مشاهده نسخه کامل
: شعر گمنام
تو زیبا بودی
و تهران ِ پیرامونات را
فقط بهخاطر ِ تو میخواستم
چهقدر برای این شهر ِ غریب، نوشتم
و تو را پس نداد ...
کاش زیبا نبودی
تا نمیدیدمات
گرچه
تقاوتی ندارد ...
تو اکنون
زیبایی
و من نمیبینمات
لعنت به کافههای بعد از تو
بی شک شناسنامهء خود را میسوزانی
فردا که نام واقعی تو
عنوان شعر تازهء من باشد .
محمد علی بهمنی
barani700
06-05-2009, 01:03
دفتري ديگر از زندگي به رويم باز شد...
دوباره بدون تو....
خاطراتمان را در قاب چشمانم شستشو دادم...
چشمهايم هنوز خيس است...
بر مي گردي آيا؟
barani700
06-05-2009, 01:05
تولد یک اتفاق است
ولی
مرگ یک واقعیت
پس با هم باشیم
barani700
06-05-2009, 01:06
وقتی که خیال های تنهایی
به سرزمین قلبم هجوم می آورند
چه معصومانه میگریند
آسمان دیدگانم
چه مظلومانه بار غم را به دوش می کشند
شانه های لرزانم
و چه غریبانه می روند
پاهای ذهنم به سوی
تنهایی...
barani700
06-05-2009, 01:30
اما عجیب دل نگرانم، چه می کنی؟
ابری ترین سوال جهانم چه می کنی ؟
یکروز موج آمده و بعد رفته ای
آن سوی آب،در جریانم،چه می کنی؟
هی نامه پشت نامه،جوابی نمی دهی
خطی، نشانه ای که بخوانم چه می کنی
حالا اگر به خانه ی خورشیدرفته ای
ای نبض نور !در شریانم چه می کنی؟
هر روز گفته ام که تو آنجا دلت خوشاست
هر روز آه ....بی که بدانم چه می کنی
من بی تو اظطراب سرابم مشوشم
درلحظه لحظه ی هیجانم چه می کنی؟
می خواستم به نام تو از ماه دم زنم
با تکه ابرروی دهانم چه می کنی؟
پرنده من بودم
كه پرواز
روِی دلم باد كرده بود
مرگ برنده شد
پريدم
MaaRyaaMi
06-05-2009, 18:46
دیروز خانه نبودی
و من چقدر با تو رو به رو می شدم
توی کشو
وقتی که شانه ام را جستجو می کردم
توی کابینت
وقتی که لیوان خواستم
و توی یخچال
وقتی که هوس کردم سیبی رو گاز بزنم
دیروز خانه نبودی
و جای جای اتاق
دست هایت جا مانده بود !
MaaRyaaMi
06-05-2009, 19:16
بارانی ام کو ؟
دیگر نه به تو نه به بهار و نه به پرستوها
فکر می کنم
آب هم از آب تکان نمی خورد
به سماور فکر می کنم
که هر روز خدا جوش می زند مرا!!
آسمان را مرخص می کنم
شاید اگر زود بجنبد
به قطار بعد از ظهر برسد
دیگر
به هوا هم نیازی ندارم
تو خودت را
مثل آسمان
مثل هوا
مثل نور
پهن کرده ای روی همه ی لحظه های من....
جهان همین است
میمانی
و دستی که عاشقات بود
سوار اتوبوس میشود
تکان میخورد
اشک میریزد
و میروی
امروز صبح هم
پرده ای
ضخیم تر از روزهای پیش
بر پنجره ها آویختم.
نمی دانم
من که تنها روزگاری دور
در همسایگی آفتابگردان ها
زیسته ام
چرا
اینچنین
آفتاب سوخته ام!
نمیخواستم در این شهر بمانم
خیابانهای بسیاری کشیدند تا بفهمم
کوچههای بسیار
چراغهای بسیار
و بسیاری از راههای دور را کشیدند تا دریا
خانههای بسیاری خراب شد تا ماندگار شوم
حالا
هی راه میروم
و میبینی که در این شهر ماندهام
داریم به زندگی
عادت میکنیم
هیچگاه گریسته ای تنهایی قفسی را
که بی صدای پرنده می میرد
همیشه گفته اند که پرنده اسیر قفس بود
و هیچکس اینقدر عادلانه نیندیشید
عاشقانه نیندیشید
که اندوهی قفس خالی
چقدر صدای چلچله دارد
دل هیچکس برای یوزپلنگ گرسنه نمی سوزد آنسان که غزال دریده را
که هردوی ایشان
مرگ را به گس ترین مزه های جهان چشیده اند...
ریچارد براتیگان
محسن بوالحسنی /سینا کمال آبادی
کلودیا/1970-1923
بخش10
مادرش هنوز زنده است
و65ساله
مادربزرگش هنوز زنده است
و86ساله
کلودیا همیشه به خنده میگفت :
- آدمای فامیل من
زیاد عمر میکنن-
بدجور غافلگیر شد!!
از مجموعه لطفا این کتاب را بکارید- جلد دوم شعرهای ریچارد براتیگان
نشر رسش – در انتظار مجوز
"Claudia/1923-1970"
Part 10
Her mother still living
is 65.
Her grandmother still living
is 86.
"People in my family
live for a long time!"
—Claudia always used to say,
laughing.
What a surprise
she had.
*- Claudia
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] pg
به تمام وعده ها و فریب هایش
او فقط یک دل داده بود
و بس
آرامگاه اوست
این ظاهر خموش
جائی که من تمامی احساس خویش را
در پشت صورتکی سرد و بیخیال
در خاک میکنم
شب چگونه معنا می شود
وقتی از آسمان
دانه دانه ستاره بچینی ؟
باید ماه را بغل کرد
شب را بوسید
باید با آسمان خوابید !
چمدان بستر را بست
حتی نگذاشت خواب لب تر کند
باید خمیازه ساعت را پس داد
و رفت .
باید رفت
باید رفت توی نخ بادبادک ها
چشمها را دوخت
به سوسوی حتی دورترین ستاره ها
پیراهنی بافت
از جنس ترمه های جالباسی خدا
پوشید و ... رفت
دنیا را هر قدر که جلد بگیری
زندگی پاس نمی شود
حتی با مداد و دفتر و یک سامسونیت شعر
باید زیستن را زیست
زندگی را زندگی کرد
...
اینها را پیر مردی گفت
که چیزی به آخر عمرش نمانده بود
نه پای رفتن داشت
نه اشتیاق ماندن .
من
چراغها را خاموش کرد
گاز را بستم،
در را هم قفل کردم
حالا تو بگو
دلم را که زیر بالشت بود
برداشتی ....
به تمام وعده ها و فریب هایش
او فقط یک دل داده بود
و بس
سلام
من اینجوریش را شنیده بودم
به هزار وعده ی تو،
من فقط
يک دل دادم
و تمام
...
اینبار در خواب می آیم
آنقدر راه می روم
راه می روم
راه می روم
تا به آخرین پس کوچه ی دنیا برسم.
شاید در انتهای جهان
دری باشد
که تو
پشت آن
در انتظار من
به خواب رفته ای...
از دیروز عصر
که به خانه ام مهمان بودید
عطرهای زیادی به جا مانده
عطر کاج
عطر اقاقیا
عطر بهار نرنج
نمی دانم کدام از توست
گمانم
اقاقیا ...
انتظار
ن
م
ی
ک
ش
د
قانعات میکند...
حتی به دشنام
درد میکشم
وقتی
باهم بودنمان را
تصویر میکنم
گاهی که بر آشیانه غم لانه میکنم
پرواز شادمانه ات امانم نمی دهد
دستهای تو
مانند قلبم
دیگر گرمایی ندارند
بیا باور کنیم
دیگر تمام شده است
دوران خاطرات خوب ما
هزار بار
از حوالى گریه گذشتم
یک بار هم نپرسیدى
زیر این همه باران
چه مى کنى
اما سبز که مى شوى
هواى بى باران
آرزو مى کنم
و از خواب سوسن ها
دسته گلى
براى تو مى چینم
ساده تر بگویم
آفتاب را آیینه مى کنم
تا
تو را زیباتر ببینم
از اتفاقاتی که فکر افتادنشان هم
به سرم نمی افتد
بی توجیه و بی توضیح
اتفاقی
اتفاق می افتی
همین جوری که می بینی !
من مانده ام اين باد
با اين همه هو هو
چرا عارف نمي شود !؟
حتما هواي اتاق من
كه صدايي ندارد
خدا را لمس مي كند !
آدم ها
گاهی یادشان می رود
وقتی که می گویند:
"دوستت دارم"
شاید دلی به امید این حرف
زنده است…
از تو تا من پل سالمی نمانده
تو آن وری می روی
من این وری
کابوس کابوس که می گویند
همین است دیگر ؟!
barani700
07-05-2009, 23:08
چشمهایم را که می بندم
تو می آیی
باز که می کنم
تو نیستی
و من می خواهم برای همیشه بخوابم...
barani700
07-05-2009, 23:11
ز دست دادن تو
همانند از دست دادن عشق
دردناك بود
از دست دادن تو همانند از دست دادن يك دوست
دردناك است
و من تو را از دست دادم .
ديوارها بسي بلندند .
و آن شمشير تيز وبرنده
شمشيري كه به هنگام فروپاشي كاخت
همچون توفاني در دست داشتم
حتي آنقدر تيز نيست
كه رگ دستم را بزند
نه آنكه برايم مهم نباشد .
فقط آنكه نميتوانم
ديگر به خود اجازه دهم
كه برايم مهم باشد .
barani700
07-05-2009, 23:13
من عشق را در تو
تو را در دل
دل را در موقع تپیدن
و تپیدن را به خاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت
سکوت را درشب
شب را در بستر
و بستر را برای اندیشیدن به خاطر تو دوست دارم
من بهار را به خاطر شکوفه هایش
زندگی را به خاطر زیبائیش
و زیبائی اش را به خاطر تو دوست دارم
barani700
07-05-2009, 23:22
سر من يا دل من گر شکند عيبي نيست
تاري از موي سر تو بشکسته مباد
barani700
07-05-2009, 23:25
بوسه زدی به ابر ، و باران شروع شد
حوّای مینیاتوری گیس گندمی !
