مشاهده نسخه کامل
: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام
صفحه ها :
1
2
3
4
5
6
7
[
8]
9
10
خنده در تاریکی
ولادمیر نابُکُف
مترجم: امید نیکفرجام
ظاهرا مرگ چیزی نیست جز یک عادت بد که طبیعت در حال حاضر نمیتواند بر آن غلبه کند.
یکبار دوست عزیزی داشتم - پسری زیبا و سرشار از زندگی که صورت فرشتهها را داشت و زور بازوی پلنگ.
یک روز دستش را موقع باز کردن قوطی کمپوت هلو برید - میدانی، از آن هلوهای بزرگ و نرم و لیز که تا در دهانت میاندازی سر میخورند و پایین میروند.
هنوز چند روزی نگذشته بود که از مسمومیت خونی مرد.
احمقانه است، نه ؟ اما... با این حال، این نکته که میخواهم بگویم عجیب است، ولی حقیقت دارد که اگر زندگی او را اثری هنری فرض کنیم، حتا اگر آن قدر عمر میکرد که پیر میشد باز به آن کمالِ دوران جوانی نمیرسید.
اغلب اوقات مرگ چیزی نیست جز نکتهی خندهدار شوخی زندگی.
ص155
گفتگویی بود میان رکس و آلبینوس و از زبان رکس
شاهزاده خانوم
01-11-2012, 17:42
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
نادر ابراهیمی
**دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه ی تو نخواهد گذشت، چشمان تو چه دارند که به شب بگویند؟
**نفرین پیام آور درماندگی است و دشنام برادری است مفید...
**هلیا بدان که من به سوی تو باز نخواهم گشت. تو بیدار مینشینی تا انتظار پشیمانی بیافریند.
**آیا هنوز می انگاری که من از پای پنجره ات خواهم گذشت؟ یا کنار پله ها خواهم نشست؟
**بازگشت من به شهر بازگشت من به سوی تو نیست.
**من پیش از این بارها گفته ام که التماس، شکوه زندگی را فرو می ریزد.
**گریستن، هلیا، تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز!
**گل ها از آنکه باغچه کوچک است، باغ کوچک است و دنیا کوچک تر از همه ی آنهاست، نهراسیدند.
**بگذار باز گردم پدر! دیگر مدت هاست که آن ماجرا تمام شده. من صورت هلیا را هم فراموش کرده ام.
**من باغ های نارنج شهرم را دوست میدارم.
**هر سلام، سرآغاز دردناک یک خداحافظی است.
**پدر! هرگز گمان مبر که من برای دیدن زنی باز میگردم که زمین خوردگی در ضمیر اوست. فرصتی برای بخشیدن، فرصتی برای از یاد بردن، پدر! این مهلتی است که تو از دست خواهی داد و این مهلتی لست که هلیا یازده سال پیش از دست داد.
**روزی دانستیم- و تو نیز خواهی دانست- که زمان جاودان بودن همه چیز را نفی میکند.
**بخواب هلیا! بس است! راعی است که رفته ایم. آیا کدامین باران تمام غبارها را خواهد شست؟
**هلیا بازگشت ما پایان همه چیز بود. می توان به سوی رهایی گریخت؛ اما بازگشت به سوی اسارت نابخشودنی است.
**هلیای من! به شکوه آنچه بازیچه نیست بیندیش. من خوب آگاهم که زندگی یکسر صحنه ی بازیست.
**ما با هم خواهیم خندید و با هم خواهیم گریست.
**من هرگز نخواستم که از عشق افسانه ای بیافرینم.
**و من دیگر برای تو از نهایت سخن نخواهم گفت. که چه سوگوارانه است تمام پایان ها.
**انسان دوستانش را فراموش میکند، کتاب هایی را که خوانده است فراموش میکند، و رنگ مهربان نگاه یک رهگذر را.... آن ره هم فراموش میکند.
**باز میگردم، همیشه باز میگردم، مرا تصدیق کنی یا انکار، مرا سر آغاز بپنداری یا پایان، من در پایان پایان ها فرو نمی روم. باز می گردم. همیشه باز میگردم. مرا بشنوی یا نه، مرا جستجو کنی یا نکنی، من مرد خداحافظی همیشگی نیستم.
**هلیا هیچ چیز تمام نشده بود. هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام ، مفهوم یک آغاز نهفته است. چه کسی می تواند بگوید تمام شد و دروغ نگفته باشد؟
**بگذار آنچه از دست رفتنی است، از دست برود..............
شاهزاده خانوم
01-11-2012, 17:47
احساس رقابت احساس حقارت است . بگذار که هزار تیرانداز به روی یک پرنده تیر بیندازند . من از آن که دو انگشت بر او باشد انگشت بر می دارم . رقیب یک آزمایشگر حقیر بیشتر نیست . بگذار آنچه از دست رفتنی ست از دست برود .
مرا بشنوی یا نه ، مرا جستجو کنی یا نکنی ، من مرد خداحافظی همیشگی نیستم .
باز می گردم ، همیشه باز می گردم .
هلیا! خشم زمان من بر من مرا منهدم نمی کند . من روح جاری این خاکم .
من روان دائم یک دوست داشتن هستم .
در پایدارترین شادی ها نیز غمی نهفته است و در پاک ترین اعمال ، قطره ای از ناپاکی .
من هرگز نخواستم که از عشق ، افسانه یی بیافرینم .
باور کن .
من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی .
آنچه هر جدایی را تحمل پذیر می کند اندیشه پایان ان جدایی ست .
تحمل تنهایی از گدایی دوست داشتن آسان تر است . تحمل اندوه از گدایی همه شادی ها آسان تر است . سهل است که انسان بمیرد تا انکه بخواهد به تکدی حیات برخیزد .
زمان ، جاودان بودن همه چیز را نفی می کند .
فرصتی برای بخشیدن ، فرصتی برای از یاد بردن .
پدر! این مهلتی ست که تو از دست خواهی داد .
آه هلیا ..... چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست . ذلت ، رایگان ترین هدیه ی هر پناهی ست که می توان جست .
ما هرگز از آنچه نمی دانستیم و از کسانی که نمی شناختیم ترسی نداشتیم . ترس سوغات آشنایی هاست .
به یاد داشته باش که یک مرد عشق را پاس می دارد ، یک مرد هر چه را که می تواند به قربانگاه عشق می آورد ، آنچه فدا کردنی است فدا می کند ، آنچه شکستنی ست می شکند و آنچه را که تحمل سوز است تحمل می کند ، اما هرگز به منزلگاه دوست داشتن به گدایی نمی رود .
مهر آن متاعی نیست که بشود آزمود و پس از آن ، ضربه یک آزمایش به حقارت آلوده اش نسازد . عشق جمع اعداد و ارقام نیست تا بتوان آن را به آزمایش گذاشت ، باز آنها را زیر هم نوشت و باز آنها را جمع کرد .
در آن طلا که محک طلب کند شک است .
بگذار تا تمام وجودت تسلیم شدگی را با نفرت بیامیزد ، زیرا که نفرت ، بی ریاترین پیام آور درماندگی است .
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
نادر ابراهیمی
part gah
01-11-2012, 17:52
من هر گز شب از روی پل نمی گذرم..این نتیجه ی عهدی ست که با خود بسته ام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد .
آن وقت از دو حال خارج نیست:یا شما برای نجاتش خود را در آب می افکنیدو در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می شوید ...یا او
را به حال خود وامی گذارید. شیرجه های نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی به جا می گذارد.
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
سقـــــــــــــوط - آلبر کامو
این قسمت کتاب منو یاد این شعر قیصر امین پور از کتاب آینه های ناگهان انداخت:
سراپا اگر زرد پژمرده ایم
ولی دل به پاییز نسپرده ایم
چو گلدان خالی ، لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده ایم
اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
اگر خون دل بود ، ما خورده ایم
اگر دل دلیل است ، آورده ایم
اگر داغ شرط است ، ما برده ایم
اگر دشنه ی دشمنان ، گردنیم !
اگر خنجر دوستان ، گرده ایم !
گواهی بخواهید ، اینک گواه :
همین زخمهایی که نشمرده ایم !
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده ایم
کساني هستند که از بيست سالگي شروع به جان کندن مي کنند...!
صادق هدايت - بوف کور
noproblem
01-11-2012, 21:54
سخن میان دو دشمن چنان گوی که گر دوست گردند شرم زده نشوی
گلستان سعدی
خنده در تاریکی
ولادمیر نابُکُف
مترجم: امید نیکفرجام
مارگو به هنرپیشهی معروفی بنام دوریانا کارنینا معرفی میشه و درنهایت این شانس رو پیدا میکنه تا در فیلمی با این هنرپیشه بازی کنه.
و یک روز فیلم در حضور تعدادی بازیگر و مهمان در یک سالن کوچک به نمایش درمیاد
و در انتها:
تا چراغها روشن شد از جایش بلند شد (منظور مارگو است) و به سرعت به طرف درِ خروجی رفت.
آلبینوس با تشویش و نگرانی به دنبال او دوید.
رکس بلند شد و به خودش کش و قوسی داد. دوریانا بازوی او را لمس کرد. در کنار او مرد گلمژهدار ایستاده بود و خمیازه میکشید.
دوریانا چشمکی زد و گفت: "موفق نبود. دخترک بیچاره."
رکس کنجکاوانه پرسید: "شما از بازی خودتان راضی بودید؟"
دوریانا خندید و گفت: "بگذارید رازی را برایتان بگویم: هنرپیشهی واقعی هیچ وقت راضی نمیشود."
رکس هم آرام جواب داد: "گاهی هم مردم راضی نمیشوند. راستی یک چیزی را به من بگویید، چهطور شد این اسم حرفهای را برای خودتان انتخاب کردید؟ یک جوری مرا آزار میدهد."
دوریانا با تأثر جواب داد: "اُه، داستانش دراز است. اگر یک روز بیایید با هم چای بخوریم، شاید ماجرایش را برایتان گفتم. پسری که این اسم را پیشنهاد کرد خودکشی کرد."
"آه، تعجبی هم ندارد.. اما یک چیز را میخواهم بدانم... بگویید ببینم، کتابهای تولستوی را خواندهاید؟"
دوریانا کارنینا پرسید: "دالز توی؟ نه، متأسفانه نه. چه طور؟"
ص 163-164
پ.ن.:
"By the way", do tell me, my dear, how did you come to hit on your stage name? It sort of disturbs me.l"
l"Oh, that's a long story," she answered wistfully. "If you come to tea with me one day, I shall perhaps tell you more about it. The boy who suggested this name committed suicide."l
"Ah–and no wonder. But what I wanted to know... Tell me, have you read Tolstoy?l"
"Doll's Toy?" queried Dorianna Karenina. "No, I'm afraid not. Why?l"
عجب اعجوبهایست این ناباکف
بعد ها درباره ی آزادی زیاد میشنوی.ما اینجا کلمه ای داریم که خیلی بیشتر از عشق به لجن کشیده شده... آزادی
مردایی رو میبنی که واسه آزادی تیکه پاره شدن،شکنجه و حتی مرگ رو به جون خریدن.
امیدوارم تو یکی از اونا بشی.با این همه وقتی واسه همون آزادی، بند از بندت جدا کنن.میفهمی اصلا وجود نداره...
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد / اوریانا فالاچی
شاهزاده خانوم
05-11-2012, 01:04
شکر خدا که من هیچ خدایی را از هیچکس به ارث نبرده ام. من آزادم که خدای خود را آنطور که دلم میخواهد مجسم و انتخاب کنم، خدای من مهربان، بخشنده، دلسوز، چیز فهم و اتفاقن خیلی هم شوخ است.
بابا لنگ دراز - جین وبستر
malkemid
05-11-2012, 01:39
به محض اینکه کسی می میرد٬ ملافه را به روی سرش می کشند. بعد جسد را از اتاق بیرون می برند. تحمل دیدنش را ندارند. مردم طوری رفتار می کنند که انگار مرگ هم واگیردار است.
سه شنبه ها با موری---میچ آلبوم
جسارتِ زیادی می خواهد که خودت باشی.!
( یادداشت ها - آلبر کامو - ترجمه خشایار دیهیمی )
دویدن هیچ فایده ای ندارد باید با هرچیز که هست رو در رو شد..
خاطرات یک مغ نوشته ی پائولو کوئیلو
ويلی: تو اينجا چكار مي كنی؟
چارلی: خوابم نمي برد. قلبم داشت آتش مي گرفت
ويلی: خوب، معلومه غذا خوردن بلد نيستی! بايد يه چيزی راجع به ويتامين و اين حرفها ياد بگيری.
چارلی: اون ويتامين ها چه فايده ای داره؟
ويلی: اونا استخوناتو درس می كنن.
چارلی: آره، اما قلب آدم كه استخون نيست...!
نمایشنامه مرگ فروشنده / آرتور ميلر / عطاا... نوریان - نشر قطره
... ولی حالا در تاریکی شعله با شکوهی را تشخیص می داد که همیشه از درِ قانون زبانه می کشید. اکنون از عمر او چیزی باقی نمانده بود. قبل از مرگ تمام آزمایش های این همه سال ها که در سرش جمع شده بود، به یک پرسش منتهی میشد که تاکنون از پاسبان نکرده بود. به او اشاره کرد؛ زیرا با تن خشکیده اش دیگر نمی توانست از جا بلند بشود. پاسبانِ درِ قانون ناگزیر خیلی خم شد چون اختلاف قد کاملا به زیان مرد دهاتی تغییر یافته بود. از پاسبان پرسید: " اگر هرکسی خواهان قانون است، چه طور در طی این همه سال ها کس دیگری به جز من تقاضای ورود نکرده است؟" پاسبانِ در که حس کرد این مرد در شرف مرگ است برای اینکه پرده ی صماخ بی حس او را بهتر متاثر کند، در گوش او نعره کشید: "از این جا هیچکس به جز تو نمی توانست داخل شود، چون این در ورود را برای تو درست کرده بودند. حالا من می روم و در را می بندم.
جلو قانون - فرانتس کافکا - صادق هدایت
noproblem
10-11-2012, 18:02
ای آنکه به اقبال تو در عالم نیست
گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست؟
گلستان سعدی.
part gah
10-11-2012, 19:28
آه دوست عزیز! چقدر انسان ها در کشف حقایق فقیرند. مـــردم همیشه گمان می کنند که شخص برای یک دلیل خودکشـــی میکند.
در صورتی که ممکن است دو دلیل وجود داشته باشد.
اما نه ، هــرگز به این فکر نمی افتند. بنابراین ، چه فــایده از این که انســان به میل و ارده خود بمیــرد و خویشتن را قربانی تصوری نماید
که میخواهد از خود باقی گذار ؟ چون بمیرید ، فرصت را غنیمت شمرده و برای مرگ ، ما علل احمقانه و یا انگیزه های عامیانه میتراشند.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
سقـــــــــــــوط - آلبر کامو
malkemid
12-11-2012, 02:15
بعضی وقتها فراموش می کنم که با خنده، خیلی کارها می شود کرد.
پرواز بر فراز آشیانه فاخته -- کن کیسی
من یکی رو می شناختم. وقتی تو زندان بودم گرفتار شد. چون می خواست اتحادیه درست کنه حبسش کردن، موفق شده بود به اتحادیه سرو صورتی بده در این موقع "شبگردها" رسیده بودن و زندگیشو زیرو رو کرده بودن. میدونی چطور شد؟ همونهایی که براشون زحمت کشیده بود و میخواس بهشون کمک بکنه، همون ها اردنگش کردن. بلائی نموند که به سرش نیارن. میترسیدن جزو دارو دستۀ اون بحساب بیان ، بهش میگفتن "برو گمشو" غیر از دردسر و بیچارگی چی برامون آوردی، میدونی، لطمۀ روحی سختی خورد.
ولی با همه این ها میگفت: وقتی آدم بدونه این حرفها از کجا آب میخوره، خیلی زجر نمیکشه. میگفت انقلاب فرانسه رو در نظر بگیریم همون کَسایی که انقلاب رو دامن زدن، سرشون بریده شد. میگفت همیشه همینطوره مثل بارونی که می باره عادی و طبیعیه. آدم که برا خوشی و تفریح این کارها رو نمیکنه، اگه اینکارو میکنه، علتش اینه که قوه ای آدمو به اونطرف میرونه.
خوشه های خشم - جان اشتاین بک - شاهرخ مسکوب و عبدالرحیم احمدی
part gah
16-11-2012, 06:39
اگر می دانستم امروز آخرین باری است که تو را می بینم ، محکم در آغوشت می گرفتم و از خداوند
می خواستم که خودش نگهبان روحت باشد .
اگر می دانستم این آخرین باری است که از این در می گذری ، تو را در دستانم می گرفتم و می بوسیدم و
یک بار دیگر هم که شده اسمت را بر زبان می آوردم .
اگر می دانستم که این آخرین باری است که صدای تو را می شنوم ، تک تک واژه هایت را با دقت گوش می
دادم تا بتوانم آن را برای خودم بارها و بارها بشنوم .
اگر می دانستم که آخرین باری است که تو را می بینم ، به تو می گفتم که دوستت دارم و مانند احمق ها
فرض نمی کردم که تو همین الانش هم این را می دانی و نیازی به گفتنش نیست .
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گابریل گارسیا مارکز - عشق سال های وبا
گتسبی بزرگ
اسکات فیتزجرالد
مترجم: کریم امامی
دیزی Daisy به نیک که دربارهی دختر کوچکش سوالی میپرسه پاسخ میده: (ضمنا دیزی متوجه شده که همسرش تام معشوقهای داره)
"بهت نشون میده که احساس من نسبت به چیزای این دنیا چطور عوض شده.
آره، یک ساعت از عمرش میگذشت، تام هم خدا عالمه کجا بود.
به هوش که اومدم خودم رو کاملا بیکس حس میکردم.
بلافاصله از پرستار پرسیدم که پسره یا دختره.
وقتی بهم گفت دختره سرم رو برگردوندم و زدم زیر گریه.
گفتم خیلی خب، خوشحالم که دختره.
امیدوارم که خل باشه - واسهی اینکه بهترین چیزی که یک دختر تو این دنیا میتونه باشه، همینه، یک خلِ خوشگل."
ص37
زندگیم بی سرگذشت است، سرگذشتی ندارد. هیچ وقت کانونی در زندگیم نبود، نه راهی، نه خط سیری.
اینجا و آنجاش اما عرصه هایی هست گسترده که آدم را به فکر وا می دارد که نکند در آن میانه کسی وجود داشته، ولی در واقع اینطور نبوده، کسی وجود نداشته.
عاشق - مارگریت دوراس
شاید، شاید که ما نیز عروسکهای کوکی یک تقدیر بودهایم.
ما هرگز از آنچه نمیدانستیم و از کسانی که نمیشناختیم ترسی نداشتیم. ترس، سوغات آشنایی هاست.
هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته است.
چه کسی میتواند بگوید «تمام شد» و دروغ نگفته باشد...!
بار دیگر شهری که دوست می داشتم / نادر ابراهیمی
هر چيز ممنوعه ای طعم بهتری دارد...!
كتاب"شكلات" / ژوان هريس / مترجم: طاهره صديقيان
فکر می کردم آدم ها همانطور که آمده اند، می روند. نمی دانستم که نمی روند. می مانند. ردشان می ماند حتی اگر همه چیزشان را هم با خودشان بردارند و بروند.
رویای تبت - فریبا وفی
غمگین مشو عزیز دلم
مثل هوا کنار توام
نه جای کسی را تنگ میکنم
نه کسی مرا میبیند
نه صدایم را میشنود
دوری مکن
تو نخواهی بود
من اگر نباشم...!
كتاب"میمیرم به جرم آن که هنوز زنده بودم" / محمد شمس لنگِرودی
امروز که پير شده ام، دورۀ کودکي من، با درخشندگي، مقابل ديدگانم نمايان مي شود و از اين حيث بين يک غني و فقير فرقي وجود ندارد
و يک پيرمرد فقير هم مثل يک توانگر سالخورده دوره کودکي خود را درخشنده مي بيند،زيرا در همه اين طور مشکوف مي شود که دورۀ کودکي بهتر از امروز است.
سينوهه - ميکا والتاري - ذبيح الله منصوري
وقتی بالاخره چیزی را که می خواهی به دست می آوری ، می بینی این چیزی نیست که فکر می کردی.
بوزینه و ذات - آلدوس هاکسلی
سلام
دوستان لطف کنند شعر یا شعرگونههای دارای شاعر خاص رو در تاپیک اختصاصی خودشون
و اگر دارای تاپیک اختصاصی نیستند در تاپیک :
اشعار شاعران ایران زمین ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
یا
اشعار شاعران جهان ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
بنویسند.
ممنون
شاهزاده خانوم
25-11-2012, 22:59
کتاب برای این است که خریت و نادانی ما را جلوی چشم هایمان قرار دهد.
فارنهایت 451 - ری بردبری
گتسبی بزرگ
اسکات فیتزجرالد
مترجم: کریم امامی
گتسبی گفت: "اگه مه نبود حالا میتونستیم خونهی شما رو اون طرف خلیج ببینیم. آخر لنگرگاهتون، شما یه دونه چراغ سبز دارید که تمام شب روشنه."
دیزی ناگهان دستش را از توی حلقهی بازوی او رد کرد، اما مثل این بود که گتسبی فکرش مجذوب حرفی شده بود که یک لحظه زودتر زده بود.
شاید به این فکر افتاده بود که معنی عظیم چراغ سبز حالا دیگر برای همیشه از بین رفته است.
در مقایسه با فاصلهی زیادی که قبلا او را از دیزی جدا میکرد، چراغ سبز نزدیک دیزی، حتی تقریبا چسبیده به او به نظر میرسید.
نزدیکیاش به دیزی مثل نزدیکی ستارهای به ماه بود.
اما حالا دوباره یک چراغ سبز ساده در انتهای لنگرگاهی شده بود.
از شمار اشیاء جادویی گتسبی یکی کم شده بود.
ص 124
آزادی همین است که انسان خواست دل را احساس کند، بدون این که نگران نظر دیگران باشد.
- او آزاد بود. زیرا عشق آزاد می کند.
کوه پنجم - پائولو کوئیلو
Mahdi Hero
27-11-2012, 23:06
کوچولو! سعي کن بفهمي مرد بودن فقط اين نيست که يه دم جلوت داشته باشي! مرد بودن يعني کسي شدن! براي من مهمه که تو کسي باشي! آدم بودن عبارت قشنگيه چون فرقي بين زن و مرد, بين اون که دم داره و اون که دم نداره نمي ذاره! قلب و مغز آدما جنيست نداره. هيچ وقت به زور از تو نمي خوام که چون مردي يا زني بايد فلان کار رو داشته باشي. فقط دو تا چيز از تو مي خوام. يکي اين که از معجزه ي به دنيا اومدن تمام استفاده رو ببري و دومي اين که هيچ وقت تن به پستي ندي. پستي يه جونور خون خواره که هميشه سر راهمون کمين کرده. ناخوناش رو به بهانه هايي مثل مصلحت و عقل و احتياط تو تن تمام آدما فرو مي کنه و کم تر کسي هست که جلوش تاب بياره. آدما تو خطر پست مي شن. وقتي خطر از سرشون گذشت دوباره مي رن تو جلد خودشون! هيچ وقت نبايد خودت رو وقت رو به رو شدن با خطر گم کني, حتي اگه ترس تموم جونت رو گرفته باشه.
ژان والژان: از خستگی به لانه ی سگی پناه بردم,حیوان بدنم را گاز گرفت..مثل اینکه او هم آدم بود..!
بینوایان / ویکتور هوگو
Mahdi Hero
28-11-2012, 17:01
کاری نکردن. نشستن و سبز شدن علف را تماشا کردن. اینکه خود را به دست زمان بسپری و از روزگارت یک روز تعطیل طولانی بسازی. لذت بطالت. تنبلی با فضیلت که پروست و مارسل دوشان آنقدر دربارهاش سخن گفتهاند. «انزوای شیرین» (گفتهی بارت) که لازمهی نوشتن و کار خلاقانه است. عرقریزی روح و تنبلی: نقیضهای ازلی-ابدی.
غیبت فقط در اثر دیگری میتواند وجود داشته باشد: دیگری است که میرود، منم که میمانم. او در حال جدایی ابدی، در سفر است. من، منِ عاشق کارم بعکس اوست: ساکنم، بیجنب و جوش؛ هر وقت بخواهیدم در دسترسم: بلاتکلیف و میخکوب، مانند بستهای مانده در گوشهای فراموش شده در ایستگاه راهآهن. غیبت عاشقانه ارتباطی یکسویه است و آنکه میماند احساسش میکند، نه کسی که میرود.
