مشاهده نسخه کامل
: مشاعره
یکی را پیمانهٔ عشق در سر
یکی را پیالهٔ هوس در دست
هر سو دلی است هست مست
دست بدست
اگه دوست داره باید با هر چی می گم دوست داشته باشه
تو دركنار كودكي غنچه آرميده اي
و من كهولت شاخه ها بسر مي برم
اي لحظه هاي ناب ، غنچه هاي گمگشته را
در شاخسار خميده ام پيدا كنيد ...
اگه دوست نداشت؟...
در کوچه های صبح دیروز
گل های حسرت زد جوانه
بغضی نشسته رو به رویم
نه ! در وجودم کرده خانه
در دوردست این تلاطم
راهی که پایانش غریب است
رنگی که می مالم به گونه
آن هم دروغ است و فریب است
زوریه دیگه از هیچی که بهتره
هوای بودن یک عمر با تو را دارم
منی که دلخوش دیدارهای گهگاهم
برای گفتن یک حرف عاشقانه فقط
اسیر سختترین زخمهای جانکاهم
بدون تو همهء لحظهها به این فکرند
که تیغ را بگذارند بر گلوگاهم
محو تو هستم محو اینکه این همه خوبی ؛
آخر چطوری جا شده در چشمهای تو ؟
صاف و زلال و مهربان و کودکی ... اینها
اینها مرا انداخت توی ماجرای تو
تیغ را نذاری ها . می یادش
و در اين
قدرت دريايي تو
کشتي توفان زده را
در دل امواج
سپرد
به تب حادثه غرق شدن
مردن و آغاز شدن
به هم آوايي قلب دو پرنده
به سبکبالي اوج
دل سپردن
به شب هم نفسي
راغب پرواز شدن
آري
عشق را
بايد ابراز نمود
عشق را
بايد گفت
اگه میخواست تا حالا اومده بود
ترسم آن گه دهند پيرهنم
كه نشاني و نامي از من نيست
كودكي گفت: مسكن تو كجاست؟
گفتم آن جا كه هيچ مسكن نيست
رقعه دانم زدن به جامه ي خويش
چه كنم؟ نخ كم است و سوزن نيست
خوب تو برو دنبالش
تا ز میخانه و می نام و نشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حلقه پیر مغان از ازلم در گوش است
بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود
کجا؟ نشونیاش چیه؟
دخترک همیشه توی دفترش دو خانه می کشید
زیر سقف هر دو خانه چند آشیانه می کشید
هفت هشت هفت هشت تا کلاغ پیر سوخته
توی آسمان لاجورد بی کرانه می کشید
نقطه نقطه نقطه می گذاشت صحن پای حوض را
با مداد خود برای جوجه آب و دانه می کشید
بعد کوه ،" بعد لکه های پشت کوه"بعد رعد
روی گرده ی کبود ابر تازیانه می کشید
نمی دونم نباید زیاد سخت گرفت
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
نباید یا نمیشه؟
دنیا شبیه توست مثل دلبری هات
چیزی شبیه رنگ رنگ روسری هات
مثل شکوه بادبادک بازی باد
وقتی که می رقصاندش بازیگری هات
چیزی شبیه دل به لبخند تو دادن
مثل گل تردید در نا باوری هات
نمی شه و نباید
تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
بی دلی سهل بود گر نبود بیدینی
ياد ايام تو داشتن
مي زند سيلي به صورت
باورت شايد نباشد
مرده است قلبم ز دستت
فكر آنكه با تو بودم
با تو بودم شاد بودم
توي دشت آن نگاهت
گم شدن در خاطراتت
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست
هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست
ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست
تا رعد و برق صبح فردا
در کوچه می پیچد صدایت
اینجا کنار پرده ، شعری
آهسته می خوانم به یادت
اینک بهار و عطر گیلاس و اقاقی
باران که می بارد ، که می بارد به شیشه
باید فراموشت کنم ، آه !...
اما نه !... اینجوری نمیشه...
هنوز نرفته ای
هزارمین سالمرگم را
نزدیک می بینم
و چنین کز رفتنت می ترسم
پیداست
سال ها عاشق بودم و نمی دانستم
چه قدر با هوش !
پای فرو رفته و
باله های شکسته ام را می بینی و
با همان نگاه صمیمی می گویی
در آسمان می بینمت ...
پس چه جوری؟
تب می کنم در آسمان شعر
آه ! این حرارت دست و پا گیر است
پرواز می خواهد دلم اما ....
اینجا فقط دیوار و زنجیر است
خوب نمی شه فراموشش کرد دیگه لابد
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من میکنی محکم نباشد
با گذشت زمان میشه هر چیزی را فراموش کرد
در نگاه تو که پيوند زد اندوه مرا
چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا
ای دلت پولک گلنار؛ سپيدار قدت
چه کسی اشک مرا دوخته بر چارقدت؟
چند روزی شده ام محرمت ايلاتی من
آخرش سهم دلم شد غمت ايلاتی من
اما کاشک بعضیاش نشه
شب به خیر
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
شب خوش
در میان آتشم آورده ای
این چه کار است ، اینکه با من کرده ای ؟
چند داری جان من در بند ، چند ؟
بگسل آخر از من بیچاره بند
شنیدم ز پارسایان یکی.............بطیبت بخندید بر کودکی
دگر پارسایان خلوت نشین.............بعیبش فتادند در پوستین
بآخر نماند این حکایت نهفت.............بصاحبنظر گفتند و گفت
در پرده با یار شوریده حال.............نه طیبت حرامست و غیبت حلال
ahmet kaya
18-06-2007, 07:47
لایروبی جوی کوچه ما شده کاربی وقفه ما
سوپوری باید این کارها بکند اما نبود از بدبختی ما
boy iran
18-06-2007, 07:59
آمد با باد کنارم
خواستم بگیرمش
نشد
گفت
من قاصدکم
تنها و بی کس
ترانه ای که برایم نوشت
ترانه قلبم شد
داني كه چيست دولت ديدار يار ديدن؟
در كوي او گدايي بر خسرويي گزيدن
از جان طمع بريدن آسان بود وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بريدن
نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.
قلعه یی عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.
boy iran
18-06-2007, 09:30
تا دور گشتي اي گل خندان ز پيش من
ابر آمد و گريست به حال پريش من
اي گل بهار آمد و بلبل ترانه ساخت
ديگر بيا كه جاي تو خالي ست پيش من
نه بوی مهر میشنویم از تو ای عجب
نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم
از دشمنان برند شکایت به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم
ما خود نمیرویم دوان در قفای کس
آن میبرد که ما به کمند وی اندریم
سعدی تو کیستی که در این حلقه کمند
چندان فتادهاند که ما صید لاغریم
من عاشق و ديوانه ام؛ مردم بدانيد!
درکم کنيد لطفا اگر همداستانيد...
...حالا که اين مردم نمی فهمند آقاـ
ـ اينجا به بعدِ شعر را تنها بخوانيد:
دستم نه،
اما دلم به هنگام نوشتن ِ نام ِ تو مي لرزد!
نمي دانم چرا
وقتي به عكس ِ سياه و سفيد اين قاب ِ طاقچه نشين
نگاه مي كنم،
پرده ي لرزاني از باران و نمك
چهره ي تو را هاشور مي زند!
