مشاهده نسخه کامل
: مشاعره سنتی
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
7
8
[
9]
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
می شدم در فنا چو مه بی پا * * * اینت بی پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می دوی بنـــگر * * * در چنین ظاهر نهان که منم
مولانا
Ship Storm
29-10-2009, 00:39
می خواهمت چنان که شب خسته خواب را *** می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
قیصر امین پور
اي دل اگر دم زني از سرّ عشق
جاي تو جز آتش و جز دار نيست
پردهي اين راز که در قمر جان است
جز قدح دردي خمار نيست
عطار
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکـــــــــــرم * * * ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا * * * در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
مولانا
Ship Storm
29-10-2009, 00:45
نیست در عالم ز هجران تلخ تر *** هر چه خواهی کن و لیک آن نکن
مولوی
نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی * * * سینه مشروح تویی بر در اسرار مـــرا
نور تویی سور تویی دولت منصور تویـی * * * مرغ کوه طور تویی خسته به منقار مرا
مولانا
Ship Storm
29-10-2009, 00:49
آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش *** اين چراغي است کزين خانه به آن خانه برند
حافظ
درج ياقوت گهر پوشت چو گردد در فشان
از تحير خون دل در جان مرجان افکند
يک نظر در کار خواجو کن که هر شب در فراق
ز آتش مهرت شرر در کاخ کيوان افکند
خواجوی کرمانی
در مذهب بی کیشان بیگانگی خویشـــــــان * * * با دست بر ایشان آهسته که سرمـــستم
ای صاحب صد دستان بی گاه شد از مستان * * * احداث و گرو بستان آهسته که سرمستم
مولانا
Ship Storm
29-10-2009, 00:54
مرغ سبز فلک دیدم و داس مه نو ***ادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو
حافظ
وه چه بی رنگ و بی نشان که منم * * * کی ببینم مرا چنان که منـــم
کی شود این روان من ساکـــــــــن * * * این چنین ساکن روان که منم
مولانا
ميرفت خيال تو ز چشم من و ميگفت
هيهات از اين گوشه که معمور نماندست
وصل تو اجل را ز سرم دور هميداشت
از دولت هجر تو کنون دور نماندست
نزديک شد آن دم که رقيب تو بگويد
دور از رخت اين خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو ليکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
حافظ
Ship Storm
29-10-2009, 00:58
تا بوده چشم عاشق در راه يار بوده *** بي آنكه وعده باشد در انتظار بوده
ضميري
هر که را با خط سبزت سر سودا باشد * * * پای از این دایره بیرون ننهد تا باشد
من چو از خاک لحد لاله صفت برخیــزم * * * داغ سودای توام سر سویدا باشد
تو خود ای گوهر یک دانه کجایی آخــــر * * * کز غمت دیده مردم همه دریا باشد
حافظ
Ship Storm
29-10-2009, 01:02
ديدي اي دل كه غم عشق دگر بار چه كرد *** چون بشد دلبر و با يار وفادار چه كرد
حافظ
دم از کیفیت اعراب مصحف می زند هر دم
بنای خانه ی دین میکند زیر و زبر واعظ
ز کوی آن صنم سوی بهشت هشت در هردم
چه می خواند مرا؟یارب!که افتد در به در واعظ!
فضولی
Ship Storm
29-10-2009, 01:04
ظلم ماری است هر که پروردش *** اژدهایی شد و فرو بردش
مکتبی
شاهدان گر دلبری زین سان کنند * * * زاهدان را رخنه در ایمان کنـند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفــــد * * * گلرخانش دیده نرگسدان کنند
حافظ
Ship Storm
29-10-2009, 01:11
در دايره قسمت ما نقطه ي تسليميم *** لطف آنچه تو انديشي حكم آنچه تو فرمايي
حافظ
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود * * * و از لب ساقی شرابم در مذاق افـتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شـــباب * * * رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود
حافظ
Ship Storm
29-10-2009, 01:13
دارد به جانم لرز مي افتد رفيق؛ انگار پاييزم
دارم شبيه برگ هاي زرد و خشك از شاخه مي ريزم
سيد محمد علي آل مجتبي
مرا تا عشق تعلیم سخن کــــرد * * * حدیثم نکته هر محفلـــــــی بود
مگو دیگر که حافظ نکتهدان است * * * که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
حافظ
دلشاد باد آن که دلم شاد از اونگشت
وان گل که ياد من نکند ياد باد از او
حال دلم حواله به ديوان خواجه باد
يار آن زمان که خواسته فال مراد از او
شهریار
Ship Storm
29-10-2009, 01:16
وفا نکردی و کردم، جفا ندیدی و دیدم *** شکستی و نشکستم، بریدی و نبریدم
مهرداد اوستا
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو * * *جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستــــی * * * نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
حافظ
Ship Storm
29-10-2009, 01:19
وفایی نیست در گل ها منال ای بلبل مسکین *** کزین گلها پس از ما هم فراوان روید از گلها
شهریار
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامـه * * * انی رایت دهرا من هجرک القیامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت * * * لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
حافظ
هنوز از آبشار ديده دامان رشک دريا بود
که ما را سينهي آتشفشان آتشفشاني کرد
چه بود ار باز ميگشتي به روز من توانائي
که خود ديدي چها با روزگارم ناتواني کرد
شهریار
در پردهی دل خیال تو رقـــص کند * * * من رقص خوش از خیال تو آمــوزم
من عشق ترا به جای ایمان دارم * * * جان نشکیبد ز عشق تا جان دارم
مولانا
ما نظر جز بر بتان سیمبر کرده ایم
وز بتان سیمبر قطع نظر کم کرده ایم
زاهدا!از ما مجو بسیار آئین صلاح
عشق بازانیم ما،کار دگر کم کرده ایم
فضولی
ما را همه شب نمیبرد خواب * * * ای خفتـــــــه روزگار دریـــاب
در بادیه تشنگان بمردنــــــــــد * * * وز حله به کوفه مـــیرود آب
ای سخت کمان سست پیمان * * * این بود وفای عهد اصحــــاب
خارست به زیر پهلوانــــــــــــم * * * بی روی تو خوابگاه سنجـاب
ای دیده عاشـــــــقان به رویت * * * چون روی مجاوران به محراب
من تن به قضای عشـــق دادم * * * پیرانه سر آمدم به کتــــــاب
سعدی
بنمود رخت،بنفشه باغی است مگر
شد انجمن افروز،چراغی است مگر
جا کرده خیال خال تو در دل و جان
جان و دل من بسوخت،داغی است مگر
فضولی
روي تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره يارم اينک ميرسد
بزم شادي از براي نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اينک ميرسد
من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
يار ميگويد کنون عطارم اينک ميرسد
عطار
Tabasom.Sweet
29-10-2009, 01:51
پ.ن : Tabasom.Sweet عزیز پستشون رو ویرایش نکردن ،با آخرین پست صحیح ادامه میدم
وه چه بی رنگ و بی نشان که منم * * * کی ببینم مرا چنان که منــم
کی شود این روان من ساکـــــــــن * * * این چنین ساکن روان که منم
مولانا
بعد از ویرایش پست با تذکر دل تنگم عزیز که بخاطر همزمان فرستادن با پست بالایی بود صفحه رو رفرش کردم
خللی در جریان کار ایجاد نشده بود
Ship Storm
29-10-2009, 09:21
دلم میل گل باغ ته دیره *** درون سینهام داغ ته دیره
بشم آلاله زاران لاله چینم *** وینم آلاله هم داغ ته دیره
باباطاهر
tirdad_60
29-10-2009, 14:10
هر جا كه اين جمالست داد و ستد حلالست * وانجا كه ذوالجلالست من دم زدن نتانم
..........................
دل را ز من بپوشي يعني كه من ندانم * خط را كني مسلسل يعني كه من نخوانم
..........................
بر تخته خيالت آن را نه من نبشتم * چون سر دل ندانم كندر ميان جانم
..........................
از آفتاب بيشم ذرات روح پيشم * رقصان و ذكر گويان سوي گهر فشانم
..........................
