ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستانهای مینیمالیستی



صفحه ها : [1] 2 3

MaaRyaaMi
11-12-2008, 18:50
دوستان گرامی لطفا به مانند تاپیک داستان های کوتاه ، نام نویسنده ی داستان یا نام مترجم و منبع را ذکر نمایید.


====
::. ريخت شناسي داستان‏هاي ميني‏ ماليستي

در نيم قرن اخير، جهان داستان کوتاه آبستن شکل‏هاي نويني از روايت داستاني بوده است. گونه‏اي که هر روز کوتاه و کوتاهتر مي‏شود. اين خوش‏اقبال‏ترين نوع ادبي مدرن، در طول اين سال‏ها دستخوش تغييرات مهمي بوده است. در مغرب زمين، که موطن اصلي اين گونه ادبي‏ست، شکل‏هاي تعريف شده‏اي از آن ثبت شده است.
جنبش فرماليست که در دهه 1920 شکوفا شد، به نوعي موجد اصلي پديد آمدن نظريات تئوريک درباره داستان کوتاه بود. نظريه پردازاني چون بوريس آيخنباوم و ويکتور اشکلوفسکي و حتي روايت‏شناساني چون تسوتان تودورف و کلودبره‏مون و... در بسط و گسترش آن تأثير داشتند.
ميني‏ماليست‏ها را مي‏بايد فرزند خلف جنبش فرماليست‏ها به حساب آورد. گرچه در پديد آمدن آن خيزش‏هاي فلسفي و سياسي سال‏هاي پس از جنگ جهاني دوم بي‏تأثير نبود.
فرماليست تجلي روح صورت در ساخت اثر هنري بود که در حوزه‏هاي مختلف هنر از جمله موسيقي، نقاشي، شعر، داستان و ... نفوذ کرد.
ميني‏ماليسم تجلي و بروز تلاش فرماليست‏ها در ايجاد شکلهاي جديد بود. تلاشي در جهت تجربه‏هاي نو در پديد آوردن شيوه‏هاي تازه که شعار اصلي فرماليست‏ها بود.

در فرهنگ بريتانيکا ذيل واژه ميني‏ماليسم آمده است:
جنبشي که در اواخر دهه 1960 در عرصه هنرها، به ويژه نقاشي و موسيقي در امريکا پا گرفت و بارزترين مشخصه آن تأکيد بر سادگي بيش از حد )صورت( و توجه به نگاه عيني و خشک بود. آثار اين هنرمندان گاهي کاملاً از روي تصادف پديد مي‏آمد و گاه زاده شکل‏هاي هندسي ساده و مکرر بود. ميني‏ماليسم در ادبيات سبک يا اصلي ادبي‏ست که بر پايه فشردگي افراطي و ايجاز بيش از حدِ محتواي اثر بنا شده است. آنها در فشردگي و ايجاز تا آنجا پيش مي‏روند که فقط عناصر ضروري اثر، آن هم در کمترين و کوتاهترين شکل باقي بماند. به همين دليل برهنگي واژگاني و کم حرفي از محرزترين ويژگي‏هاي اين آثار به شمار مي‏رود.
(فردريک بارتلمي )که خود از نويسندگان ميني‏ماليست محسوب مي‏شود( اتهام‏هايي را که به ميني‏ماليست‏ها مي‏زنند اين چنين برمي‏شمارد:
1- حذف ايده‏هاي فلسفي بزرگ
2- مطرح نکردن مفاهيم تاريخي
3- عدم موضع‏گيري سياسي
4- عميق نبودن شخصيت‏ها به اندازه کافي
5- توصيف ساده و پيش پا افتاده
6- يکنواخت بودن سبک
7- بي‏توجهي به جنبه‏هاي اخلاقي
و بعد اضافه مي‏کند که خيلي عجيب است اگر داستاني همه اين چيزها را نداشته باشد و به اين خوبي باشد که اينها مي‏گويند، پس اين داد و فريادها براي چيست

تفاوت داستان کوتاه با داستان ميني مال را نبايد تنها در اندازه حجم آن جستجو کرد. چرا که ويژگي‏هاي ديگري جز کوتاهي حجم در اين آثار به چشم مي‏خورد. تفاوت عمده اين دو بيش از آنکه کمي باشد کيفي است.
از خصيصه‏هاي مهم اغلب داستان‏هاي ميني‏ماليستي داشتن طرح ) ساده و سرراست است. در اين نوع داستان‏ها طرح چندان پيچيده و تو در تو نيست. تمرکز روي يک حادثه اصلي است که عمدتاً رويداد شگرفي هم به حساب نمي‏آيد. در بعضي داستان‏ها طرح چنان ساده مي‏شود که به نظر مي‏رسد اصلاً حادثه‏اي رخ نمي‏دهد، که البته عدم پيچيدگي طرح را نبايد به بي‏طرحي تعبير کرد.
از خصوصيت‏هاي ديگر داستان‏هاي ميني‏ماليستي محدوديت زمان و مکان است. به دليل کوتاهي حجم روايت داستان، زمان رويداد و حوادث بسيار کوتاه است. اغلب داستان‏هاي ميني‏ماليستي در زماني کمتر از يک روز، چند ساعت و گاهي چند لحظه، اتفاق مي‏افتد. چون زمينه داستان‏ها ثابت است و گذشت زمان بسيار کم است. تغييرات مکاني هم بسيار ناچيز و به ندرت رخ مي‏دهد. به همين دليل اغلب يک موقعيت کوتاه و برشي از زندگي براي روايت داستاني انتخاب مي‏شود. اين اصل مسئله انتخاب طرح و روايت را در اين گونه داستاني پر اهميت مي‏کند.
کانون طرح در داستان‏هاي ميني‏ماليستي يک شخصيت واحد يا يک واقعه خاص است و نويسنده به عوض دنبال کردن سير تحول شخصيت، يک لحظه خاص از زندگي او را به نمايش مي‏گذارد و اين همان زمان مناسب براي تغيير و تحول است.
در اغلب داستان‏هاي ميني‏ماليستي هدف نويسنده نشان دادن يک واقعه بيروني است. چنانکه خواننده احساس کند حوادث پيش رويش رخ مي‏دهد. به همين دليل واسطه‏اي ميان ما و حوادث وجود ندارد.
آنچه در طرح اين گونه داستان‏ها مهم است انتخاب لحظه وقوع حادثه است. چون هر برشي از زندگي نمي‏تواند تمامي اطلاعات طرح را منتقل کند.
درونمايه داستان‏هاي ميني‏ماليستي اغلب دغدغه‏هاي کلي انسان است: مرگ، عشق، تنهايي و... و کمتر به روايت رويدادهاي اقليمي مي‏پردازد.
انديشه‏هاي سياسي و فلسفي و اعتقادي راهي به دنياي اين داستان‏ها ندارد. چرا که کوتاهي حجم داستان اجازه پرداختن به اين انديشه‏ها را به نويسنده نمي‏دهد.
در داستان‏هاي ميني‏ماليستي همه عناصر داستان در حداقل خود به کار گرفته مي‏شوند. اما در ميان اين عناصر، گفت‏وگو، تلخيص و روايت يشترين کاربرد را دارد. چرا که اين سه عنصر، سرعت بيشتري در انتقال اطلاعات داستاني بر عهده مي‏گيرند

MaaRyaaMi
11-12-2008, 18:58
وجه اشتراك و افتراق شعر و داستان‌هاي ميني‌مال چيست؟
اين تصور كه بايد رابطه‌اي بين اين دو باشد از ساخت و كاركرد آنها و نيز توجه شاعران ايراني به اين گونه ادبي به وجود آمده است. به نظر من ميني‌مال و شعر هيچ نسبتي خيلي از كساني كه امروز ميني‌مال مي‌نويسند قبلاً تجربه نويسندگي نداشته‌اند با هم ندارند. توجه من به نوشتن داستان‌هاي ميني‌مال سابقه‌اي طولاني دارد.
من خيلي زود به ميني‌مال روي آوردم و پس از «روز بخير محبوب من» با كتاب «كلبه‌اي در مزرعه برفي» كه مجموعه ميني‌مال‌هاي 55 كلمه‌اي بود، در بين مخاطبانم با عنوان ميني‌مال‌نويس مطرح شدم.

چه ضرورتي موجب مي‌شود كه نويسندگان پس از آن تجربه عظيم رمان در غرب به داستان ميني‌مال روي بياورند و آيا همان ضرورت‌ها در ايران هم وجود داشته است؟
منظور بين مخاطبان ادبيات و نويسندگان است. در كشورهاي پيشرفته كه رسانه‌ها در آن بيداد مي‌كنند، ميني‌مال احتياج زمان است؛ مثل نوشيدن يك نسكافه در سر كار يا نوشيدن يك ليوان آب هنگام توقف بازي تنيس كه به بازيكن‌ها جاني تازه مي‌دهد. اما در ايران ميني‌مال از بي‌حوصلگي آدم‌ها ناشي مي‌شود. همان‌طور كه مي‌دانيد در اينجا بي‌حوصلگي به معناي بي‌حوصلگي نيست. در حال حاضر ميني‌مال و ديگر گونه‌هاي ادبي به موازات هم حركت مي‌كنند؛ با اين تفاوت كه حركت ميني‌مال كمي تندتر است. راحت‌تر بگويم اين قالب خيلي فضول است. حتي مي‌تواند از سوراخ قفل به خانه‌تان نفوذ كند. اين به خاصيت ميني‌مال برمي‌گردد. شما از هر فرصتي براي خواندن يك ميني‌مال مي‌توانيد استفاده كنيد.

به نظر مي‌رسد نوشتن داستان‌هاي ميني‌مال به بين شعر و ميني‌مال يك مرز باريك است که اگر برداشته شود ممكن است داستان به عنوان شعر سقوط كند و بالعكس. بايد حواسمان جمع باشد مد روز تبديل شده است. خيلي وقت‌ها چند خط، دست و پا شكسته در صفحه آخر يك روزنامه كثيرالانتشار به چاپ مي‌رسد كه نه داستان است و نه قواعد و تعريف ميني‌مال درباره آن صدق مي‌كند. مثل بازي يك تنيسور نيست. ما هنوز حتي براي خواندن هزار و يك شب هم فرصت داريم.
ميشل فوكو مي‌گويد: «قدرت در مدل است.» اين حرف را دوستان روشنفكر خيلي زودتر از بقيه جهانيان شنيده‌اند و شروع كرده‌اند به نوشتن داستان در مدل‌هاي جديد. اما چيزي كه اينجا از قلم افتاده، نبود يا كمبود مدل به عنوان عنصر زيبايي در نوشته‌هاي ماست.
ما هنوز مدل‌هاي كلاسيك را تجربه نكرده‌ايم و خيلي زود به اين مقوله روي آورده‌ايم. مي‌‌خواهم بگويم خيلي از كساني كه امروز ميني‌مال مي‌نويسند قبلا تجربه نويسندگي نداشته‌اند.

و تجربه شعر به شما براي نوشتن داستان‌هاي ميني‌مال كمك كرده است. من فكر مي‌كنم ميني‌مال‌هاي رسول يونان شعرهاي بالقوه اوست كه صورت داستان پيدا كرده است.
فكر نمي‌كنم. شعر لااقل در اين مورد به من كمكي نكرده است. شعر بيشتر دست و پاي من را بسته است. البته من اشتراكي بين اين دو پيدا نكردم؛ جز اينكه هر دو، وقت آدم را مي‌گيرند. بين شعر و ميني‌مال يك مرز باريك است که اگر برداشته شود ممكن است داستان به عنوان شعر سقوط كند و بالعكس. بايد حواسمان جمع باشد.

امروز تعداد كتاب‌هاي داستان و داستانك از شعر بيشتر است؛ چه در حوزه ترجمه و چه در حوزه توليدات فارسي. گويا داستان طيف گسترده‌تري ما نمي‌خواهيم كسي داده‌هاي ادبي خودش را به رخ ما بكشد. ما مي‌خواهيم يك نويسنده يا يك شاعر پرده‌اي از پرده‌هاي شعر جهان را كنار بزند را در بر مي‌گيرد. به نظر شما آيا در آينده يكي به نفع ديگري كنار خواهد رفت؟ به‌ويژه آنكه برخي از نويسندگان يا شاعران در آثار خود دست به حركات محيرالعقول مي‌زنند و مخاطب را درباره صداقت خودشان به شك مي‌اندازند.
اين پيچيده نوشتن در حوزه سليقه‌هاي شخصي بار معنايي به خود مي‌گيرد و صرفا براي سرپوش گذاشتن به پرداخت ضعيف داستان و شعر از اين عنصر استفاده مي‌شود. به نظر من كساني كه اين كار را مي‌كنند به نفع شعر و داستان كنار مي‌روند. چون من معتقدم اگر كسي شعر و داستان خوب بنويسد، شناخته خواهد شد؛ همان‌طور كه لوركا در ايران خيلي بيشتر از برخي شاعران وطني شناخته شده است. ما با نويسند‌ه‌هاي خارجي خيلي زودتر ارتباط برقرار مي‌كنيم تا نويسنده‌هاي خودمان و اين ارتباط برقرار نكردن يك موضوع شخصي نيست.
من فكر مي‌كنم حق با آن نويسنده مشهوري ا‌ست كه مي‌گويد: «ادبي‌گري شكل مبتذل نوشتن است». ما نمي‌خواهيم كسي داده‌هاي ادبي خودش را به رخ ما بكشد. ما مي‌خواهيم يك نويسنده يا يك شاعر پرده‌اي از پرده‌هاي شعر جهان را كنار بزند.
آيا وجود داستان‌هاي ميني‌مال به ريزبافت‌ترين و جنوبي‌ترين شكل، نشان از تخصصي شدن حوزه‌هاي نوشتن نيست؟ اگر چنين است مي‌خواهم بدانم چطور ممكن است رسول يونان شعر بنويسد؛ ترجمه كند؛ روزنامه‌نگار باشد؛ رمان «خيلي نگرانيم، شما ليلا را نديده‌ايد» را بنويسد و بعدازظهرها توي پارك شطرنج بازي كند و ميني‌مال هم بنويسد.
شعار ميني‌ماليست‌ها اين است كه «كم هم زياد است». اين شعار را رابرت براونينگ، شاعر معروف انگليسي، با آن قيافه مسخره‌اش سر زبان‌ها انداخت و جان بارت هم او را در بوق و كرنا كرد
من خيلي كارها كرده‌ام. تئاتر هم نوشتم. فيلم هم ساختم. اين تقسيم‌بندي را كه چون طرف شعر نوشته، نبايد داستان بنويسد، قبول ندارم. بزرگان در همه قالب‌ها تلاش كرده‌اند و اثري خلق كرده‌‌اند. بعضي وقت‌ها من مي‌خواهم شعري بنويسم اما يك داستان ذهن من را به خود مشغول كرده و راه شعري را بسته است. «پيترزبرك» حدود يك سال «شب دوازدهم» شكسپير را روي صحنه برد. اما اين به آن معني نيست كه در آن درنگ كند. ممكن است سراغ ديگران هم برود. اگر نرود يك آدم ثابت و تغييرناپذير است و به درد هنر نمي‌خورد. ما وقتي از فرم حرف مي‌زنيم يعني از تغيير حرف مي‌زنيم. مادر ِ همه اينها نوشتن است. من كجا شطرنج‌بازي مي‌كنم؟ در پارك؛ در دل شلوغي‌ها. شطرنج هم نوعي از ميني‌مال من است. ميني‌مال يعني شطرنج‌بازي كردن در شلوغي‌ها.
و حرف آخر؟
شعار ميني‌ماليست‌ها اين است كه «كم هم زياد است». اين شعار را «رابرت براونينگ» شاعر معروف انگليسي، با آن قيافه مسخره‌اش سر زبان‌ها انداخت و جان بارت هم او را در بوق و كرنا كرد.
رسول يونان را پيش‌تر و بيشتر با شعرها و ترجمه‌هايش از تركي به فارسي مي‌شناسيم. يونان يا شعر شاعران ترك را به فارسي بر‌مي‌گرداند يا فكر تركي‌اش را به فارسي و به شعر باز مي‌گويد.
او در نمايشنامه، رمان و داستان‌هاي ميني‌مال هم دستي دارد و در روزنامه‌نگاري و به قول خودش در شطرنج و خيلي چيز‌هاي ديگر؛ و اين همه كار، به جاي آنكه از او آدم مضطربي بسازد، به او آرامش داده است. آرامشي كه در اين زمانه كمي عجيب به نظر مي‌رسد.

