زين صحرا
که نيامد خبر از قافلهي پيشين
دل خود بينت بيازرد چنان کژدم
تن خاکيت ببلعد چنان تنين
پروین اعتصامی
نخست از فکر خویشم در تحیر
چه چیز است آن که خوانندش تفکر
چه بود آغاز فکرت را نشانی
سرانجام تفکر را چه خوانی
شیخ شبستری
يار چون ديد حال او ز کنار
بانگ برداشت کاي گرامي يار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
جامی
شاهنشه جؤمله اولیاء دیر،حیدر!
سؤلطان سریر اِننما دیر،حیدر!
مخدوم جهان،مطاع ِ کلّ عالم
سر خیل جمیع انبیاء دیر حیدر!
حکیم نباتی
رواق منظر چشم من آشيانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودي دل
لطيفههاي عجب زير دام و دانه توست
حافظ
تفکر رفتن از باطل سوی حق
به جزو اندر بدیدن کل مطلق
حکیمان کاندر این کردند تصنیف
چنین گفتند در هنگام تعریف
شیخ شبستری
فراموش کردي مگر مرگ خويش
که مرگ منت ناتوان کرد و ريش
محقق چو بر مرده ريزد گلش
نه بروي که برخود بسوزد دلش
سعدی
شاید به گرد قافلهی بیخودان رسم
ای پیر دیر، همتی امداد کن مرا
گشته است خون مرده جهان ز آرمیدگی
دیوانهی قلمرو ایجاد کن مرا
صائب تبریزی
اي در سر عشاق ز شور تو شغبها
وي در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهي هجر تو روانها
پالوده ز انديشهي وصل تو جگرها
خاقانی
ای دل چو زمانه می کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند
زان پیش که سبزه بردمت از خاکت
حکیم عمر خیّام
تن درست و خوي نيک و نام نيک وخرد
هر آن که ايزدش اين چهار روزي کرد
سزد که شاد زيد جاودان و غم نخورد
از دوست بهر چيز چرا بايدت آزرد؟
رودکی
دئدی قایدین سین ای مجنون گمراه
دئدی مجنون وطن دن قایدا آگاه
دئدی بو ایش دن اولماز کسب روزی
دئدی کسب اولسا بس دور عشق سوزی
امیر علیشیر نوایی
ياد باد آنکه بروي تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا
ياد باد آنکه ز نظارهي رويت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا
خواجوی کرمانی
آئینه سئور جاندان رخساره ی جانانی
بیر غایته یئتمیش کیم آیریلسا چیخار جانی
فریاد کیم عکس اولدو اول کیم گؤره ییم دئردیم
آئینه ی رخسارین لوح دل حیرانی
مولانا فضولی
ياد آن که جز به روي منش ديده وا نبود
وان سست عهد جز سري از ما سوا نبود
امروز در ميانه کدورت نهاده پاي
آن روز در ميان من و دوست جا نبود
شهریار
دئییل بو مکتبه لاییق،او کس کی،دالغاسی یوخدور
اونون دؤرد طوفانلئیا جوشا گئلمز جیسم و جانی
دیزی مکتب اولان کسده گئرک بیر حؤمّت اوسون کی
ئؤنؤنده ایت کیمی دیز چؤکدؤره بیلسین او،آصلانی
خاقانی
يار معني دار بايد خاصه اندر دوستي
تا تواني دوستي با يار معني دار دار
از عزيزي گر نخواهي تا به خواري اوفتي
روي نيکو را عزيز و مال و نعمت خوار دار
سنایی غزنوی
رونق عهد شباب است دگر بستان را
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
حافظ
اي رفته رونق از گل روي تو باغ را
نزهت نبوده بيرخ تو باغ و راغ را
هر سال شهر را ز رخت در چهار فصل
آن زيب و زينت است کز اشکوفه باغ را
سیف فرغانی
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
خوش آنکه نام نکوئی بیادگار گذاشت
که عمر بی ثمر نیک، عمر بی ثمریست
پروین اعتصامی
تا خرمن عمر بود، در خواب بدم
بيدار کنون شدم که کاهي بنماند
نقد دل خود بهائي آخر سره کرد
در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد
شیخ بهایی
در نواحی مصر شیرزنی
همچو مردان مرد خودشکنی
به چنین دولتی مشرف شد
نقد هستی تمامش از کف شد
جامی
دست بگشاد و کنارانش گرفت
همچو عشق اندر دل و جانش گرفت
دست و پيشانيش بوسيدن گرفت
وز مقام و راه پرسيدن گرفت
مولانا
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
سعدی
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پريشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت سراي خاص بگو
فلان ز گوشه نشينان خاک درگه ماست
حافظ
تا از دم جان پرور او زنده شود خاک
در کالبد باد دمی روح مسیحا
خواجو نسزد مدح و ثنا هیچ ملک را
آلا ملک العرش تبارک و تعالی
خواجوی کرمانی
ياد رخسار ترا در دل نهان داريم ما
در دل دوزخ بهشت جاودان داريم ما
در چنين راهي که مردان توشه از دل کردهاند
ساده لوحي بين که فکر آب و نان داريم ما
صائب تبریزی
احسنت و زه ای نگار زیبا
آراسته آمدی بر ما
امروز به جای تو کسم نیست
کز تو به خودم نماند پروا
سنایی
اي آنکه همي قصهي من پرسي هموار
گويي که چگونهست بر شاه ترا کار
چيزيکه هميداني بيهوده چه پرسي
گفتار چه بايد که هميداني کردار
فرخی سیستانی
روی دل در بقای سرمد باش!
نقد جان زیر پای احمد پاش!
