مشاهده نسخه کامل
: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
[
7]
8
9
10
اما مادرم گريه نكرد و با صدايي لرزان گفت:
هرجا كه مي خواهي برو...جوجه هايي كه بال در مي آورند، پرواز مي كنند...نمي شود جلوي پروازشان را گرفت...نمي دانم تا كجا مي تواني پرواز كني.شايد به اوج برسي...وشايد هم نتواني...به هر حال برو...
از رمان جميله اثر لويي آراگون ترجمه دكتر محمد مجلسي
...
روی تخت خواب فنری بزرگ، چهار ساق پا، زیر شمد بیحرکت بودند. دو ساق پا ظریف و نرم و سفید بود که روی برجستگی پای یکی از آنها جای دو تسمه کفش قدری فرو رفته و سرخ
شده بود. ولی دو ساق پای دیگر پشم آلود و زمخت بود. جورابهای گل بهی روی صندلی پهلوی تخت، بغل لباس زنانه مغز پسته ای افتاده بود. کفش های تسمه دار زنانه پهلوی
کفشهای برقی پایین تخت گذاشته شده بود. و گوئی خود را در حضور آنها از ترس جمع کرده بودند. بوی عطر ملایمی از ملافه در هوا پراکنده میشد و امواج حرارت خفیفی از ساقهای
زن بیرون فرستاده میشد. ساقهای زن رو به طرف ساقهای مرد روی یکدیگر قرار گرفته بودند. اما ساقهای مرد بهمان حالت سرد و بی اعتنای توی کافه بودند. روی آنها به طرف طاق
اطاق بود، و موهای سیاه و درشت آن از زور رطوبت بهم چسبیده بود.
صادق هدایت، قضیه ساق پا (وغ وغ ساهاب)
یونس وارد اتاق میشود و میخواهد در را از داخل قفل کند اما کلیدی در قفل نیست. ناخدا که صدای ور رفتن احمقانه ی او را با در میشنود بیصدا میخندد و چیزی در باره ی انکه زندان محبوسان به حبس ابد هیچوقت نباید از داخل قفل شود بر زبان میراند.
نمی دانم چرا اینطور است, اما هیچ کجا برای فاش کردن اسرار میان دوستان مثل رختخواب نیست.
موبی دیک یا وال سفید/هرمان ملویل/پرویز داریوش
gelayoll
11-08-2011, 11:56
خدا مشتي خاك برگرفت.مي خواست ليلي را بسازد.
از خود در او دميد. و ليلي پيش از آنكه با خبر شود عاشق شد.
سالياني ست كه ليلي عشق مي ورزد. ليلي بايد عاشق باشد.
زيرا خدا در او دميده است و هر كه خدا در او بدمد عاشق مي شود.
ليلي نام تمام دختران زمين است. نام ديگر انسان.
خدا گفت: به دنيايتان مي اورم تا عاشق شويد.
آزمونتان تنها همين است. عشق. وهر كه عاشق تر آمد نزديكتر است پس نزديكتر آييد نزديكتر
لیلی نام تمام دختران زمین است/عرفان نظرآهاری
Maryam j0on
11-08-2011, 12:58
: ) بخشــــی از بـــوف ِ کور از صــــادق ِ جـــانم :
می خواهـــم سرتاســـر زندگی خـــودم را ماننــــد خوشـــه ی انـــگور در دستــــانم بفشـــارم و عصـــاره ی آن را ، نه شـــراب آن را ، قطره قطره در گـــلوی خشــک سایـــه ام مثـــل آب تربــت بچکانـــم .
فقـــط می خواهـــم پیش از آنکـــه بروم دردهایــی که مـــرا خرده خرده ماننــــد خوره یا سلعــه گوشـــه ی این اتـــاق خورده اســت روی کاغــــذ بیاورم - چون به ایــن وسیـــله بهتـــر می توانـــم افکــار خودم را مرتب و منظـــم بکنـــم - آیا مقصـــودم نوشتــــن وصیـــت نامــــه است ؟
هرگـــز ، چون نــه من مال دارم کــه دیـــوان بخورنـــد و نـــه دیــن دارم کــه شیطــان ببرد ، وانگهـــی چه چیـــزی روی زمیـــن می توانـــد برایـــم کوچکتـــرین ارزش را داشتـــه باشد ؟ آنچـــه که زندگـــی بوده است از دست داده ام ، گذاشتـــم و خواستـــم از دستــــم برود و بعــــد از آن کــه من رفتــــم ، به درک ، می خـــواهد کسی کاغـــذ پاره های مرا بخـــواند ، می خواهـــد هفتـــاد سال ِ سیـــاه هم نخوانـــد - من فقـــط برای این احتیاج به نوشتـــن ، که عجالتـــا برایـــم ضروری شـــده است ، می نویســــم - من محتاجــــم ، بیش از پیـــش محتاجـــم کــه افـــکار خــودم را به موجــــود خیالـــی خودم ، به سایـــه ی خودم ارتبـــاط بدهـــم .
این سایـــه ی شومـــی که جــــلو روشنائی پیـــه ســـوز روی دیـــوار خـــم شده و مثـــل این اســـت آنچه که می نویســـم به دقـــت می خواند و می بلعــــد .
این سایــــه حتمـــا بهـــتر از من می فهمــــد!
فقـــط با سایـــه ی خـــودم خوب می توانـــم حرف بزنـــم ؛ اوســـت که مـــرا وادار به حـــرف زدن می کنـــد، فقـــط او می توانـــد مرا بشناســـد ، او حتما می فهمـــد . . . می خواهــــم عصــــاره ، نه ، شـــراب تلـــخ زنــدگی خودم را چکـــه چکــــه در گلــــوی خشـــک سایـــه ام چکانیــــده به او بگـــویم : "این زنـــدگی من اســت! "
××××××××××××××
بـــوف ِ کور رو کامــــل نخونـــدم . . . امـــا تا همیــن جائــی که خونـــدم بــه نظــرم این قسمتـــش بهتــــر از بقیــــه بود . . .
در اینکه دنیایی نامرئی وجود دارد شکی نیست.مسئله اینجاست که این دنیا تا مرکز شهر چه قدر فاصله دارد و شب ها تا کی باز است؟
...
شگفت انگیزترین نمونه استحاله، استحاله سرآنتون نارنی است که وقتی داشت حمام میگرفت،با یک صدای پق غیب شد و ناگهان سر و کله اش وسط دسته نوازندگان سازهای زهی ارکستر سمفونیک وین پیدا شد. او بیست سال آزگار ویولونیست اول ارکستر بود هر چند فقط می توانست ملودی"سه موش کور" را بزند تا اینکه یک روز ضمن اجرای "سمفونی ژوپیتر" موتسارت ناگهان غیبش زد و از رختخواب وینستون چرچیل سردرآورد!
بی بال و پر/وودی آلن
دن کیشوت گفت: برادرم سانکو، با همهی این احوال ناگزیرم متذکر شوم که در جهان خاطرهای نیست که بر اثر مرور زمان از یاد نرود و دردی نیست که مرگ آن را علاج نکند. سانکو گفت: ای بابا! ولی چه دردی بزرگتر از اینکه فراموش کردن آن به مرور زمان میسر باشد و علاجش با مرگ میسر شود؟
دن کیشوت ِ سروانتس
Mahdi Hero
13-08-2011, 22:44
امروز ،چقدر فکر داريم که بکنيم.طبعيت لطمه ديده،جانوران بيمار،جنگ،سقوط هواپيماها،اينترنت،وسايل ارتباطی جديد،زندگی روزمره در تلويزيون،سکس،سوء استفاده از کودکان،سرطان و ايدز،نژادپرستی و نژادکشی،موسيقی مدرن،کتاب های تازه،فيلم های تازه و زبان و سفر،آره يا نه،دشمن کی است،از زندگی چی می خواهم،می خواهم زير همه چيز بزنم،عارف بشوم،بروم بنگلادش،به آدم ها غذا بدهم،يا بروم گوآ،لخت بشوم و مواد مصرف کنم،ازدواج کنم و بچه دار بشوم يا مجرد بمانم و پيشرفت کنم،و اصلا چرا.
Mahdi Hero
15-08-2011, 02:19
در آن زمان،روز ششم بود،يا شب ششم،هوا تاريک بود،چون کرکره ها افتاده بودند،و سيگار هم تمام شده بود،بلند شدم،رفتم به دستشويی،ليوان جای مسواک را شکستم،دو شکاف روی مچم انداختم و باز دراز کشيدم،منتظر شدم،تا تمام خونم از تنم بيرون رفت،بعد مردم.در مراسم دفنم دو مرد آمده بودند.يکی مرا حمل می کرد.يکی چاله ای کند.او نيامد.حالا من اينجا ايستاده ام.شهر بزرگ دارد دوباره غمگين می شود،پشت اين ساختمان های بلند،هيچ ماهی ديده نمی شود.اين مرد چطور زنی را که مال من است بغل کرده،محکم،انگار که مال خودش باشد،و زن هم به او می خندد،اينگار که حسه عاشقی دارد،سرش را به سينه اش می مالد.من هم اينجا ايستاده ام و دلم می خواست ماه ديده می شد
Maryam j0on
15-08-2011, 12:54
بـــدون مقصــــود معینــــی از میـــان کوچـــه ها ، بی تکلیـــف از میــان مردمانــــی که همــــه ی آنهـــا قیافــــه ی طمــاع داشتنــــد و دنبـــال پـــول و شهـــوت می دونـد گذشتــــم .
مـــن احتیاجـــی بـــه دیـــدن ِ آنهــــا نداشتـــم چــون یکـــی از آنهــــا نماینـــده باقـــی ِ دیگرشـــان بــــود :
همـــه ی آنهــــا یـــک دهـــن بودنـــــد کـــه یــک مشــت روده بـــه دنبـــال ِ آن آویختــــه و منتهــــی بــه آلـــت ِ تناسلی شــان می شـــد ...
بـــوف ِ کــور / صـــادق ِ عزیــــز
× پـــ . نــــ : بهـــترین توصیفــــی کــه می شـــد از عـــوام کـــرد همیـــن بـــود .. چـــون دهانشـــون بــه درد ِ وراجـــی می خــوره ، روده هاشـــون به درد پرخـــوری و آلـــت ِ تناسلــی شان بـــه درد ِ شهـــوت ......./.
.
تنهایی برای کسی که از لحاظ فکری بلند مرتبه است مزیتی مضاعف دارد: نخست اینکه با خویشتن است و دوم اینکه با دیگران نیست. ارزش این مزیت دوم بی اندازه است، زیرا چه بسا
اجبار، آزار و حتی خطر در هر معاشرت وجود دارد.
آرتور شوپنهاور، ملحقات و متممات (در باب حکمت زندگی)
Mahdi Hero
16-08-2011, 19:09
دو سال بعد،آن مرد و من هنوز نسبت به هم کمی احساس غريبی می کرديم،به ام گفت که بيمار است.يک سال تمام جايی بين مرگ و زندگی بود.رفتم بيمارستان ملاقاتش و پرسيدم چيزی لازم دارد.گفت از مرگ می ترسد و می خواهد هر چه زودتر کار به آخر برسد.از من پرسيد که آيا می توانم برايش مورفين تهيه کنم.فکر کردم،چند تا دوست و آشنا داشتم که مواد مخدر مصرف می کردند،اما هيچ کدام در مورد مورفين اطلاعی نداشتند.از طرف ديگر مطمئن نبودم که بيمارستان پيگيری نکندکه مورفين از کجا آمده.خواهشش را فراموش کردم.گاهی برايش گل می بردم.سراغ مورفين را گرفت و من پرسيدم از چه کيکی خوشش می آيد،می دانستم شيرينی خيلی دوست دارد.گفت الان از چيز های ساده بيشتر خوشش می آيد-فقط کيک تخم مرغی می خواهد،فقط همين.رفتم خانه و کيک تخم مرغی درست کردم.دو تا ظرف پر.وقتی بردم بيمارستان هنوز گرم بودند.گفت دوست داشت با من زندگی کند،حداقل دوست دشت امتهان کند،هميشه فکر می کرده که وقت دارد و روزی،ولی ديگر دير شده،چند روز بعد از جشن تولد هفده سالگی ام،مرد.
deaddeaddead
24-08-2011, 22:02
«دلت می خواهد آن بادبادک را برایت بیاورم؟»
آب دهانش را که قورت میداد سیبک گلویش بالا و پایین رفت.باد موهایش را می آشفت.به نظرم رسید که سر به تایید جنبانده.
از خودم شنیدم:«جانم هزار بار فدایت»
بعد رو برگرداندم و دویدم.
بادبادک باز ترجمه ی مهدی غبرایی صفحه ی آخر
vohumana
25-08-2011, 21:42
.
بین زن هایی که به ترتیب به آنها عشق می ورزیم شباهتی وجود دارد، شباهتی که مربوط به ثبات طبیعت و سرشت ماست؛ زیرا این سرشت آدمی است که بر می گزیند و در این گزینش کلیه ی زن هایی را که در عین حال مخالف طبع ما و کامل کننده ی وجود ما نباشند حذف می کند و به کنار می نهد؛ یعنی آنهایی را انتخاب می کند که حواس ما را ارضا کنند و قلب و روحمان را بیازارند...
مارسل پروست، در جستجوی زمان از دست رفته
اگر در معرض کین و نفرت قرار گیری، اگر متهم گردی و طعمهی دیگران شوی، از کسانی که تو را میشناسند، میتوانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت میشوند؛ برخی دیگر محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند، هیچ نمیشنوند، بهطوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخت گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم، که رازدار و آدابداناند، دوستان تو هستند. دوستان به معنای مدرن کلمه.
هویتِ کوندرا
حیوانات دو جناح را تشکیل داده بودند، تحت دو شعار: «رای به اسنوبال و سه روز کار در هفته» و «رای به ناپلئون و آخور پر». بنجامین تنها حیوانی بود که طرفدار هیچیک از این دو جناح نبود. نه باورش میشد که غذا بیشتر میشود و نه زیر بار این میرفت که با آسیاب بادی در کار صرفهجویی میشود. میگفت با آسیاب یا بیآسیاب فرقی نمیکند و عمر مثل همیشه به تلخی میگذرد.
مزرعه حیواناتِ جورج اورول.
Mahdi Hero
05-09-2011, 00:45
مدتی در راهرو دراز و باريک راه رفت و کسی را نيافت. خواست با صدای بلند کسی را بخواند که ناگهان، در گوشه ای تاريک، بين گنجه ای کهنه و در، چيزی عجيبی به چشمش خورد که به نظرش زنده آمد. با شمع خم شد، کودکی را ديد، دختری را که بيش از پنج سال نداشت و در لباسی کاملا خيس که به کهنه زمين شويی می مانست، می لرزيد و می گريست. گويی دخترک حتی از سويديگايلف نترسيد، بلکه با تعجبی گنگ در حالی که هق هق ميکرد چشمان سياه خود را به او دوخت، درست مانند اطفالی که مدتها گريسته و ديگر آرام گرفته و تسلی يافته اند ولی باز ناگهان به هق هق بيفتد. چهره دختر بچه خسته و پريده رنگ بود، از سرما منجمد شده بود. اما چگونه به اينجا راه يافته؟ معلوم می شود خود را در اينجا پنهان کرده و تمام شب را نخوابيده است سويدريگايلف مشغول سوال شد، دخترک جانی گرفت و بسرعت چيزی به زبان کودکانه خود برايش شرح داد. در گفته اش کلماتی درباره مامانی و اينکه مامانی حتما تتک می زنه و نيز موضوع فنجانی در ميان بود که شسته است. دختربچه بدون توقف حرف می زد. بزحمت از همه داستانش می شد فهميد که بچه نامحبوب مادری است که ممکن است آشپز دائم الخمر همين مهمانخانه باشد. و دختر را آنقدر زده است که وحشت زده اش کرده. معلوم بود دخترک فنجان مادرش را شکسته و آنقدر ترسيده است که از همان ديشب فرار کرده و مدتی لابد در باغچه، زير باران، خود را پنهان کرده است و سرانجام به اينجا پناه آورده و پشت گنجه مخفی شده است و تمام شب را در اين گوشه، گريه کنان و لرزان از رطوبت و تاريکی و وحشت از کاری که کرده است، و بايد کتک مفصلی بخورد، نشسته است. سويدريگايلف در آغوشش گرفت و به اتاق خود برگشت. روی تخت نشاندش و مشغول لخت کردنش شد. کفشهای پاره ای که بی جوراب به پايش بود، آنقدر تر شده بود که گويی تمام شب را در آب و گل مانده بود. پس از اينکه لباسا را از تن دختر بيرون آورد، او را در بستر خود خواباند و لحاف را به رويش کشيد به طوری که سرش
هم بيرون نماند. کودک فورا به خواب رفت. پس از انجام اين کار سويدريگايلف عبوسانه به فکر فرو رفت و با احساسی خشمناک و سنگين ناگهان به خود گفت: باز برای خودم کار درست کردم! احمقانه است! با عصبانيت شمع را برداشت تا هر طور شده است ژنده پوش را بيابد و زودتر از اينجا خارج شود. با نارحتی هنگامی که در را می گشود، انديشيد: ای دخترک! اما برگشت تا يک بار ديگر ببيند خوابيده است يا نه و چطور خوابيده است. آهسته لحاف را پس زد. دختربچه سخت در خواب بود و خواب راحتی می کرد. زير لحاف گرم شده بود و سرخی، گونه های بی رنگ سابقش را پوشانيده بود. عجيب می نمود. اين سرخی شديدتر و زيادتر از آن بود که معمولا بر صورت کودکان است. با خود گفت سرخی تب است درست مانند اين است که به او ليوانی شراب نوشانده باشند. لبان کوچک سرخش مشتعل و پر حرارت می نمود. اما يعنی چه؟ ناگهان به نظرش آمد که مژگان بلند سياه دختر می لرزد و تکان می خورد، گويی باز شد و از زير آن ديده کنجکاو و شيطنت آميزی که کودکانه نيست، به او چشمک زد. مثل اينکه دختربچه خواب نيست و خود را به خواب زده است. بله، همين طور است، لبان کوچکش به لبخند گشوده شد. گوشه لبانش تکانی خورد، مثل اينکه بخواهد خودداری کند، اما اکنون ديگر خودداری را کنار نهاده می خندد. خنده اش بارز است. حالتی بی شرمانه و جسور در اين چهره ای که به چهره کودکان نمی ماند، محسوس است. اين فساد است، اين چهره زيبای زنی است از زنان زيبا و خودفروش فرانسوی. حال ديگر بدون تعارف هر دو چشمهايش گشوده می شود و نگاهی آتشين و بی شرمانه به او می دوزد و او را به سوی خود می خواند و می خندد... چيزی بسيار زشت و موهن در اين خنده و اين چشمها و در حالت پست چهره کودک نمودار بود. سويدريگايلف با وحشت زمزمه کرد: چطور، بچه پنج ساله!...اين چه معنی دارد؟ اما دخترک اگهان با تمام صورت ملتهبش به سوی او می غلتد و دستهای خود را به جانبش دراز می کند. سويدريگايلف در حالی که دستهای خود را، برای زدنش بالا برد، فرياد زد: اي ملعون و در همان لحظه از خواب بيدار شد
Mahdi Hero
09-09-2011, 18:03
قسمت زيبايی از کتاب:بله ولی دريا کجا،فيلادلفيا کجا!سراب هم آنجا کاری نداشت!سراب در بيابان است،آن هم وقتی خورشيد وسط آسمان است و آدم از تشنگی می خواهد بميرد.حال آنکه آن روز سرما سنگ می ترکاند.همه جا را برف چرکی پوشانده بود.يواش يواش جلو رفتم.انگاری دريا مرا پيش میکشيد.
ميخواستم با وجود سرما آب تنی کنم.رنگ آبی آن وسوسه ام می کرد و آفتاب توی آب برق ميزد.اما معلوم شد که دريا دورنما بود.نقاشی بود.اين معمار ها روی ديوار بتنی دورنمای دريا را می کشند تا آدم کمتر احساس کند که توی اين شهر کثافت گرفتار است.من با آن دريای روی ديوار دو قدم بيشتر فاصله نداشتم و کيف پر از نامه شانه ام را فرو می کشيد و ته آن بن بست باد بيداد می کرد و زير آن شن های طلايی می چرخيد و تکه های کاغذ پوسيده و برگ های خشک و يک کيسه نايلونی را می چرخاند.يک پلاژ گرفته،در دل فيلادلفيا!مدتی به تماشا ايستادم. عاقبت با خودم گفتم:دريا که پيش تامی نمی آيد.پس تامی بايد برود پيش دريا
مرد جواني به نزد « ذوالنون مصري» آمد و شروع كرد به بدگويي از صوفيان . ذوالنون انگشتري
را از انگشتش بيرون اورد و به مرد داد و گفت : «اين انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و
ببين قيمت ان چقدر است ؟»
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولي هيچ كس حاضر نشد بيشتر از يك سكه نقره براي ان
بپردازد . مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جريان را براي او تعريف كرد .
ذوالنون در جواب به مرد گفت :« حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببين آنجا قيمت
ان چقدر است .)»
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قيمت هزار سكه طلا مي خريدند .
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قيمت پيشنهادي بازار جواهرفروشان مطلع ساخت .
پس ذوالنون به او گفت : (( دانش و اطلاعات تو از صوفيان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار
دست فروشان از اين انگشتر جواهر است . )) قدر زر زرگر شناسد ; قدر گوهر , گوهري !
برگرفته از كتاب اين نيز بگذرد - فرشید قهرمانی
reza22222
23-09-2011, 11:32
بخشهايي از كتاب بار هستي اثر ميلان كوندرا
- در زندگي با همه چيز براي نخستين بار برخورد مي كنيم ، مانند هنرپيشه اي كه بدون تمرين وارد صحنه شود.
اما اگر اولين تمرين زندگي ،خود زندگي باشد، پس براي زندگي چه ارزشي مي توان قائل شد؟
- يك بار حساب نيست، يك بار چون هيچ است.فقط يكبار زندگي كردن مانند هرگز زندگي نكردن است.
- كسي كه مايل است شهر وديار خود راترك گويد،انسان خوشبختي نيست.
- تحمل درد خويش به سختي دردي نيست كه مشتركا باكسي ديگر براي يك نفر ديگر يا بجاي شخص ديگري، مي كشيم.
- ترزا گوش مي داد و و باور داشت كه بالاترين ارزش زندگي مادر بودن است ومادر شدن فداكاري بزرگي است.
- جهان فقط يك اردوگاه عظيم كار اجباري براي كالبدهاي مشابه، با روحي نامرئي است.
- خطر نهفته در رويا ، همين جذابيت آن است. اگر رويا زيبا نبود مي توانست به سرعت فراموش شود.
- وفا از والاترين پارسايي هاست، كه به زندگي ما وحدت مي بخشدو بدون آن زندگي ما به صورت هزاران احساس ناپايدار پراكنده مي شد.
- كلمه ي زن در نظرش تعيين يكي از دو جنس انسان نيست، بلكه معرف يك ارزش است.همه ي زنان شايستگي نداشتندكه زن ناميده شوند.
- خيانت چيست؟ خيانت از صف خارج شدن وبه سوي نامعلوم رفتن است........
کسانی که جنگ و صلح تولستوی رو خوندن بیشتر این مطلب رو درک میکنند جای که سونیا مجبور میشه برخلاف میلش که عاشق نیکلاست و با اجبار مادر نیکلا به نیکلا نامه بده که نیکلا آزادی و میتونی عشق من رو فراموش کنی
متن نامه:
<<برای من خیلی درناک است که فکر کنم می توانم علت غم و اختلاف در خانواده ای باشم که مرا غرق در احساس کرده است. یکی از هدفهای من در عشق شادی کسانی است که عاشقشان هستم و بنابراین من به تو التماس می کنم. نیکلا خودت را آزاد بدان و بدان علیرغم همه این رویدادها هیچ کس نمی تواند تو را واقعا بیشتر از سونیا دوست داشته باشد>>
و در صفحه هات بعد میخوانیم:
فدا کردن خود به خاطر دیگران عادت سونیا بود....
جنگ و صلح شاهگار تولستوی
sepid12ir
27-09-2011, 18:35
هویت، میلان کوندرا
ژان مارک میگوید انسان در دوران ما، بیش از گذشته گرفتار دلتنگی و ملال است. زیرا حرفه های سابق دست کم بیشتر آن ها بدون عشق و علاقه تصور ناپذیر بود. روستاییان عاشق زمین خود بودند، پدر بزرگ من ساحر میزهای زیبا، کفاشان اندازه ی پاهای تمامی اهل ده را از بر داشتند. تصور دارم که حتی سربازان در آن زمان با شور و شوق میکشتند. مفهوم زندگی مساله نبود، این مفهوم به طور کاملا" طبیعی در کارگاه هایشان و در مزارعشان با آنها بود.