از هیکل تو شوخی شیطان شروع شد
barani700
07-05-2009, 23:27
یک نفر مست پیش می آید
کوزه در دست پیش می آید
عاشقی جرم نیست ای مردم
اتفاق است ، پیش می آید
آسمان اینجا بس غبار آلود و غمناک است...
ابری...بارانی...
حتی اگر بیاید،این دل،ابری تر میشود...
7+
barani700
08-05-2009, 12:14
هواي حوصله ابريست
چشمي از عشق ببخشايم
تا رود افتاب بشويد دلتنگي مرا،
دست مرا بگير و كوچه هاي محبت را با من بگرد
و يادم بده تا چگونه نگاهت كنم
تا طره ي بالهايت در تندباد عشق نلرزد
كه چگونه بخوانم تا شعر در تمامي دلها معنا شود
تمام حرف دلم اينست؛
من عشق را با نام تو آغاز كردم،
در هر كجاي عشق ها هستي، آغاز كن مرا...
بر بلندای بامی
ایستاده ام
که آسمان را خراش داده است
هیچ پرنده ای
اینجا نمی نشیند…
دریاهای بسیاری به سمت ِ تو میریختند
نام تو را تمام رودخانههای جهان بُرده بودند
و نامههای مردان جزیره
دیگر عجیب نبود ...
آبها میدانستند عاشقات شدهایم
حسین نورورزی
قرار نبود عاشقات باشم
من
فقط میهمان یک فنجان قهوه بودم
کمی فرصت از تماشا
و کافه
حجم غمگین دختران پایتخت
قرار نبود شاعر باشم
من
فقط
تماشا میکردم
نمیخواستم آوارهء جهان باشی
و من بهدنبال تو شهرها را بیایم
خیابانها را تمام کنم
همینجوریاست؛
گاهی
قهوهات دیر میشود
و آوارهء جهان میشوی
کاش تماشایات نمیکردم
و قهوهام را میخوردم
نمیدانستم عاشقات خواهم شد
تودرمني
مثل عكس ماه دربركه
درمني و
دور از دسترس من
سهم من ازتو
فقط همين شعر هاي عاشقانه است
وديگرهيچ.
ثروتمندي فقيرم !
مثل بانكداري بي پول
من فقط آينه تو هستم ...
من
موجودی هستم
ماقبل تاریخی
نظیر یکی از ماموتهایی
پشمالو
یا یکی از خزندگان بیتناسب
دوران دوم
ولی امیدوارم که نژاد من
از بین نرود
زیرا تاریخ
همیشه به موجودات ماقبل تاریخ
احتیاج دارد
barani700
08-05-2009, 23:28
من امشب؛
به پیکار کلمه آمده ام؛
حسی را می شناسم
که لشکری از واژه ها را حریف است
و بر هر چه نانوشته است مي بارم
تا که دنیا بداند
آبستن چه حجم بزرگی بوده ام
من امشب؛
پر از یاد توام
barani700
08-05-2009, 23:32
سکوت ، دسته گلی بود
میان حنجره من
ترانه ساحل
نسیم بوسه ی من بود و پلک باز تو بود
بر آبها پرنده ی باد
.میان لانه ی صدها صدا پریشان بود
بر آب ها
پرنده ، بی طاقت بود
"یدالله رویایی"
barani700
08-05-2009, 23:34
یک روز میایی
و در گورستانی دور
در استخوانم می دمی
تا شعر های نا سروده ام را بشنوی
barani700
08-05-2009, 23:38
دریایی
آرامی
مثل یک دریای آبی
آرامی
آشفته ام
از زمین رنگارنگ ، خسته ام
بخوان مرا
می خواهم به سوی تو بیایم
سیلاب درونم را در تو گم کنم
می خواهم با تو یکی شوم
یکرنگ شوم
آبی شوم
تنها پری قصه هایت شوم
وقتی می خندی
در اعماق دلت
مروارید به گوشم بیاویزم
وقتی غمگینی
اشک هایت را
با خود به افق های دور ببرم
و به هنگام غروب
خورشید را
در آغوش بگیرم
بخوان مرا
گاهی میان دلتنگی میاندیشم ....
ای کاش این روزها نبودند و
تو کنار بودی
تو در تمام دلتنگیهایم
همیشه جاری هستی
این منم که لکنت دارم ....
هی زنده میشوم
هی میمیرم
هنوز هم وقتی صدایت را میشنوم
میمیرم
هنوز هم وقتی
تو را با آن لباسهای سادهات میبینم
عاشقت میشوم
مرگ
راه حل خوبی است
برای اينکه بدانم
دوستم داری
يا نه!؟
safeye-aval.blogfa
لطفا بیا
دیوانگی ام را قرار است اعتراف کنم
کنج همین دل
زیر این شاخه تازه نوک زده
روی همین چمن سبز خیس از شبنم صبح
کنار همان سنگهای رنگی
دستانت را شاهد میخواهم
دستهای خالیت
آنچنان که میاندیشیدم خالی نبودند
تو برایم سکوت آورده بود
با یک کف دست نوازش
شبی که برف تا زانو بود
ماجرای من آغاز شد
از سر میز شام کشیدندم
توی ماشین پلیس تپاندند
درون قطاری هلم دادند
در اتاقی محبوسم کردند
سه روز پیش ، نه سال از آن روز گذشت .
در راهرو مردی روی برانکارد
با دهانی باز
با اندوه سالیان دراز میله ها روی صورت
می میرد
ابتدا هفتاد و شش روز
ستیز با سکوت پشت در های بسته
بعد هفت هفته در کشتی .
با این همه از پا در نیامدم ....
چهره بیشترشان فراموشم شده است
ـ تنها یک دماغ بسیار گنده یادم هست ـ
در حالیکه چندین بار مقابلم صف کشیدند
وقتی حکم را خواندند
همگی یک نگرانی داشتند
مبادا قاطع جلوه نکنند
که نکردند
شبیه همه چیز بودند جز آدم
مثل ساعت دیواری ِاحمق کله خر
غمگین و ترحم آور
مثل دستبند زنجیر ...
شهری بدون خانه ها و خیابان ها
خروارها امید ، خروارها اندوه
همه چیز دور در غبار ...
من در دنیای ممنوع زندگی می کنم
بوئیدن گونه دلبندم ممنوع
نهار با فرزندان در یک سفره ممنوع
همکلامی با مادر و برادر مممنوع
بستن نامه ای که نوشته ای
یا نامه سربسته تحویل گرفتن
ممنوع
خاموش کردن چراغ، آنگاه که پلک هایت به هم می آیند
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که می توانی گوشه قلبت پنهان کنی
عشق ، اندیشه، و دریافتن .
مردی روی برانکارد مرده است
بیرون می برندش
دیگر نه امیدی ، نه اندوهی
نه نان ، نه آب
نه آزادی و نه زندان
و نه گربه ای که بنشیند و به تو خیره شود .
همه چیز تمام شد .
اما من ...
هنوز عاشقم ، می اندیشم و می فهمم
خشم درمانده ام هنوز وجودم را می خورد
و از سر صبح ، درد کبدی که با من بود
هنوز ادامه دارد ...
مرد
در حالي كه
از مزرعه شخم خورده مي گذشت
گفت :
كاش بچه اي داشتم
جلوي من راه مي رفت
و سگي كه از پشت سرمان مي آمد
كاش
ميان نيزاران راهي پيدا كرده
به دريا مي رسيديم
اما آه
تا وقتي كه نه بچه اي هست و نه سگي
رسيدن به دريا چه ارزشي دارد؟!
زندگي
ميوه اي ممنوعه بود
كه ما فريبش را خورديم
ما فريب خورديم و حالا
تمامي چيز ها
مثل تفي سربالاست
كه در وسط پيشاني ما فرود مي آيد
درست در وسط پيشاني ما
موهایم سفید شدند
دست هایم به لرزش افتادند
تو نیامدی
باد از کوه ها
پایین آمد
دنیا را روی سرش گذاشت
از تو خبری نشد
شکوفه ها
گلوله های سنگین برف شدند
تو نیامدی و هنوز
نام تو دهانم را تلخ می کند.
بین ما آنقدر
فاصله افتاد
که کوه به کوه رسید
حالا که رفته ای
پرنده ای آمده است
در حوالی همین باغ روبرو
هیچ نمی خواهد ،
فقط می گوید : کو کو ….
barani700
10-05-2009, 14:56
مادر بباف آرام گيسوي ترم را
يادم بده تا گيسوان دخترم را . . .
يادم بده وقتي دلش مي گيرد از غم
بايد چگونه دور او بال و پرم را . . .
يادم بده تا عاشقش باشم هميشه
حتي اگر با سنگ هر حرفش سرم را . . .
يادم بده هر شب در آغوشش بگيرم
از چشم هایش دوست دارم مادرم را . . . !
يادم بده هرگز نرنجم ، آه يعني
بايد نرنجم او كه دارد باورم را . . . ؟
مادر ببخش آرام جانم ، مهربانم
تا بعد تو من هم همينسان دخترم را !
barani700
10-05-2009, 14:58
غارتگر کوه و دشت و جنگل ای عشق!
ای رهزن با نام مبدل ای عشق
محکوم به حبس ابدی در دل من
ای متهم ردیف اول ای عشق
barani700
10-05-2009, 14:59
چه قدر کودکانه مدادت در دست و
خط می کشی بر هر چه سـفـید می بینی
و نـمی دانی گر چه سفید نیستم
اما پاک نـمی شوم
barani700
10-05-2009, 15:04
گل من قلبت را به خداوند سپار
آن همه تلخی وغم، این همه شادی وایمانت را
گاهی از عشق گذر کن و دلت را بسپار
به خداوندی که خوب می داند گل من
سهم تو از دل چیست!
