مشاهده نسخه کامل
: مشاعره سنتی
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
7
[
8]
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
82686064
13-10-2009, 23:38
یاری اندرکس نمیبینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
حافظ
eblis_boy1386
13-10-2009, 23:42
دیدی که یار جز سر جور و ستم نداشت^^بشکست عهد وز غم ما هیچ غم نداشت
یا رب مگیرش ار چه دل چون کبوترم^^^افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار^^حاشا که رسم لطف و طریق کرم نداشت
با این همه هر آن که نه خواری کشید از او^^هر جا که رفت هیچ کسش محترم نداشت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تلخی نکند شیرین ذقنـــــــــم *** خالی نکند از می دهنـــم
عریان کندم هر صبحدمـــــــی *** گوید که بیا من جامه کنــم
از ساغر او گیج است ســــرم *** وز دیدن او جان است تنــم
تنگ است بر او هر هفت فلک *** چون می رود او در پیرهنم
مولانا
eblis_boy1386
13-10-2009, 23:55
:40:مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست:40:که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست:40:
:40:من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق:40:چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست:40:
:40:می بده تا دهمت آگهی از سر قضا:40:که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست:40:
:40:کمر کوه کم است از کمر مور این جان:40:اامید از در رحمت مشو ای باده پرست:40:
غزلیات مولوی
MehdiAkhbari
14-10-2009, 11:42
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست
كار ملكست آن كه تدبير و تامل بايدش
با چنين زلف و رخش بادا نظر بازي حرام
هر كه روي ياسمين و جعد سنبل بايدش
نازها زان نرگس مستانه اش بايد كشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و كاكل بايدش
ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش
حافظ
شما مست نگشتید وزان باده نخوردید *** چه دانید چه دانید که ما در چه شکاریم
خیزید مخسپید که هنگام صبوح است *** ستـــــــــــــاره ی روز آمد و آثار بدیدیم
مولانا
MehdiAkhbari
14-10-2009, 12:08
مرا به هيچ بدادي و من هنوز برانم
كه از وجود تو مويي به عالمي نفروشم
به راه باديه رفتن به از نشستن باطل
كه گر وراد نيابم به قدر وسع بكوشم
مطرب مهتاب رو آنچه شنیدی بــــــــــــــــگو *** ما همگان محرمیم آنچه بدیدی بگو
ای شه و سلطان ما ای طربستان مـــــــــــا *** در حرم جان ما بر چه رسیـــدی بگو
نرگس خمار او ای که خدا یــــــــــــــــــــار او *** دوش ز گلزار او هر چه بچیــدی بگو
ای شده از دست من چون دل سرمست من *** ای همه را دیده تو آنچ گزیــدی بگو
می به قدح ریختی فتنه برانگیختــــــــــــــی *** کوی خرابات را تو چه کلـــــیدی بگو
مولانا
MehdiAkhbari
14-10-2009, 13:56
وه كه جدا نمي شود نقش تو از خيال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله ي زير و زار من زار ترست هر زمان
بس كه به هجر مي دهد عشق نو گوشمال من
نور ستارگان سزد روي چو آفتاب تو
دستنماي خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روي تو هر نفسي به هر كسي
مي رسد و نمي رسد نوبت اتصال من
سعدي
نه راي آنکه ز عشق تو روي برتابم
نه جاي آنکه به جوي تو بگذرد آبم
به جستجوي تو جان بر ميان جان بندم
مگر وصال تو را يابم و نمييابم
ز بس که از تو فغان ميکنم به هر محراب
ز سوز سينه چو آتشکده است محرابم
براي بوي وصال تو بندهي بادم
براي پاس خيال تو دشمن خوابم
اگر به جان کنيم حکم برنتابم سر
مکن جفا که جفاي تو برنميتابم
خاقانی
MehdiAkhbari
14-10-2009, 17:10
من مست و تو ديوانه مارا كه برد خانه
صد بار تو را گفتم كم خور دو سه پيمانه
جانا به خرابات آ تا لذت جان بيني
جان را چه خوشي باشد بي صحبت جانانه
مولانا
همچو من وصل تو را هيچ سزاواري هست؟
يا چو من هجر تو را هيچ گرفتاري هست؟
ديدهي دهر به دور تو نديده است به خواب
که چو چشمت به جهان فتنهي بيداري هست
سیف فرغانی
ULU TANRININ ADI İLƏ
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
سرشک،آب بر آتش نمی فشاند مرا
جهانی از پی نظّاره بر سرم شده جمع
نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
اي يار ناگزير که دل در هواي تست
جان نيز اگر قبول کني هم براي تست
غوغاي عارفان و تمناي عاشقان
حرص بهشت نيست که شوق لقاي تست
گر تاج ميدهي غرض ما قبول تو
ور تيغ ميزني طلب ما رضاي تست
سعدی
تهیدستی ندارد برگ ریز نیستی در پی
نگه دار از شبیخون بهاران گلستانم را
ثبات پا کرم کردی،عزیمت هم کرامت کن
گران کردی رکابم را،سبک گردان عنانم را
میرزا محمد علی صائب تبریزی
اي گدايان خرابات خدا يار شماست
چشم انعام مداريد ز انعامي چند
پير ميخانه چه خوش گفت به دُردي کش خويش
که مگو حال دل سوخته با خامي چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظري کن سوي ناکامي چند
حافظ
دلم را کرد از زهر غم افلاک دوران پر
به یک جام شکسته کرد خالی هفت مینا را
ملک را نیست چون خورشید رخسار تو زیبایی
عیان است این،نمی پوشد کسی رخسار زیبا را
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
اي کرده به کام دشمنانم
با يار چنين، چنين کند يار؟
آخر نظري به حال من کن
بنگر که: چگونه بيتوام زار؟
يک بارگيم مکن فراموش
ياد آر ز من شکسته، ياد آر
مولانا
رم آهوی حرم پاس گرانخواب شود
چون به دوش افکنی آن زلف خم اندر خم را
قفس شیر نگشته است نیستان هرگز
عشق آن نیست که برهم نزند عالم را
میرزا محمد علی صائب تبریزی
آه من است در دل شبهاي انتظار
طومار شِکوهاي که به پايان نميرسد
هر چند صبح عيد ز دل زنگ ميبرد
صائب به فيض چاک گريبان نميرسد
صائب تبریزی
دُر سرشک به پای تو ریختیم و خوشیم
که صرف راه تو شد نقد زندگانی ما
شکست بار غمت قد ما،چه سنگدلی!
