مشاهده نسخه کامل
: مشاعره سنتی
صفحه ها :
1
2
3
4
5
[
6]
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
tirdad_60
24-09-2009, 23:41
آنجا كه وصف آن قد و بالا نوشته ایم
اقرار عجز خویش همانجا نوشته ایم
حاصل دمى ز یاد تو غافل نبوده ایم
یا گفته ایم حرف غمت یا نوشته ایم
رضی الدین آرتیمانی
tirdad_60
24-09-2009, 23:42
آقا بد جور مشاعره میکنیم دممون گرم :31:
توی این هوای زیبای پاییزی شبی خوش براتون آرزومندم
نیکی پناهتان:40:
مائيم و مي و مطرب و اين کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
خیام
بکت جدر المستنصریة ندبة
علی العلماء الراسخین ذوی الحجر
نوائب دهر لیتنی مت قبلها
ولم ار عدوان السفیه علی الحبر
سعدی
روي در کعبهي اين کاخ کبود آمدهايم
چون کواکب به طواف و به درود آمدهايم
در پناه علم سبز تو با چهرهي زرد
به تظلم ز بر چرخ کبود آمدهايم
شهریار
مجنون به هزار نامرادی
میگشت به گرد کوه و وادی
لیلی میگفت و راه میرفت
همراه سرشک و آه میرفت
ناگه رمهای برآمد از راه
سردار رمه شبانی آگاه
گفت: «ای دل و جان من فدایت!
روشن بصرم ز خاک پایت!
جامی
تو به يکيک راه ميبر سوي دوست
ليک دشوار است و آسان بستهاند
چون به پيشان راه بردي، برگشاد
بر تو هر در کان ز پيشان بستهاند
چون رسي آنجا شود روشن تو را
پردهاي کز کفر و ايمان بستهاند
عطار
دع ترمنی بسهام لحظ فاتک
من رام قوس الحاجبین تهدفا
صیاد قلب فوق حبة خاله
شرک یصید الزاهد المتفشفا
سعدی
از راه وفا، بر سر بالين من آمد
وز روي کرم گفت که: اي دلشده، برخيز
از ديدهي خونبار، نثار قدم او
کردم گهر اشک، من مفلس بيچيز
چون رفت دل گمشدهام گفت: بهائي
خوش باش که من رفتم و جان گفت که: من نيز
شیخ بهایی
زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی
هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ
زان لقمه که صوفی را در معرفت اندازد
یک ذره و صد مستی یک دانه و صد سیمرغ
حافظ
غم جهان مخور و پند من مبر از ياد
که اين لطيفه عشقم ز ره روي يادست
رضا به داده بده وز جبين گره بگشاي
که بر من و تو در اختيار نگشادست
مجو درستي عهد از جهان سست نهاد
که اين عجوز عروس هزاردامادست
حافظ
تعالی الله قدیمی کو به یک دم
کند آغاز و انجام دو عالم
جهان خلق و امر اینجا یکی شد
یکی بسیار و بسیار اندکی شد
شیخ شبستری
دل من همي داد گفتي گوايي
که باشد مرا روزي از تو جدايي
بلي هر چه خواهد رسيدن به مردم
بر آن دل دهد هر زماني گوايي
من اين روز را داشتم چشم وزين غم
نبودهست با روز من روشنايي
فرخی سیستانی
یا من تملک مألوف الذین غدوا
هل یطمن صحیح العقل بالغادی؟
و انما مثل الدنیا و زینتها
ریح تمر بکام و اطواد
سعدی
دل از من برد و روي از من نهان کرد
خدا را با که اين بازي توان کرد
شب تنهاييم در قصد جان بود
خيالش لطفهاي بيکران کرد
حافظ
دید اجری بس حقیر و بس قلیل
سر او را خواست از رب جلیل
وحی آمد کز برای امتحان
وقتی از اوقات با وی بگذران
شیخ بهائی
نيرزد عسل، جان من، زخم نيش
قناعت نکوتر به دوشاب خويش
خداوند از آن بنده خرسند نيست
که راضي به قسم خداوند نيست
سعدی
تسائلنی عما جری یوم حصرهم
و ذالک ممالیس یدخل فیالحصر
ادیرت کوس الموت حتی کانه
رس الاساری ترجحن من السکر
سعدی
seied-taher
25-09-2009, 00:27
نصيحتي کنمت بشنو و بهانه مگير
هر آن چه ناصح مشفق بگويدت بپذير
ز وصل روي جوانان تمتعي بردار
که در کمينگه عمر است مکر عالم پير
راز در دل چو دانه در پنبه است
همچو حلاج کشف راز مکن
به نسيمي که بر دهانت وزد
لب خود همچو غنچه باز مکن
باز کن چشم تا ببيني دوست
چون بديدي دگر فراز مکن
تا تواني چو سيف فرغاني
عشق را حمل بر مجاز مکن
سیف فرغانی
نی قصهی آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
حافظ شیرازی
تا ز دل کم هنر و طبع سست
راست شد اين چند خط نادرست
ساخته گشت از روش خامهاي
از پس شش ماه چنين نامهاي
امیر خسرو دهلوی
seied-taher
25-09-2009, 00:39
يارم چو قدح به دست گيرد
بازار بتان شکست گيرد
هر کس که بديد چشم او گفت
کو محتسبي که مست گيرد
یا دولة جمعت شملی بریته
بلغتنی املا رغما لحسادی
یا اسعدالناس جدا ما سعی قدمی
الیک، الا ارادالله اسعادی
سعدی
در بالصحاف علیالندمان مصطبحا
الا علی بملاء الطاس و الکاس
هات العقار و خذ عقلی مقایضة
لعل تنقذنی من قید وسواس
سر انداز در عاشقي صادق است
که بد زهره بر خويشتن عاشق است
اجل ناگهي در کمينم کشد
همان به که آن نازنينم کشد
چو بي شک نبشتهست بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک
سعدی
کس عسل بینیش از این دکان نخورد
کس رطب بیخار از این بستان نچید
هر به ایامی چراغی بر فروخت
چون تمام افروخت بادش دردمید
حافظ
دل آتش سوداي تو در دل دارد
جان در طلب تو باد حاصل دارد
پس کيست که او نيل ترا گل دارد
پس کيست که او نيل ترا گل دارد
سنایی غزنوی
درواز و دریواز فرو گشت و بر آمد
بیمست که: یک بار فرود آید دیوار
دیوار کهن گشته بپرداز بادیز
یک روز همه پست شود، رنجش بگذار
رودکی
روي به محراب نهادن چه سود؟
دل به بخارا و بتان تراز
ايزد ما وسوسهي عاشقي
از تو پذيرد، نپذيرد نماز
رودکی
زندهی جاوید گردد کشته شمشیر عشق
زانکه از کشتن بقا حاصل شود جرجیس را
جان بده تا محرم خلوتگه جانان شوی
تا نمیرد کی به جنت ره دهند ادریس را
خواجوی کرمانی
آنها که خواندهام همه از ياد من برفت
الا حديث دوست که تکرار ميکنم
چون دست قدرتم به تمنا نميرسد
صبر از مراد نفس به ناچار ميکنم
همسايه گو گواهي مستي و عاشقي
بر من مده که خويشتن اقرار ميکنم
سعدی
مررت بصم الراسیات اجوبها
کخنساء من فرط البکاء علی صخر
ایا ناصحی بالصبر دعنی و زفرتی
اموضع صبر و الکبود علی الجمر؟
سعدی
راز دل ناگفته چشم از محرمان پوشيد و رفت
کس ز راز آن دل آگه نشد آگاه آه
چرخ روبه باز کردش طعمهي گرگ اجل
شد زبون شيري چو او در چنگ اين روباه آه
هاتف
هدف تیر خودم ساز که باری به طفیل
بر من افتد نظرت چون نگری از پی تیر
جذبه ی عشق توام طور خرد بر هم زد
گر کنم بی خودیی بر من دیوانه مگیر
جامی
راز خود با دل هر ذره همي گويد دوست
تا ازين واقعه خود جان که آگاه شود؟
به حقيقت همه پروانهيشمع رخ اوست
روي خوبان جهان، گر به مثل ماه شود
اوحدی مراغه ای
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز
با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز
با روز وصال بیغمی گوید باز
انوری
ز کوي يار بيار اي نسيم صبح غباري
که بوي خون دل ريش از آن تراب شنيدم
گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوي وحشي ز آدمي برميدم
حافظ
tirdad_60
25-09-2009, 02:02
ماه چنين کس نديد خوش سخن و کش خرام
مرا دو ديده به راه و دو گوش بر پيغام
روزگاريست که سودازده روی توام
من اندر خود نمی يابم که روی از دوست برتابم
سعدی
مو به مو را خبر از آمدنت در هـــم ريخت
که صبا سلسله گردان پريشاني توست
ما چه بوديـــم و نبوديــم ، تو باش و تو بمــان
ما چه باشيم و نباشيم ، جهان فاني توست
tirdad_60
25-09-2009, 12:49
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
این راز سر به مهر به عالم ثمر شود
گویند که سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود
حافظ
دلـــي نازکتــر از نــاي نـي لبک دارم
يواش دست نزن شيشه ام ترک دارد
درمانش مخلصان را، دردش شکستگان را
شاديش مصلحان را، غم يادگار ما را
اي مدعي کجايي تا ملک ما ببيني
کز هرچه بود در ما برداشت يار ما را
عطار
از سرم خواب زمستاني پريد
آب در چشم ترم آتـش گرفت
حرفي از نام تو آمد در ميـــان
دستهايم ، دفترم آتش گرفت
tirdad_60
26-09-2009, 20:26
تا چند حديث پنج و چار اي ساقي
مشکل چه يکي چه صد هزار اي ساقي
خاکيم همه چنگ بساز اي ساقي
باديم همه باده بيار اي ساقي
خیام
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هفته هفتم از پست 1219 شروع تا پست 1291
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
طبق قوانین موجود در پست 1 :
کاربران فعال : دل تنگم
کاربـر برتر : دل تنگم
- بهترین پست نداشتیم .