گاه دلتنگ شوی، گاه بی حوصله و سخت وغریب
زمانی راهم، غرق شادی و پر از خنده ی عشق
همه را ای گل ناز به خداوند سپار
خاطرت جمع عزیز
که عدالت خصلت مطلق اوست
گل نازم این بار چشم دل را واکن
دست رد بر دل هر غصه بزن
حرفهایت را گرم و آرام و بلند به خداوند بگو
عشق را تجربه کن
حرف نو را این بار از لب شاد چکاوک بشنو
قطره آبی بچکان بر کویر دل و بر بایر این عاطفه ها
...
گل من در این سال که پر از روز و شب است
و پر از خاطره های تازه
چشم دل را نو کن
و شبیه شب و شبنم، غرق موسیقی باش
لحظه ها می گذرند
تند و بی فاصه از هم
....
مثل آن لحظه که دیروز شد و مثل آن روز
که انگار گلم هرگز از ره نرسید
آری ای خوب قشنگ
زندگی آمدن و رفتن نیست
خاطره ها هستند؛ گاه شیرین و گهی تلخ و غریب
بهتر آنست که در روز جدید
فکر را نو بکنیم
عشق را سر بکشیم
بنشانیم سر سفره نور
خانه اش را بتکانیم و سپس
هر در و پنجره را سوی چشمان خدا وا بکنیم
روز نو آمده است
کاش این بار گلم
با دل گرم زمین عهد ببندیم دگر
قدر بودن ها را خوب تر میدانیم
MaaRyaaMi
10-05-2009, 18:04
نمی شود بگذاری تورا نگاه کنم ؟
نمی شود که نگاهی به قرص ماه کنم؟
نمی شود بدرخشی به سرزمین دلم؟
نمی شود شب دل را چنان پگاه کنم؟
نمی شود بگذاری که شانه هایت را
برای این تن تاخورده تکیه گاه کنم؟
نمی شود که بمانی کنار من تا من
به زیر سایه ی مهرت کمی پناه کنم؟
اگرچه عشق مرا اشتباه می دانی
نمی شود بگذاری که اشتباه کنم؟
اگر که دل به تو دادن گناه بوده نخست
نمی شود که من این بار هم گناه کنم؟
نمی شود بنشینی؟ نمی شود نروی؟
که زیر چتر تو احساس سر پناه کنم؟
نمی شود بگذاری که لااقل این بار
به عشق بی ثمر خود تو را گواه کنم؟
هوروش نوايي
هیچ کس نمی داند
برای نوشتن همین چند خط ساده
خودکار چه دردی کشیده است
…………………………………….
با چه زبانی به این جماعت بگویم
که آشنای هیچ کدامتان نیستم
که عاجزترین اعتراف زمینم
سری در آسمان دارم
و دعای خیری که هرگز
از دستانم بالاتر نرفت…
عطر پيرهنت
شفايم داد
نگفته بودند يوسف
خواهر دارد ..
قرار عاشقی از یاد تمام پنجره ها رفته
و او دیگر هیچ پنجره ای را باز نمیکند
تا تمام اتاق، سلام های خنکی باد را در آغوش بگیرند
آه . . . ! جذر و مد های دریا مرا به یاد خانه میاندازد
بالاتر از دماوند
آنجا که ماده اقاقیها هر روز به گل مینشینند
و قاصدکها
با خبرهای خوش در راهند
شنبه ها هنوز خوابم میاید
وقتی باران به شیشه میزند
و فرشتگان
با التماس دنبال سرپناهی میگردند
جهان اگر دست من بود
شاید آنرا چه رنگی میزدم. . . ؟
زندگی چشم می گذارد
و تو
می روی در خودت قایم می شوی
گم می شوی ...
خاطرت جمع
آنقدر پراکنده ام
که با هیچ سخنی
تسبیحی کامل نمی شوم…
rosenegarin13
11-05-2009, 08:20
دلهایم برایت تنگ شده اند
آخر تو که نمیدانی
اینجا همه فراموش می کنند
تنها منم که برای فراموش کردنت دو دل شده ام!!!
rosenegarin13
11-05-2009, 08:21
چشمانم را به خودت بدوز
دیگر طاقت دوریت در من نیست!!!
rosenegarin13
11-05-2009, 08:24
آنقدر نیامدی
آنقدر ندیدمت
که شبها
در تکاپوی به یادآوردن نگاهت
ناخودآگاه
خوابم میبرد....
barani700
11-05-2009, 23:31
وفاي شمع را نازم
كه بعد از سوختن
به صد خاكستري در دامن پروانه ميريزد
نه چون انسان كه بعد از رفتن همدم
گل عشقش درون دامن بيگانه مي ريزد
barani700
11-05-2009, 23:32
گر در تو حیران مانده ام بر من ببخشای
من دوست می دارم که حیران تو باشم
حیران چشمان تو بودن رستگاری ست
بگذار تا حیران چشمان تو باشم...
barani700
11-05-2009, 23:35
از تو مي پرسم دوست
چه خبر از دل من ؟
كه تو بهتر داني كه چه كردي بامن ؟
تو شكيبا بي شكيبم كردي
بنگر آنقدر غريبم كردي
كه شبياز شبها من غريبانه ترين شعر زمين را گفتم
باز هم مي گويم انتظارم روزي مي ستاند پايان
باز هم مي گويي ، جاي پاي اميد
مژده پاياني نيك باشدشايد
باز هم مي گويي ،كه همين ها بايد
باز هم مي گويي كه نباشدحرف من از براي گفتن و نباشد هر جا از براي رفتن
انجمادم را باز متهم ميسازي
مجمر صبر دل تا لبالب پرشد
اين تلاطم آخر سر به طغيان بگذاشت و خروشم از ركودم پرسيد
توچرا مدتهاست هيچ پيدايت نيست ؟
و من از تومي پرسم اي دوست
از تو اي دغدغه ساز
از تو اي شور افكن
توچه كردي با من ؟
تو چه كردي با من
كه غريبانه ترين شعر زمين راگفتم
تو چه كردي با من ؟
barani700
11-05-2009, 23:38
قطره باراني مست
در سحري سبز
بركف صورتي دستم
ايستاده بر پلي
ميان دو تنهايي
خيابان زير پل
سرگيجه اي از اغتشاش
تهوعي ازهول و هراس
كاغذ پاره هايي رقصان در باد
باد ابرها را برد
باران شد تمام
من
به آن سوي پل
رفتم.
barani700
11-05-2009, 23:44
خارها؛
خوار نیستند
شاخه های خشک؛
چوبه های دار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد
برگ های بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
ازکدام ریشه آب می خورد
زير باران ايستاده ام
چتر ندارم
احساس عاشقانه هم..
هشتاد ساله می شوم
و باز
دنبال نشانه ای از تو ام
در غسالخانه
لابه لای کفن ها
و روز قیامت
دلم شور تو را می زند
آیا خداوند تو را خواهد بخشید؟
دریاچهها را
بهخاطر تو فراموش کردیم
آبراهههای باریک را بهخاطر تو
برای تو بود اگر که در جهان آویختیم
بهخاطر تو
نفرین همسایههای شمالی را
گذاشتیم روی دوشمان
و راه افتادیم به سمت جنوب
ما
هرگز
عاقبت بهخیر نبودیم
عين سکوت
که نه مي خندد و نه مي خواند
بي صدا گريه هايت را ورق مي زني
و راه مي روي .
تنهايي .. طولاني ترين کوچه ي جهان است .
راه مي روي و تاريکي
بر شانه هايت کشيده مي شود .
لب هايت را اندوه مي خشکاند .
راستي ..
گوش کن
اگر دلت را با خودت نبرده باشي
حتما راه را گم مي کني
مثل من
که تو را ..!!
آنجا جنگ است
اینجا هم جنگ است
دستمالی سفید بردار و
در باد تکان بده
من عاشق گنجشکها هستم
هر کجای دنیا که باشند!
چهقدر حرف؟
از اعداد بگو
تا
در دركي ديگر
دريابي
برابريِ يك را با يك
آنچه نيست
نيازي به اثبات ندارد
barani700
12-05-2009, 02:18
تو می روی آرام
در این شب یلدا
دراین شب باران شبی به رنگ خدا
گهی نظر به منُ
گهی به عشق کنی
نه عاشقم شویُ نه ترک عشق کنی
گهی به ره نگری
گهی به سوی خدا
تو عازم حرمی چه حاجتی به گناه
در این کشاکش راه
ز دوریت بیمار
به عشق دیدن تو نگاه تیره و تار
نشسته ام در سوگ
نگاه مات و کبود
سکوت سرد زمین گواه این غم بود..
Ghorbat22
12-05-2009, 12:25
فرش زیر پایـــــــم دست باف است
اما
هر که پا روی آن گذارد خنده می زند !
کاش کسی می دانست
که این ریسمان های به هم بافته شده
از دستهای تو بوسه گرفته اند ...
MaaRyaaMi
12-05-2009, 15:21
خودکاری
سر وته می شود
و بالا می آورد
دروغ هایی را که هنوز ننوشته ای
بعد از آنهمه
نوشتن های عاشقانه
تازه فهمیدم
سر و ته
فقط برای این خودکار فرق می کند
و گرنه ما
همه سر و ته یک کرباسیم !
Ghorbat22
12-05-2009, 18:41
دوست داشتم
تو را به اندازه دوست داشتنم
در آغوش بگیرم
اما ،
چقدر فاصله دارم از تو
آنقدر که فقط لبخند های تو را می بینم
و تو مرا هیچ ...
rosenegarin13
12-05-2009, 20:20
اگر دلتنگی هایم برای تو را بفروشم
بی شک پولدارترین خواهم بود...