که هیچ رحم نکردی به ناتوانی ما
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
اي دل ز جفاي يار مینديش
در نه قدم و ز کار مینديش
جويندهي در ز جان نترسد
گل ميطلبي ز خار مینديش
عطار
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نیست آواز درا قافله ی شبنم را
زینت مردم آزاده بود بی برگی
محضر جود بود دست تهی حاتم را
صائب
اي رفيقان، راه ها را بست يار
آهوي لنگيم و او شير شکار
جز که تسليم و رضا کو چارهاي
در کف شير نر ِ خونخوارهاي
مولانا
یادا کی شاعیرین ئؤزؤنده ن قاباق
سؤزؤ قیسمت اولور قارا تورپاغا
بعضاً ده اولور کی دؤنه ن یازدیغی
بو گؤن ئوز الیلن گئدیر اوجاغا
عاصم کفاش اردبیلی
یا اینکه زود تر از شاعر
سخن او قسمت خاک سیاه می شود
گاهی نیز چنان که نوشته ی دیروزش
با دست خودش سپرده می شود به اجاق
الف
82686064
16-10-2009, 00:00
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
حضرت حافظ
اگر ازين فلک تيز رو سکون طلبي
چو خاک بايدت از طوع تن به فرمان داد
و گر برين کره آرميده بانگ زني
به او قرار و سکون تا به حشر نتوان داد
محتشم کاشانی
دل که از نرگس او چشم نگاهی دارد
گر نیابد چه عجب؟بخت سیاهی دارد
جای آن هست که چشم از همه عالم بندد
پاک چشمی که نظر بر رخ ماهی دارد
فضولی
دل برفت و خانه بر غم شد فراخ
کاندوه او جاي بر دل تنگ داشت
بي غم او مرده کش باشد چو نعش
قطب گردوني که هفت اورنگ داشت
هم ز دست او قفا خوردم چو چنگ
گر چه بر زانوم همچون چنگ داشت
صد نوا شد پردهي افغان من
ارغنون عشقش اين آهنگ داشت
سیف فرغانی
تخلص چئکنده تپه دالیجان
گرک داغ قوزاسین شاعیرین الی
یوخسا مثلینی آتالار دئییب
کچلین آدین قویارلار زلفعلی
عاصم
يک امروز است ما را نقد ايام
بر او هم اعتمادي نيست تا شام
بيا تا يک دهن پر خنده داريم
به مي جان و جهان را زنده داريم
به ترک خواب ميبايد شبي گفت
که زير خاک ميبايد بسي خفت
نظامی گنجوی
ترک کار عاشقی باید گرفتن بعد از این
چند سرگردانی ِ این کار می باید کشید؟
گر میسر هم شود عشاق را دیدار یار
انتظار وعده ی دیدار می باید کشید
فضولی
tirdad_60
16-10-2009, 00:29
دشمن به غلط گفت من فلسفيم
ايزد داند که آنچه او گفت نيم
ليکن چو در اين غم آشيان آمدهام
آخر کم از آنکه من بدانم که کيم
خیام
ملر آهو کیمین بالا دالیجان
قاچدی آیاق یالین او یازیق آنا
مکتبه یئتیش جک گؤردر بالاسی
بیر سؤرؤ قوزیلان یاتیب یان یانا
عاصم
همچون آهوی رم کرده به دنبال بره اش
دوید پا برهنه آن بیچاره مادر
به هنگام رسیدن به مکتب دید فرزندش
با صدها بچه خوابیده زیر آوار ها
اي در بر رقيب چو جان مانده تا به کي
جان هزار دل شده در يک بدن بود
من سينهچاک و پيش تو بي درد در حساب
آن چاک هاي سينه که در پيرهن بود
تا غير خاص خويش نداند حديث او
راضي شدم که با همهکس در سخن بود
اوقات اگر چنين گذرد محتشم مدام
مردن هزار بار به از زيستن بود
محتشم کاشانی
دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی
بی وجه نیست اینکه ندارد قرار شمع
سرگرم آفتاب وَشان است،زین سبب
دارد همیشه گریه ی بی اختیار شمع
فضولی
halflife g
16-10-2009, 00:47
در تاب تو به چندان سوخت همچو عود
مي ده كه عمر در سوداي خام رفت
مستم كه آنچنان كه ندانم ز بيخودي
در عرصه خيال كه آمد كدام رفت
حضرت حافظ
halflife g
16-10-2009, 00:48
اي بابا مثه اينكه همزمان فرستاديم مشكلي نيس من با "ع" ادامه ميدم چون شما زودتر فرستادي:
عاشق روي جواني خوش نو خاسته ام
و ز خدا دولت اينغم به دعا خواسته ام
عاشق و رند و نظر بازم و مي گويم فاش
تا بداني كه به چندين هنر آراسته ام
حافظ
من از روز ازل طاهر بزادم
ازين رو نام بابا طاهرستم
بتا تا زار چون تو دلبرستم
به تن عود و به سينه مجمرستم
بابا طاهر
مین لکه ده دگسه گؤزگؤیه آنجاق
لکه نین گؤزگؤیلن نسبتی اولماز
قیزیل بیر کاسایا داش توخونسادا
داش قیزیل سیندیریب قیمته دولماز
عاصم
هزاران لکه بر آئینه وارد شود
لکه را نتوان با آئینه نسبتی یابد
بر کاسه ای طلائی ،سنگی خورد
سنگ پیاله بشکسته و خود بها نیابد
ز عشق ناتمام ما، جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت، روي زيبا را
من از آن حُسن روزافزون که يوسف داشت، دانستم
که عشق از پرده ی عصمت برون آرد زليخا را
حافظ
آئین وفا ز ماهرویان مطلب
آسودگی از عربده جویان مطلب
رسم بدی از بدان طمع دار ولی
آثار نکویی ز نکویان مطلب
فضولی
باز با ديگري همين گويد
کاين جهان بيتو بر دلم قفسي ست
هم چو زنبور در به در پويان
هر کجا طعمهاي بود مگسي ست
همه دعوي و فارغ از معني
راستگويي ميان تهي جرسي ست
سعدی
تا گرفتارینام آزاد اولا بیلمم غمدن
هیچ کیم اولماسین ای سرو!گرفتار سنا
لعلِ تابین هوسی باغریمی قان ائیله دیگین
آه کیم،قانلی یاشیم ائتمه دی اظهار سنا
فضولی
آستين بر روي و نقشي در ميان افکندهاي
خويشتن پنهان و شوري در جهان افکندهاي
همچنان در غنچه و آشوب استيلاي عشق
در نهاد بلبل فريادخوان افکندهاي
سعدی
یئنی دن سوکه نیر چلیگه قوجا
اؤره کده نیسگیلی داغلاردان اوجا
گئدیر خاطره لر یاتان بوقچانی
یئنی دن اییله سین قوجا دویونجا
عاصم
دوباره آویزان بر عصا،پیر زن
در دلش دردی از کوه ها بلندتر
می رود تا بقچه ی خاطره هایش را
از نو بو کند یک دل سیر، پیر زن
اي ساکن جان من آخر به کجا رفتي
در خانه نهان گشتي يا سوي هوا رفتي
چون عهد دلم ديدي از عهد بگرديدي
چون مرغ بپريدي اي دوست کجا رفتي
در روح نظر کردي چون روح سفر کردي
از خلق حذر کردي وز خلق جدا رفتي
مولانا
یار از عاشق نمی باید که بی پروا شود
تا نه عاشق درد دل گوید نه او رسوا شود!
ما دهان یار را از غنچه بهتر گفته ایم
غنچه هم این حرف خواهد گفت گر گویا شود
فضولی
ديدي اي دل که دگر باره چه آمد پيشم
چه کنم با که بگويم چه خيال انديشم؟
کاش بر من نرسيدي ستم عشق رخت
که فرو مانده به حال دل تنگ خويشم
سعدی
MehdiAkhbari
16-10-2009, 12:13
مرده بدم زنده شدم گريه بدم خنده شدم
دولت عشق آمد و من دولت پاينده شدم
ديده ي سير است مرا جان دليرست مرا
زهره ي شير است مرا زهره ي تابنده شدم
مولوي
AmirIliya
16-10-2009, 12:27
مو احوالم خرابه گر تو جويي
جگر بندم کبابه گر تو جويي
ته که رفتي و يار نو گرفتي
قيامت هم حسابه گر تو جويي
باباطاهر
tirdad_60
16-10-2009, 18:10
يک عمر در شرار محبت گداختم
تا صيرفي عشق چه سنجد عيار من
من شهريار ملک سخن بودم و نبود
جز گوهر سرشک در اين شهريار من
MehdiAkhbari
16-10-2009, 20:35
نه عمر خضر بماند نه ملك اسكندر
نزاع بر سر دني دون مكن درويش
بدان كمر نرسد دست هر گدا حافظ
نزاع بر سر دنيي دون مكن درويش
شاعیر،ئؤز ائلی نین قایغیسین چئکیر
یادلار چیراغینا،شاعیر یاغ اولماز
شاعیر،ائل نیسگیلین داغ کیمین چئکیر
یوخسا بیر آدیلان،شاعیر داغ اولماز
عاصم کفاش اردبیلی
(شاعر تعصب قومش را می کشد
بر چراغ بیگانه،شاعر روغن نمی شود
شاعر درد ایل را همچون کوه بر دوش می گیرد
وگرنه با یک اسم،شاعر کوه نمی شود)
ز
زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آنهای هوی و نعره مستانم آرزوست
گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهر است بر دهانم و افغانم آرزوست
مولانا
AmirIliya
17-10-2009, 09:48
تخم بطي گر چه مرغ خانهات
کرد زير پر چو دايه تربيت
مادر تو بط آن دريا بدست
دايهات خاکي بد و خشکيپرست