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هفته هشتم از پست 1292 شروع شده .
یک لحظه کسی که با تو دمساز آیـد***یا با تو دمی هم دم و هم راز آید
از کوی تو گر سوی بهشتش خوانند***هرگـــــــــــز نرود وگر رود باز آید
هاتف اصفهانی
tirdad_60
26-09-2009, 21:59
در سر خلقان مي روي در راه پنهان مي روي * بستان به بستان مي روي آنجا كه خيزد نقشها
اي گل تو مرغ نادري برعكس مرغان مي پري * كامد پيامت زان سري پرها بنه بي پر بيا
مولانا
اگر مستان هستیم از ته ایمان***وگر بی پا و دستــــــیم از ته ایمان
اگر گبریم و ترس آور مسلمــان***به هر ملت که هستیم از ته ایمان
باباطاهر
tirdad_60
26-09-2009, 22:17
نتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غيب چه داند که چه خواهد بودن
مي بايد و معشوق و به کام آسودن
خیام
نور بصرم خاک قدمهای تو بــــــاد***آرام دلــــم زلف به خمهای تو باد
در عشق داد من ستمهای تو باد***جانی دارم فدای غم های تو باد
سنایی غزنوی
tirdad_60
26-09-2009, 22:30
در رهگذر باد چراغی که تراست....ترسم که: بمیرد از فراغی که تراست
بوی جگر سوخته عالم بگرفت....گر نشنیدی زهی دماغی که تراست
رودکی
تو میگویی بلای جان عاشـق***شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید***بـــــلای جان عاشــق اشتیاق است
فریدون مشیری
tirdad_60
26-09-2009, 22:52
تربيت چيست؟ آنکه بی گه و گاه.... داری اش از نظر به غير نگاه
بگسلی خويش از هوا و هوس...... روی او در خدای داری و بس
جامی
ساقی رخ من رنــــگ نمیگـــــــــرداند***ناله ز دل آهنــــــــــگ نمیگرداند
باده چه فزون دهی چو کم فایده نیست***کن سیل تو این سنگ نمیگرداند
خاقانی شیروانی
tirdad_60
26-09-2009, 23:08
در اگر بر تو ببندد مرو صـبر كـن آنجا ز پــس صبر ترا او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها ره پنهان بـنمايد كه كس آن راه نداند
" مولانا "
درين رسم و آيين و مذهب که داري
نگويد ترا کس که تو بر خطايي
چه نيکو خصالي چه نيکو فعالي
چه پاکيزه طبعي چه پاکيزه رايي
فرخی سیستانی
یا صاحب ننگ ونام می باید بود***یا شهره خاص و عام می باید بود
القصه ،کمال جهد می باید کرد***در وادی خــــود تمام می باید بود
وحشی بافقی
درخت بود و تو بودی و باد، سرگردان
میــان دفتر بــاران، مــــداد سرگردان
تو را كشیـــد و مرا آفتابگردانت
میان حوصله گیج باد سرگردان
نوازشهای عشق او لطافت های مــــــــــهر او***رهانید و فراغـــــــــــــت داد از رنج ونصب ما را
زهی این کیمیای حق که هست از مهر جان او***که عین ذوق و راحت شد همه رنج و تعب ما را
مولانا
اي ساربان آهسته ران کارام جانـــم مي رود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم مي رود
من مانده ام مهجور از او ، ديوانه و رنجــور از او
گويي که نيشي دور از او در استخوانم مي رود
tara12 عزیز اگر لطف کنین اسم شاعر ها رو هم بگین خیلی بهتر میشه.
