مشاهده نسخه کامل
: بخشي زيبا از كتابي كه خوانده ام
صفحه ها :
1
2
3
[
4]
5
6
7
8
9
10
بهترین چیز برای آدم همین است ، آمبرسیو ، اعتقاد داشتن به حرفی که می زند و دوست داشتن کاری که می کند .
گفتگو در کاتدرال
برای اینکه عمل کنی باید به چیزی اعتقاد داشته باشی و اعتقاد به خدا هیچ چیز را تغییر نداده
گفتگو در کاتدرال
همیشه خط مستقیم به ترین راه نیست
ازبه
آقا!شفیع من باشید..... از خدا بخواهید مرگم را برساند، اگر نه کاری بکند که بفهمم زنده ام ......
ازبه
برای دوست داشتن یک نفر وقت لازم است، برای نفرت گاهی فقط یک حادثه، گاهی یک ثانیه کافی ست
دل کور - اسماعیل فصیح
من مثل تو نیستم . اصلا اراده ندارم . می خوام اونو فراموش کنم ، اما تنها کاری که می تونم بکنم اینه که درباره اش فکر کنم .
عصر قهرمان
بدترین چیز در دنیا ترسو بودن است .
عصر قهرمان
تو باید مغزت معیوب باشه که یه نفر وقتی به حد اعلا مجازات شده ، رنجش هم بدی .
عصر قهرمان
وقتی دشمن دستش را بالا می آرود و تسلیم می شود ، سربازی که حس مسئولیت داشته باشد به او شلیک نمی کند . نه فقط بابت دلایل اخلاقی ، بلکه به خاطر دلایل نظامی ، به خاطر اقتصاد . حتی در جنگ هم نباید کسی را بیهوده کشت .
عصر قهرمان
Elmira Miss
10-01-2009, 22:43
بالاخره ارواح ما را آموزش میدهند.چون ارواح تنها موجوداتی هستند که به طور تجربی از اهداف نهایی انسان با خبر میباشند
اسپیریتیسم
خواب تنها آرامش ممكن است ، و خواب غير ممكن است .
زن آينده
وقتي كه چهره اي كه دوستش مي داريم زير خاك مدفون شده است چه طور طاقت منتظر شدن را داشته باشيم ؟
زن آينده
مشكل بزرگسالان اين است كه بزرگ نشده اند اما ديگر بچه هم نيستند.
زن آينده
به دو شيوه مي توان دروغ گفت : مي توان حرف هايي را از خود ساخت . و هم چنين مي توان حقيقت را با صدايي آرام ، با خونسردي ، مثل حرفي بين حرف هاي ديگر ، حرف هاي كم اهميت ، بيان كرد .
زن آينده
غم زماني كه ما را در بر مي گيرد ، كاملاً نابودمان نمي كند و اين دقيقاً ، همان ايرادي است كه به غم مي توان گرفت.
زن آينده
براي رسيدن به دوردست ها ، بايد از نزديكي ها گذشت .
زن آينده
اين كه در عين حال چند نوع زندگي داشته باشيم ، كار سختي نيست . كافي است براي خودمان هيچ نوع زندگي خاصي نداشته باشيم.
زن آينده
من چيزي را از دست داده ام كه نمي دانم چيست . اين احتمال هم وجود دارد كه آن چيز را هرگز نداشته ام . با اين وصف ، مطمئناً آن را از دست داده ام .
زن آينده
جذابيت ليز در ان است كه نمي كوشد مورد پسند قرار گيرد . عادتي دارد : هميشه حقيقت را مي گويد .
زن آينده
آدم هميشه بيش از حد زود ازدواج مي كند . قبل از اين كار بايد نيروهايي را مصرف كنيم ، روياهايي را از بين ببريم . احتمالاً شب كه فرا رسيد با رهگذري عروسي كنيم .
زن آينده
سرشت واقعي او دوباره دارد خودنمايي مي كند و چون مدتي مجبور بوده پنهانش كند از هميشه تيره و تارتر است .
زن آينده
در اوج شورانگيزترين خوشبختي ها غمي نهفته است .
زن آينده
تنها انتظار واقعي ، زندگي كردن است .
زن آينده
نادر اشخاصي قادرند عاشق شوند زيرا نادر اشخاصي قادرند همه چيز را از دست بدهند .
زن آينده
رفتن به گورستان براي ديدار كسي كه دوستش داشته ايد ، تجربه عجيبي است .
رستاخيز
روزي كه ما به اندكي خوبي كردن راضي شويم ، روزي است كه مرگ ديگر نمي تواند آن را از تقويم جدا سازد .
رستاخيز
من خدا را در قمقمه آب يافته ام ، در عطر پيچ امين الدوله ، در خلوص برخي كتاب ها و حتي نزد بي دينان . اما تقريباً هيچ گاه وي را نزد آناني كه كارشان سخن گفتن از اوست ، نيافته ام .
رستاخيز
گذر ساليان چيزي به احمقان و بدطينتان نمي آموزد .
رستاخيز
هواي زمانه غير قابل تنفس است ، اما ما به نفس كشيدن ادامه مي دهيم . آيا ما مرده ايم ؟
رستاخيز
در دنیای ما، محبت دانه ی کمیابیه. باید به ذره هایی که هست آویخت. باید دوست داشت
دل کور - اسماعیل فصیح
اگه من خواستم روزی درباره ی کسی قضاوت کنم او را با چیزی که در قلبش داره قضاوت میکنم نه با کارهایی که مجبوره بکنه و میکنه
دل کور - اسماعیل فصیح
یک روز صبح ، پدر و مادر و کودک دو یا سه ساله آنها دارند در آشپزخانه صبحانه میخورند.اندکی بعد مادر برمیخیزد و میپردازد به ظرفشویی ، و پدر –بله ، پدر- به پرواز در میآید، آن بالا دور سقف میگردد و کودک صاف نشسته او را مینگرد.خیال میکنی کودک چه میگوید؟ شاید پدرش را نشان میدهد و میگوید بابا رفت هوا! کودک البته به حیرت افتاده ، ولی طفلک همیشه دچار حیرت است . پدرش مدام کارهای عجیب و غریب میکند و این جهش کوچک بر فراز میز صبحانه نیز لابد یکی از آنهاست.پدر هر روز صبح با ماشین مضحکی صورت خود را میتراشد، گاه بالای بام میرود و آنتن تلویزیون را این ور و آن ور میچرخاند، یا این که سرش را از زیر کاپوت اتومبیل میکند و صورتش را که سیاه شده بیرون میآورد.
حالا نوبت مامان است. صحبت کودک را که میشنود تند سرش را میگرداند.میبیند پدر خونسرد بالای میز صبحانه در هوا شناور است، فکر میکنی چه واکنشی نشان میدهد؟ از وحشت فریاد میکشد و شیشه مربا از دستش میافتد. وچه بسا پدر که لطف کرد و به زمین برگشت ناچار است زن را به دوا ودکتر برساند.
چرا عکس و العمل مادر و کودک چنین با هم تفاوت دارد؟
اینها همه مربوط به عادت است (این یادت نرود!) مادر آموخته است که انسان نمیتواند پرواز کند. کودک هنوز این را نیاموخته است.هنوز مطمئن نیست چه کارهایی از دست ما برمیآید و چه کارهایی از دست ما بر نمیآید .
دنیای سوفی - یوستین گردر
سوفسطاییان یادآور شدند که کاربرد اصطلاحی مانند شرم طبیعی همواره قابل دفاع نیست. چون چنانچه شرم طبیعی باشد، پس امری ذاتیست، چیزیست که با آن به دنیا میآییم. ولی آیا شرم، به راستی ذاتیست، یا اجتماع آن را به ما میآموزد؟ برای آدمهای سرد و گرم روزگار چشیده، پاسخ لابد ساده است: برهنگی در نظر اینان طبیعی -فطری- است و ترس و واهمه ندارد. شرم -یا بیشرمی- در درجه ی اول موضوع عرف و عادت اجتماعیست.
دنیای سوفی - یوستین گردر
بشر با مقداری سوالات دشوار روبهروست که برای آنها جواب قانعکنندهای ندارد. خب، دو کار میتوان کرد: یا میتوانیم خودمان و بقیه ی جهان را گول بزنیم و وانمود کنیم که آنچه را باید بدانیم می دانیم، یا می توان تا ابد چشم بر مسائل مهم بست و از پیشرفت بازایستاد. بشریت از این بابت به دو دسته تقسیم شدهاست. مردم به طور کلی یا صددرصد مطمئناند یا صددرصد بیتفاوت.
مثل آن است که یک دست ورق بازی را دو قسمت کنی. خالهای سیاه را یکسو و خالهای قرمز را سوی دیگری روی هم گذاری. ولی ناگهان در این میان ژوکری سربرمیآورد که نه خشت و نه دل است نه خاج و پیک. سقراط در آتن همین ژوکر بود. نه مطمئن بود نه بی تفاوت. تنها میدانست که هیچ نمیداند و این آزارش میداد. پس فیلسوف شد - یعنی کسی که تسلیم نمیشود و در جستوجوی خود برای حقیقت خستگی نمیشناسد.
دنیای سوفی - یوستین گردر
fanoose_shab
15-01-2009, 12:52
زندگی مازنجیره ای ناگسستنی ازفرازها وفرودها شکست ها وبازسازی ها سقوط ها وسرفرازی هاست.
هرمان هسه وشادمانی های کوچک
fanoose_shab
15-01-2009, 12:55
این امر ضروری ست که هرگزنباید احساس راحتی کرد حتی اگربه اهداف بسیاردوردستی دست یافته باشی.باید به بیابان عشق ورزید اما هرگز نباید به ان اطمینان کرد کاملا.
کیمیاگر.پائولوکوئیلو
MaaRyaaMi
15-01-2009, 13:38
ذهنها را تعلیم میدهد به اشیاء نه آنگونه که هستند، که آنطور که نیستند و میتوانند باشند نگاه کنند، تعلیم میدهد به فکر عذاب و زحمتِ تن، سر یا دست و پا و چشم و هر عضو دیگری باشند، تا جای خالی چیزی را که نیست احساس کنند. اینطوری بودنِ چیزی که نیست ضروری میشود. قلب امّا اگر جاییاش خالی باشد چیزی را تغییر نمیدهد، کسی را نمیآفریند، او را پیدا میکند...
نیمه غایب
MaaRyaaMi
15-01-2009, 13:41
هرچه بیشتر حرف میزنیم، بیشتر به شما اعتماد پیدا میکنم. در این سن و سال و چنین شرایطی، فکر میکنم داشتن چنین احساسی نشانهی خوبی باشد. امّا در سن و سال من دیگر نشانهی خوبی نیست. البته به گمان من تنهاییِ واقعی از وقتی شروع، و خطرناک میشود که بپذیرمش...
نیمه غایب
از بدبختی های جهان نمی توان گریخت .
دیوانگی در بروکلین
اگر آنچه می دانیم برای ممانعت از ویرانی زندگی دوستی به کار نیاید ، دانستن به چه درد می خورد ؟
دیوانگی در بروکلین
در زندگی آدم چه چیز از "با وجود این " اسرارآمیزتر است ؟
دیوانگی در بروکلین
وقتی مردی تصور کند با مرگ فاصله ای ندارد ، با هر که مایل به شنیدن باشد صحبت می کند .
دیوانگی در بروکلین
پوزش خواستن کار دشواری است ، حرکتی است ظریف که میان غرور خشک و ندامت توام با اشک و آه قرار دارد و اگر راه گشودن قلب خود را به سوی دیگری صادقانه نیابیم ، همه عذرخواهی ها به نظر توخالی و کاذب می آیند .