//
رویاها دوره های متفاوت زندگی آدمی را یکسان و همه ی حوادثی را که از سرگذرانده است همزمان می نمایانند. رویاها اعتبار زمان حال را با انکار موقعیت ممتازش ، از میان میبرند.
آيا با مردم هميشه شاكي برخورد داشته ايد؟سوپشان زيادي داغ است!!!رختخوابشان زيادي سرد است!!!تعطيلاتشان زيادي كوتاه است!!!دستمزدشان بسيار كم است!!!در كنارهم در يك ضيافت باشكوه شركت ميكنيد و در حالي كه شما از هر لقمه ي غذا لذت مي بريد،آن ها براي هر نوع آن ايرادي مي تراشند...اين مردم قدر لحظات خوب زندگي را نمي دانند...بهترين اتفاقات براي كساني روي مي دهد كه هر چيزي را با بهترين ديد مي نگرند...با كمي تلاش مي توان در هر چيز،حتي ميان وضعيت هاي دشوار هم نكات مثبت را يافت...
مديريت زندگي نوشته ي جان ماكسول
مترجم :شمس آفاق ياوري
Mahdi Hero
30-09-2011, 20:47
همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.
FARZIN_TANHA
30-09-2011, 22:21
شاید بگید آدم برای گذشته هاش دلتنگی میکنه نه برای روزی که هنوز نیومده . من کاملا موافقم اما منظور من فردایی نیست که نیومده , من فردا و فرداهایی رو میگم که گذشته ... وتمام شده...
روز هایی که کلی برنامه ریزی براشون انجام داده بودیم . و انتظار رسیدنشونو میکشیدیم.
و میخواستیم کارهای مفید کنیم ...اخلاقمونو تغییر بدیم ... بهتر باشیم ...به جایی که میخواستیم برسیم و خلاصه چیزی که میخواستیم بشیم... اینا همون حرفایی بود که برای روز نیومده (فردا) میزدیم .
اما وقتی که فردا میومد دوباره همه چیز مثل دیروز میشد و انگار که هیج تصمیمی نداشتیم برای خودمون... و همین طور روزها و فرداهای دیگه...
و اینطور بود که بزرگ شدیم .
بعضی هامون تو گذشته موندیم و حسرت کارهای نکرده و راههای نرفته ای رو خوردیم که باید انجام میدادیم و میرفتیم ... و به جاش بیراهه رو انتخاب کردیم .
بعضی دیگه هم بعد از کیش و مات شدن ; دوباره بازی درست تری رو با دقت و پیش بینی کردن شروع کردیم تا اشتباههای گذشته رو جبران کنیم ...
...و بعضی دیگه هم (به خیال خودمون) فکر کردیم دیگه هیچی فایده نداره...حتی جبران! اما یادمون رفت که " انسانی برنده ست که تو بازی زندگی بعد از شکستش دوباره بلند شه و شروع کنه! شروع..."
...و اینطور می شه که آدم برای گذشته(فردای تموم شدش) دلتنگی میکنه که ای کاش اون فرداها رو به خوبی تموم میکرد و زود تر به خواسته های خوب زندگیش میرسید و "دوباره میگه هنوز هم دیر نیست! فردا های زیادی هست که هنوز نیومده ! "
...و به خودمون میگیم : امروز فرداییست که دیروز منتظر آن بودی پس از دستش نده تا همانند قبل افسوس بخوری و آن را بر باد رفته ببینی...هنوز فردایی هست که از دستت نرفته!
پس این حرفو رسمی تر و عادلانه تر برای خودمون و تو گوش دیگران زمزمه می کنیم :
"راه فردا که در پیش داریم راه نرفته ی ماست آن را درست بپیماییم "
برگرفته از ...راه نرفته.....
Mahdi Hero
02-10-2011, 13:57
اين يکی جان استارکه. وقتی دزدهای دريايی در شرق پياده شدند، اونا رو بيرون ريخت و قلعه ی هايت واربر رو ساخت. پسرش ريکارد استارک بود، پدر پدره من نه، يه ريکارد ديگه، اون تنگه رو از پادشاه مرداب گرفت و با دخترش ازدواج کرد. تيان استارک، اونيه که واقعا لاغره و موی دراز و ريش کم پشت داره. بهش گرگ گرسنه می گفتند چون هميشه در جنگ بود. قد بلنده با قيافه ی خمار يه برندونه، اون برندون کشتی ساز بود چون عاشق دريا بود. قبرش خاليه. خيال داشت از دريای مغرب بگذره و به غرب رفت و هيچ وقت دوباره پيداش نشد. پسرش برندون سوزاننده بود، چون از غصه تمام کشتی های پدرش را سوزوند. اين هم رودريک استارک، کسی که در يه مسابقه ی کشتی، جزيره ی خرس رو برد و به مورمونت ها داد. و اون هم تارن استارک، پادشاهی که زانو زد. اون آخرين پادشاه شمال بود و بعد تسليم شدن به اگان فاتح، اولين لرد وينترفيل شد. اوه، اين هم کرگان استارک. اون يه بار با پرنس ايمون مبارزه کرد و شواليه ی اژدها گفت که هرگز با همچين شمشير زن قابلی روبرو نشده بود. و اين هم پدر بزرگم، لرد ريکارد، که به دستور پادشاه ديوانه ايريس گردن زده شد. دخترش ليانا و پسرش برندون در مقبره های دو طرفش هستند. من نه، يه برندون ديگه، برادر پدرم.اونا اصولا نبايد تندیسی داشته باشند، اون فقط مخصوص لرد ها و پادشاه هاست، اما پدرم اون قدر دوستشون داشت که دستور داد بسازند.
آشا گفت: دختره خوشگله.
رابرت نامزدش بود، اما پرنس ريگور اونو دزديد و بهش تجاوز کرد. رابرت برای پس گرفتنش يه جنگ راه انداخت. ريگارو رو در ترای دنت با پتکش کشت، اما ليانا مرد و رابرت هيچ وقت پسش نگرفت.
از اين رمان عظيم توسط شبکه اچ بی او سريالی به نام بازی تاج و تخت ساخته شده که جزو بهترين سريال هايی است که تا حالا ديدم اما به دوستان اين مجموعه به شدت پيشنهاد ميکنم که کتاب مارتين رو بخوانند چون بسياری از شرايط من جمله بودجه و زمان اجازه پرداختن به کل مباحث رو در فصل اول سریال که بر اساس جلد اول رمان هست نداده است.
hamid_diablo
02-10-2011, 21:31
آنچه را که سلمان میداند.اگر ابوذر می دانست کافر میشد
پیامبر اسلام
در سخن بشر جمله ای بدین سرشاری و توانایی به سختی می توان یافت.یک سو ابوذر!!یار گرامی پیامبر و در سوی دیگر سلمان!! و رد میان این دو کلمه ی گران "کفر"
سلمان پاک(دکتر علی شریعتی)
چقدر مردها عجیب هستند! از طرفی تمام عمرشان را به نبرد با کشیش ها می گذرانند و از طرفی کتاب دعا هدیه می دهند....
[فصل 9 - صد سال تنهایی - شاهگار گابریل گارسیا مارکز]
همه اش که نباید ترسید،
راه که بیفتیم،
ترسمان می ریزد.
ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی
rosenegarin13
27-10-2011, 13:19
It was dark in the room when he woke up. Quinne could not be sure how much time had passed - whether it was the night of that day or the night of the next. It was even possible, he thought, that it was not night at all. Perhaps it was merely dark inside the room, and outside, beyond the window, the sun was shining. For several moments he considered getting up and going to the window to see, but then he decided it did not matter. If it was not night now, he thought, then night would come later. That was certain, and whether he looked out the window or not, the answer would be the same. On the other hand, if it was in fact night here in New York, then surely the sun was shining somewhere else. In China, for example, it was no doubt mid-afternoon, and the rice farmers were mopping sweat from their brows. Night and day were no more than relative terms; they did not refer to an absolute condition. At any given moment, it was always both. The only reason we did not know it was because we could not be in two places at the same time.l
وقتی بیدار شد اتاق تاریک بود. کوئین مطمئن نبود زمان چقدر گذشته، یا اینکه شب ِ همون روز بود یا شب فرداش. فکر کرد؛ حتی ممکنه اصلاً شب نباشه. شاید فقط داخل اتاق تاریک بود و بیرون، اون طرف پنجره، خوردشید در حال تابیدن بود. چند لحظه ای در مورد اینکه بره پشت پنجره تا ببینه فکر کرد اما بعدش به این نتیجه رسید که اصلاً مهم نیست. فکر کرد؛ اگه الآن هم شب نباشه، بعداً میاد. مطمئناً میاد، حالا چه اون بره از پنجره بیرون رو نگاه کنه، چه نره، فرقی نمی کنه. از طرف دیگه، اگه واقعاً الان اینجا تو نیویورک شب باشه، مطمئناً خورشید یه جای دیگه در حال تابیدنه. مثلاً بدون شک الان تو چین بعد از ظهره و برنجکارها دارن عرق پیشونیشون رو پاک میکنن. شب و روز چیزی نیستن جز یه سری اصطلاحات نسبی که منسوب به شرایط مطلقی نیستن. تو هر لحظه ی معین، هر دو وجود دارن. تنها دلیل اینکه ما متوجه این نیستیم، اینه که نمی تونیم همزمان تو دو تا جای مختلف باشیم.
_ از City of Glass به قلم Paul Auster
* اول متن رو بخونید اگه متوجه نشدید ترجمه ی ناشیانه ی منو بخونید!
...
حق با عمویش بود؛ دلتنگی برای گذشته مثل عشقبازی با زنی مرده بود. خیر و برکت نداشت.
...
گلی ترقی، عادتهای غریب آقای «الف» در غربت
تنها چیزی که از من دلجویی می کرد امید نیستی پس از مرگ بود
_فکر زندگی دوباره مرا می ترسانید_
من هنوز به این دنیای که در آن زندگی می کردم،انس نگرفته بودم ،دنیای دیگر به چه درد من می خورد.
صادق هدایت _ بوف کور
دکتر وین دایر در کتاب عظمت خود را دریابید، میگه :
آدم ها دو دسته هستند: غازها و عقاب ها. هرگز نباید عقاب ها رو به مدرسه غازها فرستاد و نباید افکار
دست و پا گیر غازها فکر عقاب ها رو مشغول کنه. کسی که مثل غاز هست و تعلیم داده شده، نمی تونه
درست پرواز کنه و به خار و خاشاک گیر می کنه که مانع پروازش می شه . ولی عقاب رسالتش اوج گرفتنه .
عقابی که مثل غاز رفتار می کنه از ذات خودش فرار می کنه .
بدترین چیز ندونستن قوانین عقاب هاست . این که ندونیم چطوری عقاب باشیم :
غازها همه مثل هم فکر می کنند و همیشه هم ادعا می کنند که درست فکر می کنند . افکارشون کپی
شده هست و اصلاً خلاقیت نداره . اکثر مواقع هم همگی با هم به نتایج یکسان می رسند چون دقیقا مثل
هم فکر می کنند .
عقاب ها میدونند زمانی که همه مثل هم فکر می کنند در واقع اصلا کسی فکر نمی کنه .
غازها همیشه می دونند غاز دیگه چطوری زندگی کنه بهتره . هر کسی جای کس دیگه تصمیم می گیره .
برای همین اکثراً یا دیر به بلوغ ( فکری – جنسی – احساسی ) می رسن و یا اصلا بالغ نمی شن .
عقاب ها به خلاقیت ذهن هر کس اعتقاد دارن و در زندگی, ماهیگیری به فرد یاد می دن و نه ماهی . در
محله عقاب ها هر کسی جای خودش باید فکر کنه و کسی مسوولیت زندگی کس دیگه رو به عهده نمی گیره .
غازها از جسمشون بیش از حد کار می کشن و تمام توان داشته و نداشته رو به کار می گیرن ولی به نتایج دلخواه نمی رسن .
عقاب ها اول تمام جوانب کار رو در نظر می گیرن ، باتوجه به تجارب قبلی و برنامه ریزی های ذهن خلاقشون
تصمیم می گیرند و بعد شروع به کار می کنند . عقاب ها ایمان دارند که تلاش جسمی به تنهایی اصلا برای کار کافی نیست .
غازها حریم شخصی ندارند و بارها و بارها وارد حریم خصوصی عقاب ها می شن چون حرمت ندارند .
عقاب ها به حریم شخصی هر فردی احترام می زارن و قاطعانه به افرادی که وارد حریم خصوصی اونها می شن تذکر می دن .
غازها باید همه رو راضی نگه دارند و تمام تلاششون رو در روابط می کنند که همه انسان ها ، تک به تک از
اونها راضی باشند . به جای انجام وظایف و رسالت خودشون ، رضایت همه اطرافیان رو با هر زحمتی شده به دست می یارن چون اگر به دست نیارن احساس خلا می کنند .
عقاب ها می دونند که به دست اوردن رضایت همه افراد امکان نداره و نیمی از مردم همیشه با نیمی از افکار اونها مخالفند و این وظیفه یک عقاب نیست که مخالفانش رو راضی نگه داره .
غاز نه نمی گه و همش شاکی هست که چرا باید اینهمه به دیگران توجه کنه .
عقاب در مواقعی که لازم هست ، به راحتی نه می گه .
غاز شرط اول ارتباط رو صمیمیت بیش از حد می دونه .
عقاب شرط اول ارتباط رو احترام متقابل می دونه .
غاز نمی خواد باور کنه که دشمنی داره .
عقاب می دونه که باید دشمنش رو ببخشه ولی بهش اعتماد نمی کنه .
غاز از تجربیات درس نمی گیره و فقط آزار می بینه .
عقاب بعد از گذروندن سختی مسئله ، به فکر پذیرش مسئله و درس های ممکنه هست .
غاز از دلش هیچ وقت حرف نمی زنه .
عقاب با دلش زندگی می کنه .
غاز یا احساسیه و یا منطقی .
عقاب می دونه که در دورانی از زندگی باید مغز رو پرورش و ورزش دارد و در دورانی دیگه باید دل رو نوازش داد و به حرف های دل بها داد .
غاز اشتباه نمی کنه .
عقاب می دونه اگر هیچ وقت اشتباهی نکرده ، دلیلش اینه که اصلا دست به عملی نزده .
غاز جای دیگران زندگی می کنه .
عقاب می دونه که باید به دیگران کمک کنه ولی جای کسی نباید زندگی کنه چون تجربه خود بودن رو از اون فرد گرفته .
غاز همیشه همه کار می تونه انجام بده .
عقاب می دونه چه کارهایی رو می تونه انجام بده و چه جایی باید اعلام کنه که از عهده اون بر نمی یاد .
غاز همیشه مجبوره .
عقاب همیشه مختاره و اگر به جبر روزگار مجبور شد کاری رو انجام بده ، می پذیره و می گه : ترجیح می دم این کار رو انجام بدم .
زمان تفریح غاز مشخص نیست .
عقاب برای تفریحش برنامه ریزی می کنه و می دونه که فاصله خالی این نت تا نت بعدی در موسیقی ، دلیل دل نشین بودن اون هست .
غاز همیشه ناراضیه و شاکی و همیشه در حال شناخت عامل این بدبختی است .
عقاب همیشه راضیه و می دونه هر سختی هم پایانی داره . عقاب باور داره ان مع العسر یسرا .
غاز عبادت عادتش شده .
عقاب تکرار و عادت و روزمرگی رو مرگ دل و پرستش می دونه .
غاز نسبت به عقاب یا احساس برتری می کنه و یا احساس ضعف .
عقاب باور داره برتری وجود نداره . اصل فقط تفاوت است که باعث برتری کسی بر کس دیگه نمی شه .
غاز زیاد از مغزش کار می کشه البته بدون بهره وری لازم .
عقاب مفید فکر می کنه و از اشتباهاتش درس می گیره .
غاز می خواد غاز باشه چون غاز بودن و نپریدن خیلی آسون تر از پرواز و اوج گرفتنه.
عقاب بر عقاب بودن اصرار داره ، حتی اگر بارها به مدرسه غازها رفته باشه و به خاطر عقاب شدن بهای سنگینی رو بپردازه
hamid_diablo
04-11-2011, 19:59
قانون محبت دو دستور به هر کس می دهد.اول آنکه خواستار خوبی دیگران باشد.دوم آنکه خود را شایسته دوست داشتن دیگران سازد
الکسیس کارل
جوان و بحران هویت
دکتر محمد رضا شرفی
Mahdi Hero
05-11-2011, 06:24
هيچ عالم الهی به اين فکر نيفتاده است که درباره دستهای زنانه در انجيل صحبت کند، ورونيکا، ماگدالنا، مريم و مارتا اين همه دستهای زنانه در انجيل که نسبت به مسيح محبت می کردند. به جای آن درباره قوانين، اصول نظم، هنر و دولت موعضه می کند. بايد گفت که مسيح از نظر زندگی شخصی فقط با زنها معاشر بوده است. طبيعی است که به مردان احتياج داشته، چون مردان، مانند کاليک، با قدرت ارتباط دارند و طبيعتشان با سازمان دادن و از اين مزخرفات سازگار است. او به مردان احتياج داشته، همچنان که آدم هنگام اسباب کشی به باربر احتياج دارد، برای کارهای خشن، پطرس قديس و يوهنای قديس چنان مهربان و دوست داشتنی بودند که ديگر تقريبا به آنها نميشد مرد گفت. حال آنکه پولس چنان مردانه بود که يک رومی بايد باشد
adamebikarr
08-11-2011, 16:01
در باب حکمت زندگی
آرتور شوپنهاور
"هر شکوه و لذتی که در ذهن بی ادراک فردی ابله نقش بندد، در برابر سروانتس که در زندانی ناراحت دن کیشوت را می نوشت پست و ناچیز است"
Mohammad Yek110
21-04-2012, 17:33
آخرین پست این تاپیک مربوط به 166 روز قبل است و جزو تاپیک های قدیمی انجمن محسوب میشود!
جز بادل هیچی را چنان که باید دید نمی توان دید.نهاد و گوهر را چشم سر نمی بیند
رازی که روباه به شازده کوچولو گفت
شازده کوچولو-اثر جاویدن آنتوان دوسنت اگزوپری
به اسمش نگاه نکنید و بگید بچگونه ــست
خیلی کتاب قشنگی هست.حتما بخونید
Mahdi Hero
24-04-2012, 02:03
خاصيت انقلاب اين است که هر کس کار بدی بکند از او تقدير می کنند اگر شيشه بانک ها را بشکند يک عمل انقلابی است.
خاصيت انقلاب اين است که دختران زيبا همانند دختران تحصيل کرده زشت می شوند و زشتی زيبايی تلقی می شود.
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد ،آنقدر که اشک ها خشک شوند.باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد.به چیز دیگری فکر کرد.باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.
من او را دوست داشتم
آنا گاوالدا
Mahdi Hero
26-04-2012, 13:43
استالين:لذتبخش تر از اين وجود ندارد که آدم با کمال دقت دامی گريز ناپذير برای دشمن حزبی خودش تدارک ببيند،و بعد برود و راحت بخوابد.
هيتلر:تاريخ جهانی،به عنوان منبعی پايان ناپذير،همواره الهام بخش من در اقدامات سياسی زمان حاضر بوده است.
هيتلر:حکومت وسيله اي است برای رسيدن به يک هدف،و آن هدف بقای نژاد ماست.
ناپلئون:يک دکمه به من بدهيد،کاری می کنم که مردم آن را بپرستند و جان خودشان را فدای آن بکنند.
ناپلئون:برای پايان دادن به جنگ وانده کاتوليک شدم،برای استقرار در مصر خودم را مسلمان قلمداد کردم،برای جلب کشيش های ايتاليا طرفدار پاپ شدم.و اگر بنا باشد بر يهوديان حکومت کنم،هيکل سليمان را دوباره ميسازم.
گوبلز:توده،مجموعه ی از انسان هاست که ذاتا ضعيف و تنبل و پست است.توده ماده اي بی شکل است.فقط پيشوای سياسی است که می توند توده را به صورت مردم،و مردم را به صورت ملت دراورد.
موسولينی:فقط جنگ می تواند همه ی نيروهای بشر را به به اوج حدت برساند و بر ملت هايی که شهامت رويارويی آن را دارند نشان شرافت بزنيد.
موسولينی:جنگ برای بشر،حکم عاطفه ی مادری برای زن را دارد.
منتسکيو:ديکتاتور کسی است که برای چيدن يک سيب درخت را از ريشه در می آورد.
pulp_fiction
27-04-2012, 11:23
عظمت خود را دریابید : نویسنده دکتر وین دایر
شخصیت سالم را نباید در رمان ها جستجو کرد. شخصیت سالم به سادگی با شرایط روزگار سازگار است و توانایی عجیبی در پذیرفتن و لذت بردن از همه چیز را دارد. او در زمان حال زندگی می کند، مانند کودکان و جانوران. از گذشته عبرت می گیرد و به فکر آینده است ولی نگران آن نیست. او برای خود ارزش قایل است، برای همین گهگاه نیاز به خلوت و تنهایی دارد. گاهی برای مردم عادی مشکل است که او را دوست بدارند چون در برابر آزادی عمل در زندگی اش بسیار سرسخت و مصر است. او هرگز به دنبال تایید یا تحسین دیگران نیست، هر چند تاثیر مثبت تشویق را می داند. او در برابر تفاوت های ظاهری انسان ها نابینا است. او فردی مریض احوال نیست. اگر بیمار می شود این توانایی را دارد که تسلیم بسیاری از بیماری ها نشود. او به دنبال شایعه پراکنی و یاوه گویی نیست، چون اصولا وقتی برای آن ها ندارد. او خلاق و سرشار از انرژی است. او برای ارضای تمایلات درونی خود تلاش می کند. پس پند و اندرزهای نامطلوب دیگران او را دچار تردید نمی کند. او ساده، صادق و بی ریاست. او در پی شادمانی نیست، بلکه به راستی زندگی می کند و شادمانی پاداش اوست. شما هم می توانید شخصیتی سالم داشته باشید. تنها کافی است که تصمیم بگیرید چنین باشید.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره ی خودش تنها باشد،تنهاست،نمی دانست که تنهایی را فقط در شلوغی میشود حس کرد!
عباس معروفی - سمفونی مردگان
Mahdi Hero
27-04-2012, 13:47
تنها تق و تق چرخهای قطار است که آنها را مست و خواب آلوده می کند و فکر را در وجودشان می کشد، ترديد ها و تاملها را از مغزشان به بيرون می مکد، صدای يکنواخت دارارام دارارام دام، دارارام دام همه را به خواب می برد. اينها همه بچه های بيچاره، دلمرده، گرسنه، فريب خورده و مورد تجاوز قرار گرفته ای هستند که گهواره آنها قطار است، قطار کسانی که از جبهه به مرخصی رفته اند، قطاری که دارارام دارارام دام می کند و آنها را به خواب فرو می برد.
عشق ، تن به فراموشي نمي سپارد مگر يك بار، براي هميشه.جام بلور ، تنها يك بار مي شكند . مي توان شكسته اش را ، تكه هايش را ، نگه داشت ؛ اما شكسته هاي جام - آن تكه هاي تيز برنده - دگر جام نيست.
احتياط بايد كرد . همه چيز كهنه مي شود، و اگر كمي كوتاهي كنيم عشق نيز، بهانه ها جاي حس عاشقانه را خوب مي گيرند .
يك عاشقانه ي آرام - نادر ابراهيمي
Mahdi Hero
28-04-2012, 13:04
بهترين شتطرنج بازان، تواناترين و تيز هوشترين شان بيش از چند حرکت را نمی تواند از پيش حساب کنند. کار يک شطرنج باز فرانسوی را که می توانست تا ده حرکت خود را پيش بينی کند اعجاز شمرده اند. حال آنکه چه بی شمارند حرکت های ممکن، که ما از آن ها بی اطلاعيم. شما با پاشيدن بذر خود و بذل نيکی به هر شکلی که باشد جزئی از خود را به ديگری می بخشيد و جزئی از ديگری را در خود می پذيريد و اين پيوندی است و عهد اتهادی ميان شما دو نفر و اگر کمی بيشتر دقت کنيد بصيرت های ديگری نصيب تان خواهد شد و کشف های ديگری خواهيد کرد که پاداش تان خواهد بود. کار نيک تا را همچون علمی خواهيد شمرد که تمام زندگی شما را در بر خواهد گرفت و می تواند تمام زندگی تان را پر کند. از سوی ديگر، همه افکار شما، تمامی بذرهايی که افشانده ايد و چه بسا فراموش کرده ايد، بارور می شوند و رشد می کنند و آن که آن را از شما گرفته به ديگری خواهد داد و چه می دانيد که در آينده بشريت چه سهمی خواهيد داشت و اگر اين بصيرت حاصل و عمری که وقف اين کار شده به تعالی بينجامد و عاقبت شما را به مقامی برساند که بتوانيد بذری عظيم بيفشانيد و انديشه ای تابناک برای بشريت باقی بگذاريد، آن وقت...(
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود ...