انسان تا عملی جدید را درنیافته خود را کامل می داند ولی بعد از اینکه دانست غیر از معلومات و اطلاعات او در جهان علم ها و اطلاعات دیگر هست به نقصان و حقارت خود پی می برد.
و به همین جهت است که افراد بی علم و بی اطلاع بسیار مغرور می شنود. زیرا تصور می کنند همه چیز را می دانند و در جهان بهتر و بزرگتر از آنها وجود ندارد
و به همین جهت است که هر وقت مشاهده می کنیم که مردی یا زنی با دیده حقارت به ما نظر می اندازد باید بدانیم که وی نادان و احمق است و چون چیزی نمی داند
و تجربه ای نیاموخته خویش را برتر از دیگران می پندارد.
سینوهه – نویسنده:میکا والتاری
کسانی هستند که می گویند آنچه امروز اتفاق می افتد بدون سابقه می باشد و هرگز در جهان روی نداده ولی این گفته ناشی از سطحی بودن اشخاص و بی تجربگی آنهاست چون هر واقعه که در جهان اتفاق بیفتد سابقه دارد.
سینوهه
جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی
-----------------------------------------
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم می بندند ، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کاری بود و نه سفره ای . هیچ کدام . بی کار سفره نیست و بی سفره ، عشق . بی عشق ، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست ، خنده و شوخی نیست ؛ زبان و دل کهنه می شود ، تناس بر لب ها می بندد ، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد ، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند ... و اندوه که از جاگاه جان لبریز شده باشد ... دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند ؟ کجا جایی برای دل و زبان ؟
... ژاک که از سرعت این پیروزی، که هیچ امید نداشت به این حد از کمال رسد، گیج شده بود شادباش ها و روایات نبرد را که به همان زودی به آنها آب و تاب می دادند درست نمی شنید. دلش می خواست خشنود باشد و تا حدی هم از روی غرور خشنود بود ولی با این حال در لحظه ای که می خواست از میدان سبز بیرون برود رو به سوی مونوز گرداند و ناگهان با دیدن صورت شکست خوردۀ کسی که او را کتک زده بود اندوه تلخی دلش را فشرد.
این جا بود که فهمید جنگ خوب نیست چون شکست دادن هر انسانی همان قدر تلخ است که شکست خوردن از او ..
آدم اول - آلبر کامو - ترجمۀ منوچهر بدیعی
Mahdi Hero
29-11-2012, 11:23
گاهی گفتی ماندگی یا ملال، نگاهش را تیره میساخت، اما خستگی و ملال، هیچیک نمیتوانستند ولو به قدر لحظهای نرمی را که، حالت حاکم و بنیادینِ نه فقط چهره، بلکه تمام روحش بود از سیمایش دور سازند و روحش آشکارا و به روشنی در چشمها و لبخند و در هر یک از حرکات سر و دست او برق میزد. ناظری ظاهربین و کوردل با نگاهی گذرا بر او میگفت: «باید مردک سادهلوح خوش قلبی باشد!» اما صاحبدلی که نظری نافذتر و دلی پر مهرتر میداشت پس از آنکه مدتی در چهرهی او نگاه میکرد، خود در افکاری شیرین فرو میرفت و چیزی نمیگفت و دور میشد.
رنگ چهرهاش نامشخص بود یا شاید به آن سبب چنین مینمود که پف کردگیِ خاصی داشت که با سنش سازگار نبود و علت آن چه بسا بیحرکت ماندن بسیار یا تنفس در هوای محبوس، یا این و آن هر دو بود. حرکاتش، حتی در حال هیجان با نرمی و رخوتی مهار میشد که از گونهای لطف تنبلی خالی نبود. هر گاه غبار غمی بر روحش مینشست نگاهش تار میشد و چین بر پیشانیاش میافتاد و بازی تردید و اندوه و اضطراب در سیمایش آغاز میشد، اما این اضطراب به ندرت صورت اندیشهای مشخص میگرفت و تقریبا هرگز به تصمیمی منجر نمیگردید، بلکه یکسر در آهی تحلیل میرفت و در بیدردی و چرت غرقه میشد.
زن دکتر از جا برخاست و بسوی پنجره رفت . به خیابان زیر پایش که مملو از زباله بود نگریست،مردم را دید که
فریاد می کشند و آواز می خوانند.آن گاه سر به سوی آسمان بلند کرد و همه چیز را سفید دید،فکر کرد حالا نوبت من
است.از ترس نگاهش را به پایین دوخت.شهر هنوز سرجایش بود.
کوری- نویسنده:ژوزه ساراماگو
Mahdi Hero
29-11-2012, 23:20
روزها و سالها در پی هم میگذشت و کرک نوجوانی عارضش کمکم به ریشی زبر مبدل میشد و عاقبت شعلهای که در چشمانش میدرخشید جای خود را به دو نقطهی تار داد. ناقوس سی سالگی به صدا درآمد و او هنوز در هیچ راهی گامی به پیش برنداشته و همچنان در همان جای ده سال پیش خود ایستاده بود.
چیزی او را از پیش تاختن در میدان زندگی باز میداشت و نمیگذاشت که همهی بادبانهای روح و ارادهاش را برافرازد. دشمنی پنهان در همان آغاز راه زندگی دست سنگین خود را بر او نهاده و او را از رسالت انسانیاش دور انداخته بود. مثل این بود که او دیگر نمیتواند خود را از گمراهی در دل این جنگلِ وحشی نجات دهد و به راهی راست برساند. جنگل در اطراف او و در دل و جانش پیوسته انبوهتر و تاریکتر میشد و کورهراه مدام میان بوتهها ناپیداتر میگشت. آگاهیاش کمتر و کمتر روشن میشد و نیروهای خفتهی روحش را فقط به لحظهای بیدار میکرد. هوش و ارادهاش از مدتها پیش فلج شده بود و گویی دیگر جان نمیگرفت. وقایع زندگیاش کوچک شده و ابعادی ذرهبینی پیدا کرده بود. اما او از عهدهی همینها نیز برنمیآمد. از یکی به دیگری نمیپرداخت، بلکه از یکی به دیگری پرت میشد، چنانکه در دریایی توفانی از یک موج به موجی دیگر. توانایی آن را نداشت که به نیروی نرم و آبوارِ اراده با یکی درافتد و به نیروی خرد با دیگری کنار آید.
از این اعتراف پنهانی به خود سخت تلخکام شد. افسوس بیحاصل بر گذشته و سرزنشهای سوزان وجدان همچون نیشتر در جانش فرو میرفت و او با تمام قوا در تلاش بود که بار این ملامتها را از دوش خود فرواندازد و مقصری غیر از خود بیابد و نیش آنها را به جانب او روانه کند. ولی کو چنین مقصری!
malkemid
30-11-2012, 01:06
عجب مرضی به جون این مردم افتاده! هی خیال می کنن یه کوفتی هستن. استاد جان٬ عزیز من٬ پدر من٬ پسر من٬ که چی؟
دریاروندگان جزیره آبی تر-- عباس معروفی
Sent from my GT-I9000 using Tapatalk 2
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ما خودمان را گول مي زنيم و تصور مي كنيم كساني را كه دوست داريم با ديگران فرق دارند.
دير يا زود - آلبا دسس پدس
malkemid
01-12-2012, 23:35
- شوهرت کجاست؟
- با یه دختر ژاپنی از اینجا رفت، سه سال پیش. اون مرد خیلی خوبی بود، می دونید؟ مرد بزرگی بود اما یه روز از اینجا رفت. با ما خداحافظی هم نکرد، برای همین همیشه فکر می کنم بر می گرده. همیشه منتظرش هستم، هر روز، هر روز، می دونید؟ هر روز.
از من بدتر هم هست. یک زن توی طبقه دوم هست که چهار تا بچه داره، اما شوهرش مٌرده، دیگه هیچ امیدی به برگشتنش نداره، می فهمید که؟
دریا روندگان جزیره آبی تر -- عباس معروفی
اين مذهب چه بده بستاني است كه در اين دنيا يك شاهي روي آن مي اندازي و در آخرت كرورها شاهي عوض مي گيري ؟
چه دغل بازي و رشوه خواري و حماقتي ! نه ، انساني كه در اميد بهشت و ترس از جهنم است ، نمي تواند آزاد باشد .
گزارش به خاك يونان / نيكوس كازانتزاكيس
گتسبی بزرگ
اسکات فیتزجرالد
مترجم: کریم امامی
"بعدش جوانمرد، جنگ شد. تسکین بزرگی بود و من خیلی کوشش کردم بمیرم، ...
ص 92
malkemid
09-12-2012, 00:45
مامان من یه آرزو تو زندگیش داشته، فقط یه آرزو. هیشکی اینو نمی دونه، حتی بابام هم نمی دونسته. مامان از بچگی آرزو داشته که وقتی شوهر کرد، شوهرش براش گل بیاره. اما بابام هیچوقت اینو نفهمید و مرد.
دریاروندگان جزیره آبی تر --- عباس معروفی
شاهزاده خانوم
09-12-2012, 20:08
تنها زندگی می كنی اكليما؟
- نه، ياد كسی با من است، چه كسی می تواند تنها زندگی كند.
كولی كنار آتش/ منيرو روانی پور
شاهزاده خانوم
09-12-2012, 20:09
بگو ببینم, آیا عشق باعث می شود که یک نفر دیوانه شود یا اینکه فقط دیوانه ها عاشق می شوند؟
نام من سرخ/ اورهان پاموک
از همه ی گوسفندانی که احتیاج دارند به یکدیگر بچسبند و با هم بع بع کنند بیزارم... من گرگم ، دندان دارم ، برای چریدن ساخته نشده ام!
( ژان کریستف - رومن رولان - ترجمه به آذین - جلد دوم - صفحه 349 )
طی چهل سال عمل و رفتار آدم ها به من یاد داد که آن ها میانه ای با عقل ندارند . دم سرخ رنگ ستاره ی دنباله داری را به آن ها نشان بده ، دلشان را از ترس پر کن ، می بینی که آشفته و سراسیمه از خانه هاشان بیرون می ریزند ، و در هم بر هم چنان می دوند که قلم پاشان بشکند . ولی بیا و به آن ها حرف معقولی بزن ، و به هزار دلیل ثابتش کن ، می بینی که فقط به ریشت می خندند .
زندگی گالیله / برتولت برشت
malkemid
15-12-2012, 15:02
من با استعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دست هام نگاه می کنم و فکر می کنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دست هام چه کار کرده اند؟ یک جایم را خارانده اند٬ چک نوشته اند٬ بند کفش بسته اند٬ سیفون کشیده اند و غیره. دست هایم را حرام کرده ام. همین طور ذهنم را.
عامه پسند-- چارلز بوکفسکی
Mahdi Hero
15-12-2012, 20:21
داستان اول-روز مادر
ساعت دو صبح، در کلوپ نقره ای رنگ آزتک ها، ريکی رولای حيرت انگيز، ملکه چاچاچا، همه نوشيدنی بزنيد مهمون من، اين پسرا رفقای منن، يعنی چی نمی تونن اين جا بشينن؟! تو يه ليمونادچی کله پوکی، برو مشروبت رو سرو کن، يه نگاه به خودت بنداز ببين دور چشات چه کبودی مسخره ای افتاده. جاروکش احمق صحنه نمايش، ببند اون پوزه ات رو وگرنه خودم می آم می بندمش، يعنی چی که نوه من با پيجامه نمی تونه؟! همين يه دست لباس رو بيش تر نداره، فقط هم شب ها می زنه بيرون، باقی روز رو پيش ننه تو می خوابه، واسه خاطر همينم الان خسته س، يعنی چی که نوازنده هاتون اعتراض می کنن، مارياچی های منم عضو اتحاديه اند، بشينيد بچه ها، ژنرال برگارا بهتون دستور می ده، چی گفتی، پيشخدمت کله پوک؟ که در خدمتيم ژنرال. ببين کپک، برو مفت رو بکش بالا، ريخت و قيافه ات هم که بيش تر به اواخواهرها می خوره.
داستان دوم- اين ها کاخ بودند
همين احساس را نسبت به نينيو لوييس داشت، او و نينيو لوييس قادر بودند همديگر را حس کنند، او پسرک را احساس می کرد، پسرک نيز احتمالا او را همين طور احساس می کرد، نکات مشترک زيادی داشتند، به ويژه يک صندلی چرخدار، صندلی لويسيتو، صندلی لالوپه لوپيتا. پپه جوان، برادر نينيولوييس، لوپه لوپيتا را از روی صندلی چرخ دارش بلند کرد. مانوئلا او را آن جا نشاند تا از او محافظت کند، نه به اين دليل که نيازمند يک مونس بود، يک کلفت فقط به اين خاطر که کلفت است، هميشه تنهاست، او می خواست دخترش را از آن هوسرانی ها، از آن نگاه رهايی بخشد. ژنرال برگارا با آن بدنامی اش، پسرش تين کوچولو هم که خيلی هيز بود، مبادا، مبادا به لوپه لوپيتای او دست درازی می کردند، هيچ کس اين قدر پست نبود که به يک معلول دست درازی کند، اين کار مشمئز کننده بود، شرم آور بود، خودتان بهتر می دانيد....
داستان سوم-سپيده دم
ببينيد دوستان، فرض بر اينه که گيوتين اختراع شد تا جلو درد قربانی رو بگيره. اما نتيجه کار دقيقا بر عکس از آب در اومد. اعدام، با چنان سرعتی رخ می ده که در حقيقت احتضار قربانی رو طولانی تر می کنه. يعنی نه سر و نه بدن هيچ کدوم فرصت نمی کنن جدايی از هم رو احساس کنن. فکر می کنن که هنوز به هم چسبيدن و چندين ثانيه طول می کشه تا اين حس بهشون دست بده که از هم جدا افتادن. هر کدوم از اين ثانيه ها برای قربانی يه قرنه. بعد از اين که سر رو زدن، بدن هنوز تکون می خوره، سيستم عصبی به کار خودش ادامه می ده، بازوها می جنبن و دست ها استمداد می طلبن. سر پر از خونی می شه که تو مغز گير افتاده و اون وقت قوه ادراک به روشن ترين حد خودش می رسه. چشم ها از حدقه بيرون می زنن، خيره به جلاد نگاه می کنن. زبان شتابزده نفرين می کنه، به ياد می آره، انکار می کنه. دندان ها سبد را وحشيانه گاز می گيرن. همه سبد های پای گيوتين همچين جويده شده که انگار يک لشکر موش به آن ها حمله کرده.
اين را هرگز ب کسی نگفته ام. وقتی از آن دخترک خواستم که بماند، که ان شب را با من در هتل بگذراند، جواب رد داد و گفت: نمی شود، حتی اگر آخرين مرد روی زمين باشی. اين جمله که نيشدار بود من را رهايی بخشيد. باورت می شود؟ به سادگی به خودم گفتم که هيچ کس در برابر عشق آخرين نفر نيست، فقط در برابر مرگ است که می توانی آخرين نفر باشی. فقط مرگ می تواند به ما بگويد: آخرين نفر هستی. نه چيزی ديگر، نه کسی ديگر.
به واقع می ترسم که اين تصوير مردد را از من به خاطر بياوريد. به اين دليل است که اکنون، پيش از مرگ برايت می نويسم. هميشه يک عشق داشتم، فقت يک عشق، تو. عشقی را که در پانزده سالگی نسبت به تو حس کردم، در تمام عمر، تا لحظه مرگ، همچنان احساس کردم. حالا می توانم به تو بگويم که نياز به تجرد و عشق را در تو خلاصه کردم. نمی دانم آيا منظورم را خواهی فهميد يا نه. فقط به تو می توانستم برای هميشه عشق بورزم، بی آن که خيانتی به ديگر جنبه های زندگی ام و انتظاراتش بکنم. برای آن که کسی باشم که بودم، می بايست آن گونه عاشقت بودم که بودم: ثابت، خاموش، دلتنگ. اما از آن جا که به تو عشق ورزيدم، کسی شدم که بودم: يکه، گوشه گير و با نگاهی طنز آلود می توان گفت، از آدم فراری. نمی دانم آيا منظورم را به خوبی بيان می کنم، يا که آيا خودم توانسته ام عميقا درونم را بشناسم؟ همه معتقديم که خودمان را می شناسيم. فريبناک تر از اين باور وجود ندارد. به من فکر کن، من را به خاطر بياور، و به من بگو آيا می توانی آنچه را اکنون برايت می گويم برای خودت توضيح دهی؟ شايد اين نکته تنها معمای زندگی ام باشد و بی آن که رمزش را بگشايم بميرم. هر شب پيش از خوابيدن، برای هوا خوری روی ايوان اتاق خوابم می روم. سعی می کنم پيش بينی روز بعد را استشمام کنم. قبلا موفق شده بودم تا بوهای درياچه گم شده شهری را پيدا کنم که خودش هم گم شده است. اين کار سال به سال برايم سخت تر می شود. اما انگيزه اصلی ام از رفتن به ايوان اين موضوع نبوده است. گهگاه، همان طور که آن جا ايستاده ام، شروع می کنم به لرزيدن و می ترسم که مبادا دفعه بعد، اين ساعت، اين دما، اين اعلان جاودانه طوفان، هر چند طوفان خاک، که بر سر مکزيکو فرو می ريزد، موجب شود با تمام وجود عکس العمل نشان دهم، مثل حيوانی که در اين اقليم آزاد، دست آموز شده ولی در جغرافيايی بسيار دور دست، هنوز وحشی است. می ترسم شبح حيوانی که ممکن است خودم باشم يا فرزندی که هرگز نداشته ام برسرتاريکی يا رعد و برق، باران يا طوفان خاک دوباره بازگردد. حيوانی وحشی درونم لانه کرده بود.
داستان چهارم-پسر آندرس آپاريسيو
هرگز در برابر دريافت پول کسی را نکش. بدون آگاهی نکش، در لحظه کشتن براساس عقل و احساسات تصميم بگير. اين گونه پاک و قوی خواهی شد. هرگز نکش پسرکم، مگر اين که اندکی زندگی برای وجود عزيزت به دست بياری.
مدرسه را رها کرد تا با شهر دست به يقه شود، شهری که لااقل مثل خودش لال بود. برنابه مگر جای حرف های بزن بهادر زورگو از جای ضربه هاش بيش تر درد نگرفت؟ اگر شهر کتکت بزند لااقل حرف نمی زند. همان خانم معلم که کفرش را در آورده بود، گفت، برنابه چرا کتاب نمی خونی، نکنه حس می کنی از همکلاسيات کم تری؟ نتوانست به او بگويد که وقتی کتاب می خواند، حالش به هم می خورد زيرا کتاب ها مثل مادرش حرف می زدند. علتش را نفهميد و قلبش فشرده شد. در عوض شهر خودنمايی کرد، دلربايی کرد، فريبايی کرد، هر چند آخرش سر از خيابان های درآورد، آن جا، دوان دوان، در ساعت اوج ترافيک، مشغول تميز کردن شيشه ماشين ها، هجوم بردن به سوی آن ها، دست و پنجه نرم کردن با آن ها، سرگرم بازی فوتبال، ميان دشت، در جمع بچه های بی کار با توپی از کاغذ روزنامه، درست مثل دوران کودکی، غرق در عرقی از دود بنزين و مشغول ريختن پيشابی به شکل آب باريکه ای گل آلود، در حال کش رفتن نوشابه در اين گوشه و چيچارون در آن گوشه و لايی کشيدن در صف سينما. از دايی ها و مادرش دور شد، مستقل تر، رندتر و حريس تر به تمامی آنچه به ديدنشان چشم گشوده بود و با او حرف می زدند، باز همان کلمات لعنتی سراغش آمدند، راهی برای گريز از آن ها نبود، در هر ويترين به او می گفتند مر را بخر، من را داشته باش، من را نياز داری.....
malkemid
16-12-2012, 13:45
صبر کردیم و صبر کردیم. همه مان. آیا دکتر نمی دانست یکی از چیزهایی که آدم ها را دیوانه می کند همین انتظار کشیدن است؟ مردم تمام عمرشان انتظار می کشیدند. انتظار می کشیدند که زندگی کنند، انتظار می کشیدند که بمیرند. توی صف انتظار می کشیدند تا کاغذ توالت بخرند. توی صف برای پول منتظر می ماندند و اگر پولی در کار نبود سراغ صف های درازتر می رفتند.
صبر می کردی که خوابت ببرد و بعد هم صبر می کردی تا بیدار شوی. انتظار می کشیدی که ازدواج کنی و بعد هم منتظر طلاق گرفتن می شدی. منتظر باران می شدی و بعد هم صبر می کردی تا بند بیاید. منتظر غذا خوردن می شدی و وقتی سیر می شدی باز هم صبر می کردی تا نوبت دوباره خوردن برسد. توی مطب روان پزشک با بقیه روانی ها انتظار می کشیدی و نمی دانستی آیا تو هم جزء آن ها هستی یا نه.
عامه پسند-- چارلز بوکفسکی
اسقف اعظـم: (پای پنجره) آیا خواهد آمد؟ بارالها ، دست رعایای من تصویر مرا از روی از روی سکه های طلا ساییده است و
دست قهار تو صورت مرا فرسـوده است؛ از اسـقف اعظـم دیگر جز شبـحی نمانده اسـت. غروب امروز خبر شـکست قشون مـرا
بیاورند تا فرسودگی من چنان شود که از ورای تنم پشت سرم را ببینند. خداوندا ، یک خـــادم شفـــاف به چه کارت می آید؟
.
شـیطان و خــدا | ژان پل سارتــر
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
.
.
گتسبی بزرگ
اسکات فیتزجرالد
مترجم: کریم امامی
و در آن حال که آنجا نشسته بودم و بر دنیای ناشناس کهن اندیشه میکردم، به فکر اعجاب گتسبی در لحظهای افتادم که برای اولین بار چراغ سبز انتهای لنگرگاه دیزی را یافته بود. از راه دور و درازی به چمن آبی رنگش آمده بود، و رؤیایش لابد آنقدر به نظرش نزدیک آمده بود که دست نیافتن بر آن تقریباً برایش محال مینمود. اما نمیدانست که رؤیای او همان وقت دیگر پشت سرش، جایی در سیاهی عظیم پشت شهر، آنجا که کشتزارهای تاریک جمهوری زیر آسمان شب دامن گستردهاند عقب مانده است.
گتسبی به چراغ سبز ایمان داشت، به آیندهی لذتناکی که سال به سال از جلو ما عقبتر میرود. اگر این بار از چنگ ما گریخت چه باک، فردا تندتر خواهیم دوید و دستهایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش ...
و بدینسان در قایق نشسته پارو بر خلاف جریان بر آب میکوبیم، و بیامان به طرف گذشته رانده میشویم.
ص 226
پایان
part gah
20-12-2012, 08:12
فِرد از آن نوع بیشعورهایی بود که تقریبا غیر قابل درمان اند، انسانی با ضمیر غیر قابل نفوذ.
اولین بار که به او گفتم بیشعور است ، کم نیاورد و پاسخ داد :
«بیشعور پدرته»
جواب دادم : «راست میگویی.ولی من نمیدانستم تو هم پدرم را میشناسی دوستش بودی؟»
فِرد گفت : «منظورم این بود که فحشت داده باشم.»
پرسیدم : « چرا؟»
«به خاطر اینکه اگر من بیشعورم تو هم بیشعوری.»
گفتم : « خب به همین خاطر هست که میتوانم بهت کمک کنم .»
بعد ها فِرد برایم گفت که تنها دلیل که باعث شد تا تصمیم به درمان بگیرد این بود که من آن روز
به قدری او را گیج کردم که تا پیش از آن هرگز تا به آن حد گیج نشده بود.
--------------------------------------------------------------
بیشعوری- خاویر کرمنت
malkemid
20-12-2012, 12:58
نیمه شب ها، زمان به صورت خاص خودش می گذرد.
پس از تاریکی-- هاروکی موراکامی
پ.ن : اگه اهل شب بیداری باشید دقیقا می دونید چی میگه.
Mahdi Hero
20-12-2012, 13:52
در سالهای اخیر،من زوال تدریجی و سرانجام نابودی کامل غریزه ی جنسی ام را،حتی در عالم خیال،تجربه کرده ام.
