مشاهده نسخه کامل
: مشاعره سنتی
صفحه ها :
1
2
[
3]
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
اگر دل دلبری دلبر کدامی
وگر دلبر دلی دل را چه نامی
دل و دلبر بهم آمیته وینم
ندانم دل که و دلبر کدامی
بابا طاهر همدانی
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
صائب
اگر مستان هستیم از ته ایمان
وگر بی پا و دستیم از ته ایمان
اگر گبریم و ترسا ور مسلمان
بهر ملت که هستیم از ته ایمان
بابا طاهر همدانی
نیستم بلبل که بر گلشن نظر باشد مرا
باغهای دلگشا در زیر پر باشد مرا
سرمهی خاموشی من از سواد شهرهاست
چون جرس گلبانگ عشرت در سفر باشد مرا
صائب
اگر دل است به جان میخرد هوای تو را
و گر تن است به دل میکشد جفای تو را
به یاد روی تو تا زندهام همی گریم
که آب دیده کشد آتش هوای تو را
سیف فرغانی
ای وعده بسی داده و ناکرده وفا
از اهل وفا نباشد این شیوه روا
رفتن به طواف کعبه کی سود کند
بی دین درست و صدق و بی سعی و صفا
عمادالدّین نسیمی
اگر به جان و جهانم دهد رضای تو دست
به ترک هر دو به دست آورم رضای تو را
بگیر دست من افتاده را که در ره عشق
به پای صدق به سر میبرم وفای تو را
سیف فرغانی
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا
من گریه و سوز دل نمیدانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا
افضل الدّین خاقانی شیروانی
Rude Boy
28-08-2009, 02:27
اهل کاشانم !
پیشه ام نقاشی ست
گاهگاهی قفسی می سازم
می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی ست
دل تنهاییتان تازه شود .
سهراب سپهری
در ده پسرا می مروق را
یاران موافق موفق را
زان می که چو آه عاشقان از تف
انگشت کند بر آب زورق را
حکیم سنایی
ای ساچین دؤرؤنده مستور آفیتاب
وی یؤزؤن عالمده مشهور آفیتاب
اوتانیر حؤسنؤنده ن،ای حور،آفیتاب
سنده ن اولدی مست و مخمور آفیتاب
عمادالدّین نسیمی
با من بت من تیغ جفا آخته دارد
صبر از دل من جمله برون تاخته دارد
او را دلم آرامگهست و عجبست این
کارامگه خویش برانداخته دارد
حکیم سنایی
دؤنیا چؤن جیفه دئدی موصطفا
آدم اولان اولمایا طالیب آنا
ایت یئمیدیر دؤنیا،آنی وئر آنا
ایته لاییقدیر چو موردار گورؤنا
عمادالدّین نسیمی
Rude Boy
28-08-2009, 02:36
آزاد کن از دریچه فردا
این خسته شهر بند غربت را
هان ای مزدا درین شب دیرند
بگشای دریچه ی اجابت را
محمدرضا شفیعی کدکنی
آنرا که خدا از قلم لطف نگارد
شاید که به خود زحمت مشاطه نیارد
مشاطه چه حاجت بود آن را که همی حسن
هر ساعت ماهی ز گریبانش برآرد
حکیم سنایی
دل خاص تو و من تن تنها اینجا
گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهیترم تا اینجا
افضل الدّین خاقانی شیروانی
وانرا که قبولش نکند عالم اقبال
گر گلشکری گردد کس را نگوارد
حقا که به مردم سقر نقد ببینی
گر هیچ ترا حسن به خوی تو سپارد
حکیم سنایی
دیوانه کؤنؤل بسدی،فغان ائیلمه چوخ
راز دلمی خلقه عیان ائیلمه چوخ
خاموش اوتور فیض ازل تاپ ئوزؤنؤ
ابنای زمانی همزبان ائیلمه چوخ
حکیم نباتی
خیره سر تا کی زنی همچون زنان لاف دروغ
ناچشیده شربت وصل و ندیده درد عشق
ای سنایی توبه باید کردن از معنی ترا
گر بر آید موکب رندان و بردا برد عشق
حکیم سنایی
قطره گوهر میشود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه میریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت میکنیم
در گذار سیل، رنگ خانه میریزیم ما
صائب
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طرهات آشفتهتر خواهیم کرد
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
محمد تقی بهار
دل شادی روز وصلت ای شمع طراز
با صد شب هجر بیش گفتست به راز
تا خود پس از این زان همه شبهای دراز
با روز وصال بیغمی گوید باز
انوری
ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست
چرا بیاری هر کس توقعم باشد
که هر که هست درین روزگار یار خودست
خواجوی کرمانی
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
سعدی
امروز که مرغان چمن در طیرانند
مرغ دل من بی پر و بالست و بالست
نون شد قد همچون الفم بیتو ولیکن
برحال پریشانی من زلف تودالست
خواجوی کرمانی
iman_abi
28-08-2009, 04:29
تا سخن آوازه دل در نداد
جان، تن آزاده به گل در نداد
چون قلم آمد شدن آغاز کرد
چشم جهان را به سخن باز کرد
نظامی گنجوی
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
جامی
iman_abi
28-08-2009, 04:41
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که می داند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
سعدی
iman_abi
28-08-2009, 04:42
نام نیکو گر بماند ز آدمی
به کزو ماند سرای زرنگار
سال دیگر را که می داند حساب
یا کجا رفت آنکه با ما بود پار
سعدی
Rude Boy
28-08-2009, 08:58
رفتیم
- بی هیچ پرسشی و جوابی -
وقتی سکوت بود
بُعد زمان چه فاصله ای داشت.
دیدم کهجام جان افق پر شراب بود ،
و من
در آن غروب سرد
مغموم
با واژه سکوت،
خواندم سرود زندگی ام را .