درست بعد از آن شب
زمانیکه برای گفتن دوستت دارم
برایم بمان
تنهایم نگذار
بغض راه گلویم را بست
فهمیدم که به "تو" مبتلا شده ام!
مرا عهدي است با جانان كه تا جان در بدن دارم
هواداران كويش را چو جان خويشتن دانم
ميان مهربانان کی توان گفت
که يار ما چنين گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تير چشم آن ابروکمان کرد
دل اون بدجوری تنگه ،چشمای خستشو بسته
یار بی وفای نامرد ،دل آبی شوشکسته
بانوی تنهای شعرم ،فکر بارون بهار بود
پشت پنجره همیشه، کار چشماش انتظار بود
غافل از پاییز وحشی که کمین اون نشسته
نمی دونست که زمونه، خیلی بیش از اینها پسته
پاییزه حیله گر اونروز لباس بهار رو پوشید
پر گلهای بنفشه پر سبزی پر امید
ساده بود بانوی شعرم، پاییز سیاهو نشناخت
عاشق بنفشه ها شد ،به گل کاغذی دلباخت
باغ سبز دل رو آسون توی باد شب رها کرد
پاییزم قلبشو خالی ،از طراوت گلا کرد
حالا بانو توی قلبش یه بغل تجربه داره
حالا می دونه ،چه فرقی بین پاییز و بهاره
هر که سودای تو دارد چه غم از ترک جهانش
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
شنیدم مر مرا لطفت دعا گفت
برای بنده خود لطفها گفت
چه گویم من مکافات تو ای جان
که نیکی تو را جانا خدا گفت
ولیکن جان این کمتر دعاگو
همه شب روی ماهت را دعا گفت
تو می خندی و حواست نیست دارم اروم میمیرم
تو می رقصی و من عاشق شدن رو یاد می گیرم
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونه شو
دیوانه خود ، دیوانه دل ، دیوانه سر ، دیوانه جان
نيكو سخني نوشته ديدم بر سنگ
سنگي كه فكنده سايه بر خانه تنگ
كاي آنكه به سنگ گور من مينگري
هرگز مخوري فريب ياران دورنگ
گردرد دل دوا شود ایدوست شاد زی
ور غمگسار غم بود ای یار غم مخور
چون زر به دست نیست ز طرار غم مدار
چون سر ز دست رفت ز دستار غم مخور
خواجو مدام جرعهی مستان عشق نوش
وز اعتراض مردم هشیار غم مخور
mehrdad21
18-06-2007, 15:58
رفت
وپشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما
میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم
می توان
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو
هر دو بیزار از این فاصله هاست
تا ز سوز من بسوزی جان خویش
چون که دیدم سرنوشت خویش را
تن بدادم تا بسوزم در بلا
مبتلا را چیست چاره جز رضا
از عاشقى گر در دلت سوزى نهان است
اندوه عشقت در دلم آتشفشان است
گر در دلت صدها نشانى از وفا هست
اى نازنين ما را وفا نام و نشان است
گر گوشه چشمى به اين دلخسته دارى
زيبا، عجب اين قلب محزون مهربان است
گر اهل دردى من سرا پا انتظارم
گر مرد راهى،ياعلى،
اما بگويم
پاييزم و رنگ دلم رنگ خزان است
mohammad99
18-06-2007, 16:07
تو به تقصير خود افتادي از اين در محروم
از که مي نالي و فرياد چرا مي داري
یادم می اید
روزگاری ساده لوحانه
صحرا به صحرا
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه های وحشی را یک دسته می کردم
mohammad99
18-06-2007, 16:09
مرا رازي است اندر دل به خون ديده پرورده
وليكن با كه گويم راز چون محرم نميبينم
میان این همه پنجره که باز است به روی باد
پس من چرا
که پیاله ی آبم هنوز در دست گریه می لرزد ؟
mohammad99
18-06-2007, 16:11
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نميبينم
دلي بيغم كجا جويم كه در عالم نميبينم
من درد ها کشیدام از درازنای این شب بلند
با این همه
جهان و هرچه در اوست
به کام کلمه ی باز بی چراغی چون من است
من چکیده ی نور و
عطر عیش و
آواز ملائکم
وطنم همین هوای نوشتن از شرحه ی نی است
mohammad99
18-06-2007, 16:13
تا تو مراد من دهي ، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي ، من به خدا رسيده ام
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه ی رنگ پریده ، خون سرد ؟
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصه ام عشاق را دلخون کند
عاقبت ، خواننده را مجنون کند
mohammad99
18-06-2007, 16:15
دلم را مشکن و در پا مينداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
نه مرا طاقت غربت نه ترا خاطر قربت
دل نهادم به صبوري که جز اين چاره ندارم
mohammad99
18-06-2007, 16:25
من از دست غمت مشکل برم جان
ولي دل را تو اسان بردي از من
نامت سپیده دمی است که بر پیشانی آفتاب می گذرد
- متبرک باد نام تو -
و ما همچنان
دوره می کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
mohammad99
18-06-2007, 16:30
از من گريز تا تو هم در بلا نيفتي
بگزين ره سلامت ترك ره بلا كن
نا خدای من!
مسجد من کجاست؟
در کدامین دریا
کدامین جزیره؟-
آن جا که من از خویش برفتم تا در پای تو سجده کنم
و مذهبی عتیق را
- چونان مومیائی شده ئی از فراسوهای قرون -
به ورود گونه ئی
جان بخشم.
مپرور تن ار مرد رای و هشی................که او را چو می پروری می کشی
خردمند مردم هنرپرورند..................که تن پروران از هنر لاغرند
کسی سیرت آدمی گوش کرد...................که اول سگ نفس خاموش کرد
خور و خواب تنها طریق ددست.................برین بودن آیین نابخرد است
خنک نیکبختی که در گوشه ای.................بدست آرد از معرفت توشه ای
یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض
پادشاهی کامران بود از گدایی عار داشت
در نمیگیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست
خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شکوهمندی
نی لبکی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می کند
دنیا را چه دیدی
شاید اگر این بار در خوابم آید
باز با همین چشمان مغرور
غرق چشمان صمیمیش شدم
شاید در وسوسه هایش غرق شدم ...
شاید ... دیگر بیدار نشدم !
دنیا را چه دیدی !؟ ...
mohammad99
18-06-2007, 18:23
يا چشم نمي بيند يا راه نمي داند
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروايي
یکی را دوست میدارم ،
همان کسی که هر شب برایم قصه لیلی و مجنون در گوشم
زمزمه میکرد و مرا به خواب عاشقی می برد …
Asalbanoo
18-06-2007, 19:06
دگر شو شد که مو جانم بسوزد / گریبان تا بدامانم بسوزد
برای کفر زلفت ای پریرخ / همی ترسم که ایمانم بسوزد
به همه عالم دنیا می گی بیاین مشاعره الا من
واقعا که فنفنک خانوم
boy iran
18-06-2007, 19:07
داد زدم که زلزله آمده
مواظب باش ای عزیزم :27:
مناسبتی بود
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمیرسد که بگیرد عنان دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس بدر
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
تمام زندگی تکرار يک کوچ است يک پرواز
تمام زندگی تکرار يک گل يک گل پرپر
تو وچون گل شکفتن ها تو وتا اوج رفتن ها
من وخارجنون دردل من وتيرخطر درپر
اا مژگان جون شما که می یومدی تازگی ها نیستی
بقیه هم خودشون می یان من چی کارم اخه:31:
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما
برخاستیم و نقش تو در نفس ما چنانک
هر جا که هست بی تو نباشد نشست ما
با چون خودی درافکن اگر پنجه میکنی
ما خود شکستهایم چه باشد شکست ما
mohammad99
18-06-2007, 20:36
رو سر بنه به بالين تنها مرا رها كن
ترك منِ خراب شبگرد مبتلا كن
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم ...
می سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
مانده ام در این حکایت شب بیم
بارک ا.. احسن التقویم
میان خورشید های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست -
خورشیدی که
از سپیده دم همه ستارگان
بی نیازم می کند
در بلور اشک من یاد تو بود
در سکوت سینه فریاد تو بود
دوست میدارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی میرود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
آرامش روح من در اين دير خراب
هرگز نشود فراهم الا به شراب
هر روز كه نوشم آنچه بايد نوشيد
آن روز ز عمر خود نيارم به حساب
mohammad99
18-06-2007, 21:28
آرزو دارم مرگت را ببينم
بر مزارت دسته هاي گل بچينم
آرزو دارم ببينم
پر گناهي در دوزخي و رو سياهي
آرامش روح من در اين دير خراب
هرگز نشود فراهم الا به شراب
هر روز كه نوشم آنچه بايد نوشيد
آن روز ز عمر خود نيارم به حساب
بگذار تا مقابل روی تو بگذریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم
شوقست در جدایی و جورست در نظر
هم جور به که طاقت شوقت نیاوریم
من از روييدن خار بر ديوار دانستم
كه ناكس كس نمي گردد بدين بالا نشيني ها
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، میداندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهی این نرد میداند که چیست
قطرهای از بادهی عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهی زین میخورد، میداند که چیست
آتش سردی که بگدازد درون سنگ را
هرکرا بودست آه سرد، میداندکه چیست
بازی عشقست کاینجا عاقلان در شش درند
عقل کی منصوبهی این نرد میداند که چیست
قطرهای از بادهی عشقست سد دریای زهر
هر که یک پیمانهی زین میخورد، میداند که چیست
ترسیدمو پشت بر وطن کردم، گفتم منو طالع نگونسارم
:)
تو را در دل درخت مهرباني
به چه ماند؟به بوستان خزاني
مرا در دل درخت مهرباني
به چه ماند؟ به سرو بوستاني
یار من آن که لطف خداوند یار اوست
بیداد و داد و رد و قبول اختیار اوست
دریای عشق را به حقیقت کنار نیست
ور هست پیش اهل حقیقت کنار اوست
در این سرا بچه
ایا
زورق تشنگی است
آنچه مرا به سوی شما می راند.
یا خود
زمزمه شماست
ومن نه به خود می روم
که زمزمه شما
به جانب خویشم می خواند؟
نخل من ای واحه من!
در پناه شما چشمه سار خنکی هست
که خاطره اش عریانم می کند
دعوي چه كني؟ داعيهداران همه رفتند
شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه در دامن صحراست
گويد : «چه نشيني؟ كه سواران همه رفتند»
mohammad99
18-06-2007, 22:24
دلش گرفت ...و جام شراب را برداشتو مست شد ، عاشق شد ، طناب را برداشت؟و قرص ماه تو و قرصهاي زردي كه ...فقط گريست ... و ليوان آب را برداشتهمينكه خواست كه شك بين ِ... خواست شك بين ِ...خدا همان لحظه ، انتخاب را برداشت
تا نگاه ميکنم وقت رفتن است
باز هم همون حکايت هميشگي
پيش از ان که باخبر بشم لحظه عزيمت ناگزير ميشود
انگار خیلی شلوغه
هی قاطی می شه
تا بعد
امضای من :31:
خوبی اقا محمد ؟
Asalbanoo
18-06-2007, 22:32
تا نظر سوی دو چشم تست یاران ترا کی بود بیکاری آن مردم شکاران ترا
ای طبیب از ما گذر درمان درد مام جوی تاکند جانان ما از لطف خود درمان ما
دی خرامان در چمن ناگه گذشتی لاله گفت نیست مثل آن صنوبر در همه بستان ما
Asalbanoo
18-06-2007, 22:33
ببخشید رفقا
یادم رفت فاصله هارو درست کنم
ای ساکن جان من آخر به کجا رفتی
در خانه نهان گشتی یا سوی هوا رفتی
چون عهد دلم دیدی از عهد بگردیدی
چون مرغ بپریدی ای دوست کجا رفتی
در روح نظر کردی چون روح سفر کردی
از خلق حذر کردی وز خلق جدا رفتی
رفتی تو بدین زودی تو باد صبا بودی
ماننده بوی گل با باد صبا رفتی
Asalbanoo
18-06-2007, 22:37
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود/ با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند / به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
دارم آن سر که سرم در سر کار توشود/ با من دلشده هر چند سری نیست ترا
دیگران گرچه دم از مهر و وفای تو زنند / به وفای تو که چون من دگری نیست ترا
اي بي خبر از سوخته و سوختني
عشق آمدنيست نه آموختني
mohammad99
18-06-2007, 22:41
تا نگاه ميکنم وقت رفتن است
باز هم همون حکايت هميشگي
پيش از ان که باخبر بشم لحظه عزيمت ناگزير ميشود
چه قدر شعر قشنگیه:10: واقعا شاعرش نابغس
دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فداي او شد و جان نيز هم
يا پاي شقاوت را بر تارک شيطان نه
يا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
يا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
يا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
يا خازن جنت شو، گلهاي بهشتي چين
يا مالک دوزخ شو، درهاي جهنم زن
يا بندهي عقبا شو، يا خواجهي دنيا شو
يا ساز عروسي کن، يا حلقهي ماتم زن
از امضای تمام شما بدون اجازه استفاده میکنیم:46:
Asalbanoo
18-06-2007, 22:50
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد / چندین هزار بازروی زور آزمای را
ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست / چه جای پند خسرو شوریده رای را
يا پاي شقاوت را بر تارک شيطان نه
يا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن
يا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش
يا برق گناهت را بر خرمن آدم زن
يا خازن جنت شو، گلهاي بهشتي چين
يا مالک دوزخ شو، درهاي جهنم زن
يا بندهي عقبا شو، يا خواجهي دنيا شو
يا ساز عروسي کن، يا حلقهي ماتم زن
آدم يا اين شعر ميفته (بخشي از اون نيست؟)
گر دردي از او بردي صد طعنه به درمان كن
ور رنجي از او خوردي صد خنده به مرهم زن
گر تكيه كني تختي(شايدم وقتي) بر تخت سليمان زن
ور پنجه زني روزي در پنجه رستم زن
از امضای تمام شما بدون اجازه استفاده میکنیم:46:
يعني چي؟
نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد / چندین هزار بازروی زور آزمای را
ای دوست عشق چون همه چشم است گوش نیست / چه جای پند خسرو شوریده رای را
اي كه از كوچه ي معشوقه ي ما مي گذري
برحذر باش كه سر مي شكند ديوارش
mohammad99
18-06-2007, 22:54
[]]
شب تا سحر مينغنوم و اندرز کس مينشنوم
وين ره نه قاصد ميروم کز کف عنانم ميرود
دوست من قرار نیست کل شعر رو بزاریم که
اون جمله اخر جوابش تو صفحه قبله
[]]
شب تا سحر مينغنوم و اندرز کس مينشنوم
وين ره نه قاصد ميروم کز کف عنانم ميرود
دل و دينم دل و دينم ببردست
برو دوشش برو دوشش برو دوش
(باورتون ميشه اين شعر حافظ باشه؟)
شبی خورشید را در خواب دیدم
توئی تعبیر و این خوابیست روشن
شکنج زلف و روی دلفروزت
شبی تاریک و مهتابیست و روشن
خطت از روشنائی نامهی حسن
بگرد عارضت بابیست روشن
سلام همگی
اگه شعری جا بجا نوشته شد بهتره صبر کنیم تا پستها اصلاح بشن
mohammad99
18-06-2007, 23:02
نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من
نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم
سلام همگی
اگه شعری جا بجا نوشته شد بهتره صبر کنیم تا پستها اصلاح بشن
سلام
خيلي سريع داريم پست مي ديم البته ببخشيد كه تو كار شما بزرگترا(آخه من تازه وارد اين تاپيكم) دخالت مي كنم اما به نظرم اگه درباره خود شعرا نظر بديم يكم صحبت كنيم بد نيست يا اگه بشه شاعر شعر رو معرفي كنيم و...