حالا از وضع فعلی خیلی راضی هستم،گویی از شرّ هیولایی مستبد راحت شده ام!
اگر روزی ابلیس بر من ظاهر شود،و پیشنهاد کند که شهوت جنسی ام را به من برگرداند،به او خواهم گفت: «نه،خیلی متشکرم،همین جوری خوب است...اما اگر می توانی؛کبد و ریه های مرا قوی کن،تا بتوانم بیشتر باده بنوشم و سیگار دود کنم!
Mahdi Hero
20-12-2012, 14:07
بعد از خودم پرسيدم چطور مردم آلمان به اين فجايع راضی می شوند؟ چرا شورش نمی کنند؟ بی شک بسياری از وجدان های آگاه آلمانی که به اساسی ترين و فروتنانه ترين شکل انسانيت دست يافته اند، قيام می کنند و از اطاعت کور کورانه دست می کشند. بالاخره يک روز، نور حقيقت، همان طور که تاکنون قلب بسياری از مردم جهان را روشن کرده است، در قلب آلمانی ها هم خواهد تابيد. خوب، بگذريم...درست همان وقت ها بود که يک سرباز جوان به جنگل آمد. فرار کرده بود و مثل يک انسان شريف و شجاع آمده بود تا به ما بپيوندد و دوشادوش ما بجنگد. هيچ ترديدی ندارم که نور حقيقت به قلبش تابيده بود. او ديگر به نژاد برتر تعلق نداشت. حالا ديگر يکی از ما بود. به دنبال نور حقيقت، علايق آلمانی خود را گسيخته و به دور انداخته بود. اما ما فقط ظاهر و لباس آلمانيش را می ديديم. همه می دانستيم که نور حقيقت به قلبش تابيده. همين که به چشمش خيره می شدی نور را می ديدی. تمام شب آن نور خيره ات می کرد. پسرک يونيفورم آلمانی پوشيده بود، و ما همه می دانستيم که نور حقيقت در اوست، پيش چشمان ماست- نوری که همه می کوشيديم آن را به چنگ آوریم و به دنبالش برویم- اما او لباس ديگری پوشيده بود.. برای همين او را کشتيم. چون او نشان ديگری به پيشانی داشت: نشان آلمانی. و چون ما نشان ديگری داشتيم: نشان لهستانی. چون او در بدترين موقع شب به ميان ما آمده بود- وقتی که هنوز از ويرانه های شهرها و دهات دود بلند می شد- و ياس و نفرت در قلب ما بيداد می کرد. يکی از ما پيش از اجرای حکم اعدام، موقعيت را برايش تشريح کرد- يا اگر بشود گفت از او پوزش خواست. گفت که : خيلی دير است دوست عزيز!. اما اشتباه می کرد. نه تنها دير نبود، بلکه خيلی هم زود بود.
چیزهای مهم هیچ وقت نمی میرند و نابود نمی شوند.
هر چیزی که آدم به اش معتقد است و به خاطرش حاضر است جانش را فدا کند بالاخره یک روزی به قصه و افسانه بدل می شود .
اشک راه خیال را نمی بندد ، بلکه به آن میدان می دهد .
- ازشان متنفرم . دلم می خواهد همه شان را بکشم .
- یک تنه که نمی شود همه را کشت .
- دلم می خواهد ازمایش کنم . دلم می خواهد برای شروع کار ، یکیشان را بکشم .
-ارزشش را ندارد . بالاخره یک روزی خودشان می میرند .
malkemid
20-12-2012, 15:59
به نظرم خاطره ها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده ماندن می سوزانند. تا آنجا که به حفظ زندگی مربوط می شود، ابدا مهم نیست که این خاطرات به درد بخور باشند یا نه. فقط سوخت اند. آگهی هایی که روزنامه ها را پر می کنند، کتاب های فلسفه، تصاویر زشت مجله ها، یک بسته اسکناس ده هزار ینی، وقتی خوراک آتش بشوند، همه شان فقط کاغذند. آتش که می سوزاند، فکر نمی کند، آه، این کانت است، یا آه، این نسخه عصر یومیوری است، یا چه زن قشنگی! برای آتش اینها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همه شان یکیست. خاطرات مهم، خاطرات غیر مهم، خاطرات کاملا بدرد نخور. فرقی نمی کند، همه شان فقط سوخت اند.
پس از تاریکی-- هاروکی موراکامی
گاهی بهترين وسيله برای فراموشی، ديدار دوباره است...!
هنگامی كه تو عقيده ای را دوست داري در نظرت زيباترين عقايد جلوه می كند ولی هنگامی كه به واقعيت در می آيد ديگر شباهتی به آنچه تو می پنداشتی ندارد. رك، راست به گند كشيده می شود...!
کتاب"بادبادك ها" / رومن گاری / مترجم: ماه منير مينوی
راستش اینه که آدم هیچ وقت نمی دونه چی می خواد. آدم فکر می کنه یه جور آدم مشخصو می خواد و بعد یکیو می بینه که هیچی از چیزهایی که می خواسته رو نداره و بدون هیچ دلیلی عاشقش می شه...!
کتاب: "دوباره اون آهنگو بزن سم" از این آب ننوشید / وودی آلن / مترجم: بهرنگ رجبی
.
Mahdi Hero
23-12-2012, 01:40
دومین مرد زنده ای که توانستم با او شاد باشم؛ماریو...
"من به معنای دقیق کلمه شیء باره هستم.خوش دارم خانه و گور و کتابخانه ی نویسندگان محبوبم را ببینم و اگر می توانستم استخوان هاشان را محض تبرک نگه دارم،یعنی همان کاری که مومنان با استخوان های قدیسان می کنند،با لذت تمام این کار را می کردم(یادم هست که در مسکو،از کل گروهی که به زیارت تمام و کمال تولستوی دعوت شده بودند،من تنها کسی بودم که بی هیچ خستگی تمام آن مناسک را به جا آوردم و با کنجکاوی تمام،همه ی یادگارها را تماشا کردم،از دمپایی و سماور گرفته تا آخرین قلم پر)..."
Ghorbat22
24-12-2012, 15:18
حتـــــي اگر آدم هرچه را كه دارد دور بريزد، باز گــــناه هاي كوچكي براي عــــذاب دادن خود نگـــه مي دارد. اين ها آخرين چيزهايي است كه ما رهــــا مي كنيم .
"شرق بهـشت - جـان اشتـاین بــک"
Ghorbat22
24-12-2012, 15:31
چیزهایی هست که هر چه هم که نخواهیشان ببینی بـــاز میآیند، باز سنگین و بیرحم میآیند و خود را روی تو میافکنند و گرد تو را میگیرند و توی چشــــم و جانت میروند و همهٔ وجودت را پر میکنند و آن را میربایند کــه دیگر تو نمیمانی، که دیگر تو نماندهای که آنــــــها را بخواهی یا نخواهی. آنـــها تو را از خودت بیرون راندهاند و جایت را گرفتهاند و خود تو شدهاند. دیگر تو نیستی که درد را حس کنی تو خود درد شدهای
"آذر،مــاه آخر پــاییز - ابــراهیـم گلستــان"
Mahdi Hero
24-12-2012, 17:07
اگه زنی در کار نباشه، عشقی هم در کار نیست. شکسپیر و حافظ و رومئو و ژولیت و شیرین و فرهاد ول معطل اند. اگه روزی زن ها بخواند از این جا برند، تقریبا همه ادبیات و سینما و هنر دنیا رو باید با خودشون ببرند.
با شما هستم! با شما عوضیها که عینهو کرم دارید توهم میلولید. چی خیال کردید؟ همه تون، از وزیر و وکیل گرفته تا سپور و آشپز و پروفسور، آخرش میشید دو عدد. خیلی که هنر کنید، خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصلهء دو عددتون میشه صد. میشید یه پیرمرد آب زیپوی بوگند و... از یه طرف تا چشاتون به هم افتاد اولین کاری که میکنید، یعنی آسونترین کاری که میکنید، اینه که عاشق هم میشید... عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بعد هم بچهدار میشید و بعد حالتون از هم به هم میخوره و طلاق میگیرید. گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه میشید. لعنت به همه تون. لعنت به همه تون که مثِ مرغابیها هم نمیتونین فقط با یکی باشید... دنبال چی میگردید؟ آهای عوضیها! آهای با شما هستم! صِدام رو میشنفید؟
Mahdi Hero
24-12-2012, 19:40
او زنی بود که ترک کردنش بسیار دشوار بود .......
یک زن تنها زمانی که مردی را دوست دارد قوی بی تفاوت نسبت به همه چیز و مصرانه کاری را انجام می دهد .......
Mahdi Hero
25-12-2012, 21:39
زمان ازدواجش که فرا رسید، ۹ نفر از او تقاضای وصلت کردند. همه دایره وار دورش زانو زدند و او مانند یک شاهزاده در میان می ایستاد و نمیدانست کدام را انتخاب کند. نفر اول زیبا تر بود، نفر دوم خوش مشرب تر بود، نفر سوم پولدارتر بود، نفر چهارم ورزشکارتر بود، نفر پنجم همه جای دنیا سفر کرده بود،.....، نفر هشتم ویلن خوب مینواخت و نفر نهم از همه مردتر بود.اما همه ی آنان به یک شکل زانو میزدند و زانوهای آنها به یک صورت تاول زده بود. او بالاخره نفر نهم را انتخاب کرد، البته این انتخاب به دلیل آن نبود که او از همه مردتر بود، بلکه چون در جریان عشق بازی از او حامله شد و ناچار شد با او ازدواج کند.
بدین ترتیب ترزا متولد شد. افراد بیشمار خانواده که از همه جای کشور آمده بودند، روی گهواره ی کودک خم میشدند و پچ پچ میکردند. اما مادر پچ پچ نمیکرد بلکه به هشت خواستگار دیگرش می اندیشید و همه ی آنان را بهتر از نفر نهم میدانست.
Ghorbat22
26-12-2012, 16:14
البته که دوستت دارم احمق جان ولی آزارت می دهم دلیلش هم صاف و ساده این است که دوســـتت دارم .
این را می فهمی؟! آدم کسانــــی را که به آنها بــی تفاوت است آزار نمــــی دهد.
"قهرمانـان و گـورهــا - ارنستو سـابـاتـو"
Mahdi Hero
26-12-2012, 17:28
چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچ چیزی در دنیا نمی تواند جبران کند .
عشق های بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچ گونه اثری نابود شوند .
تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم ، اما افسوس که امکان پذیر نبود .
بعد از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد .
درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت .
نمی دانی چه روزهایی را بی تو گذرانده ام . به خاطر این روزها از تو بدم می آید . می توانستیم با هم خوشبخت باشیم .
Ghorbat22
28-12-2012, 11:42
بدبختـــی بزرگی است که دیگری را به رغم اینکه دیگر دوستمان نمی دارد ، همچنان دوســـت بداریم.
"ژاک و اربابش - میلـان کوندرا"
Mahdi Hero
29-12-2012, 20:26
خود اکو یادآور شده است که کتابخانه یعنی خاطره ی تاریخی آدمی و به بورخس اشاره می کند که کتابخانه را به قدرت مطلق همانند می کرد.به نظر اکو و بورخس،آفریدگار به کتابخانه ای عظیم همانند است و همچون دانته که در پایان نمایش خدایی(بهشت سرود سی و سوم)آفریدگار و آفریدگان را در حکم کتابی می بیند که «عشق شیرازه ی آن است» اکو نیز گونه ای حضور هرمنوتیکی برای کتابخانه قائل است.
شطرنجباز
اشتفان تسوایگ
ترجمهی دکتر محمد مجلسی
حتی تجسم این قضیه برای من دشوار بود که یک انسان تمام وجود و هستیاش را در شصت و چهار خانهی سیاه و سفید صفحهی شطرنج خلاصه و محدود کند.
سالها بود که به جاذبهی خاص این "بازی شاهانه" پی برده بودم و میدانستم در میان تمام بازیها، تنها شطرنج است که شانس و تصادف و تقلب به هیچ شکل در آن راه ندارد، و پیروزی در این صحنه به هوشمندی، یا نوعی هوشمندی، وابسته است.
اما نمیتوانستم باور کنم که کسی بتواند تمام وجود و روح و روانش را در دایرهی این بازی محدود کند...
اصل و ریشهی شطرنج در تاریکی قرنها محو شده است، با این وصف شطرنج، هرگر تازگی و جاذبهی خود را از دست نداده.
دوستداران شطرنج مهرهها را غالباً با دقت و سنجیده جابهجا میکنند، و نتیجهی بازی به قدرت تخیل آنان بستگی دارد.
بازی در یک صفحهی بسیار محدود و در یک فضای بسته و محدود هندسی انجام میگیرد اما هر بار بازی به شکل تازهای پیش میرود و شکل دیگری پیدا میکند.
مدام ترکیب مهرهها و تناسب آنها با همدیگر تغییر مییابد و تا پیش از پایان بازی همهی مهرهها بیآرام و سرگردانند و تکلیف خود را نمیدانند.
پنداری شطرنج اندیشهای است که ما را به جایی نمیبرد. نوعی ریاضیات است که معادلهای را به اثبات نمیرساند.
هنری است که اثری به وجود نمیآورد. نوعی معماری و ساخت و ساز است که مواد و مصالحی ندارد، اما از هر کتاب و هر بنایی پایدارتر است.
این بازی به همهی اقوام و ملل و به هر قرن و دورانی تعلق دارد.
کسی نمیداند کدامیک از خدایان آنرا به زمین آورده تا دلتنگیها و بیحوصلگیها را بزداید و روح و فکر آدمی را صیقل بدهد؟[.]
یک بچه میتواند قواعد و قوانین آن را یاد بگیرد، و اگر آدم جاهل و نادانی در این محدوده هوش و فکر خود را بیازماید، احتمال دارد به تسلط بینظیری دست یابد.
یاد گرفتن فن و تکنیک، اگر با صبر و حوصله و پشتکار آمیخته شود، آدمی به کشفیاتی در عالم ریاضیات و شعر و موسیقی دست خواهد یافت.
در شطرنج نیز به همین گونه است.
ص 30 و 31
Ghorbat22
31-12-2012, 15:29
خوشبختی یعنی این که گذشـــته را مدام پیش چشــــم نداشته باشی
"ترجیـع گرسنـگی - ژان مـاری گوستـاو لوکلزیـو"
Mahdi Hero
01-01-2013, 00:01
جهنم زندگان چیزی مربوط به آینده نیست؛ اگر جهنمی در کار باشد، همان است که از هماکنون اینجاست، جهنمی که همه روزه در آن ساکنیم، و با کنار هم بودنمان آن را شکل میدهیم.
شطرنجباز
اشتفان تسوایگ
ترجمهی دکتر محمد مجلسی
»»»آقای ب برای چندمین بار پس از چند ماه که در اتاقی واقع در هتلی به تنهایی زندانی بود، برای بازجویی برده شده و درحالیکه در سالن منتظر است نگاهش به روپوشهایی نظامی میافتد
و در این میان ناگهان نگاه من روی جیب یکی از این روپوشها ثابت ماند.
در این جیب چیزی بود که من برآمدگی آنرا میدیدم، نزدیکتر رفتم، دقیقتر شدم و احساس کردم که یک کتاب... بله. یک کتاب در آن جیب است.
یک کتاب! ... زانوهایم به لرزه افتادند... یک کتاب! ... چهار ماه بود که دست من به کتاب نرسیده بود و کتابی را ورق نزده بودم و حالا وجود یک کتاب را در جیب آن روپوش نظامی حدس میزدم و آرزو میکردم این کتاب به دست من یرسد و مال من باشد.
اگر میتوانستم این کتاب را به اتاق خود ببرم، بیتردید تا مدتی دنیای تنهایی من بهصورت دیگری درمیآمد.
کتاب میتوانست افکار تازهای را به ذهن من بیاورد، و من میتوانستم تا مدتی دنبال افکاری بروم که آرامبخش و روحافزا باشد.
نگاه من به همین علت روی چیزی که به حدس دریافته بودم کتاب است، ثابت و خیره مانده بود.
مثل اینکه نگاه من میخواست جیب آن روپوش را سوراخ کند.
باز هم کمی نزدیکتر رفتم و در این فکر بودم که به هرترتیب آن کتاب را لمس کنم.
انگشتان من از شدت اشتیاق برای لمس کردن آن کتاب میسوختند، و تقریباً بیآنکه متوجه اطراف خود باشم، جلوتر رفتم.
ص 70 و 71
...
»»»آقای ب پنهانی کتاب را در زیر پیراهنش پنهان کرده و پس از بازجویی به اتاقش برده میشود
...
شاید تصور شما این باشد که من بعد از بسته شدن در اتاق، شتابزده کتاب را از مخفیگاهش درآوردم تا ببینم که چه نوع کتابی است، اما نه! من این کار را نکردم.
میخواستم چند لحظه شادی و لذتی را که این کتاب به من بخشیده بود، با تمام وجود خود احساس کنم.
چشمهایم را بسته بودم و در عالم رؤیا آن کتاب را میدیدم و احساس میکردم که چه ساعتهای بینظیر و امیدبخش خواهم داشت ...
ص 73
Mahdi Hero
02-01-2013, 03:32
رزا خانم می گفت حيوانات بهتر از ما هستند چون قانون طبيعت را اجرا می کنند، مخصوصا شيرهای ماده. او برای شيرهای ماده احترام زيادی قائل بود. وقتی به رخت خواب می رفتم و هنوزم خوابم نبرده بود، گاهی وانمود می کردم که زنگ زده اند و بعد در را باز می کردم و پشت در ماده شيری بود که آمده بود تا از بچه هايش دفاع کند.رزا خانم می گفت که ماده شيرها در اين کار شهرت دارند و تا سر حد جان می جنگند وعقب نشينی نمی کنند، اين قانون جنگل است و اگر مادي شيری برای دفاع از بچه هايش نمی جنگيد، ديگر هيچ کس بهش اعتماد نمی کرد. من تقريبا هر شب ماده شيرم را می آوردم. می آمد تو، روی تخت خواب می پريد و صورتمان را می ليسيد، چون بقيه هم دلشان می خواست و چون من بزرگ تر از همه بودم، بايد ازشان مراقبت می کردم. فقط اسم شير بد در رفته است، چون آن ها هم مثل همه غذا می خورند، و وقتی به بقيه خبر ميدادم که ماده شيرم ميخواهد بيايد توی اتاق، شلوغ و پلوغ می شد، حتی بنانيا هم، که خدا می داند اخلاق خوشش زبانزد همه است، دادش در می آيد. بنانيا را يک فاميل فرانسوی که جای کافی داشتند به فرزندی قبول کردند. خيلی دوستش می داشتم، يک روز می روم سراغش. بالاخره رزا خانم فهميد که وقتی می خوابد، يک ماده شير به اتاقش می آورم. او می دانست که اين کار من حقيقت ندارد و اين ها فقط خيالات من درباره ی قوانين طبيعت است، ولی عصابش خيلی درب و داغون بود و فکر اين که در آپارتمان او حيوانات وحشی وجود دارند، شب هايش را پر از وحشت کرده بود و فرياد کنان از خواب می پريد. اين قضيه برای من يک خيال بود و برای او يک کابوس. هميشه می گفت که کابوس همان رويا است که در پيری به کابوس مبدل می شود. هر کداممان ماده شير را يک جور می ديديم. چه می شد کرد.
آقای هاميل هم که ويکتور هوگو را خوانده و از هر آدم هم سن و سال خودش بيش تر زندگی کرده، لبخندزنان برايم تشريح کرد که هيچ چيز سفيد سفيد يا سياه سياه نيست و سفيد گاهی همان سياه است که خودش را جور ديگری نشان می دهد و سياه هم گاهی سفيد است که سرش کلاه رفته. آقای هاميل مرد بزرگی است. اما روزگار نگذاشته است که بزرگ باشد.
تف به هر چه هرويينی است. بچه هايی که هرويين می زنند به خوش بختی هميشگی عادت می کنند، کارشان تمام است، چون خوش بختيی وقتی حس می شود که کم بودش را حس کنيم. آن هايی که از اين چيزها به خودشان تزريق می کنند حتما در جست و جوی خوش بختی هستند و فقط احمق ترين احمق ها برای پيدا کردن آن، چنين راهی را انتخاب می کند. من هرگز گرتی نشدم. چند بار با دوستان ماری جوانا کشيدم آن هم برای اينکه باهاشن همراهی کرده باشم و به هر حال ده سالگی سنی است که آدم خيلی چيزها را از بزرگ ترها ياد می گيرد. اما من ميل چندانی به خوش حالی نداشتم. زندگی را ترجيح می دادم. اين جور خوش بختی آشغال است، آب زيره کاه است. بايد راه و رسم زندگی را بهش ياد داد. آبمان توی يک جوی نمی رود، و من کاری به کارش نميخواهم داشته باشم. هرگز هم سياست بازی نکرده ام چون به هر حال يکی هميشه استفاده اش را می برد، ولی برای خوش بختی هم بايد قانونی وضع کرد تا نتواند کلک بزند. من هر چه به کله ام می آيد می گويم و شايد هم اشتباه می کنم. اما هرگز برای این که خوش حال بشوم، نمی روم سوزن بزنم. گهش بگيرند. نمی خواهم در باره ی خوش بختی با شما حرف بزنم، چون تصميم ندارم دچار حمله ی عسبی شوم. اما آقای هاميل می گويد که من برای به زبان آوردن چيزهايی که نمی شود بيان کرد، استعداد فراوانی دارم. او می گويد بايد چيزی را که به دنبالش هستيم، در حرفهايی که نمی شود بيان کرد جست و جو کنيم و همان جا هم پيدايش می کنيم. بهترين راه برای فراهم آوردن گه(يکی از القاب هرويين)، کاری هست که لوماهوت می کرد، و آن اين است که آدم بگويد هرگز به خودش سوزن نزده، و آن وقت بچه ها بلافاصله يک تزريق مجانی به آدم می کنند، چون هيچ کس نميخواهد خودش را به تنهايی بدبخت ببيند. تعداد جوانک هايی که خواسته بودند اولين سوزنم را به من بزنند، غير قابل تصور است. برای اين به دنيا نيامده ام که به ديگران کمک کنم تا زندگی کنند. به قدر کافی اين کار را برای رزا خانم کرده ام دلم نمی خواهد خودم را توی خوش بختی پرت کنم، بلکه قبلا هر تلاشی که بتوانم می کنم تا از آن خلاص شوم.
- Saman -
03-01-2013, 12:56
قسمتی از كتاب مرد اول از آلبر كامو:
...و در تاريكی شب ساليان در سرزمين فراموشی راه می رفت كه در آن هر كسی آدم اول بود, كه خود او ناگزير شده بود خود را دست تنها, بی پدر, پرورش دهد و هر گز آن لحظه ها را به خود نديده بود كه پدری پس از آن كه صبر می كند تا پسرش به سن گوش دادن برسد او را صدا می زند تا راز خانواده, يا دردی كهنه را, يا تجربه عمر خود را برای او بگويد ... و ژاك شانزده ساله و سپس بيست ساله شد و هيچ كس با او سخنی نگفت, و ناگزير بود دست تنها ياد بگيرد, دست تنها بزرگ شود, با زور, با قدرت, دست تها اخلاقيات و حقيقت خود را بيابد, تا اين كه سرانجام به صورت آدم به دنيا آيد و سپس با تولدی سخت تر ديگر بار به دنيا آيد, يعنی اين بار برای ديگران, برای زنان, به دنيا آيد, مانند همه اين آدم ها يی كه در اين سرزمين به دنيا آمدند و يكايك آنان كوشيدند تا زندگی كردن بی ريشه و بی ايمان را فرا بگيرند ...
Mahdi Hero
03-01-2013, 17:19
فکر می کنم این گناهکارانند که راحت می خوابند چون چیزی حالیشان نیست و بر عکس بی گناهان نمی توانند بخوابند حتی یک لحظه چشم روی هم بگذارند چون نگران همه چیز هستند . اگر غیر از این بود بی گناه نمی شدند .
میل چندانی به خوشحالی نداشتم زندگی را ترجیح می دادم .
بهترین راه برای فراهم آوردن گه ( منظور هروئین است ) کاری است که لوماهات می کرد و آن این است که آدم بگوید هرگز به خودش سوزن نزده و آن وقت بچه ها بلافاصله یک تزریق مجانی به آدم می کنند چون هیچ کس نمی خواهد خودش را به تنهایی بدبخت ببیند .