حمید مصدق
timsar jackson
28-08-2009, 11:14
از دست و زبان که بر آید
کز عهده ی شکرش به در آید
سعدی
Rude Boy
28-08-2009, 12:46
در دهر یکی چو من و آن هم کافر
پس در همه دهر یک مسلمان نبود
ابن سینا
دانستن ذات واجب امکان تو نیست
چون آیت فضل و علم علم درشأن تو نیست
مسموع نگردد بر من حجت تو
تا پیش من از سی و دو برهان تو نیست
عمادالدّین نسیمی
timsar jackson
28-08-2009, 13:27
ترا چاره از ظلم برگشتنست
نه بیچاره بیگنه کشتنست
سعدی
iman_abi
28-08-2009, 16:09
توانگر شد آنکس که خرسند گشت
از او آز و تیمار در بند گشت
به آموختن چون فروتن شوی
سخنهای دانندگان بشنوی
فردوسی
یارین گئرک مهری دخی دلپذیر اولا
تا حسن خلق ایچینده جهاندا امیر اولا
هر کیم کی قیلمایا نظر اول حسن صورته
یوقدور بصیرت آندا،گر اهل بصیر اولا
شهید سید علی عمادالدین نسیمی شاماخی
آمد شب و از خواب مرا رنج و عذابست
اي دوست بيار آنچه مرا داروي خوابست
چه مرده و چه خفته که بيدار نباشي
آن را چه دليل آري و اين را چه جوابست
منوچهری
iman_abi
29-08-2009, 00:57
تو دریای من بودی آغوش وا کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
مهدی حمیدی
دلم اي دوست تو داني که هواي تو کند
لب من خدمت خاک کف پاي تو کند
تا زيم، جهد کنم من که هواي تو کنم
بخورد بر ز تو آنکس که هواي تو کند
منوچهری
iman_abi
29-08-2009, 02:03
دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
وندر اینکار دل خویش به دریا فکنم
وز دل تنگ گنه کار برآرم آهی
کاتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
حافظ
من اگر روزه بگيرم رطب آيد سر بازار
تا دهن بستهام از نوش لبان مي برم آزار
تا بهار است دري از قفس من نگشايد
وقتي اين در بگشايد که گلي نيست به گلزار
شهریار
iman_abi
29-08-2009, 02:42
روزها گر رفت گو رو باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
هرکه جز ماهی زآبش سیر شد
هر که بی روزیست روزش دیر شد
مولانا
دل دیوانه ام دیوانه تر شی
خرابه خانه ام ویرانه تر شی
قدم دایم ز بار غصه خم بی
چو مو خونین دلی در دهر کم بی
بابا طاهر
timsar jackson
29-08-2009, 13:13
یکی گربه در خانه زال بود
که برگشته ایام و بدحال بود
دوان شد به مهمانسرای امیر
غلامان سلطان زدندش به تیر
سعدی
iman_abi
29-08-2009, 14:04
رهرو آن نیست که گه تند و گهی خسته رود
رهرو آنست که آهسته و پیوسته رود
نمی دونم!
دردا که بود خاصيت اين چشم ترم را
کز گريه ز روي تو ببندد نظرم را
دل بستگيم تازه به دام تو شد اکنون
کز سنگ جفا ريختهاي بال و پرم را
هاتف
ای من همه بد کرده و دیده ز تو نیک
بد گفته همه عمر و شنیده ز تو نیک
حد بدی و غایت نیکی این است
کز من به تو بد به من رسیده ز تو نیک
سیف
کس از دور فلک دستي نبرد از بدبياران پرس
قمار عاشقان بردي ندارد از نداران پرس
جوانيها رجزخواني و پيريها پشيماني است
شب بدمستي و صبح خمار از ميگساران پرس
شهریار
ساقی سیمین برم جام شراب آورده است
آب گلگون چهره ی آتش نقاب آورده است
چشم خونبارم مدام از شوق یاقوت لبش
همچو ساغر در نظر لعل مذاب آورده است
نسیمی
تا کي چو باد سربدواني به واديم
اي کعبهي مراد ببين نامراديم
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
گويي چراغ کوکبه بامداديم
شهریار
من دوستار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی غشم
در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز
استاده ام چو شمع ، مترسان ز آتشم...
حضرت حافظ
:11:
هفته سوم از پست 393 شروع تا پست 536
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
طبق قوانین موجود در پست 1 :
کاربر فعال : t.s.m.t
کاربـر برتر : t.s.m.t
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] هفته چهارم از پست 537 آغاز شده است .
>اطلاعات کامل تر را در پست 2 ببینید<
من می نه ز بهر تنگدستی نخورم
یا از غم رسوایی و مستی نخورم
من می ز برای خوشدلی میخوردم
اکنون که تو بر دلم نشستی نخورم
خیام
timsar jackson
30-08-2009, 10:43
موی گردد پس از سیاهی بور
نیست بعد از سپیدی الا گور
سعدی
رفتی و روز مرا تیره تر از شب کردی
بی تو در ظلمتم ای دیده ی نورانی من
اعتصامی
نگار من چو اندر من نظر کرد
همه احوال من بر من دگر کرد
به پرسش درد جانم را دوا داد
به خنده زهر عيشم را شکر کرد
سیف فرغانی
iman_abi
30-08-2009, 16:15
در نیابد حال پخته هیچ خام
پس سخن کوتاه باید والسلام
مولانا
من نقش و خیال و خط و خالم
من حرف لسان،لسان منم من
من بحر محیط و هم کرانم
من صحن جنان،جنان منم من
نسیمی
eblis_boy1386
30-08-2009, 21:49
خوش حالم ميبينم اين تاپيك انقدر پيشترفت كرده
از ask_bl و t.s.m.t عزيز هم تشكر ميكنيم
ن فادي الضعيف يحمل وزرا**انما قصتي کوازرة کلفها
جور ظالم وزر اخري**عيل صبري علي حديث غرام
سعدي
eblis_boy1386
30-08-2009, 21:56
تذكر به كاربران :
iman_abi
foboki
timsar jackson
