PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام



صفحه ها : 1 2 3 4 5 [6] 7 8 9 10

miss leila
31-03-2010, 10:26
آخرین راز شاد زیستن اثر اندرو متیوس




اگر می خواهیم با تفکرات خود را وارسی کنیم باید نگاهی به زندگی خود بیندازیم.



ثروت و سعادت و خوشبختی ، کیفیت روابط شما با دیگران و حتی تندرستی تان ، بازتاب شایع ترین اندیشه های هشیار ماست .



اگر در زندگی شما چیزی وجود دارد که آن را نمی خواهید ، نگرانی های خود را کنار بگذارید و دیگر راجع به آن حرف نزنید ! زیرا انرژی که صرف این نگرانیها می کنید باعث بقای موضوع می شود .اگر می خواهید نگرانیهایتان دود شوند و به هوا بروند حقیقتاً و از صمیم قلب بی خیالی پیشه کنید . این موضوع ،مارا به اصلی دیگر هدایت می کند .

eMer@lD
31-03-2010, 13:17
از پایان سال 1888 و اوایل سال 1889 نامه های عجیبی می نویسد؛
به استریندبرگ مینویسد:«حجمی از شاهزادگان را به رم احضار کرده ام ،میخواهم قیصر جوان را تیرباران کنم. به امید دیدار!زیرا یکدیگر را خواهیم دید،تنها به یک شرط ؛پیوند بگسلیم... امضاء نیچه -سزار.»

در سال 1889 سوم ژانویه در تورنتو بحران روانی اش شروع می شود. باز هم نامه مینویسد؛
با امضای دیونیزوس یا مصلوب_کلمه ای اساطیری که در شعرهایش زیاد استفاده میکرده_یا هردو باهم.
به کوزیما واگنر _دوست دوران تدریس و تحصیل و مدام در مبارزه و دعوا و مناظره_مینویسد:«آریان تو را دوست دارم.دیونیزوس.»
اودریک_از دوستان و هم تدریسانش_به تورنتو میرود که وضع روانی نیچه را وخیم می بیند؛بنابراین اورا به بال میبرد و در درمانگاه ،آنجا تشخیص میدهند که دچار فلج پیش رونده شده است
در اواخر ژانویه کتاب غروب بتان چاپ می شود.
مادر نیچه اورا به نومبرگ -نیگارتن -پلاک18 می برد و از او مراقبت میکند.
نیچه با وجود همه ی ناراحتیها نواختن موسیقی را فراموش نمیکند.
نیچه خود از جنون همانند سرانجامی مضحک _همچون دلقک بازی واپسین _سخن گفته بود.


الیزابت_خواهر نیچه_ در این هنگام به کمک مادر شتافت .اودریک را مورد سرزنشهای تندی قرار داد و سعی کرد آثار نیچه را ویراستاری کند ؛اما از طرف نیچه پذیرفته نشد؛چراکه به قولی او_الیزابت_کوشش میکرد که نیچه رابه خدمت ماسیونال سوسیالیسم بگیرد.
نیچه به عنوان آخرین خصوصیات تقدیر میگوید: خویشاوند فریبکار ،در میان همراهان هر (اندیشمند نفرین شده) وجود دارد.

فریدریش ویلهلم نیچه
زندگ،آثار ،اندیشه ها

farryad
03-04-2010, 16:12
چرا مي خواهم خودکشي کنم؟ تو بايد حدس بزني، من نميدانم ترديد است يا ترسي که از روبرو شدن با واقعيات دارم.من غوطه رو شده ام، اما نه به اين سادگي ، در کثافت بارترين انواع آن چيزها که مفهوم حقيقي اش فساد است. فساد؟ ولي به درستي نميدانم آن چيست که مرا به سوي سقوط -اگر بتوان گفت- يا فساد -اگر اين کلمه بتواند به خوبي بيان کنننده باشد- مي کشاند.در عين حال برايم ناگوار نيست که به سوي سقوط و فساد کشيد شوم، اين را فقط خودم درک ميکنم و بس، اين ميل تازه جويي است، ميل اين که حتي يک لحظه از جريان نيرومند زمان عقب نباشم و مگر جريان نيرومند زمان ما فساد و سقوط نيست؟ شايد، شايد از اين درخشان تر هم ستاره اي باشد ولي چه کسي مرا به سوي آن رهبري خواهد کرد؟ در حالي که من همه چيز و همه کس را شناخته ام و حناي هيچ کس برايم رنگي ندارد.

......................

روزي که فقر و بيچارگي خود را شاعرانه پنهان ميکند تا به قول تو اشرافيت، در همان جلوه گاههاي پر زيوري که که پيش از اين بوده خودش را تبرئه کند، خودش را محق قلمداد کند، روزي که عوام فريبي تا حد دانش اجتماعي پيش رفته است، روزي که مفاهيم عوض شده است، روزي که به برادرت و به دوست چندين ساله ات و به زنت اطمينان نداري. بگو هوا باراني است، رعد خشمش را بر سرت فرو ميريزد، بگو آفتاب سوزان و درخشاني است، نيزه هاي نور بدنت را خواهد گداخت. معامله کن، پس انداز کن، زمين بخر، دروغ بگو، کرنش کن.اگر فعالي و پشتکار موروثي داري، همه چيز داشته باش، پست ها برايت آماده است و کافي است هفته اي يک بار امضا کني و اگر مثل رفيقم دکتر فلان هستي گرسنگي بخور، خرد شو، منشي زرنگترها شو، نوکرشان شو، مجيزشان را بگو و در اطاق هاي کرايه اي بنشين و با زنت بر سر مخارج دعوا کن. اينهاست؟ اينهاست آنچه ما ميخواستيم به آن برسيم؟ ........ به هر حال سلام مرا به همه برسان و قطره ي اشکي به يادمان بريز. در عنفوان جواني خودمان را نفله کرديم.


قریب الوقوع / بهرام صادقی

b@ran
09-04-2010, 20:27
انگار می خواست بگوید دردم را فریاد کن، سال ها بعد، اگر می توانی. دردش ماند در دلم. او از آنها بود که نمی خواست کسی دردش را همان لحظه بفهمد. از آن ها که نگاهشان فریاد سالیان بعدست. فریادش را با نگاهش داد به من تا من براش آن نگاه را فریاد کنم. که کردم. نمی خواهم بگویم وقتی شیرین راکشتمش چه گریه ها که نکردم. از این عادت ها ندارم خودم را احساساتی نشان بدهم. من آدم سنگدلی هستم. مردن دوستم را دیدم و بعد حتی خندیدم، ولی بعد ها، بعد از کشتن شیرین، تا یک ساعت در خلوت خودم گریستم. این شیرین آدم خیالی بود، ولی دوستم یا آن پیرزن رهگذر خیالی نیستند. بغض فروخورده آن روزها در دلم ماند و شد گریه برای موجودی خیالی...
قسمتی از فرهاد سوم


................

کم کم یادم می آید اسمش تیمور خان ست و شکل افسرخانم ست و دهانش همیشه بوی قلیان می دهد. بعد بادبادک ها یادم می آید که همیشه وقتی خال آسمان شان می کردم روش عکس تیمورخان بود و آهویی که می خندید. تمیورخان می خندید. خنده اش را دلم خواست رنگی ببینم. ندیدم. خنده اش قهوه ای بود. مثل خودش و تمام خاطره هاش که وقتی می آمدند رنگی نبودند، قهوه ای بودند، کهر بودند چیزی میان قهوه ای و سرخ. مثل عکس های قدیمی که قهوه ای اند و سرخ و همیشه لکه های سیاه هم دارند روی صورتی و درختی و به هر حال با آن لحظه عکس شده یی. لکه سیاه را درست نمیدیدم کجای خاطره هام می تواند باشد، فقط می دانم دلم نخواست لکه سیاه را روی صورت تیمورخان ببینم ...
من و باد و بادبادک ها


بخش هایی از کتاب دلقک به دلقک نمی خندد از حسن بنی عامری

b@ran
10-04-2010, 10:17
اگر یک کویر را پر آب کنی، احتمالا یک دریا را خالی کرده ای. درست کردن، کار پیچیده ای است.

از داستان تعمیرکار

................

پدرم فقط به چیزهایی معتقد بود که رنگ واقعیت داشت. به اخبار تلویزیون بدبین بود، چون موفقیت های سوسیالیسم را پشت سر هم تحویل بیننده می داد. مشتری پروپاقرص پیش بینی وضع هوا بود. روزنامه هم اگر می خواند فقط به صفحه ترحیم اعتماد داشت.
زنبور ها بخش اول
...................


انجیل گفت امیدواری فضیلت است. واجب بود آدم امید داشت.
امید به چی؟
لینگ شانه بالا انداخت: "خود امید مهم بود" خودش هم کم کم داشت از این حکم کلی بدش می آمد
" می خواهی بگویی این امید به خودی خود واجب است؟ سوژه نداشت هم نداشت؟
لینگ گفت:" امید یعنی باز گذاشتن در. این طوری چیز های خوب توانست وارد شد. شاید وقتی تو اصلا حواست هم نباشد."
که این طور. پس امید یک جور پادری متافیزیکی است. هان؟ عالی بود لینگ!

...

مایک: تو میدانی کجا را اشتباه کردیم، نه؟ این که به جای شانس برای رحمت دعا کردیم. دست خودمان را رو کردیم. نشان دادیم که آماده ایم یک جورایی با هر چیز کنار بیاییم.

...
- "این صدای خدا نبود. صدای یخچال بود."
-"شاید آره شاید هم نه. بالاخره یک روز اعتراف می کنی که دنیا ، یا خدا_ اسمش رو هر چی می خواهی بگذار_ یک کارهایی می کند که ما چیزی ازش سر در نمی آوریم، نمی فهمیم. هگل هم نفهمید. فکر نکنم انیشتین هم فهمیده باشه"
-" او فهمید چون زبانش را در آورد." ( اشاره به یکی از عکس های معروف انیشتین )


خوبی خدا( مجموعه 9 داستان از نویسندگان امروز آمریکا)/ترجمه امیر مهدی حقیقت

MaaHta
10-04-2010, 13:41
زنم با لباس‌هایش غیب شده
فقط دو جوراب به‌جا گذاشته و
بُرسی که پشت تخت افتاده
باید جوراب‌های خوشگلش را نشانتان دهم
و این موی سیاه سفت را که لای دندانه‌های برس گیر کرده
جوراب‌ها را در کیسه زباله می‌اندازم، برس را
نگه می‌دارم و استفاده می‌کنم
فقط تخت است
که غریب افتاده و نمی‌شود بی‌خیالش بود

تو مشغول مردنت بودی / ریموند کارور / محمدرضا فرزاد

leira
12-04-2010, 10:14
برای اینکه روی آب بیایی کافی است فقط سبک باشی . اما مروارید همیشه ته آب می ماند ،مگر غواص دنبالش بفرستی . برای شرکت در حکومت کمی کافی است باهوش باشی و بفهمی کشش قدرت به کدام سمت است بعد هم بلد باشی چشمت را ببندی البته اوایل کار چون بعد عادت می شود و حتی چشم باز وجدان هم چیزی را نمی بیند . کاری که مرد می خواهد ، پشت کردن به این خوان یغماست .
----------------------------------------------


اگر به جبران این همه نعمتی که حرام کرده ام توانستم چیزی بدهم، زندگی را معنی کرده ام . این بچه ها دوام طبیعی زندگی اند . دوام طبیعی من اند. نه معنای بشری زندگی من . تخم که از درخت افتاد باید سبز کند . اما من که درخت نبوده ام . من که زندگی نباتی نکرده ام . به جای من هر کس دیگری می توانسته پدر باشد. پدر این بچه ها یا هر بچه‌ی دیگر اما هیچ کس دیگر نمی تواند یعنی نتوانسته به جای من میرزا اسداله کاغذنویس در مسجد بشود . این بار را فقط من به دوش داشته ام . نمی توانم وسط میدان بگذارمش و فرار کنم . باید به منزل برسانمش .


نون و القلم- جلال آل احمد

b@ran
15-04-2010, 16:22
اعیان ها عاقبت از ریختن این همه خون بیچاره ها خیر نمی بینند. عاقبت مکافات عمل خود را می بینند...حتی لازم نیست آدم به فکر انتقام باشد . دستگاه خودبه خود فرو خواهد ریخت. وقتش که رسید سربازان ارباب ها را به تیر خواهند گرفت، همان طور که کارگران را کشتند.
...و اگر خدا انتقام فرودستان را نگیرد خدای دیگری پیدا می شود که بگیرد.

ژرمینال/ امیل زولا، ترجمه سروش حبیبی

sepid12ir
25-04-2010, 00:09
مناجات سقراط با خدایان....
کتاب چهاررساله (افلاطون)

سقراط: ای پن، خدای گرامی من و ای خدای دیگر که در این مکان هستید، مرا آن نیرو دهید که زیبایی درون کسب کنم و برونم را چنان کنید که با درون سازگار باشد. چنان کنید که جاه و مال را در خردمندی بینم و از سیم و زر جهان به من چندان دهید که دانایان را بدان نیاز است و بار آن را توانند کشید

fight club
25-04-2010, 00:14
انسان ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راهمی روند !
با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت...
در سبد جلو، صفات نیک خود را می گذاریم و در سبد پشتی، عیب های خود را نگه می داریم.
به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان خود را برصفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم.
در همین زمان بی رحمانه، در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینیم .
بدین گونه است که در باره خود بهتر از او داوری می کنیم، بی آن که بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.
پائولو کوئیلو

mmiladd
25-04-2010, 00:16
من از چشم روشن وگريان گريختم... از خنده هاي وحشي طوفان گريختم ...

از بستر وصال به آغوش سرد هجر... آزرده از ملامت وجدان گريختم»
گريز و درد / اسير

farryad
29-04-2010, 14:44
(اینا رو یه روح که به اصطلاح نماد شیطان هست میگه)

زندگيِ بدون انتقاد، يک عيد دائمي است.اما عيد بتنهايي براي زندگي کافي نيست. زندگي بايد از مجراي شک عبور کند.
دنيا را من خلق نکرده ام و مسئول آن نيستم، بنابراين مرا به عنوان گوسفند انتخاب و مجبور به انتقاد کردند. اگر همه ي امور جهان مطابق اصول منطق جريان مي يافت هيچ حادثه اي روي نمی داد.بنابراين من بنا به دستور، ايجاد ابهام ميکنم و انسان با وجود هوش سرشارش اين بازي مسخره را جدي مي پندارد و بدبختي بشر در همين است.
مسلم است که آنان رنج ميبرند ولي با اين وجود زندگي ميکنند. ونه يک زندگي خيالي زيرا زندگي در حقيقت همان رنج است. بدون رنج زندگي چه لذتي دارد؟ بدون رنج زندگي تبديل به يک ستايش دائمي خواهد شد.

.............

از شدتي که در انکار من به کار ميبري، در مي يابم که در هر صورت به حقيقت من ايمان داري!


برادران کارامازوف/ فئودور داستایوسکی

MJNeghabi
29-04-2010, 18:39
شما می توانید زنی را بدون اینکه با او زندگی کنید دوست داشته باشید و به او عشق بورزید!

عقاید یک دلقک - هاینریش بُل

karin
09-05-2010, 18:59
زندگی بهترین چیزی ست که تا به حال اختراع شده است!

----

زن گفت: امید را که نمی شود خورد!
سرهنگ جواب داد: نمی توانی آن را بخوری، ولی انسان را سر پا نگه می دارد! امید چیزی ست مثل قرص های معجزه گر رفیقم

----

بدبختی واقعی وقتی ست که به هم دروغ بگوییم

----

زن گفت: از این همه صبر و حفظ آبرو، دیگر حالم دارد به هم می خورد!
بیست سال است که بعد از هر انتخابات، به تو وعده های سر خرمن می دهند و منتظر نگه ات می دارند. اما تنها چیزی که نصیبمان شده یک پسر مرده است. فقط یک پسر مرده!

سرهنگ گفت: ما وظیفه مان را انجام دادیم

زن پاسخ داد : آن ها هم بیست سال است در مجلس با حقوق ماهیانه هزار پزو مشغوا انجام وظیفه اند!



کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد
گابریل گارسیا مارکز

MJNeghabi
10-05-2010, 06:24
يك زن قادر است خيلی چيزها را با دست هايش بيان كند يا اين كه با آن ها تظاهر به انجام كاری كند. در حالی كه وقتی به دست های يك مرد فكر می كنم همچون كنده ی درخت، بی حركت و خشك به نظرم می رسند. دست دادن، كتك زدن، تير اندازی كردن و امضای چك های غير نقدی كارهايی به حساب می آيند كه دست های يك مرد توانايی انجام آن را دارد و البته كار كردن. اما به دست های زنان در مقايسه با دست های مردان بايد به گونه ای ديگر نگاه كرد؛ چه موقعی كه كره بر روی نان می مالند و چه موقعی كه مو ها را از پيشانی كنار می زنند.

عقايد يك دلقك - هاينريش بُل

negar20
19-05-2010, 16:01
هيچ مردي از زنها به اندازه اي كه آنها از هم جنس هاي خود بيزارند نفرت ندارد.
مهماني خداحافظي ميلان كوندرا

b@ran
27-05-2010, 12:46
یک صدا یعنی اینکه در جایی انسانی هست. حنجره ای دارد، سینه ای، احساساتی. کسی که صدایش را در هوا رها می کند. صدایی متفاوت با همه صداها.

...


زندگی صدا ها یک رویا بود و شاید فقط چند لحظه دوام داشت. به اندازه دوام رویاها ، و در همان حال در بیرون در عالم بیداری کابوس ادامه می یابد.

بخش هایی از کتاب "شاه گوش میکند"(مجموعه داستان های کوتاه ایتالو کالوینو)

پ.ن خیلی بی ربط :-دی
توی مقدمه کتاب مترجم داستان رو تقدیم کرده به همه کسانی که بالای درخت خانه دارند. که در واقع از جمله امبرتواکو " روشنفکر کسی است که بالای درخت زندگی می کند" ست.
و من با خوندن این جمله به طرز خیلی گوگولیه یاد بارون درخت نشین همین نویسنده افتادم (خب حالا که چی مثلا!)

MAHDI 07
27-05-2010, 13:34
بارون درخت نشین...چقدر همه چلچراغی ها(:40:) با این کتاب خاطره دارن؛ حسن انتخابتون رو واقعاً تبریک میگم:12:

متنی که الان این جا میذارم، مربوط به کتاب « دوست بازیافته » اثر فرد اولمن و تر جمه بی نقص مرحوم مهدی سحابیه که نشر ماهی اونو چاپ کرده.
شاید هیچ ظرافت و جذابیتی تو این تکه منتخب پیدا نکنید، امّا اگر کتاب رو خونده باشید میدونید دلیل انتخابم چیه. این چند سطر تمام ذهنیت شما از اتفاقاتی که در 112 صفحه قبلی افتاده بود رو به استادانه ترین شکل ممکن تغییر میده:

«
...آیا .اقعآً نیازی داشتم که بدانم[ بعد از تمام این سال ها] او مرده است یا زنده؟ و دانستن و ندانستن آن چه فرقی میکرد؟ چون در حال هرگز او را دوباره نمیدیدم.
... جزوه را بداشتم و بر آن بودم که آن را پاره کنم، امّا در آخرین لحظه جلوی خودم را گرفتم. به خود جرئت دادم، با تن لرزان به سراغ حرف «ه» رفتم، و چنین خواندم:
فون ههنفلس، کنراد، شرکت در توطئه علیه هیتلر،اعدام.
»
:11:

negar20
29-05-2010, 16:50
ازدواج يا مرگ است يا زندگي چيزي در ميانه وجود ندارد
جبران خليل جبران ترجمه مسيحا برزگر

karin
03-06-2010, 12:53
یکی قدش خیلی کوتاه بود، یه روز گفت سقف همه خونه ها رو یه متر و نیمی بسازن. یه عده اومدن گفتن ما قدمون بلنده جا نمی گیریم، دستور داد پای همه رو اره کنن مشکل حل شد!



از یکی پرسیدن آخرین باری که سینما رفتی کی بود، گفت 11 سال پیش. پرسیدن آخرین باری که فوتبال دیدی کی بود؟ گفت 9 سال پیش. پرسیدن آخرین باری که موسیقی گوش کردی کی بود؟ گفت 20 سال پیش تصادفی تو تاکسی اونم یه کم
گفتن ببخشید شما کارشناس مسائل جوانان نیستین؟
گفت بله هستم!



چسب زخم - ابراهیم رها

MAHDI 07
04-06-2010, 16:53
« موقع خاکسپاری باران سیل آسا میبارید، اما این باعث نشده بود مردم به مراسم نیایند. نصف شهر آمده بودند و خیلی ها گریه میکردند.حتی مرد ها. فکر میکنم آن ها خیلی هم به خاطر مرگ پیرمرد نبود که گریه میکردند.بلکه به خاطر سرنوشتی بود که انتظار خودشان را هم میکشید. همه احساس میکردند زندگی فریبشان داده... »

پیرمردی میمرد، لوئیزه رینزر، از کتاب « ای کاش... »

negar20
07-06-2010, 08:37
هنگامي كه خداوند خير بنده اي را بخواهد پس از گناه او را گوشمالي ميدهد تا به ياد توبه بيفتد و هنگامي كه شر بنده اي را (بر اثر اعمالش ) بخواهد بعد از گناه نعمتي به او ميبخشد تا استغفار را فراموش كند.
آرامش در طوفان سيد مصطفي ذاكري

b@ran
07-06-2010, 17:04
-این همه از عمرت را فدا کردی، بس نیست؟
عثمان خشمگینانه گفت:
-برای حقیقت بس نیست.
- عزیز من ، تو که تنها مسئول حقیقت نیستی...
- انسان یا کل انسانیت است یا هیچی نیست.
مصطفی خندید و گفت:
من همین مصطفی هم نمی توانم باشم، چه طور ممکن است کل انسانیت باشم؟!
-چه افتضاحی . ببین روزگار چه بر سر شما آورده...

گدا/ نجیب محفوظ

rosenegarin13
07-06-2010, 19:25
او نیز در آن شهر ناشناس های سرشناس، ناشناسی بیش نبود.

/
بیش از سی سال بود بنا بر توصیه پزشکان از عادت خوردن قهوه اش صرف نظر کرده بود. ولی گفته بود: «اگر یک روز مطمئن شوم که دارم میمیرم، آن وقت باردیگر نوشیدن قهوه را از سر می گیرم.»
/
دست خود را پیش برده و ادامه داد: «اسم من همر رئی است.»
رئیس جمهور بی آنکه دست او را رها کند با کمی تعجب حرفش را قطع کرد: «آه، چه نام قشنگی.»
همر خیالش آسوده شد. گفت: «تازه همه اش را نگفته ام(:دی) : همر رئی دلا کاسا.»
/
رئیس جمهور گفت: «از این آشنایی بسیار خوشوقتم. گرچه اگر راستش را بخواهید تنهایی را خیلی دوست دارم.»
«منصفانه نیست»
رئیس جمهور صادقانه پرسید: «به چه دلیل؟ بزرگترین پیروزی من در زندگی این بوده است که کاری کنم همه فراموشم کنند.»
/
لاثارا تا موقع شیرینی بعد از غذا در سکوت گوش میکرد تا آنکه همر بی دلیل پای به کوچه بن بست وجودِ خدا گذاشت.
رئیس جمهور گفت: «من به وجود خداوند اعتقاد دارم؛ البته خداوند هیچ ارتباطی با بشر ندارد.گرفتار امور بسیار مهم تری است.»
/
(زن) باسینی قهوه به اتاق پذیرایی بازمی گشت که جمله رئیس جمهور را به گوش شنید و سخت متحیر بر جای ماند.
«دوست گرامی من، مطمئن باشید، بدترین مسئله ای که میتوانست بر سر وطن ما بیاید این بود که کسی مثل من رئیس جمهور آن باشد.»
/
لاثارا گفت: «می دانید درباره شما چه می گویند؟»
همر دستپاچه دخالت کرد: 
«همه اش دروغ محض است.»
رئیس جمهور با آرامشی آسمانی گفت: «هم دروغ است و هم نیست. هر آنچه به یک رئیس جمهور مربوط میشود، در آن واحد هم می تواند دروغ باشد و هم واقعیت.»
/
عصر همان روز ، همر و لاثارا پول را به هتل بردند.بار دیگر مخارج بیمارستان را حساب کردند. هنوز مقداری کم بود. بنابراین رئیس جمهور، حلقه ازدواج، ساعت جیبی زنجیردار، دگمه سردست و گیره کراواتش را که هنوز از آنها استفاده میکرد درآورد و روی تخت گذاشت.
لاثارا حلقه ازدواج را به او پس داد. گفت: «این را نگه دارید. این چنین یادگاری فروختنی نیست.»
رئیس جمهوربه نشانه تایید سر تکان داد و حلقه را به دست کرد. لاثارا ساعت جیبی را هم به او پس داد و گفت: «این هم فروختنی نیست.»
رئیس جمهور موافق نبود ولی زن متقاعدش کرد.
«در کشور سویس که کشور ساعت است، مگر می شود ساعت را فروخت؟»
رئیس جمهور گفت: «ولی ما که یکی را فروختیم.»
«بله، ولی نه به خاطر ساعت بودن، بلکه چون طلا بود.»
/
ژرژ براسن آواز میخواند:
راه نیکو بپیما ای یار
که زمان میگذرد
و زمان چون آتیلا*راهزن است
اسب او چون گذرد از جایی
سبزه ای سبز نگردد ز آن جا


*سلطان قوم هون، Attila


12 داستان سرگردان...گابریل گارسیا مارکز...ترجمه بهمن فرزانه...نشر ققنوس
داستان اول: آقای رئیس جمهور، سفر بخیر


پ.ن. چه ترجمه روان و نرمی داره این کتاب...در مورد داستان اولش از این 12 داستان باید بگم خیلی زیبا بود...روایت یک ماجرای ساده با قلم زیبای مارکز و ترجمه فوق العاده آقای فرزانه...

amir 69
08-06-2010, 23:45
یه شاعر بدون غصه چی می تونه بنویسه؟
اون همون قدر که ماشین تحریرش رو لازم داره، غمش رو هم لازم داره.

موسیقی آب گرم / چارلز بوکفسکی

rosenegarin13
09-06-2010, 15:30
پزشک با صدایی که به لالایی می ماند گفت: «فرصت را غنیمت بشمارید و تا میتوانید گریه کنید.هیچ چیز مثل اشک ریختن دل آدم را خالی نمی کند.»

/
زن به او گفته بود: «هم عشق های کوتاه وجود دارند و هم عشق های طولانی.» و بی رحمانه افزوده بود: «این هم از آن عشق های کوتاه بود.»
/
«عشق تا وقتی طول می کشد ابدی است.»
/
فقط آن موقع بود که درک کرد در آن شهر زیبا، جنون آمیز و غیر قابل نفوذ تا چه حد تنهاست. هنگام سحر، پس از آن که به گربه غذا داد، به خود قوت قلب داد تا نمیرد و تصمیم بگیرد ماریا را فراموش کند.


12 داستان سرگردان...مارکز

b@ran
10-06-2010, 12:30
در، چیز نابکاری است... من بارها درباره آن فکر کرده ام.

شخصیت او فقط به شخصیت دیوار وابسته است...اگر دیوار وجود نمیداشت در تمام عالم چیزی بی مصرف تر و مضحک تر از یک در پیدا نمیشد...چه چیز از دری که می کوشد مستقلا و جدا از دیوار شخصیتی برای خود قائل شود خنده آورتر است؟...یک دیوار ، اگر دری در آن تعبیه نشده باشد، فقط و فقط یک مانع است و بس. اما هیچ چیز به قدر دری که قفل سنگینی بر خود آویخته باشد به موجودیت خود خیانت نکرده است...

گویی زندگی جز در میان درها و دیوارها، جز در میان این کش و واکش، این ضد و نقیض، این بستن و گشودن، ناممکن است:
دیوار کشیدن
در تعبیه کردن
و
در را بستن!

...دیوار چین را بدان لحاظ پی افکندند که را حمله بر قبایل مهاجم شمالی آن کشور بسته شود. ثلث یک نسل قربانی آن شد اما بگذارید من بگویم تمام یک نسل...
آن فاجعه اصلی که خواسته بودند با دیوار کشیدن جلو حدوثش رابگیرند به آسانی تغییر شکل داد ...شمالیان حمله نکردند اما چون دری وجود نداشت جنوبیان راه فراری نیافتند.

...می خوام اعتراف کنم نسبت به در حق ناشناسی کردم...در این تاریخی که ما آدمیان به وجود می آوریم، هیچ چیز به اندازه دری که از آن بتوان گریخت دردی از ما دوا نمی کند. درها لازمند، بله بسیار لازمند. حتا دری که به هیچ دیواری تعبیه نشده باشد.
در این دنیای پر از عدم اطمینان که ما زندگی می کنیم درها از هر چیزی ، حتا دیوار چین هم لازم ترند...

درها، و دیوار بزرگ چین

.::SMS::.
10-06-2010, 18:03
هیچ وقت این تیکه از شازده کوچولو یادم نمیره

آدمها همه چیز رو همین طور حاضر و آماده از دکان ها میخرند. اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند، آدمها مانده اند بی دوست.
تو اگر دوست میخواهی خوب مرا اهلی کن

MAHDI 07
10-06-2010, 18:58
هر روز صبح دستهایم را نگاه میکردم به امید این که شاید پوست آن ها در خواب سفت شده باشد. امّا پوست آن ها شل بود. تنم را که بیش از اندازه سفید بود و پاهای پر مویم را تماشا میکردم...ای کاش آن پوست سفت و آن رنگ یشمی فاخر و آن برهنگی شایسته و بی موی آن ها را من هم میداشتم!
روز به روز وجدانم شرمنده تر و معذب تر میشد. خودم را عفریتی میدیدم! افسوس...من هرگز کرگدن نخواهم شد: من دیگر نمیتوانستم عوض شوم...