ترس مطمئن ترین متحد ماست و بدون ان خدا می داند چه به سرمان می آید .
آن لحظه از زندگی ام را خوب به یاد دارم چون کاملا مثل بقیه لحظات زندگی ام بود .
پلیس ها قوی ترین چیز دنیا هستند . بچه یی که پدرش پلیس باشد مثل این است که دو برابر بقیه پدر داشته باشد .
گلولهها از بدن بیرون میآمدند و به داخل مسلسلها برمیگشتند، و قاتلها عقب میرفتند و عقبعقبکی از پنجره پایین میپریدند. وقتی آبی ریخته میشد، دوباره بلند میشد و توی لیوان میرفت. خونی که ریخته شده بود دوباره داخل بدن میشد و دیگر هیچکجا، نشانهیی از خون نبود.زخمها بسته میشدند. آدمی که تف کرده بود، تفش به دهانش برمیگشت. اسبها عقبعقبکی میتاختند و آدمی که از طبقهی هفتم افتاده بود، بلند میشد و از پنجره میرفت تو. یک دنیای وارونهی راستکی بود، و این قشنگترین چیزی بود که توی این زندگی کوفتیام دیده بودم.
- Saman -
04-01-2013, 10:41
اين متن غنی و گيرا كه در پشت جلد كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه (كه به انتخاب و ترجمه ابوالحسن نجفی هست) آمده بود, را در اينجا نوشتم تا دوستان ارجمند هم مطالعه كنند ... فرازِی بر نگاهی هر چند كوتاه به ادبيات معاصر فرانسه ...
ماجرا ها همه ظاهرا در سطح زندگی روزمره می گذرد: ديداری زود گذر ميان يك زن و مرد كه گويی برای ايجاد زندگی مشترك به هم رسيده اند; عشق طولانی و خاموشی زنی به گرفتن انتقام از پسر بی گناه آن مرد; مردی كه يار را نزديك خود دارد و به دنبال او گرد شهر می گردد; پيوند دوستی ميان يك سرباز روس و يك سرباز فرانسوی بی آنكه زبان همديگر را بفهمند; اختلاف نظر و جدايی دردناك ميان يك زن و شوهر ايرلندی بر سر آزادی و استقلال كشورشان; جان كندن تدريجی سه تن در زندان در شب پيش از تيرباران شدن; چگونه مردی كه پس از ديدن پيروزی شر بر خير به غلط می پندارد كه حق با شر است و فراموش می كند كه جير زندگی انسان مبارزه با بدی است ولو اين مبارزه به شكست بينجامد; خوش بودن مردی در اتاقی و رانده شدنش از آن جا و همواره دنبال آن اتاق گشتن; تباه شدن زندگی معلمی كه درس خصوصی می دهد.
ماجرا ها گاهی از سطح زندگی روزمره فراتر می رود: هتلی كه قصد كشتن مهمانانش را دارد و اين را پيشاپيش به آنها اطلاع داده است; چگونه نقاش پير قايقی می سازد و از چنگ امپراطور مخيف چين می گريزد; چگونه يك "پنی" می تواند خوشبختی بياورد; مردی كه فراموش كرده است كه در جواب "حال شما چطور است؟" بايد بگويد "بد نيستم, شما چطوريد؟"; عقد قرارداد ميان شيطان و يك دانشجوی علوم دينی; چگونه مردم يك شهر يك يك مبدل به كرگدن می شوند.
و سرانجام, يك سفر طولانی با راه آهن و مسافری كه مقصد خود را گم كرده است.
part gah
04-01-2013, 14:00
يه چيزي تو زندون ياد گرفتم كه مي خوام بهت بگم ،
آدم هيچ وقت نبايد به اون روزي كه آزاد مي شه فكر كنه .
اينه كه آدمو ديوونه مي كنه .بايد به فكر امروز بود و بعد به فردا.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
خوشه هاي خشم - جان اشتاين بك
malkemid
04-01-2013, 18:52
آدم عاقل هیچ وقت با یه زنِ معمولی عروسی نمی کنه که. عیب نداره آدم واسه این زنای معمولی آبجو بخره و باهاشون یه شیطونیایی هم بکنه، ولی عروسی نبایس کرد باهاشون. آدم بایس صبر کنه با اون زنی عروسی کنه که وقتی وسط ِ خیابون یه موش ِ مرده می بینه با مشت می افته به جونِ آدم.
مرگِ زشت رو -- جروم دیوید سلینجر
Ghorbat22
04-01-2013, 20:37
در اين دنيا براي كـــفري كردن آدم هاي رذلي كه مي خواهند همه چيز را از آنچه هست برايت سخت تر كنند راهــــي بهـــتر از اين نيست كه وانـــمود كني از هيچ چيز دلــــخور نيستي
"پرواز بر فراز آشیانه فاخته - کـِن کیسی"
Mahdi Hero
05-01-2013, 01:15
فقط می خواستم به اتان بگویم که باید درک کنید. شکست مردی را که فکر می کرد اختیاردار سرنوشت خودش است،و حتی باور داشت که می تواند با مقاله هایی سرشار از تهمت و تمسخر سرنوشت آدم های دیگر را تعیین کند،من،که با خیال راحت ادعا می کردم دوست حقیقت ام نه دوست افلاطون،و در همان وقت ارباب و همه کاره ی مطبوعات از خشم من استفاده می کرد تا منافع سیاسی خودش را پیش ببرد و تیراژ کلان روزنامه اش و حساب کلان بانکی اش را باز هم کلان تر کند.آخ که چه احمقی بودم،دوشیزه هریت!اما برای همین به من پول می دادند،برای این که احمق باشم،دلقک باشم،مواجب بگیر ارباب و صاحب اختیارم روی این خاک باشم.
- Saman -
05-01-2013, 10:20
از سه گانه نيويورك از پل استر نويسنده آمريكايی . اين متن در ابتدای كتاب آمده است اما نظر من را واقعا جلب كرد. كه جدا بسيار پر محتوا و ارزشمند هست. خالی از لطف نديدم كه اينجا بنويسم ...
كلمات عوض نمی شوند, اما كتاب ها هميشه در حال تغييرند.
عوالم مختلف پيوسته تغيير می كنند, افراد عوض می شوند,
كتابی را در وقت مناسبی پيدا می كنند و آن كتاب جوابگوی
چيزی است, نيازی, آرزويی.
پل استر
اگر تو ثروتمند باشی، سرما یک نوع تفریح می شود تا پالتو پوست بخری، خودت را گرم کنی و به اسکی بروی، اگر فقیر باشی، برعکس، سرما بدبختی می شود و آن وقت یاد می گیری که حتی از زیبایی یک منظره زیر برف متنفر باشی. کودک من! تساوی تنها در آن جایی که تو هستی وجود دارد، مثل آزادی. ما تنها توی رحم برابر هستیم.
نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی
- Saman -
06-01-2013, 10:42
قسمتی از اثر اين يازده تا از نو يسنده بنام ويليام فاكنر . از داستان كوتاه گذر گاه هل كريك :
يك زندگی پر مايه اما بس كوچك, پوشيده و مرموز. آن هوايي كه فرو میبرديمش و در آن زندگی حركت می كرديم. همه چيز نه تنها آشنا و صميمی بلكه به قاعده و منظم. هر چيز در عين سر زندگی اما پنداری فورا متروك می شد. و ماشين, آن اسباب بازی گران قيمت مكانيكی كه قدرتش را با اسب بخار می سنجند, و حالا در چنگال بی آزار و گذرای دو عنصر آب و خاك گرفتار و ناتوان بود.
malkemid
07-01-2013, 14:20
بار اول انسان به خاطر عشق ازدواج می کند و البته گاهی مسئله طلاق و جدایی پیش می آید. بار دوم انسان می داند عشق چیز بیهوده ایست و ساخته و پرداخته تخیلات اوست. بنا بر این دفعه دوم انسان به خاطر "چیزهای دیگری" ازدواج می کند.
کرامر علیه کرامر -- ایوری کورمن
Ghorbat22
07-01-2013, 18:30
مهــم ترین چــیزها در زنـدگی این است که بدانی چـگونه به دیگران عـشــق بورزی و چــگونه مورد مهـر و عشــق آن ها واقع شـوی...
صـدایش به نجــوا تبدیل شــد ؛
بگذار عشــق به درون ات رخــنه کند، فـکر می کنیم که شایســته ی عشـق نیستیم.
فکر می کنیم اگر عشـق را به وجــودمان راه دهیـم بیش از اندازه نــرم می شــویم، اما فــرزانه ای به نام لی واین جان کلام را گفـت :
"عشــق تنها حـرکت منطقی سـت"
"عشــق تنها حــرکت منطـقی سـت"
"سه شنبه هـا با موری - میچ آلبــوم"
- Saman -
08-01-2013, 11:04
گزيده ا ی از نان و شراب از اینیاتسیو سیلونه :
آدم بيش از يك بار به دنيا نمی آيد و اين عمر يكباره و منحصر به فرد را نيز دايم در موقت بودن و در انتظار روزی به سر می برد كه زندگی واقعی شروع شود .
و همچنين قسمتی ديگر از مرد اول از آلبر كامو :
زيرا فقر را كس به اختيار انتخاب نمی كند ولی آدم فقير می تواند خود را حفظ كند .
به همان صورت که لباس زیبا نشان از آدم بودن نمی دهد، برای شاه شدن هم کافی نیست که عصای پادشاهی را داشته باشی و این حقیقتی است که نباید هیچ وقت فراموشش کرد.
"کوری - ژوزه ساراماگو"
Mahdi Hero
09-01-2013, 18:17
مشخصه ی یک مرد نابالغ این است که میل دارد به دلیلی با شرافت بمیرد٬و مشخصه ی یک مرد بالغ این است که میل دارد به دلیلی ٬با تواضع زندگی کند.
مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمی ارزد انسان سعی ِ بیهوده کند ! بله همین طور است .. این قانون آنهاست ..
کسی که جسارت زیاد داشته باشد ٬ آن کس در نظر آنان حق خواهد داشت . آن کس که امور مهم را نادیده بگیرد و بر آنها تف بیاندازد
٬ او قانونگذار آنهاست.کسی که بیشتر از همه جرات کند ٬ او بیش از هر کس دیگری حق دارد! تا بحال چنین بوده و بعدها هم چنین خواهد بود ! باید کور بود که این ها را ندید.
Miss Shirin
11-01-2013, 14:45
جای خالی سلوچ
محمود دولت آبادی
_______________________
حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی.
آدم هایی یافت می شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان
در تو بیزاری می رویاند!
malkemid
12-01-2013, 00:27
انتقاد، ورزش ملی ایرانیان است.
جامعه شناسی خودمانی - حسن نراقی
Ice Pain
12-01-2013, 20:12
بی حساب بچه دار شدن اشتباه است، بچه دار شدن برای کاستن از تنهایی خویش غلط است، هدف دار کردن زندگی با تولید چون خودی، اشتباه است. و اشتباه است اگر با تولید مثل، درصدد رسیدن به جاودانگی باشیم...!
وقتی نیچه گریست / اروین یالوم
شطرنجباز
برتینا هنریش
مترجم: سمانه حنیفی
شاه را چگونه باید حرکت میداد؟
او در مورد پادشاهی تخصصی نداشت.
تصوری که همواره از شاه داشت، یک زندگی با قدرت کامل و شکوه زیاد و شیکپوشی و خوشگذرانی بود، اما این شاه هیچ جلال و شکوهی نداشت؛ حتی نمیتوانست بهتنهایی از خودش دفاع کند.
او باید از سوی دیگر مهرهها محافظت میشد و با این حال نتیجهی بازی کاملاً به او بستگی داشت.
النی در ذهنش به این تضاد فکر کرد و برعکس از زرنگی این پادشاه تحتتأثیر قرار گرفت.
شاه روی مهرههایی با قدرتهای زیاد و سربازهای تندرو با توانایی بالا حکومت میکرد.
به وزیر رسید.
او قدرت انجام هر حرکتی را داشت.
این فکر ناگهان النی را زیر و رو کرد.
خندید اما زود ساکت شد تا پانی از خواب بیدار نشود.
ص 33
Miss Shirin
13-01-2013, 01:13
بابا لنگ دراز
جین وبستر
__________________
بابا لنگ دراز عزیزم
تمام دلخوشی دنیای من به این است که ندانی و دوستت بدارم!
وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد ... چیزی شبیه غرور!
بابا لنگ دراز عزیزم لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم ......
بعد از تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند ... نمیگذارم ... نمیخواهم ...!
بابا لنگ درازِ من همین که هستی دوستت دارم ... حتی سایه ات را که هرگز به آن نمیرسم
- Saman -
13-01-2013, 11:56
يك سال معادل بی نهايت بود. اكنون سراسر هفته جزو زمان حال محسوب میشد و كوچك ترين واحد زمان آينده يك ماه ديگر بود. آينده نزديك از روی فصلها و پارههای سال حساب میشد.
هفت شهر عشق, روژه ايكور...كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه
- Saman -
14-01-2013, 19:11
باز قسمتی از داستان كوتاه هفت شهر عشق, روژه ايكور...كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه
در همين وقت جنگ جهانی در گرفت. چه جنگی؟ آيا اين بار دشمن از مشرق می آمد يا مغرب؟ از شمال يا جنوب؟ چه فرق می كرد؟ هر بيست و پنج يا سی سال يك بار، يعنی مدت زمان لازم برای ساختن سرباز، جنگ به پا می شود و پنج يا شش سال، يعنی مدت زمان لازم برای كشتن سربازی كه ساخته شده است،طول می كشد; پس از آن دوباره سرباز می سازند و دوباره جنگ می كنند.
شطرنجباز
برتینا هنریش
مترجم: سمانه حنیفی
او ( النی ) اغلب در رابطه با کارهایش صحبت نمیکرد.
شطرنج انسان را دعوت به سکوت میکند، نه دعوت به شرکت در بحث و گفتوگو.
بارها به او تهمتهای ناروا زده بودند و او را به اشتباهات نابخشودنی متهم کرده بودند تا بتوانند با قانون ضمنی جزیره او را محکوم کنند.
در چنین شرایط بود که النی ترجیح میداد صبور و محتاط باشد.
ص 66
پ.ن.:
شطرنج به انسان صبر و بردباری میآموزه به انسان خویشتنداری و قدرت تفکر و تعقل و سبک سنگین کردن انجام کاری یا بیان مطلبی رو میآموزه .
به انسان میآموزه که در زندگی میتوان استراتژی واحدی رو انتخاب کرد و برای رسیدن به آن از تاکتیکهای مختلف بهره جست.
شطرنج یعنی فلسفه، تاریخ، ادبیات، سیاست، روانشناسی، علم، ورزش، جغرافیا، ... و در یک کلام: شطرنج = زندگی
Ice Pain
15-01-2013, 15:28
بار اول نیست که مردی در مملکت ما قدرت بیحد و حصر دارد، اما بار اول است که مردی این قدرت بیحد و حصر را به کار میبرد تا جایی که انسان و جهان را نفی کند.
کالیگولا / آلبر کامو
Miss Shirin
16-01-2013, 00:57
"سال بلوا - عباس معروفی"
____________________
و آن شب فهمیدم که به همین سادگی آدم اسیر می شود و هیچ کاری هم نمی شود کرد. نباید هرگز به زنان و مردان
عاشق خندید. همین جوری دو تا نگاه در هم گره می خورد و آدم دیگر نمی تواند در بدن خودش زندگی کند، می خواهد
پر بکشد. اگر او هم چنین حالی داشت، باید کاری می کرد، یک بار از کوچه مان می گذشت، سنگریزه ای به شیشه مان
می زد، بی انصاف!
- Saman -
16-01-2013, 14:15
دارودل هر سه جفت كفش مرا برده و سپس باز آورده است. ولی پنج شنبه بعد با تعجب بسيار می بينم كه دوباره برای درس خواندن آمده است و باز هم پنجشنبه ديگر و بعد هم پنجشنبه ديگر. و پنجشنبه های ديگر در پی پنجشنبه های ديگر! مسئله بسيار ساده است: دارودل پسر مرتبا می آيد تا پنجشنبه ها پيش من درس خصوصی بخواند ولی من ديگر كفشی ندارم كه به دست او بسپارم.
درس های پنجشنبه, روژه ايكور...كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه
قسمتی ديگر از همان داستان:
مصيبت همه اين ها نا شنوايی است، فقدان عشق است، و ما همه برای همديگر آزمون بطالت شده ايم. زيرا ما عمل نمی كنيم، بلكه حركات و رفتارهای يكسانی را تكرار می كنيم كه گويی محسورمان كرده اند. وقوف به اين امر، آن هم برای مردی چون من كه وظايفش آگاهی دادن است، به منزله كشف دوزخ است. ولی دوزخ چيست؟ حصاری خلل ناپذير، زيرا در وهله نخست ارتباط در آن جا محال است; جريان برقرار نمی شود و در هر كس سدی هست كه غريزه را مقهور می كند.
- Saman -
17-01-2013, 21:17
اما اين زن خواستنی رو كجا بيابد؟ همه جا را در پی او می گشت; عنان به تصادف و تقدير سپرده بود. چه بسا كه ناگهان روی آگهی های فيلم، روی روزنامه های عصر، روی صندلی های كافه و يا مترو ظاهر شود. و همچنان كه خيالش در جستجوی زن ناشناس رشد می كرد، چهره های آشنا از نظرش محو می شدند. زن، منشی، فرزندان، دوستانش را ديگر نمی ديد. آن ها را فقط از روی نشانه های ريز باز می شناخت: حروف اول اسم روی پليور، نقش كراوات، سنجاق يخه، قلم خود نويس، فندك.
به پشت سر نگريست. مردم دنيا همه چشم بر او دوخته بودند. دم ايستگاه اتوبوس، ده يا پانزده نفر وانمود می كردند كه منتظرند. همه جا آدم ها پرسه می زدند، تظاهر می كردند كه به ساعتشان می نگرند يا روزنامه شان را می خوانند. چندين زن خواستنی، مقابل شيشه های مغاره ها، طعمه های كاملا آشكاری بودند برای به كشاندن به دام هايی ماهرانه. در كافه ها، ناظران بی حركت توی دستگاه های خودكار و تلفن های عمومی سكه می انداختند و چنان كه پشت رادار ايستاده باشند مسير نا منظم اتو بوس خط 32 را به طرف ايستگاه راه آهن شرق دنبال می كردند.
كاری بود كارستان. عاشق منشی اش شد. آن چنان كه وقتی بعد ها دم در يكی از سينماهای محله به عكس ها نگاه كرد و چهره ستاره اول فيلم آمريكايی موسوم به «قتل در گورستان» سوزان را باز شناخت هيچ احساس هيجان نكرد.
قسمت هايی از داستان كوتاه زن ناشناس، اثر ژان فروستيه...كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه
- Saman -
18-01-2013, 10:23
بد نيستم، شما چطوريد؟ اثر كلود روا. كتاب بيست و يك داستان از نويسندگان معاصر فرانسه
تنها پولی كه ممكن است به واقع خوشبختی بياورد همان «پنی» است كه در سوال خودمانی انگليسی ها مصرف می شود: A penny for your thoughts «يك پنی می دهم كه بدانم چه فكر می كنی». اگر طرف قبول كند آدم ممكن است با چيز های عجيب و غريب روبهرو شود. وانگهی يك «پنی» سرمايه گذاری محتاطانه ای است. خطر ور شكستگی و خانه خرابی ندارد. اغلب اوقات كسی كه از او می پرسند: «چه فكر می كنی؟» جواب می دهد: «هيچ». و مشكل ترين چيزی كه می شود حدس زد چيست همين «هيچ» است.
يك پنی برای فكر های نيكولا در آن روز، يك دلار برای محتوی سطل زبالهاش، يك ميليون برای اينكه بدانم كجا رفته است، يك چارك از گوشت تنم برای اينكه بفهمم روی اين كره زمين چه می كنند (تمام اين مدتی كه صرف می شود برای مسواك زدن دندان ها، برای جستن شماره در دفتر تلفن، برای تماشا كردن تلويزيون، برای رسيدن به يك عشق بزرگ، برای صف بستن جلو باجه ها، برای مودبانه پرسيدن از خدا كه آيا حاضر است احيانا لطفی بكند و وجود داشته باشد.) گاه گاه می بينم از درون سرباز خانهای كه بوی جوهر مورچه و عشق به پرچم می داد گروهبان چكالدی بيرون می جهد، همان كسی كه تنها سوال جدی و مهمی را كه می توان از مردم كرد از ما می كرد: «نه، بگو ببينم، تو خيال می كنی كی هستی؟» يك پنی برای اينكه بدانم شما خيال می كنيد كی هستيد. آيا ميل داريد درآمدتان را در شرط بندی «سوال يك ميليون فرانكی» بگداريد؟ (دوربين متوجه چهره منقبض يارو می شود كه دارد شقيقهاش را می خاراند. صدای تيك تاك ساعت ثانيه شمار به گوش می رسد.) تماشاگران محترم تلويزيون خوشحال می شوند كه بدانند جواب شركت كننده ما... لطفا بلندتر بفرماييد... آفرين بر شما! (كف زدن حضار). اين بود سوال يك ميليون فرانكی...
malkemid
22-01-2013, 13:28
فقط سه راه برای کنار اومدن با یه دختر هست. اول اینکه دهنت رو ببند و به حرفایی که می زنه گوش کن، دوم اینکه بهش بگو از هر چیزی که می پوشه خوشت میاد و سوم اینکه به غذاهای خیلی خوب مهمونش کن.
آسون بود نه؟ اگه همه این کارا رو انجام دادی و باز هم نتیجه نگرفتی بهتره از خیرش بگذری.
نفر هفتم -- هاروکی موراکامی
dourtarin
22-01-2013, 23:11
بدا به حال دل هایی که بیش از اندازه محفوظ بوده اند!
هنگامی که سودا(عشق) راه به دل باز می کند، آن که عفیف تر است بی دفاع تر است...
Mahdi Hero
23-01-2013, 14:45
_ به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی.یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند.بخواهی قبولت داشته باشند.بخواهی شریکت باشند.مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی. با چاق ها با لاغر ها با پیرها با جوان ها...همه چیز را در سرت به هم می ریزند برای اینکه مشمئز شوی...برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی.برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد.و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها...برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید.با دوستانت...با دوستان بی شمارت.و وقتی مردی را میبینید که تنها راه می رود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهی آمد و با پای گروهیتان آنقدر بر صورت او خواهی زد تا دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است...تو تمام اینها را میدانی؟
_ میدانم.
شاهزاده خانوم
23-01-2013, 14:56
جوان که بودم از مردم چیزی میخواستم که نمیتوانستند بدهند:دوسـتی پیوسـته ، عاطـفه مـدام .
حال یاد گرفتهام از آنان چیزی بخواهم کمتر از آنچه میتوانند بدهند: همنشـینی بیکلام .
آدم اول / آلبر کامو / منوچهر بدیعی
malkemid
24-01-2013, 14:22
توی قطار نامزدم پرسید : فکر می کنی بچه کانگورو هنوز زنده باشه؟
- مطمئنم که هست. چیزی درباره مردنش ننوشته بود، اگه مرده بود حتما خبرش رو می دیدیم.
- شاید نمرده، اما مریض شده و توی بیمارستان باشه؟
- خب، فکر می کنم در این باره هم حتما باید خبری چاپ می شد.
- اگه ناراحتی روانی داشته باشه و یه گوشه قایم شده باشه چی؟
- بچه کانگورو ناراحتی روانی داشته باشه؟
- بچه که نه، مادره؟ شاید ضربه روحی بهش وارد شده باشه و با بچه اش قایم شده باشه.
شگفت زده فکر کردم، ضربه روحی؟ زن ها به چه چیزهایی که فکر نمی کنند. یک کانگورو ممکن است چه جور ضربه روحی خورده باشد؟
گفت: اگه الان کانگورو رو نبینم فکر نمی کنم دیگه هیچ وقت شانس دیدنش رو پیدا کنم.
- گمون نمی کنم.
- می خوام بگم، تو تا حالا یکی از اونا رو دیدی؟
گفتم: نه، ندیدم.
- مطمئنی فرصت دیگه ای برات پیش میاد؟
- نمی دونم.
- برای همین نگرانم.
