PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام



صفحه ها : 1 2 3 4 5 6 7 8 [9] 10

forutan
12-11-2013, 13:34
اگر امام به حق را مردم از روی جهالت و عدم تشخیص نمی خواهند، او به زور نباید و نمی تواند خود را به مردم، به امر خدا، تحمیل کند. لزوم بیعت هم برای این است.

(حماسه حسینی - جلد 3 - مرتضی مطهری)

forutan
14-11-2013, 01:02
کسانی که مورد اتهام قرار می گرفتند پاسخ می دادند: «ما نمی دانستیم! ما گول خوردیم! ما اعتقاد داشتیم، ما باطنا بی گناهیم.» توما با خود می گفت که «می دانستند یا نمی دانستند، مسئله اساسی نیست؛ بلکه باید گفت: اگر بی خبر باشیم، بی گناهیم؟ آیا آدم ابلهی که بر اریکه ی قدرت تکیه زده است، تنها به عذر جهالت، از هر گونه مسئولیتی مبراست؟»

(بار هستی - میلان کوندرا)

malkemid
15-11-2013, 02:35
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

به مناسبت اکران آخرین قسمت از داستانهای پوارو با عنوان "پرده" و خداحافظی دیوید سوشی و میلیونها هوادار با این نقش این پست رو تقدیم می کنم به همه اونهایی که چه از طریق سریال و چه با مطالعه کتابهاش، عاشق این بزرگترین شخصیت داستانهای جنایی شدن.

چند سطر پایانی داستان پرده رو براتون نقل می کنم. پوارو قاتل رو شخصا می کشه ( چون نحوه قتلها طوری پیچیده بوده که مدرکی از خودش به جا نذاشته) و بعد به عمد داروهاش رو مصرف نکرده و از دنیا رفته. یادداشتی برای دوست و همکارش هستینگز گذاشته که بخش آخرش رو براتون میذارم.

این چند سطر، تلخ ترین سطوری بود که در عمرم خوندم. شاید برای کسانی که علاقمند نباشن بی معنی باشه...ولی به هر حال:

- من با گرفتن جان نورتون، جان افرادی را نجات دادم که گناهی نداشتند. ولی با این حال، اصلا مطمئن نیستم. و شاید درست هم همین باشد که من مطمئن نباشم. من همیشه خیلی به خودم مطمئن بوده ام، خیلی.
ولی اکنون خاضعانه و مانند یک کودک می گویم : نمی دانم...
خداحافظ عزیز من. من به عمد آمپولهای امیل نیتریت را از کنار تختخوابم دور کرده ام. ترجیح می دهم خودم را هر چه زودتر به خدای مهربان بسپارم. می خواهم رحمت یا مجازات او هرچه زودتر بر من نازل شود.
من و تو دیگر با هم به جستجوی تبهکاران نخواهیم پرداخت. نخستین همکاری ما در اینجا بود و آخرینش هم در همین جا.
روزهای خوبی بود، هستینگز، خیلی خوب ...


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])


پوآرو اولین شخصیت داستانی بود که مرگش در صفحه اول روزنامه رسمی نیو یورک تایمز به تاریخ 6 آگست 1975 منتشر شد.

داستان " پرده " شایسته داستانی برای خداحافظی با پوآرو هست. یک داستان خاص، یک شخصیت خاص و یک پایان خاص.

- Saman -
15-11-2013, 11:51
دستور زبان شاپور

می گويند شخصی می خواست برود به زيارت يكی از اهل قبور. در مسيرش هر چه گشت گلفروشی پيدا نكرد. دو تا كمپوت خريد و برد روی قبر آن مرحوم گذاشت.

صبح روز يكشنبه 17 مرداد، شخص ديگری اين لطيفه را تبديل به واقعيت كرد و سر خاك پرويز شاپور كه دو روز پيش در گذشته بود، خطاب به او گفت:

شاپور جان!

می گفتی وصيت كرده ام سنگ قبرم را پشت و رو بگذارند، تا بتوانم با مطالعه نوشته های آن، اوقات فراغتم را پر كنم.

می گفتی سنگ قبری را ديدم كه رويش نوشته شده بود: با مقدمه استاد سعيد نفيسی.

می گفتی كنار سنگ قبر بزرگی، سنگ قبر كوچكی ديدم. بعدا معلوم شد كه آن سنگ قبر كوچك، غلط نامه سنگ قبر بزرگ است.

می گفتي گدايی مرده بود و روی سنگ قبرش سوراخی به اندازه يك سكه ايجاد كرده بود كه رهگذران به او كمك كنند.

می گفتی عده ای را در گورستان ديده‌ای كه روی سنگ قبری با قلم و چكش دارند كار می كنند. تو پرسيده‌ا‌ی شما چه كاره‌ايد و اينجا چه كار می كنيد و آنها جواب داده‌اند كه ما ماموران ثبت احول هستيم. اين مرحوم در زمان حياتش تقاضای تغيير نام كرده بود، حالا با تقاضای او موافقت شده است.

شاپور جان!

بالا خره روی سنگ قبر حودت هم سنگ تمام گذاشتی!

من برايت اشك نمی ريزم، چون باورم نمی شود كه مرده‌ای. منزل عوض كرده‌ای، به زيارتت می آيم. شايد دو تا كمپوت هم برايت بياورم.



اين متن كوتاه و خواندنی نوشته "ع. شكرچيان" است كه در كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور" می باشد، آمده است.

Ahmad
15-11-2013, 13:27
سلام

ممنون از تمامی دوستان که کتاب می‌خوانند و بخش‌های زیبای آن‌را نیز اینجا می‌نویسند.
دست همگی درد نکنه.
چون این قسمت‌ها ، بخش‌های برگزیده و منتخب‌مان هستند، پس مطمئنا زیبا هستند. ممکن است بعضی را تنها کسی یا کسانی درک کنند و بفهمند که آن کتاب را خوانده‌اند یا با آن فضا ارتباط برقرار کرده‌اند.
و بعضی حالت کلی‌تری داشته باشه و تعداد بیشتری با آن ارتباط برقرار کنند.

به هر حال خواستم تشکری داشته باشم از همگی.

و امیدواریم علاوه بر نوشتن بخش‌های زیبا، دست‌کم حتی تاپیک اختصاصی کتاب هم ایجاد نمی‌شود، در تاپیک معرفی کتاب هایی که خوانده ایم یک معرفی کوچک و ... از این کتاب‌ها داشته باشیم.


:n16:


برم در پست بعدی یه بخش زیبا از کتابی که امروز جمعه 24 آبان 92 آغاز به خواندنش کرده‌ام،‌بنویسم.

Ahmad
15-11-2013, 13:28
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی


به خودم می‌گفتم بودن توی یک زندان نقلی گرم و نرم چقدر خوب است، حتی یک گلوله هم ازش نمی‌گذرد! هرگز!
یک زندان نزدیک سراغ داشتم که آفتابگیر و گرم بود.
در عالم رویا می‌دیدمش، زندان سن‌ ژرمن نزدیک جنگل را خوب می‌شناختم، زمانی مدام از کنارش می‌گذشتم.
آدم چقدر عوض می‌شود!
آن موقع بچه بودم و از زندان می‌ترسیدم.
آخر آدم‌ها را نمی‌شناختم.
دیگر حرف‌ها و فکرهایشان را باور نخواهم کرد.
باید همیشه فقط و فقط از آدم‌ها ترسید.



ص 10

malkemid
15-11-2013, 20:24
یک مرد بدون مفهوم هدف، حتی مردی که حساب های بانکیش پر از پول باشد، همیشه یک مرد کوچک است.

زیر گنبد -- استفن کینگ

- Saman -
16-11-2013, 10:31
I

و در پايان پرويز شاپور بود و من بودم كه پسرش بودم و حواريون جوان پرويز بودند و ما هر روز او را در زير نور خورشيد روشن به شهر می برديم و رهگذارن پير و جوان به او سلام می كردند.

و پرويز هميشه می خنديد و مزاح می نمود و من و حواريون جوان را به وجد می آورد.

و خورشيد كه می رفت يا هنوز بود عصرها به دنيای خلسه می رفت و گاه می گريست.

و گاه عمران كه با او بيعت كرده بود به ديدارش می آمد و با هم می نوشيديم.



كاميار شاپور

سحرگاه چهارشنبه 18 تير ماه 1382




اين متن نوشته "كاميار شاپور" از كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور" می باشد،‌ آمده است.

Йeda
16-11-2013, 18:29
نگاه کن من می توانم خانواده ام را بعد از تمام شدن جنگ و باقی قضایا مجسم کنم. چون بالاخره هر چیزی تمام خواهد شد...
از همین جا و از همین الان خانواده ام را می بینم که در تابستان آینده، در یک یکشنبه ی آفتابی روی چمن نشسته اند....
و آنوقت، در سه قدمی زیر خاک، من، پدر خانواده، کرم گذاشته ام و از یک تل پهن روزهای تعطیل هم بدبوترم،
و تمام تن فریب خورده ام به صورت مسخره ای در حال پوسیدن است...کود کشتزارهای گمنام شدن،
ایـن است سرنوشت واقعی یک سرباز واقعی!

آه دوستِ من! این دنیا هیچ چیزی نیست جز اقدام عظیمی برای اینکه همه را بی سیرت کند!


سفر به انتهای شب / سلین
صفحه ی 69-68

m_kh111
17-11-2013, 00:01
نکته اینجاست که آدمی غریزه زندگی کردن دارد. آدم به این دلیل زندگی نمی کند که منطق چنین حکم می کند. آدم هایی که، به قول ما، "بهتر است بمیرند" هم نمی خواهند بمیرند!
آدم هایی که ظاهرا همه چیز دارند که برایش زندگی کنند فقط به این دلیل از زندگی دست می شویند که نیروی لازم برای جنگیدن ندارند.

"سرو غمگین - آگاتا کریستی"

forutan
17-11-2013, 14:58
تصور رفتار پارسایانه و تسلیم جویانه ی امام حسین (ع) در واقعه ی کربلا، در منابع سنتی شیعه، و شاید بهتر از همه در لقب «مظلوم» که در تداول عامه به دنبال اسم امام حسین (ع) می افزایند، جلوه گر شده است. مظلوم در لغت یعنی کسی که مورد ظلم واقع شده، ولی در زبان پارسی، فحوایش بیشتر از صرفا" مورد بیداد و ستم قرار گرفتن است، و به معنی کسی است که با دیگران حتی به هنگامی که ستم می بیند در نمی افتد، و این عملش نه از روی جبونی و زبونی است، بلکه از بزرگواری و شکیبائی است. همین است که عرفا" مترادف با نجیب است. لذا مظلوم بودن به جای آنکه دلالت بر صفتی منفی کند، یا فقدان یک فضیلتی باشد، خود فضیلتی اخلاقی شمرده می شود. دو جنبه ای و متناقض نما بودن انعکاس واقعه ی کربلا در متون شیعی، اعم از مردم پسند و محققانه از همین است. درست است که قطع نظر از صحنه های پرشور و احساسات، چیزی فراتر از دستمایه ی گریستن و عقده ی دل گشودن است، و امام حسین (ع) به خاطر فداکاریش برای به کرسی نشاندن آرمان اهل بیت پیامبر و احیاء دین جدش حضرت محمد (ص) و نجات آن از دست انحرافات بنی امیه، ستایش می شود. ولی تصویر غالبش به صورت قدیسی که دوستدار رنج است و در طلب شهادت است، هر کوششی را برای استفاده از این واقعه به عنوان وسیله ای برای پرورش پویائی و تحرک سیاسی، با شکست مواجه می نماید.
برای آنکه به انفعالی بودن و بی ضرر بودن این تصور، از چنین نظرگاه سیاسی پی ببریم کافی است به این واقعیت توجه کنیم که تعزیه را ثروتمندان و قدرتمندانی به راه انداختند و پر و بال دادند که هم در دوره ی صفویه و هم قاجاریه از آن به عنوان وسیله ی تحکیم قدرتشان بر مردم استفاده می کردند. و دیکتـاتـوری چون ناصرالدین شاه، هیچ تعارضی بین شیوه های ظالمانه ی حکومتش و تامین بهترین و پیشرفته ترین امکانات برای برگزاری تعزیه نمی دید.

(اندیشه سیاسی در اسلام معاصر - حمید عنایت)

- Saman -
18-11-2013, 11:02
از دفتر ياد بود...




در مراسم شاپور در مسجد، دفتر يادبودی گذاشته بودند. كاريكلماتورهایي برای شاپور:


چی بنويسم؟-منوچهر احترامی

درود و سه رود بر شاپور...-پير بازاری

پرويز شايور به يك نسل كامل، موحز نويسی، نكته يابی و ظريف انديشی را تعليم داد. بی سرو صدا زيست و بی سرو صدا رفت. اما از آن «تنها صداهاست» كه می ماند. روانش شاد.- حسن حسينی

عزيزم پرويز!- سيد علی صالحی

ياد پرويز عزيز، دوست چهل ساله‌ام را هرگز فراموش نمی كنم.-علی محمد نادر پور

پرويز شاپور هم از ميان ما رفت. مثل هميشه در سكوت. يادش همواره گرامی خواهد ماند.-شمس لنگرودی

پرويز شاپور هميشه برای ما همان دوست هميشگی است.-جواد مجابی

پرويز شاپور هميشه زنده است.-كاظم سادات اشكوری

شاپور خان زندگی را خيلی دوست داشت. همه ما را هم خيلر دوست داشت. به دلم برات شده در آن دنيا خودكشی خواهد كرد!-هوشنگ معمار زاده

ای مرد نيك شوخ صبور. ای آدم خوب و زيبا. هرگز فراموش ياد من نمی شوی. ای پرويز شاپور.-محمود دولت آبادی

شاپور عزيز، يادت هميشه گرامی باد كه با هنرت ماندگاری و با صفا و مهربانی و سادگی‌ات جاودانی.-غلامحسين نصيری پور

ياد پرويز شاپور كه چون پروانه‌ها زيست، گرامی باد.-حسن فدايی





گر به صد منزل فراق افتد ميان ما و دوست




همچنانش در ميان ما جان شيرين منزل است.





گروه (شاپوريان)!




يك نفر هم اين جمله را با امضای شاپور نوشته است:

ان‌شاالله خود وخانواده هميشه شاد و خندان باشيد.-شاپور خان



از كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور"

بانو . ./
23-11-2013, 01:25
.


هلیای من !
به شکــــــــــوه آنچه بازیچه نیســـــــــت بیندیش
من خوب آگاهم که زندگی یک سر ، صفحه ی بازیــــــــست
من خوب میـــــــــــدانم

اما بدان که هــــــــمه کـــــــــــس برای بازیهای حقـــــــــــــــــیر آفریده نـــــــــــــشده است !



/ بار دیگر شهری که دوست میداشتم - نادر ابراهیمی/




.

forutan
23-11-2013, 13:22
... و چه وحشتی! می دیدم که این مردان آینده، در این کلاس ها و امتحان ها آنقدر خواهند ترسید و مغزها و اعصابشان را آنقدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلا آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلم است، متوجه این چیزها نیست چون طرف مُخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و در این صف بندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه ی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرکه اش ترس است و ترس است و ترس...

(مدیر مدرسه - جلال آل احمد)

Ahmad
27-11-2013, 00:51
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی

باردامو سوار بر کشتی به سمت افریقا می‌رود
در کشتی بتدریج متوجه می‌شود تمامی نگاه‌ها به سمت اوست
و منتظر فرصتی برای آسیب رساندن به او:


دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند مرا با آدم‌هایی که دل‌شان این‌قدر سخت به دست می‌آید، همسفر کند.
از سی روز پیش که با همدیگر زندانی شده بودند، آنقدر بیکار بودند که با کوچکترین اشاره‌ای از کوره درمی‌رفتند.
البته کلاه‌مان را که قاضی کنیم می‌بینیم که در زندگی روزمره هم طی یک روز کاملا معمولی، صدها نفر به خونت تشنه می‌شوند، مثلا همه‌ی کسانی که تو صف مترو ازشان جلو می‌زنی، همه‌ی کسانی که از جلوی آپارتمانت می‌گذرند و خودشان صاحب‌خانه نیستند، همه‌ی کسانی که منتظرند کار دست به آبت تمام بشود که خودشان بروند تو، بالاخره بچه‌هایت و خیلی کسان دیگر.
تمامی ندارد. آدم عادت می‌کند. روی این کشتی این اصطکاک کاملا محسوس‌تر است، و در نتیجه آزاردهنده‌تر.

ص 122




پ.ن.: دقت هم کنیم می‌بینیم سخن قابل تأملی است. از همین فردا طی روز دقیق بشیم ببینیم چند نفر این قابلیت رو دارن که به خونمان تشنه شوند و ما به خون چند نفر تشنه می‌شویم. :n02:

malkemid
30-11-2013, 02:41
یک مرد داخل سلول، همیشه گناهکار به نظر می رسد.

زیر گنبد -- استفن کینگ

Ahmad
01-12-2013, 23:20
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی


این است راهی که همه‌ی آدم‌ها می‌روند، البته کار سختی است که هر چه از تو بخواهند به آن عمل کنی،
وقت جوانی‌ات پروانه باشی و وقتی کارت تمام شد، کرم.



ص 154 و 155

taghi_buffon
02-12-2013, 20:38
هر نوع کتابی قبوله؟

Ahmad
02-12-2013, 22:24
هر نوع کتابی قبوله؟

تا منظور شما چه کتابی و چه بخشی باشه.
اینجا انجمن ادبیاته و بیشترین پست‌های این تاپیک مرتبط با کتاب‌های ادبی ، رمان و ... است
اما کتاب‌های علمی، تاریخی و ... نیز هستند.

m_kh111
03-12-2013, 01:03
...عشق چیز خطرناک و پیچیده ای است. می تواند آدم عوضی را به یک انسان خوب تبدیل کند- و می تواند آدمی شریف و صادق را تا پایین ترین درجات انسانی نزول دهد!

"سرو غمگین - آگاتا کریستی"

Miss Shirin
03-12-2013, 02:30
چه پائیزی بود... میدونم این پائیز هیچ وقت از ذهنم نمیره... دارم سعی میکنم رهاش کنم. رها کنم که بتونم ببخشم. دارم سعی میکنم بطور کامل رهاش کنم. دارم کتابای خوب میخوونم. دارم دوباره مینویسم. دوباره تمرکز میکنم. دوباره حرکت میکنم. اینبار توقفم یه 15 روز بود. زمانم خیلی تلف نشد. سخت بود برام اما مهم این بود که تمــــــوم شد.

....
آهستگی/میلان کوندرا

- Saman -
03-12-2013, 10:38
«در بسياری از آيات كتاب آسمانی ما، قرآن سنترگ؛ و در ديرينه اثر ادبی يعنی گات های زرتشت و از آغاز سرايش شعر تا جديد ترين آثار شاعران و نويسندگان معاصر، وصف طبيعت با عميق ترين و دلنوازترين عبارات به چشم می خورد.

و همچنين در ادبيات ظنز ايران از زمان زند زاكان تا امروز كه كاريكلماتور به عنوان شاخه‌ا‌ی تازه رسته از درخت تناور ادب فارسی با تلاش پرويز شاپور و پيروانش سر بر آورده است، با طبيعت و شرح و و صف شور انگيز آن به رندانه‌ترين و زيركانه‌ترين بيان آراسته شده و جضور چشمگير خود را همه جا به چشم و دل و هوش گوش فرزانگان و دانندگان بركشيده است.»


(شاه حسينی، مهری طبيعت در گفت و گو با شاعران. مجله برگ سبز، شماره 27، شهريور 1375.)


از كتاب هفتم كتاب "فلبم را با فلبت ميزان می كنم" كاريكلماتور های پرويز شاپور.

forutan
03-12-2013, 21:58
در جوامع دودکشی، به محض آن که نیازهای اساسی مردم ارضا شد، آرزوهای جمعی چند برابر گردید. پیشرفت به طور بیرحمانه ای تجملات یک نسل را به «ضروریات» نسل دیگر تبدیل ساخت...

(جابجایی در قدرت - ج1 - آلوین تافلر)

- Saman -
04-12-2013, 09:56
هر كلام و هر حالت شخص، نشان‌دهنده‌ی ادب، شخصيت و آگاهی او می باشد. می‌توانيم با آسايشی كه به همراه ادب به دست می‌آوريم، زندگی راحتی را در كنار هم و در اين دنيای بزرگ داشته باشيم.


از پيش گفتار كتاب "آداب معاشرت برای همه" به گردآوری و تاليف شهين دخت بهزادی

بانو . ./
05-12-2013, 16:49
.



انسان همواره به خاطر رعایت ادب، بیش از حد به دیگران میدان می‌دهد و آن‌ها هم از این موضوع برای آزار دادن انسان استفاده می‌کنند.

حیوان اندیشمند - روبر مرل



.

- Saman -
06-12-2013, 11:02
رفتار و سلوك ما با ديگران معرف شخصيت ماست. می آموزيم كه چه كار بايد كرد و چه كار نبايد كرد.




نوشته كوتاه پشت كتاب "آداب معاشرت برای همه" به گردآوری و تاليف شهين دخت بهزادی

malkemid
07-12-2013, 15:26
آدمها به آن اندازه ای که مهربان هستند٬ احمق نیستند.
مادربزرگت رو از اینجا ببر -- دیوید سداریس

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4

Ahmad
11-12-2013, 18:03
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی




بهتر است خیال برت ندارد، آدم‌ها چیزی برای گفتن ندارند.
واقعیت این است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف می‌زند.
هر کس برای خودش و دنیا برای همه.


ص 307

malkemid
16-12-2013, 10:14
شصت سال پیش که جوان بودم، با زن جوانی آشنا شدم. او مرا دوست داشت، من هم دوستش داشتم. هشت ماه گذشت و بعد، خانه اش را عوض کرد. حالا که شصت سال گذشته، هنوز هم به یادش هستم. بهش گفتم: فراموشت نمی کنم. سال ها گذشت و فراموشش نکردم. گاهی اوقات ترس برم می داشت چون هنوز زندگی درازی در پیش داشتم، و چطور می توانستم به خودم، به خود بیچاره ام، اطمینان بدهم در حالی که پاک کن به دست خداست؟ اما حالا، آرامم. دیگر او را فراموش نمی کنم. وقت زیادی باقی نمانده. پیش از این که فراموشش کنم می میرم.


زندگی در پیش رو --- رومن گاری

بانو . ./
16-12-2013, 22:14
.


- می دانم که تو فکر می کنی این فقط برای مردن است. اما بگذار باز هم به تو بگویم، وقتی یاد می گیری چگونه بمیری، یاد می گیری چگونه زندگی کنی.



"سه شنبه ها با موری" _ " مچ آلبوم"

malkemid
16-12-2013, 23:45
حدود نه سال داشتم و در این سن فکر آدم به کار افتاده است٬ مگر اینکه خوشبخت باشد.

زندگی در پیش رو-- رومن گاری

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4

Fеlicity
17-12-2013, 00:12
به نظرم در یک روز با خنده به استقبال مشکلات رفتن، واقعا احتیاج به عزم و اراده دارد.
من هم سعی میکنم چنین اراده ای را در خود بوجود بیاورم. می خواهم به خود تلقین کنم که زندگی فقط یک بازی است و من باید تا آنجا که می توانم ماهرانه و درست آن را بازی کنم.
چه در این بازی ببرم و چه ببازم، در هر حال شانه ها را بالا می اندازم و می خندم.


+ بابا لنگ دراز- جین وبستر

Ahmad
17-12-2013, 00:15
سفر به انتهای شب
لویی فردیناند سلین
فرهاد غبرایی



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



همینکه زندگیت در تنهایی گذشت، موضوع سرتاسر زندگیت دست از سرت برنمی‌دارد.
مغز آدم پوک می‌شود.
برای اینکه از شرش خلاص بشوی، سعی می‌کنی که با همه‌ی آدم‌هایی که دیدنت می‌آیند یک‌کم قسمتش کنی، و آن‌ها هم خوش‌شان نمی‌آید.
تنهایی آدم را آماده‌ی مردن می‌کند.