دست با دوست در آغوش نه حد من و توست***منم و حسرت بوسیدن خاک پایـی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن اســـــــت***گر برای دل خود ساخته ای دنیایی
شهریار
یــــــاد رخسار ترا در دل نـهــــــان داریـــــم ما
در دل دوزخ بهشت جــــــــــاودان داریــــــم ما
در چنین راهی که مردان توشه از دل کردهاند
ساده لوحی بین که فکر آب و نان داریــــم ما
********* صائب تبريزي ***********
ای جان و ای جانان من، دارم هوای عاشــــقی***ای وصل و ای هجران من، دارم هـوای عاشقی
جان در بر جانانه شد، دل بر سر پیمانه شـــــــد***تن ساکن میـــــخانه شد، دارم هوای عاشقی
گه نور و گه نار آمدم، گه گل، گهی خار آمـــــدم***گه مست و هشیار آمدم، دارم هوای عاشقـی
ای شاه، درویشت منم، درویش دل ریشت منم***بیگانه و خویشت منم، دارم هـــــوای عاشقی
نمی دونم
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب
تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غـــزل به لب
دارم غـــــــــزال چشم سیه میچرانمت
****** شهريار ******
تشبیه ندارد او وز لطــــــــــف روا دارد***زیرا که همــــــــی داند ضعف نظر ما را
خامش کن تا هر کسدر گوش نیارد این***خود کیست که دریابد او خیر و شر ما را
مولانا
اي جانِ جهان هرچه از اين پس شِمُري
بر دست مگير زانکه از دست شديم
ميپنداري که از غمانت رَستم
يا بيتو صبور گشتم و بنشستم
يارب مرسان به هيچ شادي دستم
گر يک نفس از غم تو خالي هستم
مولانا
من و زخم تیز دستی که زد آنچنان به تیغم
کـــه سرم فتـــاده برخاک و تنـــم خبر ندارد
******* وحشي بافقي ********
دولت فقر خدایا به من ارزانــــــــــــــــی دار***کـین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش***زان که منزل گه سلطان دل مسکین من است
حافظ
تو اگر گريه کني بغض تــرم مي شکند
خنده کن عشق زمين گيرشود بعد برو
ـــــــــــــ نميدونم ـــــــــــــــــــــــــ ـ
وصل تو اجل را ز سرم دور همی داشت***از دولت هجر تو کنون دور نمــــاندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگـــــــوید***دور از رخت این خسته رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکـــــــن***چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
حافظ
تو بدري و خورشيد تو را بنده شده ست /// تا بنده تو شده ست تابنده شده ست
زان روي کــــه از شعــــاع نـــــــور رخ تو /// خورشيد منيــر و ماه تابنده شده ست
حافظ
jigar-tala
28-09-2009, 14:47
شعر من امضای من هستش
هر کجا سنگ شوی شیشه شویم از سر شوق
هـــر کجـــا بــــاد شوی شاخــــه بیدیــــم تــــورا
بــــــا همه خلــق بگو مهــــــر تـــــو را جان دادیم
تــــــا بدانند کــــــه ارزان نخریدیــــــــــم تــــــــورا
حسين حاجي هاشمي
tirdad_60
28-09-2009, 18:58
الــهـی بـــه مــسـتـــان مـیـخـانـه ات *** بـــه عــقـــل آفــرینـــــان دیــوانــه ات
بــه خــم خــانــــه وحــدتــم راه ده *** دل زنــــده و جـــان آگـــاه ده
میـی ده که چـــون ریزیـــش در ســـبـو *** بـــر آرد ســــــبــو از دل آواز هـــو
از آن مــی کــه در دل چــو مـنـزل کـنـد *** بــدن را فـــروزان تـــر از دل کــــــنـد
از آن می که چون چشـمت افتـد بر آن *** تـــوانــی در آن دیــد حــق را عـیـان
از آن می که چون عکسش افتد به باغ *** کــنـد غـنـچــه را گــوهـر شـب چــراغ
از آن می که چون عکسش افتد در آب *** بـــر آن آب تــبـخــالـه افــتـد حــبـاب
از آن مــی که گـر شـب بـبـیـنـد خزاب *** چـــو روز از دلــش ســر زنـد آفـتـاب
از آن مــی کــه چــون ریــزیــش در کدو *** هـــمــه قـل هـــو الله تــراود از او
از آن مــی کــه در خــم چـو گـیــرد قرار *** بــرآرد خــم آتــش بـــه ســان چـنـار
مـیــی صـــاف ز آلــودگــی بـــشــــر *** مـبـدل بـــه خـیــر انـــدرو جمـله شر
مـیــی مـعـنــی افــروز و صــورت گــداز *** مـیــی گـشـتـه مـجـنــون راز و نیـــاز
از آن مــی کـه چـون شیشه بر لب زند *** لــب شیشه تـبــخـالـه از لـــب زنــد
مـیــی از مـنـی و تـویـــی گـشتـه پـاک *** شــود جــان،چکد قطره ای گر به خاک
چـشـی گـر از ایــن بــاده کــوکــو زنـی *** شـوی چــون از او مست هـوهـو زنـی
میـی سـر بـه سـر مایـه عقـل و هـوش *** میی بی خم و شیشه در ذوق و جوش
پــریـشــان دمـاغیـم ساقـی۱ کـجاست *** شرابـی ز شب مانـده ، باقـی کجاست
بـیــا سـاقـیــا مــی بــه گـردش درآر *** کـــه دلـتـنــگـم از گـــردش روزگـــار
مـیــی بــس فــروزانـتـــر از شـمـع روز *** مـیــی سـاقــی و بـاده و جــام ســوز
مـیــی صـــاف ز آلایـــش مـــاســـوا *** ازو یـــک نــفــس تـــا به عــرش عــلا
مـیـــی کـــو مــرا وارهـــانــــد ز مــن *** از ایــــن و از آن و ز مـــا و ز مـــــن
از آن مــی حـلال اسـت در کـیـش مــا *** کــه هستــی و بــال است در پیـش مــا
از آن مــی حـرام اسـت بــر غـیــر مــا *** کـــه خــارج مـقــامـسـت در سیـــر مـــا
مـیـــی کــه بـاشــد در او ایــن صـفــت *** نبـــاشــد بـــه غیــــر از مــی معــرفت
تـو در حـلقـــه مـی پـرسـتــان در آی *** کـــه چـیـزی نبینـی به غیـــر از خــدای
رضی الدین آرتیمانی
به خاطر زیبایی این شعر استثنائا کامل فرستادم :40:
یا تیر هلاکـــم بزنـــــی بر دل مجــــروح
یا جــــــان بدهم تا بدهی تیر امــــان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبـــــرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
ـــــــــــــــــــ سعدي ـــــــــــــــــــــــ
یا تیر هلاکـــم بزنـــــی بر دل مجــــروح
یا جــــــان بدهم تا بدهی تیر امــــان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبـــــرم ده
تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
ـــــــــــــــــــ سعدي ـــــــــــــــــــــــ
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است***دربند ســـــــــــــر زلف نگاری بوده است
این دست که بر گردن او می بیــــــــنی***دستی است که بر گردن یاری بوده است
خیام
tirdad_60
29-09-2009, 18:25
تلخي باده را مبين عشرت مستيان نگر * محنت حامله مبين بنگر اميد قابله
هست بلا درين ستم پيش بلا و پس دري * هست سر محاسبه جبر و پيش مقابله
شمس تبریزی
هر در که زنم،صاحب آن خانه تویی تو*** هر جا که روم،پرتو کاشانه تویـی تو
در میکده و دیر که جانانه تویـــــــی تو***مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی، کعبه و بتخانه بهانه
شیخ بهائی
همه عيب خلق ديدن نه مروت است و مردي
نگهـــي به خويشتن کن که تـو هم گناه داري
ـــــــــــــــــــــــــ ــ سعدي ـــــــــــــــــــــــــ ـــ
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش***میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور***دور باد آفت دور فلک از جـــــــــان و تنش
گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبــا***چشم دارم که سلامی برسانـی ز منش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلف سیــــاه***جای دلهای عزیز است به هم برمزنش
حافظ
tirdad_60
29-09-2009, 20:33
شهسوار من که مه آيينه دار روي اوست*** تاج خورشيد بلندش خاک نعل مرکب است
عکس خوي بر عارضش بين کافتاب گرم رو *** در هواي آن عرق تا هست هر روزش تب است
حافظ
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد ..... بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
درد دلم از طبیب بیهوده مپرس***رنج تنم از حریف آســوده مپرس
نالوده ی پاک را از آلوده مپرس***در بوده همی نگر ز نابوده مپرس
سنایی
سرو سيمينا به صحـــرا مي روي
نيک بد عهدي که بي ما مي روي
روي از مــــردم نهــــــان دارد پري
تو پري روي آشکـــــــارا مي روي
سعدي
ياری اندر کس نمی بينم ياران را چه شد****** دوستی کی آخر آمد دوست داران را چه شد
آب حيوان تيره گون شد خزر فرخ پی کجاست**** خون چکيد از شاخ گل باد بهاران را چه شد