قبل از ارسال قوانين رو بخوانيد.. حد اقل 2بيت و حداكثر 4بيت ارسال نمايييد
iman_abi
30-08-2009, 22:09
تذكر به كاربران :
iman_abi
foboki
timsar jackson
قبل از ارسال قوانين رو بخوانيد.. حد اقل 2بيت و حداكثر 4بيت ارسال نمايييد
آخه بعضی از شاعرها تک بیتی سرودن! بعضی از بیتها هم آخرین بیت شعره!!! ولی بازم چشم!:11:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودم به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما، کافریست رنجیدن
حافظ
halflife g
30-08-2009, 22:42
نشد از سايه خود هم بگريزند دمي
هر چه بيهوده به گرد خودشان چرخيدند
چون بجز سايه نديدند كسي در پي خود
همه از ديدن تنهايي خود ترسيدند
دولانیب عالمی لقمان کیمی معنا گزیرم
چون کی معنالی گئچن گؤنلریمین حرمتی وار
عالمین سئرینه گل گور نه گوزه ل فطرتی وار
هر گولون هر چیچکین ئوز آدی وار صورتی وار
نسیمی
رونق ايام جوانيست عشق
مايهي کام دو جهانيست عشق
زندگي دل به غم عاشقيست
تارک جان در قدم عاشقيست
جامی
iman_abi
31-08-2009, 00:59
تا به جایی رسی که می نرسد
پای اوهام و پایه افکار
بار یابی به محفلی،کانجا
جبرئیل امین ندارد بار
هاتف اصفهانی
رخت همت به خطهی جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
عبدالرحمن جامی
ليلي چو ز باغ مرگ مجنون
چون لاله نشست غرقه در خون،
شد عرصهي دهر بر دلش تنگ
زد ساغر عيش خويش بر سنگ
جامی
گر ازو تربیت نگیری باز
آید آن شاهباز در پرواز
ور تو در تربیت کنی تقصیر
گردد از این و آن فسادپذیر
عبدالرحمن جامی
رهائيت بايد، رها کن جهانرا
نگهدار ز آلودگي پاک جانرا
بسر برشو اين گنبد آبگون را
بهم بشکن اين طبل خالي ميانرا
پروین اعتصامی
از هرطرفي چهره گشايی که منم
در هر صفتي جلوه گرآيی که منم
بااين همه گه گاه غلط مي افتم
نادان کس و بله روستايی که منم
محمد کاتبی نیشابوری
محتسب، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت اي دوست، اين پيراهن است، افسار نيست
گفت: مستي، زان سبب افتان و خيزان ميروي
گفت: جرم راه رفتن نيست، ره هموار نيست
پروین اعتصامی
تیر بر دل بزد و مانده بجا پیکانش
آه، دانم سبب آه دمادم چه بود
ای فضولی مزه باده ساقی دانی
چو کنی توبه بدانی که ریا هم چه بود
مولانا فضولی
در رواج کار خود، چون من بکوش
هر که را پر شيرتر بيني، بدوش
گفت، آري، داوري نيکو کنم
خدمت هر کس بقدر او کنم
پروین اعتصامی
مردم این دیار را با من
اثر شفقت و عنایت نیست
یا در ین قوم نیست معرفتی
یا مرا هیچ قابلیت نیست
مولانا فضولی
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود
گويند سنگ لعل شود در مقام صبر
آري شود وليک به خون جگر شود
حافظ
درد دل با سایه میگویم نمییابم جواب
غالبا او را بخواب انداخته افسانهام
متصل از درد عشق و طعنهٔ عقلم ملول
میرسد هر دم جفا از خویش و ازبیگانهام
مولانا فضولی
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد
به وقت سرخوشي از آه و ناله عشاق
به صوت و نغمه چنگ و چغانه ياد آريد
حافظ
درک خیریت، اختیار بود
و آن به تعلیم کردگار بود
هر چه این علم و خواست، شد سببش
اختیاری نهد خرد لقباش
عبدالرحمن جامی
شمهاي از داستان عشق شورانگيز ماست
اين حکايتها که از فرهاد و شيرين کردهاند
هيچ مژگان دراز و عشوهي جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکين کردهاند
حافظ
دور است کاروان سحر زینجا
شمعی بباید این شب یلدا را
در پرده صد هزار سیه کاریست
این تند سیر گنبد خضرا را
پروین اعتصامی
آوردهام شفيع دل زار خويش را
پندي بده دو نرگس خونخوار خويش را
ايدوستي که هست خراش دلم از تو
مرهم نميدهي دل افکار خويش را
امير خسرو دهلوي
ای خوش اول مست، کی بیلمز غمی-عالَم نه ایمیش،
نه چکر عالم اوچون غم، نه بیلر غم نه ایمیش
بیر پری سیلسیلهیی-عشقینه دوشدوم ناگه،
شیمدی بیلدیم سببی-خیلقت-آدم نه ایمیش.
مولانا حکیم محمد فضولی بغدادی
ترجمه:
خرم آنکس که نداند غم عالم چه بوَد
غم دنیا نشناسد، نه که خود غم چه بوَد
ناگهان بندی زنجیر نگاری شدهام
حال دانم سبب خلقت آدم چه بود
ش
شهري عشقم، چو مجنون در بيابان نيستم
اخگر دلزندهام، محتاج دامان نيستم
شبنم خود را به همت ميبرم بر آسمان
در کمين جذبهي خورشيد تابان نيستم
صائب تبریزی
مریخ سلاح چاوشان تو برد
گوی تو زحل به پاسبانی سپرد
در ملکت تو چه بیش و کم خواهد شد
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد
انوری
دلم ز پاس نفس تار ميشود، چه کنم
وگر نفس کشم افگار ميشود، چه کنم
اگر ز دل نکشم يک دم آه آتشبار
جهان به ديدهي من تار ميشود، چه کنم
صائب تبریزی
مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است
شیخ بهائی
تابه فکر خود فتادم، روزگار از دست رفت
تا شدم از کار واقف، وقت کار از دست رفت
تا کمر بستم، غبار از کاروان بر جا نبود
از کمين تا سر برآوردم، شکار از دست رفت
صائب تبریزی
تربیت چیست؟ آنکه بی گه و گاه
داریاش از نظر به غیر نگاه
بگسلی خویش از هوا و هوس
روی او در خدای داری و بس!