ص 399



لحظه‌هایی هست که تنهای تنها می‌شوی و به آخر هر چیزی که ممکن است برایت اتفاق بیفتد می‌رسی.
این آخر دنیاست.
خود غصه، غصه‌ی تو دیگر جوابگویت نیست و باید به عقب برگردی، وسط آدم‌ها، هر که می‌خواهد باشد.
در این جور لحظه‌ها به خودت سخت نمی‌گیری، چون حتی به خاطر اشک ریختن هم باید به آغاز هر چیز برگردی، به جایی که همه‌ی دیگران هستند.

ص 345

malkemid
17-12-2013, 22:15
آقای هامیل به نظر غمگین می آمد. این را از چشمانش می شد فهمید. همیشه چشمان مردم٬ غمگین تر از بقیه جاهایشان است.

زندگی در پیش رو-- رومن گاری

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4

Morteza4SN
18-12-2013, 09:18
آلمانی‌ها و سگ، سرگرم عملیات نظامی بودند. جالب است که خود اسم آن،‌ بیان‌کننده‌ی ماهیت آن است. این کلمه به یکی از فعالیت‌های انسانی ارتباط دارد که معمولاً جزئیات آن‌را شرح نمی‌دهند. وقتی خود این کلمه، به عنوان خبر یا تاریخ گزارش می‌شود، به عاشقان جنگ نوعی لذت جنـسی می‌بخشد. در ذهن طرفدار جنگ،‌ یادآور معاشقه غیرمتعارفی است که پس از لذت پیروزی، با بی‌میلی،‌ به آن مشغول می‌شوند. اسم این کار «پاکسازی» است.

سلاخ‌خانه‌ی شماره پنج / کورت ونه‌گات جونیور / ع.ا بهرامی

malkemid
18-12-2013, 17:51
نمی دانم چرا همیشه از دیدنش حرص می خوردم. اما فکر می کنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد٬ نه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثل بقیه مردم از یک نفر متنفر باشم.

زندگی در پیش رو-- رومن گاری

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4

malkemid
19-12-2013, 13:08
آقای هامیل هم که ویکتور هوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بیشتر زندگی کرده٬ لبخند زنان برایم تشریح کرد که هیچ چیز سفید سفید یا سیاه سیاه نیست و سفید گاهی همان سیاه است که خودش را جور دیگری نشان می دهد و سیاه هم گاهی سفید است که سرش کلاه رفته.

زندگی در پیش رو -- رومن گاری

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk 4

malkemid
20-12-2013, 13:39
در درونم چیزی اتفاق افتاده بود و بدترین چیز ها همیشه در درون آدم اتفاق می افتد. اگر در بیرون اتفاق بیفتد، مثل وقتی که اردنگی می خوریم، می شود زد به چاک. اما از درون غیر ممکن است. وقتی به این حالت دچار می شوم، می خواهم بروم بیرون و دیگر به هیچ کجا برنگردم. مثل این است که وجود دیگری در من باشد. شروع می کنم به زوزه کشیدن، خود را روی زمین می اندازم، سرم را به این طرف و آن طرف می کوبم تا بیرون برود. اما غیر ممکن است، پا ندارد، آدم که خیلی از داخل پا ندارد، راستی، انگار که حرف زدن در این باره حالم را جا می آورد. مثل این است که قدری بیرون می ریزد. می فهمید چه می خواهم بگویم؟

زندگی در پیش رو -- رومن گاری

malkemid
23-12-2013, 01:56
- آقای هامیل حرفم را نشنیدید. وقتی کوچک بودم به من گفتید بدون عشق نمی شود زندگی کرد.
- بله، بله، درست است، وقتی جوان بودم من هم عاشق کسی شدم. بله حق با تو است. کسی را دوست داشتم. زنی را دوست داشتم. اسمش....
ساکت ماند و متعجب به نظر رسید.
- یادم نمی آید.


زندگی در پیش رو -- رومن گاری

Atghia
24-12-2013, 14:07
همه ی رودها به دریا می ریزند
زیرا دریا از آنها فروتر است
فروتنی به دریا قدرت می بخشد
اگر می خواهید مردم را رهبری کنید
یاد بگیرید چگونه از آنها پیروی کنید


تائوت چینگ : لائو تزو :فرشید قهرمانی

بانو . ./
30-12-2013, 00:40
.




در انتظار سرنوشت ماندن . سخت و بیهوده و روش هایی که برای انتظار کشیدن انتخاب میکنیم معمولا پوچ و گاهی خطرناک است
ازجمله این روش ها میتوان به فکر کردن به بدترین رویداد ممکن . اندیشیدن به بهترین رویداد ممکن و یا وسوسه شدن اشاره کرد


بینایی / زوزه ساراماگوی _____ صفحه 34



.

malkemid
30-12-2013, 01:36
به نظر می رسید شخص داخل پارچه کودکی است که چاره ای نبوده جز اینکه اینگونه او را به پشت بگیرند. در میان چنین ازدحام جمعیتی، حتما خفه می شد. واقعا ترسناک بود.
-مرا ببخشید خانم. بچه تان است؟
با صدایی بسیار آهسته به زن گفتم. با صدای بسیار مرددی گفت: بله. مُرده.
وجودم تکانی خورد.
زن بار پشتش را با شانه تکان داد و وقتی گمان کردم به پایین نگاه می کند، با حمله ی تشنج واری شروع به گریه کرد. در حالی که هق هق می گریست گفت: زمان انفجار بند ننو پاره شد. بچه ام به دیوار کوبیده شد و مُرد. وقتی خانه آتش گرفت او را در ملافه پیچیدم و فرار کردم. می خواهم به خانه ی پدری ام در ایموری بروم و او را در قبرستان آنجا دفن کنم.

باران سیاه --ماسوجی ایبوسه

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk

B3HZ@D
30-12-2013, 02:18
در هزار و چهارصد ساله نخستین تنها یک هجوم موفق بیگانه به ایران صورت گرفت , در هزار و چهارصد ساله دوم بیش از سی بار از شرق و غرب و شمال و جنوب به ایران حمله آورده شد که تقریبا همه آنها هجومهایی موفق بود .

در هزار و چهارصد ساله نخستین مشروعیت سنتی پادشاهان اعمال خشونتی را برای تثبیت این مشروعیت ایجاب نمیکرد , در هزار و چهارصد ساله دوم این مشروعیت منحصرا در گرو برندگی شمشیرهای خانان و ایلخانان و اتابکان و امیران و سرکردگان عشایر و یا راهزانان و یاغیان قرار گرفت که با منطق خون و شمشیر تاج بر سر میگذاشتند و با منطق خون و شمشیر هم تاج و هم سر را از دست میدادند.

در هزار و چهارصد ساله نخستین تقریبا هرگز خون ایرانی بدست ایرانی ریخته نشد , در هزار و چهارصد ساله دوم خون ایرانی توسط ایرانی بیشتر از خارجی بر زمین و چشمهای ایرانی بدست خود ایرانی بیشتر از دست بیگانگان از کاسه بیرون آورده شد .


تولدی دیگر __---__ شجاع الدین شفا

بانو . ./
30-12-2013, 02:30
باید به دستگاه های جاسوسی تحت نظر دولت تفهیم کرد که احتمالا این ماجرا حاصل دسیسه خارجی بوده است و باید در این مورد بیشتر تحقیق پرداخت
شاید هرج و مرج طلبان بین المللی این بار ما را هدف قرار داده اند ..

وزیر فرهنگ دخالت کرد :
چه عقیده عجیبی ! تا جایی که من میدانم هرج و مرج طلبان هرگز دارای چنین قدرتی حتی در تیوری هم نبوده اند که بتوانند بر افکار همه ساکنان یک شهر
با یک کشور اثر بگذارند


بینایی / زوزه ساراماگوی _ صفحه 49



.

malkemid
30-12-2013, 17:31
شعله های آتش پیش آمدند و آتش به خانه ی ویران آنها افتاد. پدرش گفت: هی، سریع پایت را بیرون بکش. اما قوزک پایش در چوب ها گرفتار بود و حرکت نمی کرد. آتش از سه طرف پیش می آمد. پدرش به اطراف نگاه کرد و گفت: کاری نمی شود کرد. ما را ببخش. ما فرار می کنیم. ما را ببخش. این حرف را زد و فرار کرد. نوجوان فریاد زد: پدر،کمک. اما پدرش فقط یک بار برگشت، او را دید و ناپدید شد.


باران سیاه -- ماسوجی ایبوسه

malkemid
02-01-2014, 02:05
اصطلاحی به نام «زجرِ جان دادن» وجود دارد اما من فکر می کنم بر خلاف تصور عموم٬ جان دادن، کاری بسیار لذت بخش است. شاید انسان های دیگر فقط زجرش را می بینند.

باران سیاه -- ماسوجی ایبوسه

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk

forutan
02-01-2014, 17:54
بدترین جنبندگان نزد خداوند افرادى هستند كه نه گوش شنوا دارند و نه زبان گویا و نه اندیشه بیدار!

(قرآن - سوره انفال - آیه 22)

havzhini
02-01-2014, 20:18
مردان به ندرت شغلی را انجام میدهند که به آن باور نداشته باشند یا آن را نپذیرفته باشند، مگر انکه از سایر مشاغل مهمتر باشد. همین نکته در رابطه ی زنان با عاشقان خود نیز صادق است!

انسانی بسیار انسانی
نیچه

malkemid
04-01-2014, 17:25
به خاطر آورد که به یکی از پاهای زن جوان روی تخت جراحی، زنجیر کوچک مطلایی بسته شده بود، یکی از این اشیاء کم ارزشی که وقتی آدم جوان و احساساتی است و سلیقه ی چندانی هم ندارد، برایش جالب است. زنجیری با پلاک کوچکی که روی آن نوشته شده بود: تقدیم به شارل، برای همیشه. زنجیر را به مچ پایش بسته بود تا کسی نتواند بدزدد. این زینت کوچک مسخره، همه ی ماجرای عاشقانه ی او را برایش آشکار کرد:
یکشنبه های پر نشاط در ییلاقهای اطراف، جوانی پر شر و شور و بیخبری، زینت آلات فروشی کوچکی در یکی از کوچه های نوی یی، شبهای لطیف و ملایم ماه سپتامبر در اتاق کوچک زیر شیروانی، و ناگهان، غیبت دوست، انتظار کشیدنها، تشویش...چون شارل، برای همیشه به سراغش نمی آمد و سر انجامی ناگهانی: دوستی که آدم مطمئنی را می شناخت، مامایی توی اتاقی معمولی، تخت پوشیده از مشمع، درد شدید و خونریزی، خون... سپس چهره ی به ناگهان مضطرب سقط کننده ی قلابی، دستهایی که آدم را توی یک تاکسی هل می دهد، روزهای فلاکت بار در خفا و تنهایی و سرانجام رفتن به بیمارستان، آخرین صد فرانکی مچاله شده در دستی خیس از عرق...خیلی دیر.


طاق نصرت -- اریش ماریا رمارک

malkemid
05-01-2014, 02:38
فراموشی! چه کلمه ای، سرشار از وحشت، از تسکین و از افسون. آدم می تواند بدون فراموش کردن به زندگی ادامه دهد؟... ولی کی می تواند همه چیز را از یاد ببرد؟ قلب پر است از خاکستر سنگین خاطره ها. فقط موقعی که آدم دیگر هیچ هدفی در زندگی ندارد، آن وقت واقعا آزاد است.

طاق نصرت -- اریش ماریا رمارک

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk

malkemid
06-01-2014, 14:45
هرچه را آدم بتواند با پول به دست بیاورد، ارزان است.

طاق نصرت -- اریش ماریا رمارک

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk

malkemid
08-01-2014, 02:33
آدم وقتی با تلخیِ واقعیت روبرو می شود و آن را می پذیرد، کمتر اندوهگین نیست، اما این تنها راه برای زنده ماندن است.

طاق نصرت -- اریش ماریا رمارک

malkemid
09-01-2014, 03:19
روزی روزگاری موجی عاشق صخره ای بود که جایی میان دریا قد برافراشته بود. موج، کف بر لب و از خود بی خود، دائما دور صخره می چرخید و شب و روز بر آن بوسه می زد و نوازشش می کرد. هر روز و شب گریه کنان از او می خواست با او مهربان باشد و به طرفش بیاید. این عشق پر شور و نوازشهای موج، رفته رفته پایه ی صخره را می تراشید و سست می کرد، به نحوی که سرانجام روزی، صخره به نداهای عاشقانه ی موج پاسخ داد و میان بازوانش افتاد.
بعد از آن، صخره دیگر صخره نبود که موج دائما دورش بگردد، نوازشش کند، دوستش بدارد و در رویاهایش او را ببیند. قطعه سنگی بود فرو افتاده در اعماق دریا و غرق شده در آغوش موج. موج خودش را مغبون احساس کرد و رفت به جست و جوی صخره ی دیگری که روی پایش ایستاده باشد.

طاق نصرت -- اریش ماریا رمارک

forutan
10-01-2014, 03:57
اشتباه خطیر حسابدار کور در این بود که فکر می کرد برای غصب قدرت کافیست هفت تیر را به دست آورد. اما نتیجه کاملا برعکس شد. هر بار که شلیک می کند، شلیک نتیجه عکس می دهد.به عبارت دیگر، او با هر شلیک، اقتدار خود را بیشتر از دست می دهد. پس باید دید وقتی فشنگ هایش ته بکشد، چه خواهد کرد.

(کوری - ژوزه ساراماگو)

malkemid
10-01-2014, 16:47
زنها را یا باید پرستید یا رهاشان کرد. حد وسطی وجود ندارد.

طاق نصرت -- اریش ماریا رمارک

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk

Ahmad
16-01-2014, 17:12
فارنهایت 451
ری بردبری
علی شیعه علی
انتشارات سبزان




... ازتون می‌خوام که بهم یاد بدین چه‌طوری چیزایی که می‌خوتم رو بفهمم."

فابر صورت باریک و افسرده مونتاگ را لمس کرد. "چه جوری تکون خوردید؟ چی یهو به فکرتون انداخت؟"

"نمی‌دونم. ما هر چیری که برای خوش‌حالی لازمه رو داریم، اما خوش‌حال نیستیم. یه چیزی کمه. دور و برمو نگاه کردم. تنها چیزی که ازش مطمئن بودم از دست رفته، کتابایی بود که ده دوازده ساله دارم می‌سوزونم. برای همین فکر کردم شاید کتابا کمکی کنن."


ص 88

Morteza4SN
31-01-2014, 12:45
مهمترین چیزی که در ترالفامادور یاد گرفتم این بود که وقتی کسی می‌میرد تنها به ظاهر مرده است. در زمان گذشته خیلی هم زنده است. بنابراین گریه و زاری مردم در مراسم تشییع جنازه بسیار احمقانه است. تمام لحظات گذشته، حال و آینده همیشه وجود داشته‌اند و وجود خواهند داشت... ما خیال می‌کنیم لحظات زمان مثل دانه‌های تسبیح پشت سر هم می‌آیند و وقتی لحظه‌ای گذشت دیگر گذشته است. اما این طرز فکر، وهمی بیش نیست.

من، بیلی پیل‌گریم، سیزدهم فوریه 1976 می‌میرم، مرده‌ام، و همیشه در همین روز خواهم مرد.

خدایا مرا صفایی عطا کن، تا آنچه را توانایی تغییر ندارم، بپذیرم؛ مرا شجاعتی عطا کن تا آنچه را توانایی تغییر دارم، تغییر دهم؛ و خردی، تا آن دو را از هم باز شناسم.



سلاخ‌خانه‌ی شماره پنج / کورت ونه‌گات جونیور / ع.ا بهرامی/ انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

forutan
05-02-2014, 16:31
ابوذر می گوید: (در شگفتم از کسی که در خانه اش نانی نمی یابد، چگونه با شمشیر کشیده شده بر مردم نمی شورد.)
ببینید ابوذر چه می گوید؟ می گوید: (تعجب می کنم...) این یک "مذهب" است که دارد حرف می زند نه یک "مذهبی". اصلا مذهب مجسم ابوذر چیز دیگری است که تحت تاثیر مکتب های مختلف قرار نگرفته، که مربوط به بعد از انقلاب کبیر فرانسه نیست، بلکه مربوط به قبیله غفار است، می گوید: (تعجب می کنم از مردی که در خانه اش نانی نمی یابد و آن وقت با شمشیر برهنه علیه مردم نمی شورد). نمی گوید علیه آن کسی که باعث فقر شده شمشیر بکشد، نمی گوید علیه آن کسی که استثمارش کرده، علیه آن گروهی که استثمار می کنند. می گوید علیه مردم، همه. چرا همه؟ چون هر کس که در این جامعه زندگی می کند، ولو هم جزو کسانی که استثمار می کنند نباشد، چون در جامعه ای زندگی می کند که فقر وجود دارد، مسئول فقر من و گرسنگی من است. چقدر مسئول است؟ به اندازه ای که دشمن است و مهدور الدم. زیرا با استثمارگری که گرسنگی را به وجود آورده هم دست است. یعنی همه انسان ها مستقیما مسئول گرسنگی من هستند و از این زیباتر، ابوذر به مانند سازمان ملل نمی گوید که جامعه ای که تحت فشار و غضب حق قرار می گیرد، این جامعه حق دارد برای احقاق حق خودش قیام کند. ابوذر نمی گوید حق داری که این کار را بکنی، نمی گوید تو که گرسنه ای حق داری علیه کسانی که تو را گرسنه کرده اند قیام کنی، نه، این را نمی گوید. حتی نمی گوید تو حق داری علیه همه مردم شمشیر بکشی، نه، نمی گوید. بلکه می گوید: (تعجب می کنم که چرا شمشیر نمی کشی).

(مذهب علیه مذهب - علی شریعتی)

V E S T A
06-02-2014, 01:53
جای خالی سلوچ | محمود دولت آبادی


حتــما نبایـد کسـی پدرت را کشتـه باشـد تا تو از او بیــزار باشـی . آدم هــایی یافـت می شونـد که راه رفتنـشـان ، گفتنــشـان ، نـگاهشـان و حتی لبخنــدشـان در تو بیــزاری می رویانــد .




داستان جای خالی سلوچ روایت دردمندانه زندگی یک زن روستایی در یکی از نقاط دورافتادهٔ ایران است که سعی می‌کند پس از ناپدید شدن ناگهانی شوهرش کانون خانواده را همچنان حفظ کند

hamed29
06-02-2014, 22:29
گلهایی به یاد آلجرنون / دنیل کیز/ مترجم: مهرداد بازیاری



یکی از دلایل مهم دانشگاه رفتن و کسب تحصیلات عالی این است که چیزهایی را که سراسر عمر به آن باور و اعتقاد داشته ای، رد کنی یا باور کنی هیچ چیز به همان صورتی که پدیدار می شود نیست.

قبلا به خاطر جهل و کندی ام تحقیرم می کردند و اکنون به خاطر دانش و فهمم از من متنفرند.

مهم نیست چقدر تنها می مانم، تصمیم دارم کار مهمی برای جهان و آدمهایی مثل تو انجام بدهم…!

forutan
08-02-2014, 20:15
کلتوس: خرس ها ترسناک هستند.
من: چرا این حرف را می زنی؟ چون خرس ها خیلی بزرگ اند؟
کلتوس: مگر خرس ها بزرگ اند؟ این موضوع را نمی دانستم.
من: پس چون حیوانات پشمالویی هست؟
کلتوس: مگر خرس ها پشمالو هستند؟ راستش را بخواهی اصلا نمی دانستم خرس ها حیوان هستند.
من: پس لااقل می دانی که آنها موجوداتی زنده هستند که در جهان مادی زندگی می کنند، نه؟
کلتوس: بار اول است که چنین چیزی می شنوم.
من: خرس ها به این خاطر تو را می ترسانند که شبیه پرنده های کوچولو هستند؟
کلتوس: واقعا خرس ها این طوری هستند؟
من: شوخی کردم! اما تو باید لااقل بدانی خرس ها چه شکلی هستند، نه؟
کلتوس: خب... نه. خرس ها چه شکلی هستند؟
من: بس کن! یعنی تو هیچی راجع به خرس ها نمی دانی؟
کلتوس: چرا، می دانم که خرس ها ترسناک هستند.
من: به غیر از این دیگر چه می دانی؟
کلتوس: اوم... هیچی.

(ماتریکس و فلسفه - ویلیام اروین)

hamed29
09-02-2014, 09:59
سوشیانس / نویسنده : شروین وکیلی



مهر گفت: “اینها همه فلسفه بافی های آدمیان است . واقعیت آن است که امروز چیزی جز تداوم دیروز نیست.”

مهردروج خنده ای تلخ کرد و گفت: “اهورایان هرگز در نمی یابند که چنین نیست . امروز دیباچه ی فرداست.”

سوشیانس گفت: “سخنانتان بوی خطاهای قدیمی می دهد. برای من امروز تنها امروز است. من در پی آن هستم که این زمانه و تاریکی هایش را که در دیروز و فردا لانه کرده است از میان بردارم. آیا به راستی هیچ یک از شما نیست که بخواهد به من کمک کند؟”

مهر گفت: “من می خواهم اما نمی توانم.”

مهردروج گفت: “من می توانم ولی نمی خواهم.”

Ahmad
10-02-2014, 22:24
دریا
جان بنویل
اسدالله امرایی
نشر افق


لحظه‌هایی هست که گذشته با چنان نیرویی ظاهر می‌شود که به نظر می‌رسد آدم را از بین می‌برد.

ص 41

Sanomas
11-02-2014, 11:46
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


آدمها گاهی اوقــات گریــه میکنند نه به خاطر اینکه ضعیف هستند ،
بلکه به این خاطر که بــرای مدتِ طولانی قوی بوده اند !

قرار ملاقات
هرتا مولر

sarinaj
11-02-2014, 18:50
درد اگر سینه شکافد،نفسی بانگ نزن
درد خودرابه دل چاه مگو
استخوان تواگر آب کند آتش غم
آب شو ،آه مگو

کتاب "شاه شطرنج"

malkemid
13-02-2014, 01:16
یک لحظه آشتی، بیش از یک عمر دوستی ارزش دارد.

صد سال تنهایی -- گابریل گارسیا مارکز
ترجمه بهمن فرزانه

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk

malkemid
14-02-2014, 16:18
روزی که قرار بشود بشری در کوپه درجه یک سفر کند و ادبیات در واگن کالا، دخل دنیا آمده است.

صد سال تنهایی -- گابریل گارسیا مارکز

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk

Йeda
15-02-2014, 18:36
بدبخت ترینِ مردمِ دنیا کسانی هستند که در عین زنده بودن، مرده باشند.

صـ68ـفحه



عدالت زمین از من غافل شد ولی پس از 16 سال، عدالتِ آسمان، گریبانِ مرا گرفت...براسـتی که خداوند هرگز از رفتار و کردارِ
بندگان خود، غافل نمی ماند.

صـ159ـفحه

forutan
23-02-2014, 09:34
.well, sir, you should never forget this: there are always three answers to every question: your answer, my answer, and the correct answer

(steps to understanding - L.A.Hill)

با اینکه با ترجمه قشنگی جمله از بین میره ولی به چشم:
(خب، شما نباید فراموش کنید که همیشه سه جواب برای هر سوال وجود داره: جواب شما، جواب من و جواب درست.)

Ahmad
23-02-2014, 23:21
پست قبلی: 2069#

لطفا ترجمه‌ی فارسی رو هم بنویسید.

ممنون

.:PAR3A:.
24-02-2014, 17:37
با توجه به فطرت بشر٬ اگر راست باشد که موقعیت مناسب همیشه انسان را دزد نمی کند٬ اما این نیز حقیقت است که در دزد شدن او نقش مهمی دارد!

-----------
چشم ها غالبا آنچه را که سعی داریم با زبان انکار کنیم٬ بی پروا نشان می دهند.

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
کوری - ژوزه ساراماگو

Sanomas
25-02-2014, 20:44
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

گاهی اوقات

حسرتِ تکرارِ یک لحظه

دیوانه کننده ترین حس دنیاست ...