کرگدن ها؛ اوژن یونسکو، از کتاب بیست و یک داستان از نویسندگان معاصر فرانسه

b@ran
12-06-2010, 21:22
من مرگ پدر بزرگ را به طرز وحشتناکی "حس کردم". مرگی که سخت ناگهانی و بی مقدمه بود.

...مرگ آن هایی که گوشه ای از روح آدمند و با رفتن شان آن گوشه برای همیشه با نور و آفتاب وداع می کند. و آن وقت مرگ آدم هایی که به ظاهر زنده اند و نفس میکشند اما روح شان را به دردناکی دندانی که بی تزریق دوای بی حس کننده با گازانبر آهنگری کشیده باشند ازشان بیرون کشیده اند. مرگ آدمی که زنده است اما از نفسی که می کشد عقش می نشیند. زنده به گوری آدم هایی که از آفتاب و سبزه خجالت می برند...

نادر مرد...
فروغ گفت: برگرد برو تو!
گفتم به تو چه؟ هیچم بر نمی گردم.
گفت: الهی تو عوض نادر رفته بودی
گفتم کجا؟
گفت زیر گل
گفتم" خودت بری زیر گل! مگه نادر رفته زیر گل؟
جوری سرش را به تصدیق تکان داد که انگار جزو بزرگتر هاست و خیلی چیز ها می داند که من حالا حالا حالا ها باید برای دانستن شان شعور و تجربه جمع کنم.

بخش هایی از نخستین تجربه های زیستن با مرگ .
در ها ، دیوار بزرگ چین / احمد شاملو

a@s
14-06-2010, 09:15
روزی که گناه حاکمان،آراسته به دروغ وریابرمردم فاش شود،دربراندازی،مردمان رارحمی نیست. چاره درخون وآتش است.
نمایشنامه حسد (برزندگی عین القضات همدانی)
نوشته مسعودکیمیایی

rosenegarin13
17-06-2010, 19:29
بعضي وقتها خوبه که آدم رويايي و خيالاتي باشه، اما نه، شايد هم خوب نيست...نميدانم. 
مخصوصاً اگه موضوع ديگري براي فکر کردن وجود داشته باشه.
/
آيا تنها ماندن، تنهاي تنها، بدون اينکه چيزي براي تاسف خوردن داشته باشي دردناک نيست؟
/
اگر من بيست سال هم دلبسته تو بودم نمي تونستم بيشتر از اندازه فعلي به تو علاقه پيدا کنم!
/
اوه ناستنکا، مي دوني؟ بعضي وقتا ما از بعضي ها تنها به خاطر اينکه با ما تو يه دنيا زندگي مي کنن خوشمون مياد. من از تو خوشم مياد چون همديگه رو شناختيم، چونکه من تا آخر عمرم اين روزو به خاطر خواهم سپرد.
/
موضوع اين نيست، موضوع اينه که من اينقدر دوستت دارم، اينقدر دوستت دارم که عشقم به هيچ وجه آزاري به تو نمي رسونه، حتي اگه تو هنوز هم بخواي به دنبال يکي ديگه بري. کسي که من نمي شناسم. چيزي تو بايد هميشه بدوني و حس کني، قلبيه که مدام براي تو خواهد تپيد؛ يک قلب پر حرارت حق شناس، که هميشه مال تو خواهد بود. آه ناستنکا، ناستنکا ! تو با من چه کردي!


شبهای سپید...داستایوسکی
شاهکاریست...:40:

mehrdad21
21-06-2010, 00:58
حداقل یک چیز تلویزیون خوب است؛ این که می توانی هر وقت دوست داری آن را خاموش کنی و هیچ کس اعتراضی نکند.
"کجا ممکن است پیدایش کنم"

leira
23-06-2010, 09:48
شش ماه گذشته، اما کابوسش عین بختک افتاده است به جانم.
توی این مدت که مرا آورده اند اینجا سعی کرده ام فراموشش کنم اما نتوانسته ام.
سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام.
بعضی ها همه خودشان را پاک می کنند و می روند. لابد می توانند .
من نمی توانم....
------------------------------
من گنجشک نیستم - مصطفی مستور

ssaraa
24-06-2010, 08:21
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد
گم شدم در قدم دوری چشمان بهار
بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
کتاب یک روز در این فاصله ها خواهم مرد نوشته دوست خوبم سپیده بیستاره که به نظر من واقعا این دختر هنرمنده و کتاب ایشون داره متعاقباهمزمان با خلق کتاب در همین فروم برای علاقه منداشون گذاشته میشه

mehrdad21
24-06-2010, 14:26
بر عکس دوست اولم که خودش را کشت، این دوستان حتی وقت نکردند به این فکر کنند که دارند می میرند.مرگ برای آن ها شبیه بالا

رفتن از یک پلکان بود که قبلا صدها هزار بار از آن بالا رفته بودند؛ اما ناگهان یک پله زیر پای شان خالی شده بود.


"کجا ممکن است پیدایش کنم"

attractive_girl
28-06-2010, 17:59
انسان برای این به دنیا می آید که به سرنوشت خود خیانت کند،چرا خداوند وظایف ناممکن وآرزوهای دشوار در سینه ی ما میگذارد؟چرا؟

پائولو كوئيلو-كوه پنجم

amir 69
01-07-2010, 12:12
من با استعداد بودم . یعنی هستم . بعضی وقت‌ها به دست‌هایم نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که می‌توانستم پیانیست بزرگی بشوم . یا یک چیز دیگر . ولی دست‌هایم چه کار کرده اند ؟ یک جایم را خارانده‌اند ، چک نوشته‌اند ، بند کفش بسته‌اند ، سیفون کشیده‌اند و غیره .دست‌هایم را حرام کرده‌ام .
همین‌طور ذهنم را .

عامه‌پسند / چارلز بوکوفسکی

ScKAT LeFT
01-07-2010, 12:26
گرگور را همه فراموش کردند ! پدر و مادر و خواهرش در تله کابین به یکدیگر نگاه میکردند و میخندیدند و گرگور در سطل آشغال خانه شان در انتظار برده شدن جسم حشره گونه مسخ شده اش بود !!!

مسخ - کافکا - ترجمه صادق هدایت

amir 69
01-07-2010, 13:28
این اندیشه که بشریت می باید خود را از شرّ میراث معنوی اش خلاص کند و دانشی و منطقی با کیفیت دیگری شالوده ریزی کند، مقدمه ای است برای برپایی استبدادی ضد فرهنگ. در جوامع گوناگون دو وضع موجود را همواره باید به خاطر سپرد: یکی آن که اگر نسل های جدید، در مقابل سنتی که پدرانشان به ارث برده اند، پی در پی شورش نمی کردند و سر به عصیان برنمی داشتند، ما امروز هنوز در غارها زندگی می کردیم. دوم آن که اگر روزی شورش و عصیان علیه سنتِ موروثی، همگانی و عام شود، جای ما دوباره در غارها خواهد بود. پیروی از سنت و ایستادگی در برابر سنت به اندازه ی هم برای زندگی اجتماعی لازم و ضروری است. جامعه ای که پیروی از سنت در آن پر قدرت شود و بر تمام شئون زندگی مسلط گردد، محکوم به رکود و سکون است. از سوی دیگر، جامعه ای که شورش علیه سنت در آن همگانی شود، محکوم به نابودی است.جوامع همواره هم ایجاد کننده ی ذهنیت سنت گرایانه و هم پدید اورنده ی روح عصیانگر علیه سنّت بوده اند. هر دو ضروری است. اما فراموش نکنیم که این دو همیشه فقط در تضاد و ناسازگاری، و نه در ترکیب و آمیزش، قادر به همزیستی با یکدیگرند.

زندگی به رغم تاریخ / لِشِک کولاکوفسکی/ ترجمه ی خسرو ناقد

ssaraa
02-07-2010, 09:09
منو از بغلش کشوند بیرون .. با خنده نگام کرد .. تکیه ام داد به دیوار و دو تا دستاشو گذاشت بالا سرم گفت آخه دختر من با تو چی کار کنم ؟؟؟؟ با این حرفی که زدی من چجوری ازت دل بکنم برم اونجا کار کنم ؟ فکر کردی میتونم ؟؟ تا حالا فقط خودم بودم و دل خودم . می گفتم به جهنم . تحمل می كنم . زجر می كشم و صدام در نمیاد . ولی با دل تو چیكار كنم ؟ ...
گرمای بدنشو از اون فاصله نزدیک خووب احساس میکردم .. دستامو دوباره حلقه کردم دوره کمرش .. دلم میخواست بوسش میکردم .. اولین بوسه عشقمون .. تمام وجودم نیما رو میخواست .. یه کم با دستام کشوندمش سمته خودم .. دستاشو از بالای سرم برداشت سرمو گرفت تو دستاش و چسبوند به سر خودش .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم .. چشمامو بستم و منتظر بودم ببینم چی میشه .. نفسام تند تر شده بود .. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون .. گرمای صورتشو رو صورتم حس میکردم .. سرمو با دستاش برد عقب .. جرئت باز کردنه چشمامو نداشتم .. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم گرمای لبای لرزونش بود که روی لبام قرار گرفت .. انگار بم شک وارد کردن .. یه تکونی خوردم ولی خودمو سفت نگه داشتم .. کمرشو بیشتر فشار دادم .. دستش پشته گردنم بود .. بی اختیار چشامو باز کردم .. چشماش بسته بود .. با لبام داشت بازی میکرد .. باورم نمیشد .. من .. نیما .. این بوسه عشق ..(دو نیمه سیب)

این کتاب بینظیره با موضوعی بسیار خاص و متفاوت

attractive_girl
02-07-2010, 12:52
آن روزها که میگذشتم آرام تر می نمود
حالا تندتر می رود
رودخانه را می گویم
*
می دویدم نمی رسیدم
حالا که ایستاده ام آنجایم
خانه ام را می گویم

تنها آدم های آهنی در باران زنگ میزنند-علی عبدالرضایی

b@ran
04-07-2010, 18:05
(گفت و گو 2 ستوان)
نصف این ها رو به این خاطر می فرستن این جا که جنایتکار نشن و نصف دیگشون هم به خاطر اینکه مابون نشن. تقصیر پدر مادرهاشونه.
مردم خیال میکنن دبیرستان نظام دارالتادیبه. انتظارات بی جا از اینجا دارن. همه سرباز هایی که از اینجا سر درمی آرن سر تا پا کثافتن...دانش آموزان سال پنجم از سگ های سال اول به مراتب الاغ ترن.

....

(پدر یکی از دانش آموزان وقتی میفهمه پسرش تیر خورده)
انصاف نیست.این تنبیه عادلانه نیست. ما آدم های خوبی هستیم.یه شنبه ها تو مراسم عشای ربانی شرکت می کنیم.هیچ وقت کار خلاف نمی کنیم. مادرش تموم وقت شو صرف امور خیریه میکنه . چرا خدا ما رو اینجوری مجازات می کنه؟

سال های سگی
ماریوبارکاس یوسا ترجمه احمد گلشیری

b@ran
05-07-2010, 14:26
دیشب عدس پلو یخ کرده خوردیم. در مکه پخته و در عرفات کشیده.و الان مجلسه روضه داریم_روضه و روضه و روضه. خفه مان کرده اند. یارو آمده حج و خانه خود خدا را زیارت کرده. اما همچنان مدام ناله می کند در آرزوی زیارت کربلا...

...اما می بینی که این حاجیان در عین غنا چه قانعند!

هر چه دقیق تر توانستم در خود نگرستم . و دیدم که تنها خسی است که به میقات آمده است و نه "کسی" به "میعادی". و دیدم که "وقت ابدیت" است، یعنی اقیانوس زمان. و "میقات" در هر لحظه ای. هر جا و تنها با خویش. چرا که "میعاد" جای دیدار توست با دیگری.اما "میقات" زمان همان دیدار است . و تنها با خویشتن...اینکه خود را در آزمایشگاه اقلیم های مختلف به ابزار واقعه ها و برخوردها و آدمها سنجیدن و حدودش را به دست آوردن که چه تنگ است و چه حقیر است و چه پوچ و هیچ.

(در منی)
باد نیست و هوا گرم است و ماه بلند و عفونت فضولات و گوشت له شده زیر پا، با بوی مستراح ها در هم رفته. یک امشبه را حجاج سالم در بروند دیگر به سلامت جسته اند.

برای مکه آمدن بهتر است که آدم مثل او (دایی) کر باشد.


امروز عصر رفتیم خانه خدا . به عنوان آخرین زیارت. "زیارت"؟ نه. خداحافظی."خداحافظی"؟آن هم با خدا؟ یا با خانه اش؟

...دیگر اینکه اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هر چیز که می پذیری، من در این سفر بیشتر به دنبال برادرم بودم_و همه آن برادران دیگر_ تا به جست و جو خدا. که خدا برای آنکه به او معتقد است همه جا هست.


خسی در میقات
جلال آل احمد

rosenegarin13
06-07-2010, 11:50
در آن لحظه کشف کرد ممکن است از مرگ بگریزد ترس از مرگ بازگشت. هنوز هم امکان داشت بتواند اقیانوس را ببیند، همسری بیابد، فرزندانی داشته باشد و کارش را در کارگاه تمام کند. گفت: « همین حالا و همین جا کارت را تمام کن. در این لحظه من آرام هستم، اگر تاخیر کنی برای همه آنچه از دست خواهم داد، رنج خواهم کشید.»

/
- خداوند نمی تواند بدون ترحم مرگ ما را خواسته باشد.
- خداوند قادر مطلق است. اگر او خود را محدود به آنچه ما خیر می نامیم بکند، نمی توانیم او را قادر مطلق بنامیم.
/
سعی کرد در این مطلب که بیش از چند ساعت زنده نخواهد ماند، لذتی بیابد، شادی ای کشف کند، اما بیهوده بود. او فقط کشف کرد که مثل اکثر روزهای زندگی، انسان موجودیست که قدرت تصمیم گیری ندارد.
/
«انسان برای این به دنیا می آید که به سرنوشت خود خیانت کند.»
/
اما انسان هیچ گاه نمی تواند آنچه را آرزو می کند فراموش کند. حتی اگر گاه به نظر برسد که جهان یا دیگران از او نیرومندتر هستند. تنها راز ماجرا در این است: دست نکشیدن و چشم پوشی نکردن از هدف.
/
تنهایی که در آن به سر می برد خیلی سنگین بود به طوری که تصمیم گرفت دوباره با کلاغ حرف بزند.
کلاغ پرسید: « تو کی هستی؟»
  « من مردی هستم که به آرامش رسیده ام. می توانم در صحرا زندگی کنم، نیازهایم را برطرف کنم و زیبایی بی انتهای آفرینش خداوند را به تماشا بنشینم و کشف کرده ام که درون من روحی هست که بهتر از آنست که می پنداشتم.»


کوه پنجم-پائولو کوئیلو

farryad
06-07-2010, 17:04
موقع مراسم تدفین شرایط این گونه است: آدم ناراحت است اما به ارث و میراث هم فکر میکند، یا به بیوه ی ملوس که می گویند خوش برخورد هم هست، به زندگیِ خودش، شاید هم به هرگز نمردن ... کسی چه می داند؟!

.................

دنیا فقط کشتن بلد است. روی تو میچرخد و مثل خفته ای که کک هایش را با غلت زدن از بین میبرد تو را نفله میکند!


سفر به انتهای شب/ لوئی فردیناند سلین

knight 07
12-07-2010, 11:11
تو اخترك بعدي مي خواره اي مي نشست. ديدار كوتاه بود اما شهريار كوچولو را به غم بزرگي فرو برد.
به مي خواره كه صم بکم پشت يك مشت بطري خالي و يك مشت بطري پر نشسته بود گفت: چه كار داري مي كني؟ مي خواره با لحن غم زده اي جواب داد: مي مي زنم. شهريار كوچولو پرسيد: مي مي زني كه چي؟ مي خواره جواب داد:كه فراموش كنم. شهريار كوچولو كه حالا ديگر دلش براي او مي سوخت پرسيد:چي را فراموش كني؟ مي خواره همان طور كه سرش را ميانداخت پايين گفت:سر شكستگيم را. شهريار كوچولو كه دلش ميخواست دردي از او دوا كند پرسيد: سرشكستگي از چي؟ مي خواره جواب داد:سرشكستگيِ مي خواره بودنم را.
اين را گفت و قال را كند و به كلي خاموش شد. و شهريار كوچولو مات و مبهوت راهش را گرفت و رفت و همان جور كه مي رفت تو دلش مي گفت: اين آدم بزرگ ها راستي راستي چه قدر عجيبند!
شازده كوچولو
اثر جاويدان آنتوان دو سنت اگزوپري
ترجمه : احمد شاملو

a@s
23-07-2010, 06:40
عین القضات جوان سربالامیکندونگاه به جمعیت دارد.گرسنگی رانمیشودمحاکمه کرد.غم ازچهره ونگاه پردردش میریزد.
عین القضات:این جوان دزدنیست.نان دزدگرسنه است.گرسنه درحکم رزق صفت دزدی نمیگیرد.این جوان پول ندارد.من ازبیت دادخواهی،به شما قیمت نان هارامی دهم واین جوان به این بیت بدهکارمیشود.بدهکارکه شد صفت دزدازاو می رود.هم به ثواب، هم به مردانگی، هم به قانون، چه خداوندراضی وسعت به شما میدهد.
نانوابالبخنداطراف رابه خودمیخواند.نگاهم کنید.حالاگوش کنید:
نانوا:قبول،قبول است.اجازه بدهیدماطلبکاربیت شماباشیم نه به قیمت نان. یک دعای شمادر نمازتان.
قاضی درسکوت میشود،میان بعضی ازریش سفیدان وفهمیدگان که درصف خواص،کنارپنجره بلند نشسته اند ولوله می افتد.مردنانوا چیزی درفهم عام گفته است که فهم خاص رارنجانده.لحظه ای انگارقاضی تنهامیشودکه غیظ فرودهد. به وقت قضاوت بایدنقطه میان سردوگرم بود.قاضی سربالامیکندوبه صف خواص لبخندی اندوهگین میزند.
قاضی:سفارشی که بادوسکه حل میشودچرابایدبه نمازمن بیاید؟نمازمن جایی برای سفارش شماکه دونان است ندارد....
....گرسنگان بندگان سربه زیرخداوندهستند. دعای من برآن است که سراززیربه بالاکشندوحق بفهمندوحق بخواهندوحق خودرابرگیرند. طناب ازگرده این جوان بازکنیدوسکه ازکفشداربگیرید، وشماای جوان سربالاکنیدنگاه به صبح وپنجره وآفتاب کنید. بمانید... من راباشما کاری ست. "وشماکه نان برزانودارید،شاهدخطراتی باشید، چه از خلافت بغداد وسیاه رنگی هایش وچه از جور سلجوقی که نان دزدمیسازد. "
نمایشنامه "حسد"
برزندگی عین القضات
مسعودکیمیایی

CATALONIA
23-07-2010, 16:15
يك مادر با يك سرباز ليتوانيايي روبه رو شد كه براي آلماني ها كار ميكرد . اين ليتوانيايي تفنگش را بالا آورد و سر آن زن را هدف گرفت و نزديك بود او را به جرم دشمن بودن بكشد . 
ناگهان يك افسر ارتش آلمان پيش آمد و آن زن را نجات داد . او به سوي سرباز برگشت و گفت : 
سرانجام ، يك روز تاريخ در مورد ما قضاوت خواهد كرد . 
  آن زن و سه فرزندش از جنگ جان سالم  به در بردند . آن ها حدود يك سال مخفيانه در سوراخ كف يك انبار زندگي كردند . آن سوراخ به قدر يك ميز بود . آن ها چهار نفر از 30 نفر بازمانده ي شهرشان بودند . آن شهر پيش از جنگ بيست و پنچ هزار نفر جمعيت داشت . 
....


جنگ وحشتناك جهاني دوم { تري ديري }

son of the sun
02-08-2010, 11:57
آندرو گفته بود آدم آهنی حرف ندارد. دستورات لازم را به حافظه اش می دهیم و او مثل یک انسان همه کارها را طبق دستور انجام می دهد.
زن شرقی به آندرو زل زده بود و پرسیده بود: آدم آهنی می تواند گریه کند؟
آندرو متعجب نگاهش کرده بود: گریه؟ برای چی؟
.....
آندرو کنار زن شرقی که مات به تکه های از هم جداشده آدم آهنی نگاه می کرد, ایستاد و گفت:
تو که رفتی پریشان شد. چند بار به گونه اش دست زد و به دستش نگاه کرد. انگار قرار بود بوسه مانند گلی توی دستش باشد. بعد جهت خودش را از دست داد ... درمانده به اطرافش نگاه کرد. دور خودش چرخید. به در و دیوار خورد و سرانجام به طرف پنجره رفت و خودش رو از پنجره پرت کرد. من به طرفش دویدم اما نتوانستم به او برسم. گیج و پریشان می رفت. رفتارش تلخ بود, خیلی تلخ
زن شرقی چشمانش را بست و بغضش رو فروبرد و گفت: آندرو. این بار چیزی بساز که بتواند گریه کند.
(از کتاب زن فرودگاه فرانکفورت نوشته منیرو روانی پور)

eaw_Master
03-08-2010, 11:26
به همراه خانواده برای برادرش رفته بود خواستگاری، ناگاه با نگاهی بی اراده درونش خالی شد و از دریچه چشمش به پرواز درآمد، گیج شده بود همیشه این احساس دیگران را به سخره می گرفت و چنین سبک بالی رو باور نداشت، اما حیف پسرک نمی دانست این دریچه نه تنها برای آرمشش بلکه برای طوفانی سهمگین باز شده بود، نمی دانست احساسیست که می سوزد اما کسی نیست که آنرا دریابد.دخترک دست نیافتنی بود....برادر کامیاب و به همراه خواهر دخترک زندگی جوانه زد.پسرک ماند با یه دنیا فاصله از دخترک.

(زندگینامه حضرت حزن)

leira
07-08-2010, 11:35
پدرم در مرادآباد به دنیا آمد و در مراد‌آباد مرد. اما هرگز نایت كلاب ندید. ندید چطور در دانسینگ‌ها چراغ‌ها رقص نور می‌كنند و مردان و زنان در هم وول می‌خورند. پدرم مرد و شلوارك داغ ندید. چراغ خواب قرمز ندید. مرد و چشمش به پردۀ سینما نیفتاد. ویدئو ندید. شوی مایكل‌جكسون تماشا نكرد. تا باران ببارد، چشم پدرم به آسمان بود و بعد كه می‌بارید، دایم خیره به زمین بود تا سبزه‌ها سربرآورند.
در مرادآباد وقتی به پدرم گفتم عاشق شده‌ام، هیچ نگفت. وقتی جزییات روح مهتاب را برای او شرح دادم، هیچ نگفت. وقتی گفتم مهتاب از سوسن، دختر عباس‌آقا قشنگ‌تر است، گفت: مگر عباس‌ آقا دختر دارد؟ پدرم هیچ‌وقت عاشق نشد. حتی عاشق مادرم نبود، اما او را دوست می‌داشت. خیلی دوست می‌داشت. وقتی مادرم خانۀ عالیه خانم روضه می‌رفت، پدرم مثل گنجشكی كه جوجه‌اش را با گلوله زده باشند، بال بال می‌زد. میان اتاق‌ها قدم می‌زد و كلافه بود تا مادرم برگردد.

چند روایت معتبر (در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم) - مصطفی مستور

mrmaster
08-08-2010, 00:15
زاغچه ی سفید اگر از سوی همه ی زاغ سیاه ها طرد شود , حداقل میتواند از گوشه ی چشم پرهای سفیدش را ببیند.
بودلر (ژان پل سارتر)

amir 69
10-08-2010, 23:56
کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند،
در صورتی که بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته،
مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود، خاموش می شوند.

بوف کور / صادق هدایت

amir 69
11-08-2010, 20:00
جنگ و صلح ِ تالستوی ؛

..سربازان وقتی در پناهگاه زیر آتش دشمن اند و کاری از دستشان ساخته نیست می کوشند برای خود سرگرمی بیایند تا خطر را آسان تر تحمل کنند. در نظر پی یر مردم همه همچون همین سربازان بودند که می خواستند از شرّ زندگی خلاص شوند. یکی در پی نامجویی بود، یکی خود را در قمار فراموش می کرد، یکی قانون وضع می کرد و یکی زنباره می شد، یکی سر خود را با بازیچه ها گرم می کرد و یکی اسب می دواند، یکی سیاست می باخت، یکی با شکار وقت می گذراند، یکی به دامان مِی پناه می برد و یکی با امور دولتی کلنجار می رفت. هیچ یک از این تدابیر را نباید حقیر دانست و هیچ یک را نمی توان مهم شمرد. همه شان برابرند. مهم آن است که به هر نحو که بتوانم از زندگی خلاص شوم. فقط باید از رویارو شدن با زندگی، از این زندگی خوف انگیز گریخت.



برای خوشبخت بودن باید به امکان خوشبختی اعتقاد داشت.



شطنج باز ماهری که بازی را باخته است صادقانه یقین دارد که باختش به علت اشتباهی است که جایی در آغاز بازی مرتکب شده است و نمی داند که هیچ یک از قدم هایی که در طول بازی برداشته است از همین خطاها پاک نبوده است و فقط اشتباهی توجه او را جلب می کند که چون حریف از آن سود جسته است بر او نمایان شده است.







با نزدیک شدن خطر دو ندا با شدتی یکسان در روح انسان بلند می شود، یکی که بسیار معقول است و می گوید باید میزان خطر را سنجید و آن را شناخت و را نجات آن را یافت. آوای دیگر که از اولی نیز معقول تر است می گوید که تفکر بر خطر بسیار دشوار و روح آزار است و پیش بینی همه ی عوامل پدیدآورنده ی خطر و نجات یافتن از سیر کلی رویدادها در حدّ توان بشر نیست و به این سبب بهتر آن است که از کار دشوار بپرهیزیم و به خطر تا پیش نیامده نیندیشیم و خود را با جلوه های خوشایند زندگی مشغول داریم. انسان اگر تنها باشد بیشتر به هشدار نخست گوش می دهد و به عکس در جمع از ندای دوم پیروی می کند.




خوشبختی ما، رفیق، مثل آب است در تور ماهیگیری. توی آب که حرکتش می دهی باز می شود و پُر از آب است، بیرونش که می کِشی خالی است. بله رفیق همین طور است.

amir 69
15-08-2010, 00:00
آندره آ ( فرباد می زند) .. گالیله انکار نخواهد کرد. ( و سخن گالیله را نقل و قول می اورد )
" آنکه حقیقت را نمی داند فقط بی شعور است، اما آنکه حقیقت را می داند و آن را دروغ می نامد تبهکار است."

..

( ناقوس کلیسای سن مارک به صدا در می آید)
( از کوچه صدای جارچی را می شوند که تـوبه نامه ی گالیله را می خواند)

" من گالیله ئو گالیله ئی، استاد ریاضیات و فیزیک در فلورانس،
از همه ی تعالیم خود درباره ی اینکه حورشید مرکز جهان ست
و از جای خود نمی جنبد و زمین مرکز جهان نیست و می جنبد،
توبه می کنم. من از سر صدق و با ایمانی که از شائبه ی ریا
مبراست، همه ی این خطاها و عقاید کفر آمیز و نیز هرگونه
خطا و عقیده ی دیگری را که مخالف آیین کلیسای مقدس
باشد، طرد و لعن می کنم و به دور می افکنم. "

آندره آ ( با صدای بلند ) بدبخت کشوری که قهرمان ندارد !

( گالیله با قیافه ای که بر اثر محاکمه بکلی دگرگون شده و به زحمت شناخته می شود وارد می شود.
گفته ی اندره را شنیده و ... با گام های نااستواری که از کم سویی چشمش ناشی ست
بالاخره صندلی ای می یابد و می نشیند)

گالیله نه. بدبخت کشوری که احتیاج به قهرمان دارد.




زندگی گالیله / برتولت برشت / عبدالرحیم احمدی

vahidgame
15-08-2010, 14:52
تاملات- مارکوس اورلیوس


چه قدر ساختگی و تصنعی است که کسی بگوید: می خواهم با تو کاملا روراست باشم. چه دلیلی دارد که چنین حرفی بزنیم؟ روراستی نیازی به مقدمه چینی ندارد. روراستی خودش را نشان خواهد داد. باید بر پیشانی ات نوشته شده باشد٬ باید در چشم هایت برق بزند٬ مثل عاشقی که با یک نگاه به مکنونات قلبی معشوق پی می برد. باید بوی خوش راستی و صداقت از تو به مشام دیگران رسد. روراستی دروغین همچون فرو کردن خنجری در پهلوی دیگران است. هیچ چیز زشت تر از دوستی ساختگی گرگ مآبانه نیست. آز آن پرهیز کن. کسی که واقعا خوب و صادق و خیرخواه باشد از نگاهش معلوم است و همه قادر به تشخیص آن هستند.

.......

بدی چیست؟ همان چیزی که بارها دیده ای. به همین ترتیب در مورد هر نوع پیشامد دیگری هم بلافاصله به خود یادآوری کن که پیش از این بارها شاهد آن بوده ای. زیرا هیچ کجا ٬ نه در بالا در نه در پایین ٬ چیز تازه ای نخواهی یافت. صفحات کل تاریخ٬ تاریخ باستان٬ جدید و معاصر٬ و شهر ها و خانه های ما از چیزهای کهنه انباشته شده است. هیچ چیز بدیعی وجود ندارد. همه چیز تکراری و ناپایدار هست.

.......