عباس معروفی - سمفونی مردگان
Mahdi Hero
29-04-2012, 00:26
گفت: خوب خوشگله حالا چی کار کنيم؟> من حرفی نزدم و پس پسکی به اتاق نشيمن وارد شدم. او هم در پی من آمد و گفت: کاترينا چرا زل زدی مرا نگاه می کنی؟ وقت طلاست من پيشنهاد می کنم يک راست روی تخت برويم و يک جنگ درست و حسابی با هم بکنيم.
من اکنون به کيف دسته ام رسيده بودم و او هم نزديک من. فکر کردم که بجنگيم اشکالی ندارد. هفت تير را بيرون کشيدم و بی درنگ به سويش نشانه گيری کردم. دوبار، سه بار، چهار بار، حسابش درست دستم نيست. شما البته می توانيد در گزارش پليس تعداد آن ها را بخوانيد. می توانيد حدس بزنيد که اين نخستين باری نبود که کسی به من بند می کرد. برای زنی که از چهارده سالگی در کافه ها کار کرده است اين چيزی غير عادی نيست، اما اين جوانک با آن وقاحت صحبت از تختخواب و جنگيدن هم می کرد. من با خودم گفت، خيلی خوب و شروع کردم. البته او فکر اين را هم نمی کرد. نيم ثانيه ای به من نگاه کرد. درست همان گونه که در سينما می بينم که ناگهان يک نفر از غيب چند گلوله می خورد و بعد بر زمين می افتد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
زندگی پس از مرگ
داستان تخیلی
برای دلخوشی کسانی است که از تاریکی می ترسند!
جهان در پوست گردو - استیون هاوکینگ
Mahdi Hero
02-05-2012, 18:02
آلکسی فيودورويچ عزيزم، شايد بدانی که قصد دارم عمر درازی کنم، پس به هر سناری از پولم نياز دارم، و هر چه عمرم درازتر، نيازم به پول بيشتر. هنوز هم در سن پنجاه و پنج از مردی نيفتاده ام، منتها می خواهم تا بيست سال ديگر هم از مردی نيفتم. پيرتر که بشوم، بدريخت می شوم. سليطه ها به ميل خودشان به سراغم نمی آيند. برای همين پول لازم خواهم داشت. برای همين است که هر چه بيش تر پس انداز می کنم، آن هم برای خودم، پسر عزيزم آلکسی. شايد بهتر تو هم بدانی. بگذار بگويمت که قصد دارم تا آخر به گناهانم ادامه دهم. چون گناه شيرين است. همه به آن بد می گويند، اما همگی آدمها در آن زندگی می کنند، منتها ديگران در خفا انجامش می دهند و من در عيان. و اينست که ديگر گناهکاران به خاطر سادگيم بر من می تازند. آلکسی، بگذار بگويمت که بهشت تو به مذاقم سازگار نيست. اين بهشت تو، تازه اگر هم وجود داشته باشد، جايی مناسب برای آدمی محترم نيست. نظر خودم اين است که به خواب می روم و ديگر بيدار نمی شوم، همين والسلام. اگر خوش داشته باشی، می توانی برای آمرزش روانم دعا کنی. اگر هم خوش نداشته باشی، دعا نکن، به جهنم! فلسفه ام اينست."
part gah
03-05-2012, 11:05
چنان تنهایی وحشتناکی احساس میکردم که خیال خودکشی به سرم زد تنها چیزی که جلویم راگرفت این بودکه من در مرگ تنهاتر از زندگی خواهم بود.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تهوع - ژان پل سارتر
Mahdi Hero
03-05-2012, 12:01
همين ديروز بود که فرشته اي به من گفت: دوزخ را برای آنانی آفريديم که می درخشند. جز آتش، چه چيزی می واند سطحی درخشان را پاک کند و چيزی را تا مغزش ذوب کند؟ و من گفتم: اما با آفريدن دوزخ، شياطين را آفريديد تا بر دوزخ فرمان برانند. اما فرشته پاسخ داد: نه، دوزخ در سلطه ی آنانی است که تسليم آتش نمی شوند.
Antonio Andolini
03-05-2012, 23:06
.... این ها تنها چیزهایی است که یادم می آید چون بعدش باب با بازوانش در آغوشم گرفت و سرش داشت پایین می آمد که دفنم کند. بعد من در نسیان گم شدم، تاریک و ساکت و کامل; و وقتی بالاخره سرم را از روی سینه ی نرمش برداشتم جلو پیراهن باب ماسک خیسی از صورتم بود که نشان می داد وقتی گریه می کنم چه شکلی می شوم.
تمام این ها مال دو سال پیش بود. در اولین جلسه ام با سرطان بیضه ای ها.
از آن موقع به بعد باب تقریبا در هر جلسه گریه ام را درآورده.
دیگر هیچ وقت پیش دکتر نرفتم. دیگر ریشه ی سنبل الطیب نجویدم.
این آزادی بود.از دست دادن هر نوع امید آزادی بود. وقتی چیزی راجع به خودم نمی گفتم افراد گروه بدترین ها را در موردم تصور می کردند. بدتر گریه می کردند. بدتر گریه می کردم. ستاره های آسمان را نگاه کن و رفته ای.
باشگاه مشت زنی-چاک پالانیک
Mahdi Hero
03-05-2012, 23:14
نگاهش می کنم و با کنجکاوی آهسته می پرسم: چه تصميمی؟ خيلی عاقلانه و حساب شده جواب می دهد: تصميم گرفته ام خودم را بکشم. همين الان می روم همام، قوطی قرص خواب آور را بر می دارم و همه را يکجا می خورم. با وحشت از دور انديشی تهديد آميزش فرياد می زنم: نه مامان، اين کار را نکن. من را تنها نگذار.
- من ميخواهم اين کار را بکنم و می کنم.
با چابکی از مبل پايين می آيد و می رود به طرف حمام. دنبالش می روم و می بينم که يک صندلی می گذارد زير قفسه داروها و ازش می رود بالا. بعد قوطی قرص خواب را بر می دارد. حالا از صندلی می آيد پايين، شير آب را باز می کند، يک ليوان را پر از آب می کند و محتوی قوطی را توی آن خالی می کند. بعد می گويد: حالا بازی عوض می شود. تو دوباره می شوی خود، من هم باز می شوم خودم. يک بازی واقعی می کنيم و تو اين قرص ها را می خوری. بچه شيرين زبان با گفتن اين حرف، ليوان را در دست من می گذارد.
part gah
04-05-2012, 12:11
اگر وجود دارم به این سبب است که از وجود داشتن دل زده ام . منم ....
منم که خودم را از نیستی که خواهانشم بیرون می کشم....
نفرت و بیزاری از وجود داشتن هم شیوه هایی است برای واداشتنم به وجود داشتن ، به فرو بردنم درون وجود .
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
تهوع - ژان پل سارتر
Mahdi Hero
04-05-2012, 17:41
می دانست که بيش از يک ساعت ديگر زنده نخواهد بود. معجون مهرش جز سمی کشند چيزی نبود. انتظاری عجيب جانش را پشت درواز مرگ فرا گرفته بود. روی گرداند و نگاهی بر شهر انداخت و فکری را که اندکی پيش خود را به آن واسپرده بود به ياد آورد. خاموش بر سطح براق آب چشم دوخته، به زندگی خود باز می انديشيد. زندگی اش يکنواخت و خالی سپری شده بود، زندگی فرزانه ای در خدمت سبک مغزان. بازی ای مضحک و پوچ. وقتی احساس می کرد ضربان قلبش نا منظم شده و عرق پيشانی اش را پوشانده است به خنده اي تلخ افتاد، خنده ای بلند.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] 540967_n.jpg
« کنده انجیری بودم ، چوبی گرانبهاتر از هیزم
تا روزی درود گری
که دو دل بود پریاپی بسازد یا چارپایه ای،
سر انجام تصمیم گرفت خدایی بسازد....»
زندگی گالیله / برتولت برشت
Mahdi Hero
07-05-2012, 16:45
سلین: مرگ حقيقت جهان است. تا آنجا که توانسته ام، با او عادلانه جنگيده ام... با او رقصيده ام، گل بارانش کرده ام، با او به والس برخاسته، اين سو و آن سو کشانده امش،... با نوارهای رنگی تزيينش کرده ام، غلغلکش داده ام.
انجيل : و چون آفتاب بر زمين طلوع کرد لوط به صوغر داخل شد. آنگاه خداوند بر سدرم و عموره گوگرد و آتش از حضور خداوند از آسمان بارانيد. و آن شهرها و تمامی وادی و جمع سکنه شهرها و نباتات زمين را واژگون ساخت.
Mahdi Hero
09-05-2012, 17:11
هيتلر در نبرد من نوشته که دموکراسی،در بهترين شرايط،وسيله اي برای فلج کردن دشمن است.در سال 1935،دو سال پس از به قدرت رسيدن نازی ها،گوبلز با خودستايی از اين بازی موفقيت آميز ياد کرد و نوشت:ما همواره اعلام کرده بوديم که برای رسيدن به قدرت،هيچ کدام از امکاناتی را که خودمان در اپوزيسيون از آن بهره می گرفتيم در اختيار مخالفان نخواهيم گذاشت.موضع کمونيست ها در برابر قانون،در کشور های دموکراتيک،کمابيش همين است.
همیشه خوکها تصمیم می گرفتند،سایر حیوانات هرگز نمی توانستند تصمیمی اتخاذ کنند ولی رای دادن را یاد گرفته بودند.
قلعه حیوانات/جورج اورول
Mahdi Hero
10-05-2012, 13:02
خطرناک ترين خرافه ها آن هايی است که برای همه عادی و متداول شده و حتی متوجه خرافه بودن آن ها نمی شويم.خود من زمانی متوجه اين خرافه ها شدم که يکی از دوستانم،که از بوميان گينه ی جديد است،نظرم را به آن ها جلب کرد.اجازه بدهيد داستانش را برايتان تعريف کنم.اين دوست من متعلق به يکی از عقب مانده ترين قبيله های گينه ی جديد هلند است،و يک ميسيونر مذهبی او را از آن جا به رم آورده بود که در يک مدرسه ی تبليغ مسيحيت درس بخواند تا از خرافات بومی نجات پيدا کند و مسيحی بشود.و او،در عين حال که بسيار باهوش و زيرک است،هرگز درباره ی هيچ کدام از تعاليم انجيل شک نکرده بود و به نظر می رسيد قابليت آن را دارد که به عنوان مبلغ مذهبی به قبيله خودش فرستاده شود،تا اين که روزی از اتفاق گزرش به باغ وحش رم می افتد و در آن جا کانگوروی پيری را می بيند.لازم به تذکر است که قبيله ی اين جوان،کانگورو را به عنوان توتم،يا مظهر روح نياکان خود پرستش می کند و می توانيد تجسم کنيد که اين دوست من،با ديدن اين حيوان مقدس در يک شهر غريب دچار چه هيجانی می شود.بدون هيچ شکی چنين نتيجه می گيرد که غيوان مقدس از طريق ماورای طبيعی به آن جا آمده تا به او بگويد که اصل و نصب خودش را فراموش نکند و به باورهای نياکان وفادرا بماند.استادان کاتوليک با بهره گيری از همه شيوه های تعليم و تلقين سعی می کنند او را از اين باور خرافی خلاص کنند اما موفق نمی شوند.و در نهايت،او را که مايه ی رسوايی مدرسه شده بود،اخراج می کنند.
زمان حال سرشار از آینده هاست
البته اگر گذشته پیشاپیش داستانی برای آن طرح ریزی نکرده باشد،
اما افسوس،گذشته ای یگانه،زمینه ساز آینده ای یگانه است، و آن را همچون پلی بی انتها در فضا فراروی ما بر پا می دارد.
اندره ژید
Mehran-King
11-05-2012, 14:37
روح در آینه
اثر "اورل استاین"
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
تو باختی!
صدای کر کننده ای مرا ترساند.در حالی که قلبم به شدت میزد برگشتم.
پشت سر من خواهرم کلادیا ایستاده بود.چشم های تیره اش پشت یک عینک قرمز میدرخشیدند.دهانش به نیشخند بزرگی باز بود و سیم دندان قرمز و ابی اش در روشنایی راهرو برق میزد.
ناله کنان گفتم:دست بردار کلادیا!تو باید همیشه مرا بترسانی؟این کارت اصلا بامزه نیست.
Mahdi Hero
11-05-2012, 17:43
اثری که يک فرد يا يک نمايش پر قدرت و استثنايی اجرای آن بر ما می گذارد،اثری خاص است.هنگام تماشا
تصوراتی از زيبايی،قدرت سبک،رقت انگيز، و مانند آنها را همراه خود داريم که، در نهايت، می شود بپنداريم که مصداقشان را در پيش پا افتادگی يک استعداد يا يک چهره نه خيلی بد ديده ايم،اما آنچه در برابر ذهن هشيار ما پافشاری خود می نمايد شکلی است که ذهن ما هيچ مرادف فکری برای آن ندارد و ناگزير بايد به راز آن پی ببرد.آوايی تيز،لحنی با حالت استفهامی شگرف می شنود،از خود می پرسد:زيباست؟اين حسی که به من دست داده حس ستايش است؟آيا غنای الحان،فخامت،قدرت بيان همين است؟و آنچه دوباره به او پاسخ می گويد صدايی تيز و لحنی شگرف استفهامی است،تاثيری جبارانه ناشی از موجودی که نمی شناسيم،موجودی يکسره مادی که در او هيچ فضای خالی برای قدرت اجرا باقی نمانده است.و به همين دليل،آثار به راستی زيبا،اگر صميمانه تماشايشان کنيم،آثاری اند که بيش از همه دلسردمان می کنند،زيرا در مجموعه تصوراتی که در ذهن خود گرد آورده ايم حتی يکی را نمی توان يافت که با يک تاثير فردی همخوانی داشته باشد.
از خیلی بچگی، شنیده بودم وقتی شخصی میمیرد، شپش هایی که در موها جا خوش کرده اند، بیرون میریزند و روی بالش ها پراکنده میشوند و خویشاوندان متوفی را خجل میکنند. این موضوع چنان مرا به وحشت انداخت که اجازه دادم برای رفتن به مدرسه، سرم را از ته بتراشند، و هنوز هم اندک رخت و لباسی را که برایم مانده است با صابون مخصوص ضدعفونی سگ ها میشویم و خرسندم. حالا به خودم میگویم از اینجا معلوم میشود که مفهوم آبروداری در جمع بهتر از مفهوم مرگ در ذهنم شکل گرفته بود .....
Mahdi Hero
12-05-2012, 16:57
يک دقيقه کف قبر دراز کشيده بود و ديده بود چه قدر برای اين قبر کوچک بود. چه قبر جاداری و گشادی! دلش می خواست توی قبری می رفت که درست اندازه ی خودش باشد، قالب تنش باشد. اين قبر را هم بزرگتر ها برای خودشان درست کرده بودند. مثل همه چی که برای خودشان درست می کردند. نه. اينجا هم جای او نبود. هر جا که رفته بود، ديده بود جای او نيست. همه جا مال بزرگتر ها بود -از شهرها و ده ها و جاده ها و خيابان ها و ماشينها و ساختمان ها و خانه های کوچک و بزرگ بگير تا مدرسه ها و کوچه پس کوچه ها و مغازه ها، حتی اسباب بازی فروشی ها، حتی سينماها و تماشاخانه ها. قبرستان هم مال آنها بود. قبرستان هم مال آنها بود. قبر ها هم. چه پرها، چه خاليها.
خانم سامسا زن سرپایی را به حالت پرسش نگاه می کرد و پرسید: "مرده؟" در صورتی که خودش می توانست امتحان بکند و حتی بدون امتحان، مرده را مشاهده بنماید. زن سرپایی در تایید بیان خود با سر جارو جسد گرگور را عقب زد و گفت: "چه جور هم که مرده!" آقای سامسا گفت: "خب می توانیم شکر خدا را بکنیم." علامت صلیب کشید و هر سه زن از او تقلید کردند.
part gah
13-05-2012, 13:30
اشتباه اول من این بود که به تو اعتماد کردم .
اشتباه دوم من این بود که عاشقت شدم .
اشتباه سوم من این بود که فکر می کردم با تو خوشبخت می شم .
اشتباه بعدی من این بود که تو رو صد بار بخشیدم .
اشتباه هزارم من این بود که هیچ وقت خودم رو از پنجره پرت نکردم بیرون .
هنوز هم دارم اشتباه می کنم که با تو حرف می زنم.
پ ن : برگ
تهران در بعد از ظهر
مصطفی مستور
انتشارات چشمه
Mahdi Hero
13-05-2012, 14:51
به راستی پيش می آيد که با فرار رسيدن خواب آنچه را که شايد در بيداری می کرديم تنها در رويا به انجام برسانيم،يعنی پس از دگرگونی ناشی از خواب،و با افتادن به راه ديگری که در بيداری نمی رفتيم.و داستان يگانه ای ادامه می يابد اما به پايان ديگری می رسد.با اين همه،جهانی که در خواب می بينيم آن چنان متفاوت است که کسانی که به زحمت خوابشان می برد بيش از هر چيز می کوشند از جهان واقعی بيرون بروند.پس از آنکه، ساعتها پياپی،سرگشته با چشمان بسته در انديشه هايی همانند آنهايی غوطه می زنند که در بيداری گرفتارشان می بودند،دلگرم می شوند اگر ببينند که دقيقه گذشته بسيار سنگين از استدلالی بوده است که با اصول منطق و بداهت زمان هال تناقض آشکار دارد،چه اين غيبت کوتاه برايشان به معنی گشوده شدن دری است که شايد اندکی بعد بتوانند از طريق آن از جبر ادراک واقعيت بگريزند،بروند و به جايی کم و بيش دور از آن سری بزنند،و در نتيجه خوابی کم و بيش خوب بکنند.اما خود گام بزرگی است همين که به واقعيت پشت می کنيم،هنگامی که به نخستين مغاکی می رسيم که در آن تلقين به خويشتن،چون جادوگری معجون جهنمی بيماری های خيالی يا بازگشت بيماری های عصبی
را برايمان تدارک می بيند،و چشم به راه ساعتی است که بحرانهای سر بر آورده در طول خواب ناخود آگاهمان چنان بالا بگيرد که ديگر خواب نماند.
Mahdi Hero
14-05-2012, 11:33
گفته اند که سکوت نيرويی است.درست از جنبه ديگری،سکوت نيروی سهمگينی است که در اختيار معشوق.سکوت بر دلشوره انتظار دامن می زند.هيچ چيز به اندازه آنچه جدايی می اندازد آدم را به نزديک شدن به ديگری دعوت نمی کند،و چه صدی گريذناپذيرتر از سکوت؟نيز گفته اند که سکوت شکنجه اي است،و می تواند زندانيان محکوم به سکوت را به ديوانگی بکشاند.اما چه شکنجه اي بزرگتر از نه سکوت کردن.که سکوت دلدار را ديدن.
گذشته دروغی بیش نیست و خاطره بازگشتی ندارد و هر بهاری که می گذرد ؛ دیگر بر نمی گردد و حتی شدیدترین و دیوانه کننده ترین عشقها نیز حقیقتی ناپایدارند. .
Mahdi Hero
14-05-2012, 19:19
برای اولين بار در دوران کاری ام، واقعا پشت سر يک آدم مشهور توی تونل آبی تا بهشت راه مان را باز کرديم. اين زن مشهور، کارلا فای توکر بود، قاتلی دوباره متولد شده که دو غربيه را با تبری دو سر کشته بود. کارلا فای را واقعا همين جا کشتند، توسط ايالت تگزاس، کمی بعد از ساعت ناهار. دو ساعت بعد، بر روی تختی ديگر، خود من را سه چهارم کشتند. توی تونل به کارلا فای رسيدم، حدود صد و پنجاه يارد مانده به ته تونل، نزديک دروازه های مرواريد. چون خودش را کشان کشان جلو می برد، مکث کردم تا او را متقاعد کنم که هيچ جهنمی در انتظار او وجود ندارد،اصلا جهنمی وجود ندارد تا منتظر کسی باشد. گفت اين اصلا خوب نيست، چون واقع خوشحال می شد اگر می توانست فرماندار تگزاس را هم با خودش به ته جهنم بکشاند. کارلا فای گفت او هم قاتل است. من را به قتل رسانده.
Mahdi Hero
15-05-2012, 14:07
خرس های قطبی حيوان هايی تنهايی اند. اونا فقط يه بار در طول سال جفت گيری می کنن. يه بار تو کل سال. تو دنيای اونا عاطفه ی بين نر و ماده وجود نداره. يه خرس نر و يه خرس ماده خيلی اتفاقی يه جايی تو اون گستره ی يخ زده همديگه رو می بينن، و جفت گيری می کنن. خيلی طول نمی کشه. و وقتی کارشون تموم شد، خرس نر از ماده فرار می کنه، انگار که در حد مرگ ترسيده باشه: اون از اونجايی که توش جفت گيری کردن فرار می کنه. پشت سرشم نگاه نمی کنه. بقيیه سال عميقا تو تنهايی زندگی ميکنه. ارتباط دوجانبه-ارتباط بين دو تا قلب- برای اونا وجود نداره.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
«گریه نکن خواهرم، در خانهات درختی خواهد رویید و درختهایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت. و باد پیغام هردرختی را به درخت دیگر خواهد رسانید و درختها از باد خواهند پرسید: در راه که میآمدی سحر را ندیدی؟»
- صفحه آخر کتاب -
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ما براي در پيش گرفتن اين سفر شير يا خط انداختيم.شير آمد ؛
يعني بايد رفت و ما رقتيم .اگر خط هم مي آمد
و حتي اگر ده بار پشت سر هم خط مي آمد
ما آن را شير مي ديديم و به راه مي افتاديم.....
Mahdi Hero
17-05-2012, 22:22
همچون جريانی الکتريکی که آدمی را تکان بدهد،آن عشقها تکانم داد،با آنها زندگی کردم،حسشان کردم.هرگز به آنجا نرسيدم که ببينمشان يا فکرشان کنم.حتی به اين باور گرايش دارم که در اين عشقها(جدا از لذت جسمانی که معمولا همراهشان است اما برای شکل دادن به آنها کافی نيست)،در ورای ظاهر زن،نظر ما به نيروهايی نامريی است که زن را همراهی می کنند و ما به آنها چنان که به خدايانی ناشناخته روی می کنيم.نياز ما به نظر مساعد اين الهگان است،تماس با ايشان را می جوييم بی آن که به لذتی عملی دست يابيم.زن،در وقت ديدار،فقط ما را با اين الهگان در رابطه قرار می دهد و کار ديگری نمی کند.به عنوان پيشکش قول جواهر و سفر داده ايم،وردهايی خوانده ايم يعنی که پرستنده ايم و وردهايی مخالف آنها يعنی که اعتنايی نداريم.هم قدرت خود را برای وعده ديدار ديگری به کار گرفته ايم،اما ديداری که هيچ مشکلی نداشته باشد.اگر اين نيروهای ناشناخته زن را کامل نمی کرد،آيا برای خود او اين همه سختی می کشيديم در حالی که پس از رفتنش حتی نمی دانيم چگونه جامه ای به تن داشت و متوجه می شويم که حتی نگاهش نکرديم.
Mahdi Hero
18-05-2012, 12:13
به نزد من بيا اينک آنچه را که تحقير می کنی،آنچه را که دشمن می پنداری،خواهی ديد.هر آنچه می بينی از آن من است تاريکی و نور. به تو می گويم من بزرگتر از هر آن کسی هستم که هست،بوده يا خواهد بود.وقتی فرمانروای پليدی مسيح را به بالای کوهی برد و تمامی پادشاهی زمين را به او نشان داد،کاری را می کرد که گمان می کرد هيچ کس نمی تواند انجام بدهد.اما اشتباه می کرد.. من را فراموش کرده بود. من به سوی تو نور خواهم فرستاد،نوری که تا دژ های آسمان بالا خواهد رفت.نوری چنان عظيم که آن ابرهای سياه را محو خواهد نمود.بنگر بنگر با تماس دست من، اين نور ظاهر و عظيم می شود.. عظيم تر... عظيم تر
دیکتاتوری رژیمی است که در آن , مردم به جای فکر کردن نقل قول می کنند...........
Mahdi Hero
21-05-2012, 17:13
اولين که بار با هم ملاقات کرديم،اصلا فکرش را نمی کرديم که به چنين گردابی کشيده شويم.تا اين جای کار درگير دزدی، و احتمالا جنايت شده ايم،اما جنايتی هزاران بار بدتر از تمامی جنايات پيش رويمان است بايد با رازی چندش آور روبرو شويم که هيچ پايان و انتهايی ندارد... با مرعوب کننده ترين نيروها،نيروهايی که ريشه در عصری دارند که جهان با جهانی که می شناسيم بسیار متفاوت بود. ما در حال بازگشت به سرچشمه خرافات هستيم... به عصری که اژداها ها يکديگر را در لجنزار ها پاره پاره می کردند.نبايد از چيزی بترسيم...هيچ حاصلی ندارد،هر چند آن چيز بسيار غير ممکن،بسيار غير محتمل باشد.زندگی و مرگ به قضاوت ما بستگی دارد،نه فقط زندگی و مرگ خودمان،که زندگی و مرگ آنانی که دوست داريم.