کفش های آبنباتی
ژوان هریس

malkemid
28-02-2014, 12:25
«تاریخ مقدس» موضوع مورد علاقه ام بود. قصه پریانی بود عجیب، پر از ظرایف با مارهایی که حرف می زدند، طوفان ها و رنگین کمان ها، دزدان و آدم کشان. برادر، برادر می کشت. پدری می خواست تنها پسرش را سر ببرد. خداوند هر دو دقیقه یکبار دخالت می کرد و سهم کشتارش را انجام می داد. آدمها، بی آنکه پایشان تر شود، از دریا می گذشتند.
این ها را نمی فهمیدیم. از معلم می پرسیدیم، و او سرفه می کرد، از روی خشم ترکه اش را بلند می کرد و داد می زد: فضولی موقوف! چند بار باید به شما بگویم که حرف بی حرف!
و ما که: قربان، آخر ما نمی فهمیم.
معلم جواب می داد: اینها همه کار خداست. به ما نیامده که بفهمیم. گناه دارد.
گناه! این واژه ترسناک را می شنیدیم و از هراس خود را جمع و جور می کردیم. واژه که نبود، ماری بود، همان ماری که حوا را فریب داده و حالا از جایگاه معلم پایین می آمد و دهان می گشود تا ما را ببلعد. سر جایمان می نشستیم و لب از لب باز نمی کردیم.

گزارش به خاک یونان -- نیکوس کازانتزاکیس

Sanomas
02-03-2014, 23:32
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


مطلب خيلی ساده است. عملكرد بعضِ افراد بهتر از ديگران است چون كارهای بخصوصی را به روش متفاوتی انجام می‌دهند. در واقع كارهای درست را با روش درست انجام می‌دهند، به خصوص اينكه از وقت‌شان به نحوی بسيار بسيار بهتر از افراد عادی استفاده می‌كنند.



گزيده‌ای از پيشگفتار كتاب «قورباغه را قورت بده» اثر برايان تريسی و ترجمه اشرف رحمانی و كورش طارمی

Sanomas
04-03-2014, 20:24
با اين اوصاف در اين زمان، بيش از هر زمان ديگری در گذشته، توانايی شما در تعيين مهم‌ترين كارهايی كه بايد شروع كنيد و سريع به اتمام برسانيد به احتمال زياد بيش از هر توانايی يا مهارت ديگری در موفقيت شما نقش دارد.

از نظر ذهنی و عاطفی، شما طوری طرح‌ريزی شده‌ايد كه موفقيت در انجام كارها به شما احساس خوب و مثبتی می‌دهد، شما را خوشحال می‌كند و در شما احساس پيروزی ايجاد می‌كند.

برای ايجاد عادت توجه و تمركز روی مهم‌ترين كارها به سه ويژگی اساسی نياز داريد كه هر سه را می‌شود ياد گرفت. اين سه ويژگی، تصميم‌گيری، انضباط و اراده هستند.


قسمت‌هايی از مقدمه كتاب «قورباغه را قورت بده» اثر برايان تريسی و ترجمه اشرف رحمانی و كورش طارمی

malkemid
05-03-2014, 13:51
به گریه افتادم و شروع به جیغ و داد کردم. خالویم مرا در بغل گرفت و قدری آن طرف تر برد. از روی خشم گفت: چرا گریه می کنی؟ چه خیال کردی؟ او مُرد. همه می میریم.
چرا؟ چرا؟ نمی خواهم مردم بمیرند!
خالویم تکانی به شانه هایش داد و گفت: وقتی بزرگ شدی، چرایش را در می یابی.
من هیچگاه در نیافتم. بزرگ شدم، پیر شدم و هیچگاه در نیافتم.

گزارش به خاک یونان -- نیکوس کازانتزاکیس

Sanomas
09-03-2014, 09:01
جايی كه پياده‌رو تموم می‌شه


يه جايی هست كه پياده‌رو تموم می‌شه
ولی هنوز خيابونی شروع نمی‌شه،
اونجا علف‌هاش نرم و سفيد رنگ در ميان،
اونجا خورشيدش سرخ و آتشين می‌سوزه.
اونجا مرغ ِ مهتاب، وقتی خسته از پروازه،
در بادِ پونه‌ای آروم می‌گيره.

بيا بريم از اينجا كه دود، سياه می‌شه می‌وزه
خيابونِ تاريك پيچ می‌خوره و كج می‌شه.
از كنار ِ گودال‌ها، جايی كه گل‌های آسفالت در ميان،
ما با قدم‌های شمرده و آهسته قدم می‌زنيم
و فلش‌های سفيد رنگ رو نگاه می‌كنيم
كه رو سوی همون جايی دارند كه پياده‌رو تموم می‌شه.

آره، ما با قدم‌های شمرده و آهسته قدم می‌زنيم
می‌ريم جايی كه فلش‌های سفيدرنگ، رو به اون سو دارند.
اونها برای بچه‌ها يه جور نشونه‌اند، و بچه‌ها هم خوب می‌شناسند،
جايی كه پياده‌رو تموم می‌شه.



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



WHERE THE SIDEWALKS ENDS

There is a place where the sidewalks ends
And before the street begins,
And there the grass grown soft and white,
And there the sun burns crimson bright,
And there the moon-bird rests from his flight
To cool in the peppermint wind

Let us leave this place where the smoke blows black
And the dark street winds and bends,
Past the pits where the asphalt flowers grow
We shall walk with a walk that is measured and slow,
And watch where the chalk-white arrows go
To the place where the sidewalk ends.

Yes we'll walk with a walk that is measured and slow,
And we'll go where the chalk-white arrows go,
For the children, they mark, and the children, they know
To place where the sidewalks ends.


صفحات 54 و 55

جايی كه پياده‌رو تموم می‌شه
شل سيلوزستاين
ترجمه: حميد خادمی

Sanomas
10-03-2014, 09:24
زبانِ از ياد رفته

روزی من زبانِ گل‌ها را می‌دانستم،
روزی هر آنچه را كه كرم ابريشم می‌گفت، می‌فهميدم.
روزی من پنهانی به پُرحرفیِ سارها می‌خنديدم،
و در بستر خود
به گفت‌وگو با پروانه‌ها می‌نشستم.
روزی من همة پرسش‌های زنجرها را می‌شنيدم
و پاسخ می‌گفتم.
با هر دانه برفی كه به زمين می‌افتاد و هنگام مُردن می‌گريست
من هم گريستم.
روزی من زبان گل‌ها را می‌دانستم... .
چگونه بود آن زبان؟

چگونه بود؟




[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




FORGOTTEN LANGUAGE

Once I spoke the language of the flowers,
Once I understood each word the caterpillar said,
Once I smiled in secret at gossip of the starlings,
And shared a conversation with the housefly


in my bed.



Once I heard and answered all the questions


of the crickets,


And joined the crying of each failing dying


flak of snow,


Once I spoke the language of the flowers....


How did it go?

How did it go?





صفحات 146 و 147

جايی كه پياده‌رو تموم می‌شه
شل سيلوزستاين
ترجمه: حميد خادمی

fereydon
10-03-2014, 12:51
میخواهم مرگ مرا در حالی دریابد که کلم می کارم،در حالی که نه نگران این کار هستم و نه نگران ناتمام ماندن باغبانی.






در طول عمر خود صدها صنعتگر و کشاورز را دیده ام که حکیم تر و خرسندتر از روئسای دانشگاه بوده اند








درست همانگونه که پزشکی هیچ سودی ندارد اگر بیماری جسمی را برطرف نکند ،فلسفه نیز اگر تالم فکری را برطرف نسازد،بی فایده است.





تسلی بخشی های فلسفه (آلن دوباتن)


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

Sanomas
11-03-2014, 09:25
قسمت‌هايی كوتاه از سه‌گانه‌ی نيويورك اثر پل اُستر


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



چشم‌ها تنها عضو صورت هستند كه تغيير نمی‌كنند. از كودكی تا پيری همان طور باقی می‌مانند.


مرگ نه تنها داور حقيقی شادی است، بلكه تنها مقياسی است كه می‌توان زندگی را با آن سنجيد.


هر كتاب را بايد با همان تعمق، طمأنينه و درون‌گرايی خواند كه نوشته شده.

malkemid
13-03-2014, 19:54
کنتس شگفت زده می پرسید: ولی چرا؟ چرا؟ مگر آن دختر ترا خوشبخت نمی کرد؟
- چرا.
- پس چه؟
- کنتس، دقیقا بخاطر همین بود.
- نمی فهمم.
- خوشبختی بیش از نیاز مردی جوان بود. در خطر بودم.
- در خطر چه چیز؟
- یکی از این دو امکان: یا به این خوشبختی خو می گرفتم که در اینصورت عظمت و جلالش را از دست می دادم، یا به آن خو نمی گرفتم و همواره بزرگش می داشتم که در آنصورت کاملا خود را می باختم. یکبار زنبوری را دیدم که درون عسلش غرق شده بود و درسم را آموختم.

گزارش به خاک یونان -- نیکوس کازانتزاکیس

Sanomas
15-03-2014, 13:48
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


ما هميشه يا جای دُرست بوديم در زمان غلط

یا جای غلط بودیم در زمان دُرست!

و همیشه همین‌گونه همدیگر را از دست داده‌ایم...





مون پلاس
پل استر

malkemid
22-03-2014, 20:28
در زندگیم بارها طعم خوشبختی های مشابهی را چشیده بودم - جامی آب سرد پس از سفری خسته کننده، سایه ای دلچسب و ساده، قلب انسانی که ناشناخته در گوشی پرتی از دنیا زندگی می کرد و گرم و با محبت منتظر بیگانه ای بود. زمانی که بیگانه از راه می رسد چگونه این قلب برمی جهد و شادی می کند، زیرا انسانی را یافته است!
در عشق، دهنده شادمان تر از گیرنده است.

گزارش به خاک یونان -- نیکوس کازانتزاکیس

forutan
26-03-2014, 13:13
متاسفانه اگر بیشعورهای مقدس مآب تمام چیزهای بد را بزدایند، هیچ چیزی باقی نمی ماند. از این رو تمام آنچه که قادر به انجام آن اند این است که این چرخه ی گناه-توبه، توبه-گناه را دائما تکرار کنند. بیشعورهای مقدس مآب در انجام و تولید گناه و ریاکاری مهارت فراوانی دارند؛ اگر خودشان آنها را اختراغ نکرده باشند!

(بیشعوری - خاویر کرمنت)

fereydon
27-03-2014, 23:37
من بیشتر زندگیم را سخت تلاش میکردم که خوشحال باشم اما تلاش هایم ناکام می ماند. نمی توانستم بفهمم کجای کارم ایراد داشت یا چرا تمام چیزهایی که بدست می آوردم و تجربه می کردم مرا راضی نمی کرد . تا اینکه یک روز در حدود چهار سال پیش،اتفاقی افتاد که پاسخ بعضی سوال هایم را گرفتم ......

لحظه های واقعی/ باربارا دی آنجلس

malkemid
01-04-2014, 01:07
قلب انسان، رازی تاریک و تسلیم ناپذیر است. سبویی است سوراخ با دهانی همیشه باز. تمام رودهای جهان را که در آن بریزی، باز هم خالی و عطشان باقی می ماند. بزرگترین امیدها، آنرا پر نکرده بود. آیا اکنون، بزرگترین نومیدی ها آنرا پر می کرد؟

گزارش به خاک یونان -- نیکوس کازانتزاکیس

Йeda
03-04-2014, 17:14
بشر یعنی این فردینان...یعنی در حالی که دارد مرگ خودش را تدارک می بیند خودش را با مرگ سرگرم کند.


مرگ قسطی / لویی فردینان سلین / مهدی سحابی
صـ31ـفحه

Demon King
03-04-2014, 20:56
" همه ی حیوانات با هم برابرند, اما برخی برابرترند. "

رمان قلعه ی حیوانات/ علیرضا فتحی

mosi_alfa
14-04-2014, 18:05
مرا با حقیقت بیازار. اما هرگز با دروغ ، آرامم نکن !

جان شیفته رومن رولان

murso
17-04-2014, 13:23
انسان ها بیشتر به بازگشت می اندیشند تا به رفتن.

(کیمیاگر - پائولو کوئیلو)

malkemid
27-04-2014, 20:00
اصلا زندگی برای آدمی که نتواند ظالم باشد، نتواند هر کسی را که دلش می خواهد بکشد و هر زنی را که دوست داشت در آغوش بکشد چه فایده دارد؟ آخر من چه جور پاشایی هستم؟ مرده شور مرا ببرد! کو آن زمانها که جلاد خود را به دهات یونانی نشین به نزد دختر و پسر جوانی که در کار عروسی بودند می فرستادم؟ در دستمالی سیبی بود برای دخترک و در دستمال دیگر فشنگی برای پسرک، و آنها می بایستی یکی از آن دو را انتخاب کنند، اما چه کسی جرات داشت فشنگ را انتخاب کند؟ ناچار سیب را انتخاب می کردند و همان شب عروس با چشمان اشکبار و لباس زیبای عروسی در حالی که ناز هم می کرد - چون من دوست دارم زنها برای مرد ناز بکنند - از راه می رسید و بر سر زانوان من می نشست. اما دریغ که اکنون پیر شده ام...


آزادی یا مرگ -- نیکوس کازانتزاکیس

Ahmad
29-04-2014, 23:26
برای درمان هر درد و مصیبت روحی دو دارو وجود دارد یکی مرور زمان و دیگری شکیبائی و سکوت

کنت مونت کریستو / الکساندر دوما / ذبیح‌الله منصوری / جلد 2 / فصل 45 / ص 213


برای هر دردی دو درمان وجود دارد: زمان و سکوت

کنت مونت کریستو / الکساندر دوما / ماه‌ منیر مینوی / جلد 2 / فصل 45 / ص 136




For all evils there are two remedies - time and silence

Ahmad
01-05-2014, 22:33
در این جهان نه نیک‌بختی وجود دارد نه بدبختی و آنچه هست عبارت می‌باشد از مقایسه یک حال و وضع نسبت به حال و وضع دیگر.

کنت مونت کریستو / الکساندر دوما / ذبیح‌الله منصوری / جلد 3 / فصل 117 / ص 775


در این دنیا نه خوشبختی هست، نه بدبختی. فقط قیاس یک حالت با حالت دیگر است.

کنت مونت کریستو / الکساندر دوما / ماه‌ منیر مینوی / جلد 3 / فصل 117 / ص 481





.There is neither happiness nor misery in the world; there is only the comparison of one state with another, nothing more

slim_shady71
08-05-2014, 20:56
(...نخستین کار این است که ساکت بمانی. تماشاچیان را حذف کنی و یاد بگیری که داور خویشتن باشی .حفظ تعادل میان پرورش دقیق جسمی و وجدان زیستی .فروگذاشتن ادعا و طلبکاری از زندگی و وقف خویشتن برای کسب دو نوع ازادی: ازادی از پول و ازادی از خود پسندی و بی غیرتی)

البر کامو-کتاب یادداشت ها-جلد یکم

malkemid
10-05-2014, 13:27
رنج دیگران همیشه برای ما بیگانه است و حتی می توان گفت که در نهان احساس شادی می کنیم از اینکه بدبختی به سراغ همسایه آمده و ما را معاف داشته است.

آزادی یا مرگ -- نیکوس کازانتزاکیس

malkemid
12-05-2014, 13:57
بشر یعنی همین! حبابی است که هی باد می کند و باد می کند و یک دفعه می ترکد! می ترکد و به درک واصل می شود، یعنی مقصودم این است که به بهشت می رود!!
آزادی یا مرگ -- نیکوس کازانتزاکیس

slim_shady71
13-05-2014, 22:01
مردی که همه گونه نویدی به اینده اش بود و اکنون در اداره ای کار میکند.کاری جز این نمیکند که به خانه بر میگردد تا وقت شام دراز میکشد و سیگار میکشد و دوباره به بستر بر میگردد و تا صبح روز بعد میخوابد. یکشنبه ها خیلی دیر بیدار میشود و دم پنجره می ایستد و افتاب یا باران عابران یا خیابان خلوت را تماشا میکند .همه مدت سال منتظر است. منتظر مرگ . نویدها به چه کار می ایند وقتی که به هر حال.....
البر کامو-یادداشت ها-جلد اول
(برای من لحظه ای شادی بعد از کمک کردن به دیگران یا دعا شبانه بهتر از صد سال زندگی بی احساسه.امیدوارم هر کسی این رو میخونه به اینده ای متفاوت تر از انچه که براش متصوراند بیندیشد)
نویدها به چه کار می ایند وقتی که به هر حال.....

V E S T A
14-05-2014, 15:27
مـن از درونِ دیــوارهـای مشــبّک، شـب را دیــده ام

و مـن که روح را چــون بلــور بر سنـگ تریــن سنـگ های ستــم کوبیــده ام

مـن که به فرسـایـش واژه هـا خـو کـرده ام

و مـن _ بـاز آفریــننده ی انــدوه

هرگــز ستـایشـگرِ فـروتـنِ یـک تقــدیـر نخـواهـم بــود

و هرگـز تسلیــم شـدگـی را تعلیــم نخـواهـم داد

زیــرا نـه مـن مانـدنـی هستـم نـه تـو، هلیــا !

آنچـه مـاندنـی سـت ورایِ مـن و تـوسـت.



_____________________________________________

بار دیـگر شهـری که دوسـت می داشتـم | نـادر ابراهیـمی

Ahmad
15-05-2014, 15:27
اگر انسان جنایتکار باشد، بهتر می‌تواند به زندگی ادامه بدهد و انسان معقول و فهمیده، نمی‌تواند زندگی عادی خود را تأمین کند.


گزارش یک آدم‌ربایی / گابریل گارسیا مارکز / کیومرث پارسای / فصل ششم / ص 220

malkemid
15-05-2014, 19:10
خلیفه افندم، من هیچ نمی فهمم چه خبر است. ظاهرا گویا کرتیها قیام کرده اند و آزادی خود را می خواهند....چه آزادی ای؟... من نمی فهمم. وقتی تو به خداوند معتقدی و فرمان او را اطاعت می کنی و هرچه او به تو امر می دهد می پذیری آیا باید شکوه کنی که بنده هستی؟ آیا بر ضد خدا می شوری؟ آیا ادعای آزادی می کنی؟ نه. خوب، همین مساله هم درباره نایب خدا در زمین یعنی سلطان نیز صادق است. پس این کرتیها چه مرگشان است و چرا دردسر برای من درست کرده اند؟

آزادی یا مرگ -- نیکوس کازانتزاکیس

slim_shady71
18-05-2014, 18:56
پس از سفر های بسیار و عبور از فراز و فرود این دریای طوفان خیز
بر انم که در کنار تو لنگر افکنم بادبان برچینم پارو وا نهم سکان رها کنم
به خلوت لنگر گاهت در ایم و در کنارت پهلو گیرم
و اغوشت را باز یابم
استواری امن زمین را زیر پای خویش

مارگوت بیکل...ترجمه از شاملو

بانو . ./
22-05-2014, 18:08
آدم بدون عشق نمی تواند زندگانی کند ! این را من می دانم
این را نه از کسی شنیده ام و نه در جایی دیده ام تا به یادم مانده باشد.
این را از وجود خودم ، با وجود خودم ، از عمری که تباه کرده ام ، فهمیده ام .
نه ! آدم بدونِ عـــشــــق نمی تواند زندگی کند ...
کلیدر / محمود دولت آبادی

murso
25-05-2014, 01:40
فقط زمانی که دو عصر، دو فرهنگ و دو مذهب با هم تلاقی کنند زندگی بشر به رنج و جهنم واقعی بدل خواهد شد. اگر بنا می شد آدمی از آدم های عصر کلاسیک مجبور می شد در قرون وسطی زندگی کند آنچنان با فلاکت خفه می شد که انسان وحشی در میان تمدن امروزی. و حالا اعصار و ادواری وجود دارند که تمامی نسل آدمیزاد در میان دو عصر و دو شیوه ی زندگی گرفتار می شود. نتیجه اینکه این نسل تمام قدرت خود را برای فهم خویشتن از دست خواهد داد و چیزی به نام معیار، امنیت و رضایت وجود نخواهد داشت. به طور طبیعی همه این را با یک شدت احساس نمی کنند. طبیعتی چون نیچه مجبور بود از بیماریهای زمان ما بیش از یک نسل جلوتر رنج بکشد. آنچه را که او به تنهایی نفهمید و مجبور به تحملش شد امروزه هزارها نفر تحمل می کنند.

(گرگ بیابان - هرمان هسه)

malkemid
26-05-2014, 10:28
یک شب پیر دختر بر سر نیمکتی نشست و بار دیگر به نقل تاریخچه زندگی و معجزات و کرامات قدیسین مسیحی پرداخت و از روزه و نماز و اکراهشان از خود شستن و از صبر و تحملشان سخنها گفت و توضیح داد که وقتی به بناگوش ایشان سیلی می نواختند، گونه ی دیگر خود را نیز پیش می آوردند. آمنه گفت:
- خوب بانو کریسانتی، مگر کرتیان مسیحی نیستند؟ پس چرا وقتی سلطان ایشان را می کوبد سر به شورش برمی دارند و حمله می برند تا دو چشم او را از کاسه ی سر بکنند؟
بانو کریسانتی پس از اندکی تردید جواب داد:
- فرزند، این مساله دیگری است! این....این همان است که تو به آن وطن می گویی و من آن را مذهب می نامم. می فهمی؟
آمنه چیزی از این جواب نمی فهمید، ولی دنبال نکرد، و با خود اندیشید: به هر حال من چون قول داده ام مسیحی خواهم شد و غسل تعمید خواهم کرد ولی کماکان تن خود را خواهم شست، و اگر مردی که من از او خوشم نیاید جرات کند به من دست بزند چشمهایش را از حدقه در می آورم. بگذار وقتی من مردم، مسیح هر کاری که دلش خواست با من بکند، ولی مادام که زنده ام اختیار خودم را به دستِ خود دارم!