مولانا
مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مســـــــت * * * که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق * * * چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هسـت
حافظ
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
سعدی
در آن شب های توفانی که عالم زیر و رو می شد
نهانی شبچــــــــراغ عشق را در سینه پــــروردم
بر آری ای بذر پنهــانی سر از خواب زمستانــــی
که از هــــــر ذره دل آفتــابــــی بر تـــو گستــــردم
هوشنگ ابتهاج
منم که گوشه میخانه خانقاه من است * * * دعای پیر مغان ورد صبحگاه مــن است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه بــاک * * * نوای من به سحر آه عذرخواه من است
حافظ
Ship Storm
29-10-2009, 20:53
ته که ناخواندهای علم سماوات*** ته که نابردهای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی*** بیاران کی رسی هیهات هیهات
باباطاهر
تا دل ز دست بيُفتاد از تو
تن به اندوه فرو داد از تو
دل من گشت چو دريايي خون
چشم من چشمهي خون زاد از تو
تا دلم بندهي سوداي تو شد
نيستم يک نفس آزاد از تو
چند در خونِ دلم گرداني
طاقتم نيست که فرياد از تو
ليک فرياد نميدارد سود
گر زيانيم بُوَد باد از تو
تا ز عمرم نفسي ميماند
خامشي از من و بيداد از تو
خامشي به، به چنين دل که مراست
شرمم آيد که کنم ياد از تو
در ره عشق تو شاديم مباد
گر نيم من به غمت شاد از تو
شادمانيم نباشد که مرا
کار با درد تو افتاد از تو
دل عطار چو درد تو نيافت
شد درين واقعه بر باد از تو
عطار (شزمنده ی دوستان از این که کل شعر رو گذاشتم.. مطمئنم حق می دهید)
click_dez
30-10-2009, 01:30
وقـت سحر است خیز ای مایـه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها کـه بجـایند نپایند کسی
و آن ها که شدند کس نمیآيد باز
خیام
ز دست محبوب ندانم چون کنم
وز هجر رویش دیده جیحون کنم
یارم چو شمع محفل است
دیدن رویش مشکل است
سرو مرا پا در گل است
وان خط و خالش مایل است
یار من، دلدار من، کمتر تو جفا کن
یادی آخر تو ز ما کن
رفتم بر آن ماهرو
با او نشستم روبرو
گفتم سخنها مو به مو
یار من، دلدار من، کمتر تو جفا کن
یادی آخر تو ز ما کن
به خاطر ریتم زیبایی که این شعر در آواز داشت زیاد گزاشتم :40:
click_dez
30-10-2009, 06:56
نی حدیث راهِ پر خون میكند
قصه های عشق مجنون میكند
دو دهان داریم گویا همچو نی
یک دهان پنهانست در لبهای وی
یکدهان نالان شده سوی شما
های و هوئی در فکنده در سما
مولوی
ای غایب از نظر به خدا میسپارمت * * * جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خـــــاک * * * باور مکن که دســــــت ز دامن بدارمت
حافظ
تؤکمؤش ریاض ِ طبعیمه باران ِ شؤوقونو
مَن اَنزَلَ المِیاهِ وَاَحی به ِ النّبات
حق آفرینشه سبب ائتدی وجودونو
اَوجَبتَ بالظُّهورِ ظُهوُرِ المُکَوِّنات
فضولی
تا به کی درخواب سنگین روزگـــــــــــارم بگذرد * * * زندگی در سنگ خارا چون شرارم بگـذرد
چند اوقات گرامی همچو طفل نوســــــــــــواد * * * در ورق گردانی لیل و نهارم بگـــــــــذرد؟
بس که ناز کارنشناسان ملولـــم ساخته است * * * دست میمالم به هم تا وقت کارم بگذرد
بار منت بر نمـــــــــــــــــــــی تـابد دل آزادهام * * * غنچه گردم گر نسیم از شاخسارم بگذرد
با خیال او قناعت میکنم، من کیســـــــــــتم * * * تا وصالش در دل امیدوارم بــــــــــــگذرد؟
من که چون خورشید تابان لعل سازم سنگ را * * * از شفق صائب به خون دل مدارم بگــذرد
صائب تبریزی
دائم دولت دیلرسن سه،اویاق قال هر گئجه
عالم ایچره ثروته بیدار اولان اینسان چاتار
بیر هما سن سه اگر،وئر خرمنی گل سر چه یه
سن کی،ساغلامسان،عزیزیم،خسته یه درمان چاتار
حکیم الیاس نظامی گنجوی
click_dez
30-10-2009, 13:29
رقص قشنگ نور
امشب چه دیدنی ست
آواز شاد باد
امشب شنیدنی ست
عید است و عطر گل
پیچیده در هوا
بوی خوش گلاب
پر کرده سینه را
گلبوته های شمع
روییده هر کجا
می ریزد اشک شوق
یک غنچه بی صدا
گلدسته ها همه
غرق ستاره هاست
هر گوشه حرم
فریاد «یارضاست»
وقت زیارت است
پر می کشد دلم
همراه کفتران
من می روم حرم
حیفم میاد کامل نذارمش
منم که شهره شهرم به عشق ورزیـــدن * * * منم که دیده نیالودم به بد دیــــدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم * * * که در طریقت ما کافریست رنجیدن
حافظ
tirdad_60
30-10-2009, 13:59
نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست * چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم
..........................
کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت * يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم
..........................
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق * هر دم آيد غمي از نو به مبارک بادم
حافظ
مرا به دور لب دوست هست پیمانی * * * که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
حدیث مدرسه و خانقه مگوی کـه باز * * * فتاد در سر حافظ هوای میخانه
حافظ
tirdad_60
30-10-2009, 14:42
همچون كمان كژيم كه زه در گلوي ماست
چون راست آمديم چو تير از كمان رويم
..........................
در خانه مانده ايم چو موشان ز گربگان
گر شيرزاده ايم بدان ارسلان رويم
مولانا
مهمان توام ای جان زنهار مخسب امشب * * * ای جان و دل مهمان زنهار مخسب امشـــب
روی تو چو بدر آمد امشب شب قدر آمـــد * * * ای شاه همه خوبان زنهار مخسب امشـــب
ای سرو دو صد بستان آرام دل مستــــان * * * بردی دل و جان بستان زنهار مخسب امشب
ای باغ خوش خندان بیتو دو جهان زنــدان * * * آنی تو و صد چندان زنهار مخسب امشــــب
tirdad_60
30-10-2009, 15:25
برخيز و مخور غم جهان گذران
بنشين و دمي به شادماني گذران
در طبع جهان اگر وفايي بودي
نوبت بتو خود نيامدي از دگران
خیام
only4u-m
30-10-2009, 15:29
نباید سخن گفت نا ساخته ******* نـشایــد بریـدن نـینداختـه
تامل کنان در خطا و صـواب ******* به از ژاژ خایان حاضر جواب
سعدی
هر جور که از تو بر من آیـــــــد * * * از گـــــــردش روزگار دارم
در دل غم تو کنم خزیــــــــــنه * * * گر یک دل و گر هزار دارم
این خسته دلم چو موی باریک * * * از زلـــــــف تو یادگار دارم
سعدی
tirdad_60
30-10-2009, 15:45
ما را غم خزان و نشاط بهار نيست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ايم
گر دست ما ز دامن مقصد کوته است
از پا فتاده ايم نه از پا نشسته ايم
فریدون مشیری
مست نیاز من شـــــدی ، پرده ی نـــــاز پس زدی
از دل خود بـــــر آمـــــدی ، آمـدن تو شد جهـــــان
آه که می زند بـــــرون ، از سـر و سینه موج خون
من چه کنم که از درون دست تو می کشد کمان
هوشنگ ابتهاج
tirdad_60
30-10-2009, 16:32
نه گر قبول کنندت سپاس داری و بس
که گر هلاک شوی منتی پذير از دوست
مرا که ديده به ديدار دوست برکردم
حلال نيست که بر هم نهم به تير از دوست
سعدی
تا خیال دلکشت گل ریخت در آغـــوش چشــــم
صد بهارم نقش زد بر پرده ی گل پوش چشـــــم
مردم بیگانـــــه را یـــــارای دیـــــدار تـــــو نیست
خفته ای چون روشنایی گرچه در آغوش چشم
ابتهاج
ما مینرویم ای جان زین خانه دگر جایــی * * * یا رب چه خوش است این جا هر لحظه تماشایی
هر گوشه یکی باغی هر کنج یکی لاغی * * * بیولوله زاغــــــــــی بیگــــــرگ جگر خایــــی
افکند خبر دشمن در شهر اراجــــــــیفی * * * کو عزم سفر دارد از بیــــــــــــم تـــقاضایــــــی
مولانا
یک شب چراغ روی تو روشن شود ، ولی
چشمـــــی کنـــار پنجـــــــره ی انتظار کو
خــــون هـــزار سرو دلاور بــه خاک ریخت
ای سایه ! های های لب جویبار کــــــــــو
ابتهاج
Ship Storm
30-10-2009, 17:11
مو از قالوا بلی تشویش دیرم ***گنه از برگ و باران بیش دیرم
اگر لاتقنطوا دستم نگیرد*** مو از یاویلنا اندیش دیرم
باباطاهر
باید با « واو » می دادی.