دیوانگی در بروکلین
وقتی کسی این شانس را دارد که در ماجرایی زندگی کند و در دنیای خیالی به سر برد ، دردهای دنیای واقعی ناپدید می شوند .
دیوانگی در بروکلین
دروغگوها حقیرترین کرم های روزگارند .
دیوانگی در بروکلین
وقتی از کسی که دوستش داری ناسزا می شنوی ، پس از سخنان تحقیرآمیزی که همچون پتک بر مغزت فرود می آید ، مگر روحیه ای هم باقی می ماند؟
دیوانگی در بروکلین
نانسی مازوچلی های این جهان نادر و استثنایی هستند و اگر بخت با مردی یاری کند و قلب چنین زنی را به دست آورد باید هر چه می تواند انجام دهد تا آن را نبازد . بدبختانه مردان موجودات احمقی هستند .
دیوانگی در بروکلین
هرگز نباید نیروی کتاب را دست کم گرفت .
دیوانگی در بروکلین
آخرین باری که با هم حرف زدیم ، به فکر بچه دار شدن بودی ، می گفتی ترنس مرده ی این است که پدر بشود . آن هم نه هر پدری ، بلکه پدر بچه ی تو . این حرفی است که وقتی مردی عاشق زنش باشد می زند .
دیوانگی در بروکلین
دنیای پیرامون ما چه با سرعت تغییر می کند . با چه سرعتی یک مشکل جایگزین مشکل دیگری می شود ، به طوریکه لحظه ای بیشتر فرصت نداریم بابت پیروزی ها به خود تبریک بگوییم .
دیوانگی در بروکلین
بعضی چیزها همانند که هستند و آدم چاره ای جز پذیرفتنشان ندارد .
دیوانگی در بروکلین
با او نجنگیدم و وقتی به این ترتیب هر چه او می خواست پذیرفتم ، زندگی مشترگمان را رفته رفته به نابودی کشاندم .
دیوانگی در بروکلین
MaaRyaaMi
15-01-2009, 18:55
وقتی هم که ماهی به قلاب افتاد – اسمش هر چه میخواهد باشد؛ زن، پول، مقام، شهرت- تازه اوّل کار است. عجله نمیکنی، عصبانی نمیشوی، باهاش نمیجنگی، برعکس میگذاری که او بجنگد و خودش را خسته کند. فقط هر کار لازم است برای نبریدنِ اتصالَت انجام میدهی. آن وقت خودش، سماجت و ارادهی تو را که دید، کمکم میآید پیشت. – به هر جهت، پیروز یا شکستخورده، نباید گِلهمند بود. آنقدرها هم که اوّل فکر میکنیم با هم فرق ندارند.
نیمه غایب
بيا دستت را بده به من ، آره خودش است ، خوب چفت اند . خوب چفت شده اند . حالا مي توانيم دست بدهيم . آره ، دست خداحافظي ، براي اينكه تا آخرش با هم باشيم .
مون پالاس
رسيدن به قطعيت مي تواند خطرناك باشد . بعضي وقت ها اتفاق مي افتد كه چيزها آنطور كه به نظر مي رسند نباشند و اگر بخواهي به نتيجه برسي ، فقط خودت را به دردسر انداخته اي .
مون پالاس
همه لياقت محبت كردن را دارند . مهم نيست كي باشند .
مون پالاس
نامه چيز بيشتري به آن چه او از قبل مي دانست اضافه نمي كند . ويكتور فقط يك حقيقت را فاش كرده بود و اين چيزي بود كه باربر از مدت ها پيش خودش ان را مي دانست : كه او هيچ وقت ديگر اميلي را نخواهد ديد . مرگ اين موضوع را تغيير نداده بود .
مون پالاس
ما هميشه يا جاي درست بوديم در زمان غلط يا جاي غلط بوديم در زمان درست و هميشه هم همديگر را از دست داده بوديم .
مون پالاس
Ghost Dog
18-01-2009, 20:07
ها کردن - پیمان هوشمندزاده
وقتی می گوییم چیزی منهای چیزی، یعنی چه؟ به فرض یک چیزهایی این جاست، یک چیزهای دیگری هم آنجا. ما که نمی توانیم چیزهایی را که آنجا هستند از چیزهایی که اینجا هستند کم کنیم! مگر اینکه اول همه را یک جایی جمع کنیم، که خودش می شود یک چیز دیگری. بعد آنهایی را که می خواهیم کم شود، کم می کنیم. که تازه می شود همان چیزهای قبلی. خب این چه کاریه؟
پس اگه چیزهایی یک جا نباشند، ممکن نیست بشود آن ها را از هم کم کرد. پس فقط یک راه می ماند، مجبوریم جمع شان کنیم.
Elmira Miss
18-01-2009, 20:17
تلقین پذیری به فردی اطلاق میشود که اولا توانایی مقاومت آگاهانه یا نا آگاهانه در برابر تلقین ها یی را نداشته و ثانیا قادر به تعدیل یا خنثی کردن اثر تلقین های محیط نباشد.
هیپنوتیزم و مانیه تیزم
Elmira Miss
18-01-2009, 20:21
جولیت: مقدسین اگر چه دعایی را اجابت میکنند ، ازجای خود تکان نمی خورند
رومیو: پس حرکت مکن تا از نتیجه دعا ی خود بهره ببرم
(او را میبوسد)
اکنون با لبان تو از من گناه من پاک شده است
جولیت: پس لبان من با گرفتن آن گناه گنهکار شده اند
رومیو:گناه از لبان من؟ اه ! چه بی حرمتی که باید جبران شود!
گناه مرا به من پس بده!
جولیت: تو در بوسیدن خبره شده ای.
از کتاب دفتر خاطرات فرشته ها
کامبیز درم بخش
در هشت سالگی آبله مرغان گرفتم،مادرم برای من سوپ مرغ درست کرد.
من اصلا با این روش انتقام گرفتن از مرغ ها موافق نبودم.
fanoose_shab
19-01-2009, 02:15
من دریافته ام
که دوست داشته شدن هیچ واما دوست داشت همه چیزاست وبیش از ا براین باورم که انچه هستی ماراپرمعنی وشادمانه میسازد چیزی جزاحساسات وعاطفه مانیست.....
پس ان کس نیکبخت است که بتواندعشق بورزد...
هرمان هسه وشادمانیهای کوچک
fanoose_shab
19-01-2009, 02:16
جوان ازپیرمرد پرسید:
بزرگترین نیرنگ دنیا چیست؟
پیرمرد گفت:
ان است که اختیار زندگیمان ازذستمان خارج شده وازان پس سرنوشت حاکم برزندگی شود
هرمان هسه
معمولاً تمام فكرهايي را كه به سرش راه پيدا مي كرد با "بسيان" در ميان مي گذاشت ، به همين جهت اگر گاهي كلمه ي رنجاننده اي از دهانش مي پريد "بسيان" ناراحت نمي شد ، زيرا كه آخرالامر اين غرامت صداقتش بود .
آوريل شكسته
MaaRyaaMi
19-01-2009, 13:44
امیدوار بودنِ زیاد، مثل بُردن یک بار سنگین از انبار چوب است که آدم نمیداند نصف آنها به زمین خواهد ریخت یا نه. آدم میترسد اگر نصف آنها را ول کند همه به زمین بریزد. آنقدر باید فکر کرد تا مغز خسته شود و بازوها آمادهی ریختن بار باشد. من دربارهی امیدوار بودن چنین احساسی داشتم.
میگل
MaaRyaaMi
19-01-2009, 13:47
موضوع ساده است آدمها زیاد باهوش نیستند، چون تنبلاند.گوسفندها زیاد باهوش نیستند، چون گوسفندند...
میگل
fanoose_shab
20-01-2009, 02:36
ادم فقط ازچیزی که میتوانداهلی کند میتواند سردراورد.ادم ها دیگر برای سردراوردن ازچیزها وقت ندارند...
شازده کوچولو
این نوع برخوردها که طوفانی در پی ندارند در واقع زیان بار تر از دعواهای آشکارند که معمولاً اشتی به دنبال دارند . به عکس این گونه برخوردها روزها و روزها طول می کشند و به دنبال دلایل مناسبی می گردند تا آشکار شوند و چون بهانه آنها معمولاً بی مورد و غیرقابل توجیه است ، بغض و کینه و در نتیجه عدم تفاهم ناشی از آنها خیلی تلخ تر از دنباله های دعوایی عادی است .
چه کسی دورونتین را باز آورد؟
برخی امور که فی النفسه ساده هستند ، گویی برای ممانعت از کشف شدن سادگی شان ، دارای این قدرت هستند که در اذهان ایجاد ابهام کنند .
چه کسی دورونتین را باز آورد؟
fanoose_shab
21-01-2009, 02:39
انکه برای نخستین بار گل کوچکی را میچیندتا درهنگام کارکردن ان را درکنار خود داشته باشد، درافریدن شادمانی درزندگی گامی مثبت برداشته است.
هرمان هسه
دلقکی که به مشروب و الکل پناه ببرد ، سریع تر از یک شیروانی ساز مست سقوط خواهد کرد
عقاید یک دلقک
هاینریش بل
Ghost Dog
21-01-2009, 17:24
از نمایشنامه ی فوق العاده زیبای تماشاچی محکوم به اعدام به قلم ماتئی ویسنی یک
قاضی: چی توی آینده دیدین؟
دادستان: قربانی رو دیدم.
قاضی: کدوم قربانی؟
دادستان: همونی که قراره بمیره.
قاضی: اونی که قراره بمیره؟
دادستان: همون قربانی که متهم با خونسردی قراره بکشه.
قاضی: یعنی تا حالا کشته؟
دادستان: هنوز نکشته ولی جسد شناسایی شده.
قاضی: جسد کجاست؟
دادستان: همین جا.
قاضی: جسد رو بیارین تو.
دادستان: آقا، جسد خود منم.
قاضی: شما رو قراره بکشه؟
دادستان: بله، قربانی منم. قراره به طور مهیبی ترتیب منو بده. منو تکه تکه کنه بعدشم بندازه تو آب.
قاضی: مدرک هم دارین؟
دادستان: بله، قربان. ما یه گوشه ی ساحل رو برای این جنایت انتخاب کردیم.
قاضی: عجب! ای بابا حالا ما هنوز کاری می تونیم براتون بکنیم؟
دادستان: برای من، نه. ولی باید بهتون هشدار بدم که قاتل فقط به این قتل اکتفا نمی کنه.
امروز مادرم مرد ، شايد هم ديروز ، نمي دانم ...
(يک افتتاحيه ي بسيار زيبا و جذاب براي کتابي ارزشمند )
بيگانه / کامو
Ghost Dog
22-01-2009, 20:34
از نمایشنامه ی همه ی افتادگان ، ساموئل بکت
خانم رونی: چت شده دَن؟ حالت خوب نیست؟
آقای رونی: خوب! هیچ وقت شده من رو خوب ببینی؟ دفعه ی اول که من رو دیدی روزی بود که باید تو رختخواب می بودم. روزی که بهم پیشنهاد ازدواج دادی روزی بود که دکترا جوابم کرده بودن. این رو می دونستی نمی دونستی؟ شبی که باهام ازدواج کردی آمبولانس برام فرستادن. این رو که یادت نرفته؟ (مکث) نه، نمیشه گفت خوبم. ولی بدتر هم نیستم. در واقع بهتر از قبلم. کور شدنم تلنگر خیلی خوبی بود. اگه می تونستم کر و لال هم بشم یه راست تا صد سالگی می رفتم. یا شاید هم رفتم؟ (مکث) امروز صد سالم شد؟ (مکث) من صد سالمه، مدی؟
چنین پیش آمدی را نمی شود توضیح داد . این که چرا شیفته ی این یکی می شویم و نه آن یکی ، دلیلی عینی ندارد .