اين طوري كه ما داريم پست مي ديم خيلي از شعراي زيبا ديده نمي شن و ازشون سريع رد مي شيم
نخستین سفرم باز آمدن بود ازچشم اندازهای امید فرسای ماسه و خار،
بی آن که با نخستین قدم های نا آزموده نوپائی خویش
به راهی دور رفته باشم
مي نوش كه عمر جاوداني اين است
خود حاصلت از دور جواني اين است
هنگام گل و بل است و ياران سرمست
خوش باش دمي كه زندگاني اين است
سلام
خيلي سريع داريم پست مي ديم البته ببخشيد كه تو كار شما بزرگترا(آخه من تازه وارد اين تاپيكم) دخالت مي كنم اما به نظرم اگه درباره خود شعرا نظر بديم يكم صحبت كنيم بد نيست يا اگه بشه شاعر شعر رو معرفي كنيم و...
اين طوري كه ما داريم پست مي ديم خيلي از شعراي زيبا ديده نمي شن و ازشون سريع رد مي شيم
البته من از بزرگترای انجمن نیستم که بخوام نظر بدم ولی اگه بخوایم در مورد شعرا نظر بدیم که میشه تاپیک شعرا انجمن ادبیات . اسمش با خود تا پیکه مثل مشاعره های رو در رو دیگه فقط اینبار از نوع اینترنتی !
تا کی ز غمزه دلها کنی خون؟
چند از کرشمه جان را ربایی؟
چون میبری دل، باری، نگهدار
بیچارهای را چند آزمایی؟
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
سلام
خيلي سريع داريم پست مي ديم البته ببخشيد كه تو كار شما بزرگترا(آخه من تازه وارد اين تاپيكم) دخالت مي كنم اما به نظرم اگه درباره خود شعرا نظر بديم يكم صحبت كنيم بد نيست يا اگه بشه شاعر شعر رو معرفي كنيم و...
اين طوري كه ما داريم پست مي ديم خيلي از شعراي زيبا ديده نمي شن و ازشون سريع رد مي شيم
اختیار دارید شما. بزرگی از خودتونه.
اتفاقا نظر خوبیه. منتها بهتره که صبر کنیم تا نفر قبلی شعرشو اصلاح کنه تا تاپیکها بیش از این قاطی نشن.
mohammad99
18-06-2007, 23:12
در اين بهار اي صنم بيا و آشتي کن
که جنگ و کين با من حزين روا نباشد
در اين بهار اي صنم بيا و آشتي کن
که جنگ و کين با من حزين روا نباشد
در دلم چيزي هست
مثل يك بيشه ي نور مثل خواب دم صبح
و چنان بي تابم
كه دلم مي خواهد
بدوم تا ته دشت بروم تا سر كوه
mohammad99
18-06-2007, 23:22
هر که ما را ياد کرد ايزد مراو را ياد باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
دربند خویشم، بنگر سوی من
باشد که یابم از خود رهایی
چون میبری دل، باری، نگهدار
بیچارهای را چند آزمایی؟
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
یکی بود یکی نبود
زنی بود که به جای آبیاری گلهای بنفشه
به جای خواندن آواز ماه خواهر من است
به جای علوفه دادن به مادیان ها آبستن
به جای پختن کلوچه شیرین
ساده و اخمو
در سایه بوته های نیشکر نشسته بود و کتاب می خواند
در اين سراي بي كسي كسي به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
mohammad99
18-06-2007, 23:33
در خزان با سرو و نسرينم ، بهاري تازه بود
در زمين با ماه و پروين ، آسماني دا شتم
شب بخوش
ما را دو روزه دوری دیدار میکشد
زهریست این که اندک و بسیار میکشد
عمرت دراز باد که ما را فراق تو
خوش میبرد به زاری و خوش زار میکشد
مجروح را جراحت و بیمار را مرض
عشاق را مفارقت یار میکشد
آنجا که حسن دست به تیغ کرشمه برد
اول جفا کشان وفادار میکشد
وحشی چنین کشنده بلایی که هجر اوست
ما را هزار بار نه یک بار میکشد
در خزان با سرو و نسرينم ، بهاري تازه بود
در زمين با ماه و پروين ، آسماني دا شتم
شب بخوش
مكن كاري كه بر پا سنگت آيو
جهان با اين فراخي تنگت آيو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانن
تو را از نامه خواندن ننگت آيو
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
که غرور ترا هدایت می کنند و
سرنوشت مرا
که شب را تحمل کرده ام
بی آن که به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده ام
تو خوبی آنقدر که هوا خوب می شود
اصلا هوای من شده خوب از هوای تو
خورشید هم به قدر تو زیبا و خوب نیست
گل ، سعی می کند که در آرد ادای تو
اصلا خودت بگو که چه کردی که ساختت
این سان لطیف و ناز و معطر ، خدای تو ؟
وقتي دل سودايي مي رفت به بستان ها
بي خويشتنم كردي بوي گل و ريحان ها
گه نعره زدي بلبل گه جامه دريدي گل
تا ياد تو افتادم از ياد برفتن ها
اگر قصد سفر داری نمی گویم نرو اما ...
جهان را بی نگاه تو نمی خواهم نمی خواهم
تو می دانی که چشمانت تمام هستی من بود
گرفتی هستیم را پس نگو از رنجت آگاهم
تویی آماده رفتن و من تنهاتر از هر شب
برو ای مهربان اما ... " تو را من چشم در راهم "
من برگ را سرودی کردم
سر سبز تر ز بیشه
من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پر طبل تر زمرگ
سر سبز تر ز جنگل
من برگ را سرودی کردم
پرتپش تر از دل دریا
من موج را سرودی کردم
پر طبل تر از حیات
من مرگ را
سرودی کردم
مكن در اين چمنم سرزنش به خودرويي
چنان كه پرورشم مي دهند مي رويم
می دانی ؟
انگار چرخ فلک سوارم
انگار قایقی مرا می برد
[در سایههای عشقت ای خوش همای عرشی
هر لحظه باز جانها تا عرش برپریده
ای شاد مرغزاری کان جاست ورد و نسرین
از آب عشق رسته وین آهوان چریده
دیده ندیده خود را و اکنون ز آینه تو
هر دیده خویشتن را در آینه بدیده
همي گويم و گفته ام بارها
بود كيش من مهر دلدارها
پرستش به مستي است در كيش مهر
برون اند زين جرگه هشيارها
از دور می فریفت دل تشنه مرا
چون بحر موج می زد و لرزان چو آب بود
وانگه که پیش رفتم با شور و التهاب
دیدم سراب بود
درد بي عشقي ز جانم برده طاقت ورنه من
داشتم آرام تا آرام جاني داشتم
مسافر از اتوبوس پياده شد:
"چه آسمان تميزي!"