Mahdi Hero
22-05-2012, 11:50
مادر عزيز،چند ساعتی به آن چه حمله ی بزرگ می گويند،باقی مانده.اگر اين نامه را می خوانيد،به اين معنی است که از اين نبرد جان سالم به در نبرده ام.ميخواهم بدانی من ميان بهترين مردان هستم،حتی يکی از آن ها هم از مسئوليت شانه خالی نمی کند.جوانان خوب نيوفاندلندی.مادر،اين ها بهترين دوستانی هستند که تا به حال داشته ام.مادر،آخرين چيزی که از خاطرم می گذرد،بايد دعا کردن باشد،اما به تنها چيزی که فکر می کنم تو هستی.مادر،می توانم تو را ببينم که کنار تخت من نشسته اي و برايم آواز می خوانی.صورت آرام و مهربان و موهايت را می بينم که زير نور می درخشد.هيچ پسری مادری بهتر از تو نداشته است.من به همه ی آن چه برای من کردی فکر می کنم،و متاسفم آن جا نيستم تا در روزهای پيری از تو مراقبت کنم.اگر خدا بخواهد،روحمان همراه هم خواهد بود.مادر،دوست دارم،واقع دوستت دارم
برای من فقط کافی است مطمئن باشم که تــو و مــن در این لحظه وجود داریم،هــمـین....
Mahdi Hero
23-05-2012, 10:30
صبح ها وقتی از روياهای سنگين خودم سر بر می دارم،بيهوده به هوای او آغوش باز می کنم،و شب ها،وقتی که خوابی سعادت آميز و معصومانه به وهم ام دچار می کند،بيهوده در بستر خود از پی او می جويم،آن هم با حالی که انگاری در پيش او بر سر سبزه نشسته ام و دستش را در دست دارم و هزار بوسه بر آن می زنم.و وقتی که در منگی خواب دست از پی او می کشم و به خود می آيم،جويی اشک از قلب درهم فشرده ام بيرون می زند،و من بی هيچ تسلايی در پيش آينده ی تاريکی که دارم،گريه سر می دهم
Mahdi Hero
24-05-2012, 10:50
و او هم... وای که چه رقاصه ای بود!من البته ديده بودم رقاصه ها در تماشاخانه چه گونه می رقصند،که اصلا الکی بود،عين همان اسب های افسری که در رژه ها بدون هيچ هنر و ابتکاری صرفا به خاطر شيرين کاری می جنبند و ادا در می آورند،در حالی که از جان و هيجان خبری نيست.اما اين ملکه-گروشا-همين که راه می افتاد مانند فرعونی سوار بر کشتی بی حرکت به نظر می آمد،در حالی که از تن مارگونه اش صدای قرچ قضروف ها و جريان مغز يک استخوان به داخل استخوان ديگرش به گوش می خورد...وقتی هم که می ايستاد تنش را تاب می داد و شانه ای را جلو می انداخت و ابرويش را با نوک پا در يک خط قرار می داد..چه نگاری!همه از تماشای رقصش گويی اصلا هر چه شعور داشتند از دست دادند.از خود بی خود شده بودند و به سوی او هجوم می آوردند.يکی اشک در چشم هايش حلقه زده و ديگری نيش تا بناگوش بازشده اش را به نمايش گذاشته بود،و در اين حال همه داد می زدند:در قيد پولش نيستيم.برقص
تمدن بشر هرگز به حد تکامل نخواهد رسید مگر آن که آخرین سنگ از آخرین کلیسا روی آخرین کشیش فرو افتد!
Mahdi Hero
25-05-2012, 10:52
همه قوايم را جمع می کنم تا فرياد بزنم" من گنجشک نيستم" اما درست در همان لحظه ای که می خواهم فرياد بکشم آدم های توی کافه، انگار خبر وقوع زلزله ی مهيبی را شنيده باشند، از پشت ميز هاشان بلند می شوند و ديوانه وار به سمت پلکان خروجی می دوند. دقيقه ای بعد به جز من کسی توی کافه نيست. هر لحظه منتظرم زمين بلرزد و سقف کافه بريزد پايين اما نمی ريزد. از پشت ميز بلند می شوم و مثل کسی که ده گلوله به او شليک کرده باشند يا پنجاه تا از اين بطری های سبز را يک جا سر کشيده باشد، گيج و لرزان به سمت پله ها می روم. توی راه رفتن دستم را به ميز و صندلی ها می گيرم تا روی زمين نيفتم. انگار بعد از بيماری طولانی و سختی دارم بيمارستانی را ترک می کنم. از پلکان کافه که به خيابان می آيم نزديک است از بهت ولو شوم روی زمين. با اين که وسط روز است اما همه جا مثل شب بی مهتابی تاريک و ظلمانی است. ماشين ها وسط خيابان ايستاده اند و راننده ها از ماشين هاشان پياده شده اند و زل زده اند به آسمان. فروشنده ها، دوره گردها، سپورها، پليس ها و همه ی آدم های توی پياده رو، در سکوتی غريب، حيرت زده با انگشت چيزی را توی آسمان به هم نشان می دهند. لحظه ای احساس می کنم انگار کسی کليد توقف را فشار داده و فيلم زندگی را برای دقيقه ای متوقف کرده است. ساک دستی ام را روی زمين می گذارم و به آسمان تاريک، به ماه که انگار دايره ای سياه مقابل خورشيد ايستاده است نگاه می کنم. در کسوفی کامل، خورشيد محو شده است و هزاران ستاره در ساعت دو بعد ازظهر، انگار تا سقف ساختمان های بلند شهر، پايين آمده اند. آن قدر به قرص سياه خيره می شوم تا با حرکت ماه پرتوهای نور، مثل روزنه هايی در دل آسمان، از پشت دايره ی سياه بيرون می زنند و ستاره ها را يکی يکی محو می کنند
Mahdi Hero
26-05-2012, 11:48
متولد 53، دوشيزه ی ناکام، محترم ... سنگ اش ساده و خاکستری و کوچک بود. گل ها را همان جا گذاشت و با بطری پلاستيکی رفت بيرون از قطعه، جايی که پيش از وارد شدن به اين قطعه ديده بود آب بر می دارند از يک شير. بطری را پر کرد. آب خنک بود. دهان اش هم تازه شد. بلند شد و از ميان رديف های ساکت و خلوت برگشت. گلايول ها را از روی سنگ برداشت و آب ريخت روی سنگ و با دست شست. حالا اسم ات محترم است. چه فرقی می کند. روزی هم ممکن بود اين اسم را بخواهی. شايد حتا به خاطر غريبی اش. همين غريبی که او را آشکار می کند، می گذارد بالاخره تو هم پيدا شوی. که بنشينم بالا سرت و هرچه کنم نتوانم فراموش کنم که پدرت سياه پوشيده بود و همان جلو در، سرم هوار زد که شما کشتيدش، شما کشتيدش، و بعد زار زد و تکيه زد به ديوار و صدای آدم هايی بلند شد که داشتند از توی راه رو می آمدند دوان دوان و با فرياد که، چه شده چه شده. و من فقط چرخيدم و پشت کردم به در و به پدرت و بعد نمی دانم چه طور و از کجا رفتم يا آمدم. و تو هی خنده ی بازی گوش ات را جلوم تکرار می کنی و تکرار می کنی، تا حالا من نفس ام بالا نيايد و چيزی توی سينه ام بترکد و اين طور زار بزنم روی سنگی که نشان غريبی توست و همه ی دخترهايی که نام تو بر آن هاست.
Mahdi Hero
26-05-2012, 23:58
در تاريخ فلسفه معروف است شوپنهاور دو مرحله فلسفه دارد. نظريات فلسفی مرحله ی اول که مربوط به دوره ی جوانی اش بوده، نسبت به زندگی و سرشت بشر بسيار بدبينانه است. مرحله ی دوم که متعلق به دوران ميان سالی و پيری اش بوده کمابيش خوش بينانه است. تاريخ نگاران فلسفه معتقدند از آن جايی که شوپنهاور مرد زشت رويی بود در دوران جوانی هيچ زنی به او روی خوش نشان نمی داد، اما در دوران ميان سالی که به استاد مشهوری تبديل می شود، زن ها به جای چهره ی نازيبايش به شهرت زيادش توجه می کردند. کم کم فيلسوف ما متوجه می شود زندگی آن قدر هم که فکر می کرد تلخ و ياس آميز نيست. مطمئن بودم اگر سه سال پيش آشوبی را در چنين مهمانی ايی می ديدم، به ضرس قاطع معتقد بود کلا زندگی چيز گهی است. آشوبی داشت يکی از همان تک جمله هايش را درباره ی بی توجهی مسئولان به مادر تمام هنرها يعنی تئاتر به من می گفت که يکی از معدود زن های ميان سال جمع، دستش را گرفت و برای رقص برد جلو اسباب و آلات گروه موسيقی. زن ميان سال مانند بقيه بی پروا لباس پوشيده بود. به نظرم زن ها به جبران پوشيدگی کمابيش اجباری روز ها در خيابان، در مهمانی های شبانه به طرز وحشيانه ای به جبران سازی مشغول می شوند. برای همين در لحظه ی اول شاگردانم را نشناختم. چون هميشه آنان را سر کلاس و پيچيده در مانتوهای تيره و مقنعه ديده بودم. می دانم آن طرف آب هم مهمانی شب برای خانم ها يک طورهايی يعنی امساک در لباس پوشيدن. اما اين همه برهنگی برای فرهنگ ما نوعی ناهنجاری سرطانی محسوب می شود. فرهنگ ايرانی از ديرباز چه برای مردان و چه زنان تمايل شديدی به پوشيدگی داشته. پيکره های سنگی، نقش برجسته ها، مهره ها و نقاشی های ديواری همه نشانگر همين موضوع هستند. گزنون در خاطراتش می نويسد شما هيچ وقت نمی توانيد يک سرباز ايرانی را در حال قضای حاجت ببينيد. که اين علاوه بر وجود فرهنگ ديرباز پاکيزگی ميان ايرانيان، نشانگر تقدس پوشيدگی تن هم هست. هر چند، بگذريم، چه چيزمان مثل گذشته است که اين يکی باشد. البته به جز پشت هم اندازی، حسادت و همه ی صفات رذيلانه ای که شکر ايزد هيچ کم و کسری نسبت به نياکان مان نداريم که هيچ، روز به روز به لطف ذات اين خاک اهورايی افزون تر هم می شود.
یکی از مسخره ترین فرمول های روانشناسی جدید اینست که می گویند:
"علت میخواری معتادان این است که نمی توانند خود را با واقعیات وفق دهند."
و کسی نیست به اینها بگوید: "کسی که بتواند خود را با واقعیت ها وفق دهد یک بی درد الدنگ بیش نیست."
Mahdi Hero
28-05-2012, 16:35
کورت ونه گات:زنده بودن يعنی يک ظرف پر از کثافت
کورت ونه گات:مردها عوضی و زنان بيمار روانی اند
کورت ونه گات:فرويد گفته است که هرگز نفهميده خواسته زنان چيست.من ميدانم آنها مخاطبانی
خيلی خيلی زيادی می خواهند تا برايشان حرف بزنند
کورت ونه گات:در زندگی به جای اسب بايد عزت نفست را مهار کنی چون عزت نفست بايد از روی موانع و حسارها و آب بپرد
Mahdi Hero
29-05-2012, 00:25
ونه گات: ما همان چيزی هستيم که به آن تظاهر می کنيم،پس مواظب باشيم ببينيم به چه چيزی تظاهر می کنيم
Mahdi Hero
30-05-2012, 01:02
پل استر:داستان های بی پايان چاره ای ندارند مگر اينکه تا ابد ادامه يابند و گرفتار شدن در يکی از آنها يعنی اينکه بيش از آنکه نقشت را در آن به تمامی بازی کنی می ميری
اسپينفوزا:و وقتی در رویا می بيند که نمی خواهد بنويسد،قدرت رويای نوشتن رو ندارد،و وقتی در رويا می بيند که می خواهد بنويسد،قدرت رويای نوشتن رو ندارد
سولون:مرگ نه تنها داور حقيقی شادی است بلکه تنها معياری است که می توان زندگی را با آن سنجيد
باختين فيلسوف و منتقد روسی در طی تسخير روسيه توسط آلمان ها در جنگ جهانی دوم تنها نسخه يکی از دست نوشته هايش را که کتابی درباره ی ادبيات داستانی آلمانی بود و سال ها نوشتن آن طول کشيده بود آتش زد او از تک تک صفحات دست نوشته هايش برای درست کردن سيگار استفاده کرد هر روز چند سيگار می کشيد يا بهتر بگوييم چند صفحه از کتاب را دود کرد تا اينکه همه کتاب دود شد و به هوا رفت
تا سال 1537 و حکم پاپ پل سوم،رنگين پوستان انسان هايی واقعی که دارای روح باشند به حساب نمی آمدند
پول او را به وحشت می انداخت. پول بد تله ای است. اول آدم صاحب پول است ولی بعد پول صاحب آدم می شود....
Mahdi Hero
30-05-2012, 23:09
نميدانم چرا،ولی در اين لحظه به ياد خانا می افتم که زير درختی تير بارانش کردند،درختی که من نامش را نميدانم.پس از شليک هم به او فکر می کنم تا آن که دور و برم همه به قيل و قالی می افتند.فقط يک تير خشک و مقطع،همان طور که گفتم آن دو دست در تمام مدت زمانی که هرشل دعا می کرد فرصت بسياری داشت تا اسباب کار را فراهم کند.تک تير طنين شگفتی دارد.من تا کنون صدای تک تير نشنيده بودم،بلکه هميشه چندين شليک پياپی.انگار بچه ی بی نزاکتی پايش را از سر لجاجت به زمين کوبيده باشد يا بادکنکی را بيش از اندازه باد کرده و بادکنک ترکيده باشد يا حتی اگر غرق توصيف شوم،می توانم بگويم خدا سرفه کرده است،خدا برای هرشل تک سرفه اي کرده است.
sepehr_x50
31-05-2012, 10:11
در کتاب زند، باب دوم آمده: "تمام مردم حق حیات و زندگانی دارند و نباید آن ها را از این نعمت محروم ساخت
گرچه گناه آن ها خیلی بزرگ باشد
مگر اینکه به واسطه ی تکرار دزدی و راه زنی یا قتل نفس،
اهریمن (فاعل شر) در وجود آن ها غلبه کرده و یزدان از دل او رفته باشد."
آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمه محمد قاضی
مللی و مردمی هستند که خدا را با دعا و زاری میخوانند، برخی او را با توکل و تسلیم ندا میدهند، و گروهی نیز با کفر و ناسزا.
اما کرتیان او را با شلیک تفنگ صدا میکنند.
همه بر آستان خدا میایستند و تفنگهای خود را آتش میکنند تا مگر خدا صدای تفنگشان را بشنود.
سلطان عثمانی که اول بار صدای تراق و تروق تفنگها را میشنود زوزهکشان فریاد میزند که ای یاغیان سرکش! و خشمگین میشود و پاشایان و سربازان و چاقوکشان خود را میفرستد.
اروپائیان فریاد برمیدارند که زهی بیشرمی! و ناوهای جنگی زرهدار خود را برای سرکوبی قایقها و کشتیهای ضعیف کرت به وسط اروپا و آسیا و آفریقا میفرستند.
یونان بینوا به التماس میگوید: صبر کنید و محتاط باشید و مرا به خون آغشته مکنید!
اما کرتیان در جواب میگویند: آزادی یا مرگ! و باز بر در خدا مشت میکوبند.
فصل 2 صفحه 101
(1984 - جورج اورول)
...احساس می کرد در میان جنگل های کف دریا سرگردان است و در دنیای مهیب که خودش هیولای آن است، گم شده است. تنها بود. گذشته مرده بود. آینده غیر قابل تصور بود. چه گونه میشد اطمینان یافت که حداقل یکی از انسان های دوروبرش طرف اوست؟ و چه طور میشد دانست که سلطه حزب برای همیشه پایدار نخواهد ماند؟ به جای جواب چشمش به سه شعار روی دیوار سفید وزارت حقیقت افتاد:
جنگ، صلح است.
آزادی، بردگی است.
نادانی، توانایی است.
یک سکه بیست و پنج سنتی از جیبش درآورد. روی آن هم با حروف بسیار ریز همان شعارها نوشته شده بود و در روی دیگر سکه تصویر برادر بزرگ حک شده بود. حتی چشم های تصویر روی سکه هم آدم را دنبال می کرد. روی سکه ها، روی مهرها، روی جلد کتاب ها، پرچم ها، پوسترها و کاغذهای روی پاکت های سیگار-همه جا. همیشه چشم ها تو را زیر نظر دارند و صداهایشان در گوش می پیچد. خواب یا بیدار، در حال کار یا خوردن، داخل خانه یا بیرون، در حمام یا تختخواب-راه گریزی نبود.
هیچ چیز جز چند سانتی متر مکعب فضای درون مغزت مال خودت نبود.
Mahdi Hero
31-05-2012, 23:38
من در نظر می آورم که هنوز خيلی مانده تا گتو روی آرامش به خود ببيند.من انتقام يعقوب را در نظر می آورم،زيرا به اراده ی من اين شب همان شب سرد با آسمان پر ستاره ايی است که روس ها از راه می رسند.در اين شب،ارتش سرخ موفق می شود در کوتاهترين زمان شهر را به محاثره درآورد و ناگهان آسمان از شليک توپخانه ی سنگين روشن می شود.بلافاصله پس از رگباری که يعقوب را هدف گرفت،غرش گوشخراشی چنان طنين می اندازد که گويی مسبب اش آن تيرنداز بخت برگشته بر فراز برج نگهبانی بوده است.شبح نخستين تانک ها،گلوله باران قرارگاه به آتش کشيدن برج های نگهبانی،آلمانی های خيره سری که تا آخرين نفس مقاومت می کنند و آلمانی های آشفته اي که جايی برای پنهان شدن نمی يابند.خدای بزرگ،چه شب با شکوهی پشت پنجره ها،يهودی ها با چشمان پر از اشک مات و مبهوت ايستاده اند و دست يکديگر را می فشارند،يهودی هايی که می خواهند از جان و دل فرياد براورند،اما صدا از حلقوم شان بيرون نمی آيد.من در نظر می آورم که سپيده ی صبح آخرين درگيری ها به پايان می رسد و گتو و ديگر گتو نيست،بلکه فقط بخش ويران شده ی شهر به شمار می آيد،و هر کس می تواند به سويی برود که خود می خواهد،و نيز اين که ميشا گمان می کند حالا يعقوب حال خوش تری دارد و می خواهد لينا را پيش او ببرد،اما او را نمی يابد،و آن نانی که به وفور ميان ما پخش می کنند،چه طعمی دارد.
Mahdi Hero
01-06-2012, 23:12
دست از خزيدن بر می داری.بر می گردی.دهانت باز مانده.چشم هايت گشاد و خيره.چهری جانی واترز پزشک تيم را می بينی،قرص ماه نگران در آسمانی ترسناک.خون از گونه ات جاری می شود،با عرق و اشک،زانوی راستت درد،درد،درد می کندو تو گوشه ای از دهانت را گاز،گاز،گاز می گيری تا جلو فرياد زدنت را بگيری،تا با ترس بجنگی
نخستين طعم تکه ی فلزی بر زبانت،آن نخستين طعم ترس......
سی هزار تماشاگر يک به يک خواهند رفت.آشغال ها روی زمين چرخ خواهند خورد.شب و برف خواهند رسيد،زمين يخ می زند و دنيا از ياد خواهد برد.....
به پشت درون محوطه پنالتی افتاده ای و آن ها رهايت کرده اند،يک زامبی را
جانی واترز خم ميشود،اسفنجی در دستش،دهانش بر گوش تو،نجواکنان می گويد''زندگی مون چی می شه برايان؟زندگی مون چی ميشه؟''تو را روی يک برانکارد قرار می دهند.تو را روی يک برانکارد حمل می کنند.مربی ات می گويد کفش های لعنتيشو در نيارين.شايد برگرده.از مسير خارج ميدان به داخل رختکن.
تو را روی تخت رختکن قرار می دهند.روی يک ملافه ی سفيد.خون همه جا می پاشد،از روی ملافه تا تخت.از تخت تا کف زمين.....
بوی خون.بوی عرق.بوی اشک.بوی آرو.ميخواهی اين بوها را تا آخر عمر احساس کنی.جانی واترز می گويد به بيمارستان نياز داره.سريع هم نياز داره.مربی ات دوباره می گويد اما کفش های لعنتيشو در نيارين.تو را از روی تخت رختکن بر می دارند. از روی ملافه ی خون آلود.روی يک برانکرد ديگر. از مسير خروجی زمين......
درون آمبولانس.به سوی بيمارستان.به سوی چاقوی جراحی.پايت را عمل می کنند و از مچ تا زانويت زير گچ مدفون می شود.بخيه ها روی سرت.نه ملاقات کننده اي.نه خانواده اي و نه رفيقی.....
فقط پزشک ها و پرستارها.فقط جانی واترز و مربی ات.....
اما کسی به تو چيزی نميگويد،چيزی که خودت ندانی نمی گويد.....
بدترين روز زندگی ات.
Mahdi Hero
03-06-2012, 00:08
به لبه ی دنيا خوش آمديد.به هارتلپولز.
می توانيد از اين لبه ی دنيا در هارتلپولز به پايين سقوط کنيد.به ساحل سيتن کاريو.به قعر ليگ و دوباره برای ورود به ليگ انتخاب شويد.....
خيلی ها هيچ وقت نمی فهمند.خيلی ها هيچ وقت درک نمی کنند.....
ماوای امن آن ها اين جا است.همين جايی که ويکتوريا گراند،زمين فوتبال منطقه ی هارتپولز،با انفجار بمبی فرود آمده از زپلين،آن کشتی هوايی،نفرين شد.همين جايی که سقف هايش سوراخ هستند و آب از آن ها به داخل سرازیر می شود.همين جايی که سطل هايی در اتاق هيئت مديره گذاشته اند تا آب باران را جمع کنند.همين جايی که جايگاه تماشاگرانش چوبی هستند و سقف شان را پر مرغ پوشانده.همين جايی که رئيسش ميليونری چهار فوتی است که پولش را از تجارت پارچه جمع کرده و دستگاه شنود در دفتر و خانه ات کار می گذارند.همين جايی که بازيکنانش به زنان شان خيانت می کنند.ميخواره هستند.دزد هستند و قمارباز و با جوراب های غير فوتبالی پا به ميدان می گزارند.بله مکان امن آن ها همين جا است....
sepehr_x50
03-06-2012, 16:47
اگرادات : فرض بر اینکه محکوم به قتل شوم، دوست دارم اشخاصی که مرا دوست می دارند در قتلگاه من حاضر باشند.
زیرا تحمل سختی، در تنهایی فزون تر و در حضور دشمنان سخت تر می گردد
و برعکس، با حضور دوستان از سختی وارده کاسته و تحمل آن را آسان می کند.
مثل بلایی که اگر به یک نفر برسد و او در پیش دوستان خود باشد، آن بلا بین آن ها تقسیم می شود.
Mahdi Hero
03-06-2012, 23:08
سونيا انعطاف پذير بود.منظورم نيست که انعطاف پذير مثل يک ترکه،بدنش منظورم نيست.سونيا در فکر کردن انعطاف پذير بود.توضیحش ساده نيست.شايد چون امکان هر جور فرافکنی را به من می داد.به من اين امکان را می داد تا از شخصيت او هر تصور دلخواه ممکن را داشته باشم،می توانست يک زن ناشناس باشد،يک دختر ک الهام بخش،زنی که آدم يک بار در خيابان با او برخورد می کند و سال ها بعد با يک حس غفلت عظيم به يادش می افتد.می توانست احمق باشد و خودخواه،گزنده و باهوش.می توانست يک چيز عالی باشد و زيبا،لحظه هايی هم بود که می شد يک دختر با يک مانتوی قهوه اي و واقعا معمولی.فکر می کنم برای اين آن قدر انعطاف پذير بود،چون در واقع هيچ چيز نبود.