فیض امالکتاب پروردش
لقب امی خدای از آن کردش
جامی
شهنشاه محمود گيرنده شهر
ز شادي به هر کس رسانيده بهر
از امروز تا سال هشتاد و پنج
بکاهدش رنج و نکاهدش گنج
دقیقی
جاوانلیق کؤچ ائده ر قویما،گئده ر الده ن،زامان گئچسین
اینانما بیرداها بوردان غریبی کاریوان گئچسین
نه غملردن غم اکسیلمز،نه بیر نؤقصان تاپار شادلیق
گؤنؤن ایستر قارا گئچسین،یا ایستر شادیمان گئچسین
نظامی گنجوی
نگارم گر به چين با طرهي پرچين شود پيدا
ز چين طرهي او فتنهها در چين شود پيدا
کي از برج فلک ماهي بدين خوبي شود طالع
کي از صحن چمن سروي بدين تمکين شود پيدا
فروغي بسطامي
از گنه شست دفتر همه پاک
ورقی گر سیه نکرد چه باک؟
بر خط اوست انس و جان را سر
گر نخواند خطی، از آن چه خطر؟
جامی
رخ تو دخلي به مه ندارد
که مه دو زلف سيه ندارد
به هيچ وجهت قمر نخوانم
که هيچ وجه شبه ندارد
ملک الشعرا بهار
دؤزؤلمز بیر آجی زهردیر فراق
او،شوقی،هوسی یاندیریر آنجاق
ئؤلؤم جان قورتاریر،بؤیؤک جفادیر
دؤنیادا عزیزدن،یاردان آیریلماق
مهستی گنجوی
قلب بيحاصل ما را بزن اکسير مراد
يعني از خاک در دوست نشاني به من آر
در کمينگاه نظر با دل خويشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تير و کماني به من آر
حافظ
رقیبدیر قویمادی یئتسین الیم بیر دامن وصله
خیالیه کئچیردیم ئؤمرؤمؤ نالان،خدا حافظ!
نه صبر و طاقتیم قالدی،نه عقل و هوش بالمره
اونونچؤن چشم -پرخونم اولار گریان،خداحافظ!
خورشید بانو ناتوان
ظن چنين برد کز چنان تسليم
يابد اميدواري از پس بيم
شر که آن ديد دشنه باز گشاد
پيش آن خاک تشنه رفت چو باد
نظامی گنجوی
دؤشنده ن راه عشق یاره زار و ناتواندیر دل
سر کویینده حالیم یاره فریاد ائتمه ده ن قالدی
نئچؤن در پی اولور آنی کی،حال قیصی بیلمزمی؟
او بیماره یئتیردی کندینی ایرشاد ائتمه ده ن قالدی
بانو آنی
ياري ياران مرا از يار دور افکنده است
کافرم گر بعد ازين ياري کنم الا به يار
چند فرمايندم استغنا و گويندم مزن
حرف جز با غير و روي غيرتي بنما به يار
محتشم کاشانی
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
جامی
دل اندر صمد بايد اي دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر اين در نهي
که باز آيدت دست حاجت تهي
سعدی
music6808
03-09-2009, 03:26
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند.
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده ی مستانه زدند
حافظ
در آن مدت که من در بسته بودم
سخن با آسمان پیوسته بودم
یگانه دوستی بودم خدایی
به صد دل کرده با من آشنایی
نظامی
یاد باد آنکه چو یاقوت قدح خنده زدی***در میان من و لعل تو حکایت ها بود
یاد باد آنکه نگارم چو کمر بر بســتی***در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
حافظ
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
نمیدونم شاعرش کیه
در هوایت بی قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
نمیدونم شاعرش کیه
از اشعار مولانا ست (شهرام ناظری خونده:46:)
بر چرخ فلک هیچ کس چیر نشد***وز خوردن آدمی زمین سیر نشد
مغرور به آنی که نخوردسـت تورا***تعجیل نکن ،هم بخورد ،دیر نشد
خیام
ممنون. من از آلبوم "سر عشق" (ماهور) شجریان شنیده بودم.
دل بردی از من به یغما، ای ترک غارتگر من
دیدی چه آوردی ای دوست، از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد، دل زار و تن ناتوان شد
رفتی چو تیر و کمان شد از بار غم پیکر من
صفای اصفهانی
نا کرده گنه در جهان کیست ؟بــــــگو***من بد کنـــــــم و تو بد مکافات دهی
آنکس که گنه نکرده چون زیست ؟بگو***پس فرق میان من و تو چیست ؟بگو
خیام
وای آن روزی که قاضی مان خدا بی
به میزان و صراطم ماجرا بی
دل ار مهرت نورزه بر چه ارزه
گِل است آندل که مهر تو نورزه
باباطاهر
هنگام سپيده دم خروس سحري***داني كه چرا همــــي كند نوحه گري
يعني كه نمودند در آييـــــنه صبح***كز عمر شبي گذشت و تو بي خبري
خیام
یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم
در میان لاله و گل آشیانی داشتم
گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار
پای آن سرو روان اشک روانی داشتم
رهی معیری
مردان رهش میل به هستی نکنند***خود بینی و خویشتن پرستی نکنند
آنجا که مجردان حق می نوشتنــــد***خم خانه تهی کنند و مستی نکنند
ابو السعید ابو الخیر
دلا راهت پر از خار و خسک بی
گذرگاه تو بر اوج فلک بــی
شب تار و بیابان دور منــزل
خوشا آنکس که بارش کمترک بی
باباطاهر
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست***جان ما سوخـــت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه بر انداز دل و دبن من اســـــــت***تا در آغوش که میخسبد و همجانه کیست
حافظ
iman_abi
03-09-2009, 15:15
تا سخن آوازه دل در نداد
جان تن آزاده به گل در نداد
چون قلم آمد شدن آغاز کرد
چشم جهان را به سخن باز کرد
نظامی گنجوی
دل از من برد و روی از من نهان کرد***خدا را با که این بـــازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جـــــــــان بود***خیالش لطف های بی کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشـــــــم***که با ما نرگس او ســرگران کرد
حافظ
iman_abi
03-09-2009, 15:42
دیو با مردم در نیامیزد، مترس