مرا که گنج دو عالم بهای مویــــی نیست
به یک پشیز نیرزم اگـــــر بهـــــام کنــــی
زمانه کرد و نشد ، دست جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی وفام کنـــــــی
ابتهاج
tirdad_60
30-10-2009, 17:24
يک شب ستاره های ترا دانه چين کنم
با اشک شرم خويش بريزم به پای تو
بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه شراب
بيمار خنده های توام بيشتر بخند
خورشيد آرزوی منی گرم تر بتاب
فریدون مشیری
برفتم دی به پیشش سخت پرجوش * * * نپرسید او مرا بنشست خامــــــــــــــوش
نظر کردم بر او یعنی که واپـــــــرس * * * که بیروی چو ماهم چون بــــــــدی دوش
نظر اندر زمین میکرد یــــــــــــــارم * * * که یعنی چون زمین شو پست و بیهوش
ببوسیدم زمین را سجده کــــــــردم * * * که یعنی چون زمینم مســـــت و مدهوش
مولانا
بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردیـــد
در این خانه غریبند ، غریبانه بگردیـد
یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
جهان لانه ی او نیست پی لانه بگردیـــد
ابتهاج
شاهد سرمدی تویی وین دل سالخورد من
عشق هزار ساله را بر تو گواه می کنـــــد
ای مه و مهر روز و شب اینه دار حسن تــــو
حسن ، جمال خویش را در تو نگاه می کند
در دیر مغان آمد یارم قدحــــی در دســــــــــــت * * * مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
در نعل ســــــــــمند او شکل مه نو پــــــــــــیدا * * * وز قد بلند او بالای صـــــــــــــــنوبر پســــــــــــت
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست * * * وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چــــون هست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخــــــاست * * * و افغان ز نظربازان برخاســــــــــت چو او بنشست
گر غالیه خوش بو شد در گیــــــــسوی او پیچید * * * ور وسمه کمانکش گشت در ابـــــــروی او پیوست
بازآی که بازآید عمر شــــــــــــده حافــــــــــــظ * * * هر چند که ناید باز تیــــــــــــری که بشد از شست
حافظ
تقویم چارفصل دلـــــــــــم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز ســـــــال کو؟
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کــــو؟
قیصر امین پور
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتــوانی * * * حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عـوض دارد * * * جهد کن که از دولت داد عیش بســــــــتانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد * * * گر به جای من سروی غیر دوست بنشـانی
حافظ
Ship Storm
30-10-2009, 18:48
یکی درد و یکی درمان پسندد ***یک وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران*** پسندم آنچه را جانان پسندد
باباطاهر
MehdiAkhbari
30-10-2009, 20:24
دوش در حلقه ما قصه گيسوي تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موي تو بود
دل كه از ناوك مژگان تو در خون ميگشت
باز مشتاق كمانخانه ابروي تو بود
هم عفاالله صبا كز تو پيامي ميداد
ور نه در كس نرسيديم كه از كوي تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان غمزه جادوي تو بود
حافظ
Ship Storm
30-10-2009, 20:52
دلا خوبان دل خونین پسندند *** دلا خون شو که خوبان این پسندند
متاع کفر و دین بیمشتری نیست *** گروهی آن گروهی این پسندند
باباطاهر
درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتـــــــــم آرام تا آرام جانــــــی داشتــــم
بلبل طبعـم رهــــی باشد ز تنهایی خموش
نغمه ها بودی مــــرا تــــــا همزبانی داشتم
رهی
می آید از گل چمن عشق،بوی خون
گویا که غنچه هاش ز خون جگر شکفت
ساقی بهار شد،قدحم ریز لب به لب
خاصه که از شکوفه چمن سر به سر شکفت
نوایی
tirdad_60
31-10-2009, 00:10
تا کي غم آن خورم که دارم يا نه
وين عمر به خوشدلي گذارم يا نه
پرکن قدح باده که معلومم نيست
کاين دم که فرو برم برآرم يا نه
خیام
هيچ است آن دهان و نبينم از او نشان
موي است آن ميان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقش خيالش که چون نرفت
از ديدهام که دم به دمش کار شست و شوست
بي گفت و گوي زلف تو دل را هميکُشد
با زلف دلکش تو که را روي گفت و گوست
حافظ
تریاک مزاجی توتدو آغو
لؤلؤی مدوّر اولدو دارو
کُلّ یئر و گؤی حق اولدو مطلق
سؤیله ر دف و چنگ و نی:انا الحق
نسیمی
قبلهي عارف بود نور وصال
قبلهي عقل مفلسف شد خيال
قبلهي زاهد بود يزدان بر
قبلهي مطمع بود هميان زر
قبلهي معنيوران صبر و درنگ
قبلهي صورتپرستان نقش سنگ
قبلهي باطننشينان ذوالمنن
قبلهي ظاهرپرستان روي زن
مولانا
نقاش بیلیندی نقش ایچینده
لعل اولدو عیان بدخش ایچینده
آجی سو شراب کوثر اولدو
هر زهر،نبات و شکّر اولدو
نسیمی
وفا و عهد نکو باشد ار بياموزي
وگرنه هر که تو بيني ستمگري داند
بباختم دل ديوانه و ندانستم
که آدمي بچهاي شيوه پري داند
حافظ
داش و کسک اولدو وَرد نسرین
فرهاد ایله خسرو اولدو شیرین
مسجود ایله ساجید اولدو واحید
مسجود حقیقی اولدو ساجید!
نسیمی
دايم ستيزه با دلِ افگار ميکني
با لشکر شکسته چه پيکار ميکني؟
اي واي اگر به گریهي خونين برون دهم
خوني که در دلم تو ستمکار ميکني
شرمنده نيستي که به اين دستگاه حُسن
دل ميبَري ز مردم و انکار ميکني؟
صائب تبریزی
یئردن چیخا گلدی دابة الارض
اوش وصفینی ائده رم سنا عرض
مؤشریکدن ائده ر موحّدی فرق
ای وای آنا کیم ایشی اولا زرق!
نسیمی
قلبي است مرا در بر، رويي است مرا چون زر
اين قلب که برگيرد، زان وجه چه برخيزد
تا در تو نظر کردم، رسواي جهان گشتم
آري همه رسوايي، اول ز نظر خيزد
عطار
دل شد آوازه و زد عشق تو آتش در تن
خانه ای سوخت ز آتش شرری پیدا نیست
غالباً سیل غمت برد ز جا دل ها را
کز دل گم شده ی ما خبری پیدا نیست
فضولی
ترک سر کردم، ز جيب آسمان سر بر زدم
بي گره چون رشته گشتم، غوطه در گوهر زدم
صبح محشر عاجز از ترتيب اوراق من است
بس که خود را در سراغ او به يکديگر زدم
شد دلم از خانهي بي روزن گردون سياه
همچو آه از رخنهي دل عاقبت بر در زدم
آن سيه رويم که صد آيينه را کردم سياه
وز غلط بيني در آيينهي ديگر زدم
صائب تبریزی
مه من! شام غمت را سحری پیدا نیست
آه! از این غم که ز مهرت اثری پیدا نیست
بر تو گر من نگزینم دگری،نیست عجب
چه کنم؟در همه عالم دگری پیدا نیست
فضولی
تا چند گرد کعبه بگردم به بوي دل؟
تا کي به سينه سنگ زنم ز آرزوي دل؟
اُفتد ز طوف کعبه و بتخانه در بدر
سرگشتهاي که راه نيابد به کوي دل
ساحل ز جوش سينهي درياست بي خبر
با زاهدان خشک مکن گفتگوي دل
صائب تبریزی
لب میگون تو دارد سر خون ریختنم
همه دم می شود این فهم ز رنگ سخنت
چند سازد رسن از رشته ی جان،دلو ز دل
مردم دیده کشد آب ز چاه ذقنت
فضولی
تا غمت را بر دل من نامزد کرد آسمان
حصن صبرم هر شبي بام آسمان است از غمت
هر زمان گوئي ز عشق من به جان پرداختي
اين سخن باشد مرا پرواي جان است از غمت
خاقانی
تبم می سوخت شب ها آتشی دوش از دلم سر زد
که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم
به یارب یاربم دل داشت تسکین،چون کنم،یارب!