ابر ها را بارور کرده اند
بارانی نبارید
این روزها آسمان هم
سقط جنین می کند…
زیر و رویم می کنی
رهایم نکن
بذری بکار…
تو مرا برای خودت می خواهی
و من هم تو را برای خودت!
اگر ضمیر"من"حذف شود،
اتفاقی نمی افتد.
کجای این عشق است؟!
تا چندی دیگر
دمی بر بال باد می آسایم
و آنگاه،
زنی دیگر
باز مرا خواهد زایید
آمدم تا بفهمانم آدمان را
«می توان حوا بود و آدم ماند»
و این رسالت من بود
که اجداد من،نسل در نسل
«شبان»بوده اند.
دلم میگیرد
بعد از سکوتی
میشکند
باران بارید .... دیشب
و تو هیچگاه با اسب نیامدی
نه با اسب سفید
نه حتی با اسبی سیاه
نه در آغوشم
نه در نفسهایم
نه در دلم
که در گلوی منی
بغض کردهای
و مرا
هر لحظه
نزدیکتر میکنی
به انفجار درونم
دلتنگی
دلتنگی
دلتنگی
این بی قراری مزمن دامن گیر
این مرگنمای بی پایان نفس گیر
دایه ی مهربان تر از مادر شده
آغوش گشوده بلعیده مرا
درست از ساعتی که رفتی
نخواهمش کی را باید ببینم؟!
وقتی همه چیز آنقدر تقلبی می شود
که آدم یک ضمیمه از خودش را به خودش سنجاق می کند
تا کپی برابر اصل، اشتباه نیفتد،
اعتماد را بر وزن اعتیاد، فقط از روی عادت می شود " تعارف " کرد !!!
...تمام حرف من اين نبود
پرستوها
پستچي هاي خوبي نيستند
شيطنت مي كنند
راهشان هم كه دور است
آنجايي كه گفته بودم
" دلم برايت تنگ شده"
جا مانده است روي يكي از درختها
در خيابان شلوغي
نزديك رودخانه نيل
باور كن
تمام حرف من اين نبود!
جنگهای بسیاری برای تو
کُشتههای بسیار
گلولهها وُ جنگها وُ آوازهای توی ِ سنگر
دیوارهای بلند
عاشقانههایی از خدمت و خیانت
و دخترانی در انتظار بازآمدن ِ مردان جوان
پیر شدیم .. پیر ...
روحمان اسیر تو بود
دلمان پیش تو
دستمان با تو
برای تو بود اگر جهان را به آتش کشیدیم
و
تو را
دوست داشتیم
بههمین سادگی
می پرستمت
چه بخواهی چه نخواهی
آستین به به راه آوردنم بالا نزن
تو که عددی...!
ببخشید اما، اینحور موقع ها
شما که جای خود
خدا هم آستین بالا بزند
تیرش به سنگ می خورد
barani700
14-05-2009, 00:03
از رورترين نقطه ترديد
از بلند ترين نقطه كوه
و سبزترين برگ
و از هر چيزديگر بلندتر
صدايت ميزنم و ميگويم
دوستت دارم
اي تنها بي همتا !
barani700
14-05-2009, 00:08
در پس پنجره اي كه به كوچه باغ نم زده چشم ات باز مي شود
دختري سر به شيشه تبدار گذاشته
وهق هق اش را مي خورد
و تمام دلواپسي اش آرامش خواب شيرين توست
همين...
موهــايم را ، در آسيــاب ،
سفيـــد کـــرده ام ..
امــــا ، پـي رو سيــاهي آينـــه ها ،
بيهـــــوده مي چـــرخم ؛
ايــــن آرد لعنتـــي ،
با هيچ بــارانـي ،
خمـــير نمي شود ..
من ، جـــواني ام را ،
جـــايي ميان ،
تکـــرار بيست سالگي تو ،
جــــا گذاشته ام ..
می شود به تو فکر نکرد ،
وپشت تنها میز تک نفره ی کافه نشست ،
نقش قلب های تیر خورده ی تن آن را ،
و باران دو نفره ی بیرون را ،
پشت صفحه ی حوادث روزنامه ی دیروز
پنهان کرد ...
قهوه لطفاً ،
مثل این اواخر ، بی شکر .
مــــــــردی ، عشـــق اش را ؛
می شود ،
از صندلی های به هم چسبیده ی میز بغلی ،
آتش به امانت گرفت . آتش زد ؛
می شود عمیقتــر دود گرفت ؛ و خود را ؛
دل خوش کرد ،
که سرفه ،
یـاد تو را از من ،
عُـق زد ، بیرون کشیـد .
حلق آویــز کرد .
روزنامه را می بندم ،
بــاران ادامه دارد ،
و شب که به نیمه برسد ،
من و فنجـان قهـوه ی روی میـز ،
بــــا هم ،
ســرد شده ایم ... .
kawa-poetry.blogfa
Ghorbat22
14-05-2009, 18:18
چگونه می شود یک عمر
حد و مرزها را شکست
و از محدودیت ها گریخت
اما ...
همواره حول محور تو
در گردش بود ؟!!
Ghorbat22
14-05-2009, 18:23
دل
دلیلی نبود
برای لیلی ..
ممنون مجنونم!
مدیون دیوانگی,
که هنوز
عاشقم ...
دقیقا نمیدانم،
چه زمانی به دامت افتادم.
شاید هم از اول
برای گریستن برای تو
متولد شدم
اینجا شب است
آنجا روز
اینجا ستاره ها
در چند متری من می لرزند
میلی به گرفتن شان ندارم
آنجا دورند
دور، مثل فاصله ی پای خسته ی من
تا اتاقت…
فعلا "
دلواپس ماهي هاي آكواريومت باش
اخبار روزنامه ها را تا آخر بخوان
و تا مي توان فوتبال تماشا كن
بعدا"
اين همه توجه ات را جبران ميكنم
در رویاهایت جایی برایم باز کن
جایی که عشق را بشود
مثل بازی های کودکی
باور کرد
خسته شدم از بی جایی
در حالیکه خورشید توی چشمهاش غروب میکرد ازم پرسید:
تو واقعا کی هستی؟
مردم میگن شاعری!
در حالیکه به آفتاب نگاه میکردم چشمهام پر از اشک شد
گفتم:
شاعر دروغگوترین انتحار(خودکشی) کننده و تروریست دنیاست
من از روزی که تورو دوست دارم
دیگه شاعر نیستم.
من،
قلب كوچك قرمز كاغذی،
و شال گردن راه راه ِ سياه و سفيد
زياد فرقی نميكنيم
هيچ كدام را ديگــــر
يادت نيست
خواستم بگویم:
کنارت هستم ،
ازپشت هر چه فاصله
از کنار هر چه مرز
که بی پیراهن سفید هم می شود دوست بود
راضی و بی سوال !
گفتی : نگو ...
نگفتم
اما
دلم ، پیش " نگو ی" تو ماند .
همیشه سکوت
برایم جنجال ترین
لحظه ها را
ارمغان داشته
سکوت مسافری است که
با آمدنش
انتظار ذبح عظیم دارد !
barani700
16-05-2009, 00:37
موهایت رابباف
بگذار دوباره جهان آرام بگیرد
barani700
16-05-2009, 00:42
دیروز؛
چنان پُر بودم از گریه
که ایستاده بودم در انتظار تلنگُری
و رسید آن تازیانه ی نرمی که
امروز؛
برایم نواختی به مِهر
تا سر و جان را در معرض
و دیده
آنچنان ببارم تا
همه ی ابرهای آسمان ِ امروزم را از باریدن پشیمان سازد!
ببین، امروز آفتابی است!
می روم آفتابگردان بیاورم تا با خنده ام پیشکت سازم
شادباش حضور به موقعت،
ماوراءِ امواج نورانی این ِ واژه ها
barani700
16-05-2009, 00:53
رود نگاهت
خنکای کویر دلم
خورشید چشمانت
گرمای قطب قلبم
ندیدی ام
تب و لرز کردم
barani700
16-05-2009, 01:00
او در دستهايش چيزهايي دارد كه با هم نمي خوانند
يك سنگ،
يك سفال،
دو كبريت سوخته ،
ميخي زنگ زده از ديوار رو برو
برگي كه از پنجره پايين افتاد .
شبنم هايي از گل هايي
كه تازه سيراب شده اند .
او اين همه را مي گيرد
و در حياط خلوتش چیزی شبیه یک درخت می سازد
مي بيني ؟
شعر همين است :
چيزي مثل ...
يانيس ريتسوس، شاعر يوناني
همیشه همین است
تا می آیی به خودت بیایی
عجیب دیر است
و با این که دنیا کوچک تر از آنی ست که می گویند
تا می آیی برگردی
همه چیز
عجیب عوض شده
حالا که آمده ای
تعجب می کنی ...
هنوز هم عاشقم !
اما نه بر تو ....
اين شعر را هم تقديم مي كنم به همه دختراي گلي كه باهاشون دوستم چه داخل فروم چه خارج فروم
با تو
تمام خیابانها به کوچه ها می رسند
کوچه ها به بن بست
من
با تو
زنی هستم
که در رختخواب معنی پیدا می کند
زنی که با شکم برآمده از فرزندان ناطلبیده
دلش را خوش می کند به تمیز کردن گلهای قالی
و آب دادن به ظرفهای نشسته ناتمام
و تو
مردی که تمام افکار روشن فکرانه اش را
با کفش هایش پشت در می گذارد
مردی که با محبتی وصف ناشدنی
از زنش
بابت بویی که در فضا پیچیده ممنون است
مردی
که خوب استراحت می کند
تا بتواند بهترین مقاله را
درباره آزادی زنان بنویسد!
و من
به فرزرندان نیامده ام می اندیشم
و به کوچه های بن بست
و به مقالاتی که درباره آزاد راهها نوشته می شود
من
با تو
زنی است
شبیه مادرم
شبیه تمام مادرانم
شبیه تمام مادران روی زمین...