بل بترس از مردمان دیوسار
هر که دد یا مردم بد پرورد
دیر و زود از جان برآرندش دمار
سعدی
رندان سلامت می کنند ،جان را غلامت می کنند***مستی ز جامت می کنند ،مستان سلامت می کنند
غوغای روحانی نگر ،سیــــــــــــلاب طوفانی نگر***خورشید ربانی نگر ، مستـــــــــان سلامت می کنند
افسون مرا گوید کسی ، توبه ز من جوید کــسی***بی پا چو مــــن پوید کسی ، مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آرزو ، آن پرده را بــــــــــــــــــــردار ز او***من کـس نمی دانم جز او ، مستان سلامت می کنند
ای ابر خوش باران بیا ، وی مستی یــــــــاران بیا***وی شــــــــــاه طراران بیا ، مستان سلامت می کنند
آن دام آدم را بگو ، وان جام عالم را بــــــــــــــگو***وان یار و هــــــمدم را بگو ، مستان سلامت می کنند
مولانا
دلی چون مو بغم اندوته ای نی
زری چون جان مو در بوته ای نی
شبم از روز و روز از شو بتـر بی
دل آشفتـــه ام زیــر و ز بــر بی
باباطاهر
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب***کز هر زبــــــان که میشنوم نامکرر است
دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت***امروز تا چه گوید و بازش چه در سر است
حافظ
iman_abi
03-09-2009, 23:38
تقویم عمر ماست جهان، هر چه می کنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی زدهر چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک غلط و اشتباه نیست
پروین اعتصامی
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
صائب تبریزی
iman_abi
04-09-2009, 02:29
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
هاتف اصفهانی
نگار تازه خیز ما کجایی
بچشمان سرمه ریز ما کجایی
نفس بر سینه ی طاهر رسیده
دم رفتن عزیز ما کجایی
باباطاهر
timsar jackson
04-09-2009, 10:52
یکی را دست حسرت بر بنا گوش
یکی با آنکه میخواهد در آغوش
سعدی
شب رو که شبت راهبر اسرار است***زیرا که نهان ز دیده ی اغیار است
دل عشق آلود و دیده ها خــواب آلود***تا صبـــح جمال یار ما را کار است
مولانا
توی ده شلمرود
فلفلی مرغش تک بود
یه ده بود و یه فلفلی
یه مرغ زرد و کاکلی
(زنده یاد منوچهر احترامی)
:31:
ته که خورشید اوج و دلربایی
چنین بیرحم و سنگین دل چرایی
به اول آنهمه مهر و محبت
به آخر راه و رسم بی وفایی
باباطاهر
یاد باد آن که سر کــوی توام منـــــــــزل بود***دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک***بر زبان بود مرا آنچه تو را در دل بـــــــود
حافظ
دهقان به سحرگاهان کز خانه بيايد
نه هيچ بيارامد و نه هيچ بپايد
نزديک رز آيد، در رز را بگشايد
تا دختر رز را چه به کارست و چه بايد
يک دختر دوشيزه بدو رخ نمايد
الا همه آبستن و الا همه بيمار
منوچهری
رنجبر بودن، ولی در کشتزار خویشتن
وقت حاصل خرمن خود را بدامان داشتن
روز را با کشت و زرع و شخم آوردن بشب
شامگاهان در تنور خویشتن نان داشتن
پروین اعتصامی
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد***ای بســـــا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شــدی***شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
حافظ
دنیا که از او دل اسیران ریش است
پامال غمش، توانگر و درویش است
نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ
نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است
شیخ بهائی
تيره زلفا بادهي روشن کجاست
دير وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مريز
خاک مرد آتشين جوشن کجاست؟
خاقانی
تا پا کشند بیجگران از طریق عشق
از کعبه غیر خار معیلان پدید نیست
بند خاموشی از دهن من گرفته اند
در عالمی که هیچ زبان دان پدید نیست
صائب تبریزی
تجلی گه خود کرد خدا دیـــــده ما را***در این دیده در آیید و ببینیــــد خدا را
خدا در دل سودا زدگان است بجویید***مجوییــــــد زمین را و مپویید سما را
نمیدونم از کیه
از آن، زمانه بما ایستادگی آموخت
که تا ز پای نیفتیم، تا که پا و سریست
یکی نظر به گل افکند و دیگری بگیاه
ز خوب و ز شب چه منظور، هر که را نظریست
پروین اعتصامی
تا نفس را راست کردم، ريخت اوراق حواس
دست تا ابر دست سودم، نوبهار از دست رفت
پي به عيب خود نبردم تا بصيرت داشتم
خويش را نشناختم، آيينهدار از دست رفت
صائب تبریزی
تا بود در عشق آن دلبر گرفتاری مرا
کی بود ممکن که باشد خویشتنداری مرا
سود کی دارد به طراری نمودن زاهدی
چون ز من بربود آن دلبر به طراری مرا
انوری
اگر تو فارغي از حال دوستان يارا
فراغت از تو ميسر نميشود ما را
تو را در آينه ديدن جمال طلعت خويش
بيان کند که چه بودست ناشکيبا را
سعدی
از بس که بر تو خم شدم و چشم دوختم
کم نور گشت دیدهام و قامتم خمید
ابر آمد و گرفت سر کلبهی مرا
بر من گریست زار که فصل شتا رسید
پروین اعتصامی
دلی دیرم چو مو دیوانه و دنگ***زده آییـــــــــــــــنه هر نام بر سنگ
بمو واجند که بی نام و ننـگی***هر آن یارش تویی چه نام و چه ننگ
باباطاهر
گل بيخار ميسر نشود در بستان
گل بيخار جهان مردم نيکو سيرند
سعديا مرد نکونام نميرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکويي نبرند
سعدی
دوستمان شعرشون رو نمی دونم چرا عوض کردند!!؟
دیر تر از من فرستادند واسه همین...