گفتم: آره، اما ببین، من هیچ وقت یه زرافه رو در حال بچه به دنیا آوردن، یا حتی وال ها رو در حال شنا ندیدم. پس چرا بچه کانگورو این قدر باید مهم باشه؟
- واسه اینکه این یه بچه کانگوروئه، همین.
تسلیم شدم و شروع کردم به ورق زدن روزنامه. هیچ وقت نتوانسته ام دختر ها را در بحث مغلوب کنم.
یک روز مناسب برای کانگوروها -- هاروکی موراکامی
شاهزاده خانوم
24-01-2013, 21:40
امروزه مردم از کلیساها چند گام جلوترند. اکنون زمان به چالش کشیدن کشیش ها توسط دخترانشان است و نه گالیله...
دختر کشیش / جورج اورول
شاهزاده خانوم
26-01-2013, 05:49
همیشه داشتن و از دست دادن به مراتب آدم را بیشتر ناراحت میکند تا این که از اول نداشته باشد .
" بادبادک باز __ خالد حسینی "
dourtarin
26-01-2013, 12:37
ولی درسی که دل به بهای رنج و شادی خود مطالعه نکرده باشد درست فرا گرفته نمی شود.
واژه و واقعیت از یک قماش نیستند. و چه بسا که شخص آنچه را که خوانده است در زندگی بیابد و آن را باز نشناسد.
malkemid
29-01-2013, 19:31
من یه گناهکارم، نمی تونم انکارش کنم. یه دوست دختر دارم، اما عاشقشم. هیچی بین ما نیست فقط...فقط یه خورده عشق بازی. من هیچوقت به ترزا بی وفایی نکردم آخه...آخه اون همه جا حضور داره. مگه تقصیر منه که دیگه برام جذابیت نداره؟ هر مرد سالم و سرحالی عین من باید وقت به وقت زنشو نو کنه. بَده به جای این که با چند تا باشم فقط با یکی هستم؟ مردی با موقعیت من باید حسابی مواظب امورش باشه. من روزانا رو هر روز هفته وقت ناهار می بینمش، اما نه شمبه ها و نه یکشمبه ها. درباره زندگی خونوادگی ام هم چیزی بهش نگفته ام، حتی اسم زنم رو نمی دونه ولی خیلی ها همین چیزها رو هم مراعات نمی کنن. من حتی بهش گفته ام که عاشق زنم هستم، که خانواده ام چیزهای مقدس زندگیم هستن، اووون دختر باهوشیه، این چیزا رو می فهمه. وقتی که از زبونش شنیدم جوراب نایلونی ساق بلند دوست داره، کلی از این جوراب ها براش خریدم، شیش جفت هم برای ترزا آوردم، هر دوشون با این کارم عاشقم شدن. با این حال... با این حال چندین روز عذاب وجدان داشتم تا اینکه دست آخر چند تا هم برای دخترم ژولیت خریدم. هیچ کس حق نداره منو از بهشت پرت کنه بیرون، من سه تا آدم رو خوشحال کردم، به هیچ کسی هم آسیبی نرسوندم.
کشتن موش در یکشمبه -- امریک پرسبرگر
پی نوشت : عاشق استدلال های احمقانش شدم :n02:هیچکی حق نداره منو از بهشت پرت کنه بیروووووون :n09:
شاهزاده خانوم
30-01-2013, 14:22
به مردی که یک پایش را از دست داده است، گفتن اینکه کسانی هستند که هر دو پایشان را از دست داده اند، تسلی دادن نیست بلکه دست انداختنش است. در درجهی معینی از درماندگی و بیچارگی، دیگر هر مقایسهی کمّی معنایش را از دست میدهد.
گفتگو با مرگ / آرتور کوستلر / نصرا.. و خشایار دیهیمی
Miss Shirin
01-02-2013, 19:55
اینکه فکر کنی در راه صحیح قرار گرفتهای یک مسئله است
و اینکه فکر کنی راه تو تنها راه است مسئلهای دیگر.
کنار رودخانهی پیدرا نشستم و گریه کردم / پائولو کوئیلو
malkemid
09-02-2013, 22:44
زن من به یوشیدا رای میده چون شبیه عموشه. همه زنا همینطورین. از سیاست سر در نمیارن. گمون می کنن همونجور که رختاشونو انتخاب می کنن، می تونن رهبرای مملکتم انتخاب کنن.
منظرِ پریده رنگ تپه ها -- کازوئو ایشی گورو
malkemid
14-02-2013, 13:50
نفرت از کسی که دوستش داشته اید، راحت تر از این است که نسبت به او بی اعتنا باشید.
فیلها به خاطر می آورند -- آگاتا کریستی
اشتیاق به آزادی و استقلال تنها در آدمی به وجود می آید که هنوز با امید زندگی می کند. برای مرسو، آن روز هیچ چیز مهم نبود.
"خوشبخت مردن - آلبر کامو"
Ice Pain
18-02-2013, 13:11
من نميدانم کجاي اين کثافت زيباست ! زندگي که هر چه ميگذرد غم هايش بيشتر، درد هايش آدم را ديوانه ميکند، تلخي هايش، نا اميدي هايش بيشتر و بيشتر مي شود، زخم هايش قلب را تراش داده است، تنهايي هاي آن ريشه عمر را پوسانده است و خشک ميکند، دليل اين همه بدبختي چيست؟ براستي علت اين نفس هاي بيهوده چيست؟ آيا مرگ آنقدر زيبا هست که جواب گوي اين همه بدبختي باشد؟ در قبر هم که تنهائيم! در آن دنيا هم که کسي را نمي شناسيم! جهنم هم که عذاب و آتش است! بهشت هم که بيهوده و وعده دروغين! ببين در چه کثافتي گير افتاده ايم! گناهمان چيست ؟
نمیدونم از کدوم کتاب صادق هدایت هست ....
شاهزاده خانوم
19-02-2013, 14:03
چه قدر خوب است که براي تاسف خوردن به حال خودمان نيز زمان مشخص و محدودي در نظر بگيريم . چند دقيقه اشک بريزيم و بعد به استقبال روزي برويم که در پيش رو داريم .
سهشنبهها با موري - ميچ آلبوم
- Saman -
20-02-2013, 17:51
متن پشت جلد كتاب "آنا كارنينا" به مترجمی "محمد مجلسی" چاپ "نشر دنيای نو":
در آنا كارنينا دو داستان، و به تعبيری داستان دو ازدواج دركنار يكديگر قرار می گيرد، و هر كدام با ماجراهای جذاب خواننده را به دنبال می كنند. يكی از اين دو ازدواج ناموفق است. آنا از شوهرش جدا می شود، و حيثيت و شرافت خود را به پای ورونسكی می ريزد، و تولستوی در حواشی اين قضيه جامعه اشرافی زمان خود را محكوم می كند. و اما ازدواج لهوين و كيتی از هر نظر موفق است. و آن دو به روستا می روند، و تولستوی در اين رقابت شوق وعلاقه خود را به زندگی در روستا ابراز می كند.
با اين وصف تولستوی حتی در سياه ترين لحظات عشق و زندگی آنا، با چنان ظرافتی از او سخن می گويد، كه پنداری نمی خواهد كسی قضاوت بدی درباره او داشته باشد، و مثل اين كه خود شيفته آنا شده است.
در اين رمان تولستوی هنرمند بر تولستوی معتقد به سنت ها و اخلاق پيروز شده است، و بلوغ شاعرانه اين نويسنده بزرگ، از پيچا پيچ بحران ها گذشته و رمانی را آفريده است كه از شاهكارهای كم نظير ادبيات جهان شمرده می شود
malkemid
20-02-2013, 18:01
به آینده یا گذشته٬ به زمانی که اندیشه آزاد است و آدم ها با یکدیگر تفاوت دارند و فقط زندگی نمی کنند٬ به زمانی که حقیقت وجود دارد و شده را ناشده نمی توان کرد
از دوران همگونی٬ از دوران انزوا٬ از دوران«ناظر کبیر»٬ از دوران دوگانه باوری
سلام!
۱۹۸۴--جورج اورول
"گهگاه روزهایی وجود دارد که آدم دلش می خواهد جایش را با آن عوض کند، اما گاهی هم زندگی کردن بیشتر از اینکه انسان به خودش شلیک کند شهامت، لازم دارد.
"خوشبخت مردن - آلبر کامو"
malkemid
24-02-2013, 13:10
اگر قوانین کوچک را رعایت کنی، می توانی قوانین بزرگ را بشکنی.
1984-جورج اورول
malkemid
27-02-2013, 12:44
در اقلیت بودن٬ حتی اقلیتی یک نفره٬ دلیل بر دیوانگی نیست.
۱۹۸۴-جورج اورول
... آدم، قوی، ضعیف یا مصمم متولد نشده است. بلکه قوی می شود و هشیار می گردد. سرنوشت در وجود انسان نیست در دور و برش است.
"خوشبخت مردن - آلبر کامو"
malkemid
01-03-2013, 13:56
آلبوم خانوادگی ما خالی از عکس است. از بچه ها چندان عکسی نداریم. دلمان نمی خواهد آنها را به کسی نشان بدهیم. از یک بچه معمولی در همه حالتی عکس می گیریم. با لباسهای مختلف٬ فیگورهای متفاوت و در تمام موقعیتها. در عکسها٬ او را در حال فوت کردن شمع تولدش٬ برداشتن اولین قدمش و اولین حمام کردنش می بینیم. بزرگ شدنش را می نگریم و احساساتی می شویم.
اما در مورد یک بچه معلول٬ چه کسی هست که دلش بخواهد سقوط و پسرفت لحظه به لحظه او را دنبال کند؟ حالا که به آن چند دانه عکس ماتیو نگاه می کنم٬ در می یابم که او چندان زیبا نبود٬ از ظاهرش هم معلوم بود که کاملا غیر طبیعی است. ما٬ والدین او٬ این را نمی دیدیم. برای ما او حتی زیبا هم بود٬ آخر اولین بچه ما بود. به هر حال٬ همیشه می گوییم «یک بچه زیبا». چرا که بچه ها اجازه ندارند زشت باشند٬ در هر صورت٬ اگر هم زشت باشند ما اجازه نداریم که آن را بر زبان بیاوریم.
کجا می ریم بابا؟--ژان لویی فورنیه
Mahdi Hero
01-03-2013, 22:07
يه مدتي كه مي گذرد و آدم زندگي خودش ته مي كشد فقط به وساطت زندگي ديگران زندگي مي كند .
آدم مرده به جاي خودش برنمي گردد ، آدم مرده بايد به همان زندگي كه يك زماني مال او بوده قناعت كند . آدم مرده با صدقه ي خاطره زندگي مي كند .
دور و بر ما را معما گرفته و آن اندك چيزي كه به ياري عقل مي دانيم صرفا استثنايي است در دنياي سراسر معما .
هنر دقيق ترين نماد زندگي است .
خودم درد جدايي را چشيده ام ، از آن كه دوستش داشتم جدا مانده ام و درد جدايي را چشيده ام تا آستان اشك .
malkemid
02-03-2013, 22:40
وقتی که یک کودک هنگام خوردن خامه و شکلات، سر و صورتش را کثیف می کند، همه از این صحنه به خنده می افتند، اما اگر او یک کودک معلول باشد، هیچ کس نمی خندد. کارهای او هرگز کسی را به خنده نمی اندازد. او هرگز صورتی را که نگاهش کند و بخندد نمی بیند، مگر یک چند خنده احمقانه تمسخر آمیز.
کجا می ریم بابا؟-- ژان لویی فورنیه
m.prodigy
03-03-2013, 10:09
وقتی که بخواهند کسی را دار بزنند؛اگر او را به راستی حلق اویز کنند,میمیرد و همه چیز تمام میشود .اما اگر او را مجبور کنند در همه مراسم پیش از اعدام شرکت کند و درست در لحظه انداختن طناب دار به گردنش ؛خبر لغو اعدام را به او بدهند بی شک در تمام زندگی رنج گره دار را دور گردن خویش احساس خواهد کرد!
نامه به پدر-کافکا
Miss Shirin
05-03-2013, 14:40
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
انتظار سخت است
فراموش کردن هم سخت است
اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی یا فراموش کنی
از همه سخت تر است.
کنار رودخانه ی پیدرا نشستم و گریستم / پائولو کوئیلو
malkemid
05-03-2013, 21:07
اوایل ازدواجمان به چهره همسرم در خواب نگاه می کردم. این تنها چیزی بود که آرامم می کرد و به من احساس امنیت می داد. برای همین مدت زیادی او را در خواب تماشا می کردم.
اما یک روز این عادت را ترک کردم. از کی؟ سعی کردم به خاطر آورم. شاید از آن روزی که من و مادر شوهرم، سر اسم گذاشتن روی پسرم بحثمان شد. آن روز دعوای شدیدی بین ما در گرفت، اما همسرم نتوانست چیزی به هیچ کدام مان بگوید. او کنار ایستاده بود و سعی می کرد ما را آرام کند.
از آن به بعد، دیگر احساس نکردم همسرم حامی من است. فکر کنم این تنها چیزی بود که از او خواستم و او نتوانست به من بدهد. البته همه اینها به سالها پیش بر می گردد. من و مادر شوهرم مدتهاست آشتی کرده ایم. من روی پسرم، اسمی را گذاشتم که دلم می خواست. به علاوه، رابطه من و همسرم هم خیلی زود به حالت عادی بازگشت.
اما مطمئنم این پایان نگاه کردن های من به چهره خوابیده او بود.
کجا ممکن است پیدایش کنم -- هاروکی موراکامی
شاهزاده خانوم
06-03-2013, 01:06
جوونی بدترین جای قصه ی زندگیه! تو جوونی کم کم دنیا رو می فهمی و می بینی آدما بی ارزشن! میفهمی حقیقت و آزادی و عدالت واسه هیچ کس ارزش نداره!اینا چیزای ناجوری ان و آدما با بردگی و دروغ و بی عدالتی راحت تر کنار میان!مث خوک تو این کثافتا می لول...ن!
من از وقتی قاطی سیاست شدم این چیزا رو فهمیدم!باید قاطی سیاست بشی تا بفهمی آدما هیچ ارزشی ندارن!همین دلقکای شارلاتان به درد حکومت به درد این آدما میخورن!
با یه عالمه امید وارد سیاست می شی و به خودت میگی سیاست یه وظیفست تا باهاش دنیای بهتری واسه ی آدما بسازی ولی وقتی جلو میری میبینی هیچی به اندازه ی سیاست آدما رو به لجن نمیکشه!
یک مرد - اوریانا فالاچی
فایده پیمان ها چیست، این پیمان ها نیستند که در میان مردم وابستگی ایجاد می کنند. اگر انسان احساس خاصی نسبت به چیزی داشته باشد این احساس او را بدان وابسته می سازد.
ولی اگر چنان احساسی در او نباشد، هیچ عاملی قادر به ایجاد چنان وابستگی نخواهد بود.
من ترجیح میدهم که هر نوع آدمی باشم ولی احمق نباشم.
خرمگس - اتل لیلیان وینیچ "
greywarden90
08-03-2013, 23:39
سلام بر همه .
من بیشتر توی فروم همسایه فعالیت میکنم ولی از این به بعد هر چی اونجا می نویسم اینجا هم قرار میدم !
هر روز برای دنیا مسلم تر می شود مسئله عدالت، خود عدالت نیست، قاضی هایند. عدالت در قوانین جا دارد، در قانون مدنی، درنتیجه اجرای قانون باید کار ساده ای باشد. فقط سواد می خواهد، درک انچه مکتوب شده، و توانایی شنیدن بی طرفانه ی اظهارات متهم و شاکی-علاوه بر گفته شاهدان- وصادر کردن حکم بر پایه وجدان. فساد هزاران شکل دارد، و در مورد عدالت انچه به بدترین فساد می کشاند نوع رابطه میان قاضی و متهم است ...
از کتاب نوت بوک (ژوزه ساراماگو)
greywarden90
08-03-2013, 23:40
بعضی می گویند بدبینی بیماری سالمندان است، ناخوشی روزهای پایانی عمر، نوعی تصلب اراده. جرِِِِِئت ندارم بگویم این تشخیص کاملا اشتباه است، اما می توانم بگویم این اسان ترین راه از سر بیرون کردن مسائل است، انگار که بگوییم وضع فعلی جهان فقط نتیجه سالمندی سالمندان است...تا به امروز امیدواری جوانان هرگز نتوانسته جهان را بهتر کند، و تلخی فزاینده ی پیرها هم هرگز انقدر نبوده که دنیا را بدتر کند. البته این دنیای بیچاره مسئول مصیبت هایی نیست که از انها رنج می کشد. چیزی که وضع دنیا می نامیم در واقع وضع خود ماست، ما ابنای مفلوک بشر، خواه نا خواه متشکل از پیرانی هستیم که زمانی جوان بودند، جوانانی که پیر خواهند شد، و انها که دیگر جوان نیستند اما هنوز پیر نشده اند. پس تقصیر از کیست؟ شنیده ام می گویند تقصیر با همه ماست، اما به نظر من این گونه اظهارات، که در ظاهر عدالت را به طور مساوی تقسیم می کنند، فقط به این درد می خورند که مسئولیت مقصران واقعی را زیر چتر خیالی گناهی جمعی کم رنگ یا پنهان کنند. ان ها هستند که باید خجالت بکشند_نه از وضع این دنیا، از وضع زندگی.
از کتاب نوت بوک (ژوزه ساراماگو)
malkemid
09-03-2013, 15:19
یک چیز جالب کشف کردم ! یه نفر از پست های این تاپیک برمیداره می ذاره تو صفحات مختلف فی*سبوکی.
مشخصا پست شماره1886 و 1871 رو دیدم بنده:n02:
حداقل یک یادی از این تاپیک یا سایت هم بکنی بد نیست دوست عزیز !
mehdi-ch
09-03-2013, 20:54
یک چیز جالب کشف کردم ! یه نفر از پست های این تاپیک برمیداره می ذاره تو صفحات مختلف فی*سبوکی.
مشخصا پست شماره1886 و 1871 رو دیدم بنده:n02:
حداقل یک یادی از این تاپیک یا سایت هم بکنی بد نیست دوست عزیز !
عجـــــب :n04: من نبودم بخدا:n08:باید حسابشو برسیم:n24::n25:تو فقط عکسشو بده:n07:
Miss Shirin
10-03-2013, 17:45
آدم ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند.
همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند.
اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند
آدم ها مانده اند بی دوست...
شازده کوچولو/ آنتوان دوسنت اگزوپری
جمعه شبی کتاب را باز می کنید و یک شنبه شبی نزدیکای نیمه شب به صفحه ی آخر می رسید. بعد باید بیرون رفت، دوباره باید به دنیا بازگشت.
دشوار است، سخت است از آن چه بی حاصل است، یعنی مطالعه، به آنچه لازم است، یعنی دروغ، قدم گذاشت.
همیشه وقتی از کتابی بزرگ بیرون می آیید دچار افسردگی می شوید، لحظه های ناراحت کننده و کسالت آور.
"لباس کوچک جشن - کریستین بوبن"
شاهزاده خانوم
11-03-2013, 21:54
یک مرده ممکن است رستاخیز کند، اما عشقی که با نفرت خاموش شده است، دیگر زنده نمی شود...
کبوترها و بازها . گراتزیا دلدا
شاهزاده خانوم
13-03-2013, 22:05
شاید بتوان درد زخم را تاب آورد، اما اینکه تو را چندان سفیه بپندارند که در گوشت بخوانند خیال زخم تو را به درد واداشته ، شاید تحمل بردار نباشد! ...
محمود دولت آبادی . کلیدر
شاهزاده خانوم
14-03-2013, 01:35
اونهایی رو که می گذارن و می رن رو دوست ندارم. اینه که اول خودم می گذارم می رم. این جوری خاطر جمع تره...
رومن گاری
خدا حافظ گری کوپر
malkemid
15-03-2013, 18:04
تو این دنیا کدام کار آسان است؟ هیچ کاری آسان نیست. حتی نفس کشیدن هم کلی دردسر دارد. منتها٬ خب دیگر: اگر آدم خیال سقط شدن به سرش نزده باشد مجبور است هر طور شده نفس را بکشد...
خزه--هربر لوپوریه
(ترجمه دوست داشتنی احمد شاملو)
شاهزاده خانوم
15-03-2013, 22:42
جنگ فاجعه وحشتناکی است که غیر از گریستن، کار دیگری برایش نمی توان کرد. برای کسی گریه می کنیم که شاید روزی یک سیگار را از او دریغ داشته ایم و حال مرده و دیگر بر نمی گردد.
زندگی جنگ و دیگر هیچ - اوریانا فالاچی
شاهزاده خانوم
16-03-2013, 21:06
یک ویت کنگ میدوید، با تمام قوا میدوید و همه به او شلیک میکردند. درست مثل اینکه در غرفه تیراندازی پارک شهر، به هدفها تیر می اندازند. ولی تیرها به او نمی خورد. بعد من یک تیر شلیک کردم و او افتاد. درست مثل اینکه به درختی شلیک کرده باشم، حتی جلو رفتم و به او دست زدم؛ ولی باز هیچ احساسی نداشتم. احمقانه است، اما واقعیت دارد…
زندگی جنگ و دیگر هیچ - اوریانا فالاچی
malkemid
17-03-2013, 02:59
آدم همیشه به خاطر نقطه ضعف هایش تو دردسر می افتد. مگس ها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند٬ شب پره ها شعله را٬ و آدم ها عشق را...
خزه- هربر لوپوریه
farzan311
17-03-2013, 22:39
من ادم مضحکی ام حالا دیگر به من میگویند دیوانه.این خودش نوعی ترفیع به حساب میاید به شرط اینکه باز هم نگویند من همان ادم مضحک همیشگی ام اما من دیگر ناراحت نمیشوم حتی وقتی به من میخندند همه ی شان برایم عزیزند ... اصلا، به دلیلی برایم بسیار عزیز تر میشوند اگر موقع نگاه کردن به آن ها اینقدر غمگین نمیشدم، ممکن بود من هم همراه شان بخندم البته نه به خودم ، بلکه چون دوست شان دارم. برای این غمگین میشوم که حقیقت را نمیدانند در حالی که من میدانم. خدایا، چه قدر سخت است آدم تنها کسی باشد که حقیقت را میداند! ولی نخواهند فهمید. نه، نخواهند فهمید.
رویای آدم مضحک فیودور داستایفسکی
وضعیت بحرانی وضعیت طبیعیِ دنیاست. جنگی پس از جنگ دیگر، اکتشافی پس از اکتشاف دیگر، رقم شرم آوری از میزان خودکشی، قحطی عطرهای لوکس.
در دنیا هر آنچه که هست با هم مخلوط می شود. در دنیا هر آنچه که هست می تواند با چیز دیگری سازگار باشد مگر عشق. او با هیچ چیز همگن نمیی شود. هیچ جا نیست. جایش خالی است.
"لباس کوچک جشن - کریستین بوبن"
افسوس ! ما هرگز براي بوالهوسي هاي خود پول كم نداريم ، فقط سر قيمت چيزهاي مفيد و لازم چانه مي زنيم.
چرم ساغری/ انوره دو بالزاک
هرگز نگو هرگز ... همه چیز روزی ممکن میشود.
هری پاتر و محفل ققنوس
جی.کی.رولینگ
شاهزاده خانوم
20-03-2013, 00:55
هر لحظه اي تو زندگي آدم يه حادثه ست ، و هر آدمي كه وارد زندگيت مي شه انتخاب خودته. يه جايي يه انتخابي كردي همون باعث شده كار به اينجا بكشه.
جايي براي پيرمردها نيست / کارمک مک کارتی / نشر چشمه
شاهزاده خانوم
20-03-2013, 01:03
آدم ها دیگر برای سر در آوردن از چیزها وقت ندارند.
همه چیز را همین جور حاضر آماده از دکان ها می خرند.
اما چون دکانی نیست که دوست معامله کند
آدم ها مانده اند بی دوست...
شازده کوچولو/ آنتوان دوسنت اگزوپری
تو اگر دوست میخواهی خوب مرا اهلی کن
شازده کوچولو/ آنتوان دوسنت اگزوپری
شاهزاده خانوم
21-03-2013, 15:13
شازده کوچولو پرسید:
پس آدمها کجا هستند؟
در صحرا آدم احساس تنهایی میکند!
مار گفت:
با آدمها هم احساس تنهایی میکنی...!
...
این تنها کسی بود که من میتونستم باش دوست بشم. گیرم اخترکش راستی راستی خیلی کوچولو است و دو نفر روش جا نمیگیرند.