به یاد داشته باش که به زودی به عدم خواهی پیوست. هر آنچه می بینی و اکنون در قید حیات است به زودی از میان می رود. زیرا هر چه به وجود می آید محکوم به تغییر و زوال و فناست و باید جای خود را به چیزهای تازه دیگری بدهد.

.......

حتی اگر به دور دست ترین نقاط تبعید شوم٬ همواره خوشبخت بوده ام. زیرا خوشبختی واقعا در اختیار خود انسان است. خوشبخت کسی است که شخصیت٬ نیت و اعمال خوبی دارد.

.......

چیز های بیرونی به هیچ وجه نمی توانند روح را متاثر سازند. آنها به روح راهی ندارند٬ نه می توانند آن را تغییر دهند و نه آن را به حرکت در می آورند. روح معیارهای داوری خاص خودش را دارد و براساس آن ها هر تجربه ای را ارزیابی می کند.

.......

انسان نامجو سعادتش را در رد و قبول دیگران جستجو می کند. انسان لذت طلب سعادتش را در ارضای شهواتش دنبال می کند. ولی انسان عاقل سعادتش را در رفتار خودش می جوید.

.......

انسان ها برای یکدیگر آفریده شده اند. پس یا آن ها را اصلاح کن یا با آن ها بساز.

amir 69
15-08-2010, 15:45
ادگار گفت: وقتی لب فرو می‌بندیم و سخنی نمی‌گوییم، غیر قابل تحمل می‌شویم و آنگاه که زبان می‌گشاییم، از خود دلقکی می‌سازیم.



ما همه برگ داريم. وقتي برگ ها پژمرده مي شوند، ديگر آدم بزرگ نمي شود، چون ايام كودكي سپري شده است.
وقتي پير و چروكيده مي شويم، برگ ها رشد واژگونه مي كنند چون عشق رخت بربسته است.



براي پنهان كردن ترس از يكديگر، دايم مي خنديديم ؛
اما ترس هميشه براي نشان دادن خود راه خروجي مي يافت.
اگر حالت صورتمان را كنترل مي كرديم به صدايمان مي خزيد.
اگر مواظب صورت و صدايمان بوديم و اصلا بهش فكر نمي كرديم
به سوي انگشتانمان سر مي خورد، زير پوست آدم مي رفت
و همان جا مي ماند؛ يا به دور اشياء نزديك مي پيچيد.



بچه هاي مدرسه نمي توانند حتي در مورد چيزي كه به آن مي بالند، جمله يي بدون واژه مجبور بودن بيان كنند.
آنها مي گويند؛ مادرم مجبور بود كفش جديدي براي من بخرد. خود من همين كار را مي كنم.
مثلاً من مجبورم هر شب از خودم بپرسم كه آيا فردايي خواهد بود؟

سرزمین گوجه های سبز / هرتا مولـر

amir 69
22-08-2010, 19:20
تا آگاه نشده اند هیچ گاه عصیان نمی کنند
و تا عصیان نکنند نمی توانند آگاه شوند.
اما آگاهی.. عصیان.. آخر همشان تاریکی ست.



George Orwell ; 1984

Antonio Andolini
27-08-2010, 22:53
نخست این که هیچ گاه هیچ چیزی را حقیقت نپندارم جز آن چه درستی آن بر من بدیهی شود.یعنی، از شتاب زدگی و سبق ذهن سخت بپرهیزم،وچیزی را به تصدیق نپذیرم مگر آن که در ذهنم چنان روشن و متمایز و روشن گردد که جای هیچ گونه شکی باقی نماند

دوم آن که هر یک از مشکلاتی را که به مطالعه در می آورم،تا می توانم و به اندازه ای که برای تسهیل حل آن لازم است تقسیم به اجزا نمایم.

سوم آنکه افکار خویش را به ترتیب جاری سازم،و از ساده ترین چیزها که علم به آن ها آسان تر باشد آغاز کرده،کم کم به معرفت مرکبات برسم و حتی برای اموری که طبعا تقدم و تاخر ندارد ترتب فرض کنم.

چهارم آن که در هر مقام شماره ی امور و استقصا را چنان کامل نمایم، و بازدید مسائل را به اندازه ای کلی سازم که مطمئن باشم چیزی فروگذار نشده است.

.....

سرداری که شکست خورده است اگر خودداری کند و لشکر را جمع آوری نماید،بیش تر کاردانی و هنر دارد تا فرماندهی که هنگام فیروزی شهرها و کشورها مسخر می نماید.


گفتار در روش درست راه بردن عقل و جست و جوی حقیقت در علوم-رنه دکارت ترجمه محمد علی فرغی
Discourse on the method of Rightly conducting the reason and seeking truth in the sciences

البته این مقاله بیش تر همراه کتاب سیر حکمت در اروپا نوشته ی فروغی منتشر میشه و بیش تر به گفتار در روش راه بردن عقل معروف هست.

MaaRyaaMi
03-09-2010, 16:16
به گمون من ته ته ته همه عشق‌ها فقط یه چیزه و مردها به عنوان شعبده‌بازترین و حقه‌بازترین موجودات روی زمین می‌توونند اون یه چیز رو تو میلیون‌ها شکل بسته‌بندی کنند و باهاش میلیون‌ها زن را خر کنند.

تهران در بعدازظهر
مصطفی مستور

son of the sun
21-09-2010, 08:31
اگر فرصت این را داشتم که از اولین روز تربیت فرزندم, او را دوباره تربیت کنم,

به جای اینکه با انگشت خود او را تهدید کنم, در کنارش می نشستم و انگشتم را داخل رنگ کرده و به همراه او نقاشی می کردم.
کمتر ازاو ایراد می گرفتم و بیشتر با او ارتباط عاطفی برقرار می کردم.
چشم خود را از صفحه ساعت برداشته, و با چشمان خود او را می نگریستم.
کمتر به دانستن هر چیز توجه می کردم و بیشتر توجه کردن را می دانستم.
بیشتر با او قدم می زدم و بادبادک هوا می کردم.
تظاهر به جدیت را کنار می گذاشتم و بیشتر با جدیت با او بازی می کردم.
به همراه او در دشت و گندم زارها دویده و به ستارگان خیره می شدم.
به جای اینکه دستش را گرفته و محکم به دنبال خود بکشم, بیشتر در آغوشش می گرفتم.
کمتر قاطعیت نشان می دادم و بیشتر انعطاف پذیر می شدم
قبل از اینکه به فکر ساختن خانه ای برای او باشم, احساس ارزش به خود را در وجودش پایه گذاری می کردم.
عشق به قدرت را کمتر به او می آموختم و بیشتر قدرت عشق را به او ثابت می کردم.

دیانه لومنز از کتاب سوپ جوجه برای تقویت روح

leira
23-09-2010, 20:15
صورتم را در دست‌هایم گذاشتم و به این فکر کردم که نباید بیش از حد دست و پا بزنم.
دانستم که خیلی چیز‌ها به اختیار آدم نیست، زندگی خواب‌های گذشته است که تعبیر می‌شود.
زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی‌ست که هرگز عمرمان به آن نمی‌رسد. زندگی آغاز ماجراست...

پیکر فرهاد / عباس معروفی

amir 69
23-09-2010, 21:50
دکتر کف دستش را از پیشانی طاهر برداشت و گفت : این سرخک نیست. کهیره.. یه جور مرضه، مرضه ترس.. ببین میر آقا، آدم یا از چیزهایی می ترسه که اونارو میشناسه، مثل چاقو، مثل تنهایی، یا از چیزهایی که اصلا نمی شناسه، مثل تاریکی، مثل وقتی که با هر صدای در خیال می کنی اومدن بگیرنت، مثل مرگ، ولی مرض طاهر این جور ترس ها نیست، اون داءُالصدف گرفته، یه ترس ارثی... داءُالصدف ترسهاییه که نسل به نسل به آدم ارٍث میرسه، فکرش رو بکن پدرِ پدرِ پدرِ پدربزرگ تو یه روزی از خونه ش می آد بیرون، می بینه سر گذر، یه تپه از جمجمه، از دست و پای مردم، توی محله ش درست کرده ن... خیال می کنی اون چیکار می کنه؟ داد می کشه چرا؟ می زنه خودش رو می کشه؟ نه، رنگش می پره، شاید هم میره یه گوشه، شکمشو مشت می کنه و بالا می آره، چشماش پر از اشک میشه، اما اون اصلا نمی فهمه که مال استفراغشه یا گریه س... بعد وقتی که بچه دار میشه فقط خوشگلیش نیست که به بچه ش ارث می رسه، ترسش هم هس، آره... ارث، ارثیه، ارثیه، ار این بچه به اون بچه، از این نسل به نسل دیگه... تا اینکه یهو، یه طاهری پیدا می شه که اینطوری می افته رو زمین و زخمهاشو می خارونه... زخم های ترس رو...



یوزپلنگانی که با من دویده اند ؛ بیژن نجدی

amir 69
23-09-2010, 22:27
خیلی وقت ها ممکن است دلیل محکم تری باشد، اما کسی باورش نمی کند.
می گویند یک روزی زنی از نجاری می خواهد برایش کمدی بسازد. نجار این کار را می کند و مزدش را می گیرد و می رود. فردای آن روز زن پیش نجار می آید و می گوید که کمد خوب درست نشده و هر وقت قطار از کنار خانه می گذرد، کمد می لرزد و سر و صدا می کند. نجار می آید و کمد را بازرسی می کند و ظاهرآ نقصی در آن نمی بیند. می رود توی کمد و در آن را می بندد تا وقتی قطار آمد ، از تو ببیند کجای کارش عیب دارد. در همین حال مرد خانه می آید و از سر اتفاق در کمد را باز می کند و نجار را در آن می بیند. با خشم فریادی می زند: " تو این تو چه کار می کنی؟ " نجار بخت برگشته می گوید: " اگر بگویم منتظر قطار هستم که باور نخواهی کرد. "

دوقدم این ور خط / احمد پوری

rahgozare tanha
26-09-2010, 22:14
زندگي به همه ما مي آموزد كه در عشق تواضع آسان است ، گهگاهي ناچيزترين افراد دلپسند واقع مي شوند و دلرباترين ها ناكام مي مانند . رنج دلدادگي / آندره مورآ

attractive_girl
27-09-2010, 11:53
شیطان گفت :انسان از خاک ساخته شده است.
من ساخته شدن او را به چشم دیده ام.من از خاک ساخته نشده ام.
انسان مجموعه بیماری ها و ناپاکی هاست.
امروز می آید،فردا می رود.از خاک شروع و به گند ختم می شود.

بیگانه ای در دهکده-مارک تواین

Ghorbat22
29-09-2010, 19:46
عقل ما فقط تا میزانی درست عمل می کند که طوفان حرص و آز آن را از مسیر خود خارج نکند.
فردی که زندانیه عواطف غیر منطقیه خود است تونایی دیدن عینیت ها را از دست می دهد و در خدمت احساسات خود قرار می گیرد .و به تصور اینکه حقیقت را بیان می کند به توجیه اعمال خود می پردازد.

هنــــــر بودن ___ اریک فروم

moonfairy
29-09-2010, 22:12
بالاترین عذاب های بشر این است که بدون قانون محاکمه شود ، و ما به همین عذاب گرفتاریم ....
سقوط / آلبر کامو

diana_1989
02-10-2010, 10:32
حظور قرينه به نيازي پاسخ ميدهد. از قريننه تعادل پيدا ميشود و پابرجايي . تكرار از كوشش ما ميكاهد . به اعداد بنگريد . اعداد زوج آرام اند.اعداد طاق بي قرينه و نا آرام اند .

سهراب سپهري ....

---------- Post added at 10:30 AM ---------- Previous post was at 10:30 AM ----------



هميشه از آدمهايي كه حرمت زندگي را نگه نميداشتند و خودشان را ميكشتند تعجب ميكردم . اما حالا ميفهمم چه طور ميشود كه خودشان را ميكشند . بعضي وقتها زندگي كردن غير ممكن است
..
.
ميدوني چيه ؟ روزگار خيلي تيره است . من يه دريا رنگ سفيد ميخوام و عمر نوح تا تاريكيهاي روزگار رو سفيد كنم
..
.
يك محيط نيمه وححشي بهتر ميتواند زاهد و رياضت كش بپرورد !


سهراب سپهري ....

---------- Post added at 10:31 AM ---------- Previous post was at 10:30 AM ----------

گاه زيبايي چنان به ما نزديك است كه از تارو پود هستي نيز ميگذرد و در خود ما سرازير ميشود.بايد هميشه چنين باشد . سالها پيش دربيابانهاي شهر خودمان زير درختي ايستاه بودم .ناگهان خداچنان نزديك آمد كه من قدري به عقب رفتم...مردمان پيوسته چنين اند... تماشاي بي واسطه را تاب نمي‌آورند . تنها به نيم رخ اشيا چشم دارند !

..............

در برنامه هاي كلاس دبستان نقاشي نبود . هر ماده يي هم كه بود بي معني بود . معني كجا و فرهنگ نا اهل. هر چه بود از بر ميكرديم . شاگرد در كيسه ي زباله بود . درس در او خالي ميشد ." منابع طبيعي" ايران در كتاب جغرافيا بود نه در خاك ايران . "ادب " و "راستي " در محيط مدرسه نبود در رسم الخط مدرسه بود . معلم در سخنراني مدير ؛‌"پدر دلسوز " بود . در كلاس نه پدر بود نه دلسوز !


..........

من از ترس شاگرد اول بودم !


سهراب سپهري

---------- Post added at 10:31 AM ---------- Previous post was at 10:31 AM ----------




اختلاف عقيده يا روش زيست هيچگاه نميتواند پيوند عميقي را كه در ميان است از بين ببرد !
..
.
آدمها هم مثل بناها فرو ميريزند و خرد ميشوند !
..
.
آدم كه تنها شد زهر مار هم ميخورد !
..
.
من خوش نيستم اما سالمم و كار ميكنم .
..
.
زندگي غمناك است دوست من !‌و ما با آن خو گرفته ايم و چه زود به هر چيزي خو ميكنيم . و اين چه دردناك است !
..
.
درد غربت خودش رمز بزرگ و تاريكي در بر دارد ... مثل يك پرنده به آشيانه بر ميگردم .

سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !

---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:31 AM ----------

ميان ملتها ي مختلفي بوده ام به هيچ قومي نشان شايسگي نداده ام . آدمها وقتي براي من وجود دارند كه از پله ي خاصي از شعور بالاتر رفته باشند . خوب و بدشان را با معيار معرفت ميسنجيم . دنبال خوب نميگردم . آدم خوب يعني آدم با شعور و آگاه . با چنين آدمي هم در خيابان هاي نيويورك برخورد كردم و هم در كوچه هاي كاشان !

سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !

---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:32 AM ----------


خيلي ها هستند كه خودشان را با آدمها هم زبان نشان ميدهند ولي هم زباني آنها خيلي سطحي است ! و انسان بدون آنكه به خود زحمت بدهد ميتواند به بيگانگي عميقي كه بين آنها و خودش وجود دارد دست يابد. من بي آنكه بخواهم به اگزيستانسياليستها نزديك شوم عقيده دارم اين بيگانگي هميشه و در همه جا هست . وقتي بين ما و كساني كه به نظر ميايد هدف مشتركي با ما دارند ؛‌اين بيگانگي عميق وجود دارد پيداست وضع مان با ديگران چگونه است !
..
.
ياد زير و بم هاي اين زندگي پدر سگ افتادم كه مثل رودخانه يي كه به شنزار فرو ميريزد پشت سر ما هرز ميرود.. گاهي فكر ميكنم زندگي رگه هاي طنز آميزش بيشتر است.

سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !

---------- Post added at 10:32 AM ---------- Previous post was at 10:32 AM ----------

بس كه در سرزمين گل و بلبل به ما كار داشته اند همين اندازه كه در دياري كسي سربه سر ما نگذارد آن ديار را بهشت و مردمش را فرشته ميدانيم ...
..
.
در ديار ما آرامش خيال براي نازك دلان كيمياست . راست است كه همه جا خوب و بد به هم آميخته ... اما در اين آب و خاك نميگذارند خوب ها را ببينيم و به آنها بپردازيم !
..
.
چه فعاليتي و جنب و جوشي . همه را پركار ميبيني . چه نقاش چه سپور چه سبزي فروش. سر پيش انداخته و كارشان را ميكنند . نه مثل آن "خاك مقدس " كه آدمهايش مينشينند و برايت از همه چيز حرف ميزنند و " نظر" ميدهند و از "بالا" تورا نگاه ميكنند . آنقدر از "حال "‌ميگويند كه آدم را به يك جور "تهوع حال " دچار ميسازند !

سهراب سپهري ... نامه هاي دوستان !

sepid12ir
13-10-2010, 19:19
یادم میاید چند روز پیش از آنکه آن نقاشی را بکشم، در جایی خوانده بودم که مردی در یک اردوگاه کار اجباری تقاضا کرده بود چیزی به او بدهند که بخورد و گرسنگی اش را فرو بنشاند، آنها او را مجبور کرده بودند که موشی را زنده زنده بخورد. بعضی اوقات احساس میکنم که هیچ چیز معنی ندارد. سیاره ای که میلیون ها سال است با شتاب به سوی فراموشی می رود ، ما در میان غم زاده شده ایم. بزرگ میشویم ، تلاش و تقلا میکنیم ، بیمار میشویم ، رنج می بریم ، سبب رنج دیگران میشویم، گریه و مویه می کنیم، می میریم، دیگران هم می میرند، و موجودات دیگری به دنیا می آیند تا این کمدی بی معنی را از سر بگیرند

تونل - ارنستو ساباتو

safasarabi
14-10-2010, 08:22
خليل جبران ميگويد: پدر و مادر بسان كمانند وفرزندان بسان تير ، هرچه اينان خميده تر، آنان راجهشي دورتر.

karin
16-10-2010, 01:08
گرفتن جواب منفی آسان است، جواب مثبت را باید به دست آورد

--

از بزرگراه نرو پسر! بزرگراه ها می گویند: بدون اینکه چیزی ببینید بگذرید. برای احمق هایی ست که می خواهند هر چه سریع تر از یک محل به محل دیگر بروند. ما هندسه کار نمی کنیم، داریم سفر می کنیم. یک جاده ی کوچک خوشگل برایم پیدا کن که دیدنی ها را حسابی نشانمان بدهد. راز خوشبختی همین است، آهسته رفتن

--

قلب انسان مثل پرنده ایست که در قفس تن اسیر شده باشد. وقتی می رقصی قلب مثل پرنده ای که می خواهد در خداوند فنا شود، شروع به خواندن می کند

--

تو زیادی تکان می خوری. اگر می خواهی دوست پیدا کنی نباید تکان بخوری




آقا ابراهیم و گل های کتابش / امانوئل اشمیت

KAHAKDAM
16-10-2010, 15:47
سلام
از رمان "لیلای من" نوشته لیلا رضایی
یه جمله که جمله تموم ادم های عاشق...
یاشار که گریه لیلای رادیده بود با خود میگفت گریه نکن لیلای من...

B a r a n
16-10-2010, 20:18
وقتی پسر همسایه مرا بوسید دوازده سال داشتم. صبح روز بعد تشکم روی نرده های بالکن بود و مادرم

سرکوفتم می زد که فردا٬ پس فردا باید به خانه ی شوهر بروم ولی هنوز خودم را خیس می کنم.

بازی عروس و داماد ، بلقیس سلیمانی

Ghorbat22
19-10-2010, 22:06
اگر کار بزرگ و پر مسئولیتی را شروع می کنید آن را آنقدر در ضمیر خود کوچک و حقیر بپندارید تا
جرئت و شهامت انجام دادن آن را به دست آورید.


توان بی پایان_ آنتونی رابینز

leira
23-10-2010, 19:37
همه‌ی حیوانات برابرند، ‫اما بعضی برابرترند.

قلعه حیوانات / جورج اورول

narmine
01-11-2010, 21:33
« . . . مرد دیوانه‌ای را می شناسم که در گوشۀ چشم من جا دارد. هر روز که چشم‌هایم را باز می‌کنم در نگاه من است، و هر شب که چشم‌هایم را می‌بندم به من می‌گوید که مدت‌هاست که می‌خواهد با من صحبت کند، ولی فقط حرفی ندارد. . . »

این چند خط که می‌بینید آخرین بند از نوشتاری‌ست به قلم نویسندۀ وبلاگ «دلتنگستان» که روزگاری نه چندان دور در شکلی گفتاری و در یکی از برنامه‌های «رادیو جنگ صدا» اجرا شد. با اینکه تمام آن مطلب روایت «مرد» دیوانه بود، ولی زنانی هم انگار خود را در آینۀ این متن و گفتار دیده‌ و تشخیص داده بودند.


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

منبع : parand.se

Puneh.A
21-11-2010, 20:27
عشق به آدمی چه بهانه ناچیزی می طلبد
کلیدر
محمود دولت آبادی

mrgenereux
21-11-2010, 23:19
please delete this post

attractive_girl
06-12-2010, 02:42
1. آدم عاقل وقتی عاقل است که عاشق باشد و آدم احمق به این دلیل احمق است که خیال میکند عشق را میفهمد.

2. دیوارهایی در برابر پنجره ها میکشید تا شادمانی خورشید درون نیاید مبادا که رنگ های مبل کهنه را بزداید.

3. خوشبختی چیزی است که وقتی تقسیم میشود چند برابر میشود.

4. حقیقت همیشه در جائیست که ایمان هست.

5. عشق در دوست داشتن کشف میشود.

در ساحل رودخانه ی پیدرا
پائولو کوئیلو

Puneh.A
06-12-2010, 16:19
عشق به آدمی چه بهانه ناچیزی می طلبد
کلیدر
محمود دولت آبادی

leira
10-12-2010, 20:13
زندگی _ یا آنچه زندگی می‌نامیم _ ما را به دنیا وابسته می‌کند و در صف فشرده‌ی انتظار رو به جلو می‌راند.
دست خویشاوند یا شاید هیولایی روی شانه‌مان قرار می‌گیرد. تحت فشارمان می‌گذارد تا هر سانتی‌متر مربع از جای خالی نفر قبل از خود را تصاحب کنیم.
اما مرگ شوم و لعنت شده وقتی بسیار نزدیک به ما ناگهان رخ می‌نمایاند ما را از صف بیرون می‌کشد.
دلمان را به درد می‌آورد و همه چیزهایی که در قلبمان جایی اشغال می‌کردند بیرون می‌راند.
آنگاه آرام می‌گیریم گویی پس از رگباری سیل‌آسا جوان‌تر می‌شویم.
در کنار گوری می‌ایستیم و نگاه می‌کنیم که چگونه دنیا بدون وجود ما روند معمولی‌اش را دنبال می‌کند...


دلباختگی- کریستین بوبن

Ahmad
03-01-2011, 14:02
تاریخچه تقریبا همه چیز



نویسنده: بیل برایسن


ترجمه‌: محمدتقی فرامرزی



[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



...

انتشار کتاب اصول خالی از ماجرا نبود. بیش از همه موجب عصبانیت شدید هالی گردید، چون درست در زمانی که کار نیوتن به پایان خود نزدیک می‌شد نیوتن و هوک بر سر حق اولویت مربوط به قانون مربع معکوس با هم اختلاف پیدا کردند و نیوتن از انتشار جلد سوم که جنبه‌ای بسیار حساس و مهم داشت و بدون آن درک دو جلد نخست دشوار می‌شد خودداری کرد. هالی فقط با استفاده از نوعی دیپلماسی شتابزده‌ی رفت و برگشتی و به کار گرفتن انواع تملق‌ها توانست جلد سوم را از زندان این استاد دمدمی مزاج برهاند.

ضربه‌های روانی وارد بر هالی تا مدت‌ها بعد برطرف نشد. انجمن سلطنتی قول داده بود که این کتاب را منتشر کند، اما این بار خود را به بهانه‌های مالی عقب کشید. یک سال پیش، همین انجمن از یک کتاب ناموفق اما پرهزینه به نام تاریخ ماهی‌ها پشتیبانی کرده بود و این بار نگران آن بودند که اشتیاق بازار به خرید کتابی درباره‌ی اصول ریاضی از آن هم کمتر باشد. هالی که امکانات مالی چندان چشمگیری نداشت، هزینه‌های انتشار کتاب را از جیب خود پرداخت. نیوتن طبق معمول دیناری پول نپرداخت. از همه بدتر آنکه هالی همزمان با انتشار این کتاب، به مقام منشی انجمن رسید ولی انجمن به او اطلاع داد که برخلاف وعده‌اش نمی‌تواند حقوق ماهانه‌ی 50 پاوند به او بپردازد. به جای پول، قرار شده بود نسخه‌های چاپ شده‌ی کتاب تاریخ ماهی‌ها را به هالی بدهند.

Mahdi Hero
03-01-2011, 15:52
رنج‌های ورتر جوان
نویسنده: یوهان ولفگانگ فون گوته
مترجم :محمود حدادی


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

صبح ها وقتی از روياهای سنگين خودم سر بر می دارم،بيهوده به هوای او آغوش باز می کنم،و شب ها،وقتی که خوابی سعادت آميز و معصومانه به وهم ام دچار می کند،بيهوده در بستر خود از پی او می جويم،آن هم با حالی که انگاری در پيش او بر سر سبزه نشسته ام و دستش را در دست دارم و هزار بوسه بر آن می زنم.و وقتی که در منگی خواب دست از پی او می کشم و به خود می آيم،جويی اشک از قلب درهم فشرده ام بيرون می زند،و من بی هيچ تسلايی در پيش آينده ی تاريکی که دارم،گريه سر می دهم

anon85
04-01-2011, 03:38
از یادداشتهای یک نفر دیوانه

نفسم پس میرود، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بد مزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته، شل، بدون اراده در رختخواب افتاده ام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم، ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اتاق را مینگرم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اتاق را نگاه میکنم، کاغذ دیوار گل و بته سرخ و پشت گلی دارد. فاصله بفاصله آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشسته اند، یکی از آنها تکش را باز کرده مثل اینست که با دیگری گفتگو میکند. این نقش مرا از جا در میکند، نمیدانم چرا از هر طرف که غلت میزنم جلو چشمم است. روی میز اتاق پر از شیشه، فتیله و جعبه دواست. بوی الکل سوخته، بوی اتاق ناخوش در هوا پراکنده است. میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بکنم ولی یک تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخکوب کرده، میخواهم سیگار بکشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد. ریشم را که بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختخواب افتادم، در آینه که نگاه کردم دیدم خیلی تکیده و لاغر شده ام. به دشواری راه میرفتم، اتاق درهم و برهم است. من تنها هستم.

صادق هدایت، زنده بگور، 1308

eMer@lD
05-01-2011, 18:27
مصر باستان
Egypt Of the Pharaohs
نویسنده:برندا اسمیت
ترجمه آزیتا یاسائی
معابد نه تنها قدرت اقتصادی ،بلکه قدرت سیاسی نیز بدست آورده بودند . هنگامی که امسس یازدهم ،آخرین فرعون سلطنت جدید ،به قدرت رسید ،کاهن عالی رتبه ی آمون-ع در کرنک ، دیگر توسط فرعون انتخاب نمیشدند. این منصب د ر واقع در قدیم از پدر به پسر می رسید . این منصب چنان قدرتمند بود که هیچ فرعونی بدون رضایت کاهن عالی رتبه نمی توانست حکومت کند. با گذشت زمان ،این کار گزار حتی تخت پادشاهی را غصب کرد.

بخش 7 ؛ چگونگی افول مصر باستان ص /109

black elm
05-01-2011, 19:15
انسان خسته نيست ،به ستوه امده.نگوييد غمگين بگوييد دلتنگ
بيشتر عمر انسان ها ئر ياس خاموشي سپري ميشود
بايد تلاش كنيد تا صداي خود را باز يابيد

انجمن شاعران مرده
كلاين بام

Mahdi Hero
12-01-2011, 04:06
در جستجوی زمان از دست رفته /در سایه دوشیزگان شکوفا/مارسل پروست/مهدی سحابی

سرباز شکی ندارد که بيش از آن که به خاک افتد فرجه اي همواره تمديد شدنی خواهد داشت،و دزد پيش از آن که گرفتار شود،و همه آدمها پيش از آن که زمان مردن فرا رسد.اين است آن حرزی که آدم و گاهی ملت ها را نه از خطر که از ترس خطر،يا در واقع از باور خطر ايمن می دارد،همانی که گاه امکان می دهد با آن نبرد کنند بی آن که نبرده باشند.

Mahdi Hero
15-01-2011, 22:47
SIZE="4"]

شب های هند/ آنتونيو تابوکی/ سروش حبيبی
[/SIZE]
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
قسمت زيبايی از کتاب:بله ولی دريا کجا،فيلادلفيا کجا!سراب هم آنجا کاری ندشت!سراب در بيابان است،آن هم وقتی خورشيد وست آسمان است و آدم از تشنگی می خواهد بميرد.حال آنکه آن روز سرما سنگ می ترکاند.همه جا را برف چرکی پوشانده بود.يواش يواش جلو رفتم.انگاری دريا مرا پيش میکشيد.ميخواستم با وجود سرما آب تنی کنم.رنگ آبی آن وسوسه ام می کرد و آفتاب توی آب برق ميزد.اما معلوم شد که دريا دورنما بود.نقاشی بود.اين معمار ها روی ديوار بتنی دورنمای دريا را می کشند تا آدم کمتر احساس کند که توی اين شهر کثافت گرفتار است.من با آن دريای روی ديوار دو قدم بيشتر فاصله نداشتم و کيف پر از نامه شانه ام را فرو می کشيد و ته آن بن بست باد بيداد می کرد و زير آن شن های طلايی می چرخيد و تکه های کاغذ پوسيده و برگ های خشک و يک کيسه نايلونی را می چرخاند.يک پلاژ گرفته،در دل فيلادلفيا!مدتی به تماشا ايستادم. عاقبت با خودم گفتم:دريا که پيش تامی نمی آيد.پس تامی بايد برود پيش دريا

eMer@lD
23-01-2011, 14:48
فرزند من!
اینکه تو را به دیاری دیگر نبرده ام ، از این جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم.می خواستم که کین مرا از دشمن بخواهی .کین من کین همه ی بستگان و هموطنان من است. خلاف مردی دانستم که میدان را خالی کنم و از دشمن بگریزم.

