مشاهده نسخه کامل
: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام
صفحه ها :
1
2
3
4
[
5]
6
7
8
9
10
ژوپیتر: هر آن دم که آزادی در روحی انسانی شعله انداخت، دیگر خدایان در برابر انسان، قدرت به کمال از دست می دهند. زیرا این مساله ایست انسانی و مربوط به همه انسان ها_تنها مربوط به آنها_ بر انسان است که به آن بپردازد یا آن را در نطفه خفه کند
مگس ها
ژان پل سارتر
اورست: بزدل ترین قاتل ها ، برازنده آن کسی است که غرق در پشیمانی ها بود.
مگس ها
ژان پل سارتر
- از کسانی که نام سگشان را پلوتو می گذارند متنفرم . از کی تا حالا این حیوان کثیف را داری ؟
- دو سال می شود . از آن زمان که زنم یادداشتی برایم گذاشت به این مضمون که می رود با روزنامه نگاری زندگی کند که دارای استعداد است .
تولیپ
توفان هم ، ارباب ، به هیچ دردی نمی خورد. آن را هم دیده اند . همیشه یک نوحی هست که کشتی بسازد و بعد تمام .
تولیپ
راه زندگی از فرصت های بر باد رفته مفروش است
ميعاد در سپيده دم
بدترین عادتی که ممکن است : عادت محبوب بودن. دیگر نمی توانی از دستش خلاص شوی . باور می کنی که ان را ، محبوب بودن را ، در خودت داری . باور می کنی که جزء وجود توست ، همیشه دور و بر توست ، همیشه پیدایش خواهی کرد و دنیا آن را به تو مدیون است .
ميعاد در سپيده دم
معجزه در روی زمین به ندرت اتفاق می افتد و خدا کار و بار دیگری نیز دارد .
ميعاد در سپيده دم
خیال می کردم از خجالت خواهم مرد - همه می توانند بببنند که هنوز هم توهمات بیشماری در سر دارم زیرا اگر قرار بود آدم از شرمساری بمیرد سالها پیش نسل بشر از روی زمین محو می شد .
ميعاد در سپيده دم
دختر خواست تعارفش کند بیاید تو، اما نتوانست، گلویش خشک شده بود، از او میترسید. فقط زیر لب سلامش را علیک گفت و هر دو ساکت شدند. همت این پا و آن پا شد و به موهایش که از گرد و غبار قدری کدر بود، دست کشید. بعد با متانت شروع کرد صحبت کردن؛ امروز این قدر کشته شدند، چند نفر اسیر گرفتیم، چه مناطقی آزاد شدند... همه را توضیح داد و از همان دم در برگشت. دختر خندهاش گرفت. با خودش فکر کرد «مگه من فرمانده اش هستم که امود و همه چیز را به من گزارش داد؟»
نیمه پنهان ماه
techno_magical
09-04-2009, 00:03
بخش هایی زیبا از شازده کوچولو(من 100 صفحه این انجمن رو نخوندم.اگه تکراری هست ببخشید...)
- کمتر آدم بزرگى اين را به ياد مى آورد که اول بچه بوده.
- کسى که راهش را بگيرد و برود زياد دور نمى رود.
- آدم بزرگها عدد و رقم دوست دارند.آدم بزرگها اين جورند ديگر.
- بچه ها بايد نسبت به آدم بزرگها خيلى گذشت داشته باشند.
- ولى ما {بچه کوچکها }که معنى زندگى را مى فهميم البته به شماره ها مى خنديم.
- همه مردم از نعمت دوست برخوردار نبوده اند.
- چه رازآميز است عالم اشک.
- حق اين است که کردار بسنجيم نه گفتار را.
- حق اين است که پشت نيرنگهاى کوچک آدم ها، پى به محبتشان ببريم.
- دنيا براى شاهان بسيار ساده شده است و آنها همه مردم را رعيت خود مى دانند.
- بايد از هر کس کارى را خواست که از او برمى آيد.
- قدرت بيش از هر چيز متکى به عقل است.
- محاکمه کردن خود بسيار مشکلتر از محاکمه کردن ديگرى است.اگر بتوانى درباره خودت درست حکم کنى معلوم مى شود که حکيم { = داناى } واقعى هستى.
- اين آدم بزرگها واقعاً که چقدر عجيب و غريب و غير عادى اند.
- در نظر خود پسندان، ديگر مردم همه از ارادتمندان ايشان اند.
- خود پسندان فقط صداى تحسين را مى شنوند.
- آدم بزرگها جدى اند، حوصله حرفهاى ياوه را ندارند.
- هر کس ممکن است که در عين حال هم وفادار به دستور و کار باشد و هم تنبل .
- کسى که به چيز ديگرى غير از وجود خودش مشغول است تنها کسى است که مضحک نيست.
- کسى که مى خواهد خوشمزگى کند گاهى مختصر دروغى هم مى گويد.
- آيا ستاره ها براى اين روشنند که هر کس بتواند روزى ستاره خودش را پيدا کند
- آدم پيش آدمها هم احساس تنهايى مى کند.
- آدم ها ريشه ندارند و به دردسر مى افتند.باد آنها را با خودش به اين طرف و آن طرف مى برد.
- ساکنان زمين از قوه تخيل محرومند.آنچه مى شنوند تکرار مى کنند.
- اهلى کردن يعنى پيوند بستن.اگر تو مرا اهلى کنى هر دو به هم احتياج خواهيم داشت.تو براى من يگانه جهان خواهى شد و من براى تو يگانه جهان خواهم شد.
- هيچ چيز کامل نيست.
- اگر تو مرا اهلى کنى و با من پيوند ببندى، زندگى ام چنان روشن خواهد شد که انگار نور آفتاب بر آن تابيده است.صداى پاى تو برايم مثل نغمه موسيقى خواهد بود.گندمزارها چيزى به ياد من نمى آورند. ولى تو موهاى طلايى دارى. پس وقتى اهلى ام کنى و با من پيوند ببندى معجزه مى شود! گندم که طلايى رنگ است ياد تو را برايم زنده مى کند و من زمزمه باد را در گندمزارها دوست خواهم داشت.
- فقط چيزهايى را که اهلى کنى و با آنها پيوند ببندى مى توانى بشناسى.
- آدم بزرگها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند.همه چيزها را ساخته و آماده مى خرند.ولى چون کسى نيست که دوست بفروشد آدمها ديگر دوستى ندارند.
- زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست.
- در صورتى که اهلى ام کنى و با من عهد و پيمان ببندى، اگر در ساعت چهار بعد از ظهر بيايى، من از ساعت سه بعد از ظهر حس مى کنم که خوشبختم.هر چه ساعت پيشتر مى رود، خوشبختيم بيشتر مى شود.در ساعت چهار به هيجان مى آيم و نگران مى شوم و آن وقت قدر خوشبختى را مى فهمم.
- فقط با چشم دل مى توان خوب ديد.اصل چيزها از چشم سر پنهان است.
- آدم بزرگها اين حقيقت را فراموش کرده اند که همان مقدار وقتى که براى گلت صرف کرده اى باعث ارزش و اهميت گلت شده است.انسان مسئول هميشگى آن گل مى شود.
- آدم هيچ وقت آن جايى که هست راضى نيست.
- چه خوب است که آدم، حتى در دم مرگ، دوستى داشته باشد.
- چيزى که مايه زيبايى خانه و صحرا و ستاره است از چشم سر پنهان است.
- چراغ را بايد محافظت کرد: چه بسا اندک بادى آن را خاموش کند.
- آدمها آنچه را مى جويند نمى يابند و با اين همه آنچه به دنبالش مى گردند بسا که در يک گل يا در اندکى آب يافت شود.
- چشم نابيناست.با دل بايد جست وجو کرد.
- اگر کسى به سؤالى جواب ندهد، ولى سرخ شود اين خود به معنى جواب مثبت است.
- آنچه مهم است با چشم ديده نمى شود.
-اين تن آدم مثل يک پوسته کهنه دور انداختنى است. پوسته هاى کهنه دور افتاده که غصه ندارند.
دیشب وقتی خواست سفره بیاندازد، حاجی از دستش گرفت، گفت «وقتی من میآم، تو باید بنشینی. من دوست دارم تو از دنیا هیچ سختی نکشی»
نیمه پنهان ماه 2
گردنش را راست گرفت و با غرور گفت «محال است تو شهید شی» و زیر چشمی نگاهش کرد؛ حاجی کنار علاء الدین نشسته بود و آستینهایش را میکشید پائین. دسته نازکی از موهایش که از آب وضو خیس بود چسبیده بود به پیشانیش و به صورتش حالتی بچگانه میداد پرسید چرا؟ گفت:
برای اینکه تو همه کس منی پدرم، مادرم، برادرم... خدا دلش نمیآد همه کس آدم رو یکجا از او بگیره.
نیمه پنهان ماه2
چیزهای مهم هیچ وقت نمی میرند و نابود نمی شوند
تربیت اروپایی
هر چیزی که آدم به اش معتقد است و به خاطرش حاضر است جانش را فدا کند بالاخره یک روزی به قصه و افسانه بدل می شود .
تربیت اروپایی
- ازشان متنفرم . دلم می خواهد همه شان را بکشم .
- یک تنه که نمی شود همه را کشت .
- دلم می خواهد ازمایش کنم . دلم می خواهد برای شروع کار ، یکیشان را بکشم .
- ارزشش را ندارد . بالاخره یک روزی خودشان می میرند .
- آره ، اما در این صورت نمی دانند برای چه مردند . دلم می خواهد بدانند چرا می میرند . من پیش از آنکه بکشمشان به شان می گویم چرا آنها را می کشم .
تربیت اروپایی
- معلوم است تو دیگر مرا دوست نداری .
- چطور می توانی این حرف را بزنی ؟ چرا ؟
چون که غصه می خوری . وقتی کسی را دوست داشته باشی ، هرگز غمگین نمی شوی .
تربیت اروپایی
اشک راه خیال را نمی بندد ، بلکه به آن میدان می دهد .
تربیت اروپایی
گفت: «فعلا این حرفها را بذار کنار که من امشب یواشکی اومده ام خانه. اگه فلانی بفهمه کله ام را میکنه» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت «بیا بشین اینجا، با تو حرف دارم» نشستم. گفت« تو میدونی من الان چی دیدم؟» گفتم نه. گفت«من جداییمون رو دیدم» به شوخی گفتم تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی. گفت«نه تاریخ رو ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، اونهایی که خیلی بهم دل بسته اند، با هم بمونند.»
نیمه پنهان ماه 2
خبر را داخل مینیبوس از رادیو شنیدم.
داد زد؟ ناله کرد؟ جیغ کشید؟نفهمید! فقط چیزی از دلش کنده شد. در گلویش جوشید. مصطفی زد زیر گریه و همه خیره خیره نگاهش کردند. چندتا از زنهای مینی بوس شانههای او را که به اصرار میخواست وسط جاده پیاده شود، گرفتند و نشاندند و او دوباره داد زد. این بار اشک هم آمد، گفت«نگه دارید! مگه نشنیدید؟ شوهرم شهید شده.»
نیمه پنهان ماه 2
تنها یک چیز است که به حساب می آید : تنها نماندن .
رختکن بزرگ
نمی توان ابتدا بدون اینکه خود انسان ها متحول شده باشند ، چیزی را در جامعه تغییر داد .
رختکن بزرگ
پیش از آنکه کسی در راه خیانت گام بردارد ، لازم است که عشق فراوانی را بیهوده هدر داده باشد .
رختکن بزرگ
(در مورد پیرمردی می گه که خیلی تنهاست و به کشورش خیانت می کنه توضیح می ده فقط وقتی خیانت می کنی که قبلش ازت عشق دریغ شده باشه و تنهات گذاشته باشن)
مهم نیست وقتی آدم منتظر چیزی یا کسی یه ، وقتش رو چطور می گذرونه . چون به هر حال آدم همیشه منتظر چیزی یا کسی یه .
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد
عجیب بود که این همه آدم به این محل می رسیدند که از این محل بگذرند و در همون حال ما که توی اون محل زندگی می کردیم نمی تونستیم جایی بریم .
پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد
فقط یک رابطه عاری از احساسات میتواند برای هر دو خوشبختی به ارمغان آورد. هیچیک نباید مدعی حقوقی نسبت به زندگی و آزادی دیگری باشد.
بار هستی
هرچیز مرا نکشد ، قوی ترم میسازد
باید نسل گدایان را برانداخت ، زیرا از پول دادن به آنها و نیز پول ندادن به آنها عصبانی میشویم
اندیشه های زرین نیچه
نویسنده باید زمانی دهان خود را ببندد که اثرش دهان می گشاید
هدف انسانیت نیست بلکه ابرانسان است
اندیشه های زرین نیچه
ارسطو میگوید: برای اینکه تنها زندگی کنیم یا باید حیوان باشیم یا خدا .
ولی حالت سومی هم هست که از یاد رفته : باید هر دو ، یعنی فیلسوف باشیم
اندیشه های زرین نیچه
توما میدانست که در ازای عشق پسرش باید به مادر او پول دهد، و پیشاپیش هم بدهد(...)از اینها گذشته، چرا باید این کودک را بیشتر از کودک دیگری دوست بدارد؟ آنها، جز به سبب بیاحتیاطی در یک شب، هیچ بستگی با یکدیگر نداشتند.
بار هستی
آن وقت ها كه هيزم شكن بودم اگر هر روز هم دعوا مي كردم عيبي نداشت ، چون مي گفتند آدم زحمتكشي است و عقده هايش را بايد يك جوري خالي كند ولي اگر آدم قمار باز باشد و بدانند كه معمولاً برنده هم هست فقط كافي است تفش را كجكي بيندازد تا بگند يارو آدم كش است .
پرواز بر فراز آشيانه فاخته
براي يك قمار باز اين شعار خوبي است : قبل از آنكه وارد بازي شوي لختي به بازي بنگر
پرواز بر فراز آشيانه فاخته
در اين دنيا براي كفري كردن آدمهاي رذلي كه مي خواهند همه چيز را از آنچه هست برايت سخت تر كنند راهي بهتر از اين نيست كه وانمود كني از هيچ چيز دلخور نيستي .
پرواز بر فراز آشيانه فاخته
sepid12ir
19-04-2009, 22:49
شما روزی بوزینه بوده اید، اما افسوس که انسان اکنون هم از خلق و خوی بوزینگی دست برنداشته و حتی از بوزینگان نیز بوزینه تر است.
"چنین گفت زرتشت"
نبايد بيش از حد مهر ورزيد وگرنه رنج بسيار خواهي برد .
انجيل هاي من
زنان ، درست تر و صميمانه تر سخ مي گويند : دهانشان به قلبشان نزديك است .
انجيل هاي من
شك كردن و اعتقاد داشتن هر دو يكي است . فقط بي قيدي كفر است .
انجيل هاي من
مردم حقیقت را نمی خواهند . نه- نه – نه . مردم داستانی می خواهند که به بهترین شکل روایت شود .
مشقتهای عشق
بهترین آدمهای روی زمین زن های خوبند و بدترین آدمها مردهای بد .
مشقتهای عشق
"خیال می کنی می دانی قساوت یعنی چه . می دانم این طور فکر می کنی ." هندوانه را می برد . " ولی قساوت غریبه ها یا دوستان که چیزی نیست " – انگشتش را توی صورت پینکی تکان می دهد- " در مقایسه با بلایی که عشق می تواند سرت بیاورد "
مشقتهای عشق
"شوهر اخرم فرق داشت . بقیه قد بلند بودند ولی او کوتاه بود . اهل مطالعه و شوخ طبع بود . نمی توانست روغن ماشین را عوض کند ولی عاشق اپرا بود . خیال می کردم با بقیه فرق دارد ، همان قدر که روز با شب فرق دارد . " سرش را تکان می دهد . " ولی عاقبت معلوم شد که او فقط یک جور شب دیگر است ."
مشقتهای عشق
این تقدیر مادرهاست که چیزهایی را به خاطر بیاورند که برای هیچ کس دیگری اهمیت ندارد .
مشقتهای عشق
چه فایده ای داشت ؟ هر چه بیشتر خم شدیم بیشتر سوارمان شدند تا انکه یک روز دیگر راست ایستادن را فراموش کردیم .
مشقتهای عشق
وقتی شعبده باز حقه اش را توضیح بدهد دیگر هیچ اعتباری نصیبش نمی شود .
اتود در قرمز لاکی
جایی که از تخیل خبری نباشد ، وحشتی هم در کار نیست .
اتود در قرمز لاکی
پیش پا افتاده ترین جنایات غالبا از همه مرموزترند ، چون هیچ ویژگی به خصوص یا تازه ای ندارند که بتوان بر مبنای آن استنتاج کرد .
اتود در قرمز لاکی
خدا سرزمین ایلیوی را درست کرده ، میسوری را هم درست کرده خیال می کنم این طرف ها را یکی دیگر درست کرده باشد . به آن خوبی از کار در نیامده . آب و درخت یادشان رفته
اتود در قرمز لاکی
بشر چشم بسته متحمل زمان حال می شود . فقط اجازه دارد آن چه را هم اکنون در حال تجربه کردن آن است حس کند و حدس بزند . تازه بعد که رشته ها پنبه می شود می تواند نگاهی به گذشته بیندازد و آنچه را تجربه کرده و معنایی را که داشته است دریابد .
عشقهای خنده دار
اگر هنوز ذره ای از جوانیم به زندگی خود در این مرد ادامه می دهد ، زندگی را بیهوده نگذرانده ام .
عشقهای خنده دار
زندگی هر آدم جنبه های مختلفی دارد . گذشته هر یک از ما به همان آسانی که ممکن است به زندگی سیاستمداری محبوب تبدیل شود ، به زندگی یک جنایتکار هم تبدیل شدنی است .
عشقهای خنده دار
انسان تصور می کند که در نمایشنامه ای معین نقش خود را ایفا می کند و هیچ ظن نمی برد که در این اثنا بی آنکه به او خبر دهند ، صحنه را تغییر داده اند و او نادانسته خود را وسط اجرایی متفاوت می یابد .
عشقهای خنده دار
او فهميد که بلندي روزها دليل ساده اي دارد، اينکه او فقط 10 دقيقه با کسي که دوستش دارد سپري مي کند و هزاران ساعت با فکر و خيال او .
11 دقیقه - پائولو کوئیلو
آنوقت، ماريا فهميد که واقعا بعضي چيزها براي هميشه از دست مي روند، او همچنين ياد گرفت جايي وجود دارد که به آن مي گويند: يه جاي خيلي دور! فهميد که دنيا خيلي پهناور است و شهر او خيلي کوچک؛ و اينکه آدم هاي دوست داشتني و جذاب هميشه مي روند...
11 دقیقه
ماريا کم کم متوجه شد دنيا خيلي بزرگ است، عشق خيلي خطرناك است و مريم مقدس که در بهشتي دور سکني گزيده به دعاي بچه ها توجهي نمي کند .
11 دقیقه
تا آن لحظه، سفر و انديشه ي رفتن به سرزمين هاي دور فقط يک رويا بود، و روياها تا لحظه اي لذت بخش هستند که به مرحله ي عمل نرسند. در رويا ما همه ي ريسک ها، نا اميدي ها و سختي ها را ناديده مي گيريم، و وقتي که پير مي شويم ديگران را - ترجيا پدر و مادر، همسر يا فرزندانمان – به خاطر کوتاهي خودمان براي تشخيص دادن روياهايمان سرزنش مي کنيم.
11 دقیقه
ده سال پیکار با خویشتن
باید با خود پیکار کرد تا از خود برتر رفت.
ده سال صلحی که دختر جنگ است و مادر جنگ
گله مند نباش! صلح در پایان راه است.
به پیشواز آن برویم!
دوست من، زن من، زخمهایم را به تو پیشکش می کنم. این بهترین چیزی است که زندگی به من داده است.
زیرا هر کدام آن نشانه گامی به پیش است
"رومن رولان_جان شیفته"
وقتي ما کسي را مي بينيم و عاشق مي شويم، احساس مي کنيم که همه ي دنيا با ما است. من امروز اين اتفاق را حس کردم ، وقتي خورشيد غروب مي کرد. ولي اگر چيز اشتباهي اتفاق بيافتد، هيچ چيزي باقي نمي ماند
11 دقیقه
چگونه ممکن است اين همه زيبايي در يک آن ناپديد بشوند؟زندگي خيلي سريع حرکت مي کند.با يک ماجرا در يک ثانيه ما را از بهشت به جهنم مي رساند
11 دقیقه
گر چه هدف من اين است که عشق را بفهمم، و اگر چه براي من فکر کردن در مورد آدم هايي که قلبم را به آنها داده ام زجرآور است اما متوجه شده ام آنها که قلب مرا لمس کرده اند از برانگيختن جسم من عاجز بوده اند، و آنها که جسم مرا برانگيختند از لمس قلب من عاجز بودند.
11دقیقه
مرد گفت: " من را آقا صدا نکن". ماريا در چشم هاي او چيزي ديد که مي شناخت؛شعله ي عشق ...