آزادی یا مرگ -- نیکوس کازانتزاکیس

rahmaniyat
27-05-2014, 11:34
شازده کوچولو قسمت معروفیه شاید هم بارها خونده باشین اما ارزش یک بار دیگه خوندن را داره روباه گفت: -سلام. شازده کوچولو مودبانه جواب داد: -سلام. سر برگرداند ولی کسی را ندید. صدا گفت: -من اینجا هستم،زیر درخت سیب... شازده کوچولو گفت: -تو کی هستی؟خیلی خوشگلی... روباه گفت: -من روباهم. شازده کوچولو به او پیشنهاد کرد: -بیا با من بازی کن.من خیلی غمگینم... روباه گفت: -نمی توانم با تو بازی کنم.مرا اهلی نکرده اند. شازده کوچولو آهی کشید و گفت: -ببخش! اما کمی فکر کرد و باز گفت: -اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: -تو اهل اینجا نیستی.پی چه می گردی؟ شازده کوچولو گفت: -پی آدمها می گردم.اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: -آدمها تفنگ دارند و شکار می کنند.این کارشان اسباب زحمت است!مرغ هم پرورش می دهند.فایده شان فقط همین است.تو پی مرغ می گردی؟شازده کوچولو گفت:-نه.من پی دوست می گردم.اهلی کردن یعنی چه؟ روباه گفت: -این چیزی است که امروزه دارد فراموش می شود.یعنی پیوند بستن... -پیوند بستن؟ روباه گفت: -البته.مثلا تو برای من هنوز پسربچه ای بیشتر نیستی،مثل صدهزار پسر بچه دیگر.نه من به تو احتیاج دارم و نه تو به من احتیاج داری.من هم برای تو روباهی بیشتر نیستم،مثل صدهزار روباه دیگر.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،هر دو به هم احتیاج خواهیم داشت.تو برای من یگانه ی جهان خواهی شد و من برای تو یگانه ی جهان خواهم شد... شازده کوچولو گفت: -کم کم دارم می فهمم.یک گل هست...که گمانم مرا اهلی کرده باشد... روباه گفت: -ممکن است.آخر در روی زمین همه جور چیزی دیده می شود... شازده کوچولو گفت:-ولی این در روی زمین نیست.روباه گویی سخت کنجکاو شد.گفت:-دریک سیاره دیگر؟ -آره. در آن سیاره شکارچی هم هست؟ نه.-این خیلی جالب است!مرغ چطور؟ نه. روباه آهی کشید و گفت:-هیچ چیز کامل نیست. اما روباه دنبال سخن پیشین خود را گرفت: -زندگی من یکنواخت است.من مرغها را شکار می کنم و آدمها مرا شکار می کنند.همه مرغها شبیه هم اند و همه آدمها هم شبیه هم اند.این زندگی کسل ام می کند.ولی اگر تو مرا اهلی کنی،زندگیم چنان روشن خواهد شد که انگار نور آفتاب بر آن تابیده است.آن وقت من صدای پایی را که با صدای پای همه ی پاهای دیگر فرق دارد را خواهم شناخت.صدای پاهای دیگر مرا به سوراخم در زیر زمین می راند.ولی صدای پای تو مثل نغمه موسیقی از لانه بیرونم می آورد.علاوه بر این،نگاه کن! آن جا،آن گندمزار ها را می بینی؟من نان نمی خورم.گندم برای من بی فایده است!ولی تو موهای طلایی داری.پس وقتی که اهلی ام کنی معجزه می شود! گندم که طلایی رنگ است یاد تو را برایم زنده می کند. و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت. روباه خاموش شد و مدتی به شازده کوچولو نگاه کرد.گفت: -خواهش می کنم...بیا و مرا اهلی کن! شازده کوچولو گفت: -دلم می خواهد،ولی خیلی وقت ندارم.باید دوستانی پیدا کنم و بسیار چیزها هست که باید بشناسم.روباه گفت: -فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی.آدمهای دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند.همه چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند.ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدمها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن! شازده کوچولو گفت: -چه کار باید بکنم؟ روباه جواب داد: -باید خیلی حوصله کنی.اول کمی دور از من این جور روی علفها می نشینی.من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی.زبان سرچشمه ی سوء تفاهم هاست.اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی... شازده کوچولو فردا باز آمد. روباه گفت: -بهتر بود که در همان وقت دیروز می آمدی.مثلا اگر ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من از ساعت سه به بعد حس می کنم که خوشبختم.هرچه ساعت پیشتر می رود خوشبختیم بیشتر می شود.درساعت چهار به هیجان می آیم و نگران می شوم،و آن وقت قدر خوشبختی را می فهمم!ولی تو اگر بی وقت بیایی هرگز نخواهم دانست که کی باید دلم را به شوق دیدارت خوش کنم...آخر همه چیز آدابی دارد. شازده کوچولو گفت: -آداب چیست؟ روباه گفت: -این هم از چیزهای فراموش شده است.آداب باعث می شود که روزی متفاوت با روزهای دیگر و ساعتی متفاوت با ساعتهای دیگر باشد.مثلا شکارچی ها آدابی دارند:روزهای پنجشنبه با دختران ده می رقصند. پس پنجشنبه برای من روز شورانگیزی است.من در این روز تا نزدیک باغهای انگور به گردش می روم.اگر شکارچیها بی وقت می رقصیدند روزها همه شبیه هم می شد و من دیگر تعطیل نداشتم. پس شازده کوچولو روباه را اهلی کرد.و چون ساعت جدایی نزدیک شد. روباه گفت: -آه!...من گریه خواهم کرد. شازده کوچولو گفت: -تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم.ولی خودت خواستی که اهلی ات کنم... روباه گفت: - درست است. شازده کوچولو گفت: - ولی تو گریه خواهی کرد! روباه گفت: -درست است. -پس حاصلی برای تو ندارد. -چرا دارد.رنگ گندمزارها... سپس گفت: -برو و دوباره گلها را ببین. این بار خواهی فهمید که گل خودت در جهان یکتاست.بعد برای خداحافظی پیش من برگرد تا رازی به تو هدیه کنم. شازده کوچولو رفت و دوباره گلها را دید.به آنها گفت: -شما هیچ شباهتی به گل من ندارید،شما هنوز هیچ نیستید.کسی شما را اهلی نکرده است و شما هم کسی را اهلی نکرده اید.روباه من هم مثل شما بود.روباهی بود شبیه صدهزار روباه دیگر.ولی من او را دوست خود کردم و حالا او در جهان یکتاست. و گلها سخت شرمنده شدند. شازده کوچولو باز گفت: -شما زیبایید،ولی جز زیبایی هیچ ندارید.کسی برای شما نمی میرد. البته گل مرا هم رهگذر عادی شبیه شما می بیند.ولی او به تنهایی از همه شما سر است،چون من فقط او را آب داده ام،چون فقط او را زیر حباب گذاشته ام.چون فقط برای او پناهگاه با تجیر ساخته ام،چون فقط برای خاطر او کرمهایش را کشته ام(جز دو سه کرم برای پروانه شدن)،چون فقط به گله گزاری او یا به خودستایی او یا گاهی هم به قهر و سکوت او گوش داده ام.چون او گل من است. سپس پیش روباه برگشت.گفت: -خداحافظ. روباه گفت: -خداحافظ.راز من این است و بسیار ساده است:فقط با چشم دل می توان خوب دید.اصل چیزها از چشم سر پنهان است. شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: -اصل چیزها از چشم سر پنهان است. روباه باز گفت: -همان مقدار وقتی که برای گل ات صرف کرده ای باعث ارزش و اهمیت گل ات شده است. شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: -همان مقدار وقتی که که برای گلم صرف کرده ام... روباه گفت: -آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند.اما تو نباید فراموش کنی.تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.تو مسئول گل ات هستی... شازده کوچولو تکرار کرد تا در خاطرش بماند: - من مسئول گلم هستم. - من مسئول گلم هستم. - مسئول گلم هستم. ممنون من راجع به این داستان خیلی شنیده بودم ولی تمایل به خوندن کتابش نداشتم چون تصور میکردم همون کارتونش که بیمزه بود رو از این کتاب نوشتن ولی نمی دونستم نویسنده اینقدر فلسفی داستانرو پیش برده زیبا بود سپاس

malkemid
28-05-2014, 22:43
در این دنیا فقط احمق ها خوشبخت هستند. بدا به حال آنهایی که عقلی در سرشان هست.

آزادی یا مرگ -- نیکوس کازانتزاکیس

Ahmad
09-06-2014, 22:57
گاهی از دست‌دادن چیزهایی که دوستشان دارم آن‌قدر سخت و عذاب‌آور است که ترجیح می‌دهم از آن‌ها منصرف شوم.

ص 27


از میان صنوبرهای سیاه / جوزف بویدن / محمد جوادی

Miss Shirin
22-06-2014, 01:12
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
______

وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده شویم؛
معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم.

جاودانگی | میلان کوندرا

مصطفی
22-06-2014, 06:19
درود

توی این تاپیک میشه از کتاب های غیر رمان ولی مربوط به ادبیات که قابل توجه هستند مطلب گذاشت ؟ مثلا یه پاراگراف از یک کتاب پژوهشی در باب ادبیات ؟

بدرود

Ahmad
22-06-2014, 15:06
درود

توی این تاپیک میشه از کتاب های غیر رمان ولی مربوط به ادبیات که قابل توجه هستند مطلب گذاشت ؟ مثلا یه پاراگراف از یک کتاب پژوهشی در باب ادبیات ؟

بدرود

های

میشه نوشت. البته همونطور که می‌دونیم و یادمه یکبار دیگه هم نوشتم انجمن ادبیات است اینجا و در نتیجه بهتره کتابها و ... ـیی که می‌نویسیم مرتبط باشه با ادبیات.
و بیشتر هم کتابهای رمان اینجا نوشته میشه. گرچه کتابی تاریخی، فلسفی و ... نیز نوشته می‌شوند چون با ادبیات نیز ارتباط دارند.
خواستی بنویس. حتی اگه دیدی کتابی است که می‌تونه مفید باشه و همونطور که نوشتی مرتبطه با ادبیات می‌تونی تاپیکی جدا براش همین‌جا درست کنی و اونجا بهتر معرفیش کنی، بخشهای زیبا و مفیدش رو بنویسی و هر چه مرتبط میشه با اون کتاب ...

بای

Miss Shirin
24-06-2014, 01:38
خوشبختي ساختن عروسك كوچكي است از يك تكه خمير نرم رنگين شكل پذير...
به همين سادگي به خدا به همين سادگي...

اما يادت باشد كه جنس آن خمير بايد از عشق وايمان باشد
نه هيچ چيز ديگر

نام كتاب:40نامه كوتاه به همسرم
مولف:نادرابراهيمي

Ahmad
25-06-2014, 23:49
در طول سال‌ها، زندگی یکنواختی را دنبال می‌کنی.
دچار روزمرگی می‌شوی.
فقط به حال و مسائل روزمره توجه می‌کنی و دنیای بزرگ‌تر پیرامونت را که فراتر از تصورات است فراموش می‌کنی.
قبل از اینکه آن را بشناسی، یک، پنج و ده سال گذشته است.
همواره منتظر چیزی هستی.
...


از میان صنوبرهای سیاه / جوزف بویدن / محمد جوادی
ص 134 / فصل 15 (هیچ فایده‌ای ندارد)

Йeda
29-06-2014, 00:06
آدم اگر با شکیبایی درد و رنجی را تحمل کند که فقط خودش می کشد خیلی بهتر است از اینکه مرتکب عمل عجولانه ای بشود که عواقب بدش به همه ی اطرافیان برمی گردد.

صـ81ـفحه


وقتی بخت از آدم روی برگرداند، دوستان هم آدم را فراموش می کنند.

صـ432ـفحه

b@ran
29-06-2014, 13:53
قصه هایم را توی گنجه می­گذارم و درِ آن را قفل می­کنم. کلیدش را توی گلدانِ روی میز می­اندازم و رو به فردا می­ ایستم، رو به وعده­ های ممکن و آرزوهای میسر. می خواهم به امروز فکر کنم، به حضورِ آشنای اجسام دور و بر، به این روز آفتابی و درخت جوانی که پای پنجره است، به دست­هایم که آرام و صبور کتابی را ورق می­ زنند و بدنِ خاموشم که با اتفاق­های اطراف در صلح است. فکرهای مغشوشم، دوباره، در جای خود مستقر شده ­اند و ذهنِ آشفته­ ام، از نو، منطق ساده­ ی رابطه­ های روزانه را کشف کرده است. ترس­های مجهول دست از سرم برداشته ­اند و تنم لبریز از اعتمادی شیرین است. خسته ­ام و خستگیِ خوبِ آدمی را دارم که از کویری خاموش، پر از فراز و نشیب، گذر کرده و به سایه­ ی امنِ درختی کهن و جویباری بازیگوش رسیده است. می­ دانم که این سرخوشیِ دلپذیر اتفاقی موقتی­ست. مگر می­ شود یک عمر راست راست راه رفت و معلق نشد؟ مگر می­شود یک عمر به زندگی کلک زد و قِسِر در رفت؟ فعلاً سبکبار و هشیارم و به این «فعلاً»، این زمانِ نامعینِ نامحدود، دو دستی چسبیده­ ام. فهمیده ­ام که می­ توان مُرد و از نو متولد شد، می­ توان اردنگی خورد و ته چاه افتاد و به دستی، ریسمانی، امیدکی آویزان شد و بیرون آمد.



دو دنیا/ گلی ترقی

b@ran
02-07-2014, 13:14
خوش باش که از نسلی هستی که حوادث بسیار میبیند و کارهای بسیار می کند و مثل سنگریزه های میان راه نیست که عادی باشد بلکه تکه سنگ بزرگی است که نشانه خم راه است و تو غنیمت بزرگی برده ای که از این نسل هستی اگر چه نسل آسوده ای نیست و کارش دشوار است...



اگر دنیا دنیای خوشی خاطر است که از چه چیز بیش از خراب کردن بدی لذت می بری و از چه چیز بیش از خوبی لذت می بری و چه چیز از ساختن خوب و خوبی خوش تر است و چه چیز از خوشی مردم گیر خوب تر است و همین است که خواستنش و پیدا کردنش لذت دارد و حالا ترا اینجا انداخته اند چون که خوبی می خواستی.


آذر،ماه آخر پاییز
ابراهیم گلستان

*IN*
07-07-2014, 14:42
عمه‌ام فریاد زد: «سانتیاگو کوچولوی من، چه خبر شده؟»
سانتیاگو ناصر او را شناخت و گفت: «وِنه، مرا کشتند.»

گزارش یک مرگ/ گابریل گارسیا مارکز

.:PAR3A:.
09-07-2014, 18:32
حالا میخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه ی انگور در دستم بفشارم و عصاره ی آن را٬ نه٬ شراب آن را٬ قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آب تربت بچکانم. فقط میخواهم پیش از آن که بروم٬ دردهایی که مرا خرده خرده مانند خوره یا سلعه گوشه ی این اتاق خورده است٬ روی کاغذ بیاورم٬ چون به این وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب کنم.

بوف کور
صادق هدایت

malkemid
19-07-2014, 17:35
تِرِسا می خندید و من باز درباره اونها حرف می زدم، اون وقت دیگه حرف هام ته کشیده بود و رسیده بودیم. موضوعی که منو نگران می کرد این بود که یه وقت حوصله ش از حرف های تکراری من سر بره، بعد یادم اومد که خودش هم حرفهای تکراری می زنه و من. حوصله م سر نمیره.

سالهای سگی -- ماریو بارگاس یوسا

murso
31-07-2014, 15:29
این پرتگاهی که من فکر میکنم تو به طرفش می ری، پرتگاه مخصوصیه، پرتگاهی وحشتناک. کسی که به این ورطه می افته توانائی اونو نداره که افتادن خود رو به اعماق اون حس کنه و یا صدای اونو بشنوه. او همچنان به اعماق اون فرو می ره. این حادثه تماما سرانجام کسانیه که زمانی در زندگی خود جویای چیزی بودن که محیطشون نمی تونسته اونو عرضه کنه. یا اینکه فکر می کردند که فقط محیط خود اونهاست که نمی تونه اونو فراهم کنه. از این جهت از جست و جو دست کشیدن. حتی پیش از آنکه به جست و جو بپردازن، از اون دست کشیدن.

(ناتور دشت - جی.دی سلینجر)

Йeda
05-08-2014, 21:05
از نو دلم می خواهد که بنویسم. گاهی شب ها بسیار اندوهناک و خالی است. چیز عجیب این است که برای تلف کردنِ وقت، از هر راه که شده، در یک اتاق مفلوک حتی به خواندنِ رمانهای پول دوکوک 1 می پردازم که گرچه مرا به ستوه می آورد؛ ولی با این وجود باز می خوانم و این مرا به تعجب وا می دارد. شاید می خواهم به وسیله ی خواندن و یا به وسیله ی سرگرمیِ جدی تری جذبه ی این گذشته ی بسیار نزدیک را در هم بشکنم.


1. Paul de Coch، داستان نویس فرانسوی (1871-1794) که در داستانهای
خـود صحـنه های جالبـی از زنـدگی بـورژواهای کوچـک را وصـف می کنـد.

malkemid
06-08-2014, 17:22
الیزابت رویش را برگرداند: راستی چه مدت است که ما همدیگر را ندیده ایم؟
- صد سال. آن موقع ما بچه بودیم و جنگ هم نبود.
- و حالا؟
- حالا پیریم، ولی بدون تجربه ی پیری. پیر و مسخره و بدون اعتقاد و گاهی هم غمگین، ولی نه همیشه.
الیزابت به او نگاه کرد: حقیقت دارد؟
- نه. ولی اصولا حقیقت چیست؟ تو می دانی؟
الیزابت سرش را تکان داد. بعد پرسید: راستی مگر باید همیشه، یک چیزی حقیقت باشد؟
- شاید هم نه. ولی برای چه می پرسی؟
- نمی دانم. ولی اگر هرکس نمی خواست حقیقت ِ خودش را به دیگری، با اصرار بقبولاند، شاید کمتر جنگ می شد.

وقتی برای زندگی و وقتی برای مرگ -- اریش ماریا رمارک

mahdi200hell
14-08-2014, 19:47
-اگر دوستی آرامگاه ادبی میخواهد، بهتر است تخت سفت و محکمی به او بدهیم!

-درخت هرچه بلندتر و به روشنایی نزدیکتر میشود، ریشه هایش بیشتر در تاریکی و خباثت فرو می رود.
-----------------------------------------------------------------
-نفس بخشی از زندگی و فطرت است.
بخشی از آن، اما نه بخش عالی و برجسته آن! بیشتر دشمن جانی تمام چیزهای متعالی است
---------------------------------------------------------------------
وقتی که نیچه گریست - اروین یالوم

flourish
17-08-2014, 17:40
* عشق واقعی یک تاثر به معنی تحت تاثیر دیگران قرار گرفتن نیست، بلکه کوشش فعال برای بسط خوشبختی معشوق است که از استعداد ما برای عشق ورزیدن سرچشمه می گیرد.
* توانایی تنها ماندن لازمه توانایی دوست داشتن است.
* اساس ایمان خردمندانه خاصیت باروری آن است.
کتاب هنر عشق ورزیدن از اریک فروم

flourish
17-08-2014, 17:42
دنیا برای چه ما و سایر موجودات را به وجود آورده؟... آیا برای این ما را به وجود آورد که خود را تنها می دید و در تنهایی خویشتن را سعادتمند نمی دانست؟... و آیا برای این که او سعادتمند نیست ما و سایر موجودات هم سعادتمند نیستیم؟ ولی فراموش نکنید که وقتی ما در خصوص تصمیمات جهان، آفریننده و یا هر چیز دیگر که به جایش بگذارید، صحبت می کنیم عینا مثل است که یک پشه بخواهد در خصوص تصمیمات ما که انسان هستیم صحبت و تفکر نماید و یا کور مادرزاد بخواهد رنگ های مختلف را توصیف کند.
کتاب خدا و هستی موریس مترلینگ

malkemid
18-08-2014, 13:16
این که یکباره زندگی ات را در معرض باد قرار بدهی باعث می شود چیزهایی را کشف کنی که پیش از این هرگز نمی شناختی، چیزهایی که نمی توانی تحت هیچ شرایط دیگری بیاموزی.

ُمون پالاس -- پل اُستر

malkemid
24-08-2014, 16:45
یک مکالمه خوب، مثل بازیِ خوب است. همبازیِ خوب توپ را مستقیما توی دستکش (بیسبال) تو جای می دهد، کاری می کند که به هیچ وجه توپ را از دست ندهی. وقتی موقعش می رسد که توپ را بگیرد، هر چیزی را که برایش می فرستند می گیرد، حتی پرتاب های کج و کوله را، آنهایی را که از مسیر منحرف شده اند.

مون پالاس -- پل اُستر

Йeda
27-08-2014, 21:59
"هزاران هزار مرغِ دریاییِ دیگر هم بودند؟ تنهـا جوابی که می‌تـوانم به سوالت بدهم این است که از میان یک میلیون مرغ تنها یکی مثلِ
تو پیــدا می‌شود. اغلب ما خیلی به کندی راه پیـمودیم. از جهانی به جهـان دیگر که شبیه به دنیای قبلی مان بود سفر کردیم. جایی که
از آن آمده بودیم فراموش کردیم و به سوی دنیـایی رفتیم که به آن اهـمیت نمی‌دادیم. تنها در لحظه زندگی می‌کردیم. می‌توانی تصــور
کنی پیش از آنکه بتــوان برای بار نخست به این اندیشـه رسید که جز خـوردن، جنگیدن و به قدرت رسیدن در گروه، هـــدفِ والای دیگری
هم وجود دارد باید چند بار زندگی کرد؟

هزاران بار جاناتان، ده‌هزار بار! و تازه صدها بار دیگر تا بیاموزی چیزی به نام کمال وجود دارد و صدها بار دیگر تا دریابی هدف اصلی زندگی...
دست‌یابی به کمال و کار بستن آن است. و البته این قانون هم‌اکنون نیز بر زندگی ما حاکم است: ما دنیای بعدی مان را بر اســاس آنچـه
در این دنیا می‌آموزیم انتخاب می‌کنیم. اگر این‌جا چیزی نیاموزیم، جهان بعدی‌مان نیز مانند دنیای کنونی پـــوچ و تهی خواهد بود، همـان
محدودیت ها و دشواری‌هایی که باید بر آن غلبه کرد."

صـ60ـفحه

super smart
27-08-2014, 22:03
دنیای دیگری هم وجود دارد که بتوان در آن آواز خواند
کتاب پندهای قند پهلو

m_kh111
31-08-2014, 23:17
پسر گفت: " شما آدما آزارش دادین و آخر سر هم دیوونه ش کردین. اون نمی خواست آرم بخره. آخه این جرم بود؟ اون در اینجا بیگانه بود و شماها تحمل این موضوع رو نداشتین." بعد همچنان که نگاه خشمگینش را به نگاه خیره و شفاف دخترک دوخته بود گفت: "یکی از اساسی ترین حقوق بشر اینه که حق داره مثل احمقا رفتار نکنه." بعد با صدایی گرفته گفت: "حق اینکه متفاوت باشه،خدای من. حق اینکه خودش باشه."

مجموعه داستان های کوتاه - فلانری اوکانر

malkemid
03-09-2014, 23:55
اینطور نبوده که پدر و مادرم در ناز و نعمت به دنیا آمده باشند. اینطور نبوده که ثروت و ملک و املاک خانوادگی را سر قمار به باد داده باشند. پدر و مادرم توی خانواده های فقیر و بیچاره ای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانواده های فقیر و بیچاره ای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانواده های فقیر و بیچاره ای بزرگ شده بودند. همینطور بگیر و برو تا برسی به اولین خانواده ی فقیر و بیچاره.
جدی می گویم. پدر و مادرم در بچگی برای خودشان رویاها داشتند. رویایشان این بود که فقیر و بیچاره نباشند. اما هیچ وقتِ خدا این فرصت را پیدا نکردند که چیزی بشوند چون کسی به رویایشان اعتنا نکرد.
ما سرخپوست های قرارگاهی به رویاهایمان نمی رسیم. امکاناتش را نداریم. حق انتخابش را نداریم. ما فقط فقیریم. همین و بس.
فقیر بودن چیز خیلی گندی است. این هم که آدم احساس کند یک جورهایی حقش است فقیر و بیچاره باشد گند است. آدم یواش یواش باورش می شود که به خاطر این فقیر شده که زشت و کودن است. بعد باورش می شود که به این خاطر زشت و کودن است که سرخپوست است. و حالا که سرخپوست است باید قبول کند سرنوشتش این است که فقیر باشد. دورِ زشت و باطلی است. کاریش هم نمی شود کرد.
نداری نه به آدم قوت و قدرت می دهد، نه درس استقامت. نه، نداری فقط به آدم یاد می دهد که چطور با فقر زندگی کند.

خاطراتِ صد درصد واقعیِ یک سرخپوستِ پاره وقت -- شرمن الکسی

malkemid
06-09-2014, 16:11
وقتی کسی، در هر سن و سالی، پدر یا مادرش را از دست می دهد، عین یک بچه پنج ساله درد می کشد، اینطور نیست؟ من که می گویم همه ما پیش پدر و مادرمان یا موقع از دست دادنشان پنج ساله ایم.

خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت-- شرمن الکسی

malkemid
07-09-2014, 14:12
مادرم روی کاناپه کِز کرده بود. بیست سی تا پسر عمو و دختر خاله و فک و فامیل های اینجوری افتاده بودند به جان خوراکی های ما.
یکی می میرد و دیگران می آیند سور چرونی و بخور بخور. واقعا که جالب است.

خاطرات صد درصد واقعی یک سرخپوست پاره وقت -- شرمن الکسی

m_kh111
08-09-2014, 00:14
گمان نمي کنم هيچ وقت کسي عمدا به ساعت مچي يا ديواري گوش بدهد. کسي مجبور نيست. ممکن است مدت درازي از صداي آن غافل باشي، بعد يک ثانيه تيک تاک مي تواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولاني و رو به زوال زماني را که نمي شنيدي به وجود بياورد.
.................................................

چيز عجيبي است که آدم هر دردي که داشته باشد، مردها مي گويند دندانهايت را بده معاينه کنند و زن ها مي گويند زن بگير. گرچه هميشه کساني که در هيچ کاري موفق نشده اند مي خواهند به آدم راه کار ياد بدهند، مثل اين استادهاي دانشگاه، يک جفت جوراب درسته از خودشان ندارند، آن وقت به آدم مي گويند چطور ده ساله يک ميليون پول جمع کند، و زني که حتي نتوانسته يک شوهر گير بياورد مي تواند بهت بگويد که چطور خانواده اي درست کني.