Mahdi Hero
04-06-2012, 23:54
آدم ها در خيابان های خالی می روند،خيابان های بدون درخت،بدون سبزه و سبزی،فقط ديوار و ديوار،رويشان ادرار و جلويشان مدفوع سگ.آدم ها سرگردانند و دنبال چيزی گرم.می روند به کافه ها،می گردند و می گردند و چيزی پيدا نمی کنند.هوا سرد است و آنها می نوشند،کمی گرم می شوند،بعد می روند خانه،در شهر،تنها،و منتظر فردا ميشوند.کاش نور سر بزند.اما وقتی سر می زند،آنها توجهی ندارند،چون بايد فعاليت را شروع کنند.هماهنگ با ساعتی که خودشان اختراع کرده اند.می روند به اداره هايشان،به کلاس هايشان،به سر درس و مشق شان،و هيچ کدامشان هم نمی دانند چرا.همين غمگين شان می کند،تا دوباره شب برسد،و دوباره تصميم بگيرند بالاخره زندگی کنند.اما اتفاقی نمی افتد.دوباره در اتومبيل هايشان می نشينند،ساعت چهار است و آنها آرام و قرار ندارند.نميشود همه اش همين باشد.
Mahdi Hero
05-06-2012, 23:25
در آن زمان،روز ششم بود،يا شب ششم،هوا تاريک بود،چون کرکره ها افتاده بودند،و سيگار هم تمام شده بود،بلند شدم،رفتم به دستشويی،ليوان جای مسواک را شکستم،دو شکاف روی مچم انداختم و باز دراز کشيدم،منتظر شدم،تا تمام خونم از تنم بيرون رفت،بعد مردم.در مراسم دفنم دو مرد آمده بودند.يکی مرا حمل می کرد.يکی چاله ای کند.او نيامد.حالا من اينجا ايستاده ام.شهر بزرگ دارد دوباره غمگين می شود،پشت اين ساختمان های بلند،هيچ ماهی ديده نمی شود.اين مرد چطور زنی را که مال من است بغل کرده،محکم،انگار که مال خودش باشد،و زن هم به او می خندد،اينگار که حسه عاشقی دارد،سرش را به سينه اش می مالد.من هم اينجا ايستاده ام و دلم می خواست ماه ديده می شد.
میلیون ها و میلیاردها آدم توی این دنیا هستند
و همه شان می توانند بی تو زندگی کنند،
آخر من بدبخت چرا نمی توانم ؟!
جس، وقتی آدم بیست ساله است چطور می تواند یکجا بماند؟
تا به حال اینطور چیزی دیده ای؟ توی سینما هم جرات نمی کنند از این چیزها نشان بدهند.
Mahdi Hero
06-06-2012, 23:53
دو سال بعد،آن مرد و من هنوز نسبت به هم کمی احساس غريبی می کرديم،به ام گفت که بيمار است.يک سال تمام جايی بين مرگ و زندگی بود.رفتم بيمارستان ملاقاتش و پرسيدم چيزی لازم دارد.گفت از مرگ می ترسد و می خواهد هر چه زودتر کار به آخر برسد.از من پرسيد که آيا می توانم برايش مورفين تهيه کنم.فکر کردم،چند تا دوست و آشنا داشتم که مواد مخدر مصرف می کردند،اما هيچ کدام در مورد مورفين اطلاعی نداشتند.از طرف ديگر مطمئن نبودم که بيمارستان پيگيری نکندکه مورفين از کجا آمده.خواهشش را فراموش کردم.گاهی برايش گل می بردم.سراغ مورفين را گرفت و من پرسيدم از چه کيکی خوشش می آيد،می دانستم شيرينی خيلی دوست دارد.گفت الان از چيز های ساده بيشتر خوشش می آيد-فقط کيک تخم مرغی می خواهد،فقط همين.رفتم خانه و کيک تخم مرغی درست کردم.دو تا ظرف پر.وقتی بردم بيمارستان هنوز گرم بودند.گفت دوست داشت با من زندگی کند،حداقل دوست دشت امتهان کند،هميشه فکر می کرده که وقت دارد و روزی،ولی ديگر دير شده،چند روز بعد از جشن تولد هفده سالگی ام،مرد.
Mahdi Hero
07-06-2012, 23:08
در حافظه هر چه بخواهی هست،حافظه نوعی داروخانه،يا آزمايشگاه شيمی است،که در آن اتفاقی دستت گاه به دارويی آرام بخش و گاه به زهری خطرناک می رسد.
Mahdi Hero
08-06-2012, 23:52
حسود با محروم کردن دلدار از هزار لذت بی اهميت او را پريشان می کند اما دلدار آنهايی را که عمق زندگی اش هستند در جاهايی پنهان می کند که حسود، حتی هنگامی هم که می پندارد بيشترين مراقبت و زيرکی را به کار می برد و کسانی دقيق ترين خبرها به او می دهند، حتی فکرش به آنجا راه نمی برد.
Mahdi Hero
09-06-2012, 23:08
هنوز دراز نکشيده خوابش برده بود و ملافه هايش،پيچده گردش چون کفنی، با همه چين های زيبايش، از سختی به سنگ می زد.انگار که چون برخی صحنه های قيامت قرون وسطا، فقط سری از گور بيرون داشت، خفته، به انتظار صور اسرافيل. سرش را خواب در باژگونگی، با گيسوان پريشان غافلگير کرده بود. و با ديدن آن تن بيمقدار آنجا افتاده، از خود می پرسيدم اين چه جدول لگاريتمی بود که هر آنچه با آن سر و کاری داشته بود، از ضربه آرنجی تا تماس پيرهنی، با بسط بينهايت بر همه نقطه هايی که در فضا و زمان اشغال کرده بود، و گاه به گاهی ناگهان در يادم زنده می شد، مرا دچار اضطراب هايی چنين دردناک می کرد با آن که می دانستم حاصل حرکت ها و هوس هايی از اوست که نزد زن ديگری،حتی نزد خود او پنج سال پيش يا پنج سال بعد، برايم هيچ است. دروغ بود، اما دروغی که برايش همت جستجوی چاره ديگری جز مرگ خودم نداشتم. اين چنين، با بالاپوشی که هنوز از زمان بازگشتم از خانه وردورن ها در نياورده بودم، در برابر آن تن درهم پيچيده ايستاده بودم، تنی که صورت تمثيلی چه بود؟ مرگ من؟ عشق من؟ چيزی نگذشته آوای تنفس منظمش به گوشم رسيد. رفتم و لب تختش نشستم تا از آن مداوای آرام بخش نسيم و تماشا بهره بگيرم.سپس آهسته آهسته بيرون رفتم تا بيدارش نکنم.
Mahdi Hero
10-06-2012, 23:11
حسادت را هر قدر هم که پنهان کنی کسی که آن را انگيخته خيلی زود با خبر می شود و به نوبه خود بدل ميزند.می کوشد آدم را گول بزند و آنچه را که رنجش می دهد از او پنهان کند،زيرا در نا آگاهی چگونه می توان دريافت که در فلان جمله بی اهميت چه دروغ هايی نهفته است.جمله ای است که با ترس گفته شده،بی توجه شنيده شده است.بعد،در تنهايی دوباره به اين جمله فکر می کنی و به نظرت می آيد که خيلی با واقعيت سازگاری ندارد.اما آيا آن را درست به ياد می آوری؟پنداری آدم ناگهان درباره جمله و دقت حافظه خودش دچار شکی از همان نوعی ميشود که در جريان برخی حالت های عصبی نمی گذارد به يادآوری که آيا چفت در را بسته ای يا نه،نه در بار اول و نه حتی در پنجمين بار.چنان است که انگار اگر هزار بار هم اين حرکت را تکرار کنی باز حافظه دقيقی در کار نيست که به کمکت بيايد و خلاصت کند.اما دستکم اين هست که می توانی برای پنجاه و يکمين بار هم در را ببندی.در حالی که جمله نگران کننده را در گذشته و در شرايط نامطمئنی شنيده ای که تکرارش به دست تو نيست.آنگاه توجه خود را به جمله های ديگری بر می گردانی که چيزی درشان نهفته نيست و تنها راه حلی که نمی پذيری اين است که از همه چيز بگذری تا دلت نخواهد بيشتر بدانی.کسی که برانگيزنده حسادت است همين که از آن با خبر می شود آن را سوءظنی تلقی می کند که به نظرش توجيه کننده فريب کاری است.وانگهی،اين تو بوده اي که در کوشش برای بيشتر دانستن دروغ و فريب را آغاز کرده اي.
بچه گاو: بابا بزرگ یه بار گفتید اگر یکبار بفهمی دیگه نمیتونی نفهمی! این دقیقا یعنی چی؟!
یعنی این که اگه یکبار..فقط یکبار مزه یونجه ی تازه رو تجربه کنی دیگه هیچ وقت نمیتونی از کاه مونده ی توی انبار لذت ببری !
گناه از آن روز پديد نيامد که حوا سيبي چيد. آن روز فضيلت باشکوهي جلوه گر شد که نافرماني نام دارد!
Mahdi Hero
11-06-2012, 23:31
شگفتا که چيز هايی شايد از همه نا چيز تر ناگهان ارزشی استثنايی می يابد آنگاه آن کسی که دوست می داری پنهانشان می کند(يا کسی فقط همين دورويی را کم داشته تا دوستش بداری)!خود رنج الزاما آدمی را دچار عشق يا نفرت کسی که آن را بر انگيخته باشد نمی کند.به جراحی که تنت را به درد می آورد بی اعتنا می مانی.اما در شگفت می شوی اگر زنی که چندی می گفته که تو همه چيز اويی،بی آن که خود همه چيز تو باشد،زنی که ديدنش،بوسيدنش،نوازشش را خوش می داشته ای،با مقاومتی ناگهانی به تو بفهماند که در اختيارت نيست.اين سرخوردگی گاهی خاطره فراموش شده اضطرابی قديمی را زنده می کند که می دانی برانگيزنده اش نه اين زن،بلکه ديگرانی بوده اند که خيانت هايشان در همه گذشته است تداوم داشته است.وانگهی،در دنيايی که عشق فقط از دروغ زاده می شود و چيزی نيست جز نياز عاشق به اين که دردش را همان کسی که برش انگيخته تسکين دهد،با چه جراتی می توان خواستار زندگی بود،چگونه می توان در مقابله با مرگ حرکتی کرد؟برای پايان دادن به رنج ناشی از کشف آن دروغ و آن مقاومت تنها اين چاره ناخوشايند می ماند که بکوشی بر کسی که با تو دروغ می گويد و مقاومت نشان می دهد،برغم خودش و به ياری کسانی تاثير بگذاری که حس می کنی از خودت به او نزديک ترند،بکوشی خود نيز نيرنگ بزنی و نفرت او را بر انگيزی.اما رنج چنين عشقی از آن نوعی است که به گونه ای تسکين ناپذير بيمار را وا می دارد آرامشی مجازی را در تغيير وضعيت خويش بجويد.افسوس که اين گونه راه حل ها کم نيستند.و شناعت اين گونه عشقهايی که فقط از نگرانی زاييده می شوند در اين است که در قفس خود بی وقفه انديشه هايی بی مفهوم می پروريم.گذشته از اين که در چنين عشق هايی معشوقه به ندرت آدمی را از نظر جسمانی کاملا خوش می آيد،زيرا انتخاب او نه از تمايلی آزادانه،بلکه ناشی از قضای يک لحظه اضطراب بوده است،لحظه ای که ضعف روحيه آدمی آن را بينهايت تداوم می دهد و وامی داردش که هر شب دست به اين يا آن آزمايش بزند و تا حد استفاده از مسکّن سقوط کند.
زندگي يعني خستگي!کوچولو!زندگي يه جنگه که هر روز تکرار مي شه و عوض شادي هاش- که تنها قد يه پلک به هم زدن دووم دارن - بايد بهاي زيادي بدي!
کاش تولد من هم می ماند برای بعد , به کجای دنیا بر می خورد!؟
Mahdi Hero
12-06-2012, 23:30
تازه فهميدم چرا دوک گرمانت، که وقتی روی صندلی نشسته ديدمش برغم آن همه سالی که بيشتر از من زيرپا’’ داشت به نظرم چندان پير شده نيامد، همين که بلند شد و خواست ايستاده بماند به لرزه افتاد و پاهايش لرزش پاهای اسقف های پيری را داشت که تنها چيز محکم سراپايشان چليپايی فلزی است که بر سينه دارند و طلبه های تندرست جوان گردشان می چرخند، و چون به راه افتاد تنش از فراز پر از تزلزل هشتاد و سه سالگی چون برگی می لرزيد، انگار که آدم ها سوار چوب های زير پايی زنده ای باشند که مدام بلندتر شود و گاهی به بلندی منار برسد و رفته رفته راه رفتنشان را دشوار و خطرناک کند، و از آنها يکباره پايين بيفتند.(آيا به اين خاطر است که محال است حتی نادان ترين کسان هم چهره يک انسان سالخورده را با يک جوان اشتباه بگيرد و آن چهره همواره از ورای پرده وقار نوعی ابر به چشم می آيد؟) هراسان بودم از اين که چوب زير پاهای خودم به همين زودی به اين بلندی شده باشد، به نظرم نمی آمد توان آن را داشته باشم که دراز زمانی گذشته ای را که تا چنان ژرفاهايی امتداد يافته بود به خود متصل نگه دارم.دستکم، اگر آن اندازه توانم می ماند که اثرم را به پايان ببرم، غافل نمی ماندم از اين که آدم ها را پيش از هر چيز چنان توصيف کنم که، در کنار اندک جايی که فضا ايشان راست، جايی بس عظيم اشغال می کنند حتی اگر اين ايشان را موجوداتی هيولايی بنماياند، جايی بر عکس آن يکی بيکرانه گسترده-زيرا همزمان، چون غول هايی غوطه ور در ساليان، دست به دوران های بسيار دوری می رسانند که ميانشان روزان بسيار فاصله است- جايی بيکرانه گسترده، در زمان.
Mahdi Hero
15-06-2012, 20:46
بيرون از معقوله گرايش به هم جنس، نزد کسانی که از همه بيشتر بطور ذاتی با اين گرايش مخالف اند نوعی’’ عرفی مرانگی وجود دارد که دارنده آن گرايش اگر انسان برتری نباشد خود را پايبند آن آرمان می يابد، ولو برای که ماهيتش را تغيير دهد. اين آرمان- که نزد برخی نظاميان و برخی ديپلماتها ديده می شود- سخت آزار دهنده است. در پست ترين شکلش حالت زمختی آدمی با دل مهربان را به خود می گيرد که نمی خواهد تاثرش به چشم بيايد، و در لحظه جدايی با دوستی که شايد بزودی کشته شود، در عمق دلش می خواهد گريه کند اما نمی گذارد کسی متوجه شود، زيرا برای پنهان کردنش به خشم فزاينده اي وانمود می کند که سرانجام در لحظه جدايی با اين کلمات انفجار آميز بيان می شود: خوب ديگر، لامصب! ديگر بايد همديگر را ببوسيم و خداحافظی کنيم احمق! اين کيف پول را هم که نمی دانم چکارش کنم بگير الاغ!" ديپلمات، افسر، کسی که حس می کند يک اقدام بزرگ ملی تنها چيزی است که اهميت دارد، اما به هر حال دلش هم برای فلان جوان کارمند دفتر نمايندگی يا عضو گروهان که از حصبه مرده يا با گلوله اي کشته شده می سوزد، همان گرايش به مردانگی را به شکل ماهرانه تر و هوشمندانه تر در عمق به همان اندازه نفرت انگيز از خود نشان می دهد. از گريه کردن برای جوان مرده خودداری می کند، می داند که بزودی ديگر کسی به او فکر نخواهد کرد، همانند جراح دل نازکی که شب پس از مرگ بيمار نوجوان با شهامتی دلش پر از غم است اما به زبان نمی آورد. اگر اين ديپلمات نويسنده باشد و درباره اين مرگ چيزی بنويسد، نخواهد گفت که دلش به درد آمده است، نه، اول به دليل ملاحظه و حيای مردانگی، بعد هم بر اسر مهارت هنری که هيجان را با پنهان کردنش القا می کند. او و يکی از همکارانش هنگام احتضار جوان بر بالينش حاضرند، اما حتی يک لحظه هم به هم نمی گويند که احساس اندوه می کنند. از مسايل دفتر نمايندگی يا گروهان حتی با دقتی بيشتر از معمول حرف می زنند.و خواننده می فهمد که آن لحن خشک نشانه اندوه کسانی است که نمی خواهند اندوه خود را نشان دهند، که اين مسخره است اما رنج آور و نفرت انگيز هم هست، چون شيوه غم خوردن کسانی است که فکر می کنند غم اهميتی ندارد، کسانی که فکر می کنند زندگی جدی تر از جدايی و اين چيزهاست، و دربرابر مرگ آدمها همان احساس دروغ وخلائی را القا می کنند که آقايی که روز عيد برايت جعبه شکلاتی عيدی می آورد و مثلا با لحن سخره آلود می گوييد:سال نو رو تبريک عرض می کنم.اين کار را مسخره می کند، اما می کند. اين را هم درباره افسر يا ديپلمات حاضر بر بالين جوان محتظر بگوييم و تمام کنيم: هر دو کلاه به سر دارند چون در لحظاتی که کار به پايان می رسد جوان مجروح، جوان دم مرگ را به هوای آزاده برده اند:فکر می کردم: بايد برگشت و واحد را برای بازديد آماده کرد؛اما واقعا نفهميدم چرا در لحظه ای که دکتر نبز اورا رها کرد هم من و هم او بدون اين که به هم چيزی گفته باشيم، در آفتاب سوزان، شايد به اين خاطر که گرممان بود، سرپا يا کنار تخت، هر دو کلاه هايمان را از سرمان برداشتيم.و خواننده حس می کند که دو مرد خيلی مرد، که هرگز کلمه اي حاکی از مهربانی يا اندوه به زبان نمی آوردند، کلاهشان را نه به خاطر گرمای آفتاب که بر اثر هيجان در برابر شکوه مرگ از سر برداشته اند.
Mahdi Hero
15-06-2012, 23:21
اما به خود برگرديم: من فروتنانه تر از اين ها به کتاب خودم فکر می کردم، و حتی تعبير دقيقی نبود اگر کسانی را” که ممکن بود آن را بخوانند خوانندگان خودم می ناميدم. زيرا چنين کسانی به نظر من نه خوانندگان من، بلکه خوانندگان خودشان اند، چون کتابم چيزی جز نوعی عدسی بزرگ کننده مانند آنهايی نخواهد بود که عينک ساز کومبره به مشتريانش می داد. کتاب من، که به ياری اش به خوانندگانم وسيله ای خواهم داد که درون خودشان را بخوانند. در نتيجه از ايشان نخواهم خواست که ستايش يا تحقيرم کنند، فقط اين که به من بگويند که آيا همين است که من می گويم، آيا واژه هايی که در درون خود می خوانند همان هايی است که من نوشته ام که در ضمن، اختلاف های احتمالی در اين باره همواره به اين معنی نيست که من اشتباه کرده باشم، بلکه گاهی به مفهوم آن است که چشمان خواننده از آنهايی نيست که کتاب من برای آنها و برای خواندن درون خود مناسب باشد."
این دولت مثل همه ی دولت هایی که با زور و قلدری سر پا بندند حیثیت خود را با وحشتی که در مردم القا می کنند یکی می دانند .....
Mahdi Hero
17-06-2012, 00:26
من نويسنده ايی فقيد هستم اما نه به معنای آدمی که چيزی نوشته و حالا
مرده،بلکه به معنای آدمی که مرده و حالا دارد مينويسد
آندریا[شاگرد گالیله] : سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که قهرمانی نپرورد.....
گالیله: نه آندریا ، سرزمین فلاکت بار سرزمینی است که در آنجا نیاز به قهرمان باشد......
آن که حقیقت را نمی داند فقط بی شعور است ، اما آن که حقیقت را می داند و آن را دروغ می نامد ، تبهکار است.
Mahdi Hero
18-06-2012, 00:12
شکسپير:داشتين فرزند ناسپاس بسی زهرآلودتر از دندان مار است
شکسپير:تمام جهان صحنه ی نمایش هست و تمام مردان و زنان فقط بازيگران آن هستند
او با پاهای مجروح و دست های خونینش مرا بغل کرد و کشان کشان برد .
می توانی بفهمی؟
به این می گویند دوستی و دوستی چیز قشنگی است . قشنگ تر از عشق....
Mahdi Hero
19-06-2012, 00:19
فرود هويل:اعتقاد به سازوکارهای تکامل نظريه داروين مثل اعتقاد به اين است که از
گورستان اتوموبيل ها ميتواند طوفانی بوجود بيايد و آن طوفان يک هواپيمای بويينگ 747 بسازد
آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمهی محمد قاضی
همه میرفتند تا در محضر آن شهسوار خاکستریمو، ولینعمت کاندی، یعنی سنمیناس دعا کنند و به سخنان خلیفه، که در آن روز موعظه میکرد و نان متبرک بین مؤمنان تقسیم میکرد، گوش فرا دهند، چون آن روز یکشنبه بود.
آن روز، کسب و کار نبود. دکانها باز نمیشد. نام آورترینِ بازرگانان عالم، یعنی خود شیطان، در تمام آن روز بخواب میرفت. پس کاری نبود جز اینکه همه بروند و به سخنان خدا گوش دهند.
این کار خرچی نداشت و کسی چیزی از دست نمیداد.
فردای آن روز همه از صبح زود ذرع یا ترازوی خود را از تو به دست میگرفتند؛ باز سوداگری و چانهزنی شروع میشد.
هر که میتوانست، کلاه دیگری را برمیداشت.
شش روز ازانِ شیطان است و یک روز ازانِ خدا، و شما در هر روز شمعی روشن کنید، و خیالتان آسوده باشد.
فصل 3 صفحهی 132
Mahdi Hero
20-06-2012, 00:26
انيشتين:زيباترين چيزی که انسانها ميتوانند تجربه کنند مسائل عرفانی است چنين تجربياتی
منشا هنر و علم راستين اند
انيشتين:من هرگز نمی پذيرم که خداوند با جهان تاس بازی ميکند
انيشتين:مفاهيم فيزيکی ساخته های ذهن انسان اند،جهان خارج الزاما آنها را ايگونه طبقه بندی
نکرده است
توی این مملکت هر چیزی اولش خوب است , بعد یواش یواش بهش آب می بندند , خاصیتش را از دست می دهد , واسه همین است که پیشرفت نمی کنیم.....
شب ششم - صفحه 301
Mahdi Hero
20-06-2012, 20:00
تــــــــــــراژدی این نیست که تنــــــــــــها باشی، بلکه این است که نتوانی تنها باشی...!
Mahdi Hero
21-06-2012, 09:51
ما همان چيزی هستيم که به آن تظاهر می کنيم،پس مواظب باشيم ببينيم به چه چيزی تظاهر می کنيم
Mahdi Hero
22-06-2012, 00:16
فرويد:طنز واکنشی است به سرخوردگی و ناکامی
آلبرمو کامو:هيچ مسئله ی حقيقتا فلسفی وجود ندارد،مگر خودکشی
Mahdi Hero
23-06-2012, 00:16
وصيت نامه کافکا به ماکس برود:ماکس بسيار عزيز،آخرين خواهش من،تمام چيزايی را که ميان
نوشته های منتشر نشده ی من وجود دارد(در گنجه کتاب ها،کمد لباس،ميز تحرير،در خانه و دفتريا هر جای ديگری که ممکن است برده شده باشند و چشمت به آن می افتد)،از يادداشت های روزانه گرفته تا دست نوشته ها،نامه ها،نامه های من و ديگران،طراحی ها و غيره،همه را
نا خوانده بسوزان،همچنين تمام نوشته ها وطراحی هايی را که پيش تو يا ديگران يافت می شود و تو به نام من از آنها درخواست خواهی کرد.نامه هايی رو که ديگران مايل نيستند در اختيار تو بگزارند،جا داردست کم تعهد کنند که شخصا بسوزانند
*انعکاس*
23-06-2012, 13:32
سعی کن عظمت در نگاهت باشد نه در چیزی که به ان می نگری
اندره ژید ...مائده های اسمانی
part gah
23-06-2012, 16:07
شادی عشـــــــــق برای این ساخته نشده است که با لالایی اش به خواب روی، بلکه برای این است که باز هم به مبارزه ادامه دهی.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گزارش یک آدم ربایی ، گابریل گارسیا مارکز
Mahdi Hero
24-06-2012, 00:14
فرانتس کافکا:مدام می کوشم چيزی بيان نشدنی رو بيان کنم،چيزی توضيح ناپذير را توضيح بدهم،از چيزی بگويم که در استخوان ها دارم،چيزی که فقط در استخوان ها تجربه پذير است،چه بسا اين چيز در اصل همان ترسی است که گاهی در باره اش گفتگو شد،ولی ترسی تسری يافته به همه چيز،ترسی از بزرگ ترين و کوچک ترين،ترس،ترسی شديد از به زبان آوردن يک حرف.البته شايد اين ترس فقط ترس نيست،شايد چيزی است فراتر از هر چه که موجب ترس
می شود
آزادی یا مرگ
نیکوس کازانتزاکیس
ترجمهی محمد قاضی
کرت توسط عثمانی اشغال شده و پاشا نمایندهی سلطان عثمانی در کرت است
بعد از خودکشی نوری بیگ و هرج و مرجی که بوجود میاد و ... پاشا به نزد خلیفهی ارتدوکس کاندی رفته و
همین که وارد شد گفت:
- خلیفه افندم، من هیچ نمیفهمم چه خبر است. ظاهرا گویا کرتیها قیام کردهاند و آزادی خود را میخواهند ... چه آزادیای؟ ... من نمیفهمم. وقتی تو به خداوند معتقدی و فرمان او را اطاعت میکنی و هر چه او به تو امر میدهد میپذیری آیا باید شکوه کنی که بنده هستی؟ آیا بر ضد خدا میشوری؟ آیا ادعای آزادی میکنی؟ نه. خوب، همین مسأله دربارهی نایب خدا در زمین یعنی سلطان نیز صادق است. پس این کرتیها چه مرگشان است و چرا دردسر برای من درست کردهاند؟
خلیفه در جواب گفت:
- پاشا افندم، وقتی تو از خدایی اطاعت میکنی که به آن معتقدی حرف تو درست است، ولی وقتی از خدایی اطاعت میکنی که به آن معتقد نیستی چه؟ کرتیها به سلطان شما معتقد نیستند و به همین دلیل است که بندهاند و آزادی میخواهند.