11 دقیقه
گفتم که تعبیر رویای تو سخت است . چیزهای ساده شگفت انگیز ترین چیزها در زندگی هستند . فقط فرزانگان از آنها سر در می آورند . من هم که آدم فرزانه ای نیستم پس باید از هنر دیگری مثل کف بینی استفاده کنم.
کیمیاگر
هر کسی فکر میکند که می داند دیگران چگونه باید زندگی کنند اما هیچکس برای زندگی خود ایده ای ندارد.
کیمیاگر
در مرحله ای از زندگی کنترل آنچه به سرمان می آید از دستمان خارج می شود و سرنوشت هدایت آن را به عهده می گیرد . این بزرگترین دروغ دنیاست .
کیمیاگر
هر کس که باشی یا هر کاری که انجام دهی وقتی واقعا از صمیم قلب چیزی را بخواهی ، آنگاه این خواسته ی تو از روح جهان سرچشمه می گیرد و تو مامور انجام آن بر روی زمین می شوی .
کیمیاگر
گوهر هر عشقی یک کودک است و هیچ فرق نمی کند که هرگز نطفه ای بسته یا متولد شود . در علم جبر عشق ، کودک عبارتست از نماد حاصل جمع سحرانگیز دو موجود . حتی اگر مردی عاشق زنی بشود ، بی آنکه هرگز به او دست زده باشد ، مرد باید این امکان را در نظر داشته باشد که سیزده سال پس از آخرین دیدار عاشق و معشوق ، عشقش به ثمر نشیند و پا به جهان بگذارد .
جاودانگی
از اینکه خودشان باشند خجالت نمی کشند و کوچکترین عقده حقارتی ندارند و دلیل قدرتشان دقیقاً همین است .
جاودانگی
هیچ چیز بیشتر از آوردن دلیل برای توجیه بی فکری به کوشش فکری نیاز ندارد .
جاودانگی
وقتی که دیگر دلواپس آن نباشیم که در چشم محبوبمان چگونه دیده شویم معنایش این است که دیگر عاشق نیستیم .
جاودانگی
احساس عشق همه ما را دچار این توهم گمراه کننده می سازد که طرف خود را می شناسیم .
جاودانگی
بینهایت جای خوشوقتی است که تا به حال جنگ ها را فقط مردها اداره کرده اند . اگر زن ها می جنگیدند چنان در بی رحمی پایدار بودند که روی سیاره ما حتی یک موجود بشر باقی نمی ماند .
جاودانگی
بزرگترین بدبختی برای یک مرد ، یک ازدواج موفق است ! چون دیگر هیچ وقت به طلاق نمی اندیشد .
دون ژوان
وقتی مردی احساس خرسندی و قناعت می کند ، فرصت هایی را که خود به خود پیش می آیند ، نادیده می گیرد ، زیرا فکر می کند نیاز به چیز دیگری ندارد .
دون ژوان
در نظر دخترک همه روزها مثل هم بودند و یکنواختی ایام برای آدمها باعث می شود متوجه چیزهای خوبی که هر روز با طلوع خورشید در زندگیشان اتفاق می افتد،نشوند
کیمیاگر
هرگز قبل از اینکه چیزی را بدست آوری ، وعده ی آن را به کس دیگری نده
کیمیاگر
زنها در پی مردان خوش قیافه نیستند ، دنبال مردهایی هستند که زنان زیبا دارند .
کتاب خنده و فراموشی
از دست دادن آنکه عاشقانه دوستش می داریم تحمل ناپذیرتر از هر چیز است .
کتاب خنده و فراموشی
گاهی وقتها دختری می خواهد با مردی ازدواج کند اما پدر و مادرش موافق نیستند . توقع دارید چه کار کند ؟ نمی تواند فقط به این دلیل که پدر و مادرش مخالفند با این آدم ازدواج نکند .
اینجا همه آدم ها این جوری اند
تمام زندگی او به اینجا ختم شده است ، به این لحظه . بعد از این دیگر زندگی نیست . چیز دیگری است ، چیزی خطا و غیر قابل زیستن ، چیزی مکانیکی ، مخصوص روبات ها ولی زندگی نیست .
اینجا همه آدم ها این جوری اند
مگر تحمل کم محلی چه قدر سخت است ؟ولی وقتی کنارشان می نشینم ، و سرم را روی فنجان چای و مینگ پائو خم می کنم و هیچ کس لام تا کام حرف نمی زند ، احساسی دارم که نمی توانم به آسانی توصیف کنم . انگار قلبم توی قفسه سینه ام مثل بادکنک باد کرده و هر ضربان مثل تاپ تاپ خفه طبلی به دنده هایم فشار می اورد .
نقشه هایت را بسوزان
کار شوهرها همینه ، عصبانی شدن . همه همین طورن .
نقشه هایت را بسوزان
جراح می گوید : " بچه به اندازه ی شما رنج نمی کشد ."
کی می تواند چیز دیگری بگوید ؟ این بچه که نمی تواند ؛ فقط می تواند با آن لحن بچگانه اش بگوید ماما ، بابا ، جیز و جیش ، بای -بای ، دَدَ .... اینها برای بیان ِ رنج ِ بسیارش کفایت نمی کند . کی می تواند بگوید بچه های کوچک با درد و رنجشان چه می کنند ؟ خودشان که نمی توانند . همه ی اینها را جایی نمی گذارند که کسی بتواند واقعا ببیند . آنها یک نژاد متفاوت هستند ، مثل گونه ای متفاوت . . .
جراح می گوید : " طاقت می اوری "
مادر می پرسد : " چطور ؟ چطور می شود طاقت آورد ؟ "
جراح می گوید : " سرت را می اندازی پایین و کارت را می کنی ."
اینجا همه ی آدم ها اینجوری اند
چیزهایی هستند که آدم نباید راجع به آنها چیزی بپرسد ، تا نتواند از افسانه ی شخصی خود فرار کند
کیمیاگر
مردم می گفتند که ماهی های گوشتخوار برای آب لگد مال شده احترام قائلند و آب لگد مال شده این جا و آن جا وجود داشت . دکتر نگاه می کرد و نگاه می کرد ، به هر سو که نظر می افکند آب برایش یکسان بود . خوشبختانه ماهی ها به اندازه ی او نادان نبودند .
روزینیا ، قایق من
خداوندا، پروردگارا!
ترا برای همه چیز سپاس می گزارم!
سپاس برای آنکه مرا لاندی زیبایی آفریدی!
سپاس برای آنکه گذاشتی سرخ پوستان مرا کشف کنند!
سپاس برای آنکه سرخ پوستان از من قایقی زیبا ساختند!
سپاس برای تمام شب های زیبا و غروب هایی که داشتم و دیگر نخواهم دید!
سپاس برای آنکه مرا چنان آفریدی که در برابر بادهای بزرگ رود مقاومت کنم !
سپاس برای آنکه رود آراگوایا زیباترین رود جهان بوده است!
سپاس برای آنکه به من تنها دو صاحب داده ای : کوروماره که با تمام وجود به او خدمت کردم و زه اوروکو که با تمام وجود دوستش داشته ام !
سپاس برای شکیبایی و صبری که اجازه داد لحظه های بزرگ اندوه را تحمل کنم!
سپاس برای همه چیز و یک چیز دیگر : برای آنکه اجازه داده ای ان چنان که همواره دوست داشته ام در کنار کسی که پیوسته دوستش داشته ام زندگی را بدرود گویم !
سپاس خدای من زیرا زندگی با وجود همه ی غمها باز هم زیباست!
روزینیا ، قایق من
بالاخره به قول خود عمل کرده بود ، این کار را با سوزاندن زندگی خودش انجام داده بود .
دیگر کاری برایش نمانده بود جز اینکه راه عزیمت در پیش گیرد . زیرا اکنون دیگر به هیچ چیز اطمینان نداشت .
روزینیا ، قایق من
دیگه هیچ وقت بر نمی گردی؟
آدم همیشه بر می گردد . حتی آبی که جانورها می خورند برمیگردد . من چرا برنگردم؟
روزینیا ، قایق من
راهنمایان در مسیری که به دیگران نشان می دهند گام نمی نهند. همین هایی که به اخلاقیات توجه دارند از این طریق سعی دارند ضعف های اخلاقی شان را بپوشانند یا کسی که در نظریاتش به احساسات یا عواطف کودکانه توجه دارد انگار بیشتر دنبال این است که بی عدالتی های دوران کودکی خویش را تصحیح کند .
محفل فیلسوفان خاموش
هیچ کاری مشکل تر از این نیست که آدم بخواهد بفهمد ته دل مردم چه می گذرد .
محفل فیلسوفان خاموش
آدم باید بتواند دعوا کند . توی یک دعوای درست و حسابی هم زور و قدرت اهمیت چندانی ندارد . شاید بشود جنگ و دعوا را نوعی بحث و گفت و گوی بسیار پرشور و آکنده از احساس نامید . به هر حال اگر این جنگ و دعواها هم به نتیجه نرسد ادم باید بتواند طرف مقابلش را تحمل کند . من فکر می کنم وقتی ادم نظرش را ابراز کند و دلایلی برای اثبات درستی نظرش به دست دهد و نظر و استدلالهای طرف مقابل را هم بشنود احساس سبکی می کند و خیالش راحت می شود .
محفل فیلسوفان خاموش
یه جایی خوندم ..
- چطور می توان مرده ها را از زنده ها باز شناخت ؟
- خیلی آسان است . زنده ها همیشه عجله می کنند .
کار از کار گذشت ، پل ساتر
آدم برفی
آن سال زمستان، برف سنگینی باریده بود. بچه های محل دور هم جمع شدند و یک آدم برفی درست کردند. میدان محل خیلی بزرگ بود و همه روزه، مردم زیادی درآن رفت و آمد می کردند. پنجره تعدادی از اداره های دولتی، رو به میدان باز می شد. از پشت این پنجره ها، میدان، جلو چشم خیلی ها بود.
چند تا از بچه های محل که با هم خواهر و برادر بودند، خنده کنان و فریاد زنان، آدم برفی مزحکی علم کردند، آن هم درست وسط میدان.
اول گلوله ی برفی بزرگی را غلتاندند تا بزرگ شد، این از تنه ی آدم برفی. بعد هم گلوله دیگری درست کردند و آن را روی تنه گذاشتند. گلوله کوچکتری هم برای سر آدم برفی درست کردند. چند تکه ذغال کوچک را هم به جای دکمه ی لباس ردیف کردند. از بالا تا پایین. به جای بینی هم هویج قرمزی وسط صورتش کاشتند. به عبارت دیگر، آدم برفی ما مثل هزاران آدم برفی دیگر بود که بچه های کشور، موقع باریدن برف درست می کنند. آدم برفی و برف بازی برای بچه ها شادی بخش بود. رهگذرانی که از میدان رد می شدند، جلو آدم برفی که می رسیدند، با نگاهی از سر حسرت و تحسین، لحظه ای مقابلش می ایستادند، بعد هم راهشان را می کشیدند و می رفتند.
اداره های دولتی مشرف به میدان، مثل همیشه به کار خود ادامه می دادند. پدر بچه ها از این که می دید بچه ها جست و خیز می کنند و اشتهایشان باز شده، خوشحال بود.
شب همگی دور هم جمع شده بودند که زنگ در به صدا درآمد. روزنامه فروش محل بود که دکه ای در گوشه ی میدان داشت. از این که بی موقع مزاحم شده بود، کلی عذرخواهی کرد. وظیفه ی خودش می دانست که چند کلمه خصوصی با پدر بچه ها حرف بزند. خوب بچه ها کوچک بودند، به همین دلیل هم باید خیلی مواظبت می کردند که مبادا منحرف شوند. اگر به خاطر این حس مسئولیت نبود، مزاحم نمی شد.
ملاقات او جنبه ی ارشادی داشت. قضیه مربوط می شد به بینی آدم برفی که با یک تکه هویج درست کرده بودند. روزنامه فروش محل هم بینی قرمزی داشت. البته قرمزی بینی او به خاطر ذکام بود نه نوشابه های الکلی. متوجه عرضم که هستید.
درست نبود که برای مبارزه با او، سمبل علنی را وسط میدان علم کنند و آبروی او را بریزند. آن هم برای نشان دادن بینی ناقابل او. روزنامه فروش، ممنون میشد اگر بچه ها بی سروصدا تنبیه شوند تا بعدا از این کارها نکنند.
پدر بچه ها، بعد از صحبت با روزنامه فروش خیلی نگران شد. بچه ها حق نداشتند مردم را دست بیندازند. حلا بینی شان قرمز باشد یا نه، فرقی نمی کند. آنها برای درک چنین مسایلی خیلی بچه بودند. پدر، بچه ها را احضار کرد و روزنامه فروش را نشانشان داد و گفت : راستش را بگویید ببینم، وقتی می خواستید بینی آدم برفی را بگذارید، می خواستید شبیه بینی این آقا باشد؟
بچه ها هاج و واج او را نگاه کردند. متوجه سوال پدرشان نشدند. بعد که پدر توضیح داد، قسم خوردند که اصلا به فکر بینی او نبودند. به هر حال پدر برای تنبیه بچه ها، گفت که شب بی شام بخوابند.
روزنامه فروش تشکر کرد و راه افتاد که برود. در آستانه ی در، با رئیس شرکت تعاونی روبه رو شد. پدر بچه ها از دیدن شخصیت برجسته ای مثل او که افتخار داده و به خانه اش آمده بود، خوشحال شد. آقای رئیس با دیدن بچه ها ترش کرد : عجب، پس این ها بچه های شما هستند. آقا چرا مواظب بچه هایتان نیستید؟ البته خیلی کم سن و سال هستند، اما شیطنت هایی می کنند که بعدا گران تمام می شود. فکر می کنید امروز بعدازظهر از پنجره ی اداره چی دیده ام؟ بچه ها آدم برفی درست کرده بودند ...
پدر بچه ها گفت : لابد بینی آن ...
برو آقا، چه دماغی؟ سه تا گلوله ی برفی روی هم سوار کرده بودند اولی گنده بود و دوتای دیگر به ترتیب کوچکتر. یعنی شما ناراحت نمی شوید؟ قباحت دارد آقا.
پدر بچه ها نمی فهمید که قبح مطلب کجاست. گذاشتن گلوله های برفی روی هم دیگر، چه ارتباطی با رئیس تعاونی دارد؟ آقای رئیس گفت : آقا مثل روز روشن. می خواستند به مردم حالی کنند که تعاونی دزد بازار است. دزدی بالای سر دزد دیگر. رئیس دزدها هم آن بالا نشسته. آقا جان این حرفها مسئولیت دارد. اگر کسی این حرفها را توسط روزنامه ها بنویسد، پدر صاحب بچه اش را در می آورند. باید برود کلی استنطاق پس بدهد. چه رسد به این که وسط میدان شهر به نمایش بگذارد.
با همه ی این حرفها، رئیس تعاونی آدم بدجنسی نبود و خطای بچه ها را می بخشید، اما چنین حرکاتی دیگر نباید تکرار می شد.
وقتی پدر بچه ها پرسید آیا واقعا وقتی گلوله های برف را روی هم سوار می کردند، منظورشن این بوده که اعضای تعاونی دزدند و رئیس تعاونی هم رئیس دزدهاست، گریه کردند و قسم خوردند که چنین منظوری نداشتند. پدر دستور داد برای آن که ادب بشوند رو به دیوار بایستند.
کاش ماجرا به همین جا ختم می شد. صدای زنگ سورتمه ای بلند شد. دو نفر دم در آمده بودند. یکی شان غریبه بود با پوستین سفید و دیگری رئیس شعبه ی محلی انجمن های ملی کشور. هر دونفر رسیده و نرسیده دادشان درآمد که : از دست بچه های شما شکایت داریم.
قضیه دیگر عادی شده بود و پدر بچه ها تعجب نمی کرد. از هر دو نفر خواست که بیایند توی خانه. آقای رئیس انجمن، زیر چشمی به مرد غریبه نگه می کرد. او را نمی شناخت. اول خودش شروع کرد.
-تعجب می کنم آقا. شما چطور می توانید این خرابکری ها را تحمل کنید؟ احتمالا دانش سیاسی تان خیلی کم است. زود باشید اعتراف کنید!
پدر بچه ها نمی دانست چه شده که دانش سیاسی کم دارد.
-آقا جان، این ها هم بچه اند که شما دارید؟ چه کسی دیده که چند تا بچه، قدرت سیاسی مردم را مسخره کنند؟ بچه های شما با آدم برفی که ...
پدر بچه ها زیر لب گفت : لابد باز هم موضوع دزد و دزدی ...
-دزدی یعنی چه آقا؟ می دانید علم کردن یک آدم برفی جلو پنجره ی رئیس چه معنایی دارد؟
من مردم را می شناسم. می دانم پشت سر من چه حرف هائی می زنند. چرا بچه های شما جلو پنجره ی شهردار، آدم برفی درست نمی کنند؟ چرا جواب نمی دهید؟ سکوت شما بی معنی نیست. چوبش را می خورید.
با شنیدن کلمه ی چوب، غریبه بی سرو صدا بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چند لحظه بعد صدای زنگ سورتمه که دور می شد به گوش رسید.
رئیس گفت : بله آقا! هر طور که میل تان است. اما بهتر است به این حرفها دقت کنید. بنده حق دارم در خانه ام با لباس راحتی که دکمه هایش باز است قدم بزنم. بچه های شما که نباید مرا مسخره کنند! دکمه های آدم برفی معنی دو پهلویی دارد. بنده اگر دلم بخواهد می توانم بدون شلوار هم در خانه ام قدم بزنم. به احدی هم مربوط نیست. گفته باشم!
بچه ها را کنار دیوار احضار کرد تا اعتراف کنند که موقع درست کردن آدم برفی، قصد داشتند رئیس را مسخره کنند. زغال ها را عمدا روی تنه ی آدم برفی گذاشته بودند تا قدم زدن آقای رئیس را با لباس راحتی در اطراف خانه به ریشخند بگیرند.
بچه ها با گریه و زاری قسم خوردن که آدم برفی را برای بازی درست کرده اند و قصد بدی نداشتند. البته پدر علاوه بر تنبیه هایی قبیل محرومیت از شام و ایستادن رو به دیوار، به آنها دستور داد روی کف سرد اتاق به زانو بنشینند.
آن شب خیلی ها در خانه رو کوفتند اما کسی جواب نداد.
بازی بچه ها را در میدان قدغن کرده بودند. صبح روز بعد، از بوستان کوچک دم محل کارم رد می شدم که بچه ها را دیدم. بچه ها با هم جروبحث می کردند که بازی تازه ای بکنند.
یکی گفت : من می گویم آدم برفی درست کنیم.
دیگری گفت : آدم برفی که به درد نمی خورد.
یکی شان گفت : من می گویم روزنامه فروش درست کنیم. یک دماغ قرمز هم برایش می گذاریم. و قرمزی دماغش هم از مشروب خوری است. خودش می گفت.
دیگری گفت : من می خواهم رئیس تعاونی درست کنم.
یکی دیگر هم گفت : اصلا من رئیس انجمن درست می کنم و مثل یک خنگ برایش دگمه هم می گذارم.
بچه ها اول جرو بحث کردند. اما بعد به توافق رسیدند که به نوبت درست کنند. کلی هم خندیدند.
برگرفته از کتاب مرد دربند نویسنده : اسلاوومیر مروژک ترجمه : اسدالله امرایی
گام های بزرگ برای موفقیت:
در وجور هر یک از ما، استعدادهای ذاتی به ودیعه گذاشته شده است که ما را در دستیابی به تمام رؤیاهایمان و حتی فراتر از آن قادر می سازد. تنها با یک تصمیم، درها گشوده می شوند و برای ما شادی یا غم، رفاه یا فقر، معاشرت یا انزوا و طول عمر یا مرگ زود هنگام را به ارمغان می آورند.
از شما می خواهم تا تصمیمی بگیرید که بلافاصله زندگی تان را تغییر دهد یا موجب بهبود کیفیت آن شود. آنچه که به بعدها موکول کرده اید به انجام برسانید...
مهارت های تازه ای را فراگیرید... به گونه ای متفاوت، یه مردم احترام بگذارید و نسبت به آنان ابراز همدردی کنید... با کسانی که سال هاست سراغی از آنان نگرفته اید تماس بگیرد. این را بدانید که «همه» تصمیمات ما، پیامدهایی به همراه دارند. حتی تصمیم نگرفتن هم، خود یک تصمیم شمرده می شود.
خیلی وقت بود میخواستم قسمت هایی از صد سال تنهایی رو بذارم ولی کتاب دستم نبود ...
با تاخیر زیاد عزض پوزش
........................
گذشته چیزی جز دروغ و خاطره نیست ، هرگز بازگشتی ندارد . هر بهاری که میگزرد ، دیگر باز نمی گردد ، و پر حرارت ترین و دیوانه کننده ترین عشق ها هم واقعیت هایی ناپایدارند
..........................
تو از جمله کسانی هستی که به ما تحت خودت می گویی دنبالت نیاید ، چون بو می دهد !
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای
روزی که انسان در کوپه درجه یک مسافرت کند و ادبیات در واگن بار ، کار دنیا به سر آمده
.................