گزارشگر: ليلا ملك‌محمدي

MaaRyaaMi
11-12-2008, 19:04
عشق او رفته بود.از شدت نا اميدي خود را از پل " گلدن گيت" پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختري به قصد خودکشي شيرجه زد.
دو تايي وسط آسمان همديگر را ديدند.
چشم در چشم هم دوختند.
کيمياي وجودشان جرقه اي زد.
عشق واقعي بود.
فهميدند.
سه پا با سطح آب فاصله داشتند.

جی بوستل

MaaRyaaMi
11-12-2008, 19:08
و چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد به ملایمت تمام گفت: «ای ملک جوان بخت، اگر خوابت گرفته است، اجازه بده تا سرت را بر بالشتک صاف کنم، شاید هنوز عده ای از خوانندگان بیدار باشند و بخواهند بقیه قصه را بشنوند.»

مدیا کاشیگر

MaaRyaaMi
11-12-2008, 19:10
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت. دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه ی افق ديوارهائي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»
«چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.» گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.

فرانتس كافكا

Ghorbat22
11-12-2008, 22:03
خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتاب‌های زیادی درباره طبیعت‌پرستی خوانده بود و تحت تاثیر همین کتاب‌ها دلش می‌خواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشم‌هایش را بسته بود و با دست‌های باز دور خودش می‌چرخید و در رویای یکی شدن با کوه، جنگل و درخت سیر می‌کرد و همین‌طور که می‌چرخید به وسط خیابان رسید.
با آسفالت یکی شده بود!

Ghorbat22
11-12-2008, 22:04
نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد. چون به پیرمرد اعتماد داشت. پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با ولع تمام رگ‌هایی را برید.
شب که خواستگارها داشتند می‌رفتند چقدر از دست‌پخت عروس خانم تعریف می‌کردند و برادر کوچک عروس مرغش را می‌خواست.

Ghorbat22
11-12-2008, 22:06
لبانش می‌لرزید.
جمع شده بودند لبانش.
غنچه.
چون آدم شوخی بود فکر کردی می‌خواهد سوت بزند.
لبانش غنچه شده بودند و می‌لرزیدند و تو فکر می‌کردی می‌خواهد سوت بزند و
او می‌خواست بگوید: دوستت دارم

Ghorbat22
11-12-2008, 22:14
خیلی دوست داشت بنویسد.
عاشق نوشتن بود. اصلا برای همین خلق شده بود.
وقتی که عاشقانه می‌نوشت به خصوص وقتی به تعریف از چشم و لب و قد و قامت یار که می‌رسید، از جانش مایه می‌گذاشت.
وتلاش می‌کرد تمام آنچه در درون دارد بیرون بریزد.
و یک روز به خاطر همین کار سر از سطل آشغال درآورد...
هیچ کس از خودکاری که جوهرش پس بدهد خوشش نمی‌آید.

Ghorbat22
11-12-2008, 22:15
دیگر از زندگی سیر شده‌ام. از همه چیز بدم می‌آید. از همه چیزهایی که در اطرافم می‌بینم بدم می‌آید. دو روز دیگر وارد ۲۷ سالگی می‌شوم ولی دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی ندارم. همه با چشم ترحم به من نگاه می‌کنند. انگار با چشم‌هایشان دارند به من می‌گویند که دوره شماها گذشته است. امروز دیگر تصمیم را گرفته‌ام و باید به این زندگی ننگین خاتمه بدهم. پیکان مدل ۵۴ در حالی این حرف‌ها را با خودش می‌گفت با یک کامیون تصادف کرد!

Ghorbat22
11-12-2008, 22:18
اصلا نمی‌توانستم تکان بخورم. حتی جای نفس کشیدن هم نبود. کم‌کم احساس کردم دارم به یک فضای باز هدایت می‌شوم و احساس یک آزادی عجیب کردم ولی چرا همه چیز سروته بود؟ این را از پشت پلک‌های بسته‌ام فهمیدم.
هر کاری کردم نتوانستم نفس بکشم. ناگهان دو سه ضربه محکم به پشتم وارد شد. بدجور دردم آمد. از زور درد زدم زیر گریه.
حالا می‌توانستم نفس بکشم، اما تا جند دقیقه گریه اجازه درست نفس کشیدن را به من نداد.
بعد صدای جیغ و داد پرستارها درآمد که مبارکه پسره!

Ghorbat22
12-12-2008, 06:47
جنبش مینی مالیسم كه در دهه پنجاه قرن بیستم در غرب به وجود آمد ولی ادبیات ما تا كنون تعریف استانداردی برای مینی مال ارائه نداده است. استادان دانشگاه ها، هنرمندان، داستان نویسان، منتقدان و محققان این سرزمین تاكنون مینی مال را تعریف نكرده اند و به همین دلیل، برخی ها آثاری تولید كرده و با عنوان مینی مال به خورد مخاطب داده اند. مینی مال از نظر لغوی، به معنای به كار بردن ساده ترین طرح یا شكل است و به اصطلاح، دستكم گیری فردیت هنرمند را می رساند و اصطلاحی است برای توصیف نقاشی ها و مجسمه هایی كه از نظر شكل و محتوا، عاری از تجمل هستند و در عین حال رشد قابل توجهی كرده اند. این كلمه نخستین بار در سال ۱۹۲۹ توسط فردی به نام «دیوید برلیوك» در حین بازدید از نمایشگاهی به كار رفت و به عنوان یك جنبش در دهه ۵۰ پدیدار شد و تا دهه های ۶۰ و ۷۰ نیز ادامه پیدا كرد. در واقع جنبش مینی مالیسم در مقابل اكسپرسیونیسم تجریدی به وجود آمد. در هنرهایی چون نقاشی و معماری، سادگی موضوعات و بیان آنها با فرمی خاص ـ مثلاً با شكل های هندسی ـ ویژگی این سبك است. مشخصه مینی مال در هنرهای تجسمی، استفاده اندك از رنگ هاست؛ تا حدی كه بیشتر سایه رنگ ها به كار برده می شود تا خودشان.
زیر سؤال بردن طبیعت، جایگاه هنر و هنرمند، كار مینی مالیسم است و مینی مالیست ها معتقدند یك كار هنری حتما نباید بازتابی از احساسات و اظهارات خالق خود باشد. مینی مال كه در حدود دو دهه از تریبون هنرهای تجسمی پایین نمی آمد، كم كم از پایه های نردبان ادبیات هم بالا رفت و آن بالا ایستاد. مینی مال در ادبیات به معنای جمله ای كوتاه است. این جمله باید هم خلاصه باشد؛ هم پیچیده؛ هم تأویل پذیر؛ هم زیبا باشد و هم نقطه نداشته باشد. نقطه نداشته باشد تا نشان دهد این جمله به پایان نرسیده است و ذهن خواننده شروع كند به ساختن ادامه جمله. در واقع مخاطب باید قسمت خلاصه شده را كشف و به پیام اصلی دست پیدا كند.
حالا یك داستان نویس كه می خواهد اثرش با ویژگی های مینی مال خلق شود باید با پرهیز از اطلاعات غیرضروری، داستانی ساده خلق كند و به خواننده اجازه دهد تا قسمت هایی از داستان را با دیدگاه شخصی تصور یا درك كند. در واقع باید به مخاطب خود فرصت دهد تا قسمت هایی از داستان را به زعم خود رقم بزند. شخصیت های داستان ها یا رمان های مینی مال افراد عادی هستند و زبانشان، زبان كوچه و بازار است و برای گفتگو با هم، از كلمات ساده و جملات كوتاه استفاده می كنند و همین سادگی، داستان مینی مال را به هم می پیچد و تأویل پذیر می كند. مینی مال نویسی با جمله های كوتاه ارتباط تنگاتنگ دارد اما این به معنی آن نیست كه یك داستان مینی مال حتما باید چندخط یا چندكلمه ـ مثلاً ۵۵ كلمه ـ باشد. با تمام این تفاسیر، یك رمان یا داستان بلند هم می تواند مینی مال باشد.
به عنوان مثال سیامك گلشیری داستان های كوتاه یا بلند سالینجر را مینی مال می داند. حال آنكه در سرزمین ما مینی مال با داستان های ۵۵ كلمه ای، چندخطی یا فلش فیكشن اشتباه گرفته می شود و بسیاری از وبلاگ ها و برخی از جشنواره های ادبی به این اشتباه دامن می زنند. حتی برخی از داستان نویسانی كه چندین اثر داستانی دارند به نوشتن داستان های كوتاه كوتاه یا داستانك اقدام و این داستان ها را با نام مینی مال، چاپ و منتشر می كنند. در خبرگزاری كتاب آمده است، ادبیات فارسی، هنوز رمان و داستان بلند یا كوتاه را به ثمر نرسانده با جنبش هایی نظیر مینی مال مواجه شده و شاهد است كه بسیاری از داستان نویسان جوان به دلایل معلوم و نامعلوم به این سبك علاقه نشان می دهند. البته اگر این علاقه با آگاهی همراه باشد شاید به ادبیات آسیبی نرسد اما در این میان چیزی كه مغفول مانده، آشنایی با سبك های ادبی غربی از جمله مینی مال است.

منبع : aftab.ir

Ghorbat22
12-12-2008, 06:55
در ديدگاه يك نويسنده، جهان سطوحي از پتانسيل است؛ طبيعت، عالم رويا، زندگي شهري و رخدادها، همه و همه داراي انرژي به شدت گذرا و لحظه‌اي هستند كه نويسنده‌، آن‌ها را به درون متن خود مي‌كشاند تا به ثبت و ثبات برسند؛ درست همانند نقاشان امپرسيون، درست همانند عكاسان. اما در داستان ميني‌مال…، در داستان ميني‌مال اتفاق عجيبي مي‌افتد. انرژي پتانسيلي كه در يك گستره‌ي چندين صفحه‌اي ـ مثلاً يك رمان ـ پخش شده، به ناگهان در چند كلمه، چند جمله و يا چند خط متراكم مي‌شود. داستان ميني‌مال به بيان قابليت‌هاي جديد متن مي‌پردازد و نشان مي‌دهد كه با انتخاب درست كلمات و رعايت زيركانه‌ي آيين نگارش و شناخت عناصر داستاني، مي‌توان سوژه‌اي ـ هر چند تكراري، هر چند پيش پا افتاده ـ را به طرز مرموز و معجزه‌آسايي بيان كرد، به طوري كه مخاطب با واقعيت باز آفريده شده‌اي در متن/ داستان مواجه شود.اگر ديدگاه مذكور را به عنوان سنگ محكي در نظر بگيريم، درمي‌يابيم كه فرهنگ زبان فارسي نيز مشابه‌هايي براي آن داشته و مي‌توان با كمي چشم‌پوشي، به حكايت‌ها و متل‌هاي زبان فارسي و يا حتي همين لطيفه‌هاي پيش پا افتاده‌ي امروزي، بر چسب داستان ميني‌مال زد: به عنوان مثال حكايت‌هاي ابوسعيد ابوالخير يا بعضي حكايت‌هاي گلستان يا حكايت‌هاي موش و گربه و… كه به ارايه محك‌هاي دقيق‌تري براي شناخت، نياز دارند.نكته‌ي بعدي كه بايد مشخص شود، سرانجام حركت داستان ميني‌مال است؛ آيا در اين طي طريق به فضاي خالي و خاكستري ضد ادبيات خواهيم رسيد؟ آيا به جايي مي‌رسيم كه در متون ادبي، جاي خالي ادبيات را احساس مي‌كنيم؟ پاسخ به اين پرسش‌ها سخت است.
اما معتقدم اگر به دليل وجودي داستان ميني‌مال و عناصر الزامي آن، نگاهي دقيق و موشكافانه بياندازيم، درمي‌يابيم كه داستان ميني‌مال نه براي از بين بردن ادبيت متن و نه براي رنگ و لعاب دادن به آن است بلكه تنها در پي مطرح كردن فضاها و قابليت‌هاي جديد ادبيات است. داستان ميني‌مال در طي طريق خود، قصد دارد با توجه به مرام پُست مدرنش، از قصه‌ها و داستان‌هاي قديمي، براي بيان دوباره‌ي خود، بهره جويد و مي‌خواهد آن داستان‌هايي را كه گاهي اوقات، طولاني بودنشان، باعث جلوگيري از جذب پيام‌شان مي‌شود دوباره برايمان بازخواني كند منتها با ديدي زيركانه، موشكافانه و غافل‌گير كننده.

برگرفته از : mokhtasatehonar.blogfa

Ghorbat22
12-12-2008, 07:11
وقتی داشتی میرفتی گفتم : نکنه منو یادت بره ؟
خندیدی و گفتی هر وقت زبون مادریم یادم رفت تو رو هم فراموش میکنم . با لبخندی عاشقانه بدرغت کردم و رفتی به دیار غربت . بعد از اون کار من شد گریه و دلتنگی تا یه روز شنیدم بر میگردی !!!!!!
تو فرودگاه نگات غریب بود ناباورانه بهت گفتم منو نمیشناسی ؟
گفتی : what?

Ghorbat22
12-12-2008, 07:19
تو روی خودم در آینه ایستادم. تصویرم، دست از آینه ییرون آورد. سنگی برداشت و دوباره به درون آینه برد و بعد به سوی چهره ام نشانه رفت و پرتاب کرد و دنگ..... مرا شکست. مدتی است شکسته ام و کسی نیست تا مرا با یکی دیگرعوض کند و خرده هایم را جمع جور.

MaaRyaaMi
12-12-2008, 12:09
پس دستان عرق کرده ات را فشردم. داغ شدي. خيره خيره نگاهت کردم، نگاهم کردي. لبخند زدم، خنديدي.
راننده گاز داد و ماشين از يک پيچ تند گذشت، که مردي با اونيفورم سبز، با يک تابلوي ايست، ظاهر شد.
راننده پايش را روي ترمز گذاشت و ماشين با تکان سختي ايستاد.

سیامک شایان امین

MaaRyaaMi
12-12-2008, 12:11
کمال تشکر را دارم:
- از مادرم که با بلند کردن کيسه هاي برنج سعي کرد نگذارد پا به اين دنياي کثافت بگذارم.
- از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسيله گرسنگي ما را از دست اين دنياي لعنتي نجات دهد.
- و از خود زندگي که با همه آن همه گند زدن هايش، حالا اينجا که بر لبه بام ايستاده ام، دارد يادم مي دهد چطور شرش را از سرم کم کنم.

زینب صابرپور

MaaRyaaMi
12-12-2008, 12:35
چند روز بود که چون باران بهاری، یکریز می نوشت و نام او را بر تن سفید کاغذ می بارید،
اما نه شعری سر گرفته بود و نه بهار آمده بود. فقط باران بر گورستان می بارید و خاک نرم
و تازه ی گورش را خیس می کرد. مطمئن بود که ریزش یکریز باران بیدارش می کند و او
باز کودک شیرین اش را می بیند که دو دستش را بر چشمانش می کشد و به او لبخند می زند.
آن قدر نوشت که باران بند آمد و در زیر نور بی دریغ خورشید بوته ای گل سرخ از خاک
سر بیرون کرد.

MaaRyaaMi
12-12-2008, 12:36
می گوید:
- داستان هایت انتزاعی است، کسی از آن ها چیزی نمی فهمد.
می گویم:
- من خواب هایم را می نویسم.
می گوید:
پس بیدار شو. برای بیدارها بنویس.
چشم هایم را باز می کنم. دسته ای کبوتر سرخ از خواب من می گذرند.

Ghorbat22
12-12-2008, 15:00
"هيچ وقت مرا مثل گيتارش در بغل نمی گيرد. سال هاست که من را آن طوری لمس نکرده.
برای آنکه در آغوش او جا بگيرم، توی گيتارش می روم.
تمام روز شکلش و صدايش را عوض می کند، اما ميل در آغوش رفتن را نه. سرا نجام لال، ناپيدا و بی حرکت در آن جا گرفت و انتظار کشيد. "عزيزم ، من برگشتم! يک گيتار نو خريده ام! عزيزم...؟"

Ghorbat22
12-12-2008, 15:02
"تا به‌ حال اينقدر از نزديک به چشم‌های يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروانی کشيده و چشم‌هايی باز و درشت، به آسمان نگاه می‌کرد.
ابروانش را تازه‌ برداشته ‌بود و بوی خوشی می‌آمد.
همين‌طور محو زيبايی مسحورکننده‌ی دختر شده‌ و پلک زدن هم يادش رفته‌بود...
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب می‌کرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
يکه خورد. کمی به عقب رفت...
با زوزه‌ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد."