و امتداد خيابان غربت او را برد.
sooshiyanet
19-06-2007, 00:09
دير زماني بود در اين دنياي بي صاحب تنها مانده بودم ، گاهي فكر ميكردم خب كه چه ، به درك
ديروز دوستم را پيدا كردم
لاي انگور قرمز
دوست من يك كفشدوزك بود
==
صبح همگيتون بخير
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن، روی تو سپید!
صالح جان الان 12 و ربع شب هست برای ما
شب و روزت به خیر
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یک اسمان خورشید بیاورند
یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زودگذر
به انتظار امدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم ...
سلام:
خوب شد آخر شعرتون "د" بود!
فکر کردم خلوت شده که برگشتم
اما ظاهرا هنوز پست ها قاطی می شه
به خاطر هم زمانی ویرایش شد
ما دل به غم تو بسته داريم اي دوست
چشم تو به جان خسته داريم اي دوست
گفتي كه به دل شكستگان نزديكي
ما نيز دلي شكسته داريم اي دوست
(امام خميني)
شب همگي به خير
تاج¬هاي نازتان بر سر شکست
باد وحشي چنگ زد در سينه¬تان
صبح مي¬خندد خودآرايي کنيد!
اشک¬هاي يخ¬زده، آيينه¬تان
شعر قبلی چی شد پس ؟
اااا
گمونم اقا صالح یک شعر نوشت
چی شد ؟ من اشتباه می کنم؟
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هروقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
نه اشتباه نکردید. منتها آقا صالح یه لحظه کنترلشو از دست داد و یه چیزی نوشت که سریع حذف شد!!
در ضمن شعر payan هم فکر نکنم از امام خمینی باشد.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد
پس من اون قسمتشو ندیدم که
کجایی مستر صالح؟
sooshiyanet
19-06-2007, 00:44
شعر قبلی چی شد پس ؟
اااا
گمونم اقا صالح یک شعر نوشت
چی شد ؟ من اشتباه می کنم؟
نخير فرانك جان ، شما اشتباه نميكني
اشتباه از من بوده شايد
(( پست بنده حذف شد ))
مهم نيست
ديگه به اين تاپيك نميام
==
همه موفق باشيد
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف
حرام خواهد شد
در زلف بتان تا چه فریب است؟که پیوست
محمود پریشان سر زلف ایاز است
زان شعله که از روی بتان حسن تو افروخت
جان همه مشتاقان در سوز و گداز است
چون بر در میخانه مرا بار ندادند
رفتم به در صومعه، دیدم که فراز است
آواز ز میخانه برآمد که: عراقی
در باز تو خود را که در میکده باز است
ترک جان گفتم نهادم پا به صحراي طلب
اين تن لاغر کجا بار غم هجران کجا
جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق
خضر ميرفت از پي سرچشمهي حيوان کجا
بی خیال اقا صالح
ادامه بدید
پیش می یاد
Asalbanoo
19-06-2007, 00:51
ای باد برقع برفگن آن روی آتشناک را / وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را
ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان / که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را
این همه به شعرها فکر نکن
روزی ، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که فقط زخم بزرگ سر خود را
هدیه ، به خانه می آورد ...
Asalbanoo
19-06-2007, 00:59
دشنام از زبان توام میکند هوس / تعظیم کن به این قدری یار خویش را
رفتند رفیقان دل صد پاره ببردند / کردند رها دامن صد پاره ما را
هر طرفی و قصهیی ورچه که پوشم آستین / پرده راز کی شود دامن چاک چاک را
آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
اما
افسوس
دیری ست کان کبوتر خون آلود
جویای برج گمشده ی جادو
پرواز کرده ست ...
تاج عشقم عاقبت بر سر شکست
خنده¬ام را اشکِ غم از لب ربود
زندگي در لاي رگ¬هايم فسرد
اي همه گل¬هاي از سرما کبود... !
در دلم ...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
Asalbanoo
19-06-2007, 01:05
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد/ چنان کز شیوهی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی / به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
یاران شنیدهام که بیابان گرفتهاند
بیطاقت از ملامت خلق و جفای یار
من ره نمیبرم مگر آن جا که کوی دوست
من سر نمینهم مگر آن جا که پای یار
روزها را می شمارم خوب من
تا تو برگردی دوباره پیش من
عاشقی مستی مطلق می دهد
من کنون مات تو و تو کیش من
این گیلگمش چی شد پس ؟
قبلا خوندم اما یادم نمی یاد
نمی ذاری بقیه اش را هم که
دلم رفت
نمی دانم امروز چندم جهنم است
نعشِ دوازده ستاره بر دوش دارم
سیر از گرسنگی ام
و هی به تو می اندیشم
هنوز رد پاهایت را به سینه قاب کرده ام
شب ها دلتنگی هایم را خواب می بینم
امروز " حوصله ام ابری ست "
خدا کند که ببارم ...
هر چی میگردم اصل داستانو پیدا نمیکنم.
Asalbanoo
19-06-2007, 01:29
مگر با داس سیمین کشت زرین بدروی ورنه شد/ به مشتی خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد
حجابی نیست در طور تجلی لیکن اینش هست / که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است.
تمام راه به يك چيز فكر مي¬كردم
و رنگ دامنه¬ها هوش از سرم مي¬برد.
خطوط جاده در اندوه دشت¬ها گم بود.
چه دره¬هاي عجيبي!
منم اصلشو ندارم
بچه بودم توی مجله می خوندم
اما منم می گردم دنبالش پس
یاری به دست کن که به امید راحتش
واجب کند که صبر کنی بر جراحتش
ما را که ره دهد به سراپرده وصال
ای باد صبحدم خبری ده ز ساحتش
آره شما که حرفه ای تری بهتر میتونی پیداش کنی
شبحی چند شب است آفت جانم شده است
اول نام کسی ورد زبانم شده است
در من انگار کسی در پی انکار من است
یک نفر مثل خودم تشنه به دیدار من است
اختیار دارید این چه حرفیه
امیدوارم پیدا بشه چون هی بهش فکر می کنم ولی یادم نمی یاد
تو به فکر منی همیشه و من
تا به تو فکر میکنم ، هستم
رو به سوی تو مستقیم دلم
این طرف، آن طرف ندانستم
جز همین زخم خوردن از چپ و راست
زین طرف ها چه طرف بر بستم؟
جرمم این بود : من خودم بودم
جرمم این است : من خودم هستم ...