بهترین دوست کسی است که مرده باشد
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای
انسان وقتی که بتواند ، می میرد ، نه زمانی که باید
............
حتی یک لحظه آشتی کردن ، بیشتر از یک عمر دوستی است
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای
و اما جمله ای که خودم خیلی دوسش دارم ....
گاو ها از هم جدا شوید ، زندگی کوتاه است...
.........
صد سال تنهایی/ گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای
البته که بسیاری از جملات این کتاب رو به خاطر اسپویلر شدن و عدم درک معنا توسط دوستانی که کتاب رو نخوندن نمیشد نقل کرد
soudeh662
03-06-2009, 11:19
گفت :" بروس شوارتز . فکر نمی کنم اسمش تا حالا به گوش هیچ کدوم از شما بی شعور ها خورده باشد .ولی این اصلا مهم نیست . اون یکی از بهترین عروسک گردان های دنیاست . عروسک گردان ها معمولا وقت نمایش دست هاشون رو توی دستکش مخفی می کنند تا تماشاچی اون ها رو نبینه و حواسش به نمایش باشه . بیش تر اون ها از نخ و عصا و این جور چیز ها استفاده می کنند ، اما بروس شوارتز از این کارها نمی کنه .بروس دست هاش رو به شما نشون می ده ؛ برای این که نمایش هاش اون قدر محشره که بعد از یکی دو ثانیه تماشاچی دست ها رو فراموش می کنه و محو بازی می شه . دست ها رو می بینه اما در واقع نمی بینه . می فهمید چی می گم کله پوک ها ؟ در واقع شما فقط رقص عروسک ها رو می بینید . بس که عالی می رقصند . اما نکته مهم ، نکته ی خیلی مهم ماجرا اینه ؛ یعنی من فکر می کنم اینه که اگه اون عروسک های شوارتز عقل و شعور داشتند ، اگه می تونستند حرف بزنند ، خیال می کردند نخی در کار نیست . این همون چیزی یه که شما کله پوک های عوضی تا دم مرگ هم متوجه ش نمی شید ."
کتاب استخوان خوک در دست های جذامی
مصطفی مستور
Consul 141
03-06-2009, 11:27
رها کردن گذشته اگر چیزی از آن نیاموخته باشی، مشکل است.
به محضی که از آن درس بگیری و اجازه دهی دست از سرت بردارد،
در حقیقت زمان حالت را بهبود بخشیده ای.
از کتاب: "هدیه"
Consul 141
04-06-2009, 16:12
ما همان لحظه ای که کور شدیم ، کور بودیم. ترس ما را کور کرده و همین ترس ما را کور نگه می دارد.
کوری/ژوزه ساراماگو
dourtarin
05-06-2009, 20:17
از کسانی که دوستشان می دارم جز این نمی خواهم که رها از من باشند و درباره آنچه می کنند یا آنچه نمی کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. عشق جز با آزادی همپا نمی شود. آزادی جز با عشق همپا نمی شود.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
dourtarin
06-06-2009, 17:58
هرگز برنامه ای ندارم و هیچ روشی را در پیش نمی گیرم. برای نوشتن به همان اندازه قاعده وجود دارد که برای عشق. در هر دو مورد باید تنها و بی اندرز رفت، بدون اعتقاد به اینکه آدابی باید رعایت شود و شناخت هایی به دست آورد.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
dourtarin
06-06-2009, 18:02
تنهایی بیماریی است که تنها در صورتی از آن شفا می یابیم که بگذاریم هر آنچه می خواهد بکند و به خصوص در پی علاج آن برنیاییم، در هیچ کجا.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
dourtarin
06-06-2009, 18:05
احوال پس از عشق بزرگ به مانند احوال پس از مرگ است برای کسانی که از آن جان به در می برند: از مجالی که باقی مانده حیرت می کنیم. دیگر نمی خواهیم آن را صرف کاری کنیم ، این مجال را.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
dourtarin
06-06-2009, 18:07
این شیوه من است برای آنکه عشق را بدون خطا باز شناسم: عشق هنگامی است که کسی شما را به خانه باز می آورد، آنگاه که روح به تن باز می آید، در حالی که از فرط سالها غیبت فرسوده شده است.
از کتاب: فرسودگی ، کریستین بوبن
dourtarin
07-06-2009, 19:38
زیستن یعنی آنکه هنوز درباره معنای زندگی خویش تصمیم نگرفته باشیم، بدان سان که درباره صورت پایان یافته یک جمله تصمیم می گیریم، بیازماییم، خطر کنیم، از سر بگیریم، خط بزنیم، اینجا و در عین حال آنجا رویم.
از کتاب فرسودگی نویسنده: کریستین بوبن
این جملات رو توی انجمن علمی دانشجویان خوندم ، متحیرم کرد این تفکر ، گفتم شما بی نصیب نمونید !
كتاب " بهشت خاكستري " سيد عطا الله مهاجراني
" ديده ايد انسان هاي بي سواد چه ايمان زلال و و آرامش غبطه برانگيزي دارند ؟!! مقصود و مراد
همين است وقتي انسان مي تواند با بال ايمان بر قله ي كوه بنشيند چه ضرورتي دارد با پاي سوال
خود را آواره ي سنگ ها و صخره ها و بيراهه ها كند ؟!!! "
" يك سطل پر از زباله بهتر از يك ذهن پر از سوال است . زباله صورت چندش آور و تنفر انگيزي دارد
جسم انسان به شكل طبيعي و غريزي از آن فاصله مي گيرد . اما سوال كشش دارد جان آدم به
طرف سوال گرايش پيدا مي كند دل انسان پر مي كشد كه جواب سوال را بداند . چرا شورش اتفاق
مي افتد ؟ براي اينكه سوال زاد ولد مي كند يك دفعه مي بينيد تمام شهر و كشور از سوال پر شده
است ! "
" مردمي كه قرار است در جامعه اي بهشتي زندگي كنند نبايد در ذهنشان ترديد و سوال پيش
بيايد بايد دولت را مقدس بدانند حرف دولت حرف خداوند است ! و شايسته نيست كسي در برابر
حرف خدا چون و چرا كند امروز مطلبي را ديدم سرشار از شادماني و رضايت شدم نوشته بود :
اگر دولت بگويد سفيد سياه است به خدا قسم ما سفيد را سياه مي بينيم !! "
"_سوال ها مثل گردبادي ذهن شما را مشوش مي كند نمي خواهيد ذهن شما آرام و بدون دغدغه
و آسوده باشد ؟!!
_ مثل مرداب ؟!! مثل گورستان ؟!!! "
" بالاخره آدم در زندگي اش بايد با يك چيزي موافقت يا مخالفت كند طرفدار چيزي يا كسي باشد
نبايد مثل خاكشير بود بي رنگ و بي جهت "
M O B I N
08-06-2009, 21:33
من تو یک قسمت از مقدمه کتاب یکی بود یکی نبود آقای جمال زاده خوندم
میگفت تو ایران ما فکر میکنم هر چه متنی رو دشوار تز بنویسیم هنر کردیم این درحالیه که در دنیا سعی میشه مطالب علمی رو هم بصورت رمان و زبان عامیانه ارائه داد این حرفش خیلی زیباست
چند جمله هم از کتاب لطفا گوسفند نباشید !
بشریت رشد خود را مدیون گروهی انگشت شمار است و نه گروه های بی شمار مردم
زیربنای عشق آزادی است . اجبار عشق را پژمرده می کند !
هر چیزی را که در این جهان از دست بدهی ، معادل یا بهترش را به تو خواهند داد !
به زندگی پس از مرگ کاری نداشته باش ، دغدغه ات باید حیات پیش از مرگ تو باشد !
شرمنده کتابشو یادم نیست.........من جمله هایی که خوشم بیاد تو گوشیم مینویسم......احتمالا باید برای داستایوفسکی باشه...چون از اون بیشتر کتاب خوندم.....
اگر امروز چیزی از خودم باقی نگذارم..چه کسی در آینده از وجود من در گذشته باخبر خواهد شد؟؟
نمیخوام عضو خنثای تاریخ بشریت باشم.....(البته با یکم تغییر توسط خودم.....)
آدمی که مشهور نیست وجود نداره. یعنی وجود دارد اما فقط برای خودش نه دیگران...وکسی که فقط برای خودش وجود داشته باشد تنهاست....و من..تنهام
اون قرمزه باز تغییرات خودمه...
اینو واقعا نمیدونم کجا خوندم.....ولی چون خیلی باحاش حال میکنم حیفه نگم.....
....صحبت از درد ...با مردم بی درد ...ندانی چه دردی دارد...
اینم بگم.....جمله های امضام هم....غیر از آخریش.....که مال خودمه....و سطیش که تغییرش دادم....اونا رو هم یه جایی خوندم...
dourtarin
09-06-2009, 20:03
داستایوسکی می گوید: من تنها از یک چیز می ترسم و آن اینکه شایستگی رنجهایم را نداشته باشم.
از کتاب : انسان در جستجوی معنی نویسنده: ویکتور فرانکل
dourtarin
09-06-2009, 20:08
به شیوه ای که انسان سرنوشت و همه رنجهایش را می پذیرد، به شیوه ای که صلیب خود را به دوش می کشد، فرصتی می یابد که حتی در دشوارترین شرایط، معنایی ژرفتر به زندگیش ببخشد. چنین زندگی هماره قهرمانانه و شرافتمندانه و آزاد خواهد درخشید.
از کتاب : انسان در جستجوی معنی نویسنده : ویکتور فرانکل
dourtarin
10-06-2009, 16:19
آرین خیلی می نوشید، خیلی می رقصید و بیش تر از همه ی این ها می خندید. هرگز کسی موفق نشده بود او را تربیت کند و رفتار درست را به او بیاموزد. رفتار درست، رفتار غم انگیزی ست. آرین برای غصه خوردن استعدادی نداشت. عشق می ورزید و عشق طلب می کرد. باقی مسائل اهمیتی نداشت. زندگی کوتاهه. به من چیزی رو بده که دوست دارم. من عاشق واقعیتم. همون چیزی رو که هستی به من بده. چیزهایی که استادات بهت یاد دادن رو ول کن. رفتار درست رو فراموش کن.
کتاب: همه گرفتارند از: کریستین بوبن
dourtarin
10-06-2009, 17:23
در مورد مردم براساس موقعیتی که در آن هستند قضاوت کن نه براساس موقعیت خود.
همیشه داوطلب باش، گاهی اوقات مشاغلی که ظاهرا" پر طرفدار نیستند شانس های بزرگی به ارمغان می آورند.
برای اینکه همیشه آسوده خاطر باشی سعی کن تصمیماتی که می گیری با ارزش های وجودیت هماهنگ باشد.
وقتی می دانی کسی زحمت کشیده تا واقعا شیک شود به او بگو « معرکه شده ای ! »
جلد دوم کتاب : نکته های کوچک زندگی از: جکسون براون
مرگ همین است. یک خرگوش ، یک خرگوش است،چه از کلاه بیرون بیاید ، چه از مزرعه گندم.
کجا ممکن است پیدایش کنم
يک شاعر در بييست و يک سالگي ميميرد، يک انقلابي يا يک ستاره راک در بيست و چهار سالگي. اما بعد از گذشتن از آن سن فکر ميکني همه چيز روبهراه است، فکر ميکني توانستهاي از منحني مرگ انسان بگذري و از تونل بيرون بيايي. حالا در يک بزرگراه ششبانده مستقيم به سوي مقصد خود در سفر هستي. چه بخواهي باشد و چه نخواهي. موهايت را کوتاه ميکني، هرروز صبح صورتت را اصلاح ميکني. ديگر شاعر نيستي يا يک انقلابي و يا يک ستاره راک. در باجههاي تلفن از مستي بيهوش نميشوي يا صداي «دورز» را ساعت چهار صبح بلند نميکني. درعوض از شرکت دوستت بيمه عمر ميخري. در نوشگاه هتلها مينوشي و صورت حسابهاي دندانپزشکي را براي خدمات درماني نگه ميداري. اين کارها در بيستوهشت سالگي طبيعي است.
کجا ممکن است پیدایش کنم
گاه معنادارترین چیز ها،از دل بی تکلف ترین آغازها بیرون آمده اند.
کجا ممکن است پیدایش کنم
" بگو ببینم تو از مرگ می ترسی؟"
"فکر می کنم بستگی به این دارد که چطور بمیری."
کجا ممکن است پیدایش کنم
همه ی خانواده های خوشبخت شبیه هم هستند، اما هر خانواده بدبختی، به شیوه ی خود بدبخت است.
کجا ممکن است پیدایش کنم به نقل از کتاب آناکارنینا
dourtarin
19-06-2009, 19:03
چنان زندگی کن که گویی بار دومی است که به دنیا آمده ای و اینک در حال انجام خطاهای هستی که در زندگی نخست مرتکب شده بودی.
کتاب : انسان در جستجوی معنی از : ویکتور فرانکل
dourtarin
23-06-2009, 23:14
بدون تردید! بسیاری از ما در پشت چهره های شاد و بذله گویی هایمان، غرق در وحشتیم. می ترسیم مبادا شغل، پول یا زیبایی خود را از دست بدهیم. از پیر شدن می ترسیم و از تنها ماندن و زندگی کردن و مردن و به این خاطر است که رفتار هایمان این چنین جنون آساست. و دوای دردمان چیست؟ محبت دیدن، دوست داشته شدن.
کتاب: آخرین راز شاد زیستن از : آندرو متیوس
dourtarin
23-06-2009, 23:16
عشق یعنی امکان انتخاب به معشوق دادن. برای آنکه کسی یا چیزی را به دست آوری، رهایش کن.
کتاب: آخرین راز شاد زیستن از : اندرو متیوس
dourtarin
23-06-2009, 23:18
عمیق ترین احساس تنهایی زمانی به انسان دست می دهد که هدف اصلی او در زندگی ، رسیدن به امنیت فردی باشد.
کتاب: آخرین راز شاد زیستن از : اندرو متیوس
omid_3dsmax9
23-06-2009, 23:28
از خود گذشتگی بیشتر راه حل افرادی است که در آرزوی عشق سوزان هستند، اما چون توانائی عشق ورزی را از دست داده اند [معشوقی نمی یابند] در فدا کردن زندگی خود عالی ترین درجه ی تجربه ی عشق را می بینند.
داشتن یا بودن - اریک فروم
(کروشه از خودم)
یه جورایی سعی کن به بهترین شکلی که میتونی زندگی کنی. چیزی به مردم بگو که فکر کنن بهترین حرف دنیاس. اگه توی کالج با یه دختر احمق هماتاق شدی، سعی کن کاری بکنی که حماقتش کم بشه. اگه بیرون یه سالن تئاتر وایستادی و یه پیردختر اومد تا بهت آدامس بفروشه، اگه چیزی همراهته بهش بده. این راهشه، عزیزم.
یادداشتهای شخصی یک سرباز
ارزشش را دارد از درخت انجیر بالا برویم تا شاید بتوانیم انجیری بچینیم. این کار، بهتر از این است که زیر سایهاش دراز بکشیم و منتظر افتادن میوه بمانیم. در هر حال، باید به استقبال خطر رفت.
ژوزه ساراماگو/ دخمه
dourtarin
26-06-2009, 18:36
انسان کامل هرگز ظهور نمی یابد،
چنین انسانی وجود ندارد.
از این رو ، مجبوری انسان های نا کامل را دوست بداری.
تو با عشق خود او را به انسان کاملی مبدل می سازی.
کتاب: پیوند از: اوشو
dourtarin
26-06-2009, 18:39
عشق با جدایی نمی میرد.
با بسیار با هم بودن شاید ولی با جدایی هرگز.
کتاب : پیوند از : اوشو
dourtarin
26-06-2009, 18:41
طلب کردن تنهایی به معنای از در راندن تو نیست.
در واقع ، به برکت عشق توست که گذران در تنهایی میسر شده است.
کتاب : پیوند از : اوشو
dropdead
29-06-2009, 16:48
مرد پلیدی در آستانه ی مرگ کنار دوزخ به فرشته ای بر میخورد. فرشته به او میگوید: فقط کافی است که یک کار خوب انجام داده باشی و همان یاری ات میکند. خوب فکر کن. مرد به یاد میاورد که یک بار در جنگلی راه میرفت و عنکبوتی دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند. فرشته لبخند میزند و تار عنکبوتی از آسمان فرود میاید تا مرد بتواند از آن راه به بهشت صعود کند. گروهی از محکومان دیگر نیز از تاز عنکبوت استفاده میکنند و شروع میکنند به بالا رفتن از آن. اما مرد از ترس پاره شدن تار به سوی آنها بر میگردد و آنها را هل میدهد. در همین لحظه تار پاره میشود و مرد بار دیگر به دوزخ باز مکردد. صدای فرشته را میشنود که:افسوس خودخواهی ت تنها کارنیکی را که انجام داده بودی به پلیدی تبدیل کردی.
مکتوب(پائولو کوئلیو)
مصیبت های جگر خراش مانند سمفونی ها که گاهی آهنگی آرام از میان ارکستر رخنه می کند بروز می کند ، انسان اول تمام عمق آنها را درک نمی کند . گاهی خودی نشان می دهند و در نیستی فرو می روند . ناگهان تمام ارکستر به صدا در می آید . آنوقت اشک از چشمان شما جاری می شود و خودتان نمی دانید برای چه گریه می کنید.
پدرم شعاری داشت : هیچ وقت کاری را که دیگران می توانند برای تو انجام دهند ، خودت دنبال نکن. می گفت کارهای بزرگتری هست که از دست ما بر می آید .
شهرت ، افتخار ، احترام ، همه ی اینها خوب ، سودمند و کامیابی است ، اما هر آدم مشهوری دلش می خواهد گاهی میان جمعیت گم شود . می خواهد میان مردم بلولد. لذت های آنها را بچشد ، دلهره ی آنها به سرش بیاید. آنوقت رفاه و آسایش برایش لذت بخش تر است . اما وقتی همه کس او را می شناسد و همه ی مردم او را با انگشت نشان می دهند ، دیگر آزاد نیست . آنوقت دیگر شهرت دردسر آدم می شود.
هر لذتی وقتی دوام پیدا کرد ، زجر و مصیبت است .
زندگی چه شیرین است ، چه شیرین می تواند باشد . افسوس که ما تلخی آنرا می چشیم.
چشمهایش ، بزرگ علوی
برای لحظه ای زبانم بند آمد. دلم می خواست به من فکر کند و نه به تابلو.
پرسیدم :« چرا آنکه در تابلو دیده نمی شود.»
اصرار ورزید: «باید هر دو را به گوش بیندازی. فقط یک گوشواره انداختن کار بیهوده ای است.»
با لکنت گفتم: «اما_ گوش دیگرم سورا خ ندارد.»
همچنان گوشواره را جلو گرفته بود . گفت :« پس باید آن را سوراخ کنی.»
دستم را پیش بردم و آن را گرفتم. این کار را به خاطر او کردم. سوزن و روغن میخک را درآوردم و گوش دیگرم را سوراخ کردم. نه گریه کردم،نه از حال رفتم ، نه فریاد زدم. سپس تمام صبح نشستم و او گوشواره ای را که می دید نقاشی کرد ،و من مرواریدی را که نمی توانست ببیند ، همچون آتش روی گوش دیگرم احساس می کردم
دختری با گوشواره مروارید
تریسی شوالیه
Ghost Dog
05-07-2009, 19:02
کشور آخرین ها - آستر
پایان فقط یک خیال است، مقصدی که برای خودت میتراشی تا به رفتن ادامه دهی، اما زمانی می رسد که درمییابی هرگز به آن نمی رسی. ممکن است به ناچار توقف کنی اما، تنها به این خاطر که زمان به انتها رسیده است توقف می کنی، اما توقف به این معنی نیست که به آخر رسیده ای.
ویلهلم استکله می گه : مشخصه ی یک مردِ نا بالغ این است که میل دارد به دلیلی ، با شرافت بمیرد ؛ و مشخصه ی یک مردِ بالغ این است که دوست دارد یه دلیلی ، با تواضع زندگی کند .
نمیخوام بترسونمت . ولی می تونم خیلی واضح ببینم که یه جوری به یه دلیل ِ کاملا بی ارزش ، شرافت مندانه می میری ..
اگه کسی کاری رو خیلی خوب انجام بده ، بعدِ یه مدت دیگه مواظب کارش نیست و خودنمایی می کنه و اون وقت دیگه خوب نیست..
سقوطی که من ازش حرف می زنم و گمونم تو دنبالشی ، سقوط خاصیه ، یه سقوط وحشتناک . مردی که سقوط می کنه حق نداره به قهقرا رسیدنشو حس کنه یا صداشو بشنوه . همین طور به سقوطش ادامه می ده . همه چی آمادس واسه سقوط کسی که لحظه ای تو عمرش دنبال چیزی میگرده که محیط نمی تونه بهش بده یا فقط خیال می کنه محیطش نمی تونه بهش بده . واسه همینم از جست و جو دس می کشه . حتی قبل از اینکه بتونه شروع کنه دس می کشه . متوجه میشی؟
بهترین چیز ِ این موزه اینش بود که همه چی همیشه همون طوری می موند . هیچکی تکون نمی خورد . اگه صد بارَم میرفتی تو موزه ، اسکیموئه داشت ماهی می گرفت و دو تام قبلا گرفته بود ، پرنده ها داشتن می رفتن جنوب و آهو هام با اون شاخای خوشگل و پاهای باریک و قشنگ داشتن آب می خوردن. هیشکی فرق نمی کرد . تنها چیزی که تغییر می کرد تو بودی . نه این که مسن تر می شدی و اینا .دقیقا این نبود .فقط فرق کرده بودی ، همین . این دفه بارونی تنت بود . یا اونی که همیشه تو صف کنارت بود این دفه سرخک گرفته بود و یکی دیگه همرات بود .یا یه معلم دیگه به جای خانوم ایگل اومده بود... منظورم اینه که یه جوری فرق کرده بودی ...