"خشم و هياهو - ويليام فاکنر"

malkemid
10-09-2014, 22:57
تاریخ، با بیان رسمی خاص خود نشان می دهد که صلیبیون مردانی وحشی و نادان بودند. انگیزه آنها تعصب مطلق بود و بس و راهشان راه اشک و خون. اما افسانه پردازیها، با پرگویی، به پاکدامنی و قهرمانی آنان می پردازد و با بیانی شیوا و دل انگیز، از ایشان تصویری عفیف و بزرگوار رقم می زند، از افتخار ابدی ای که برای خود کسب کرده اند، دم می زند و از خدمات بزرگشان به جهان مسیحیت سخن می راند.
اکنون ببینیم نتیجه اینهمه تلاش و کوشش چه بود؟ اروپا ثروت بیکرانی را بر باد داد و خون دو میلیون سکنه خود را بر سر این کار گذاشت تا گروه معدودی شوالیه فتنه جو بتوانند حدود صد سال سلطه خود را بر فلسطین برقرار کنند.

سلاخ خانه شماره پنج -- کورت وونه گات

پی نوشت: همیشه همینطور هست. بدشانس ها و بدبخت هایی می میرند تا "بد" های دیگری به مقصود برسند.

malkemid
12-09-2014, 19:54
خدایا
مرا صفایی عطا کن
تا آنچه را توانایی تغییر ندارم
بپذیرم؛
مرا شجاعتی عطا کن
تا آنچه را توانایی تغییر دارم
تغییر دهم؛
و خردی،
تا آن دو را از هم باز شناسم.

از میان چیزهایی که بیلی پیلگریم قدرت تغییر آن را نداشت، گذشته، حال و آینده بود.

سلاخ خانه شماره پنج -- کورت وونه گات

m_kh111
13-09-2014, 00:04
افراط در نيکي قابل توجيه نيست، که اعتدال در خوبي باعث اعتدال در پليدي هم مي شود.

مجموعه داستان هاي کوتاه - فلانري اوکانر

paiinful
13-09-2014, 20:43
وقتی که پیروزی را شرح بدهند معلوم نمیشود که فرقش با شکست کدام است


خشونت برازنده ی کسانی است که چیزی ندارند تا از کف بدهند



وقتی که پولدار ها باهم میجنگند فقیر ها باید کشته شوند



برای عشق و محبت هنوز زود است. ما حق آن را با خون ریختن میخریم!


بدی ظاهرا همه را ناراحت میکند و اول از همه همان کسی را که بدی میکند



اگر تو مرا دوست بداری لذتش را تو میبری نه من. گمشو. نمیخواهم که از من استفاده بکنند!


دنیا سراسر بی عدالتی است. اگر قبولش کنی شریک جرم میشوی و اگر عوضش کنی جلاد میشوی


کتاب جملات عالی زیاد داره پیشنهاد میکنم خودتون بخونید

slim_shady71
17-09-2014, 00:11
در حسرت زندگی دیگران. برای این است که از بیرون که نگاه می کنی زندگی دیگران یک کل است که وحدت دارد اما زندگی خودمان که از درون نگاهش می کنیم همه اش تکه تکه و پاره پاره به نظر می اید.
هنوز هم در پی سراب وحدت می دویم.


به دنبال ارامش هستیم و رو به سوی دیگران می کنیم تا این ارامش را به ما بدهند: اما انان برای اغاز چیزی نمی توانند به ما بدهند جز جنون و اشفتگی. باید جایی دیگر به دنبالش بگردیم اما اسمان ها خاموش اند. و انگاه و فقط انگاه می توانیم به سوی انسان ها باز گردیم چون انها هستند که در فقدان ارامش می توانند به ما خواب ببخشند.

البر کامو - یادداشت ها(جلد دوم)

malkemid
19-09-2014, 16:16
چرخید و به نوه اش نگاه کرد که خواب بود. یکهو به این فکر افتاد که شاید آنقدر زنده نماند که بزرگی آکاش را ببیند. شاید میانسالی و پیری نوه اش را نمی دید. از این واقعیت ِ ساده ی زندگی غصه اش گرفت. مجسم کرد این پسر را، سال ها بعد از این، که همین اتاق ْ اتاقش می شد و در ِ همین اتاق را به روی خودش می بست، همانجور که روما و رومی بسته بودند. با این حال می دانست که خودش هم با آمدن به آمریکا به پدر و مادرش پشت کرده بود؛ به اسم ِ پیگیری ِ اهداف عالی در زندگی و موفقیت_ که حالا دیگر هیچکدام اهمیت نداشتند_ تنهاشان گذاشته بود.

خاک ِ غریب -- جومپا لاهیری

malkemid
23-09-2014, 12:42
آخر همان هفته، ناوین رسید که با من عروسی کند. از دیدنش چندشم شد. نه به این خاطر که به او خیانت کرده بودم، به این خاطر که او هنوز نفس می کشید، پیش من بود و روزهای بیشماری داشت برای زندگی. و با این حال، بی اینکه حتی بداند، قاطعانه و بی هیچ تقلایی، مرا از تو دور کرده بود، چنان که آخرین باد ِ تند ِ پاییزی آخرین برگها را از درختان می کَنَد. ما ازدواج کردیم، برایمان دعای خیر خواندند، دستم را روی دستش گذاشتند، دنباله لباس هامان را به هم گره زدند.
من به زندگی باز گشتم، زندگی ای که بجای تو انتخاب کرده بودم. از این زندگی جدید می سوختم. ولی عزادار ِ مرگ تو بودم. احتمال داشت فرزند ِ تو باشد، ولی نه؛ امکان نداشت. ما مراقب بودیم، و تو از خودت هیچ چیز به جا نگذاشته بودی.

خاک ِ غریب -- جومپا لاهیری

m_kh111
28-09-2014, 14:09
چراغ پر نور ضروری نیست، برای زندگی کردن در غرابت و شگفتی، شمعی قلمی کافی است، به شرط آنکه صادقانه بسوزد.

"مالون می میرد - ساموئل بکت"

malkemid
28-09-2014, 16:44
وقتی که آدم سردش باشد، نباید از کسی که جای گرم و نرمی دارد انتظار ِ همدردی داشته باشد.

یک روز از زندگیِ ایوان دنیسوویچ -- الکساندر سولژنیتسین

malkemid
28-09-2014, 19:39
بهترین چیزها در زندگی آنهایی هستند که تنها گوشه چشمی به آنها می اندازی.

اومون را -- ویکتور پلوین

m_kh111
30-09-2014, 01:27
و بي آنکه بداند گناهش دقيقا چيست ، از اين که مي ديد زندگي کردن براي پاک شدنِ گناهش تاوانِ کافي اي نبوده احساس خوشي پيدا کرد، شايد اين تاوان خودش نوعي گناه بود، گناهي که به نوبه خود تاوانِ بيشتري مي طلبيد و به همين ترتيب الي آخر، و اگر مي فهميد که براي مجازات شدن، گناه کردن ضروري است، بي ترديد حيرت مي کرد.

"مالون می میرد - ساموئل بکت"

malkemid
02-10-2014, 14:27
یک ستاره می تواند بمیرد و با این حال نورش میلیون ها سال در تمامی جهات حرکت کند. پس ما در حقیقت هیچ چیز راجع به ستارگان نمی دانیم جز اینکه زندگی شان وحشتناک و بی معناست چرا که تمامی حرکاتشان در فضا از پیش تعیین شده، و این قوانین مکانیک و جاذبه اند که احتمال هرگونه برخورد تصادفی را از بین می برند. ولی بعد فکر کردم که هرچند به نظر می رسد ما انسان ها به یکدیگر برخورد می کنیم و می خندیم و بر شانه ی هم می زنیم و بعد به راه خود می رویم، ولی همزمان در بُعدی مستقل که آگاهی مان جرئت نگاه کردن به آن را ندارد، ما بی هیچ حرکتی در محاصره ی خلا معلق ایم، بی سر و ته، بی دیروز و فردا، بی این امید که به هم نزدیک تر شویم یا حتی ذره ای سرنوشت خود را تغییر دهیم. قضاوت مان از آنچه برای دیگران اتفاق می افتد نور پُر نیرنگی است که به ما می رسد و تمام طول زندگی مان به سوی آنچه تصور می کنیم نور است پیش رَوی می کنیم در حالی که احتمالا منبع نور مدتهاست که از بین رفته.

اومون را -- ویکتور پلوین

m_kh111
05-10-2014, 01:28
مي توان گفت کسي که به اندازه ي کافي صبر کرده باشد، مي تواند تا ابد نيز همچنان صبر کند و منتظر بماند و سرانجام ساعتي فرا خواهد رسيد که ديگر هيچ اتفاقي رخ نخواهد داد و هيچ کسِ ديگري از راه نخواهد رسيد و همه چيز به پايان خواهد رسيد، جز انتظار عبث. شايد او نيز به همين مرحله رسيده بود و هنگامي که (براي مثال) مي ميريد، ديگر خيلي دير مي شود، ديگر بيش از حد انتظار کشيده ايد، ديگر به قدر کافي زنده نيستيد که دست از انتظار کشيدن بکشيد.

"مالون می میرد - ساموئل بکت"

m_kh111
09-10-2014, 15:14
تحقق دير هنگام يک اميد بهتر از عدم تحقق هميشگي آن است.
.................................................
کسي لميوئل را دوست نداشت، اين کاملا مشخص بود. اما آيا مي خواست دوستش داشته باشند يا نه، اين چندان مشخص نبود.

"مالون می میرد - ساموئل بکت"

rhbr
10-10-2014, 20:27
گفتم : این دوره بهترین موقع عمر آنهاست چون بعدا اشکالات ومسئولیت های زیادی به وجود خواهد آمد
ولی آنها حرفهایم را باور نمی کردند چون خیال می کنند بهترین دوره هرکس در آینده است
"دفترچه ممنوع -آلبا دسس"

malkemid
17-10-2014, 13:47
الان چهار ماه است که اینجا هستم... می دانی، فکر هم نمی کنم جای چندان بدی باشد. اگر جای تو بودم، به خودم زیاد زحمت نمی دادم که برای آینده برنامه ریزی کنم. من مثلا آرزو داشتم دور دنیا سفر کنم. خوب، شاید در سرنوشتم نبود که به آرزویم برسم. تنها گوشه ی ناچیزی از دنیا را خواهم دید. البته فکر نمی کنم که اینجا بهترین گوشه ی دنیا باشد، ولی خوب، تکرار می کنم که چندان هم بد نیست.

مرشد و مارگاریتا -- میخاییل بولگاکف

m_kh111
17-10-2014, 13:56
رازها مثل فلفل روی نوک زبان هستند. دیر یا زود دهان را آتش می زنند. دیر یا زود آدم دهانش را باز می کند و شیطان کوچکی را که در میان دندانهای فشرده اش آشپزی می کرده نشان می دهد و بعد از آن باید پشت سر هم حرف زد.

"ژه - کریستین بوبن"

Mahdi Hero
22-10-2014, 19:02
تلی از اشيای مختلف، چمدان و کوله پشتی و بقچه و پتو و لباس، روی هم انباشه می شوند. بعضی از کيف ها با سقوط روی زمين باز می شوند و از داخل آنها اسکناس هايی هفت رنگ، طلاجات و انواع ساعت ها بيرون می ريزند. جلو در واگن ها، کوهی از نان، شيشه های مرباهای رنگارنگ و کپه های ژامبون و کالباس و ساير مواد غذايی بالا می رود. پاکتی شکر روی سنگريزه ها پخش می شود. همزمان، در ميان شيون و داد و فغان زنان و گريه و ناله ی بچه ها و سکوت مبهوت مردان، کاميون های انباشته از آدم با غرش هايی جهنمی محل را ترک می کنند. کسانی که بنا به دستور به طرف راست رفته اند -اغلب مردانی جوان و سالم- به اردوگاه منتقل می شوند. از گاز رهايی نمی يابند، اما اول بايد مدتی کار کنند...


حالا ديگر واگن ها خالی شده اند. افسر اس اس لاغر و آبله رويی نگاهی به داخل واگن ها می اندازد، با بيزاری سرش را تکان می دهد و رو به ما به داخل واگن ها اشاره می کند:" تميز کنيد." می پريم توی واگن. در ميان مدفوع انسانی و ساعت های مچی از دست افتاده، اين جا و آن جا بدن نوزادانی نيمه جان، خفه شده يا زير دست و پا رفته پراکنده اند، موجودات لخت و وحشتناکی با کله های بزرگ و شکم های متورم. اين ها را درست عين مغ چند تا چند تا در يک دست می گيريم و بيرون می بريم. افسر اس اس همان طور که سيگارش را روشن می کند، می گويد:" اين ها را نبريد توی ماشين ها. بدهيد دست زن ها." فندکش گير کرده و تمام حواسش به آن است. وقتی می بينم زن ها وحشت زده از من می گريزند و سرشان را ميان دست ها پنهان می کنند، از جا در می روم و بلند می گويم: "محض رضای خدا اين شيرخواران را بگيريد." نام خدا بی جاست و طنين غريبی دارد، زيرا زنانی که بچه هايی به بغل دارند بايد سوار کاميون ها شوند، همگی، بدون استثنا. ما همه خوب می دانيم اين به چه معناست و با نگاه هايی لبريز از وحشت و نفرت به هم می نگريم. افسر آبله رو انگار با تعجب و سرزنش در آمد: "چی؟ نمی خواهيد برشان داريد؟" و دست برد تا جلد تپانچه اش را باز کند...


اين يکی، زنی که تند قدم بر ميدارد. اما می کوشد آرام بنمايد. بچه ی کوچک چند ساله ای، با صورت گلگون و کک مکی يک فرشته، پشت سرش می دود. نمی تواند به زن برسد. گريان و نالان دست های کوچکش را دراز می کند. "مامان! مامان!" "آهای، زن، اين بچه را بغل کن!"
زن با فريادی جنون آميز می گويد: "آخ، آقا، اين بچه ی من نيست، مال من نيست." و در حال فرار با هر دو دست صورتش را می پوشاند. می خواهد خودش را مخفی کند، می خواهد خودش را برساند به آن هايی که با کاميون نمی روند، آن ها که پياده می روند، آن ها که زنده خواهند ماند. زنی جوان است، سالم و زيبا، و می خواهد زنده بماند.
اما بچه دنبال او می دود و با صدای بلند التماس می کند:"مامان، مامان، من ام ببر!"
"نه اين مال من نيست، بچه ی من نيست."


چند نفر ديگر دخترکی را می آورند که يک پا ندارد. او را از هر دو دست و يک پايی که دارد گرفته اند. اشک دخترک به پهنای صورتش جاری است، و زمزمه ی دردناکش به سختی شنيده می شود: "آقايان، درد دارم، درد..." او را هم روی تل مرده ها می اندازند. همراه آن ها زنده خواهد سوخت.


خانم ها و آقايان، بفرماييد به اتاق گاز/ تادئوش بوروفسکی/ از مجموعه داستان بانوی بهشتی، شش داستان کوتاه نويسندگان لهستانی/ ترجمه ی روشن وزيری/ نشر ماهی


پی نوشت1: تادئوش بوروفسکی 27 سال بيشتر زندگی نکرد اما به قدری بر ادبيات اروپای شرقی تاثير گذاشت که در سال 2002 ايمره برتش 73 ساله موقع دريافت جايزه نوبل ادبيات گفت:که تمامی آثارش متاثر از شيفتگی او به نثر بوروفسکی بوده است.

پی نوشت 2: آخرين بار يادم نمی ياد کی يک مجموعه داستان کوتاه خوب خوندم... باور کنيد اين کتاب پالتويی نشر ماهی ارزش خواندن دارد حتی شده در وقت های پرتی که در مترو يا اتوبوس به هدر ميره...

rhbr
30-10-2014, 19:46
موری میگوید: آیا من درباره کشاکش اضداد برایت چیزی گفته ام ؟
-کشمکش اضداد؟
-زندگی از یک سری از کشش های مخالف هم تشکیل شده است.شما خودتان دوست دارید کاری را انجام دهید اما مجبوری کار دیگری انجام بدهید
چیزی تورا آزار میدهد اما تو می دانی نباید آزار بدهد.بعضی چیزها را امر مسلم فرض میکنی در صورتی که میدانی هیچ چیز رانباید مسلم فرض کنی .
این کشمکش اضداد مثل یک نوار لاستیکی است وبیشتر ما جایی در این بینابین زندگی می کنیم.
(من میگویم شبیه مسابقه کشتی است.موری میخندد ومی گوید:
-بله میشود گفت همین طور است
-پس کدام طرف برنده است؟
-عشق برنده است.عشق همیشه برنده است

malkemid
31-10-2014, 13:56
وقتی هالی صدای رادیو را کم می کرد، ساباش از او پرسید: یادت رفته بود خاموشش کنی؟
- من همیشه رادیو رو روشن میذارم، از اینکه وارد خونه ای ساکت بشم، بیزارم.

زمین پست -- جومپا لاهیری

Sent from my Nexus 4 using Tapatalk

m_kh111
06-11-2014, 01:16
حقيقت را که مي گوييد سيلي ها يا تمجيداتي براي شما در بر دارد و بدتر اين که در موارد ديگر مثل همين مورد هيچ کس حرف شما را باور نمي کند.
حقيقت باور نکردني است.

"ژه - کریستین بوبن"

m_kh111
07-11-2014, 01:34
بدبختي اينجا است که اگر موفق شويد آدمي منزوي را به دست آوريد، او را از دست مي دهيد: ديگر تنها نيست. چيزي که اطرافش مي درخشيد، خاموش مي شود.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

بچه ها و کساني که به شکل مبهم ، آتش کودکي را در خود نگه مي دارند: نابغه ها و ديوانه ها، چيزي براي شنيدن در کليساها ندارند. در آنجا چيزي به جز خستگي دو هزار ساله اي گفته نمي شود.

"ژه - کریستین بوبن"

malkemid
18-11-2014, 23:17
تازه فهمیدم چیکار کردم. یه مردیو کشته بودم. یه مردیو کشته بودم تا به یه زنی برسم. همه این کارها رو برا خاطر اون زن کرده بودم و حالا دلم می خواست تا وقتی زنده ام دیگه هیچ وقت نبینمش.

کُلِ خرجش همینه، یه چیکه ترس، که عشق ببُره و تبدیل بشه به نفرت.

غرامت مضاعف -- جیمز ام. کین

rhbr
21-11-2014, 20:28
ای انسانها
بیایید واین قید وبندها را پاره کنید تا مثل مرغان در هوای زندگی به آزادی سیر کنیدقانون اجتماع غیر از قید بند نیست.
این قانون را طبیعت برای ما نساخته ما خودمان آن را به دست وپای خویش بسته ایم.
گرگی که آدم میدرد با انسانی که برای سود خویش سعادت دیگری را لگدمال میکند هیچ تفاوتی ندارد

خانواده خوشبخت -ژان پل سارتر

m_kh111
29-11-2014, 15:30
پیش از سپیده دم، دستور داد کودکان را در یک کرجی بگذارند که بار سیمان شده بود. "آن ها را در حال آواز خواندن به محدوده ی آب های ساحلی ببرید و همچنان که به آواز خواندن ادامه می دهند، بی اینکه عذابشان بدهید، با یک خرج دینامیت منفجر کنید!" و وقتی سه افسر جنایت را انجام دادند، در پیش "جناب ژنرال" با این خبرها خبردار ایستادند که دستورهایش اجرا شده. او دو درجه ی نظامی شان را ارتقا داد و به نشان وفاداری هم مزین شان ساخت؛ ولی بعدا، بدون مراسم تشریفات، اعدام و به عنوان جنایتکاران عادی تیربارن شان کرد.
------------------------------------------------------
بیم ناک ترین دشمن در درون هرکس، در اعتقادات قلبی نهفته است.


"پاییز پدر سالار - گابریا گارسیا مارکز"

m_kh111
03-12-2014, 02:01
فقط دلقک ها هستند که مشکل زندگی و مرگ را ندارند، چون از راه معمول به دنیا نمی آیند و به دور از قانون زندگی اختراع شده اند و هرگز هم نمی میرند وگرنه بی نمک می شوند.

"زندگی در پیش رو - رومن گاری"

hamed29
11-12-2014, 23:55
شجاع آدمی است که می‌ترسد، اما علیه ترسش اقدام می‌کند؛ ولی ترسو آدمی است که می‌ترسد اما با ترسش سر می‌کند. با هم تفاوت ندارند، هر دو ترسو هستند. شجاع آدمی است که علی رغم ترسش پیش می‌رود، ترسو آدمی است که دنباله‌روی ترس خود است. اما یک آدم کامل نه این است و نه آن؛ او فاقد ترس است.
پس مرگ تنها برای آن عده زیباست که زندگی خود را زیبا سپری کرده‌اند؛ آنان که از زیستن نهراسیده‌اند، آنان که به قدر کافی شهامت زندگی کردن داشته‌اند، مرگشان جشن است.

کتاب مائده‌های زمینی اثر آندره ژید

m_kh111
15-12-2014, 22:02
از شاپرکی که در سالن می پرید و خود را به چراغ می زد، تنها بوی سوختگی و دودی که حلقه حلقه بلند می شد، باقی مانده بود. دیانا در حالی که به حلقه های دود نگاه می کرد در شگفت بود که چرا شاپرک خود را به آتش می زند.
دیانا فکر کرد پرواز شاپرک به سوی نور در واقع عصیانی بود به ظلمت اطراف او؛ عصیانی نسبت به عدم اطمینان.
او سوختن در نور را به زندگی در تیرگی ترجیح داده بود.
---------------------------------------------------------------
رویاها، خمیرمایه ی واقعیت هستند.

"رز گمشده - سردار ازکان"

malkemid
17-12-2014, 21:50
در پنج سالگی، خواندن را آموختم. این مهم ترین چیزی است که در زندگی برایم رخ داده است. اکنون به روشنی به یاد می آورم که چگونه آن جادوی تبدیل شدن کلمات کتاب ها به تصاویر، به زندگی ام غنا بخشید، چطور سد های مکان و زمان را در هم شکست و به من اجازه داد تا با کاپیتان نمو، در بیست هزار فرسنگ زیر دریا سفر کنم. یا همراه دارتانیان، آتوس، پورتوس و آرامیس، با توطئه هایی که جان ملکه را در دوران ریشیلیوی مرموز تهدید می کردند، به مبارزه برخیزم. یا در اعماق پاریس (در حالی که به ژان والژان تبدیل شده ام) بدن نیمه جان ماریوس را روی دوشم بکشم.
مطالعه، رویا را به زندگی و زندگی را به رویا بدل می کرد و دنیای ادبیات را در دسترس مرد کوچکی که من بودم، قرار می داد.

برگرفته از سخنرانی ماریو بارگاس یوسا به هنگام دریافت نوبل ادبیات 2010

پی نوشت: جانا سخن از زبان ما می گویی:n01:

malkemid
20-12-2014, 19:00
ادبیات باید بی وقفه تکرار شود تا نسل های تازه هم به آن اعتقاد پیدا کنند. داستان، چیزی بیش از سرگرمی و چیزی بیش از ورزش فکری است که اندیشه را هشیار و روحیه ی نقادانه را بیدار می کند، ضرورتی است اجتناب ناپذیر برای آنکه تمدن همچنان ادامه یابد و بهترین جنبه های انسانی را در ما بازآفرینی و حفظ کند.
دنیای بدون ادبیات، دنیایی فاقد آرزوها و آرمان ها و جسارت های زندگی خواهد بود، دنیایی خواهد بود پر از "آدم کوکی" های محروم از آنچه انسان را به راستی انسان می کند: توانایی خروج از جلد خود و ورود به جلد دیگری و دیگران.
به برکت ادبیات است که زندگی دروغین را به زندگی واقعی خود اضافه می کنیم. هیج چیز به این اندازه نگران مان نمی کند و خیال و آرزوهای مان را نمی آشوبد، زیرا می توانیم نقش آفرین ماجراهای بزرگ شویم و شور و هیجان بزرگی را تجربه کنیم که هیچ گاه زندگی واقعی به ما نخواهد بخشید.
از این رو، باید به خیال پردازی، خواندن و نوشتن ادامه دهیم. موثر ترین شیوه ای که برای کاستن از آلام خود، غلبه بر دلواپسی گذشت زمان، و تبدیل ناممکن به ممکن یافته ایم.