شب پیشگویی
البته بدن ها اهمیت دارند ولی ما عاشق بدن ها نمی شویم ، بلکه گرفتار عشق یکدیگر می شویم .
شب پیشگویی
ممکن است آدم ها دوران بدی را بگذرانند ، اما معنی اش این نیست که همه چیز عاقبت درست نمی شود .
شب پیشگویی
fanoose_shab
24-01-2009, 02:19
رنج بردن باعث فهمید میشود وذهن را به تلاش برای شناختن وامیداردتااینکه قواعدزندگی وتلخی وسختی را میشناسد وبه درک وشعور میرسد...
ولی وقتی به درک رسیدی از ان به بعد خودفهمیدن باعث رنجش میشود.
دیگرهم ازفهمیدن خودت رنج میبری هم رنج فهمیدن انچه دیگران درک نمیکنند...
دالان بهشت
fanoose_shab
24-01-2009, 02:20
ارواح خوشبخت دراینن عالم انهایی هستد که ستون هایی ازمهروعشق وتفاهم ودرک ووابستگی عاطفی وکشش روحی مبنای عاطفه شان است
درانتها وصل جسم به عنوان سقف است.
دالان بهشت
نه آرايش كرده بود و نه جواهري به خود آويخته بود ، با اين حال آنقدر زيبا بود كه با ديدنش نفس در سينه حبس مي شد .
گفتم : " به خاطر اينكه سبزه است ."و در حاليكه به دنبال توضيح مي گشتم ادامه دادم : " زن هاي سبزه نيازي به آرايش زياد ندارند . درشتي چشمهايش را مي بيني ؟ بلندي مژه هايش را ؟ استخوان بندي اش هم خوب است . اين را نبايد فراموش كرد كه استخوان بندي بسيار مهم است " .
هيولا
وقتي كسي بچه دار مي شود وظايفي هست كه نمي تواند از زير آنها شانه خالي كند ، وظايفي كه به هر قيمتي بايد انجام دهد .
هيولا
آنچه به نظر توضيح آشكار كننده اي مي آيد ، سرانجام مشكل ديگري بيش نيست . به محض اينكه آن را بپذيري ، معما از نو آغاز مي شود .
هيولا
آدم هيچ وقت نمي تواند ديگران را بشناسد .
هيولا
ميان انجام يك كار و فكر كردن به آن يك دنيا تفاوت وجود دارد . اگر اين تفاوت را قبول نداشته باشي ، زندگي غير ممكن مي شود .
هيولا
در هر ساعت از هر روز آدم ها در غير منتظره ترين لحظات مي ميرند ، در آتش سوزي ، بر اثر غرق شدن در درياچه ، تصادف اتوموبيل يا پرت شدن از پنجره . هر روز صبح در صفحه ي حوادث درباره اش مي خواني و بايد خيلي ابله باشي كه نفهمي زندگي تو هم ممكن است مثل آن بيچاره ها ، همان قدر ناگهاني و بيهوده به پايان برسد .
هيولا
نمي خواستم باور كنم بدون خداحافظي رفته ، اما مي دانستم هر چيزي ممكن است . پيش از اين با ديگران اين كار را كرده بود : اول با فني ، بعد با ماريا ترنر و بعداً ليليان ، دليلي نداشت كه با من طور ديگري رفتار كند . شايد من آخرين فرد در فهرست ترك شده هاي بي سر و صدايش بودم ، آدم ديگري كه اسمش را خط زده بود.
هيولا
كتاب شيئي اسرارآميز است و به محض اينكه به جهان راه مي يابد ، هرواقعه اي امكان پذير مي شود.
هيولا
sepid12ir
26-01-2009, 17:34
کوری - ژوزه ساراماگو
فکر نمیکنم ما کور شدیم، فکر میکنم ما کور هستیم اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند
همه چی برعکسه تو این مملکت... قوطی بازکنش زرتی تا می شه ، کنسروش به هیچ قیمتی باز نمی شه.....
کافه پیانو
تمامی پایان ها خود سرآغازی دیگر هستند . تنها مسئله این است که ما تا لحظه پایان این را نمی دانیم .
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
هر کس در زندگی اش یک لحظه عشق حقیقی را می بیند و آن لحظه تا ابد مانند یک تصویر در ذهنش حک می شود .
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
بهشت را می توان در نامتعارف ترین گوشه ها یافت .
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
برخی مواقع وقتی که چیز باارزشی را فدا می کنی ، واقعاً از دستش نمی دهی ، بلکه آن را به شخص دیگری می سپاری.
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
تمام والدین به فرزندانشان لطمه می زنند . کاری نمی توان کرد .
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
پسران ، پدرانشان را حتی با وجود سوء رفتار می ستایند .
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
مردم می گویند عشق را پیدا می کنند ، گویی عشق شیئی است که پشت سنگی پنهان شده اما عشق شکل های گوناگونی به خود می گیرد و برای هیچ مرد و زنی هرگز یکسان نیست.
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
عشق از دست رفته هنوز هم عشق است . فقط شکلش عوض می شود ، همین . دیگر نمی توانی لبخند عشقت را ببینی یا برایش غذا ببری یا موهایش را نوازش کنی و یا با او برقصی . اما وقتی این حس ها ضعیف می شوند ، حس های دیگر قدرت می یابند . خاطرات . خاطرات شریکت می شوند . تو آن را غذا می دهی . بغلش می کنی . با ان می رقصی . زندگی باید به پایان برسد ولی عشق نه .
پنج نفری که در بهشت به ملاقات شما می آیند
حالم به هم مي خوره از اينكه توي زندگي همه يك كله گنده باشم .
فرانی و زویی
بادي از دخترك مي پرسد:
ـ « چند تا دوست پسر داري؟»
دخترك مي گويد: «دو تا.»
بادي مي گويد:« چقدر زياد! اسمشون چيه؟»
دخترك مي گويد: «بابي و دروتي»
فرانی و زویی
وقتی آن طور ابرمرد و تودار می شوی ازت بدم می آید . البته واقعاً ازت بدم نمی آید اما اصولاً مخالف مردهای قوی و ساکت هستم .
فرانی و زویی
هر اعتراضی هر چه قدر که بلیغ باشد ، تنها تا جایی خوب است که کاربرد داشته باشد .
فرانی و زویی
نمی شه تو این دنیا با این دوست داشتن ها و نداشتن های شدید زندگی کرد .
فرانی و زویی
قطار سواری رو خیلی دوست دارم . اگه آدم زن داشته باشه هیچ وقت نمی تونه کنار پنجره بنشینه .
فرانی و زویی
باید گوشه ای درنگ کنم.کجاست درنگ؟ چرا کسی یقه ام را نمی چسبد و نمی گوید:"بایست عوضی!؟ بازی تمام شد."
من دانای کل هستم
اوايل كوچك بود. يعني من اين طور فكر مي كردم. اما بعد بزرگ و بزرگ تر شد. آن قدر كه ديگر نمي شد آن را در غزلي يا قصه اي يا حتي دلي حبس كرد. حجماش بزرگ تر از دل شد و من هميشه از چيزهايي كه حجم شان بزرگ تر از دل مي شود، مي ترسم. از چيزهايي كه براي نگاه كردن شان ـ بس كه بزرگاند ـ بايد فاصله بگيرم، مي ترسم. از وقتي كه فهميدم ابعاد بزرگياش را نمي توانم با كلمات اندازه بگيرم يا در « دوستت دارم » خلاصه اش كنم، به شدت ترسيده ام. از حقارت خودم لجام گرفته است. از ناتواني و كوچكي روحام. فكر ميكردم هميشه كوچك تر از من باقي خواهد ماند. فكر مي كردم اين من هستم كه او را آفريدهام و براي هميشه آفريدهي من باقي خواهد ماند. اما نماند. به سرعت بزرگ شد. از لاي انگشتان من لغزيد و گريخت. آن قدر كه من مقهور آن شدم. آن قدر كه وسعتاش از مرزهاي « دوست داشتن » فراتر رفت. آن قدر كه ديگر از من فرمان نمي برد. آن قدر كه حالا مي خواهد مرا در خودش محو كند. اكنون من با همهي تواني كه برايم باقي مانده است ميگويم « دوستت دارم» تا اندكي از فشار غريبي كه بر روح ام حس ميكنم رها شوم. تا گوي داغ را براي لحظهاي هم كه شده بیاندازم روي زمين.
حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه
هر گندی که توی این عالم هست زیر سر آدمها است. هنوز هم به این حرف اعتقاد دارم؛ اما این موضوع چیزی را دربارهی عوضی بودن این دنیا تغییر نمیدهد. در واقع یکی از دلایل عوضی بودن این دنیا این است که آدمهاش هر غلطی ـ واقعاً و به معنای حقیقی کلمه "هر غلطی" ـ که خواستهاند کردهاند. شرط میبندم اگر غلطی هست که نکرده باشند به خاطر دلسوزی و شرافت و اینجور چیزها نبوده.
حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه
الیاس دربارهی ترس از آدمها عقیدهی جالبی داشت. یک بار به من گفت از هرکس که کمتر گریه کند بیشتر میترسد. گفت به نظر او وحشتناکترین و خطرناکترین آدمهای این دنیای عوضی کسانی هستند که حتی یک بار هم گریه نکردهاند.
حکایت عشق بی قاف بی شین بی نقطه
آنگاه که خرد را سودی نیست ، خردمندی دردمندی است .
افسانه های تبای
آنچه شدنی است خواهد شد .
افسانه های تبای
چون دوستی پاکباز را برانی ، گرانتر گنجها ، زندگی خویشتن را هدر کرده ای .
افسانه های تبای
از این پیش بامداد روشن من بودی و اکنون ظلمت بی انتهای من
افسانه های تبای
طبایع جان سخت آسانتر می شکنند . سخت ترین فلزات ، آهن ، همان است که آسانتر در هم می شکند .
افسانه های تبای
ستمگران از هر سعادتی برخوردارند و از آن میان از سعادت کر بودن نیز .
افسانه های تبای
ما از او هیولا ساخته بودیم . بیچاره مرگ ! کاش می توانستیم دست روی شانه هایش بگذاریم و در گوشش ، دست کم جایی که فکر میکنیم گوشش باشد بگوییم :
ناراحت نباش ، خانم مرگ !
هجوم دوباره ی مرگ / ساراماگو
شاهزاده خانوم
01-02-2009, 04:36
همه خانواده های نیکبخت شبیه یکدیگرند اما چگونگی سیاه بختی هر خانواده ای مختص به خود آن است
آنا کارنینا __تولستوی
MaaRyaaMi
01-02-2009, 12:48
چیزی در فضای اتاق هست که آزارم میدهد، امّا نمیدانم چیست. دلتنگی را نمیشود با بطریهای شیشهای و قوطیهای فلزی پاک کرد؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. دوباره خاطرهی کسی را به یاد آوردهای که تازه به نبودنش عادت کردهای؛ و باز آیندهات پُر از نبودن کسی در گذشته میشود و آنوقت تو میمانی و جاسیگاری کوچکی که پُر است از تهسیگارهای مچاله، که زمانی فقط یک سیگار بودهاند و حالا قرار است بگویند که اینجا اتّفاقی افتاده است.
مرگ بازی
MaaRyaaMi
01-02-2009, 12:49
و فکر میکنم به کلمهی دلتنگی که در هیچ زبانی معادل فارسی ندارد و قشنگترین اتّفاق بد دنیاست. چه حس بیکلامیاست دلتنگی! پُر است از سکوت که انگار بُعد چهارم آن است و وقتی میآید، زندان سهبُعدی یودنش را میشکند و بعد حس آشنای یکجور خلسهی غریب...