اکنون که اینجا مانده ایم و سرنوشت ما این است باید به فکر حال و آینده ی خود باشیم . می دانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت.امروز از ان قدرت وشوکت نشانی نیست.ملتی کوچکیم و در سرزمینی پهناور پراکنده ایم.در این زمانه که کشور های عظیم هست که ما ،در ثروت و قدرت ،با آنها برابــری نمی توانیم کرد . امروز ثروت هر ملتی حاصل پیشرفت صنعت اوست وقدرت نظامی نیز ،علاوه بر کثرت عدد ،باصنعت اوست و قدرت امروز برای کسب قدرت کافی نیست و هر چه از دلاوری پدران خود یاد کنیم و خود را دلیر سازیم با حریفانی چنین قوی پنجه که اکنون هستند کاری از پیش نمی توانیم برد.

این نکته ا از روی نومیدی نمی گویم و هرگز یاس در دل من راه نیافته .نیروی خود را سنجیدن و ضعف و قدرت خود را دانستن از نومیدی نیست
.
پس اگر نمیخواهیم ،یکبار نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شان و اعتباری جز از راه قدرت مادی بدست اوریم ،تا دیگران به ملاحظه ی آن مارا به چشم اعتنا بنگرند .

جنگ ها و پیرز ها اثر کوتاه دارند و آثار هر پیروزی تا وقتی دوام می یابد که شکستی در پی آن نیامده است.
اما پیروزی معنوی است که می تواند شکست نظامی را جبران کند.تاریخ گذشته ی ما سار سر برای این معنی مثال و دلیل دارد.

کشور فراتسه پس از شکست ناپلئون سوم در سال 1870 مقام دولت مقتدر درجه اول را از دست داده بود.آنچه بعد از این تاریخ موجب شد که باز آن کشور مقام مهمی در جهان داشته باشد دیگر قدرت سردارانش نیبود بلکه هنر نویسندگانش و نقاشانش بود.


دکتر پرویز ناتل خانلری.مجله ی سخن

amatraso
24-01-2011, 22:52
اولین شاعر جهان باید بسیار رنج برده باشد آن گاه که تیر و کمانش را کنار گذاشت و کوشید برای یارانش ُآنچه را که در هنگام غروب خورشید احساس کرده توصیف کند و کاملا محتمل است که این یاران آنچه را گفته به سخره گرفته باشند لیک او باز چنین می کند چون هنر راستین می خواهد هنرمند در آشکاری اش بکوشد . هیچ کس نمی تواند به تنهایی از زیبایی ای که درک می کند لذت ببرد.
نامه های عاشقانه ی یک پیامبر _ جبران خلیل جبران _ اقتباس آزاد: پائولو کو ئلیو

rosenegarin13
27-01-2011, 21:19
«لابد حالا حرف میزنه، خوراک می خوره و همه ی اینجور چیزا.»
«اُه، آره.» دی زی با چشمان مات به من نگریست:«گوش کن نیک؛ صب کن چیزی رو که وقتی به دنیا اومده بود گفتم برات تعریف کنم. می خوای بشنوی؟»
«خیلی زیاد.»
«بهت نشون میده که احساس من نسبت به چیزای این دنیا چطور عوض شده. آره، یک ساعت از عمرش می گذشت، تام هم خدا عالمه کجا بود. به هوش که اومدم خودم رو کاملاً بی کس حس می کردم. بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره. وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه. گفتم خیلی خب، خوشحالم که دختره. امیدوارم که خل باشه- واسه ی اینکه بهترین چیزی که یه دختر تو این دنیا میتونه باشه، همینه، یک خل ِ خوشگل.»
بعد با اعتقاد ادامه داد: «آخه میدونی، به نظر من همه چیز بد و مزخرفه. همه همین عقیده رو دارن-حتی اونایی که بیشتر از بقیه بلدن. و من خودم میدونم. آخه من همه جا بوده م، همه چیز دیدم، همه کار کرده م.»

گتسبی بزرگ
اسکات فیتس جرالد
ترجمه ی کریم امامی
انتشارات نیلوفر

khabgard7
30-01-2011, 18:54
آخرین پدرخوانده
ماریو پوزو

قبل از اینکه به خواب برود ، خان رویایی دید او همیشه زنده خواهد بود . خون کلریکوزیوها برای همیشه جزیی از بشریت خواهد بود و این او بود ،خودش، که به تنهایی این نژاد را ساخته بود ارزشی از آن خودش.
ولی آه ،چه شیطانی است دنیا که مردم را به گناه می کشاند .

attractive_girl
31-01-2011, 11:27
در دنیایی که هر کسی به هر بهایی برای بقایش میجنگد؛ در مورد رفتار کسانی که تصمیم

میگیرند بمیرند، چه قضاوتی میشود؟


ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد-کوئیلو

Miss Artemis
02-02-2011, 15:39
...

سیگار خاموش روی لبم بود ، سما با دست اشاره کرد به جیبم که فندک را دربیاورم و روشنش کنم.

گفت: "بکش به سلامتی دکتر بلانسبت."میترا اگر بود می گفت : "الهی قربونت برم نکش ، میمیری ها!"



مشکل اما این است که آدم نمی داند در هر لحظه کدام واکنش را دوست دارد. همراهی سما یا تظاهر میترا به دلسوزی.


برای رضا که تعریف کردم گفتم فرقی نمی کند، هر کدامش که باشد آدم دلش هوای آن یکی را می کند.


بهار 63 - مجتبا پورمحسن

attractive_girl
03-02-2011, 21:39
به خودش یاد داده بود به مردان میزان معینی لذت ببخشد،نه بیشتر و نه کمتر،تنها همان قدر که لازم بود.
از دست هیچکس خشمگین نمیشد،چون این کار به معنای ابراز واکنش بود،به معنای مبارزه با دشمن بود و بعد باید با عواقب غیرقابل پیش بینی آن مانند انتقام روبه رو میشد.

ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد**پائولو کوئیلو

anon85
06-02-2011, 06:48
امروز، مامان مرد. يا شايد هم ديروز، نمي دانم. تلگرافي از آسايشگاه دريافت كرده ام: « مادر درگذشت. تدفين فردا. احترامات فائقه. » چيزي از آن نمي شود فهميد. احتمالا ديروز اتفاق افتاده.
آلبر كامو، بيگانه


Aujourd'hui, maman est morte. Ou peut-être hier, je ne sais pas. J'ai reçu un télégramme de l'asile : « Mère décédée. Enterrement demain. Sentiments distingués. » Cela ne veut rien dire. C'était peut-être hier.
Camus, Albert. L'étranger, Gallimard, 1942

.................................................. ....

پ.ن. متاسفانه دسترسي به ترجمه ي آقاي اعلم نداشتم و برگردان بالا از بنده ي حقير است؛ ترجمه ي آقايان آل احمد و خبره زاده در زير مي آيد:

امروز، مادرم مرد. شايد هم ديروز، نمي دانم. تلگرافي به اين مضمون از نوانخانه دريافت داشته ام: « مادر، درگذشت. تدفين فردا. تقديم احترامات » از اين تلگراف چيزي نفهميدم شايد اين واقعه ديروز اتفاق افتاده است.

rambo_1386
07-02-2011, 14:30
خدايا...اين دختر با اين رفتار چه آتشي رو داره در دل من روشن ميكنه؟...نه...حتما" دارم اشتباه ميكنم!
متوجه شدم كه داره به سمت اتاق اميد ميره كه گفتم:نه خانم گماني...بيدارش نكنيد...بگذاريد بخوابه...هر وقت بيدار شد ميبرمش...مشكلي نيست...اگرم خيلي دير بشه فردا مي برمش پارك...اصلا"لازم نيست بيدارش كنيد...
برگشت و نگاهي به من كرد و گفت:باشه...هر طور ميل شماست.
و بعد به سمت آشپزخانه رفت.
بي اراده دنبالش رفتم...نميدونم چرا ولي واقعا" بي اراده اين كار رو كرده بودم!
بخشی از رمان فوق العاده زیبای پرستار مادرم اثر شادی داودی پیشنهاد میکنم حتما این رمان دنبال کنید

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید
پ.ن:
دوستان این تاپیک یکی از بهترین تاپیک های انجمن ادبیات:20:
دوستان عزیز یه گذری به گذشته داشته باشم بد نیست چند وقت پیش میلاد جان یه تدارکی دیدن و تو یه فضای دلباز بچه های گروه دور هم جمع شدن و با این رمان زیبا آشنا شدیم و دور هم از خوندنش لذت بردیم بعد هم تصمیم گرفتیم رمان رو سایت قرار بدیم:20:
تمام حرفام زدم تا بهتون بگم حتما تو شهر خودتون هر چندنفری که هستید دقیقا مثل این تاپیک دورهم جمع بشید و با خوندن یه قسمت از کتاب یا اشعار خودتون لذت ببرید:40:
اون صمیمیتی که تو دنیای واقعی هست خیلی زیباست حتما یه بار تجربش کنید:46:
جای میلاد عزیز خالیه:40:
شرمنده وقتتون با حرفام گرفتم ولی حتما یه بار با دوستان پی سی ورلدتون این فضارو تجربه کنید:11:

Mehrnaz1368
07-02-2011, 21:33
فایده زندگی چیست؟
همه چیز پوچ است.زندگی کردن چون کاه کوبیدن است,زندگی کردن چون سوختن خود است بدون این که در اثر ان ادمی احساس گرمی کند.

Mahdi Hero
12-02-2011, 20:35
در جستجوی زمان از دست رفته/طرف گرمانت 1 و 2/مهدی سحابی
اثری که يک فرد يا يک نمايش پر قدرت و استثنايی اجرای آن بر ما می گذارد،اثری خاص است.هنگام تماشا تصوراتی از زيبايی،قدرت سبک،رقت انگيز، و مانند آنها را همراه خود داريم که، در نهايت، می شود بپنداريم که مصداقشان را در پيش پا افتادگی يک استعداد يا يک چهره نه خيلی بد ديده ايم،اما آنچه در برابر ذهن هشيار ما پافشاری خود می نمايد شکلی است که ذهن ما هيچ مرادف فکری برای آن ندارد و ناگزير بايد به راز آن پی ببرد.آوايی تيز،لحنی با حالت استفهامی شگرف می شنود،از خود می پرسد:زيباست؟اين حسی که به من دست داده حس ستايش است؟آيا غنای الحان،فخامت،قدرت بيان همين است؟و آنچه دوباره به او پاسخ می گويد صدايی تيز و لحنی شگرف استفهامی است،تاثيری جبارانه ناشی از موجودی که نمی شناسيم،موجودی يکسره مادی که در او هيچ فضای خالی برای قدرت اجرا باقی نمانده است.و به همين دليل،آثار به راستی زيبا،اگر صميمانه تماشايشان کنيم،آثاری اند که بيش از همه دلسردمان می کنند،زيرا در مجموعه تصوراتی که در ذهن خود گرد آورده ايم حتی يکی را نمی توان يافت که با يک تاثير فردی همخوانی داشته باشد.

به راستی پيش می آيد که با فرار رسيدن خواب آنچه را که شايد در بيداری می کرديم تنها در رويا به انجام برسانيم،يعنی پس از دگرگونی ناشی از خواب،و با افتادن به راه ديگری که در بيداری نمی رفتيم.و داستان يگانه ای ادامه می يابد اما به پايان ديگری می رسد.با اين همه،جهانی که در خواب می بينيم آن چنان متفاوت است که کسانی که به زحمت خوابشان می برد بيش از هر چيز می کوشند از جهان واقعی بيرون بروند.پس از آنکه، ساعتها پياپی،سرگشته با چشمان بسته در انديشه هايی همانند آنهايی غوطه می زنند که در بيداری گرفتارشان می بودند،دلگرم می شوند اگر ببينند که دقيقه گذشته بسيار سنگين از استدلالی بوده است که با اصول منطق و بداهت زمان هال تناقض آشکار دارد،چه اين غيبت کوتاه برايشان به معنی گشوده شدن دری است که شايد اندکی بعد بتوانند از طريق آن از جبر ادراک واقعيت بگريزند،بروند و به جايی کم و بيش دور از آن سری بزنند،و در نتيجه خوابی کم و بيش خوب بکنند.اما خود گام بزرگی است همين که به واقعيت پشت می کنيم،هنگامی که به نخستين مغاکی می رسيم که در آن تلقين به خويشتن،چون جادوگری معجون جهنمی بيماری های خيالی يا بازگشت بيماری های عصبی را برايمان تدارک می بيند،و چشم به راه ساعتی است که بحرانهای سر بر آورده در طول خواب ناخود آگاهمان چنان بالا بگيرد که ديگر خواب نماند.

گفته اند که سکوت نيرويی است.درست از جنبه ديگری،سکوت نيروی سهمگينی است که در اختيار معشوق.سکوت بر دلشوره انتظار دامن می زند.هيچ چيز به اندازه آنچه جدايی می اندازد آدم را به نزديک شدن به ديگری دعوت نمی کند،و چه صدی گريذناپذيرتر از سکوت؟نيز گفته اند که سکوت شکنجه اي است،و می تواند زندانيان محکوم به سکوت را به ديوانگی بکشاند.اما چه شکنجه اي بزرگتر از نه سکوت کردن.که سکوت دلدار را ديدن.

rosenegarin13
12-02-2011, 22:07
آه...کاش زمان میتوانست به سرچشمه ی خود بازگردد! و کاش گذشته باز می گشت! ناتانائیل، دلم می خواست تو را با خود به روزهای عاشقی جوانی ام ببرم، روزهایی که زندگی در من همچون عسل جاری بود. آیا جان ما هرگز از چشیدن طعم آن همه خوشبختی، تسلی خواهد یافت؟
زیرا من آنجا بودم، آنجا، در آن باغ ها، من و نه دیگری. به نغمه ای که از نیزار برمیخاست گوش میدادم. آن گل ها را می بوییدم. به آن کودک نگاه می کردم؛ او را لمس می کردم و بی شک با هر یک از این بازی ها بهاری تازه همراه است. امّا آن کسی که من بودم، آن «دیگری»، آه...چگونه می توانم بار دیگر او بشوم!؟

مائده های زمینی
آندره ژید

hamidallb
13-02-2011, 19:23
و صدایی که باید بلند ترین صداها باشد ؛ انگار خیلی هم بلند نیست . برای همین از دل باب پنجم ارمیای نبی به گریه می گوید :
- در کوچه های اورشلیم آیا منصفی پیدا می شود تا او را بیامرزم ؟
جوابی نمی آید ... به جر صدای بیل :
- دو یو اکسپت کردیت کارد ؟ (do you accept credit card?)

قسمتی از کتاب ارمیا نوشته رضا امیرخان.

amir 69
14-02-2011, 02:38
اگر طبیعت بشری پست نبود بلکه کاملا شریف بود، می‏بایست در هر مباحثه‏ای فقط در پی کشف حقیقت می‏بودیم. نمی‏بایست کم‏ترین اهمیتی می‏دادیم به این‏که حق با ماست یا خصم‏مان. می‏بایست این مسئله را بی‏اهمیت، یا، به هر حال، حائز اهمیت ثانویه تلقی می‏کردیم.
ولی، در شرایط فعلی، دل‏مشغولی اصلی همین است. نخوت ذاتی ما، که نسبت به قوای فکری‏مان حساسیت خاصی دارد، قبول نخواهد کرد که موضع اولیه‏ی ما نادرست و موضع اولیه خصم‏مان بوده است.
تنها راه حل این معضل آن است که همیشه به خود زحمت دهیم تا حکم درستی صادر کنیم.
به این منظور، انسان باید پیش از سخن گفتن بیندیشد. ولی، در مورد اکثر مردم، نخوت ذاتی با پر‏حرفی و فریب‏کاریِ ذاتی توأم است. انسان‏ها پیش از این که بیندیشند سخن می‏گویند؛ و حتی اگر پس از آن بفهمند که سخن نادرستی بر زبان رانده اند، باز هم می‏خواهند این امر را وارونه جلوه دهند. علاقه به حقیقت، که ممکن است تصور شود تنها انگیزه‏ی آنها از بیان سخنی بوده که مدعی درستی‏اش هستند، جای خود را به منافع و مصالح نخوت می‏دهد.
بنابراین، به خاطر همین نخوت، آنچه درست است باید نادرست، و آنچه نادرست است باید درست به نظر برسد.

هنر همیشه بر حق بود / آرتور شوپنهاور.

sepid12ir
16-02-2011, 22:26
به تو فکر میکنم، تو خیلی خوبی و اگر نتوانم خوبی های تو را درک کنم باید قلبی از سنگ داشته باشم. می دانی همین الان چه فکری داشتم؟ شما دو نفر را با هم مقایسه می کردم. چرا او مثل تو نیست ؟ تو از او بهتری، حتی اگر او را بیشتر از تو دوست داشته باشم.

شب های روشن :: فئودور داستایوسکی

anon85
23-02-2011, 07:11
من بي ايمان بار آمدم واين مناسب احوالم بود، تا اينكه روزي، در سياه ترين سالهاي كمونيسم، متوجه شدم كه دارند مسيحيان را تهديد مي كنند. بي ايماني تحريك آميز و پر شور وشر نوجوانيم، چون حماقتي طفلانه، در جا، از بين رفت. دوستان مومنم را درك كردم و در هيجان ناشي از همبستگي احساسات گه گاه همراهشان به آئين عشاي رباني مي رفتم. درباره خدا چه مي توانستم بدانم؟ و آنها، آنها چه مي توانستند بدانند؟ آيا از بابت اطمينانشان مطمئن بودند؟ در كليسا با اين شور و شوق غريب و شادمانه كه بي اعتقادي من و اعتقاد آنها عجيب به هم نزديك بود، مي نشستم.

ميلان كوندرا، وصيت خيانت شده، ترجمه از فروغ پور ياوري
.................................................. ............................
(اين كتاب با عنوان وصاياي تحريف شده نيز در ايران متشر شده است.)

m_kh111
26-02-2011, 22:30
بودن يا نبودن؟ مساله اين است!
آيا شريفتر آن است که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شويم و يا آنکه
سلاح نبرد بدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگيم تا آن ناگواريها را از ميان برداريم؟
مردن...خفتن...همين و بس؟
اگر خواب مرگ دردهاي قلب ما و هزاران آلام ديگر را که طبيعت بر جسم ما مستولي مي کند پايان بخشد،
غايتي است که بايستي البته آرزومند آن بود.
مردن...خفتن...خفتن...و شايد خواب ديدن.
(هملت - شکسپیر)

ssaraa
27-02-2011, 16:35
راحت شدم
ولی نیما چی ؟
نیما اون طرف قیافه اش چه شکلیه ؟
الان چی داره تو دلش میگذره ؟؟
چی میگه به من ؟
روم نمیشد از تو بغلش بیام بیرون .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم ..
بعده چند دقیقه که بینمون سکوت محض بود و فقط صدای ماشینای تو خیابون از بیرون می اومد منو کشوند عقب
با چشمای اشکیش زل زده بود بهم ..
می دونستم هیچی نداره برا گفتن
دلم براش سووخت ..
سرمو انداختم پایین به زور گفتم خودت خواستی بگم ..
پاشد وایساد .. به قامته بلندش که بالا سرم سنگینی میکرد نگاه کردم .. لبخند رو لبش بود .. دلم گرم شد .. دستامو گرفت منم بلند کرد ..
تا بلند شدم یه آهی کشید و سفت بغلم کرد ..
دستامو حلقه کردم دوره گردنش و خودمو چسبوندم بهش .. خوشحال بودم از این که تونسته بودم بهش بگم و الان با عشق بغلش کنم ..
ولی نیما چرا چیزی نگفت ؟؟؟ یعنی تعجب کرده ؟ ناراحت شده ؟ خوشحال شده ؟ دیوونه شده ؟ چرا حرفی نمیزنه ؟
تو همین فکرا بودم که صداش تو مغازه پیچید .. صدای مهربوونش
_ اگه تو نمیدونی از کجا شروع شد .. چی شد که شروع شد .. چجوری شد ؟ من میدونم ..
از همون بچگی دوستت داشتم .. همیشه دوست داشتم مواظبت باشم .. همیشه هواتو داشتم کسی از گل بالاتر بهت نگه ..
لغزش دستاشو روی کمرم حس میکردم که این طرف و اون طرف میرفت
پس حدسم درست بود .. نیما هم مثه من شده بود ..
دوست داشتم اون همه چیزو بگه ..
از اوله قصه
چشمامو بسته بودمو تو آغوشش بودم .. و گووش میدادم
از همه چیز برام گفت .. از این که از اول جوونیش هیچ دختری اونقدر به دلش نشسته .. نمی تونسته زیاد باهاشون دووم بیاره .. از این که وقتی با من بوده تو نهایت ارامش بوده .. از این که ارزوش بوده یکی مثه منو پیدا کنه برای آینده اش .. از این که مثه منو هیچ وقت پیدا نکرده .. از این که تصمیم گرفته دل به من بده و عاشق من شده .. ولی نیما عمره عاشقیش از من بیشتر بوده .. اونطوری که خودش میگفت خیلی وقته که با وجوده من احساس نیاز به هیچی رو نمیکنه .. و میخواد کناره من به آرامشه همیشگیش برسه .. ولی خب بخاطر شرایط خاصمون هیچی نمیتونسته بگه ..
گفت تصمیم گرفتم انقدر بهت محبت کنم انقدر کمکت کنم که خودت متوجه بشی ولی هیچ وقت فکر نمیکرده که منم عاشق بشم ..
از آغوشش خسته نمی شدم .. دلم میخواست برام حرف بزنه .. صداش تمام وجودمو گرم میکرد ..
منو از بغلش کشوند بیرون .. با خنده نگام کرد .. تکیه ام داد به دیوار و دو تا دستاشو گذاشت بالا سرم گفت آخه دختر من با تو چی کار کنم ؟؟؟؟ با این حرفی که زدی من چجوری ازت دل بکنم برم اونجا کار کنم ؟ فکر کردی میتونم ؟؟ تا حالا فقط خودم بودم و دل خودم . می گفتم به جهنم . تحمل می كنم . زجر می كشم و صدام در نمیاد . ولی با دل تو چیكار كنم ؟ ...
گرمای بدنشو از اون فاصله نزدیک خووب احساس میکردم .. دستامو دوباره حلقه کردم دوره کمرش .. دلم میخواست بوسش میکردم .. اولین بوسه عشقمون .. تمام وجودم نیما رو میخواست .. یه کم با دستام کشوندمش سمته خودم .. دستاشو از بالای سرم برداشت سرمو گرفت تو دستاش و چسبوند به سر خودش .. روم نمیشد تو چشاش نگاه کنم .. چشمامو بستم و منتظر بودم ببینم چی میشه .. نفسام تند تر شده بود .. قلبم داشت از سینه ام میزد بیرون .. گرمای صورتشو رو صورتم حس میکردم .. سرمو با دستاش برد عقب .. جرئت باز کردنه چشمامو نداشتم .. تنها چیزی که اون لحظه حس کردم گرمای لبای لرزونش بود که روی لبام قرار گرفت .. انگار بم شک وارد کردن .. یه تکونی خوردم ولی خودمو سفت نگه داشتم .. کمرشو بیشتر فشار دادم .. دستش پشته گردنم بود .. بی اختیار چشامو باز کردم .. چشماش بسته بود .. با لبام داشت بازی میکرد .. باورم نمیشد .. من .. نیما .. این بوسه عشق ..
بیشتر از این طاقت نیاوردم .. تمام این همه غصه و دوری و درد عشقی که از همه قایمش کرده بودمو تلافی کردم .. انقدر بوسیدمش که دیگه توان نداشتم .. داشتم خفه میشدم از قدرتی که تو خودم احساس میکردم ..
بعد از چند دقیقه بازی لبهامون با هم .. نیما خودشو کشید عقب .. رفت خیلی سریع نشست رو صندلی .. دستاشو کرد تو موهای بلندشو به زمین خیره شد .. من هنوز چسبیده بودم به دیوار .. دو تا دستامم از پایین چسبونده بودم به دیوار .. زل زده بودم بهش .. به هیچی فکر نمی کردم ولی نیما انگار داشت به همه چیز فکر میکرد ..
سرشو بلند کرد نگام کرد بی اختیار یه لبخند نشست رو لبهام .. نیما زل زدم بهم و هیچ عکس العملی نشون نداد ..
دسته کلیدو گوشیشو برداشت و آروم گفت بریم عزیزم .. بریم ..

HITB0Y
02-03-2011, 15:05
وقتی دبیرستان میرفتم,پدرم یک روز با کاغذی پیشم آمد.نامه سازمان لیگ بیسبال یود که از او دعوت کرده بودند آن سال,گل شمار رسمی تیم دموان باشد.کار کمابیش مهمی بود و هر بازی پانزده دلار درآمد هم داشت که ان موقع پول خوبی به حساب میامد.
از من پرسید:"دوست داری این کار را بکنی؟"
گفتم:"جدی؟"فکر کردم شاید از نظر مقررات لیگ مشکلی وجود داشته باشد.
پیشانیش را چین انداخت و همینطور که به نامه نگاه میکرد, گفت:"خب,مثل اینکه میخواهند کسی به اسم بیل برایسون این کار را بکند."
خنده ای کرد و ادامه داد:"ننوشته اند کدام بیل برایسون."

خبرنگار بیسبال/بیل برایسون/ترجمه احسان لطفی

HITB0Y
04-03-2011, 17:10
من معمولا صفحه اول روزنامه و اخبار روز را دنبال نمیکنم.چیزهایی که ارزش دانستن دارند معمولا در حاشیه هستند.به هر حال هیچ وقت به فکرم هم خطور نمیکرد که یک روز خودم موضوع اخبار بشوم.

هزار و یک,هزار و دو/جوزف ریچ/ایمان عقیلیان

hts1369
04-03-2011, 17:32
دختر کوچکش با رنگي کاملا پريده ,درمانده و مغموم در کنار تابوت ايستاده بود. وارنکا من از ديدن کودکي که اين چنين در خود فرو رفته باشد ,رنج ميبرم . عروسک کهنه اش بر کف اتاق افتاده بود. با ان بازي نمي کرد. انگشت بر دهان ايستاده بود و حرکتي نميکرد . صاحبخانه مان يک شيريني به او داد ,دخترک ان را گرفت اما نخورد .وارنکا ديدن اين صحنه بسيار دردناک است اين طور نيست؟
مردم فقیر/داستایوسکی

anon85
06-03-2011, 05:21
پریشب آنجا بودم، در آن اتاق پذیرایی کوچک. مادر و خواهرش هم بودند، مادرش لباس خاکستری و دخترانش لباس سرخ پوشیده بودند، نیمکت های آنجا هم از مخمل سرخ بود، من آرنجم را روی پیانو گذاشته به آنها نگاه میکردم. همه خاموش بودند مگر سوزن گرامافون که آواز شور انگیز و اندوهگین « کشتیبانان ولگا » را از روی صفحه سیاه در میآورد. صدای غرش باد میامد، چکه های باران به پشت شیشه پنجره میخورد. کش می آمد، و با صدای یکنواختی با آهنگ ساز می آمیخت. مادلن جلوی من نشسته با حالت اندیشناک و پکر سر را به دست تکیه داده بود و گوش میکرد. من دزدکی بموهای تابدار خرمائی، بازوهای لخت، گردن و نیمرخ بچگانه و سر زنده او نگاه میکردم. این حالتی که او بخودش گرفته بود بنظرم ساختگی میامد، فکر میکردم که او همیشه باید بدود، بازی و شوخی بکند، نمی توانستم تصور بکنم که در مغز او هم فکر میايد، نمی توانستم باور بکنم که ممکن است او هم غمناک بشود، من هم از حالت بچگانه و لاابالی او خوشم میامد.


صادق هدايت، مادلن، از مجموعه داستان زنده بگور
پاريس، 15 ديماه 1308

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

*Necromancer
07-03-2011, 01:44
کين: "رازيل! دنياي مردگان نسبت به تو نا مهربان بوده!"
رازيل: " نکوهش ظاهر من در واقع توهين به خود توست زيرا که تو مرا به اين روز در آورده اي "
کين: "فرزندم، من اختيار دارم هر آنچه بوجود آورده ام از بين ببرم."
رازيل: "لعنت به تو! به نظر مي رسد قدرت چيزي به اسم وجدان درونت باقي نگذاشته باشد."
کين: "هر آني که فشار سنگين انتخاب را درک کردي صلاحيت داري در مورد تصميم من قضاوت کني.
تحمل اين که سرنوشت دنياي اطرافت به درستي تصميم ها و اعمال من مربوط مي شود اصلا ساده نيست، حتي نمي تواني تصورش را بکني که که اگر جاي من بودي چه تصميمي مي گرفتي."
"خير و شر هيچگاه از همان ابتدا آشکار نيست .
اخلاقيات هيچگاه معيار درستي براي تصميم گيري نيستند.
بسياري از تصميم هاي به ظاهر درست تو ممکن است در دراز مدت اثر مخربي داشته باشند."