دمی کز ضعف تن نبود مرا یاری یارب هم؟
فضولی
مرا اين درد دل از پا درآورد
مبادا هيچکس را يارب اين درد
چه ميداند کسي تا درد من چيست
چه دردي دارم وهمدرد من کيست
وحشی بافقی
تا به کی زحمت اغیار کشم،می خواهم-
بعد از این آرزوی صحبت یاری نکنم
مرهم داغ دل از فیض فراغت سازم
هوس عاشقی لاله عذاری نکنم
مولانا فضولی
مرا با توست پيماني، تو با من کردهاي عهدي
شکستي عهد، يا هستي بر آن پيمان؟ نميدانم
تو را يک ذره سوي خود هواخواهي نميبينم
مرا يک موي بر تن نيست کَس خواهان نميدانم
چه بيروزي کسم، يارب، که از وصل تو محرومم
چرا شد قسمت بختم ز تو حرمان؟ نميدانم
فخرالدین عراقی
Ship Storm
31-10-2009, 08:21
مکن کاری که پا بر سنگت آیو *** جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خونند*** تو وینی نامهی خود ننگت آیو
باباطاهر
وه چه بامست که جاروب کشش دیدهی من
جان من بندهی آن پای کــه در خدمت تست
هجر بگزیدنت از وصــــــــل دلا وضع تو نیست
اختراعیست که خود کرده و این بدعت تست
وحشی
تکیه گاه کوهودا واردیر داراغی لاله نین
باده ی هر رأی ایله پُردور قاباغی لاله نین
سانما هر مهپاره نین بیر زؤلفی سئودا سینداییز
درد هیجران ایله یا وصلت تمنّاسینداییز
شمسی بغدادی
زين درد کسي خبر ندارد
کين درد کسي دگر ندارد
تا در سفر او فکند دردم
ميسوزم و کس خبر ندارد
عطار
Ship Storm
31-10-2009, 20:22
دو زلفانت گرم تار ربابم *** چه میخواهی ازین حال خرابم
ته که با مو سر یاری نداری *** چرا هر نیمه شو آیی بخوابم
باباطاهر
tirdad_60
31-10-2009, 22:40
ما با توایم و با تو نهایم اینت بلعجب
در حلقهایم با تو و چون حلقه بر دریم
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
سعدی
MehdiAkhbari
31-10-2009, 22:43
مي خواه و گل افشان كن از دهر چه ميجويي
اين گفت سحرگه گل بلبل تو چه ميگويي
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقي را
لب گيري و رخ بوسي مي نوشي و گل بويي
شمشاد خرامان كن و آهنگ گلستان كن
تا سرو بياموزد از قد تو دلجويي
تا غنچه خندانت دولت به كه خواهد داد
اي شاخ گل رعنا از بهر كه ميرويي
حافظ
Ship Storm
31-10-2009, 22:55
یقینم حاصله که هرزه گردی *** ازین گردش که داری برنگردی
بروی مو ببستی هر رهی را *** بدین عادت که داری کی ته مردی
باباطاهر
tirdad_60
31-10-2009, 23:07
يک جرعه مي کهن ز ملکي نو به
وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به
خیام
MehdiAkhbari
31-10-2009, 23:09
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست
ور نه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست
بنده پير خراباتم كه لطفش دايم است
ور نه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ
tirdad_60
31-10-2009, 23:19
تا با هزار ناز کنی يک نظر به ما
ما يکدل و هزار تمنا نشسته ايم
چون مرغ پر شکسته فريدون به کنج غم
سر زير پر کشيده و شکيبا نشسته ايم
فریدون مشیری
مردم از درد و نمی آیــــــی به بالینم هنـــــوز
مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنـــوز
بر لب آمد جان و رفتند آشنایــــان از ســــرم
شمع را نازم که می گرید به بالینــــم هنـــوز
آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت
عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنــــــوز
رهی
Ship Storm
01-11-2009, 11:35
ز کشت خاطرم جز غم نروئی *** ز باغم جز گل ماتم نروئی
ز صحرای دل بیحاصل مو *** گیاه ناامیدی هم نروئی
باباطاهر
یاران چو گل به سایه سرو آرمیده انــــــد
مـــــــا و هـــــــوای قامت با اعتدال تــــــو
در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست
بـــــــــاز آ که چون خیال شدم از خیال تو
رهی
وگر سال ها گوهر تابناک
فتد خوار و بی قدر بر روی خاک
بر آنم که کمتر نشیند غبار
ز خاکش بر آیینه ی اعتبار!
فضولی
tirdad_60
01-11-2009, 19:11
رفتي و دل ربودي يک شهر مبتلا را
تا کي کنيم بي تو صبري که نيست ما را
بازآ که عاشقانت جامه سياه کردند
چون ناخن عروسان از هجر تو نگارا!
سیف فرقانی
Ship Storm
01-11-2009, 19:54
اگر مستان هستیم از ته ایمان *** وگر بی پا و دستیم از ته ایمان
اگر گبریم و ترسا ور مسلمان *** بهر ملت که هستیم از ته ایمان
باباطاهر
نيم شبي سيم بَرَم نيم مست
نعرهزنان آمد و در در نشست
هوش بشد از دل من کو رسيد
جوش بخاست از جگرم کو نشست
جام ِ مِي آورد مرا پيش و گفت
نوش کن اين جام و مشو هيچ مست
چون دلِ من بوي مِي عشق يافت
عقل زبون گشت و خِرد زيردست
نعره برآورد و به ميخانه شد
خرقه به خم در زد و زُنّار بست
عطار
tirdad_60
01-11-2009, 21:48
تا به دامان تو ما دست تولا زده ایم
بتولای تو بر هر دو جهان پازده ایم
تا به کوی تو نهادیم صنم روی نیاز
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا زده ایم
در خور مستی ما رطل و خم ساغر نیست
ما از آن باده کشانیم که دریا زده ایم
منی ترک ائیله ییب گر اولسا یاریم ئوزگه لر یاری
گؤرؤم عالمده اولسون من کیمی غملر گیریفتاری
داغیلسین رونق بازاری،اسکیلسین خریداری
گئجه گؤندؤز یؤزه اشک ندامت ائیله سین جاری
اولان مجنون کیمی زنجیری عشقه بسته جانیم وای
وطن آواره سی،غؤربت اسیری،خسته جانیم وای
صراف سخن(صراف تبریزی)
يا وفا يا خبر وصل تو يا مرگ رقيب
بود آيا که فلک زين دو سه کاري بکند
حافظا گر نروي از در او هم روزي
گذري بر سرت از گوشه کناري بکند
حافظ
دئدیم:حیکمت نئدن دیر آتدین منی،اغیاره یار اولدون؟
دئدین:بو نکته یه ال ویرما"حیکمت دن سؤال اولماز"
سنی جان تک آلام آغوشیمه فرضاً نئدیر عیبی
دئدیلر:رسمیدیر:"فرض محال آخر محال اوماز"
صراف سخن(صراف تبریزی)
گفتم:حکمت ز چیست مرا رها کردی و یار اغیار گشتی
گفتی:بر این نکته واقف شو،که"از حکمت نتوان سؤالی کرد!"
(گفتم) تو را فرضاً در آغوش گیرم،چه عیبی دارد؟
(گفت):"فرض محال،محال نیست"!
ز
ز شوق در دل من آتشي چنان افروز
که هر چه غير تو باشد بسوزد آن را پاک
اگر بسوخت، عراقي، دل تو زين آتش
ببار آب ز چشم و بريز بر سر خاک
عراقی
کام وجودم ز زندگی همه زهر است
مرگ مگر ساغری پر از شکر آرد
در غم صرّاف زاده مَردُم چشمم
از صدف دیده درّ بی پدر آرد
صرّاف تبریزی
دلي کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقي از عشق بگذر
که تا مشغول عشقي، عشق، بند است
وگر در عشق از عشقت خبر نيست
تو را اين عشق، عشقي سودمند است
عطار
Ship Storm
02-11-2009, 07:29
تا بيش دلِ خراب داري
دل بيش کُنَد ز جانسپاري
اي کار ِ مرا به دولتِ تو
افتاد قرار ِ بيقراري
دل خوش کردم چنين که داني
تن دردادم چنان که داري
خاقانی
یک عمر همچو غنچه درین بوستانســــرا
خون خوردهایم تا گـــــــــره دل گشادهایم
از زندگی است یک دو نفس در بساط ما
چون صبح مــــــا ز روز ازل پیــــــر زادهایم
بر هیچ خاطری ننشسته است گـــرد ما
افتاده نیست خاک، اگر ما فتادهایـــــــــم
صائب
tirdad_60
02-11-2009, 17:58
منم آن رند قدح نوش که از کهنه و نو
باشدم خرقهاي آنهم به خرابات گرو
زاهد آن راز که جويد ز کتاب و سنت
گو به ميخانه در آي و ز ني و چنگ شنو
هاتف
Ship Storm
02-11-2009, 20:58
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند*** چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس ***توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
گوییا باور نمیدارند روز داوری*** کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان*** کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان*** میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد*** زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی ***کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت*** قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
حافظ
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است * * * صراحی می ناب و سفینه غــــزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ اســـــــت * * * پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل اســـــــت
نه من ز بی عملی در جهان ملولــم و بس * * * ملالت علما هم ز علم بی عمـــل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشــــــوب * * * جهان و کار جهان بیثبات و بیـمحل است
حافظ
tirdad_60
02-11-2009, 21:49
ترک سر مستم که ساغر ميگرفت
عالمي در شور و در شر ميگرفت
عکس خورشيد جمالش در جهان
شعله ميزد هفت کشور ميگرفت
عبید ذاکانی
alireza fatemi
03-11-2009, 00:24
تا بنستانی تو انصاف از جهود خیبری
جان به جانان کی رسانی دل به حضرت کی بری
جعفر طیاروار ار آب و از گل کی رهی
تا نخندی اندر آتش همچو زر جعفری
مولوی
seied-taher
03-11-2009, 01:46
یک صبح، شب از چشم یقین میافتد
بر خندة آفتاب، چین میافتد
ناز قدمت بیا که در مقدم تو
فوارة سرو، بر زمین میافتد
seied-taher
03-11-2009, 01:51
در انتظار یک طلوع
عمرم به پایان میرسد
این قلب پاره پارهام
پس کی به جانان میرسد؟
Ship Storm
03-11-2009, 12:21
دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست*** گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست ***که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد*** پیش عشاق تو شبها به غرامت برخاست
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو ***به هواداری آن عارض و قامت برخاست