رومی
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکــــــــــــــرم *** ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان مــــــــن
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مـــرا *** در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنـــــــعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم *** ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مـرو *** وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من
مولانا
MehdiAkhbari
17-10-2009, 17:43
نور تويي صور تويي دولت منصور تويي
مرغ كه طور تويي خسته به منقار مرا
قطره تويي بحر تويي لطف تويي قهر تويي
قند تويي زهر تويي بيش ميازار مرا
اين تن اگر كم تندي راه دلم كم زندي
راه شدي تا نبدي اين همه گفتار مرا
مولانا
ای مهار عاشقان در دســــــــــت تو *** در میان این قطارم روز و شـــــــب
می زنی تو زخمه و بر مــــــــی رود *** تا به گردون زیر و زارم روز و شــــب
روز و شب را همچو خود مجنون کنم *** روز و شب را کی گذارم روز و شب
مولانا
82686064
17-10-2009, 19:54
به صحرا بنگرم صحرا ته وینم
به دریا بنگرم دریا ته وینم
بهر جا بنگرم کوه و در و دشت
نشان روی زیبای ته وینم
بابا طاهر
من که ز جان ببریده ام چون گل قبا بدریــــده ام *** زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شـد
ای آتش آتشفشان این خانه را ویـــــــــرانه کن *** این عقل من بستان ز من بازم ز سر دیوانه کن
خامش کنم فرمان کنم واین شمع را پنهان کنم *** شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
مولانا
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمیبینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمیبینم
82686064
18-10-2009, 11:13
من آن مسکین تذروبی پرستم
من آن سوزنده شمع بیسرستم
نه کار آخرت کردم نه دنیا
یکی خشکیده نخل بیبرستم
بابا طاهر
MehdiAkhbari
18-10-2009, 11:45
ما گدايان خيل سلطانيم
شهربند هواي جانانيم
بنده را نام خويشتن نبود
هر چه ما را لقب دهند آنيم
گر برانند و گر ببخشايند
ره به جای دگر نمیدانيم
چون دل آرام مي زند شمشير
سر ببازيم و رخ نگردانيم
سعدي
tirdad_60
18-10-2009, 15:46
من مي نه ز بهر تنگدستي نخورم
يا از غم رسوايي و مستي نخورم
من مي ز براي خوشدلي ميخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستي نخورم
خیام
مهتاب به نور دامن شب بشکافــــــــت *** می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی *** اندر سر خاک یک به یک خواهد تافـت
خیام
تا کي از صومعه، خمار کجاست
خرقه بفکندم، زنار کجاست
سيرم از زرق فروشي و نفاق
عاشقي، محرم اسرار کجاست
همه کس طالب يارند وليک
آن بتِ دلبر ِ هشيار کجاست
چون من از بادهي غفلت مستم
مفلسي مست پديدار کجاست
همه در کار شديم از پيِ خويش
کاملي، در خور اين کار کجاست
گرچه مَردم همه در خواب خوشند
زيرکي، پُر دل بيدار کجاست
روز روشن همگان در خوابند
شبرُوي عاشق عيار کجاست
گرگ پيرند همه پردهدران
يوسفي بر سر بازار کجاست
همه در جام بمانديم مدام
اثر گَردِ رهِ يار کجاست
گشت عطار در اين واقعه گُم
اندرين واقعه عطار کجاست
عطار (یکی از زیباترین اشعار عطار که واقعا دلم نیامد، به عُرف مشاعره، به چند بیت بسنده کنم... با عرض پوزش از دوستان گرامی)
تلخی نکند شیرین ذقنـــــــــم *** خالی نکند از مـــی دهنم
عریان کندم هر صبحدمـــــــی *** گوید که بیا من جامــه کنم
از ساغر او گیج است ســــرم *** وز دیدن او جان اســت تنم
تنگ است بر او هر هفت فلک *** چون می رود او در پیرهنم
مولانا
ميخواستم که ميرمَش اندر قدم چو شمع
او خود گذر به ما چو نسيم ِ سحر نکرد
جانا کدام سنگدلِ بيکفايتي ست
کو پيش ِ زخم ِ تيغ ِ تو جان را سپر نکرد
کلکِ زبان بُريدۀ حافظ در انجمن
با کَس نگفت راز تو تا ترکِ سَر نکرد
حافظ
در گوش دلم گفت فلک پنهانــــــــی *** حکمی که قضا بود زمن میدانی
در گردش خویش اگر مَرا دست بدی *** خود را برهاندمی زسر گردانــی
خیام
يا ولي نعمتي و سلطاني
سابقالحسن ما له ثاني
انت بحر تحيط بالدنيا
مدمن جوهر و مرجان
رومی
نخواهم عمر فانی را تویی عمر عزیز مــــــن *** نخواهم جان پرغم را تویی جانم به جان تو
اگر بی تو بر افلاکم چو ابر تیره غمنــــــــاکم *** وگر بی تو به گلزارم به زندانم به جــــان تو
ز عشق شمس تبریزی ز بیداری و شبخیزی *** مثال ذره ی گردان پریشانم به جان تـــــــو
مولانا
وقتي نشد که بي دوست بر حال خود نگريم
روزي نشد که در عشق بر کار خود نخنديم
گو از کمان مزن تير کز دل به خون تپيديم
گو از ميان مکش تيغ کز کف سپر فکنديم
با قهر و لطف معشوق در عاشقي فروغي
هم چشمهسار زهريم، هم کاروان قنديم
فروغی بسطامی
من او میسم قیبیر قدریم قالماییب
گؤزؤم گؤدؤر ایندی قیزیل یار گلی
یار دیبیم ده دیل دولاشیب باغلانیر
گؤله بنزیر،من یانیندا خار گلی
ص.تبریزی
ترجمه:
من در نظر همچون مس،بی ارزش شده ام
چشم به راه یار هستم تا با اکسیر او مرا نیز ارزشی باشد
یار در کنارم هست و من نمی توانم حرفی زنم
او همانند گل است و من خار بی ارزش
ی
click_dez
20-10-2009, 23:47
یافت پایان داستان سوز و ساز
بسته گردد چشم های نیم باز
دیده ام را بر گشودن نیست تاب
فصل آخر را بخوان از این کتاب
نیست بر جا از وجودم چون نَفَس
مانده از این کاروان تنها جرس
ای مرا آیینه، تصویرم ببین
آخرین دیدار شد، سیرم ببین
شاعرش یادم نیست ولی از شعر بلند آیینه هاست
این قسمت صحبت های حضرت فاطمه ست به امام علی
ن
AmirIliya
21-10-2009, 14:18
نجات از درد جستن عين بي درديست ميدانم
کزو هر ساعتي درد دگر بر روي درد آيد
*
ره غمخانهي من پرسد از اهل نياز اول
ز ملک عافيت هرکس به جستجوي درد آيد
محتشم
دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی * * * پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
این تن اگر کم تندی راه دلم کم زنــــدی * * * راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا
مولانا
click_dez
21-10-2009, 19:28
آیینه تمام قد عشق پیش تو
یاران چگونه سر زخجالت برآورند
این شاخه های سر به در ریشه در خزان
در محضر بهار چه برگ و بر آورند
نا محرمان خلوت انس تو، با چه رو
ایران من، دوباره تو را در بر آورند
امیری اسفندقه
د
دل ما بیدلان بردند و رفتـــــــــــند * * * مثال شـــــــعله افسردند و رفتند
بیا یک لحظه با چند عامان در آمیز * * * که خاصان باده ها خوردند رو رفتند
اقبال لاهوری
click_dez
21-10-2009, 19:43
در تو براي هم، وطن مرد من مخواه
ياران روزهاي خطر لشگر آورند
بردار و در كليله و دمنه بخوان
در تو مباد بجای شیر شغال گر آورند
در تو مباد مكر شغال و صداي گاو
همسر شوند و حمله به شير نر آورند
همان
دیشب آن نامهربان مَه آمد و از اشک شـوق * * * آسمان دامنم را پُر ز پرویــــــــــــــــن کرد و رفت
پیش از اینها ای مسلمان داشتم دین و دلی * * * آن بت کافر، چنینم بی دل و دین کرد و رفــــــــت
تا شود آگه ز حال زار دل، باد صــــــــــــــــــبا * * * مو به مو گردش در آن گیسوی پر چین کرد و رفت
فرخی یزدی
tirdad_60
21-10-2009, 21:40
تا به كي نامه بخوانيم گه جام رسيد * نامه را يك نفسي در سر دستار زنيم
..........................