...
شازده کوچولو
شاهزاده خانوم
21-03-2013, 23:30
- آنجا مجرمان را دار می زنند؟
+ نه، در فرانسه گردن می زنند.
- محکوم چه می کند؟ جیغ می زند؟
+ فرصت نمی کند. به یک آن کارش تمام می شود. آدم را می خوابانند و یک تی...غه ی پهن، به فرمان یک دستگاهی روی گردنش می افتد. اسم دستگاه گیوتین است و تیغه اش خیلی سنگین و پر زور است ... سر محکوم چنان به سرعت می افتد که فرصت ندارد پلک بزند. ولی مقدمات کار خیلی ناگوار است، وقتی حکم اعدام را می خوانند و سر محکوم را می تراشند و دست هایش را می بندند و از سکوی اعدام بالای می برند. این ها خیلی وحشتناک است. مردم با عجله دور سکوی اعدام جمع می شوند، حتی زنها می آیند. گرچه آنجا دوست ندارند زنها شاهد این مراسم باشند.
- خوب، بله زن ها را چه به اعدام!
+ البته، البته! عذاب عجیبی است! محکومی که من دیدم آدم باهوشی بود و نترس و قوی. عاقل مردی بود و اسمش "لوگرو" بود. ولی، می خواهید باور کنید یا نکنید، از سکو که بالا می رفت گریه می کرد. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. جداً فکرش را نمی شود کرد. وحشتناک است؟ کیست که از وحشت گریه کند؟ من نمی توانستم باور کنم که یک آدم بزرگ، کسی که هیچ وقت گریه نکرده، یک مرد چهل و پنج ساله از وحشت گریه کند به فکر آدم نمی گنجد که روح آدم در این چند دقیقه چه می کشد. تشنجش به کجا می رسد! این اهانت است به روح انسان، و غیر از این هیچ نیست!
ابله / فئودور داستایوسکی
شاهزاده خانوم
30-03-2013, 18:08
فرق بین فراموش کردن و بخشیدن این است که، آدم وقتی می بخشد کاملا فراموش می کند. اما وقتی که از یاد می برد، خیلی وقت ها باز به یاد می آورد!
خورشید را بیدار کنیم / ژوزه مائورو ده واسکونسلوس
شاهزاده خانوم
04-04-2013, 19:55
همه ی جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه ی زندگی به همان عشق اول ختم نمی شود . معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی کند ، حتی گاهی با او حرف هم نمی زند ، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند....
چهل سالگی/ ناهید طباطبایی
شاهزاده خانوم
06-04-2013, 22:06
ای دوست به شرفم سوگند نه شیطانی است و نه دوزخی، روانت از تنات نیز زودتر خواهد مرد پس دیگر از هیچچیز نترس!
چنین گفت زرتشت / نیچه
شاهزاده خانوم
13-04-2013, 12:15
مردها فقط، برای چیزهایی که باید ناراحت میشوند. زنها برای همهاش؛ همه چیز زندگی را میفهمند، زیاد، بد جور!
میم عزیز/ محمد حسن شهسواری
شاهزاده خانوم
14-04-2013, 12:24
گاه عشق گم است؛ اما هست، هست، چون نیست. عشق مگر چیست؟ آن چه که پیداست؟ نه، عشق اگر پیدا شد که دیگر عشق نیست. معرفت است. عشق از آن رو هست، که نیست. پیدا نیست و حس می شود. می شوراند. منقلب می کند. به رقص و شلنگ اندازی وا می دارد. می گریاند. می چزاند. می کوباند و می دواند. دیوانه به صحرا ..
جای خالی سلوچ
محمود دولت آبادی
شاهزاده خانوم
14-04-2013, 12:28
گاه آدم، خودِ آدم، عشق است. بودنش عشق است. رفتن و نگاه کردنش عشق است. دست و قلبش عشق است. در تو عشق می جوشد، بی آنکه ردش را بشناسی. بی آنکه بدانی از کجا در تو پیدا شده، روییده. شاید نخواهی هم. شاید هم بخواهی و ندانی. نتوانی که بدانی ..
جای خالی سلوچ
شاهزاده خانوم
14-04-2013, 12:31
بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لب ها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دسنکاله و علفتراش در پس کندوی خالی ، زیر لایه ضخیمی از غبار پنهان می کند. دیگر چه؟ خر که مرده باشد ، زمستان سرد و خشک که تن را زیر تن سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جاگاه جان لبریز شده باشد... دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای دل و زبان؟
جای خالی سلوچ
شاهزاده خانوم
14-04-2013, 12:36
" تنها امیدِ فراموشی هست. اما چه چیز ار می توان فراموش کرد؟ همه چیز را؟! نه. همه چیز را نمی توان. حتی ناداری را می توان از یاد برد، اما برخورد دو غریزه را نه! برخوردی به خشونتِ در هم شکستنِ دو چنار در توفان. نه؛ نمیتوان حلش کرد. نمی توان هضمش کرد. گرهی نیست که بتوان بازش کرد. نه به دست و نه به دندان. هرچه بدان می پردازی کورتر می شود. گنگ تر می شود. بیشتر در هم می پیچاندت. و اگر نخواهی بدان بپردازی و به آن بیاندیشی، کلافه ت می کند. کلافه ترت می کند. بر می انگیزاندت . به خود می خواندت. گیجت می کند. نفست را بر می آشوبد. چشم هایت، نگاهت، آرایه چهره ات را آشفته می کند. نگاه می کنی و نمی بینی. می خندی _ اگر خنده ای در تو مانده باشد _ و نمی دانی که چرا؟! در همان حال می توانسته ای که بگریی. منقلبی. به آن اگر بیندیشی هم، حال و روزی به از این نداری. درد این جاست که هنوز نتوانسته ای در قبال آنچه بر تو روا شده، وضع قاطعی بیابی. نظر یکپارچه ای داشته باشی. به چارمیخ کشیده شده ای. نمی توانی بدانی به کدام سو باید بروی. در تنگنایی پیش نیاندیشیده گرفتار آمده ای. لذتی خشونت بار بر تو چیره شده است. خشونتی بدوی حظی دردناک در تو چکانده است، بخشیده است. و تو در میانه، همچنان گرفتاری. زن هستی از یک سو، حرمتی داری از سوی دیگر. بند و رهایی در یک دم؛ آمیخته به هم. آسوده و آزرده؛ رها و بسته ای... "
جای خالی سلوچ
شاهزاده خانوم
15-04-2013, 08:42
مرگان برخاست و پاورچین پاورچین به پشت در رفت،آرام و بی صدا کلون در را باز کردو لحظه ای به گوش ایستاد،نشانی از عباس نبود.حتی صدای پا.حتی صدای نفس.دلش میخواست بتواند یکباره نام پسر را فریاد کند،اما نتوانست...چشم هایش را بازتر از پیش به در دوخت.حالا مرگان هیچ آرزویی نداشت،جز اینکه لای در باز شود و عباس بیاید.بیاید.دشنام بر لب بیاید.بیاید و همه چیز را بر هم بزند.بیاید وخانه را به آتش بکشد.بیاید و مادر را به باد کتک بگیرد.کتک بزند.بیاید.فقط بیاید.
جای خالی سلوچ
شاهزاده خانوم
15-04-2013, 08:45
کسی که این آخریها بود و نبودش به جوی بود، حالا در قلبِ مرگان دوباره سر برداشته بود. مِرگان تازه در مییافت که عاشقِ سلوچ است. که عاشقِ سلوچ بوده است. این دیگر چه بود؟ از کجا سر برداشته بود؟ چطور در او بیدار شده بود؟ خب، رفت که برود. به گورِ مردهاش! اما دیگر اینکه در مرگان از خود به جا گذاشته، به جا گذاشتهای را در او رویانده، چیست؟ امروزه نزدیک هفده بهار از زن و شوییِ آنها میگذشت. هفده بهار، عباس، پسر بزرگشان، کمکم داشت برای خودش مردی میشد. کرکِ پشتِ لبهایش درآمده بود. هفده سال! میشود چیزی در آن سالها در تو گم باشد و تو از آن بیخبر بمانی؟ عاشقِ شویت بوده و این را از یاد برده باشی؟ این حرف را کجا میشود برد؟
جای خالی سلوچ
Ghorbat22
18-04-2013, 12:33
انسان، یگانـــه موجودی است که میداند تنــــهاست و یگانــــه موجودی است که در پی یافتن دیگـــری است
"دیالکتیک تنـــهایی - اوکـتاویوپاز"
dourtarin
23-04-2013, 12:30
جواب دادم:" به آرامیِ یک بره. او در رویای آرامی چشم از جهان فرو بست و ای کاش به همان آرامی در بهشت چشم بگشاید!"
با خشونت فریاد زد:" امیدوارم در رنج و عذاب چشم باز کند! کاترین ارنشاو، ای کاش تا وقتی که من زنده ام آرام نگیری! تو گفتی که من تو را کشتم، خب، در این صورت دست از سر من بر ندار! همیشه با من باش، به هر شکل که دوست داری در بیا و مرا دیوانه کن! فقط مرا در این ظلمت رها نکن، این جا نمی توانم تو را پیدا کنم! تو می دانی که نمی توانم بدون عزیز دلم زندگی کنم! نمی توانم بدون روح و روانم زندگی کنم!"
بلندی های بادگیر/ امیلی برونته
... چرا متقاعد کردن یک پرنده به این که آزاد است سخت ترین کار دنیاست؟
جاناتان مرغ دریایی
malkemid
06-05-2013, 16:50
کنار بار، یک طوطی توی قفس زرد و بزرگش بود. ده ها سال بعد، مجله ای را ورق می زدم که به آن دوران مربوط می شد. در صفحه آخرش، چشمم به تبلیغات رستوران ها افتاد. یکی شان توجهم را جلب کرد: بوستان پاشی و طوطی اش پپر. هر روز هفته باز است. این جمله ی به ظاهر بی معنا، قلبم را به تپش انداخت. یکی شب که خیلی احساس تنهایی می کردم، ترجیح دادم جلو بار و کنار بقیه بنشینم. احساس کردم دل خانم مدیر با دیدن کت خونی و پانسمان و لاغری ام، کباب شده. وقتی در مورد طوطی سوال کردم، گفت:
-اگه بخواین می تونین یه جمله یادش بدین...
کمی فکر کردم و تا آنجا که ممکن بود، شمرده شمرده گفتم:
-من دنبال یه ماشین فیات سبز چمنی می گردم.
شیوه تکرارش خلاصه تر و مفیدتر بود: "ماشین فیات سبز چمنی".
بوستان پاسی دیگر وجود ندارد. تابستان گذشته، یک شب که با تاکسی از بلوار رد می شدم، به نظرم رسید جایش را به بانک داده. ولی طوطی ها خیلی عمر می کنند. شاید این یکی بعد از سی سال، توی محله دیگری و لابلای سر و صدای کافه دیگری، هنوز جمله ام را تکرار کند، بدون آنکه کسی معنایش را واقعا بفهمد یا گوش دهد. فقط طوطی ها هستند که به گذشته وفادار می مانند.
تصادف شبانه -- پاتریک مودیانو
Arrowtic
09-05-2013, 18:29
آن پایین توی خیابان , باد پوستر پاره را پس و پیش می کرد و کلمه اینگسوس به تناوب پیدا و پنهان می شد . اینگسوس . اصول مقدس اینگسوس . زبان نوین , دوگانه باوری , ناپایداری گذشته . احساس می کرد در میان جنگل های کف دریا سرگردان اس و در دنیایی مهیب که خودش هیولای آن است , گم شده است .تنها بود . گذشته مرده بود . آینده غیر قابل تصور بود . چه گونه می شد اطمینان یافت که حداقل یکی از انسان های دور و برش طرف اوست ؟ و چه طور می شد دانست که سلطه حزب برای همیشه پایدار نخواهد ماند ؟ به جای جواب , چشمش به سه شعار روی دیوار سفید وزارت حقیقت افتاد :
جنگ , صلح است .
آزادی , بردگی است .
نادانی , توانایی است .
1984 - جورج اورول
Raـــــ Hـــــ Za
15-05-2013, 10:18
پدر گفت: با دو دسته نمی شود بحث کرد ، بی سواد و باسواد..
سمفونی مردگان
صبح های یکشنبه سکوئیلر از روی قطعه کاغذ درازی که با یکی از پاهای جلویش نگاه می داشت برای آنان می خواند که تولید مواد مختلف غذایی دویست درصد، سیصد درصد، و حتی پانصد درصد افزایش یافته است. حیوانات دلیلی نمی دیدید که گفته های او را باور نکنند. مخصوصاً که آنها دیگر به طور روشنشرایط زندگی قبل از انقلاب را به خاطر نداشتند. ولی بعضی روزها دلشان می خواست ارقام کمتری به خورد آنها می دادند و غذای بیشتر.
مزرعه حیوانات / جورج اورول
malkemid
19-05-2013, 15:22
- به سفر می روی؟ کجا؟
- به کرت می روم. چرا می پرسی؟
-مرا هم می بری؟
-تو را چرا؟ تو را می خواهم چه کنم؟
شانه بالا انداخت و با تنفر و تحقیر گفت:
- همه اش که چرا چرا می کنی! یعنی آدم نمی تواند بدون گفتن "چرا" کاری بکند؟ نمی تواند همین طوری برای دل خودش کار بکند؟ خوب، مرا با خودت ببر دیگر!
زوربای یونانی -- نیکوس کازانتزاکیس
dourtarin
20-05-2013, 16:05
موری گفت:
"تضاد عمده ای در این کشور وجود دارد، نوعی سردرگمی، میان آن چه نیاز داریم و میان آن چه که می خواهیم. تو به غذا نیاز داری، اما دسر شکلاتی می خواهی. باید با خودت صادق باشی. تو نیازی به داشتن آخرین مدل اتومبیل اسپورت نداری. تو نیازی به داشتن خانه بزرگ تر نداری.
" واقعیت امر این است که تو با داشتن آن چیزها راضی نخواهی شد. می دانی چه چیزی به تو رضایت واقعی می دهد؟"
چه چیزی؟
" سهیم شدن آن چه را که داری با دیگران."
سه شنبه ها با موری/ میچ آلبوم
malkemid
20-05-2013, 20:49
- این اواخر در یک معدن کار می کردم. ولی ناگهان شیطان در کارم دخالت کرد. شنبه گذشته طرفهای عصر که من کمی کله ام گرم بود، کارفرما را که آن روز به بازرسی کارگاه آمده بود گرفتم و کتک سیری زدم.
- کتکش زدی؟ چرا؟ مگر با تو چه کرده بود؟
- با من؟ هیچ! باور کن که هیچ کاری با من نکرده بود. حتی بار اول بود که مردک را می دیدم. بیچاره بین ما سیگار هم توزیع کرده بود...
- خوب، پس چرا؟
- اه! باز که تو همه اش چرا چرا می کنی! بابا، همینطوری به سرم زد دیگر!
زوربای یونانی -- نیکوس کازانتزاکیس
پی نوشت: یواش یواش داره از این زوربا خوشم میاد:n09:
همیشه خوکها تصمیم می گرفتند، سایر حیوانات هرگز نمی توانستند تصمیمی اتخاذ کنند ولی رای دادن را یاد گرفته بودند.
مزرعه حیوانات / جورج اورول
malkemid
22-05-2013, 20:00
ما تا پاسی از شب گذشته ساکت در کنار منقل نشستیم. من بار دیگر حس کردم که خوشبختی چه چیز سهل الوصول و کم مایه ای است و تنها با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمه دریا بدست می آید. برای اینکه بتوان احساس کرد که سعادت همین چیزهاست، فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت.
زوربای یونانی -- نیکوس کازانتزاکیس
_ به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی.یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند.بخواهی قبولت داشته باشند.بخواهی شریکت باشند. با چاق ها با لاغر ها با پیرها با جوان ها...همه چیز را در سرت به هم می ریزند برای اینکه مشمئز شوی...برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی.برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد.و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها...برای آنها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید.با دوستانت...با دوستان بی شمارت.و وقتی مردی را میبینید که تنها راه می رود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهی آمد و با پای گروهیتان آنقدر بر صورت او خواهی زد تا دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است...تو تمام اینها را میدانی؟
_ میدانم.
مــــــــــیرا - کریستوفر فرانک / مترجم : لیلی گلستان
malkemid
27-05-2013, 01:13
راستی این راز جگرسوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم می رسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا می شوند. چشمها بیهوده می کوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمی آورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.
زوربای یونانی-- نیکوس کازانتزاکیس
پی نوشت: بدون شک یکی از دلنشین ترین کتابهایی بود که تابحال خوندم. به همه عزیزان توصیه می کنم:n01:
gipsy2009
31-05-2013, 20:50
اطاق ابی خالی افتاده بود.هیچکس در فکرش نبود......اما برای من پیدا بود.نیرویی تاریک مرا به اطاق ابی میبرد.گاه میان بازی,صدایم میزد....
میرفتم تا میان اطاق ابی بمانم.و گوش بدهم.چیزی در من شنیده میشد.مثل صدای اب که خواب شما بشنود
...چشمم چیزی نمیدید:خالی درونم نگاه میکرد و حضوری کمکم جای مرا میگرفت.حضوری مثل وزش نور.این حالت ترد و نازک مثل یک چینی
ترک میخورد.از اطاق میپریدم بیرون.میدویدم میان شلوغی اشکال,جایی که هرچیزی اسمی داشت
اطاق ابی-سهراب سپهری
gipsy2009
01-06-2013, 20:22
تمام قد ایستاده بود و میپرسید ایا به خدا اعتقاد دارم.گفتم نه.
با عصبانیت نشست.گفت این محال است:همه ادم ها به خدا معتقدند,حتی انهایی که به خدا پشت میکنند.
این اعتقاد او بود و اگر در این اعتقادش شک میکرد زندگی اش بی معنا میشد.
فریاد زد,
"شما میخواهید زندگی من بی معنی شود؟"
تا جایی که من میفهمیدم این ربطی به من نداشت و همین را به او گفتم,اما او از آن طرف میز صلیب
را به زیر دماغ من گرفته بود
و فریاد میکشید,
"من یک میسیحی هستم.من از خدا میخواهم همه گناهانت را ببخشد.
چطور میتوانی معتقد نباشی که او بخاطر تو رنج کشید؟"
متوجه شدم که مرا "تو"خطاب میکند.اما دیگر پاک خسته شده بودم.
هوا گرم و گرمتر میشد,مثل هرباری که میخواهم از شر کسی خلاص شوم
که واقعا به حرفهایش گوش نمیدهم.قیافه ای به خود گرفتم و انگار با همه
حرفهایش موافقم.
در کمال تعجب دیدم احساس پیروزی میکند,
"دیدی,دیدی,تو اعتقاد داری,تو به او توکل میکنی,بگو که به او توکل میکنی."
گفتن ندارد که باز هم گفتم نه.افتاد روی صندلی اش.......
بیگانه-البر کامو (Albert Camus)-ترجمه خشایار دیهیمی
P.S:میدونید به نظر من بعضی کتابا هستن که ادم تا وقتی زنده هست باید بخونه.بیگانه هم از این قاعده جدا نیست!در ضمن ببخشید زیاد شد.
gipsy2009
03-06-2013, 22:03
اگر کوسه ها آدم بودند (برتولت برشت)
...................
...................
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي ”کی(key) ” پرسيد:
اگر كوسه ها آدم بودند با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای " کی(key) "گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند
توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند
همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد
هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند
برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند
چون كه گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
برای ماهی ها مدرسه ميساختند
وبه آنها ياد ميدادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند
درس اصلي ماهيها اخلاق بود
به آنها مي قبولاندند
كه زيبا ترين و باشكوه ترين كار برای يك ماهي اين است
كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه كند
به ماهی كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشند
و چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند!!!
آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد!
اگر كوسه ها آدم بودند
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت
از دندان كوسه تصاوير زيبا و رنگارنگي مي كشيدند
ته دريا نمايشنامه به روی صحنه ميآوردند كه در آن ماهي كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند
همراه نمايش، آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار
ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند
در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت
كه به ماهيها می آموخت
“زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود”
malkemid
04-06-2013, 02:03
در اولین شب سفرم وقتی دندانم را در دست شویی هتل شبی 270 دلاری ام مسواک می زنم متوجه تابلو کوچکی می شوم که رویش نوشته : زمین را نجات دهید!
فکر می کنم، باشه، ولی چطوری؟
روی تابلو میزان آبی که هر ساله در خشک شویی هتل ها مصرف می شود ذکر شده و زیرش نوشته که با عوض کردن روزانه ی ملحفه ها و حوله های اتاقم، خود من به شخصه دارم آب با ارزش را از دستان پیاله شده ی یک کودک تشنه می دزدم. به ظرف آب جوشی که بیخودی همراه قوری پانزده دلاری چای به اتاقم می فرستند چنین درخواستی آویزان نیست، ظاهرا جنس آب این یکی فرق دارد!
بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم -- دیوید سداریس
malkemid
08-06-2013, 14:59
زن: آرایشگرم گفت باید یه کلاه گیس هم بگیرم.
مرد: کلاه گیس می خوای چیکار؟ نگاه کن خودت چقدر مو داری.
-یه کلاه گیس خرمایی می خوام. اونجوری می تونم شخصیتم رو عوض کنم.
-ببین تو خودت اصلا مو خرمایی هستی٬ درسته؟ پس چرا نمی گذاری موهات طبیعی بلند شه و بعد یه کلاه گیس طلایی بخری؟
- به این فکر نکرده بودم.
- خب یه مدت بهش فکر کن و حرف نزن.
اتحادیه ابلهان-- جان کندی تول
Sent from my GT-I9000 using Tapatalk 4 Beta
gipsy2009
11-06-2013, 14:00
این سرهنگ هم عجب جانوری بود!دیگر پاک مطمئن بودم هیچ تصوری از مرگ ندارد!
در عین حال متوجه شدم یقینا توی ارتش ما ادم های شجاع از قماش او فراوان است مطمئنا همین قدر هم توی ارتش روبه رویی ما.
کسی چه میداند چند نفر.یک,دو,شاید هم چندین میلیوون نفر....
به خودم گفتم:"نکند من تنها ادم بزدل روی زمین باشم"...وسط 2میلیون دیوانه قهرمان و زنجیری تا نوک مو مسلح گیر افتاده بودم!باکلاه.بی کلاه.بی اسب.روی موتور.عربده کشان.سوت زنان.پرواز کنان.حفر کنان.درحال رژه.ورجه وورجه کنان توی جاده ها.ترق ترق کنان....
از سرهنگ بدم نمیامد.با وجود این او هم مرده بود....انفجار او را به پهلو انداخته و بغل سوارکار پرت کرده بود...حالا برای همیشه بغل هم افتاده بودند,اما سوارکار دیگر سر نداشت,فقط یک سوراخ بالای گردنش بود و خون قلقل زنان از وسط سوراخ میجوشید.درست مثل مربای تو دیگ....
سفر به انتهای شب-فردینان سلین
malkemid
14-06-2013, 01:19
- چقدر پول دزدیدن؟
- پول؟ پولی دزدیده نشده. هات داگ ها را دزدید.
- به عمرم همچین چیزی نشنیده بودم.
- شاید خیلی گرسنه بوده. شاید به دنبال فرو نشاندن نیاز مبرم بدن در حال رشدش به ویتامین بوده. تمایل انسان به غذا و رابطه جنسی نسبتا برابره. اگر تجاوز مسلحانه وجود داره چرا هات داگ دزدی مسلحانه وجود نداشته باشه؟ هیچ چیز این ماجرا به نظرم غیر طبیعی نیست.
- مثل سگ دروغ میگی.
- من؟ این حادثه از منظر جامعه شناختی کاملا قابل قبوله. جامعه رو باید نکوهش کرد. این جوان که با برنامه های وسوسه کننده تلویزیون و مجلات شهوت انگیز دیوانه شده بوده احتمالا با یک دختر نابالغ تا حدودی سنتی همنشین شده که تن به شرکت در نقشه ی پلید او نداده. نیازهای جسمانی برآورده نشده ی او در غذا ارضا شدند. متاسفانه من در این بین قربانی شدم. باید خدا را شکر کنیم که او راه تخلیه ی خود را در غذا پیدا کرد.