MaaRyaaMi
12-12-2008, 18:30
آخرین جرعه را می‌خورد، سیگارش را روشن می‌کند، چشمانش را می‌بندد تا مثل هرشب به سایه‌هایی که مدت‌هاست از خودش رانده‌، فکر کند. به سایه‌های بی‌ارزشی که برای پول او همه کار می‌کنند. به سایه‌ای که هر چند روز می‌آید پیشش و گریه می‌کند که چرا بیشتر دوستش ندارد, چرا دیگر به خانه بر نمی‌گردد. به سایه‌های سیاه و سفیدی که هر روز صبح, پشت سر او, از بوی مشروب دهانش حرف می‌زنند. به بغضی که هر شب به‌اش می‌گوید:«تا بیرونم نریزی نمی‌گذارم بخوابی.»
اما فقط باید به نزدیک ظهر فکر کند که آمد به‌ش سلام کرد، پرونده‌اش را گذاشت روی میزش و ایستاد روبروش تا او به‌ش اجازه نشستن بدهد.
نباید به او فکر کند. او فقط یک کارمند ساده است.

MaaRyaaMi
12-12-2008, 18:32
رگ‌هاش خون را برنمی‌گرداندند. یخ‌زده و خشک بودند. چشم‌هاش همه‌چیز را سیاه و محو می‌دید. هوا از جلوی صورتش فرار می‌کرد تا نتواند درست نفس بکشد. سیم خاردار را مشت کرده بود و داشت می‌رفت. خون و تکه‌های دستش روی سیم خاردار می‌ماند و سیاه می‌شد.
سرگروهبان چشم از او برداشت و برگشت توی اتاق. نشست پشت میز و سیگارش را روشن کرد و به مرد لخت و نیمه‌جانی که از سقف آویزان بود گفت: «چند وقت است که می‌شناسیش؟»
گفت: «از بچگی.»
گفت: «هر چهار تا بچه مال تو هستند؟»
گفت: «بله.»
گفت: «چطور این کار را می‌کردید؟»
گفت: «بچه‌های او را می‌انداختیم.»
گفت: «پس خانواده او خانواده تو هستند.»
گفت: «قربان ما از بچگی مال هم بودیم. سروان او را وادار کرد که زنش بشود.»

جواد سعیدی پور

MaaRyaaMi
13-12-2008, 12:53
گفتم :
بهار می آید ، با هم به صدای باران گوش می کنیم .
گفتم :
تابستان می آید ، همه جا زیبا می شود .
گفتم :
بعد نوبت پاییز می رسد ؛ پاییز رنگارنگ .
اما او چیزی نگفت ، فقط با نوکش لای پرهایش را خاراند .
من از یاد برده بودم که او تمام زندگی اش را در قفس گذرانده است .
پرنده ی بی چاره فصل ها را نمی شناخت.

MaaRyaaMi
14-12-2008, 16:57
من فقط چند دقیقه دیر رسیدم. با وجود این که پنج سال از آن زمان می گذرد،
تنها یک چیز باعث شد که هنوز به عشق او وفادار باشم، تکان خوردن تاب.
به او پیغام داده بودم که اگر هنوز به من علاقه دارد، راس ساعت شش صبح
کنار تاب همدیگر را ببینیم. من با تاخیر ساعت شش و پنج دقیقه
رسیدم. او کنار تاب نبود ولی تاب تکان می خورد.

MaaRyaaMi
14-12-2008, 16:58
اصلا فکر نمی کردم که زندگی ام در این جا چنین معنایی داشته باشد..
عکاس های زیادی از من عکس گرفته اند. حتی برخی شان روی شن ها دراز می
کشیدند تا از من عکس بگیرند. دوربین های پیشرفته با لنزهای تله و واید و
زوم و... اما من هنگامی متوجه موضوع شدم، که پیرزنی با یک دوربین قدیمی
که همزمان عکس را چاپ هم می کرد، از من عکس گرفت. به محض این که عکس
بیرون آمد، بادی شدید آن را، زیر پاهایم، روی شن های روان صحرا انداخت
و من خودم را دیدم. یک گیاه سبز تک و تنها در وسط یک صحرای پر از شن و
ماسه.
بله فکر می کنم حضور من در این جا معنایی خاص دارد.

MaaRyaaMi
14-12-2008, 16:58
اجازه داد عبور کنم..
اما وقتی عبور می کردم با خودم گفتم:
کاش آن قدر خواهش و تمنا نکرده بودم تا تصمیمش عوض شود و اجازه دهد عبور
کنم. زمین اصلا جای خوبی برای عبور نیست.
خدایا پشیمانم. کاش آن قدر اصرارت نمی کردم تا مرا به زمین بفرستی.
کاش فرشته مانده بودم.

MaaRyaaMi
15-12-2008, 18:45
نویسنده ی جوان از پنجره ی اتاقش به کوه خیره شده بود. می خواست از کوه بنویسد، اما
از شکوهش می ترسید و از راز بزرگ پوشیده از برفش. قلمش روی کاغذ قفل شده بود.
چشمانش را بست تا در خیالش دنبال کلماتی بگردد که گم کرده است.
تلفن روی میزش زنگ زد. از اتاق مراجعات دفتر روزنامه بود:
- بابک! یک نفر با تو کار دارد.
- کیه؟
- یک پهلوان پیر با موها و محاسنی به سفیدی برف کوهستان.
نفهمید خواب است، یا بیدار. به پنجره نگاه کرد. پوشیده از مه بود. نتوانست صبر کند تا
آسانسور برسد. از پله ها پایین دوید.

Benygh
15-12-2008, 22:38
اشتباه
ادم وقتی یک کار اشتباهی میکنه و میدونه که این اشتباهه و اونو انجام میده بعد ها خیلی دلش میسوزه ...
مخصوصا اگه اون فرد کسی باشه که سریع جزای کارش رو ببینه ... حتی با یک اتفاق ساده ...
منظورم از جزا چیز بزرگی نیست ولی اونقدری هست که فرد بفهمه و بگه چرا من اون کارو کردم !
حالا میخواد اون رو درست کنه ولی نمیونه ...
میترسه ... نمیتونه و یا نمیخواد ...
ولی میخواد ... ولی نمیتونه ... اخه میترسه !

راه خاکی, با شیبی تند در انتظار او بود .
مسیر را خودش انتخاب کرده بود .
هر چه بالاتر می رفت راه سخت تر می شد .
تا جایی بالا رفت که بلاخره متوجه مسیر اشتباهش شد .
به انتهای مسیر رسیده بود .
هیچ اتفاق ساده ای رخ نداد .
چون او اشتباهش را فهمیده بود .

MaaRyaaMi
18-12-2008, 13:47
صورتم رو با دوتا دستام گرفته بودم که چشم های سرخ و وحشتناکش رو نبینم. بدنم از حرکت دستای پیر و لرزونش تکون می خورد و دلم می خواست
گریه کنم... صدای باز کردن زیپ رو شنیدم اما فقط به فکر استفراق دوباره و ترس خوابیدن توی انبار به خاطر کثیف کردن فرش مادربزرگ بودم که دوباره مایع گرم چندش آور رو تو دهنم حس کردم و ....
اشکام به بهونه کتک های مادر بزرگ رو صورتم می ریخت و از زیر چشم قیافه هیولا وار شوهرش رو می دیدم که عروسکی که قولش رو داده بود تو دستاش می چرخوند و می خندید.

MaaRyaaMi
18-12-2008, 13:48
تموم که شد برد و گذاشت کنار ِ مَرد. مردی که هنوز کامل نبود و رنگش پريده بود. بوی يخ هم می داد. بوی يخ در حال ذوب...
نگاهش کرد. جلو رفت... دقت کرد.. برگشت عقب .. راضی بود! چشمش به مرد افتاد که دستش تمنای اثر رو داشت..
خنديد.
مرد با ترديد زمزمه کرد: مثل من...؟!
سوال مرد تامل داشت، اما..
خسته بود...آخرين اثر رو هم خلق کرده بود... و مَرد کامل شده بود .
عرق رو از پيشونيش پاک کرد.جلو اومد.دست خيسش رو به چشم های زلال اثر کشيد...

لبخند زد خــدا
« و زن اتفاق افتاد »

MaaRyaaMi
20-12-2008, 19:22
هیچ‌گاه نفهمیدم چرا جنازه‌ی سوخته‌ی پدر را که از جنگ آوردند، آقای مهدوی- متولیِ مسجدِ محل- به مادر که ضجه می‌زد و من و خواهر کوچکترم را زیر چادرش می‌کشید؛ شهادتِ پدر را تبریک گفت.
از چند سال بعد به اجبارِ مادر، حاج ‌آقای مهدوی را پدر صدا می‌زدم.

huti_421
20-12-2008, 19:51
از صبح دنبالش بود ، با قیمتی که برایش قابل پرداخت باشد ...

دوست داشت دو پسرش را خوشحال کند ، تنها زمانی که به فکرش میرسید امشب بود ...

نه ، باید باز هم میگشت ...

- آقا هندوانه چند است ؟
- ... تومان !
- ...........

عصر که به خانه آمد خسته بود ، خسته ی خسته ، ولی باز دو پسر را صدا زد تا با کمک هم هندوانه را به خانه بیاورند.

N.P.L
21-12-2008, 02:51
زیر رگبار بی امان باران و غرش رعد
لنگه کفش داده به آب و جوراب خیس در جیب
نگران دسته گلی بودم که پرپر نشود و نامه ای که جوهر پس ندهد
آمده بودم که بگویم .....
اما قطار رفته بود و من خوشحال از اینکه نفهمید کسی در ایستگاه که آنچه می چکیدم از مژگان اشک بود نه باران.

huti_421
21-12-2008, 17:37
اپیزود i

ریــــــــــــــنگ ... ریــــــــــــــنگ ...

- بله ؟
- ....
-چی ؟!؟!! کی ؟!!!؟
-....

بغض فقط به او امان نگاه کردن به آسمان را داد ...

اپیزود ii

چند سالی بود که لباس سیاه از تن بیرون نیاورده و چشم به راه پسرش بود تا با کوله بار خاطرات جبهه باز گردد !!!

MaaRyaaMi
21-12-2008, 19:33
اول آرزو كرد باران بيايد تا از دلتنگي‌هايش كم شود
بعد آرزو كرد در آن باران دست حميد توي دست‌هايش باشد
آنوقت آرزو كرد خبر قبولي‌اش در ارشد را توي همان باران به او بدهند
بعد با خودش فكر كرد حميد چقدر خوشحال خواهد شد وقتي اين را بشنود
بعد ...
صداي ترمز شديد يك ماشين و ماشين در كمتر از يك وجب فاصله با دختر متوقف شده بود.
با خودش گفت: اگر باران آمده بود!

MaaRyaaMi
21-12-2008, 19:35
تا به‌ حال اينقدر از نزديک با چشم‌های يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروانی کشيده و چشم‌هايی باز و درشت، به آسمان نگاه می‌کرد.
ابروانش را که تازه‌ برداشته ‌بود و بوی خوشی كه می‌آمد.
همين‌طور محو زيبايی مسحورکننده‌ی دختر شده‌ و پلک زدن هم يادش رفته‌بود...
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب می‌کرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
يکه خورد. کمی به عقب رفت...
با زوزه‌ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد.

huti_421
21-12-2008, 20:45
بیدار که شد اولین کلمه ای که پرستار شنید "قلم" بود !!

باز هم تکرار کرد "قلم" !!!

قلم می خواست ، زندگی اش با قلم و کاغذ اجین شده بود ... بدون قلم می مرد !!!

بعد از مدت ها احوالش را پرسیدم

گفتند در آسایشگاه روانیست

به دلیل قطع نخاع و عشق به قلم مشاعر خود را از دست داد !!!

Benygh
21-12-2008, 20:58
بی خوابی
وقتی انسان خسته است میخوابد ...وقتی که خسته است ولی نمی تواند بخوابد چه میکند ؟
می نشیند و به آرزوهایی که به آن دست نیافته است فکر میکند ...
خسته تر می شود ولی باز هم نمی تواند بخوابد ...
به اتاق های خالی خانه اش که روزی آنجا را ترک کرده بود سر میزند ...
خسته تر می شود ولی باز هم نمی تواند ...
از پنجره به آسمان می نگرد ...
آسمان ابری است ...
ماه از میان ابر ها نوری می تاباند ولی او هم خسته است ...
مرد خسته است ولی نمی تواند بخوابد ...
در اتاقش را باز میکند و به داخل می نگرد ...
چیزی به غیر از خاطرات در آن اتاق نیست ...
آن اتاق را هم ترک می کند ...
نیمه های شب فرا می رسد و او همچنان خسته است ...
به درد های زندگی اش فکر می کند و خسته تر می شود ...
خسته می شود و خسته تر ...
تا جایی که خواب نیز از خستگی او می گریزد ...
خوابی برایش نمانده است ...
بغضش می شکند و لباس هایش را خیس می کند ...
صبح فرا می رسد و همچنان لباس های او خیس است ...

MaaRyaaMi
21-12-2008, 22:20
همیشه او را دوست داشت و دلش می خواست هر لحظه کنار هم باشند.

به همین خاطر وقتی ازدواج کرد به شوهرش گفت :"اون مثل خواهرم می مونه

و شاید هفته ای هفت روز بیاد خونه مون ...از نظر تو که عیبی نداره؟"

مرد خندید و گفت :" چه عیبی داره؟؟!"
***
زن اشکهایش را پاک کرد و به آلبوم عکسهای مدرسه اش نگاه انداخت

و زیر لب گفت: "کاش آرزو نمی کردم همیشه کنارم باشی ، که حالا هوویم شده ای !!"

majid-ar
23-12-2008, 18:10
زن نشسته بود روبروی مرد و برایش حرف می‌زد، باهیجان و سرخوشانه. مرد ساکت بود و با موبایلش ور می‌رفت، تا زن ماجرای دیگری را شروع کند. دست چپ مرد را گرفت توی دستش. انگشت‌هایش شروع کردن به کف‌خوانی، به بالا و پایین رفتن از انگشتان مرد، از قله به دره رسیدن و تمام فضای دره را پر کردن. موبایل هنوز توی دست راست مرد بود و یک ساعتی می‌شد که زمین نگذاشته بودش. انگشت کوچک دست راست زن که به انگشت کوچک دست چپ مرد گره خورد، برای مرد اس‌‌ام‌اس رسید. دستش را کشید و شروع کرد به خواندن. زن به دست‌های مرد خیره شده بود که داشتند چیزی را تندتند می‌نوشتند: چهار بار روی دکمه هفت، یک بار روی دو، دوبار روی دو، یک بار روی صفر، دوبار روی پنج، سه بار روی شش، دوبار روی شش، یک بار روی صفر، دوبار روی دو، دوبار روی سه، دوبار روی پنج، دوبار روی چهار، یک بار روی دو، دوبار روی دو، دوبار روی سه، یک بار روی صفر، دوبار روی یک، یک بار روی صفر، یک بار روی شش، سه بار روی چهار، یک بار روی دو، یک بار روی شش، یک بار روی یک، دوبار روی دو، سه بار روی شش، سه بار روی شش، چهار بار روی هفت و تمام. دکمه سند را زد. زن بلند شد و گفت: "می‌رم بخوابم."

MaaRyaaMi
23-12-2008, 21:48
جلوي مردي كه توي خانه روي مبل نشسته بود، پسر بچه اي هفت تير به دست ايستاده بود و مي گفت:«تيرهام تمام شده. بازي تمام شد. گفتي تا وقتي كه پليس سر و كله اش پيدا نشده. الان همه شان توي كوچه هستند و خانه را محاصره كرده اند».
مرد گفت:«نه! هنوز تمام نشده. يك مرحله ديگر مانده. بايد هفت تير من را بگيري، همينطور روبرويم بايستي و اجازه بدهي يك سيگار بكشم. سيگارم كه تمام شد تو به م شليك مي كني و آن وقت بازي تمام مي شود. بايد تمام حواست به حركات من باشد. نترس اين تيرها هم مثل همانهايي كه شليك مي كردي، واقعي نيستند.»

magmagf
24-12-2008, 11:44
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.
2-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.
5-باعث فرسایش اجسام می‌شود.
6-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.
7-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند. 6 نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!!