چنگ اقبال ز فر رخ تو ساخته شد * واجب آيد كه دو سه زخمه بر آن تار زنيم
مولانا
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
سعدی
دل من در گشاد چون و چند است * * * نگاهش از مه و پروین بلنــــــد است
بده ویرانــــــــــه ای در دوزخ او را * * * که این کافر بسی خلوت پسند است
اقبال لاهوری
tirdad_60
21-10-2009, 21:58
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه
خیام
AmirIliya
21-10-2009, 22:05
همه ضعف و خاموشيش کيد بود
مگس قند پنداشتش قيد بود
نگه کرد شيخ از سر اعتبار
که اي پاي بند طمع پاي دار
سعدی
رفت وجودم به عدم چون کنـم * * * هیچ شدم هیچ نیم چـــون کنم
تو همه من هیچ بهم هر دو را * * * چون بهم ادازم وضم چـــون کنم
با منی و من ز توام بی خــــبر * * * با تو بهم بی تو بهم چــــون کنم
ای غم عشق تو مـرا سوخته * * * سوخته ام بی تو ز غم چون کنم
عطار نیشابوری
مکن جانا دل ما را نگهدار
که آسان است بر تو بردن دل
چو گُل اندر هواي روي خوبت
به خون دَر ميکشم پيراهن دل
بيا جانا دل عطار کُن شاد
که نزديک است وقت رفتن دل
عطار
لاجرم از بس که بال و پر زدیــــــــــــم * * * همچو مرغ نیم بسمل مانده ایــــم
چون ز عشقت هیچ مشکل حل نشد * * * دائماً در کار مشکل مانده ایـــــــــم
عشق تو دریاست اما زان چه ســــود * * * چون ز غفلت ما به ساحل مانده ایم
عطّار نیشابری
مرا ای اشک!هردم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم تو را مطلق که در روی زمین باشی
تو را در خون دل کردم نهان،ای مردم دیده!
که چون بر من شبیخون آورد غم،در کمین باشی
فضولی
يارا قدحي پر کن از آن داروي مستي
تا از سر صوفي برود علت هستي
عاقل متفکر بود و مصلحت انديش
در مذهب عشق آي و از اين جمله برستي
اي فتنه نوخاسته از عالم قدرت
غايب مشو از ديده که در دل بنشستي
آرام دلم بستدي و دست شکيبم
برتافتي و پنجه صبرم بشکستي
سعدی
یکدم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت * * * مرتد دین باشی ار تو مرحم آن دم نباشـــــــــی
ذرّه در سایه نباشد تا نباشی تــــــــو در آن دم * * * هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی
عطار
يا رب چه غمزه کرد صُراحي که خونِ خُم
با نعرههاي قُلقلش اندر گلو ببَست
مطرب چه پرده ساخت که در پردۀ سماع
بر اهل وجد و حال، در ِ هاي و هو ببست
حافظ هر آن که عشق نورزيد و وصل خواست
اِحرام ِ طُوف کعبۀ دل بي وضو ببَست
حافظ
تا در سر زلف تــاب بیــــنی * * * دل در بــــــــــر من خراب بینی
گر آتش عشق بر فــــروزم * * * بس دل که برو کبــــــــاب بینی
گر پرده ز روی خود گشایی * * * بس رخ که به خون خضاب بینی
عطار
يا رب کجاست محرم رازي که يک زمان
دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنيد
اينش سزا نبود دل حق گزار من
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنيد
حافظ
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی * * * این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازه هر چیز پدیدار بــــــــــــــــــــود * * * مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آن که قضا عاشق تو کرد مــــــــــــرا * * * این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
عطار
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتادهام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
محمل برون بردند و من چون ناقه میراندم ز پی
قلبی هوی فی هوة و الدهر، ملق فی الهوی
خواجوی کرمانی
یا رب چه کسی که در دو عالــــم * * * کس قیمت عشق تو نـــدانست
عشقت به همه جهان دریغ است * * * زان است که از جهان نهان است
اندوه تو کوه بی قرار اســــــــــت * * * سودای تو بحر بیکران اســــــت
عطار
تاج اهلی ده آنلاییر کی،تاج ابدی بزه ک دئییل
اؤزه ریندن آتماق ایستر لکه لنمیش شؤهرتی،بیل
نه لر دئیر بو مؤصیبت؟یاتما،دئییر،آییل،غ افیل!
او عؤمرؤنؤ کی،سونو بودور،حیات بیزه گئرک دئییل
DƏVƏDƏK
ليليِ زيبا را نگر، خوش طالبِ مجنون شده
و آن کهرباي روح بين در جذبِ هر کاه آمده
از لذتِ بوهاي او وز حُسن و از خوهاي او
وز قُل تَعالوهاي او، جانها به درگاه آمده
مولانا
هنگام صبوحی نکشد بی گل و بلبل
خاطر بگلستان من بی برگ و نوا را
روی از تو نپیچم وگر از شست تو آید
همچون مژه در دیده کشم تیغ بلا را
خواجوی کرمانی
ای دلشده دلربای من کیست * * * از جای شدم به جای من کیست
بیگانه شدم ز هر دو عــــــالم * * * واگه نه که آشنای من کیــــست
ره گم کردم در این بیابــــــــان * * * کو رهبر و رهنمای من کیســــت
عطار
تا عاشقان به بوي نسيمش دهند جان
بگشود نافهاي و در ِ آرزو ببست
شيدا از آن شدم که نگارم چو ماهِ نو
ابرو نمود و جلوه گري کرد و رو ببَست
حافظ
تا از طلب به یافت رسی سالهاست راه
بس کن حدیث یافت طلب را به جان طلب
خاقانیا پیاده شو از جان که دل توراست
بر دل سوار گرد و فلک در عنان طلب
خاقانی شروانی
بیا تا قدر یک دیگر بدانیــــــــــــــــــم * * * که تا ناگه ز یـــــک دیگر نمانیم
کریمان جان فدای دوست کردنـــــــد * * * سگی بگذار ما هــم مردمانیم
غرض ها تیره دارد دوستــــــــــی را * * * غرض ها را چرا از دل نــــرانیم
گهی خوشدل شوی از من که میرم * * * چرا مرده پرست و خصم جانیم
چو بعد از مرگ خواهی آشتی کــرد * * * همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کــــــــــــن * * * که در تسلیم ما چون مردگانیـم
چو بر گورم بخواهی بوســــــه دادن * * * رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
مولانا
پ.ن : چه قدر منتظر بودم "ب" بیاد !
ماييم و آستانه عشق و سر نياز
تا خواب خوش که را برد اندر کنار دوست
دشمن به قصد حافظ اگر دم زند چه باک
منّت خداي را که نيم شرمسار دوست
حافظ
ترا زین شاخ آنکو داد باری
مرا آموخت شوق انتظاری
بهر گامی که پوئی کامجوئیست
نهفته، هر دلی را آرزوئیست
پروین اعتصامی
تا چشم برندوزی از هر چه در جهان است * * * در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
در عشق درد خود را هرگز کران نبیـــــنی * * * زیــرا که عشق جانان دریای بی کران است
عطار
تحویل کنم نام خود از دفتر عشق
تا باز رهم من از بلا و سر عشق
نه بنگرم و نه بگذرم بر در عشق
عشق آفت دینست که دارد سر عشق
سنایی
قهر گردد دشمن، اما دوست ني
دوست کي گردد ببسته گردني
اندر آمد او ز خواب از بوي او
گفت سرگيندان درون زين گونه بو
مولانا
وه کز ایشان بجز فسانه نماند
جز سخن هیچ در میانه نماند
لفظ شاعر اگر چه مختصرست
جامع صد هزار شین و شرست
عبدالرحمن جامی
تو او را حاصلی و او تو را گم * * * تو او را هستی اما او تو را نیســــت
خیال کج مبر اینجا و بشناس * * * که هر کو در خدا گم شد خدا نیست
ولی روی بقا هرگز نبینــــی * * * که تا ز اول نگردی از فنا نیســــــــت
عطار
تو بدری و خورشید تو را بنده شدهست
تا بندهی تو شدهست تابنده شدهست
زان روی که از شعاع نور رخ تو
خورشید منیر و ماه تابنده شدهست
حافظ
تو غرّه بدان مشو که مِي مينخوري
صد لقمه خوري که مِي غلامست آنرا
هر چند که رنگ و بوي زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
خیام
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب
مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب
سعدی
به خاکِ پاي عزيزان که از محبّت دوست
دل از محبّت دنيا و آخرت کندم
اگر چه مهر بريدي و عهد بشکستي
من آن به دشمن ِخونخوار خويش نپسندم
تطاولي که تو کردي به دوستي با من
هنوز بر سر ِ پيمان و عهد و سوگندم
بيار ساقي سرمست جام بادۀ عشق
بده به رغم مناصح که ميدهد پندم
سعدی
tirdad_60
23-10-2009, 12:40
از مي عشق تو چنان مستم
که ندانم که نيست يا هستم
آتش عشق چون درآمد تنگ
من ز خود رستم و درو جستم
جامی
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شـــــــــــدم * * * دولت عشق آمد و من دولت پاینده شـــــدم
گفت که تو مست نه ای رو که از این دست نه ای * * * رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شــــــدی * * * شمع نیم جمع نیم دود پراکنده شـــــــــــدم
مولانا
tirdad_60
23-10-2009, 14:57
ميخور که فلک بهر هلاک من و تو
قصدي دارد بجان پاک من و تو
در سبزه نشين و مي روشن ميخور
کاين سبزه بسي دمد ز خاک من و تو
خیام
واقعهي عشق را نيست نشاني پديد
واقعهاي مشکل است، بسته دري، بي کليد
تا تو، تويي، عاشقي، از تو نيايد درست
خويش ببايد فروخت عشق ببايد خريد
پي نبري ذرهاي زانچه طلب ميکني
تا نشوي ذرهوار زانچه تويي ناپديد
عطار
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سَیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه!که مردیم و نبردیم به وصل تو رهی
فضولی
يار آمد و گفت خسته ميدار دلت
دايم به اميد بسته ميدار دلت
ما را به شکستگان نظرها باشد
ما را خواهي شکسته ميدار دلت
ابوسعید ابوالخیر
تانری قلم وئریب اوجالدیر گؤیه
قلم له دؤشمنی قیریب تؤکه نی
قلم چوخ دؤشمنین تؤکؤب قانینی
تؤکؤب ئؤز قانینی،محو اولوب دنی
ابو نصر منصور ممکان تبریزی
يا رب تو چه کعبهاي که باشد شب و روز
روي دل کافر و مسلمان سويت
اي در تو عيان ها و نهان ها همه هيچ
پندار يقينها و گمان ها همه هيچ
ابوسعید ابوالخیر
چنین که کار تو عاشق کشی است هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا،فضولی بیدل قرار چون گیرد؟
که یک دل است در او هر زمان تمنایی
يارم همه نيش بر سر نيش زنَد
گويم که مزن ستيزه را بيش زنَد
چون در دل من مقام دارد شب و روز
مي ترسم از آنکه نيش بر خويش زنَد
ابوسعید ابوالخیر
دیجله اؤستؤنده شرابیمدا بؤیؤک ذؤوق و صفا
فرات اؤستؤنده کی آخشام مئیی ده بامباشقا!