اتحادیه ابلهان -- جان کندی تول
gipsy2009
16-06-2013, 18:49
-مکان داستان در جهنم است!-
پیشخدمت:خواهی دید که در یک سالن دوره امپراتوری دوم,انقدرها هم بد نمیگذرد.
گارسن:ها؟خوب,خوب,خوب.(اطراف را نگاه میکند)با اینحال انتظار چنین چیزهایی را نداشتم..شما از حرفهایی که آنجا تعریف میکنند چیزی میدانید؟
پیشخدمت:درباره چی؟
گارسن:خوب دیگر...(با یک حرکت مبهم و لاابالی)درباره همین چیزها!
پیشخدمت:شما چطور میتوانید این مزخرفات را باور کنید؟آن هم از کسانی که هرگز پا به اینجا نگذاشته اند.چون بالاخره اگر اینجا بودند....
گارسن:آره.(دوتایی با هم میخندند.گارسن ناگهان قیافه جدی به خود میگیرد.)گرزها کو؟
پیشخدمت:چی؟
گارسن:گرز اتشین,سیخ داغ,شلاق های سیمین
پیشخدمت :شوخیتان گرفته؟
-کمی بعد-
پیشخدمت: ببخشید.اخر من چکار کنم:همه ی مشتری ها این چیزها را از آدم میپرسند.هر که میاید میپرسد"شلاق کو,گرز کجاست؟".در این لحظه اصلا به فکر آرایش خودشان نیستند.قسم میخورم اما بعد همین که خاطر جمع شدند گرز و شلاقی در کار نیست.به فکر مسواکشان میافتند.ولی تو را به خدا هیچ فکر میکنید؟جون بالاخره از شما میپرسم:برای چه دندانتان را مسواک میکنید؟...
دوزخ(خلوتگاه)-سارتر
P.S:نمایش نامه داستان 3ادمی هستش که تو دوزخ کنار هم تو یه اتاق میوفتن و در حقیقت هر2تاشون که با هم کنار میان.نفر سوم کار رو خراب میکنه و به همین ترتیب بدون هیچ گرز و شلاقی خود ادمها باعث عذاب خودشون میشن.
-مکان داستان در جهنم است!-
دوزخ(خلوتگاه)-سارتر
عزیز ، میشه مشخصات کتاب و ناشر رو بگی ؟ توی وب خواستم پیدا کنم چیزی دستگیرم نشد .
سپاس
gipsy2009
16-06-2013, 20:30
عزیز ، میشه مشخصات کتاب و ناشر رو بگی ؟ توی وب خواستم پیدا کنم چیزی دستگیرم نشد .
سپاس
خروج ممنوع(Huis Clos که با نام های No Exit و In Camera به انگلیسی ترجمه شده)
این اثر با اسم های دیگه هم به انگلیسی ترجمه شده که به فارسی با اسم های (پشت درهای بسته)-(در بسته)-(جلسه سری)-(بن بست)
معمولا میشناسنش.
اولین بار با اسم دوزخ به فارسی ترجمه شد,بعد با اسم خلوتگاه منتشر شد.که هردوش ممنوع شد و یا تو ممیزی گیر کرد
سومین بار خلوتگاه قاطی یه دونه نمایش نامه دیگه چاپ شد تا کسی شک نکنه:n10:
به اسم"مرده های بی کفن و دفن,( و خلوتگاه)" -انتشارات جامی شاید بتونی پیدا کنی اگه جمع نکرده باشن باز!یا تموم نشده باشه
راستی اینم بگم که این نمایشنامه ادامه درام مگس ها (Les Mouches) هست(از لحاظ تئاتر سارتر)
gipsy2009
17-06-2013, 12:24
باور-همانند ترس یا عشق,نیرویی است که باید انرا درک کرد,همانگونه که پدیده نسبیت یا عدم قطعیت را درک میکنیم.پدیده ای که مسیر زندگی ما را تعیین میکند.
دیروز,زندگی من به یک سو میرفت.امروز,به سویی دیگر.دیروز باور داشتم کاری را که امروز کردم,هرگز انجام نخواهم داد.
چنین نیروهایی که اغلب زمان و فضا را بازسازی میکنند و میتوانند تصور ما از خودمان را شکل و یا تغییر دهند,مدتها پیش از تولد ما اغاز شده و پس از نابودی ما ادامه میابد.
زندگی ما و انتخاب های ما مانند خط سیر کوانتومی لحظه به لحظه درک میشود
و در هر نقطه تلاقی,در هر برخورد.جهت جدید ممکنی را پیشنهاد میدهند......
اطلس ابر-دیوید میتشل
malkemid
21-06-2013, 14:11
ایگنیشس گفت:
دست بند و زنجیر کاربردهایی در زندگی مدرن دارند که سازندگان تب دارشان در دوران ساده تر قدیم اصلا تصورش را نمی کردند. من اگر یک بساز بفروش در حومه شهر بودم دست کم یک دست زنجیر به دیوارهای آجری زرد خانه های ویلایی دوبلکس نصب می کردم. وقتی که ساکنان حومه از تلویزیون و پینگ پونگ و کارهای دیگری که در خانه های کوچک شان می کنند خسته بشوند، همدیگر را تا مدتی زنجیر خواهند کرد. همه عاشق این کار خواهند شد. زن ها می گویند " شوهرم دیشب منو به زنجیر کشید. عالی بود. شوهرت اخیرا این کار رو با تو کرده؟" و بچه ها با اشتیاق دوان دوان از مدرسه به خانه می آیند تا مادر زنجیرشان کند. به کودکان کمک خواهد شد تا تخیلاتی را که تلویزیون از ایشان گرفته دوباره به دست بیاورند و ضمنا از میزان بزهکاری اطفال هم کاسته خواهد شد. وقتی پدر از سر کار به خانه باز می گردد تمام خانواده دست و پایش را می گیرند و به این دلیل که آن قدر احمق است که صبح تا شب برای تهیه مخارج شان کار کرده او را به زنجیر می کشند. بستگان پیر دردسرساز در گاراژ زنجیر می شوند. دستان شان فقط ماهی یک بار باز می شود، آن هم برای امضای چک بیمه بازنشستگی. دست بند و زنجیر زندگی بهتری برای ما به ارمغان می آورند. باید در نوشته هایم به این بحث بپردازم.
اتحادیه ابلهان -- جان کندی تول
Harvest_moon_majid
21-06-2013, 15:17
اطاق خاموش | نویسنده : M.H | (چاپ 1339 - این کتاب مال پدرم بــود...البته خود اون هم از پدرش گرفته بود |
یکی از کمیاب ترین کتاب هاست ...تو نت چیزی ازش نمی تونید پیدا کنید...کتاب انگلیسی نوشته شده بود که مترجمش مرتضی
دارازاده بود...این کتابو تا به امروز هیچ جا پیدا نکردم.:n03:
..|
تا به حال فکر کردید چه کسی کشته شد؟؟؟ انگلستان,جان ما آزادی خواهان را گرفت...اشراقیون به رهبری رییس دولت 13 ایالت کبیر , جورج _
واشنگتن و اشراقیون وابسته به واتیکان و روم کبیر به آزادی خواهان مکتب ضد جهاد اشراقی حمله برده , نقره داغ کردند و آن ها را در تاریخ دفن کردند...
وقتی این شنود ها را فاش می کنم تن من می لرزد ... این وقایع کاملا واقعی و حقیقی است...اوکولومانسی تنها راه ما آزادی خواهان برای
نفوذ نکردن وقایع تاریک لوسیفر به ذهن ماست...تنها من از آن جهاد زنده ماندم... دنیایی که اشراقیون برای ما ساخته اند زاده فکر لوسیفر و فرزندانش بود...مدت ها به فرزندان لوسیفر اعتقاد نداشته ام ... ولی آن ها را با چشم خود دیدم کنار خیابان های تاریک لندن به ذهن مردم نفوذ می کنند..
آنان نتوانستند به مغز ما نفوذ کنند و دیواری به نام ماتریس تشکیل دهند .
اشراقیون اظهار دارند مرگ دست لوسیفر است اما الهه مرگ از سوی خدا می آید نه از سوی فرزندان لوسیفر , و خداوند یکتاست.
پی نوشت
این کتاب رو صد ها هزار بار خوندم... وقایعی رو آشکار میکنه که واقعا ترسناکند...
(واژه Matrix رو دیدی که به صورت ماتریس تلفظ می شد؟؟؟ همه شما فیلم The Matrix رو دیدید؟؟)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
"حقیقت ناب و ساده" به ندرت ناب است و هیچوقت ساده نیست.
- اسکار وایلد -
برگرفته از نمایشنامه ی "اهمّیّت ارنست بودن"
برگردان: شکاک منطق
- آئوگوستا همیشه می گفت : " یکی از واجبات زندگی این است که مدام در انتظارِ چیزی باشی "
هیچ یک از آنها بازنمی گردد / آلبا دِ سس پِدِس
gipsy2009
02-07-2013, 00:03
چه بسیار خیال بهشت یا چندین بهشت پی در پی را در سر میپروریم اما همه شان
بسیار پیش از آنکه مرده باشیم,بهشت گمشده اند و شاید در آنها خود را گمشده بیابیم
واقعیت و خیال-مارسل پروست
gipsy2009
13-07-2013, 16:15
میگفت آری ولی شاید جواب درست نه بود ،
بایستی به کمک حافظه ای تیره وتار به عقب برمیگشت،
هیچ چیز مسلم نبود.حافظه ی فقرا از حافظه ی ثروتمندان کم مایه تر است،
در مکان ، مرجع های کمتری دارد، چون فقرا محل زندگی خود را کمتر ترک میکنند.
در زمان هم با آن زندگی یکنواخت وتیره مرجع های کمتری دارد.
البته حافظه ای هم هست که در دل جای دارد و میگویند از همه مطمئن تر است
اما دل را هم رنج و کار فرسوده می سازد و آن نیز در زیر بار خستگی زودتر فراموش میکند .
زمان از دست رفته را فقط ثروتمندان باز می یابند. زمان برای فقرا فقط نشانه های مبهمی در راه مرگ به جای میگذارد.
درضمن فقرا برای آنکه بتوانند دوام بیاورند نباید گذشته را زیاد به خاطر آورند.
آدم اول-کامو
malkemid
14-07-2013, 23:21
می گویند که خورشید گاهی در مسیر حرکت خود می ایستد تا برای شنیدن آواز دخترکی جوان گوش بخواباند.
کاشکی این گفته حقیقت می داشت.
چه می شد اگر ضرورت، با افسون دختری آوازه خوان، مسیر خود را عوض می کرد!
چه می شد اگر می توانستیم با گریه و خنده و آواز، قانونی بیافرینیم تا بر روی هرج و مرج، نظم برقرار کند!
چه می شد اگر صدای نوشین درون ما می توانست خروش را بپوشاند!
گزارش به خاک یونان -- نیکوس کازانتزاکیس
آبلوموف
ایوان گنچاروف
ترجمهی سروش حبیبی
فرهنگ معاصر
تزویر همچون پول سیاهی است که با آن چیز ارزندهای نمیشود خرید.
همچنانکه با پول سیاه یکی دو ساعتی بیش نمیتوان زنده بود، به یاری تزویر نیز فقط میتوان اینجا چیزی را مخفی کرد و آنجا چیزی را به صورتی نادرست جلوه داد، اما هرگز نمیتوان کرانههای دوردست را از راه آن دید یا آغاز و انجام رویدادی بزرگ را با هم ارتباط داد.
ص 435 و 436
بخش 2 فصل 10
Diazepam
25-07-2013, 20:45
مارلا به من گفت فلسفه اش در زندگی این است که می تواند هر لحظه که اراده کند بمیرد.
تراژدی زندگی اش این است که نمی میرد.
باشگاه مشت زنی / چاک پالانیک
دفاع لوژین
ولادیمیر ناباکف
رضا رضایی
نشر کارنامه
اما آلکساندر ایوانوویچی آنجا نبود.
ص 312
پ.ن.:
وای که چه بخشی است !!!
آنهایی که کتاب رو خوردهاند متوجه میشوند من چه میگویم.
malkemid
27-07-2013, 17:31
دختر جوان درهفده سالگی مرد و بدینگونه از شر پدرش راحت شد. پدر نیز به سهم خود از خرجهای کلانی که قطعا عروسی دخترش به گردنش می انداخت خلاص شد. چند ماه بعد از مرگ دخترش یک روز پیش خودش به حساب کردن پرداخت: جهیز تقریبا این قدر، رخت و خرت و پرت و میز و صندلی این قدر، حتما مجبور بودیم اقوام عروس و داماد را هم به عروسی دعوت کنیم و به همه آنها یک ولیمه حسابی بدهیم. حالا بگیریم برای گوشت و نان و شراب سور عروسی هم این قدر ...و بعد جمع زد و دید که خرج سر به جهنم می زند، و بنابر این دخترش زیراندازش را حصیر می کرد.
باز با خود گفته بود: اصلا چه اهمیتی دارد که دخترم مرده است، مگر ما همه نمی میریم؟..او اصلا شانس آورد که از دردسرهای این دنیا یعنی از شوهرداری و بچه داری و بیماری و رختشویی راحت شد... خدا بر گناهانش ببخشاید!
مسیح باز مصلوب... نیکوس کازانتزاکیس
در ادامهی این پست ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
آبلوموف
ایوان گنچاروف
ترجمهی سروش حبیبی
فرهنگ معاصر
آبلوموف وقتی دربارهی عشقش به الگا به اینجا میرسه که میگه: "...، اگر لازم باشد برای تو میمیرم. با شادی میمیرم!"
الگا در پاسخ میگه: "اینها هیچ لازم نیست.هیچکس از تو توقع فداکاری ندارد. مرگ تو به چه کار من میآید؟ کاری را که لازم است بکن! این نیرنگ مزوران است که داوطلب فداکاریهایی باشند که به کار کسی نیاید یا تحقیق آن ممکن نباشد تا به این تدبیر از فداکاریهایی که لازم است طفره بروند. تو مزور نیستی، میدانم، ولی..."
بخش 3 فصل 7 صفحه 592
Mahdi Hero
27-07-2013, 18:31
عيسی هم يک روز همين جور بود. مادرش جلال خدا و درد دنيا را تحمل کرد. شايد گاهی موقع غروب او را در بغل می گرفت و فرشتگان برايش لالايی می خواندند. شايد از در نگاه می کرد و نگهبان رومی را می ديد که می گذرد. بالا و پايين می رفت و عرق صورتش را پاک می کرد. گوش کنيد برادران من آن روز را می بينم. مريم توی درگاه نشسته است و عيسی را در بغل دارد، عيسای طفل خردسال را. مصل همين بچه ها، عيسای خردسال. صدای فرشته ها را می شنوم که سرود صلح و جلال را می خوانند. می بينم که چشم های عيسی بسته می شود. مريم از جا می پرد، صورت سربازان رومی را می بيند. می گويند: می کشيم! می کشيم ! عيسای خردسال تو را می کشيم ! صدای زجه و ناله مادر بيچاره را می شنوم که از رستگاری آخرت و کلام خدا بی نصيب می ماند.
One Minute
28-07-2013, 10:16
و هیچکس به رنگ سیبی که بر روی نیوتون افتاد دقت نکرد ...
گسسته فار - عطا صادقی
malkemid
29-07-2013, 14:11
از کشیش بگویم؟ او یک کاسب است. دکانی باز کرده و اسم آن را کلیسا گذاشته است و در آنجا مسیح را خرده خرده می فروشد. این دزد طرار مدعی است که همه بیماریها را شفا می دهد. از یکی می پرسد تو چه مرضی داری؟ او می گوید دروغ گفته ام. به او می گوید علاج تو یک گرم مسیح است و پولش اینقدر می شود. از دیگری می پرسد تو چطور؟ جواب می دهد من دزدی کرده ام. به او می گوید ده گرم مسیح می خواهی و پولش انقدر می شود. از آن دیگر می پرسد تو چه؟ او می گوید آدم کشته ام. به او می گوید ای بدبخت! بیماری تو سخت است. تو باید هر شب قبل از خواب نیم لیور مسیح سربکشی، و این برای تو گران تمام خواهد شد. پولش اینقدر می شود. مرد می پرسد: پدر، به من تخفیف نمی دهی؟ او می گوید نرخ این است، پولش را بده و الا در اعماق جهنم کباب خواهی شد. و آن وقت عکسهایی را که در دکان خود به در و دیوار آویخته و در آنها شیاطینی مسلح به چنگک در وسط شعله های آتش دیده می شوند به اون نشان می دهد. بیچاره مشتری مثل بید بر خود می لرزد و سر کیسه را شل می کند.
مسیح باز مصلوب-- نیکوس کازانتزاکیس
یادداشتها
آلبر کامو
خشایار دیهیمی
نشر ماهی
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
چه معجزهای است که مجبور نباشی دربارهی خودت سخن بگویی.
جلد اول / 9 سپتامبر 1937 / ص 55
malkemid
08-08-2013, 01:40
کشیش فریاد زد: آهای مردم ده! فریب این شیاد را نخورید و مواظب خودتان باشید! دنیا چهار رکن اساسی دارد: ایمان، وطن، شرف وچهارمی مال و منال. شما به دارایی و مال خود دست نزنید! خدا ثروت را بر طبق قوانین مرموزی که فقط خودش می داند بین بندگانش تقسیم می کند. عدالت خدایی چیزی است و عدالت بشری چیز دیگر. خداعده ای را غنی آفریده است و عده ای را فقیر و بدا به حال کسی که بخواهد این نظم و نسق الهی را بهم بزند!
مسیح باز مصلوب...نیکوس کازانتزاکیس
دکتر ژرارد:
-لنوکس دقیقا آدمی را در خاطرم تداعی می کند که سالیان سال است با امید متارکه نموده و مفهوم و معنای این واژه را به کلی فراموش کرده و از یاد برده ...درست شبیه یک حیوان وحشی که پس از سالها زندگی در قفسی در باغ وحش نه تنها جنگل و فضای جنگل از خاطره اش محو شده بلکه تبدیل به موجود بی هویتی شده که جز قفس خود محیط دیگری نمی شناسد و بدبختانه در این قفس هم احساس غریبی می کنند... ولی چاره چیست... مجبور است بسوزد و بسازد و تحمل کند.
ملاقات با مرگ/ آگاتاکریستی
جینی ورا:
دیگر مترس...تابش سوزان خورشید، سرمای سخت زمستان به پایان رسید،
بدان گونه که رنجهایت به پایان می رسد، زندگی از دست رفته را با تلاشی دوباره خواهی ساخت.
ملاقات با مرگ / قسمت پایانی...
کوروش که خنجر اسمردیس تقریبا قلبش را به دو نیم کرده بود،با تتمه ی توانش فریاد زد((هارپاگ،نه،او پسر من است!))خون درست به مغز کوروش نمی رسید.هارپاگ نگاهی به کوروش انداخت
کوروش به نجوا گفت:((گزندی به اون نرسان...))و فقط هارپاگ صدای او را شنید.((حال وقت آنست که تو نیز خود را آزاد کنی))
این کلمات از آخرین کلمات کوروش بود.کوروش دچار ضعف هولناکی شد .توانست برگردد،فقط یکبار،به سوی زنی که جان و روحش بود:((روشن...دوستت دارم))کوروش این را گفت و قلبش از تپیدن باز ایستاد.
منم کوروش/کتاب سوم:عشق جاودان/الکساندر جووی
قتل راجر آکروید
آگاتا کریستی
ترجمهی خسرو سمیعی
نشر هرمس (کتابهای کارآگاه)
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
هیچ توجه کردهاید که وقتی به چیزی ایمان دارید و دلتان نمیخواهد دربارهاش حرف بزنید، با شنیدن آن از زبان کسی دیگر، با تمام قوا انکارش میکنید؟
فصل 1 / ص 4
V E S T A
21-08-2013, 20:20
"نامه به پدر / فرانتس کافکا"
مترجم: فرامرز بهزاد
چیزی که تمام وجود مرا مجذوب می کند، دلیلی ندارد که حتی ذره ای هم در تو اثر کند و بر عکس، چیزی که از دید تو معصیت است، ممکن است در نظر من معصومیت باشد..
چیزی که برای تو وخامتی به دنبال ندارد، ممکن است برای من حکم سنگ قبر را داشته باشد.
(چه این کتاب رو کامل خونده باشین چه نه این بخش معنی خیلی عمیق و قشنگی داره)
malkemid
22-08-2013, 10:18
بیشتر مردم به ترس ها و حماقت هایشان زنجیر شدهاند و جرات ندارند بیطرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگیشان چیست. بیشتر آدم ها همینطور زندگی شان را بی هیچ رضایتی ادامه میدهند بدون آنکه تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه نارضایتی شان کجاست یا بخواهند تغییری در زندگی شان ایجاد کنند. سر آخر میمیرند در حالی که هیچ چیز در قلب شان نیست بجز لجن و خون رقیق کهنه. خاطرات شان هم به مفت نمی ارزد. بیشتر مردم جدا ابله اند.
برادران سیسترز--- پاتریک دوویت
Sent from my GT-I9000 using Tapatalk 4
متوجه می شوم کنستانسیا متوجه شده که من متوجه شده ام و همین سبب می شود که در یابم_همان طور که او همه چیز را در می یابد_که کنستانسیا چیزی را نادیده نمی گذارد. به عبارت دیگر ، او می خواست که من متوجه چیزی بشوم که شدم و بدانم که او می داند.
آدم مرده به جای خودش بر نمیگردد، آدم مرده باید به همان زندگی که یک زمانی مال او بوده قناعت کند. آدم مرده با صدقه خاطره زندگی میکند.
چند نفر دیگر از دست مرگ فرار کردند؟ فکر میکنم مردم برای نجات خودشان به هر کاری، حتی خود کشی، دست می زدند.
کنستانسیا
کارلوس فوئنتس
ترجمه عبدالله کوثری
نشر ماهی
part gah
11-09-2013, 20:33
رها: نمی دانم چرا به این جا کشیده شدم… نمی دانم چرا به یکباره آمدم تا برایت چیزهایی بنویسم که تا ۲دقیقه ی قبل هم فکرش را نکرده بودم… حتما بعد از خواندن این یک جمله،سریع می گویی… تاکتیک ندارد دخترک.. احساساتی ست.. پریود است… همه ی این ها که می گویی هستم حتی پریود… خوب و بدش را هم یاد ندارم… حتی دیگر مهم نیست…
فکرمی کنم شب ها… به بودن و ادامه و مسیر…. بیشتر از همه و همیشه به خودم… گاهی هم به من و تو .. که گاه از فرط شباهتمان به هم حالم از هر دویمان به هم می خورد… حادی مریضی مان گاه به هم سرایت می کند.. خواسته و ناخواسته…
اما من از اینکه مریضم و تورا می بینم که اینچنین بیماری ناراحت نمی شوم.. در پی درمان هم نمی روم.. انگار از دردی مازوخیسمی لذتی ناخواسته می برم.. انگار اندوه و هراس را راهی برای ادامه می دانم… حتی با تمام دوستانم که زیادی خوشحال بودند و مرفه و بی درد رابطه ای ندارم.. امروز یکی شان زنگ زد.. و من نمی دانستم پس از برداشتن گوشی چه باید گفت.. جوابش را ندادم… آدم های دردمند را دوست دارم… به خاطر همین تمام دوستانم شده اند۳الی۴نفر…
خودبودگی مهمتر است.. دستم به قلم نمی رود این روزها… دستانم از دردهای نگفته و ناتوانی در قلم گرفتن ورم کرده… بی اختیار روی کیبورد دستی می کشم،شاید اندکی بهبود یابد….