فصل 7 صفحه 394
Mahdi Hero
24-06-2012, 23:06
اگر توان آن را داشته باشی که وقايع را بی وقفه،به اصطلاح بی آنکه چشم به هم بزنی ،زير نظر بگيری،خيلی چيزا می بينی،و اگر يک بار غفلت کنی و چشم ها را ببندی،بلافاصله همه چيز در تاريکی فرو می رود
Mahdi Hero
25-06-2012, 23:08
کافکا:اگر کتابی که می خوانيم با ضربه ايی سنگين به جمجمه مان بيدارمان نکند،چرا بايد آن را بخوانيم؟که شادمان کند؟ما ميتوانيم بدون اين کتاب ها هم شاد باشيم.چيزی که ما احتياج داريم،
کتاب هايی است که مثل واقعه ايی وحشناک بر ما نازل شوند.مثل زخم مرگ کسی که بيشتر از خودمان دوستش می داشتيم،يا مثل وقتی که در جنگل های خالی از انسان گم شده ايم.مثل خودکشی. کتاب ها بايد ديلمی باشند برای شکستن يخ درون مان
part gah
26-06-2012, 10:32
رابطه انسانی عمر مفیدی دارد. متاسفانه داستانهای عاشقانه با ریاکاری و احساسات گرایی چنین باوری ایجاد کردهاند که عشق هرگز نمیمیرد.
نه دوست من! عشق هم میمیرد. یک باره احساس میکنی دلت تنگ نمیشود. همیشه هم اسمش هرزگی نیست.
گاهی اوقات واقعا همه چیز تمام میشود. تمام میشود. جوری تمام میشود که انگار هرگز نبوده است.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
کتاب مجنون لیلی - سید ابراهیم نبوی
Mahdi Hero
26-06-2012, 23:20
نيچه:آن جا که پای اموز معنوی ميان است بايد تا حد خشونت شرافتمند بود
zapata173
27-06-2012, 01:13
کتاب ضیافت افلاطون: در جوامع استبدادی همیشه زن و مرد از هم جدا میشوند تا مرد ها و زنها چیزی که بینشان جریان داشته باشد شهوت بیمارگونه ناشی از توهم شناخت از هم باشد تا هیچ زنی و مردی زیبایی و زشتی واقعی را نتواند تشخیص دهد و زنها و مرد ها در انتخاب هم به اندازه ی شهوت برانگیز بودن توجه داشته باشند و بس نه چیز دیگری چرا؟؟؟ چراش رو بعدا مینویسم جون فارسی نوشتن برام سخته خسته شدم...
Mahdi Hero
28-06-2012, 01:03
آلفرد هيچکاک:ما انسان های مدرن چنان پيله ايی از روزمرگی به دور خودمان تنيده ايم که هر گونه امکان ارتباط با جهان را از دست داده ايم و برای بر قراری مجدد اين ارتباط و بيرون آمدن از اين پيله نيازبه شوک داريم
malkemid
28-06-2012, 12:23
اين دنيا يك روز بيشتر نيست،
همين يك روز است كه هميشه تكرار ميشود
صبح آن را به ما ميدهند و شب از ما پس ميگيرند
شبيه يك ساعت از كار افتاده هستي كه هميشه همان وقت را نشان ميدهد!
شیطان و خدا
ژان پل سارتر
Mahdi Hero
29-06-2012, 00:15
روسو:طبيعت انسان را نيک آفريده،اما اگر من غير از اين هستم تقصير جامعه است
Mahdi Hero
30-06-2012, 03:50
ژوزه ساراماگو:دوست داشتن احتمالا بهترين شکل مالکيت است و مالکيت بدترين شکل دوست داشتن است
part gah
01-07-2012, 17:22
یکنفر به تنهایی هیچچیز نمیداند.
---------------------------------------------------------------------------------
شازده کوچولو - آنتوان دو سنتاگزوپری
malkemid
02-07-2012, 01:16
چیزهایی مثل رنج بزرگ، اندوه بزرگ، خاطره ی بزرگ معنا نداره...همه چیز فراموش میشه، حتی عشق بزرگ. اونچه درباره ی زندگی، غم انگیز و حیرت آوره، همینه.
مرگ خوش
آلبر کامو
اگر آدم گذاشت اهلی اش کنند
بفهمی نفهمی خودش را به این خطر انداخته که کارش به گریه کردن بکشد!
شازده کوچولو
Mahdi Hero
04-07-2012, 05:28
ناتالی هائورن:آدميزاد مثل سيب زمينی است،اگر نسل اندرنسل در همان خاک بی قوت بکارندش خوب رشد نمی کند
همه ی جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه ی زندگی به همان عشق اول ختم نمی شود . معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی کند ، حتی گاهی با او حرف هم نمی زند ، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند.
چهل سالگی - ناهید طباطبائی
Mahdi Hero
05-07-2012, 06:20
هر روز دروغی بيش نيست،اما تو ديگر زيادی زنده نخواهی ماند،اين ديگر دروغ نيست
Mahdi Hero
06-07-2012, 06:22
جان بارت:انقلاب واقعی بايد در روح و روان شخص تحقق يابد،و اين که شور و اشتياق های مادی فقط باعث می شود که ذهن انسان از آشفتگی و اختلال روح خويش منحرف شود
malkemid
06-07-2012, 21:58
یکی از همین روزها دیگر خودمان را هم نخواهیم شناخت، اسممان را هم به یاد نخواهیم آورد، تازه، اسم به چه دردمان می خورد؟ هیچ سگی سگ دیگر یا سگهای دیگر را از روی اسمی که به آنها داده شده نمی شناسد، هویت سگ به بویش است ...
کوری---ژوزه ساراماگو
Mahdi Hero
06-07-2012, 23:28
جان بارت:اگر دوست داريد به توان و قدرت خود نظم و نظام ببخشيد،بهترين عادت،عادت عادت شکنی است
sepehr_x50
07-07-2012, 11:06
آن کسی که در کتاب فروشی دیدم 40 - 50 سال بیشتر نداشت، پس او نمی تواند سلین باشد. یا شاید یک راهی پیدا کرده که پیر نمی شود. به ستاره های سینما نگاه کن، پوست ماتحتشان را می کَنند و به صورتشان می چسبانند. پوست ماتحت از همه جا دیرتر چین می خورد. همه شان آخر عمری صورت و ماتحتشان یکی می شود.
عامه پسند --- چارلز بوکوفسکی --- ترجمه پیمان خاکسار --- نشر چشمه
part gah
08-07-2012, 20:50
برای خانه سوخته، باز، شاید بشود خانه یی بنا کرد.
دل سوخته را بگو چه کنیم؟
-----------------------------------------------------------------
آتش بدون دود / جلد هفتم - نادر ابراهیمی
malkemid
09-07-2012, 00:06
تمام قصه ها مانند حکایت آفرینش کائنات است. هیچکس حضور نداشت، هیچکس شاهد هیچ چیز نبود، اما همه می دانند چه وقایعی روی داد.
کوری-- ژوزه ساراماگو
Marksman
13-07-2012, 23:02
-فرانسوا،زندگی یعنی چه؟
-نمی دانم،ولی گاهی از خودم می پرسم آیا زندگی یک صحنه نیست که به دستور کسی در آن پرتاب می شوی و وقتی در آن افتادی باید طولش را طی کنی و برای این طی کردن، هزاران شکل وجود دارد.شکل هندی،شکل امریکایی،شکل ویت کنگ...
-و بعد که آن را طی کردی؟
-وقتی یک بار آن را طی کنی،دیگر کافی است،تو زندگی کرده ای.از صحنه خارج می شوی و می میری.
-و اگر بلافاصله مردی؟
-فرقی نمی کند صحنه را طی کرده ای فقط کمی تندتر.زمانی که تو برای این طی کردن صرف می کنی مهم نیست، چیزی که مهم است،شکل طی کردن توست.مهم این است که آن را خوب طی کنی.
-خوب طی کردن آن یعنی چه؟
-یعنی اینکه در سوراخ سوفلور نیفتی.یعنی بجنگی،مثل یک ویت کنگ.نگذاری خفه ات کنند،نگذاری خودخواهان برایت وراجی کنند،یعنی اینکه به چیزی ایمان داشته باشی و به خاطرش بجنگی، مثل یک ویت کنگ.
-و اگر اشتباه کنیم؟
-به درک،مهم نیست.اشتباه کردن بهتر از هیچ کار نکردن است.
زندگی،جنگ و دیگر هیچ/اوریانا فالاچی
شازده کوچولو میگفت:...گل من گاهی بداخلاق وکم حوصله ومغرور بود اما ماندنی بود......این بودنش بود که او را تبدیل به گل من کرده بود.....
شازده کوچولو
hojjatinho
15-07-2012, 01:03
ولی تمام شد . تمام شد . و می دانی که تمام شد ...
بدون قهرمانی در لیگ . بدون قهرمانی در جام حذفی . بدون قهرمانی در اروپا .
تمام شد . تشویق تماشاگران و سوت زدن هایشان . غریو و فریاد هایشان ...
برای همیشه تمام شد . بهترین دومی . برای همیشه .
یونایتد نفرین شده / دیوید پیس / حمید رضا صدر
(توضیح : کتاب در مورد زندگی برایان کلاف بازیکن و مربی انگلیسی هست که بعد از مصدومیتی شدید جریان زندگی او از بازیکنی به مربی گری تغییر می یابد.)
نماد گمشده
دن براون
ترجمهی شبنم سعادت
لانگدن به تمام توصیههایی که راجع به لزوم حفظ حکمت کهن از افراد نالایق و سپردن آن به دست فرزانگان روشن ضمیر، شنیده بود اندیشید.
به کالج نامرئی اندیشید و درخواست دانشمند بزرگ، اسحاق نیوتن که از رابرت بویل تقاضا کرده بود در مورد تحقیق محرمانهشان نهایت رازداری را به کار بندد و سکوت اختیار کند.
نیوتن در سال 1676 نوشته بود: "در صورت بازگویی آن ضربه بزرگی به دنیا وارد میآید."
کاترین گفت: "در اینجا درهمپیچیدگی جالب توجهی وجود دارد.
تناقض بزرگ این است که قرنهاست تمامی ادیان جهان پیروانشان را به درک مفاهیم ایمان و اعتقاد فرامیخواندند.
اکنون علم که قرنها دین را به عنوان خرافه تمسخر میکرد، ناچارست اقرار کند مرزهای بزرگی که پس از این باید درنوردد، به عبارتی همان ایمان و اعتقاد است... نیروی اعتقاد راسخ و اراده.
همان علمی که ایمان را تضعیف کرد، دیگر بار در حال پل زدن بر شکاف عظیمی است که به وجود آورده است."
فصل 133 صفحه 708
part gah
21-07-2012, 05:36
چیزی که بیشتر از همه عشق را تباه می کند ، این است که یک دفعه متوجه می شوی ، رفتار مقبول سابقت دیگر مضحک شده است.
-------------------------------------------------------------------
زمان لرزه - کورت وانگات
به چه دردم می خورد که دوستم بدارند؟ اگر تو مرا دوست بداری لذتش را تو می بری نه من.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
شیـــــطان و خــــــــــدا - ژان پل سارتر
شاهزاده خانوم
25-07-2012, 22:54
زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است . آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند .
باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.
من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا
part gah
28-07-2012, 04:41
عشق از دست رفته هنوز هم عشق است . فقط شکلش عوض می شود ، همین . دیگر نمی توانی لبخند عشقت را ببینی یا برایش غذا ببری یا موهایش را نوازش کنی و یا با او برقصی .
اما وقتی این حس ها ضعیف می شوند ، حس های دیگر قدرت می یابند . خاطرات . خاطرات شریکت می شوند . تو آن را غذا می دهی . بغلش می کنی . با ان می رقصی .
زندگی باید به پایان برسد ولی عشق نه.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند - میچ آلبوم
شاهزاده خانوم
30-07-2012, 00:58
بعضی وقتا خیال میکنی با یه انقلاب،یا یه سلاخی که بهش میگن انقلاب،قدرت رو کله پا کردی،اما می بینی دوباره با یه رنگه تازه سر بلند میکنه!اینجا سیاه،اونجا قرمز،یا زرد یا بنفش یا سبز!مردمم یا قبول میکنن یا خودشون رو بهش عادت میدن!
یک مرد - اوریانا فالاچی
Diazepam
04-08-2012, 10:24
دختر کوچولو پرسيد:
اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر مي شدند؟
آقای كي گفت : اگر كوسه ها آدم بودند،
توی دريا براي ماهي ها جعبه های محكمي مي ساختند،
همه جور خوراكي توی آن مي گذاشتند،
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.
برای آن كه هيچ وقت دل ماهي كوچولو نگيرد،
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا مي كردند،
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
برای ماهی ها مدرسه مي ساختند وبه آن ها ياد مي دادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلي ماهي ها اخلاق بود
به آن ها مي قبولاندند
كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است
كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند
به ماهی كوچولوها ياد مي دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند
آينده ای كه فقط از راه اطاعت به دست مي یاييد
اگر كوسه ها آدم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند،
ته دريا نمايشنامه به روی صحنه مي آوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه مي رفتند.
همراه نمايش، آهنگهاي مسحور كننده يی هم مي نواختند كه بي اختيار
ماهي های كوچولو را به طرف دهان كوسه ها مي كشاند.
در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت كه به ماهي ها می آموخت
زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود.
[برتولت برشت]
باور کردنی نیست اما همین گونه است .
زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است.
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد.
چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟
و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت؟
من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا
بزرگترین راز خلقت این نیست که چرا خدا جهان را خلق کرده است بلکه این است که او چرا بیشعورها را اینقدر گستاخ و منفور آفریده است...!
واقعیت دردناک آنست که در طول تاریخ مسبب بیشترین آسیب هایی که بشریت متحمل شده است
آدم های بیشعور بوده اند و نه آدم های نادان . جنایتکاران بزرگ تاریخ همگی آدم هایی باهوش و سخت کوش بوده اند
که حاصلضرب استعدادهای شخصی متعدد مثبت آنها با خودخواهی ، تعرض به حقوق دیگران و رذالت های منفی شان،
از آنها بیشعورهای عظیم و مخوفی ساخته که دنیایی را به آتش کشیده اند....
اگر احساس می کنیم دوست داشتنی نیستیم وکسی را دوست نمی داریم تقصیر خود ماست.چیزی به نام شکست در عشق نمی تواند وجود داشته باشد:ممکن است ما در دوست داشتن شکست بخوریم و یا در عشق سست شویم ولی در عشق شکست نمی خوریم مگر اینکه گناه شکست خود را بر گردن دیگری بیندازیم. بیا دریا شویم اثر لئوبوسکالیا ترجمه ناهید ایران نژاد
Diazepam
11-08-2012, 23:21
دیگر نه آرزویی دارم و نه کینهای. آنچه که در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته شود یا انسان و یا حیوان، من هیچکدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره به دنیا آمده بودم، حال دیگر غیرممکن است که برگردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمی توانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، کشتی بگیرم. شماهایی که گمان میکنید در حقیقت زندگی میکنید، کدام دلیل و منطق محکمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست. میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بکنم.
[صادق هدایت-زنده بگور]
بانوي خيال
11-08-2012, 23:27
عشق چيزي شگفت انگيز است.هيچ گاه نبايد آن را از كسي گرفت و به ديگري داد.عشق هميشه آن قدر هست كه به همه برسد. غذاي روح - جك كانفيلد
عاشق واقعی کسی است که معشوق خود را آزاد می گذارد تا خودش باشد.در عشق اجباری نیست.عشق یعنی امکان انتخاب به معشوق دادن.در این جا سخن از عدم وابستگی است.برای آنکه کسی یا چیزی را بدست آوری رهایش کن. آخرین راز شاد زیستن از اندرومتیوس مترجم:وحید افضلی راد
part gah
19-08-2012, 07:00
چه خوب می شد اگر می شد از اینکه زنده ایم همیشه خوشحال باشیم.
----------------------------------------------------------------------------------------------
زندگی جنگ و دیگر هیچ - اوریانا فالاچی
Mahdi Hero
19-08-2012, 08:11
تونل به نويسندگی ساباتو ترجمه مصطفی مفيدی
به طور کلی نوع بشر هميشه به نظرم نفرت انگيز رسيده است.برايم اهميتی ندارد که به شما بگويم که بعد از مشاهده يک ويژگی خصلتی خاص سراسر يک روز نمی توانستم غذا بخورم. يا يک هفته نقاشی بکنم.باور کردنی نيست که تا چه درجه آزمندی،حسادت،کج خلقی،ابتذال،مال اندوزی به تور خلاصه طيف گسترده صفاتی که شرايط رقت بار ما را تشکيل می دهد می تواند در چهره،در طرز راه رفتن،در نگاه بازتاب يابد.فقط طبيعی به نظر می رسد که پس از چنين برخوردی،آدم نخواهد غذا بخورد يا نقاشی کند يا حتی زندگی کند.با اينهمه می خواهم اين را روشن کنم که اين صفت برای من افتخار آميز نيست.می دانم که اين نشانی از غرور و خودپسندی است،و نيز می دانم که آزمندی و مال اندوزی و حرس و ابتذال غالبا نقطه خوشايندی در قلب من يافته اند.ولی همان طور که گفته ام می خواهم اين قصه رو با بی طرفی کامل روايت کنم،و بر اين گفته ام همچنان پابندم.
Mahdi Hero
20-08-2012, 21:25
برنارد شاد:تجربه،اسمی است که آدم ها روی شکست شان می گذارند
آيزاک باشويس:آرزوها اگر اسب بودنند گداها سواره می رفتند
ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
21-08-2012, 01:29
زندگي ما بخشي از يك ماجراي بي نظير است در حاليكه همه ما اغلب فكر مي كنيم جهان كاملا طبيعي است و هميشه در پي شكار چيزهاي عجيب غريب هستيم .
مردم اسرارآميز ترين چيزي را كه در مقابلشان است نمي بينند،اينكه جهان وجود دارد...
چه قدر غم انگيز است كه مردم طوري بار مي آيند كه به چيزي شگفت انگيز چون زندگي عادت مي كنند....
راز فال ورق
یوستین گوردر
hojjatinho
21-08-2012, 09:27
در تاپیک معرفی کتاب ، کتاب " وفتی پتی به دانشکده می رفت "رو معرفی کردم ...
قسمتی زیبا از این کتاب :
شما به خاطر داشته باشید که نمی توانید شخصیت تان را در یک لحظه شکل ببخشید . شخصیت گیاهی است که رشد کندي دارد و دانه ها باید زود کاشته بشوند .
وفتی پتی به دانشکده می رفت
نویسنده: جین وبستر
مترجم: سوسن اردکانی
Mahdi Hero
21-08-2012, 23:29
داستان خوبی خدا/مجموعه داستان/امير مهدی حقيقت
تو گرو بگزار،من پس می گيرم/شرمن الکسی:هيچ وقت در آن واحد،دو تا زن نداشتم)حتی هم زمان با دو تا خانم،قرار هم نگزاشتم.(هيچ وقت يک شبه دلی را نشکستم،خرد خرد شکستم.هيچ وقت دری را برای هميشه پشت سرم نکوبيده ام.هميشه يواش يواش محو شده ام.تا همين حالا که همچنان دارم محو می شوم
توی زندگی همینکه وضعمان یکخرده بهتر میشود همهٔ فکرمان میرود دنبال کثافتکاری.
مرگ قسطی / لویی فردینان سلین / مهدی سحابی
ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
22-08-2012, 00:17
هرگز نمیخواستم او را لمس بکنم ،
فقط اشعه نامرئی که از تن ما خارج و بهم آمیخته میشد کافی بود ،
این پیشامد وحشت انگیز که به اولین نگاه به نظر من اشنا امد.
ایا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند ؟
بوف کور . صادق هدایت
Mahdi Hero
22-08-2012, 09:18
:"دوباره تنها شديم. چقدر همه چيز کند و سنگين و غمناک است... بزودی پير می شوم. بالاخره تمام می شود. خيلی ها آمدند اتاقم. خيلی چيز ها گفتند. چيز به دردبخوری نگفتند. رفتند. ديگر پير شده اند. مفلوک و دست و پا چلفتی هر کدام يک گوشه دنيا.
ديروز ساعت هشت خانم برانژ سرايدار مرد. شب توفان بزرگی می شود. اين بالای بالا که ما هستيم همه خانه تکان می خورد. دوست خوب و مهربانی بود. فردا قبرستان خيابان سول خاکش می کنند. واقعا ديگر پير بود، ته ته خط پيری، از همان اولين روزی که سرفه کرد به اش گفتم: "مبادا دراز بکشيد!... توی رختخوابتان بنشينيد!" دلم درست نبود. که بعد اين طوری شد... که کاريش هم نمی شود کرد.
هميشه کارم اين کار گه طبابت نبوده. نامه می نويسم و خبر مرگ خانم برانژ را به همه کسانی که می شناسندم، به همه کسانی که می شناختندش می دهم. ببينی کجاند؟
دلم می خواهد توفان از اين هم بيشتر قشقرق کند، سقف خانه ها بريزد پايين، بهار ديگر نيايد، خانه مان محو بشود.
خانم برانژ می دانست که همه غصه ها توی نامه ست. ديگر نمی دانم برای کی نامه بنويسم... همه شان جاهای دورند... روحشان را عوض کرده اند که بتوانند راحت تر خيانت کنند، راحت تر فراموش کنند، همه ش از چيز های ديگر حرف بزنند
ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
23-08-2012, 00:01
من فقط برای سایه خودم مینویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است باید خودم را بهش معرفی بکنم .
------
از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم ،
بدون مقصود معینی از مان کوچه ها ،بی تکلیف از میان رجاله هایی که همه آنها قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند گذشتم .
من احتیاجی به دیدن انها نداشتم چون یکی از آنها نماینده باقی دیگرشان بود .
همه آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال ان آویخته و منتهی به الت تناسلشان می شد .
------
او قبلا آن دستمال پر معنی را درست کرده بود ،
خون کبـــــوتر به ان زده بـــــود نمیدانم ،
شـــــاید همان دستمـــــالی بود کـــــه از شب اول عشقبـــــازی خودش نگهداشته بود برای ایتکـــــه بیشتر مرا مسخره بکـــــند آنوقت همه به من تبریک میگفتند .
بوف کور.صادق هدایت
ولی به نظر من همون جمله قبلی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])از همه زیباتر بود
ناگفته نماند که با وجود علاقه ای که به جملات ایشون دارم با خود کتاباشون رابطه ی خوبی ندارم.
Mahdi Hero
23-08-2012, 11:27
بهتر است خيال برت ندارد، آدم ها چيزی برای گفتن ندارند. واقعيت اين است که هر کس فقط از دردهای شخصی خودش با ديگری حرف می زند. هر کسی برای خودش و دنيا برای همه. عشق که به ميدان می آيد، هر کدام از طرفين سعی می کنند دردشان را روی دوش ديگری بيندازند، ولی هر کاری که بکنند بی نتيجه است و دردهاشان را دست نخورده نگه می دارند و دوباره از سر می گيرند، باز هم سعی می کنند جايی برايش پيدا کنند. می گويند: "شما دختر قشنگی هستيد." و زندگی دوباره آن ها را به چنگ می گيرد، تا وقتی که دوباره همان حقه رو سوار کنند و بگويند: "شما دختر خيلی قشنگی هستيد!"
وسط اين دو ماجرا به خودت می نازی که توانسته ای از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم می دانند که ابدا حقيقت ندارد و در بست و تمام و کمال نگهش داشته ای، مگر نه؟ وقتی که در اين بازی روز به روز زشت تر و کثافت تر و پيرتر شدی، ديگر حتی نمی توانی دردت را و شکستت را مخفی کنی، بالاخره صورتت پر می شود از شکلک کثيفی که بيست سال و سی سال و بيشتر از شکمت تا صورتت بالا می خزد. اين است چيزی که انسان به آن می رسد، فقط همين، به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده، ولی حتی در اين صورت هم ناتمام است، بسکه شکلکی که برای بيان تمامی روحت، بدون يک ذره کم و کاست لازم است، سخت و پيچيده است."(
اگــــــــــــر به اين مي انــــــــــــديشی كه ديگران چگونه به تو می انديشند يا از ديگران می ترسی يا به خــــــــــــودت باور نداری!