در کعبه اگر دل سوی غیرست ترا
طاعت همه فسق و کعبه دیرست ترا
ور دل به خدا و ساکن میکدهای
می نوش که عاقبت بخیرست ترا
ابو سعید ابوالخیر
اي به يادت تازه جان عاشقان!
ز آب لطفت تر، زبان عاشقان!
از تو بر عالم فتاده سايهاي
خوبرويان را شده سرمايهاي
جامی
یک جای وصله در همهی جامهام نماید
زین روی وصله کردم، از آن رو ز هم درید
دیروز خواستم چو بسوزن کنم نخی
لرزید بند دستم و چشمم دگر ندید
پروین اعتصامی
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نياز نيم شبي دفع صد بلا بکند
عتاب يار پري چهره عاشقانه بکش
که يک کرشمه تلافي صد جفا بکند
حافظ
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست
درد کشیدن به امید دوا
سعدی
آن یار کزو خانه ی ما جای پـــــــــری بود***سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش***بیچاره ندانـــــست که یارش سفری بود
حافظ
در آينه چون بينم نقش تو به گفت آرم
آيينه نخواهد دم اي واي ز گفتارم
در آب تو را بينم در آب زنم دستي
هم تيره شود آبم هم تيره شود کارم
مولانا
مست تمام آمده است بر در من نیم شب
آن بت خورشید روی و آن مه یاقوت لب
کوفت به آواز نرم حلقهی در کای غلام
گفتم کاین وقت کیست بر در ما ای عجب
خاقانی
بانگ سحر برآمد، درويش را خبر شد
رطلي گرانش در ده، تا بيخبر بباشد
ساقي بيار جامي، مطرب بگوي چيزي
لب بر دهان ني نه، تا نيشکر بباشد
سعدی
در گلستان هنر چون نخل بودن بارور
عار از ناچیزی سرو و صنوبر داشتن
از مس دل ساختن با دست دانش زر ناب
علم و جان را کیمیاگر داشتن
پروین اعتصامی
نکشد دل به جز آن سرو قدم جاي دگر
بي تو گلخن بنمايد به نظر گلزارم
نرود رشحه بجز آن سر کو جاي دگر
گر دو روزي بروم جاي دگر ناچارم
هاتف
مده ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم
تو میان ما ندانی، که چه می رود نهانی
دل دردمند سعدی، زمحبت تو خون شد
نه به وصل میرسانی، نه به قتل می رهانی
سعدی
يا جواب من بگو يا داد ده
يا مرا ز اسباب شادي ياد ده
اي دريغا نور ظلمتسوز من
اي دريغا صبح روز افروز من
مولوی
نه گفتی کان حوادث را چه نامست
نه راه لانه دانستی کدامست
نه چون هر شب حدیث آب و دانی
نه از خواب خوشی نام و نشانی
پروین اعتصامی
يا تلخ مکن کام من از زهر تغافل
يا آن که بيار از لب شيرين شکري چند
اکنون که تر و خشک جهان قسمت برق است
آن به که فراهم نکني خشک و تري چند
فروغی بسطامی
دل مو بیتو زار و بی قراره
بجز آزار مو کاری نداره
بوره بلبل بنالیم از سر سوز
بوره آه سحر از مو بیاموز
باباطاهر
زبان از شکايت بر دوست بستم
ز بس يافتم لذت بيزباني
نشان خواهي از وي، ز خود بينشان شو
که من زو نشان جستم از بينشاني
فروغی بسطامی
یاری اندر کس نمی بینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
حافظ
در اين ظلمتسرا تا کي به بوي دوست بنشينم
گهي انگشت بر دندان، گهي سر بر سر زانو
بيا اي طاير دولت، بياور مژدهي وصلی
عسي الايام ان يرجعن قوما کالذي کانوا
حافظ
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم
ما خود نمی رویم دوان در قفای کس
آن می برد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چنان فتاده اند که ما صید لاغریم
ســـعدی
iman_abi
04-09-2009, 22:08
من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه
صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس زا هشیار نمی بینم
هر یک بدتر از دیگر سرگشته و دیوانه
مولوی
هزار دفتر معني، بما سپرد فلک
تمام را بدريديم، بهر يک عنوان
خرد گشود چو مکتب، شديم ما کودن
هنر چو کرد تجلي، شديم ما پنهان
پروین اعتصامی
iman_abi
05-09-2009, 05:10
ندانم ز مرغان چرا مرغ شــــــــب *** ز هستی نشانی جز آواش نیست
بنالد به بستان شـــــــــــــبان دراز *** تو گویی که امید فرداش نیست...
به گمنامی اندر زید وز جـــــــــهان *** جز آزاده ماندن تمناش نیست
من و مرغ سحر را گر این آرزوست *** کسی را به ما جای پرخاش نیست
ملک الشعرای بهار
تا نگویند زیر چرخ کبود
دلی از جور آسمان آسود
تا نجویند خاطری آرام
زیر این طاق لاجوردی فام
نمی دونم شاعرش کیه.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هفته چهارم از پست 537 شروع تا پست 877
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
طبق قوانین موجود در پست 1 :
کاربر فعال : دل تنگم
کاربـر برتر : t.s.m.t
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هفته پنجم از پست 878 آغاز شده است .
----------------------------
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] اطلاعات کامل مربوط به تمام هفته ها را در پست دوم ببینید.
مسلمانان مرا وقتی دلی بــــود***که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو میافتادم از غــم***به تدبیـــــــرش امید ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین***که استظهـــــار هر اهل دلی بود
ز من ضایع شد اندر کوی جانـــان***چه دامنگیر یا رب مـــــــنزلی بود
حافظ
در رخ لیلی نمودم خویش را
سوختم مجنون خام اندیش را
من همان عشقم که در فرهاد بود
او نمی دانست و خود را می ستود
ه.الف. سایه
کسی از بین دوستان هست که بدونه مصرع دوم این بیت چیه؟ (اگه شعر کاملش رو هم بلدید بنویسید ممنون می شم)
در غریبی هیچ کس مسکین تر از مهتاب نیست .....