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تــو باشم***بدان امید دهم جان که خاک کــــــــــوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم***به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عــالم***نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشـــــــــــــم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبــــم***ز خواب عاقبت آگه به بوی مـــــــــــــوی تو باشم
سعدی
مرا رازیست اندر دل به خون د یده پرورده *** ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی بینم
قناعت می کنم با درد چون درمان نمی یابم *** تحمل می کنم با زخم چون مرهم نمی بینم:40:
ماهـــــم آمد بـــه در خانــــه و در خانــــه نبودم
خانه گويي به سرم ريخت چو اين قصه شنودم
آنکه مي خواست به رويــــــم در دولت بگشايد
با که گويــــم که در خانه بـــــه رويش نگشودم
شهريار
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم *** چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
فارغ از خود شدم و كوس اناالحق بزدم *** همچو منصور خریدار سر دار شدم
ما نه مرغان هوا، نه خانگی***دانه ی ما دانه ی بی دانگی
هر کبوتر می پرد زی جانبی***وین کبوتر جانبِ بی جانبـی
مولوی
يک مستحق نماند کز انصاف تو نيافت
معراج تخت دولت و معلاق دار ملک
فاروق حق و باطل ملک زمين تويي
احسنت شاد باش زهي حقگزار ملک
انوری
tirdad_60
30-09-2009, 19:11
کم کن طمع از جهان و ميزي خرسند
از نيک و بد زمانه بگسل پيوند
مي در کف و زلف دلبري گير که زود
هم بگذرد و نماند اين روزي چند
خیام
دل در غم عشق مبتلا خواهم کـــــرد***جــــان را سپر تیر بلا خواهم کرد
عمری که نه در عشق تو بگذاشته ام***امروز به خون دل قضا خواهم کرد
نمیدونم
tirdad_60
30-09-2009, 20:09
داني که چنگ و عود چه تقرير ميکنند *** پنهان خوريد باده که تعزير ميکنند
ناموس عشق و رونق عشاق ميبرند *** عيب جوان و سرزنش پير ميکنند
حافظ
دعايــــي گر نمــي گويي بـــه دشنـــــامي عزيـــــزم کن
که گر تلخ است ، شيرين است از آن لب هرچه فرمايي
سعدي
یاری آنست که زهر از قبلش نوش کنی***نه چو رنجــــــــــی رسدت یار فراموش کنی
هاون از یار جفا بیند و تسلیم شـــــــود***تو چه یاری که چو دیگ از غم دل جوش کنی
علم از دوش بنه ور عسلی فرمـــــــاید***شرط آزادگی آنســــــــــت که بر دوش کنی
راه دانا دگر و مذهب عاشق دگرســـت***ای خردمند که عیب من مــــــــدهوش کنی
سعدی
یـــاد او کردم ز جــــان سد آه درد آلــــــود خاست
خوی گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست
چون نفس امشب فرو بردم جدا از صبح وصـــــل
کز سر بالین من آن سست پیمـــان زود خاست
دوش در مجلس بــــه بــــوی زلف او آهــــی زدم
آتشی افتــــاد در مجمــــر که دود از عود خاست
وحشي بافقي
Javadgenral
01-10-2009, 11:38
خالي از هر قيد وشرطي دوست دارم دوست را
من به شوق سوختن گرد اين آتش پيچيده ام
Javadgenral
01-10-2009, 11:39
مراکه باتو شادم پریشان مکن
بیا و سیل اشکم به دامان مکن...
تاب رخ او مهر جهانتاب نــــــــــــــــــــــدا رد***جز زلف کسی پیش رخش تـاب ندارد
خواب آورد افسانه و افسانهی عاشـــــــق***هر کس که کند گوش دگر خواب ندارد
پهلوی من و تکیهی خاکستر گلخــــــــــــن***دیوانه سر بستر سنجــــــــــاب ندارد
سیل مژه ترسم که تن از پـــــــــــای در آرد***کاین سست بنا طاقت ســیلاب ندارد
گر سجده کند پیش تو چندان عجبی نیست***وحشی که جز ابروی تو محراب ندارد
وحشی بافقی
بعد از چند وقت سلام:11:
دود می خيزد ز خلوتگاه من
كس خبر كی يابد از ويرانه ام؟
با درون سوخته دارم سخن
كی به پايان می رسد افسانه ام؟
سهراب سپهری
سلام
هر چند که رند کوچه و بازاریـــــم***ای خواجه مپندار که بی مقداریم
سری که به آصف سلیمان دادند***داریم ولی به هر کسی نسپاریم
شیخ بهایی
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد
نمی دونم
مهر خوبان دل و دین از همه بی پروا برد
رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد
تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت
از سمک تا به سمایش کشش لیلا برد
نمی دونم
اشعار علامه طباطبائی (رضوان الله )
در عشق توام نصیحت و پند چه سود***زهراب چشیدهام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهــــــــــــید***دیوانه دل است پای بر بند چه سود
مولانا
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
فریدون مشیری - کوچه
من ذره و خورشید لقایی تو مرا***بیمار غمـــــــم عین دوایی تو مرا
بی بال و پرم در پی تو می پرم***من که شده ام چو کهربایی تو مرا
مولانا
ای مه من ای بت چین ای صنم
لاله رخ و زهره جبین ای صنم
تا به تو دادم دل و دین ای صنم
بر همه کس گشته یقین ای صنم
من ز تو دوری نتوانم دگر
جانم وز تو صبوری نتوانم دگر
شعر : علیاکبر شیدا
خواننده : شجریان:40:
روز اقبال مرا در پي شب ادبار بود
کز من آن خورشيد تابان روي پنهان کرد و رفت
باد يارب در امان از درد بيدرمان عشق
آن که دردم داد و نوميدم ز درمان کرد و رفت
دوزخي تا بنده شد بهر عذاب محتشم
دوش کان کافر دلش تاراج ايمان کرد و رفت
محتشم کاشانی
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟ *** شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانه آرایی نمیآید ز من همچون حباب *** موج بی پروای دریای حقـــیـــقــــت کن مرا
عشق من! صائب تبریزی
اين جا سر نکتهايست مشکل
اين جا نبود وليکن اين جاست
جز در رخ جان مخند اي دل
بي او همه خنده گريه افزاست
آن دل نبود که باشد او تنگ
زان روي که دل فراخ پهناست
دل غم نخورد غذاش غم نيست
طوطيست دل و عجب شکرخاست
مولانا
تا چو مجنون شدم بیابانگرد
میگزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روی هم نهاده مرا
همان ! ...
از بس که بر آورد غمت آه از مـــن***ترسم که شود به کام بدخواه از من
دردا که ز هجران تو ای جان جهان***خون شد دلم و دلـــت نه آگاه از من
مولانا
نامهی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کـــز سخن فهمان آن لبهای خاموشیـــــم ما
بـــی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف، گستـــاخ بر و دوشیـــــم ما
صائب
ای صد افسوس کیم اولدوم کس و ناکس لره یار
تؤکدؤ بو باغی عؤمؤر گؤللرینی،طعنه ی خار
رقیبین گن گؤنؤدؤر گئچدی بیزه هر گؤنؤ دار
زؤلفی یار اولدو عجب بوینوموزا چویه یی دار
کی کؤنؤل مجمر اولوب آتشی هیجرانه یانیر
بو سؤپر سیز سینه مه،خنجری بؤرران دایانیر
ص.تبریزی
رود با هلهله ای گرم و روان مي گذرد
بر فرازش پل در خواب گران
رفته تا ساحل رويايی دور
دور از همهمه رهگذران
خواب می بيند در اين صحرا
شير مردانی تيغ آخته اند
محمد رضا شفيعی کدکنی
در زیر بار منــت پـــرتو نـــــمـــیرویم
دانستهایم قدر شب تــار خویــــش را
زندان بود به مردم بـــیــدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهی بیدار خویش را
همان عشقم ایضا !!
پ.ن : چقدر دوستان روی خوش نشون دادند [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هی صائب ...
از آن انگشت نمای روزگـــــارم***که دور افتاده از یار و دیارم
ندونم قصد جان کردن به نا حق***بجز بر سر زدن چاره ندارم
باباطاهر
پ.ن : چقدر دوستان روی خوش نشون دادند [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هی صائب ...
چه طور ؟
مانند شمع، جامهی فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
همان ...
نامهی پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کـــز سخن فهمان آن لبهای خاموشیـــــم ما
بـــی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف، گستـــاخ بر و دوشیـــــم ما
صائب
ای صد افسوس کیم اولدوم کس و ناکس لره یار
تؤکدؤ بو باغی عؤمؤر گؤللرینی،طعنه ی خار
رقیبین گن گؤنؤدؤر گئچدی بیزه هر گؤنؤ دار
زؤلفی یار اولدو عجب بوینوموزا چویه یی دار
کی کؤنؤل مجمر اولوب آتشی هیجرانه یانیر
بو سؤپر سیز سینه مه،خنجری بؤرران دایانیر
ص.تبریزی
چه طور ؟
این طور [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آها !