M3HRD@D
09-03-2011, 17:34
«برای اولین بار پس از مدت‌های دراز، به مادرم فکر کردم. به نظرم آمد که می‌فهمیدم برای چه در پایان زندگی تازه نامزد گرفته بود، برای چه بازی زندگانی از سر گرفتن را درآورده بود. آنجا، آنجا نیز، در اطراف آن نوانخانه‌ای که زندگی‌ها در آن خاموش می‌شدند، شب همچون وقفه‌ای، همچون لحظهٔ استراحتی حزن‌انگیز بود. اگر مادرم هنگام مرگش، خود را در آنجا آزاد می‌یافت، و اگر خود را آمادهٔ از سرگرفتن زندگی می‌دید، هیچ کس، هیچ کس، حق نداشت بر او بگرید. و من نیز خود را آمادهٔ این حس می‌کردم که همه چیز را از سر بگیرم. مثل اینکه این خشم بیش از اندازه مرا از درد تهی و از امید خالی ساخته بود. برای اولین بار خود را به دست بی‌قیدی و بی‌مهری جذاب دنیا سپردم. و از اینکه درک کردم دنیا این قدر به من شبیه‌است و بالاخره این قدر برادرانه‌است، حس کردم که خوشبخت بوده‌ام و باز هم خواهم بود. برای اینکه همه چیز کامل باشد، و برای اینکه خودم را هر چه کمتر تنها حس کنم، برایم فقط این آرزو باقی مانده بود که در روز اعدامم، تماشاچیان بسیاری حضور به هم برسانند و مرا با فریادهای پر از کینهٔ خود پیشواز کنند.»
بیگانه نوشته آلبر کامو نویسندهٔ، فیلسوف و روزنامه‌نگار مشهور فرانسوی‌تبار

farryad
10-03-2011, 21:26
می‌توانی آنقدر نفس نکشی تا بمیری، ولی مردم همچنان مثل قبل رفتار خواهند کرد.

"تاملات"
مارکوس اورلیوس

Ghorbat22
10-03-2011, 22:16
حرف که می زنی /من از هراس طوفان /زل می زنم به میز/به زیر سیگاری/به خودکار/تا باد مرا نبرد به آسمان/
لبخند که میزنی من عین هالوها زل میزنم به دست هایت/به ساعت مچی طلاییت/به آستین پیراهنت/تا فرو نروم در زمین/
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرو رفته ای /در کلمه ای انگار/در عین/در شین/در قاف/در نقطه ها

"حکایت عشقی بی قاف بی شین بی نقطه"
از مصطفی مستـــــــور

شاهزاده خانوم
12-03-2011, 21:12
هرکس از نظر عاطفی نیروی بیشتری می گذارد، بیشتر درد می کشد
طبیعی است که بیشتر هم جیغ بزند!


(رمان تماما مخصوص، عباس معروفی)

شاهزاده خانوم
13-03-2011, 23:39
روباه به شازده کوچولو گفت:
آدمها این حقیقت را از یاد برده اند
اما تو هیچگاه آن را فراموش نکن
تو در قبال هر چیزی که آن را اهلی کرده ای
مسئولی تا ابد
...مسئولی تا ابد
مسئولی تا ابد
مسئولی تا ابد...

---------- Post added at 11:39 PM ---------- Previous post was at 11:38 PM ----------

زندگی کن شازده کوچولو
دنیا همین طور نمی ماند
من فردا باز پیش تو می آیم
هر دو باز فال می فروشیم
هر دو با هم فال می گیریم:
...چنان نماند چنین هم
برای گذشتن از خواب زهر.
جایی نرو
سیاره ی کوچک ما همین جاست،
گل سرخ،ستاره،جهان.
همه
همین جا چشم به راه تواند:
فیل،کلاه،سلطان،ماه،اگزوپر ی...

---------- Post added at 11:39 PM ---------- Previous post was at 11:39 PM ----------

اينجا ديگه چه جور جاييه..
توي سياره خودم گلي داشتم که
هميشه اول اون حرف ميزد..
کي هستين شما؟
با من دوست ميشين؟

شاهزاده خانوم
14-03-2011, 01:35
قاشی من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم میکرد. آن وقت برای فهم بزرگترها برداشتم توی شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آنها توضیحات داد.
بزرگترها بهم گفتند کشیدن مار بوآی باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیشتر جمع جغرافی و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظریف نقاشی را قلم گرفتم. از این که نقاشی شماره ی یک و نقاشی شماره ی دو ام یخشان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمی توانند از چیزی سر در آرند. برای بچه ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزی را به آنها توضیح بدهند.

---------- Post added at 01:32 AM ---------- Previous post was at 01:31 AM ----------

اگر كسي مرا اهلي كند هرگز نمي خواهم مسئول اشكهايم باشد . از او مي خواهم وقتي مي گريم به ستاره اي فكر كند كه در دوردست منتظر اوست ...

---------- Post added at 01:32 AM ---------- Previous post was at 01:32 AM ----------

دکانی نیست که دوست معامله کند آدم ها مانده اند بی دوست!
آدم فقط از چیزی که اهلی می کند میتواند سر درآرد
اگر دلت می خواهد مرا اهلی کن.......سلام.......

---------- Post added at 01:32 AM ---------- Previous post was at 01:32 AM ----------

اگر من گلی را بشناسم که تو همه ی دنیا تک است و جز رو اخترک خودم هیچ جای دیگر پیدا نمیشه و ممکن است یک روز صبح یک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی این که بفهمد چه کار دارد میکند به یک ضرب، پاک از میان ببردش چی؟ یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط یک دانه ازش هست واسه احساس خوشبختی همین قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بیندازد و با خودش بگوید: «گل من یک جایی میان آن ستاره هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برایش مثل این است که یکهو تمام آن ستاره ها خاموش بشوند. یعنی این هم هیچ اهمیتی ندارد؟

---------- Post added at 01:35 AM ---------- Previous post was at 01:32 AM ----------

آدم فقط از چيزهايي که اهلي کند مي‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر براي سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها مي‌خرند. اما چون دکاني نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بي‌دوست...

شاهزاده خانوم
14-03-2011, 01:41
شبها که به آسمان نگاه می کنی،چون من در یکی از ستاره ها هستم و چون من در یکی از ستاره ها می خندم،پس برای تو مثل این است که همه ستاره ها می خندند.تو،فقط تو ستاره هایی داری که می توانند بخندند.

anon85
16-03-2011, 04:42
خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که دائما سنگی را به بالای کوهی بغلتاند، تا جائیکه سنگ بخاطر وزنش به پایین می‌افتاد. آنها به دلائلی فکر می‌کردند که تنبیه وحشتناک تری از کار عبث و بی امید وجود ندارد.

آلبر كامو، افسانه سيزيف

M3HRD@D
17-03-2011, 22:36
«وقتی نتیجهٔ انتخابات اعلام شد، یعنی رأی بالاترین مرجع اعلام شده‌است.»
بینوایان شاهکار ویکتور هوگو

شاهزاده خانوم
19-03-2011, 15:53
روباه: همه سوتفاهم ها تقصیر زبان است
شازده کوچولو

---------- Post added at 03:53 PM ---------- Previous post was at 03:50 PM ----------

_ همین طور برای آب. آن آب که تو به من دادی تا بخورم مثل نغمه موسیقی بود،به سبب چرخ چاه و طناب...یادت هست...آن آب مفرح دل بود.

شاهزاده خانوم
19-03-2011, 16:31
روز پنجم باز سرِ گوسفند، از یک راز دیگر زندگی شهریار کوچولو سر در آوردم. مثل چیزی که مدت‌ها تو دلش به‌اش فکر کرده باشد یک‌هو بی مقدمه از من پرسید:
-گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟
-گوسفند هرچه گیرش بیاید می‌خورد.
-حتا گل‌هایی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هایی را هم که خار دارند.
-پس خارها فایده‌شان چیست؟
من چه می‌دانستم؟ یکی از آن: سخت گرفتار باز کردن یک مهره‌ی سفتِ موتور بودم. از این که یواش یواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خیال می‌کردم نیست برج زهرمار شده‌بودم و ذخیره‌ی آبم هم که داشت ته می‌کشید بیش‌تر به وحشتم می‌انداخت.
-پس خارها فایده‌شان چسیت؟
شهریار کوچولو وقتی سوالی را می‌کشید وسط دیگر به این مفتی‌ها دست بر نمی‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همین جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هیچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند.
-دِ!
و پس از لحظه‌یی سکوت با یک جور کینه درآمد که:
-حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعیفند. بی شیله‌پیله‌اند. سعی می‌کنند یک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. این است که خیال می‌کنند با آن خارها چیزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند...
لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم می‌گفتم: "اگر این مهره‌ی لعنتی همین جور بخواهد لج کند با یک ضربه‌ی چکش حسابش را می‌رسم." اما شهریار کوچولو دوباره افکارم را به هم ریخت:
-تو فکر می‌کنی گل‌ها...
من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
-ای داد بیداد! ای داد بیداد! نه، من هیچ کوفتی فکر نمی‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از آنم!

pooriya_hp
19-03-2011, 17:35
سرباز بودیم ، دوران بدی بود ، خیلی بد ، چند سالی بود که خانواده ام رو ندیده بودم ، صدای گلوله ها همش در گوشم میچرخید

شب ها از افکرای که داشتم نمی تونستم به خوابم ...

اوضاعم روز به روز بدتر میشد ....

تا به اردوگاه حمله کرده اند تنها چیزی که میدیدم فریاد سربازان بود که داشته اند کشته میشدند ....

ساعتی گذشت که دیدم مردی تمام جنازه ها را چک می کند و هرکس که توان حرف زدن را نداشته باشید می کشد

یک آن دیدم که به من رسید ، دید که زنده هستم بعد گفت ببرینش

چشمام رو بستن و سوار ماشینی شدیم ...

بعد من رو بردن به درمانگاه و شروع به مراقبت از من کردن ...

چند روز گذشت مردی اومد که همه بهش احترام میذاشتن ، چهره ی خشن داشت ....

گفت بیارنش مرد من رو بر صندلی گذاشت و دستانم را بست ...

سوال می پرسید اما من زبانشان را بلد نبودم به همین جهت گفت بنویس ...

سروان از من نقشه پایگاه اصلی رو میخواست و من بهش ندادم ...

یک لحظه دیدم که پارچه ی چرمی را پهن کرد که داخل پر از لوازم شکنجه بود ...

اول با تیغ در پشت من خطوطی را کشید ...

بعد با اره پاهایم را قطع کردند .... و بعد من را در جنگلی رها کرد

در همان اطراف دکتری من را پیدا می کند و من را معالجه می کند

سپس من با یک پا و پس از چندین سال سختی به خانه بر گشتم ...

همسرم ازدواج کرده بود ، مادر و پدرم فوت شده بوده اند ، بردارم کشته شده بود و ....

پس از 3 ماه سختی ماموران امنیتی کشور من را گرفتن و چون قانون کمونیست در جنگ این است که یا بکش و یا بمیر

از اونجای که من زنده بودم باید سزای عملم را میدیم ...

من به 6 سال زندان محکوم شدم ...

در زندان دوران بدی رو داشتم ...

باید به دنبال 4 تا جو در سوپ می گشتم تا پیدا کنم ... !!

" یاد گذشته به خیر که در ولایت خودمون گونی گونی این جو ها را به اسب هایمون میدادیم "

و ..........

---------------
نام کتاب : شرمنده یادم نیست :31:

rosenegarin13
20-03-2011, 19:46
«غم و شادی بر خلاف آب و روغن می توانند با هم مخلوط شوند.»
/
«باید گفت این نیز حقیقت دارد که اگر پیش از هر عملی بخواهیم پی آمدهای آن را سبک و سنگین کنیم، صادقانه آنها را بسنجیم، نخست پی آمد های اولیه، بعد پی آمدهای محتمله، بعد پی آمدهای ممکنه، بعد پی آمدهای متصوره، در آن صورت هرگز از اولین فکری که ما را به درنگ واداشت، فراتر نخواهیم رفت.»
/
زن دکتر گفت: «همه مان گاهی درمانده میشویم، چه بهتر که هنوز میتوانیم گریه کنیم، اشک ریختن اغلب مایه ی نجات است، بعضی وقت ها اگر گریه نکنیم به قیمت جانمان تمام می شود.»
/
«دنیا طوری است که برای نیل به مقصور اغلب لازم است حقیقت لباس دروغ به تن کند.»
/
«ما وقتی کور شدیم در واقع از پیش کور بودیم، از ترس کور شدیم، از ترس کور خواهیم ماند.»
/
«می دانم، می دانم، من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که شاید هنوز روحی در آن باقی باشد.»
/
«حتی در منتهای بدبیاری هم امکان یافتن خوبیهایی هست که بدبختی ها را قابل تحمل سازد.»
/

از کوری ...ژوزه ساراماگو ..
ترجمه ی مینو مشیری ..

amir 69
23-03-2011, 00:36
صورتم را در دست‏هام گذاشتم و به این فکر کردم که نباید بیش از حد دست و پا بزنم. دانستم که خیلی چیزها به اختیار آدم نیست. زندگی خواب‏های گذشته‏ای است که تعبیر می‏شود. زندگی تاب خوردن خیال در روزهایی است که هرگز عمرمان به آن نمی‏رسد. زندگی آغاز ماجراست. می‏خواهم فکرم را جمع کنم و یک بار گذشته‏ام را یا آینده‏ام را مرور کنم. می‏دانستم که آدمی وقتی راه می‏رود یک پا پس است و یک پا پیش، وقتی که ایستاده انگار مثل پروانه در جعبه آینه‏ای به دیوار دوخته شده است. اما گیج شده بودم. نمی‏دانستم به گذشته برگردم یا به آینده فکر کنم.

پیکر فرهاد

dourtarin
24-03-2011, 22:54
انسان اغلب وقتیکه در لحظه اتخاذ تصمیمی قرار دارد و ناگهان دورنمای دیگری در برابر او ظاهر می

شود و او را وادار به تفکر می کند، از تفکر درباره این وضع ثانوی خودداری می کند و بدون توجه به آن

ندائی که در گوشش می گوید شاید اشتباه کند، خود را در آغوش تصمیم اول می اندازد.

کتاب: لایم لایت
نویسنده: چارلی چاپلین
مترجم:رضا سیدحسینی

hts1369
25-03-2011, 13:19
ما زماني که خود نيز غمگين هستيم در برابر شوربختي هاي ديگران حساستر مي باشيم. گويي در اين زمان احساس دلسوزي نه تنها نابود نميشود بلکه تا اندازه اي نيز تقويت ميشود...
شبهای روشن /داستایوسکی

hts1369
26-03-2011, 09:48
چرا انچه را که در قلب خود داريم , دقيقا بر زبان نمي اوريم , اگر واقعا منظورمان همان است؟ با اين وجود , همه سعي دارند نفرت انگيزتر از انچه هستند ,به نظر مي ايند . گويي هراس دارند اگر خود را براحتي به نمايش گذارند , اين عملتوهيني به احساسات انها تلقي گردد.
خداي مهربان! ايا يک لحظه شادي کامل براي يک عمر کافي نيست؟
شبهای روشن/ داستایوسکی

anon85
26-03-2011, 10:09
من گاه به انديشه ي آن چه مورخان آينده درباره ي ما خواهند گفت فرو مي روم. در مورد انسان امروزي يك جمله براي آن ها كافي است: او زنا مي كرد، و روزنامه مي خوانده است.

آلبر كامو، سقوط

amir 69
26-03-2011, 13:54
گفتم:«دوست ندارم قصه بگم. می‏خوام کتابم رو بخونم.»
«چرا، می‏خوای برام قصه بگی.»
گفتم:«چرا من؟»
«چون نگاه کردم و دیدم تو از دهنت از همه بزرگ‏تره.»
پرسیدم:«اگه برات قصه نگم تون وقت چی‏کار می‏کنی؟»
باشیرین‏زبانی گفت:«خُب، هیچی. فقط تا اون‏جا که بتونم جیغ می‏کشم، بعد وقتی
همه اومدن اینجا به‏شون می‏گم که تو پدرمی. بهم گفته‏ن وقتی جیغ می‏کشم مثلِ این
می‏مونه که دنیا به آخر رسیده. حتا ممکنه کسی رو هم بزنم: مثلا یه پیرزنِ معصوم رو.
تا حالا شده تو کشتی از پا آویزونت کنن، آقا؟»

نامه‏ای عاشقانه از تیمارستانِ ایالتی

amir 69
29-03-2011, 15:22
وقتی از کنار خونه‏ی خانواده‏ی هینشو رد می‏شدم، بن هینشو رو دیدم که روی بالاترین شاخه‏ی افرای بزرگِ جلوِ خونه‏شون نشسته.
داد زدم: «رفتی اون بالا چه غلطی بکنی؟»
«از این‏جا برو.»
«تو چه‏ت شده؟»
«برو. از این‏جا برو. من یه پرنده‏م. تنهام بذار. از این‏جا برو.»
«اُ... پس تو یه پرنده‏ای، هان؟»
«آره من یه پرنده‏م.»
«حالا چه‏جور پرنده‏ای هستی؟»
«توکـا.»
«توکـا بودن چه‏جوریه؟»«عالیه. عالیه.»

نامه‏ای عاشقانه از تیمارستانِ ایالتی

hts1369
01-04-2011, 12:36
اورسولا نيز با خونسردي گفت:
ولي ما از اينجا تکان نميخوريم و همسشه در همين دهکده ميمانيم, چون فرزندانمان در اين دهکده به دنيا امده اند. اين خاک متعلق به ما و فرزندانمان است.
خوزه گفت:
ما تا امروز کسي را در اين دهکده دفن نکرده ايم. زماني ميتوانيم بگوييم اين خاک متعلق به ما و فرزندانمان است که يکي از افراد خانواده ,در اينجا به خاک سپرده شده باشد.
اورسولا با گستاخي گفت:
اگر مشکل فقط همين است, من حاضرم همين حالا بميرم تا ساير افراد خانواده بتوانند, خاک اين دهکده را متعلق به خودشان بدانند و تا ابد در اينجا بمانند!
صد سال تنهایی/ شاهکار گابریل گارسیا مارکز

b@ran
01-04-2011, 13:15
عقربه‌ی دوم ساعت من یک دور می‌زد و یک سال می‌گذشت؛ بعد یک دور دیگر می‌زد و یک سال دیگر می‌گذشت. کاری از دست من ساخته نبود.

من یک زمینی هستم و مجبورم به ساعت و تقویم ایمان داشته باشم.


سلاخ خانه شماره 5/کورت ونه گات

HITB0Y
01-04-2011, 14:26
بله,بله,موقیعت ها دزد می سازند اما همانطور که دزد می سازند,آنها را تنبیه هم میکنند تا از یک مجازات دیگر محفوظ بمانند,چون آن موقیعتی که دزد می سازد و همان که تنبیه هم میکند, یک مادر مشترک دارد و آن زمان است.

عقربه سرنوشت/هانس برایتن ایشنر/مهشید میرمعزی

farryad
04-04-2011, 17:09
محصل دوره‎ی ادبی قطعا عاشق پیشه می‎شود.مثل شاگردان ریاضی و طبیعی نیست سرکارش با لابراتوار و فرمول های گیج کننده باشد بلکه با شعر غزل و آثار ادبیست. بروید به کلاس های ادبیان سر بزنید و در آنجا تا بخواهید با لیلی مجنون و رومئو و ژولیت و یوسف و زلیخا پیدا میشود. آخر جوانی هست، شادابی هست، نان مفت پدر هست، شعر و غزل هم هست و اگر با این مقدمات عاشق نشوند خیلی خرند!
.................

اینروز ها که بچه ها به سینما میروند و و کنار دریا صدتا صدتا زن لخت ونیم لخت میبینند و از صبح تا شام در لاله زار و سرپل قدم میزنند قبول نیست و نمیتوانند دوره‎ی ما را حس کنندباید حس کنند که یک جوان هیچ زنی را نمی دید جز بی‎بی اش آنهم اگر نمرده بود و زنده بود!

داستان کوتاه سه یار دبستانی از مجموعه‎ی شلوارهای وصله دار/ رسول پرویزی

hts1369
05-04-2011, 19:01
همیشه بدبختی تازه, بدبختی پیشین را از یاد انسان میبرد.
بدون حضور یک مرد در خانه, در اینجا میپوسیم و خاکستر میشویم ... ولی به مردم بدبخت و پست این شهر اجازه نمیدهیم اشک ما را ببینند.
صد سال تنهایی/ شاهکار گابریل گارسیا مارکز

diana_1989
05-04-2011, 23:06
شجاعت خواهر ِ خوشبینیست.من خوشبین نبودم چون شجاع نبودم
اوریانا فالاچی ... نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

Amin_mustang
11-04-2011, 13:32
مادر امروز مرد.شایدم دیروز , نمیدانم...

آلبر کامو...شروع کتاب "بیگانه"

M3HRD@D
11-04-2011, 22:24
در کنگره حزب کمو‌نسیت شورو‌ی سابق

در هنگام سخنرانی نیکیتا خرو‌شچف که با تقبیح جنایت‌های استا‌لین جهان را شگفت‌زده کرد.

یک نفر از میان جمعیت فریاد برآورد:

- رفیق خرو‌شچف، وقتی بی‌گناهان اعدام می‌شدند، شما کجا بودید؟

خرو‌شچف گفت: هر کس این را گفت از جا برخیزد.

اما هیچ کس از جایش تکان نخورد.

خرو‌شچف ادامه داد: خودتان به سوال خودتان پاسخ دادید.

در آن زمان من همان جایی بودم که الان شما هستید.

از کتاب «دومین مکتوب» نوشته پائولو کوئلیو

nil2008
11-04-2011, 22:59
زمين مادر من است. مرا برهنه به آغوش مادرم بسپاريد...بر خاك گورم بذرهاي ياس و سوسن وزنبق بپاشيد.مي خواهم از جانم تناول كنند و ببالند.گل ها رايحه ي دل مرا در هواپخش خواهند كردو راز دستانم را به خورشيد نشان خواهند داد...
از كتاب "دلتنگي ها نوشته ي جبران خليل جبران"
با تشكر از متن هاي زيبايي كه تمام دوستان گذاشتن ...(آخه دكمه ي تشكر من حذف شده!!! نميدونم چرا؟؟؟)

anon85
12-04-2011, 03:39
چشمان من با دو لامپ شصت واتي به نور اين دنيا روشن شد. به همين دليل كلام كتاب مقدس، كه خدا گفت: «روشنايي بشود و روشنايي شد» تا امروز در نظر من موفق ترين شعار تبليغاتي شركت لامپ سازي اوسرام است. از ضرورت بريدن بند ناف كه بگذريم، تولد من به خوبي و خوشي صورت گرفت. به راحتي سرنگون از مادرم آزاد شدم و اين شيرجه به درون دنيا كيفيتي است كه مادر و جنين و قابله هر سه به يك اندازه قدرش را مي شناسند.

گونتر گراس، طبل حلبي، ترجمه از سروش حبيبي

marjanfakhari
12-04-2011, 12:40
"جهنم" شکل عربی شده ی واژه ی "گِهینُّم" [Gehinnom] در زبان عبری است — زبان ِ کهن تر و از همان شاخه ی زبان های سامی در منطقه ی بین النهرین — و به معنی:

"دره ی پسر هینّوم" [“Valley of the Son of Hinnom”]



این دره در شهر اورشلیم، و در جنوب کوه صهیون واقع است، که در زمان های قدیم محل سوزاندن زباله های شهر بوده. بعد ها، افراد آن منطقه، بر اساس اعتقاد خود، جنازه ی کسانی را که از رستگاری نومید شده بودند، مثل آدمهایی را که دست به خودکشی می زدند، در این مکان می سوزاندند.

اما اتفاق های دیگری هم در این منطقه رخ می داد. محل عبادت آن دسته از قوم بنی اسرائیل هایی بود که به دین های کنعانی و فنیقی ایمان داشتند و پیکره هایی از خداهای آنها را — مانند، "مُلِک" [Molech] و "باآل" [Ba’al] — در این دره ساخته بوده و عبادت می کردند.

ولی اندک اندک، نادانی قوت گرفت و منجر به پی آمدهای دهشناکی شد، و آنها در آن مکان، قربانی کردن را شروع کردند، و روزی، شخصی به نام هینّوم [Hinnom] ، فرزند خود را در آنجا قربانی کرد، و از آن پس، آن نقطه را

"دره ی پسر هینّوم" نامیدند.

Gey Ben-Hinnom /ĝ-ben-hinnōm/

"valley of the son of Hinnom"



[B]بعدها، واژه ی "پسر" نیز از آن کم شد، و به "گِهینُُّم" ]"دره ی هینّوم" [Gehinnom] کوتاه شد.



اینکه در ابتدا، آن دره، برای مردم، محلی برای از بین بردن زباله های خود بوده، و بعد، از روی خرافات و نادانی، آن را به عبادت گاه و قربان گاه تبدیل کرده اند؛ یا اینکه، بر عکس، از عبادتگاهی به زباله دانی پیشرفت کرده، خیلی آشکار نیست، و بسته به گمان و بینش ما دارد.

اما، شاید نکته مهم این باشد که کل این ماجرا ها، بعد از سلیمان و داودِ قصه های سامی ها شروع می شود که مربوط به سه هزار سال پیش اند، و می توان منشا "گِهینُّم" را در زبان پارسی کهن یافت. چرا که بسیاری از واژگان و آئین های زبان و فرهنگ آریایی، در دوران های بعدی، به زبان و فرهنگ ِ مردم منطقه های دیگر از جمله یونانی و عبری راه پیدا کرد.

واژه ی اوستایی گَئِثانَنی [gaeθānani] که در زبان ِ کهن ِ سانسکریت هم با کمی دگرگونی ِ آوایی وجود دارد، در بر گیرنده ی ریشه ی واژگانی مانند "گیتی"، "کیهان" و "جهان"، و به معنای "جهان های زیرین" است که به باور آریایی ها به هفت طبقه بودن دنیای مردگان اشاره دارد که مکانی است سرد — که خود انعکاس دهنده ی ذهنیت ایرانی ها ی باستان است که با توجه به موقعیت جغرافیایی زندگی خود، زمستان و سرما را سخت و عذاب آور می دانستند، بر خلاف قوم های سامی و اسرائیلی که از گرمای سوزان رنج می بردند.



بهرحال، "جهنم"، که گهگاه بصورت "جهنم دره" در زبان فارسی متداول است، دره ای در اورشلیم است که در حال حاضر یکی از مراکز گردش گری آن شهر محسوب می شود. حتی افرادی در آن قربان گاه روزگاران قدیم، دراز می کشند تا تصویری از نادانی ِ جنایتکارانه ی پیشینیان را بازسازی کنند.

hts1369
14-04-2011, 18:15
...ادبیات بهترین بازیچه ی اختراع شده توسط انسان است تا با استفاده از ان, دیگران را مسخره کند.
صد سال تنهایی / گابریل گارسیا مارکز

M3HRD@D
15-04-2011, 12:00
«هیچ چیز خفت‌آورتر از این نیست که ببینی ابلهی در آنچه تو شکست خورده‌ای موفق شده است.»
صفحه ۹۵

تربیت احساسات رمانی از گوستاو فلوبر

Mahdi Hero
15-04-2011, 12:26
چارلی ويلکاکس

مادر عزيز،چند ساعتی به آن چه حمله ی بزرگ می گويند،باقی مانده.اگر اين نامه را می خوانيد،به اين معنی است که از اين نبرد جان سالم به در نبرده ام.ميخواهم بدانی من ميان بهترين مردان هستم،حتی يکی از آن ها هم از مسئوليت شانه خالی نمی کند.جوانان خوب نيوفاندلندی.مادر،اين ها بهترين دوستانی هستند که تا به حال داشته ام.مادر،آخرين چيزی که از خاطرم می گذرد،بايد دعا کردن باشد،اما به تنها چيزی که فکر می کنم تو هستی.مادر،می توانم تو را ببينم که کنار تخت من نشسته اي و برايم آواز می خوانی.صورت آرام و مهربان و موهايت را می بينم که زير نور می درخشد.هيچ پسری مادری بهتر از تو نداشته است.من به همه ی آن چه برای من کردی فکر می کنم،و متاسفم آن جا نيستم تا در روزهای پيری از تو مراقبت کنم.اگر خدا بخواهد،روحمان همراه هم خواهد بود.مادر،دوست دارم،واقع دوستت دارم

rosenegarin13
16-04-2011, 10:44
Prologue

For us, and for our tragedy,
Here stooping to your clemency,
We beg your hearing patiently.

Exit

HAMLET

Is this a prologue, or the posy of a ring?

OPHELIA

'Tis brief, my lord.

HAMLET

As woman's love.l


سراینده ی مقدمه

استدعا دارم از سر مرحمت
با دقت و تحمل
به ما و تراژدی ما
گوش فرادارید

هملت

این مقدمه است یا سجع مهر*؟

افیلیا

قربان خیلی کوتاه بود.

هملت

مانند عشق در سینه ی زن.


*اشاره داره به اختصارش... posy of a ring یعنی کلماتی که روی یک انگشتری حک شده باشه، که مشخصاً خیلی مختصر هست ...

پ.ن. از هملت، ویلیام شکسپیر، ترجمه مسعود فرزاد.

hts1369
18-04-2011, 14:43
من میل داشتم کوه ها و دره های اطراف, انعکاس صدای حسن صباح را بگوش من میرساییدند. زیرا حسن صباح وقتی بانگ میزد صدایش در اطراف میپیچید و میخواستم بدانم صدای طنین صدای صدای ان مرد نیرومند و با ایمان چگونه بوده است.
هنگامیگه که از قلعه فرود میامدم خوشوقت بودم در جایی قدم بر میدارم که هشت قرن قبل حسن صباح در انجا گام برمیداشت.
این بود شمه ای از انچه خانم فریه استارک انگلیسی راجع به قلعه الموت نوشته است.
خداوند الموت حسن صباح
تالیف: پل امیر
ترجمه :ذبیح الله منصوری

Miss Artemis
19-04-2011, 14:49
شب ممکن - محمد حسن شهسواری


یکی از خوشی های این روز های من ، اون چیزی که روزهای من رو خوش می کند ، گپ و گفت و گو با هاله است

که مثل خودم ، به اندازه ی خودم بد است .