یه سرچ تو گوگل جواب میده :
در غریبی هیچکس مسکین تر از مهتاب نیست***خانه بر دوش است و از نورش جهانی روشن است
ت بدین
ترسم این قوم که بر دردکشان می خندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
حافظ
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست***وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاســــــت***و افغان ز نظر بـــــازان برخاست چو او بنشست
حافظ
تو آری روز روشن را شب از پی
شده کون و مکان از قدرتت حی
حقیقت بشنو از طاهر که گردید
بیک کن خلقت هر دو جهان طی
باباطاهر
تکراری بود!
----------------
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین***در یکتـــــــای که و گوهر یکدانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بــــــی تو***زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
حافظ
ببخشید.
تو گنجی سر بمهری نابسوده
بد و نیک جهان نا آزموده
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رای و تدبیر
نظامی
اختیار دارین !
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم***که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوسـت***به هوای ســــر کویش پر بالی بزنم
مولانا
می سوزم از اشتیاقت در آتشم از فراقت
کانون من سینه من سودای من آذر من
اول دلم را صفا داد آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
صفای اصفهانی
نمیخورید زمانی غم وفـــــــــــــاداران***ز بی وفایی دور زمـــــانه یاد آرید
به وجه مرحمت ای ساکنان صدر جلال***ز روی حافظ و این آستانه یاد آرید
حافظ
دیر گاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
سهراب سپهری
تکیه بر تقوا و دانش در طریقت کافریست***راهرو گر صـــــد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظر بازی حــرام***هر که روی نازنین و جعد سنبل بایدش
حافظ
شب ایستاده است
خیره نگاه او
بر چارچوب پنجره من
سر تا به پای پرسش اما
اندیشناک مانده و خاموش
شاید از هیچ سو جواب نیاید
سهراب سپهری
در این راهم چو گوی انداختـــــستند***تو گویی بهــر راهم ساختستند
چه راه است آنکه او را منزلی نیست***خلائق رهرواندو واصلی نیست
خیام
تو کاندر لب نمک پیوسته داری
به مهمان بر چرا در بسته داری
در بگشای کاخر پادشاهم
به پای خویشتن عذر تو خواهم
بیاید با منت دمساز گشتن
ترا نادیده نتوان باز گشتن
نظامی
iman_abi
05-09-2009, 21:42
ندارم راه فکر روشنایی
ز لطفت پرتوی دارم گدایی
اگر لطف تو نبود پرتو انداز
کجا فکر و کجا گنجینه راز
وحشی بافقی
زان کوزه می که نیست در وی ضرر***پر کن قدحی بخور به من ده دگری
زان پیشتر ای صنم که در رهـگذری***خاک من و تو کــوزه کند کوزه گری
خیام
iman_abi
05-09-2009, 22:52
یکی حلقه کعبه دارد به دســــــــــــت *** یکی در خراباتی افتاده مست
گر آنرا بخواند، که نگــــــــــــــــذاردش *** ور این را براند که باز آردش
نه مستظهر است آن به اعمال خویش *** نه این را در توبه بسته است پیش
بوستان سعدی
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست***جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیـــــافت***بوستــان سمن و سرو گل و شمشادت
حافظ
music6808
05-09-2009, 23:27
تو همچون صبحي و من شمع خلوت سحرم
تبسمي كن و جان بين كه چون ، همي سپرم
چنين كه در دل من داغ زلف سركش تست
بنفشه زار شود تربتم ، چو در گذرم
حضرت حافظ
مو که مست از می انگور باشم***چرا از نازنینـــــم دور باشم
مو که از آتشت گرمی نویـــــنم***چرا از دود محنت کور باشم
باباطاهر
مگذار مرا به ناز اگر چند
خوب آید ناز نازنین را
منمای همه جفا گه مهر
چیزی بگذار روز کین را
انوری
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور
آن قدر بگذار تا منهم دلي پيدا کنم
خاک پاي آن پري کز خون مردم بهتر است
چون من از نامردمي در چشم خون مالا کنم
محتشم کاشانی
iman_abi
06-09-2009, 01:50
من چو خود را زنده در عمری دراز
پی نبردم مرده کی یابی تو باز؟
من چنان رفتم که در وقت گذر
یک سر مویم نبود از خود خبر
عطار
روزی به مبارکی و شادی
بودم به نشاط کیقبادی
ابروی هلالیم گشاده
دیوان نظامیم نهاده
نظامی گنجوی
eblis_boy1386
06-09-2009, 14:40
هم از الطاف همايون تو خواهم يارب***در بلاياي تو توفيقه رضا و تسليم
نقص در معرفت ماست نگارا، ور نه^^نيست بي مصلحتي حکم خداوند حکيم
شهريار
مکش ز دست من آن ساعد نگارین را
که خون ز دست تو بسیار در دل است مرا
شود ز آیه ی رحمت گناهکار دلیر
نظر به سبز خطان زهر قاتل است مرا
صائب تبریزی
eblis_boy1386
06-09-2009, 15:24
اي کم شده وفاي تو اين نيز بگذرد^^و ا فزون شده جفاي تو اين نيز بگذرد
زين بيش نيک بود به من بنده راي تو^^گر بد شدست راي تو اين نيز بگذرد :42:
سنايي غزنوي
دل به پروازهای روحانی
گوش بر رازهای پنهانی
زن مگویاش! که در کشاکش درد
یک سر موی او به از صد مرد!
مرد و زن مست نقش پیکر خاک
جان روشن بود از اینها پاک
کردگارا ، مرا ز من برهان!