مرگ بازی
MaaRyaaMi
01-02-2009, 12:49
وقتی کسی نداند که کجا و چهطور همه چیز تمام شده و نداند که برای کدام سنگِ تکه تکه شده باید اشک بریزد، وقتی خاطرهای نمانده باشد که شب و روز تکرار شود به یادت بیاورد همه چیز را، نبودن دیگر معنا ندارد مثل انتظار و اشتیاق دیدن و حرف زدن با سنگی شکسته...
مرگ بازی
mehrdad21
02-02-2009, 20:36
این از خود کتاب نیست بلکه از مقدمه کتاب است اما بی نهایت زیباست
===========
از من پرسیده ای زندگی چیست. مثل این که بپرسی هویج چیست؟
خب هویج٬ هویج است و همین است که هست.
۲۰ آوریل ۱۹۰۴
از نامه های چخوف به اولگا
از مجموعه داستان "ها کردن" پیمان هوشمند زاده
انتظار تغییر و معجزه ای نداشت و تغییر و معجزه ای هم ندید .
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه
آدمای زشت عینهو میمون زندگیشون مال خودشونه ، زندگی هم که مال خود آدم باشه و هیچ کی به آدم محل سگ نذاره ، اون وقته که معجزه می شه .
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه
پسر بچه ها هیچ وقت یاد نگرفتن جنگو تحقیر کنن و ازش بیزار باشن ، یا به عکس سربازا تو کتابای تاریخ بخندن . اگه به پسر بچه های آلمانی یاد داده بودن که خشونتو تحقیر و مسخره کنن ، اون وقت هیتلر الان مجبور بود واسه این که خودی نشون بده بره یک غلط دیگه بکنه .
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه
گفتن چیزی به کسی که خودش آن را می داند چه فایده ای دارد ؟
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه
هرگز راهی وجود نداشته که مردها در مقابل اندازه و شکل و نغمه ی کشنده زیبایی آدمی که ناگهان با او رو به رو شده اند بتوانند خودشان را جمع و جور کنند ، حتی اگر برگردند سر خط و بخواهند از اول شروع کنند .
هفته ای یه بار آدمو نمی کشه
« چیزی به عنوان هنر مطلق وجود ندارد، فقط هنرمندان وجود دارند»
تاریخ هنر
ارنست گامبریج
هنرمند به چیزی رسیده است که نه می توان بر آن افزود و نه از آن کاست ، چیزی که درست است ؛ یعنی نمونه ای از کمال در جهانی عاری از کمال.
تاریخ هنر
ارنست گامبریج
Asalbanoo
03-02-2009, 17:49
سلام
قبل از هر حرفی ببخشید که مطلبم زیاده..اخه اینقدر این سطور یا بهتره بگم بندها قشنگه که دلم نیومد چیزی را حذف کنم
------------------------------
حاجی آقا
صادق هدایت
حاجی ابوتراب خطاب به حجۀ الشریعه:
"...تا موقعیکه مردم سر به گریبان وحشت آن دنیا و شکیات و سهویات نباشند در این دنیا مطیع و منقاد نخواهند ماند.آنوقت ماها نمی توانیم به زندگی خودمان برسیم.تا ترس و زجر و عقوبت دنیوی و اخروی در میان نباشه گمان می کنید می آیند و برای منو سرکار کار کنند؟...واضح تر بگویم:اگر ما مردم را از عقوبت آن دنیا نترسانیم و در این دنیا از سرنیزه و مشت و تو سری نترسانیم فردا کلاه ما پس معرکه است...اگه عمله روزی ده ساعت جان میکنه و کار میکنه و به نان شب محتاجه و من انبار قالیم تا طاق چیده شده باید معتقد باشه که تقدیراین بوده."
************
"دنیا داره عوض می شه،اینهمه جنگ و کشتار در اروپا درگرفته بیخود نیست.برای اینکه مردم چشم و گوششان واز شده،حق خودشان را می خواهند.در اینصورت ما باید مانع پیشرفت مردم اینجا بشیم،تا دنبا بکام ما بگرده وگرنه سپور سر گذر خواهیم شد...وظیفه ماست که مردم را احمق نگه داریم تا سربه گریبان خودشان باشند و تو سر هم بزنند."
*****************
"اشتباه نکنید.ما نمی خواهیم شما بروید و نماز و روزه مردم را درست کنید.برعکس ما می خواهیم که به اسم مذهب ،آداب و رسوم قدیم را رواج بدهید.ما به اشخاص متعصب سینه زن و شاخ حسینی و خوش باور احتیاج داریم نه دیندار مسلمان.باید کاری کرد که برزگر و دهقان خودش را محتاج من و شما بدانه و شکر گذار باشه."
*****************
"اما فراموش نکنید ظاهرا باید برای مردم اظهار همدردی و دلسوزی کرد،چون امروز مد شده.اما در باطن باید پدرشان را درآورد...هیچ می دانید ما بیشتر به گدا احتیاج داریم تا گدا به ما؟چون ما باید تصدق بدهیم،اعانه جمع کنیم،غصه خوری بکنیم تا نمایش داده باشیم و بعلاوه وجدان خودمان را راحت بکنیم."
*****************
"پس وظیفه من و شما رواج قمه زن،سینه زن،بافورخونه،جن گیری،روضه خونی،افتتاح تکیه و حسینیه،تشویق آخوند و چاقوکش و نطق و موعظه بر ضد کشف حجابه.باید همیشه این ملت را به قهقرا برگردانید و متوجه عادات و رسوم دو سه هزار سال پیش کرد."
این نوشته نقدی ست از شاملو در کتاب گفتگو ی محمد محمد علی با احمد شاملو ،محمود دولت آبادی ، اخوان ثالت که من هر بار خوندمش لبم به خنده باز شد.
به روایت خود شاملو:« در خانه استاد محمد علی مددی_هنرمند نقاش و پیکر ساز_ شاعر جوانی دفتری از شعر هایش را برای قضاوت به من سپرد . بر آخرین شعر این این دفتر یادداشتی نوشته ام که حامل مجموعه توصیه های من است »
بعد از اینکه شاملو به شاعر جوان اطمینان میده که« همین قدر که شما نیاز به نوشتن را در خود تون را حس کردید، شاعر ید » و خلاصه مرا قبتهای لازم از اعتماد به نفس جوانک را به عمل آورد. این نقدی ست که بر شعر نوشته :
کنار پچ پچ های1 لوس2 چشمه صاف
دهان سرخم را
با تیغ های آهختهء3 خار بوته ها
پاک کردم4
و چون به دنبالهء خویش5 نظر افکندم
چیزی نیافتم.
شماره ها را من زده ام به قصد ارجاع به حواشی زیر:
1- پچ پچ قابل جمع بستن نیست
2- کلمهء لوس ناهمگن است و با دیگر کلمات هم خون و هم خانوداه نیست.
3- آ هخته تلفظ نامانوسی است از آهیخته ، که کاربردش در اینجا هیچ علت منطقی ندارد.
4-نه اثری میگذارد ، نه هیجانی بر می انگیزد، نه شگفتی می آفریند. فقط ممکن است گویندهء خود را به بیماری « خود آ زاری» متهم کند که ، به عقیده من اتهام غیر قابل دفاعی است.
5- با همه ء تلاشی که به کار رفت « دنباله شاعر» شناسائی نشد!
آن عبارت را که بالای سردر اتاق غذاخوریمان تذهیب شده بود به یاد داری؟ عبارت این بود: « خدا رزاق است » . ما آن را پاک کردیم و رویش خرگوش کشیدیم.
دشمن عزیز/ جین وبستر
امروزه روز هنوز تک و توک آدم هایی پیدا می شوند که به هیچ امیدی به دیگری عشق بورزند .
نغمه ی غمگین
احتمالاً برای هر مردی دست کم یک شهر وجود دارد که دیر یا زود به یک دختر تبدیل می شود .
نغمه ی غمگین
آدم نمی تواند تا ابد کلیدی را در جیبش حمل کند که به هیچ چیز نمی خورد .
نغمه ی غمگین
داستان ها هرگز به پایان نمی رسند . راوی ست که معمولاً صدایش را در نقطه ی جذاب و هنرمندانه قطع می کند ، کلاً همه اش همین است .
نغمه ی غمگین
Consul 141
05-02-2009, 08:25
پيام من خيلي ساده است در زندگي کردن حد و مرزي براي خود قائل نباشيد.با تماميت وجود،شور و شوق و عشق و نهايت احساس زندگي کنيد،چرا که غير از زندگي خدايي وجود ندارد.
نيچه مي گويد خدا مرده است.اين حرف اشتباه است براي اينکه خدايي که آنها مي گويند هرگز وجود نداشته که حالا بخواهد بميرد.زندگي هست،هميشه بوده و خواهد بود اين يعني خدا.
خدا همان زندگي است(اوشو)
Consul 141
05-02-2009, 08:26
چه لزومی دارد برای زندگی گریه کنیم؟
کل زندگی گریه دارد.
تسلی بخشی های فلسفه
طبیعتاً لاک پشت ها بزرگ ترین تحسین کنندگان سرعت هستند . دوست جون ها این را می دانند و اهمیت نمی دهند . بچه مثبت ها این را می دانند و به ان می خندند . خل خلی ها این را می داننند و هر بار به لاک پشتی بر می خورند ، یک جعبه گچ رنگی بر یم دارند و روی لاک گردش یک مدال می کشند .
قصه های قر و قاطی 1
یک دوست جون خانه ای ساخت و در ورودی ان یک تابلو زد که رویش نوشته بود : به کسانی که به این منزل می آیند خوشامد می گوییم .
یک بچه مثبت خانه ای ساخت و در ورودی ان هیچ چیز نصب نکرد .
یک خل خلی خانه ای ساخت و بر طبق رسوم ف در ورودی تعداد زیادی تابلو زد که یا خریده بود یا داده بود برایش ساخته بودند .
تابلوها طوری نصب شده بود که می شد به ترتیب خواندشان .
روی اولی نوشته بود : به کسانی که به این منزل می آیند خوشامد می گوییم .
روی دومی نوشته بود : در خانه ما رونق اگر نیست صفا هست .
روی سومی نوشته بود : اینجا را خانه خودتان بدانید .
روی چهارمی نوشته بود : ما واقعاً فقیریم اما بخیل نیستیم .
روی پنجمی نوشته بود : این تابلو همه قبلی ها را نقص می کند . بزن به چاک ، توله سگ !
قصه های قر و قاطی 1
Consul 141
06-02-2009, 05:52
آنچه را كه زندگي يك مرتبه به ما داده است، ديگر نمي دهد، ديگر نمي دهد.
ورق پاره هاي زندان - بزرگ علوي
Consul 141
06-02-2009, 05:56
نميخواستم كسي مرا بپايد ؛عبادت را هميشه درخلوت خواسته ام ،هيچ وقت در نگاه ديگران نماز نخوانده ام !!
سهراب سپهري _ اطاق آبي
MaaRyaaMi
07-02-2009, 12:53
زمان چهره ها را دگرگون می کند، و نه نام ها را که همواره ثابت می ماند.
همه ی نام ها
MaaRyaaMi
07-02-2009, 12:54
اگر به درستی به این امر توجه نشان دهیم، درخواهیم یافت که بخش بایگانی کل اداره ثبت احوال، تنها شعبه ئی از گورستان عمومی به حساب می آید.البته باید توجه داشت که اگر بخش بایگانی کل اداره ی ثبت احوال، شعبه گورستان عمومی نامیده شود هیچ توهینی به کسی یا جائی نشده است. از سوی دیگر علی رغم چنین ادعاهائی و بدون توجه به رقابت شغلی، روابط میان کارکنان بخش بایگانی اداره کل ثبت احوال و مسئولان گورستان، کاملاً دوستانه و بر پایه احترام متقابل بود، زیرا آن ها می دانستند که در نهایت، فراتر از مشابهت های شغلی و همسانی موقعیت اجتماعی ، به نوعی همکار به حساب می آیند و هر دو گروه دو سر تاکستانی را بیل می زنند که زندگی نام دارد و در میان دو نیستی واقع شده است.