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت*** به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت*** سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری*** کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست
حافظ
تـــار و پــــــود هستیم بر باد رفت امـــــا نرفت
عاشقی هــــــــــا از دلم دیوانگی ها از سرم
شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد
آتشی جاویـــــــد باشد در دل خاکستــــــــرم
رهی
tirdad_60
03-11-2009, 15:39
مگذار مطرب را دمي کز چنگ بنهد چنگ را
در آبگون ساغر فکن آن آب آتش رنگ را
جام صبوحي نوش کن قول مغني گوش کن
درکش مي و خاموش کن فرهنگ بيفرهنگ را
خواجوي کرماني
آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست * * * چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادشهانند ولـــــــی * * * او سلیمان زمان است که خاتم با اوســت
حافظ
Ship Storm
04-11-2009, 11:53
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست*** دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است*** لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست*** نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار*** چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
دل من در هوس روی تو ای مونس جان*** خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست ***از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم*** عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت ***بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز*** اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
حافظ
تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هــر شب
بدین سان خوابها را با تو زیبا می كنم هـــر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگـــاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هـــر شب
محمد علی بهمنی
tirdad_60
04-11-2009, 19:02
بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد، هر کس ستود ما را
چون موجهي سرابيم، در شورهزار عالم
کز بود بهرهاي نيست، غير از نمود ما را
صائب تبریزی
ای شیخ بهشتی، دئمه تَرک ائیله ین اولماز
من تَرک سر کوی نگار ائیله دیم،اولدی
ئور جانینی ترک ائیله ین اولماز،من ئوزؤمدن
روحوم کیمی جانانی کنار ائیله دیم،اولدی
صراف تبریزی
MehdiAkhbari
04-11-2009, 22:38
يوسف گمگشته بازآيد به كنعان غم مخور
كلبه احزان شود روزي گلستان غم مخور
اي دل غمديده حالت به شود دل بد مكن
وين سر شوريده بازآيد به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر گل در سر كشي اي مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نرفت
دايما يك سان نباشد حال دوران غم مخور
حافظ
tirdad_60
04-11-2009, 23:02
رندي ديدم نشسته بر خنگ زمين
نه کفر و نه اسلام و نه دنيا و نه دين
نه حق نه حقيقت نه شريعت نه يقين
اندر دو جهان کرا بود زهره اين
خیام
click_dez
05-11-2009, 07:14
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد
عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد
ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد
چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد
این تطاول که کشید از غم هجران بلبل
تا سراپرده گل نعره زنان خواهد شد
دلم بیمـــار و لب خاموش و رخ زرد
همــــه سوز و همه داغ و همه درد
بــــــود آســــان علاج درد بیمــــــار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
رهی
click_dez
05-11-2009, 12:31
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همی شوید گـرد
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد
فریاد همی زند که می باید خورد
خیام
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت انــــدر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عــــــام را
باران اشکم مــــــــیرود وز ابــــــرم آتش میجهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی
Ship Storm
05-11-2009, 16:20
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ghazalref1)
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ghazalref3)
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ghazalref4)
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ghazalref5)
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ghazalref6)
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]_ghazalref7)
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
حافظ
ای کاش بـــرفتــــــادی برقــــع ز روی لیـــلـی
تا مدعــــــــــی نمانـــــــــدی مجنون مبتـلا را
چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد
آب از دو چشم دادن بر خاک من گیــــــــــا را
سعدی
tirdad_60
06-11-2009, 00:22
از ساغر او گيجست سرم * از ديدن او جانست تنم
تنگست برو هر هفت فلك * چون مي رود او در پيرهنم
مولانا
مروت کن! يتيمي را، به چشم مردمي بنگر
که مرواريد اشک اوست در گوشوار ِ تو
خَري شد پيشکار ِتو که در وي نيست يک جو دين
دلِ خَلقي ازو تنگ است، اندر روز بار ِتو
چو آتش برفروزي تو، به مردم سوختن هردَم
از آن، کان خس نهد خاشاک دايم بر شرار ِتو
چو تو بيرأي و بيتدبير، او را پيروي کردي
تو در دوزخ شوي پيشين و، از پَس پيشکار تو
سیف فرغانی
وای بر من که ندارم خبر از سبزه و گل
مانده ام معتکف زاویه ی بی خبری
چند چون غنچه کشم سر به گریبان و زغم
بگذرانم همه اوقات به خونین جگری؟
فضولی
يک دم خوش را هزاران آه حسرت در قفاست
خرج بيش از دخل باشد در ديار زندگي
بادهي يک ساغرند و پشت و روي يک ورق
چون گل رعنا خزان و نوبهار زندگي
چون حباب پوچ، از پاس نفس غافل مشو
کز نسيمي رخنه افتد در حصار زندگي
صائب تبریزی
یار،شمع مجلس هر بی سر و پا می شود
چون نسوزد آتش غیرت ز سر تا پا مرا؟
شمع هم می گرید از بی همنشینی شام غم
نی همین کشته است درد بی کسی تنها مرا
فضولی
اي کرده تو قصد من ترا با من چيست
يا صحبتِ ابلهان همه ديگ تهي ست
يک چشم من از روز جدائي بگريست
چشم دگرم گفت چرا گريه ز چيست
چون روز وصال شد فرازش کردم
گفتم نَگِريستي نبايد نِگَريست
مولانا
تا بسته ی مژگان تو گشتیم به غمزه
زد چشم تو برهم،همه جمعیت ما را
کس نیست که آئین جفا به ز تو داند
آیا ز که آموختی آئین جفا را؟
فضولی
از دل چو بماند، دلبرش دست کشيد
انصاف بده که نيک مردانه گرفت
مَر وصل ِترا هزار صاحب هوس است
از جان چو بجست پاي جانانه گرفت
مولانا
تَرک عالم کن که در عالم نمی ارزد به غم
گر هزاران گنج بر بالای هم باشد تو را
پا منه از حد خود بیرون که هر جا پا نهی
از ره رفعت،فلک خاک قدم باشد تو را
فضولی
از من بشنو اين سخن بهتان نيست
بيباد و هوا رقص علم امکان نيست
عشق آمد و توبه را چو شيشه بشکست
چون شيشه شکست کيست کو داند بست
گر هست شکستهبند آن هم عشق است
از بند و شکست او کجا شايد جست
مولانا
تمنای بقای عمر در دل داشتم اما
برون کرد آرزوی تیغت از دل این تمنا را
فضولی!زین سبب خونابه را در دیده جا کردم
که می آرد به خاطر هر دم آن گلبرگ رعنا را
الهي، دل بلا، بي دل بلا بي
گنه چشمان کره، دل مبتلا بي
اگر چشمان نکردي ديده باني
چه داند دل که خوبان در کجابي
بابا طاهر
یار بی جرم به شمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم؟می کشدم
ساکن خاک در او شده ام،لیک چه سود؟
گر چه دارم صفت صید حرم،می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم،ذوق الم می کشدم
فضولی
مرا تا ميدهد چشم تو جام باده، مينوشم
تويي چون ساقي مجلس چه تقوايي چه آييني
در افتادهست مرغ دل به چين زلف مشکينت
چو گنجشکي که افتاد ناگهان در چنگ شاهيني
فروغی بسطامی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قصهي عشق تو از بَر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم
جان ندارم، بار جانان چون کِشم
دل ندارم، قصدِ دلبر چون کنم
عطار
مدد سازد مگر توفیق ارشاد جنون ور نی
به تدبیر خرد کی می گشاید مشکل عاشق؟
فروغ مهر معشوق است هر جا جلوه گر اما
نمی باید اثر آه از دل ناقابل عاشق
فضولی
قصۀ ليلي مخوان و غصۀ مجنون
عهدِ تو منسوخ کرد ذکر ِاوايل
نام تو ميرفت و عارفان بشنيدند
هر دو به رقص آمدند، سامع و قايل
پرده چه باشد ميانِ عاشق و معشوق
سدّ سکندر نه مانعست و نه حائل
گو همه شهرم نگه کنند و ببينند
دست در آغوش يار کرده حمايل
دور به آخر رسيد و عمر به پايان
شوقِ تو ساکن نگشت و مهر ِتو زايل
سعدی
Ship Storm
06-11-2009, 11:16
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است*** وز پی دیدن او دادن جان کار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز*** هر که دل بردن او دید و در انکار من است
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو*** شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا*** عشق آن لولی سرمست خریدار من است
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش*** فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران*** کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود*** نرگس او که طبیب دل بیمار من است
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت*** یار شیرین سخن نادره گفتار من است
حافظ
tirdad_60
06-11-2009, 11:23
لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق * داوري دارم بسي يا رب که را داور کنم
عشق دردانهست و من غواص و دريا ميکده * سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
حافظ
alireza fatemi
06-11-2009, 15:22
ما که می از خمره میخانه خوریـم****از چـــه غـــم زاهد دیوانــه خوریم
ما کـه خرابیـــم و بر آبیـم و سراب****از چــه غـم کافــــر بیگانـه خوریـم
پرواز همای
مـــــــرا به شاعــــــــــری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگـــــــر دهــان تو آموخت تنگـــــی از دل من
وجود مــــــن ز میـــــــان تو لاغـــــری آموخت
سعدی
ترسم جنون غالب شود طغيان کند سوداي تو
طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرماي تو
ميآيي و ميافکند چا کم به جيب عافيت
شاخ گلي دامن کشان يعني قد رعناي تو
وقتي نگاهي رسم بود از چشم سنگين دل بتان
آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغناي تو
فرسوده سرها در رهت در هر سري سد آرزو
وان آرزوها خاک شد يک يک به زير پاي تو
وحشي ببين اندوه دل وز سخت جاني دم مزن
کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرساي تو
وحشی بافقی
Ship Storm
06-11-2009, 22:37
وصال او ز عمر جاودان به*** خداوندا مرا آن ده که آن به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم*** که راز دوست از دشمن نهان به
به داغ بندگی مردن بر این در ***به جان او که از ملک جهان به
خدا را از طبیب من بپرسید*** که آخر کی شود این ناتوان به
گلی کان پایمال سرو ما گشت*** بود خاکش ز خون ارغوان به
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما*** که این سیب زنخ زان بوستان به
دلا دایم گدای کوی او باش ***به حکم آن که دولت جاودان به
جوانا سر متاب از پند پیران ***که رای پیر از بخت جوان به
شبی میگفت چشم کس ندیدهست*** ز مروارید گوشم در جهان به
اگر چه زنده رود آب حیات است ***ولی شیراز ما از اصفهان به
سخن اندر دهان دوست شکر*** ولیکن گفته حافظ از آن به
حافظ
tirdad_60
07-11-2009, 00:13
هر ذره که در خاک زميني بوده است
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنيني بوده است
alireza fatemi
07-11-2009, 11:17
تو عقل خویش را از می نگهدار****تو می را عقل دزدیدن میاموز
تو باز عقــل را صـــیادی آمـــوز****چنیــن بـیهوده پریــدن میاموز
مولوی
click_dez
07-11-2009, 12:45
زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
حافظ
تا من بدیدم روی تو ای ماه و شمع روشنم * * * هر جا نشینم خرمم هر جـــا روم در گلشنم
هر جا خیال شه بود باغ و تماشاگـــــــه بود * * * در هر مقامی که روم بر عشرتی بر می تنم
درها اگر بسته شود زین خانقاه شش دری * * * آن ماه رو از لامکان سر درکنــــــــــد در روزنم
مولانا
alireza fatemi
07-11-2009, 13:00
مپرســم دوش چـــون بودی به تاریکـــی و تنهایی****شب هجرم چه میپرسی که روز وصل حیرانم
شبان آهســـته مینالم مـــــگر دردم نهان مانـــد****به گوش هر که در عالـــم رســـید آواز پنهانــــم
دمی با دوست در خلوت به از صد سال در عشرت****من آزادی نمیخواهم که با یوســف به زندانــم
من آن مرغ ســـــخندانم که در خاکـــم رود صورت****هنوز آواز مـــیآیـــد به معنــــی از گلســــتانم
استاد سخن سعدی
عالی بود
---------------------
معاشران ز حریف شبانه یاد آریــــــــــد * * * حقوق بندگی مخلصـــــــــانه یاد آرید
به وقت سرخوشی از آه و ناله عشاق * * * به صوت و نغمه چنگ و چغانه یاد آرید
حافظ
alireza fatemi
07-11-2009, 13:47
دلا دیدی که خورشید از شب سرد****چو آتش ســر ز خاکســتر بر آورد
زمــین و آسـمان گُلرنــگ وگُلــگون****جهان نقش شقایق گشته از خون
هوشنگ ابتهاج
نور ایمان از بیاض روی اوســــــت * * * ظلمت کفر از سر یک موی اوست
ذره ذره در دو عالم هر چه هست * * * پردهای در آفتاب روی اوســــــــت
عطار
tirdad_60
07-11-2009, 18:27
تلخ مكن اميد من اي شكر سپيد من * تا ندرم ز دست تو پيرهن كبود من
دلبر و يار من تويي رونق كار من تويي * باغ و بهار من تويي بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده اي مونس من تو بوده اي * درد توام نموده اي غير تو نيست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من * آتش تو نشان من در دل همچو عود من
مولانا
MehdiAkhbari
07-11-2009, 21:14
ناگهان پرده برانداختهاي يعني چه
مست از خانه برون تاختهاي يعني چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقيب
اين چنين با همه درساختهاي يعني چه
شاه خوباني و منظور گدايان شدهاي
قدر اين مرتبه نشناختهاي يعني چه
phtz
هر که آمد به جهان نقش خرابــــــــی دارد * * * در خرابات بگویید که هـــــــــشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند * * * نکتهها هست بسی محرم اسرار کجاست
حافظ
Ship Storm
08-11-2009, 00:34
تویی که بر سر خوبان کشوری چون تاج*** سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش*** به چین زلف تو ماچین و هند داده خراج
بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز*** سواد زلف سیاه تو هست ظلمت داج
دهان شهد تو داده رواج آب خضر*** لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج
از این مرض به حقیقت شفا نخواهم یافت*** که از تو درد دل ای جان نمیرسد به علاج
چرا همیشکنی جان من ز سنگ دلی*** دل ضعیف که باشد به نازکی چو زجاج
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است*** قد تو سرو و میان موی و بر به هیت عاج
فتاد در دل حافظ هوای چون تو شهی ***کمینه ذره خاک در تو بودی کاج
حافظ
alireza fatemi
08-11-2009, 00:54
جنگ از طرف دوســت دل آزار نباشــد***یاری که تحـمل نکند یار نباشد
گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت***بسیار مگویید که بسیار نباشد
استاد سخن سعدی
در خطرگــــــــــــــــــاه جهان فکر اقامت میکنیم
در گــــــــــــــــــذار سیل، رنگ خانه میریزیم ما
در دل ما شکوهی خونین نمـــــــــــــــیگردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه میریزیم ما
صائب
اي آن که از ديار من آخر گريختي
چون شد که از تو باز نيامد نشانه اي؟
از بعد رفتنت نشناسم جز اين دو حال
رنج زمانه اي و گذشت زمانه اي
در کوره راه زندگيم جاي پاي تست
پايي که بي گمان نتوانم بدو رسيد
پايي که نقش هر قدمش نقش آرزوست
کِي مي توانم اين که به هر آرزو رسيد
افسوس! اي که عشق من از خاطرت گريخت
چون شد که يک نظر نفکندي به سوي من
مي خواستم که دوست بدارم ترا هنوز
زيرا به غير عشق نبود آرزوي من
بيچاره من، بلازده من، بي پناه من
کز ماجراي عشق توأم جز بلا نماند
از من گريختي و دلم سخت ناله کرد
کان آشنا برفت و مرا آشنا نماند
نادر نادرپور
MehdiAkhbari
08-11-2009, 21:54
ديده دريا كنم و صبر به صحرا فكنم
و اندر اين كار دل خويش به دريا فكنم
از دل تنگ گنهكار برآرم آهي
كتش اندر گنه آدم و حوا فكنم
مايه خوشدلي آن جاست كه دلدار آن جاست
ميكنم جهد كه خود را مگر آن جا فكنم
بگشا بند قبا اي مه خورشيدكلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فكنم
Ship Storm
08-11-2009, 22:26
میدمد صبح و کله بست سحاب*** الصبوح الصبوح یا اصحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله ***المدام المدام یا احباب
میوزد از چمن نسیم بهشت*** هان بنوشید دم به دم می ناب
تخت زمرد زده است گل به چمن*** راح چون لعل آتشین دریاب
در میخانه بستهاند دگر ***افتتح یا مفتح الابواب
لب و دندانت را حقوق نمک*** هست بر جان و سینههای کباب
این چنین موسمی عجب باشد*** که ببندند میکده به شتاب
بر رخ ساقی پری پیکر*** همچو حافظ بنوش باده ناب
حافظ
alireza fatemi
08-11-2009, 22:45
یادش بخیر:دی
باز باران با ترانه
با گوهرهاي فراوان
مي خورد بر بام خانه
يادم آرد روز باران
گردش يك روز دیرین
خوب و شیرین
توي جنگل هاي گيلان
كودكي ده ساله بودم
شاد و خرم
نرمو نازك
چست و چابك
با دو پاي كودكانه
مي دويدم همچو آهو
مي پريدم ازلب جوي
دور ميگشتم ز خانه
مي شنيدم از پرنده
داستان هاي نهاني
از لب باد وزنده
رازهاي زندگاني
بس گوارا بود باران
وه چه زيبا بود باران
مي شنيدم اندر اين گوهر فشاني
رازهاي جاوداني, پندهاي آسماني
بشنو از من كودك من
پيش چشم مرد فردا
زندگاني خواه تيره خواه روشن
هست زيبا, هست زيبا, هست زيبا
قيصرامين پور- روحش شاد
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
چون سنبل پر چینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
نسیمی
Ship Storm
09-11-2009, 09:22
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است*** صراحی می ناب و سفینه غزل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است*** پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس*** ملالت علما هم ز علم بی عمل است
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب*** جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان ***که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت*** ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش*** چنین که حافظ ما مست باده ازل است
حافظ
PHYSICST
09-11-2009, 10:18
تا تكيه گهت عصاي برهان باشد...........تاديد گهت كتاب عرفان باشد
درهجرجمال دوست تا آخر عمر...........قلب تو دگرگون وپريشان باشد
امام(ره)