وقتی دارم از جایی میرم دوس دارم بدونم که دارم میرم . آدم اگه ندونه داره واسه همیشه از جایی میره احساسش از خدافظی هم بدتره.
هیچ وقت به هیچکی چیزی نگو . اگه بگی دلت برا همه تنگ می شه ..
ناتور دشت ، سالینجر
در آن دوران شوروی قاطعانه از اعراب حمایت میکرد ولی اسراییل کم تر توسط آمریکا پشتیبانی میشد ،مضاف بر اینکه این پشتیبانی به گونه ای بود که کمک های ویژه به کشورهای عربی را بی اثر کند.
لذا ،اعراب علاوه بر برابری نظامی با اسراییل ،ابر قدرتی را در کنار خویش میدیدند که این خود یک امتیاز استراتژیک برای آنان محسوب میشد ،در حالی که اسراییل برای رویارویی با چالش فناوری نظامی شوروی ناگزیر بود تقریبا فقط به امکانات خود متکی باشد.
تاریخ تکرار میشه:(
اسراییل پس از 2000
Asalbanoo
08-07-2009, 13:17
خسی در میقات
جلال آل احمد
"در الباقی قلعه عثمانی ها که پرسه می زدم به این فکر بودم که اینجا هم ته همان کرباسند که ما سرش، یا به
عکس.چرا نباید چنان قلعه ای حفظ بشود؟در سراسر عالم اسلام همه جاپیشینیان را می کوبیم و آثارشان را از روی
زمین بر می داریم تا خودمان گل کنیم و آن وقت از دیگران فقط به آن چه زیر خاک و به اسم گور به ایشان وابسته است
دل می بندیم......باید هم اینجورها باشد.
آخر تو با همه حقارتت وقتی گل می کنی که عظمت دیگران را بکوبی و همین حقارت وقتی ارضا می شود که به گور همان دیگری اشک هم بریزی."
peyman.2ps
08-07-2009, 19:42
یک عاشقانه ی آرام
"اگر پرنده را در قفس بیندازی مثل این است که پرنده را قاب گرفته باشی و پرنده ای که قاب گرفته ای فقط تصور باطلی از پرنده است. عشق در قاب یادها پرنده ای است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنیت و رفاه را به رخ او نکش که عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنیت و قاب."
فین همانطور که دنبال مادر روی پله ها کشیده می شد ، فکر می کرد که گوش پیچانده شده چه قدر دردناک است. بعد با یک حرکت تر و فرز به داخل اتاق خواب پرتاپ شد . و به او گفته شد که قدر نشناس است و این که مادرش نمی خواهد تا فردا قیافه اش را ببیند و حتی فردا هم خیلی زود است. مادر فین داشت در را می بست که ناگهان درنگ کرد . فین می دانست که چیزی در سر او می گذرد. فکر کرد که باید یکی از آن عبارت های ناراحت کننده باشد که خود فین در ساختن شان تبحر داشت.
فین می دید که چطور این حرف دارد خودش را می کٌشد که به زبان مادر بیاید. مادر نفس عمیقی کشید و سعی کرد جلوی خودش را بگیرد. اما موفق نشد.
« بیخود نبود که پدرت از دست تو فرار کرد» این جمله را گفت و در را به هم کوبید.
بی هیچ ردپایی
نوشته میک جکسون
از کتاب تارک د نیا مورد نیاز است
آدمی که اهل اظهار لحيه باشد بفهمی نفهمی میافتد به چاخان کردن. من هم تو تعريف قضيهی فانوسبانها برای شما آنقدرهاروراست نبودم. میترسم به آنهايی که زمين ما را نمیسناسند تصور نادرستی داده باشم. انسانها رو پهنهی زمين جای خيلی کمی را اشغال میکنند. اگر همهی دو ميليارد نفری که رو کرهی زمين زندگی میکنند بلند بشوند و مثل موقعی که به تظاهرات میروند يک خورده جمع و جور بايستند راحت و بیدرپسر تو ميدانی به مساحت بيست ميل در بيست ميل جا میگيرند. همهی جامعهی بشری را میشود يکجا روی کوچکترين جزيرهی اقيانوس آرام کُپه کرد.
شازده کوچولو
اثر آنتوان دو سنتگزوپهری
برگردان احمد شاملو
برای آدم های بیچاره دو راه خوب برای مردن هست، یا در اثر بی اعتنایی مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدم کشی همین همنوعان در زمان جنگ.
سفر به انتهای شب، لویی فردینان سلین
M O B I N
18-07-2009, 08:25
مرگ و زندگی دو روی سکه هستند که دائم در ذهن میچرخند هر چه یک روی سکه بزرگتر و روشنتر شود روی دیگر نیز بزرگتر و روشن تر جلوه میکند !!
دنیای سوفی
بزرگترین هدیه ای که خداوند می تواند به تو ببخشد همین است : درک کردن زندگی ات .... این همان آرامشی است که دنبالش هستیم
مردان جوان به جنگ میروند ، گاهی به خاطر اینکه می خواهند و گاهی به خاطر اینکه مجبورند ...... این مسئله از داستان های غم انگیز و چند شاخه ی زندگی ناشی میشود ، که طی قرن ها ، شجاعت را با بلند کردن دست و بزدلی را با پایین آوردن دست اشتباه گرفته اند
The five people you meet in heaven
پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید
میچ آلبوم / مریم زوینی
گاهی کنار رفیقت در سنگر نشسته ای و از گرسنگی می نالی ، یک لحظه بعد صدای و و و ش ش ش ی می آید و رفیقت به زمین می افتد و گرسنگی دیگر اهمیتی ندارد
The five people you meet in heaven
پنج نفری که در بهشت ملاقات میکنید
میچ آلبوم / مریم زوینی
بعضی جملات خیلی دردناک است؛ باوجود این، در زندگی به انسان کمک میکند؛ این هم یکی از آنها بود: «آنها در راه وظیفه کشته شدند.»
کودک، سرباز و دریا، نوشتهی ژرژفون ویلیه
hamid_hitman47
21-07-2009, 15:39
واقعا این جمله به آدم یه حس خاصی میده !:
ولی آن هائی که درد می کشند ما نمی بینیم, ما نمی شنویم و آنچه در زندگی ترسناک است می گذرد و کسی نمی داند که کجا در پس پرده پنهان است. همه جا آرامش و خاموشی است.
داستان کوتاه تمشک تیغ دار از چخوف
...مردم پشت سر خدا هم حرف می زنند!
آدم ها هم مثل درخت ها بودند . یک برف سنگین همیشه بر شانه ی آدم وجود داشت و سنگینی اش تا بهار حس می شد. بدیش این بود که آدم ها فقط یک بار می مردند و همین یک بار چه فاجعه ی دردناکی بود.
آدم ها هر کاری بخواهند می توانند انجام دهند . به شرطی که طبیعت سر ِ جنگ نداشته باشد.
پدر می گفت : زمانی که آدم ثروتمند می شود ، در هر سنی احساس پیری میکند.
پدر گفت : کار کار آلمان است . خب بگذار بگیرد. چه فرقی می کند این پادشاه باشد یا آن ، برای ما که میخواهیم یک لقمه نان بخوریم و سرمان را بگذاریم چه هیتلر چه شاه. خر همان خر است فقط پالانش عوض می شود.
وقتی سلاح به میان می آید ، زبان قانون بسته می شود .
به قول ایاز ، با دو دسته نمی شود بحث کرد : بی سواد و با سواد.
آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند . فقط سر انگشن هایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند . سالها بود که دستش به پدر نخورده بود . حتی فرصتی پیش نیامده بود که از کنارش رد شود ... چنان نا آشنا و غریب که فقط می شد زیر چشمی گوشه ی پوستینش را نگاه کرد . و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور می شود دست روی شانه ی پدر گذاشت و کنارش ایستاد.
وقتی آدم کسی را دوست داشته باشد ، بیشتر تنهاست . چون نمی تواند به هیچ کس جز همان آدم بگوید که چه حسی دارد ... و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق می کنئ ، تنهایی تو کامل می شود .
گفتم آقا داداش ، این کریستف کلمب ما هنوز نمرده ؟ گفت چطور مگه ؟ گفتم می رود سرزمین کشف کند اما چرا نمی آید اینجا را کشف کند . بعد من رفتم داد زدم آقای کریستف کلمب چرا نمی آیید ما را کشف کنید ؟ گریس دم کلفت . گریس دم کلفت . آدم یاد ماموت ها می افتد . اما من که آدم نیستم . برای همین یاد ماموت ها نمی افتم . یاد دای ناسور می افتم . بعدش هم یاد دایی ناصر خودم که از نسل زبان بسته هاست ...
پدر می گفت فرزند بدکار به انگشت ششم می ماند که اگر ببرندش رنج برند و اگر بماند زشت و بدکردار باشد.
از همان روز شروع کردم و تا شب صد و چهل و پنج بادکنک را باد کردم ، همیشه با باد آخری می ترکید . یادت باشد یک فوت مانده به آخری نخ را ببندی ..
اگر میخواهی بفهمی کتاب در اصل نوشته ی چه کسی است ، پانویس هاش را بخوان.
آسمان به خشم آمده بود و می خواست دنیا را زیر برف مدفون کند . مثل بچه ای که با مشتی خاک مورچه ای را زنده به گور می کند . و وقتی مورچه از زیر خاک بیرون آمد و باز خاک می ریزد . و خاک هم تمامی ندارد . برای دفن یک مورچه تا بخواهی خاک هست ، و هر چه او تقلا کند ، عبث!
Ghost Dog
16-08-2009, 09:36
عامه پسند - چارلز بوکوفسکی
من با استعداد بودم یعنی هستم. بعضی وقت ها به دست هام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم، ولی دست هام چکارکرده اند؟ یک جایم را خارانده اند، چک نوشته اند، بند کفش بسته اند، سیفون کشیده اند. دستهایم را حرام کرده ام همین طور ذهنم را
اگه از خیابون گذشتی و ماشین زیرت نکرد ، خیلی خوشحال نشو. چون قراره کسی درست اونور خیابون جیبت رو بزنه . به هر حال وقتی از خیابون رد می شی مواظب ماشین ها باش !
توی دانشکده استاد پیری داریم که می گه عکس رو سه چیز می سازه : دوربین ، عکاس ، سوژه ... می گه اگه عکاس نباشه عکسی در کار نیست ، اما منظورش از وابستگی عکس به عکاس دقیقا این نیست . منظورش اینه که هر عکس محصول روح و ذهن عکاسه و اگر عکاس دیگه ای قرار بود با همون دوربین از همو سوژه عکس بگیره ، حتما یه چیز دیگه می شد!
عجیب است . هر وقت زنی از نظر جسمی به طرف مردی جلب می شود ادعا می کند که مجذوب روح یا هوشش شده است . حتی مثل این مورد که مرد اصلا فرصتی برای گفتن یک کلمه هم ندارد تا طرف بتواند افکار شریفش را تحسین و تمجید کند.آمیختن جذابیت جسمی با عشق روحی مثل مخلوط کردن سیاست با ایده آلیسم است . کار خیلی بدی است .
هدف هنر نجات جهان نیست ، بله آن است که دنیا را پذیرفتنی تر کند.
هنر در اساس ارتجاعی است ، چون مثل الکل تنها هدفش آن است مردم تز خوشبخت نبودن خود بی خبر بمانند .
اینک تنها توقعی که از آسمان داشت این بود که همچون پس زمینه ای آبی و ملایم در پشت قبه ی عمارت به همان حال همیشگی بماند تا او بتواند گاه به گاه ساعتی لبخند بر لب به تماشایش بنشیند .
...از شما تشكر نميكنم،زيرا مبالغه كرديد.اما به هر حال مساله براي من باور كردن يا نكردن است،نه بودن يا نبودن،چون من هميشه بوده ام.در همه ي سفرهايم، پاي پياده،در دل كجاوه ها،روي اسب ها درون اتوموبيل ها،وقتي كه برف و بوران جاده را مسدود مي كرد،يا آن زمتن كه از ميان درختان گل ميگذشتم،در آن غروبي كه به شهر مي رسيديم و به مهمان خانه اش ميرفتيم
يا در سحري كه باران بر سرمان مي ريخت و در خانه ي رعيتي را كوفيتيم تا پناهمان دهد،در صبحي كه تك وتنها به ميدان دهي ميرسيدم و از سر چاه آب بر ميداشتم و مينوشيدم اگر يكي از زنهايم با من بود يا من تنها بودم،هميشه بوده ام.اگر برايتان ثقيل
است جور ديگري بيان ميكنم نميدانم آسمان را قبول كنم يا زمين را،ملكوت را كدام يك را؟ اين جا ديگر كاملا برايم تصادف است
آنه هركدام جاذبه اي به خصوص دارند.من مثل خرده آهني بين اين دو قطب نيرومند و متضاد چرخ ميخورم و گاهي فكر ميكنم كه خدا ديگر شورش را در آورده است.بازيچه اي بيش نيستم و او مرا بيش از حد بازي ميدهد.
ملكوت، بهرام صادقي
من میدانم مورخان آینده در مورد ما (انسان امروزی) چه خواهند گفت . یک جمله برای آنها کافی است : " او زنا میکرده و روزنامه می خوانده است "
............................
شهدا باید میان فراموش شدن و یا مورد بهره برداری یا مورد تمسخرقرار گرفتن یکی را انتخاب کنند . اما اینه کسی اندیشه ی حقیقی انها را درک کند ، هرگز
سقوط / آلبر کامو
پدر خیال می کرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد تنهاست ، نمی دانست تنهایی را فقط در شلوغی می شود حس کرد [سمفونی مردگان]
ما نمیتوانیم بی گناهی هیچ کس را تایید کنیم ، در صورتی که می توانیم به طور قطع مجرمیت همه کس را مسلم بدانیم . هر انسان گواهی است بر جنایت همه ی انسان های دیگر
.............
وای بر شما ، اگر همه از شما خوب بگویند .
سقوط / آلبر کامو
برای هر زندانی از بند رسته ای روزی فرا می رسد که وقتی به دوران اسارت خود می نگرد و تجارب اردوگاهی را زیر رو می کند؛ باور نخواهد داشت که چنان روزکار دشواری را تحمل و سپری کرده است. همچنان که روز آزادیش فرا رسید و همه چیز در نظرش چون رویای زیبایی بود؛ روزی هم فرا خواهد رسید که تجربه های اردوگاهی اش چون کابوس رنجش خواهد داد. این تجربه های گران بها برای مردی که بسوی خانه اش گام بر می دارد احساس شگرفی می آفریند، که پس از آن همه رنجی که جان و روانش متحمل شده، دیگر چیزی نبود که او از آن بترسد مگر خدا.
انسان در جستجوی معنی ( دکتر ویکتور فرانکل)
... اما در جهان چيزهاي ديگري هم وجود دارد.واين چيزها را فقط به شيطان نسبت ميدهند.وبه اين ترتيب با تردستي اين قسمت دوم جهان را به سكوت ميگذرانند.خدا صانع تمام كائنات را ميپرستند،اما از جانب ديگر از وجود حسهايي كه بر زندگاني آنان قرار گرفته،دم نميزنند و آنها را گناه و عمل شيطاني معرفي ميكنند.اما به نظر من بايد تمام هستي را تكرم كنيم.نه اين كه اين نصف رسميت يافته را.منطقي تر بود كه اضافه بر پرستش خدا پرستش شيطان را هم اقامه كنند!يا اينكه بايد خدايي داشت كه محتوي شيطان هم باشد!...
آنچه دميان به من گفت با فكر خود نسبت به اساطير و عقيده ي من نسبت به دو دنيا مطابقت داشت.نصفي نوراني نصفي تاريك...
دميان،هرمان هسه
من به خاطر خواهم داشت که هیچ کس نمی تواند در این جهان انتظار پاداش داشته باشد. جهانی که نه نشانی از شرافت در آن می بینی و نه نشانی از عدالت، جهانی پر از نیش و زهر پنهان ...
جنگ و صلح
و حالا که رفته بود ، انگار وزن زمان را با خود برده بود . و بوی عجیبی در مشام آیدین به جا گذاشته بود . بوی نوعی فتنه ، بوی تلخی بیداری بعد از خواب قشنگی که ادم دم صبح می بیند [سمفونی مردگان]
انسان مدام باید مشغول کار باشد .سازندگی کند ، وگر نه از درون پوک می شود .و بی کاری بد تر از تنهایی است . آدم بی کار در جمع هم تنهاست [سمفونی مردگان]
Ghost Dog
29-08-2009, 13:18
سال بلوا - عباس معروفی
دنیای کودکیام به سرعت می گریخت و روزها تلخ می گذشت. احساس می کردم دنیا براساس عقل و منطق مردانه می گردد که مردها شوهر زنها بشوند و صورتشان را چروکیده کنند، اگر توانستند بچه ای به دامنشان بیندازند و اگر نتوانستند اشکشان را در بیاورند. زن موجودی است معلول و بی اراده که همه جرئت و شهامتش را می کشند تا بتوانند برتریشان را به اثبات برسانند. مسابقه ی مهمی بود و مرد باید برنده می شد.
...
بچه که بودم خیال میکردم همه چیز مال من است، دنیا را آفریده اند که من سرگرم باشم، آسمان، زمین، پدر، مادر، درختها، اسبها، کالسکهها و حتی آن گنجشکها برای سرگرمی من به وجود آمدهاند. بعدها یکی یکی همه چیز را ازم گرفتند. مایعی در رگهایم جاری بود که می گفت این مال شما نیست، راحت باشید.پسری که عاشق کبوترها و خرگوشها بود، خودش را به درخت دار زد. چرا؟ مادر گفت بماند برای بعد. کاش تولد من هم می ماند برای بعد به کجای دنیا بر میخورد؟
افكار انسان دنياي اوست . هر چيزي كه آرزو داريد اتفاق بيفتد كافيست بخواهيد و باور كنيد كه ميشود.
وقتي كه ميگوييد من نمي خواهم دير برسم يعني من ميخواهم دير برسم (عدم به كار بردن جملات منفي)
حتي ميتوانيد خواسته هاي خود را روي كاغذ بنويسيد تا قابل باور شوند .
كتاب راز
...آن حال غریب،آن نشئه پر قدرت؛اکنون مرا کاملا در بر میگرفت.مثل همان روزی شده بودم که دوازده سال داشتم و با خانواده ام به باغ رفته بودیم و من با گل های سرخ جلو ایوان بازی میکردم .بچه ها پشت سرم به جست و خیز مشغول بودند و من باز هم از آنها کناره گرفته بودم،چیزی بود که مثل همیشه مرا به سوی انزوا و تنهایی میکشاند ناگهان مادرم از قفا صدایم زد ودر همین وقت بود که غنچه ای در انگشتانم له شد دستم از تیغ خار آتش گرفت و من فریاد زدم:می سوزد.وبرای اولین بار،برای اولین بار بودکه خودم را در کشاکش کابوسی عجیب احساس کردم.
...همه چیز گرداگرد من می چرخید.در اتاق،در آیینه ی روبرویم،خاک سبز رنگ به هوا بر میخواست در هم می پیچید و مثل خون بر زمین میریخت و باد صفیر زنان از راه میرسید و آنگاه همه چیز سیاه می شد.ومن مادرم را میدیدم که از دور دست صدایم میزد
ودستش را به سویم دراز کرده بود.میخواستم جوابش را بدهم.میخواستم فریاد بزنم:مادر،مادر،من هنوز دوازده ساله ام من هنوز معصوم و بی پناهم و پسرم را نکشته ام.دستم همچنان دراز میشد و فریادم اوج میگرفت... اما در این آرزو سوختم،صدایم در گلو شکست ومن میدانستم هر چه فریاد بزنم در این گردباد گم خواهد شد وتنها دهان خشک و تب زده ی من مثل دهان ابلهان و تشنگان نیمه باز خواهد ماند.
ملکوت،بهرام صادقی
Ghost Dog
01-09-2009, 15:45
خیابان یک طرفه - والتر بنیامین
تنها راه شناخت یک نفر، دوست داشتن اوست بی هیچ امیدی
sahar_6911
01-09-2009, 21:32
این متن ها از کتاب " کوه پنجم " پائلو کویلو هست :46:
آمی را رواست شک به رسالت خویشتن و حتی گاه فرو گذاری این رسالت , لیک هرگز روا نیست از یاد بردن رسالت . بی مقدار است هر آن که شک نکند به خویشتن ... زیرا گنا کبیر در کمین اوست که بدون شک , کور کورانه باور دارد توانایی خویش را ...