همه ی نام ها
Consul 141
08-02-2009, 08:00
بر روی این زمین گرد که چشم عده ای بزرگ و در نظر برخی کوچکتر از دانه خردل می آید، جایی نداشت که بتواند در آن ماوا گیرد.
"لرد جیم" اثر جوزف کنراد
آدم هایی که قرار ملاقات با دیگران می گذارند همچون افرادی هستند که هنگام نوشتن باید تنها از کاغذ خط دار استفاده کنند یا کسانی که هنگام استفاده از خمیر دندان حتماً باید به انتهای لوله فشار بیاورند .
لی لی
بهترین تعریف برای انسان این است : دو پای بی بال و پر
لی لی
آنچه اغلب مردم عشق نام نهاده اند عبارت از انتخاب زنی برای ازدواج کردن است . سوگند می خورم و دیده ام که او را انتخاب می کنند ، انگار می توان عشق را انتخاب کرد .
لی لی
بیهودگی این است که تو صبح بروی و ببینی یک بطری شیر نزدیک در خانه ات گذاشته اند و احساس آرامش کنی چون روز قبل هم این اتفاق برایت افتاده بوده و شاید فردا هم اتفاق بیفتد .
لی لی
همیشه انتظارت را می کشم و همیشه از دیدنت غافلگیر می شود .
سر هیدرا
تنها راه مخفیانه عمل کردن این است که همه کارها را آشکار انجام بدهید .
سر هیدرا
در کشوری که همه تابع قانون حداقل زحمت هستند ، آسان ترین راه این است که خود را به دست جریان بسپاری
سر هیدرا
خیال می کریدم که پاکی ما را از شرارت نجات می دهد ، چون خبر نداشتیم ممکن است شرارتی در پاکی وجود داشته باشد که از پاکی شرارت تغذیه کند .
سر هیدرا
قدرت چون می داند که ناپایدار است ، همیشه بی ترحم است .
سر هیدرا
دنبال جایی بودیم که ارباب باشیم نه برده . اما فقط کسی می تواند ارباب خودش باشد که برده نداشتهب اشد . نفهمیدیم چه طور می شود بدون برده های جدید ارباب بود . برای اینکه قربانی نباشیم ، جلاد شدیم .
سر هیدرا
می توانی به همه تاریخ قرنمان شک کنی ، جز به جهانشمول بودن ارعاب و وحشت .
سر هیدرا
مهار کردن تقدیر اسمش قدرت است .
به نظر من
اسرار واقعی آنهایی هستند که مخفی شان نمی کنند .
سر هیدرا
انتقام فضیلت نیست ولی قابل توجیه است .
سر هیدرا
مرگ همه از بیست سالگی شروع می شود .
سر هیدرا
همیشه جوان می مانم ، چون امروز این جرعت را دارم که جوان باشم .
گرینگوی پیر
در بیابان عقرب و مار فقط غریبه ها را می گزند . مسافر همواره غریبه است .
گرینگوی پیر
چرا ما از یک سرباز شجاع یا یک مامور آتش نشانی قدردانی می کنیم و از آدمی که به جا و به موقع خودکشی کرده نه؟
گرینگوی پیر
دخترم قسم خورد که دیگر هیچ وقت سراغی از من نگیرد . به ام گفت من می میرم بی آنکه دیگر چشمم به روی تو بیفتد و امیدوارم تو هم قبل از اینکه بفهمی چه قدر دلت برای من تنگ شده بمیری . اما من حرفش را باور نمی کنم دوشیزه هریت ، باور نمی کنم چون توی چشمهایش آن امید سوزان را دیدم ، امید به اینکه من یک روز همه ی ان چیزهای کوچکی را که به رغم همه چیز ما را سال ها با هم نگه داشته بود به یاد بیاورم .
گرینگوی پیر
می خواهند راجع به زندگی ما بیشتر بدانند ، اگر این جور باشد باید یک چیزی از خودشان بسازند ، چون ما هنوز هیچ چیز و هیچ کسی نیستیم .
گرینگوی پیر
اگر به محض بیداری سعی نکنی زندگی را سر و سامان دهی ، ناچاری با رویایت رو به رو شوی .
گرینگوی پیر
آدم چه می داند وقتی کسی به خانه اش که برای همیشه ترکش کرده برگردد چه پیش می آید ؟
گرینگوی پیر
اگر این قدر دلت می خواهد به چیزی برگردی ، حتماً داری از آن فرار می کنی .
گرینگوی پیر
اینجا بچه ها بازی ای دارند که به اش می گویند : جادو بازی . هر کس به تو دست بزند جادویت می کند . باید بی حرکت بمانی تا یکی دیگر بیاید و به ات دست بزند . ان وقت حق داری دوباره حرکت کنی . آدم چه می داند چه قدر طول می کشد تا یکی دیگر بیاید و لمسش کند ؟
گرینگوی پیر
یک خانه جدا از اینکه خانه است ، چیز خیلی بیشتری هم هست .
گرینگوی پیر
اگر لازم باشد ذهن چند پاره ما عشق را ابداع می کند ، عشق را تصور می کند یا ادای عشق را در می آورد اما بی آن سر نمی کند .
گرینگوی پیر
دانستن همه چیز دانستن این بود که هنوز چیزی برای دانستن مانده .
گرینگوی پیر
هر یک از ما مرزی پنهان درون خودمان داریم و گذشتن از این مرز دشوارترین کار است .
گرینگوی پیر
"نگران نباشید ما هم به شما و هم به گرینگوی پیر احترام می گذاریم . به گرینگوی پیر به این خاطر که ادم شجاعی بود ، به این خاطر که توی چشمهایش یک غمی داشت و به این خاظر که آخرین فرمان ژنرال آرویومان این بود که به گرینگوی پیر احترام بگذاریم ."
"من چی ؟"
"شما به این خاطر که کسی هستید که همه ی اینها را به یاد خواهد اورد ."
گرینگوی پیر
Ghost Dog
12-02-2009, 14:05
کجا ممکن است پیدایش کنم - هاروکی موراکامی
زن پرسید: از موسیقی خوشت میاد؟
گفتم: آره، اگر موسیقی خوب، در دنیایی خوب باشد.
او انگار راز بسیار مهمی رو بیان می کرد گفت: در یک دنیای خوب موسیقی خوب وجود ندارد. در یک دنیای خوب هوا مرتعش نمی شود
برای رسیدن به جای دلخواه همه چیز به جایی که هستی بستگی دارد.
اگر نمی توانیم مثل آدم زندگی کنیم ، دست کم بکوشیم مثل حیوان زندگی نکنیم!!
من که چنان عقیده ندارم حدی برای فلاکت و شرارت وجود داشته باشد.
آنقدر از مرگ می ترسیم که همیشه میخواهیم از تقصیر اموات بگذریم، انگار پیشاپیش می خواهیم توبت ما که شد از سر تقصیرات ما هم بگذرند.
هاری سگِ مرده را طبیعت معالجه می کند.
" کوری "
اگر در این جهان چیزی باشد که انسان با احساس رضایتی سنگدلانه به سویش کشیده شود ، آن همانا خواری دادن به انسانی دیگر است .
داستان های کوتاه آمریکای لاتین
کسی که گوش می کند ممکن است چیزی بشنود که پشیمان بشود .
داستان های کوتاه آمریکای لاتین
به فکر همه چیزهایی افتادم که برای همیشه از دست داده بودم ، اگر چه تقصیر خودم نبود ، هیچ کس راهی نشانم نداده بود .
داستان های کوتاه آمریکای لاتین
خوش دارم در فیلم بعدی ام به من نقش متفاوتی بدهند . جادوگر سفید در دهکده وحشی ها ؟ نه ، امروز نه حوصله قهرمان بازی دارم نه حال خطر . زن مشهور بهتر است ( طراح مد یا چیزی مثل آن ) ، پول درا و بی آقا بالاسر ، که خودش تک و تنها توی آپارتمانی در نیویورک زندگی می کند ، یا در پاریس یا در لندن . روباط گاه به گاه سرگرمش می کند ، اما اسباب تغییرش نمی شود . احساساتی نیست . بعد از صحنه به هم زدن با طرف سیگاری روشن می کند ، کنار پنجره قدی آپارتمانش می نشیند و منظره شهر را تماشا می کند .
داستان های کوتاه آمریکای لاتین
من خیلی خنگ و دست و پا چلفتی هستم . البته امروز می گویی دست و پا چلفتی ، ان روزها اسمش معصومیت بود و تو عاشق این حالت بودی .
داستان های کوتاه آمریکای لاتین
شاید خوشبختی واقعی در این است که باور کنیم خوشبختی را برای همیشه از دست داده ایم .
داستان های کوتاه آمریکای لاتین
دوستت دارم و این اصلاً خوب نیست . فقط یک نوع دیگر بدبختی است .
داستان های کوتاه آمریکای لاتین
این دوره زمونه مردمو اینقد ناز نازی کرده که حتی میخواد وجدان آدما رو به دوا ببنده ولی موفق نمیشه که انسان بودنمونو معالجه کنه.
عقل در این نیست که جلوی احساسو بگیری ، بلکه در اینه که همه چیزو احساس کنی. هر طور که باشه.
یه زن وقتی به سنش پی می بره که متوجه میشه زنهای جوون تر از اون هم وجود دارن.
حاضرم در برابر همه دنیا ازت حمایت کنم ولی در برابر خودت ...
آزادی بدون تهعد آزادی نیست ...
" خرده جنایت های زن و شوهری "
جملات کتاب تو شرایط کتاب فوق العاده اند .. نمیتونستم بیارمشون بیرون..
نه با کسی بحث کن، نه از کسی انتقاد کن.هر کی هرچی گفت بگو حق با شماست و خودت را خلاص کن. آدم ها عقیده ات را که میپرسند، نظرت را نمیخواهند. میخواهند با عقیده ی خودشان موافقت کنی. بحث کردن با آدم ها بی فایدست.
فاجعه هر روز اتفاق می افتد . نه فقط پنجاه سال پیش که همین حالا.. نه خیلی دور که همینجا .. حق با توست .. طفلک همه ی آدم ها
حس کردم در جایی که هیچ انتظار نداشتم ناگهان آینه ای جلویم گذاشته اند و من توی این آینه دارم به خودم نگاه میکنم و خود توی آینه هیچ شبیه خودی که فکر میکردم نیست . . . چقدر دلم میخواست هنوز بچه بودم و دست می انداختم گردن پدرم و دلِ سیر گریه می کردم.
سکوت کوتاهی می کنیم و فکر میکنیم برای تسکین مرگ مناسب است
"چراغ ها را من خاموش ميکنم"
آنچه در نازی ها نفرت انگیز است، قسمت غیر انسانی آنهاست. بله. اما می بایست خود را به آنچه اجتناب ناپذیر است تسلیم کرد. این قسمت غیر انسانی یکی از خصایص انسانی است. تا زمانی که پی به این مطلب نبرده ایم که غیر انسانی بودن چیزی انسانی است، در دروغی زاهدانه به سر می بریم.
بادبادک ها /رومن گاری
داخل کارگاه می شوم . همه سر جایشان هستند، همیشه همان ها(بادبادک ها!) و با این حال باید آنها را دائما از نو ساخت. من ناچار شدم بیست بار ژان ژاک روسو و مونتی بسازم. حتی دون کیشوت ، این رئالیست بزرگ شناخته نشده، که وقتی در اطراف خود در دنیایی به ظاهر آشنا و صلح آمیز، غول هایی را که به خوبی توانستند قیافه های خود را عوض کنند و به شکل مردمانی با شهامت جلوه کنند می دید، می توانست آنها را با شکل واقعی شان ببیند و نشان دهد: اینها نیستند که " آزارشان به یک مگس نمی رسد" او حق داشت. تعداد مگس هایی که می بایست بهای این کلیشه مطمئن کننده را با پرهای کنده شان بپردازند، از شروع انسانیت به صدها میلیون می رسد.