منم دقیق یادم نیست. یکی هست که میخواد به جاودانگی برسه و برای اینکار باید به سفر خیلی خیلی دوری بره.از دریاهای متعددی میگذره تا خدایی را ملاقات کنه که جواب سوالشو میدونه. اما در اخر میفهمه که از جاودانگی هیچ خبری نیست!! امیدوارم با داستانهای یونانی قاطی نکرده باشم!!
من شاعرم هی واژه می سازم برای تو
اما تو می سازی خود من را فدای تو
عطر تو بوی خاک باران خورده را دارد
عطر تو من را می برد تا ماورای تو
سر می گذاری روی دوشم شعر می خوانی
من هم یله ؛ ول می شوم توی صدای تو
مرسی از توضیحاتتون
الان پیدا کردم داستانشو اما خیلی مففصله و به صورت تصویر
" وقتِ رفتن است ! "
چهره ای شکسته ، خسته
از برون جواب می دهد :
" نوبت من است ؟
من در انتظارهِ یک اشاره ام ! "
حرف هایِ خویش را
از تمامِ مردمِ جهان نهفته ام
با درخت و چاه و چشمه هم نگفته ام
مثلِ قصهء شنیده ، آه !
نشود کسی دوباره ام !
وقتی میگم حرفه ای تری چرا تعارف میکنی؟ [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
ماشه چکید باز
موسیقی دریا
آشفته شد با ضربه ی شلیک
پرواز مرغک ها
نیزار را جنباند
سگ صید را آورد
در ماسه های نرم لغزنده صدای چکمه پنهان شد
مرغان ساحل
به سایه ی نیزار برگشتند
در طول تاریکی
فریادهای تیز
خواب عناصر را به هم میریخت
پرلای تک مانده
صدا می کرد جفتش را
از پشت مرداب
به سر موی دوست دل بستم
رفت عمر وهنوز پا بستم
کم ما گیر و عذر ما بپذیر
بیش از این بر نیامد از دستم
بیش از این خواستم ، ولی چه کنم ؟
چه کنم ؟چون نمیتوانستم
مستور مست هر دو چو از یک قبیله اند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
توان از تو رفتن نیست
باز هم می گویم
سزاوار تر از تو گریه من است
که غرقاب خونم می کند
و راحت و زلال به زاویه درد می رسد
نه
گریه فقط سزاوار من است
نه بابا یک کم خوش شانس تر
تو را سماع نباشد که سوز عشق نبود
گمان مبر که برآید ز خام هرگز دود
چو هر چه میرسد از دست اوست فرقی نیست
میان شربت نوشین و تیغ زهرآلود
میزاریش که؟
دست سفید صبح می شست
لک های شب را
از چهره ی هر چیز
آواز آب و باد
تا دورها می رفت
صیاد برخاست
ساحل خطوط پیکرش را شکل می داد
در اين غروب سرد ز احوالش
او شعله رميده خورشيد است
بيهوده مي دويد به دنبالش
او غنچه شكفته مهتابست
بايد كه موج نور بيفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمي
كاو را بخوابگاه گنه خواند
بايد كه عطر بوسه خاموشش
با ناله هاي شوق بيآميزد
در گيسوان آن زن افسونگر
ديوانه وار عشق و هوس ريزد
دم غروب، ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي¬ديد.
و روي ميز، هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود.
و بوي باغچه را، باد، روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي¬كرد.
و مثل بادبزن، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي¬زد خود را.
به نظرتون بذارم یک کم زیاده
الان لینکشو براتون می فرستم
از دل من خون چکید بر جگرم نم نماند
تا ز غمت دیدهام در گهر افشانی است
آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است
رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
تشکر
تنم را به اتش زده می روم
مثل گلوله مثل مسلسل
مثل کوه منفجر میشوم
و میروم
منم دایم تو را خواهان، تو و خواهان خود دایم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
همه زان خودی، جانا، از آن با کس نپردازی
چه باشد، ای ز جان خوشتر ، که یک دم آن من باشی؟
اگر تو آن من باشی، ازین و آن نیندیشم
ز کفر آخر چرا ترسم، چو تو ایمان من باشی؟
یک تبر که زیر سایه ی بلوط تر لمیده بود
هی برای آن درخت پیر شاخ و شانه می کشید
دود می وزید سمت هر کجا که باد پشت بام
دود سرد آتشی که در دلش زبانه می کشید
خواهش می کنم
در دشت چشم هاي تو - اين دشت هاي سبز -
هر باغ شعر من
پيغام بخش جلوه ي روزان بهتريست .
هر غنچه ،
هر شكوفه ،
هر ساقه ي جوان ،
دنياي ديگريست .
اي سرزمين پاك
من با پرندگان خوش آواي باغ شعر
در دشت چشم هاي تو ، سرشار هستي ام .
من با اميد روشن اين باغ پر سرود
در خويش زنده ام .
دشت جوان چشم تو ، سبز و شكفته باد ...
Asalbanoo
19-06-2007, 03:48
دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گیرم / گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم
بهجای آب روان نیستم دریغ که در جوی / به سر بغلطم و در پیش راه باغ تو گیرم
نه لالهام که برویم به طرف باغ تو لیکن / به دل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گیرم
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده خون سرد
هر که با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل ودیوانه شد
Asalbanoo
19-06-2007, 03:58
در نمازند درختان و گل از باد وزان / خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
جوی را شدهئی از لل دریای فلک/ باز دریای فلک در دل جو میبینم
ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم / باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
می ریزد آبشار
در هاله های رنگ
دیری ست رفته است مسافر
و جای خالی اش
پر مانده با غبار
و ذره های خاک
شمعی کنار پنجره ی باز روشن است
تو را من چشم در راهم شبا هنگام که میگیرد در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
ياران ره عشق منزل ندارد
كين بحر مواج ساحل ندارد
در اين دنياى بى حاصل چرا مغرور ميگردى
سليمان گر شوى آخر نصيب مور ميگردی
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
قلب مرا شکستی نامهربان پری زاد
گفتی ز بند رستی ای نازنین نگارم
من و باد صبا مسكين دو سرگردان بي حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوي گيسويت
تكان قايق¬، ذهن ترا تكاني داد:
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست.
هميشه با نفس تازه راه بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.
Mohsen6558
19-06-2007, 09:47
گر حال تو همچون من آشفته خراب است
گر خواهش دل های من و تو بی جواب است
ای وای به حال هر دوی ما
aftabkhanom
19-06-2007, 09:47
آه دست پسرم يافت خراش
واي پاي پسرم خورد به سنگ
Asalbanoo
19-06-2007, 09:51
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا / او مراکشت شدم زنده مپو یید مرا
بر درش مردم و آن خاک بر اعضای من است / هم بدان خاک درآید و مشویید مرا
عاشق و مستم و رسوایی خویشم هوس است/ هر چه خواهم که کنم هیچ مگویید مرا
aftabkhanom
19-06-2007, 09:55
الهي سينه اي ده آتش افروز
در آن سينه دلي، وان دل همه سوز
زمين از ظلم انسان زخمي و مبهوت مي ماند
زمان تا اطلاع ثانوي مسکوت مي ماند
قطار روح هم از ريل خارج ميشود بي تو
اسير شيبِ تند عالم ناسوت مي ماند
aftabkhanom
19-06-2007, 10:20
دلي افسرده دارم سخت بي نور
چراغي زو بغايت روشني دور
boy iran
19-06-2007, 10:22
راه روم در زیر باران تا تو
باز شوی عاشقم از هوس
سرم خوشست و به بانگ بلند میگویم
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
خدا گواست که هر کجاست با اویم
aftabkhanom
19-06-2007, 10:36
من اين روز داشتم چشم و زين غم
نبوده ست با روز من روشنايي
یکی را گل در آغوش
چه دلها مست و مدهوش
چه دلها سست و بیهوش
سبوی عشق بر دوش
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِانزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی ...