ما گناهکار ها ، ما بد ها ، از دیدن همدیگر آرام می شویم ، که تنها نیستیم ، که بدی همه ی دنیا را گرفته ، اصلا اساسش بدی ست .

انگار باید از همین بدی ها ارتزاق کنی ، انرژی جمع کنی تا بتوانی در کنار خوب ها ، خوب باشی ، آزارشان ندهی .


.

anon85
19-04-2011, 20:14
روي روميزي كاغذي يك گرده آفتاب افتاده است. در اين گرده، مگسي گيج و منگ خودش را خرخر مي كشد، خودش را گرم مي كند و پاهاي جلويش را به هم مي مالد. خيال دارم خدمت به اش بكنم و لهش گردانم. سر رسيدن اين انگشت اشاره ي غول پيكر را كه موهاي طلايي اش در آفتاب مي درخشد نمي بيند.
دانش اندوز فرياد مي زند كه « نكشيدش، آقا! »
مگس مي تركد، ريغ سفيد كوچكش از شكمش بيرون مي زند؛ از شرّ وجود خلاصش كرده ام. با لحني خشك به دانش اندوز مي گويم:
« خدمتي به اش كردم. »

ژان پل سارتر، تهوع، ترجمه از امير جلال الدين اعلم

hts1369
20-04-2011, 09:05
گذشته چیزی جز دروغ , نیست و خاطره , هرگز بازگشت ندارد ; هر بهاری که میگذرد , دیگر باز نمیگردد ; و پر حرارترین و دیوانه کننده ترین عشقها هم واقعیتهایی ناپایدار هستند که عمری بسیار کوتاه دارند.
صد سال تنهایی/گابریل گارسیا مارکز

اراده ی هرکسی چون دیوار است که خشتهای ان بدون ساروج روی هم گذاشته شده است و برای اینکه مقاومت دیوار باقی بماند نباید حتی یک خشت را از زیر ان بیرون کشید و اگر فقط یک خشت از زیر ان دیوار بیرون کشیده شود استقامت ان از بین می رود و اگر دو خشت یا سه خشت را از زیر دیوار بیرون بکشد ان دیوار فرو میریزد.
خداوند الموت حسن صباح
تالیف : پل امیر
ترجمه : ذبیح الله منصوری

karin
20-04-2011, 10:29
ولتر از من پرسید: این که برادر شما همیشه بالای درخت ها می ماند، برای این است که به آسمان نزدیک تر باشد؟
در پاسخش گفتم: برادرم معتقد است که برای بهتر دیدن زمین باید کمی از آن فاصله گرفت

--

-فکر نمی کنی که عشق باید به معنی از خود گذشتگی مطلق باشد، یعنی که آدم باید خودش را به حساب نیاورد؟
-عشق فقط زمانی ممکن است که آدم خود خودش باشد، با همه ی نیرویش !



بارون درخت نشین / ایتالو کالوینو

karin
20-04-2011, 10:37
هرگز برای بارون روشن نبود که چه چیز را می توان به ویولتا گفت و چه چیز را نمی توان. گاهی یه اشاره ی ناچیز، یک واژه ی کوچک خشم او را بر می انگیخت. برای نمونه کوزیمو می گفت:

- با "جووانی خلنگ" کتاب می خواندم. با شوالیه درباره ی آبیاری بررسی می کردم...
- با من چه؟
-با تو عشقبازی می کنم. همان طور که میوه میچینم یا درخت هرس می کنم...

ویولتا ساکت می شد و تکان نمی خورد. چشمانش ناگهان حالتی به سردی یخ می یافت. کوزیمو می فهمید که خشم او را برانگیخته است.

- چه شده ویولتا؟ مگر من چه گفتم؟

آنچنان دور از او به نظر می رسید که انگار او را نمی دید و صدایش را نمی شنید. هزار فرسنگ از آنجا دور بود. چهره اش به سنگ می مانست.

- آخر چه شده ویولتا؟ راستش ... گوش کن ...

کوزیمو در نمی یافت که از چه دلگیر شده است. نمی فهمید یا شاید بهتر می دانست که نفهمد تا بتواند بی گناهی خود را بهتر نشان دهد.

- ویولتا، باور کن سوتفاهم شده گوش کن
ویولتا... اینطور بی دلیل نرو، ویولتا ...



بارون درخت نشین / ایتالو کالوینو

amir 69
20-04-2011, 12:36
کارهای برجسته‏ای که آدمی به پیروی از وسوسه‏ای درونی می‏کند باید ناگفته بماند؛
همین‏که آن را به زبان بیاوری و از آن لاف بزنی چیزی بیهوده و بی‏معنی جلوه می‏کند و پست و بی‏مقدار می‏شود.

؛

حتی یک راه چند وجبی هم می‏تواند راه بدون بازگشت باشد.

بارون درخت نشین / ایتالو کالوینو

M3HRD@D
20-04-2011, 16:05
«من یکی که دلم می‌خواهد بروم و میان آدمخوارها زندگی کنم. دولت دارد ما را می‌بلعد. روی همه چیز دست گذاشته: فلسفه، حقوق، هنر، هوا... فرانسه دارد به صدا درمی‌آید. زیر چکمهٔ ژاندارم و ردای کشیش بتنگ آمده.»

صفحه ۲۰۴
تربیت احساسات رمانی از گوستاو فلوبر

amir 69
21-04-2011, 17:37
هرفردی در زندگی در سنین معینی حس می‏کند که می‏خواهد دوست‏داشته شود،
می‏خواهد کسی‏را داشته باشد که راجع‏به او فکر کند و غمخواری نماید و یا در مصائب
به‏او همدردی نشان دهد و همین تشنگی روحی به‏این اصل ناشناخته است که به‏نام
عشق خوانده می‏شود زیرا عاشقِ آن‏چیزی می‏شود که تشنگی و التهاب اورا فرو می‏نشاند.

یادداشت‏های یک دیکتاتور، دکتر هدایت‏الله حکیم‏الهی

amir 69
21-04-2011, 17:43
هیچ محلی به‏اندازه زندان در شخص تحول ایجاد نمی‏نماید به‏خصوص اگر زندانی درنتیجه‏ مظالم و بدون اندک تقصیری زندانی شده باشد.

؛

تعجب این بود که مرا با نیم دلار وارد زندان کردند و چون بیرون آمدم این نیم دلار نیز از بین رفته بود و باضافه مرا بجرم کلاهبرداری زندانی کرده بودند یعنی شخصی که در یک محل بدنام کار می‏کرد و با جیب تهی بیرون آمده و برای ارتزاق دست به کلاهبرداری زده بوده است و بهمان جرم 21 ماه زندانی شد و حالا که اورا بجامعه تحویل می‏دهند با جیب خالی و نداشتن شغل و محل خواب انتظار دارند که دست بکلاهبرداری و دزدی نزند. هرمنطق و عقل سلیمی میتواند حساب کند که بالاخره چنین موجودی بهمان عللی که زندانی شد و یا دست به کلاهبردای زد مجددا شروع خواهد کرد زیرا علل و موجبات کلاهبرداری در او جمع است و قانون و عدالت و تشکیلات آنرا از بین نبرد، حال با چه وثیقه و اطمینانی یکچنین موجودی را که زندان رذائل دیگری بر او افزوده است بیرون میدهند؟!

یادداشت‏های یک دیکتاتور، دکتر هدایت‏الله حکیم‏الهی

amir 69
21-04-2011, 18:11
امید معوق به رنج منجر می‏شود.

؛
چطوره توبه کنیم؟
توبه از چی؟
اوه[فکر می‏کند].. مجبور نیستم وارد جزئیات بشم.
از تولدمون؟

؛

اشک‏های جهان را میزانی همیشگی‏ است،
هر آن‏که در جایی گریه آغازد، دیگری در جای دیگر ز گریه باز ایستد.
خنده نیز چنین باشد.
پس بیایید از نسل خویش بد نگوییم.
نسل ما محزون‏تر از اجدادش نیست.

در انتظار گودو، ساموئل بکت

anon85
21-04-2011, 18:58
« نه، من دست از تو بر نمي دارم؛ در انتظارِ ديدارت خواهم ماند. آن حجابِ عصمتي كه در اين جهان ما را از يكديگر جدا كرد، در جهانِ پس از مرگ، رشته پيوندِ ما خواهد شد. »

(از نامه هاي ژولي به سن پرو، فصل ششم، نامه ي هشتم؛)

ژان ژاك روسو، الوئيزِ جديد

hts1369
22-04-2011, 08:31
شنیدن حق هر چقدر نا مطلوب باشد بهتر از شنیدن چیزی است که حقیقت ندارد.
حق بر چند نوع است و یکی از انها همان حقی است که امروز برکیارق دارد اما از تمام حقوق بالاتر حقی است که از قدرت ناشی می شود و کسی که دارای این حق اسیت می تواند حرف خود را بر کرسی بنشاند.
خداوند الموت حسن صباح
تالیف : پل امیر
ترجمه : ذبیح الله منصوری

karin
22-04-2011, 15:04
- چرا رنجم می دهی؟
- چون دوستت دارم.
- نه دوستم نداری. وقتی کسی را دوست داریم خوشی اش را می خواهیم نه رنجش را.
-وقتی کسی را دوست داریم تنها یک چیز را می خواهیم: عشق را، حتا به قیمت رنج
-پس تو به عمد مرا رنج می دهی؟
-بله، برای اینکه از عشقت مطمئن شوم


بارون درخت نشین / ایتالو کالوینو

Mahdi Hero
22-04-2011, 22:59
سکه در کف دست مرده همانند قرصی به رنگ خاک است.اگر زمين ذوب می شد و فوران می کرد،قطراتش به رنگ و شکل اين سکه به اطراف می پاشيدند.وقتی نوک انگشتان سکه را می گيرند و داخل شکاف تلفن می گذارند سکه هيچ وزنی ندارد.خود را به جای يک مرده زدن آسان است.به نظر می رسد تمام هدف زندگی اين است که خود را به جای يک مرده زد و به صدای سخن گفت که نمی تواند سخن بگويد
"مادر"
"ميد"
"حالم خوب است"
او نمی تواند برای لحظه ای سخن بگويد به نظر می رسد که می نشيند،خودش را جمع و جور می کند،و می کوشد آنچه را اتفاق افتاده،دريابد.
تو کجايی؟"”
نگران نباش.حالم خوب است"”
و برای اولين بار،دست،گوشی را به سرعت روی تلفن نمی گذارد و به مکالمه پايان نمی دهد.دست می ايستد و به صدا می گويد ادامه بدهد.صدا بايد مکالمه اي را به پايان برساند او می گويد:
“ما خيلی نگرانيم.تو را به خدا بگو کجا هستی”
نگران نباش"”
تو ا به خدا ميد.تو را به خدا.جان من بگو.خواهش می کنم.بگو کجايی"”
اين حرف زدن به راه رفتن روی آب می ماند:اول يک گام به جلو،بعد گام بعدی.حرکت روی سطحی که موج می زند.رفتن روی سطحی سيال،روان،و نا مطمئن.سطح آب حرکت می کند،بالا و پايين می رود،انتظار چيزی که اتفاق می افتد به رويا می ماند.همه چيز غير واقعی است.نمی شود از دريا انتظار داشت همان دريا باشد،يا از پاها انتظار داشت پا باشند.قدم زدن روی آب ادامه می يابد.وقتی پاها به جايی از آب که از نور ساختمان ها روشن است می رسند،می ايستند.در اين نقطه آب دريا عميق تر می شود.صدای مرده می گويد:
"من در جای امنی هستم"

anon85
24-04-2011, 05:30
من هيچ عقيده اي ندارم؛ هيچ عقيده اي! و فكر مي كنم كه هيچ چيز پيش پا افتاده تر، عاميانه تر و كراهت آور تر از عقيده نيست. چيزي كه فراوان است عقيده است؛ همه جا را پر كرده؛ كتابخانه ها، كافه ها، كله ي آدم هاي عاجز و ناتوان لبالب از عقيده و فكر است...

لويي فردينان سلين، گفتگو با پروفسور ايگرك

anon85
29-04-2011, 06:52
پنجشنبه ها، مدرسه سر ساعت دوازده تعطیل می شود و رفت تا شنبه صبح، شنبه ی گُه. بعد از ظهر های پنجشنبه با تمام بعد از ظهر های دیگر فرق دارد؛ روشن و نقره ای است و بوی اتفاق های خوب و دقیقه های خوشبخت را می دهد؛ نرم و گرم و خواب آور است؛ مثل نشستن زیر کرسی مادربزرگ یا لم دادن به سینه های مهربان مادر.

روزهای هفته هر کدام شکل و رنگ و بوی خودشان را دارند؛ شنبه بدترکیب و تلخ و موذی است و شبیه به دختر ترشیده ی توبا خانم است: دراز، لاغر، با چشمهای ربز بدجنس. یکشنبه ساده و خر است و برای خودش، الکی، آن وسط می چرخد. دوشنبه شکل آقای حشمت الممالک است: متین، موقر، با کت و شلوار خاکستری و عصا. سه شنبه خجالتی و آرام است و رنگش سبز روشن یا زرد لیمویی است. چهارشنبه خُل است. چاق و چله و بگو بخند است. بوی عدس پلوی خوش مزه ی حسن آقا را می دهد. پنجشنبه بهشت است و جمعه دو قسمت دارد: صبح تا ظهرش زنده و پرجنب و جوش است؛ مثل پدر، پر از کار و ورزش و پول و سلامتی. رو به غروب، سنگین و دلگیر می شود، پر از دلهره های پراکنده و غصه های بی دلیل و یک جور احساس گناه و دل درد از پرخوری ظهر (چلو کباب تا خِرخِره) و نوشتن مشقهای لعنتی و گوش دادن به دلِی دلِی غم انگیز آوازی که از رادیو پخش می شود، و دقیقه شماری برای برگشتن مادر از مهمانی و همه جا قهوه ای تیره، حتی آسمان و درختها و هوا.

گلی ترقی، خانه ی مادربزرگ، از مجموعه داستان خاطره های پراكنده

hts1369
29-04-2011, 16:50
طبع ادمی طوری است که وقتی میبیند دیگری پولی گزاف و به رایگان دریافت کرد نمیتواند ان را ابراز نکند و خود را مکلف مینماید که بهرکسی میرسد ان موضوع را بگوید و بدین وسیله حسد خود را تسکین بدهد.
خداوند الموت حسن صباح
تالیف : پل امیر
ترجمه : ذبیح الله منصوری

کوتوله های هفت ماهه بدنیا امده ی خود را دید که با استفاده از دیگچه های اشبز خانه و سایر وسایل چینی و بلورین ارکستر بزرگی به راه انداخته بودند و همراه با بچه های خیابانی میخواندند:
بابا جان مرد! زنده باد ازادی!
پاییز پدر سالار
گابریل گارسیا مارکز/کیومرث پارسای

hamid_diablo
04-05-2011, 10:02
انسان تصور کرده که موجودی بسیار مهم است و مسلما بر روی زمین اهمیت دارد.اما زمین او در نظام کهکشان راه شیری بیشتر از یک مگس هم ارزش ندارد.پس چرا انسان به خود مغرور میشود

از کتاب خداوند,روح و جهان در علم واسلام

مولف : محمد یمین خان
مترجم : دکتر معصومه نور محمدی

rosenegarin13
07-05-2011, 10:35
جز من که استثنای چشمگیری بودم، بابا دنیا را در قالب آنچه دوست داشت شکل داد. البته مشکل اینجا بود که بابا دنیا را یا سیاه می دید یا سفید و خودش تصمیم می گرفت چه چیز سیاه است و چه چیز سفید. نمی توان آدمی را که اینجور زندگی می کند دوست داشت و از او نترسید. شاید آدم کمی هم از او نفرت پیدا می کرد.
بابا گفت: «وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیده ای. حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیده ای، همین طور حق بچه هایش را به داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستنِ راست دزدیده ای. وقتی کسی را فریب بدهی، حق انصاف و عدالت را دزدیده ای. می فهمی؟»
در جنگ بادبادک ورزیده بودم. در واقع حریف قدری بودم. چند بار نزدیک بود بازی زمستانی را ببرم ـــ یک بار یکی از سه نفر آخر شدم. اما نزدیک شدن به معنای برنده شدن نیست، هست؟
شانه بالا انداخت و گفت: «گفتن این حرف آزار دهنده است، اما رنجیدن از حقیقت بهتر از تسکین با دروغ است.»
من کسی بودم که به مدرسه می رفتم، می توانستم بخوانم و بنویسم. خیر سرم باهوش بودم. حسن نمی توانست کتاب الفبا را بخواند، اما همیشه افکار مرا می خواند. این موضوع کمی لج آدم را در می آورد، اما یک جور آرامش هم می بخشید که کسی در کنارت باشد و همیشه بداند چه می خواهی.
اگر یکی از این فیلم های هندی بود که من و حسن مرتب می دیدیم، اینجا صحنه ای بود که باید می دویدم بیرون و پاهای برهنه ام در آب باران شلپ شلپ می کرد. باید دنبال ماشین می دویدم و داد می زدم که بایستد. حسن را از صندلی عقب بیرون می کشیدم و می گفتم پشیمانم، خیلی پشیمانم و اشک هایم با آب باران قاطی میشد. بعد توی باران می ایستادیم و یکدیگر را بغل می کردیم. اما این فیلم هندی نبود. البته که پشیمان بودم، اما نه گریه کردم و نه دنبال اتومبیل دویدم.
چشمانم به سوی چمدانهامان برگشت. از دیدن آن به حال بابا غصه خوردم. پس از آن همه تب و تاب و خواب و خیال و نقشه ها و ساختنها و جنگیدنها، همه حاصل عمرش همین بود: یک پسر مأیوس کننده و دو چمدان.



بادبادک باز . خالد حسینی . ترجمه ی مهدی غبرائی. نشر نیلوفر .

Mahdi Hero
07-05-2011, 22:45
گوش می دادم،اما هربار که بايد در وقت معينی کاری بکنيم،به کسی در درونمان ماموريت می دهيم هواسش پی ساعت باشد و بموقع خبرمان کند(و او به اين کار عادت دارد).اين نوکر درونی به يادم آورد که آلبرتين،که در آن لحظه فکرم با او نبود،به زودی پس از برنامه تئاتر آن چنان که از او خواهش کرده ام به خانه ام می آيد.از اين رو دعوت به شام را رد کردم.نه اين که از بودن در خانه پرنسس دوگرمانت خوشم نيايد.اما آدمی می تواند چندين نوع لذت متفاوت حس کند.لذت واقعی آنی است که به خاطرش يکی ديگر را رها می کند.ولی اين يکی اگر آشکار باشد،يا اگر تنها لذت آشکار باشد،ممکن است توجه را از آن يکی برگرداند،به حسودان اطمينان دهد يا منحرفشان کند،نظر ديگران را گمراه کند.در حالی که اندکی شادمانی يا کمی رنج برای فدا کردنش در راه آن يکی کافی است.گاهی دسته سومی از لذت هست که جدی تر اما اساسی تر است،برای ما هنوز وجود ندارد و احتمال وجودش تنها در دلسردی ها و در تاسف هايی نمود می يابد که می انگيزد.اما لذت هايی که بعدا جستجو خواهيم کرد همين هاست.تنها بعنوان يک مثال جزيی،ممکن است نظامی ای در زمان صلح همه زندگی اجتماعی اش را فدای عشق کند، اگر جنگی در بگيرد(حتی بدون آن که اينجا بحث وظيفه ميهنی در ميان باشد)،عشق را فدای شور مبارزه می کند که از عشق قوی تر است.

به ياد می آورم که يک ساعتی پيش از زمانی که مادربزرگم با پيرهن خانه خم شد تا چکمه هايم در درآورد،در گرمای کشنده در خيابانها پرسه ميزدم و،در برابر مغازه قنادی، احساسم اين بود که با همه نيازم به بوسيدن مادربزرگم،به هيچ رو طاقت تحمل يک ساعتی را که هنوز بايد بی او بگزرانم ندارم.و اکنون که همين نياز دوباره سر بر می آورد،می دانستم که اگر ساعتها و ساعتها منتظر بمانم او را هرگز دوباره در کنارم نخواهم ديد،و اين را تازه می فهميدم چون حال که برای نخستين بار آن چنان زنده و حقيقی حسش می کردم که دلم را می ترکانيد،حال که سرنجام بازش يافته بودم،تازه می فهميدم که برای هميشه از دستش داده ام.از دست داده،تا ابد.تناقضی را نمی تواستم بفهمم و خود را برای تحمل رنجش آماده می کردم. و اين است آن تناقض:از يک سو وجودی و مهری که در درونم به همان گونه که می شناختم،يعنی ساخته شده برای من،باقی مانده بود،مهری که چنان همه اجزايش و هدفش و جهت هميشگی اش در من خلاصه می شد که در نظر مادربزرگم همه نبوغ مردان بزرگ،همه نوابغی که از ازل در جهان وجود داشته بودند،به اندازه يکی از عيب های من ارزش نداشت.و از ديگر سو،درست در زمانی که اين خوشبختی را،دوباره حس می کردم انگار که در زمان حال باشد،اين خوشبختی را يقينی،تند و نافذ چون دردی جسمانی که پياپی تکرار شودد در می نورديد.يقين نيستی ای که تصور من از آن مهربانی را مهو کرده بود،آن وجود را نابود کرده بود،حتميت پيوند من و او در گذشته را نيست کرده بود،مادربزرگم را در لحظه ای که دوباره،چنان که در آينه اي بازش،می يافتم آدم غريبی اي کرده بود که تصادفا چند سالی را کنار من بود همچنان که می توانست کنار هر کس ديگری باشد و پيش از اين دوره من برايش هيچ بودم و هيچ شدم.

همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.

hts1369
08-05-2011, 19:49
در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود.و کلمه، بی زبانی که بخواندش، و بی اندیشه ای که بداندش، چگونه می تواند بود؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود،
و با نبودن، چگونه می توان بودن؟
...
سرود افرینش ترجمه ی ازاد از دکتر علی شریعتی

anon85
09-05-2011, 16:42
رو شكم بلور خانم اصلاً جای تسمه نبود. دروغ می گفت. خودم ديدم. ولی خب، جای تسمه باشد يا نباشد، باز هم شكمش را نشانم خواهد داد.

همسايه ها، احمد محمود

hamid_diablo
11-05-2011, 11:22
تنها شمار اندکی از آدمیان اعتقاد دارند که جهان بسیار غریبتر ار ان است که در حیطه قوانین علمی بگنجد.ما بیشتر اوقات نمیخواهیم درباره شگفتیهای جهان بیندیشیم

نیروهای اسرار آمیز بشر
نویسنده : کالین ویلسون
مترجم : شهکام جولایی

Miss Artemis
11-05-2011, 13:59
ژول : دارین به چی فکر می کنین ؟
پل : به یه جمله .
ژول : کدوم جمله ؟
پل : "همیشه آدم های خوب زودتر میمیرن"
ژول : خب که چی ؟
پل : به نظرم کاملا احمقانه س.
ژول : چرا ؟
پل : شما یکی که هیچ تحفه ای نیستین.



=================


ژن : میشه بهم بگین چرا اینقدر بدجنسین ؟
پل : دلیل دارم.
ژن : دلیلتون چیه ؟
پل: به شما ربطی نداره.
ژول ( آهسته به ژن ) : اون یه هفته دیگه می میره.
ژن : آهان ... حالا می فهمم ...

نمایشنامه منهای دو - ساموئل بنشریت

sepid12ir
12-05-2011, 19:08
"جمشیدی میگفت بگذاریم برای دانشگاه برود؛ اما من نظرم این بود از همین دبیرستان برود، بهتر است. می دانی که، انگلستان بهترین دبیرستان های دنیا را دارد."

"راستش من تاحالا نرفتم. ما که خودت بودی، میرفتیم دبیرستان پروین اعتصامی توی خیابون شاهپور."

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

.
.
شهربانو (محمد حسن شهسواری)

Ghorbat22
12-05-2011, 20:10
فكر نكن الاغ ،
قانون اول نيوتن يادت نرود .
هيچ وقت تو خماري فكر نكن، چون از ماتحتت فكر مي كني . قانون دوم هم اصلا مهم نيست چون وقتي خمار نباشي همه چيز خود به خود درست مي شود .

کتاب نگـــــران نباش از مهسا محب عـــلی

amir 69
14-05-2011, 12:02
آدم دائم حس می‌کند توی این دنیا تنهاست و بقیه با هم لیلی و مجنون‌اند، اما واقعاً این‌طور نیست. عموماً آدم‌ها خیلی همدیگر را دوست ندارند. در مورد دوستان هم همین‌طور است. گاهی‌وقت‌ها توی رختخواب دراز می‌کشم و سعی می‌کنم بفهمم واقعاً کدام دوستانم برایم اهمیت دارند و همیشه به یک نتیجه می‌رسم: هیچ‌کدام. همیشه فکر می‌کردم دوستان فعلی‌ام یک‌جور دست‌گرمی‌اند و سروکله‌ی دوست‌های واقعی بعداً پیدا می‌شود. اما نه. همین‌ها دوستان واقعی‌ام هستند.
هیچ کس مثل تو مال اینجا نیست / میراندا جولای

amir 69
14-05-2011, 12:14
من اعتراف دارم که بفساد اخلاقی کمک کرده و حتی آنرا باعث شدم، ولی وقتی ستایش‌های خود را حتی از بستگان شهدای خود میشنیدم دلیلی نداشت که آن را بد تعریف کنم. اجتماع بهر کیفیتی که باشد مانند آئینه است و شما وقتی در آئینه نگاه می‌کنید و نقصی در صورت و آرایش آن دیدید باصلاح برمیخیزید. اما وقتی آئینه عیب شما را حسن نشان داد مسلم این عیب حسن نما بیشتر در معرض اشخاص قرار میگیرد.

یادداشتهای یک دیکتاتور؛ دکتر هدایت‌الله حکیم‌اللهی.

amir 69
14-05-2011, 12:22
تماشاگر نباید بتونه پایان رو پیش‌بینی کنه. متوجهی منظورم چیه؟ وقتی تو یه فیلم می‌سازی طبیعیه که روی بیننده‌ات تأثیر می‌ذاری. این بیننده حکم یه‌جور هیئت منصفه رو برای فیلم تو داره. اگه فیلم تو قابل پیش‌بینی باشه، اون‌وقت اونا مدت‌ها قبل از اون‌که فیلم تموم بشه، قضاوت خودشونو کرده‌ان.
؛
جری
هیچ‌وقت دلت خواسته یه قهرمان باشی؟ منظورم از اون قهرماناست که مثلا مردمو نجات می‌دن و از این‌جور کارا.
استیو
معلومه. میدونی دلم میخواد جای کی بودم؟ جای سوپرمن. اون‌وقت مث اون قیافه آدمای بی‌دست و پارو به‌خودم می‌گرفتم و عینک می‌زدم و مردم هم مسخرم می‌کردن، اما من کلی تو دلم به اونا می‌خندیدم و تفریح می‌کردم.
جری
شرط می‎بندم تو از اون قهرمانای معرکه می‌شدی. می‌دونی کی باید می‌شد؟
استیو
کی؟
جری
بتمن. اون‌وقت منم می‌شدم رابین. ( استیو با حالتی دوستانه شانه‌اش را به جری می‌زند.)
؛
توی زندان بند کفش‌ها و کمربند را از آدم می‌گیرند تا خودت را دار نزنی. حالا این‌که چه‌قدر از این جهنمی که تویش هستی متنفری، برایشان مهم نیست. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم این‌که مجبورت می‌کنند زنده بمانی، خودش یک‌جور مجازات است.
دیو؛ والتر دین مایزر

amir 69
14-05-2011, 12:48
وقتی توی این آینه‌ی چهارگوش کوچک نگاه می‌کنم، صورتی را می‌بینم که به من زل زده؛ اما من آن‌را نمی‌شناسم. اصلا شبیه من نیست. چه‌طور ممکن است در عرض چند ماه این‌قدر تغییر کرده باشم؟ گاهی اوقات فکر می‌کنم وارد یک فیلم شده‌ام؛ یک فیلم عجیب غریب که نه طرح داستانی مشخصی دارد و نه شروع و پایانی، فیلمی سیاه و سفید و کهنه و خط‌خطی. بعضی وقت‌ها دوربین آن‌قدر جلو می‌رود که اصلا نمی‎فهمم چه اتفاقی دارد می‌افتد. فقط به صداها گوش می‌کنم و حدس می‌زنم. این فیلم درمورد حس تنهایی است؛ درصورتی که به هیچ‌عنوان تنها نیستی. در مورد حس مداوم ترس است؛ حسی که همیشه با تو است. فکر کنم تنها راهی که می‌توانم این‌جا را بپذیرم، این است که قبول کنم این‌جا واقعی نیست و برای خودم از آن یک چیز دیگر بسازم. امیدوارم بتوانم این یکی را بپذیرم.
دیو؛ والتر دین مایزر

hts1369
16-05-2011, 10:28
...بخاطر مي اورم که از سن سه سالگي هم بازي کلئوپاترا شدم و او, از بين دختران کوچک کاخ سلطنتي مرا ترجيح ميداد و با من, بيشتر الفت داشت. تصور ميکنم يکي از چيزهايي که مرا نزد کلئوپاترا محبوب کرد, اين بود که هنگام بازي وقتي به خشم در مي امد و مرا کتک ميزد و موهاي سرم را مي کند من اعتراض نميکردم و نزاع نمي نمودم...
کنيز ملکه ي مصر/ميکل پيرامو/ذبيح الله منصوري

sepid12ir
17-05-2011, 19:23
شهربانو بی آنکه رشته ی نگاه به سرشاخه های چنارها را قطع کند، گوشی موبایل را در کیف انداخت. پدر گفته بود تنها می آیی؟ چه کسی درباره ی شکوهمندی تنهایی قلم فرسایی کرده است؟ هر کس بوده نمیدانسته تنهایی چه کوفتی است، چه نفرین آسان گیری است و چه جنس معیوبی است که بی تعارف میگردد و میگردد و چرخ میزند و همیشه بیخ ریش صاحبش برمیگردد.