یه جای دیگه از کتاب هم هست که میگه : کودک همیشه می تواند به ادم بزرگ سه چیز بیاموزد : شادی بی دلیل , سرگرمی دائمی , و اعلام خواسته اش با تمام قوا ...
Ghost Dog
03-09-2009, 17:55
نمایشنامهی مهمان ناخوانده - اریک امانوئل اشمیت
ناشناس: من همه چیز رو آفریدم. هر جا برم، یا خودم یا خلایق خودم رو می بینم. آدمها هیچ وقت فکر نمی کنن که خدا چقدر می تونه تنها باشه! همه چیز بودن خیلی خسته کنندهاس... حس تنهایی...
فروید: انسان توی یه زیرزمینه، آقای اوبرزایت. تنها نورش مشعلیه که با تیکههای پارچه و کمی روغن درست کرده. انسان میدونه که این شعله برای همیشه روشن نمیمونه. انسان مومن جلو میره و فکر می کنه که ته تونل یه دری وجود داره که پشتش نوره... انسان خدانـشناس می دونه که دری وجود نداره، می دونه که تنها نوری که هست همون نوریه که خودش با دست های خودش درست کرده، می دونه که پایانِ تونل پایانِ خودشه... پس طبیعیه که وقتی به دیوار می خوره دردش بیشتره... وقتی بچهش رو از دست میده، همه چیز براش تهی تره... براش سخت تره که نیک عمل کنه... اما می کنه! براش شب تاریکه، وحشتناکه، بی رحمه... اما پیش میره و درد دردناک تر و ترس ترسناک تر و مرگ حتمی میشه و زندگی براش مثل یه بیماری دردناک می مونه...
فروید: مرگ هیچ جا در من نیست، نه توی شکمم، نه توی سرم، هیچ جا حسش نمی کنم. من مرگ رو میشناسم چون بهم یاد دادن، برام تعریفش کردن. آیا اگه کسی چیزی به من نمی گفت می فهمیدم یه روز قراره بمیرم؟
...
هر بار خوندن و هر بار فوق العاده بودن این کتاب
جنایت تنها در این نیست که دیگری را بکشی ، بلکه بیشتر در این است که خود زنده بمانی !!!
..............
بالاترین عذاب های بشر این است که بدون قانون محاکمه شود ، و ما به همین عذاب گرفتاریم ....
سقوط / آلبر کامو
دو مأمور ايستگاه فضايي سعي دارند به روبوتي با نام QT-1 بفهمانند كه آنها بودهاند كه او را ساختهاند. روبوت با وقار و متانت زل ميزند به آن دو مأمور و اينطور پاسخشان را ميدهد:
بالاخره گفت:« به خودتان نگاه كنيد، البتّه قصد هيچ اهانتي ندارم، ولي به خودتان نگاه كنيد! مادّهاي كه شما از آن ساخته شدهايد نرم و قابل ارتجاع است، فاقد مداومت و استحكام است، شما براي زنده ماندن به اكسيداسيون مواد ارگانيكي نياز داريد. مثل اين.» و با انگشت به باقيماندهي ساندويچ دوناوان اشاره كرد، سپس افزود:« بعد از چند ساعت كار شما به حالت بيهوشي دچار ميشويد و كوچكترين تغيير درجه حرارت، فشار هوا، رطوبت، يا شدّت و ضعف تشعشعات روي شما اثر ميگذارد. شما ناقص هستيد.
« از سوي ديگر، من، يك موجود كامل هستم. انرژي الكتريكي را مستقيماً جذب كرده و تقريباً از صد در صد آن بهرهبرداري ميكنم. از فلزات محكم تشكيل شدهام، به طور مداوم هوشيار هستم، و ميتوانم به آساني در مقابل سختيهاي محيط ايستادگي كنم. بنابراين واقعيت كه هيچ موجودي نميتواند موجود ديگري را كه به او برتري دارد بسازد، فرضيه احمقانه شما رد ميشود.»
من روبوت - آيزاك آسيموف
... دیگر شکی باقی نمانده بود که آسیاب بادی به نفع همه است.و او(سنوبال) برنده ی آرا شده بود ناگهان ناپلئون از جای برخاست و نظر غریبی به سنوبال انداخت و صدای بخصوصی از خود در آورد بلافاصله بعد صداهای در هم و هراسناک سگهای غول پیکری از بیرون شنیده شد و نه سگ غول پیکر به سنوبال یورش بردند.....
هر وقت کاری خلاف قانون و اخلاق انجام میشد آن را به سنوبال می بستند...
... هر کار درستی که انجام میشد به حساب ناپلئون گذاشته میشد مثلا اگر مرغی پنج تخم میگذاشت به مرغان دیگر میگفت:با عنایت و پیشوایی برادر ناپلئون این هفته پنج تخم گذاشتم!یا دو گاو که آب مینوشیدند میگفتند:به مناسبت پیشوایی داهیانه ی برادر ناپلئون این آب چقدر خوش طعم است!...
....برای یکبار بنیامین حاضر شد به سکوت اعتصاب آمیز خود پایان دهد و با صدای بلند چیزی که روی در سیاه نوشته بود را خواند.بر آن در چیزی جز یک فرمان نمانده بود:
تمام حیوانات مساوی اند اما برخی برگزیده تراند
قلعه ی حیوانات ، جرج اورول
قدرت وسیله نیست ، هدف است. آدمی دیکتاتوری را به منظور حراست از انقلاب برپا نمی کند ، انقلاب میکند تا دیکتاتوری برپا کند
1984/ جورج اورول
Ghost Dog
16-09-2009, 13:11
کافکا در ساحل - هاروکی موراکامی
در زندگی هر کس جایی هست که از آن بازگشتی در کار نیست و در مواردی نقطه ای است که نمی شود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که می توانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است
شـیـفــو
25-09-2009, 02:22
بخشی از کتاب بی مادری ترجمه ی افشین راستکار
" خواهرم عین عروس رویاهام زیبا شده اما در عوض هر گره زیبائی او من پیرتر و چروکتر میشوم ، آخر چه کسی با یه فاحشه 45 ساله ازدواج خواهد کرد ؟ اگر من به جای 25 ساله پیش خویش سفر میکردم حتما بعد از نابود کردن خواهر بی دین و ایمونم با دکستر ازدواج خواهم کرد و صاحب 3 پسر و یک دختر میشدم . افسوس که حسرت این سفر دلم خواهد ماند "
دردی بزرگ تر از یاد روزگار خوشی در دوران تیره روزی نیست.
(…Nssun maggior dolare che ricordarsi del tempoe felice nella miseria)
کمدی الهی / دانته
اگر هم پرهیزگاری در شما نیست، بدان تظاهر کنید. عادت آن غولی که هر احساسی را در ما می بلعد، با همه دیو سیرتی از این جهت فرشته ای است که در تمرین کارهای پسندیده نیز جامه و ردایی شایسته در ما می پوشاند.
هملت
پیش از کشف عدد صفر، بشر گمان میکرد که عدد یک ابتدای هرچیز است، قرنها طول کشید تا بفهمد که صفر هم ابتدای چیزی نیست
و همیشه همهچیز خیلی پیشتر از آن شروع میشود که نقطهی آغار است.
وردی که برهها میخوانند / رضا قاسمی
- اگه اون تونسته فراموش کنه، منم میتونم
+ میبینی؟ هنوز دوسش داری
- از کجا معلوم؟
+ هنوز میخوای کارایی رو بکنی که اون کرده
شبهای روشن / فرزاد مؤتمن
mehrdad21
04-10-2009, 16:27
وقتی میشنیدم داری میگی به خدا ایمان نداری، مثل بلبلی بود که میپرسه چرا موسیقی رو بلد نیست.
مهمان ناخوانده
اریک امانوئل اشمیت
mehrdad21
04-10-2009, 16:28
این قرن، قرن جنون انسانهای متکبر خواهد بود. ارباب طبیعت: و شما زمین را آلوده میکنین و ابرها رو سیاه! ارباب مواد: دنیا رو به لرزش درمیآرین! ارباب سیاست: توتالیتاریسم رو اختراع میکنین. ارباب زندگی: بچههاتون رو از روی کاتالوگ انتخاب میکنین! ارباب بدنتون: چنان از بیماری و مرگ هراس دارین که به هر قیمتی حاضر میشین زندگی رو ادامه بدین، زندگی نه، باقی موندن، بی حس مثل یک گیاه توی گلخونه! ارباب اخلاق: فکر میکنین این انسانها هستن که تمامی قوانین رو درست میکنن و چون همهی ارزشها یکیه، هیچی ارزش نداره! و خدای انسانها پول خواهد شد، تنها خدایی که میمونه، توی تمام شهرها براش معبد خواهند ساخت، و در نبود خدا همهی فکرها پوک میشن و از بین میرن.
مهمان ناخوانده
اریک امانوئل اشمیت
حیوانات خارج، از خوک به آدم و از آدم به خوک و باز از خوک به آدم نگاه کردند ولی دیگر امکان نداشت که یکی را از دیگری تشخیص دهند.
مزرعه حیوانات/جورج اورول.
(پیشنهاد میشه این کتاب رو حتما بخونید)
mehrdad21
07-10-2009, 20:57
گفت «خداوند مرده است».
هیچ زبانی بیلکنت این خبر را نگفت, و هر گوشی که شنید با وحشت شنید. این طور دهان به دهان گشت. زاهدی که عمری با وسوسههای لذت جنگیده بود، به محض اینکه سر از سجده برداشت خبر وحشتناک را شنید. بهتزده شد. بعد ناگهان ناامید مویهکنان گفت: همهی زهدم هدر شد. چه کسی پاداشم را میدهد.
مسیحی مومنی از مردم به غاری دور فرار میکرد و فریاد میزد: ملعون است، اول پسرش را به صلیب کشیدند، حالا خودش را کشتند.
باستانشناس پیری گفت: بیخدا نمیتوان زیست. باید خدایان یونان را زنده کرد.
گناهکار شرمندهای در خفا تلخ میگریست: از من ناراضی رفت.
عارف سالخوردهای از درون میلرزید: دوستی با قدرت مطلق، آرامشبخش بود.
ستمدیدهای به جنون افتاده بود: ستمکاران آسوده باشید!
پوچگرایی از موقعیت استفاده کرد: اگر جهان تاکنون پوچ نبوده، مِنبعد که خواهد بود.
پیامبر کفرگوی
اردلان عطارپور
mehrdad21
07-10-2009, 21:00
داستان موج کوچکی است که روی دریا بالا و پایین میرود و از باد . هوای آزاد لذت میبرد تا این که یکدفعه میبیند موجهای جلوییش دارند محکم به ساحل میخورند. با خودش میگوید: خدای بزرگ یعنی همین بلا الان سر من هم میآید؟ بعد یک موج دیگر نزدیک میشود. موج اولی را میبیند که اخمهایش در هم رفته. میگوید: چیه، چرا اینقدر ناراحتی؟ موج اولی میگوید: تو نمیفهمی. ما همگی نابود میشود. تمام ما موجها هیچ میشویم. دیگر چی میخواستی؟ موج دوم میگوید: نه تو نمیفهمی. تو که موج نیستی، تو قسمتی از یک اقیانوس هستی.
سهشنبهها با موری
mehrdad21
07-10-2009, 21:06
امروز مادرم مرد. شايد هم ديروز. نميدانم. از آسايشگاه يک تلگراف دريافت کردم: "مادر فوت شد. خاکسپاري فردا. احترام فائقه." اين معنايي ندارد. شايد ديروز بود. ... وقتي گرماي آفتاب تند شد, او به آب پريد و من هم به دنبالش. گرفتمش, دستم را دور بدنش گذاشتم و با هم شنا کرديم. هنوز ميخنديد. وقتي روي اسکله بوديم و داشتيم خودمان را خشک ميکرديم, به من گفت: "از تو پررنگترم. .... وقتي لباس پوشيديم, از اين که کراوات سياه زده بودم تعجب کرد و از من پرسيد آيا عزادار هستم. به او گفتم مامان مرده است. دلش ميخواست بداند چه وقت. جواب دادم: "ديروز." کمي عقب رفت. اما کار ديگري نکرد. دلم ميخواست به او ميگفتم تقصير من نبوده, اما نگفتم چون فکر کردم اين را قبلا به رييسم گفته بودم. هيچ معنايي ندارد. به هر جهت, هميشه کمي مقصريم.
بیگانه (کامو)
mehrdad21
07-10-2009, 21:10
همه چيز از زايمان مادر مينا شروع شد. مينا صاحب يک داداش کوچولو شده بود و براي بچههاي کلاس شيريني آورده بود. خانم کلاس اول خودش را موظف ديد در پاسخ يکي از بچهها, که بچه را از کجا آوردهاند, دربارهي بارداري و زايمان ساده و مفصل توضيح بدهد. رعنا که به خانه آمد, سرش را روي شکم برآمدهي مادرش گذاشت و با داداش کوچولويش سلام و احوالپرسي کرد.
مادر زايمان کرد, اما بدون داداش کوچولو به خانه برگشت, و به رعنا گفت داداش کوچولوش مرده است.
پدر بعد از سه سال از زندان آزاد شد. رعنا از هر دري براي پدرش حرف زد, و از مرگ داداش کوچولويش.
مرد دو هفته بعد از آزادي, زنش را خفه کرد. يک ماه بعد فهميد پولي که با آن رضايت شاکيانش جلب شده, ثمرهي اجارهي رحم زنش به يک زوج بدون بچهي پولدار بوده است.
"بازي عروس و داماد" (بلقیس سلیمانی)
mehrdad21
07-10-2009, 21:11
يك روز يكي از همسايهها گفت ايران را ميشناسد، چون فيلم لورنس عربستان را ديده است!...يكي ديگر از همسايهها به ما گفت گربههاي شما خيلي خوشگل هستند... اين براي ما تازگي داشت. تنها گربههايي كه در كشورمان ديده بوديم گربههاي ولگرد و گري بودند كه آشغالهاي جلو خانه مردم را ميخوردند. از آن به بعد وقتي ميگفتم ايراني هستم، اضافه ميكردم «كشور گربههاي پرشين» كه تأثير خوبي روي مردم ميگذاشت.
عطر سنبل, عطر کاج
...- اين پرتگاهي که من فکر مي کنم تو به طرفش مي ري پرتگاه مخصوصيه،پرتگاه وحشتناک،کسي که به اين ورطه مي افته توانايي اين رو نداره که افتادن خود رو به اعماق حس کنه یا صدای اونو بشنوه.اون همچنان به اعماق پیش میبره.
این حادثه سراسر سرانجام کسانیست که زمانی در زندگی خود جویای چیزی بودن که محیطشون نمیتونست اونو عرضه کنه.یا فکر میکردن که فقط محیط خود اونهاست که نمیتونه اونو فراهم کنه.از این جهت از جستجو دست کشیدن.حتی پیش از اون که به جستجو بپردازن...
.......................................
خیلی از اوقات آدم نمیدونه چه چیزی براش جالبه تا این که شروع کنه به صحبت کردن راجع به اون چیزی که براش چندان جالب نیست!
.....................
تمام آن مزخرفاتی که توی مجله ی ایونینگ پست و آن جور مجله ها که توی کاریکاتور میکشن که مردهایی را نشان میدهد که گوشه ی خیابان ها مثل خوک تیر خورده ایستاده اند، چون معشوقه شان دیر کرده است،اینها همه اش دروغ و مزخرف است.اگر دختر موقعی که سر وعده اش می آید خوشکل و دلربا باشد دیگر چه کسی به دیر آمدنش اهمیت میدهد.
هیچکس!
ناتور دشت
از من پرسیده ای که زندگی چیست.مثل این که بپرسی هویج چیست؟
خب هویج، هویج است و همین است که هست!
از نامه های چخوف به اولگا
amirtoty
04-11-2009, 19:26
ما میدانیم که چه کسی هستیم،ولی نمیدانیم که چه کسی خواهیم شد.
WE KNOW WHAT WE ARE,BUT KNOW NOT WHAT WE MAY BE
(شکسپیر)
هر وقت دلم میگیره این کتاب رو میخونم، بیشتر دلم میگیره! [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.....
ميان چهار ديواري که اتاق مرا تشکيل ميدهد و حصاري که دور من کشیده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب ميشود،نه،اشتباه ميکنم مثل يک کنده ي هيزم تر است که گوشه ي ديگدان افتاده و به آتش هيزمهاي ديگر برشته و زغال شده،ولي نه سوخته ونه تر مانده،؛وفقط از دود و دم ديگران خفه شده...
......
... بدون مقصد معيني از ميان کوچه ها،بي تکليف از ميان رجاله هايي که همه ي آنها قيافه ي طماع داشتند و دنبال پول و شهرت ميدويدند،گذشتم.من احتياجي به ديدن آنها نداشتم چون یکي از آنها نماينده ي بقيه بود:همه ي آنها يک دهن بودند که يک مشت روده به دنبال آن آويخته و منتهي به آلت تناسلشان ميشد.
.......
... از صداي خودم ميترسيدم،اصلا جرات سابق از من رفته بود،مثل مگسهايي شده بودم که اول پاييز به اتاق هجوم مي آورند،مگسهاي خشکيده و بي جان که از صداي وز وز بال خودشان ميترسند.مدتي بي حرکت يک گله ي ديوار کز ميکنند،همين که پي ميبرند زنده هستند خودشان را بي محابا به در و ديوار ميزنندو مرده ي آنها در اطراف اتاق مي افتد
......
... هر چه بيشتر در خودم فرو ميرفتم،مثل جانوراني که در زمستان در يک سوراخ پنهان ميشوند،صداي ديگران را با گوشم ميشنيدم و صداي خودم را در گلويم-تنهايي و انزوايي که پشت سرم پنهان شده بودمانند شبهاي ازلي غليظ و متراکم بود،شبهايي که تاريکي چسبنده دارند و منتظرند روي سر شهرهاي خلوت که پر از خوابهاي شهوت و کينه است فرود بيايند-مانند فشاري که در موقع توليد مثل دو نفر براي دفع تنهايي به هم ميچسباند. در نتيجه ي همين جنبه ي جنون آميز است که در هر کس وجود دارد و با تاسفي آميخته است که آهسته به سوي مرگ متمايل ميشود،تنها مرگ است که دروغ نميگويد!
بوف کور
تنها کشورهایی برای من قابل تحمل هستند که چیزی به من نیاموزند .
دل مردگی / آلبر کامو
خانواده های خوشبخت همه شبیه هم هستند ولی خانواده های بدبخت هرکدام به شیوه ی خود بد بختند .
آناکارنینا
(نقل از:کجا ممکن است پیدایش کنم / هاروکی موریکامی/بزرگ مهر شریف الدین )
green house
18-11-2009, 09:43
آرزویی در سر نمی شکفد جز آنکه توان برآوردنش نیز به تو ارزانی شده باشد :آرزومند را اما کوششها باید...
اوهام (ریچارد باخ)
green house
18-11-2009, 09:53
نمی توان به بهار گفت زود فرا برسد و عمری طولانی داشته باشد . تنها می توان گفت بیاید و تا مدتی که قرار است بماند .
11min- پائولو کوئیلو
Rock Magic
19-11-2009, 15:29
به نظر می آید که زندگی انسان به شب دراز و کسالت باری شباهت دارد که فقط گهگاهی بارقه هایی از نور با نوید انوار خود میتوانند توجیهی برای سالهای تاریک باشند . بی تردید این غم و تاریکی ناگوار در زندگی ما چای خود را دارد . چرا انسان باید مکرر صبح بیدار شود ، بخورد ، بیاشامد و دوباره به رختخواب بازگردد ؟ خیال میکنم فقط کودکان ، انسان های اولیه و نوجوانان بسیار سالم از این تکرار مکررات رنج نمی برند . البته اگر انسان خیلی روی این مسائل مکث نکند ، مطمئنا از بیدار شدن ها ، خوردن ها و آشامیدن ها نه تنها شدا می شود و احساس رضایت میکند ، حتی به دنبال تغییر در آن هم نیست ; اما اگر انسان درخواستش از زندگی در این مرجله متوقف نشود و با اشتیاق و امید به دنبال لحظات واقعی باشد تا در شعاع آن بتواند افکار ناگوار را بزداید و به مسرت واقعی دست یابد ، در این حال است که می شود این لحظه ها را خلاق نامید . لحظاتی که انسان احساس یکی بودن با افکار و آفریدگارش می کند . در این دوران آدمی به هه مسائل حساسیت پیدا میکند . حتی اگر پیشرفت مسائل در جهت مثبت هم باشد . عرفاً چنین حالتی را نزدیکی و هم بستگی با خداوند می دانند . من در قلمرو فکر و فلسفه راه درازی نرفته ام . اما درک این را دارم که شاید پرتوی بیش از اندازه ی این لحظات زندگی است که سایر امور را در تیرگی می پوشاند . به عکس احساس آزادگی و عدم دریافت این حالات موجب سختی زندگی و به زیر سوال رفتن آن می شود . به هر حال اگر دنیایی از لذات بهشتی وجود داشت به همان لحظات خدایی مربوط می شد . اگر قرار بود خوشی های انسان به طور مساوی با رنج ها همراه باشد آن وقت درد و رنج زندگی آن قدر عظمت نمی یافت که کسی سعی در گریز از آن داشته باشد .