دل هوشمند باید که بـــــه دلبــــری سپـــــــــــاری
که چو قبله ایت باشد به از آن کـــــه خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه بـــــه دست جهد باشــد
چــــــه کنند اگـــــر زبونــــــی نکنند و زیردستــــی
گله از فــــــراق یاران و جفــــــــــای روزگــــــــــاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
سعدی
PHYSICST
09-11-2009, 11:27
يارب ز تو آنچه من گدا ميخواهم............افزون ز هزار پادشا ميخواهم
هركس زدر تو حاجتي ميخواهد............من آمده ام ازتو تو را ميخواهم
خواجه عبدالله انصاري
من ارزان که گردم ز مستی هلـاک * * * به آیین مستان بریدم به خــاک
به تابوتی از چوبِ تاکــــــــم کنـــید * * * به راه خرابات خاکم کـــــنیـــــد
به آب خرابات غســـــــــلم دهــید * * * پس آنگاه بر دوش مستم نهیـد
مریزید بر گور من جز شــــــــــراب * * * میارید در ماتمم جـــز ربـــــــاب
ولیکن بشرطی که در سوگ مـــن * * * ننالند به جز مطرب وچنــــگ زن
تو خود حافظا سر ز مستی نــتاب * * * که سلطان نخواهدخراج ازخراب
حافظ
بوستان را هیچ دیگر در نمیباید به حسن
بلکه سروی چون تو میباید کنار جــوی را
ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بـــهار
مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگــــــوی را
سعدی
آن دل که شد او قابل انوار خـــــدا * * * پر باشد جان او ز اسرار خدا
زنهار تن مرا چو شمع تنها مشمر * * * کو جمــــــله به نمکزار خدا
مولانا
ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست
از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خــــــــــوی را
گر به سر میگردم از بیچارگی عیبم مکــــــن
چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را
سعدی
اول به وفا می وصــــــــالم درداد * * * چون مست شدم جام جفا را سرداد
پر آب دو دیده و پر از آتــــــش دل * * * خاک ره او شــــــــــدم به بادم برداد
حافظ
در چمــــن هست بسی لاله سیراب ولی
ترک مه روی من از خانهی خانی دگرست
راستــــــــی راز لطافت چو روان میگردی
گوئیا ســــــــــــــرو روان تو روانی دگرست
خواجوی کرمانی
تا ز جان و دل من نام و نشان خواهد بود * * * غم و اندوه توام در دل و جان خواهد بود
آخر از حسرت بالای تو ای ســــرو روان * * * تا کیم خون دل از دیده روان خواهـــد بود
هاتف اصفهانی
PHYSICST
09-11-2009, 13:10
درباديه وصال آن شهره نگار
جانبازانند عاشقان رخ يار
ماننده منصور انالحق گويان
درهر كنجي هزار سربرسردار:11:
خواجه عبدالله انصاري
راهی که درو پای ز سر باید کــرد * * * ره توشه درو خون جگر باید کرد
خواهی که ازین راه خبردار شوی * * * خود را ز دو کون بیخبر بایـد کرد
عطار
only4u-m
09-11-2009, 13:53
دلشاد مشو ز وصل اگر در طربی ******** دلتنگ مکن ز هجر اگــر در تعــبی
از شادی وصل و غم هجران بگذر ******** با هیچ بساز اگر همه می طلبی
عطار
PHYSICST
09-11-2009, 15:17
يارب دل پاك و جان آگاهم ده
آه شب وگريه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بيخود كن
بيخودچوشدم زخود بخودراهم ده
خواجه عبدالله انصاري
هر چه در روی تو گویند به زیبایی هست * * * وان چه در چشم تو از شوخی و رعنایی هست
سروها دیدم در باغ و تأمل کــــــــــــردم * * * قامتی نیست که چون تو به دلارایــــــی هست
سعدی
PHYSICST
09-11-2009, 15:46
تا دوست بود ترا گزندي نبود
تا اوست غبار چون وچندي نبود
بگذار هرآنچه هست و اورابگزين
نيكوتر از اين دوحرف پندي نبود
امام(ره)
درخت دوستي بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمني برکن که رنج بيشمار آرد
چو مهمان خراباتي به عزّت باش با رندان
که دردسر کِشي جانا گرَت مستي خمار آرد
حافظ
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه اســــــت * * * دل را همـــــه جا یاد تو خضر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است * * * خورشید گواه است و سحر آگاه است
خاقانی
Ship Storm
09-11-2009, 18:13
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود ***سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است*** بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
بر سر تربت ما چون گذری همت خواه ***که زیارتگه رندان جهان خواهد بود
برو ای زاهد خودبین که ز چشم من و تو*** راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود
ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز ***تا دگر خون که از دیده روان خواهد بود
چشمم آن دم که ز شوق تو نهد سر به لحد ***تا دم صبح قیامت نگران خواهد بود
بخت حافظ گر از این گونه مدد خواهد کرد*** زلف معشوقه به دست دگران خواهد بود
حافظ
دامـــــــان برق را نتوانـــــد گرفت خــــــــــار
خود را به عمر رفته کجا میتوان رسانــــد؟
********** صائب کمند بخت اگــــر نیست نارســــــــا
********** دستی به آن دو زلف رسا میتوان رساند
صائب
click_dez
10-11-2009, 12:17
ديگر از اين همه نيرنگ به تنگ آمــده است
با علي لشکر شبرنگ به جنگ آمـده است
هان ببينيد چه دندان به غضب مي سـايند
کـه به پيکـار «علـي» شيـر عـرب مـي آينـد
فـاش پيـداست کـه از غيـظ برافـروختـه اند
و چه کيـن ها که در انبان دل اندوخته اند
ظـــاهـــرا غصــهء ميراث پـيـمـبـــر دارنـــد
تــا علــي را مـگـر از مسنـد ديـن بـر دارنـد
پس چه در خانه نشستيم؟ علي تنها ماند
منتظــر بهـر چـه هستيم؟ علـي تنهـا مـاند
Ship Storm
10-11-2009, 13:49
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی*** خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد ***از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش ***که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج ***نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان*** ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر*** در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست*** گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست ***کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت ***بر در میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد*** آه اگر از پی امروز بود فردایی
حافظ
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
قیصر امین پور
من ذره و خورشید لقائی تو مرا * * * بیمــــار غمم عین دوائی تو مرا
بیبال و پراندر پی تو میپـــرم * * * من کاه شدم چو کهربائی تو مرا
مولانا
only4u-m
10-11-2009, 16:08
از دور فلــک زیــر و زبــر خـواهــی شــد * * * * * رسـوای جـهان پـرده در خواهـی شـد
از خواب در آی ای دل سرگشته! که زود * * * * * تا چشم زنی به خواب در خواهی شد
عطار
MehdiAkhbari
10-11-2009, 17:12
درين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
يكي ز شب گرفتگان چراغ بر نمي كند
كسي به كوچه سار شب در سحر نمي زند
نشسته ام در انتظار اين غبار بي سوار
دريغ كز شبي چين سپيده سر نمي زند
گذر گهيست پر ستم كه اندر او به غير غم
يكي صلاي آشنا به رهگذر نمي زند
هوشنگ ابتهاج
click_dez
10-11-2009, 19:46
دنبال کرسیاند بر این سنگ آسیا
دندان کرم خوردهشان تا عصب رسید
با غرب و شرق مسخره بازان یکی شدند
نوبت به ریشخند سران عرب رسید
مودب
دؤشمن سؤزؤ،فلک غمی،بیگانه طعنه سی
خار زمانه ائیله دی آخر زمان منی
من محفل وصاله یئتینجه دایانمارام
درد و غم فراقین ائدیب نیمه جان منی
نه دیزده اختیار،نه دلده قرار وار
بار گران محنت ائدیب ناتوان منی
صراف تبریزی
Ship Storm
10-11-2009, 23:45
یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان*** وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز*** یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند*** یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
دیدهها در طلب لعل یمانی خون شد ***یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
برو ای طایر میمون همایون آثار*** پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات*** بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب*** به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان
حافظ
نه دلبر کیم دمادم عاشیقه عرض ِ جمال ائتمز؟
قالیر ناقص،بولوب فیض ِ نظر کسب کمال ائتمز
دگیل جذب ائتمه ین عشّاقی،معشوق اولماغا قابل
نه حاصل حسن صورت دن کی،جذب ِ اهل ِ حال ائتمز؟
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
زانکه می گفتی نیم با صد نمود
همچنان در بند خود بودی که بود
با چنین دعوی چرا ای کم عیار
برگ خود می ساختی هر نو بهار
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است
مجذوب تبریزی
تا جنون رختین گئییب توتدوم فنا ملکون وطن
اهل ِ تجریدم،قبول ائتمه م قبا و پیرهن
هر قبا و پیرهن گئیسه م مثال ِ غنچه من
گر سنین چون قیلماسام چاک ای بت ِ نازک بدن
گؤرؤم اولسون اول قبا اگنیمده پیراهن کفن
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
نشنیده است گلی بوی تو ای غنچه ی ناز
بوده ام ور نه بسی همدم گل های دگر
تو سیه چشم چو آیی به تماشای چمن
نگذاری به کسی چشم تماشای دگر
عماد خراسانی
رقیبی قویمارام عالمده راحت اگلنسین
او قدر آه و افغان ائیله رم که زاره گلیر
یولوندا مایه ی نقدی تؤکندی صرّافین
گُمانی ایندی بو اشعار ِآبداره گلیر!