بو سولار اؤسته اؤزؤم شهدینه میل ائتدیم من
بو سولار پارلاق اولوب خزنه لرین دؤررؤنده ن
خطیب تبریزی
ناز مکن، که ميکند جان من آرزوي تو
عشوه مده، که ميدهد هجر تو گوشمال من
رفت دل و نميرود آرزوي تو از دلم
عمر شد و نميشود نقش تو از خيال من
فخرالدین عراقی
نمی کنند بتان میل عشقبازان،حیف!
که ضایع است هنر،نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست در این شهر ماه سیمایی
فضولی
يافتي علمي چو نفس ذات کلي بيکران
اينت علمي بينهايت، وينت فضلي با کمال
از تو بگريزد خطا، چونان که درويش از نياز
در تو آويزد عطا، چونان که عاشق در وصال
سنایی غزنوی
لیاقتسیز دؤشمن له باریشمارام هئچ زامان
لیاقتلی اولموشام آراندا گؤز آچاندا
بلکه ده آللاه منه بو حالت له یار اولدو
او آلچاق کیمسه لرده ن یئریم اوزاقلار اولدو
مسعود بن نامدار
وقتي اندر سر کويي گذري بود مرا
وندران کوي نهاني نظري بود مرا
جان بجايست ولي زنده نيم من زيرا
مايهي عمر بجز جان دگري بود مرا
باري از ديده مريزيد گلابي که به عمر
لذت از عشق همين درد سري بود مرا
امیر خسرو دهلوی
ای دل! پس از این سلسله ی عشق مجنبان
تاب خم آن طرّه ی طرّار نداری
ای دیده!فرو بند به خون راه نظر را
او می رسد و طاقت دیدار نداری
فضولی
يک تمناي دگر دارم که چون در روز حشر
بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام
زان ميان ظل ظليلم بر سر اندازي ز لطف
وز شراب سلسبيلم جرعهاي ريزي به کام
محتشم کاشانی
مردلره اؤستؤن گلن آی اؤزلؤ ساقی لر سنین
شوخ مؤطریب لر خوش کئچمه کده هر آنین سنین
دؤولتین گؤیلر کیمی اولموش همیشه برقرار
سؤسلنیب جننت باغی تک قصرینه،ایوانین سنین!
قطران تبریزی
نگاه کردم و در خود همه تو را ديدم
نظر چنين نکند آن که او به خود بيناست
به نور طلعت تو يافتم وجود تو را
به آفتاب توان ديد کفتاب کجاست؟
فخرالدین عراقی
تو پادشاه کشور حسنی،ولی چه سود؟
رحمی به حال هیچ گدایی نمی کنی
صد عهد می کنی که وفا کنی به ما
اما به هیچ عهد وفایی نمی کنی
فضولی
يکي ز جمع پراکندگان عشق منم
که عقده بر دل از آن جعد مُشکسا دارد
يکي ز خيل ستم پيشگان حُسن تويي
که نامرادي عشاق را روا دارد
به راه عشق بنازم دل فروغي را
که با وجود جفايت سر ِوفا دارد
فروغی بسطامی
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
بهائی
نالهات کرد آن چنان زارم که امشب از نجوم
آسمان را پنبه در گوش است از افغان من
تا مرا باشد حيات و محتشم را زندگي
ريخت اي گل زان او بادا و دردت زان من
محتشم کاشانی
نایی بر من به خانهای شورانگیز
وانگه که بیایی به هزاران پرهیز
چون بنشینی خوی بدت گوید خیز
ناآمده بهتری تو چون دولت تیز
انوری
زهر اندر کام عاشق شهد گردد در زمان
زان شکرهايي که رويد هر دم از نيهاي عشق
يک زمان ابري بيايد تا بپوشد ماه را
ابر را در حين بسوزد برق جان افزاي عشق
مولانا
babak_gww
23-10-2009, 21:30
قدت گفتم که شمشاد است و بس خجلت به بار آورد
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم
اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم
(حافظ)
click_dez
23-10-2009, 22:09
ما غریبیم و شناسای همیم
دولت بیدار و رویای همیم
چون دو مصرع روبرو با هم شدیم
شاه بیت شعر عشق و غم شدیم
ملامت آن زمان بر خود گرفتم
که دل در مهر ِ آن دلدار بستم
من آن روزي که نام عشق بُردم
ز بندِ ننگ و نام خويش رَستم
نميگويم که فاسق نيستم من
هر آن چيزي که ميگويند هستم
ز زُهد و نيکنامي عار دارم
من آن عطار دُرديخوار مَستم
عطار
babak_gww
24-10-2009, 23:07
ما شبی دست بر آریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
دلم از پرده بشد حافظ خوش لهجه کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم
click_dez
24-10-2009, 23:33
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
خواجه حافظ
Tabasom.Sweet
25-10-2009, 16:07
ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
این ره که تو میروی به ترکستان است
"ت" بده عزیز
------
پ.ن: ببخشید در پست قوانین منظور از حداقل دو بیت، حد اقل دو مصراع هست؟
خب تو مشاعره ی سنتی که همین یک بیت مد نظر هست:11:
تزویر ایله بیر عیدده چاتار کامه،غم ائتمه
خوش کامه چاتا چاتمایا ناکام دا قالماز
غم-غصه کؤچر ئولکه دن ائلدن داها یالقیز
بیرگؤن بو اؤره کلرده کی آلام دا قالماز
یالقیز(مجید صبّاغ ایرانی)
با تزویر عده ای به کام رسند،عجله نکن
به کامی رسد،نرسد،ناکام نیز نخواهد ماند
غم و غصه روزی از سرزمین مان کوچ خواهد کرد
روزی آلامی نیز در سینه هایمان نخواهد ماند
ز
tirdad_60
25-10-2009, 19:19
در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمي که قضا بود ز من ميداني
در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني
خیام
tirdad_60
25-10-2009, 19:20
ز آن مي که حيات جاودانيست بخور
سرمايه لذت جواني است بخور
سوزنده چو آتش است ليکن غم را
سازنده چو آب زندگاني است بخور
خیام
روخوندان نور اوغورلار شمع،باشین کسسه لر جائز
بودور بیر قول سرانجامی کی سلطانینا خائیندیر
فضولی!خالی اولماز صورت دل دوست فیکریندن
بو معنیدن کی بیت الله دئرلر،قلب مؤمیندیر
click_dez
25-10-2009, 20:24
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
که گویی نبودهست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بسی پادشایی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت
ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
tirdad_60
25-10-2009, 22:41
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی
سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
مولانا
Tabasom.Sweet
25-10-2009, 23:47
امروز ترا دسترس فردا نیست
و اندیشه فردات بجز سودا نیست
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست
حکیم خیام
P30QUEEN
25-10-2009, 23:57
تو جان میبخشی و اینجا
به فتوای تو میگیرند جان از ما
نمیدانم کیم من
آدمم روحم خدایم یا که شیطانم
تو با خود آشنایم کن
click_dez
25-10-2009, 23:58
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
میان مجمع خوبان کنی میانداری
بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک
سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری
حافظ
P30queen سریعتر نوشت اونم یک دقیقه
Tabasom.Sweet
26-10-2009, 00:22
یکی اتشی بر شده تابناک
میان اب و باد از بر تیره خاک
نخستین که اتش به جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی امد پدید
شاهنامه
P30QUEEN
26-10-2009, 00:26
دلا بسوز که سوز تو کارها کند
نیاز نیم شبی دفع صد بلا کند
عتاب يار پری چهره عاشقانه بکش
که يک کرشمه تلافی صد جفا کند
Tabasom.Sweet
26-10-2009, 00:30
در دایره ای که امد و رفتن ماست
او را نه بدایت نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین امدن از کجا و رفتن به کجاست
حکیم خیام
P30QUEEN
26-10-2009, 00:33
تو را اینجا به صد ها رنگ میجویند
تو را با حیله و نیرنگ میجویند
تو را با نیزه ها در جنگ میجویند
تو را اینجا به گرد سنگ میجویند
Tabasom.Sweet
26-10-2009, 00:41
در پرده اسرار کسی را ره نیست
زین تعبیه جان هیچکس اگه نیست
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست
می خور که چنین فسانه ها کوته نیست
P30QUEEN
26-10-2009, 00:43
تا کي از صومعه، خمار کجاست
خرقه بفکندم، زنار کجاست
سيرم از زرق فروشي و نفاق
عاشقي، محرم اسرار کجاست
Tabasom.Sweet
26-10-2009, 08:00
تو را ساقی جان گوید برای ننگ و نامی را
فرومگذار در مجلس چنین اشگرف جامی را
ائتمه ییب نه آی،نه اولدوز،نه گؤنش،دؤنیانی آغ
بیر ییغین اینسان سؤمؤیی ائتدی بو زیندانی آغ
سینه دن اوخ تک چیخار آهلار، فقط یوخ رنگی هئچ
وای او صییادا اولار دائیم اوخو،قوربانی آغ
صائب تبریزی
click_dez
26-10-2009, 14:24
غم زمانه که هیچش کران نمیبینم
دواش جز می چون ارغوان نمیبینم