هرمان هسه ( گرترود)
زندگي ، در جريان است
چه با ما
چه ، بي ما.
چه خوبه كه ردپايي كه از ما در ذهن ديگران باقي ميمونه، آزار دهنده نباشه..
چه خوبه كهحضور ما ، براي اطرافيانمون،باعث آرامش باشه،نه ناراحتي
زندگي، درجريان است.
چه ما با اون حركت كنيم
چه بايستيم و حركت اون رو نگاه كنيم..اينطوري فقط خودمون عقب ميمونيم...
زندگي ، در جريان است
رمان آخرين رقص
نوشته حامي
Ali Pari
20-11-2009, 23:34
می دانی ! اگر ترا به جنگل ببرم مثل این است که خود را به دو نیم کرده باشم و این دو نیمه چگونه می توانند از هم جدا شوند و به نقاط مختلف بروند
*****
اگر میتوانستم دلم را از سینه بدر آورم و آنرا بر کف دست نهم و در برابرت نگهدارم، شاید بیشتر از این ها می گفتم ، آنگاه تو می دیدی که در دل من چه ها نهفته است
*****
ماکسیم گورکی ***پری کوچک
من مدتهای زیادیست دنبال این کتاب میگردم نمیتونم پیداش کنم. نمیدونم چطور میشه یک کپیش رو از جایی پیدا کرد. اگه کسی میدونه ممنون میشم.
dourtarin
23-11-2009, 20:01
اشتباه است اگر بگویم عشق کور است. حقیقت این است که عشق نسبت به نقص ها و ضعف هایی که به خوبی می بیند ، بی تفاوت است ، گاهی در وجود کسی که دوست می دارد چیزی می یابد که احساس می کند تعریف ناکردنی است و بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد.
زیباترین لحظه های ما همیشه حزن آلود هستند آدمی احساس می کند که این لحظه ها گریزانند، می خواهی نگه شان داری اما نمی توانی.
حقیقت بسیار ژرفی که یک سال است دریافته ام اینست که اگر آدمی به راستی دوست می دارد نباید به کنش های آنکه دوست می دارد اهمیت زیادی بدهد چرا که به او نیاز دارد، تنها اوست که فضای خاصی می آفریند که گویی آدمی تنها در این فضا می تواند به حیات خود ادامه دهد.
کتاب : رنج دلدادگی - آندره مورآ
وقتی دیدید یواش یواش میخواهید دختری را برای همیشه در بغل داشته باشید بدونید وقتش رسیده که جا خالی کنید.من درسی ندارم به شما بدم اما این رو از من داشته باشید:عشق دروغ نیست.چیز وحشت آوری نیست.به خلاف آنچه می گویند به فیلمهای ترسناک هم شباهت نداره.حقیقت داره.قشنگ غرقتون میکنه
وقتی دختری داشت روی شما طوری اثر میگذاشت که تمام اصول زندگی تان را به هم بریزه باید به چاره ای فوق العاده متوسل شد.عشق فقط هماغوشی نیست.اگر اینطور بود میشد کاری کرد.عشق زندگی است که میخواد تو رو دوباره گرفتار خودش بکنه اون موقع است که باید فرار کنید
رومن گری/خداحافظ گری کوپر
سال سوم دانشکده ی حقوق بودم که با یک دختر پرستیدنی سوئدی آشنا شدم.از زمانی که دنیا موهبت خجسته ای به نام سوئد را به بشریت ارزانی داشته،مردان همه جای عالم خواب چنین دخترهایی را دیده اند.
دختری بود بشاش،خوشگل،باهوش و بالاتر از همه صدای دلنشینی داشت و من پیوسته نسبت به صد حساسیت دارم.چرایش را نمیدانم.گوش حساس ندارم و بین من و موسیی عدم تفاهم غم انگیز و پذیرفته ای برقرار است.اما به طور غریبی به صدای زنان حساسیت دارم.چرایش را نمیدانم.شاید عامل خاصی در شکل گیری شنوایی ام دخالت داشته،مثلا یک عصب که به جایی رسیده که نبایستی برسد.تا آنجا پیش رفته ام که متخصصی را واداشته ام شیپور استاش گوشم را معاینه کند،اما او هیچ نقصی در ساختمانش نیافت.خلاصه،بریژیت صدای دلنشینی داشت و من گوش حساس،و ما برای هم ساخته شده بودیم.راستش را بخواهید،تفاهم ما چشمگیر بود.به حرف هایش گوش میدادم،تا آنجا که مقدور بود وادارش میکردم حرف بزند،و از شادی در پوست نمی گنجیدم.به رغم قیاقه ی بیزار از لذایذ دنیوی که به خودم میگرفتم،ساده لوحانه معتقد بودم که هیچ عاملی چنین رابطه ی هماهنگ و یکدستی را تهدید نمیکند.چنان شاد و سرخوش بودیم که ساکنان دیگر هتل،دانشجوهایی از همه رنگ و هر گوشه ی کره ی خاک،صبح ها هنگامی که از کنارمان رد می شدند،لبخند می زدند.اما از آن پس متوجه شدم که بریژیت مدام در فکر است.اغلب به دیدار بانوی سوئدی پیری می رفت که توی هتل گراند اوم در میدان پانتئون زندگی میکرد.تا دیروقت و گاهی تا ساعت یک و دو صبح پیشش می ماند.
وقتی برمی گشت همیشه خسته و اندوهگین بود و با محبتی سودایی و توام با حسرت گونه هایم را نوازش میکرد.
سوء ظنی نهانی در مغزم رخنه کرد.بو بردم که چیزی را دارد از من پنهان میکند.فراست زود رسم چنان بود که دیگر چندان مقدماتی نمیخواست تا به شک من دامن بزند؛از خود می پرسیدم نکند بانوی پیر در سرزمین بیگانه و آن هم دور از وطن محبوبش بیمار شده باشد؟یا نکند مادر بریژیت باشد که برای معالجه نزد یکی از پزشکان مشهور پاریس آمده است.
بریژیت چنان سرشت ملیحی داشت و با چنان ایثاری مرا می پرستید که میتوانست یکسره نگرانی اش را از من پنهان بدارد.آرزو میکردم کاش بتوانم آرامش ذهنی خود را حفظ کنم،چیزی که این همه برای آفرینش ادبی مهم است.سخت سرگرم نوشتن رمان تازه ای بودم.یک شب جوالی ساعت یک بعد از نیمه شب از تصور اینکه چشمان بریژیت بینوایم از شدت اشک ریختن بر بالین زنی در حال احتضار متورم شود،دیگر نتوانستم تاب بیاورم و برای کشف رازش به سوی هتل گراند اوم رهسپار شدم.باران میبارید.درهای هتل را بسته بودند.زیر رواق دانشگده ی حقوق پناه بردم و چشم به نمای بیرونی هتل دوختم.ناگهان چراغی در پشت پنجره ی طبقه ی چهارم روشن شد و بریژیت به مهتابی آمد.گیسوانش افشان بود.لباس خانه ی مردانه ای به تن داشت.لحظه ای بی حرکت زیر قطرات باران ایستاد.باید بپذیرم که ابداً تعجبی نکردم.اما با لباس خانه ی مردانه و موهای افشان آنجا چه کار داشت؟شاید زیر باران و توفان غافلگیر شده و موقعی که لباس هایش را برای خشک شدن آویخته،پزشکی که از بانوی سوئدی مراقبت میکند لباس خانه ی خود را به او داده است تا بپوشد.در همین موقع مرد جوانی که پیژامه پوشیده بود در بالکن ظاهر شد و کنار بریژیت به نرده تکیه داد.تازه قدری تعجب به من دست داد.نمیدانستم که بانوی سوئدی پسری هم دارد.ناگهان که زمین زیر پایم دهن باز کرد و رواق دانشکده ی حقوق بر سرم فرو ریخت و دروازه های دوزخ به رویم باز شد.مرد جوان دست دور کمر بریژیت حلقه کرد و آخرین کورسوی امیدم که شاید او به اتاق همسایه رفته تا مثلاً قلم خودنویسش را پرکند در یک چشم بر هم زدن ناپدید شد.مردک پست بریژیت را در آغوش گرفت،بوسید و او را به اتاق برگرداند.نور چراغ محتاطانه کم شد،اما خاموش نشد،قاتل میواست جزییات کارش را ببیند.زوزه ی دردناکی کشیدم و به قصد جلوگیری از جنایتی نهانی که در شرف وقوع بود،به طرف مدخل هتل هجوم بردم.چهار طبقه پله در پیش داشتم،اما تصور میکردم به شرط وحشی نبودن مرد و برخواردار بودنش از حداقل خوش رفتاری درست سر بزنگاه برسم.بدبختانه در ورودی را محکم بسته بودند.مجبور شدم مشت بکوبم،زنگ بزنم،جار و جنجال راه بیندازم و مثل گربه ای روی آجر داغ جست و خیز کنم و به این ترتیب وقت زیادی را از دست بدهم و از شدت خشم ناشی از درماندگی به مرز جنون برسم،زیرا یقین داشتم که رقیبم در طبقه ی بالا با چنین دشواری هایی روبه رو نیست.از همه بدتر این که از شدت هراس و دستپاچگی یادم رفته بود که پنجره ی مورد نظر را مشخص کنم.
...
به هتل گراند اوم پشت کردم و رهسپار خانه شدم.روی تخت خواب افتادم و عزمم را جزم کردم که صبح فردا در لژیون خارجی ثبت نام کنم.کمی از ساعت دو صبح گذشته بریژیت برگشت.داشتم کم کم دلواپس می شدم،نکند بلایی سرش آمده باشد.خجولانه در را خراشید و من در یک کلمه،به صدای بلند و واضح به او گفتم که چه فکری درباره اش میکنم.نیم ساعت تمام از پشت در سعی کرد دلداری ام بدهد.سپس سکوتی طولانی برقرار شد.از ترس اینکه مبادا به هتل گراند اوم برگردد،از تخت بیرون پریدم و به اتاق راهش دادم.با اکراه یکی دو سیلی به صورتش زدم،اما خودم بیشتر از این کار رنج می بردم.همیشه در بلند کردن دست به روی زنها با مشکلات بزرگی روبه رو می شوم.به گمانم فاقد خشونت و مردانگی باشم.سپس سوالی از او کردم که هنوز هم در پرتو بیست و پنج سال تجربه وقتی به آن بر میگردم میبینم احمقانه ترین چیزی بود که در طول عمرم به عنوان قهرمان جهان از گسی پرسیده ام:
-چرا این کار را کردی؟
جواب بریژیت بسیار عالی بود.حتی موقع تعریف آن به خود می لرزم.این جواب باجی بود در جهت تقویت شخصیتم.در چشمان آبی اش که به من دوخته بود اشک موج میزد.در حالی که حلقه های زرین گیسوانش تاب میخورد،با کوششی صادقانه و رقت انگیز همه چیز را توضیح داد و گفت:
-آخر خیلی شبیه تو است.
داغ این حرف هنوز هم با من است.ما با هم زندگی میکردیم،همیشه راحت به من دسترسی داشت،اما این برایش بس نبود.آه،نه ! مجبور بود زیر باران برود بیرون،نزدیک یک مایل پیاده روی کند،تا کس دیگری را بیابد،تنها به این دلیل که مرا به یادش بیندازد.اگر این دلیل جاذبه ی مقاومت ناپذیر من نباشد،دیگر نمیدانم چیست.
ناچار بودم تلاش کنم تا خود را فریب خورده نشان ندهم؛هر چه دلتان میخواهد بگویید،اما پیدا بود که من تاثیر زیادی روی زنها میگذارم.
از آن پس بارها به جواب بریژیت فکر کرده ام و نتایجی که به دست آورده ام،گرچه سراپا هیچ و پوچ است،با این همه در رابطه ام با زنان به حالم بسیار مفید بوده و همین طور در ارتباط با مردانی که مثل من اند.
دیگر هیچگاه زنی فریبم نداده یعنی از آن پس هرگز در باران به انتظار زنی نایستادم.
رومن گری/میعاد در سپیده دم
sepid12ir
29-11-2009, 00:10
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد ( به خود و جهان) و می¬آفریند (خود را و جهان را) و تعصب می¬ورزد و می¬پرستد و انتظار می¬کشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیت¬های روزمره زندگی و خیلی چیز¬های دیگر به آن صدمه می¬زند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که می¬بینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال می¬شود. انسان در زیر بار سنگین موفقیت¬هایش دارد مسخ می¬شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل می¬کند. تو هر چه می¬خواهی باشی باش اما ... آدم باش.
وصیت نامه دکتر علی شریعتی
من سحر نمی دانم .من فقط روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم .من سحر نمی دانم .گفتی زمستان شده ای و من دل ام به حال ات سوخت ،پس روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر عشق خواندم تا تو سوختی . من سحر نمی دانم . نفس هایت به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می تپید . گفتم:« دو ستت دارم» و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من ار تپش ایستاد .گفتم نکند تو را کشته باشم ؟ نکند من مرده با شم ؟پس روح ام را از روی تو بر چیدم اما تو نبودی . گفتم که سحر نمی دانم.
روی ماه خداوند را ببوس
مصطفی
mehrdad21
11-12-2009, 11:24
تذکره الاولیا همیشه جز کتابهای بالینی ام بوده . داستان فوق العاده منصور حلاج رو اگر از این کتاب نخوانده اید پس نصف عمرتان بر فناست. این هم قسمتهایی از بی نظیرترین بخش های تذکره الاولیا که به شرح حال منصور حلاج می پردازد:
پس هر کسي سنگي مي انداخت، شبلي موافقت را گلي انداخت، حسين منصور آهي کرد، گفتند: از اين همه سنگ هيچ آه نکردي از گلي آه کردن چه معني است؟ گفت: از آنکه آنها نمي دانند، معذوراند ازو سختم مي آيد که او مي داند که نمي بايد انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چيست؟ گفت: دست از آدمي بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در ميکشد قطع کند. پس پاهايش ببريدند، تبسمي کرد، گفت: بدين پاي خاکي ميکردم قدمي ديگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانيد آن قدم را ببريد! پس دو دست بريده خون آلود بر روي در ماليد تا هر دو ساعد و روي خون آلود کرد؛ گفتند: اين چرا کردي؟ گفت: خون بسيار از من برفت و دانم که رويم زرد شده باشد، شما پنداريد که زردي من از ترس است، خون در روي در ماليدم تا در چشم شما سرخ روي باشم که گلگونه مردان خون ايشان است. گفتند: اگر روي را بخون سرخ کردي ساعد باري چرا آلودي؟ گفت: وضو ميسازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نيايد الا بخون. پس چشمهايش را برکندند قيامتي از خلق برآمد. بعضي ميگريستند و بعضي سنگ مي انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنيد که سخني بگويم. روي سوي آسمان کرد و گفت: الهي بدين رنج که براي تو بر من مي برند محرومشان مگردان و از اين دولتشان بي نصيب مکن. الحمد الله که دست و پاي من بريدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار مي کنند. پس گوش و بيني ببريدند و سنگ و روان کردند. عجوزه اي با کوزه در دست مي آمد. چون حسين را ديد گفت: زنيد، و محکم زنيد تا اين حلاجک رعنا را با سخن خداي چکار. آخر سخن حسين اين بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببريدند و نماز شام بود که سرش ببريدند و در ميان سربريدن تبسمي کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسين گوي قضا به پايان ميدان رضا بردند.
mehrdad21
11-12-2009, 11:28
نقل است که در زندان سیصد کس بودند . چون شب درآمد گفت ( ای زندانیان! شما را خلاص دهم ) . گفتند : چرا خود را نمیدهی ؟ گفت : ما در بند خداوندیم و پاس سلامت میداریم . اگر خواهیم به یک اشارت همه بندها بگشاییم. پس به انگشت اشارت کرد . همه بندها از هم فرو ریخت . گفتند : اکنون کجا رویم؟ که در زندان بسته است . اشارتی کرد در زندن باز شد . پرسیدند تو نمی آیی ؟ گفت (( ما را با او سری است که جز بر سر دار نمیتوان گفت ))
تذکره الاولیا
سایم گفت: ((در گفتار جدید واژه ای هست . نمیدانم از آن خبر داری: "گفتار اردک" قات قات کردن مانند اردک . یکی از آن واژه ها ی جالب است که دو کعنای متضاد دارد . به دشمن اطلاق شود ، دشنام است. اما اطلاق آن به کسی که با او موافقی ، مدح است.))
ویسنتون از نو اندیشید که سایم بی چون و چرا تبخیر خواهد شد...
1984 _جورج اورول
نمی شود اسم کاری را که می کنم بگذاری کار. کلمه «کار »خیلی بزرگ و جدی است. کارگر ها کار می کنند. آدم حسابی ها کار می کنند . برای طبقه متوسط ، کلمه ای که مصداق داشته باشد و ضمنا کاری را که انجام می دهیم و نحوهء انجام آن را شر ح دهد وجود ندارد.کار عشقی هم قبول نمی کنم . غیر حرفه ای ها عشقی سرشان را گرم می کنند، در حالی که ما جزو آن طبقه ایم یا از آن جنسی ، که می گویم اگر حرفه ای نباشیم می میریم.
«پشتکار» هم کافی نیست معنی را نمی رساند. نازک نارنجی نیستیم و تنبل هم به حساب نمی آییم. در واقع آدم های ترو فرز و بیش فعالی هستیم. آما آزادیم و به کلی از قید چیزی که شاید نفرین ابدی باشد رسته ایم. ما تمام میکنیم. در حالی که به قول« پل والری» شاعر ، برای کارگرهای واقعی تمام کردن کار معنی ندارد ، فقط می گذارند بماند .
همهء کارگرهای واقعی از افسردگی و بی قراری می میرند . از بس که کار کرده اند و از بس که کار مانده است.
دریا
جان بنویل
ترجمه :اسد الله امرایی
اما مگر چند نفر از ما معاف بودهایم از دیدن اینکه مهمترین داشتههای زندگیمان در عرض یک ساعت از دست برود؟ منظورم فقط عزیزانمان نیست، افکار و رویاهایمان هم هست، میتوانیم یک روز، یک هفته، چند سال مقاومت کنیم، اما همیشه محکوم به باختیم. جسممان به زندگی ادامه میدهد اما روحمان دیر یا زود ضربهی کشنده را دریافت میکند.
جنایتی دقیق و کامل که در آن نمیفهمیم قاتلان شادیمان چه کسانی بودهاند، نیتشان چه بوده و گناهکاران را کجا پیدا کنیم.
ساحره پورتوبلو، پائولو کوئیلو
manvadadash
17-12-2009, 13:22
من که تا حالا فقط کتاب درسی خوندم .
دیگه کتاب ها یا تمام نکردم یا یادم نیست.
NaKhoda BiBaK
17-12-2009, 13:53
- شاید تو اهل گریه باشی ، ولی من تا حالا هرگز گریه نکردم !!!
دخترک سرش را برگرداند تا اشک بریزد و از خودخواهی این مرد جوان به خدا گله کند ...
وقتی برگشت ... !!!
چیزی ندید جز عصای سفیدی در دست پسر ... !!!
------------------
شب های بی آسمان - محمد ضیغمی
NaKhoda BiBaK
18-12-2009, 15:21
بی تو مهتاب شبی باز از آن كوچه گذشتم ، همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم ، شدم آن عاشق دیوانه كه بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید ، باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید ، یادم آمد كه شبی با هم از آن كوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم ، ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت ، من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام ، بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب ، شاخه ها دست بر آورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ ، همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آید تو به من گفتی از این عشق حذر كن ، لحظه ای چند بر این آب نظر كن
آب آیینه عشق گذران است ، تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است ، تا فراموش كنی چندی از این شهر سفر كن
با تو گفتم حذر از عشق ؟ ندانم ، سفر از پیش تو ؟ هرگز نتوانم
روز اول كه دل من به تمنای تو پر زد ، چون كبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم ، بازگفتم كه تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم ، حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم نتوانم ، اشكی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت ، اشك در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید ، یادم آید كه دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه كشیدم ، نگسستم نرمیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم ، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه كنی دیگر از آن كوچه گذر هم ، بی تو اما به چه حالی من از آن كوچه گذشتم
-------------------------------------------------
فریدون مشیری
...
تمام حیوانات مساوی اند اما برخی برگزیده تراند
قلعه ی حیوانات ، جرج اورول
در يه ترجمه ديگه اينطوره
تمام حيوانات مساوي اند اما برخي مساوي ترند!
... و البته متن اصلي رو هم ميشه ديد:31:
Antonio Andolini
30-12-2009, 17:34
نمی توان کسانی را که بسیار شاد یا غمگین هستند تحت تاثیر قرار داد.عشاق هنگام سکوت یکدیگر را بهتر درک می کنند و یک سخنرانی پرشور و مهیج در گورستان،تنها بر افراد غریبه تاثیر می گذارد،در حالی که برای بیوه و فرزندان فرد از دنیا رفته،بی معنی و بی اهمیت جلوه می کند.