جامی
ساقيا! بده جامي، زان شراب روحاني
تا دمي برآسايم زين حجاب جسماني
بهر امتحان اي دوست، گر طلب کني جان را
آنچنان برافشانم، کز طلب خجل ماني
شیخ بهایی
یاران گذشته بس که کردند
تاراج عبارت و معانی
شد تنگ فضای نظم بر ما
فریاد ز سبقت زمانی
فضولی
يک دمک، با خودآ، ببين چه کسي
از که دوري و با که هم نفسي
ناز بر بلبلان بستان کن
تو گلي، گل، نه خاري و نه خسي
شیخ بهایی
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
جامی
دلم از نيستي چو ترسانيست
تنم از عافيت هراسانيست
در دل از تف سينه صاعقهييست
بر تن از آب ديده توفانيست
مسعود سعد سلمان
تا چند زنم بروی دریاها خشت
بیزار شدم ز بت پرستان کنشت
خیام که گفت دوزخی خواهد بود
که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت
خیام
تا کي دل خسته در گمان بندم
جرمي که کنم بر اين و آن بندم
بدها که ز من همي رسد بر من
بر گردش چرخ و بر زمان بندم
مسعود سعد سلمان
من کبوتر گؤرمدیم کیم باز اولا
حؤسن ایچینده،در جهان شهباز اولا
سن تکی کیمدیر جهاندا بیر داهی
گه کبوتر در جهان،گه باز اولا!
عمادالدّین نسیمی
اين عقل در يقين زمانه گمان نداشت
کز عقل راز خويش زمانه نهان نداشت
در گيتياي شگفت کران داشت هرچه داشت
چون بنگرم عجايب گيتي کران نداشت
مسعود سعد سلمان
ترکیب پیاله ای که در هم پیوست
بشکستن آن روا نمیدارد مست
چندین سر و پای نازنین از سر و دست
از مهر که پیوست و به کین که شکست
حکیم عمر خیّام
تا که از طارم ميخانه نشان خواهد بود
طاق ابروي توام قبلهي جان خواهد بود
سرکشان را چو به صاف سرخم دستي نيست
سر ما خاک در دردکشان خواهد بود
شهریار
دل خاص تو و من تن تنها اینجا
گوهر به کفت بماند و دریا اینجا
در کار توام به صبر مفکن کارم
کز صبر میان تهیترم تا اینجا
افضل الدین خاقانی شروانی
از کوري چشم فلک امشب قمر اينجاست
آري قمر امشب به خدا تا سحر اينجاست
آهسته به گوش فلک از بنده بگوئيد
چشمت ندود اين همه يک شب قمر اينجاست
شهریار
vahid_vaezinia
31-08-2009, 02:15
تا یار برفت صبر از من برمید *** وز هر مژهام هزار خونابه چکید
گوئی نتوانم که ببینم بازش *** تا کور شود هر آنکه نتواند دید
عبید زاکانی
دستی که گرفتی سر آن زلف چو شست
پائی که ره وصل نوشتی پیوست
زان دست کنون در گل غم دارم پای
زان پای کنون بر سر دل دارم دست
افضل الدّین خاقانی شیروانی
تا کي در انتظار گذاري به زاريم
باز آي بعد از اينهمه چشم انتظاريم
ديشب به ياد زلف تو در پردههاي ساز
جان سوز بود شرح سيه روزگاريم
شهریار
من مستی باده از سبو می بینم
عکس رخ ساقی اندر او می بینم
در جام جهان نما که او مظهر اوست
هستی و وجود او به او می بینم
عمادالدّین نسیمی
ماها تو سفر کردي و شب ماند و سياهي
نه مرغ شب از نالهي من خفت و نه ماهي
شد آه منت بدرقهي راه و خطا شد
کز بعد مسافر نفرستند سياهي
شهریار
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش!
چون گرفتی پیش، در اتمام کوش!
چون شنیدم از وی این تعبیر را
چون قلم بستم میان، تحریر را
جامی
اي مرا يک بارگي از خويشتن کرده جدا
گر بدآن شادي که دور از تو بميرم مرحبا
دل ز غم رنجور و تو فارغ ازو وز حال ما
بازپرس آخر که: چون شد حال آن بيمار ما؟
فخرالدین عراقی
vahid_vaezinia
31-08-2009, 02:29
ای مقصد خورشید پرستان رویت *** محراب جهانیان خم ابرویت
سرمایهی عیش تنگدستان دهنت *** سر رشتهی دلهای پریشان مویت
عبید زاکانی
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
جامی
اي کعبه دري باز بروي دل ما کن
وي قبله دل و ديدهي ما قبله نما کن
از سينهي ما سوختگان آينهاي ساز
وانگاه يکي جلوه در آئينهي ما کن
شهریار
timsar jackson
31-08-2009, 04:00
نابرده رنج گنج میسر نمیشود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد
سعدی
دوش تا اول سپيدهي بام
مي هميخوردمي به رطل و به جام
با سماعي که از حلاوت بود
مرغ را پايدام و دل را دام
فرخي سيستاني
من در خرم و تو در فروشی
بفروش متاع اگر به هوشی
چندان که بها کنی پدیدار
هستم به زیادتی خریدار
نظامی گنجوی
iman_abi
31-08-2009, 13:22
راست است که مرا تیز پرست
لیک پرواز زمان تیز ترست
من گذشتم به شتاب از در و دشت
به شتاب ایام از من بگذشت
ناتل خانلری
eblis_boy1386
31-08-2009, 13:43
تو شيرين زباني ز سعدي بگير***ترش روي را گو به تلخي بمير
به شيرين زباني توان برد گوي&&&که پيوسته تلخي برد تند روي
سعدي
يا باش دشمن من، يا دوست باش ويحک
نه دوستي نه دشمن، اينت سياهکاري
آنکس که شاعرست او، او شاعران بداند
خود باز باز داند از مرغک شکاري
منوچهری
یک نگینوار از همه روی زمین
خارجش نگذاشت از زیر نگین
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیوهی نعمتشناسی پیشه کرد
جامی
iman_abi
31-08-2009, 14:06
در دل من دار و گیر
هست دو صد شاه و میر
این دل پر غلغله
مجلس و ایوان کیست
مولوی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را
جلوهگاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
جامی
تختهي عشق برنوشتم باز
برنويس اي نگار تختهي ناز
تا بر استاد عاشقي خوانيم
روزکي چند باب ناز و نياز
انوری
ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق
نرگس جادوی او خوابش ببرد
حلقهی گیسوی او تابش ببرد
جامی
دوش به خواب ديدهام روي نديدهي تو را
وز مژه آب دادهام باغ نچيدهي تو را
قطره خون تازهاي از تو رسيده بر دلم
به که به ديده جا دهم تازه رسيدهي تو را
فروغی بسطامی
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو شده خانه فروش دل ما
رمزی که مقدسان ازو محرومند
عشق تو مر او گفت به گوش دل ما
خاقانی
آن را که اول از همه خواندي به سوي خويش
آخر به کام غير مرانش ز کوي خويش
جويي ز خون ديده گشادم به روي خويش
بر روي خويش بستهام آبي ز جوي خويش
فروغی بسطامی
شه شبی در حال خویش اندیشه کرد
شیوهی نعمتشناسی پیشه کرد
خلعت اقبال بر خود چست یافت
هر چه از اسباب دولت جست، یافت
جامی
تودهي خاکسترت گوگرد احمر کي شود
تا نسوزد پيکرت بر آتش سوزان عشق
گوشهي ابروي معشوقت نيايد در نظر
تا نريزد خونت از شمشير خونافشان عشق
فروغی بسطامی
قصهی عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
جامی
شکوه آصفي و اسب باد و منطق طير
به باد رفت و از او خواجه هيچ طرف نبست
به بال و پر مرو از ره که تير پرتابي
هوا گرفت زماني ولي به خاک نشست
حافظ
تاج را مپسند بر فرق خسان!