وز غم مرد و فکر زن، برهان
عبدالرحمان جامی
eblis_boy1386
06-09-2009, 16:37
ندا برداشته دارنده بار^^که هر صف زير خود بينند زنهار
توانگر چون سوي درويش ديدي^^شمار شکر بر خود بيش ديدي
نظامي
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت***باز آید و برهــــــــــــاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفر کرده بیاریـــــــــد***تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
حافظ
تختهی مشق نقشها کرده است
همچو آیینه، لوح ساده مرا
هر قدر بیش باده مینوشم
میشود تشنگی زیاده مرا
صائب تبریزی
iman_abi
06-09-2009, 17:57
آخر کار شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هاتف اصفهانی
نيامد همي ز اسمان هيچ نم
همي برکشيدند نان با درم
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
به روي اندر آورده روي سپاه
فردوسی
tirdad_60
06-09-2009, 20:31
هرآنکس که در جانش بغض علیست
ازو زارتر در جهان زار کیست
نگر تا نداری به بازی جهان
نه برگردی از نیک پی همرهان
همه نیکی ات باید اغاز کرد
چو با نیکنامان بوی همنورد
فردوسی
دلي دارم که از تنگي درو جز غم نميگنجد
غمي دارم ز دلتنگي که در عالم نميگنجد
چو گرد آيد جهاني غم به دل گنجد سريست اين
که در جائي به اين تنگي متاع کم نميگنجد
محتشم کاشانی
در درگه خلق بندگی مارا کشت
از بهر دونان دوندگی مارا کشت
گه منت روزگار ، گـه منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی مارا کشت
حکیم سید ابوالقاسم نباتی قره جه داغی
تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است
همواره مرا کوي خرابات مقام است
از ننگ چه گويي که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسي که مرا ننگ ز نام است
حافظ
تویی کز تو کس را نباشد گزیر
در افتادگیها تویی دستگیر
ندارم ز کس دستگیری هوس
ز دست تو میآید این کار و بس!
جامی
ساز در دست تو سوز دل من ميگويد
من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سينهي من مينالد
بلبل ساز ترا ديده همآواز امشب
شهریار
بدانها گفت مجنون از سر خشم
كه از ليلی نگردانم به سر چشم.
اگر با ديگرانش بود ميلی
چرا جام مرا بشكست ليلی
نظامی
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض
پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت
در نميگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
حافظ
ترا زین شاخ آنکو داد باری
مرا آموخت شوق انتظاری
بهر گامی که پوئی کامجوئیست
نهفته، هر دلی را آرزوئیست
پروین اعتصامی
تو بگريزي از پيش يک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بين که از پاي تا سر بسوخت
سعدی
تا دل مسکین من در کار تست
آرزوی جان من دیدار تست
جان و دل در کار تو کردم فدا
کار من این بود دیگر کار تست
با تو نتوان کرد دست اندر کمر
هرچه خواهی کن که دولت یار تست
دل ترا دادم وگر جان بایدت
هم فدای لعل شکربار تست
انوری
تا نيازارد تو را هر چشم بد
از براي آن بيازردم تو را
رو جوانمردي کن و رحمت فشان
من به رحمت بس جوانمردم تو را
مولانا
این درد که من دارم ، هر روز فـــــزون بـــــــــــادا
این دل که بما دادی ، بگذار که خـــــــــــــون بادا
با عشق نسازد عقل ، از من بشـــــــــنو این نقل
امروز بر آورد قد ، فـــــــــردات چـــــــــــو نون بادا
نباتی
اي شير سرافراز زبردست خدا
اي تير شهاب ثاقب شست خدا
آزادم کن ز دست اين بيدستان
دست من و دامن تو اي دست خدا
ابوسعید ابوالخیر
ای شانه او گیسوی پریشانه دولاشما
جان رشته سی وار اوردا چئکیل یانه دولاشما
ای زلف سیه دایره ی خالیده دورما
کافر بالاسی نقطه ی ایمانه دولاشما
صراف تبریزی
اي تماشاي رخت داروي بيماري عشق
خبرت نيست که در کوي تو بيماري هست
هر کجا دل شدهاي بر سر کويت بينم
گويم المنةلله که مرا ياري هست
سیف فرغانی
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل
هر جا گذشت جلوهی جانانهی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو
مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
بهجت تبریزی
در دلم بنشستهاي بيرون ميا
ني برون آي از دلم در خون ميا
چون ز دل بيرون نميآيي دمي
هر زمان در ديده ديگرگون ميا
عطار
ای نفس خرم باد صبا
از بر یار آمدهای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح
مرغ سلیمان چه خبر از سبا
سعدی
اي تير غمت رسيده بر دل
پيکان تو در جگر شکسته
بي لطف تو کي درست گردد؟
جانا دل من به سر شکسته
فخرالدین عراقی
هر نفس آواز عشق میرسد از چپ و راست,
ما به فلک میرویم عزم تماشا که راست.