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمیبینم
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
چرا که طالع وقت آن چنان نمیبینم
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
حافظ
Tabasom.Sweet
26-10-2009, 16:08
منم که گوشه ی میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر اه عذر خواه من است
ز پادشاه و گدا فارغم به حمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است
غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
حافظ
--------------------
چقدر این بیت اخر دوست دارم
tirdad_60
26-10-2009, 18:27
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق * هر دم آيد غمي از نو به مبارک بادم
مي خورد خون دلم مردمک ديده سزاست * که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
حافظ
click_dez
26-10-2009, 18:33
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
حافظ
Tabasom.Sweet
26-10-2009, 19:14
اگر ان ترک شیرازی به دست ارد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
کنار اب رکن اباد و گلگشت مصلا را
یعنی بگم از کیه؟ :دی باشه تست هوش :دی
click_dez
26-10-2009, 20:50
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
اینم فکر کنم معلومه
tirdad_60
26-10-2009, 21:56
يا دلم را چو روزگار شکستی هست
می کنم چون درون سينه نگاه
آه از اين بخت بد چه بينم آه
گل غم مست جلوه خويش است
هر نفس تازه روتر از پيش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همين غم بود
او گلی را به سينه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
فریدون مشیری
click_dez
26-10-2009, 22:10
تا چند زنم به روی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان و کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
Tabasom.Sweet
26-10-2009, 22:23
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی
کمینه ذره خاک تو بودی کاج
tirdad_60
26-10-2009, 22:34
جفا مکن که بزرگان به خرده ای ز رهی
چنين سبک ننشينند و سرگران ای دوست
به لطف اگر بخوری خون من روا باشد
به قهرم از نظر خويشتن مران ای دوست
سعدی
click_dez
26-10-2009, 22:44
تو را من چشم در راهم شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندهي فراهم
تو را من چشم در راهم
نیما
tirdad_60
26-10-2009, 22:51
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از اين دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرکشی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به اميد که ماندی
فریدون مشیری
Tabasom.Sweet
26-10-2009, 22:58
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز اید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره ان یار سفر کرده بیارید
تاچشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
ان خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
tirdad_60
26-10-2009, 23:28
تو گویی که بر پشت برق نگاه
نشانیده امواج شوق و امید
که باز این دل مرده جانی گرفت
سراسیمه گردید و در خون تپید
ه الف سایه
دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش
گفت آسانگیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت میگردد جهان بر مردمان سختکوش
حافظ
click_dez
27-10-2009, 01:08
شاد باش ای عشق خوش سودای ما
ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون و جالینوس ما
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
كوه در رقص آمد و چالاك شد
مولوی
Tabasom.Sweet
27-10-2009, 08:35
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
گفت با ما منشین کز تو سلامت بر خاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
کاتش از خرقه سالوس و کرامت بر خاست
تير عشقت بر دل و جان ميخورم
زخم زير پرده پنهان ميخورم
چون غم تو کيمياي شادي است
چون شکر زهر غمت زان ميخورم
چون ز درد توست درمان دلم
دُرديِ دَردت فراوان ميخورم
چند گويم کز تو غم خوردم بسي
کين زمان صد بار چندان ميخورم
عطار
click_dez
27-10-2009, 14:02
مرگا به من که با پر طاووس عالمی
یک موی گربه وطنم را عوض کنم
وقتی چراغ مه شکنم را شکسته اند
باید چراغ مه شکنم را عوض کنم
ناصر فیض
Tabasom.Sweet
27-10-2009, 16:01
مهمان شاهم هر شبی بر خوان احسان و وفا
مهمان صاحب دولتم که دولتش پاینده با
بر خوان شیران یک شبی بوزینه ای همراه شد
استیزه رو گر نیستی او از کجا شیر از کجا
مولوی
click_dez
27-10-2009, 17:58
ایران من بلات، مهل بر سر آورند
مگذار در تو اجنبیان سر برآورند
در تو مباد میهن مستان و راستان
تزویر را به تخت به زور زر آورند
چیزی نمانده است که فرزندهای تو
از بس شلوغ حوصله ات را سر آورند
همسنگران به جان هم افتاده اند و سخت
در تو مباد حمله به هم سنگر آورند
امیری
دمادم عکس آلیر مرآت عالم قهر و لؤطفؤندن
آنینچؤن گه کدورت ظاهیر ائیله ر،گه صفا پیدا
گهی تورپاغا ائیلر حیکمتین بین مه لقا پنهان
گهی صُنعؤن قیلیر توپراقیدان بین مه لقا پیدا
مولانا فضولی
Tabasom.Sweet
27-10-2009, 20:06
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان باز داد باد
حافظ نهاد نیک تو کامت براورد
جان ها فدای مردم نیکو نهاد باد
حافظ
در عشق همي بلا همي جويم
درد دل مبتلا همي جويم
درمان چه طلب کنم که در عشقش
يک درد به صد دعا همي جويم
از صوفِ صفاي دل نمييابم
از درد مغان صفا همي جويم
عطار
Tabasom.Sweet
27-10-2009, 21:21
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
تحریر خیال و خط او نقش بر اب است
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
حافظ
click_dez
27-10-2009, 21:34
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
حافظ
دامنین دولدور سا گردون درّایله تؤک ابر تک
درّ ایچؤن تلخ ائتمه کامین بحر تر دامن گیبی
سال نظردن لعل هم گؤرسن،سرشک آل تک
لعل ایچؤن هر داشا اورما باشینی معدن گیبی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
Tabasom.Sweet
27-10-2009, 21:56
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه اینه سازد سکندری داند
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
غلام همت ان رند عافیت سوزم
که در گدا صغتی کیمیاگری داند
حافظ
--------
ببخشید این شعر به چه زبان و چه قالبی هست؟
مصرع های فردش ظاهرا قافیه داره درسته؟
دامنین دولدور سا گردون درّایله تؤک ابر تک
درّ ایچؤن تلخ ائتمه کامین بحر تر دامن گیبی
سال نظردن لعل هم گؤرسن،سرشک آل تک
لعل ایچؤن هر داشا اورما باشینی معدن ایچؤن
دلي داشتم وقتي، اکنون ندارم
چه پرسي ز من حالِ دل، چون ندارم
غريق ِ دو طوفانم از ديده تا لب
ز خونابِ اين دل که اکنون ندارم
خاقانی
click_dez
27-10-2009, 22:47
مرغی دیدم نشسته بر باره توس
در چنگ گرفته کله کیکاوس
با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا ناله کوس
خیام
سرود آبشار ِ دلکش ِ پس قلعهام در گوش
شبِ پائيز ِ تبريز است در باغ ِ گلستانم
گروهِ کودکان، سرگشتهي چرخ و فلک بازي
من از بازيِ اين چرخ ِفلک سر در گريبانم
به مغزم جعبهي شهر ِفرنگِ عمر ِبيحاصل
به چرخ اُفتاده و گوئي در آفاقست جولانم
شهریار
ببخشید این شعر به چه زبان و چه قالبی هست؟
مصرع های فردش ظاهرا قافیه داره درسته؟
شاید یک زبان ایرانی باشد!(ترکی آزربایجان)
در قالب غزل، مصرع های زوجش ردیف و قافیه دارد.(ردیف مصرع چهارم اشتباه تایپی بود،اصلاح شد)
سرود آبشار ِ دلکش ِ پس قلعهام در گوش
شبِ پائيز ِ تبريز است در باغ ِ گلستانم
گروهِ کودکان، سرگشتهي چرخ و فلک بازي
من از بازيِ اين چرخ ِفلک سر در گريبانم
به مغزم جعبهي شهر ِفرنگِ عمر ِبيحاصل
به چرخ اُفتاده و گوئي در آفاقست جولانم
شهریار
مقیم زاویه ی محنت و بلا نشدیم
مقام راحت ما خاک درگه خان شد
ای آفتاب فلک سایه،خان فرخ رخ!