تخت را در زیر پای ناکسان!
ملک، ملک توست، بستان ملک خویش!
ملک را بیرون مکن از سلک خویش!
جامی
شاهدان گر دلبري زين سان کنند
زاهدان را رخنه در ايمان کنند
هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش ديده نرگسدان کنند
حافظ
دردیمی فزون ائتدیم،دیل کیم دولو خون ائتدیم
ره سوی جنون ائتدیم،دیوانه منم ایندی
دوران ائله ییب تقریر،ائت عشقی پکر تحریر
لیلایه ائدن تنظیر،بیر دانه منم ایندی
صاحبی تبریزی
يا رب آن آهوي مشکين به ختن بازرسان
وان سهي سرو خرامان به چمن بازرسان
دل آزرده ما را به نسيمي بنواز
يعني آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
حافظ
vahid_vaezinia
31-08-2009, 16:33
نیکی و بدی که در نهاد بشر است *** شادی و غمی که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل *** چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است
خیام
eblis_boy1386
31-08-2009, 16:50
تو را تا دهن باشد از حرص باز^^نيايد به گوش دل از غيب راز
حقايق سرايي است آراست^^هوي و هوس گرد برخاسته
سعدی
vahid_vaezinia
31-08-2009, 16:55
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است *** گویی ز لب فرشته خویی رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی *** کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است
خیام
تو خود گفتی که مو ملاح مانم
به آب دیدگان کشتی برانم
همی ترسم که کشتی غرق وابو
درین دریای بی پایان بمانم
باباطاهر
halflife g
31-08-2009, 20:32
معاشران ز حريف شبانه ياد آريد
حقوق بندگي مخلصانه ياد آريد
به وقت سرخوشي از بي نوايي عشق
به صوت و نغمه و چنگ و چغانه ياد آريد
دلم را بود از آن پيمان گسل اميد ياري ها
به نوميدي کشيد آخر همه اميدواري ها
رقيبان را ز وصل خويش تا کي معتبر سازي
مکن جانا که هست اين موجب بي اعتباري ها
وحشی بافقی
افسوس که نامه جوانی طی شد***وان تازه بهار زندگانی طـــی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شبـاب***فریاد ،ندانم که کی آمد کی شد
خیام
iman_abi
31-08-2009, 21:35
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو امان و پناه نیست
از تشنگی کدوبنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی به چاه نیست
پروین اعتصامی
تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
يک منزل از آن باديهي عشق مجاز است
در عشق اگر باديهاي چند کني طي
بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
وحشی بافقی
timsar jackson
01-09-2009, 00:25
ترسم از تنهایی ااحوالم برسوایی کشد
ترس تنهاییست ورنه بیم رسواییم نیست
سعدی
تا حال منت خبر نباشد
در کار منت نظر نباشد
گر حکم کنی به جان سعدی
جان از تو عزیز تر نباشد...
timsar jackson
01-09-2009, 01:10
دل سنگینت آگاهی ندارد
که من چون دیگ رویین میزنم جوش
سعدی
شاد آمدی ای مه رو ای شادی جان شادآ
تا بود چنین بودی تا باد چنان بادا...
timsar jackson
01-09-2009, 01:16
از آنگه که یارم کس خویش خواند
دگر با کسم آشنایی نماند
سعدی
دلم از قال و قيل گشته ملول
اي خوشا خرقه و خوشا کشکول
لوحش الله، ز سينه جوشي ها
ياد ايام خرقه پوشي ها
شیخ بهایی
آی أؤزلؤ نیگاریم،کیمه مهمان اولاجاقسان؟
بیر سؤیله،کیمین شأنینه شایان اولاجاقسان؟
شاهلیق چتیری وار باشین أؤستؤنده بو آخشام
عنبر چتیرینله کیمه سولطان اولاجاقسان؟
الیاس نظامی گنجوی
timsar jackson
01-09-2009, 01:20
ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر
سعدی
روح بخشي، اي نسيم صبحدم
خود مگر ميآيي از ملک عجم
تازه گرديد از تو درد اشتياق
ميرسي گويا ز اقليم عراق
شیخ بهایی
قدرینده ئؤیؤنؤب دایانار فلک
بؤیؤک قؤدرتینه شؤکر ائده ر فلک
حؤممتیندی گیریان یوردون قولونا
دؤلتین رخشینی سالدین قولونا
قیوامی متعرضی
آخر از جور تو عالم را خبر خواهيم کرد
خلق را از طرهات آشفتهتر خواهيم کرد
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهيم خواست
پس جهاني را ز شوقت پر شرر خواهيم کرد
ملک الشعرا بهار
دیلبر،نئجه بیلسن،سنه بنزر نیشانیم وار
قلبیم لبینه،صؤبحؤم ایسه زؤلفؤنه اوخشار
قالخماقچین أؤزه ن گینه دیزیمده هانی طاقت؟
یوخ قؤ ووه جیلودان دا توتام،سئوگیلی دیلدار
الیاس نظامی گنجوی
رسيد موکب نوروز و چشم فتنه غنود
درود باد بر اين موکب خجسته، درود
به کتف دشت يکي جوشني است مينا رنگ
به فرق کوه يکي مغفري است سيم اندرود
ملک الشعرا بهار
در غصه مرا جمله جوانی بگذشت
ایام به غم چنان که دانی بگذشت
در مرگ خواص، زندگانی بگذشت
عمرم همه در مرثیه خوانی بگذشت
افضل الدین خاقانی شروانی
تو گويي هست اين افلاک دوار
به گردش روز و شب چون چرخ فخار
وز او هر لحظهاي داناي داور
ز آب وگل کند يک ظرف ديگر
شيخ محمود شبستري
رخت همت به خطهی جان کش
بر رخ غیر، خط نسیان کش!