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم,
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
تاکي به تمناي وصال تو يگانه
اشکم شود،از هر مژه چون سيل روانه
خواهد به سر آيد، شب هجران تو يا نه؟
اي تير غمت را دل عشاق نشانه
جمعي به تو مشغول و تو غايب ز ميانه
شیخ بهایی
هر دم دیلرم چاره اجلدن غم هیجره
گئلمز کی نه حاصیل
قالدیم بئله بو دردیله بی مونس و غمخوار
بی یار ومددکار
ای عشق دؤشن عاشق بیچاره یقین بیل
کیم دادا یئتن یوخ
من ائیلمه دیم دوغروسو آللاهیما ایقرار
خوشدور منه زؤنّار
نباتی
رفتم که حلقه زنم پنهان ز چشم رقيب
آمد رقيب و سبک در ره گرفت مرا
گفتا به حضرت ما گر حاجت است بگو
گفتم که هست بلي اما اليک فلا
خاقانی
از در صلح آمدهای یا خلاف
با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست
بگذری ای پیک نسیم صبا
سعدی
آن به که چون مني نرسد در وصال دوست
تا ضعف خويش حمل کند بر کمال دوست
رشک آيدم ز مردمک ديده بارها
کاين شوخ ديده چند ببيند جمال دوست
سعدی
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخر***کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
از بن هر مژه ام آب روان اســت بــیا***اگرت میــل لب جوی و تماشا باشد
حافظ
iman_abi
07-09-2009, 15:37
در دست منت همیشه دامـــــــن بادا ***** وانجا که تو را پای سر من بادا
بر گم نبود که کسی تو را دارد دوست ***** ای دوست همه جهانت دشمن بادا
سنایی غزنوی
از آن دم گشت پیدا هر دو عالم
وز آن دم شد هویدا جان آدم
در آدم شد پدید این عقل و تمییز
که تا دانست از آن اصل همه چیز
شیخ شبستری
iman_abi
07-09-2009, 16:32
زیر خاک اندرونت باید خفت
گرچه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
رودکی
تاج به سر نه زرینتاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشندهی بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
جامی
iman_abi
07-09-2009, 16:43
هر کجا تو با منی من خوشدلم
گر بود در قعر گوری منزلم
خوشتر از هر دو جهان آنجا بود
که مرا با تو سر و سودا بود
مولوی
دل آرا ما نگارا چون تو هستی
همه چیزی که باید هست ما را
شراب عشق روی خرمت کرد
بسان نرگس تو مست ما را
سنایی
iman_abi
07-09-2009, 16:56
از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند
هاتف اصفهانی
tirdad_60
07-09-2009, 18:28
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه بدست من و تست
آنچه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
حافظ
منع مهر غير نتوان کرد يار خويش را
هر که باشد، دوست دارد دوستار خويش را
هر نگاهي از پي کاريست بر حال کسي
عشق ميداند نکو آداب کار خويش را
وحشی بافقی
الهی ار بواجم ور نواجـم***ته دانی حاجتم را مـــو چه واجم
اگر بنوازیم حاجن روا بی***وگر محروم سازی مو چه ساجم
باباطاهر
ما فرش بزرگي به جهان باز کشيديم
صد گونه شراب از کف اقبال چشيديم
آن جاي که ابرار نشستند نشستيم
وان راه که احرار گزيدند گزيديم
سنایی غزنوی
منی ئؤلمؤش بیلیب غمه غرق اولان
آغلایان دوستلارا چاتدیران خبر
ائله بیلمه سینلر ئؤلمؤشم آرتیق
هدر دیر غصّه لر،هدر دیر غملر
شهاب الدین سهروردی
روشنتر است دم به دم انوار کاينات
از نور بينهايت روح منورم
روشنتر از وجود تجلي ذات حق
بنموده آنچه بود و بود جمله يکسرم
فخرالدین عراقی
مئی حبابی گیبی مئیخانه ده بیر ائو توتوبان
عقد انگور گیبی بیر آرایا باش چاتوبان
آلسالار دین ایله دؤنیانی،شرابه ساتوبان
مست و مدهوش و خراباتی و بی باک اولالیم
مولانا فضولی
من بقول دشمنان هرگز نگيرم ترک دوست
کز نکورويان اگر بد در وجود آيد نکوست
گر عرب را گفتگوئي هست با ما در ميان
حال ليلي گو که مجنون همچنان در جستجوست
خواجوی کرمانی
تا نهادیم از سر در یوزه در کویت قدم
هر زمان از فضل حق ما را عطایی دیگر است
گر چه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سر کوی تو جایی دیگر است
نسیمی
توبه از مِي به چه تدبير توانم کردن؟
من عاجز چه به تقدير توانم کردن؟
رخنه در ملک وجودم ز قفس بيشترست
به کفي خاک چه تعمير توانم کردن؟
صائب تبریزی
نئجه بیر وسوسه ی عقل ایله غمناک اولالیم
گلین آلایش غمدن چیخالیم پاک اولالیم
نشئه ی می بولالیم،قابل ادراک اولالیم
مست و مدهوش و خراباتی و بی باک اولالیم
مولانا فضولی
مي بر کف من نه که طرب را سبب اينست
آرام من و مونس من روز و شب اينست
ترياق بزرگست و شفاي همه غم ها
نزديک خردمندان مي را لقب اينست
منوچهری
تا نسوزد دلت از داغ عزیزان چمن
در بهاران سر خود در ته پر باید داشت
دو سه روزی که در این سبز چمن مهمانی
همچو نرگس به ته پای نظر باید داشت
صائب تبریزی
تو اي وحشي غزال و هر قدم از من رميدنها
من و اين دشت بيپايان و بيحاصل دويدنها
تو و يک وعده و فارغ ز من هر شب به خواب خوش
من و شبها و درد انتظار و دل طپيدنها
هاتف
ای جمالین کاف،ها،یا،عین،صاد
معنی ی یس ساچیندا مستفاد!
قددی من طوبی ایا حوری نژاد!
سجده ی وجهینده معراجُ العباد
نسیمی
در اين مشهد يکي شد جمع و افراد
چو واحد ساري اندر عين اعداد
تو آن جمعي که عين وحدت آمد
تو آن واحد که عين کثرت آمد
شیخ محمود شبستری
دور پؤفله اوجاغی،بو اودون یاشدیر،آلیشماز
ئوز باشینا یانماز
مین داغی اگر بیر نفسه جانیما قویسا
بیر اوف دئمرم من
آمما اونو گؤر بیر جه منی یانینا قویماز
بیر بوسه ی قییماز
فالدی داخی چؤن محشره بو حسرت دیدار
ای یار وفادار!