که از قضا همه دشوار بر تو آسان شد!
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
دردي است درد عشق که درمان پذير نيست
از جان گريز هست و ز جانان گريز نيست
شب نيست تا ز جنبش زنجير مِهر او
حلقهي دلم به حلقهي زلفش اسير نيست
گفتا به روزگار بيابي وصالِ ما
منّت پذيرم ار چه مرا دلپذير نيست
دل بر اميد وعدهي او چون توان نهاد
چون عمر پايدار و فلک دستگير نيست
خاقانی
Tabasom.Sweet
27-10-2009, 23:40
تنت به ناز طبیبان نیاز مند مباد
وجود نازکت ازرده گزمد مباد
سلامت همه افاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
حافظ
دلا!به عشق شدی شهره بارها به تو گفتم:
"چنین مکن!"نشنیدی،هزار طعنه شنیدی
غزال من!ز تو بی وجه بود میل رقیبان
تو آهویی عجب است اینکه از سگان نرمیدی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
يار کو رفته به قهر از سر ما هم ز سر مهر
شرط ياري که به پرسيدن يار آمده باشد
لاله خواهم شدنش در چمن و باغ که روزي
به تماشاي من آن لالهعذار آمده باشد
شهريار اين سر و سوداي تو داني به چه ماند
روز روشن که به خواب شب تار آمده باشد
شهریار
Tabasom.Sweet
28-10-2009, 00:00
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن اتش که خم ابروی ساقی
برمیشکند گوشه محراب امامت
حافظ
تو را چه شد که چنین بی جهت به تیغ تغافل
علاقه ای که میان من و تو بود بریدی؟
اگر چه هست تو را همچو ما هزار بلاکش
هزار شکر که مارا ز بهر جور گزیدی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
tirdad_60
28-10-2009, 00:05
يک چند بکودکي باستاد شديم
يک چند به استادي خود شاد شديم
پايان سخن شنو که ما را چه رسيد
از خاک در آمديم و بر باد شديم
خیام
ما چه کردیم؟چه گفتیم؟چه دیدی؟چه شنیدی؟
که زما قطع نظر کردی و پیوند بریدی!
به تو گفتم:"مشنو در حق من قول رقیبان"
آه! از این غم که شنیدی،سخن من نشنیدی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
يار عشق ديگران را گر ز من کردي قياس
ساختي با خاک يک سان عاشقان را يک به يک
هرکه شد پروانه شمعي و سر تا پا نسوخت
بايدش در آتش افکندن اگر باشد ملک
محتشم کاشانی
کجا حریف جنون منند مردم شهر؟
من و مصاحبت آهوان صحرایی
نه من همین سر سودای زلف او دارم
سری کجاست که خالی بود ز سودایی؟
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
يک زمان با عشق خود مِي خور و دلشاد زي
ترکي و مستي مکن چندان که خواهي ناز کن
ناز تُرکان خوش بود چندان که در مستي شود
چون شوي مست و خراب آنگاه ناز آغاز کن
سنایی غزنوی
نه چون رویت گلی بشکفت در گلزار محبوبی
نه چون قدّت نهالی زد سر از بستان رعنایی
فضولی!چند در بند ریا باشی؟بحمدالله!
که تَرک دین و دل کردی،نهادی سر به شیدایی
يک دمش نه خواب بود و نه قرار
ميطپيد از عشق و ميناليد زار
گفت يا رب امشبم را روز نيست
يا مگر شمع فلک را سوز نيست
عطار
تنم را پر کن از پیکان که چون آیی درون دل
زهر آفت که باشد در حصار آهنین باشی
فضولی!گر چه رسوایی،مجو تدبیر کار از کس
چه چاره چون تو را تقدیر می خواهد چنین باشی؟
يار کو، تا دل دهد در يک غمم
دست کو، تا دست گيرد يک دَمم
زور کو، تا ناله و زاري کنم
هوش کو، تا ساز هشياري کنم
رفت عقل و رفت صبر و رفت يار
اين چه عشق است، اين چه درد است، اين چه کار
عطار
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه!که مردیم و نبردیم به وصل تو رهی
چو ربودی دل ودینم عوضی کن به وصال
به گدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی؟
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
tirdad_60
28-10-2009, 00:34
یاری که نکو بخشد و بد بخشاید گر ناز کند و گر نوازد شاید
روی تو نکوست، من بدانم خوشدل کز روی نکو بجز نکویی ناید
فخرالدین عراقی
دلا!آن به که چون با خوبرویان همنشین باشی
نباشی غافل از ایام دوری،دوربین باشی
مرا ای اشک!هر دم پیش مردم می کنی رسوا
نمی خواهم تو را مطلق که در روی زمین باشی
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی
يا دلم دِه باز، يا با من بساز
در نياز ِ من نگر، چندين مَناز
از سر ِ ناز و تکبر درگُذر
عاشق و پير و غريبم درنِگر
عشق من چون سرسري نيست، اي نگار
يا سرم از تن ببر يا سر درآر
عطار
روزگار ئؤیله بنیم مقصودیمی حاصیل قیلیب
اول کی منع ائیلر،اولور بدخواه رب العالمین
هیچ شک یوخ کیم یئتر مقصودا قالماز نا امید
خرمن الطافین اطرافیندا اولان خوشه چین
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
ناز ز حد بدر مبر، باز نگر که: در خور است
ناز تو را نياز من، چشم مرا جمال تو
بس که کشيد ناز تو، مرد عراقي، اي دريغ
چند کشد، تو خود بگو، خسته دلي دلال تو؟
فخرالدین عراقی
وصالت نیست آن گنجی که بر بیگانه بگشایند
که آن را حاصل این دُر که با بحر آشنا باشد
نشان پرسیدم از دلبر،دل گم گشته را گفتا
بجز در بند گیسویم دل عاشق کجا باشد
نسیمی
در درد عشق، يک دل بيدار مي نبينم
مستند جمله در خود، هشيار مي نبينم
جمله ز خودپرستي، مشغول کار خويشند
در راه او دلي را بر کار مي نبينم
عمري به سر دويدم، گفتم مگر رسيدم
با دست هرچه ديدم، چون يار مي نبينم
عطار
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست،کی بریزد
دستی که بر کف اورا زین گونه دست باشد
آن را که روی ساقی باشد شراب و ساغر
حق را به حق پرستد کی می پرست باشد
آن را که در سر افتد زین سرو سایه روزی
چرخ بلند پیشش کوتاه و پست باشد
اسرار چشم مستش روزی که فاش گردد
بازار زاهدان را روز شکست باشد
عشق است هست ِ مطلق یعنی حقیقت حق
هستی ندارد آن کو بی عشق هست باشد
شست است زلف خوبان در بحر عشق زانرو
پیوسته ماهی جان جویای شست باشد
ذوق شراب و شاهد دانی که می شناسد
آن کز می حقیقت پیوسته مست باشد
آن کز سر دو عالم برخاست چون نسیمی
او را به عشق دلبر دایم نشست باشد
عمادالدین نسیمی
دل رفت و ديده خون شد و جان ضعيف ماند
وان هم براي آن که کنم جان فداي دوست
روزي به پاي مرکب تازي درافتمش
گر کبر و ناز باز نپيچد عنان دوست
هيهات کام من که برآرد در اين طلب
اين بس که نام من برود بر زبان دوست
سعدی
Tabasom.Sweet
28-10-2009, 01:07
تیره زلفا باده ی روشن کجاست
دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
جرعه زراب است بر خاکش مریز
خاک مرد اتشین جوشن کجاست؟
خاقانی
تکيه کردم بر وفاي او، غلط کردم، غلط
باختم جان در هواي او، غلط کردم، غلط
عمر کردم صرف او، فعلي عبث کردم، عبث
ساختم جان را فداي او، غلط کردم، غلط
دل به داغش مبتلا کردم، خطا کردم، خطا