شهربانو ( محمدحسن شهسواری)

M3HRD@D
17-05-2011, 19:31
انسان آنقدرها که در جستجوی اعجاز است در جستجوی خدا نیست. و چون نمی‌تواند تاب بیاورد که بی‌معجزه بماند، دست به خلق معجزات تازه می‌زند و به پرستش جادو و جنبل رو می‌آورد...

صفحه ۳۵۹
برادران کارامازوف رمانی از فئودور داستایوسکی

Maryam j0on
17-05-2011, 22:20
آن وقت پی بردم آدمی که تنها یک روز زندگی کرده باشد ، می تواند صد سال به آسانی در زندان زندگی کند . آنقدر یادبود دارد که ملول نشود .....

" بیگانه " آلبرکامو / ترجمه امیر جلال الدین اعلم



توضیح : مورسو (شخصیت اصلی داستان یا به قولی بیگانه ِ داستان) پس از افتادن در زندان به جرم قتل عمد ، به منظور وقت کشی ، تصور می کند در گوشه ای از اتاقش ایستاده و در حال قدم زدن جزئیات اشیای اتاق به یاد می آورد ...

anon85
18-05-2011, 15:18
...
از من می پرسد: « تو به چه اميدی زندگی می كنی؟ »
به او می گويم: « به اميد رسيدن روز چهارشنبه. »
می پرسد: « بعدش چی؟ »
بعدش پنجشنبه است و بعدش جمعه و زندگی ادامه دارد. همين كه منتظرم، همين كه زمان تبديل به لحظه های بعدی شده - فردا، پس فردا، پسين فردا، هفته ی آينده - برايم كافی ست.

گلی ترقی، آخرين روز (از مجموعه داستان دو دنيا)

hts1369
19-05-2011, 07:44
در موقع غذا خوردن, از چشمهای مرد سیاه پوست اثار وجد نمایان بود و من بر نیک بختی او حسرت می خوردم, زیرا میدیدم که در زندگی ان غلام, هیچ ارزویی وجود ندارد جز خوردن و همین که بتواند انقدر غذا بخورد تا اینکه سیر شود خود را نیک بخت ترین مرد جهان تصور می نمایید.
کنيز ملکه ي مصر/ميکل پيرامو/ذبيح الله منصوري

Mahdi Hero
19-05-2011, 16:59
و او هم... وای که چه رقاصه ای بود!من البته ديده بودم رقاصه ها در تماشاخانه چه گونه می رقصند،که اصلا الکی بود،عين همان اسب های افسری که در رژه ها بدون هيچ هنر و ابتکاری صرفا به خاطر شيرين کاری می جنبند و ادا در می آورند،در حالی که از جان و هيجان خبری نيست.اما اين ملکه-گروشا-همين که راه می افتاد مانند فرعونی سوار بر کشتی بی حرکت به نظر می آمد،در حالی که از تن مارگونه اش صدای قرچ قضروف ها و جريان مغز يک استخوان به داخل استخوان ديگرش به گوش می خورد...وقتی هم که می ايستاد تنش را تاب می داد و شانه ای را جلو می انداخت و ابرويش را با نوک پا در يک خط قرار می داد..چه نگاری!همه از تماشای رقصش گويی اصلا هر چه شعور داشتند از دست دادند.از خود بی خود شده بودند و به سوی او هجوم می آوردند.يکی اشک در چشم هايش حلقه زده و ديگری نيش تا بناگوش بازشده اش را به نمايش گذاشته بود،و در اين حال همه داد می زدند:در قيد پولش نيستيم.برقص

rosenegarin13
19-05-2011, 21:08
«وقتی یه دکتر جدید معالجه ات میکنه خیلی فرق داره. وقتی روش معالجه عوض بشه، همه چیز فرق میکنه. من اگه جای تو بودم به این راحتی نا امید نمی شدم.»
گفت: « نا امید نشدم.»
«اما یه کم ناراحت به نظر میای.»
آهی کشید و گفت: «ترس خیلی چیز بدیه. دردی که توی فکرمه خیلی بدتر از درد واقعیه. منظورمو می فهمی؟»
گفتم: «آره می فهمم.»

از داستان کوتاه بید نابینا، زن خفته / مجموعه داستان کوتاه "دیدن دختر صد درصد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل" به قلم هاروکی موراکامی .

hts1369
20-05-2011, 13:01
من هم در دوره ي زندگي دچار اين احساس شدم و بعد از مرگ دوستانم بسيار پشيمان گرديذم که چرا تا روزي که او زنده بود, من وي را خيلي دوست نمي داشتم.
من وقتي فهميدم که دايه ي طفل رنگ چشم هاي کودکي را که شير ميدهد نميداند فهميدم که هر گاه طفل را عوض کنند ان زن متوجه تعويض کودک نخواهد گرديد چون دايه ي که انقدر ابله باشد که رنگ چشم طفلي را که شير ميدهد نداند متوجه خصوصيات ساير اعضاي بدن طفل نمي شود.

کنيز ملکه ي مصر/ميکل پيرامو/ذبيح الله منصوري

hamid_diablo
20-05-2011, 15:28
پدر بودن همان قدر برای مردان جذاب است که برای فرزندان.به فرزندت نشان بده آنچه را پیش از این تو را به نشاط میآورد و نشاط فرزندت را که به نشاط تو میافزاید.دریاب و این چنین است که اکنون نشاط دو چندان در شعله ی ایمان و مهر دیده میشود.این شادی است

پاپاپدر من

نوشته:لئوبو سکالیا

برگردان:نازی قلی

leira
21-05-2011, 20:44
زنده گي گذر هفت كور است. براي همين است كه مي گذرد و براي همين است كه مي گذرند.
نمي دانم ...
اما من بيش تر گذرها را از خودم درآورده ام ... يا نه ... نمي دانم ...
شايد گذرها بيش ترِ من را از خودم در آورده اند... چه مي گويم؟
زنده گي محلِ گذر است . گذرِ خدا ، گذرِ هفت كور ، گذرِ پوست؛ همان كه گذرش به دباغ خانه مي ... افتاد.
----------------------------------------------
منِِ او - رضا امير خاني

anon85
22-05-2011, 20:04
سرانجام، روزی همه چیز خوب خواهد شد؛ این امیدِ ماست.
ولی این که امروز همه چیز خوب است، توهمی بیش نیست...

ولتر، شعری درباره فاجعه ی لیسبون

hamid_diablo
24-05-2011, 13:16
حرفهای پدربه فرزندانش در خلوت خانه و در زمان حال شنیده نمیشود.اما آیندگان سرنجام آنها را بصورتنجوا خواهند شنید

پاپاپدر من
نوشته لئوبوسکالیا

Mahdi Hero
28-05-2011, 21:25
لنگدان فکر کرد:يا مسيح،آن ها کسی را در درون دارند.همه می دانستند که نفوذ کردن در اجتماعت والا،نام تجارتی قدرت ايلوميناتی بود.آن ها به داخل ماسون ها هم نفوذ کرده بودند،همچنين شبکه های اصیل بانک داری و اعضای هيئت دولت.يک بار چرچيل به خبرنگاران گفته بود اگر جاسوسان انگليسی به درجه اي که ايلوميناتی در پارلمان انگليس نفوذ کرده بود،در ميآن نازی ها رخنه کرده بودند،جنگ جهانی يک ماهه به آخر می رسيد.

گورهای تشريفاتی مسيحی معمولا با معماری اطرافشان هماهنگی نداشتند،تا روبروی شرق قرار بگيرند.اين نوعی خرافات بود که لنگدان در کلاس شماره 212 نماد شناسی اش با شاگردانش مورد بحث قرار داده بود،همين ماه گذشته.وقتی لنگدان دليل رو به شرق بودن اين قبر ها را در کلاس توضیح داد،يکی از شاگردانش که در رديف جلو نشسته بود،اعتراض کرده بود که چرا بايد مسيحيان بخواهند که گورشان روبروی طلوع خورشيد قرار بگيرد؟ما از مسيحيت حرف می زنيم و نه ستايش خورشيد.لنگدان لبخند زد و در حالی که سيبی را گاز می زد و جلوی تخته بالا و پايين می رفت،فرياد کشيد:آقای هيتزروت.مرد جوانی که در رديف عقب چرت ميززد،از جايش پريد. "من؟چی؟".لنگدان به يک تصوير هنری دوره ی رنسانس که از ديوار آويخته بود،اشاره کرد."آن مردی که جلوی خداوند زانو زده،کيست؟" "اه.. يک قديس." "بسيار عالی.اما از کجا می دانی که يک قديس است؟" چون که حاله در اطراف سرش وجود دارد." "عاليه.ان هاله ی طلايی تو را ياد چيزی مياندازد؟" هيتزورت لبخند زد."بله همان چيز مصری که ترم گذشته خوانديم.آن قرص های خورشيد." "متشکرم.برو دوباره بخواب!" و به طرف کلس چرخيد."هاله ی دور سر قديسان مثل بسياری ديگر از نماد های مسيحيت،از مذهب کهن مصری گرفته شده است.مصری ها خورشيد را می پرستيدند.مسيحيت پر است از نماد های خورشيد پرستی." دختری که در رديف جلو نشسته بود،گفت:"ببخشيد،من هميشه به کليسا می روم.و ستايش کننده های خورشيد را در آن جا نمی بينم." " راستی؟ تو روز بيست و پنجم دسامبر چه چيزی را جشن می گيری؟" " کريسمس را . تولد مسيح را." "و با اين حال،بر اساس انجيل،مسيح در ماه مارس متولد شده.پس چرا تولدش را در آخر دسامبر چشن می گيريم؟"سکوت.لنگدان لبخند زد."دوستان من،بيست و پنج دسامبر،عيد کهن پگان ها است-روز خورشيد فتح نشده-که مصادف است با انقلاب زمستان.دوره ی جالبی از سال که خورشيد بر می گردد و روز ها بلند تر می شوند.

مدتی قبل بی بی سی مقاله ی درباره ی زندگی چرچيل نوشت.کاتوليک وفادار.می دانستی که در سال 1920،چرچيل بيانه ای انتشار داد و ايلوميناتی را محکوم کرد و به انگليسی ها هشدار دادکه يک توطئه جهانی بر عليه مذهب در حال رشد است؟"چرچيل يک کاتوليک متعصب بود.."
ماکری با شک و ترديد پرسيد:"کجا چاپ شده؟در نشريه بريتيش تاتلر؟" گليک لبخند زد."لندن هرالد،8 فوريه سال 1920" " ممکن نيست." "چشم هايت را باز کن."ماکری با دقت بيشتری صفحه ی کامپيوتر را خواند.لندن هرالد،8فوري 1920."شنيده بودم.خب،چرچيل آدم شکاکی بود." "چرچيل تنها نبود.ظاهرا وودرو ويلسون هم در سال 1921 طی سه نطق راديويی،به مردم درباره رشد قير قابل توصيف نفوذ ايلوميناتی در سيستم بانکداری آمريکا هشدار داده است.ميخواهی نق قول مستقيم راديويی را بخوانی؟" "نه واقعا" اما گليک به او نشان داد:"سازمانی نزه گرفته،کامل،دقيق و مقاوم،که هر کس خيال محکوم کردنش را داشته باشد.جرات نمی کند بلندتر از يک نجوا به آن اشاره کند." "من هرگز چيزی در اين مورد نشنيده ام." "شايد به خاطر اينکه در سال 1921،تو يک بچه بودی." "چه بامزه" ماکری ميدانست که گليک به او طعنه می زند و بالا رفتن سنش کاملا نمايان است.در چهل و سه سالگی،موهای انبوهش را تارهای خاکستری پوشانده بود. "هيچ وقت اسم سيسيل رودز ر شنيدی؟" ماکری سرش را بلّند کرد."کارشناس امور مالی انگليس؟" "کسی که بنيانگذار بورسيه های علمی رودز بود." " به من نگو که..." "او هم ايلوميناتی بود." "دروغه!" "بی بی سی در 16 نوامبر سال 1984،اين را نوشت." "ما نوشتيم که رودز،ايلوميناتی بود؟" "البته.و بر اساس گزارش شبکه ی بی بی سی،اين بورسيه از سال ها پيش بنيان گذاشته شده بود،تا مغژای جوان و متفکر ايلوميناتی را در سراسر جهان حمايت کند." " اين مسخره است.عموی من از اين بورسيه استفاده می کرد." گليک چشمکی زد."بيل کلينتون هم همينطور." حالا ديگر ماکری عصبانی شده بود.هيچ وقت حوصله ای اين جور گزارش ها تکان دهنده را نداشت.با اين حال آن قدر با نظام بی بی سی آشنا بود که بداند بی بی سی گزارشی را بدون تحقيقات کافی چاپ نمی کنند.گليک گفت:"اين يکی را هيچ وقت فراموش نمی کنی.5 مارس سال 1988،رئيس کميته پارلمانی اگليس،کريس مولين،از همه اعضايش خواست که ارتباطشان را با فراماسون ها روشن کنند."ماکری اين يکی را به خاطر می آورد.اين حکم شامل حال افراد پليس و قضات هم شده بود."چرا؟" گليک خواند:"نگران آن است که فرقه های پنهانی ماسونی،کنترل کامل اوضاع سياسی و اقتصادی را به دست بگيرند."

vaheme64
29-05-2011, 15:21
در کتاب قطب نمای طلایی یک قطب نمای طلایی داشت ، دختر قصه (لایرا ) به دائیش می گقت من تو آکسفورد شنیدم خدا وجود نداره
دائیش بهش جواب داره وجود داره ، خدا مثل منفی زیر رادیکاله ( در ریاضی این جواب نداره و بصورت موهومی جواب را نماش می دهند ) انگار وجود نداره ولی وقتی که توی جهان قرار می گیره جواب خیلی از سوالات وجوابها می شه

M3HRD@D
30-05-2011, 10:35
«کاش من‌هم اشک داشتم و جای امنی گیر می‌آوردم و برای همه غریب‌ها و غربت‌زده‌های دنیا گریه می‌کردم. برای همه آن‌ها که به‌تیر ناحق کشته شده‌اند و شبانه دزدکی به‌خاک سپرده می‌شوند.»

فصل بیست و سوم، صفحه آخر

سووشون، نوشته سیمین دانشور

hts1369
01-06-2011, 15:15
برای چهار روز کار من فقط درست کردن لگو بود یه گاراز یه دهکده یه قایق و ... ساختم. هر دفعه که یه چیزی میساختم پسر خاله ام اینقدر هیجان زده میشد که بیشتر از اون ممکن نبود اونو با تحسین نگاه میکزد و بعد ... بنگ! چیزی رو که ساخته بودم با تمام قدرتش پرتاب میکرد تا خورد بشه. اولین باری که اینکارو کرد واقعا دلخور شدم ولی وقتی صدای خنده اش رو شنیدم تمام وقتی رو که تلف کرده بودم فراموش کردم. صدای خندهاش رو دوست داشتم اون صدا فیوز سوخته ام رو تعمیر میکرد.
35 کیلو امید/انا گاوالدا/سمیرا ستاری تبریزی

M3HRD@D
04-06-2011, 12:04
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

آیا اتاق من یک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاریک تر از گور نبود؟ رختخوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت به خوابیدن می کرد! چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم، شب ها به نظرم اتاقم کوچک می شد و مرا فشار می داد. آیا در گور همین احساس را نمی کنند؟ آیا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟

بوف کور– صادق هدایت

nil2008
06-06-2011, 16:20
شما همانگونه و با همان معيارهايي محاكمه ميشويد كه ديگران را محاكمه كرده ايد.
از كتاب : عارفانه ها از كيمياگر تا والكري ها گفتارهاي كوتاه پائولو كوئيلو

F l o w e r
07-06-2011, 12:57
تــو از پشت یک دیوار بلنــد کاغذی و مقوایــی به زندگی نگاه کـرده ای. از پشـت یک دیـوار تنومنـد .. تو هیچ چیـز را به همان شکلی که هســـت ندیده ای. خــدای من! چه عمــری را تلف کرده ای .. !

"یک عاشقانه ی آرام" ___ نادر ابراهیمی

Amir_oscar
07-06-2011, 22:55
عسل گفت: نگاه کن! به بازی گنجشک ها روی برف، چه آسوده و بی خیال می خندند. گیله مرد کوچک اندام، پاسخ داد: زمانی که کودکی می خندد، باور دارد که تمام دنیا در حال خندیدن است، و زمانی که یک انسان ناتوان را خستگی از پای درمی آورد، گمان می برد که خستگی، سراسر جهان را از پای درآورده است. چرا ناامیدان، دوست دارند که ناامیدی شان را لجوجانه تبلیغ کنند؟ چرا سرخوردگان مایلند که سرخوردگی را یک اصل جهانی ازلی ابدی قلمداد کنند؟ چرا پوچ گرایان، خود را، برای اثبات پوچ بودن جهانی که ما عاشقانه و شادمانه در آن ی جنگیم، پاره پاره می کنند؟ آیا همین که روشنفکران بخواهند بیماری شان به تن و روح دیگران سرایت کند، دلیل بر رذالت بی حساب ایشان نیست؟ من هرگز نمی گویم در هیچ لحظه یی از این سفر دشوار، گرفتار ناامیدی نباید شد. من می گویم: به امید بازگردیم-قبل از آنکه ناامیدی، نابودمان کند.

یک عاشقانه ی آرام، نادر ابراهیمی.

nil2008
08-06-2011, 10:46
راستي وقتي لغات از معنا خالي شوند،آرميتا با آرميا فرقشان يك تا خواهدبود.مثل ِ اخلاص واختلاس!اخلاص با اختلاس چه قدر فرق خواهند كرد؟صاد با سين كه فرقش مال عربهاست،اخلاص با اختلاس فقط يك تا فرق ميكند...مثل همين تاي شلوار ِشش جيب ِ من...بدهي مديا يك اتو بكشد،تاي اختلاس ازبين ميرودوميشود...اخلاص!
وقتي لغات از معنا تهي شوند ،فاصله ي اخلاص واختلاس را مديا با يك اتو از بين ميبرد...اخلاص واختلاس،هبه و رشوه،ملت و دولت،اين همه ي چيزهايي است كه من از ايران آورده ام...
بيوتن(چاپ هشتم)نوشته ي رضا امير خاني

anon85
08-06-2011, 21:53
در زیر خورشید بامدادی شادی عظیمی در فضا معلق است... من در اینجا آنچه را که جلال و شکوه نام دارد در ک می کنم:حق دوست داشتن بی حد و حصر. در دنیا تنها یک عشق وجود دارد، در آغوش کشیدن تن یک زن؛ و نیز در برگرفتن این شادی غریب که از آسمان آبی به سوی دریا سرازیر می شود... نسیم لطیف است و آسمان آبی. من این زندگی بی قیدانه را دوست دارم و می خواهم آزادانه از آن سخن بگویم. سبب می شود که از وضع انسانی خودم احساس غرور کنم. با این همه اغلب به من گفته اند چیزی نیست که مایه غرور باشد. چرا؛ چیزی هست: این آفتاب، این دریا... دلم از جوانی آکنده می شود و تنم از طعم نمک و از نمای گسترده ای که در آن لطافت و جلال، با رنگ های زرد و آبی در هم می آمیزند...

آلبر كامو، عروسی در تيپازا

M3HRD@D
09-06-2011, 11:48
هفت فرمان‬:
۱. هر چه دوپاست دشمن است.‬
۲. هر چه چهارپاست یا بال دارد، دوست است.‬
۳. هیچ حیوانی لباس نمی‌پوشد.‬
۴. هیچ حیوانی بر تخت نمی‌خوابد.‬
۵. هیچ حیوانی الکل نمی‌نوشد.‬
۶. هیچ حیوانی حیوان‌کُشی نمی‌کند.‬
۷. همه حیوانات برابرند.‬

مزرعهٔ حیوانات - جورج اورول

leira
10-06-2011, 16:39
فتاح عرق چینش را از روی سر برداشت و گفت :

- الیوم ، مملکت ِ ما از دیــار ِ کــفر پلیدتر است ! دست ِ کم در کفرستان به قاعده ای آزادی هست که هرکسی آن طور که خواست ، زندگی کند ، اما اینجا اجبار است آن طور که دیگران می خواهند زندگی کنیم ! آدم باید آن طور زندگی کند که خدا می خواهد ، اما اگر نشد ، آن طور که خودش می خواهــد ، به ز ِ آن طور است که دیگران می خواهند ...
----------------------------------
من ِ او - رضا امیرخانی

Mahdi Hero
11-06-2011, 22:14
سونيا انعطاف پذير بود.منظورم نيست که انعطاف پذير مثل يک ترکه،بدنش منظورم نيست.سونيا در فکر کردن انعطاف پذير بود.توضیحش ساده نيست.شايد چون امکان هر جور فرافکنی را به من می داد.به من اين امکان را می داد تا از شخصيت او هر تصور دلخواه ممکن را داشته باشم،می توانست يک زن ناشناس باشد،يک دختر ک الهام بخش،زنی که آدم يک بار در خيابان با او برخورد می کند و سال ها بعد با يک حس غفلت عظيم به يادش می افتد.می توانست احمق باشد و خودخواه،گزنده و باهوش.می توانست يک چيز عالی باشد و زيبا،لحظه هايی هم بود که می شد يک دختر با يک مانتوی قهوه اي و واقعا معمولی.فکر می کنم برای اين آن قدر انعطاف پذير بود،چون در واقع هيچ چيز نبود.

M3HRD@D
12-06-2011, 22:14
«بشر یگانه دشمن واقعی ماست. بشر را از صحنه دور سازید، ریشه‬ ‫گرسنگی و بیگاری برای ابد خشک می‌شود. ‫بشر یگانه مخلوقی است که مصرف می‌کند و تولید ندارد. نه شیر می‌دهد، نه تخم‬ می‌کند، ضعیف‌تر از آن است که گاوآهن بکشد و سرعتش در دویدن به حدی نیست که‬ ‫خرگوش بگیرد. معذلک ارباب مطلق حیوان است. اوست که آنها را به کار می‌گمارد، و از‬ ‫دسترنج حاصله فقط آنقدر به آنها می‌دهد که نمیرند، و بقیه را تصاحب می‌کند.»

مزرعهٔ حیوانات - جورج اورول

M3HRD@D
19-06-2011, 00:19
همه ی بادكنك ها روزی می تركند . حقايق و روياهای زندگی چون بادكنكی است كه كودكی در دست گرفته و به دنبال خود می كشد.
كودك با شنيدن صدای تركيدن بادكنكش به گريه می افتد ، اما بعد به دنبال بادكنك تازه ای مي گردد . زندگی تسلسل بادكنك هاست...!

ابرصورتی / عليرضا محمودی ايرانمهر

sara_girl
19-06-2011, 00:57
ماه بالا اومده.....خوشبختی اینجاست.....روز سعادت داره نزدیک و نزدیکتر میشه من حتی صدای پاشو میشنوم....مگه حتما باید به چشم دیدش مگه حتما باید اونو شناخت ؟ چه اهمیتی داره اگه ما به اون روز نرسیم؟ بقیه که خوشبخت میشن.....
باغ آلبالو_آنتوان چخوف

hts1369
19-06-2011, 13:15
بذار یه چیزی رو بهت بگم دوست من: تو این دنیا خیلی راحت تره که غمگین باشی تا خوشحال و من ادمهایی که راه راحت تر رو انتخاب میکنند, دوست ندارم. خوشحال باش بخاطر خدا! فقط هر کاری میتونی بکن تا شاد باشی!
35 کیلو امید/آنا گاوالدا/سمیرا ستاری تبریزی

sepideh khanom
19-06-2011, 15:00
هر فردی می تواند در آن واحد ، عاشق چند نفر باشد ، همان غم و اندوه عاشقی را با هر يك از آنها احساس كند ، ولی به هيچ يك از آنان خيانت نورزد . فلورنتينو در حالی كه روی اسكله قدم می زد و اين افكار را در ذهن می پروراند، دچار خشمی ناگهانی شد و زمزمه كرد : انگار قلب من ، بيشتر از يك فاحشه خانه ، اتاق دارد ...!


گابریل گارسیا مارکز-عشق سالهای وبا

---------- Post added at 04:00 PM ---------- Previous post was at 03:58 PM ----------

برای مردم غمگین زندگی در شهر آسانتر است .
در شهر شخص می تواند صد سال زندگی کند بدون انکه متوجه شود مرده و
خیلی وقت پیش تبدیل به خاک شده است...!

موسیقی مرگ / لئو تولستوی

nil2008
19-06-2011, 17:33
البته بعضي ماهي گيرها اشتباه مي كنند و روي شكم ماهي سنگ مي گذارند تا بالا وپايين نپرد!علم مي گويد ماهي به خاطر دور شدن از آب، به دلايل طبيعي، مي ميرد.اما هركس يك بار بالا وپايين پريدن ماهي را ديده باشد،تصديق مي كند،كه ماهي از بي آبي بدليل طبيعي نمي ميرد.ماهي به خاطر ِ آب خودش را مي كشد...
بيوتن نوشته ي رضا امير خاني

nil2008
20-06-2011, 06:29
اگر ثروتمند نيستي مهم نيست،بسياري از مردم ثروتمند نيستند...
اگر جوان نيستي ،همه با چهره ي پيري مواجه مي شوند...
اگر تحصيلات عالي نداري با كمي سواد هم مي توان زندگي كرد...
اگر سالم نيستي ، هستند افرادي كه با معلوليت و بيماري زندگي مي كنند...
اما اگر عزت نفس نداري ، برو بمير كه هيچ نداري...
نقل از گوته در كتاب يك دقيقه براي خودم از اسپنسر جانسون

sepideh khanom
20-06-2011, 08:21
اگر روزی فرا برسد که زن ، نه از سر ضعف ، که با قدرت عشق بورزد... دوست داشتن برای او نیز ، همچون مرد ، سرچشمه ی زندگی خواهد بود و نه خطری مرگ بار...!

جنس دوم / سیمون دوبوار




چه قدر خوب است که برای تاسف خوردن به حال خودمان نیز زمان مشخص و محدودی در نظر بگیریم. چند دقیقه اشک بریزیم و بعد به استقبال روزی برویم که در پیش رو داریم
...
...موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می رسید یادداشت می کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می آورد. د...رباره زندگی در سایه مرگ می نوشت:
«آن چه را می توانید انجام دهید و آن چه را نمی توانید بپذیرید»، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید»، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید»،
«هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است»...!

سه‌شنبه‌ها با موری/ ميچ البوم

ایکاش واقعا می شد

F l o w e r
20-06-2011, 10:29
...اگـر احسـاسی قدرتمند تمـــام شمع هـای وجودمــان را یکباره روشـن کند ، نوری بــس خیـره کننده از آن برمی خیــزد که شـعاع تابـشش از دید ِ ما فراتـر می رود . آن گـاه دالانی از نـور پدیــدار می شود و راهــی را نشــانمان می دهـد که از لحـظه تولــد به بعـد فـراموش کرده بودیم و به ســر منــزل ازلی نـزد ملـکوت اعــلی فرا می خواند ، روح آدمـی همیـشه طالـب و آرزومند بازگـشت به جایی اسـت کـه از آن آمــده ، ترک کالــبد خالـــــی ..

__ مثــل آب برای شــکـلات / لورا اســکوئیــول __

Lady parisa
20-06-2011, 11:27
بله من دزدم . چرا ندزدم ؟ جایی که من بزرگ شدم آدم باید می دزدید تا بتونه شیکم شو سیر کنه و زنده بمونه . بعد هم که خوب بزرگ شدم ، مجبور بودم بدزدم تا بتونم به پیشخدمت های رستوران انعام حسابی بدم .

بیشتر بر و بچه ها ده دلار و پونزده دلار انعام می دادن ؛ اما من، من کمتر از بیست تا نمی دادم و این باعث می شد پیشخدمت ها بهترین سرویس رو به من بدن . تازه ، همیشه هم دزدی واسه این چیزا نبود . خاطرم هست یه دفعه موقع سرقت از یه خونه ، دو سه تا پیژامه دزدیدم چون پیژامه های خودم اصلا راحت نبود و مرتب پامو می خورد ؛ یا یه دفعه چله تابستون از پشت بوم یه خونه چند تا زیر پیرهنی دزدیدم چون تو اون گرما اصلا با پیرهن رو نمی شد خوابید . این به هر حال یه راه زندگی بود ، حالا گیرم خیلی شرافتمندونه و آدم حسابی پسند نبود .

اعترافات یک سارق مادرزاد
نویسنده: وودی آلن

به نظرم جالب بود




«روح ما از هرچه تشكیل شده باشد، مال من و او از یك جنس است»

بلندیهای بادگیر~امیلی برونته


به من نگاه كن وببين سوختم وآه نميكشم

توشعله اي ولي من ازعشق تو پانميكشم

نيستي ولي به غيرتو با كسي مانميشوم

من ازحصارعشق توآسان رها نمیشوم

Arrowtic
21-06-2011, 17:07
لوتار اولین ضربه را وارد آورد.شمشیرش از یک سو پیش آمد و سپس ناگهان زاویه ای به آن داد تا به زیر دفاع دوم همر برود که شیاری در زره سنگین اورک ایجاد کرد.جنگ سالار از شدت ضربه نالید و در تلافی پتکش را با سرعت پایین آورد که تنها چون قهرمان یک گام به عقب برداشت به او اصابت نکرد.ولی دوم همر جهت ضربه اش را ناگهان تغییر داد و پتکش را بالا آورد ضربه به زیر چانه لوتار برخورد کرد و او را به عقب فرستاد.ضربه ی سریع دیگری از پتک به دنبالش آمد ولی لوتار درست به موقع شمشیرش را بالا آورد تا جلویش را بگیرد پتک به دسته شمشیر برخورد کرد.برای یکی دو ثانیه دو جنگجو تقلا کردند دوم همر میخواست پتکش را پایین بیاورد و لوتار میخواست آن را کنار بزند سلاح هایشان لرزیدند ولی تکان نخوردند.
سپس ...