شب است .. این ها را برای او نوشتم و ایمیل کردم… همه خوابیده اند.. من به پول فکر می کنم .. به کار.. به مفید بودن.. به ادامه دادن.. به زندگی.. به گذران… چقدر باید فکر کنم.. او به من می گوید کمتر فکر کن.. همه چیز درست مَی شود.. تکرار می کنم و به تمام این تکرارهای احمقانه دلخوشم.. گواینکه منتظرم معجزه ای رخ دهد.. اما نه.. اعجازی نیست..یاد فیلم دکامرون پازولینی می افتم.. میراکل.. و لال حرف می زند…
- از مجموعه ی میم و اچ
نوشته ی راضیه مهدی زاده
فال خواستم. گفت:" نیت کن" به دل گفتم:" گوهر یکدانه مان کو؟" دیوان را بوسید. ناخن راند لای آن. چشم بست و گفت:" ای خواجه حافظ شیرازی تو کاشف هر رازی .من طالب یک فالم، تو را به شاخه نباتت قسم..." پیرمرد چهل سال پیش، عصری با معشوقش، اینجا قرار دارد. دختر را برادران غیور همان عصر می کشتند دم در خانه . پیرمرد هنوز منتظر آمدن اوست. دیوان را با سر نا خن باز کرد. به دل خواند. سرخ شد. لرزید و کتاب را بست. بی حال سرش را تکیه داد به آجر چهارصد سال پیش . با صدایی نزدیک گور گفت:" نمی خوانم. تا حالا نیامده بود. این فال را برای هیچ احدالناسی نمی خوانم. عهد کرده ام..." گفتم:" پس فهمیده ای عاشق خیال او بوده ای، نه او" با تکان سر حاشا کرد. گفتم:" تو دیگر ریا مکن، عمری برایت نمانده." چروک های صورتش مثل شیار یادگاری های کنده شده بر درخت شدند. پرسید:" چه نیتی کرده بودی؟" گفتم:" نیت یک سحرگاه دیگر." راه افتادم. پشت سرم بلند گفت:" حکما پیمانه های زیادی شکسته ای؟" گفتم:" شراب هر کدامشان فقط یک مستی کوتاه بدخمار داشت." بلند شد. سایه سرو از رویش رفته بود. دستش را با انگشتی بر افراشته بالا برد گفت:" اصلت تشنه نبوده، اگر بودی با همان اولی مست می شدی، تا ابدالاباد." گفتم :" پس تو خودت چرا هزار فال گرفته ای، یک فال، یک غزل برای همیشه." تهدید کنان انگشتش را روی هوا تکان می دادو فریاد کشان سر گرفت:" نماز شام غریبان چو گریه آغازم، به مویه های غریبانه..." دور می شدم. مردمان دورش جمع می شدند. ...خرد ز پیری من کی حساب گیرد، که باز با صنمی...دور دور می شدم و صدای جوان شده اش می آمد...
گفتم:" می دانم. امید دورترم کرد. ولی چه می دانی؟ شاید ابد دور زده باشد، از آن سو رسیده باشد به ازل. دور که می شویم از این سمت، نزدیک می شویم از آن سمت."
شرق بنفشه
شهریار مندنی پور
پ.ن:
من الان خیلی زیاد خودم کنترل کردم که فقط دو بخش از کتاب رو اینجا بزارم!:n02: کتاب بسیار زیباییست :n01: مندنی پور واقعا با کلمات جادو میکنه! به قول سیمین دانشور نازنین که میگفت"...مندنی پور نویسنده ای است که دست های آهنی دارد ولی به این دست ها دستکشی مخملی پوشیده..."
Morteza4SN
14-09-2013, 20:17
- الیوم، مملکت ما از دیار کفر پلیدتر است! دست کم در کفرستان به قاعدهای آزادی هست که هر کسی آن طور که خواست، زندگی کند، اما اینجا اجبار است که آن طور که دیگران میخواهند، زندگی کنیم! آدم باید آن طور زندگی کند که خدا میخواهد، اما اگر نشد، آن طور که خودش میخواهد، به ز آن طور است که دیگران میخواهند.
منِ او / رضا امیرخانی
(فصل هشتِ من، صفحهی 286)
+ معرفی کتاب ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])
Morteza4SN
16-09-2013, 19:15
در ابتدای زندانی شدنم، چیزی که بر من بسیار ناگوار میآمد، این بود که افکاری مانند افکار یک انسان آزاد داشتم.
مردی که فقط یک روز زندگی کرده باشد میتواند بیهیچ رنجی، صد سال در زندانی بماند. چون آنقدر خاطره خواهد داشت که کسل نشود.
ﺣﺘﯽ روی ﻧﯿﻤﮑﺖ ﻣﺘﻬﻤﯿﻦ ﻧﯿﺰ ﺟﺎﻟﺐ اﺳﺖ ﮐﻪ اﻧﺴﺎن ﺣﺮف و سخنهای دﯾﮕﺮان را درﺑﺎره ﺧﻮدش ﮔﻮش کند.
من گوش میدادم و میشنیدم که مرا باهوش و زیرک میدانند. اما به خوبی نمیفهمیدم که صفات یک مرد عادی چگونه میتواند در مورد یک مقصر بار خردکنندهای به شمار بیاید.
من نمیدانم گناه چیست. آنها فقط به من فهمانده بودند که من مقصرم.
بیگانه / آلبر کامو / ترجمهی جلال آل احمد، علی اصغر خبرهزاده / چاپ دوازدهم / انتشارات نگاه
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
malkemid
22-09-2013, 21:29
همه تو را می بینند، اما هیچکس نگاهت نمی کند.
بانوی ببر -- تیا اوبرت
سیاست در گذشته هنر بازداشتن مردم از دخالت در اموری بود که مربوط به آنها میشد
و بعدها هنر مشاوره با آنها شد درباره ی مسایلی که از آن سر در نمی آورند.
شب نشینی با آقای تست / پل والری
V E S T A
25-09-2013, 20:27
نمایـش نامـه باغ آلبــالـو
نوبسنده: آنتــون پـاولـویـچ چخـوف
مترجـم: ناهیـد کاشـی چـی
« گفتـگو بیـن لوپاخیـن و تروفیمـوف »
تروفیمـوف: پـدر تـو دهاتـی و پـدر مـن داروسـاز اسـت، این موضـوع فرقـی به حـال مـن و تـو نمی کنـد..(لوپاخیـن کیـف پولـش را در مـی آورد)
صبـر کن صبـر کن .. حتی اگر دویسـت هـزار روبـل هـم بـه مـن بدهـی نمی گیـرم. مـن انسـان آزاده ای هستـم، آنچـه شمـا پـول دارها و بـی پـول هـا آن همـه
برایش ارزش قائلید برای من هیچ ارزشی ندارد و مانند پری می مانـد که در هوا می چرخد. مـن بـدون شمـاها زنـدگی ام را می گذرانـم. من قـادرم از کنـار شمـا
بگـذرم. مـن قـوی و مغـرور هستم. انسانیـت بـه سـوی حقیـقتـی والا و بـه سـوی خوشبـختـی مـا فــوق تصـور کـه فقـط در روی زمیـن امـکان پذیـر است پیـش
می رود و من در صف مقدم آن هستم!
malkemid
26-09-2013, 18:56
همه با هم برابرند، اما بعضی ها برابر ترند.
مزرعه حیوانات -- جورج اورول
malkemid
28-09-2013, 01:15
در نهایت همه ما دچار مشکل مشترکی هستیم: همگی فراموش خواهیم شد.
همه جا پای پول در میان است -- جورج اورول
malkemid
30-09-2013, 19:27
پیری با مرگ عجین است و
جوانی با عشق. مرگ تنها یک بار به سراغ آدمی می آید٬ اما عشق بارها و بارها.
خانه خوبرویان خفته-- یاسوناری کاواباتا
malkemid
03-10-2013, 01:56
الیزابتا کوچک است و شکننده و شاد، تا چند ماه دیگر پنج سالش تمام می شود. ناگهان مرا نگاه کرد و پرسید:
- زندگی یعنی چه؟
جواب احمقانه ای به او دادم:
- زندگی، لحظه ای است بین تولد و مرگ.
- مرگ چیه؟
- مرگ وقتی است که همه چیز تمام می شود.
- مثل زمستان؟ وقتی که برگهای درختان می ریزند؟ ولی عمر یک درخت با زمستان تمام نمی شود، نه؟ وقتی بهار بیاید درخت دوباره زنده می شود، نه؟
- ولی برای مردها اینطور نیست. زنها و بچه ها هم همینطور. وقتی کسی مرد، برای همیشه مرده، دیگر دوباره زنده نمی شود.
- این که نمیشه، این درست نیست.
تو هنوز نمی دانی. در این دنیا با تلاشها و معجزه ها زندگی انسان رو به مرگی را نجات می دهند ولی باعث مرگ صدها، هزارها و میلیونها موجود زنده و سالم می شوند! می دانی؟ زندگی خیلی بیشتر از لحظه بین تولد و مرگ است.
زندگی هرچه هست خواستنی است. زندگی یک نوع محکومیت به مرگ است و درست به همین خاطر است که باید آن را طی کنیم، بدون قدمی اشتباه و بدون آنکه یک ثانیه به خواب رویم و بدون آنکه تردید کنیم که اشتباه می کنیم.
بیا خواهر کوچکم، الیزابتا، تو می خواستی بدانی زندگی یعنی چه؟ زندگی چیزی است که باید خوب پُرش کرد، از وقایع و دیدنیها، از اعمال و افکار و چه بهتر که از اعمال و افکار انسانی پر شود.
برگرفته از : زندگی، جنگ و دیگر هیچ -- اوریانا فالاچی
malkemid
04-10-2013, 01:43
دوستم باب، در کنارم بود. با هم به ویتنام آمده بودیم و همیشه با هم بودیم. مثل دو یار جدا نشدنی. وقتی موشک به طرف ما پرتاب شد، آن را دیدم ولی چیزی به باب نگفتم. خودم را به زمین انداختم ولی او را خبر نکردم. می دانی! فقط به فکر خودم بودم و در همان حال که فقط به خودم می اندیشیدم، دیدم! دیدم که باب منفجر شد، او مرد...
اولین بار بود که کشته شدن یک مرد را می دیدم. و آن مرد دوستم باب بود. برایت می گویم، اگر نگویم دیوانه می شوم. حس کردم خیلی خوشحالم، خوشحال بودم که موشک به او خورده و به من اصابت نکرده. اگر همین الان یک موشک به طرف ما بیاید، من باز هم آرزو می کنم که به تو بخورد نه به من. حرفم را باور می کنی؟
زندگی، جنگ و دیگر هیچ -- اوریانا فالاچی
نمي توانستم كسي را پرستش كنم كه ما را به دنيايي چنين ترحم انگيز تبعيد كرده.
اتاق افسران / مارک دوگن
malkemid
06-10-2013, 11:39
از هنگامی که به دنیا آمدم گوشم را با کلمه پرچم و وطن پر کرده اند و همیشه به من آموخته اند که باید به شهید شدن و به شهادت رسیدن افتخار کرد و بالید. هرگز کسی به من نگفت که چرا کشتن به خاطر دزدی یک گناه بزرگ است در حالی که کشتن در لباس سربازی باعث افتخار!
زندگی، جنگ و دیگر هیچ -- اوریانا فالاچی
وقتی شخص به حکم حرفه یا استعداد ذاتی دربارهی آدمی تأمل بسیار کرده باشد، هنگامی میرسد که برای انسانهای نخستین احساس دلتنگی کند.
لااقل، آنها افکار پنهانی در سر ندارند.
سقوط / آلبر کامو | شورانگیز فرخ \ نشر نیلوفر
صفحهی 36 و 37
malkemid
09-10-2013, 13:47
نورمن یازده ماه است که به ویتنام آمده ولی می گوید این یازده ماه به نظرش یازده سال می آید. او گفت:
- تازه عروسی کرده بودم که به ویتنام آمدم، زنم با رفتن من به جبهه مخالف بود و دائم گریه می کرد. آه که چقدر گریه کرد. به همین خاطر به هنگام شب وقتی او خوابیده بود، آمدم. چقدر در خواب زیبا شده بود. من حتی از ترس اینکه بیدار شود او را نبوسیدم، اگر دیگر او را نبینم چه؟
- ولی نورمن تو یک ماه دیگر پهلوی او می روی.
- در مدت یک ماه می شود سی و شش میلیون بار مرد. امروز صبح کاپیتان دنبال داوطلب می گشت تا به تپه برود. من جواب رد به او دادم ولی اگر او می خواست، می توانست مرا بفرستد.
می دانی، اصلا از کشتن خوشم نمی آید. من نمی دانم چرا باید کشت. من خیلی ها را کشته ام. ولی در آن موقع فکر هیچ چیز را نمی کنیم فقط به تلافی کشته شدن دوستانمان ما هم می کشیم. از این دنیا بیزار می شویم و در آن موقع درشمن برای ما نماینده ای از این دنیای کثیف جنگ است. ولی بعد از کشتن دشمن، پشیمان می شویم و با خود می گوییم: خدایا، مرا ببخش، خدایا!
برگرفته از زندگی، جنگ و دیگر هیچ -- اوریانا فالاچی
وقتی قیافهی تازهای را میبینم، کسی در من زنگ خطر را بهصدا درمیآورد: "خطر، آهسته برانید!" حتی وقتی هم که احساس دوستی قوی است، باز احتیاط میکنم.
سقوط / آلبر کامو | شورانگیز فرخ \ نشر نیلوفر
صفحهی 43
ادامهی این بخش در تاپیک کتاب
malkemid
13-10-2013, 00:16
وقتی کسی را دور انداختیم٬ دیگر نباید سعی کنیم اشتباهاتش را تشریح کنیم. فقط هنگامی دنبال چرا ها و اشتباهات او می رویم که هنوز او را کاملا دور نینداخته باشیم.
زندگی٬ جنگ و دیگر هیچ -- اوریانا فالاچی
malkemid
14-10-2013, 02:02
گاهی برای بشر بودن، باید مٌرد.
زندگی، جنگ و دیگر هیچ -- اوریانا فالاچی
من هرگز شب از روی پل نمیگذرم.
این نتیجهی عهدی است که با خود بستهام. آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد.
و آنوقت از دو حال خارج نیست: یا شما برای نجاتش خود را به آب میافکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار میشوید ! یا او را به حال خود وامیگذارید، و شیرجههای نرفته گاهی کوفتگیهای عجیبی بهجا میگذارد.
سقوط / آلبر کامو | شورانگیز فرخ \ نشر نیلوفر
صفحهی 47
مردم از انگیزههای شما و صداقت شما و اهمیت رنجهایتان جز با مرگ شما متقاعد نمیشوند.
تا وقتی که زندهاید، وضع شما برایشان مشکوک است، فقط شایستهی تردید آنها هستید.
بنابراین، اگر تنها این یقین وجود میداشت که میتوان از تماشای نمایش مستفیض شد، آنوقت به زحمتش میارزید که آنچه را نمیخواهند باور کنند برایشان ثابت کرد و تعجبشان را برانگیخت.
ولی شما خودتان را میکشید و چه حاصل که آنها حرف شما را باور کنند یا نکنند: آنجا نیستید تا تعجب و یا ندامتشان را، که گذشته از آن دیری هم نمیپاید، بپذیرید و عاقبت، بر وفق آرزویی که همهکس دارد، در تشییع جنازهی خود حضور یابید.
برای اینکه وضع شما دیگر مشکوک نباشد اصلا باید که دیگر وجود نداشته باشید.
سقوط / آلبر کامو | شورانگیز فرخ \ نشر نیلوفر
صفحهی99
- Saman -
30-10-2013, 11:35
«شاملو» برای كار عجيب و هنرمندانه شاپور، اسمی عجيب گذاشت و در همان روزها كسانی كه غم زبان فارسی رو می خوردند، از اين كلمه مركب نيمه فارسی و نيمه فرنگی جا خوردند. اما كلمه جای خود را باز كرد و «كاريكلماتور» به فرهنگ لغات فارسی اضافه شد.
كيومرث صابری
ای مرد نيك شوخ صبور، ای آدم خوب و زيبا. هرگز فراموش ياد من نمی شوي. ای پرويز شاپور.
محمود دولت آبادی
او اينك فاتحانه بر قله خويش ايستاده است و به جهان لبخند می زند.
عمران صالحی
پرويز شاپور همان طور كه می نويسد كه می كشد و در طرحهای مطايبه آميزش همان نوشته های طنز آميزش را می بينم. انكار ابتذال و اجتناب از سوژه های معمول، به اضافه يك ظرافت عالی و استفاده از حداقل كلمات و خطوط برای بيان مقصود. زيبايی و ظرافت در آثار شاپور هميشه با هم ظاهر می شوند.
اردشير محصص
كارهای شاپور در طننز مدرن و كاريكاتور مدرن ما بی نظير است و خاص خود او. شاپور با نوشتهها و طرحها و نقاشیهايش، يك راه، يك طريق است.
كاميار شاپور
اين متن پشت كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" هست كه حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور" می باشد.
بانو . ./
31-10-2013, 00:14
احب تمام شب را به تیز کردن چاقویش گذراند روز بعد .وقتی ساوین از خواب بیدار شد احب را با چشمانی اشک الود کنارش دید
اجب به قدیس گفت : تو ازمن نترسیدی و در مورد من به قضاوت ننشستی این اولین باری است که مردی شب را در کنار من
گذراند و باور کرد میتوانم خوب باشم و به نیازمندان کمک کنم چون تو باور کردی انسان شرافتمندی هستم من هم چنین کردم
صفحه27
شیطان و دوشیزه پریم _ پایولو کوییلو
- Saman -
31-10-2013, 18:08
مقدمهای در مذمت گوسالگی
اگر می خواهيد مسائل مطرح شده در اين كتاب رو به آدمها نسبت دهيد، اگر می خواهيد نكتهها، عقدهها، دغدغههای فكری و ذهنی، اجتماعی و سياسی بشر امروز را به اين كميكها بچسبانيد، عميقا در اشتباهيد و دقيقا شما نيز مانند يك گوساله عمل كردهايد. اين كتاب هذيانها و خزعبلات يك گوساله است كه مجموعههای پرت و پلای پدربزرگش را كه مدام عرق يونجه میخورد و دمدمای غروب آفتاب آروغ می زند و يونجه نشخوار می كند. به خورد ما داده است. وقتی به عنوان ناظر خواستم مقدمهای بر اين كتاب بنويسم مطمئن شدم كه واقعا «بسياری از موجودات گوساله به دنيا می آيند و گاو از دنيا می روند» چقدر غلط است و بايد به جای «بسياری» كلمهی «معدودی» را گذاشت تا مفهوم كلام درست بيان گردد. و البته من بسيار خوشحالم كه اينچنين نيستم.
امضا: الاغ
اين متن مقدمه كتاب "من گوساله ام" هست كه حاوی 63 كميك استريپ از بزرگمهر حسين پور می باشد.
انسان پوچ کسی است که بی آنکه ابدییت را انکار کند، هیچ کاری در راستای آن انجام ندهد. هر چند انسان پوچ با اندوه ناشی از حسرت گذشته بیگانه نیست اما شهامت و خرد خود را ترجیح می دهد، که اولی زیستن بدون اتکا و بسنده کردن به داشته ها را به او می آموزد و دومی او را وا می دارد پا از حدود خویش فراتر نگذارد.
(افسانه سیزیف - آلبر کامو)
فرض کنید اگر از محیط زیست معینی کرمها - یا پیله ی هر حشره مزاحم دیگری را - دور کنید، نمی توانید بگویید که اینک دارای همان محیط زیست هستید منهای کرمها. زیرا در این صورت اصولا کیفیت زندگی شما با قبل، از شرایط دیگری برخوردار شده است. و یا بالعکس اگر در یک محیط زیست راه را برای ورود حشراتی باز کردید، نمی توانید بگویید اتاقی دارم به اضافه ی حشره. با کم و یا اضافه شدن یک عنصر اساسی، اصولا کیفیت و فرم زندگی نیز فرق می کند.
(تکنوپولی - بیل پُستمن)
یادداشت های روزانه نیما یوشیج / با کوشش شراگیم یوشیج
وجود خـدا:
می گویی حقیقی نیست ( انکار خدا می کند سارتر ) همین قـدر که توجه کردی، اقرار تو انکار تو، انکارت چون اقرار است. آسوده که در بنیان وجـود.
ایمان تو و انصراف و انحراف تو، هر دو یکی است.
صفحه ی 15
در این جامعه، واحد به رسمیت شناخته شده ی حضور و کوشندگی اجتماعی جمع ِ داده ِ شده ی غیر داوطلبانه ی مردم است. فرد تا آنجا که به صورت عضو یک خانواده، خاندان، جمع محلی، عشیره یا قوم نظریات و افکاری را بیان می کند، دست به عمل می زند، مورد شناسایی قرار می گیرد، و فرصت دخالت در امور را پیدا می کند. اگر فرد از خود و افکار و تمایلات شخصی خود سخنی به میان آورد؛ شخصی یاغی و منحرف محسوب می شود و فرصت دخالت جدی در امور به او داده نمی شود. به طور خلاصه، فرد تا زمانی که خود را نمایندگی نمی کند و از جانب گروه های فرافردی سخن می گوید و عمل می کند، حق حضور و فعالیت اجتماعی دارد.
(نظریه رمان و ویژگیهای رمان پارسی - محمد رفیع محمودیان)
- Saman -
05-11-2013, 09:14
وقتی می خوهم از او بگويم، نمی دانم واقعا چه چيزهايی بايد گفت كه او قبلا جواب نداده باشد. جوابهايی كه غالب اوقات سخت اندوهگين و دردناك است.
او از تصاوير، با كلمات سخن می گويد. آن قدر می گويد كه تو را به شك می اندازد-و تازه اين اول كار است. او باز هم شكلهايی برای گفتن دارد.
همچنان كه هميشه چيزی برای سكوت خود ذخيره می كند. و آن وقت است كه سكوت می كند، تازه می فهميم كه چيزهايی از دست داده ايم.
گردشی كوتاه با پرويز شاپور، نوشته پرويز اسلامپور... از كتاب "قلبم را قلبت ميزان می كنم" حاوی كاريكلماتور های "پرويز شاپور"
- Saman -
05-11-2013, 09:26
سلام با با بزرگ
نامه شما رسيد و با اينكه بد خط نوشته بوديد و خطتان عين خودتان نبود، از پندهايتان درس عبرت گرفتم. با اينكه هنوز ننوشته ايد كه كجاييد ما خوشحاليم كه زنده ايد، جون اگر مرده بوديد كه نامه نمی نوشتيد.
اصلا نگران ما نباشيد، چون از وقتی كه شما رفتيد آقای كلاغ همه اش مواظب ما هست و از بس مرا دوست دارد يك لحظه هم مرا تنها نمی گذارد و حتی من را «پسرم» صدا می كند و البته من نمی توانم بفهمم چطور می شود من پسرش باشم.
در ضمن پس از خواندن نامه شما تازه فهميدم چقدر اشتباه كردم و همه اش دم غروب آفتاب از شما هی سوال كردم و شما مجبور شديد هی جواب من را بدهيد و من را گمراه كنيد. سگ و شتر و بز هم سلام رساندند. در ضمن من پند شما را آويزه گوش كردم و هر چه خرها می گويند را گوش می دهم.
امضا: گوساله
اين نوشته ای است كه در قسمت پنجاه و دوم از مجموعه كميك استريپ های كتاب "من گوساله ام" كه به رسم و تحرير "بزرگمهر حسين پور" می باشد، آمده است.
- Saman -
07-11-2013, 12:06
نامه پدربزرگ برای گوساله:
سلام بر گوساله عزيزم
ای پسر جان، هيچ می دانی كه ما گاوها چقدر گوساله بوديم؟ يادت میآيد كه من چقدر حرفهای احمقانهای به تو گوساله می گفتم؟ آه ...من چقدر در احمقی فرو رفته بودم آخ ... ببخشيد.بله...من چقدر در احمقی فرو رفته بودم و چقدر ناآگاهانه حرفهايی نشخوار می كردم كه بوی يونجه گنديده می داد. من چقدر نا بخرادنه تو را كه نسل جوان گاوها بودی و در واقع يك گوساله ساده بودی را تحريك كردم كه بيايی و دنبال من برويم ته مزرعه و نزديك غروب آفتاب حرفهايی از دهان من بشنوی كه نه من آنها را میفهميدم و نه تو عقلت می رسيد كه آنها را بفهمی و ما تحت تاثير باد! گول خورده بوديم. حالا من، گاو پير چروكيده پلاسيده احمق، تو را فريب دادم و دم پرچينها و غروب و كلا هر چی بهت گفتم احمقانه بود. لذا تو اي گوساله ...ديگر حرفهای من رو باور نكن و مثل يك گاو اصيل، بدو و هر چه خرها می گويند را گوش بده.
امضا: پدر بزرگ
اين نوشته ای است كه در قسمت پنجاهم از مجموعه كميك استريپ های كتاب "من گوساله ام" كه به رسم و تحرير "بزرگمهر حسين پور" می باشد، آمده است.
قدرت فساد می آورد اما نداشتن قدرت صد در صد فاسد می کند.
چنین گویند بزرگان / اورسن ولز، اسکرین انترنشنال / بیژن اشتری
با تشکر مهران...
vBulletin , Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.