بادبادک ها
رومن گاری
ممکن است ادم کسی را دوست داشته باشد که همیشه قادر به درکش نباشد .
مرد داستان فروش
می دانست که پس از او دیگر نخواهم توانست هیچ کس دیگری را دوست بدارم ، از این رو ترتیبی داد که دیگر راه بازگشتی وجود نداشته باشد و سدی بزرگ بین ما گذاشت .
مرد داستان فروش
وظیفه کاسب دزدین است و وظیفه مرد روحانی ندزدیدن .
مسیح باز مصلوب
خدایا من مرگ را هزار بار بر این ترجیح می دهم که در چشم مردم خوار و خفیف شوم .
مسیح باز مصلوب
- آه مانولیوس ، چگونه این معجزه اتفاق افتاد ؟
مانولیوس لبخندی زد و گفت :
- همان طور که معجزه های دیگر اتفاق می افتند . یعنی کاملاً ساده و آرام و بی انکه انتظارش را داشته باشیم .
مسیح باز مصلوب
من مرد فلک زده ای هستم . خدا ضربت خود را از رو به رو به من زده است ولی من نمی توانم ، بلی ، نمی توانم پشیمانی حاصل کنم ....... من هیچ کس را نمی توانم ببخشم ، هیچ کس را !
مسیح باز مصلوب
مرد بودن یعنی اینکه ادم رنج بکشد و ظلم ببیند و بی آنکه از پا درآید مبارزه کند .
مسیح باز مصلوب
حلیم بودن مثل گوسفند خصلت نیکی است ولی وقتی گرگ ها احاطه مان کردند ، در آن صورت شیر بودن ترجیح دارد .
مسیح باز مصلوب
اگر قلب آدمی از عشق یا خشم لبریز نشود ، تو این را بدان که هیچ کاری در این جهان صورت نمی گیرد .
مسیح باز مصلوب
با شیفتگی در چشمانش نگریستی و گفتی :
-عشق از خطر نمی ترسد .......
او به تو اویخت و اهسته گفت :
- اما خانوده ام .....
- من خانوده ات هستم ، من همه چیزم ، و عشقت تا قیامت همراه من است!
و امروز زندگی ات به ترانه ای هرزه بند است .
- بخواب زینب ، به من و خودت رحم کن ..........
گدا
چه خوب بود اگر می توانستیم مشکلات بزرگمان را با یک قرص بعد از غذا یا یک قاشق شربت قبل از خواب حل کنیم .
گدا
عمری گذشته است !
عثمان لبخند زد . عمر گفت :
- حتی یک لحظه هم فراموشت نکردیم . می بینم که قیافه ات مثل همیشه برای زندگی مصمم است .
گدا
وقتی دانشمندان با معادلات نامفهوم خود توجه همه را جلب کردند ، هنرمندان بیچاره خواستند با ایجاد اثار عجیب و غریب و مرموز تحسین مردم را برانگیزند و معلوم است که وقتی نتوانی با تفکر ژرف و طولانی نگاه مردم را به سوی خود جلب کنی چاره ای نداری جز اینکه وسط میدان اوپرا لخت شوی ......
گدا
وقتی از روی عقل حرف می زنی یعنی اینکه دیگر مرا دوست نداری .
گدا
شعر زیباست ولی از آن زیباتر این است که شاعرانه زندگی کنیم !
گدا
شما مردها به عشق ایمان نمی آورید مگر وقتی که ما به آن کفر بورزیم .
گدا
تحمل کردم چون چاره ای به جز تحمل نداشتم .
گدا
متاسفم و می ترسم تا ابد هم متاسف بمانم ......
گدا
اگر تو تغییر کرده ای معنایش این نیست که حقیقت هم باید تغییر کند ......
گدا
قلب تلمبه ای است که به وسیله شریان ها و وریدها کار می کند و مزخرف است اگر ان را وسیله ای برای رسیدن به حقیقت بدانیم .
گدا
یقین دارم که رم را نرون به آتش نکشید بلکه آرزوهای ناکام ان را شعله ور ساخت .
گدا
تنها موضوعی که اصلا نیازی به روشنگری و تعریف ندارد همان عاشق شدن است . برای دوست داشتن نیازی نیست که آدم دوستان روشنفکری داشته باشد و یا در عقاید سیاسی با هم شریک باشند .
دروزاه های بهشت
اشتباه این است که همه چیز عین روز روشن و مثل واقعیت های روزمره جلوی رویمان باشد و با این وجود مطابق معمول همچنان منتظر بمانیم که یک نفر دیگر اولین فریاد را سر بدهد .
فانتاموس علیه خون آشام های چند ملیتی
درد کشیدن از هیچ بودن بهتره... اگه نظرمو درباره ی زندگی کردن یا به دنیا اومد بخوای باید خیلی قاطع بهت بگم که : به دنیا اومدن خیلی بهتره از هرگز به دنیا نیومدن!
اینجا ما کلمه هایی داریم که بیشتر از کلمه ی عشق به لجن کشیده شده اند ... کلمه هایی مثه آزادی!
تو این دنیا هر کس یکی دیگه رو اذیت میکنه . تو اگه این کارو نکنی نابود میشی!
گریه کردن آسون و خنده کردن سخته...همه چی تو رو به گریه میندازه
این یه قانونه ! جایی ننوشتنش ولی اطاعت ازش اجباریه : یا من یا تو ! یا من خودمو نجات میدم یا تو خودتو ! اصل قانون همینه ..
بالاخره فردا میرسه .. چیز زیادی به رسیدنش نمونده .. فردایی که خیلیا منتظر رسیدنش هستن .. فردایی بدون تحقیر شدن ..
تو هنوز از بدترین حقیقت بی خبری . از این حقیقت که : دنیا عوض میشه ، ولی همه چیز مثله سابق باقی میمونه..!
هر کس لایق ِ همون زندگی که داره ... یعنی فقیرو واسه فقر و کور رو واسه کوری ساختن ..!!
اگر هر امکان موجودیت ، به یک موجود تبدیل بشه ، خیلی زود از بی جایی میمیریم!
تو بهتر از من میدونی که بودن ِ هیچ آدمی تو دنیا ضروری نیست دنیا بدون داوینجی و هومر و ایکار و مسیح هم ادامه پیدا می کرد !
فکر کردن یعنی درد کشیدن ، دونست یعنی بد بختی
من می میرم ، همه می میمیریم ... ولی این مهم نیست ... چون زندگی نمی میره !
"نامه به کودکی که هرگز زاده نشد "
مشکل تویسندگان حوان این است که هنگام نوشتن داستان هاشان، به موفقیت یا عدم موفقیت آن فکر می کنند.. نویسندگان امروز به موفقیت و ناکامی فکر میکند.. در لحظه ای که نویسنده برای نوشتن می نشیند، او تصمیم میگیرد که نویسنده ی خوبی می شود یا نه.
در شهرهای کوچک ، تنها چیزی که در آن شایع است، خود شایعه است ...حتی قبل از این که اتفاقی بیفتد ، مردم به آن پی می برند.
برخی چیزها که زیاد به درد نمی خورند ، زمانی استفاده ی زیادی دارند!.
ترسوی واقعی از پروار نمی ترسد ، بلکه آن کس که با ترس پرواز را یاد می گیرد، ترسو است.
به زور خواستم از کتاب جمله بذارم: دی
" یادداشت های روزهای تنهایی"
ناتانائیل ، آرزو مکن که حدا را جز در همه جا ، در جایی دیگر بیابی.
هر آفریننده نشانه ی خداوند است . اما هیچ آفریده ای نشاندهتده ی او نیست.
همین که آفریده ای نگاهمان را به خویش معطوف کند ، ما را ار راه آفریدگار باز می دارد.
ما همه می پنداریم که باید خدا را پیدا کنیم . اما افسوس که نمی دانیم در انتظار یافتن « او» دعاهایمان را به کدامین سو حواله کنیم.سرانجام به خود می گوییم که او در همه جا هست ... و بی هدف زانو می زنیم. . تو ناتانائیل ، به کسی مانند خواهی بود که برای هدایت خویش در پی نوری می رود که خود به دست دارد.
ای کاش اهمیت در نگاه تو باشد ، نه در آن چیزی که بدان می نگری .
دل بستگی نه ناتانائیل ، عشق! بی گمان می فهمی که این دو ، یکی نیستند. از بیم از دست دادن عشق بود که من گاه توانستم با غم ها ، دل تنگی ها و دردهایی بسازم که اگر جز این بود ، به آسانی دربرابرشان تاب نمی آوردم.
می گریم ، چوت بیش از این چیزی برای گفتن ندارم.
اعمال ما ، وابسته به ماست. هم چنان که روشنایی فسفر به فسفر. راست است که ما را می سوزاند، اما برایمان شکوه و درخشش به ارمغان می آورد.. و اگر جان ما ارزشی داشته باشد، برای این است که سخت تر از برخی جان های دیگر سوخته است.
زمان حال سرشار از آینده هاست. اما افسوس گذشته ای یگانه ، زمینه ساز آینده ای یگانه است!.
ناتانائیل ، کاش هیچ انتظاری در وجودت ، حتی رنگ هوس هم به خود نگیرد. بلکه تنها آمادگی برای پذیرش باشد. منتظر هر آنچه به سویت می آید، باش و جز آنچه به سویت می آید آرزو مکن.. تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود. در انتظار خدا بودن ، ناتانائیل ، یعنی در نیافتن این که او را هم اکنون در وجود خود داری ...
زیبا ترین چیزی که روی زمین یافته ام ، آه ناتانائیل ، گرسنگی من است .که همواره وفادار مانده ، به هر آن چه در انتظارش بوده است.
من بیش از این نمی توانم سپاس گزار خدا باشم که مرا آفریده است. همچنان که اگر وجود نداشتم ، نمی توانستم به سبب نبودنم، از او گله مند باشم.
ناتانائیل ، در کنار آنچه به تو ماننده است ، ممان. هرگز ممان. ناتانائیل ، همان که فضای پیرامونت رنگ تو را به خود گرفت یا تو به رنگ آن در آمدی ، دیگر سودی برایت نخواهد داشت. باید آن را ترک بگویی..
" مائده های زمینی "
" برای چه آمدی؟آن هم بعد از این همه سال؟"
_ بعد از پانزده سال.
_بسیار خوب. بعد از پانزده سال
_شش سال است می خواهم بیایم، هربار جلویم را گرفته اند
_نپرسیدم چرا دیر آمدی
_آمدم ببینمت
_ خب مرا دیدی، غرق در گه. چرا نمی روی؟
_ باید ازت مراقبت کنم . داری خودت را نابود می کنی
_آنچه مرا نابود میکند دیگری است
_ می توان در میان دیگران تنها زیست.
_ عجلتا این دیگران اند که وسط تنهایی من زندگی می کنند.
_این دیگران را تنهایی تو وسط معرکه کشیده است.
_امده ای نصیحتم کنی؟
_آمده ام کمکت کنم.
_همه دارند کمکم می کنند! یکی صاحب وحی می شود ، یکی می خواهد سطح مفید اتاقم را دوبرابر کند . یکی مویش را آتش می زند... اگر می خواهی کمکم کنی برو. برو و راحتم بگذار!