وارکرفت:امواج تاریکی

sepideh khanom
22-06-2011, 08:39
برای اینکه خودتان را از بین ببرید ، باید یک روح پیچیده و اسرارآمیز داشته باشید . هرچه سطحی تر باشید بیشتر در امان هستید...!

عروس بیوه / جویس کرول اتس

ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
22-06-2011, 10:17
چقدر عجیبببب چون فکر میکنم من این پستو داده بودم


له من دزدم . چرا ندزدم ؟ جایی که من بزرگ شدم آدم باید می دزدید تا بتونه شیکم شو سیر کنه و زنده بمونه . بعد هم که خوب بزرگ شدم ، مجبور بودم بدزدم تا بتونم به پیشخدمت های رستوران انعام حسابی بدم .

بیشتر بر و بچه ها ده دلار و پونزده دلار انعام می دادن ؛ اما من، من کمتر از بیست تا نمی دادم و این باعث می شد پیشخدمت ها بهترین سرویس رو به من بدن . تازه ، همیشه هم دزدی واسه این چیزا نبود . خاطرم هست یه دفعه موقع سرقت از یه خونه ، دو سه تا پیژامه دزدیدم چون پیژامه های خودم اصلا راحت نبود و مرتب پامو می خورد ؛ یا یه دفعه چله تابستون از پشت بوم یه خونه چند تا زیر پیرهنی دزدیدم چون تو اون گرما اصلا با پیرهن رو نمی شد خوابید . این به هر حال یه راه زندگی بود ، حالا گیرم خیلی شرافتمندونه و آدم حسابی پسند نبود .

اعترافات یک سارق مادرزاد
نویسنده: وودی آلن

به نظرم جالب بود




«روح ما از هرچه تشكیل شده باشد، مال من و او از یك جنس است»
بلندیهای بادگیر~امیلی برونته

ولی خب حتما اشتباه کردم.

قشنگ بود!:40:

تارو با سادگی رسید: رویهم رفته برای من این جالب است که بدانم انسان چگونه مقدس میشود
- ولی شما که به خدا اعتقاد ندارید
-درست است. اما یگانه مساله محققی که امروز میشناسم اینست که میتوان مقدس بی خدا بود
دکتر گفت : شاید من بیشتر با شکست یافتگان احساس همدردی میکنم تا با مقدسین.
گمان میکنم که قهرمانی و تقدس را زیاد نمیپسندم. آنچه برایم جالب است انسان بودن است.
تارو: بلی. ما هر دو درجستجوی یک چیز هستیم. اما من ادعایم کمتر است!

طاعون- آلبرکامو

ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
22-06-2011, 10:40
خلاصه ، آقایی که شما باشین من سر از دارالتادیب «المیرا» در آوردم . اون جا یه خراب شده جهنمی واقعی بود . پنج دقیقه از اون جا در رفتم . دفعه اول پریدم تو بار یه کامیونی که داشت رخت چرکای زندونیارو می برد بیرون ، . دم در ، ایست بازرسی ماشینو نگه داشت و یکی از نگهبانا متوجه حضور من بین رخ چرکا شد . با باتومش یه سیخونک به پهلوی من زد و خیلی رک پرسید که من اوجا دقیقا دارم چه غلطی می کنم . من هم خیلی معصومانه جواب دادم : « جان ارواح آقات ... من یه مشت رخت چرکم» می تونم . قسم بخورم که صداقت حرف زدن من تو وجودش اثر کرد و واسه یه لحظه شک کرد . :40:کمی دور و بر من قدم زد و دو به شک بود که بی خیال من بشه یا نه . بعد من کارو خراب کردم و ادامه دادم «من از جنس اون پارچه های کتونی راه راه و زبری هستم که واسه دوخت روپوش و فرش ازشون استفاده می کنن » اینجا بود که خفتمو گرفت و به دستام دستبند زد . آخه هر احمقی می دونه فرش رو از کتون نمی دوزن ، حالا هر چقدر هم لحن آدم صادقانه باشه .

اعترافات یک سارق مادرزاد نویسنده: وودی آلن

anon85
22-06-2011, 21:38
(...) مادر از بازیهای من با حسن آقا ناراضی است؛ اخم می کند و با چشم و اشاره بِهِم می فهماند که پررو و بی شعورم و یادم می اندازد که یازده سال دارم و باید از این به بعد مراقب کارهایم باشم. دلم از این حرفها بهم می خورد. می بینم که بزرگ شدن یعنی دروغ گفتن و ترسیدن و نکردنِ خیلی کارها و نگفتنِ خیلی چیزها. می بینم که خانم شدن یک جور خر شدن است و دختر خوب بودن کلاه گذاشتن سر آدمها است.

گلی ترقی، خانه ی مادر بزرگ، (از مجموعه داستان خاطره های پراکنده)

part gah
23-06-2011, 11:43
چه شب نحسي! چرا صبح نمي شود؟ دستمال خيسي روي پيشاني ام مي چلانم. قطره ها سرازير نشده تبخير مي شوند و تب از پيشاني ميگريزد.

لبه ي تخت خواب مي نشينم پاها در تشت آب انگار چيزي مثل نسيم از كف پاها تا پشت ابروها مي دود. بعد خنك مي شوم . بعد داغ مي شوم تب و لرز.

نكند مي خواهم بميرم؟ من كه هنوز خودم را به جايي آويزان نكرده ام. بايدقبل از مرگ در چيزي چنگ بيندازم. بايد قبل از مردن ناخن هام را در خاك فرو ببرم

تا وقتي مرا به زور روي زمين مي كشند به يادگار شيارهايي بر زمين حفركرده باشم. بايد قبل از رفتن خودم را جا بگذارم. اگر امروز چيزي از خودم باقي نگذارم

چه كسي در آينده از وجود من در گذشته با خبر خواهد شد؟ اگرجاي پاي مرا ديگران نبينند ، من ديگر نيستم، اما من نمي خواهم نباشم. نميخواهم آمده باشم و

رفته باشم و هيچ غلطي نكرده باشم. نمي خواهم مثل بيش ترآدم ها كه مي آيند و مي روند و هيچ غلطي نكرده باشم. نمي خواهم مثل بيش ترآدم ها كه مي آيند و

مي روند و هيچ غلطي نمي كنند، در تاريخ بي خاصيت باشم. نمي خواهم عضو خنثاي تاريخ بشريت باشم.
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور:40:

part gah
24-06-2011, 10:48
صبح برای گرفتن پاکت یادداشت های پارسا سراغ سایه می روم.در آپارتمان را که باز می کند از دیدن ام کمی تعجب می کند. به داخل دعوت ام نمی کند. می گویم برای گرفتن یادداشت های پارسا آمده ام . داخل آپارتمان می رود و دقیقه ای بعد با پاکت بزرگی می آید. مثل غریبه ها پاکت را به دست ام می دهد و منتظر می ماند تا گورم را گم کنم. می خواهم حرفی بزنم اما هر چه دنبال کلمات می گردم چیزی به دهن ام نمی آید.
میگوید: « سال ها منتظرت موندم. همیشه از پنجره پایین رو نگاه می کردم تا تو بیایی. تلفن ها رو به امید شنیدن صدای تو جواب می دادم. وقتی صدای زنگ در می اومد به هوای دیدن تو در و باز می کردم. من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم خوش بخت بشم و فکر میکردم با تو خوش بخت می شم اما دوست داشتن با خوش بختی فرق می کنه. یونس تو اگه خداوند رو از بین ما کنار بذاری هر دو ما رو کنار گذاشتی . من یا باید خداوند رو به خاطر تو قربانی کنم و یا به خاطر او از عشق تو بگذرم. من راه دوم رو انتخاب می کنم ، یونس.»
چادرش را توی صورتش می کشد و با بغض می گوید : «این سخت ترین کاریه که کسی می تونه در تمام زندگی ش انجام بده.....
دیگر نمی تواند ادامه دهد. داخل آپارتمان می شود و در را می بندد. احساس می کنم به پشت در تکیه داده است و نمی تواند تکان بخورد. لب ها یم را بر روی در ، جایی که خیال می کنم انگشتانش را شاید آن جا گذاشته باشد ، می برم و آن جا را می بوسم.


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

nil2008
24-06-2011, 10:48
خشي جواب ميدهد:اصلا" «قطعا"» يك لغت ِ فارسي است كه بايستي از ذهنت حذفش كني!«قطعا"» وجود ندارد...تو مشكلت زبان ِ تفكر است. زبان!!!زبان ِ مادري ات را بايد چنج كني ارميا!

ارميا :براي عوض كردن ِ زبان ِ مادر ي آدم بايد مادرش را عوض كند نه زبانش را ، كاري كه تو كردي...

بيوتن از رضا امير خاني

sepideh khanom
25-06-2011, 12:14
اگر انسان ماجراجویی پیشه كند، بی تردید تجربه هایی كسب می كند كه
دیگران از آن محرومند.
ما برای در پیش گرفتن این سفر، شیر یا خط انداختیم. شیر آمد؛ یعنی باید رفت.
و ما رفتیم. اگر خط هم می آمد و حتی اگر ده بار پشت سر هم خط می آمد،
ما آن را شیر می دیدیم و به راه می افتادیم.
...انسان میزان همه چیز است. نگاه من است که به همه چیز معنا می دهد.
ما می خواستیم اینگونه باشد و شد. مهم نبود که آیا شتابزده تصمیم گرفتیم یا نه. مهم آن بود که گام در راهی می گذاشتیم که دوست داشتیم. ما به راه افتادیم و رفتیم و رفتیم. هنگامی که باز گشتیم دیگر آن آدم پیشین نبودیم.
عوض شده بودیم. سفر نگاه ما را به اوج ها برده بود.
بزرگ تر شده بودیم...!

*******************************
خاطرات سفر با موتورسیکلت / ارنستو چه‌گوار

part gah
26-06-2011, 10:46
آخ که دوزخ با تــــــو بهتر از بهــــشت بــــــی تــــــــــــو است ، بـی وفـــــــــــا!

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

nil2008
27-06-2011, 10:25
ارميا...اتومبيل را دور ميزند ،روي كاپوت لموزين با اسپري سفيد با خطي تعمدا" سر ِ دستي نوشته اند:
_ اِرمي اَند آرمي جاست مريد(ارميا و آرميتا تازه عروسي كرده اند) .پشت لموزين با همان خط سفيد كه روي بدنه ي مشكي ِ متاليك ِ لموزين بدجور توي چشم ميزند ،نوشته اند:
_ لِتس مِيك اِ بيبي...ويل تو نايت!(وقتش است كه بچه درست كنيم...تا همين امشب صبر كنيد!)
ارميا عصباني مي شود...ميگويد: من سوار هم چين لموزيني نمي شوم.اين عبارت خيلي زشت است...
_دتس آور كاستِم...(اين سنت ماست...)
و ارميا مثل خوابگردها سر تكان مي دهد و مي گويد:اوكي،بي خيال عبارتي كه پشت لموزين نوشته اند...
نيمه ي سنتي مي گويد:زن ِ پا به ماه ، دردش كه مي گرفت،تازه خدابيامرز ،پدربزرگِ بچه اش مي رفت توي قهوه خانه ي شمشيري و هزار بار مثل ِ دختر ِ چهارده ساله ،سرخ و سفيد مي شد و عاقبت با گردن ِ كج مي گفت:منزل ،مسافر دارند!!!
بيوتن از رضا اميرخاني

F l o w e r
27-06-2011, 19:13
معمــولا بچه هــا از زندگی جلوترنـــد . ثــانیه هـــا و دقیقــه هــا و ساعت هـا و روزها برای اون ها کــــــــــ ـــــ ــش می آد
امـــا همینـــطور کــِ بزرگتـــر می شند سرعتــــ زندگیشون زیـــاد می شه
وقتی جوون هستیــــم زندگی همـــون قدر داره کــِ ما داریم ...

استخوان خوکـــ و دستهای جـذامی __ مستــور

sara_girl
28-06-2011, 00:53
...از اتفاق روزگار ، تراوت کتابی درباره درخت پول نوشته بود . به جای برگ اسکناس بیست دلاری داشت .گلهای درخت ، سهام دولتی بود . میوه های آن الماس بود . درخت پول ، انسانها را به خود جلب می کرد و این انسانها اطراف ریشه های آن همدیگر را به قتل می رسانیدند و به کود مناسبی برای درخت تبدیل می شدند .
بله ، رسم روزگار چنین است ....

سلاخ خانه شماره پنج - کورت ونه گات جونیور

nil2008
28-06-2011, 09:53
پيرزن به همه ي سوال ها جواب منفي مي دهد و وقتي كه ديگر خيلي از ساحل دور مي شود با خودش مي گويد:
هيچ چيز بدتر از اين نيست كه آدم يادش برود چيز خيلي مهمي را كه مي خواسته است داشته باشد چيست؟

«ديدن و نديدن»
محسن مخملباف

hts1369
28-06-2011, 13:38
تعدادي از مردان, تنها براي اينکه حرفي زده باشند, مي گفتند جان باختن در راه آن زن, آرزوي هر مردي است و ارزش زيادي دارد, ولي در واقع کسي جرات نميکرد به چنين آرزويي ,جامه عمل بپوشاند.
صد سال تنهايي/گابريل گارسيا مارکز/کيومرث پارساي

ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
28-06-2011, 18:50
برادرم جری یک آدم اهل مطالعه بود ، یک کرم کتاب حسابی ، اگه عضو خونواده ما نبود ممکن بود یه چیزی بشه . اما چون پسر بابا ننه دزد ما بود ، قاطی یه باند زیر زمینی سارقین ادبی شد . اونا یه حوزه کاری گسترده داشتند ، آثار ادبی گمنام به اسم نوشته های نویسنده های جدید جا می زدن ، به اسم نویسنده های معروف کتابای جعلی ی نوشتن و دنباله شاهکار های بزرگ ادبی رو چاپ می کردند . وقتی جری گیر افتاد در حال نوشتن آخرین فصل کتاب جدید هومر با اسم « اولیس علیه جنرال گرانت » بود ، خلاصه داداش بی نوای ما رو به ده سال آب خنک خوردن با اعمال شاقه محکوم کردند . اما گاس ویلکز بچه پولداری که همونروز به جرم نوشتن بازگشت کمدی الهی بازداشت شده بود ، با اخ کردن ده هزار چوق دو روز بیشتر تو هلفدونی نموند . این همون چیزیه که تو آمریکا یا هر کشور خرابشده دیگری بهش می گن قانون .
اعترافات یک سارق مادرزاد-وودی الن

ببخشید که همش ازین داستان میذارم ولی هربار میخونم جملاتشو لبخند میزنم.دست خودم نیست:11:

b@ran
30-06-2011, 11:05
کافی است کشیش! کافی است! تو هم مثل همه احتیاج داری گاه گاهی اطرافت را نگاه کنی تا مطمئن شوی که هنوز همه چیز خراب، همه چیز نابود و ضایع نشده، تو هم مثل همه احتیاج داری خاطر جمع باشی، به خودت بگویی هنوز یک چیز زیبا و آزاد روی این زمین ..آلود باقی مانده، حتی اگر فقط برای ادامه ی اعتقاد به خدایت باشد. پس اینجا را امضا کن. کشیش، لازم نیست این جوری خودت را زجر بدهی و بترسی: امضا کردن همراهی کردن با شیطان نیست، فقط برای این است که دیگر فیل ها را نکشند. سالی سی هزارتا می کشند.


ریشه های آسمان/رومن گاری

M3HRD@D
30-06-2011, 17:01
وقتی پرندگان حرام زاده باشند،
پرواز،
تمرین قاتلان است...

مسعود کیمیایی / شناسنامه

ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
03-07-2011, 09:49
"در زندگی زخم هایی هست که آدم نمی تواند جایش را به کسی نشان بدهد! به همین دلیل رویش چسب زخم می زند. اساسا شاید درست تر این باشد که در زندگی چسب زخم هایی هست که آدم روی زخم های ناجورش می زند."


چسب زخم--ابراهیم رها

nil2008
04-07-2011, 09:39
راستي ،حالا كه دوباره نامه را مي خواندم، يادم آمد كه تاي وطن، دسته دارد،اما من بدون دسته نوشتمش...البته شايد هم وتن ِ من دسته نداشته باشد تا من نتوانم بگيرمش...براي همين درستش نكردم!دسته مال ِ گرفتن ِ با دست است. وتن ِ من دسته ندارد ، بايد با همه ي تن آن را هاگ كرد ، بغلش كرد...
بيوتن رضا اميرخاني

ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
09-07-2011, 12:33
نه بابا کسی رو به خاطر دیر رسیدن،کار نکردن،پدر مردمو در آوردن،کاربلد نبودن،دزدی،هیزی،خراب بودن،بی شرفی،بی شعوری بیرون نمیکنن...منو بیرون میکنن که مثل خر کار میکردم،کارمو بلد بودم،باید خرج بچه هامو میدادم،من ناپاک بودم باید منو بیرون میکردند تا اداره پاکسازی میشد....

سهم من****پرینوش صنیعی

mohsen_gh1991
09-07-2011, 14:06
کتاب «نابودی عفاف، ارمغان فمینیسم» نوشته خانم "وندی شلیت" چاپ آمریکا ماجرایی را عنوان کرده که خواندن آن خالی از لطف نیست. متن این ماجرا به شرح ذیل است:

جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت: ببخشید آقا! من می‌تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟ مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود،مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد: مردتیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری... می‌خوری تو و هفت جد آبادت، خجالت نمی‌کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس‌العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد: خیلی عذر می‌خوام فکر نمی‌کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می‌برن، من گفتم که حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم.

حالا هم یقمو ول کن. از خیرش گذشتیم.

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...

nil2008
11-07-2011, 12:50
ارميا نگاهي مي كند به مردم دور و بر كه با دست نشانش مي دهند. بعد به آرميتا مي گويد:
-آرمي ،من ديشب روي زمين ِ خدا خوابيده بودم ...
-زمين ِ خدا ؟چند بار بهت بگويم ؟توي آمريكا ،زمين ِ خدا نداريم . زمين يا فدرال است يا نان - فدرال! يعني خصوصي است و صاحب دارد...
بيوتن نوشته ي رضا امير خاني

part gah
11-07-2011, 14:56
توی یکی ازهمین خونه ها ، همین نزدیکی ها ، دل یکی آتیش گرفته. از روی بام هم که نیگا کنید میبینید که از توی پنجره ی یکی از این خو نه ها آتیش می ریزه بیرون.دل یکی آتیش گرفته. تو

اومدی اما کمی دیر . از ته یک خیابون دراز .مث یک سایه نگرانی .کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی.به من میگن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش

می گیره. دل یکی این جا داره خاکستر می شه. کمی دیر اومدی اما یک راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینه ش و دل ش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتی

سر جاش.واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر می شه. یکی داره تو چشات غرق می شه.یکی لای شیارهای انگشتات داره گم میشه.یکی داره گَر می گیره.دل یکی آتیش

گرفته.کسی یه چیکه آب بریزه رو دل ش شاید خنک شه. میون این همه خونه که خفه خون گرفته ند یک خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و

خودش رو غرق کنه. یکی می خواد نیگات کنه. نه ، میخواد بشنفتت. میخواد بپره تو صدات. یکی می خواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذاردت رو کوه و بعد بدونه تا ته دره و از اون جا نیگات کنه.

یکی می ترسه از نزدیک تماشات کنه.یکی میخواد تو چشات شنا کنه. یکی اینجا سردشه. یکی همش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه . وقتی حرف می زدی ،

یکی نه به چیزایی که می گفتی که به صدات ، به محض صدات گوش می داد. یکی محو شده بود تو صدات. یکی دل تنگه. توی یکی از همین خونه ها، همین نزدیکی ها ، دل یکی آتیش گرفته.

کسی یک چیکه آب بریز رو دل ش شاید خنک شه.
-----------------------------------------------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

part gah
12-07-2011, 11:15
برای کسی که ایمان نداره متأسفانه خداوندی هم وجود نداره.
-----------------------------------------------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

amirtoty
12-07-2011, 12:23
در جلیله رسم داشتند که کمربندی راه راه به کمر ببندند که بدنشان را به دو قسمت تقسیم کننند و قسمت زیباتر و قابل قبول، یعنی قلب و ریه ها و کبد و سر از قسمت دیگر بدن، یعنی احشاء و عضو جنسی که بی‌اهمیت و صرفا تحمل پذیر بود تفکیک سازد...
... بدن انسان چه شباهتی به ساعت شنی دارد، آن چه بالاست در زیر است و آن چه در زیر، بالاست
تنهایی پر هیاهو / بهومیل هرابال

nil2008
13-07-2011, 14:45
او می گفت تو باید شاعر بزرگی بشوی. انگار اگر من شاعر بزرگی باشم، آن قدر شعور توی مملکت هست که فوری بفهمند و لازم نباشد بیست، سی سال بگذرد.
بنظرم بهترين قسمت كتاب همين بود ...با عنوان «خواب مژه هات»
از كتاب «سمت تاريك كلمات» نوشته ي حسين سناپور

part gah
14-07-2011, 09:54
کاش یه تکه سنگ بودم .یک تکه چوب. مشتی خاک. کاش یک سپور بودم. یک نانوا. یک خیاط. دست فروش. دوره گرد.پزشک. وزیر. یک واکسی کنار خیابان. کاش اصلا دل نداشتم.کاش اصلا نبودم.کاش نبودی.کاش سنگ بود.کاش اصلا دل نداشتم. کاش اصلا نبودم. کاش نبودی. کاش می شد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد. آخ مهتاب! کاش یکی از آجر های خانه ات بودم. یا یک مشت خاک باغچه ات.کاش دستگیره ی اتاق ات بودم تا روزی هزار بار مرا لمس کنی. کاش دل ات بودم . نه ، کاش ریه هات بودم تا نفس هات را در من فرو ببری و از من بیرون بیاری.کاش تو بودم.کاش تو من بودی.کاش ما یکی بودیم.یک نفر دو تایی !
-------------------------------------------------------------------------------------
روی ماه خداوند را ببوس-مصطفی مستــــــور[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

so0san
18-07-2011, 23:12
شیرین و فرهاد


دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد و ان تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.

مردم می آیند و میروند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد.دیگر کسی نقشی بر این سینه ی سخت و ستبر نمی کند.

دنیا بیستون است و روی هر ستون ،عفریت فرهادکش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا میکند که شیرین دوستت ندارد و جهان تلخ میشود.

تو اما باور نکن. عفریت فرهادکش دروغ میگوید.زیرا تا عشق هست،شیرین هست.

عشق اما گاهی سخت میشود،آن قدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.

روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت و گر نه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.

ما فرهادیم و دیگران به ما میخندند.ما فرهادیم و میخواهیم بر صخره های این دنیا ،جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم.از ملکوت تا مغاک.عشق،شیر و عشق،شکر،عشق،قند و عشق ،عسل،شیر و شکر و قند و عسل عشق،نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.خسرو ما اما خدا است.

ما به عشق این خسرو است که در بیستون مانده ایم .

ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه هر چه سنگ و صخره است می زنیم.ما به عشق این خسرو...وگر نه شیرین بهانه است.

ما می رقصیم .

ما میخندیم وبیستون میخندد.بگذار دیگران هم به ما بخندند.انها که نمی دانند خسرو ما چقدر شیرین است!
بر گرفته از کتاب من هشتمین آن هفت نفرم نوشته عرفان نظرآهاری

hts1369
20-07-2011, 11:24
رویاها تا لحظه ای لذت بخش هستند که به مرحله ی عمل نرسند. در رویا ما همه ی ریسکها نا امیدی ها و سختی ها را نادیده میگیریم, و وقتی که پیر میشویم دیگران را ترجیحا پدر و مادر, همسر یا فرزندانمان به خاطر کوتاهی خودمان برای تشخیص دادن رویاهایمان سرزنش میکنیم.
یا در جایی دیگه میگه: من میتوانم انتخاب کنم که قربانی دنیا باشم یا یک ماجراجو در جستجوی گنج. همه ی اینها به طرز نگاه من به زندگی بر میگردد.
یازده دقیقه/ پائولو کوئلیو

amir 69
20-07-2011, 22:01
سراسر زندگی‌ گذشته‌ی تو تنها صرف این شده که منتظر بمانی شاه بشوی. حالا شاه هستی . فقط باید حکومت کنی؛ و حکومت چیزی نیست مگر یک انتظار طولانی؟ انتظار لحظه‌ای که سقوط خواهی کرد؛ انتظار لحظه‌ای که نه فقط تخت سلطنتی را ترک می‌کنی، بلکه گرز مرصع، تاج و کله‎‌ات را نیز.

؛

فرار کن! بدون تاج، بدون گرز مرصع. کسی نمی‌فهمد که تو شاهی. شبی تاریک‌تر از شب آتش‌سوزی نیست. و آن‌که درمیان جمعیت فریادگران می‌دود، تنهاترین است.

شاه گوش می‌کند، مجموعه داستانی از ایتالو کالوینو

attractive_girl
20-07-2011, 23:30
خیلی فرق است بین چیزی که انسان گمان میکند که میفهمد ،با چیزی که واقعا میفهمد و درک میکند.
دالان بهشت- نازی صفوی

************************************************** *
آدم باید بداند چه میخواهد و چرا میخواهد؟اگر جز این باشد مثل من میشود،ترکه ای در مسیر باد که به هر طرفی خم میشود.

من محمد را دوست داشتم بدون اینکه بدانم چرا و چقدر؟در آن سن و سال نهایت لذتم،احساس عشق بی نهایت او

نسبت به خودم بود که مرا غرق لذت میکرد.ولی صرف خواستن چیزی،بدون دانستن چرای آن ،آدم را گمراه میکند!

دالان بهشت- نازی صفوی

amir 69
22-07-2011, 23:18
آدم حیران است که پس این رؤیاها کجا رفتند؟ و آدم از روی بهت سر می‌جنباند و در دل می‌گوید که عصر چه زود می‌گذرد! آدم از خود می‌پرسد که تو با این سال‌ها که گذشت چه کردی؟ بهترین سال‌های عمرت را در کجا خاک کردی؟ زندگی کردی یا نه؟ با خود می‎گویی نگاه کن، ببین دنیا چه سرد می‌شود. سال‌ها همچنان می‌گذرد و بعد از آن تنهایی غمبار است و عصای نااستوار پیری به دستت می‌دهد و بعد حسرت است و نومیدی. دنیای رؤیاهای رنگین رنگ می‎‌بازد، رؤیاهایت مثل گل‌های پژمرده گردن خم می‌کنند و مثل برگ‌های زرد از درخت خزان زده می‌ریزند. وای ناستنکا، تنها ماندن سخت محزون خواهد بود، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری، هیچ، هیچ، هیچ، زیرا آنچه برباد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک "هیچ" احمقانه و بی‌معنی، همه خواب بوده است.


شب‌های روشنِ داستایوفسکی

nil2008
23-07-2011, 07:35
ليلا كتاب را گذاشت روي لحاف وگوش تيز كرد...فكر كرد"صداي كليد بود؟"بعد با خودش گفت : همسايه بغلي...باز كتاب را برداشت...
«شايد بانوان بر نويسنده ايراد كنندكه درآمد اين روزهاتكافوي هزينه هاي هر روز راهم نمي دهدچه رسد كه از آن مقداري هم ذخيره كني ...پس اجازه دهيد عرض كنم كه نگارنده كه خود ،همسر ِ مردي فداكار و با ايمان و صاحب دوفرزند دلبند است ، در اثر تجربه ساليان متمادي،با اين نتيجه رسيده است كه مي توان با طرقي بس ساده در هزينه هاي زندگي صرفه جويي كرد...
آيا هرگز لباس كرپ دوشين گران قيمتي راكه همسرتان با عرق جبين برايتان ابتياع كرده،تنها به اين دليل كه كرم دومان يا خورش فسنجان بر آن افتاده از رديف لباسهاي گنجه خارج كرده ،به خدمتكار خويش بخشيده ايد؟
لكه ها نوشته زويا پيرزاد

Mahdi Hero
23-07-2011, 09:59
آدم ها در خيابان های خالی می روند،خيابان های بدون درخت،بدون سبزه و سبزی،فقط ديوار و ديوار،رويشان ادرار و جلويشان مدفوع سگ.آدم ها سرگردانند و دنبال چيزی گرم.می روند به کافه ها،می گردند و می گردند و چيزی پيدا نمی کنند.هوا سرد است و آنها می نوشند،کمی گرم می شوند،بعد می روند خانه،در شهر،تنها،و منتظر فردا ميشوند.کاش نور سر بزند.اما وقتی سر می زند،آنها توجهی ندارند،چون بايد فعاليت را شروع کنند.هماهنگ با ساعتی که خودشان اختراع کرده اند.می روند به اداره هايشان،به کلاس هايشان،به سر درس و مشق شان،و هيچ کدامشان هم نمی دانند چرا.همين غمگين شان می کند،تا دوباره شب برسد،و دوباره تصميم بگيرند بالاخره زندگی کنند.اما اتفاقی نمی افتد.دوباره در اتومبيل هايشان می نشينند،ساعت چهار است و آنها آرام و قرار ندارند.نميشود همه اش همين باشد.