aftabkhanom
19-06-2007, 11:06
يارب سببي ساز كه يارم به سلامت
باز آيد و برهاندم از بند ملامت
خاك ره آن يار سفر كرده بياريد
تا چشم جهان بين كنمش جاي اقامت
ترسم كه چشم مست تو امشب دل ما بشكند
هر چشمي بد مستي كند يكباره مينا بشكند
امشب چه بشكن بشكني ساقي براه انداخته است
گاهي دل خود بشكند گاهي دل ما بشكند
mehrdad21
19-06-2007, 11:11
دراز کشیدم بر خاک سیاه
تا بادهای سرد بگذرند
خوابم برد
بیدار که شدم
مرده بودم .
Asalbanoo
19-06-2007, 11:11
من و پیچاک زلف آن بت و بیداری شبها / کجا خسبد کسی کش میخلد در سینه عقربها؟
گهی غم میخورم گه خون و میسوزم به صد زاری/ چو پرهیزی ندارم جان نخواهم برد ازین تبها
چه بودی گر دران کافر جوی بودی مسلمانی / چنین کز یاربم میخیزد از هر خانه یا ربها
aftabkhanom
19-06-2007, 11:13
اگر نه باده غم دل ز ياد ما ببرد
نهيب حادثه بنياد ما زجا ببرد
Asalbanoo
19-06-2007, 11:14
دعای دوستی از خون نویسند اهل درد و من / به خون دیده دشنامی که بشنیدم از آن لبها
ز خون دل وضو سازم چو آرم سجده سوی او / بود عشاق را آری بسی زینگونه مذهبها
بناله آن نوای باربد برمیکشد خسرو / که جانها پایکوبان میجهد بیرون ز قالبها
سوختهی رخت اگر سوی چمن گذر کند / در دل خود گمان کند شعله گرم لاله را
تو ز پیاله میخوری من همه خون که دم به دم / حق لبم همی دهی از لب خود پیاله را
aftabkhanom
19-06-2007, 11:21
اگر به كوي تو باشد مرا مجال وصول
رسد به دولت وصل تو كار من به اصول
لحظه ها را با تو بودن ...
در نگاه تو شگفتن ...
حس عشقو در تو ديدن ...
مثل رويای تو خواب ِ.
با تو رفتن با تو موندن ...
مثل قصه تو رو خوندن ...
تا هميشه تو را خواستن ...
مثل تشنگی آبه
aftabkhanom
19-06-2007, 11:41
هر آن كو خاطر مجموع و يار نازنين دارد
سعادت همدم او گشت و دولت همنشين دارد
دستان سرد
يکی پس از ديگری
نوار تاريکی را بلند می کنند
چشم می گشايم
زنده ام
هنوز
در ميانه ی زخمی تازه
خیلی این شعر را دوست دارم
هر كه در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش مي دهند
aftabkhanom
19-06-2007, 11:48
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ايوان مي روم و انگشتانم را
بر پوست كشيده شب مي كشم
چراغهاي رابطه تاريكند
چراغهاي رابطه تاريكند
كسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد كرد
كسي مرا به ميهماني گنجشكها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردني است.
تو گر خواهي كه جاويدان جهان يكسر بيارايي
صبا را گو كه بردارد زماني برقع از رويش
aftabkhanom
19-06-2007, 12:12
شرح دشت دلگشاي عشق را از ما مپرس
مي شوي ديوانه ، از دامان آن صحرا مپرس
نقش حيران را جز از حالت نقاش نيست
معني پوشيده را از صورت ديبا مپرس
سرم خوش است و به بانگ بلند مي گويم
كه من نسيم حيات از پياله مي جويم
من از كدام طرف مي¬رسم به يك هدهد؟
و گوش كن، كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را بهم مي¬زند.
چه¬چيز در همه راه زير گوش تو مي¬خواند؟
درست فكر كن
كجاست هسته¬ي پنهان اين ترنم مرموز؟
زان يار دلنوازم شكري است با شكايت
گر نكته دان عشقي بشنو تو اين حكايت
Asalbanoo
19-06-2007, 12:30
تقدیر که یک چند مرا از تو جدا داشت / از جان گله دارم که مرا زنده چرا داشت؟
اندوه جدایی ز کسی پرس که یک چند/ دور فلک از صحبت یارانش جدا داشت
داغ دگر این است که از گریه بشستم / آن داغ که دامانت ز خون دل ما داشت
تو را ناديدن ما غم نباشد ===كه در خيلت به از ما كم نباشد
من از دست تو بر عالم نهم روي ===وليكن چون تو در عالم نباشد
Asalbanoo
19-06-2007, 12:36
در شب هجر که از روز قیامت بتر است / مردم دیدهی من غرقه بخون جگر است
به طراوت رخ تو رشک گل سیراب است / به تبسم دهنت غیرت تنگ شکر است
ای صبا گر گذری برسرآن کو برسان / خبر ما بر آنکس که ز ما بیخبر است
مردمان منکر عشقند و منم کشتهی او / شیوهی ما دگر و شیوهی مردم دگر است
تو بندگي چو گدايان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود روش بنده پروري داند
:11: تبريك مي گم تعدا صفحات به 1000 رسيد:11:
Asalbanoo
19-06-2007, 12:51
در درون مسجد و دیر و خرابات و کنشت/ هر کجا رفتم همه شور تو و غوغای تست
جانم از غیرت ز دست جاهلان سوزد از انک/ سرو را گویند مانند قد رعنای تست
وعده دیدار خود کردی به فردا از آن سبب / جان خسرو منتظر بر وعده فردای تست
برشکر خوانند افسون بهر دلجویی ولیک / شکری کو خود فسون خواند لب دلجوی تست
ما و مجنون در ازل نوشیدهایم از یک شراب / در میان ما از آن دو اتحاد مشربست
تو اگر می دانستی
که چه زخمی دارد
که چه دردی دارد
خنجراز دست عزیزان خوردن ،
از من خسته نمی پرسیدی
آه ای مرد چرا تنهایی؟
منم خوشحالم که به صفحه 1000 رسید
امیدوارم به شعرهای همدیگه هم توجه کنیم
و بیشتر از قبل استفاده ببریم
mehrdad21
19-06-2007, 13:03
یک شب
زنی دیوانه
در قماری خونین
زمین را
یک جا خواهد باخت.
تو
معادله ای لاینحل برای من
ومن
معادلهای حل نشدنی برای تو
و این وسط
شیطنت نگاه من و
دویدن های مکرر خون به زیر پوست گونه هایم
احمقانه ترین جریان زندگیست
ترسم نیست بی تردید از جاده ، از سایه
تاریکِ تاریکم ، من از من می ترسم
من از سایه های شب بی رفیقی
من از نارفیقانه بودن می ترسم ...