روزگار سپری شده مردم سالخورده - محمود دولت آبادی
ღ♥ஜDAYANஜ♥ღ
23-08-2012, 22:22
همه ي انسانها ، تنها با زايمان مادرشان به دنيا نمي آيند؛
بلکه بارها و بارها به دليل کسب تجربه هاي تازه، زاده مي شوند.
( رمان عشق در زمان وبا / گابریل گارسیا مارکز )
اگر میدانستم این آخرین دقایقی است که تو را میبینم، به تو میگفتم «دوستت دارم» و نمیپنداشتم تو خود این را میدانی.
همیشه فردایی نیست تا زندگی فرصت دیگری برای جبران این غفلتها به ما دهد. کسانی را که دوست داری همیشه کنار خود داشته باش و بگو چقدر به آنها علاقه و نیاز داری. مراقبشان باش.
به خودت این فرصت را بده تا بگویی:
«مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش میکنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلدی استفاده کن. هیچکس تو را به خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آنها کن.
به دوستان و همهی آنهایی که دوستشان داری ، بگو چقدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت.
همراه با عشق
گابریل گارسیا مارکز
مگر نمی شود آدم سال های بعد را به یاد آورد و برای خودش گریه کند؟
سال بلوا | عباس معروفی
Mahdi Hero
25-08-2012, 14:55
بورخس:من خواننده اي هستم جويای لذت،از اين رو هرگز اجازه نداده ام که حس وظيفه شناسی ام در مسئله اي چنين شخصی و خصوصی،يعنی انتخاب و خريد کتاب،دخالت کند
بورخس:وقتی درباره اي آنچه شاعری قصد انجامش را داشته شناختی نداشته باشی،نمی توانی بفهمی که آيا طرف شاعر خوبی است يا نه
M . Sayid
25-08-2012, 16:15
اگر آزاد کردن سرزمین بدون هدف و درک مفهوم آزادی باشد به چه کار می آید ؟ اگر انسان نتواند به زندگی خود مفهوم ببخشد دیگر برایش چه فرقی می کند در کشوری با حکومت کمونیستی پرورش یابد یا سرمایه داری ؟ آزادی زمانی باارزش است که بتوان با آن به آفرینش چیزی با مفهوم پرداخت و برای همین است که دستیابی به درک عمیق زندگی برای فرد از هر چیز دیگری مهم تر است .
انسان و سمبول هایش / کارل گوستاو یونگ
فصل سوم : فرآیند فردیت / ماری لوییز فون فرانتس / محمود سلطانیه
اگر دوستی فکرش را با تو در میان بگذارد از گفتن جواب نه به او نترس و از اوردن کلمه ی اری بر زبان دریغ مکن
زیرا کوه برای کوهنورد بزرگتر از دشتهای وسیع به نظر میرسد .اگر دوست تو خاموش است سعی کن قلبت از
گوش دادن به صدای او نیاستد.....
(پیامبر و دیوانه نوشته ی جبران خلیل جبران)
Mahdi Hero
26-08-2012, 18:58
بورخس:يک وحدت وجودی جهان را به گونه اي تصور می کند که تنها يک نفر در آن سکنی دارد،يعنی خدا،و خدا تمامی مخلوقات جهان،از جمله ما را،به رويا می بيند.در اين فلسفه ما رويای خدا هستيم و خود از آن بی خبريم
بورخس:شمار مضامين،کلمات و متون محدود است.بنابر اين هيچ چيز تا ابد از بين نمی رود.اگر کتابی از ميان برود،سر انجام کسی دوباره آن را خواهد نوشت.همين قدر جاودانگی برای هر کس بس است
Diazepam
27-08-2012, 18:29
آگاتون : تو گفته بودی مرگ مانند خواب است; دراین مورد چه می گویی؟
آلن : بـــله، هست ولی تفاوت اینجاست که وقتی تو مرده ای و یک نفر فریاد میزند "همه بیدار شوند، صبح شده" خیلی سخت است که چشم هایت را باز کنی و دنبال دمپایی هایت بگردی.
[عوارض جانبی-وودی آلن]
Mahdi Hero
28-08-2012, 12:22
هُلمز: [با عصبانیت] خانم هادسن! [حتا عصبانیتر] خانم هادسن!
خانم هادسن با شتاب از اتاق خواب بیرون میآید.
خانم هادسن: بله؟ چیه؟ دیگه چیکار کردهم؟
هُلمز: [با اخم] یه چیزی از میزم کم شده.
خانم هادسن: کم شده؟
هُلمز: یه چیزِ بسیار مهم! [یک پَرِ کوچک برمیدارد] شما به رغمِ دستورات اکیدِ من اینجا رو تمیز کردهیین.
خانم هادسن: هوه، مطمئنم که هیچچی رو به هم نزدهم.
هُلمز: گرد و غبار، خانم هادسن، بخشی ضروری از نظامِ بایگانیِ منه. از روی ضخامتش میتونم بلافاصله تاریخِ هر سند رو معلوم کنم.
خانم هادسن: یه تیکههایی از گرد و خاکش اینقدر ضخامت داشت. [با انگشت شست و سبابهاش نشان میدهد.]
هُلمز: [بیدرنگ] متعلق به مارسِ 1883
پَر را با فوتی دور میکند.
part gah
28-08-2012, 19:03
تصمیم گرفتم تا ظهر توی رخت خواب بمانم . شاید تا آن موقع نصف آدم های دنیا بمیرند و مجبور باشم فقط نصف دیگرشان را تحمل کنم .
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عامه پسند - چارلز بوکفسکی
افسردگی بهایی است که آدم برای شناخت خود میپردازد.هر چه عمیق تر به زندگی بنگری ،به همان مقدار هم عمیق تر رنج میکشی.
---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
و نیچه گریه کرد - اروین یالوم
اصولآ نوع و کیفیت باورهای شماست که اندیشه های شما را می سازد.مثلآ اگر باور شما از خدا این باشد که او منتقم است شما نسب به او اندیشه های سراسر ترس آفرین خواهید داشت و اگر باورتان این باشدکه خدای بسیار مهربان و بخشنده است در این صورت شما در دنیایی از امید نسبت به او می اندیشید و عمل می کنید.قانون زندگی قانون باورهاست /تکنولوژی فکر از دکتر علیرضا آزمندیان
مملکت امروز ما محتاج به اینجور آدمهاست ، باید مرد روز شد . اعتقاد و مذهب و اخلاق و این حرفها همه دکانداری ست . اما باید تقیه کرد چون در نظر عوام مهمه . برای مردم اعتقاد لازمه ، باید به آنها پوزه بند زد وگرنه اجتماع یک لانه ی افعی ست ، هر کجا دست بگذاری می گزند . باید مردم مطیع و معتقد به قضا و قدر باشند تا اطمینان بشه از گرده ی آنها کار کشید . چیزی که مهمه طرز غذا خوردن ، سلام و تعارف و معاشرت ، لاس زدن با زن مردم ، رقصیدن ، خنده های تو دل برو و مخصوصا" پر روئی را یاد بگیر . دوره ی ما اینجور چیزها باب نبود ، نان را به نرخ روز باید خورد . سعی کن با مقامات عالیه مربوط بشی ، با هر کس و هر عقیده موافق باشی تا بهتر بتوانی قاپشان را بدزدی . من میخوام تو مرد زندگی بار بیائی و محتاج خلق نشی . کتاب و درس و اینها دو تا پول نمی ارزه ، خیال کن تو سر گردنه داری زندگی میکنی . اگر غفلت کردی تو را می چاپند . فقط چند تا اصطلاح خارجی ، چند تا کلمه ی قلنبه یاد بگیر همین بسه . آسوده باش ! من همه ی این وزراء و وکلاء را درس میدم . چیزی که مهمه باید نشان داد که دزد زبردستی هستی که به آسانی مچت واز نمیشه و جزو جرگه ی آنهائی و سازش میکنی . باید اطمینان آنها را جلب کرد تا تو را از خودشان بدانند . ما توی سر گردنه داریم زندگی میکنیم.
حاجی آقا - صادق خان هدایت
تو دُختری یا پسر؟ دلم میخواد دختر باشیُ یه روز چیزایی که من الان حِس میکنمُ حِس کنی .
مادرم میگه: دختر دُنیا اومدن یه بدبختیهبزرگه! وَ من اصلاً حرفشُ قبول ندارم! وقتی خیلی دِلِش میگیره میگه: آخ! کاش مَرد به دُنیا اومده بودم!
میدونم دُنیای ما با دستِ مَردا وُ برای مَردا ساخته شُده وُ زورگوییُ استبداد تو وجودش ریشههایی قدیمی داره! تو قصّههایی که مَردها برای توجیه کردنِ خودشون ساختن اوّلین موجود یه زَن نیست، یه مَردِ به اسمِ آدم! بعدها سَرُ کلّهی حوّا پیدا میشه تا آدمُ از تنهایی در بیاره وُ بَراش دردسَر دُرُست کنه .
تو نقّاشیایدرُ دیوارِ کلیساها، خُدا، یه پیرهمَردِ ریش سفیدِ نه یه پیرهزنِ مو سفید! تمومِ قهرمانا هَم مَردَن! از پرومته که آتیشُ اختراع کرد گرفته تاایکار که دِلِش میخواس پرواز کنه! با تمومِ این حرفا حتّا اگه نقشِ یه مُرغِ کرچُبازی کنی، زن بودن خیلی قشنگه! چیزیه که یه شُجاعتِ تموم نَشُدنی میخواد! یه جنگِ که پایون نداره! خیلی باید بجنگی تا بتونی بگی وقتی حوا سیبِ ممنوعه رُو چید گُناه به وجود نیومد، اون روز یه قدرتِ باشکوه متولّد شُد که بِهِش نافرمانی میگن .
خیلی باید بِجنگی تا بتونی بگی تو تنت چیزی به اسمِ عقل وجود داره که دوس داری به صداش گوش بِدی!..
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی
مسیر سبز
استیون کینگ
مترجم: ماندانا قهرمانلو
نمیدانستم، داستان جان کافی را چهگونه برایتان نقل کنم.
نمیدانستم، از کدام لحظه بحث او را پیش بکشم.
نمیدانستم، چه مدت باید او را در سلولاش تک و تنها رها کنم - مردی غولپیکر که پاهایش از انتهای تخت آویزان میشد، و به کف سلول میرسید.
من دلام نمیخواهد که شما او را فراموش کنید،
بسیار خب؟
دلام میخواهد، مدام تصویر او را در خاطر داشته باشید، مردی را که به سقف سلولاش چشم دوخته، یا ساکت و خاموش اشک میریزد، یا دستاناش را روی صورتاش میگذارد.
دلام میخواهد که صدایش را بشنوید؛ آه و نالههای بغض آلودش را، هق هق گریههایش را، فغانهای اشکآلودهی نمناکاش را.
اینها آواهای عذاب وجدان و پشیمانیِ معمول بند E - که هرازگاهی آنها را میشنیدیم - نبود.
این آواها گریههای جانسوز برخاسته از احساس گناه نبود؛
چشمان اشک آلود، و فغانهای جگرخراش جان کافی به گونهای عجیب از درد و رنجی که همهی انسانها به آن عادت کرده، و با آن کنار آمدهاند، بسیار بسیار فاصله داشت.
به بیان دیگر - میدانم که ممکن است، حرف، جنونآمیز به نظر رسد، البته که میدانم؛ اما اگر که شما نتوانید، به درک حقیقیِ قلب و احساستان از این ماجرا نایل شوید، نوشتن داستانی به این بلندی بیمعنی و بیثمر خواهد بود - به بیان دیگر فغانهای جانگداز جان کافی گویی به خاطر این بود که درد و رنج تمام دنیا را احساس میکرد، احساسی بسیار ژرف که آسودگی و سبکی را نمیشناخت.
ص 153 و 154
مسیر سبز
استیون کینگ
مترجم: ماندانا قهرمانلو
وقتی دل به سوی جرقهای پیر میرود:
من و بروتال ناخودآگاه طبق عادت، آرنجهای دلاکروا را گرفتیم تا از سکو بالا برود.
ارتفاع سکو تا کف زمین حدودا بیست سانتیمتر یا اندکی بیشتر بود.
نکتهی غافلگیر کننده این بود که حتی خشنترین بچه ناهنجارها نیز برای بالا رفتن از آخرین پلهی زندگیشان نیاز مبرمی به کمک داشتند.
البته دل به راحتی از عهدهی این کار برآمد.
ص 331
هری در مورد چگونگی روندی که کافی طی اون بیماری و ... رو از بدن شخصی گرفته وارد بدن خودش کرده و سپس اون رو در فضا رها میکرد صحبت کرده و میپرسد که اینها مسخره و خندهدار نیست؟
بروتال گفت:
- هیچ جای این قضیه نه مسخره است، نه خندهدار.
به نظرم وقتی مردم از چیزی سر در نمیآورند، لقب مسخره و خندهدار به آن میدهند.
ص 375
کسی که تمام عمرش به حفاظت از "کثیف جماعت" میپردازد، ناگزیر خود نیز اندکی به کثافت آلوده میشود.
ص 438
مسیر سبز
استیون کینگ
ترجمهی ماندانا قهرمانلو
جان برای درمان ملیندا به نزد او برده میشود. و این گفتگوی آغازین این دو است:
- تو که هستی؟ چرا این همه زخم روی بازوهایت داری؟ چه کسی اینقدر شدید به تو آسیب زده؟
جان کافی فروتنانه گفت:
- خانم، واقعا به خاطر نمیآورم.
و سپس به آرامی در کنار زن روی لبهی تخت نشست.
ملیندا تا اندازهای که در تواناش بود، لبخند زد - نیشخندی کج و لرزان - و جای زخمی سفید رنگ را در پشت دست چپ جان کافی لمس کرد، زخمی که همچون شمشیری سربرگشته روی پوستاش کنده کاری شده بود.
- چه سعادتی که آن شخص را به خاطر نمیآوری. دلیلاش را میدانی؟
جان کافی با لهجهی کمابیش جنوبیاش گفت:
- به گمانام اگر آزاردهندگان را به خاطر نیاوریم، شبها بیخواب نمیشویم.
ص 470 و 471
مسیر سبز
استیون کینگ
ترجمهی ماندانا قهرمانلو
بخش ششم - قسمت هشتم
سراسر این بخش رو باید بنویسم اما به چند قسمت بسنده میکنم
قسمتی که پل به سلول جان میره تا خبر رسیدن وقت نشستن جان بر روی جرقهای پیر رو به او بده
...
- شما، آقای هاوِل، و بقیهی رییسها همهتان با من خوب و مهربان بودید.
میدانم که نگراناید، اما باید همین الان نگرانیتان را کنار بگذارید.
چون که من دلام میخواهد، بروم، رییس.
سعی کردم، واژهای بر زبان جاری سازم، اما زهی خیال باطل!
اگرچه او قادر به حرف زدن بود.
آن چه که او گفت، طولانیترین قطعهای بود که در کل مدت اقامتاش از او شنیدم.
- رییس، من به راستی خیلی خستهام، خسته از دردی که میشنوم و احساس میکنم، خسته از سرگردانی بر روی جادهها، تنها همچون سینه سرخی زیر باران.
هرگز یار غاری نداشتهام که زندگیام را بیوقفه در کنارش ادامه دهم، هرگز یار غاری نداشتهام که به من بگوید، ما از کجا آمدهایم، آمدنمان بهر چه بوده، و به کجا میرویم.
من خستهام، خسته از آدمهایی که با یکدیگر بدرفتاری میکنند.
تمام این چیزها مثل خردههای شیشه درون سرم جرینگ جرینگ میکنند.
من خستهام. خسته از تمام دفعاتی که قصد کمک داشتهام، اما موفق نشدم.
خسته از سرگردانی در تاریکی.
بیش از هر چیز، خسته از درد و رنج.
درد و رنج بسیار بسیار فراوان.
اگر قدرت داشتم، به درد و رنج خاتمه میدادم، اما چنین قدرتی ندارم.
سعی کردم، بگویم، بس است؛ دیگر تماماش کن. کافی ست. دستانام را ول کن[م]. اگر ولشان نکنی، غرق خواهم شد... منفجر خواهم شد...
- منفجر نخواهی شد.
او این را گفت، اندکی به اندیشهام لبخند زد، و سپس دستانام را رها کرد.
...
- جان، چرا دختر کوچولوها جیغ نزدند؟ به حد کافی اذیتشان کرده بود، چونکه خونشان روی ایوان و پلهها ریخته بود، پدر و مادرشان درست در طبقهی بالا بودند، پس چرا جیغ و داد راه نینداختند؟
جان چشمان تسخیر شدهاش را به من دوخت و گفت:
- او به یکی از دخترها میگوید که، "اگر صدایت دربیاید، خواهرت را میکشم، نه تو را"؛ و به دختر دیگر نیز همین را میگوید. میفهمی؟
زیر لب زمزمه کردم:
- آره.
...
جان ادامه داد:
- او دختر کوچولوها را به دلیل عشقشان کشت، به دلیل عشقشان به یکدیگر. میفهمی؟
سرم را به نشانهی فهم مطلب تکان دادم. قادر به حرف زدن نبودم.
لبخندی بر روی لبان جان نشست. مجددا قطرات اشک از چشماناش جاری شده بود، اما همچنان لبخند میزد.
- هر روز همین اتفاق میافتد ... در همه جای دنیا ...
ص 571 و 572 و 574 و 575
Maryam j0on
12-09-2012, 12:30
با خود گفت : " آه ؛ کاش من دو نفر بودم. یکی حرف می زد و یکی دیگر گوش می داد ؛ یکی زندگی می کرد و آن یکی به تماشای او می نشست. چه خوب می توانستم خودم را دوست داشته باشم! دیگر به هیچ کس غبطه نمی خوردم. " کیف خود را بست. در همان هنگام هزاران زن دیگر بودند که به تصویر خود در آینه لبخند می زدند.
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ
من اینجا نخواهم بود؛ و هیچ چیز اینجا تغییر نخواهد کرد. با خود اندیشید :" مرگ یعنی همین. کاش دست کم جای ما در فضا خالی می ماند و باد در آن می دمید و زوزه می کشید ؛ اما نه ؛ با رفتن ما هیچ شیار و شکافی به جا نمی ماند. زن دیگری روی این تخت خواهد خوابید ..... "
همه می میرند (فصل اول)
سیمون دوبوار
ترجمه مهدی سحابی
Maryam j0on
13-09-2012, 11:32
روژه : فرض کنیم که زندگی ابدی دارد. به تو چه می رسد ؟
رژین : ده هزار سال بعد هنوز کسی به یاد من خواهد بود.
- فراموشت می کند.
- می گوید که حافظه ی عجیبی دارد.
- اما تو در خاطره ی او حالت پروانه ی خشکی را خواهی داشت که توی یک کلکسیون چسبانده شده باشد.
- دلم می خواهد که مرا چنان دوست بدارد که هیچ کس دیگری را آنطور دوست نداشته و نخواهد داشت.
- از من بشنو ؛ خیلی بهتر است که یک آدم فانی ؛ که غیر از تو کسی را دوست ندارد ؛ عاشقت باشد.
ـــــــــــــــــــــــ
رژین : رسیدیم.
فوسکا : به همین زودی ؟
- بله سرعت قطار زیاد است ؛ از سرعت دلیجان هم بیشتر است.
- دلم می خواهد بدانم آدم ها این همه وقتی را که صرفه جویی می کنند؛به چه مصرفی می رسانند.
همه می میرند (فصل اول)
سیمون دوبوار
ترجمه مهدی سحابی
پ.ن : هرچقدر بیشتر می خونمش بیشتر و بیشتر عاشقش می شم .. از دستش ندید : )
Mahdi Hero
14-09-2012, 00:38
من معتقدم که وقايعی هستند که فقط چون ما از آنها می ترسيم اتفاق می افتند. اگر ترس ما آنها را احضار نمی کرد. تو هم قبول داری ديگر که برای هميشه نهفته می ماندند. يقينا تخيل ماست که اتم های احتمال را فعال و آنها را ،گويی، ازعلم رويا، بيدار می کنند. از رويای بی تفاوتی مطلق ما.
مارکوپولو روايت می کند که بيست هزار نفر در جريان تشييع جنازه مغول خان اعدام شدند تا در عالم پس از مرگ به او خدمت کنند
For Murder I Charge More
برای قتل بیشتر میگیرم
Apparently the general was in no hurry to join the three of
us. One could hardly blame the man. Two of us ,myself and
the jew, were waiting to kill him. the irishman was waiting
to steal his mony.
Ahh,but we knew that general Von Ritterdorf had to
come , So we waited.
مثل اینکه جنرال برای پیوستن به ما سه تا
اصلا عجله ایی نداشت،کسی نمیتونه مقصر بدوندش ،دوتا از ما ،خودم و یهودیه
،منتظر بودیم تا بکشیمش، ایرلندیه منتظر بود تا پولاش رو بدزده.
اه،ولی ما دیدونستیم که جنرال ون ریتردورف مجبوره
بیاد.پس منتظر موندیم.
پ.ن :ترجمه از خودمه
آقای واربرتون : پس مشکل تو چیست ؟ ریا و تزویر کردن نگرانت ساخته است ؟ میترسی که نان متبرک در گلویت گیر کند و یا اتفاق دیگری برایت بیفتد ؟ مهم نیست. نصف راهبه ها در انگلستان احتمالا مشکل تو را دارند و نود درصد کشیش ها هم گرفتار این مشکل هستند.
دوروتی(دختر کشیش) : قسمتی از مشکل من همین است. همیشه باید به آنچه اعتقاد ندارم تظاهر کنم. مطمئن هستم نمیتوانی ماهیت این کار را درک کنی. ولی این بدترین قسمت کار نیست. شاید واقعا این کار زیاد مهم نباشد. شاید تزویر کار بودن - این نوع تزویر کاری- بهتر از چیزهای دیگر باشد.
- چرا می گویی این نوع تزویر کاری ؟ منظورت این نیست که تظاهر به دینداری، جایگزین خوبی برای دینداری است؟
-بلی فکر میکنم منظورم همین است. شاید تظاهر به دینداری درحالی که اعتقادی به آن نداری، از بیان آشکار بی ایمانی و سوق دادن احتمالی افراد به بی ایمانی بهتر باشد.
- دوروتی عزیزم، اگر ناراحت نمیشوی باید بگویم ذهن تو بیمار است .........
دختر کشسیش - جرج اورول - فصل پنجم بخش یک
آنچه در دیوانگی خود دوست می دارم، این است که مرا از همان آغاز در برابر فریبندگیهای "نخبه بودن" محافظت کرد: هیچ گاه نپنداشتم که صاحب خوشبخت یک "استعداد"م. بدون آنکه چیزی در دست یا در جیبهایم داشته باشم، یگانه مسئلهام نجات خودم بود از طریق کار و ایمان. نتیجه این شد که صرف گزینهام مرا بر فراز چیزی یا کسی قرار نداد: من بدون هیچ تجهیزاتی، بدون هیچ ابزاری به کار پرداختم تا تمام وجود خود را نجات دهم. اگر نجات محال را در انبار تجهیزات و وسایل قرار دهم، چه میماند؟ یک انسان تمام که برساخته تمام آدمیان است و با تمام آنها هم ارز است و از هیچ یک از آنان بهتر نیست.
کلمات - ژان پل سارتر - فصل نوشتن
Mahdi Hero
15-09-2012, 20:12
ما تا بهشت تنها یک میلیمتر فاصله داریم اما هرگز نمیتوانیم این یک فاصله را به تنهایی طی کنیم..
سنجاب خزیدن افعی را قبول ندارد.خرگوش هنگامیکه لاکپشت و خارپشت خود را جمع میکنند می گریزد.همه ی این گوناگونی ها را
تو در میان ادمها نیز میبینی.پس،از سرزنش چیزی که با تو فرق داردخودداری کن.جامعه ی انسانی نمیتواند کامل باشد مگر انکه
شکل های بیشمار فعالیت را ضروری بداند...
(برگرفته از کتاب مائده های زمینی نوشته ی اندره زید )
Mahdi Hero
17-09-2012, 09:32
جاناتان همان مرغ دریایی بود که عشق به پریدن داشت ورنج می برد از اینکه می دید برای بسیاری از مرغان تنها خوردن غذا مهم است و پرواز اهمیتی ندارد، اما برای او آنچه که ارزشمند بود پرواز بود نه غذا. اغلب مرغان رنج آموختن پرواز را در حدی فراتر از یادگیری ساده ترین حقایق به خود هموار نمی کنند. می آموزند که چگونه از ساحل به سوی غذا پرواز کنند و چگونه باز گردند.