...
barani700
16-05-2009, 14:21
دستانم ابری شده است
بس که در آسمان دلت پرواز کردم
و تک ستاره ای نیافتم
که راه را به من نشان دهد
barani700
16-05-2009, 14:23
ما
همچون زمستان و بهار
کنار هم و
قرن ها فاصله !
barani700
16-05-2009, 14:25
دوستی میخواهـم؛ نابـیـنا
کـه بـریـل بـدانــد
و فصل به فصل تنـم را بخوانــد ...
دستش را بگیرم؛ بازو به بازو
چشمش شــوم و عـصایــش
دنیا را برایـش تعریف کنـــم
و تمام زشتیهای جهــان را
برای او از قلــم بینـــدازم ...
همين ساعت
كه شقه شقه ميكند
روحم را
دويدنش
همين ساعت
كه شقه شقه ميكند
روحم را
حركت نكردنش
به وقت انتظار
چه زيبا ميشود
زمان آمدنت
تمام کوچه هایی که
هیچ وقت سر راهمان نبودند
ماتم گرفته اند
که چرا بهترین رد پاهای ممکن
هیچ کجای تنشان نیست
اين شعر را هر جا خواندم خنديدند
تعجب كردم شما چرا نخنديديد؟
ميگوئيد كدام شعر؟
بابا همين شعري كه در سطر چهارم آن هستيد
ميگوئيد اين كه شعر نيست!
خودمانيم، اگر شعر نيست،
پس آقاي سردبير، چرا چاپش كردهاند؟!
دانه تسبیح شیخ از گلوله بود
هر چقدر دعا كرد
ما بيشتر مُردیم
شبکه های تلویزیون را
بالا و پائین می روم
در خبرها خبری از تو نیست
دنیا تو را فراموش کرده
و من
در فراموشی دنیا
به دنبال تو می گردم...
...
گفت سه آرزو کن
سکوتی کردم و
هر سه بار
تو را خواستم
از خواب پریدم....
تو عشق آرزو کردی
و من
آغوشت را
تو رفتی و گفتی
شعرهایت
هنوز نو اند
گفتی شاید دلم بگیرد؟....
کاش وقت رفتن
پنجره را میبستی
شاید من دیگر
منتظر نبودم ....
barani700
18-05-2009, 00:06
فاصله ها را برداريم
چون گرماي محبت
که ذوب مي کند
يخهاي زمستان را
براي رسيدن به بهار!
barani700
18-05-2009, 00:08
با من من تو
که ما
ما
نمیشویم
دیگر اسیر شاید و
اما نمیشویم
باید که رفت
به کجا ها؟
به شهر عشق
افسوس
که یک گوشه نشسته و
پا نمیشویم
دیگر تمام شده حرفم
ولی درد هایم چه؟
ما با همیم و دگر
تنها نمی شویم
barani700
18-05-2009, 00:27
امشب که یاد من نیستی
بگذار برایت ترانه ای بخوانم
از آدمکی برفی
که در حسرتت آب شد
و تو چشمهای خیسش را
به آستین پیراهنت دوختی ...!
barani700
18-05-2009, 00:29
شايد،
شعر هايم جای خيالت را بگيرد .
اما
سطر نوشته هايم جای خودت را
هرگز…!
سروي بودم
زير سايهام نشستند
خوردند و خفتند
بيدار شدند و
مرا بريدند
بي تو
خودم را بيابان غريبي احساس مي كنم
كه باد را به وحشت مي اندازد
جويبار نازكي
كه تنها يك پنجم ماه را ديده است
زيباترين درختان كاج را حتي
زنان غمگيني احساس مي كنم
كه بر گوري گمنام مويه مي كنند
آه
غربت با من همان كار را مي كند
كه موريانه با سقف
كه ماه با كتان
كه سكته قلبي با ناظم حكمت
گاهي به آخرين پيراهنم فكر مي كنم
كه مرگ در آن رخ مي دهد
پيراهنم بي تو آه
سرم بي تو آه
دستم بي تو آه
دستم در انديشه دست تو از هوش مي رود
ساعت ده است
وعقربه ها با دو انگشت هفتي را نشان مي دهند
كه به سمت چپ قلب فرو مي افتد.
دهانی برای ستایشات ندارم
اما
برای آنكه بدانی چقدر دوستت دارم
با دستانی باز
روی یك پا میایستم
و تا قیامت سكوت میكنم
مترسك
بیایید
شماره کنید
زخمهای پشت مرا
به شمارهی دوستهای من میرسید
ببخشید
اگر برای دوستییتان جایی نیست!
احساس مي كنم
جنگل
به طرف شهرمي آيد
احساس مي كنم
نسيم در جانم مي وزد
احساس مي كنم
مي شود
در رودخانه آسفالت پارو زد و
قايق راند...
همه اين احساس ها را
عشق تو به من بخشيده است.
رسول يونان ( به ياد عزيز دوست فوق العاده ارزشمندي كه منو با اين شاعر خوب آشنا كرد )
برای پنبه شدنه هر چه رشته بودیم
هر کاری که می شد کردیم
هر حرفی که می شد زدیم
شاید هم همه ی این کارها را
برای برپایی مجسمه ی غرورمان بود که کردیم
به هر حال
حتی پشیمان هم نشدیم
این فاجعه نیست ؟
اين چراغ قرمز
که عمری پشتش منتظر ماندهای
تا سبز شود
و بگذری،
سوخته است
سبز ندارد
بودن تو کنارمن
بوسیدن تو بدون شرم
بوییدن تو بدون ترس
قدم زدن کنار تو بدون لرز
خندیدن باتو بدون مکث
هستند همگی رویا
رویایی درآرزوی محال
حسن عامری
-گله به گرگ زد!
سگ
هار شده بود.
براي شكستن
يك ، نه كافي بود
ترحم بهانه ايست براي تَرك برداشتن ِ
انتهاي من
كافي ست !
نگاه كن آسمان سكوت مرا بغض كرده
بیا
این تکه ابر را
ببریم بالای سر آن درخت
که سال ها قبل
در بحبوحه عشق اساطیریمان
در پشت باغ های سهراب
کاشته بودیم
هواشناسی اعلام کرد،
در تمامی دشت های خاطره هایمان
باران نخواهد بارید
دلواپس آن
واژه دوستت دارم ی است
که بر قامت آن درخت
جا گذاشته بودیم..
دیگر دنبالت نخواهم گشت
رد پای تو
به قلبم می رسد..
رسول یونان
مدتیست دیگر صدايم را نمیشنوی
صدایت را نمیشنوم
درست از همان روز که گفتی تنهایت نمیگذارم ...
مینويسم
شاید بخوانی
اما حالا دیگر خواندنت هم دردی را از من دوا نمیکند
میدانی
روزها میگذرند
ماه ها میگذرند
و سالها نیز خواهند گذشت
اما چيزی در من تغيير نمیکند ...
هیچ چيز
انگار كه چيزی را گم کرده باشم
هر روز به دنبالاش میگردم ...
نمیدانم گم کردهام
یا جایی جا مانده است
یا شاید تو آن را با خود بردهای !
جایش خالی است ...
پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
میگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
خداوندا!
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است!
.....
چقدر این شعر را دوست میدارم
barani700
19-05-2009, 22:19
ماه لکه ای بر پنجره مانده است.....
از تمام آبهای جهان قطره ای بر گونه تو....
و مرزها
آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند...
که خون خشک شده دیگر نام یک رنگ است!!...
barani700
19-05-2009, 22:21
شب را نوشيدهام .
وبر اين شاخههاي شكسته ميگريم.
مرا تنها گذار
اي چشم تبدار سرگردان!
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پرپر كنم.
barani700
19-05-2009, 22:27
خواستی که با تمام حوصله
تارهای روشن و سفید را
رشته رشته بشمری
گفتمت که دست های مهربانی ات
در ابتدای راه
خسته می شوند
گفتمت که راه دیگری انتخاب کن :
دفتر مرا ورق بزن !
چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم؟
چیزی نمیتونم بگم قراره از من بگذری
چیزی نگو میفهممت باید از این خونه بری
چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم؟
تا با یه دریا تو خودم خاموش خاموشت کنم؟
تنهاییامو بعد از این با قلب کی قسمت کنم؟
واسه فراموش کردنت باید به چی عادت کنم؟
تو باید از من رد بشی من باید از تو بگذرم
کاری نمیتونم کنم باید بیفتی از سرم
بعد از تو باید با خودم تنهای تنها سر کنم
یک عمر باید بگذره تا امشبو باور کنم
چند سال از امشب بگذره تا من فراموشت کنم؟
تا با یه دریا تو خودم خاموش خاموشت کنم؟
چند سال از امشب بگذره با من یکی همخونه شه؟
احساس امروزم به تو تنها یه شب وارونه شه؟
خدایا ،
زبان من ، یائسه شد ،
گوش تو ،
هنوز باکره است ...
در روز
همان منطق جنون
هست
منطق نابکار
و بی رحم
که هیچ چیز
جز همان که هست
نمی تواند باشد.
کتاب من نیز
پس از دهها سال
روزی
پای تخت جوانی
خواهد افتاد
جوانی که از خود
از دنیا
و از من
خسته است.
می ریزیم
ریز
ریز
ریز
چون برف
که هرگز هیچ کس ندانست
تکه های خودکشی یک ابر است
در خیابان یک طرفه
صدای سوت می آید
و آهنگی مبهم
و قدم هایی کوتاه
و نگاه هایی سرد
کسی با من است
کنار حسی غمگین
که سایه اش آویزان است از من
و
دستهایی در جیب
و
آسمان
دیرینه ای تنها
و
مرگ ...!