در همه شغل باش واقف دل!
تا نگردی ز شغل دل غافل!
عبدالرحمن جامی
لعلت اندر سخن شکر خايد
رويت انگشت بر قمر خايد
هر که با ياد تو شرنگ خورد
همچنان دان که نيشکر خايد
خاقانی
دیلبریم أؤز دؤندریب گئتدی بیابانا طرف
گؤز یاشیمدان بیر بیابان وارمی کی،عؤممان دئییل؟
دردیم هیجران دردیدیر،ناله ائدرسه م عفو ائدین
دؤنیادا هئچ بیر عالم هیجران کیمی سوزان دئییل
قطران تبریزی
لب جانان دواي جان بخشد
درد از آن لب ستان که آن بخشد
عشق ميگون لبش به مي ماند
عقل بستاند ارچه جان بخشد
خاقانی
دل گرو کردهای به نظم سخن
فکر کار ردیف و قافیه کن
کاملان چون در سخن سفتند
اعذب الشعر کذبه گفتند
عبدالرحمن جامی
دل عاشق به جان فرو نايد
همتش بر جهان فرو نايد
خاکيي را که يافت پايهي عشق
سر به هفت آسمان فرو نايد
خاقانی
دیزیم مکتب دئییل یالنیز،او نوحون کشتی سی تیمثال
غمیم جودی داغی،گؤزدن آخان یاش نوح طوفانی
منیم ئویرندئییم ایلک سؤز بو مکتبده سکوت اولدو
بلادیر دیل باشا لاکین،سکوت هر درده درمانی
خاقانی شروانی
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد
به وداعي دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که ميزد رقم خير و قبول
بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
حافظ
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
عبدالرحمن جامی
زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست
پيرهن چاک و غزل خوان و صراحي در دست
نرگسش عربده جوي و لبش افسوس کنان
نيم شب دوش به بالين من آمد بنشست
حافظ
تحویل حمل چو ائتدی سولطان باهار
گؤل جوشا گلیب شاهیدی مئی آچدی عؤزار
ساقی گؤتؤرؤب پیاله،مؤطرؤب چنگی
بیر جام ایله الدن آلدیلار صبر ؤ قرار
حکیم نباتی
روز اول که سر زلف تو ديدم گفتم
که پريشاني اين سلسله را آخر نيست
سر پيوند تو تنها نه دل حافظ راست
کيست آن کش سر پيوند تو در خاطر نيست
حافظ
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
عبدالرحمن جامی
هر کسي را مينوازد لطف و خاطر جستنت
چون به نزد ما رسي، با خاطر آيد جستنت
امشبم داغي نهادي از جفا بر دل، کزو
سالها نتوان، اگر روزي ببايد شستنت
اوحدی مراغه ای
تا ز لیلی سر حسنش سر نزد
عشق او آتش به مجنون در نزد
تا لب شیرین نکردی چون شکر
آن دو عاشق را نشد خونین، جگر
عبدالرحمن جامی
روزم خجسته بود، که ديدم ز بامداد
آن ماه سرو قامت بر من سلام داد
ماهي فکند سايه؟ اقبال بر سرم
کز نور روي خويش به خورشيد وام داد
اوحدی مراغه ای
دؤشمؤشم مستانه عینین آلینا
جان فدا گؤلگؤن یاناغین آلینا
ای چئکن بارماغی آیین الینا
اولدو حؤسنؤن فیتنه یس(یاسین) آلینا
عمادالدّین نسیمی
آشوب عقل و جاني، آرايش جهاني
چون ماه آسماني، اي آسمان زمينت
گر چه ز خوب چهري، چون اختر سپهري
با ديگران به مهري، با اوحديست کينت
اوحدی مراغه ای
تا نشد عذرا ز تو سیمینعذار
دیدهی وامق نشد سیماببار
تا به کی در پرده باشی عشوهساز
عالمی با نقش پرده عشقباز؟
عبدالرحمن جامی
ز هجر او دل من هر زمان به دست غم افتد
تنم ز دوري او در شکنجهي ستم افتد
شبي که قصهي درد دل شکسته نويسم
ز تاب سينه بسوزم که سوز در قلم افتد
اوحدی مراغه ای
در ظاهر اگر دست نظر کوتاه است
دل را همه جا یاد تو خضر راه است
از روز و شبم وصل تو خاطر خواه است
خورشید گواه است و سحر آگاه است
خاقانی شروانی
تو حجابي، ولي حجاب خودي
پردهي نور آفتاب خودي
گر زماني ز خود خلاص شوي
مهبط فيض نور خاص شوي
جامی
یورولار سیر ایله اینسان،من ایسه دورماقدان
بیل کی،تنگه گئتیریبدیر بواطالت جانیمی
هر کیمی گؤرمؤشم،ای وای،بو گؤن باغداد دا
نانجیب،ذاتی قیریق ظؤلمت ائدیب دؤرد یانیمی
خطیب تبریزی
يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد
طاي طريقت بتافت عقل نگونسار شد
مرغ دلم همچو باد گرد دو عالم بگشت
هرچه نه از عشق بود از همه بيزار شد
عطار
دوغرو مغربدن گؤنش،ائندی مسیح،
بورغو چالیندی و حشر اولدو صحیح
کئچ کینایتدن کی رمز اولدو صریح
گؤر کی مستحسن می سن یوخسا قبیح؟
عمادالدّین نسیمی
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
کسي آن آستان بوسد که جان در آستين دارد
دهان تنگ شيرينش مگر ملک سليمان است
که نقش خاتم لعلش جهان زير نگين دارد
حافظ
در تماشای خودم بیخود کنی
فارغ از تمییز نیک و بد کنی
عاشقی باشم به تو افروخته
دیده را از دیگران بردوخته
عبدالرحمن جامی
هر که آمد به جهان نقش خرابي دارد
در خرابات بگوييد که هشيار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسي محرم اسرار کجاست
حافظ
تا بدان زنجیرهی داناپسند
ساختی پای دل شهزاده، بند
گاه مشکین موی را بشکافتی
فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی
عبدالرحمن جامی
يار اگر ننشست با ما نيست جاي اعتراض
پادشاهي کامران بود از گدايي عار داشت
در نميگيرد نياز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنينان بخت برخوردار داشت