MaaRyaaMi
24-12-2008, 18:39
ماهی را که دیروز خریده بود از یخچال بیرون گذاشت تا برای ناهار آماده شود، ولی بعد از چند دقیقه متوجه شد که ماهی تکان می‌خورد!
سریعا تشت را پُر آب کرد و ماهی را داخل آن انداخت و ماهی کم‌کم شروع به حرکت کرد.
حالا او هر روز قبل از رفتن به بیمارستان و ملاقات با فرزندش که از یک هفته قبل در اثر تصادف در کُما می‌باشد، به ماهی داخل آکواریم نگاه می‌کند و با امیدی تازه از خانه خارج می‌شود.

vahid_civil
25-12-2008, 21:36
مردی می خواست تا یک طوطی سخنگو بخرد، طوطی های متعددی را دید و قیمت جوان ترین و زیباترین شان را پرسید. فروشنده گفت: "-این طوطی؟ سه چهار میلیون! ... و دلیل آورد: - "این طوطی شعر نو میگه، تموم شعرای شاملو، اخوان، نیما و فروغ رو از حفظه!" مشتری به دنبال طوطی ارزان تر، یکی پیدا کرد که پیر بود اما هنوز آب و رنگی داشت، رو به فروشنده گفت: "- پس این را می خرم که پیر است و نباید گران باشد" - این؟!... فکرش رو نکن، قیمت این بالای شش هفت میلیونه... چون تمام اشعار حافظ و سعدی و خواجوی کرمانی رو از حفظه مرد نا امید نشد و طوطی دیگری پیدا کرد که حسابی زهوار در رفته بود، گفت: "- این که مردنی است و حتماً ارزان... " "- این؟!... فکرش رو نکن، قیمت اش بالای پونزده شونزده میلیونه... چون اشعار سوزنی سمرقندی و انوری و مولوی رو حفظه..." مرد که نمی خواست دست خالی برگردد به طوطی دیگری اشاره می کند که بال و پر ریخته بر کف قفس بی حرکت افتاده و لنگ هایش هوا بود.... انگار نفس هم نمی کشید. "- این یکی را می خرم که پیداست مرده، حرف که نمی زند، حتماً هیچ هنری هم ندارد و باید خیلی ارزان باشد..." "- این یکی؟!... اصلاً فکرش رو نکن! قیمت این بالای شصت هفتاد میلیونه!" "- آخه چرا؟ مگه اینم شعر می خونه؟" "- نه...! شعر نمی خونه، حتی ندیدم تا امروز حرف بزنه، اصلا هیچ کاری نمی کنه... اما این سه تا طوطی دیگه بهش میگن استاد!

MaaRyaaMi
26-12-2008, 11:56
پستچي هيچ وقتي نامه اي رو گم نميکرد تا يه روز که يه باد شديد اومدو نامه از دستش رها شد اون دويد تا نامرو بگيره يه کم که رفت يه ماشين بهش زد . نامه به نشوني خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ي زندگي به پايان رسيده.

MaaRyaaMi
26-12-2008, 11:57
امروز روز جشن تولدش بود.... اما هركه به ديدنش ميآمد گريه مي كرد.
از گريه هاي آنها خنده اش گرفته بود.
امروز اولين سالروز تولد مرگش بود.

MaaRyaaMi
28-12-2008, 11:57
لبه پنجره ایستاد و خودش را به جلو تاب داد. زنش جیغ کشید و از هوش رفت. از پایین برج چند نفر او را با انگشت نشان دادند و فریادهای مبهمی کشیدند. کسی با لگد در آپارتمان را کوبید. صدای پسرش از پشت در آمد: " مامان ، باز کن ، گشنمه ، باز کن دیگه ، چرا درو باز نمی کنی ، امروز کارنامه گرفتما ."
مرد از لبه پنجره پایین آمد و در را باز کرد.

MaaRyaaMi
28-12-2008, 11:59
از همه چيز خسته شده بودم. از آدم مسخره‌اي كه خودم بودم. همه را از خودم راضي نگه مي‌داشتم به جز خودم. حالم از همه روابط زندگي‌ام به هم مي‌خورد. از آدم‌هايي كه هر روز صدايم مي‌زدند: مامان، خانم، زن...
مي‌خواستم از دست همه‌شان خلاص شوم و روابط جديدي را در زندگي‌ام تجربه كنم. جايي بروم پر از آدم‌هاي جديد.
حالا مدتي است كه با مأمور عذاب دوست شده‌ام. يكي ديگر هم هست. مأمور فشار قبر است. آدم هاي بدي نيستند؛ فقط يك كم زشتند.

Mahdi07
31-12-2008, 12:33
چه خوب که یه تاپیک در مورد مینی مال داریم....اون موقع ها که من بودم نبود این جا...با اجازه منم یه منی مال آپ کنم براتون:

دیگه براش عقده شده بود. یه حسرت همیشگی. که بتونه راحت و آروم یه گوشه دراز بکشه و بقیه دور و برش باشن و بهش توجّه کنن. که برای یه لحظه هم که شده حواس همه جلب اون شده باشه. ولی تو تمام این سالها یه بارم چنین اتّفاقی نیفتاده بود...
...حالا که به آرزوش رسیده بود سخت احساس پشیمونی میکرد از آرزویی که داشته. امّا دیگه فایده ای نداشت. پدر روحانی کتاب رو بست و صدای آمین جمعیّت تو هوا محو شد...

MaaRyaaMi
01-01-2009, 22:51
فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود.

MaaRyaaMi
01-01-2009, 22:53
کنار پارک نشسته بود و عصای سفیدش را محکم در دست جمع کرده بود ...صدای غرش آسمان را شنید ... بلند شد و دستش را برای گرفتن قطرات باران دراز کرد .. ناگهان سردی چیزی را در کف دستش احساس کرد... دختر بچه در حالیکه به سرعت از کنارش می گذشت فریاد زد : مامان...! پول رو دادم به اون گداهه...

MaaRyaaMi
01-01-2009, 22:54
خورشید غروب کرده بود ... مرد از فرط خستگی و سرما بی رمق به زمین افتاد ... نیمه شب از شدت تشنگی در خواب نالید ... گل ساقه اش را خم کرد و قطره های شبنم را در دهان مرد غلتاند ... علفهای سبز اطرافش رشد کردند تا گرمش کنند و خورشید صبحگاهی آنقدر بر بدنش تابید که گرمش کرد ... صبح که شد ... غلتید که بیدار شود .. با این کارش علفها را له کرد ... با دستش ساقه گل را شکست و تا چشمش به خورشید افتاد گفت : " ای لعنت به این خورشید ! باز هم هوا گرم است ... "

sheko0o
02-01-2009, 14:26
دنیایی که من در آنم دنیایی سراسر نومیدی ست.که حتی میله های درونم نیز ، فریاد تنهایی سر میدهند

.

karin
02-01-2009, 15:44
دنیایی که من در آنم دنیایی سراسر نومیدی ست.که حتی میله های درونم نیز ، فریاد تنهایی سر میدهند

.

الان این داستان مینی مال به حساب میاد؟!
دیگه زیادی مینی ماله!

karin
02-01-2009, 15:54
تاب و تب ازدواج. کارت دعوت ها همه فرستاده شدند. اما ناگهان رفتار مرد عوض می شود. بعد یک دعوا. مرد می گوید همه چیز تمام شد. از زن می خواهد برود. زن اشک ریزان به همه می نویسد مراسم برگزار نخواهد شد.
زن می پرسد: آخر چرا؟ چرا؟
یک هفته می گذرد. و یک هفته ی دیگر. زن به شدت برای مرد دلتنگ شده. به آپارتمان مرد می رود و در می زند.
صدای مرد را می شنود که می گوید: هی عزیزم، می شود در را باز کنی؟

مری زندر

karin
02-01-2009, 16:02
مرد رو به روی زن نشست.
- امروز اخراج شدم. گفتند من نامتعادلم
زن ساکت سر جایش نشست. مرد رو برگرداند، به فرو ریختن باران نگاه کرد. لب هایش لرزید
مرد گفت: انگار برای هیچکس مهم نیست
بعدا سر شام دوست زن پرسید: اتفاق بدی افتاده؟
زن با انگشتانی که در هوا می رقصیدند اشاره کنان گفت: آن - مرد - در - قطار - او - غمگین - به - نظر - می رسید.

مارک کوهن

sheko0o
02-01-2009, 16:22
يادش آمد وقتي بچه بود چقدر خوب اداي راه رفتن پدربزرگ را در مي آورد.دست به عصا ، كمر خميده ، قدم هاي لرزان و آهسته درست مثل پدر بزرگ.
حالا ديگر سالها از آن زمان گذشته ، ديگر نمي خواهد اداي پدر بزرگ را در بياورد ، اما نميتواند.

MaaRyaaMi
03-01-2009, 16:58
دختری در لباس‌خوابِ مشکی با گل‌های قرمز وارد اتاق‌خوابِ تاریک می‌شود. درون تخت‌خواب می‌خزد. کتاب را از بالای تخت برمی‌دارد و روی سینه‌اش می‌گذارد.بعد در حالی که به سقف خیره شده؛ تند و تند با انگشتانش بر روی خط‌های برجسته‌ی کتاب به پیش می‌رود. گاهی می‌خندد.گاهی اخم می‌کند.گاهی حتی تعجب را می‌شود در خطوط صورتش خواند. او همان‌طور که به سقف چشم دوخته٬ خوابش می‌برد.

karin
03-01-2009, 17:15
وقتی چند لحظه پیش از شروع پرده اول، ستاره ی نمایش افتاد و مرد، کارگردان گفت : نمایش باید اجرا شود. امشب ، به جای بازیگر کار آموز، ستاره ی نمایش باید نقش نعش را بازی کند.
بازیگر کارآموز به سرعت تغییر لباس داد. اجرای او عالی بود. ستاره آخرین نقشش را بی نقص بازی کرد. بازیگر کار آموز موقع تعظیم در برابر طوفانی از کف زدن های پرشور، سرنگی را که در جیب داشت لمس کرد .

شری پله میر

karin
03-01-2009, 17:18
"لويي ،از پشت آن درخت بيرون بيا تا مغزت را داغان کنم."

"دل و جرات نداري ماشه را بکشي."

"دل و جرات من خيلي بيشتر از مغز توست."

"توني ،تو عوض مغز ،بادام زميني داري،بنگ!"

"...اين هم يکي ديگر!"

بنگ!

"لويي ،توني،شام"

"آمديم مامان!"


پرسیلا منتلینگ

iAR11
03-01-2009, 17:20
آخر داستان همینه؟ سر کاری بود؟

...... اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید . لطفا به من فحش ندید؛ خودمم دارم دنبال اون احمقی كه اینو برای من فرستاده می گردم تا حقشو كف دستش بگذارم (با عرض معذرت :41: )

MaaRyaaMi
04-01-2009, 17:11
دوقلوهای خواهر برای خودکشی دو تا اسلحه تهیه کردند و قرار شد هر دو در یک لحظه به دیگری شلیک کند.زمان شلیک تنها صدای یک تیر بلند شد.خواهرِ دوقلوی بزرگ‌تر کنار جنازه‌ی پر از خونِ خواهر دوقلوی کوچک‌تر که با مردمک‌های از هم پاشیده به آسمان نگاه می‌کرد نشسته بود و گریه می‌کرد.او به خاطر می‌آورد که خواهر دوقلوی کو‌چک‌تر همیشه به شوخی معتقد بود او - خواهر بزرگ‌تر- با همان پنج دقیقه تولدِ زودتر به او خیانت کرده است.

sheko0o
04-01-2009, 22:50
دنیایی که من در آنم دنیایی سراسر نومیدی ست.که حتی میله های درونم نیز ، فریاد تنهایی سر میدهند




الان این داستان مینی مال به حساب میاد؟!
دیگه زیادی مینی ماله!



«داستان ميني ماليستي» : گونه اي از داستان كه هر روز كوتاه و كوتاهتر مي شود.
اين شيوه ي داستانپردازي بر پايه ي فشردگي تا سرحد ممكن بنا شده است تا آنجا كه فقط عناصر ضروري اثر،آن هم در كمترين و كوتاهترين شكل باقي مي ماند...

vahide
08-01-2009, 01:45
پسر جوان تمام وزنش را به سمت جلو پرتاب کرد، پاهايش از زمين جدا شدند و کاملا در هوا معلق شد. خودکشي از روي بلند ترين ساختمان شهر را به اين خاطر انتخاب کرده بود که او را در راس اخبار قرار دهد. مطمئنا روزنامه ها نامه خودکشي او را چاپ مي کردند ، اينطوري مي توانست از عشق خيانتکارش انتقام بگيرد، و به همه بفهماند که نبايست عشق او را دست کم مي گرفتند ، با اين خودکشي معشوق و خانواده اش را تا ابد شرمنده مي كرد.
فاصله تا زمين زياد بود اما وقتي به انتهاي راه مي رسيد از ترس زهره ترک شد، ولي نه به دليل ترس از مرگ، بلکه به خاطر اين که نامه خودکشي اش را با خود نياورده بود.

مهدي مقدم

vahide
08-01-2009, 01:53
دو دوست صميمي ساليان سال باهم رفاقت مي‌کردند. از دست روزگار يکي از آن‌ها فقير شد و ديگري پول‌دار. بازهم از دست روزگار آن مرد فقير زنش را در يک تصادف از دست داد. ساليان سال گذشت و صميميت اين دو دوست هر روز کمتر و کمتر مي‌شد. دست روزگار باز هم بي رحمي کرد و مرد فقير را مريض و خانه نشين کرد. ساليان سال همچنان گذشت و سرانجام هر دوي آن‌ها پير شدند و مردند. دست روزگار قبر هر دو را کنار هم چيد. مرد فقير احساس آرامش مي‌کرد که بعد از ساليان دراز بازهم دوست قديمي را مي‌بيند. اما مرد ديگر به هيچ چيز فکر نمي‌کرد.

نويد رافعي

vahide
08-01-2009, 01:56
دفتر نقاشي‌ات را باز کن و تصوير مردي را بکش که چنان گريسته است که پاک شده است.

پوريا عالمي

Ahmad
09-01-2009, 10:51
دخترکی به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دخترک میگوید: " پدر چه میکنی؟"

و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."

دخترک پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"






پیش از ازدواج، شش نظریه برای بزرگ کردن بچه داشتم. اکنون شش بچه دارم با هیچ نظریه ای.

"ژان ویلموت"



:31:

vahide
10-01-2009, 12:20
مردي‌ست در جاده که نمي‌داند مي‌رود يا برمي‌گردد. مردي که خود جاده‌اي‌ست که تو را مي‌برد و برمي‌گرداند. مردي‌ست در جاده که مي‌داند تو از او عبور خواهي کرد. مردي در جاده است منتظر زني، زني که نمي‌داند از مرد در حال گذر است.

پوريا عالمي

gmuosavi
11-01-2009, 23:04
سال گذشته به تماشای مسابقه بیسبال برادر کوچکترم رفتم، همانطور که همیشه میرفتم. برادرم در ان زمان ۱۲ سال داشت و دو سال بود که بیسبال بازی میکرد. وقتی دیدم او خودش را گرم میکند که توپ بعدی را بزند، تصمیم گرفتم به او نزدیک شوم و توصیه هایی بکنم.
اما وقتی نزدیک شدم فقط گفتم:( دوستت دارم.) در پاسخ پرسید: ( منظورت این است که میخواهی امتیاز بگیرم؟ ) با لبخند گفتم:( سعی خودت را بکن.)
وقتی وارد زمین شد٬ حال و هوای خاصی دراطرافش احساس میشد. او کاملا مطمئن بود که چه میخواهد بکند. چرخید و با چوب ضربه ای عالی به توپ زد. من واقعا خوشحال شدم ولی انچه بیشتر مرا تحت تاثیر قرار داد هنگامی بود که از زمین خارج شد. با وسیع ترین لبخندی که تا کنون دیده ام به من نگریست و گفت: ( من هم دوستت دارم.)

gmuosavi
11-01-2009, 23:07
فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکنی خود را معطل می کرد.
عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟، نه!، این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!