صراف سخن(صراف تبریزی)
click_dez
11-11-2009, 16:31
رنگ تو رو بر سياهي مي زند
كارت آخر بر تباهي مي زند
آنكه دائم بي دلیل و با سؤال
رنج ملت را برد زير سؤال
گر بگويي اين دغل ها كار كيست
نمره ات را مي دهم يك بيست بيست
شاعر سعید.س
تا از تو جدا شده است آغوش مرا * * * از گریه کسی ندیده خاموش مرا
در جان و دل و دید فـراموش نهای * * * از بــــــهر خدا مکن فراموش مرا
مولانا
only4u-m
11-11-2009, 18:11
ای صبح! مخند امشب و لب بر لب باش * * * * * با عاشق دل سوخته هم مذهب باش
چـون یـار بـر مـن اســت تـا روز امـشـب * * * * * یک روز مدم, گو هـمه عالم شب باش
عطار
click_dez
11-11-2009, 19:30
شادی بطلب که حاصل عمر دمی است
هر ذره ز خاک کیقبادی و جمی است
احوال جهان و اصل این عمر که هست
خوابی و خیالی و فریبی و دمی است
خیام
تو را من دوست میدارم چو بلبل مر گلستان را * * * مرا دشمــــن چرا داری چو کودک مر دبستان را
چو کردم یک نظر در تو دلم شد مهربان بر تـــــو * * * مسخر گشت بیلشکر ولایت چون تو سلطان را
سیف فرغانی
MehdiAkhbari
11-11-2009, 20:54
الا يا ايها الساقي ادر كاسا و ناولها
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها
به بوي نافهاي كاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها
شب تاريك و بيم موج و گردابي چنين هايل
كجا دانند حال ما سبكباران ساحلها
مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد ميدارد كه بربنديد محملها
حافظ
Ship Storm
11-11-2009, 21:14
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت*** وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست*** تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
حافظ
click_dez
11-11-2009, 22:37
تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزرده گزند مباد
سلامت همه آفاق در سلامت توست
به هیچ عارضه شخص تو دردمند مباد
حافظ
دردم نهفته به، ز طبيبان مدعي
باشد که از خزانۀ غيبم دوا کنند
معشوق چون نقاب ز رخ در نميکشد
هر کَس حکايتي به تصور چرا کنند
چون حُسن ِ عاقبت، نه به رندي و زاهدي ست
آن به، که کار خود به عنايت رها کنند
بي معرفت مباش که در من يزيدِ عشق
اهل نظر معامله با آشنا کنند
حافظ
click_dez
11-11-2009, 23:02
دشمن اين مرتبه قرآن سر ني خواهد بـرد
آنکه مرد است به اين مسئله پي خواهدبرد
نيزه نيزه است ولو بر سر او قرآن ها
کفر کفري است که بر خواستـه از ايمان ها
نيزه نيزه است و دراين قائله خون خواهد ريخت
کفر از اين سجده بي مغز برون خواهد ريخت
شک نکن بعد ولي روح ولا خواهد سوخت
کودکي در کبد کرب و بلا خواهد سوخـت...
محمد علی مهران فر
تا حشر عشق از بهر من خواهد فروزد آتشي
کافتم اگر يک دم درو دردم کباب آيم برون
راندم به ميدان چون فرس کز تيرباران بلا
از موج خيز خويشتن گلگون رکاب آيم برون
از ابر احسان قطرهاي در دوزخ هجران چکان
تا محتشم يابد امان من از عذاب آيم برون
محتشم کاشانی
click_dez
11-11-2009, 23:45
نکتهای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین
حافظ
نازک لیک ایله غنچه ی خندانی ائدن یاد
ائتمز می حیا لعل دُر افشانینی گؤرگج؟
سن حال ِ دلین سؤیله مه سن نولا فضولی؟
ائل فهم قیلیر چاک گریبانینی گؤرگج!
جگر چون نافهام خون گشت کم زينم نميبايد
جزاي آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم
تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت
ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
حافظ
Ship Storm
12-11-2009, 07:23
ماهی که قدش به سرو میماند راست*** آیینه به دست و روی خود میآراست
دستارچهای پیشکشش کردم گفت*** وصلم طلبی زهی خیالی که توراست
حافظ
قاهر - Gahir
12-11-2009, 08:11
تو را من چشم در راهم شبا هنگام
که می گيرند در شاخ تلاجن سايه ها رنگ سياهی
وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛
تو را من چشم در راهم.
alireza fatemi
12-11-2009, 13:36
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم *****و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست*****نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست******سفر کنید رفیقان که من گرفتارم
نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما*****نمیکند که من از ضعف ناپدیدارم
اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی*****من این طریق محبت ز دست نگذارم
مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل*****درست شد به حقیقت که نقش دیوارم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست*****اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
به عشق روی تو اقرار میکند سعدی *****همه جهان به درآیند گو به انکارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن*****که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
سعدی
اگه تکراری بود ببخشید
هر کاری کردم سرچ نمی کرد و ارور زیر میداد
برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
من آن دم خورم میــــوه آرزو
که این جان به آن جان خود بسپرم
چو پروانه با شوق دیدار شـــــمع
خودم را بیندازم و بگــــــــذرم
علامه طباطبایی
click_dez
12-11-2009, 14:43
موسى نشده، كليم كى خواهى شد؟
در طور رهش، مقيم كى خواهى شد؟
تا جلوه حق، تو را ز خود نرهاند
با يار ازل، نديم كى خواهى شد؟
امام
دلی كه گرد خويش می تند تار
اگرچه قدر يك مگس، خودش نيست
مگس، به هركجا، بهجز مگس نيست
ولی عقاب در قفس، خودش نيست
قیصر امین پور
تقدیر، که بر کشتنت آزرم نداشـت * * * بر حسن و جوانــــیت دل نرم نداشت
اندر عجبم زجان ستان کز چو تویی * * * جان بستد و از جمال تو شرم نداشت
رودکی
قاهر - Gahir
12-11-2009, 17:15
تو دانی که گر بودمی پشت تو -------------------- بسوزن نخستی سر انگشت تو
نگر تا چه فرمایی اکنون مرا-------------------- غم آمد تو را دل پر از خون مرا
گر ای دون که فرمان دهی بر درت-------------------- یکی بندهام پاسبان سرت
نجویم کلاه و نخواهم سپاه -------------------- ببرم سرخویش در پیش شاه
هر که را خوی خوش و روی نکوست
مرده و زنده ی من عاشق اوست
من همانم که در ایام حیات
بی شما صرف نکردم اوقات
ایرج میرزا - بر سنگ مزارش
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.