حافظ
تا ز جان او به زنگاری کمان
صید کردی مایهی امن و امان
برگ گل را دادی از گلگونه زیب
تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب
عبدالرحمن جامی
بلبلي برگ گلي خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش نالههاي زار داشت
گفتمش در عين وصل اين ناله و فرياد چيست
گفت ما را جلوه معشوق در اين کار داشت
حافظ
vahid_vaezinia
01-09-2009, 04:54
تا ساخته شخص من و پرداختهاند *** در زیر لگد کوب غم انداختهاند
گوئی من زرد روی دلسوخته را *** چون شمع برای سوختن ساختهاند
عبید زاکانی
دلا خونی دلا خونی دلا خون
همه خونی همه خونی همه خون
ز بهر لیلی سیمین عذاری
چو مجنونی چو مجنونی چو مجنون
باباطاهر
نیست ز نفس ما مگر نقش و نشان سایه ای***چون به خم دو زلف تست مسکن و جای نفس ما
عشق فروخت آتشی کاب حیــــات از او خجل***پرس که از برای کـــــــــــــــه آن ز برای نفس ما
مولانا
الهی دشمنت را خسته وینُم
به سینه اش خنجری تا دسته وینُم
سر شو آیم احوالش بپرسم
سحر آیم مزارش بسته وینم
باباطاهر
ما با می و مینا سر تقوی داریـــــــم***دنیا طلبیم و میــــــل عقبی داریم
کی دنیی و دین به یکدگر جمع شوند***این است که نه دین و نه دنیا داریم
شیخ بهائی
مو که سر در بیابانم شو و روز
سرشک از دیده بارانم شو و روز
نه تب دیرم نه جایم میکند درد
همیدونم که نالونم شو و روز
باباطاهر
زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش وکم***زان ســـــــوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا
زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظـــــن بد***زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا
مولانا
خیلی شعری که نوشتی قشنگه، برای من یادآور خاطرات خوبیه ممنونم
اگر صد باغبان خصمی نماید
مدام آیم به گلزار تو خندان
بوره سوته دلان واهم بنالیم
که قدر سوته دل دلسوته دونو
باباطاهر
وای آن روزی که قاضی مان خدا بی***به میزان و صراطم ماجـــــــــرا بی
به نوبت میروند پیر و جوانـــــــــــــان***وای آن ساعت که نوبت زان ما بی
باباطاهر
iman_abi
01-09-2009, 17:11
یکی درد و یکی درمون پسندد
یکی وصل و یکی هجرون پسندد
مو از درمون و درد و وصل و هجرون
پسندم آنچه را جانون پسندد
بابا طاهر
درختان بین درختان بین همه صایم همه قایم***قبول آمد قبول آمد مناجات صلاتی را
زنور افشان ز نور افشان نتانـــی دید ذاتش را***ببین باری ببین باری تجلی صفاتی را
مولانا
ای وعده بسی داده و ناکرده وفا
از اهل وفا نباشد این شیوه روا
رفتن به طواف کعبه کی سود کند
بی دین درست و صدق و بی سعی و صفا
عمادالدّین نسیمی
آن خداوندي که عالم آن اوست
جسم و جان در قبضهي فرمان اوست
سورهي حمد و ثناي او بخوان
کيت عز و علا در شان اوست
سیف فرغانی
تا عشق به پروانه درآموختهاند
زو در دل شمع آتش افروختهاند
پروانه و شمع این هنر آموختهاند
کز روی موافقت بهم سوختهاند
خاقانی
دلا ز کردهي خود سوختي نميگفتم
که خوب رويان البته بيوفا باشند
خوش است دولت آنم که جان به جان پيوست
کجاست بخت که تن هم به تن شود پيوند
امیر خسرو دهلوی
دل هرچه ز بد دید پسندید از تو
وز جمله جهان برید و نبرید از تو
گفتی که نبیند دلت از من غم هجر
دیدی که به عاقبت همان دید از تو
انوری
وقتي سلام او ز صبا ميشنيد گوش
در ورطها سلامت ما زان سلام بود
زين پس مگر به مصلحت خود نظر کنيم
کين چند گاه گردن ما زير وام بود
اوحدی مراغه ای
دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد
نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد
حافظ
دلا در عشق تو صد دفترستم
که صد دفتر ز کونين ازبرستم
منم آن بلبل گل ناشکفته
که آذر در ته خاکسترستم
بابا طاهر
مؤمکؤنمؤدؤر منی قوربان ائده سن؟
دردلریمی گؤرؤب درمان ائده سن؟
گؤز یاشیملا ایسلانماقدان بدنیم
آل قانیما منی غلطان ائده سن؟
الیاس نظامی گنجوی
من مظهر نطق و نطق حق ذات من است
در هر دو جهان صدای اصوات من است
از صبح ازل هر آنچه تا شام ابد
آید به وجود و هست ذرّات من است
عمادالدّین نسیمی
تويي که بر سر خوبان کشوري چون تاج
سزد اگر همه دلبران دهندت باج
دو چشم شوخ تو برهم زده خطا و حبش
به چين زلف تو ماچين و هند داده خراج
حافظ
جامی از گفت و گو ببند زبان!
هیچ سودی ندیده، چند زیان؟
پای کش در گلیم گوشهی خویش!
دست بگشا به کسب توشهی خویش!
عبدالرحمن جامی
شوري ز دو عشق در سر ماست
ميدان دل از دو لشکر آراست
از يک نظرم دو دلبر افتاد
وز يک جهتم دو قبه برخاست
خاقانی
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب
و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب
حافظ
بوي روح از دم جانبخش سحر ميشنوم
يا دم عيسوي از باد صبا ميآيد
از ختن ميرسد اين نفحهي مشکين که ازو
نکهت نافهي آهوي ختا ميآيد
خواجوی کرمانی
دؤشؤب عشقینله بیر سئودایه،ای گؤل!