برگرفته از سخنرانی ماریو بارگاس یوسا به هنگام دریافت نوبل ادبیات 2010

- Saman -
27-12-2014, 11:39
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]






آدم ها همین جوری هستند...
با من حرف زد، حرف های قشنگی هم زد، با مهربانی بهم لبخند زد
بعد آهی کشید و رفت!




زندگی در پیش رو / رومن گاری

malkemid
27-12-2014, 23:00
-بعد ها هم یه روز خودت کلانتر میشی و حقوقت میشه ماهی دویست دلار.
-شاید.
-و بعد یه شب وقتی می خوای یه گاوچرون مست رو که نمی شناسیش و داره یه کافه رو به هم می ریزه دستگیر کنی، قبل از اینکه اسلحه ات رو بیرون بکشی یه گلوله نثارت می کنه.
-منظورت اینه که من احمقم که این کار رو قبول کردم؟
-در صورتی که خودت قبلا به همچین نتیجه ای نرسیده باشی.

قطار ِ سه و ده دقیقه یوما -- المر لئونارد

- Saman -
28-12-2014, 08:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]







وقتی کسی را دور انداخته ایم، به این معنی ست که دیگر نباید اشتباهاتش را تشریح کنیم!

اما وقتی دنبال چراهای اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم...





زندگی جنگ و دیگر هیچ | اوریانا فالاچی | ترجمه از لیلی گلستان | انتشارات امیرکبیر |

- Saman -
29-12-2014, 12:27
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]





اندکی غرور به آدم کمک می کند که فاصله اش را حفظ کند!



آلبر کامو | یادداشت ها

malkemid
30-12-2014, 01:01
بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره، سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب، خوشحالم که دختره. امیدوارم که خل باشه. واسه اینکه بهترین چیزی که یه دختر تو این دنیا می تونه باشه، همینه، یک خلِ خوشگل.


گتسبی بزرگ -- اسکات فیتزجرالد

- Saman -
30-12-2014, 21:16
آن چه شکست ، شکسته !
و
من ترجیح می دهم که در خاطره ی خودم همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود ، حفظ کنم !
نه اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را
هر روز جلوی چشمانم ببینم و حسرتش را بخورم ...



بر باد رفته | مارگرت میچل | ترجمه از شبنم کیان | انتشارات پانوس |

slim_shady71
31-12-2014, 21:25
بدبختی این عصر. زمانی نه چندان دور برای اعمال بد دلیلی می طلبیدند اما امروز برای اعمال خوب دلیل می طلبند

البر کامو یادداشت ها جلد دوم

malkemid
02-01-2015, 22:10
نه می توانستم او را ببخشم و نه کارش را بپسندم. اما دیدم آنچه انجام داده بود در نظر خودش کاملا موجه بود. کاری بود زاییده ی بی قیدی و ندانم کاری. آن دو، تام و دی زی، آدم های بی قیدی بودند- چیزها و آدم ها را می شکستند و بعد می دویدند و می رفتند توی پولشان، توی بی قیدی عظیمشان یا توی همان چیزی که آنها را به هم پیوند می داد، تا دیگران بیایند و ریخت و پاش و کثافتشان را جمع کنند...


گتسبی بزرگ -- اسکات فیتزجرالد

malkemid
03-01-2015, 14:38
به نظر شیخ نصرت دلیل همه بلایايي که تو این ده سال اخیر سرمون نازل شده، گرونی و آتیش گرفتن محله آهنگر ها و اون ده هزار نفری که چند سال پیش، از وبا مردن و چند هزار سربازی که تو جنگ با صفوی ها کشته شدن و تعدی و جسارتهاي همسایه های مسیحی مون تو غرب و خلاصه هر اتفاقی که بشه بلایا نامیدش، دور شدن از سنت حضرت رسول و بیانات قرآن کریم و تمایل بعضی از مسلمون ها به سمت مسیحیت و مهم تر از همه فروش علنی مشروباته.

نام من سرخ--ارهان پاموک

malkemid
04-01-2015, 18:54
یه نامه محتویاتش رو فقط با نوشته ها نمی رسونه که، یه نامه درست مثل یه کتاب با بو کردن و لمس کردن هم خونده میشه، برا همینه که با شعوراش میگن ببین تو این نامه چی هست و بی شعوراش میگن ببین تو این نامه چی نوشته. خوندن یه نامه که هنری نداره، شرط اینه که بتونی همه چیزش رو درک کنی.
برا شما با سوادا لابد خیلی پیش میاد که یه بیسوادی ازتون بخواد نامه اش رو بخونین براش. گاهی وقتا نوشته ها اون قدر تکون دهنده و مهیج و در عین حال منقلب کننده هستن که بدون توجه به ورود شما به دنیای خصوصی شون ازتون می خوان که دوباره نامه رو بخونین براشون، که شما هم می خونین و این کار اون قدر ادامه پیدا می کنه که جفت تون نامه رو از حفظ می شین. بعد نامه رو می گیرن دست شون و هی می پرسن که این رو کجاش نوشته و اون رو کجاش نوشته، شما که با نوک انگشت تون نشون میدین که چی کجا نوشته شده زل می زنن به حروفی که نمی تونن بخوننش و بغض گلوشون رو می گیره. گاهی وقتا این دخترای بیسواد همچین با حسرت به نامه هاشون نگاه می کنن و می زنن زیر گریه که یادم میره خودم هم خوندن و نوشتن بلد نیستم و می خوام که محکم بغلشون کنم.
بعضیا هستن که -امیدوارم شما از اونا نباشین- تا دختره ازشون می خواد که نامه رو دوباره بخونن براش، یا اینکه نشون بدن که چی کجا نوشته شده، سریع میگن "تو که خوندن بلد نیستی آخه به چه دردت می خوره که بدونی چی کجا نوشته شده" و دل دختره رو می شکنن، حتی بعضیا نامه رو پس نمی دن به این بنده خداها. تو اینجور مواقع کافیه که دختره بهم بگه تا برم و از چشای طرف هم که شده نامه رو در آرم و بدم به صاحبش، اِستِر اینه دیگه. از شما هم اگه خوشم بیاد کمک تون می کنم چرا که نه، دختر دمِ بختین یا دختر دم بخت می خواین؟

نام من سرخ -- ارهان پاموک

m_kh111
05-01-2015, 01:20
حدود حداقل یک ماهی،هر وقت کسی چیزی می گفت که به نظرم دانشگاهی یا تقلبی می آمد، یا بوی بهشت مقدس منیت یا همچین چیزی می داد، حداقل صدام در نمی اومد. می رفتم سینما یا ساعت ها توی کتابخونه می موندم و مثل دیوونه ها شروع می کردم به نوشتن درباره ی کمدی دوران بازگشت و این جور چیزها.

"فرانی و زویی - جی . دی . سالینجر"

- Saman -
05-01-2015, 11:29
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]






تازگی ها ، در برابر بی مهری آدم ها هیچ نمی گویم !
سکوت و سکوت و سکوت ...
انگار که لال شده باشم ؛ شاید هم کور و کر !
دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم و نه حتی حوصله اش را ...
می دانی ؟ دیر ، دریافتم که مسئول طرز فکر آدم ها نیستم ...
بگذار هرکه هرچه خواست بگوید !
چه اهمیتی دارد ؟
من در لاک خود راحت ترم ... آن جا می شود آرام و بی دغدغه ، زندگی کرد .
ماهی ها ؛ نه گریه می کنند ، نه قهر و نه اعتراض !
تنها که می شوند ، قید دریا را می زنند و تمام مسیر رودخانه را تا اولین قرار عاشقیشان ، برعکس شنا می کنند ...




فروغ فرخ زاد | مسیری از تجسم پرواز | نوشته ی محمد لوطیج | انتشارات نوید شیراز

m_kh111
06-01-2015, 01:52
"اتفاقي که افتاد اين بود که، من اين فکر به سرم زدو نتونستم از سرم بيرونش کنم، که دانشگاه فقط يک جاي آشغال مزخرف ديگه توي دنيا است که براي گنجينه جمع کردن و اين ها ساخته شده. منظورم اينه که آخه گنجينه گنجينه است فرقش چيه که پول باشه يا ملک باشه يا حتي فرهنگ باشه، يا حتي علم ساده؟ براي من همشون دقيقا يک چيز به نظر مي رسيدند، اگر پوسته هاشون رو پاره مي کردي و هنوز هم همين طور به نظر مي رسيدند! بعضي وقت ها فکر مي کنم علم، يعني وقتي که علم به خاطر علم باشه، از همشون بدتره."
فراني، عصبي و بدون اينکه واقعا نيازي باشد با يک دست موهايش را عقب زد. "فکر نمي کنم همه ي اينها اين جور پدرم رو در مي آورد، اگر هر چند وقت يک بار فقط هر چند وقت يک بار، حداقل يک اشاره ي مودبانه کوچک فرماليته مي شد که علم بايد به خرد منتهي بشه، و اگه نشه، فقط وقت تلف کردن چندش آوره. ولي هيچ وقت نمي شه! توي دانشگاه کوچکترين نشانه اي از اين نمي شنوي که قراره خرد هدف نهايي علم باشه. به زور مي شنوي اصلا اسمي از خرد برده بشه!"

"فرانی و زویی - جی . دی . سالینجر"

- Saman -
06-01-2015, 08:25
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]







سکوت ؛ همیشه به معنای رضایت نیست !
گاهی یعنی خسته ام !
خسته ام از اینکه مدام برای کسانی که هیچ اهمیتی برای فهمیدن
نمی دهند ، توضیح دهم ...



به کی سلام کنم ؟ | سیمین دانشور | انتشارات خوارزمی

161988
07-01-2015, 01:04
هر کسی را نگاه بکنی یک بدبختی دارد.لب کلام آن است که مردم باید آدم بشوند، با سواد بشوند.آخر تا آن ها خر هستند ما هم سوارشان می شویم.یک وقت بود که خودم بالای منبر می گفتم: هرکس یک سفر به عتبات برود آمرزیده می شود و جایش در بهشت است.

| سه قطره خون / داستان محلل / صادق هدایت / صفحه 157 / نشر پارس بوک / تهران 1333 |


.

malkemid
08-01-2015, 18:06
می گن کسایی که قبل از ازدواج عاشق می شن بعد از ازدواج آتیش عشق شون خاموش میشه و از هم زده می شن. درسته که عشق بعد از ازدواج هم یه روزی گرماش رو از دست میده بالاخره، ولی عوضش جاش رو خوشبختی می گیره.


نام من سرخ--ارهان پاموک

- Saman -
09-01-2015, 09:26
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


رسم زندگی این است :
یک روز کسی را دوست داری
و
روز بعد تنهایی !
به همین سادگی ...
او رفته است
و
همه چیز تمام شده است
مثل یک مهمانی که به آخر می رسد
و
تو به حال خود رها می شوی
پس چرا غمگین هستی ؟!
این رسم زندگی ست ...
تو نمی توانی رسم زندگی را تغییر دهی !
پس تنها آوازی بخوان ...
این تنها کاری است که از تو برمی آید :
آوازی بخوان !




آبی کوچک عشق | رابی نویل | انتخاب و ترجمه از چیستا یثربی | نشر نامیرا

- Saman -
10-01-2015, 10:02
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم .
بیرون بیمارستان غُلغله بود .

چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند .
چند راننده مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار می دادند .

وارد حیاط بیمارستان که شدیم ، دیدیم جایی است آرام و پر درخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفت وگو میکردند .

بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من می روم روی نیمکت دیگری می نشینم که شما راحت تر بتوانید صحبت کنید .

پروانه زیبایی روی زمین نشسته بود ، بیماری پروانه را نگاه می کرد و نگران بود که مبادا زیر پا لِه شود .
آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دستش گذاشت تا پرواز کند و برود .

ما بالاخره نفهمیدیم
بیمارستان روانی اینور دیوار است یا آنور دیوار ؟ ...



کمال تعجب !!!! | زنده‌یاد عمران صلاحی | نشر پوینده

m_kh111
15-01-2015, 15:13
هیچ چیز از احساس همدردی سخت تر نیست. حتی تحمل درد خویشتن به سختی دردی نیست که مشترکا با کسی دیگر برای یک نفر دیگر یا بجای شخص دیگری، می کشیم و قوه ی تخیل ما به آن صدها بازتاب می بخشد.

"بار هستی-میلان کوندرا"

m_kh111
17-01-2015, 15:29
هر دانش آموز براي اثبات درستي يک فرضيه ي علمي فيزيکي، مي تواند دست به آزمايش زند، اما بشر چون که فقط يک بار زندگي مي کند هيچ امکان به اثبات رساندن فرضيه اي را از طريق تجربه ي شخصي خويش ندارد، به طوري که هرگز نخواهد فهميد که پيروي از احساسات کار درست يا نادرستي بوده است.
"بار هستی-میلان کوندرا"

slim_shady71
19-01-2015, 20:52
یک طرف زیبایی است و طرف دیگر درهم شکستگان و پایمال شدگان. هر قدر هم این کار دشوار باشد من میخواهم به هر دو طرف وفادار بمانم.
البر کامو سقوط

m_kh111
22-01-2015, 02:20
دو سال پس از هجوم روسيه به چکسلواکي ، هنوز ترس و وحشت کشور را فرا نگرفته بود. با توجه به اينکه تقريبا تمامي ملت با رژيم اشغالگر مخالفت مي کرد، روس ها مي بايست از ميان مردم چک افراد جديدي بيابند تا قدرت را به آنان واگذار نمايند. اما در کشوري که اعتقاد به کمونيسم و دوستي به روسيه وجود ندارد، چطور مي توانستند اين افراد را پيدا کنند؟ آنان دنبال کساني رفتند که نسبت به موجودات زنده احساس کينه و شقاوت مي کردند. مي بايست خشونت آنان را تقويت کرد، به کاربرد آن دامن زد و سپس براي عمل آماده ساخت. در آغاز مي بايست خشونت را بر ضد يک هدف موقت برانگيخت. اين هدف حيوانات بودند.
آنوقت روزنامه ها سلسله مقالاتي منتشر ساختند و زير عنوان " نامه هاي خوانندگان" احساسات عمومي را بر ضد حيوانات تحريک کردند. به عنوان مثال از مردم، خواسته مي شد که کبوترها را در شهرها نابود کنند. وقتي کبوترها نيست و نابود شدند، حمله به سگ ها آغاز شد. مردم هنوز تحت تاثير فاجعه اشغال، در آشفتگي کامل به سر مي بردند اما روزنامه ها، راديو و تلويزيون، فقط از سگ ها داد سخن مي دادند. سگ هايي که پياده روها و پارک هاي عمومي را کثيف مي کردند، سلامت کودکان را به مخاطره مي انداختند، مي بايست به آنها غذا داد بدون آنکه فايده اي داشته باشند.
بدبن ترتيب ، يک حالت رواني و عصبي در کشور به راه انداختند. ترزا سخت نگران شده بود و مي ترسيد مردم اغوا شده به کارنين صدمه بزنند. يک سال بعد، نفرت و کينه اي که در ابتدا عليه حيوانات بود متوجه ي هدف واقعي خود يعني انسان گرديد. اخراج از کار و حرفه، دستگيري و توقيف و محاکمات شروع شد تا سرانجام حيوانات توانستند نفس راحتي بکشند.
-------------------------------------------
نيکي حقيقي انسان در کمال خلوص و صفا بي هيچگونه قيد و تکلف فقط در مورد موجوداتي آشکار مي شود که هيچ نيرويي را به نمايش نمي گذارند. آزمون حقيقي اخلاق بشريت (اساسي ترين آزموني که به سبب ماهيت عميق آن، هنوز براي ما به خوبي محسوس نيست) چگونگي روابط انسان با حيوانات است، به خصوص حيواناتي که در اختيار و تحت تسلط او هستند. و اينجاست که بزگترين ورشکستگي بشر تحقق يافته است. آن هم ورشکستگي بنيادي که ناکامي هاي ديگر نيز از آن ناشي مي شود.

"بار هستی-میلان کوندرا"

slim_shady71
25-01-2015, 23:30
ادمی که حتی فقط یک روز زندگی کرده باشد می تواند صد سال را راحت در زندان بگذراند.


دروغ گفتن فقط این نیست که حرفی بزنیم که راست نیست. دروغ گفتن در ضمن و علی الخصوص گفتن چیزی بیش از ان است که راست است و حقیقت دارد و در مورد قلب ادمی به زبان اوردن چیزی بیش از انی است که واقعا احساس می کند.ما همه مان هر روز این کار را میکنیم تا زندگی را ساده تر کنیم .اما بر خلاف ظواهر مورسو(شخصیت اصلی داستان) نمیخواهد زندگی را ساده تر کند.هر چه هست همان را میگوید و حاضر نیست احساساتش را پنهان کند و جامعه فورا احساس تهدید میکند.مثلا از او میخواهند بگوید از قتلی که کرده پشیمان است.طبق قاعده ای که از ازل بوده.اما او جواب میدهد بیشتر از انکه پشیمان باشد اعصابش از کاری که کرده خرد است.و همین تفاوت ظریف است که باعث میشود محکومش کنند.
البر کامو بیگانه(مترجم خشایار دیهیمی)

m_kh111
30-01-2015, 15:25
آنيا: با من چه کرده اي، پتيا؟ چطور شده که من دیگر باغ آلبالو را مثل سابق دوست ندارم؟ قبلا خيلي دوستش داشتم. فکر مي کردم در تمام روي زمين ، جايي مثل باغ ما نيست.

تروفيموف: تمام روسیه باغ ماست. زمین، بزرگ و زیباست و جاهای شگفت انگیز بسیاری روی آن است.فقط فکر کن آنیا، پدربزرگ تو، پدر پدربزرگت و همه ی اجداد تو سرف دار بودند، بر ارواح زنده، مالکیت داشتند. آیا از هر درختی که در باغ است، از هر برگ و هر ساقه، یک چهره ی انسانی به تو نگاه نمی کند؟ صداهایشان را نمی شنوی؟ اوه! وحشتناک است باغ شما مرا می ترساند. غروب ها و شب ها وقتی در آن قدم میزنم، پوست کهنه ی درختان برق کمرنگی می زنند و به نظر می آید که درخت های آلبالو همه ی آنچه را که صد یا دویست سال پیش در رویاهای دردناک و مظلومانه روی داده است، می بینند. بله، ما دست کم دویست سال از زمانه عقب هستیم. تا به حال به هیچ چیز دست پیدا نکرده ایم، هیچ طرز تلقی ای از گذشته نداریم، ما فقط فلسفه می بافیم، از خستگی می نالیم و ودکا می نوشیم. پر واضح است که برای زندگی در زمان حال، باید اول از گذشته رها بشویم و این فقط با رنج و تلاش امکان پذیر است و با کار زیاد و مداوم، این را بفهم آنیا!

"باغ آلبالو - آنتون چخوف"

malkemid
30-01-2015, 19:16
یادش آمد که یک بار در فرانسه به تماشای وسایل شکنجه قرون وسطی رفته بود و بین این وسایل قفسی آهنی بود که آدم را توی آن زندانی می کردند. آدم توی این قفس نه می توانست بنشیند و نه بایستد و نه دراز بکشد. راهنما گفته بود آخرین نفر هجده سال اینجا زندانی بوده و بعد که آزاد شده، بیست سال دیگر هم زندگی کرده. انعطاف پذیری فرق اصلی بشر با بقیه حیوانات است. آدم می تواند در هر آب و هوایی زندگی کند، با هر غذایی بسازد، در هر شرایطی زندگی کند. می تواند برده یا آزاد باشد.

مقصد نامعلوم -- آگاتا کریستی

slim_shady71
31-01-2015, 09:58
تنها واکنش ممکن در رویارویی با دنیای انسان ها هر روز بیش از روز پیش پناه بردن به دامان فرد گرایی است. تنها خود انسان غایت نهایی انسان است.اگر قادر به انجام ان نباشیم تنها راه حل ممکن انتخاب ارضاکننده ترین شکل خودکشی از نظر زیباشناسی است:ازدواج+40 ساعت کار در هفته.
البر کامو یادداشت ها

Ahmad
01-02-2015, 23:30
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
دیگه باید تمام این چیزها رو فراموش کنی.
هفته‌ی دیگه تنهاییت تموم می‌شه،
از انفرادی می‌آی بیرون،
نظرت چیه؟
دوست داشتم توی صورتش بخندم: چه طوری تنهایی آدم تمام می‌شود؟ خنده‌دارتر از این نشنیده بودم.






[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
شاگرد قصاب The Butcher Boy
پاتریک مک‌کیب Patrick McCabe
پیمان خاکسار
چشمه
ص 214


این رمان بی‌نظیره

slim_shady71
02-02-2015, 00:32
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت...اری به اتفاق جهان میتوان گرفت
افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع...شکر ایزد که سر دلش در زبان گرفت
زین اتش نهفته که در سینه ی من است...خورشید شعله ای ست که در اسمان گرفت
می خواست گل که دم زند از رنگ و بوی دوست...از غیرت صبا نفسش در دهان گرفت
اسوده بر کنار چو پرگار می شدم...دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت
ان روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت...کاتش ز عکس عارض ساقی در ان گرفت
خواهم شدن به کوی مغان استین فشان...زین فتنه ها که دامن اخر زمان گرفت
می خور که هر که اخر کار جهان بدید...از غم سبک برامد و رطل گران گرفت
بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند...کان کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت
فرصت نگر که فتنه چو در عالم اوفتاد...صوفی به جام می زد و از غم کران گرفت
حافظ چو اب لطف ز نظم تو می چکد...حاسد چگونه نکته تواند بران گرفت.

صدای سخن عشق(گزیده ی غزلیات حافظ)
انتخاب و توضیح:دکتر حسن انوری

rhbr
06-02-2015, 22:46
وقتی حرفهای پدر تمام میشد پسر میگفت: خوب پس تا سال دیگر. از دیدنتان خوشحالم
این را میگفت ودوباره غیب میشد وکسی نمیدانست به کجا میرود .لابد جایی پناهگاهی برای خود داشت. اما حتی قاچاقچی ها او را ندیده بودند و نمیشناختند.
آدم را یاد گروتلی gruetli افسانه ای میانداخت و او اولین انسانی بود که پا روی روی اسکی گذاشته بود و در اداره جهانگردی سويیس همچون قدیسی ستایشش می کردند.
این از آدم گریزان بیخانمان از آموختن زبان گریزان بودند وسعی میکردندتا از دامهایی که با کلمات همراه است جان سالم به در ببرند.
چون کلمات همیشه مال دیگران است.یک جور میراثی که مثل آوار روی سر آدم خراب میشود.چون آدم همیشه به زبانی صحبت میکند که ساخته دیگران است.
آدم در ایجاد آن هیچ دخالتی نداشته وهیچ چیزش مال خودش نیست.کلمات حکم پول تقلبی را دارند که به آدم قالب کرده باشند.
هیچ چیزش نیست که به خیانت آلوده نباشد.


خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری

malkemid
08-02-2015, 23:59
قیافه ی مری درست شبیه مامان بود وقتی از پنجره خاکستر ها را نگاه می کرد، صورتش عجیب بود، یواش جای آن یکی صورت را می گرفت تا این که یک روز نگاه می کردی و می دیدی آدمی که می شناختی دیگر نیست و به جایش یک شبح نشسته که فقط یک حرف برای گفتن دارد، تمام چیزهای زیبای این دنیا دروغ هستند. آخر سر هیچ ارزشی ندارند.