این داستان یکی از حکایت های زیبای مولانا در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که بگمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدد که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کند، کاسته می شود

piremard
12-01-2009, 07:07
چه تاپیک جالبییست . با تشکر از ماریو برای معرفی کردن این تاپیک :11: این هم آخرین داستانک بنده :

خاطره یک روز دلگیر :
تو ترافیک گیر کردیم . از خودروی جلویی تنها چراغ های قرمزش پیداست که داره چک چکه می کنه. در پس زمینه ترانه ای از رادیو پخش می شه . برف پاکن ها روی نوای موسیقی نویز می ندازند . ترانه از ریچارد مارکس بنام آنجلیا. برف پاک کن رو خاموش می کنی و قطرات روی شیشه جلو سرازیر می شند . مثل زامبی ها به چراغ های قرمز خودرو های پیش رو خیره می مونی . ساکسیفون به اوج می رسه . دوست داری بری بیرون از خودرو و از محو شدن در مه برای رقصیدن با آنجلیا استفاده کنی .
از پشت سر بوق می زنند . گویا راه باز شده . من متوجه نشدم . برف پاکن ، روشن

ژانویه 2009


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

MaaRyaaMi
12-01-2009, 13:40
نفس می‌کشید، چشم‌هایش هم باز بود ولی دکترها قطع امید کرده بودند. همه می‌گفتند زندگی نباتی را می‌گذراند.
پدر و مادرش هرگز فکر نمی‌کردند روز خواهد رسید که آنها در مورد اهدإ اعضای بدن فرزندشان تا صبح بنشینند و تصمیم بگیرند و بالاخره او رفت ولی قلبش هنوز می‌تپد.

huti_421
13-01-2009, 20:33
- وقتی میگم نمیشه ، یعنی نمیشه !

- خوب چرا نمیشه ؟

- وقتی پول نباشه خوب نمیشه دیگه !

- خوب از یکی قرض کن .

- با کدوم پشتوانه به من پول قرض میدن ؟

- ...

پسرک لنگ از پشت در به نزاع پدر و مادر گوش میداد ، او هم حق داشت سالم باشد ...

MaaRyaaMi
15-01-2009, 19:50
وقتی از دنیا رفت صورتش خندان بود و از صبح تا غروب باران بارید. او باران را خیلی دوست داشت و وصیت کرده بود که پس از مرگش هیچ کس لباس سیاه نپوشد و سر مزارش گریه نکند، روی سنگ قبرش هم نوشته شده بود، دلقک ها به مرگ هم می خندند.

.::. RoNikA .::.
16-01-2009, 15:56
چند روز بود که چون باران بهاری، یکریز می نوشت و نام او را بر تن سفید کاغذ می بارید، اما نه شعری سر گرفته بود و نه بهار آمده بود. فقط باران بر گورستان می بارید و خاک نرم و تازه ی گورش را خیس می کرد. مطمئن بود که ریزش یکریز باران بیدارش می کند و او باز کودک شیرین اش را می بیند که دو دستش را بر چشمانش می کشد و به او لبخند می زند.
آن قدر نوشت که باران بند آمد و در زیر نور بی دریغ خورشید بوته ای گل سرخ از خاک سر بیرون کرد.

آرش نصیری

.::. RoNikA .::.
16-01-2009, 15:58
می گوید:
- داستان هایت انتزاعی است، کسی از آن ها چیزی نمی فهمد.
می گویم:
- من خواب هایم را می نویسم.
می گوید:
پس بیدار شو. برای بیدارها بنویس.
چشم هایم را باز می کنم. دسته ای کبوتر سرخ از خواب من می گذرند.

آرش نصیری

.::. RoNikA .::.
16-01-2009, 16:01
مرد پیر شده بود . دیگر نمی توانست گیتار بزند و سکوتی ابدی بر خانه اش حکم می راند .
باید کاری می کرد ، پس از ساعتی فکر ، گیتارش را برد توی حیاط گذاشت و دور و بر آن خرده نان ریخت.
پس از چند روز ، درست وقتی که داشت جان می داد ، سکوت خانه اش شکسته شد و او با خوش حالی چشم هایش را بست.پرنده ای آمده؛در گیتارش لانه کرده بود.

رسول یونان

MaaRyaaMi
18-01-2009, 13:20
دزدکی چند شاخه گل رز از باغچه پیرمرد چید و فرار کرد. در راه به زیرکی خودش احسنت گفت.
وارد حیاط شد. چند کلاغ سیاه گل های باغچه را که یادگار پدرش بودند خورده بودند...

MaaRyaaMi
18-01-2009, 13:41
وقتی شنید بزرگترین هنرمند سینمای کشور مرده خیلی خوشحال شد.
فردا صبح اول وقت جلوی خانه‌ی سینما حاضر شد
در حالی که دفترش را به سینه‌اش می‌فشرد، امیدوار بود امروز دیگر بتواند کلکسیون امضایش را تکمیل کند.

huti_421
18-01-2009, 16:15
امضایی داشت ، بیانگر احساساتش ، درباره ی طرز فکرش

بیدار شد ، نگاه کرد دید با پاک کنی قوی پاک کرده اند

نپرسید چرا ، دیگر خسته شده بود ، خسته ی خسته

از اینکه جواب کارهایش این بود ، آیا واقعا این بود ؟

از کمک کردن لذت میبرد ، عشقش بود ... ولی ...

_______________

ببخشید هم داستان ، هم درد و دل :(

.::. RoNikA .::.
18-01-2009, 21:26
گفتم :
بهار می آید ، با هم به صدای باران گوش می کنیم .
گفتم :
تابستان می آید ، همه جا زیبا می شود .
گفتم :
بعد نوبت پاییز می رسد ؛ پاییز رنگارنگ .
اما او چیزی نگفت ، فقط با نوکش لای پرهایش را خاراند .
من از یاد برده بودم که او تمام زندگی اش را در قفس گذرانده است .
پرنده ی بی چاره فصل ها را نمی شناخت.

آیلار

.::. RoNikA .::.
18-01-2009, 21:27
آفتاب داغ صورتش را می سوزاند .
به دور دست ها خیره شده بود .
ناگهان کشتی بزرگ را دید که با سرعت نزدیک می شود .
کشتی آمد و آرام در ساحل لنگر گرفت .
او با خوش حالی پا به کشتی نهاد .
- آهای کسی این جا نیست ؟ ... من می خوام با شما بیام !
دوباره فریاد زد :
- کسی این جا نیست ؟
کسی در کشتی نبود.
خودش سکان را به دست گرفت ؛
ناخدای کشتی شد و سفر دریایی اش را آغاز کرد.
تا نیمه ی راه هوا خوب و آفتابی بود ، اما کم کم ابری و طوفانی شد .
آب از هر طرف وارد کشتی شد.
احساس سرما کرد . از خواب پرید.
باران می بارید .
او باید گوسفندها را به خانه می برد . به طرف آن ها رفت .
وقتی به خانه رسید ، کشتی غرق شده بود .


آیلار

hamidma
19-01-2009, 04:10
فرشته کوله پشتی آلیس را رو دوشش گذاشت و گفت:

- تو سفر، هر جا سیب دیدی اول خوب بوش کن، بعد بخورش.

آلیس کوله را رو دوشش جابه‌جا کرد، رو به فرشته برگشت و گفت:

- برای چه باید این کار را بکنم؟

فرشته رو زانوهاش نشست، موهای رو پیشانی آلیس را کنار زد و گفت:

- برای این‌که من، این‌جا و بهشت را هیچ وقت فراموش نکنی.

آلیس فرشته را بوسید و لی‌لی‌کنان پا گذاشت رو زمین، ولی هر جا سیبی دید بدون هیچ فکر و بویی آن را خورد. آخر سفر سختی داشت و گرسنه می‌شد.

حميد اباذري
hamidma

MaaRyaaMi
19-01-2009, 12:48
وقتی ازش پرسیدند چرا روزنامه نگار شدی؟ گفت: من از بچگی روزنامه را دوست داشتم، چون کفش نویی که پدرم می‌خرید همیشه یک شماره بزرگتر بود تا بتوانم چند سال از آن استفاده کنم.
سال اول مجبور بودم، داخل کفشم روزنامه بگذارم تا از پاهایم در نیاید و سال دوم از روزنامه استفاده نمی‌کردم چون کفش قد پاهام بود، اما سال سوم روزنامه‌های خیس شده را با فشار داخل کفش جای می‌دادم تا صبح فردا کفش تنگ پاهایم را اذیت نکند.

کتاب آینه‌ها هم دروغ می‌گویند/محمد احتشام

huti_421
19-01-2009, 17:38
هم اتاقیم از مناظر کوچه میگفت ، از زیبایی های درختان ، از فصل پاییز

روزی که مُرد از پرستار خواستم تا مرا به تخت او منتقل کند تا از پنجره مناظری را که او میدید ، من هم ببینم

دیواری بود سیمانی ، کثیف و زشت ، فقط یک دیوار

از پرستار پرسیدم ، پس اینهایی که او میدید کجا رفته اند ؟ آیا دیوار را به تازگی ساخته اند ؟

پرستار لبخند زد و گفت : او نابینا بود

.::. RoNikA .::.
20-01-2009, 21:45
من فقط چند دقیقه دیر رسیدم. با وجود این که پنج سال از آن زمان می گذرد،تنها یک چیز باعث شد که هنوز به عشق او وفادار باشم، تکان خوردن تاب.
به او پیغام داده بودم که اگر هنوز به من علاقه دارد، راس ساعت شش صبحکنار تاب همدیگر را ببینیم. من با تاخیر ساعت شش و پنج دقیقه رسیدم.
او کنار تاب نبود ولی تاب تکان می خورد.

.::. RoNikA .::.
20-01-2009, 21:48
اجازه داد عبور کنم..
اما وقتی عبور می کردم با خودم گفتم:
کاش آن قدر خواهش و تمنا نکرده بودم تا تصمیمش عوض شود و اجازه دهد عبور کنم. زمین اصلا جای خوبی برای عبور نیست.
خدایا پشیمانم. کاش آن قدر اصرارت نمی کردم تا مرا به زمین بفرستی.
کاش فرشته مانده بودم.

.::. RoNikA .::.
21-01-2009, 16:24
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

فرشته کوله پشتی آلیس را رو دوشش گذاشت و گفت:
- تو سفر، هر جا سیب دیدی اول خوب بوش کن، بعد بخورش.
آلیس کوله را رو دوشش جابه‌جا کرد، رو به فرشته برگشت و گفت:
-برای چه باید این کار را بکنم؟
فرشته رو زانوهاش نشست، موهای رو پیشانی آلیس را کنار زد و گفت:
- برای این‌که من، این‌جا و بهشت را هیچ وقت فراموش نکنی.
آلیس فرشته را بوسید و لی‌لی‌کنان پا گذاشت رو زمین، ولی هر جا سیبی دید بدون هیچ فکر و بویی آن را خورد. آخر سفر سختی داشت و گرسنه می‌شد.

.::. RoNikA .::.
21-01-2009, 16:25
اصلا فکر نمی کردم که زندگی ام در اینجا یک همچنین معنایی داشته باشد. عکاس های زیادی از من عکس گرفته اند. حتی برخی شان روی شن ها دراز می کشیدند تا از من عکس بگیرند. دوربین های پیشرفته با لنزهای تله و واید و زوم و ....
اما من وقتی متوجه موضوع شدم، که یک پیرزن با یک دوربین قدیمی که همزمان عکس را نیز چاپ می کرد، از من یک عکس گرفت. به محض اینکه عکس بیرون آمد، باد شدیدی عکس را، زیر پاهایم، روی شن های روان صحرا انداخت و من خودم را دیدم. یک گیاه سبز ، تک و تنها در وسط یک صحرای پر از شن و ماسه. بله فکر می کنم حضور من در اینجا معنایی خاصی دارد.

fanoose_shab
22-01-2009, 02:55
نیم متر تا موفقیت !
شخصی با هزار زحمت و تلاش ، همه ی دارایی خود را صرف خرید معدنی طلا می کند به امید اینکه روزی بتواند ثروتمند شود ، با تمام توان و به کارگیری وسایل لازم ، شوروع به حفاری می کند . روز ها و هفته ها و ماه ها سپری می شود اما از طلا خبری نیست . برای ادامه ی کار مجبور می شود از بانک وام بگیرد به امید اینکه با استخراج طلا همه ی وام ها را پرداخت خواهد کرد . اما چه سود که باز هم خبری ار طلا نیست. هر چه تلاش می کند بیشتر نا امید می شود تا حدی که دیگر احساس می کند توتن پرداخت هزینه ها و اذامه کار را ندارد . با نا امیدی تمام ، کار حفاری را متوقف می کند و برای رهایی از مشکلات تصمیم می گیرد معدن را به قیمت نازل بفروشد و خود را از این وضع خلاص کند . شخص دیگری حاضر می شود معدن را از او بخرد و کار نا تمام او را ادامه دهد. خریدار پس از نیم متر حفاری به طلا دست پیدا می کند و ظرف مدت کوتاهی یکی از افراد ثروتمند شهر می شود . وقتی صاحب قبلی معدن این خبر را می شنود از تصمیم غلط و شتاب زده ی خود به شدت پشیمان می شود و حکایت این ( نیم متر باقیمانده) او را تا مرز جنون پیش می برد . از این اشتباه خود درس بزرگی می گیرد و در شغلی دیگر تمام تلاش خود را به کار می بندد و سالها بعد او هم به فردی ثروتمند و موفق تبدیل می شود که همه ی موفقیت خود را مدیون عبرت گرفتن از ( نیم متر تا موفقیت) می داند.
__________________

fanoose_shab
22-01-2009, 02:56
مرفه بی درد:

وقتی مرد یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد.بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس!!!
و این لقب هم چقدر به او می امد_نه زن داشت نه بچه.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که انها هم وقتی دیده بودند ابی از عمو جان برایشان گرم نمی شود تنهایش گذاشته بودند.
وقتی مرد من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد که اقا پولداره مرده شب اول وارد خانه اش شدیم و هر چه پول نقد داشت بلند کردیم بعد هم با خود کنار امدیم که:این که دزدی نیست!!!!!
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری اش که با همت ریش سفید های محل به بهشت زهرا رفت من و بچه ها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که 150 بچه یتیم از بهزیستی امدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی درد خرج سرپرستی انها را می داده بچه های یتیم را که دیدیم اشک می ریختند از خودمان پرسیدیم:
او تنها بود یا ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

fanoose_shab
22-01-2009, 02:58
معلم دفتر مشق یکی از دانش آموزان را بالا گرفت وگفت:بچه ها ببینید دارا چه قدر مشق هایش را

تمیز و مرتب نوشته.برایش دست بزنید.

احمد آخرین نفری بود که دفترش را روی میز معلم گذاشت.

چشمانش سیاهی رفت.به میز معلم تکیه داد.

معلم همان طور که مشق های او را خط می زد گفت:آفرین٬ فقط یک کم دقت کن.

سپس دفتر را به او داد.

نگاهی به چهره او انداخت.دستش را زیر چانه او گذاشت .

سرش را بالا آورد و پرسید:احمد جان چرا اینقدر رنگت زرده؟

احمد با دستپاچگی گفت:نه خانم زرد نیست.سرخه.