رفت. در را نیمه باز گذاشت و رفت. کاش برمی گشت . چه خریتی!! حالا چه کسی نعش مرا برمیداشت؟
همنوایی شبانه ارکستر چوبها/رضا قاسمی
او درست در جایی دنبال من می گردد که من هیچ وقت آنجا نبوده ام .
امتحان نهایی
نظرت راجع به این عنوان روزنامه ها چیست : فاجعه در مصر : بیست زن زنده زنده سوزانده شدند ؟ مردم این عنوان را می خوانند و می گویند واقعاً فاجعه ترسناکی است . ضمناً ده هزار زن در جاهای دیگر مرده اند و جهان ککش هم نمی گزد .
امتحان نهایی
تو تنها وقتی قدر فرهنگ خودت را می دانی که از ان جدا شده باشی
امتحان نهایی
درد فقط برای کسی واقعی است که آن را همچون مصیبتی تحمل می کند و در این کار به آن حق شهروندی می بخشد و به آن اجازه ورد به روحش را می دهد . اصولاً شاعر به رنج و درد تن نمی دهد . رنج می برد – ولی خودش آدم دیگری است ایستاده در پایین تخت خواب که رنج بردن خود را نظاره می کند .
امتحان نهایی
کسری گفت : دوستت دارم
مهتاب گفت : چقدر ؟
کسری گریه اش گرفت : آن قدر که نخوام زنم شی..
حتی اگر این عالم بی منطق باشد ، احتمالا این را کسی می فهمد که خودش ، هندسه ی روح اش ، منطقی باشد..
کار خوب کردن خیلی هم ساده نیست. در واقع شاید بشه کار خوب هم کرد اما بدی نکردن برای آدما غیر ممکنه...عاقبت اینجور آدما کجاست؟دورخ؟ ...اگه از همون اول چنین آدمی نبود، دیگه صورت مسئله پاک شده بود. ما اگه نبودیم نه دغدغه ی بهشت رو داشتیم نه ترس از جهنم رو. اما حالا هستیم و باید جون بکنیم که خوب باشیم..
سگ وقتی چاق شد که قرومه اش نمیکنن...!
خداوند از شدت ظهورش مخفی است. یعنی خداوند اون قدر هست که گویی نیست. اون قدر حضور داره که انگار غایبه . می گن خداوند مثل یه صداست که از اول آفرینش تا آخر اون با یه حالت پیوستهدر هستی نواخته میشه . چنین صدایی رو تا قطع نشه کسی نمی تونه بشنوه. در واقع همین دائمی بودن صدا مانع شنیدن ِش میشه . شاید واسه همینه که ما نمی تونیم خدا رو درک کنیم..
هر کسی روزنه ای است به سوی خداوند ، اگر اندوناک شود . اگر به شدت اندوهناک شود ..
"چند روایت معتبر"
از جمله دروغ های معمولی دیگر سکوت است و آن عبارت از کارخطایی است که کسی ما را بدان واداشته در حالی که فقط سکوت را حفظ کرده و حقیقت را پنهان داشته است. بسیاری از راستگویان عادی در این سراشیبی می لغزند و خیال می کنند که وقتی سکوت را حفظ کنند دروغ نمیگویند!
...
از شوخی گذشته به نظر من سزاوار است که در این موضوع مطالعه دقیق نماییم، که چه دروغ هایی برتری داشته و مفیدتر است.
زیرا ما همه باید دروغ بگوییم و در حقیقت همه دروغ می گوییم و نیز معلوم کنیم که از چه دروغ هایی باید پرهیز نماییم!!!
انحطاط فن دروغگویی(و چند داستان دیگر)
مارک تواین
یک زاغچه همان چیزی هست که یک انسان هست. زاغچه می تواند گریه کند، بخندد ، احساس شرمندگی کند، تدبیر به کار بندد، بحث کند. یاوه سرایی و بدگویی را دوست دارد و دارای حسن بذله گویی و طنز است و می داند چه وقت خر می شود همان طور که شما میدانید و شاید هم خیلی بهتر . اگر زاغچه انسان نیست ولی تمام آثار و علایم بشری را نمایان می سازد.
انحطاط فن دروغگویی
مارک تواین
ما همگی قربانی و در عین حال جلاد حافظه کوتاه مدت خود هستیم که بیش از سی ثانیه نمی پاید و همین ادامه ی زندگی مان را ممکن می سازد بی آنکه اسیر هر اتفاقی باشیم که دور و برمان پیش می آید .
آدم وقتی از کسی که دوستش دارد خبری نداشته باشد می تواند او را در هر جایی تصور کند
دلش می خواست دنیای آزاد و طبیعی داشته باشیم که در ان از نیروها و قوانین سرکوبگر خبری نباشد . به او گفتم که چنین چیزی هیچ وقت وجود نداشته . آزادی که او به دنبال ان بود ، جست و جوی آزادی بود ، چیزی که هرگز به دست نمی آوریم ، اما همان مبارزه برای کسب ان ما را رها می کند .
گاهی در می مانم که آیا مردها ما را دوست دارند ، آن ها فقط می خواهند با همدیگر رقابت کنند و از همه سرتر باشند ......
خوشبختی دام موقتی است که مشکلات سرسخت و پیچیده را پنهان می کند و ما را در برابر مشروعیت کور شوربختی ، آسیب پذیرتر از همیشه رها می کند .
زندگی خیلی چیزها یادمان می دهد و ما مقصریم که یاد نمی گیریم و بارها و بارها در همان تله ی شیرین گرفتار می آییم .
گناه کردم ، لذت بردم ، رنج کشیدم ، بخشیده شدم ، اما حاضر نیستم شکوه لذت خود را انکار کنم .......
زنهای نابالغ خیلی کم اند اما تا دلتان بخواهد کودکان در هیئت مرد وجود دارند .
هیچ داستانی وجود ندارد که حاشیه نداشته باشد .
اینس
راستی ! با خودم فکر کرده بودم که آیا کسی به سراغم می آید تا با من صحبت کند و آیا کسی را پیدا می کنم که ماجرایم را بازگو کنم . "
با نگاهی سرگشته او را نگریستم : " من به این سادگی که تو می گویی یک کسی نیستم ، برانلی . من همیشه فکر می کردم ما دوستیم . "
هوسرانی چیزی جز یک فصل از خشونت نیست .
من معتقدم که وقایعی هستند که فقط چون ما از انها می ترسیم اتفاق می افتند . اگر ترس ما انها را احضار نمی کرد ، تو هم قبول داری دیگر که برای همیشه نهفته می ماندند . یقینا تخیل ماست که اتم های احتمال را فعال و ان ها را گویی از عالم رویا بیدار می کند .
بارها از خود پرسیده ام که آیا نمی توانستم از آنچه اتفاق افتاد جلوگیری کنم . من چه باید می کردم ؟خودم را برای بسیاری چیزها سرزنش می کنم .
راز حقیقی رازی است که به منزله راز باز گفته نشود ، بلکه آن را در دل نگه داریم تا دوستی کسی را که ان را گفته است از دست ندهیم ، چه او این را بداند و چه نداند .
سرزنش آخرین چیزی است که من به ان نیاز دارم .
خویشاوندان دور
هیچ چیز ان قدر جالب نیست که بالاخره ملال اور نشود .
بدگمانی و شک و سوء ظن دعوتی است به خیانت . به ان کس که تو را به بدگمانی می خواند بدگمان باش .
اول رنج بکش بعد حق داری از رنج کشیدن حرف بزنی . اما رنج خواه به کوچکی جنازه ای تصادفی جلو در خانه ات باشد یا به بزرگی سرطانی توی دل و روده ات تا نشناختیش ازش حرف نزن .
من دوستت دارم اما احتیاج به زمان دارم تا عاشقت بشوم .
عشق ما برای این است که مصرف بشود ، خارج بشود . ما فقط وقتی مصرفش می کنیم می توانیم بهش دوام ببخشیم . فقط وقتی تمام بشود خودش را تجدید می کند . خودت را به من بده خاویر ، فقط وقتی می دهی می گیری .
حقیقت های کوچک تبدیل به دروغ های بزرگ می شود .
با مردم همان جور تا کن که اگر زورشان می رسید با تو می کردند .
این حرف که ادم ها هر چه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از ان دروغ های بزرگ است .
عاشقت بودم اما تو هیچ وقت عاشق من یا زن دیگری نبودی . تو عاشق زن بودی . شبح . این جور می توانستی احساس ازادی بکنی ، احساس خلاصی از زنجیر . یک زن واقعی با گوشت و خون بار بیش از حد سنگینی برای تو بود .
آدم همیشه ناچار است از چیزی دست بکشد تا دیگران بتوانند زندگی شان را بکنند .
پوست انداختن
اگر طعنه بزنیم کسی مسخره مان نمی کند اما همینکه به چیزی واقعا ایمان داشته باشیم همه به سرمان می ریزند .
وظیفه بشر راضی شدن و قوبل کردن نیست ، اعتراض کردن و انقلاب است . تنها با عاصیگری است که بشر می تواند به حقیقت پی ببرد .
شرط بودن ، مردن است . بشر می میرد تا جای خود را به بشر دیگری بدهد . اشیا می میرند تا برای اشیا دیگر جا باز کنند .
درست در مواقعی که به کسی احتیاج داریم پیش ما نیست .
اگر ادم بخواهد به تمام خطراتی که متوجه ما هستند فکر کند باید اصلا پای خود را از خانه بیرون گذارد . وقتی هم در خانه ماند باید از جایش تکان نخورد . چون در انجا هم ممکن است بلایی بر سرش بیاید . چه بسا کسانی که در حمام برق می گیردشان . یا اینکه پایشان روی پله ها لیز می خورد و می شکند یا موقع بریدن کالباس انگشتشان را می برند . اگر بخواهیم به این چیزها فکر کنیم باید از جایمان تکان نخوریم . همان جا روی اولین پله بنشینیم . مثل کرم های حشره ای وحشت زده که فقط به یک چیز فکر می کنند : انواع مرگ .
فقط کسانی که خیلی گریه کرده باشند ، خندیدن را بلدند .
گاهی اوقات بهتر است حقیقت را نفهمیم ، همان طور احمق بمانیم . چون حقیقت همیشه به نوعی تلخ است .
باید دنبال زیبایی گشت . اگر کسی دنبال زیبایی بگردد آن را پیدا می کند برای اینکه زیبایی در همه جا وجود دارد .
وقتی انسان در قلبش هدفی دارد همه چیز را بهتر تحمل می کند .
انسان ممکن است با یک نفر بیست سال زندگی کند و آن شخص برایش یک غریبه باشد ، می تواند با یک نفر بیست دقیقه وقت بگذراند و تا آخر عمر فراموشش نکند .
اگر خورشید بمیرد
کافی است دروغ خود را دو سه بار تکارر کنی تا برایت واقعیت شود .
برای اینکه مریض باشی باید ظاهرت مریض باشد و گرنه هیچ کس مریضی تو را جدی نمی گیرد .
تو آدم خوبی هستی ولی در زندگی خوب بودن به هیچ دردی نمی خورد .
اگر خریداری پیدا نمی شد ، فاحشه ای هم وجود نداشت .
عروسک فرنگی
صحبت در باره "مرغ معمولی" یا "روز معمولی" احمقانه است و شاید احمقانه تر از ان ، صحبت در مورد یک "پسر معمولی" یا یک " دختر کاملا معمولی " باشد . مردم این جور حرف ها را فقط وقتی می زنند که حال و حوصله بهتر شناختن مردم را ندارند .
بیشتر وقت ها ما انسان ها این طوری هستیم . چیزهایی را باور می کنیم که دلمان می خواهد .
نباید فقط پرسید از کجا می آییم ، باید از خودمان بپرسیم که به کجا می رویم .