////
غم،باعث اتصال افراد نمی گردد،بلکه بین آنان فاصله می اندازد و حتی بی عدالتی و بی رحمی در افراد غمگین بیش تر از افراد شادمان دیده می شود.
دشمن ها-آنتوان چخوف
توضیح«اینا خاطرات اشوزدنگهه هست که بعد از کور شدنش به وسیله ی..... لاله براش مینویسه (آخر کتاب)»
«فرشتگان من بنویسید!
پیوسته از من
و خبر ببرید از فریاد هایم
من نیز از شما خواهم نوشت ؛
فرشتگان من که همواره بر من اید
فریاد بآورید
به نام خدا
آنگونه که من نیز بشنوم آوایتان را
غوغا سردهید چنان که شانه هایم فرو ریزد و
از حقیقتی پاک ، سخن گویید تا تشنگی ام فرو نشیند...
من التماس میکنم؛
...
فرشتگان من سکوت کرده اند.
بالهایشان را بسته اند و قلم ها را شکسته!
من دانایی ام را خواهم فروخت تا قلم هایی دیگر بار برایشان بازخرم.
قلم ها را از گناهان من این بار مشکنید،
مرا بشکنید
تا هرسه راه شویم...
فرشتگانم دوباره بازنویسید؛
پیوسته فریادهایم را در روز ،ونجواهایم را در شب
و قصه های مرا به عرش برید
و پاکیزه باز آرید.
میدانم که آنجایید و نهان مامور...
کاتبانم
قلم هایتان مرا به کدامین سو خواهد کشاند؟!
ایکاش میشد تنها، نیکی های مرا مکتوب میکردید؛
این را ننویسید! من میدانم فرار از پروردگار، تنها گریز ناممکن جهان هاست؛
پس اورا سپاس و ستایشکه یکتاست و بی مانند.
بنویسید
اینها را مکتوب کنید!»
اشوزدنگهه آرمان آرین
green house
02-01-2010, 09:40
نه آسمان عاطفه دارد و نه انسان اندیشه مند.نه اینکه انسان نخواهد بی عاطفه باشد , ولی وجود عاطفه در او خلاف عقل سلیم است.
نه!نه در آسمانها نشاني از رأفت و عطوفت وجود دارد،نه در زندگي بالاي سر و نه زير پاي ما و نه در درون من.
تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال - ترجمه:پرویز دوائی
green house
02-01-2010, 09:47
...به یاد شعری از سندبرگ افتادم که می گفت تمامی آنچه از یک فرد بشری باقی می ماند گوگردی است که جعبه ی کبریتی را کفایت می کند و آهنی , که بتوان با آن میخی ساخت که انسان بتواند از آن خود را حلق آویز کند .
تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال - ترجمه:پرویز دوائی
green house
02-01-2010, 10:10
...عمل خلاف بی مجازات نمی ماند و تجاوزهای ما مدام روحمان را می آزارد . جنگلبان ناحیه مان را به یاد می آورم که یک بار یک "دله" در آستین آستر کتش یافت و به جای آنکه حیوان را به خاطر کشتن و خوردن جوجه مرغها عادلانه بکشد ,میخی در سرش کوبید و ولش کرد تا دور محوطه آنقدر بدود و جیغ بکشد تا کارش تمام شود . بعد به یادم آمد که یکسال بعد , پسر همین جنگلبان را , موقع کار با دستگاه سیمان قاطی کن , سیم لخت برق به کله اش گرفت و کشت . همین دیشب بی خود و بی جهت در زیر خیمه کتابهایم ریخت شکاربانی به یادم آمد که هر وقت که در جنگلهای اطراف ما به پیکر در هم جمع شده ی یک جوجه تیغی می رسید تکه چوبی را که قبلا تیز کرده بود در شکم حیوان فرو می برد , چون که جوجه تیغی ارزش گلوله حرام کردن را نداشت . این آدم مدتی بعد دچار سرطان کبد شد و به بستر افتاد , و به جای آن همه جوجه تیغی , سه ماه تمام با غده ای در شکم و وحشت در مغز , توی خودش جمع شده بود و جان می کند تا مرد .
تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال - ترجمه:پرویز دوائی
حکومت نظامی ، داستان مردمانی که گرفتار دیکتاتوری مخوف به نام طاعون شده اند .
طاعون : « اینها دیگر نمیتوانند اعتراض کنند ولی همین سکوتشان صدای زننده و گوشخراشی دارد . دهانهای آنها را خورد کنید ، و دهان بند بر آنها بزنید و آنقدر کلمات مقدس و پر ارزش را تکرار کنید تا آنها هم آنرا بیاموزند و تکرار کنند . و همیشه به خاطر داشته باشند تا بالاخره آنها همان شهروندان خوبی که ما احتیاج داریم بشوند . » دیه گو : « دیگر هیچ نترسید ، نترسیدن شرط پیروزیست ، آنها که میتوانند سر پا بایستند ! چرا عقب نشینی میکنید ؟ سرها را بلند نگاه دارید ، دوره خواری گذشته و اینک زمان غرور و سرافرازیست . دهان بندها را به دو افکنید و با من فریاد بزنید که دیگرت ترس ندارید . ای شورش مقدس ، ای عصیان زنده ، ای افتخار و شرف ملت ، به این مردم دهان بسته نیروی فریاد و فغان عطا کن . »
............................
آلبر کامو
green house
04-01-2010, 13:17
در سكوت شبانه،سكوت مطلق شبانه،وقتي كه حواس انسانها آرام گرفته است،روحي جاودان،به زباني بي نام با انسان ازچيزهايي،از انديشه هايي سخن مي گويد كه مي فهمي ولي نمي تواني وصف كني. تئوري آسمانها-كانت
تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال - ترجمه:پرویز دوائی
....شهريار کوچولو گفت: -سلام. گل گفت: -سلام. شهريار کوچولو با ادب پرسيد: -آدمها کجاند؟ گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديدهبود. اين بود که گفت: -آدمها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سالها پيش ديدمشان. منتها خدا میداند کجا میشود پيداشان کرد. باد اينور و آنور میبَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند، بیريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده. شهريار کوچولو گفت: -خداحافظ. گل گفت: -خداحافظ......
شازده کوچولو -
آنتوان دوسنت اگزوپری
vahidgame
17-01-2010, 18:30
من میخوام چند تا از بخشهای زیبا از کتابهای شکسپیر را بنویسم البته دوستان معذرت میخوام چون دقیقا شاید مثل کتاب نباشه:
واقعا جای تعجب دارد که انسان ها دشمنی را از راه پنجره دهان به خانه خود می فرستند تا گوهر عقل آنها را بدزدد و شگفتا از ما که با شادی و دست افشانی ورود خود به عالم حیوانی را جشن می گیریم.
نمایشنامه اتللو-شکسپیر
آن كس كه حق با اوست عریان و بی حفاظ چنان است كه گویی جوشنی از پولاد بر تن دارد، و آن كس كه حق با او نیست و جور و ستم دلش را تباه كرده است هرچند كه خود را به هزار جوشن مجهز كند همچنان زخم پذیر و برهنه است.
نمایشنامه هنری ششم-شکسپیر
ای کاش موقعی که کاری را تمام می کردیم واقعا تمام می شد و ما می توانستیم آسوده باشیم(سخنی از مکبث بعد از کشتن پادشاه)
تراژدی مکبث-شکسپیر
AHMAD_inside
22-01-2010, 01:57
چند جمله از کتاب حکایت فرزانگی:
راز زندگی این است:
1- عشق به هر آنچه میکنی
2-عشق به دیگران
Codename 77
22-01-2010, 15:59
هیچ کس نمی خواست باور کند که حقیقت به همان سادگی است که رخ می دهد ....
سیاه چاله ها .... دکتر هاوکینگ .
*Necromancer
30-01-2010, 13:10
وجود اکثریت، منطقاً بیانگر وجود اقلیتی متناظر با آن است.
گزارش اقلیت_فیلیپ.ک.دیک
vahidgame
30-01-2010, 13:51
دیگر مخوابید!مکبث خواب را می کشد.خواب معصوم را،خوابی که ابریشم تارهای گره خورده اندوه را بهم می بافد ،مرگ هر روز زندگی ، گرمابه کار پر محنت ، غذای دوم طبیعت بزرگ ،قوه عمده در ضیافت حیات.
تراژدی مکبث-ویلیام شکسپیر
تاریخچه ی اختراع ِ زن ِ مدرن ِ ایرانی بی شباهت به تاریخچه ی اختراع ِ اتومبیل نیست. با این تفاوت که اتومبیل کالسکه ای بود که اول محتوایش عوض شده بود( یعنی اسب هایش را برداشته به جای ان موتور گذاشته بودند) و بعد کم کم شکلش متناسب ِ این محتوا شده بود و زن ِ مدرن ِ ایرانی اول شکلش عوض شده بود و بعد، که به دنبال ِ محتوای مناسبی افتاده بود، کار بیخ پیدا کرده بود. (اختراع ِ زن ِ سنتی هم، که بعدها به همین شیوه صورت گرفت، کارش بیخ کمتری پیدا نکرد). این طور بود که هر کس، به تناسبِ امکانات و ذائقه ی شخصی، از زن ِسنتی و مطالبات زن ِ مدرن ترکیبی ساخته بود که دامنه ی تغییراتش، گاه، از چادر بود تا مینی ژوپ. می خواست در همه ی تصمیم ها شریک باشد اما همه ی مسئولیت ها را از مردش می خواست. می خواست شخصیتش در نظر دیگران جلوه کند نه جنیستش اما با جاذبه های زنانه اش به میدان می امد. مینی ژوپ می پوشید تا پاهایش را به نمایش بگذارد اما، اگر کسی به او چیزی می گفت، از بی چشم و رویی مردم شکایت می کرد. طالب ِ شرکت پایاپای مرد در امور ِ خانه بود اما در همان حال مردی را که به این اشتراک تن می داد ضعیف و بی شخصیت تلقی می کرد. خواستار ِ اظهار ِ نظر در مباحث ِ جدی بود اما برای داشتن ِ یک نقطه نظر ِ جدی کوششی نمی کرد. از زندگی ِ زناشویی اش ناراضی بود اما نه شهامت ِ جدا شدن داشت، نه خیانت. به برابری ِ جنسی و ارضای متقابل اعتقاد داشت اما، وقتی کار به جدایی می کشید، به جوانی اش که بی خود و بی جهت پای دیگری حرام شده بود تأسف می خورد.
همنوایی شبانه ی ارکستر چوبها / رضا قاسمی
كارگران دريا - ويكتور هوگو - ترجمه اردشير نيك پور
‹ پيران قوم حكايت مي كنند كه در قديم كاتوليكهاي جزاير فلاندري بي آنكه خود بخواهند؛ بيش از پروتستانها با شيطان تماس و ارتباط پيدا مي كردند ، اما اين امور مربوط به گذشته است. چرا چنين بود؟ ما سبب آن را نمي دانيم. قدر مسلم اين است كه در سابق اين اقليت از دست شيطان سخت در عذاب بود. او به كاتوليكها علاقه پيدا كرده بود و خواهان مصاحبت و معاشرت آنان بود و چنين بر مي آيد كه شيطان را كاتوليك بايد دانست نه پروتستان . يكي از گستاخيهاي تحمل ناپذير او اين بود كه شبها، آنگاه كه شوي به خواب مي رفت و زن نيمه خواب بود ، وارد بستر آنان مي شد و خطاهايي از او سر مي زد. ‹پاتروي يه› را عقيده بر اين بود كه ‹ ولتر› بدين گونه زاده شده است. بعيد هم نيست كه چنين باشد. چه چنين قضيه اي كاملا ثابت شده و در مجموعه هاي اذكار و اوراد دفع اجنه به عنوان: ‹ درباره خطاياي شبانه و تخم شيطان › از آن سخن به ميان آمده است. شيطان خاصه در اواخر قرن هجدهم در ‹ سنت هليه › بيداد مي كرد. شايد ميخواست جنايات انقلاب را كيفر دهد. نتايج زياده رويها و افراط كاريهاي انقلاب بيرون از شمار است. به هر حال زنان متعصب در دين، از اين ورود ناگهاني شيطان، آن هم شب هنگام كه چشم آدم خوب نمي بيند، سخت نگران و پريشان شده بودند، زيرا فرزندي چون ولتر زادن هيچ دلخوشي و لذتي نداشت. يكي از اين زنان نگران، مشكل خويش را پيش كشيش اعتراف گيرنده اش برد و از وي پرسيد كه چگونه بموقع مي تواند از دام خطا برهد و شيطان را به جاي شوهر نگيرد. كشيش در پاسخ وي گفت: ‹ براي اينكه يقين حاصل كنيد كه سر و كارتان با شوي افتاده است يا شيطان دست به پيشانيش بكشيد، هر گاه دستتان به دو شاخ خورد اطمينان داشته باشيد كه...› زن گفت:‹ اطمينان داشته باشيم كه كيست؟›
Old_Chater
03-02-2010, 21:51
منطق بي شك سخت استوار است اما نميتواند با انساني مبارزه كند كه ميخواد زندگي كند.
محاكمه فرانتس كافكا
شیطان و خدا / شاهکار پل سارتر
زن : ( چشمش به کشیش می افتد ) کشیش! کشیش! ( کشیش فرار می کند. زن فریاد می زند.) به این تندی کجا می روی؟
هاینریش : ( می ایستد.) من دیگر چیزی ندارم که صدقه بدهم. هیچ چیز، هیچ چیز ندارم! هر چه داشتم داده ام.
زن : این که دلیل نمی شود وقتی صدا می زنم فرار کن.
هاینریش: ( خسته و نا توان بسوی او می اید. ) گرسنه ای؟
زن : نه
هاینریش : پس چه می خواهی؟
زن: می خواهم برایم توضیح بدهی.
هاینریش: ( به تندی) من هیچ چیز را نمی توانم توضیح بدهم.
زن: تو اصلا نمی دانی من چه می خواهم بگویم.
هاینریش: خوب، بگو. زود باش. چه چیز را باید توضیح بدهم؟
زن: چرا بچه مرد؟
هاینریش: کدام بچه؟
زن : (با خنده ی نیمه کاره) بچه ی من. ای بابا، کشیش، تو خودت دیروز او را زیر خام کردی: سه ساله بود و از گرسنگی مرد.
هاینریش: خواهر، من خسته ام، تورا بجا نمی اورم. من صورت و چسم و نگاه همه ی زن ها را یکسان می بینم.
زن : چرا مرد؟
هاینریش: من نمی دانم.
زن : مگر تو کشیش نیستی؟
هاینریش : چرا، هستم.
زن : پس اگر تو نتوانی کی می تواند برای من توضیح بدهد؟ (مکث) اگر حالا خودم را بکشم گناه است؟
هاینریش: (با شدت) بله، گناه بزرگ.
زن : من هم همین فکر را می کردم. اما نمی دانی چقدر دلم می خواهد بمیرم. می بینی که باید برایم توضیح دهی.
لحظه ای به سکوت می گذرد. هاینریش دست روی پیشانی می کشد و به خود فشار می اورد.
هاینریش : هیچ چیز بی اجازه ی خدا روی نمی دهد و خدا نیکوئی محض است؛ پس هر چه روی می دهد نی کوست.
زن : نمی فهمم.
هاینریش : تو هر چه بدانی خدا بیشتر می داند: آنچه در چشم تو بدی ست به چشم او خوبی است، زیرا او عواقب را می شنجد.
زن : تو خودت این ها را می فهمی؟
هاینریش: نه ! نه ! من نمی فهمم! من هیچ چیز را نمی فهمم! نه می توانم و نه می خواهم که بفهمم. باید ایمان داشت. ایمان ! ایمان!
..و ناستی می اید..
محبوبم
محبت مرا در دل خود مهر کن
و مرا چون بازوی طلا بر بازویت ببند تا همیشه با تو باشم
محبت مانند مرگ قدرتمند است
و شعله اش همچون شعله های پر قدرت آتش می سوزاند و نابود می کند
آبهای بسیار نمی توانند شعله محبت را خاموش کنند
و سیلابها قادر نیستند آن را فرو نشانند
به هوش باشید
هر که بخواهد با ثروتش محبت را به چنگ آورد جز خفت و خاری چیزی نصییبش نمی شود...
Song of Solomon
» راستش، من تصمیم گرفته بودم همه چیز را بگویم. دست ِ خودم نبود که با یک تشر رنگم می پرید و با یک سیلی تنبانم را خیس می کردم. این طور بارم اورده بودند که بترسم. از همه چیز. از بزرگتر که مبادا بهش بر بخورد، از کوچکتر که مبادا دلش بشکند، از دوست که مبادا برنجد و تنهایم بگذارد؛ از دشمن که مبادا بر اشوبد و به سراغم بیاید.
» خدایا ؛ تو مرا از شر دوستانم حفظ کن ، من خودم از پس دشمنانم بر می آیم.
همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها - رضا قاسمی
kont_prince
15-02-2010, 03:58
اینا مال آخرین کتابیه که خوندم...کافکا در ساحل!
نقلم با نقل کتاب متفاوته،آخه واسه خودم روی گوشی خلاصه نوشتمشون،نقل به عین نکردم!
»»»»»»
حتی دیدارهای اتفاقی حاصل کار ماست!
»»»»»»
در روزگاران قدیم انسانها سه دسته بودن،مرد/مرد،مرد/زن،زن/زن...اما خدا بواسطه ی ناسپاسی انسانها اونها رو با یه چاقو از وسط نصف میکنه،از اون موقع به بعد هرکس دنبال جفت خودش میگرده!
»»»»»»
شادمانی یک تمثیل است،اندوه یک داستان!
Marichka
17-02-2010, 00:59
سلام
این کتاب رو الان برای خوندن دست دارم و این قسمتش رو واقعا دلم نیومد ازش بگذرم. نکته ای که توجهم رو جلب کرد این بود که شعر نوی نوشته شده در واقع برگردان شعری روسی هست ولی این که به فارسی هم در وزن و قالب تونسته جای بگیره خیلی اون رو زیباتر کرده.
...
ناتاشا ناگهان ایستاد و گفت: می دانی این پییر خیکی گنده که سر میز جلوی من نشسته بود خیلی مضحک است! یادش که می افتم خنده ام میگیرد.
این را گفت و شروع کرد در راهرو دویدن. سونیا کرکی را که به لباسش گیر کرده بود تکان داد و کاغذ اشعار را در گریبان خود پنهان کرد و با قدمهای سبک و شادمانه، با چهره ای گل انداخته به دنبال ناتاشا دوان، روانه ی تالار کوچک شد. جوانها به تقاضای مهمانان کوارتت "چشمه" را خواندند و همه از آواز آنها بسیار خوششان آمد و سپس نیکلای ترانه ای که تازه آموخته بود را خواند:
شبی زیبا شبی مهتاب
چه شیرین است این پندار
که در دنیا هنوزت هست زیبایی
که در کنج خیالش با تو مشغول است
و با انگشتهای نازک و نرمش نوازش می کند گیسوی چنگش را
و با شیرین سرود خود امیدت می دمد در دل:
شکیبا باش روزی چند، گوید، وصل نزدیک است.
اما ای دریغا روزهایم رو به پایان است،
و بهار وصل را هرگز نخواهم دید
...
جنگ و صلح
اثر ماندگار لئو تالستوی
شاهزاده آندره در بستر مرگ
...
ناگهان باز گرفتار افکار و احساساتی آشکار و بسیار دقیق شد. فکرش باز به روشنی به حرکت درآمد و به خود گفت:
بله، عشق. اما نه عشقی که برای پاداش یا برای منظور خاصی جلوهگری کند، بلکه عشقی که من برای اولین بار، آن را هنگامی که دشمن خود را در حال مرگ دیدم و با این حال او را دوست داشتم، احساس کردم. من آن عشق و محبتی را احساس کردم که عصاره و اصل روح است و هیچ نیازی به منظور و مقصود خاصی ندارد. حالا هم من این حس پسندیده را درک میکنم. باید نزدیکان خود را دوست داشت. باید دشمن خود را هم دوست داشت. باید تمام مظاهر خداوند را دوست داشت. ما آنان را که در نظرمان ارجمندند میتوانیم با عشق انسانی دوست داشته باشیم، اما دشمن را فقط با عشق خدایی میتوان دوست داشت.
من هم به این دلیل - چون متوجه شدم که آن مرد را دوست دارم - این اندازه خوشحال شدم. سرانجام او چه شد؟ آیا هنوز زنده است؟ اگر آدمی کسی را با عشق انسانی دوست داشته باشد، ممکن است سرانجام روزی آن عشق به کینه و نفرت مبدل شود. اما عشق الهی نمیتواند تغییر کند و هیچ چیز حتی مرگ هم قادر نیست آن را نابود کند.
......
منظور شاهزاده آندره از دشمن (آن مرد) آناتول کوراگین ، کسیه که نامزد اون (ناتاشا) رو بدنام کرد و در جنگ وقتی آندره از ناحیه شکم مجروح شد ، در چادر بر روی دو تخت آنطرفتر خود آناتول رو دید که دارند پاش رو قطع میکنند.