آخه همین دیشب مامانم می گفت ماصورتمان را با سیلی سرخ نگه می داریم..

fanoose_shab
22-01-2009, 02:59
نیمه شبی روی سنگ فرش خیابانی راه میرفتم . باران نم نم می بارید . باد مرا نوازش میکرد . شب سردی بود . پا برهنه بودم .انگار روی فرشی سنگی راه میرفتم و راضی بودم . اما در دلم غم عجیبی نهفته بود . غمی که هر بار باعث شکستن آن بغض ناتمام میشد . چشمانم لرزید . اشک های محرومانه ای از چشمانم جاری میشد . شب عید بود . مردم در خانه هایشان کنار خانواده در کنار شومینه شب عید را بیدار مانده بودند و صحبت میکردند . بی هدف به گوشه ای از پیاده رو پناه بردم . سکوت شب خیلی حرف ها با من میزد . نور تیرک فلزی چراغ کنار خیابان چشم مرا خیره کرده بود . منتظر کسی بودم . کسی که مرا بفهمد . نه به من جا و غذا دهد . صدای سقوط قطرات ریز باران مرا آرام میکرد . رفته رفته خوابم برد . گفت : اطرافت را نگاه کن ! خدا نزدیک است . گفتم او را نمیبینم . گفت : باز هم نگاه کن . دیدم باد مرا نوازش میکند . باران مرا میخنداند . نور چراغ به من گرما میدهد . سنگ فرش خیابان برایم نرم شده بود . نور ماه که روی خیابان خیس افتاده بود دلم را روشن کرد . ناگهان بیدار شدم . دستانم سرد بود . اما دلم گرم بود . من خدا را در آنها دیدم . نعماتش یکی یکی به من نازل شد . آگاه نبودم . بهترین لطفی که به من کرد . به سویش سبکبار میرفتم . همچنان میرفتم ........
صبح شده بود . مردم که از آن خیابان رد میشدند پسر بچه ای را دیدند که به راحتی خوابیده . هر چه او را صدا کردند جوابی نداد . انگار تبسمی در چهره اش بود . او به مهمانی خدایش رفته بود تا شب عید را جشن بگیرد . عجب مهمانی بود . او دلش نمیخواست از آن مهمانی برگردد . و خدا هم آرزویش را برای همیشه برآورده کرد...

.::. RoNikA .::.
22-01-2009, 16:49
هنوز سر کوچه جاش خالیه. دلم برای لب خند همیشگیش تنگ شده. سر کوچه سیگار و آدامس می فروخت . هر وقت از کنارش رد می شدیم سلام و احوالپرسی می کرد . با همه بگو بخند داشت . اصلا سوگولی کوچه بود . با همه ی مغازه دارا کاسه کوزه یکی شده بود. با همه ندار بود . کاسبیش کوچیک بود اما دلش بزرگ بود . تنها کاسبی بود که نسیه می داد ! ازش آدامس می گرفتم می گفتم بعدا حساب می کنم ، می خندید و بهم یه بسته آدامس می داد . به آدامس های اربیت میگفت اُربی . زبونش بعضی وقتا می گرفت . هر وقت که می خواستم باهاش حساب کنم دقیق یادش نمیومد چقدر بدهکارم . ولی من یادم می موند .
اکثر اوقات یه نون بربری گاز زده کنار دخلش داشت . اضافه ش رو خورد می کرد می ریخت برای گنجشکا . همیشه گنجشکا دورش جمع بودن .
پیرمرد صداش می کردم . دوست داشت این اسم رو . یه کلاه بافتنی قدیمی داشت که همیشه سرش بود . یه کت کهنه و یه بافتنی قرمز . تابستون و زمستون لباسش همین بود.
حالا یه سالی میشه که رفته ، نمی دونم مزارش کجاست ، ولی هرجا که هست روحش شاد . براش فاتحه می خونم . نمی دونم کسی هست الآن به یادش باشه یا نه ، ولی من همیشه به یادش خواهم بود .
دیگه کسی نیست بهم آدامس اُربی بفروشه . پیرمرد رفت . لبخند هاش رفت . گنجشکا رفتند …

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

MaaRyaaMi
22-01-2009, 17:36
وقتی بچه بود هروقتکار اشتباهی می‌کرد بلافاصله می‌گفت ببخشید
اما در جوانی غرور به او اجازه نمی داد عذرخواهی کند حالا که پیر شده همه را می‌بخشد چون اعتقاد دارد بخشش از بزرگترهاست.

کتاب آینه‌ها هم دروغ می‌گویند/محمد احتشام

.::. RoNikA .::.
22-01-2009, 20:06
_ بازم لباساتو خاکی کردی !
_ مگه نگفتم تو خاکا بازی نکن ، مامانم دعوات می کنه
دخترک همون طور که وسط خرابه ها نشسته بود برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
مردم جمع شده بودن و غلقله شده بود
دستای کوچیکش رو روی زانوهاش گذاشت و بلند شد . یدونه از استکان های پلاستیکیه کوچیکش رو بداشت و به سمت خادم مسجد رفت . شلوارش رو تکون داد و گفت :
_ پس چی شد ؟ چرا نیومد ؟ مگه نگفتی الآن بر میگرده ؟
استکان پلاستیکی رو به دسته خادم داد
_ این چایی ماله باباس …
_ دوباره میرم کوچه کناری پیشه دوستام بازی کنیم
دوید و دور شد ، خادم اشکاش رو پاک کرد ، پارچه سفید رو کنار زد و استکان رو کف دست بابا گذاشت

قاهر - Gahir
22-01-2009, 22:49
مردی را سخت خو گرفته از دنیا و درست، روی سوی روستایی شد.
در آن اثنا ، پیری بر او وارد گشت و به او خیره شد .
مرد روزگار دیده ، سلامی بکرد و راه گشود ، مرد پیر بگفت ، ای کودک تو را چه شده راه ز روستا جویی مگر!
مرد باتجربه ، به تامل فرو رفت و با خود بگفت که چرا این عجوز مرا کودک نام نهاده است . و چندی که بگذشت پاسخی از مرد نیامد ، مرد پیر با تبسمی بدو گفت : دانی که چرا تو را کودک نهادم ، بدان که با نهادن نام کودکان بر کودکان ، کودکان به تامل هم نمیروند !
مرد روزگار دیده سخن مرد پیر را دانست لیک لب نگشود ... مرد همچنان او را در نظر داشت ، بدو گفت :سخن نرانیدنت دلیل بر ندانسته ات نیست چون بر دانسته ات نیز نباشد ، ولیکن دانند که دانایان چیزی گر ندانند به کلام نیز نیارند.
مرد که این سخن را ز عجوز بشنید ، دیگر راه خویش را به روستا ندید ،
چشم خود را ز روستا بر بست و مسیر را عوض ... چنان رفت که عجوز میرفت ، که زیرا آباده‌ای را که مرد پیر راه بگرداند مرا بس جایی نیست !

.::. RoNikA .::.
23-01-2009, 12:24
… در حالی که نوازشش می کرد گفت : “بدون تو زندگی برام بی معنیه” و اشکهاش رو پاک کرد
مادر رو تخت بیمارستان کمی جا به جا شد و به همسرش دلداری داد که “مطمئن باش خوب میشم” و به دختر شش ساله ش نگاه کرد ، دخترک دوید و پرید تو بغل مامان …
دخترک اشکهاش رو از روی قاب عکس مامان با روبان سیاه، پاک کرد و زیر لب گفت :” مامان، بابا دروغ گفت” ، صدای همسر جدید بابا از آشپزخونه افکارش رو پاره کرد …

gmuosavi
25-01-2009, 00:31
مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

قاهر - Gahir
25-01-2009, 21:22
هوا بارانی بود .... شب بسیار تاریکی بود ... به سرعت به سوی نور کمی که در نزدیکی میامد میدویدم ،... خسته شدم و تنها بودم و کسی نبود ... باران هنگامه کرده بود ... صدای رعد و برق نوری زیبا به اطراف میداد ... تنها مشکلم این بود که تنم میلرزید ... تمام سر و تنم خیس شده بود .
کلبه‌ی درویشانه‌ی ما روی تبه‌ی خاک‌رسی بود که در اطرافش گل و سبزه بود و در پشتش دریایی زیبا ... ولی بسیار دیر بود ... باید میرسیدم ... زمین گل آلود و صدای شیرین باران به روحم شادی میبخشید ... سردیش تا جایی خوب بود ... به آسمان نگاه کردم ... ماه را ندیدم ... وقتی بر دویدنم در ان بارانی شتاب بخشیدم ... پول تو جیبیم افتاد و خیس شد ... ساعت 9 بود و درخت توتی را که در پشت خانه‌یمان بود ، دیدم : یاد روزهای کودکی افتادم که با پدرم بازی میکردم ... به تبه رسیدم و سرو وضع خود را نگاه کردم ... کفشم گِل‌آلود شده بود ... به خانه‌ی درویشانه‌یمان رسیدم ... در را زدم ... در را باز کردن ... رفتم تو و گفتم بیا پدر جان پفک اشی‌مشی رو خریدم تا با هم بخوریم !

:دی

قاهر - Gahir
25-01-2009, 22:18
خواب
خواب دیدم ناصر و مریم رو گرفتند. انگار مامورهای اطلاعات یا یه همچین چیزی بودند. نمی دونم کجا بودیم. توی یه شهری بودم که انگار هیچکس رو من نمی شناختم. اونا رو یه جایی نگه داشته بودند که من می دیدمشون. انگار یه جایی مثل یه میدون کوچک و خلوت بود. وسط میدون یه سکوی کوچک هم بود. من مدام توی اون منطقه می دویدم تا شاید کمکی بگیرم. اما احساسم اینه که از دست من کاری بر نمی اومد. حال خیلی بدی داشتم. احساس درماندگی می کردم. بعد انگار که مریم دیگه نبود. من مدام این ور و اون ور می دویدم و گریه می کردم. مدت زیادی گریه کردم. بیدار شدم. سرم خیلی درد می کرد، درست مثل وقتایی که خیلی گریه می کنم.

پ.ن 1: از این خواب چند هفته می گذره. پس نگران نحوستش نباشید.
پ.ن 2: دلیل دیدن خواب رو کاملا می دونم. هیچ مشکلی ناصر و مریم رو تهدید نمی کرد و نمی کنه. دلیلش دلتنگی منه واسه اونا و از این چیزا. نکته ی انحرافیِ جالبش اینه که ما هر مشکلی داریم پای ماموران زحمتکش دولت رو می کشیم وسط!

:دی

مالكوم
27-01-2009, 12:56
در خيابان زني بسيار متدين گفت : قدرت اين پادشاه از عهدي مي‌آيد كه با شيطان بسته .
پسرك گيج شد.
مدتي بعد پسرك به شهر ديگري سفر كرد و شنيد كه مردي در كنارش مي‌گفت : همه‌ي اين زمينها فقط مال يك نفر است. مطمئنم دست شيطان در كار است.
در پايان روزي تابستاني زن زيبايي از كنار جواني گذشت. واعظي خشمگينانه فرياد زد: اين زن كنيز شيطان است.

از آن روز به بعد پسرك تصميم گرفت دنبال شيطان بگردد و همينكه او را پيدا كرد ، گفت: مي‌گويند شما مردم را قدرتمند ، ثروتمند و زيبا مي‌كنيد.!؟
شيطان پاسخ داد : دقيقاً اين طور نيست. تو فقط نظر كساني را شنيده‌اي كه مرا تبليغ مي‌كنند.

-- نقل از پائولو كوئليو --

.::. RoNikA .::.
27-01-2009, 20:36
چند روز بود که چون باران بهاری، یکریز می نوشت و نام او را بر تن سفید کاغذ می بارید،اما نه شعری سر گرفته بود و نه بهار آمده بود. فقط باران بر گورستان می بارید و خاک نرم و تازه ی گورش را خیس می کرد.
مطمئن بود که ریزش یکریز باران بیدارش می کند و اوباز کودک شیرین اش را می بیند که دو دستش را بر چشمانش می کشد و به او لبخند می زند.
آن قدر نوشت که باران بند آمد و در زیر نور بی دریغ خورشید بوته ای گل سرخ از خاکسر بیرون کرد.


آرش نصیری

.::. RoNikA .::.
27-01-2009, 21:42
برف میومد ، پهنه ی مزرعه سفید بود.
نگاهش در امتداد زمینی که یه زمانی مزرعه ذرت بود ، پرواز کرد و در افق به غروب خورشید افتاد.
دلش برای شونه های بی حسش تنگ شده بود.
سوز سرما انتظار رو مشکل کرده بود ، پرواز کرد و برگشت تا …
تا دوباره فردا به انتظار مترسک بنشینه
نمی دونست مترسک بی مزرعه برنمی گرده.
شایدم می دونست ، ولی …
بازم قصه ی ما به سر رسید ، کلاغه به ……
نرسید …

مالكوم
29-01-2009, 08:47
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد. در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می کند!!! .... منصرف شد.

مالكوم
29-01-2009, 09:30
شمني با سه خواهرش در سفر بود كه مشهورترين جنگجوي زمان نزديك او شد و به او گفت: مي‌خواهم با يكي از اين دخترهاي زيبا ازدواج كنم.
شمن گفت: اگر يكيشان ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج مي‌برند. به دنبال قبيله‌اي مي‌گردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند.
سالها قاره‌ي استراليا را پيمودند بدون آنكه چنين قبيله‌اي را بيابند.
هنگامي كه پير شدند و خسته، از راهپيمايي ماندند، يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما مي‌توانست شاد باشد.
شمن گفت: من اشتباه مي‌كردم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده.
و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد، تا هر كس از آنجا مي‌گذرد، بفهمد كه «شادي يك نفر نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد»

---نقل از پائولو كوئليو ---

مالكوم
29-01-2009, 11:05
خوان هميشه به مراسم مذهبي كليسايش مي‌رفت. اما به نظرش مي‌رسيد كشيش هميشه حرفهاي تكراري مي‌زند و كم كم ديگر به كليسا نرفت.
دو ماه بعد در شبي زمستاني، كشيش به ديدنش آمد.
خوان فكر كرد: حتماً آمده مرا مجاب كند به كليسا برگردم. فكر كرد نمي‌تواند به كشيش بگويد علت غيبتش موعظه‌هاي تكراري اوست. بايد بهانه‌اي پيدا مي‌كرد و وقتي فكر كرد، دو صندلي جلوي آتشدان گذاشت و شروع كرد به صحبت درباره‌ي آب و هوا.
كشيش چيزي نگفت. خوان بعد از اينكه بي‌فايده سعي كرد مدتي مكالمه را ادامه دهد، خودش هم ساكت شد. دو نفري در سكوت نشستند و نيم ساعت به آتش خيره شدند.
بعد كشيش برخاست و با تكه چوبي كه هنوز نسوخته بود، زغالي را جدا كرد و دور از آتش گذاشت.
زغال كه حرارت كافي نداشت تا شعله‌ور بماند، كم كم خاموش شد. خوان با عجله زغال را به داخل آتش انداخت.
كشيش بلند شد تا برود و گفت: «شب خوبي بود.»
خوان جواب داد: «شب خوبي بود و خيلي متشكرم. زغال دور از آتش، هر چه هم درخشان باشد، به سرعت خاموش مي‌شود. انساني كه از همنوعانش دور بماند، هر چه هم هوشمند باشد، نمي‌تواند حرارت و شعله‌اش را حفظ كند. يكشنبه‌ي ديگر به كليسا مي‌آيم.»

قاهر - Gahir
30-01-2009, 12:56
گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد. بدبختانه، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند. وقتي او (گاوچران) نوشيدني‌اش را تمام كرد، متوجه شد كه اسبش دزديده شده است.
او به كافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد. او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد: «كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟!» كسي پاسخي نداد. «بسيار خوب، من يك آب جو ديگه ميخورم، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد، كاري را كه در تگزاس انجام دادم ،انجام مي‌دهم! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!» بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن. آن مرد، بر طبق حرفش، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت، و اسبش به سرجايش برگشته بود. اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت. كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد: هي رفيق قبل از اينكه بري بگو، در تگزاس چه اتفاقي افتاد؟ گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم برم خونه

مالكوم
31-01-2009, 09:47
- نشست رو به روی من. گردنش را کمی خم کرد و قیافه معصومانه ای به خود گرفت...
- گردنم را کمی خم کردم، خیلی ناچیز، او می خواست از چهره من نقاشی کند...
- می خواستم از چهره او نقاشی کنم. به ترکیب صورتش نگاه می کردم. رسیدم به چشم هایش. خواستم رنگ را روی بوم بگذارم. نمی شد. دستم پیش نمی رفت. چشم های ژان کشیدنی نبود...
- مادیگلیانی هیچی نمی کشید. من بی حرکت نشسته بودم به انتظار اینکه یک لحظه در چشم های من نگاه کند...
- نمی توانستم در چشم هایش نگاه کنم. دست آخر سیگارم را روی تکه چوب کنار دستم خاموش کردم و از بطری بغل دستم گلویی تر کردم. با یک دست پایه بوم را به سمت ژان برگرداندم...
- با یک دستش بوم را به سمت من برگرداند، من بودم ، اما بدون چشم، چیزی نپرسیدم. دست آخر مادیگلیانی خیلی آرام بی آنکه به من نگاه کند گفت: وقتی با روحت آشنا شدم چشم هاتو نقاشی می کنم... و رفت... و رفتم...