از برای امتحان چندی مرا دیوانـــــــــــــــــــه کن***گر به از مجنون نباشم، باز عاقــــــل کن مرا
جای من خالی است در وحشت سرای آب و گل***بعد ازین صائب سراغ از گوشهی دل کن مرا
صائب تبریزی
آدمی پیر چو شد، حرص جوان میگردد
خواب در وقــــت سحرگاه گران میگردد
صائب ...
ببینم تک بیتی که غیر مجاز نیست نه؟
دلا تا کی سر گفتار داری*** طریق دیدن و کردار داری
ظهور ظاهر احوال خود را*** ظهور ظاهر اظهار داری
اگر مشتاق دلداری و دایم*** امید دیدن دلدار داری
ز دیدارت نپوشیدست دلدار*** ببین دلدار اگر دیدار داری
غزنوی
ببینم تک بیتی که غیر مجاز نیست نه؟
بر خلاف قوانین که هست ولی فکر نکنم کسی با این قانون موافق باشه !
..................
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر
خوشا منصور کز دار فنا سر منزلی دارد
صائب تبریزی ...
پس شما هم صداشو در نیارید [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
آخه انصافا حیفه تک بیتی نگه اون از ایشون ... که اصلا شهرت اش به خاطر همین تک بیت های ناب هست ...
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بـــــگو***که من این ظن به رغیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس***که دراز است ره مقصد و من نو سفرم
حافظ
ما را شکايتي ز تو گر هست هم به توست
در پيش دشمنان نتوان گفت حال دوست
بسيار سعدي از همه عالم بدوخت چشم
تا مينمايدش همه عالم خيال دوست
سعدی
tirdad_60
02-10-2009, 22:37
تا چند اسير عقل هر روزه شويم
در دهر چه صد ساله چه يکروزه شويم
در ده تو بکاسه مي از آن پيش که ما
در کارگه کوزهگران کوزه شويم
خیام
مست شراب عشقش بی باده مست باشد
بی باده مست یعنی مست الست باشد
دست نگار دارم در دست،کی بریزد
دستی که بر کف اورا زین گونه دست باشد
عمادالدین نسیمی
tirdad_60
02-10-2009, 23:04
در پيش ماهرويان سر خط بندگي ده
کاين جا کسي نخواندهست فرمان پادشا را
تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سير خود نکردم نشناختم خدا را
فروغی بسطامی
این دل چو شب جوانی و راحت و تاب
از روی سپیدهدم برافکند نقاب
بیدار شو این باقی شب را دریاب
ای بس که بجویی و نیابیش به خواب
انوری
به باد و آتش و آب و به خاک عشق درآمد
به نور يک نظر عشق هر چهار چه ميشد
چو شمس مفخر تبريز زد آتشي به درختي
ز شعلههاي لطيفش درخت و بار چه ميشد
مولانا
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
خبر از جنّت روی تو ندارند آنان
کآرزوی چمن و رغبت گلزار کنند
نسیمی
در طريقت، بار هر کس را که نگرفتم به دوش
چون گشودم چشم بينش، بار بر دل شد مرا
نخل اميد مرا جز بار دل حاصل نبود
حيف ازان عمري که صرف باغباني شد مرا
تا ننوشانم، نگردد در مذاقم خوشگوار
در قدح چون خضر اگر آب بقا باشد مرا
برنميآيم به رنگي هر زمان چون نوبهار
سرو آزادم که دايم يک قبا باشد مرا
صائب تبریزی
آن نقش بین که فتنه کند نقشبند را
و آن لعل لب که نرخ شکستت قند را
پندم مده که تا بشنیدم حدیث دوست
در گوش من مجال نماندست پند را
خواجوی کرمانی
اي همه قدسيان قدوسي
گرد کوي تو در زمين بوسي!
پرتو روي توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
جامی
والضّحی نین شمسی یؤزؤن آییدیر
مُحتفیُّ نورُهُ تَحت الظّلام
مَطلَعُ الانوار آنین زؤلفؤدؤر
وجهه فیها کَبَدرِ فی الغمام
نسیمی
مرا ز سبز خط و چشم مستش آيد ياد
در اين بهار که بر سبزه ميگسارانند
به رنگ لعل تو اي گل پيالههاي شراب
چو لاله بر لب نوشين جويبارانند
شهریار
دلم اندر خم گیسوی تو درگیر افتاد
بسکه در ظلمت شب ناله ی شبگیر کشید
شهره ی شهر جنون گشت بشوریده سری
هر که دل در خم زلف تو به زنجیر کشید
دل چو ویرانه ی غم گشت به بادش دادم
تا نخواهم ز کسی منت تعمیر کشید
صراف تبریزی
دلم ز انده بيحد همي نياسايد
تنم ز رنج فراوان همي بفرسايد
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز ديدگانم باران غم فرود آيد
ز بس غمان که بديدم چنان شدم که مرا
ازين پس هيچ غمي پيش چشم نگرايد
مسعود سعد سلمان
در خمارم ساقیا جام جمی می بایدم
محرم همدم ندارم،همدمی می بایدم
دارم از زلف پریشانش حکایت ها بسی
خلوت بی مدعی با محرمی می بایدم
نسیمی
من ماندم و عشق و نيم جاني شده گير
جز بنده رفيق و عاشق و يار مگير
در کار تو کارم ار به جان يابد دست
غمخوار توام عمر مرا خوار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگير
تو پاي به کار برمنه کار مگير
انوری
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
سعدی
اشک آلوده ما گر چه روان است ولي
به رسالت سوي او پاک نهادي طلبيم
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم
حافظ
مسافر چون بود رهرو کدام است
که را گویم که او مرد تمام است
که شد بر سر وحدت واقف آخر
شناسای چه آمد عارف آخر
شیخ شبستری
راز عشق تو به بيگانه نميشايد گفت
اشک با ديده همي گويد و خون با جگرم
هر شبي پيش خيال تو بميرم چون شمع
تا کند زنده به بوي تو نسيم سحرم
اوحدی مراغه ای
میان آتشم و هیچگاه نمیسوزم
همان بر سرم از جور آسمان شرریست
خوش است اگر گل امروز خوش بود فردا
ولی میان ز شب تا سحر گهان اگریست
پروین اعتصامی
تا مرا ديده شد به روي تو باز
دامن از غير تو کشيدم باز
مرغ جان من شکسته درون
در هواي تو ميکند پرواز
فخرالدین عراقی
زشت باشد که عیب خودپوشی
واندر افشای دیگران کوشی
شب عمرت به وقت صبح رسید
صبح شیب از شب شباب دمید
جامی
دل بيچاره و مسکين مخراش امروز
رسد آنروز که بي ناخن و دنداني
داستانت کند اين چرخ کهن، هر چند
نامجويندهتر از رستم دستاني
پروین اعتصامی
یاران برون رفتند و من در بحرخون افتادهام
طرفی علی هجرانهم تبکی و ما تغنی البکا
بار سفر بستند و من چون صید وحشی پای بند
ساروا و من آماقنا اجروا ینا بیع الدما
خواجوی کرمانی
از خون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو قدشان سرو خميده
در سايه گل بلبل ازين غصه خزيده
گل نيز چو من در غمشان جامه دريده
چه كجرفتاري اي چرخ چه بد كرداري اي چرخ
سر كين داري اي چرخ نه دين داري نه آيين داري اي چرخ
عارف قزوینی
خبرت هست ؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سو دات رود نیست عجب
سرسوای تو دارم غم سرنیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
امیر خسرو دهلوی
اي دوستان نميدهد آن زلف بيقرار
تا يکزمان قرار بود بر زمين مرا
از دور ديدمش خردم گفت دور از او
ديوانه ميکند خرد دوربين مرا
گر سايه بر سرم فکند زلف او دمي
خورشيد بنده گردد و مه خوشهچين مرا
تا چون عبيد بر سر کويش مجاورم
هيچ التفات نيست به خلد برين مرا
عبید زاکانی
ای ز عشقت روح را آزارها
بر در تو عشق را بازارها
ای ز شکر منت دیدار تو
دیده بر گردن دل بارها
سنایی غزنوی
از خيالش خجلم بس که شب و روز مرا
در دل پر شرر و ديدهي پر نم گذرد
چون غجک دم به دم آيد ز دلم نالهي زار
تير عشق از رگ جان بس که دمادم گذرد
محتشم کاشانی
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
بهجت تبریزی
ما آتش عشقيم که در موم رسيديم
چون شمع به پروانۀ مظلوم رسيديم
يک حملۀ مردانۀ مستانه بکرديم
تا علم بداديم و به معلوم رسيديم
مولانا
مقیمان زمین زان مهربانی
همه مشغول عیش و کامرانی
باشگ و ناله کس ننمودی آهنگ
مگر چشم صراحی و رگ چنگ
امیر خسرو دهلوی
گل در بر و مي در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنين روز غلام است
گو شمع مياريد در اين جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
حافظ
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده
شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز
به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
سید محمد حسین بهحت تبریزی
ساقی از رطل گرانسنگی سبکدل کن مرا
حلقهی بیرون این دنیای باطل کن مرا
وادی سرگشتگی در من نفس نگذاشته است
پای خواب آلودهی دامان منزل کن مرا
صائب ...