پ.ن. : آیا ما نیز میتوانیم به این درجه برسیم؟
قبلا از رو خریت خیال می کردم خیلی باهوشه. واسه اینکه خیلی چیزا از سینما و نمایش و ادبیات و اینا میدونست. اگه کسی از این چیزا سر دربیاره، خیلی طول میکشه آدم بفهمه طرف مشنگه یا سرش به تنش میارزه.
ناتور دشت
مرحوم
جی. دی. سلینجر
پسره واقعا کمبود داشت چون پدر مادرش نه پولدار بودن نه درست حرف میزدن. ولی پسر خیلی خوبی بود. اون وقت روبرتا والش ازشش خوشش نمیاومد، میگفت پسره از خود راضیه، چون گفته بود کاپیتان یه تیمه. همین. قضیه اینه که وقتی دخترا از کسی خوش شون بیاد، هرچقدرم طرف پست و حرومزاده باشه، بازم میگن پسره کمبود عاطفی داره. برعکس اگه از یکی خوشون نیاد، هرچقدرم پسره خوب باشه میگن پسره از خود راضیه. حتی دخترای باهوشم این جوری ان.
ناتور دشت
مرحوم
جی. دی. سلینجر
ريو فريادهاي شادي را كه از شهر برميخاست ميشنيد و به ياد مي آورد كه اين شادي پيوسته در معرض تهديد است. زيرا ميدانست كه اين مردم شادان نميدانند، اما در كتابها ميتوان ديد كه باسيل طاعون هرگز نمي ميرد و از ميان نميرود، و ميتواند ده ها سال در ميان اثاث خانه و ملافه ها بخوابد، توي اتاق ها، زيرزمين ها، چمدان ها، دستمال ها، كاغذپاره ها منتظر باشد و شايد روزي برسد كه طاعون براي بدبختي و تعليم انسانها ، موش هايش را بيدار كند و بفرستد كه در شهري خوشبخت بميرند.
طاعون
كامو
در راستای طاعون نویسی : دی
شبی که بعد از آن شب آمد دیگر شب ِ نبرد نبود، بلکه شب ِ سکوت بود. در این اطاق بریده از دنیا بر فراز این جسد که اکنون لباسی به تن داشت،به همان سکوتی می اندیشید که در بستر خالی مردگان احساس می شد. همه جا همان وقفه، همان فاصله ی باشکوه و همان آرامش بود که به دنبال نبرد ها می آمد. و این سکوت، سکوت شکست بود. اما سکوتی که اکنون دوست او را در بر گرفته بود، متراکم تر بود. و با سکوت کوچه ها و شهر آزاد شده از طاعون چنان تطبیقی داشت که احساس کرد این بار شکست نهایی است، همان سکوتی که جنگ ها را پایان می دهد و اط صلح و آرامش عذاب علاج ناپذیری می سازد. دکتر نمی دانست که آیا تارو که به هنگام مرگ به آرامش دست یافته است یا نه؟ اما دست کم در این لحظه می دانست که دیگر برای خود او ارامشی امکان نخواهد داشت، همانطور که برای مادر جدا شده از فرزند یا برای مردی که دوستش را دفن می کند آرامشی وجود ندارد.
#
بـرد او در این میان فقط این بود که طاعـون را بشناسد و به یاد بیاورد؛ دوستی را بشناسد و به یاد بیاورد، محبت را بشناسد و روزی مجبور باشد که به یاد بیاورد. تمام آنچه انسان می توانست در بازی طاعون و زندگی ببرد، عبارت از معرفت و خاطره بود. و شاید آنچه تارو " بردن بازی " می نامید همین بود.
Miss Artemis
19-02-2010, 16:14
پائلو کوئلیو - کنار رود پیدرا نشستم و گریستم
این که بدانی در راه درستی هستی یک چیز است و این که فکر کنی راه درست فقط همین است یک چیز دیگر.هرگز نمیتوانیم درباره ی زندگی دیگران قضاوت کنیم.چون هر کس رنج ها و وانهادگی های خودش را دارد.
وقتی بزرگ شدی خیلی باهوش می شی. اما اگه نتونستی باهوش و یه دختر معرکه بشی، اون وقت اصلا دلم نمی خواد ببینم بزرگ شدی. دختر معرکه ای شو، مت.
#
اگر ما به گذشته برگردیم، اگر مردای آلمانی به گذشته برگردن، اگر مردای بریتانیایی برگردن و اگر ژاپنی ها و فرانسوی ها و تمام مردای دیگه برگردن، یعنی با تمام گفته ها، نوشته ها، نقاشی ها، فیلم ها، سوسک ها، سنگرهای تک نفره و خونه مون به گذشته برگردیم، نسل بعدی همیشه محکومند که گرفتار هیتلرای آینده بشن. این جوری هیچ وقت پسرا از جنگ متنفر نمی شن و عکسای سربازا رو توی کتابای تاریخ نشون نمی دن و به اونا نمی خندن. اگر پسرای آلمانی یاد گرفته بودن از خشونت متنفر باشن، هیتلر مجبور بود بره برای خودش ژاکتشو ببافه.
یادداشت های شخصی یک سرباز/ سلینجر / آخرین روز از آخرین مرخصی
Narsis_E
25-02-2010, 11:29
سلام
این اولین پست من در این بخش هستش..نمی دونم جملاتی که انتخاب می کنیم فقط باید از رمان(و داستان) باشند یا هر کتابی؟....در هر حال من مشغول خوندن کتاب خودسازی انقلابی از دکتر شریعتی هستم بخشی از این کتاب رو که بنا به دلایلی خیلی ازش لذت بردم در اینجا قرار میدم:
آزادی انسانی را تا آنجا حرمت نهيم كه مخالف را و حتی دشمن فكری خويش را به خاطر تقدس آزادی، تحمل كنيم و تنها بهخاطر اينكه "می توانيم"، او را از آزادی تجلی انديشه خويش و انتخاب خويش، با زور باز نداريم و به نام مقدس ترين اصول، مقدس ترين اصل را، كه آزادی رشد انسان ازطريق تنوع انديشه ها و تنوع انتخاب ها و آزادی خلق و آزادی تفكر و تحقيق و انتخاب است، با روش های پليسی و فاشيستی پايمال نكنيم. زيرا هنگامی كه «ديكتاتوري» غالب است، احتمال اينكه عدالتی در جريان باشد، باوری فريبنده و خطرناك است و هنگامی كه «سرمايه داري» حاكم است ، ايمان به دموكراسی و آزادی انسان يك ساده لوحی است.
Mr_Hamid_Media
25-02-2010, 11:47
شهر زمستان از كتاب آيينه در آيينه (ه.ا.سايه):
سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت,
سرها در گريبان است.
كسي سر برنيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را.
نگه جز پيش پا را ديد, نتواند
كه ره تاريك و لغزان است.
وگر دست محبت سوي كس يازي,
به اكراه آورد دست از بغل بيرون,
كه سرما سخت سوزان است.
نفس كز گرمگاه سينه مي آيد برون,ابري شود تاريك,
چو ديوار ايستد در پيش چشمانت
نفس كاين است پس, ديگر چه داري چشم ؟
ز چشم دوستان دور يا نزديك...
من آزادم: دیگر هیچ دلیلی برای زندگی کردن برایم نمانده است؛ همه ی دلایلی را که آزمودم فرو شکسته اند و من نمی توانم دلایل دیگری را تخیل کنم. من هنوز جوانم، هنوز نیرو دارم که از نو شروع کنم. ولی چه چیز را باید از نو شروع کرد؟ فقط حالا است که پی می برم چقدر، در بحبوحه ی شدیدترین ترس ها و تهوع هایم، به آنی وابسته بودم که نجاتم بدهد. گذشته ام مرده است، مارکی دورولبون مرده است، آنی فقط برای این برگشت تا همه ی امید را از من بگیرد. توی این کوچه باغ سفید تنها هستم. تنها و آزاد. ولی این آزادی بک خرده به مرگ می ماند.
تهـوع ، ژان پل سارتر
salazarsnape
03-03-2010, 20:55
علاوه بر خون چیز دیگری نیز از اسنیپ بیرون میزد.ماده ی آبی-نقره ای رنگی که چیزی بین مایع و گاز بود،از دهان و چشم و گوشش بیرون آمد و هری فهمید که آن چیست اما نمیدانست چه باید بکند- قمقمه ای که هرمیون از غیب ظاهر کرده بود در دست لرزانش قرار گرفت.با چوبدستی اش ماده ی نقره فام را به درون قمقمه، منتقل کرد.وقتی قمقمه لب به لب پر شد و به نظر رسید دیگر خونی در بدن اسنیپ باقی نمانده است،چنگی که به ردای هری زده بود،شل شد.اسنیپ به زمزمه گفت:
-به...من...نگاه...کن...
نگاه آن چشمان سبز به دو چشم سیاه افتاد و لحظه ای بعد،گویی در ژرفای آن چشمان سیاه چیزی از میان رفت و آن ها را خالی و خیره و مات کرد.دستی که هری را گرفته بود به زمین افتاد و اسنیپ دیگر حرکتی نکرد...
هری پاتر و یادگاران مرگ-جی کی رولینگ
و من _ وا رفته، رخوت زده، مستهجن، گوارنده، در حالی که فکر های تیره ای را به این سو و ان سو می انداختم_ من نیز زیادی بودم. خوشبختانه این را حس نمی کردم، بیش تر می فهمیدمش، ولی نا آسوده بودم زیرا می ترسیدم احساسش کنم. به طور مبهمی خیال کشتن خودم را می بافتم تا دست کم یکی از این وجود های زاید را نابود کنم. اما حتی مرگم هم زیادی بود. زیادی، جنازه ام، خونم روی این ریگ ها، بین این گیاهان، در ژرفای این باغ فرح بخش. و گوشت ِ خورده و تراشیده در زمینی که آن را می بایست دریافت کند زیادی بود، دست آخراستخوان هایم، پاک شده، پوست کنده، و تر و تمیز مثل دندان، همچنین زیادی بود : من تا جاودان زیادی بودم.
#
من احتیاج به دیدنت ندارم. می دانی، تو چشم های دلپذیری نداری. من احتیاج دارم که تو وجود داشته باشی و تغییر نکنی. تو مثل آن متر پلاتینی هستی که یک جایی در پاریس یا نزدیکی های آن نگهداریش می کنند. فکر نمی کنم کسی هیچ وقت خواسته باشد ببیندش. من من خوشحالم که بدانم آن وجود دارد، که دقیقا یک دهم میلیونیم ربع مدار نصف النهار است. هر وقت کسی اندازه های آپارتمانی را می گیرد، یا پارچه ای را متری به ام می فروشند، به اش فکر می کنم.
(جلوتر میگه ) خوشحالم که تو همان طور مانده ای. رنگت عوض شده بود، کنار جاده ی دیگری قرار گرفته بودی، دیگر چیز ثابتی نداشتم تا باهاش موقعیت خودم را تعیین کنم. تو برایم ضروری هستی: من تغییر می کنم؛ ولی قرار بر این است که تو تغییر ناپذیر بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم.
#
پادشاهی بود که در جنگ شکست خورده و اسیر شده بود . او آنجا در کنج اردوی فاتح بود . پسر و دخترش را دید که به زنجیر کشیده از جلویش می گذرند . گریه نکرد ، چیزی نگفت . بعد از آنها یکی از خدمتکارانش را دید که می گذرد ، او هم به زنجیر کشیده شده بود . پس بنای نالیدن و مو کندن گذاشت . تو می توانی مثال هایی از خودت بسازی . می بینی : زمان هایی هست که آدم نباید گریه کند – وگرنه ناپاک می شود . ولی اگر کنده چوبی روی پایش بیفتد ، می تواند هر چه دلش بخواهد بکند ، آه و ناله سر دهد ، بگرید روی پای دیگرش ورجه ورجه کند
تهوع - ژان پل سارتر
Rock Magic
06-03-2010, 17:38
یک نوع بازی هست که صحنۀ نمایش آن خود این دنیای واقعی است . این بازی از او ساخته نبود . او با همه هنرهایش فقط تردستی و چشم بندی بر می آمد ، نوعی جادوگر بود . وقتی که مردم از سالن تئاتر بیرون می روند او را فراموش می کنند ، پس معنای زندگی او چیست ؟ تیترهای روی بساط روزنامه فروش ها می گفت که "پیِری" به قطب رسیده است . آن چیزی که وارد تاریخ می شود همین بازی هایی است که توی دنیای واقعی در می آورند.
رگتایم - دکتروف
من مرد پاکدلي را ميشناختم که بد گماني به خود راه نميداد.او هواخواه صلح و آزادي مطلق بود و با عشقي يکسان به تمامي نوع بشر و حيوانات مهر مي ورزيد.به هنگام آخرين جنگهاي مذهبي اروپا گوشه ي خلوتي در روستا اختيار کردو بر درگاهش چنين نوشت: از هرکجا که باشيد به در آييد که خوش آمديد.
به گمان شما چه کسي به اين دعوت دلپذير پاسخ داد؟ شبه نظاميان فاشيست مثل خانه ي خودشان داخل شدند و دل روده ي اورا بيرون کشيدند!
..............
من هرگز شب از روي پل عبور نميکنم، اين نتيجه ي عهديست که با خود بسته ام.آخر فکرش را بکنيد که کسي خودش را داخل آب بيندازد. و آنوقت از دوحالت خارج نيست: يا براي نجاتش خود را به آب مي افکنيد که در فصل سرما به عواقب بسيار سخت دچار مي شويد! يا او را به حال خود وا ميگذاريد، و شيرجه هاي نرفته گاهي کوفتگيهاي عجيبي به جا ميگذارد!
................................
ما ديگر چون عهد ساده لوحي نميگوييم: من اين طور فکر ميکنم، شما چه ايرادي بر آن داريد؟.
ما واقع بين شده ايم و بيانيه را جايگزين آن کرده ايم و ميگوييم: حقيقت اين است، شما ميتوانيد همچنان راجع به آن مجادله کنيد ولي گوش ما بدهکار نيست!
..................
اگر همه اسرار نهان و حرفه ي حقيقي و هويت خود را فاش ميکردند ما سرگيجه ميگرفتيم! کارتهاي ويزيت را مجسم کنيد: فيلسوف ترسو، مالک مسيحي يا اديب زناکار!
.................
دختري به پدرش که از ازدواج او با خواستگار اتو کشيده اش ممانعت کرده بود ميگفت: تلافيش را سرت در مي آورم و خودش را کشت! ولي تلافيش را درنياورد. پدر عاشق صيد ماهي بود و سه هفته بعد به رودخانه رفت تا به قول خودش ماجرا را فراموش کند.حسابش درست بود، ماجرا را فراموش کرد!
....................
در مسلک من کسي را تبرک نميکنند، کسي را مورد آمرزش قرار نميدهند. فقط به سادگي جمع ميبندند و سپس صورتحسابتان اين است:شما هرزه ايد، وقيحيد، افسانه پرستيد، همجنس بازيد، و غيره!
سقوط/آلبر کامو
Rock Magic
12-03-2010, 18:41
من که در اسرار ضمیرم فرو می روم می دانم که تا به امروز یک سطر ننوشته ام که لورا به طور غیر مستقیم به من الهام نکرده باشد . هنوز او را چون کودکی در کنار خود احساس می کنم و همه مهارت سخنگویی خود را مدیون آنم که همواره میل داشته ام به او چیز بیاموزم . بر او چیره شوم . او را دلباخته گردانم . چیزی نمی بینم و چیزی نمی شنوم مگر آن که بی درنگ فکر کنم : او در این باره چه خواهد گفت ؟ هیجان خودم را فراموش می کنم و تنها هیجان او را حس می کنم . حتی به نظرم می رسد که اگر او برای تعیین حدود شخصیت من وجود نداشت ، شخصیت من مرز معینی پیدا نمی کرد . من تنها به نسبت وجود او به خودم شباهت دارم و به نسبت او ، وجود من تعریف پیدا می کند . تا امروز چه تصور باطلی داشتم که گمان می کردم توانسته ام او را همانند خود بسازم ، در حالی که به عکس ، این من بودم که می کوشیدم شبیه او باشم و متوجه آن نبودم ، یا به عبارت بهتر : بر اثر برخورد عجیب تاثیرات عاشقانه ، وجود ما دو نفر ، متقابلا ، تغییر می یافت . هریک از دو موجودی که یکدیگر را دوست می دارند ، بی دلخواه و ندانسته خود را به جامه ی دلخواه دیگری می آراید و می کوشد شبیه آن بتی باشد که در دل دیگری به تماشایش پرداخته ... کسی که به راستی عاشق می شود از یکرنگی و صمیمیت چشم می پوشد .
سکه سازان - آندره ژید
در وابستگی انسان به زندگی همواره چیزی نیرومند تر از تمامی بدبختی های جهان وجود دارد. داوری جسم کآرا تر از داوری جان است. و جسم همواره در برابر نیستی پا پس می کشد. ما پیش از آنکه به اندیشیدن خـو کنیم به زیستن عآدت کرده ایم.
افسانه ی سیزیف / آلبر کامو
sepid12ir
15-03-2010, 01:12
کرزوس: من با این همه دارایی و گنج ها و جواهر از این اشخاص گمنام سعادتمند نیستم ؟
حکیم گفت: به سعادت کسی جز پس از مرگ نمی توان حکم کرد.
ضیافت / افلاطون
majid.khaledi
17-03-2010, 00:18
انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند. با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت. در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت میکند,تمامی عیوب او را می بینیم . بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد. پائولو کوئیلو
همیشه در خودکشی هایم ناموفق بوده ام ، همیشه ، در همه چیز ناموفق بوده ام. بهتر بگویم زندگی ام عین
خودکشی هایم بوده. آنچه درباره من وحشتناک و غم انگیز است ، اشراف کامل من به موفق نبودنم است .
روی کره زمین هزاران نفر هستند که از نیرو ، روحیه ، زیبایی و شانس بی بهره اند ، اما بدبختی عجیب من این
است که از بدبختی خود آگاه ام. همیشه از تمام مواهب زندگی بی بهره بوده ام ، به جز هوشـیاری و آگاهـی .
از خود شرمسارم . در زندگی آدم ناتوانی بوده ام و راهی برای خلاصی از آن پیدا نکرده ام . آدم بی فایده ای
هستم و هیچ کاری نمی توانم بکنم . حالا وقت آن رسیده که در سرنوشت خود اندکـی اراده داشته باشـم .
من وارث زندگی ام بوده ام ، اما مرگ را با اراده خود به دست خواهم آورد ...
■
زمـانی کـه یـک اثـر هنـری بـودم
اریـک امانوئـل اشمـیـت
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
sepid12ir
22-03-2010, 20:18
بخشی از داستان کوتاه a clean, well-lighted place اثر ارنست همینگوی:
خودم با متن انگلیسی خیلی بیشتر ارتباط برقرار کردم برا همین هم متن انگلیسی و هم ترجمه فارسیش را قرار میدم :)
-----------------------
مکالمه بین دو گارسن هست که در مورد یکی از مشتری هاشون که پیر و افسرده است صحبت میکنن:
"Last week he tried to commit suicide," one waiter said.
یکی از گارسن ها: هفته ی پیش سعی کرد خودکشی کنه
"Why?"
چرا ؟
"He was in despair."
نا امید بود.
"What about?"
برای چی؟
"Nothing."
هیچی(بدون دلیل)
"How do you know it was nothing?"
از کجا میدونی دلیلی نداشته؟
"He has plenty of money."
اون خیلی پولداره
Marichka
29-03-2010, 21:50
...
ژنرال می گفت: سرکار سرهنگ باز هم می گویم، من چطور می توانم نیمی از افرادم را در جنگل بگذارم؟ خواهش می کنم ... (تکرار کرد) خواهش می کنم موضع بگیرید و خود را برای حمله آماده کنید.
سرهنگ به خشم آمده بر افروخت و با روسی شکسته بسته اش جواب داد: من هم به شما خواهش می کنم به کاری که به شما نامربوط است قاتی نشوید. شما اگر سوار هستید ...
- من افسر سوار نیستم جناب سرهنگ، یک ژنرال ارتش روس هستم و اگر نمیدانستید بدانید که ...
سرهنگ از خشم بنفش شده ناگهان اسب خود را برانگیخت و فریاد زد: چرا! خوب دانستم حضرت اجل! لطف کنید به خط مقدم تشریف ببرید و ببینید که این موضع بد می ارزد. من حاضر ندارم که هنگ خودم را برای هوس شما داغان کنم.
-سرهنگ شما خودتان را گم کرده اید. من ابدا در پی ارضای هوس خودم نیستم و ابدا به کسی اجازه نمیدهم چنین حرفی بزند!
...
یادداشت خواننده: اینجا صحنه ی جنگ ارتش متحد روس و اتریش با ارتش فرانسه هست و ژنرال خارجی زبان اصلیش آلمانی هست. نکته ی قابل توجه ترجمه ی گیرایی هست که برای نشون دادن تسلط نداشتن ژنرال آلمانی به زبان روسی انجام شده.
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.