--- پيشنهاد مي‌كنم فيلم ماديگلياني رو تهيه كنيد و ببينيد (This Movie is extraordinary) ---

مالكوم
31-01-2009, 10:40
"متن بالا رو خوندم يه مطلبي در مورد كلاغ يادم اومد گفتم شايد براي شما هم جالب باشه (شايد به اين مطلب بخنديد شايد هم تامل كنيد .)"

كلاغ پدر به فرزندش گفت: فرزندم هر زمان انساني را ديدي كه خم شده است تا سنگي را بردارد سريعاً فرار كن.
فرزند در پاسخ گفت : پدر جان من هر زمان انسان را ديدم پا به فرار مي‌گذارم.

مالكوم
31-01-2009, 11:04
شخصي پيش عارفي آمد و با تضرع گفت: خواهش مي كنم «اسم اعظم» را به من بياموز . عارف گفت: آيا تو اهل آن هستي؟
پاسخ داد: بلي.
فرمود: برو دروازه شهر و هرچه ديدي مرا خبردار كن
آن شخص رفت و در آنجا ديد پيرمردي قدري هيزم باركرده مي آورد. مأمور پادشاه رسيد و پيرمرد را كتك مفصلي زد و هيزمش را به زور از او گرفت
آن شخص نزد عارف آمد و حكايت را بيان داشت. عارف گفت: اگر تو «اسم اعظم» مي داشتي با آن پاسبان چه مي كردي؟
جواب داد: نفرين مي كردم جايي سكته كند و بميرد.
عارف گفت: بدان كه آن پير هيزم‌فروش خود «اسم اعظم» را به من آموخته و استاد من است.
اسم اعظم سزاواركسي است كه صبر و خويشتن داري او به اين درجه رحمت و گذشت به خلق خدا رسيده باشد.

مالكوم
01-02-2009, 10:12
نقل است كه يك بار عبدا... بن مبارك به جنگ رفته بود. با كافري جنگ مي‌كرد. وقت نماز شد. از كافر مهلت خواست و نماز كرد.
چون وقت نماز كافر شد او نيز مهلت خواست تا نماز بگذارد. چون كافر روي به بت آورد، عبدا... با خود گفت: اين ساعت بر وي ظفر يافتم. با تيغ بر سر او رفت تا او را بكشد. آوازي شنيد كه « از وفاي عهد خواهند پرسيد» عبدا... بگريست.
كافر سر از نماز برداشت، عبدا... را ديد با تيغي كشيده و گريان. گفت: تو را چه افتاد؟
عبدا... شرح حال گفت.
كافر چو اين بديد في‌الحال مسلمان شد.

--- منطق‌الطير ---

kimya87
01-02-2009, 16:34
آفتاب رنگ باخته ، هوا از عطر گلها معطر است . صدای گریه از هر سو میاید . زن با قدم هایی شمرده با یك بغل گل مریم ، نزدیك میشود


مرد : سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
زن : سلام عزیزم . حالا كه پیش تو هستم ، خوبم


مرد : چرا اومدی
زن : دلم برات تنگ شده بود عزیزم
مرد : دوست ندارم زود به زود به دیدنم بیایی .
زن : با پشت دست ، اشك چشمانش را پاك كرد و گفت : تو نامهربان بودی !
مرد : مرا فراموش كن . دیگه دوستت ندارم . واقعیت اینه ...
زن : دروغ میگی ، واقعیت اینه كه تو رفیق نیمه راه بودی ...
مرد : هیچكس از من نپرسید كه چی دوست دارم ... برام تصمیم گرفتند و مهر سكوت به لبم زدند .
زن : یادت میاد 20 سال پیش یك چنین روزی با هم ازدواج كردیم ؟
مرد : هیچ وقت فراموش نمیكنم ... خواهش میكنم از اینجا برو ...



زن گلهای مریم را بر روی سنگ قبر گذاشت . خم شد و بوسه ای بر سنگ زد و سپس به راه افتاد ...

مالكوم
01-02-2009, 16:50
شداد مردي بود از كافران و سركشان كه همه‌ي جهان به قهر گرفت و نهصد سال عمر كرد و دعوي خدايي نمود. پيامبران بدو گفتند: ايمان به خدا بياور تا به بهشت روي. گفت: بهشت چيست! گفتند: جايي بود خرم، همه شادي و هيچ اندوه نه! او گفت : من خود چنين بهشتي مي‌سازم. خشتي از زر و خشتي از سيم و ستون‌هاي زرين و سيمين برآوردند و جوي‌هاي مي و شير روان كردند...
وقتي خبر بدو دادند كه بهشت تمام شده است، برخاست كه به نظاره‌ي آن رود. چون نزديك آن رسيد، شب بود. گفتند: تا فردا در آنجا خراميم. جبرئيل آمد و بانگي بر ايشان زد و همه را هلاك كرد

--- قصص سورآبادي ---

مالكوم
01-02-2009, 16:51
مردي را زني بود و بر آن زن عاشق بود و يك چشم آن زن سپيد بود و شوي را از آن عيب خبر نبود. چون مرد را روزگار برآمد و مراد خويش بسيار ازو بيافت و عشق كم گشت، سپيدي بديد.
زن را گفت: «آن سپيدي در چشم تو كي پديد آمد؟»
زن گفت: «آنگه كه محبت ما در دل تو نقصان گرفت.»

--- شرح تعرف ---

مالكوم
02-02-2009, 16:21
روحاني اول به منظور جذب مردم ، بر بالاي منبر چنين گفت: شب معراج ، پيامبر كارواني بسيار طويل از شتر ديدند كه هر چه نگاه كردند انتهاي آن معلوم نشد. پيامبر پرسيدند: بار اين شترها چيست؟ ندا آمد : اينها همه فضايل اميرالمومنين است.

روحاني دوم براي اينكه مطلبي جذاب تر براي حاضران داشته باشد اين گونه بر منبر گفت: هنگام فتح خيبر، اميرالمومنين درب خيبر را از جا كنده و به آسمان پرتاب كردند. درب خيبر بالا و بالا رفت به آسمان اول رسيد ملائك از سر راهش فرار كردند. همين طور آسمانهاي دوم و سوم تا ششم. به آسمان هفتم كه رسيد ملائك به خدا گفتند : خدايا فرار كن كه درب خيبر دارد به آسمان هفتم مي‌رسد.

حاضران شگفت‌زده بودند كه يكي از آنها از روحاني پرسيد : سند اين روايت كجاست؟
روحاني كه منتظر اين سوال بود در پاسخ گفت: بار آخرين شتري‌ كه فضايل اميرالمومين را حمل مي‌كرد.

vahide
02-02-2009, 21:09
نام داستان : پرنده
بهمن محدثي

هر روز صداي پرنده اي از جلوي پنجره‌ي‌ اتاقم روحم رو نوازش مي‌داد. روزي به طرف پنجره رفتم تا خالق اين صدا رو ببينم. پنجره رو باز کردم. پرنده بي صدا، يك‌باره پرواز کرد و صدايش را با خود برد. براي هميشه.......

قاهر - Gahir
02-02-2009, 22:17
سیریه معنوی !
روزی روزگاری یه خانواده‌ای فقیر و کم درامد برای صرف نهار به یه رستورانی رفتند که در اون رستوران غذاهایی گران قیمت وجود داشت ....
دو بچه‎ی خانم سیلی که مشتاق خوردن یه غذایی دبش بودن ، همراه مادرشان وارد رستوران شدند ... گارسون که سرش خیلی شلوغ بود ، اونا رو ندید .

بچه‌ها که کمی نشستن و استرحت کردند به غذاهای آماده گرون نگاه میکردند .... و بچه‌های فقیر به غذاهای گرون قیمت نگاه میکردن و توی فکرشون اونا رو میخوردن ... بعد دو سه دقیقه بچه ها گفتند " مامان پاشو بریم ... مامان پاشو بریم ... ما دیگه سیر شدیم ..." ... مادرشون همراه اونا پاشد که بره ... گارسون که دید اونا دیگه میلی به غذاهاشون ندارند و سیر شدن ... به سرعت پیش اونا رفت و گفت : خوب خانم هزینشون میشه 100 دلار !!! اونا با تعجب میگن ما که چیزی نخوردیم . اون مرده بازم طلب میکنه و ازشون پول میخواد !!!
بچه‌ی باهوش خانم یه سکه‌ی 50 سنتی رو روی میز می‌اندازه و میگه بفرمایید اینم هزینش ...
گارسون با تعجب به پسر نگاه میکنه ...
پسر بچه میگه : ما غذای شما رو معنون خوردیم و شما هم صدای پول رو بشنوید و هزینشو دریافت کنید !

مالكوم
03-02-2009, 12:37
پادشاهي قصري بنا كرد و گفت : « بنگريد كه هر كس عيبي در آن بيند ، آن عيب را برطرف كنيد و دو سكه دهيد بدان كس كه عيب را آشكار كرده است. » مردي نزد شاه رفت و گفت: « در اين قصر دو عيب جاودانه است.» پرسيد: «چه عيبي؟» گفت: «مرگ پادشاه و ويراني قصر.» پادشاه او را تصديق كرد و ترك مال دنيا كرد.

--- سراج الملوك---

مالكوم
03-02-2009, 15:19
گويند اميري، وزير خود را فرا خواند و گفت : «به من بگو خدا چه مي‌خورد، چه مي‌پوشد و چه‌كار مي‌كند؟»
وزير جواب سوال را نمي‌دانست ولي اين را خوب مي‌دانست كه اگر جواب ندهد نه تنها از وزارت خلع مي‌شود، بلكه ممكن‌ است سر از تنش جدا كنند. او زيركانه يك روز از شاه مهلت گرفت.
وزير تا پاسي از شب درگير يافتن پاسخ بود كه غلامش پس از اينكه او را پريشان ديد، علت را جويا شد. وزير ماجرا را تعريف كرد و غلام گفت: من پاسخ را مي‌دانم. وزير خوشحال گشت و جواب را طلبيد.
غلام گفت : « جواب اول اين است كه خداوند غم بندگانش را مي‌خورد. و دوم اينكه، خدا گناهان امتش را مي‌پوشاند.»
وزير گفت جواب سومي چيست؟
غلام در پاسخ به او گفت: جواب سوم را في‌الحال نمي‌توانم بگويم.
فرداي آن روز وزير سعي كرد پادشاه را با همان دو جواب قانع كند ولي شاه كه فهميده بود اين جوابها از خود وزير نيست، از او خواست تا اسرار فاش كند... سپس از وزير خواست آن غلام را نزد وي بياورد...
وزير و غلام وارد قصر شدند. پادشاه لباس غلام را بر تن وزير پوشاند ، لباس وزارت را به غلام دانا داد و گفت چنين فردي بايد وزير من باشد.
در اين حين غلام رو به وزير كرد و گفت: « جواب سوم را يافتي؟ ديدي خدا چه‌كار مي‌كند؟»

vahide
04-02-2009, 01:46
نام داستان : قـُمار
فرهاد بابايي


ابري سفيد و کمرنگ روي سرشان ايستاده است.
« يه دستِ ديگه؟»
« نه.»
« همين يه دست؛ سرِ زنم؟!»
« نه ديگه... خسته م.»
بلند که مي شود، ابر کمرنگِ دود سيگار به هم مي ريزد.

مالكوم
04-02-2009, 12:41
پادشاه ايراني از سعدي شيرازي پرسيد:
- «هنگام گذر از شهرهاي كشور من ، به من و كارهاي من انديشيدي؟»
پاسخ آن خردمند چنين بود:
- «پادشاها ، هر گاه خدا را از ياد مي‌بردم ، به تو مي‌انديشيدم.»


** هر سو دود آنكش زبر خويش براند وآن را كه بخواند، به در كس ندواند **

--- گلستان سعدي ---

مالكوم
04-02-2009, 12:44
در قصه‌اي قديمي آمده‌ است كه وقتي عيسي روي صليب درگذشت، بيدرنگ به دوزخ رفت تا گناه‌كاران را نجات دهد.
شيطان بسيار ناراحت شد و گفت: «ديگر در اين دنيا كاري ندارم. از حالا به بعد، همه‌ي تبه‌كارها، خلافكارها، گناهكارها و بي‌ايمان‌ها به بهشت مي‌روند.»
عيسي يه شيطان بيچاره نگاه كرد و خنديد: « ناراحت نباش. آنهايي كه خودشان را بسيار با تقوا مي‌دانند و تمام عمرشان كساني را كه به حرفهاي من عمل نمي‌كنند، محكوم مي‌كنند، به اينجا مي‌آيند. چند قرن صبر كن و مي‌بيني كه دوزخ پر تر از هميشه مي‌شود.»

--- پائولو كوئليو ---

مالكوم
04-02-2009, 12:46
از لئو بوسكاليا (نويسنده و استاد دانشگاه كاليفرنيا) دعوت كردند تا در مدرسه‌اي، عضو هيات داوران مسابقه‌اي با اين موضوع باشد : « كودكي كه بيشتر نگران ديگران است.»
برنده‌ي مسابقه پسركي بود كه همسايه‌اش – مردي كه بيش از هشتاد سال داشت – همسرش را از دست داده بود. پسرك كه پيرمرد را گريان در حياط خانه‌اش ديده بود، به طرفش رفت، در آغوشش نشست و مدت درازي همان جا ماند.
وقتي به خانه برگشت مادرش از او پرسيد كه به آن پيرمرد بيچاره چه گفته است؟
پسرك گفت: « چيزي نگفتم. او زنش را از دست داده بود، و اين حتماً خيلي دردآور است. فقط رفتم تا كمكش كنم گريه كند.»

Consul 141
05-02-2009, 07:42
دو دانشمند
در شهر قدیمی اندیشه ها دو دانشمند زندگی می کردند که دانش یکدیگر را ناچیز می دانستند.

اولی کافر بود و دیگری مومن .یک بار آن دو در میدان شهر گرد هم آمدند تا در برابر پیروانشان

درباره ی وجود خدا مجادله کنند و پس از چند ساعت بحث و گفتگو هر یک به راه خور رفته و
مجلس را ترک کردند.
در همان شب، دانشمند کافربه سوی معبد رفت و در برابر قربانگاه دو زانو نشست و برای
اشتباهات گذشته ی خود از خدا طلب مغفرت کرد و مومن شد .
و در همان ساعت،دانشمند با ایمان کتابهای مقدس خود را به میدان شهر برد و
آنها را سوزاند و از دین رویگردان شد و کافر گشت! " جبران خلیل جبران "

قاهر - Gahir
05-02-2009, 08:10
خولی و خر نامرد

روزی خولی از راهی می گذشت.
درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید.
ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید.
خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست،
خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد
تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.
آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد
و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.
چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است.
خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است.
صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟
خولی گفت: نر.
صاحب خر گفت: این خر ماده است.
خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.

:دی

قاهر - Gahir
05-02-2009, 08:21
بزرگترین حکمت

روزی سقراط در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی نزد او آمد و گفت:
«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین حکمت چیست »
سقراط از نوجوان خواست وارد آب بشود.
نوجوان این کار را کرد.
سقراط با حرکتی سریع، سر نوجوان را زیر آب برد و همان جا نگه داشت،
طوری که نوجوان شروع به دست و پا زدن کرد.
سقراط سر او را مدتی زیر آب نگه داشت و سپس رهایش کرد.
نوجوان وحشت زده از آب بیرون آمد و با تمام قدرتش نفس کشید.
او که از کار سقراط عصبانی شده بود، با اعتراض گفت:
«استاد! من از شما درباره حکمت سؤال می کنم و شما می خواهید مرا خفه کنید »
سقراط دستی به نوازش به سر او کشید و گفت:
«فرزندم! حکمت همان نفس عمیقی است که کشیدی تا زنده بمانی.
هر وقت معنی آن نفس حیات بخش را فهمیدی، معنی حکمت را هم می فهمی!»