تو کیستی که صدایت به آب می ماند ؟
تبسمت به گل آفتاب می ماند
تنت به پیرهن صورتی و دامن سرخ
به تنگ نیمه پری از شراب می ماند
به پشت چشم تو آن سایهای رنگارنگ
به نقش قوس و قزح در حباب می ماند
ترا شبی سرراهی دو لحظه دیدن و بعد
به خانه یاد تو کردن به خواب می ماند
از آن تبسم نوشت به سینه یادی ماند
چو برگ گل که به لای کتاب می ماند
کسی که شعر تو را گفت نشئه سخنش
به مستی می بی رنگ ناب ماند !
در لجنزار که باشی
فرو میروی
هیچ موجی دوست داشتنی نیست
و شنا دست و پا زدنی است بیهوده
فرو میروی
باید ماند
خیره
به دستانی که بالاست...
دلم لک زده
برای گرمای دستانت
و یا چیزی شبیه آن
- بین خودمان باشد
برای گرما بیشتر لک زده تا ت و -
جای خالیت بدجور توی ذوق می زند
و جای خالی خیالت هم . .
کاش
پرنده ای بودم
پرواز می کردم به سوی تو
بی هراس از ایستادن
اما باد را چه باید کرد؟
توفان و عقاب را...
و اینکه ...
ترا به خاطر مي آورم
من احتمال توام
رد پايت را هيچ كلاغي به منقار
نخواهد گرفت
***
گوشه اي از تنهايي خودت
درخت شو
هيچكس ترا لگد نخواهد زد
***
آواز هاي واپسينت را
به من بسپار
***
فردا بدون شك
از ناودان ها
پرنده بر زمين
مي چكد..
تو می مانی و من
از دیروز و امروز
و من
به پرده ای فکر می کنم
که حقیقت نگاه تو تورا از من ربوده است
و به طناب داری می اندیشم
که هیمین نزدیکی هاست
همین جا
کنار جاده سرد و برزخ بی روح قفس
حالا تو می مانی و فردا
تیتر اول روزنامه های شهر..
barani700
20-05-2009, 23:05
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی ازگرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
وان یکی در گوشه ای دیگر جوانان را ورق می زد
برای آنکه بیخود، های و هو می کرد و با آن شور بی پایان
تساوی های جبری رانشان می داد
خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
تساوی را چنین بنوشت
یک با یک برابر هست
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید به پا خیزد
به آرامی سخن سر داد
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
معلم
مات بر جا ماند !
و او پرسید
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود
سکوت مدهوشی بود وسئوالی سخت
معلم خشمگین فریاد زد
آری برابر بود.
و او با پوزخندی گفت
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که زور و زر به دامن داشت بالا بود
وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آن که صورت نقره گون
چون قرص مه می داشت
بالا بود
وان سیه چرده که می نالید
پایین بود
اگریک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم
یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
از کجا آماده می گردید
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت ؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟
معلم ناله آسا گفت
بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
یک با یک برابر نیست
این حکایت شوری دریا
عجب داستان عبرت آموزی است
همه ی دریاهای عالم
با آن همه عمق و تلاطم و کف و مرجان
برای نجات انسانی تشنه
به اندازه ی کوزه ای آب
از چشمه ای ساده و فروتن
کار ساز نخواهد بود…
عصرهای پنج شنبه
پياده روی
در پارك خلوت انتهای خيابان را
به چای نوشيدن
كنار پنجره
ترجيح ميدهم
عصرهای پنج شنبه
نقاشی نميكشم
حرف نميزنم
و آب دادن به گلدانها را
فراموش ميكنم
عصرهای پنج شنبه
مدام با خودم ميگويم
كه
شعر برای چيست؟
وقتی بهانه ای
برای ديدنت ندارم
دلم میخواهد ویرگول باشم
تا وقتی به من میرسی
کمی مکث کنی...!
رد بوسه را نگیر
به نیمکتی پوسیده می رسی
که حافظه اش را در باران
از دست داده است…
امشب
اتاقم روشن شده است
مسیر نور را که بگیری
به پنجره خواهی رسید
ماه تمام
در آسمان
شب زیبایی است
جمعمان جمع است
من و ماه و امید آمدنت . . . .
barani700
20-05-2009, 23:33
شب از جایی شروع میشه
که تو چشماتو می بندی...
دست که میزدی، میرقصیدم
گریه که کردی
.... مُردم
روی چشمهایت زوم کردم
آخرین دیالوگ را گفتی
صحنهی آخر بود
... کات
و اینگونه بود
که تمام کردم
چشمهایت شوخی نداشتند
لبت لبخند؛
کاش میگفتی لااقل من بروم
آفتابگردانها
سربزیر شدهاند
هر شب نگاهت را
زیر بالشم میگذارم و میخوابم
تقریبا مثل تو
که قلبم را
چال کردی و رفتی
اینجا کتابها
همه سفید چاب میشوند
زیر هر صفحه نوشته
ادامه در صفحهی بعد
و تو
همان تصویر بدون شرحی
که همیشه سانسور میشود
با نام مستعار خرم شهر زاده شدم
با عطر خمپاره و امن یجیب عاشق شدم
آن قدر نفهمیدم
فرات بودی یا کارون
هر چند فرقی نداشت
همیشه عشق
با لبان عباس عطش می گیرد
***
حالا چند سالی می گذرد
از فتح شلوار های کوتاه
تو ، آن سوی آب
رو بنده ات را بر می داری
و من
به سلامتی آسمان خراش های شهر
قهوه ام را با انگشتری عقیق سر می کشم
بی خیال تانک هایی که
هفت پشت پدرم را لرزانده بود
در پیاده روی همین شعر
***
پس دوباره بیا
به افتخار همین نام مستعار
یک دقیقه ، تنها یک دقیقه
عاشق باشیم
با عطر خمپاره و امن یجیب
سینا علی محمدی
کاش همه قاب عکس ها یک جور بودند
شکل من
که دست هایم را برده ام
زیر چانه
و فکر می کنم
چرا این دست ها تمام نمی شوند
شاید پاهایی در کارند
تا بادی نیاید
قابی نلرزد
نشکند
و من آن قدر شاعر بمانم
تا چانه ام درد بگیرد
و دیگر کسی
شعر نگوید
...
آن وقت شاید
دست ها و پاها
در کتاب چاپ شوند . .
سینا علی محمدی
Doyenfery
21-05-2009, 15:46
در اطراف ما ازدحام آدم ها
و هنگامه ی روزانه
و عجیب آزارنده است
سوتی که به صدار در می آید
پنداری سگی زوزه می کشد
خشمگینانه تر ، فرساینده تر :
چه کابوس غریبانه ای ست زندگی
در لحظه مرگ
و آن کابوس شب پیش
تنها تا کمر گاه من رسیده بود
و امروز تا ستارگان قد کشیده است ،
تا ارتفاع حقیقی آن
کاش وقت رفتن
تمام خاطراتت را هم کادو میکردم و
زیر بغلت میزدی و میرفتی
خسته شدم از بس
زیر درخت گیلاس، تنها نشستم
با لالایی تو
بودنم را لبخند می زنم
در گهواره ای به بزرگی دنیا
اکنون تو رفته ای
و من نبوودنم را می گریم
در دنیایی به کوچکی گهواره
در کودکی
چراغ اتاق را خاموش می کردم
و زیر نور شمع
با کامیونی پر از آرزو
در جاده های خیالی سفر می کردم
امروز هم چراغ اتاق را خاموش کرده ام
و زیر نور شمع
با کامیونی پر از خاطره
در جاده های خیالی سفر می کند
کدام یک بازی است؟
کدام یک شعر؟
کاش پس از شلیک
چشم هایت را نمی بستی
کاش با شهامت
نگاه می کردی
به آخرین نگاه آن شاعر
تا به باد داشته باشی
تصویر غریبه ای را که فردا
در کوچه های شعر
بی تاب تر از زندگی
و صبور تر از مرگ
چشم به راه تو خواهد بود
کاش پس از شلیک
چشم هایت را نمی بستی
حالا هر نیمه شب
پشت این پنجره یخ بسته
چشمهایم را می بندم
در جستجوی تو
تمام درهای عالم را می کوبم
اما هر سپیده دم
باز خودم را در همان کلبه ای می یابم
که روزی کودکی تنها
رد شبانه های خسته ات را
بر دیوار آن دیده بود
چه کسی نبودنت را در آسمان می بیند؟
مرا چه کسی به آسمان تو تبعید کرده است؟
در درونم شوقی پسرکش بود
در دستم تفنگ
تو را دیدم
گنجشکی سرمست
که آخرین شعر پروازش را
بر دفتر آسمان می نوشت
ناگهان صفیر گلوله به گوش رسید
و هر دو افتادیم
من سر ریز شمایی ام
که نه حرفی برای زدن دارید
نه دلی برای عاشق شدن
تفسیر سکوتتان کار راحتی نیست
من شکست خورده ی تفسیر سکوت شمایم
baranepaezi.blogfa
دنیای عجیبی ست
آدم ها برای گریختن از ما
هیچ بهانه ای نمی آورند
اما گاهی
به واسطه ی همین واژه های ساده
-شعر-
به لبخندی از دور
هرچند از سر عادت خرسندیم هنوز!
...
با ما
از آسمان گفته بودند،باری
با این همه
مدام می پریم
و از قفس رهایی مان نیست..
سید محمود حسینی ( م . دیدار)
پر زديم
اما پيش رويمان تنها قفس بود
قفس.
ما دير رسيده بوديم
و آزادي پرنده اي بود
با تير هايي در بال هاي خسته اش
م . دیدار
دو میل بافتنی گرفته ام
برای شبهای بلند پاییزی
تا برایت شالی ببافم
وقتی کنار شومینه
روی صندلی می نشینم
شالت را
به رنگ سرنوشتمان
خواهم بافت
سیاه
با گره هایی کور
نمی دانم
در کدامین زمستان
آن را به دور گردنت
خواهی پیچید
ولی امیدوارم
گرمت کند
!امیدوارم
کوله بارت را که پر کنی از فراموشی
درست مثل این است که رفته باشی توی دم و دستگاه خدا
دکمه ی >> را زده باشی
زمان را برده باشی برده باشی
تا
دوباره باران بزند
چله ی مرداد
خورشید که غـــــــروب میکرد دلم گرفت
ولی جایی دگر، کسی با طلوعش خندید
م. آریو
barani700
23-05-2009, 00:12
قوطی خالی رنگ سبز ...