از خوبي چهرۀ چنين يار
دشوار توان بريد دشوار
تدبير دگر جز اين ندانم
کين جان به سر تو برفشانم
نظامی گنجوی
میخورد چون خون دل هر کس به قدر دستگاه
باش کوچکتر ز جام دیگران، گو جام ما
در نظر واکردنی طی شد بساط زندگی
چون شرر در نقطهی آغاز بود انجام ما
صائب ...
مکن با بدان نيکي اي نيکبخت
که در شوره نادان نشاند درخت
نگويم مراعات مردم مکن
کرم پيش نامردمان گم مکن
به اخلاق نرمي مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت
سعدی
تیره بختی لازم طبع بلند افتاده است
پای خود را چون تواند داشتن روشن چراغ؟
صحبت ناجنس، آتش را به فریاد آورد
آب در روغن چو باشد، میکند شیون چراغ
صائب ...
غلام همت آنم که زير چرخ کبود
ز هر چه رنگ تعلق پذيرد آزادست
چه گويمت که به ميخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غيبم چه مژدهها دادست
حافظ
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب ...
اي خدا از ساقيان بزم غيب
در دو عالم بانگ نوشانوش باد
عقل کل کو راز پوشاند همی
مست باد و راز بيروپوش باد
هر سحر همچون سحرگه بيحجاب
آفتاب حسن در آغوش باد
شمس تبريز ار چه پشتش سوي ماست
صد هزاران آفرين بر روش باد
مولانا
halflife g
03-10-2009, 02:24
دامنم را نگه قوي تو دريا مي كرد
وقتي از ساحل بدرود تماشا مي كرد
خانگي بود دل و وسوسه كوچ نداشت
ماكيان را تب قشلاق تو درنا مي كرد
مستقيمي
دردا که وصل يار به جز يک نفس نبود
يک جرعه از وصال چشيديم و بس نبود
شد درد دل فزون که به عيسي دمي چنان
دل خستهاي چنين دو نفس هم نفس نبود
محتشم کاشانی
halflife g
03-10-2009, 03:48
دلم گرفته از اين روزها دلم تنگ است
ميان ما و رسيدن هزار فرسنگ است
مرا گشايش چندين دريچه كافي نيست
هزار عرصه براي پريدنم تنگ است
سلمان هراتي
تابه فکر خود فتادم، روزگـــــار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمـــر بستم، غبـــــار از کاروان بر جا نبود
از کمین تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
داغهای ناامیـــــــدی یادگار از خود گذاشت
خردهی عمرم که چون نقــد شرار از دست رفت
صائب
halflife g
03-10-2009, 10:35
تو نيستي و چه گل ها كه با بهاران اند
ترانه خوان تو من نيستم هزاران اند
نثار راه تو يك آسمان شقايق سرخ
كه گوهران ذل افروز شب كاران اند
نيستاني
در ما نمانده زانهمه شادی نشانه یـــی
ماییـــم و دلشکستگـــی جـــاودانه یی
خاموش مانده معبد متروک سینــــه ام
در او نــه آتشی،نه ز گرمی نشانه یــی
دامــــــان دوستی ز چه برچیده ای زما؟
دانـــــی که نیست آتش ما را زبانه یی
خندد بهــــــــار خاطر من، زانکه در دلم
هر لحظه می زند غمی ز نو جوانه یـــی
بهبهاني
halflife g
03-10-2009, 14:09
مي خواهمت چنان كه شب خسته خواب را
مي جويمت چنان كه لب تشنه آب را
محو توام چنان كه ستاره به چشم صبح
يا شبنم سپيده دمان آفتاب را
قيصر
از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست
دیوانهای میانهی طفلان نشسته است
صائب ...
halflife g
03-10-2009, 20:55
تو يك غروب غم انگيز مي رسي از راه
كه مي برند مرا روي شانه هاي سياه
صداي گريه بلند است و جمله هايي هم
شبيه "تسليت و غصه و غم جان كاه"
..................
براي بدرقه نعش من بيا هر روز
كه كار من شده سي بار مرگ در هر ماه
زارعي
همه سیاهی همه تباهی **** مگر شب ما سحر ندارد
جز انتظار و جز استقامت ***وطن علاج دگر ندارد
بهار مضطر محال ديگر***كه آه و زاري اثر ندارد
بهار
tirdad_60
03-10-2009, 23:33
درين دامگاه عجيب و غريب
که هر صيد را بود دامي نصيب
همايون به چنگ همايان فتاد
وزان دولت و رفعتش شد زياد
محتشم کاشانی
در درويشي هيچ کم و بيش مدان
يک موي تو در تصرف خويش مدان
و آنرا که بود روي به دنيا و به دين
در دوزخ يا بهشت درويش مدان
ابوسعید ابوالخیر
نفسی نيست برويد، کمر بـاغ شکست
کاسه وکوزهی تقدير سر بــاغ شکست
نسل از تازگــــی باغچــه کندنــــد، فروغ
اغتشاش علفــی نيست بخندنـد، فروغ
خطر مرگ گـــل سرخ بزرگ است هنــوز
باغچه، پاتوق ويرانی وگرگ است هنــوز
زارع
ز من نگارم خبر ندارد
به حال زارم نظر ندارد
خبر ندارم من از دل خود
دل من از من خبر ندارد
کجا رود دل که دلبرش نیست
کجا پرد مرغ که پر ندارد
بهار
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمیشود ما را
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
سعدی (علیه الرحمه)
اول دلم را صفا داد آیینه ام را جلا داد
آخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
صفای اصفهانی
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
سعدی (علیه الرحمه)
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگویی ام که نی نی شکنم شکر برم
اوست نشسته بر نظر من به كجا نظر كنم
اوست گرفته شهر دل من به كجا سفر كنم
حضرت مولانا
ما نتوانیم حق حمد تو گفتن
با همه کروبیان عالم بالا
سعدی از آن جا که فهم اوست سخن گفت
ور نه کمال تو وهم کی رسد آن جا
سعدی (علیه الرحمه)
الان نگن پست سیاسی زد [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
eblis_boy1386
04-10-2009, 17:11
از چه؟ ا زتشوير و شرم آن دو زلف مشکبار***روي خوبش چو نگري فتنهي جهاني بين ازو
فتنه فتنهست اي برادر خواه منبر خواه دار***شمت زلفين او کردست چون باد بهشت
سنايي غزنوي
halflife g
04-10-2009, 18:44
تابنده باد مشعل مي كاندرين ظلام
موسي بشد به وادي ايمن قبس نماند
برخيز اميد و چاره غم ها ز باده خواه
ورنيست پس چه چاره كني؟چاره پس نماند
اخوان
tirdad_60
04-10-2009, 19:59
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
عاشق نميشوي که ببيني چه ميکشم
با عقل آب عشق به يک جو نميرود
بيچاره من که ساخته از آب و آتشم
شهریار
من ار حق شناسم وگر خود نماي
برون با تو دارم، درون با خداي
چو ظاهر به عفت بياراستم
تصرف مکن در کژ و راستم
اگر سيرتم خوب و گر منکرست
خدايم به سر از تو داناترست
تو خاموش اگر من بهم يا بدم
که حمال سود و زيان خودم
سعدی
ما بدهکاريم