اتفاقا جریان جالبیه
من مست و تو ديوانه ما را كه برد خانه؟
صد بار تو را گفتم كم خور ، دو سه پيمانه
هان! تا ننهی پای درین راه ببازی
زیرا که درین راه بسی شیب و فراز است
از میکدهها نالهی دلسوز برآمد
در زمزمهی عشق ندانم که چه ساز است؟
تو را در صبح آن روز طلایی رنگ پاییزی
برای خویش بردارم؟!
کدامین نیمه شب دست دعایم را
خدا پراستجابت بر زمین آورد؟!
کدامین روز ایمان نگاهم بر تو کامل شد؟!
جالبه پس:31:
عجب
aftabkhanom
19-06-2007, 14:21
دلم را داغ عشقي بر جبين نه
زبانم را بياني آتشين ده
هرکه خواهد که کند از تو مرادی حاصل
حاصل آنست که اندیشهی باطل دارد
میکشد ساعد سیمین تو ما را و عبید
میل بوسیدن سرپنجهی قاتل دارد
]
جریان خون در بدن خیلی مهمه
aftabkhanom
19-06-2007, 14:30
درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده
گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود
مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود
در آرزوی بوس و کنارت مردم
وز حسرت لعل آبدارت مردم
قصه نکنم دراز کوتاه کنم
بازآ بازآ کز انتظارت مردم
aftabkhanom
19-06-2007, 14:36
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم ...
مرد دیگری نشسته
پشت این نقاب خنده
با نگاه غوطهور میان اشک
با دل فشرده در میان مشت
خنجری نشسته در میان سینه
خنجری نشسته در میان پشت
کاش میشد این نگاه غوطهور میان اشک را
بر جهان دیگری نثار کرد
کاش میشد این دل فشرده بیبهاتر از تمام سکههای قلب را
زیر آسمان دیگری قمار کرد
قشنگ بود
aftabkhanom
19-06-2007, 14:45
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را ...
آه! که در طالعم باز پراکندگی است
بخت بد آخر بگو کین چه پریشانی است
رفت که بودی مرا کار به سامان، دریغ!
نوبت کارم کنون بی سر و سامانی است
صبح وصالم بماند در پس کوه فراق
روز امیدم چو شب تیره و ظلمانی است
وصل چو تو پادشه کی به گدایی رسد؟
جستن وصلت مرا مایهی نادانی است
aftabkhanom
19-06-2007, 15:01
تا نتابد سایه ام بر خاک
در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم بر وزنها
می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان
گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟
و بهار به بهار
دانه دانه بنفشه هاي وحشي را يك دسته مي كردم
عشق را چگونه مي شود نوشت
در گذر اين لحظات پرشتاب شبانه
كه به غفلت آن سوال بي جواب گذشت
ديگر حتي فرصت دروغ هم برايم باقي نمانده است
وگرنه چشمانم را مي بستم و به آوازي گوش ميدادم كه در آن دلي مي خواند
من تو را
او را
كسي را دوست مي دارم
فعلا...
aftabkhanom
19-06-2007, 15:08
مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مانيم كه يا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم
هر پسين
aftabkhanom
19-06-2007, 15:23
نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید ...
در اوين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شكست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تكه تكه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
اومدم دوباره!!
میان بوسهها فاصله است
من كه بوسه را تجربه كردهام
سرد
گرم
و تو كه رنگ پاشیدهای
روی بوسیدن
...
مچاله میشوم
دور میافتم
و تمام
میبافم به قامت بلند ا...ن...ت...ظ...ا...ر
ریشه در خک
ریشه در آب
ریشه در فریاد
***
شب از ارواح سکوت سرشار است .
و دست هائی که ارواح را می رانند
و دست هائی که ارواح را به دور، به دور دست، می تارانند .
دعوي چه كني؟ داعيهداران همه رفتند
شو بار سفر بند كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه در دامن صحراست
گويد : «چه نشيني؟ كه سواران همه رفتند»
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام
در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!
اين پياده ميشود، آن وزير ميشود
صفحه چيده ميشود، دار و گير ميشود
اين يكي فداي شاه، آن يكي فداي رُخ
در پيادگان چه زود مرگ و مير ميشود
فيل كجروي كند، اين سرشت فيلهاست
كجروي در اين مقام دلپذير ميشود
اسپ خيز ميزند، جستوخيز كار اوست
جستوخيز اگر نكرد، دستگير ميشود
آن پيادة ضعيف راست راست ميرود
كج اگر كه ميخورَد، ناگزير ميشود
هركه ناگزير شد، نان كج بر او حلال
اين پياده قانع است، زود سير ميشود
آن وزير ميكُشد، آن وزير ميخورد
خورد و برد او چه زود چشمگير ميشود
ناگهان كنار شاه خانهبند ميشود
زير پاي فيل، پهن، چون خمير ميشود
آن پيادة ضعيف عاقبت رسيده است
هرچه خواست ميشود، گرچه دير ميشود
اين پياده، آن وزير... انتهاي بازي است
اين وزير ميشود، آن بهزير ميشود
در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود
زمان با گام شتا بنک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد
سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
دنبال سیه پوشی نقاب انداز می گردم
در این بستان پی یک غنچه بی ناز می گردم
نخواهم یافت می دانم شقایق را
ولی با چشم گریان در پی اش من باز می گردم
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش مي كنند
عكسمون تو آب بركه تا قيامت مي مونه
نازي : رنگي يا سياه سفيد ؟
من : من سياه و تو سفيد
نازي : آتيش چي ؟ تو آبا خاموش نمي شن آتيشا
من : نمي دونم والله
چتر رو بدش به من
نازي : اون كسي كه چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزيز دل من ‚ آدم بود
Asalbanoo
19-06-2007, 16:34
در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد / من زیستن خلق ندانم که چسان است
ترکی که دو ابروش نشسته است به دلها / قربانش هزارست اگر چش دو کمان است
هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن / بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست
دریا ز پی بخت بد از دیده چه ریزم / چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست
تو
روزی دگر گونه ای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
Asalbanoo
19-06-2007, 16:42
یکایک تلخی دوران چشیدم / زهجران هیچ شربت تلخ تر نیست
اسیر هجر و نومید از وصالم / شبم تاریک و امید سحر نیست
به یک جان خواستم یک جام شادی / ز دور چرخ گفتا رایگان نیست
تا آ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آ نگریستم
من برکه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
که پیکرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
Asalbanoo
19-06-2007, 16:46
ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است/ عالم به مراد دل و اقبال غلام است
صیدی که دل خلق جهان بود بدامش / المنته لله که امروز بدامست
ازطاق دو ابروی تو ای کعبهی مقصود / خلقی بگمانند که محراب کدامست
چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست / او را چه توان گفت که او مست مدامست
تا نجوشیم از این خنب جهان برناییم
کی حریف لب آن ساغر و پیمانه شویم
سخن راست تو از مردم دیوانه شنو
تا نمیریم مپندار که مردانه شویم
در سر زلف سعادت که شکن در شکن است
واجب آید که نگونتر ز سر شانه شویم
Asalbanoo
19-06-2007, 16:51
مرا داغ تو بر جان یادگار است / فدایش باد جان چون داغ یار است
اگر جان میرود گو رو غمی نیست / تو باقی مان که مارا با تو کار است
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.