شاگرد قصاب -- پاتریک مک کيب

m_kh111
10-02-2015, 14:53
اگر چه درد سر مي دهم، اما چه مي توان کرد نشخوار آدميزاد حرف است. آدم حرف هم که نزند دلش مي پوسد. ما يک رفيق داريم اسمش دمدمي است. اين دمدمي حالا بيشتر از يکسال بود موي دماغ ما شده بود که کبلائي تو که هم ازين روزنامه نويسها پيرتري هم دنيا ديده تري هم تجربه ات زياد ترست الحمدالله به هندوستان هم که رفته اي پس چرا يک روزنامه نمي نويسي. ميگفتم عزيزم دمدمي اولا همين تو که الان با من ادعاي دوستي ميکني آنوقت دشمن من خواهي شد. ثانيا از اينها گذشته حالا آمديم روزنامه بنويسيم بگو ببينم چه بنويسيم. يک قدري سرش را پايين ميانداخت بعد از مدتي فکر سرش را بلند کرده ميگفت چه ميدانم از همين حرف ها که ديگران مي نويسند معايب بزرگان را بنويس. به ملت دوست و دشمنش را بشناسان. ميگفتم والله بالله اينجا ايران است در اينجا اين کارها عاقبت ندارد.

"چرند و پرند - علی اکبر دهخدا"

malkemid
13-02-2015, 23:32
تو شانس آوردی آقای مانی، آنجا آنها کلی جنازه می فروشند.
جنازه؟
بله،به دانشکده پزشکی. می دانی، دکترها باید روی جنازه فقرا کار کنند تا جان ثروتمندان را نجات دهند.

خانه-- تونی موريسون

rhbr
14-02-2015, 20:41
خندید.جس چینهای ریزی را که خنده دور چشمهای پدرش پدید می آورد دوست داشت.البته می گفتند که جس عاشق پدرش است و
او هم همینطور خاطر خواه دخترش.این کیفیات عاطفی جزء دارایی روشنفکری یک احمق متوسط بود.جس پدرش را مثل بچه خودش
دوست می داشت.
- می دونی من بعضی وقتها می گم حیف که تو این جور هستی.
یکه خورد به او نگاه کرد و گفت: جس!
- آره حیف که یک بی غیرت جعلق نیستی.اگر بودی زندگیمون خیلی آروم بود.مادرم هم ولت نمی کرد ونمی رفت.
- شاید روزی بتونم به این مقام برسم.چون من هم سودای بزرگی در سر دارم.
-خوب تا حالا به کجا رسیدی؟
-پیشرفتم عالیست.بعضی وقتها نصف شب از خواب بیدار می شم و می بینم هیچ احساسی ندارم. بی درد بی درد.یک پیروزی واقعی!
یک جور خلاء کامل و خیلی عالی! خلاصه اینکه من هم حالا می تونم ادعا کنم که به خوشبختی رسیدم.یا گمان می کنم بتونم
یک شب زیبای بی مهتاب لب دریاچه بنشینم و هیچ احساسی نکنم. انگاری خدا شفایم داده

m_kh111
19-02-2015, 02:55
گفت نخور، عسل و خربزه با هم نمي سازند، نشنيد و خورد، يک ساعت ديگر يارو را ديد مثل مار بخودش مي پيچد، گفت نگفتم نخور اين دوتا با هم نمي سازند گفت حالا که اين دوتا خوب با هم نساخته اند که من يکي را از ميان بردارند!
من مي خواهم اولياي دولت را به عسل و روساي ملت را بخربزه تشبيه کنم، اگر وزارت علوم بگويد توهين است حاضرم دويست و پنجاه حديث در فضيلت خربزه و يکصد و چهل حديث در فضيلت عسل شاهد بگذارم.
صاحبان اين جور خيالات را، فرنگيا "آنارشيست" و مسلمان ها خوارج مي گويند، اما شما را بخدا حالا دست خوني نچسبيد يخه ي من، خدا پدرتان را بيامرزد من هرچه باشم ديگر آنارشيست و خوارج نيستم.
.................................................. ................

من نمي گويم ملت ايران يکروز اول ملت دنيا بود و امروز بواسطه ي خدمات همين روسا ننگ تمدن عصر حاضر است. من نمي گويم که سر حد ايران يکوقتي از پشت ديوار چين تا ساحل رود "دانوب" ممتد ميشد و امروز بواسطه ي زحمات همين روسا اگر در تمام طول و عرض ايران دو تا موش دعوا کند سر يکي بديوار خواهد خورد.
من نمي گويم که با اينهمه رئيس و بزرگتر که همه حافظ و نگاهبان ما هستند پريروز هجده شهر ما در قفقاز باج سبيل روسها شد، و پس فردا هم بقيه مثل گوشت قرباني سه قسمت مي شود. من نمي گويم که سالهاي سال است فرنگستان رنگ "وبا" و طاعون ندبده و ما هر يک سال در ميان بايد يک کرور از دست هاي کار کن مملکت یعني جوانمردها و جوانه زنهاي خودمان را بدست خودمان بگور کنيم!
بله اينها را نمي گويم. براي اين که ميدانم برگشت همه ي اينها به قضا و قدر است، اينها همه سرنوشت ماها بوده است، اينها همه تقدير ما ايرانيهاست.
اما اي انصاف دارها، والله نزديک است يخه خودم را پاره کنم؛ نزديک است کفر و کافر بشوم، نزديک است چشمهايم را بگذارم رو هم دهنم را باز کنم و بگويم اگر کارهاي ما را بايد همه اش را تقدير درست کند، امورات مارا بايد باطن شريعت اصلاح کند، اعمال ما را دست غيبي بنظام بيندازد پس شما ميليونها رئيس، آقا و بزرگتر از جان ما بيچاره ها چه مي خواهيد؟ پس شما کرورها سردار و سپه، سالار و خان چرا مارا دم کوره ي خورشيد کباب ميکنيد؟!
پس شما چرا مثل زالو به تن ما چسبيده و خون مارا به اين سمجي مي مکيد؟

"چرند و پرند - علی اکبر دهخدا"

malkemid
19-02-2015, 19:01
درک و فهمش خیلی سخت است که چرا در برابر درد و رنج دیگران، همدردی و دلسوزی فراموش می شد، که چرا بین انسانیت در وطن و انسانیت در آن جا، در روسیه، تفاوت گذاشته می شد. کشتن غیر نظامی ها در آن جا بخشی از کار معمول روزمره بود، بدون ارزش ذکر کردن، در این جا اما جنایت.

مثلا برادرم -- اووه تيم

rhbr
20-02-2015, 13:05
هر چقدر که یک بیماری خطرناک تر و شایع تر باشد شناخت و مقابله با آن ضروری تر است. اما بیشعوری مهلک ترین عارضه ی کل تاریخ بشریت است که
تاکنون راهکاری علمی برای مقابله با آن ارايه نشده است. بیشوری حماقت نیست و بیشتر بی شعورها نه تنها احمق نیستند که نسبت به مردم عادی
از هوش و استعداد بالاتری برخوردارند.
خود خواهی وقاحت وتعرض آگاهانه به حقوق دیگران که بن مایه های بیشعوری هستند بیشتر از سوی کسانی اعمال میشود که از نظر هوش معلومات
موقعیت اجتماعی وسیاسی و وضع مالی اگر بهتر از عموم مردم نباشند بدتر نیستند

بیشعوری- خاویر کرمنت

m_kh111
01-03-2015, 15:03
آنچه در درون آدم می ماند، بی نهایت بیشتر از آن چیزی است که به صورت کلمات بیرون می آید. اندیشه ی شما، ولو شیطانی، وقتی در ذهنتان باقی است، عمیق تر است. وقتی به قالب کلمات در می آید، بی معناتر و پست تر می شود.

"جوان خام - تئودور داستایوفسکی"

m_kh111
03-03-2015, 15:27
شادمانی شخص بیش از هر چیز دیگری سراپای او را افشا می کند. گاهی نمی توان تا مدتی شخصیت یک نفر را خواند. اما آن شخص اگر شروع به خندیدن کند، ناگهان تمامی شخصیتش در برابر آدمی باز می شود. فقط بالاترین و خوشبخت ترین طبایع شادمانی شان مسری است، یعنی از سر خوش قلبی، و در نتیجه مقاومت ناپذیر است. من نه از رشد فکری، بلکه از شخصیت آدمی سخن می گویم. اگر بخواهید درون یک شخص را ببینید و روحش را درک کنید، فکر خود را نباید روی طرز صحبت یا سکوت او، اشک های او، یا هیجانی که در مورد اندیشه های عالی ابراز می کند، متمرکز کنید. وقتی می خندد بهتر او را می شناسید.

"جوان خام - تئودور داستایوفسکی"

Йeda
03-03-2015, 15:51
-می‌خوام بگم از خیلی از مدرسه‌ها و جاهای دیگه رفته‌ام بدونِ اینکه بدونم دارم برای همیشه ‌میرم. از این خیلی متنفرم که خداحافظی‌اش غم‌انگیز یا بده ولی وقتی دارم جایی می‌رم دوست دارم بدونم دارم می‌رم. اگه ندونی داری برای همیشه از جایی می‌ری احساسش از خداحافظی هم بدتره.

ص۱۸

-چیزی که راجع به کتاب خیلی بهم حال می‌ده اینه که وقتی آدم کتابه رو می‌خونه و تموم می‌کنه دوست داشته باشه نویسنده‌اش دوستِ صمیمی‌اش باشه و بتونه هر وقت دوست داشت یه زنگی بهش بزنه گرچه تو واقعیت خیلی هم شدنی نیست.

ص۳۴


-همشون دقیقا دقیقا همون احمق‌هایی هستند که تو سینما مثل کفتار به چیزهایی که اصلا خنده‌دار نیست می‌خندند. به خدا قسم، اگه نوازنده‌ی پیانو بودم یا بازیگرِ سینما و این مشنگا فکر می‌کردن من خیلی محشرم حالم به هم می‌خورد. حتی دلم نمی‌خواست برام دست بزنن. مردم همیشه برای چیزهای اشتباه دست می‌زنن. اگه من نوازنده‌ی پیانو بودم، تو کُمُد پیانو می‌زدم.


-خیلی ریاکارانه بود، منظورم اینه که آدمِ خیلی افاده‌ای هست ولی یه جورایی هم عجیب بود وقتی پیانو زدنش تموم شد، دلم براش سوخت. فکر کنم حتی بعد از اینکه پیانو زدنش تموم میشه نمی‌دونه کِی کارش خوب بوده کِی بد. همش تقصیر اون نبود. من احمق‌هایی رو هم که با دست زدن، خودشون رو می‌کشتن مقصر میدونم، اگه بهشون فرصت بدی همه رو خراب می‌کنن.


ص۱۱۰


ناطور دشت / جی.دی‌ سلینجر

ادامه دارد...

Йeda
03-03-2015, 15:52
-من از هنرپیشه‌ها متنفرم. اصلا مثلِ آدم رفتار نمی‌کنن. فقط فکر می‌کنن که این کار رو می‌کنند بعضی از خوب‌هاشون یه کم مثلِ آدم رفتار می‌کنن ولی نه اونقدر که تماشاش لذت‌بخش باشه و اگر یه بازیگری واقعا خوب باشه، می‌شه گفت که خودش می‌دونه که خوبه و همین خرابش می‌کنه.


ص۱۴۰

-مشخصه‌ یه مردِ نابالغ اینه که دوست داره به دلیلی شرافتمندانه بمیره در حالی که مشخصه‌ی یک مردِ بالغ اینه که دوست داره به دلیلی متواضعانه زندگی کنه.


ص۲۱۴

-همیشه به یکی می‌گم از ملاقاتت خوشوقت شدم در صورتی که اصلا هم نشدم. هرچند که اگه بخوای زنده بمونی باید از این جور چیزها بگی.



-هیچ وقت هیچی به هیچ کس نگو. اگه این کارو بکنی دلت برای همه تنگ میشه.

ص۲۴۰

ناطور دشت / جی.دی‌ سلینجر

m_kh111
11-03-2015, 20:25
در یکی از روزهای بهاری 1998 بلوما لنون نسخه ی دست دومی از کتاب شعرهای امیلی دیکنسون را از یک کتابفروشی شهر سوهو خرید و درست زمانی که سر نبش اولین خیابان به دومین شعر کتاب رسید، اتومبیلی او را زیر کرد.
کتاب ها سرنوشت مردم را تغییر می دهند. عده ای کتاب ببر مالزی را خوانده و در دانشگاه های دور دست استاد رشته ی ادبیات شده اند. ده ها هزار نفر با خواندن دمیان به فلسفه ی شرق روی آوردند؛ در حالی که همینگوی از آن ها مردانی جوانمرد و با ظرفیت ساخت؛ در همین حال الکساندر دوما زندگی زن های بی شماری را پیچیده کرد؛ که تنها عده کمی از آنها با کتاب آشپزی از خودکشی نجات یافتند. در این بین بلوما قربانی کتاب ها شد.

"خانه کاغذی - کارلوس ماریا دومینگوئز"

نگار بانو
12-03-2015, 13:55
مطلب زیر رو از یه نوشته ی جبران خلیل جبران تحت عنوان « روحم مرا پند داد » از کتاب الهه ی خیال ترجمه ی مرجان غیاثوند گلچین کردم که تقدیم حضورتون می شه امیدوارم توجه تون رو جلب کنه:

روحم مرا پند داد و به من آموخت هر آنچه را که مردم از آن متنفرند، دوست داشته باشم و با کسی که دیگران او را دشنام می دهند، مهربان باشم.
روحم به من پند می دهد که عشق ، نه در وجود عاشق بلکه در وجود یک معشوق نیز به خود مباهات می ورزد.
پیش از این که روحم مرا پندی دهد، عشق در قلب من بود؛ چون نخ ظریفی که بین دو بست گره خورده است.
اما اینک عشق هاله ای گشته است که آغازش انتهای آن و انتهایش آغاز آن است و هر مخلوقی را در بر گرفته و به آهستگی پیش می رود تا همه مخلوقات را در آغوش بگیرد.
.
.
.
روحم با من صحبت کرد و گفت: دیروز، دیروز بود و فردا، فرداست.
و پیش از این که روحم با من سخن گوید، من تصور می کردم که گذشته آغاز فصل جدیدی است که هرگز باز نمی گردد و آینده آغاز فصل نوی دیگری است که هرگز نمی توان به آن رسید. و اینک ، نیک دانستم که حال ( لحظات حاضر ) همه ی زمان ها را در بر می گیرد؛ و هر آنچه را که می توان شناخت،آرزوی آن را داشت و انجام داد.
روحم مرا تشویق کنان پند داد که زمان را با گفتن اینجا، آنجا و آن سو محدود نکنم.
پیش از این که روحم مرا پند دهد من پی بردم که هر کجا که من در آن گام می نهم به دور از دیگر مکان هاست.
حال فهمیدم که هر کجا من هستم در بردارنده ی تمام مکان هاست و مسافتی که من طی می کنم همه ی مسافت ها را در آغوش گرفته است.

نگار بانو
13-03-2015, 01:04
سلام [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

بخشی از کتاب « شما هم می توانید موفق شوید » نوشته ی « شیو خیرا » ترجمه ی دکتر سید داوود حسینی نسب و همکاران:


آیا مجادله ارزش دارد؟

هر چه در جدل ها بیشتر برنده شوید، دوستان کمتری خواهید داشت حتی اگر حق با شما باشد، آیا جدل کردن با ارزش است؟ جواب کاملاً بدیهی است: نه.
آیا به این معنی است که شخص هیچ وقت نباید نکته ای را مطرح سازد؟
شخص باید با حضور ذهن و با ملایمت بگوید : « بر اساس اطلاعات من ». در صورتی که طرف مقابل مجادله گر باشد، حتی اگر شما اشتباهاتش را ثابت کنید، آیا ارزش دارد؟ جواب این است که: باز هم ارزش ندارد. آیا شما در بار دوم نکته ای را مطرح می کنید؟ به نظر من نه. زیرا مجادله از ذهن بسته حاصل می شود و می کوشد تا ثابت کند چه کسی حق است به جای این که چه چیزی درست است...

نگار بانو
14-03-2015, 11:09
سلام [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


بخشی از کتاب « حسین وارث آدم » نوشته ی دکتر شریعتی:


" در زندگی توده ی مردم ما ـ که زندگیش توده ای انباشته از عقده ها و رنج ها و جراحت هاست و آرزوهای مرده و امیدهای به باد رفته و خواستن های سر کوفته و عشق های بی سرانجام و خشم های فرو خورده، و همه نبایستن و نخواستن و نتوانستن و نگذاشتن و نشدن و نگفتن و نرفتن نه، و نه، و نه! عاشورا زانوی مهربان سر نهادن و دامن گریستن نیز هست و در این فاجعه ی هولناک بشری، هر کسی فاجعه ی خویش را نیز می نالد و دل هایی که، در این روزگار، نه حق انتخاب ، که حق احساس، و چشم هایی که نه نگاه، که حق اشک، و حلقوم هایی که نه فریاد، که حق ناله نیز ندارند، از عاشورا است که حق های از دست رفته خویش را، هر ساله، می ستانند و نیز، غرورهای مجروحی که به نالیدن محتاج اند، اما شرم دارند، و تحمیل لبخند بر لبهایی که در پس آن، ضجه ها پنهان است، و تحمیل آرامش بر چهره هایی که طغیان ها را در خویش کتمان می کنند، آنان را « شهیدی ساخته است که بر روی زمین گام بر می دارد » و به هر جا که می گریزد کربلا است ، و هر ماهی که بر او می رسد محرم، و هر روزی که بر او می گذرد عاشورا..."

m_kh111
15-03-2015, 16:03
خیلی وقت ها رهایی از دست کتاب ها به مراتب سخت تر از خرید و تهیه ی کتاب هاست. کتاب ها در عهد و پیمانی که ما بر اثر نیاز و سردرگمی با آن ها می بندیم، به ما وصل می شوند؛ در حالی که شاهد لحظه هایی از زندگیمان هستند که دیگر هیچ وقت نخواهیم داشت. مادامی که کتاب ها سرِجایشان هستند، آن لحظه ها همچنان بخشی از وجودمان است.

"خانه کاغذی - کارلوس ماریا دومینگوئز"

نگار بانو
15-03-2015, 22:16
دوروتی روی زمین زانو زد، دستهایش را دور زانوهایش قلاب کرد و سرش را پایین انداخت و فرز و چابک پشت سر پدرش به خواندن دعا و طلب بخشش مشغول شد، اما رشته افکارش از هم گسیخته شده بود. ناگهان متوجه شد که تلاشش برای دعا کردن کاملا بی فایده است، لبهاش حرکت می کردمد، اما نه قلبش آنجا بود و نه دعاهایش معنی دار بودند.
او می توانست نوار قرمز فرش فرسوده ی زیر پایش را ببیند، بوی خاک ادوکلن و نفتالین را بشنود، اما وجود مسیح را احساس نمی کرد، یعنی همان چیزی که به خاطرش به اینجا آمده بود. حال عجیبی داشت، گویی قدرت فکر کردنش را از دست داده بود. نوعی بهت زدگی مرگ آور روی ذهنش سایه افکنده بود. اینگونه به نظر می رسید که دیگر قادر به دعا کردن نیست. تقلا کرد، افکارش را جمع و متمرکز ساخت و به شکل خودکار عبارات آغازین یک دعا را تکرار کرد، اما آنها به معنی و بی فایده بودند، چیزی جز پوسته مرده کلمات نبودند.

دختر کشیش - جورج ارول

malkemid
20-03-2015, 18:17
مایا به مرده می نگریست. ناگهان اندیشید که یک روز خودش هم نظیر او خواهد شد، با تنی بی حس و نگاهی خیره، یعنی زباله ای که باید در صندوق افکند و زیر خاک کرد تا بگندد. یک روز. شاید فردا. شاید چند ماه دیگر. شاید بیست سال دیگر. اما چنین روزی مسلما خواهد رسید. هیچ چیز زندگی را نمی شود پیش بینی کرد، مگر همین. مرگ تنها حادثه ایست که می توان انتظارش را کشید و مطمئن بود که خواهد رسید.

شنبه و یکشنبه در کنار دریا -- روبر مرل

rhbr
23-03-2015, 11:51
دوست جوان من!هر کدام از ما سه موجود هستیم.یک وجود شیء داریم که همان جسم ماست یک وجود روحی که همان آگاهی ما و
یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ی ما میگویند.
وجود اول یعنی جسم خارج از اختیار ماست.این ما نیستیم که انتخاب می کنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت.بزرگ شویم یا نشویم
مرگ وزندگی ما در دست خود ما نیست.وجود دوم که آگاهی ماست خیلی فریبنده وگول زننده است:یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارندآگاهی داریم. از آنچه که هستیم.
میتوان گفت که آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود.تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه میدهد که در سرنوشتمان دخالت کنیم.
به ما یک اجرا یک صحنه وطرفدارانی میدهد.ما دریافت ها وادراکات دیگران را برمی انگیزیم آن ها را انکار میکنیم واراده می کنیم حتی اگر شایستگی های اندکی داشته باشیم.



زمانی که یک اثر هنری بودم-اریک امانویل اشمیت

malkemid
24-03-2015, 00:57
مایا گفت:
- جنگ هم روی هم رفته چیز خنده داری است. هرچه بیشتر آدم بکشی ارزش و لیاقت ات بیشتر است.
پیرسون سرش را به جانب او چرخاند:
- اگر از جنگ خوشت نمی آید چرا جنگ می کنی؟ تو می توانستی فرار کنی یا خودت را بکشی. اگر داری جنگ می کنی برای این است که به میل خودت انتخاب کرده ای که بجنگی.
- تو اسم این را می گذاری "انتخاب"؟ می آیند به تو می گویند: زود باش راه بیفت برو به جنگ با هفتاد درصد احتمال کشته شدن، در غیر این صورت همین الساعه به عنوان فراری اعدام می شوی.

شنبه و یکشنبه در کنار دریا -- روبر مرل

malkemid
25-03-2015, 22:10
شاه باجی گفت این که دیگر نقلی ندارد. الان قلم و کاغذ برمیداری و دو کلمه کاغذ به بلقیس می نویسی که دیدمت و می خواهمت.
گفتم خدا از زبانتان بشنود ولی هیچ معلوم نیست که بلقیس از این نوع کاغذ ها چندان خوشش بیاید و من هم در کاغذ عشق نوشتن آنقدر ها مهارت ندارم.
شاه باجی هر هر خنده را سر داده گفت به به چشمم روشن. پس شما جوانها در این مدرسه ها چه یاد می گیرید. توی روزنامه ها هر روز یک گز مقاله می نویسید ولی وقتی بنا می شود دو کلمه مطلب حسابی و معنی دار بنویسید کمیتتان به کلی لنگ می ماند. کاغد عشق نوشتن که این نقل ها را ندارد. یک ورق کاغذ زرد لیمویی گیر می آوری با مرکب سرخ با سطرهای بند رومی یعنی در هم و بر هم که پریشانی خاطر را برساند. مطلب و راز دل را با اشاره های کم و بیش صریح و با کنایه های بیش و کم واضح ولی خیلی مودبانه و بسیار شاعرانه می پرورانی و ابیات مناسبی که زبان حالت باشد جسته جسته در بین کلام می آوری و کاغذ را با اشتیاق و آرزومندی بی پایان ختم می کنی ولی زنهار فراموش منما که چند کلمه آن را با دو سه قطره اشک راستی یا دروغی محو و ناخوانا کنی. آنگاه با نیش چاقوی قلمتراش سر انگشت را قدری خراش می دهی و با خون گلگون خود کاغذ را امضا می نمایی و سر پاکت را می بندی. اگر حیا و ادب مانع نباشد می توانی پیش از بستن پاکت دو سه تار مو و اندکی مغز قلم هم در لای پاکت بگذاری که اشاره باشد به اینکه " از مویه چو مویی شدم از ناله چو نایی. اگر مایل باشی که محبت نامه و قاصد عشقت هیچ عیب و نقصی نداشته باشد قدری نیز کبابه و چند دانه لوبیا و هل و مغز پسته و عناب و قند و بادام و زعفران با یک برگ زرد و چند پر گل زرد هم با عطر و گلاب شسته و در جوف پاکت می گذاری و یقین بدان که بلقیس با آن هوش و فراستی که خدا به این دختر داده ملتفت خواهد شد که کبابه و هل یعنی" از فراقت هم کبابم هم هلاک" لوبیا یعنی "بدو بیا" و مغز پسته یعنی:

جون مغز به پوست دارمت دوست....گز مغز جدا کنندم از پوست

و عناب و قند یعنی:

عناب لعل تو را قند توان گفت ... چیزی که به جایی نرسد چند توان گفت

و زعفران یعنی:

زردم کردی چو زعفران سوده .... تا چند خورم غم تو را بیهوده

و بادام یعنی:

بادام سفید سر برآورده ز پوست...عالم خبر است من تو را دارم دوست

و گل زرد یعنی:

دردا که روزگار به دردم نمی رسد...برگ خزان به چهره ی زردم نمی رسد

ولی البته فراموش مکن که در بالای کاغذ عکس دلی هم باید بکشی و وسطش را با جوهر سرخ داغدار کنی و زیرش این شعر را بنویسی:

من عاشقم گواه من این قلب داغدار....در درست من جز این سند پاره پاره نیست.