آپاردیم سیرریمی صحرایه ،ای گؤل!
سنین تک فیتنه دن آلدیم سیلاحی
اودور دؤشدؤ باشیم غوغایه،ای گؤل!
الیاس نظامی گنجوی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ارنه که برد هیهات از ما به تو پیغامی...
سعدی
لاله در دامن کوه آمد و من بي رخ دوست
اشک چون لالهي سيراب به دامن کردم
در رخ من مکن اي غنچه ز لبخند دريغ
که من از اشک ترا شاهد گلشن کردم
شهریار
میساخت چو صبح لالهگون رنگ هوا
با توبهی من داشت نمک جنگ هوا
هر لکهی ابرم چو عزائم خوانی
در شیشه پری کرد ز نیرنگ هوا
افضل الدّین خاقانی شیروانی
اگر چه روي در منزلگهاش بود
گذر بر ساحت قصر شهاش بود
چو ديد آن انجمن گفت: «اين چه غوغاست؟
که گويي رستخيز از مصر برخاست!»
جامی
تمام روز ازان همچو شمع خاموشیم
که خرج آه سحر میشود نفس ما را
غریب گشت چنان فکرهای ما صائب
که نیست چشم به تحسین هیچ کس ما را
صائب تبریزی
آن يکي گفتا بده آن آه را
وين نماز من ترا بادا عطا
گفت دادم آه و پذرفتم نماز
او ستد آن آه را با صد نياز
مولوی
زیر این دایرهی بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدحگویان که فلک معراجاند،
گاه مدحت به سخن محتاجاند
جامی
دل تنگم حريف درد و اندوه فراوان نيست
امان اي سنگدل از درد و اندوه فراوانت
به شعرت شهريارا بيدلان تا عشق ميورزند
نسيم وصل را ماند نويد طبع ديوانت
شهریار
تنی آزادی غیر ائتدیم
بسی تجریدده خیر ائتدیم
گئزوب دونیانی سیر ائتدیم
نه بیر اینسو _ بشر گؤردوم
صاحبی تبریزی
مي ده اي ساقي که مي به درد عشق آميز را
زنده کن در مي پرستي سنت پرويز را
مايه ده از بوي باده باد عنبربيز را
در کف ما رادي آموز ابر گوهر بيز را
سنایی غزنوی
آنم که خدای محض در پشت من است
وین قوّت کاینات در مشت من است
منزل که قمر دارد و فرقان که رسول
اندر عدد حرف ده انگشت من است
عمادالدّین نسیمی
تا سرو قباپوش تو را ديدهام امروز
در پيرهن از ذوق نگنجيدهام امروز
من دانم و دل، غير چه داند که در اين بزم
از طرز نگاه تو چه فهميدهام امروز
شیخ بهایی
ز آن کنی همچو صبا زود گذار
نکنی لبتر از آن کشتیوار
هر چه القصه شود بند رهت
روی برتابد از آن قبله گهات،
جامی
تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
يک منزل از آن باديهي عشق مجاز است
در عشق اگر باديهاي چند کني طي
بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
وحشی بافقی
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
صائب تبریزی
اي باده ز خون من به جامت
اين مي به قدح بود مدامت
خونم چو مي ار کشي حلالت
مي بي من اگر خوري حرامت
هاتف
تو روی سخت قضا و قدر ندیدستی
هنوز آنچه تو را مینماید آستریست
از آن، دراز نکردم سخن درین معنی
که کار زندگی لاله کار مختصریست
پروین اعتصامی
تو کز عبرت بدين افسانه ماني
چه پنداري مگر افسانه خواني
درين افسانه شرطست اشک راندن
گلابي تلخ بر شيرين فشاندن
نظامی گنجوی
نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان
وقعیست ای برادر نه زهد پارسا را
ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی
تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را
سعدی
اين بند نبيني که خداوند نهادهاست
بر ما که نبيندش مگر خاطر بينا؟
در بند مدارا کن و دربند ميان را
در بند مکن خيره طلب ملکت دارا
ناصر خسرو
ای روی تو گلبن گلستان همه
نوش لب تو چشمه ی حیوان همه
در مملکت حسن و ملاحت شده ای
شاهنشه دلبران و سلطان همه
عمادالدّین نسیمی
همي بپيچم از رنج دل چو شوشهي زر
همي بلرزم بر خويشتن چو شاخک بيد
اميد نيست مرا کز کسي اميد بود
اميد منقطع و منفطع اميد اميد
مسعود سعد سلمان
دل گر ره عشق او نپوید چه کند
جان دولت وصل او نجوید چه کند
آن لحظه که بر آینه تابد خورشید
آیینه انا الشمس نگوید چه کند
ابو سعید ابوالخیر
در خمار مي دوشينم اي نيک حبيب
آب انگور دو سالينهم فرموده طبيب
آب انگور فرازآور يا خون مويز
که مويز اي عجبي هست به انگور قريب
منوچهری
بیا تا سری در سر خم کنیــم***من و تو ، تو و من همه گم کنیم
سرم در سر می پرستانِ مست***که جز می فراموششان هر چه هست
آرتیمانی
تجلي سنگ را نوميد نگذاشت
مترس از دور باش لنتراني
شراب کهنه و يار کهن را
غنيمت دان چو ايام جواني
صائب تبریزی
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
حافظ
از آغاز بايد که داني درست
سر مايهي گوهران از نخست
که يزدان ز ناچيز چيز آفريد
بدان تا توانايي آرد پديد
فردوسی
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
انوری
تا بود بار غمت بر دل بيهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد ياد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
سعدی
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده ی ارغوان نمی باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست
حکیم عمر خیّام
ترک من بر دل من کامروا گشت و رواست
از همه ترکان چون ترک من امروز کجاست
مشک با زلف سياهش نه سياهست و نه خوش
سرو با قد بلندش نه بلندست و نه راست
فرخی سیستانی
تو چشم شیخ را دیدن میاموز
فلک را راست گردیدن میاموز
تو کل را جمع این اجزا مپندار
تو گل را لطف و خندیدن میاموز...
مولانا
:11:
ز لعب دو رخت بر نطع خوبی
مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دین میبری و عهد و قولت
چو حال و کار دنیا بیثباتست
انوری
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.