انسان زمانی سخن میگوید که با اندیشه های خود در صلح و آرامش نباشد و وقتی که دیگر نتواند در تنهایی دل خود بماند
در لبهایش زندگی میکند و صدا برای او وسیله میشودبرای شادی و آسودگی خاطرش.و بسیاری از سخنان شمااندیشه
را در غم و اندوه فرو میبرد. زیرا اندیشه پرنده ای اسمانی است که شاید بتواند در قفس سخن بالهایش را باز کند اما
اما نمیتواند به پرواز در آید...
(پیامبر و دیوانه نوشته ی جبران خلیل جبران )
می نوشتم تا آنچه می خوانم خواب را از چشم بگیرد، که مرا به رعشه بیندازد، چون که با هگل در این عقیده همراهم که انسان شریف هرگز به اندازه کافی شریف نیست و هیچ تبهکاری هم تمام و کمال تبهکار نیست، اگر می توانستم بنویسم کتابی می نوشتم درباره بزرگترین لذات و بزرگترین اندوه بشری. از کتاب و به مدد کتاب است که آموخته ام که آسمان بکلی از عاطفه بی بهره است.
نه آسمان عاطفه دارد نه انسان اندیشه مند.
"تنهایی پرهیاهو - بهومیل هرابال"
Mahdi Hero
18-09-2012, 19:43
در ژرفای پرتگاه تاريک، در رويای خاموش تو با دهان هايی که در سکوت گشوده می شوند، می بينی ش که از ظلمت پرتگاه به سوی تو می آيد، می بينی ش که به سويت می خزد.
در سکوت
دست های به گوشتش را می جنباند، به سويت می آيد تا آن که چهره به چهره ات می سايد و تو لثه های خونين، لثه های بی دندان بانوی پير را می بينی، و جيغ می کشی و او ديگر بار دست جنبان دور می شود و دندان های زردش را که در پيشبند خون آلود ريخته بر پرتگاه می افشاند: جيغ تو بازتاب جيغ آئوراست. او پيش روی تو در رويايت ايستاده است، و جيغ می کشد، چرا که دست کسی دامن تافته سبزش را از ميان دريده، و آنگاه سر به سوی تو می کند
نيمه های دريده دامنش را به دست گرفته، سر به سوی تو می کند و خاموش می خندد، با دندان های خانم پير که روی دندان های خود نشانده است، و در اين دم، پاهايش، پاهای عريانش تکه تکه می شود و به سوی پرتگاه می پرد.....
Hapoofesgeli
18-09-2012, 21:26
او دکمه ((روشن))را فشار داد،انگار ناگهان چیزی به خاطر آورده باشد.تصویر خیلی زود دوباره پدیدار شد.یک مفسر روبروی نمودار ایستاده بود و با چوب اشاره،تغییرات قیمت نفت را توضیح میداد.
((میبینی؟او حتی متوجه نشده ما پنج دقیقه پیش اورا خاموش کرده بودیم.))
((قاعتدا.))
((چرا؟))
فکر کردن به چنین مسله ای خیلی سخت بود،برای همین فقط سرم را تکان دادم.
((وقتی تلویزیون را خاموش میکنی،یک طرف،دیگر وجود ندارد.این ما هستیم یا او؟تو فقط دکمه را فشار میدهی و بعد خاموشی رابطه است.خیلی ساده.))
من گفتم:((اینطور هم می شود فکر کرد.))
((صد ها هزار نوع دیگر هم میتوان فکر کرد...
Mahdi Hero
20-09-2012, 15:40
مواظب باشيد كه بنده ي ايده آل ها نشويد وگرنه به زودي نوكر موعظه گران خواهيد شد.
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
ترجمهی محمد اسماعیل زاده
... سعی کردم آینده و زمان را جلو بکشم.
به جویبارهایی فکر میکردم که به یقین میدانستم روزی در آنها دراز خواهم کشید.
برای دلقکی که به سن پنجاه سالگی نزدیک میشود، تنها دو امکان وجود دارد: جویبار و یا قصر امیران.
فکر اجرای نمایش در قصر را که نمیکردم و تازه تا پنجاه سالگی بیشتر از بیست و دو سال وقت داشتم، این واقعیت که کوبلنز و ماینز از همکاری با من سر باز زده بودن، دقیقا همان چیزی بود که تسونرر از آن به عنوان زنگ خطر از نوع درجه یک یاد میکرد، اما فراموش کردهام که یک خصوصیت بارز دیگر خودم را در این مورد بازگو کنم و آن همانا خونسردی و سستیام است.
در بن هم جویبار زیاد پیدا میشود و تازه چه کسی برایم تجویز کرده است که باید تا پنجاه سالگی منتظر بمانم؟
صفحهی 14
Mahdi Hero
20-09-2012, 23:37
ما در جامعه خود مان بارها افرادی را دیده ایم که نومید و افسرده اند و ارزوی مردن دارند.در سراسر دوران تمدن بشری احساس نومیدی و کشش به سوی مرگ وجود داشته است .اما هر وقت که ظلم و بی عدالتی و نابسامانی در جامعه بشری بیشتر شود مردم بیشتر به نومیدی گرایند و به مرگ می اندیشند.
malkemid
22-09-2012, 15:06
مارلون براندو :
مردم چیزی رو که بهش اعتقاد داشته باشن به عرش می رسونن. می بینی کسایی ازت خوششون میاد که یک بار هم تو رو ندیدن، تازه فکر می کنن تو آدم واقعا خارق العاده ای هستی! بعضی ها هم به دلایلی که اصلا ربطی به تجربیات شخصیشون با آدم نداره، همینجوری ازت متنفرن. مردم نمی خوان دشمناشونو از دست بدن! ما دشمنای دلخواهی داریم، کسایی که دوست داریم ازشون متنفر باشیم، و کسایی که نفرت داریم از اینکه دوستشون داشته باشیم. اگه این آدمهای گروه آخر، کار خوبی هم بکنن، باز هم ازشون خوشمون نمیاد.
بیشتر مردم دنبال شخصیت هایی خیالی هستن که استحقاق نفرت داشته باشن، چون اینجوری از شر مقدار زیادی عصبانیت خلاص میشن، همینطور افرادی که استحقاق بت شدن داشته باشن، فرقی نمی کنه چه کسی باشن.
گفتگو با مارلون براندو...لارنس گرابل
(خود امضام هست)
از کتاب : آدم و حوا - اثر : مارک تواین
پس از حوا .....
آدم : هر جا که او بود ، بهشت بود !
malkemid
26-09-2012, 22:22
تاریخ مثل یک صفحه کاغذ است که ما روی پهنه اش زندگی می کنیم و درد می کشیم، دردی به پهنای کاغذ.
وقتی گذشتیم در پرونده تاریخ به شکل خطی دیده می شویم، همان خط لبه کاغذ.
گاهی هم اصلا دیده نمی شویم.
تماما مخصوص-- عباس معروفی
شاهزاده خانوم
28-09-2012, 21:55
عادت به نومیدی از خود نومیدی بدتر است.
طاعون - آلبر کامو
صحبت کردن درباره این گونه لحظات غلط است، و کوشش در تکرار آن خودکشی است. اینکه حالا پای تلفن به مازوکا زدن مونیکا گوش می کردم، یک نوع خودکشی بود.
لحظات قابل تکراری وجود دارد که تکرار در وجودشان است.
" عقاید یک دلقک - هاینریش بل "
malkemid
29-09-2012, 00:54
گفتم ولش کن، و بعد گفتم هی! آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود و خودش هم حالیش نیست. می دانی؟ تنهایی مثل ته کفش می ماند، یکباره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده. یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست.
بیشتر آدمهای دنیا در هر شغلی که باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنین شغلی دارند. چیزهای دیگر هم هست که آدم دنبال دلیلش نمی گردد. یکیش مثلا تنهایی است.
خیلی ها فکر می کنند سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت در اشتباه اند. وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی، آنی مریض می شوی، بدترین نحوست ها می آید سراغت، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی.
تماما مخصوص---عباس معروفی
"به تمام چیز های مقدس و غیر مقدس،به تمام چیز های پاک و ناپاک ، به تمام تمام حیواناتی که رو زمین میخزن یا پرواز میکنن قسم میخورم ،تا وقتی این سرزمین دوباره از وجود پلیدی پاک نشه ،دست بر نمیدارم و ساکت نمیشینم"
پادشاه انسوی دروازه
دیوید گمل
از زندگی خودم که در حال نابودی است خسته شدم. مدتی کوتاه امدند و بعد همه مرا تنها گذاشتند.
اسکارلت/الکساندرا ریپلی/پر تو اشراق
شاهزاده خانوم
29-09-2012, 22:34
اینکه دیگران ما را آدم حساب نکنند یک چیز است ، اما اینکه ما خودمان را آدم حساب نکنیم یک چیز دیگر است!
کلیدر - محمود دولت آبادی
بزودی. بزودی. بزودی. بزودی. این بزودی یعنی کی خواهد بود؟ چه کلمه ی هراس انگیزی است این: بزودی. بزودی ممکن است یک ثانیه ی دیگر باشد. بزودی می تواند یک سال طول بکشد. بزودی کلمه ای است هراس انگیز. این بزودی آینده را در هم می فشارد، آن را کوچک می کند و دیگر هیچ چیز مطمئنی در کار نخواهد بود، هیچ چیز مطمئنی، هر چه هست دو دلی و تزلزل مطلق خواهد بود. بزودی هیچ نیست و به زودی چه بسا چیزهائی است. بزودی همه چیز است. بزودی مرگ است ...
قطار به موقع رسید / هاینریش بل / کیکاووس جهانداری
part gah
30-09-2012, 07:26
گفت: «نمیدونم... این روزها انگار نمیتونم منظورمو برسونم. فقط نمیتونم. هروقت میخوام چیزی بگم، غلط فهمیده میشه.
یا این جوره، یا آخرش طوری میشه که خلاف نظرمو میگم. هرچه سعی میکنم درستش کنم، بیشتر گند میزنم.
گاهی حتی یادم نمییاد اول چی میخواستم بگم. انگار تنم دونیم شده و نصفش دنبال نصف دیگهش دور ستون بزرگی میچرخه. هی دورش میدوم.
اون نصفهٔ دیگه کلمات درُستو در دسترس داره، اما هیچوقت بهش نمیرسم.»
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گربههای آدمخوار/هاروکی موراکامی/مهدی غبرایی/از وبلاگ نغمه غمگين
شاهزاده خانوم
01-10-2012, 00:25
بيا وداع كنيم بيا وداع كنيم اگر بنا باشد كسى از ما بماند
همان به كه تو بمانى كينه ى تو به كار اين دنيا بيشتر مى ايد تا عشق من
(كليدر- محمود دولت ابادى )
شاهزاده خانوم
01-10-2012, 18:17
عشق، اگر چه می سوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظه ها را رنگین می کند. سرخ. خون را داغ می کند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانه ایست. کشف تازه ای از خود در خود. ریشه های تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز می کنند. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. چگونه اما عشق می آید؟ من چه می دانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب باز نگاه آذرخش داشته است؟ از کجا می روید؟ در کجا جان می گیرد؟ در کدام راه پیش می رود؟ رو به کدام سوی؟ چه می دانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان بر آشوبد!
کلیدر - محمود دولت آبادی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
ترجمهی محمد اسماعیل زاده
مشاهدهی خودم هنگام غذا خوردن فقط حزنانگیز بود، ولی دیگر باعث وحشتم نمیشد.
در آن وضعیت به قاشقی که به دهان میبردم، به آثار بر جای مانده از سفیده و زردهی تخممرغ و به نخودفرنگیها و قطعه نانی که هر لحظه کوچکتر میشد، توجه میکردم.
آنچه در آینه میدیدم، تأیید کنندهی واقعیتی تکاندهنده بود، درست مانند بشقابی بود که غذای داخل آن را تا ته خورده باشند، مانند قطعه نانی بود که کوچک و کوچکتر میشد، و یا مثل دهانی بود که بر اثر خوردن غذا تا اندازهای کثیف شده و من آنرا با آستین کتم پاک میکنم.
ص 201
شاهزاده خانوم
09-10-2012, 00:42
از دست دادن هر انسانی که دوستش می داشتم آزاردهنده بود . گرچه اکنون متقاعد شده ام که هیچکس کسی را از دست نمی دهد زیرا هیچکس مالک کسی نیست . این تجربه واقعی آزادی است : داشتن مهمترین چیزهای عالم بی آنکه صاحبشان باشی..!
یازده دقیقه/پائولو کوئیلو
part gah
11-10-2012, 06:56
«آمد روبرویم ایستاد چشمهایش را بست بعد پلکش را آرام باز کرد و به بالا نگاه کرد، سفیدی چشمهایش از سفیدی برفها یکدستتر و سبکتر بود. بعد سیاهی چشمهایش را دوخت به من. گفت دوستم داری هنوز ؟ گفتم همیشه دوست داشتهام. گفت فقط و فقط من را دوست داری ؟ گفتم فقط و فقط تو را دوست دارم. گفت دروغ میگویی. گفتم راست میگویی . آنوقت راهش را کشید و رفت. حالا من ایستادهام اینجا. منتظر دختری که درک کند یک عاشق دوست ندارد هرگز روی حرف معشوقش حرفی بزند. این مسالهی خیلی مهمی است که دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند. عاشقی که دوست دارد وقتی معشوقش میگوید دروغ میگویی، دروغ گفته باشد»
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
از کتاب «دخترها به راحتی نمیتوانند درکش کنند» پوریا عالمی
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
ترجمهی محمد اسماعیل زاده
... تنها چیزی که موجبات پریشانی مرا فراهم می ساخت محل زندگی بچهها بود، این واقعیت که ما باید در هتلها زندگی میکردیم، و در آنجا هم اکثرا فقط با بچههای میلیونرها یا پادشاهان به خوبی رفتار میشد فکرم را مشغول کرده بود.
اما بر سر بچههایی که پدرشان میلیونر یا پادشاه نیست؛ یا در هر حال به ویژه جوانها، قبل از هر چیز نعره میزدند که: "هی! اینجا خانهی خودت نیست که هر کار خواستی بکنی" ،
اتهامی که سه معنی دارد،
نخست اینکه فرض بر این گذاشته میشود که انسان در خانهی خودش رفتارش مثل خوک است،
دوم اینکه آدم فقط زمانی احساس خوشایند و خوبی دارد که رفتارش درست مثل خوک باشد،
و سوم اینکه هیچ بچهای مجاز نیست به هیچ قیمتی به عنوان یک کودک از زندگی لذت ببرد و خود را خوش و شاد احساس کند.
دختر بچهها این شانس را دارند که همیشه "شیرین" نامیده میشوند و با آنها به خوبی رفتار میشود، اما به پسر بچهها ابتدا تشر میزنند و میتوپند، به خصوص وقتی پدر و مادرهایشان در کنار آنها نیستند.
ص 312 و 313
من می خواهم بدانم که ،
راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ ،
یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟...»
ماهی سیاه کوچولو -صمد بهرنگی
Mahdi Hero
15-10-2012, 19:20
بعضی وقت ها تو حس می کنی دو چشم دارند تو را نگاه می کنند ولی در واقع آنها تو را نمی بینند . بعضی اوقات حس می کنی کسی را پیدا کرده ای که همیشه در جست و جویش بوده ای ولی در واقع کسی را پیدا نکرده ای . این جور اتفاقات فراوان می افتند و اگر این اتفاقات نیفتند معجزه است .
من دیگر من نیستم. یعنی نمیخواهم باشم. میخوام استعفا بدم
از آدم بودن. ازاین که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو گوش دارم. از خودم متنفرم. کاش میشد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمیخاک باغچه...
کاش میشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضیهای دوپای بوگندو ...!
من گنجشک نیستم/ مصطفی مستور
part gah
16-10-2012, 13:59
هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است . فقط رفت و آمد است . افت و خیز است . معاشرت می کنند و اسمش را می گذارند عشق.
---------------------------------------------------------------------------------------
خداحافظ گاری کوپر - رومن گاری
فیالواقع که چقدر بی چشم و روست این آدمیزاد!
مثل گرگ، آدم را پاره پاره میکند و فردایش راست راست در خیابان راه میرود. این چه جور گرگی است که تا روز پیش از غارت، حتی تا ساعتی پیش از غارت از بره هم رامتر مینماید.
کلیدر - محمود دولت آبادی
part gah
18-10-2012, 18:56
هیچ…
به هیچ فکر نکن…
نه به صدراعظم،نه به کاتولیک،بلکه تنها به دلقکی فکر کن که در وان حمام اشک می ریزد و قطرات قهوه بر روی دمپایی اش می چکد…
بهتر است به یک دلقک بی اعتقاد اعتماد کنی تا تو را صبح های زود از خواب بیدار کند تا به موقع به مراسم کلیسا برسی یا در صورت لزوم برایت تاکسی سفارش دهد. حتی احتیاجی نیست تو بلوز آبی رنگ مرا بشویی…
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
عقاید یک دلقک-هاینریش بل
افراد همیشه درصددند که به شما آن چیزی را تعلیم بدهند که خودشان بیشتر از همه به آن محتاج هستند.
( تصویر دوریان گری - اسکار وایلد - ترجمه رضا مشایخی - صفحه 97 )
جوانان "فکر" می کنند پول همهچیز است. وقتی بزرگ شدند "میفهمند" که پول همهچیز است.
( تصویر دوریان گری، قسمت سوم - اسکار وایلد )
وقتی زنی کشته می شود ، شوهر مظنون اول است . این نشان می دهد که دیگران چه قضاوتی درباره ازدواج دارند.
( تنفس - جرج اورول - ترجمه ی فرید رضوی - انتشارات کوشش )
part gah
24-10-2012, 21:25
گروهی فریاد می زنند: دوستم داشته باش. گروه دیگر:دوستم نداشته باش. ولی گروهی هم هستند بدترین و بدبخت ترین آنها که می گویند : دوستم نداشته باش و به من وفادار باش.
------------------------------------------------------------------------------------------
سقـــــــــــــوط - آلبر کامو
malkemid
25-10-2012, 09:30
وقتی می گن " سرنوشت" همیشه یعنی یه چیز خیلی بد. مثل "نفوس زدن". هیچ وقت شنیدی کسی نفوس خوب بزنه؟
خداحافظ گری کوپر---رومن گاری
خنده در تاریکی
ولادمیر ناباکف
مترجم: امید نیکفرجام
یک روز گرم تابستان که به پارک رفته بودند، به تماشای میمون کوچکی ایستادند که از دست صاحبش فرار کرده و به بالای درخت نارون بلند رفته بود.
با صورت سیاه و کوچکش در میان آن کرک و موی خاکستری از میان برگهای سبز به پایین خیره میشد، بعد ناپدید میشد، و شاخهای قدری بالاتر خشخش میکرد و تکان میخورد.
صاحبش بیهوده تلاش میکرد به کمک سوتی کوچک، موزی زرد و بزرگ، و آینهای جیبی که مدام با آن نور میانداخت او را به پایین آمدن وسوسه کند.
الیزابت زیر لب گفت: "برنمیگردد، فایدهای ندارد؛ هیچ وقت برنمیگردد"، و زد زیر گریه.
ص 95
پ.ن.:
آنهایی که به پارک رفته بودند الیزابت و برادرش پل بودند.
آلبینوس همسر الیزابت که به همسرش خیانت کرد و عاشق مارگو شد و به نزد او رفت.
و این صحنه رو ناباکف به زیبایی نوشته.
پل که سعی میکنه ذهن خواهرش رو با روشهای مختلف از یاد اتفاقی که براش افتاده منحرف کنه
و این صحنه خود گویای همه چیزه.
جملهای که الیزابت میگه و در ارتباط با همین اتفاقی است که در پارک افتاده
منظور الیزابت چیزی است دیگر
گریهاش با جملهای که گفت در تناقضه و کسایی که اونحا هستند حتما از این گریه تعجب میکنند
و تنها پلـه که میدونه این گریه برای چیست و اینکه این جمله ربطی به این میمون نداره
و اینکه تشبیه ماهرانهی ناباکف برای این عمل زشت آلبینوس و آلبینوسها
malkemid
29-10-2012, 02:34
پول مثل راب.طه ج.ن.سی می مونه...وقتی نداریش به نظر خیلی مهم میاد.
هالیوود-- چارلز بوکفسکی
دوست دارم با تو باشم چون هیچ وقت از با تو بودن خسته نمی شوم.
حتی وقتی با هم حرف نمی زنیم، حتی وقتی نوازشم نمی کنی، حتی وقتی در یک اتاق نیستیم باز هم خسته نمی شوم. هرگز دلزده نمی شوم.
فکر کنم به خاطر این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. می توانی بفهمی چه می گویم؟ همه آن چه در تو می بینم و هر آن چه نمی بینم را دوست دارم.
با این همه ضعف هایت را می دانم. اما احساس می کنم همین نقاط ضعف تو و نقاط قوت من هستند که با هم سازگارند. ترس های مشترک نداریم. حتی پلیدی های ما هم به هم می آیند! تو بیش از آن چه نشان می دهی می ارزی و من برعکس.
من، به نگاه تو نیازمندم تا کمی بیش تر ... تا جوهر بیش تری کسب کنم؟ نمی دانم به فرانسه چطور بگویم؟ واژه های ثبات، استوار، درست است؟ وقتی آدم می خواهد بگوید که احساس رضایتمندی درونی می کند چه میگوید؟
من او را دوست داشتم - آنا گاوالدا
malkemid
29-10-2012, 17:04
-من برا خودم دو تا قانون دارم. قانون اول: هیچ وقت به مردی که پیپ می کشه اعتماد نکن. قانون دوم: به مردی که کفش براق می پوشه اعتماد نکن.
- اون که پیپ نمی کشید.
-ولی شبیه اونایی بود که پیپ می کشن.
هالیوود--چارلز بوکفسکی
خنده در تاریکی
ولادمیر ناباکف
مترجم: امید نیکفرجام
عمو که با برادرزادههایش در خانه تنها مانده بود گفت میرود لباس بپوشد تا آنها را سرگرم کند.
بعد از زمانی طولانی، بچهها که دیدند برنگشت خود به دنبالش رفتند و مردی نقابدار را دیدند که داشت نقرهآلات میز را در کیسهای میریخت.
آنها شادمانه فریاد زدند: "هِی، عموجان."
عمو هم نقابش را برداشت و گفت: "بله، میبینید چه خوب خود را گریم کردم؟"
قیاس هگلی طنز چنین است.
تز: عمو خود را به شکل دزد درآورد (تا بچهها بخندند)؛ آنتیتز: آن مرد واقعا دزد بود (تاخوانندگان بخندند)؛ سنتز: مرد همان عمو بود (برای دستانداختن خوانندگان).
این همان اَبَرطنزی بود که رکس دوست داشت در آثارش داشته باشد، و ادعا میکرد که این نوع طنز کاملا جدید است.
یک روز نقاشی بزرگ روی داربستی مرتفع برای اینکه نتیجهی کارش را بهتر ببیند شروع کرد به عقبعقب رفتن.
اگر یک قدم دیگر برمیداشت به پایین سقوط میکرد و چون ممکن بود فریاد هشدار او را هول کند و مهلک از آب درآید، شاگرد او با حضور ذهنی که داشت بلافاصله محتویات یک سطل را به روی شاهکار استاد ریخت.
این خیلی بامزه است!
اما خیلی بامزهتر میشد اگر درحالیکه تماشاگران در انتظار سطل بودند، استاد بزرگ به عقب رفتن ادامه میداد و ناگهان زیر پایش خالی میشد.
به بیان دیگر، بنا بر برداشت رکس، هنر کاریکاتور (جدا از ماهیت سنتتیک و دوگانهی آن) مبتنی بود بر تقابل خشونت از یک سو و سادهدلی از سوی دیگر.
و اگر رکس در زندگی واقعی گدای کوری را میدید که شادمانه عصا میزند تا به نیمکتی که تازه رنگ خورده است برسد و بنشیند، صدایش در نمیآمد، هیچ قصدی نداشت مگر اینکه برای کاریکاتور بعدیاش الهام بگیرد.
ص 122 و 123
پ.ن.:
اکسل رکس کاریکاتورسیت معروفی است که در یک مهمانی به داستان پیوسته (البته شک دارم) و کسی است که قبل از آلبینوس با مارگو در ارتباط بوده (پس شاید خودش باشه) و حال این تازه وارد قصد داره مارگو رو بار دیگه به سمت خودش بکشونه. باید دید آیا میتواند.
موقعیتهای طنزی که به اونها اشاره شد برام آشناست . نمیدونم کجا شنیده یا خوانده بودم. ولی طنزها و نوشتهای است که میتونه مورد توجه قرار بگیره.
و این طنزهای موقعیت بخشی است از داستان زندگی رکس و توضیح روحیات و افکار و زندگی او.
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.