حکیم نباتی
رسم تو رهنماي رسم ملوک
خوي تو دلگشاي خوي کرام
روز نوروز و روزگار بهار
فرخت باد و خرم و پدرام
فرخی سیستانی
من سیزی گؤرؤرم ئؤزؤمده هر واخت
منیم ئؤزؤمسؤنؤز هامی سراسر
هامیمیز أؤچؤندؤر خئییر اولانلار
هامئیا زیاندیر یؤز وئره سه شر
شهاب الدین سهروردی
روشن از پرتو رويت نظري نيست که نيست
منت خاک درت بر بصري نيست که نيست
ناظر روي تو صاحب نظرانند آری
سر گيسوي تو در هيچ سري نيست که نيست
حافظ
تیر دلدوز تو نازم که بدان سخت دلی
مانده درسینه تنگ از پی دلداری دل
زخم هر تیر که در سینه دهان بگشاید
زیر لب خنده نماید به گرفتاری دل
صراف تبریزی
لعل او بازار جان خواهد شکست
خندهي او مهر کان خواهد شکست
عابدان را پرده اين خواهد دريد
زاهدان را توبه آن خواهد شکست
خاقانی
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
در سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
حافظ
اي دل از اين خيال سازي چند
به خيالي خيال بازي چند
از سر اين خيال درگذرم
دور به ز اين خيال ها نظرم
نظامی گنجوی
مین تیر طعنه دگدی منه زنده ام هنوز
بیر تیریله اوتانمادی جان وئردی اشکبوس
صراف نقد شعر داخی خرجه گئتمیری
مین بیتدین مقدم اولوب ایندی بیر فلوس
صراف تبریزی
سوز دل عشاق ز پروانه بپرسيد
کز شمع فروزنده مهياي گداز است
تشويش جزا با همه تقصير نداريم
چون خواجهي بخشندهي ما بندهنواز است
فروغی بسطامی
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
حافظ
اي خوشا نفسي که شد در جستجو
بس تفحص کرد حق را کو به کو
در همه حالات، حق منظور داشت
حق ورا دانست، ناحق را گذاشت
شیخ بهایی
تیر باران فکن، از قوس قزح
از صفا باده ده، از لاله قدح
پردهی عصمت گل پیرهنان
حلهی رحمت خونین کفنان
جامی
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
شهریار
اي دوست ايسته ديم ائيلهييم بخش كونلومـو
ائتديـم حيا كی زيره نی كرمانه گؤندهريم
ای خـواجـه مصلـحت ائلـه الله رضـاسيـنا
موره م نه تحفه سؤيله، سليمانه گؤنده ريم
الیاس نظامی گنجوی
محل گرمي جولان بزير سرو بلندش
قيامتست قيامت نشست و خيز سمندش
تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه
دراز دستتر از آرزوي ماست کمندش
محتشم کاشانی
شرمم از روی تو می آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است
هر کسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سرِ ما ز آتش عشقت هوایی دیگر است
نسیمی
تا تار شب و روز چنان نيست کز ايشان
سهم رسن پيسه خورد مار گزيده
خصم تو چو شب باد همه جاي سيهروي
وز حادثه چون صبح دوم جامه دريده
انوری
همّت پیر خرابات بلند افتاده ست
چون سبو دست طلب در ته سر باید داشت
ذکر بی خاطر آگاه نفس سوختن است
پاس تسبیح ز صد راهگذر باید داشت
صائب تبریزی
تا سوختن عشق ز پروانه بديدم
سوداي همه سوختگان خام گرفتم
اي باد سلامي برساني تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسيديم
وقتي دل و جان و خردي همره ما بود
عشق آمد و زيشان همه بيگانه بمانديم
امیر خسرو دهلوی
معناسيی نه دير دوشسم تورپاغينا ذيلت له؟
اؤپسم ده اياغيندان بيـر حاليمه يانمازسان
سوزوئـرميشدينكامهآمـما بونهتئزليكله
بيـرعومورگئـچيبگئـتدی اوزو عدهنی دانمازسان
خاقانی
نميدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن
به دريا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن
شبي بيفکر، اين قطعه بگفتم در ثناي تو
وليکن روزها کردم تامل در فرستادن
سیف فرغانی
نرگس شهلاش در سر فتنه ای دارد عجب
کز می حسن این چنین مستی و خواب آورده است
مسکن اهل دل امشب چون چنین شد دلفروز
گر نه زلفش در دل شب آفتاب آورده است
نسیمی
ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست
سعديا تا کي ازين نامه سيه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست
سعدی
تا به ناخواست دهی کاهش ما
هیچ سودی ندهد خواهش ما
گر به ما خواهش تو راست شود
مو به مو بر تن ما خواست شود
جامی
دل من تاب و سينه تنگي يافت
جانم از غصه بار سنگي يافت
رخت خود در خرابهاي بردم
زان دل افسردگان بيفسردم
اوحدی مراغه ای
مغکده دید که من رد شدهی کعبه شدم
کرد لابه که ز من مگذر و مگذار مرا
سوخته بید منم زنگ زدای می خام
ساقی میکده به داند مقدار مرا
خاقانی
امشب از شبهاي تنهايي است رحمي کن بيا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سوداي من
همچو ناي انبان در اين شب من از آن خالي شدم
تا خوش و صافي برآيد نالهها و واي من
مولانا
نوک قلم صنع تودر مبدا فطرت
انگیخته برصفحهی کن صورت اشیا
سجاده نشینان نه ایوان فلک را
حکم تو فروزنده قنادیل زوایا
خواجوی کرمانی
آه و فرياد که از چشم حسود مه چرخ
در لحد ماه کمان ابروي من منزل کرد
نزدي شاه رخ و فوت شد امکان حافظ
چه کنم بازي ايام مرا غافل کرد
حافظ
دیده را دریا نمودن، مردمک را غوصگر
اشک را مانند مروارید غلطان داشتن
از تکلف دور گشتن، ساده و خوش زیستن
ملک دهقانی خریدن، کار دهقان داشتن
پروین اعتصامی
نيش و نوش جهان که پيش و پسست
دردم و در دم يکي مگسست
نبود در حجاب ظلمت و نور
مهره خر ز مهر عيسي دور
نظامی گنجوی
رندلر بزمینه سر مست سبو تک گیریبن
ذؤوق باغینا گیریب جام گؤلؤنؤ دریبن
مئیه دئرلرسه بها،عقل متاعین وئریبن
مست و مدهوش و خراباتی و بی باک اولالیم
مولانا فضولی
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.