سلام ، کسی اینجا نیست ؟
ابراز کردن عشق براي بيشتر مردم همانند کتابي است که در نظر دارند بعدا بخوانند،يا مثل تلفني است که بعدا مي خواهند بزنند،يا نامه اي که که زماني ديگر خواهند نوشت. نيتمان خالص است ، عزممان جزم است ، ولي هميشه دليلي منطقي براي اقدام نکردن داريم.لابد هنوز وقتش نرسيده يا حالش نيست يا کار مهمتري وجود دارد،يا کواکب اجازه نمي دهند و فلان و بهمان...! چنين است که روزها همه با فرصت هايي از دست رفته و به تاخير افکندن ها سپري مي شوند و از عشق که اين همه به آن نيازمنديم ،خبري نيست
بعضي کارها را به هيچ رو نبايد به فردا موکول کرد.طفلي که دوان دوان به طرفمان مي آيد تا در آغوشش بگيريم و از او تعريف کنيم،همين الآن به ان نيازمند است نه زماني که براي ما مساعد است.دوستي که به شانه هايت محتاج است تا دمي گريه کند نمي تواند منتظر زمان مناسب تري بماند.کسي را که مي خواهد دوباره مطمئن شود که دوستش داريد نبايد به اميد فردا رها کنيد.عشق تعهدي است که اطمينان ميدهد هروقت به من نياز داشتي در کنارت هستم.اين فکر که بعضي زمان ها براي عشق مناسب تر است براي بعضي ها يک عمر پشيماني بار آورده است.هيچ چيز نمي تواند جبران کننده دمي باشد که از ما عشق طلب شده است و ما بي پاسخ از کنار آن گذشته ايم
منبع:زاده براي عشق
لئو
فراموش نکن که خلاقيت به هيچ کار خاصي ربط ندارد. خلاقيت با کيفيت آگاهي تو سروکار دارد.هر عملي که از تو سر مي زند مي تواند خلاقانه باشد و اين در صورتي است که بداني خلاقيت يعني چه.
خلاقيت يعني لذت بردن از هر کاري،حتي مراقبه.انجام هر کاري با عشقي ژرف.اگر عشق بورزي و سالن را تميز کني،اين کاري خلاق است.اگر بي عشق عمل کني ،آن وقت مسلما کاري شاق است.وظيفه اي که بايد انجام شود،کاري تحميلي
عظمت به کار انجام شده نيست. بزرگي، آگاهي يي است که تو حين انجام آن عمل به ارمغان مي اوري.امتحان کن! يک دانه شن را با عشقي عظيم لمس کن تا به کوه نور مبدل گردد. لبخندي بر لبانت بنشان و در يک چشم به هم زدن شاه يا ملکه اي هستي.بخند،شاد باش
نيروانا(آرامش ناشي از وحدت با روح جهان هستي در کيش بودا) يعني زندگي عادي را زندگي کردن. چنان هشيار،چنان مملو از آگاهي و چنان سرشار از نور که همه چيز نوراني و درخشان مي شود. در آرزوي نفس نباش. فقط زندگي را دوست بدار و به آن اطمينان کن. زندگي خودش همه چيزهايي را که به آن نياز داري به تو خواهد بخشيد. زندگي براي تو به نعمت، به دعاي خير تبديل خواهد شد
از کتاب خلاقيت
نوشته ي باگوا شري راجينش (اوشو)
برای من پرندگان خاموش شدند . گلها به رنگارنگی پیش نبودند ، کسی موی مرا نبویید . و هیچ کس مرا در آغوش نگرفت . به این ترتیب ، از هر چه بگذریم من نیز در سرنوشت دیدو سهیم شدم . اما هرگز نگین کنده کاریت را که در مشت دارم از دست نمی نهم .
زندگی کوتاه است ، نامه ای به قدیس آگوستین
خیانتی از این بالاتر هست که آدم معشوقه اش را به خاطر نجات روحش ترک کند؟
زندگی کوتاه است ، نامه ای به قدیس آگوستین
از زمانی که از یکدیگر جدا شده ایم ، من تمام وقتم را وقف حقیقت کرده ام .
زندگی کوتاه است ، نامه ای به قدیس آگوستین
نوشته ای خداوند بالاتر از همه چیز خواهان زندگی پارسایانه بنده است . چه سخت است باور به چنین خدایی
زندگی کوتاه است ، نامه ای به قدیس آگوستین
ما انسانیم ، اورل . ما باید نخست زندگی کنیم پس آنگاه ، بله آنگاه می توانیم فلسف بافی کنیم .
زندگی کوتاه است ، نامه ای به قدیس آگوستین
من به خدایی که زندگی زنی را به باد می دهد تا روح مردی را رستگار کند ایمان ندارم .
زندگی کوتاه است ، نامه ای به قدیس آگوستین
پادشاه با لحنی موقرانه گفت :
- این ساعت برج قصر است . ساعت به یاد ما می آورد که زمان در حال سپری شدن است .
سپس دستش را روی سرم گذاشت و ادامه داد :
- اما پسرم واقعیت این است که این زمان نیست ه سپری می شود .
- پس چیست ؟
- این عمر ماست که سپری می شود . بدون ما انسان ها زمان هیچ وقت عقربه ای نداشت و نخواهد داشت .
- پس زمان چه کاری انجام می دهد ؟
- زمان مرهم همه زخم های کهنه است و البته پدید اورنده زخم های تازه
قصر قورباغه ها
عصبانی شدن از دست کسی که واقعا دوستش داری ، هرگز نمی تواند احساس خوبی باشد .
قصر قورباغه ها
آدم های مظنون حرکت کنند بهتر است تا در سکون بمانند ، زیرا در حالت سکون امکان دارد بی آنکه بدانند در ترازویی نشسته باشند و همراه گناهانشان وزن شوند
محاکمه
فرانتس کافکا
همه مي دانند که من زاده ي خاک پاک و بچه ي(به کسر باء) صحيح النسب اصفهانم. در وصف شهر اصفهان همين بس که آن را نصف جهان خوانده اند و در توصيف مردم آن همينقدر کافي است که به حکم قناعت پيشگي که خصلت ممتازه آنان است در حق شهري که راستي به صد جهان مي ارزد به نصف جهان قانع گرديده اند!
حافظ شيراز که اصلا اصفهاني است هرچند زنده رود را آب حيات خوانده شيراز خودشان را به از اصفهان ما دانسته است.البته وطن دوستي عيب نيست و ما نيز در مقام رفيع او جز اينکه بگوئيم آفرين بر نظر پاک و خطاپوشش باد چاره اي نداريم.
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خيلي حرفها زده اند ولي آنچه جاي ترديد نيست و احدي انکار ندارد اين است که مردمي هستند تيزهوش و سخت کوش و ساده پوش و زيرک و بذله گو که اگر کلاه يه سر فلک مي گذارند احدي نمي توان کلاه به سرشان بگذارد، همين اصفهاني ها هستند که اصفهان را ساخته اند و آبادي و رفاه اين شهر تاريخي کار امروز و ديروز نيست و قرن ها پيش از صفويه اين شهر معمور و آباد بوده اس
پيدا است که مردم تن پرست و بيعار وقتي رفاه مردم اصفهان را مي بينند و دستگيرشان مي شود که واقعا «اصفهاني» به حساب ابجد با «زيرک» يکسان است و اصفهاني هرطور باشد گليم خود را از آب بيردون ميکشد و ولو از زير سنگ هم شده پول و آب و نان به دست مي آورد حس حسادتشان مي جنبد و آن وقت است که بناي ريزه خواني را مي گذارند. يکي مي گويد:
بهشت روي زمين است اصفهان اما/// به شرط آنکه تکانش دهند در دوزخ
ديگري مي فرمايد:
اصفهان جنتي است پر نعمت /// هرچه در وي گمان بري شايد
همه چيزش نکوست الا آنک/// اصفهاني در آن نمي بايد
از قديمي ها مي گذريم ظرفاي تهران و بذله فروشان امروز دارالخلافه هم در مورد تو کوک اصفهاني ها رفتن دليري ها مي کنند و به اسم تقليد از لهجه ي آن ها که مانند بسياري ار خصوصيات ديگر آنها اساسا تقليد بردار نيست، حتي کلماتي که زيربردار نيست زير مي دهند و از اين زير دادن ها چه کيف ها که نمي برند. مي گويند پارچه فروش اصفهاني مي گويد:
«اومدس، ديدس، پسنديدس، بردس، به حج آقا نشون دادس، حج آقام پسنديدس، ورداشتس، بردس، پوشيدس، حالا پس اوردس، او ماکو پس نيميگيريم، پس تکليف ما چي چيس!!»[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
از کتاب سر و ته يک کرباس:20:
نوشته محمد علي جمال زاده:40:
رفتن هم یک جور مردن است
لائورادیاس
سرنوشت مردم از سرنوشت افراد مهم تر است
لائورادیاس
گاهی بی وفایی هیچ ربطی به مسایل جنسی ندارد . حرف و رابطه صمیمانه با کسی دیگر خیانت است ، وقتی این صمیمیت پنهان باشد و پنهان کاری لازمه اش دروغگویی است
لائورادیاس
چه قدر دلمان می خواست قهرمان باشیم . او هم خیلی دلش می خواست قهرمان باشد اما بعد از شنیدن حرف های خورخه مائورا متوجه شد که قهرمان بازی پروژه نیست که بتوان با خواستن به آن رسید بلکه پاسخ به شرایطی پیش بینی نشده اما قابل تصور است .
لائورادیاس
چیزهایی هست که از دست رفتنشان را هیچ چیزی در دنیا نمی تواند جبران کند .
لیدی ال
عشق های بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچ گونه اثری نابود شوند .
لیدی ال
تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم ، اما افسوس که امکان پذیر نبود .
لیدی ال
بعد از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد .
لیدی ال
درست به همان اندازه که از تنها ماندن بیزار بود تنهایی را دوست داشت .
لیدی ال
نمی دانی چه روزهایی را بی تو گذرانده ام . به خاطر این روزها از تو بدم می آید . می توانستیم با هم خوشبخت باشیم .
لیدی ال
جان گفت:" من ناراحتی ها را دوست دارم"
بازرس گفت: " ما دوست نداریم ، ما ترجیح می دهیم که کارها را با راحتی انجام دهیم"
"اما من راحتی را نمی خواهم . خدا را می خواهم ، شعر را می خواهم، خطر واقعی را می خواهم ، آزادی را می خواهم ، خوبی را می خواهم، گناه را می خواهم."
مصطفی موند گفت"در واقع شما دارید ادعای حق بدبخت بودن را می کنید."
جان لجوجانه گفت:" خب ، باشد و من ادعای حق بدبخت بودن را می کنم"
"صرفنظر از حق پیر و زشت و عنین شدن ، حق سیفلیس و سرطان گرفتن، حق کمبود قوت لایموت ، حق نکبت زدگی، حق زندگی کردن در بیم فردا، حق حصبه گرفتن، حق عذاب کشیدن از درد های نگفتنی جورواجور"
سکوتی طولانی از پس آن امد و عاقبت جان گفت" من تمام این حق ها را ادعا می کنم"
مصطفی موند شانه بالا انداخت و گفت:مبارکت باشد!
از کتاب بسیار بسیار زیبای " دنیای قشنگ نو " نوشته آلدوس هاکسلی
"جان مثل اینکه حالت خرابه."
برنارد پرسید:" چیز نابابی خوردی؟"
جان سر به نشانه تصدیق تکان داد." تمدن خوردم."
تمدن مسمومم کرد، آلوده شدم...
دنیای قشنگ نو
برای اینکه خودتان را از بین ببرید، باید یک روح پیچیده و اسرارآمیز داشته باشید. هرچه سطحی تر باشید بیشتر در امان هستید.
عروس بیوه - جویس کرول اتس
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.