گفتم شاه باجی خانم چنین کاغذی را باید به کول حمال گذاشت و فرستاد و تازه چه کسی ضمانت می کند که با این آش شله قلمکار هزار پیشه ادویه و دارو و خورجین و بنشن، بلقیس اصلا اعتنایی کرده و جوابی بدهد.

شاه باجی گفت تو کاغذ را بفرست و کارت نباشد.


دار المجانین -- محمد علی جمالزاده

malkemid
27-03-2015, 16:52
وقتی که نوبت به درس جغرافی می رسید مادربزرگم مي گفت عزیزم به تو چه که آن طرف دنيا کجاست و اسم اينهمه کوه ها و دریاها چیست. تو همان راه بهشت را ياد بگير اینها همه پیشکشت. با حساب و ریاضیات هم ميانه اي نداشت و مي گفت چرا سر نازنين خود را با هزار و کرور به درد می آوری. اگر خدا خواست و دارائیت به آنجا ها رسيد یک نفر میرزا مي گيري و حساب و کتابت را می دهی دست او و اگر به آن پایه و مایه نرسیدی که دیگر این خون جگر ها برای چه.

دارالمجانین-- محمد علی جمالزاده

Mr_100_dolari
29-03-2015, 20:04
انسان های خوشبخت زندگی متعادلی دارند .

راه میانبر عدم خوشبختی و غمگینی تمرکز صرف بر یک بعد زندگی است . اگر فقط به زندگی شغلی فکر کنی زندگی خانوادگیت به مشکل میخورد اگر فقط به زندگی

اجتماعی فکر کنی سلامتی ات به خطر می افتد . اگر عمرت را در سالن های ورزشی و بدن سازی بگذرانی در آن صورت انتظار نداشته باش که ثروتمند شوی .

اگر تنها روی یک بخش از زندگی تمرکز کنی شاید در کوتاه مدت هیجان و حتی جوایزی کسب کنی اما مدتی بعد احساس کمبود و خلاء خواهی کرد .

بهتر است فعالیت هایی را که دوست داری را انجام دهی اما نباید تعادل زندگیت را بر هم زنی .

انسان های خوشبخت به تمام بخش های زندگی خود جسمی ، روحی ، ذهنی ، اقتصادی ، اجتماعی و خانوادگی به شکلی متعادل توجه می کنند .

این افراد حتی سرعت زندگیشان به شکل متعادل تنظیم میکنند ...

طبیعت خود تعادل است ... گل ها سعی نمی کنند در چهار فصل سال شکوفه دهند گل و شکوفه دادن زمان خودش را دارد ...


مخفی گاه خوشبختی / نیل گون

انتشارات : نسل نو اندیش ...

Mr_100_dolari
30-03-2015, 08:28
نظم و انضباط را در زمینه مسائل کوچکی که دوست ندارید رعایت کنید تا تمام عمر خود را به انجام کارهای بزرگی که دوست دارید بگذرانید ...

انضباط کلمه محبوب همه آدمها نیست . اما خود انضباطی میتواند زندگی انسان را متحول کند ...

زندگی موازنه ای است میان لذت های آنی و پادشهای دراز مدت ، مکلف کردن خویش به انجام کارهای کوچک ، مثلا مطالعه کردن به جای تلویزیون تماشا کردن ، پادشهای بزرگی را برای انسان به ارمغان می آورد .

به عنوان مثال مکلف کردن خود به انجام کارهای ساده ای مثل (سه جلسه ورزش در هفته) منجر به پاداش بزرگ (سلامت جسمانی) میشود ...

مکلف کردن خویشتن به انجام کار کوچک (پس انداز کردن ماهانه ) منجر به پاداش بزرگ آپارتمان شخصی میگردد ...

کلید خود انضباطی وجود یک اراده آهنین نیست کافی است بدانیم که چرا چیزی را می خواهیم اگر واقعا بدانیم که چرا میخواهیم از زیر بار قرض بیرون بیاییم پس انداز کردن آسان میشود .

اگر به وضوح بدانیم که چرا به دنبال درجات تحصیلی بالاتر هستیم ، درس خواندن آسانتر میشود ...


آخرین راز شاد زیستن / اندرو متیوس /

مترجم : وحید افضلی راد

نشر نیریز - تهران 1377

malkemid
31-03-2015, 01:33
گفت رفيق اگر راستي راستي مي خواهی چيزي بفهمی پیش از همه چیز باید از خر تقليد و تلقین پیاده شوی و چنین گفته اند و چنین می گویند را به دو بیندازی و مرد شعور و فهم خودت بشوی والا می ترسم قافله فکرت تا محشر لنگ بماند.

دارالمجانین -- محمد علي جمالزاده

malkemid
01-04-2015, 20:05
حرف زدن گویا از آثار تشويش خاطر و انقلاب فکر و خيال و آشفتگی های درون است والا آدم آرام و آسوده جهت ندارد صدایش را بلند کند و همانطور که از آسمان بی ابر صدای رعد و برقي شنیده نمی شود آدم بی دغدغه و بی غم و اندیشه هم صدایی ندارد.
جانا نفسی آخر فارغ ز دو عالم باش -- نه شاد ز شادی شو نه غم زده از غم باش
وارسته ز کفر و دین آسوده ز مهر و کین -- نه رنجه و نه غمگین نه شاد و نه خرم باش

دارالمجانین -- محمد علی جمالزاده

malkemid
03-04-2015, 14:26
"ناخوشايند" در بيشتر موارد هم معنی ست با "نامعمول" و هر کار بزرگ هنری همیشه نو و خلاقانه است و به همین دلیل نامعمول یا ناخوشايند است، و بنا به سرشتش باید کم و بیش شگفت آور و تکان دهنده باشد.

لولیتا -- ولادیمیر ناباکوف

m_kh111
05-04-2015, 14:27
بچه ها جون، همه ی ما نیاز مبرم داریم که تاییدمون کنند، ولی شما باید به اونچه که در وجودتون یگانه یا متفاوته، حتی اگر ویژگی غریب و غیر متداولی باشه تکیه کنید.
همون طور که فراست گفته: در جنگل دو راه پیش رویم بود، و من راهی را برگزیدم که رهروان کمتری به خود دیده بود، و همین تمام تفاوت ها را موجب شد.

"انجمن شاعران مرده - کلاین بام"

m_kh111
06-04-2015, 14:18
کیتینگ به چهره ی پر خواهش پسرها گه نگاه کرد نرم شد. باشه، اما خیلی کوتاه. پس از لحظه ای فکر، چنین آغاز کرد:
من به جنگل رفتم چون سر آن داشتم که آگاهانه زندگی کنم.. من بر آن شدم که ژرف بزیم و تمامی جوهر حیات را بمکم!
هر آنچه را که زندگی نبوده ریشه کن کنم؛ تا آن دم که مرگ به سراغم می آید، چنین نپندارم که نزیسته ام. مکثی کرد و گفت شعری از آقای ا.ا. کامینز می خونم:
خود را بر رویا بیفکن وگرنه تکرار، سرنگونت خواهد کرد
درختان ریشه های خویشتن اند و نسیم، نسیم است
به قلب خود مومن باش
حتی اگر دریاها شعله ور شوند
و با عشق بازی حتی اگر ستارگان واپس روند
گذشته را ارج بنه
اما آینده را خوشامد گوی
و مرگت را در این جشن پیوند به رقص وادار
دنیا را به هیچ مگیر
با فرومایه گانش و قهرمانانش
معبود، دخترکان را دوست دارد
و فردا را و زمین را.


"انجمن شاعران مرده - کلاین بام"

Atghia
24-04-2015, 11:07
((حق اشتباه)) ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها، بخش کوچکی از یک جمله، اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد؟ چه کسی جز خودت؟


از کتاب: من او را دوست داشتم--نویسنده: آنا گاوالدا--ترجمه : الهام دارچینیان--نشر قطره

m_kh111
26-04-2015, 13:41
جناب وکیل باشی، در مورد آمریکا با او صحبت کرد. آن جا رو خوب می شناخت، چون هرگز پا به آن جا نگذاشته بود و به همین دلیل نمایی کلی از آن داشت. اصولا آمریکا کشوری است که برای شناختن آن، احتیاجی نیست کسی خودش به آنجا برود، همه چیزش صادراتی است و توی دکان هر بقالی می شود پیدایش کرد. لنی با او هم عقیده بود: اخلاقش این بود هر وقت با چیزی موافق نبود تاییدش کند. چون وقتی کسی نطریه ای ابراز می کند، حتی اگر نظریه ی احمقانه ای باشد، همیشه به طرز وحشتناکی به باور خود حساس است. لذا هرقدر عقاید کسی احمقانه تر باشد، بیشتر باید تاییدش کرد. بوگ می گفت بزرگترین قدرت در طول تاریخ، نفهمی بوده است. می گفت باید تسلیم این قدرت شد و به آن احترام گذاشت. چون انتظار هر چیزی از آن می رود.

"خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری"

Йeda
28-04-2015, 22:09
در برخی حوزه‌ها مجدانه در پی انزوا بوده‌ام. انزوا به خصوص برای کسی با کسب‌وکار من یک امر واجب و اجتناب‌ناپذیر است. با این‌همه، حس تک‌افتادگی در پاره‌ای مواقع می‌تواند مثل اسیدی که از محفظه‌اش بیرون ریخته باشد، جان آدمی را ذره‌ذره پنهانی بخورد و نابود سازد. آن را به شمشیر دولبه نیز می‌توان تشبیه کرد. هم از من محافظت می‌کند و هم در عین حال تکه‌ای از درونم را قطع می‌کند و جدا می‌سازد.


استنباط من این است که برخی فرآیندها را نمی‌توان تغییر داد. حال اگر انسان بخشی از فرآیند باشد تنها کاری که از دستش برمی‌آید کسب قابلیت انعطاف‌پذیری و تغییر شکل -یا شاید هیبتی غریب به خود گرفتن- از طریق تکرار یک عمل است. بدین‌ترتیب فرایند یادشده بخشی از هویت فرد می‌شود.




فصل اول


پ.ن: واقعا هیچکدام از بخش‌های ای کتاب رو نمی‌شه از بخش دیگه‌ش جدا کرد.
از نظر من خط به خط این کتاب تامل‌برانگیزه.

tbn
29-04-2015, 21:28
قطعه گمشده پرسید:از من چه می خواهی؟
-هیچی
چه احتیاجی به من داری؟
-هیچی
قطعه گمشده باز پرسید:
تو کی هستی؟
دایره بزرگ گفت:
من دایره بزرگم.
قطعه گمشده گقت:
گمانم تو همان کسی باشی
که من منتظرش بودم.
شاید من قطعه گمشده تو باشم.
دایره بزرگ گفت:
ولی من که قطعه گمشده ای ندارم و جایی هم ندارم که تو آن را پر کنی.
قطعه گمشده گفت:
حیف، دلم می خواست با تو قل بخورم...
دایره بزرگ گفت:
تو نمی توانی با من قل بخوری، ولی شاید بتوانی
خودت تنهایی قل بخوری.
تنهایی؟
ولی قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد
دایره بزرگ پرسید:
تا حالا امتحان کرده ای؟
قطعه گمشده گفت:
ولی من گوشه های تیزی دارم، شکل من به درد قل خوردن نمی خورد.
دایره بزرگ گفت:
گوشه ها ساییده می شوند،
و شکل ها تغییر می کنند.
به هر حال، من دیگر باید بروم.
شاید یک روز باز هم همدیگر را دیدیم...



و قل خورد و رفت.
.
.
شل سیلورستاین،قطعه گمشده با دایره بزرگ آشنا می شود

ba maram
04-05-2015, 09:06
عشق راستین هرگز تحت تاثیر ترس و تردید قرار نمی گیرد و شایستگی و کفایت شما را زیر سوال نمی برد.
این عشق پایدار و همیشگی است زیرا از باطنتان می جوشد و سپس به خودتان عرضه می شود.
آنتونی رابینز-زندگی در اوج

m_kh111
07-05-2015, 14:31
یکبار کسی، یعنی دختری به لنی گفته بود که "او" آدمی اجتماعی نیست. واقعیت این که اهمیتی ندارد مردم در مورد شما یا کسان دیگر، چه می گویند. تمام این بازی با کلمات، از اول تا آخر، سراپا مرموز و غیر قابل درک اند و باید از آن فاصله گرفت. فقط کوه ها قابل درک اند، بقیه هرچه هست، یک ماداگاسکار عظیم است با دختران باکره و ماهی هایی که در کمین شما نشسته اند. تنها کاری که می شود کرد این است که آدم خودش را سفت بچسبد و با دشمن، بی نهایت مودب باشد، مبادا بی خیالیش زائل شود. چون مردم از بی خیالی خوششان نمی آید. می خواهند همه مثل خودشان در منجلاب دست و پا بزنند و همرنگ جماعتی شوند که آن را "برادری" می نامند.

-------------------------------------------------------------------------------------------

یکی از احمقانه ترین حرف های کلیشه ای در درمانگاه های روانی این است که می گویند: الکلی ها مشروب می خورند، چون نمی توانند خودر را با واقعیت های زندگی تطبیق دهند. در صورتی که اگر کسی بتواند خود را با واقعیت تطبیق دهد، چیزی نیست جز یک آدم بی عار و بی درد.


"خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری"

Йeda
07-05-2015, 23:18
هر قدر هم زندگی آدم ساکت و سازگار به نظر برسد، همیشه زمانی توی گذشته بوده که آدم وضعیت بغرنجی داشته. زمانی بوده که بگویی نگویی زده به سرش. فکر کنم آدم ها در زندگی به این مقطع نیاز دارند.



آدم را درد است که به فکر می رساند. ربطی هم به سن ندارد.

malkemid
09-05-2015, 00:10
می دانی چه بخشي از مردن وحشتناک است؟ اين که آدم وقت مردن تنهای تنهاست.

لولیتا -- ولادیمیر ناباکوف

dourtarin
09-05-2015, 09:24
صادق در همان حالت مانده بود. انگار گردن نداشت.
"پشیمان نیستم. ولی دیگر نمی خواهم به خاطر ایده و فکر خاصی زندگی کنم."ص81


صادق می گفت:" اگر از چیزی آویزان نباشی،تازه می توانی آزادانه تر و حتی انسانی تر فکر کنی."ص83

نگار بانو
09-05-2015, 15:29
حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی
آدم هایی یافت می شوند که
راه رفتنشان ، گفتنشان ، نگاهشان و حتی لبخندشان
در تو بیزاری می رویاند (!)

جای خالی سلوچ / محمود دولت آبادی

tbn
11-05-2015, 19:22
حتا زمانی که گوردون در سال سوم به مدرسه فرستاده شد، تقریبا همه همکلاسی هایش از او پولدارتر بودند. به زودی آنها به فقر گوردون پی بردند و در نتیجه مدرسه برایش تبدیل به جهنم شد. به احتمال زیاد بزرگترین ظلمی که می توان به یک کودک روا داشت این است که او را به مدرسه ای بفرستند که بقیه بچه ها از او ثروتمند ترند.
کودکی که به فقر خود آگاه است از این مسأله آن چنان رنجی را متحمل می شود که حتا تصور آن برای یک فرد بالغ غیر ممکن است.
.
.
جورج اورول، همه جا پای پول درمیان است، ترجمه رضا فاطمی

dourtarin
15-05-2015, 16:38
گفت: " تجربیات آدم خیلی مهم است. وقتی چشمت به روی زندگی باز می شود و آن را برای اولین بار می فهمی ، دیگر نمی توانی جور دیگری فکر کنی. اگر آن یک بار آسیب ببینی زندگی برای همیشه طعم واقعی اش را از دست می دهد.
دیگر نمی توانی به دنیا مثل چیز با ارزشی نگاه کنی."ص110

رویای تبت/ فریبا وفی/ نشر مرکز

ALI V8
18-05-2015, 00:28
- پسرك سر بر پاى پدرش گذاشته بود. بعد از مدتى گفت: اون آدما رو مى كشن؟ درسته؟
آره.
- چرا اين كار رو مى كنن؟
نمى دونم.
- مى خورنشون؟
نمى دونم.
- اونا رو مى خورن. درسته؟
آره.
- كارى هم از دستمون بر نمى آمد كه براشون انجام بديم. چون ممكن بود ما رو هم بخورن، نه؟
آره.
- براى همين نتونستيم بهشون كمك كنيم.
آره.
جاده - كورمك مك كارتى - حسين نوش آذر


Sent from my iPhone using Tapatalk

dourtarin
22-05-2015, 11:42
گفتم: " زن های ساده اهل زندگی بهتر از این تحصیل کرده های وسواسی بچه بزرگ می کنند"
" هیچ هم اینطور نیست . مگر ما خوب بزرگ شده ایم. سراپا عقده و مرض."

جا خوردم . اعترافت با همیشه فرق داشت. شبیه به ایرادهایی نبود که تو و جاوید همیشه از جامعه و دیگران می گرفتید و به خود واقعی تان ربط نداشت.ص 106

رویای تبت..فریبا وفی...نشر مرکز

malkemid
23-05-2015, 15:16
Tell me then, does love make one a fool or do only fools fall in love?
My name is red -- Orhan Pamuk

Ahmad
23-05-2015, 16:39
وحید ترجمه :n06:

malkemid
24-05-2015, 01:34
ترجمه ش به اندازه متن اصلی قشنگ نمیشه...ولی خوب:

بهم بگو، این عشق ه که آدما رو دیوونه می کنه، یا اینکه این فقط دیوونه ها هستن که عاشق میشن؟

نام من سرخ -- اورهان پاموک

rhbr
27-05-2015, 20:48
ایوان گفت :موضوعی را باید به تو اعتراف بکنم.هرگز نتوانسته ام بفهمم چگونه آدم می تواند همنوعش را دوست داشته باشد.به نظر من دقیقا همنوعش است که آدم نمیتواند دوست داشته باشددورادور شاید.جایی درباره ی یوحنای مهربان و بخشنده (یک قدیس)خواندم وقتی گدایی گرسنه و سرما زده به خانه اش مراجعه کرد واز او خواست گرمش کند روی زمین دراز کشید گدا را در بغل فشرد وبه دهان بدبو و آزاردهنده اش که ناشی ازیک بیماری بود دمید تا گرمش کند.به نظر من او با این کارش خود را شکنجه داده است آن هم از ورای عشقی دروغین که وظیفه به او حکم میکرد درست مانند استغفاری شکنجه آمیز و خودخواسته که به او تحمیل شده باشد.آدم برای این که کسی را دوست داشته باشد آن فرد باید چهره اش پنهان بماند همین که چهره اش را نشان داد عشق پایان میگیرد






برادران کارامازوف -داستایفسکی

rz21
28-05-2015, 23:55
فرزانه ی باستان چین، چوان تسه مثلا گفت: "من یک بار خواب دیدم پروانه ام، و حالا دیگر نمی دانم آیا چوانگ تسه ام که خواب دید پروانه است، یا پروانه ام که خواب می بیند پروانه است."
دنیای سوفی یوستین گردر مترجم:حسن کامشاد
پ.ن: اولین کتابی هست که دارم به صورت جدی می خونم.

Ahmad
03-06-2015, 22:37
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]




گفت: " آقایان ایوان ایلیچ هم مرد. "





مرگ ایوان ایلیچ
لیو تالستوی
سروش حبیبی
چشمه
ص 7

malkemid
05-06-2015, 21:11
لازم نیست آدم هرچه بلده نشون بده. نه خوبه که آدم به خودش بباله، نه مردم از کسی که بیشتر از آنها چیز بلده خوششون میاد. این عصبانیشون می کنه.

کشتن مرغ مینا - هارپر لی

dourtarin
06-06-2015, 23:29
آدمی که مشهور نیست وجود ندارد، یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران و کسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست و من از تنهایی می ترسم.




روی ماه خدا را ببوس...مصطفی مستور

dourtarin
07-06-2015, 23:58
قهوه ام را هم می زنم و به شوخی می گویم: " بالاخره باران خبر از خشک سالی جهل که بهتره."

- " موافق نیستم. باران خبر دانایی انسان رو آشفته می کنه و وقتی آگاهی کسی آشفته شد خود او هم درمانده می شه. دانایی پریشان از جهل بدتره چون به هر حال در ندانستن آرامشی است که در دانستن نیست."

روی ماه خدا را ببوس...مصطفی مستور

dourtarin
10-06-2015, 09:58
معیار ارزیابی فنون کاراته برای (دان پنجم) می گوید: شما باید در آنچه می گویید و انجام می دهید مشاهده شوید؛ کنایه از اینکه باید تواناییها را تعمیم داد و به سایر بخش های زندگی منتقل کرد.




کتاب یادگیری بی تلاش- اثر دیانا بیور-مترجم محمدرضا آل یاسین

dourtarin
11-06-2015, 23:42
هماهنگی با دیگران از هماهنگی با خود شروع می شود. با خود صادق باشید تا با هر کَس دیگر در راحتی به سر ببرید.


شاه کلید ثروت/ ناپلئون هیل/ مترجم: مهدی قراچه داغی / ناشر: لیوسا

hamid_diablo
13-06-2015, 17:36
پیامدهای رفتار ما برای اشخاص احمق , مایه هراس و برای خردمندان , مایه هدایت است ...

رهنمای دلاور نور
نویسنده :پائولو کوئیلو
مترجم : سوسن اردکانی

m_kh111
16-06-2015, 14:15
گو اینکه دل بستن به گردونه ی رولت به نظرم مسخره است، نظر عرفی و همگانی مبنی بر اینکه دل بستن به قمار احمقانه و بی معنی است، به نظرم مسخره تر می آمد. چرا قمار کردن از دیگر وسایل درآوردن پول بگیریم کار و کسب بدتر باشد؟ درست است که از هر صد نفر فقط یکی می برد ولی چه باک؟

"قمارباز - فئودور داستایفسکی"

dourtarin
17-06-2015, 10:11
-" بهر حال همه، هیچ چیز نیستند مگر مجموعه ای از رفتار. وزن معنوی هر کس مجموع وزن رفتارهاشه.
به نظر می رسه که هر انتخاب مثل خطی است که بر صفحه ی سفید هستی خودمون می کشیم.
بسیاری از آدم ها که انتخاب هاشون خوب نیست در طول زندگی مجموعه ای از خط های کج و کوله و نامفهوم تولید می کنن که هیچ معنای روشنی ندارن.
اما اون ها که انتخاب هاشون درسته، رفتارهاشون خطوط متوازن و معناداری رو به وجود می آره.
چیزی شبیه به یک تابلو نقاشی."


روی ماه خداوند را ببوس- مصطفی مستور

- Saman -
18-06-2015, 16:37
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]












بیماری انسان ها را آنچنان در هم می کوبد که دیگر نه جای برای عشقانه ها می ماند،
نه برای عارفانه ها. طاعون دیوانه وار " انسان ها را چون مگس " قتل عام می کند. دکتر
ریو مغلوب اما ناچار به جنگ طاعون می رود، گرچه تمام درمان های او ثمره ای جز اجساد
انسانی مقابل چشمانش ندارد، اما چه می توان کرد یا باید تسلیم مرگ شد؛ آن وقت باید
گفت: چه زندگی پوچی، یا به زندگی چنگ زد تا آن را از نو ساخت.




طاعون... آلبر كامو