نقاشیم / قد دلتنگی شماست
جوش خورده حِس من به آسمان
که ریگ میشوید مدام؟
پشت کفش مات من
چند پُتکِ مات الهام :
دوست داشتنم وسط
خِرت و پِرتهای عاشقانه هم ...
جفت هشت دل / بند بند خشت
بسکه من کوهِ درد ...
کوه به کوه ... / پس ... آدم شدهاید؟
پای این خیال خام
آنقدر خیس خوردهاید که
حدسهایتان گیر میکند
روی زخم شعر بیدلیل
(من که ترک عادتم !!!) / نمک نریز!
کم کَمَک
کار این بوم هم تمام میشود
ولی مگر
رنگ چشمهایتان / سبز نیست؟
barani700
23-05-2009, 00:13
تو می توانی
همینطور که روزهای زوجت را
روی تخت هیچ نفره ات دوش می گیری
خاطرات قهوه ایم را سر بکشی
و
هیچی شاعرانه غزلهایم را به چالش بکشی
بی آنکه لازم باشد
حتی لحظه ای
به ازدحام خیابانهای این شهر زل بزنی
و منتظر کسی شوی
که هرگز نخواهد آمد
حتی خیلی دیر !!!
barani700
23-05-2009, 00:38
شاعر که شدم
نردبانی بلند بر می دارم
پای پنجره ی پرسه های پسین پروانه می گذارم
و به سکوت سلام آن روزها سرک می کشم
شاعر که شدم
می آیم کنار کوچه ی کبوترها
تاریخ یادگاری دیوار را پررنگ می کنم
و می روم
شاعر که شدم
مشق شبانه ی تمام کودکان جهان را می نویسم
دیگر چه فرق می کند
که معلمان چوب به دست
به یکنواختی خطوط مشق های شبانه
شک ببرند یا نبرند ؟
شاعر که شدم
سیم های سه تارم را
به سبزه های سبز سبز ده گره می زنم
و آرزو می کنم
آهنگ پاک صدای تو را بشنوم
شاید که شاعری
تنها راه رسیدن به دیار رؤیا
و کوچه های خیس کودکی باشد
barani700
23-05-2009, 00:45
کشیدم از جگر آهی
تو میآیی تو میآیی
زمستان دلم گل کرد
به لبخند شکوفایی
تو ای بانوی رویایی
من .
.. او ...
(ما)
(. من. )
اين بود عشق ...
کفشی خریده ام
نه برای رفتن
برایت می فرستم
که برگردی
ميخواستم دنيا را عوض كنم
دنيا عوض شد
اما كار من نبود
ميخواستم انسان را دگرگون كنم
انسانها دگرگون شدند
نه آنگونه كه من ميخواستم
حالا ديگر
فقط ميخواهم
تو را نگهدارم
همانگونه كه بودي
بي هيچ تغييري
پيچيده در روياهاي كاغذيام
و تو
ميدانم
عوض نخواهي شد
همانگونه كه بودي گريزپا
پرطغيان و تغيّر
ويرانگر
رودخانهي آتش
barani700
24-05-2009, 23:34
ابري بالاي سرت گرفتم
گفتم:
گنجشكي در قلبم لانه كرده
چتري روي سرت گرفت
گفت:
دوستت دارم
رفتيد
ابرم روي سرم
خيس خيس خيس
نبضم گنجشك مي زند
barani700
24-05-2009, 23:42
گیسوی تو روی شانه تا می لرزد
در عرش دل و دست خدا می لرزد
در تو چه شرابی است که با دیدن تو
زانوی تمام تاک ها می لرزد
barani700
24-05-2009, 23:48
پرواز چه لذتی دارد
وقتی
زنبور کارگری باشی
که نتوانی
عاشق ملکه بشوی...!
می خراشی و می خراشندت
به دنبال گنجی که گفته اند
در پس پیشانی . . .
هرگز نیافتیم.
گفتی دوستت دارم؛
رفتی، نگفتی تا کِی.....
شعر واژگون میگویی
شب را بردهای کجا؟
.....
من زنبیل گذاشته بودم
تو به چشم چپم میخندی
به چشم راستم اخم میکنی
من ستاره بافتهام
باز اندازهات نیست
روزها تنت کن
آسمان را
بالی برای پرواز ندارم
حسرتش را که میتوانم داشته باشم؟
نکند این را هم میخوای از من بگیری؟
MaaRyaaMi
28-05-2009, 12:06
از مه که گذشتیم
تو از باران و ابر نبودی
خیس میشوم از باران
از مه
تو اما
میشکنیام...
محکم بگیر دستم را
و احساسم را لحظهای باور کن
همین یک لحظه
رسیدن به تو غنیمت است
من
به پایان دلتنگی میاندیشم
آن نهایتی
که همیشه تو را
خواهم داشت
بادهای ناآرام روحم را زخم می زنند
کسی نمی داند
این روزها
من در عبور لحظه های سرد
گم شده ام....
حرف هایم
تنها واژه های جا مانده از تنهایی است
پس هیچ نمی گویم
تا آزرده خاطر نشوی
تحقير ميشدم كه تو قد جهان شدي
با روح بغض كرده من اشنا شدي
سرما گرفته بود دو دست مرا که تو
در اين دو قطب يخ زده اتشفشان شدي
و من تمام وسعت خود را دعا شدم
شايد تو مستجاب شوي ،ناگهان شدي!
روح مرا سکون عجيبي گرفته بود
دريا شدي و باد شدي،بادبان شدي
تسخير کرده بود مرا دستهاي خاک
تو امدي و بال مرا اسمان شدي
تاريک بود دخمه بختم که امدي
تنها ترين ستاره اين کهکشان شدي
چيزي نداشتم همه از دست رفته بود
اما براي من ، تو زمين و زمان شدي
فرقي نمي کند که به هم ميرسيم يا !...
در سينه ام براي ابد جاودان شدي
یک شب قبل از خواب نقاشی کشیدم خورشید کشیدم دریا کشیدم کوه کشیدم آدم کشیدم خانه کشیدم
درخت کشیدم ..
خواستم درخت ها را رنگ کنم که خوابم برد از خواب که بیدار شدم دیدم کسی همه ی رنگ ها و نقش هایم را
برد و از همه ی آن نقش ها و رنگ ها تنها سیاه ماند و خاکستری ..
این طور بود که درخت هایم سیاه ماند و خاکستری !
چه کسی جعبه ی مدادرنگی هایم را بر داشت ؟
مداد سبزم کو ؟
می خواهم اینجا را از نو رنگ کنم
مداد سبزم کو ؟
اینجا تاریک است من از تاریکی بیزارم
خورشید من کو ؟
اینجا سرد است من از سرما بیزارم
خورشید من کو ؟
اینجا هنوز زمستان است سرما است و یخبندان است
بهار من کو ؟
اینجا درخت ها شکوفه نمی کنند پرنده ها نمی خوانند
بهار من کو ؟
چه کس جعبه ی مداد رنگی هایم را برداشت
مداد سبز من کو ؟
می خواهم درخت هایم را رنگ کنم
مداد سبز من کو ؟
گفتم مداد سبزم نیست درخت هایم سیاه و خاکستر ی مانده اند ..
گفت باید کاری کرد پیش از آنکه دیر شود پیش از آنکه درخت ها خشک شوند !
و این طور بود که او آمد مداد سبزش را برداشت و نقشی کشید نقشی به رنگ سبز !
MaaRyaaMi
01-06-2009, 17:50
منتظرت هستم
در چنان هوايي بيا
كه دست برداشتن از تو
غير ممكن باشد .
( فاطمه عباسي )
وقتی بمیرم
دوباره فکر خواهم کرد
پیراهن نخی آبی ام را
گران خریده ام؟
و هر صبح
عجله خواهم کرد
تو را با دو زنگ تلفن
بیدار کنم؟
وقتی بمیرم
دوباره نان و عسل خواهم خورد
و روی تقویم
تاریخ روزهای مردنم را سیاه خواهم کرد؟
وقتی بمیرم
چقدر راه خواهد بود
تا برای تو گل هایی از بهشت بیاورم؟
تا
به
تو
سر بزنم؟!
Consul 141
02-06-2009, 16:11
شعری برای باران سروده ام
شعری برای دردهای بی کران قطره ها
که در نی نی اشک چشمانم متولد میشوند
و در راستای خطی، آرام
بر روی گونه هایم جاری می شوند!
باران را میبویم
بویی نمیدهدولی دستانش بسیار مهربانند
زیرا مرا به یاد تو سوق میدهند
میلی برای رسیدن به تو
خدای خوب من!
در نگاه چشمانم
صدایی فریاد میزند که
که آمده ام تا بمانم برای تو
و اشکها به یاری من می آیندو
یاری دستانم است که بی هیچ چشمداشتی
به سویتو دراز شده اند
آری من تو را میخواهم
تو را
خدای مهربانم را!
مرا ببخش
Consul 141
02-06-2009, 16:12
باز ما ماندیم و شهر بی تپش
وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست.
گاه می گویم فغانی بركشم,
باز می بینم صدایم كوته ست.