به کساني که صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت مي خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
حسین پناهی
تا کی باید به نیمه شبها بشمارم
من ستاره ها را بس کن دوری تو بیا
عشق و بی تابی ها رنج و بی خوابی ها
تو بیا خوابم کن آتشم آبم کن
نرم نرمك خدای تيره ی غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نويسد به روی هر ديوار
آيه هايی همه سياه سياه
فروغ فرخزاد
tirdad_60
04-10-2009, 22:03
هان کوزهگرا بپاي اگر هشياري
تا چند کني بر گل مردم خواري
انگشت فريدون و کف کيخسرو
بر چرخ نهاده اي چه ميپنداري
خیام
سلام دوست عزیز
شعری که نوشتی قشنگه ولی باید با حرف آخر شعر قبلی بنویسی
با تشکر
باور کن قبلش یه چیز دیگه بود با الف نوشته بود:18:
به هر حال اگه اشتباه کردم ببخشید:11:
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
حافظ
اگر مهري رخشد تو آن مهري اگر ماهي تابد، تو آن ماهي
اگر هستي پايد تو هستي اگر بودي بايد تو بودي
بي لطف و صفا باشد به خدا بي تو هستي ها
از ديدارت از رخسارت اي جان بينم سرمستي ها
tirdad_60
04-10-2009, 22:40
اي همه شکل تو مطبوع و همه جاي تو خوش** * دلم از عشوه شيرين شکرخاي تو خوش
همچو گلبرگ طري هست وجود تو لطيف *** همچو سرو چمن خلد سراپاي تو خوش
حافظ
شهريست در كنار آن شط پر خروش
با نخلهای در هم و شبهای پر ز نور
شهريست در كناره آن شط و قلب من
آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور
شهريست در كناره آن شط كه سالهاست
آغوش خود به روی من و او گشوده است
بر ماسه های ساحل و در سايه های نخل
او بوسه ها ز چشم و لب من ربوده است
فروغ فرخزاد
masud-000000
05-10-2009, 12:20
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست ***لیک کس را دید جان دستور نیست
آتش است این بانگ نای و نیست باد*** هرکسی آتش ندارد،نیست باد.
مولانا
در کمین تو بسی عیب شماران هستند
سینه پر درد ز تو کینه گـــــذاران هستند
داغ بر سینه ز تو سینه فکــاران هستند
غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
وحشي
tirdad_60
05-10-2009, 15:19
در گوش دلم گفت فلک پنهاني
حکمي که قضا بود ز من ميداني
در گردش خويش اگر مرا دست بدي
خود را برهاندمي ز سرگرداني
خیام
یکدم به درون خود سفر باید کرد
بر رفته و آینده نظر باید کرد
باید که چو مهر و مه به عالم نگریست
و از فتنه ی کفر و دین گذر باید کرد
امیرحسین خنجی
tirdad_60
05-10-2009, 15:44
دلم رميده شد و غافلم من درويش*** که آن شکاري سرگشته را چه آمد پيش
چو بيد بر سر ايمان خويش ميلرزم *** که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش
حافظ
شبی در بر خلایق بسته بودم
به خلوت با دلم بنشسته بودم
دماغ از جوش فکرت منقلب بود
دو پاس از شب شد و چشمم نیاسود
خنجی
دو چشم باز نهاده نشستهام همه شب
چو فرقدین و نگه میکنم ثریا را
شبی و شمعی و جمعی چه خوش بود تا روز
نظر به روی تو کوری چشم اعدا را
سعدی (علیه الرحمه)
ای دوست بیا قلندر و مجنون باش
با سینه ی چاک و دیده ی پر خون باش
خواهی که به اسرار انا الحق برسی
از دایره ی اهل خرد بیرون باش
خنجی
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را
ز دست رفتن دیوانه عاقلان دانند
که احتمال نماندست ناشکیبا را
سعدی (علیه الرحمه)
از من رميده يی و من ساده دل هنوز
بي مهری و جفای تو باور نمی كنم
دل را چنان به مهر تو بستم كه بعد از اين
ديگر هوای دلبر ديگر نمی كنم
فرخزاد
من از تو پیش که نالم که در شریعت عشق
معاف دوست بدارند قتل عمدا را
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
حالا من هم یه "شب فراق نخواهم ..." جلوم بازه فرت و فرت از این میذارم!!
سعدی (علیه الرحمه)
حالا من هم یه "شب فراق نخواهم ..." جلوم بازه فرت و فرت از این میذارم!!
:31:
آزمودم زندگی را ارمغانش یافتم
برتر از نیک و بد و سود و زیانش یافتم
در ترازوی دی و امروز و فردا جا نداشت
بر فراز هر زمان و هر مکانش یافتم
خنجی
ما عاشقان مستیم سر را زپا ندانیــم***این نکته هابـگرید بر مردمان هشیار
در راه عشق اگر سر بر جای پا نهادیم***بر ما مگیر خرده ما را از دست مگزار
در کار ما نیاید جز عاشقی و دوسـتی***در کار ما بهایی کرد استــخاره صدبار
شیخ بهائی
روزهایی که گذشتند دلم غلغله بود
ای که فردای زمین را نگرانید شما
تن یاران وطن پر شده از شعله و زخم
باز بر زخم چرا زخم زبانید شما
علی رضا قزوه
ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز
هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را
زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار
پرده از سر برگرفتیم آن همه تزویر را
سعدی علیه الرحمه
آتش بجانم افکند شوق لقای دلــــدار***از دست رفت صبرم ای ناقه پای بردار
ای ساربان خدارا پیوسته متصبل ساز***ایوار را به شبگیر شبگیر را به ایـــــوار
در کیش عشقبازان راحت روا نباشـــد***ای دیده می ریز ای سینه باش افـگار
شیخ بهائی
---------------------
پ.ن :داشتم گوش میدادم ،گذاشتمش:46:
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
ورای مسجد و میخانه راهیست
بجویید ای عزیزان کین کدامست
به میخانه امامی مست خفتست
نمیدانم که آن بت را چه نام است
عطار
وای عجب شعریه اونم با کمانچه کلهر در آلبوم بی تو بسر نمیشود
تو همچنان دل شهری به غمزهای ببری
که بندگان بنی سعد خوان یغما را
در این روش که تویی بر هزار چون سعدی
جفا و جور توانی ولی مکن یارا
همچنان حافظ علیه الرحمه ... (موقعیت : در حال تورق غزلیات سعدی!)
آها ! اینه ...
یه کم از فضای خشک قدیم بیاید بیرون : دئ
halflife g
05-10-2009, 19:25
از دست عزيزان چه بگويم؟ گله اي نيست
گر هم گله اي هست دگر حوصله اي نيست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز اين دست مرا مشغله اي نيست
در حسرت ديدار تو آواره ترينم
هر چند كه تا خانه تو فاصله اي نيست
راقعي
تو آن درخت گلی کاعتدال قامت تو
ببرد قیمت سرو بلندبالا را
دگر به هر چه تو گویی مخالفت نکنم
که بی تو عیش میسر نمیشود ما را
سعدی ...