سوختم خود را براي او، غلط کردم، غلط
اين که دل بستم به مِهر عارضش بد بود، بد
جان که دادم در هواي او غلط کردم، غلط
همچو وحشي رفت جانم در هوايش حيف، حيف
خو گرفتم با جفاي او غلط کردم، غلط
وحشی بافقی
click_dez
28-10-2009, 01:30
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
حافظ
فرياد که جز اشک شب و آه سحرگاه
اندر سفر عشق مرا هم سفري نيست
در راه خطرناک طلب گم شدم آخر
زيرا که درين ورطه مرا راهبري نيست
تا آن صنم آمد به در از پرده، فلک گفت
الحق که درين پرده چنين پردهدري نيست
فروغی بسطامی
click_dez
28-10-2009, 02:24
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه
وين عمر به خوشدلی گذارم یا نه
پر کن قدح باده که معلومم نیست
کاين دم که فرو برم برآرم یا نه
خیام
MehdiAkhbari
28-10-2009, 10:40
هر كس كه بديد چشم او گفت
كو محتسبي كه مست گيرد
در بحر فتاده ام چو ماهي
تا يار مرا به شست گيرد
در پاش فتاده ام به زاري
آيا بود آنكه دست گيرد
حافظ
Tabasom.Sweet
28-10-2009, 13:32
دارم بتی به چهره ی صد ماه و افتاب
نازکتر از گل تر و خوشبو تر از گلاب
رعناتر از شمایل نسرین میان باغ
نازنده تر ز سرو سهی بر کنار اب
عبید زاکانی
MehdiAkhbari
28-10-2009, 13:48
باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
بر جفاي خار هجران صبر بلبل بايدش
اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش
رند عالم سوز را با مصلحت بيني چه كار
كار ملكست آن كه تدبير و تامل بايدش
تكيه بر تقوا و دانش در طريقت كافريست
راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
حافظ
Tabasom.Sweet
28-10-2009, 15:22
شراب تلخ میخواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنبا و شر و شورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد اسایش
مذاق حرص و از ای دل بشو از تلخ و از شورش
حافظ
click_dez
28-10-2009, 15:34
شكر یزدان را كه چون او شد پدید
در خیالش جان، خیال خود بدید
خاك درگاهت دلم را می فریفت
خاك بر وی كاو ز خاكت میشكیفت
گفتم ار خوبم پذیرم این از او
ور نه خود خندید بر من زشت رو
چاره آن باشد كه خود را بنگرم
ور نه او خندد مرا، من كی خرم؟
او جمیل است و یحبّ للجمال
كی جوان نو گزیند پیر زال
مثنوی
Tabasom.Sweet
28-10-2009, 17:00
لبش میبوسم و در میکشم می
به اب زندگانی برده ام پی
نه رازش میتوانم گفت با کس
نه کس را میتوانم دید با وی
لبش میبوسد و خون میخورد جام
رخش میبیند و گل میکند خوی
حافظ
یار اگر زؤلفؤن آچارسا گزدیره ر مادام دام
داما توشغی،سؤنبؤل اولغی،نافه ی تاتار،تار
تاری چشم شقایق گیر و طرف ِ جوی،جوی
جوی جان پر آب عشق ائت،چؤن مجالین وار،وار
بارها گفتم نسیمی قیلما از بیداد،داد
داد ایله کؤنلؤم نولا چؤن لعل گؤوهر بار،بار
click_dez
28-10-2009, 18:46
رازى است مرا، رازگشايى خواهم
دردى است به جانم و دوايى خواهم
گر طور نديدم و نخواهم ديدن
در طور دل از تو، جاى پايى خواهم
گر صـوفى صافى نشـدم در ره عشق
از همّت پير ره، صفايى خواهم
گر دوست وفايى نكند بر درويش
با جان و دلم از او جفايى خواهم
امام
مگر طایر بوستـــــــان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتـــی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
که زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یــــاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چـــــرا رنگ خـــــــون دل ما گرفتی ؟
رهی معیری
Tabasom.Sweet
28-10-2009, 20:45
یارم چو قدح به دست گیرد
بازار بتان شکست گیرد
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد
در بحر فتادهام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد
در پاش فتادهام به زاری
آیا بود آن که دست گیرد
حافظ
click_dez
28-10-2009, 21:15
در هيچ دلى، نيست بجز تو هوسی
ما را نبود به غير تو دادرسى
كس نيست كه عشق تو ندارد در دل
باشد كه به فرياد دل ما برسی
امام
Tabasom.Sweet
28-10-2009, 21:55
یار ما بی رحم یاری بوده است
عشق او با صعب کاری بوده است
لطف او نسبت به من این یک دو سال
گر شماری یک دوباری بوده است
تا به غایت ما هنر پنداشتیم
عاشقی خود عیب و عاری بوده است
لیلی و مجنون به هم میبودهاند
پیش ازین خوش روزگاری بوده است
وحشی بافقی
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتاي من
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل
ناي عراق با دهل شرح دهد ثناي من
مولانا
click_dez
28-10-2009, 22:49
نشنو از ني کآن نواي بينواست
بشنو از دل کآن حريم کبرياست
ني بـسوزد تل خاکستر شود
دل بسوزد خانه ی دلبر شـود
امام
دردا و دریغا که دل از دست بدادم * * * وانـــــــــــــــدر غم و اندیشه و تیمار فتادم
آبی که مرا نزد بزرگان جهان بــــود * * * خوش خوش همه بر باد غم عشق تو دادم
انوری
Ship Storm
29-10-2009, 00:00
دارد به جانم لرز مي افتد رفيق؛ انگار پاييزم
دارم شبيه برگ هاي زرد و خشك از شاخه مي ريزم
سيد محمد علي آل مجتبي
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم
همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم
مرد و زن برسر اگر تيغ زنندم سهلست
من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم
خواجوی کرمانی
Ship Storm
29-10-2009, 00:05
مرغ سبز فلک دیدم و داس مه نو یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
حافظ
Tabasom.Sweet
29-10-2009, 00:06
وجود من به کف یار جز که ساغر نیست
نگاه کن به دو چشمم اگرت باور نیست
چو ساغرم دل پرخون من و تن لاغر
به دست عشق که زرد و نزار و لاغر نیست
به غیر خون مسلمان نمیخورد این عشق
بیا به گوش تو گویم عجب که کافر نیست
هزار صورت زاید چو آدم و حوا
جهان پرست ز نقش وی او مصور نیست
مولوی
پ.ن : Tabasom.Sweet عزیز پستشون رو ویرایش نکردن ،با آخرین پست صحیح ادامه میدم
وه چه بی رنگ و بی نشان که منم * * * کی ببینم مرا چنان که منــم
کی شود این روان من ساکـــــــــن * * * این چنین ساکن روان که منم
مولانا
مينوشتم سخني چند ز درد دل خويش
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم
ايکه گفتي که بغربت چه فتادي خواجو
چکنم دور فلک دور فکند از وطنم
در پي جان جهان گرد جهان ميگردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم
خواجوی کرمانی
Ship Storm
29-10-2009, 00:36
مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
مولوی
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.