Consul 141
02-06-2009, 16:13
ای خوش اندر گنج دل زر معانی داشتن
نیست گشتن لیک عمر جاودانی داشتن
عقل را دیباچه اوراق هستی ساختن
علم را سرمایه بازارگانی داشتن
کشتن اندر باغ جان هر لحظه ای رنگین گلی
وندر آن فرخنده گلشن باغبانی داشتن
دل برای مهربانی پروراندن لاجرم
جان به تن تنها برای جانفشانی داشتن
ناتوانی را به لطفی خاطر آوردن بدست
یاد عجز روزگار ناتوانی داشتن
صید بی پر بودن و از روزن بام قفس
گفتگو با طائران بوستانی داشتن
Consul 141
02-06-2009, 16:13
تو همه چاره ي من همه بيچاره ي تو
تو همه پاره ي تن تن همه آواره ي تو
تو خودت شوق مني شوق منم ديدن تو
شاهد اشک مني مست خنديدن تو
بديهات به جون من شاديها پيشکش دلت
هميشه شعر و صدام کم مياره تو گفتنت
تو نه ارزون نه کمي به قيمتت جون بزارم
کاش ميشد خنده هاتو گوشه ي گلدون بزارم
يک کلام ختم کلام بدجوري داغونم عزيز
يا دو دستامو بگير يا برگ عمرم رو بريز
غم چشمهای تو را دوست دارم
صدای تو چون رویش سبز و خاموش جنگل
طنین صدای تو را دوست دارم
شبی چون شهاب
فروزنده ، تابنده ، افتنده ، میرنده ، ناگه
به صحرای دلم پا نهادی
در این دشت بی آفتاب و ستاره
گل من ، گل من
فقط جای پای تو را دوست دارم
نمی خندی آخر که بشکفم از هم
بخواهی ، نخواهی ، بدانی ، ندانی
گل ابری ام ، های های تو را دوست دارم
میان چنین خنده های فروشی غریبم ، غریبم
من آن غصه آشنای تو را دوست دارم
Consul 141
04-06-2009, 16:18
گم راه می شویم
عاشق می شویم و... تنها
میان این همه تن ها – می شویم
عشق را تو آفریدی
شک را تو ،
حتی ... شعر را
که دین و ایمان است.
Consul 141
04-06-2009, 16:19
خداوندا!
با احترام و عرض آداب:
ما مردم ساده دلی هستیم.
برای یک بار هم که شده است
بیا و ما را
از این سر درگمی مزمن
رهایی بخشا!
barani700
05-06-2009, 01:11
ای کاش کسی ازعاشقی بو ببرد
دل را به شکار چشم آهو ببرد
خسته شدم از خودم خریداری کو ؟
تا قلب مرا به شرط چاقو ببرد
barani700
05-06-2009, 01:12
ای کاش که درد و داغ می آوردی
یک پنجره رو به باغ می آوردی
وقتی که به دیدن دلم می آیی
ای کاش کمی چراغ می آوردی
barani700
05-06-2009, 01:14
این عصر که عصر ظلمت و بیداد است
شاعر همه ی رسالتش فریاد است
یک شاعر مرد می شناسم آن هم
بی هیچ سخن فروغ فرخزاد است
barani700
05-06-2009, 01:16
من مانده ام این که بنده باشم یا نه؟
بازی بکنم برنده باشم یا نه ؟
با چشم خودت اشاره ای کن از دور
ای عشق بگو پرنده باشم یا نه ؟
dourtarin
05-06-2009, 23:52
دلتنگ رفتیم کسی دم نمی زند حتی پرنده هم مژه بر هم نمی زند
دیوانگی درست ولی چرا کسی سنگی بدون طعنه به آدم نمی زند
مال یه شاعر گمنامه
barani700
06-06-2009, 00:16
اين ماه بوي باديههاي تو را دارد
و اين صدا كه تا صور ميتند
شكل ديگر بودن را
نجوا ميكند
هميشه صبح من از روشنايي حضور تو آغاز ميشود
barani700
06-06-2009, 00:18
مثل لب از کنارهی فنجانت
پریده ام
بپا ،
کبود اگر که بمیرم
از دست قهوهای است
که قهر تو زهرش کرد.
سراسیمه سر می زنم
به هر گوشه و کنار
نیست
بر می گردم سر می زنم
به دیروز…به پارسال
نیست
سر می زنم به فردا…به سالی دیگر
پیدا نمی کنم
سر می زنم
به دیوار
نیست
پیدا نمی کنم…
نه من خود را می فهمم
نه تو مرا
نه تو خود را
پس بیا فعلا با هم مساوی باشیم
حل نامعادلات با مرگ است…
نوشتنم نمی آید
اما…
هجوم کلمات
در سرم دعوایی به راه انداخته اند
که…
هیچ کلاهی نمی تواند قاضی شان شود…
هر دری را باز می کنم
تو پشت آن ایستاده ای
هر تلفنی به صدا در می آید
صدای تو از آن شنیده می شود
حتی
همه ی کانال های تلویزیون
تو را نشان می دهند
این قطره های باران ولی…
اشک های تو نیستند
" دوستت دارم" های من اند
که به پایت می ریزم…
هزار سطر نوشتم و خط زدم
بی گمان این ها را هم خط خواهم زد
بی فایده ست
حتی به کلمات نمی توان اعتماد کرد
کلماتی که دوست شان داری
…………………………….
خسته شدم
خودتان خط بزنید…
حالا که رفته ای
این روزها دلتنگم
دلتنگم که رفته اند
آن روزها…
بیداری چشم می گذارد
خواب پیدا نمی شود
کار از بازی گذشته…
تو را بسیار دوست دارم
و می دانم که تو نمی دانی
و مسئله این است…
کجای جهان رفته ای
نشان قدم هایت
چون دان پرندگان
همه سویی ریخته است
باز نمی گردی…می دانم…
قیل وقال نیست
فریاد این بغض
صدای شکستن دل است
به " بی بهایی"…
NASIM BAHAR
06-06-2009, 23:56
خدا چرا دلِ منو شکستن؟؟؟
چرا دستایِ عشقمو به زندگی نبستن؟؟؟
دارم می سوزم...
چرا رها کردی میونِ راهم؟؟؟
می خوام بمیرم ولی بی گناهم...
دارم می سوزم... دارم می سوزم...
بذار بسوزم..
NASIM BAHAR
06-06-2009, 23:59
واسه اینکه از تو دورم به تو مدیونم
واسه کشتنِ غرورم به تو مدیونم
تو که حرمتو شکستی
پای عهدت ننشستی
گرچه بازم، تو نیازم، لحظه هامو بَد می بازم
به تو مدیونم...
واسه این چشای خیسم، به تو مدیونم
این که از غم می نویسم، به تو مدیونم
این که بی جونم و سردم،
این که بی روحم و زردم،
پیِ آرامشی که بُردی و من پِیِش می گردم
به تو مدیونم، به تو مدیونم، به تو مدیونم
به تو مدیونم غرورمو شکستی عین شیشه
به تو مدیونم که کشتی دلمو واسه همیشه
به تو مدیونم منو دادی به این بها، بهانه
به تو مدیونم واسه بغض عمیق این ترانه
به تو مدیونم شکستی حرمتِ شب و من و ماه
به تو مدیونم کم آوردی و رفتی اولِ راه
به تو مدیونم عزیزم واسه این حالِ مریضم
اگه مثلِ برجِ سنگی جلویِ چشات می ریزم
به تو مدیونم، به تو مدیونم، به تو مدیونم
به تو مدیونم و دِینَمو ادا می کنم حتما
نِشونِت میدم چه رنجی داره هر چی کردی با من
واسه این که تو خجالتِ محبتات نمونم
جونمم میدم و می بینی پایِ حرفمم می مونم
....
NASIM BAHAR
07-06-2009, 00:05
آخر ای دوست٬ نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید...
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن٬ روی تو سپید...
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید...
دل پر درد مرا مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید...
NASIM BAHAR
07-06-2009, 00:06
تا کجا خواهی ماند٬ تا کجا خواهی بود...
و من از پنجره ی بسته ی تنهایی ها...
به کدامین رویا...
با تو از روشنی روز دگر خواهم گفت....
تو مرا میدانی... تو مرا می فهمی....
و من از خجلت تکرار غمت...
داغی از تاریکی٬ بر دل خود دارم...
تو به من می گویی:
«آنچه بگذشت٬ گذشت...»
ولی از آمدن فردایش ترسانم...
روزی٬ همچون دیروز...
روزی٬ همچون امروز...
که به تکرارِ مکرر باقی است...
به کدامین باور٬ من به تو خواهم گفت...
کز پسِ فرداها...
بهترین روزِ خدا خواهد بود؟؟؟؟
NASIM BAHAR
07-06-2009, 00:07
خواستم که شیدایت کنم٬ مفتونِ چشمانت شدم...
در عشق رسوایت کنم٬ پای بند پیمانت شدم...
خواستم سخن از دل بگم...
دیدم دل می بری... دین می بری...
مومن به ایمانت شدم...
گفتم مرحم نهم بر زخم خویش...
سازش کنم با اخم خویش...
بیهوده بود تجویزِ من٬ محتاج به درمانت شدم...
خواستم پنهان کنم این راز را٬ این سوز و این گداز را...
غافل که من انگشت نمای شهر و سامانت شدم!!!...
barani700
07-06-2009, 00:30
کلمات را دود
یا آتش می خواهم
و آنها را به باد می سپارم
و سپس در عشق آنها
می گریم
barani700
07-06-2009, 00:32
من نفهمیدم چرا می نویسم
از خودم می گویم
یا از دنیا
برای خودم می نویسم
یا برای دیگران
اینقدر فهمیدم که پای کسی
یا چیزی در میان است
از من و دنیا بیشتر
از من و دیگران بزرگتر
barani700
07-06-2009, 00:33
در نظر من مرگ است
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
و من نگاه خود را
به سوی شعر بر می گردانم
و شعر را می بینم
ایستاده یا نشسته
یا راه می رود
چون مرگ
barani700
07-06-2009, 00:35
سرم را بر آستانه سنگ
می گذارم
و لبم را بر لب آب
و دست در دست باد
می روم
برای سوختن درجایی
که نمی دانم
vBulletin , Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.