ای عشق من کو عهدو پیمانت
آواره شد مرغ غزل خوانت
نه کسی دمسازم شد
نه دلی همرازم شد
چه کنم
شاهد غمهایم همه شب سایه لرزانم
خاطره ها دارم ز تو ای عشق گریزانم
halflife g
05-10-2009, 21:10
مرا نديده بگيريد و بگذريد از من
كه جز ملال نصيبي نمي بريد از من
زمين سوخته ام نااميد و بي حركت
كه جز مراتع نفرت نمي چريد از من
عجب كه راه نفس بسته ايد بر من و باز
در انتظار نفس هاي ديگريد از من
خزان به قيمت جان جار مي زنيد اما
بهار را به پشيزي نمي خريد از من
منزوي
نداند کس جانا چه کردی چه ها کردی با ما چه کردی
دو چشمم چو دریا درافشان گهرزا تو کردی تو کردی
روان از چشم ما گهرها دریاها تو کردی تو کردی
نه یک دم از جورت فغان کردم نه دستی سوی آسمان کردم
منم اکنون چون خاک راهی غبار در شام سیاهی
سلام
شعر نو هم قبوله؟!
بله سنتی شامل نو هم میشه !
یک لحظه با تو بودن و با غیر دیدنت
با صد هزار سال جدائی برابر است
لطفی نمیکنی که طفیل رقیب نیست
لطفی چنین به قهر خدائی برابر است
محتشم کاشانی
tirdad_60
06-10-2009, 00:53
بله سنتی شامل نو هم میشه !
:31:
s-palize عزیز اینکه توی این تاپیک اشعار نو استفاده کنیم یه حرفی اما دیگه سنتی که شامل نو نمیشه قربان
البته نظر من شعر سنتی هست اما اگه نو هم باشه حرفی نیست
تنها تر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
درآبهای سبز تابستان
آرام میرانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پاییزی
فروغ فرخزاد
:31:
s-palize عزیز اینکه توی این تاپیک اشعار نو استفاده کنیم یه حرفی اما دیگه سنتی که شامل نو نمیشه قربان
البته نظر من شعر سنتی هست اما اگه نو هم باشه حرفی نیست
آهان ...!
اول اینکه این تاپیک توی انجمن موسیقی هستس و اسمش مشاعره سنتی هست.... یعنی اشعاری که خواننده های سنتی خوندن یا نخوندن!
حالا مثلا همایون شجریان شعر نو میخونه بهش نمیگن خواننده سنتی؟؟؟:46:
اصلا این سنتی که شما میگی ربطی به جدید و قدیم نداره .... شعر نو ، قصیده ،غزل و... شاملش میشن
يک نفس اظهار و يک عالم غبار ما و مــن
چشم ما زين بيشتر ديگر چه پشاند عدم
*******مـــا و مــن چيزي نکـــرد انشاء که بايـــد فهم کرد
*******مي نويسد هستي ام سطري که مي خواند عدم
مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
ابو سعید ابوالخیر
tirdad_60
06-10-2009, 20:01
تا زلف بتم به بند زنجير منست
سرگشته همي روم نه هشيار و نه مست
گويم بگرم زلف ترا هر چون هست
نه طاقت دل يابم و نه قوت دست
ثنایی غزنوی
تا گشت دل زار ز دلدار جدا
شد طاقت و راحت از دل زار جدا
از یار جدا نمی توان بود دمی
چون زنده کسی بماند از یار جدا
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
اي نازنين ! نگاه روان پرور تو کو ؟
وان خنده ی ز عشق پيام آور تو کو ؟
اي آسمان تيره که اينسان گرفته ای
بنما به من که ماه تو کو ؟ اختر تو کو ؟
سیمین بهبهانی
وقت دیر کیم دؤعا یئرینه یئته
مستجاب ائده قاضی الحاجات
روضه سینه رسول یزدانین
ایردیگینجه تحیّت و صلوات
سید علی سید عمادالّدین نسیمی شاماخی
تخت جمشید که پهلو زده بر چرخ برین
یادگار است ز دارا و شهنشه خشیار
قدم آهسته بنه، درگه قدس است اینجا
سر فرود آر و زبان درکش و بنشین به وقار
خنجی
روزی که ز هر چه هست آثار نبود
وز خواب عدم زمانه بیدار نبود
نورم شرر نار و گلم خار نداشت
من بودم و یار بود و اغیار نبود
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
tirdad_60
06-10-2009, 22:45
دگر نه عزم سياحت کند نه ياد وطن
کسی که بر سر کويت مجاوری آموخت
من آدمی به چنين شکل و قد و خوی و روش
نديده ام مگر اين شيوه از پری آموخت
سعدی
تیز ائده ر جانیما خنجر کیپریگین
قیلدی دل مؤلکؤن مسخّر کیپریگین
حؤکم ایله خونریز و کافر کیپریگین
عالمی توتدو سراسر کیپریگین
سید علی سید عمادالّدین نسیمی شاماخی
ناز کم کن که نکويي به کسي دير نماند
زشت باشد که نکويي برود ناز بماند
برلبش بود اعتماد من مگر جان بخشد او
آن که روحالله گمان برديم آن قصاب بود
امیر خسرو دهلوی
در این حدیقه حرمان ز کثرت اندوه
اگر شود چه عجب عندلیب ِ ناطقه،لال؟
کسی نمی شنود زین حدیقه بوی گلی
گلی نمی شکفد از بهار فضل و کمال
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
لواي عشق برافراختي چنان در دل
که در زمان، علم صبر سرنگون کردي
کنون که با تو شدم راست چون الف يکتا
ز بار محنت، پشتم دو تا چو نون کردي
نگفته بودي، بيداد کم کنم روزي؟
چو کم نکردي باري چرا فزون کردي؟
فخرالدین عراقی
tirdad_60
06-10-2009, 23:07
يک جرعه مي کهن ز ملکي نو به
وز هرچه نه مي طريق بيرون شو به
در دست به از تخت فريدون صد بار
خشت سر خم ز ملک کيخسرو به
خیام
هم منم آنستُ ناراً سیررینی فاش ائیله ین
هم خلیل اولدوم بو نارا،موسی عمران منم
هم مسیحم،هم سکندر،هم منم آب ِ حیات
هم حیات خیضری بولدوم چئشمه ی حئیوان منم
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
منم که ديده به ديدار دوست کردم باز
چه شکر گويمت اي کارساز بنده نواز
نيازمند بلا گو رخ از غبار مشوي
که کيمياي مراد است خاک کوي نياز
ز مشکلات طريقت عنان متاب اي دل
که مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
طهارت ار نه به خون جگر کند عاشق
به قول مفتي عشقش درست نيست نماز
حافظ
ز اشکم غم یار می توان کرد قیاس
آتش ز شرار می توان کرد قیاس
داغ دل پنهان جگر سوز مرا
از ناله ی زار می توان کرد قیاس
مولانا حکیم ملا محمد فضولی بغدادی(بیاتلی)
سوز ما با عشق او قوت نداشت
گرچه ما هر دم قويتر سوختيم
چون بدو ره ني و بي او صبر ني
مضطرب گشتيم و مضطر سوختيم
چون ز جانان آتشي در جان فتاد
جان خود چون عود مجمر سوختيم
عطار
محبوب ایله چؤن دؤولت وصل اولدو میسّر
جمشید و سکندر منم،اَلمِنَّةُ لِلّه
بر کوی ظفر فتح ایله چالیندی بشارت
گلدی فرح اوش،گئتدی غم،اَلمِنَّةُ لِلّه
سید علی سید عمادالدّین نسیمی شاماخی
tirdad_60
06-10-2009, 23:29
همی خواستم تا خدای جهان
نماید مرا رویت اندر نهان
کنون شاد گشتم بواز تو
بدین خوب گفتار با ناز تو
فردوسی
وليک موي کشان آردم بر تو غمت
که اژدهاست غمت با دم شرارآميز
هزار بار گريزم چو تير و بازآيم
بدان کمان و بدان غمزه شکارآميز
مولانا
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.