مالكوم
05-02-2009, 11:15
روزي به يكي از دوستانم گفتم: « چرا ميمون پير دستش را در نارگيل فرو نمي كند؟»
گفت: « دليل دارد. در هندوستان، شكارگران براي شكار ميمون سوراخ كوچكي در نارگيل به وجود مي‌آورند، موزي در آن مي‌گذارند و زير خاك پنهان مي‌كنند. ميمون نزديك مي‌شود، دستش را به داخل نارگيل مي‌برد و موز را بر‌مي‌دارد، ولي ديگر نمي‌تواند دستش را بيرون بكشد، چرا كه مشتش از دهانه‌ي سوراخ بيرون نمي‌آيد. به جاي آنكه موز و نارگيل را رها كند، همانطور در برابر چيز غيرممكني مي‌جنگد، و بالاخره شكارچي‌‌ها به دامش مي‌اندازند.»
بعد فكر كردم كه در زندگي ما هم همين اتفاق مي‌افتد. نمي‌فهميم كه از دست دادن بخشي از چيزي، بهتر است تا از دست دادن كل آن چيز. به دام مي‌افتيم، اما از چيزي كه بدست آورده‌ايم دست نمي‌كشيم. خود را عاقل مي‌دانيم اما اين كار اوج حماقت است.

--- پائولو كوئليو ---

مالكوم
05-02-2009, 12:50
توكاي پيري ، تكه ناني پيدا كرد. آن را برداشت و به پرواز درآمد. پرندگان جوان اين را ديدند، به طرفش پريدند تا نان را از او بگيرند.
وقتي توكا متوجه شد كه الان به او حمله مي‌كنند، نان را به دهان ماري انداخت و با خود فكر كرد:
« وقتي كسي پير مي‌شود، زندگي را طور ديگري مي‌بيند، غذايم را از دست دادم، درست است، اما فردا مي‌توانم تكه نان ديگري پيدا كنم. اما اگر اصرار مي‌كردم كه آن را نگه دارم، در وسط آسمان جنگي به پا مي‌كردم. پيروز اين جنگ ، منفور مي‌شد. ديگران خودشان را آماده مي‌كردند تا با او بجنگند. نفرت قلب پرندگان را مي‌انباشت و اين وضعيت مي‌توانست مدت درازي ادامه پيدا كند. فرزانگي پيري همين است: آگاهي بر اينكه بايد پيروزي‌هاي فوري را فداي فتوحات پايدار كرد.»

Consul 141
06-02-2009, 06:48
قشنگ کوچک

--------------------------------------------------------------------------------

گفت : كسي دوستم ندارد. ميداني چقدر سخت است اين كه كسي دوستت نداشته باشد؟ تو براي دوست داشتن بود كه جهان را ساختي. حتي تو هم بدون دوست داشتن... !
خدا هيچ نگفت.
گفت : اين دنيا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدك ها‚ مال من نيست.
خدا گفت : چرا مال تو هم هست.
دوست داشتن يك گل‚ دوست داشتن يك پروانه يا قاصدك كار چندان سختي نيست. اما دوست داشتن يك سوسك‚ دوست داشتن تو كاري دشوار است.
دوست داشتن كاري است آموختني؛ و همه رنج آموختن را نمي برند.
ببخش كسي را كه تو را دوست ندارد.زيرا كه هنوز مؤمن نيست. زيرا كه هنوز دوست داشتن را نياموخته. او ابتداي راه است.
مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زيرا همه از من است. و من زيبايم. من زيبائيم‚ چشم هاي مؤمن جز زيبا نميبينند. زشتي در چشم هاست. در اين دايره هرچه كه هست‚نيكوست. آن كه بين آفريده هاي من خط كشيد‚ شيطان بود. شيطان مسئول فاصله هاست.
حالا قشنگ كوچكم! نزديكتر بيا و غمگين نباش.
قشنگ كوچك حرفي نزد و ديگر هيچگاه نينديشيد كه نازيباست

nil2008
06-02-2009, 18:04
مردي به استخدام يک شرکت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز کار خود، با آبدارخانه تماس گرفت و فرياد زد : «يک فنجان قهوه براي من بياوريد.»
صدايي از آن طرف پاسخ داد : «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با کي داري حرف مي زني؟
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت : «و تو ميداني با کي حرف ميزني، بيچاره.»
مدير اجرايي گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: "خوبه"
(متوجه شد که شناخته نشده)
و سريع گوشي را گذاشت:27:

kimya87
06-02-2009, 22:32
مرد به شماره نگاه کرد.
آن را در گوش گذاشت:دیگه چی شده؟
زن از پشت خط گفت:می خواستم بگم،خیلی دوست دارم.می فهمی؟
مرد،به چهره ی زنی که روبرویش نشسته بود،خیره شد:من ام همین طور.

kimya87
06-02-2009, 22:33
مامان!یه سوال بپرسم؟
زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
- مامان خدا زرده؟
زن سر جلو برد: چطور؟
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد.

مالكوم
07-02-2009, 09:24
جنگ ميان فاتحان آمريكا و سرخ‌پوستان، مدام شديدتر مي‌شد. پدر رئيس قبيله، جوزف، كمي پيش از مرگ او را فرا خواند و گفت: « پسرم، به زودي جسم من به مادر زمين مي‌پيوندد. پس از رفتنم اين زمين ميراث توست. پول و ثروت و قدرتي براي تو به جاي نمي‌گذارم كه مايه‌ي غرورت باشد، مي‌خواهم باعث مسئوليت شود. در دستهايت خاكي به‌جاي مي‌گذارم كه تو و مردم ما بر آن گام مي‌گذاريد، اميدوارم سزاوارش باشي.به زودي سپيدپوستان ما را كاملاً محاصره مي‌كنند و مي‌كوشند مادر ما را بخرند. به ياد داشته باش كه جسد من در اين خاك است، كه من بخشي از اين خاكم.»
جوزف دست پدرش را گرفت، به سينه‌اش فشرد و قول داد كه هرگز آن زمين را نفروشد.
سپيدپوستان سعي كردند آن زمين را بخرند، اما مرد سرخ‌پوست نفروخت. نبردهاي سهمگيني درگرفت و جوزف مردمش را بر عليه سربازان آمريكايي رهبري كرد. وقتي او را دستگير كردند، پرسيدند براي چه اينقدر بيهوده جنگيده است.
مرد سرخ‌پوست گفت: « يك مرد هرگز استخوانهاي پدرش را نمي‌فروشد.»

مالكوم
07-02-2009, 09:36
ادموند هيلاري اولين مردي بود گه اورست را فتح كرد. اين عمل او با تاج‌گذاري ملكه اليزابت همراه بود و هيلاري فتح خود را به او تقديم كرد و به جايش لقب « سر » گرفت.
سال قبل هم هيلاري كوشيده بود صعود كند، اما موفق نشده بود. با اين وجود، انگليسي‌ها متوجه تلاش او شدند و از او خواستند براي مردم سخنراني كند.
هيلاري مشكلاتش را براي مردم گفت، و پس از تشويق حاضران، گفت كه احساس ناكامي و ناتواني مي‌كند. اما بعد، ناگهان ميكروفون را رها كرد، به تابلويي كه مسير حركتش را مشخص مي‌كرد، نزديك شد و فرياد زد: « كوه اورست، بار اول بر من پيروز شدي! اما سال ديگر تو را شكست مي‌دهم، و دليلش ساده است: تو ديگر به اوج ارتفاعت رسيده‌اي، اما من تازه دارم رشد مي‌كنم. »

مالكوم
07-02-2009, 10:10
وقتي موسي به آسمان رفت تا بخش مشخصي از كتاب مقدس را بنويسد، قادر متعال از او خواست بالاي برخي حروف تورات، تاج‌هايي نقش كند.
- « خالق هستي ، اين تاج‌ها به خاطر چيست؟»
- « صد سال ديگر، مردي به نام اكيوا، معناي حقيقي اين نقش‌ها را فاش خواهد كرد.»
موسي گفت: « تفسير اين مرد را نشانم بده.»
خداوند موسي را به آينده برد و او را در كلاس درس اكيواي روحاني گذاشت. شاگردي پرسيد: « استاد، اين تاج‌ها براي چه بالاي بعضي از حروف نقش شده‌اند؟»
اكيوا گفت: « نمي‌دانم. فكر كنم خود موسي هم نمي‌دانست. اما او از بزرگترين پيامبران بود و اين كار را كرد كه نشان بدهد با وجود آنكه نمي‌توانيم تمامي دستورات خداوند را بفهميم، بايد آنچه را كه مي‌خواهد، انجام بدهيم.»
و موسي از پروردگار عذر خواست

قاهر - Gahir
08-02-2009, 00:19
دید انعکاسی
دو پيرمرد با شخصيت در يك خيابان آرام در پاريس زندگي مي‌كردند. آن‌ها دوست و همسايه بودند، و اغلب در روزهايي كه هوا خوب بود براي پياده‌روي به خيابان مي‌رفتند.

شنبه‌ي گذشته براي پياده‌روي به كنار رودخانه رفتند. خورشيد مي‌درخشيد، هوا گرم بود، تعداد زيادي گل در اطراف روييده بود، و قايق‌هايي كه در آب بودند.

دو مرد با خوشحالي يك ساعت و نيم قدم زدند، و در آن هنگام يكي از آن‌ها به ديگري گفت، چه دختر زيبايي.

اون يكي گفت: دختر زيبا كجاست كه مي توني ببينيش؟ من نمي‌تونم ببينمش. فقط دو تا مرد جوان را دارم مي‌بينم كه روبري ما در حال قدم زدن هستند.

مرد اولي به آرومي گفت: دختر داره پشت ما راه مياد

دوستش گفت: پس چگونه مي‌توني اونو ببيني

مرد اولي لبخند زد و گفت: من اونو (دخترو) نمي‌تونم ببينم، اما چشماي آن دو مرد جوان رو كه مي‌تونم ببينم.

:دی

قاهر - Gahir
08-02-2009, 00:22
هلمز و واتسون
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند…

نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست؛ بعد واتسون را بیدار کرد و گفت : نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟!

واتسون گفت : میلیون ها ستاره می بینم !

هلمز گفت: چه نتیجه ای می گیری؟!

واتسون گفت : از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل تابستان باشد

از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد...!

شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون ! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند!!!

:دی

Consul 141
08-02-2009, 07:14
درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه کرد و بي آنکه به کسي چيزي بگويد، سفر را شروع کرد. چند کوچه آنطرف‏تر به يک پارک رسيد، پيرمردي را ديد که در جال دانه دادن به پرندگان بود. پيش او رفت و روي نيمکت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر ميرسيد، پسرک هم احساس گرسنگي ميکرد. پس چمدانش را باز کرد و يک ساندويچ و يک نوشابه به پيرمرد تعارف کرد. پيرمرد عذا را گرفت و لبخندي به کودک زد. پسرک شاد شد و با هم شروع به خوردن کردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي کردند، بي آنکه کلمه‏اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريک شد، پسرک فهميد که بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود که برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد. وقتي پسرک به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب کجا بودي؟پسرک در حالي که خيلي خوشحال به نظر ميرسيد، جواب داد: پيش خدا! پيرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پيرش با تعجب پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟ پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارک با خدا غذا خوردم

قاهر - Gahir
08-02-2009, 19:09
راز موفقیت شعبده بازی
در کافه دو شعبده باز بر نامه اجرا می کردند.که یکی موفق بود و دیگری طرفدار چندانی نداشت...
روزی شعبده باز نا موفق از آن دیگری پرسید چه رازی است که تماشاچیان تو را دوست دارند در حالی که تو اذعان داری کار من حرفه ای تر است...
شعبده باز موفق گفت از تو سوالی دارم احساست نسبت به کسانی که شبها دورت جمع میشوند وبه کارهایت چشم می دوزند چیست؟
گفت..به انها احساسی ندارم فکر می کنم عده ای بیکار و پولدار دورمن جمع می شوند و من مجبورم برای چندر غاز انها را بخندانم..
شعبده باز موفق گفت اما می دانی احساس من نسبت به تماشاچیان چیست؟ دائما به خود می گویم اگر این ادمهای نازنین پولشان را صرف شنیدن مزخرفات من نمی کردند چه اتفاقی می افتاد.. با این طرز فکر خود را مدیون انها احساس می کنم و در نتیجه همه شان را دوست دارم و چون این علاقه صمیمانه است بر دل انها نیزمینشیند ..واین راز موفقیت من است.

قاهر - Gahir
08-02-2009, 21:10
خوابم نمیبرد چند وقت است که بعد از ظهرها میخوابم و شب ها خوابم نمیبرد....
دلم میخواهد خوابم ببرد وببینم که دانشگاه قبول شده ام....
همان دانشگاهی که دوست دارم....همان رشته مورد علاقه ام....
وای که چه حالی میدهد....
میروم سر ایستگاه که بروم دانشگاه....تا میرسم اتوبوس جلوی پایم نگه میدارد....
بلیت هم نمیگیرد....چه صفایی دارد....
بعد میروم سر کلاس دیر برسم استاد نیامده....زود برسم اونیز زود می آید....چه شانسی....
اتفاقا در قرعه کشی بانک هم یک پول حسابی برده ام....
هرچه میخواهم میخرم....
بعد هم با ماشینم توی خیابان ویراژمیدهم....تصادف هم بی تصادف....
(خواب است دیگر!!!!)
تازه خوابم هم رنگی است واضح واضح....
ولی حیف که نه درس میخوانم فعلا....نه حساب بانکی دارم....نه این که رانندگی بلدم....
این چیز ها فقط کمک میکند زودتر بخوابم....فقط همین....
شب بخیر....
:دی

قاهر - Gahir
08-02-2009, 21:16
آرام از صخره ها بالا رفت و وقتی به نوک صخره رسید سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
- خدایا!!! می شنوی صدایم رو؟ من رو می بینی؟
آسمان پر از ابر، برقی زد و غرید!
- چرا می گی نه؟ مگه تو خدا نیستی؟ مگه همیشه نمی گی با بنده هاتی و ما رو می بینی؟ حالا که ازت می پرسم می گی نه؟؟؟
ناامید، خسته و از همه جا بریده، خود را از آن بالا پرت کرد پایین، تا زندگی ای را که خدا به او هدیه کرده بود از بین ببرد!
آن طرف تر، در فاصله ای نه چندان دور، فردی دیگر از صخره های کوه سر به فلک کشیده بالا رفت و وقتی به نوک صخره ها رسید، سرش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
- خدایا!!! می شنوی صدایم رو؟ من رو می بینی؟
آسمان پر از ابر برقی زد و غرید! چشم های مرد از خنده و شادی برقی زد و گفت:
- می دونستم که به یادمی! این عکس رو هم واسه همین گرفتی، مگه نه؟ می خوای همیشه به یادم باشی؟!!
و خوشحال از بالای کوه پایین آمد تا زندگی ای را که خدا به او هدیه داده بود، ادامه دهد.
:دی

مالكوم
12-02-2009, 13:09
برای فروش: کفش بچه، پوشیده نشده.

--- ارنست همینگوی ---

.::. RoNikA .::.
13-02-2009, 13:56
بلاخره تصمیمش رو گرفت
15 ثانیه پرواز بدون هیچ وابستگی
15 ثانیه رهایی محض
15 ثانیه فراموشی تمام درد ها
همه گفتن سقوط کرد ، خود کشی کرد . ولی من میگم 15 ثانیه لذت پرواز رو تجربه کرد …

.::. RoNikA .::.
13-02-2009, 13:59
_می دونی ، حس می کنم باهام قهر کردی . جوابمو نمیدی
_ سه روزه باهام یه کلمه هم حرف نزدی
_ خودت شروع کردی . الکی گیر می دی
_ با تو ام . خیره نگاه نکن ، از نگاهت می ترسم
زنگ در به صدا در اومد ، مرد رفت و در رو باز و پیتزاها رو گرفت .
_ بیا برات همون پیتزا شف ای رو گرفتم که دوست داشتی . بیا با هم ناهار بخوریم
_ راستی بابات زنگ زد ، نگرانت شده بود . گفتم دستت بنده نمی تونی جواب بدی
_ زیادی نگرانه ، به هر حال ما نامزد هستیم . به زودی ماله هم میشیم . اصلا ماله هم هستیم
_ قهر نکن دیگه ، بیا . بیا پیتزا داره سرد میشه
_ مگه قرار نبود تا همیشه عاشق هم باشیم ؟ به خاطر یه دعوای ساده که نباید عشقمون رو زیره پا بذاریم
_ بازم خودت رو لوس کردی ؟ باید منت بکشم ؟
مرد به سمت دختر رفت ، دستش رو گرفت و کشید تا بیاره سره میز
دست جنازه کنده شد …

mahdi.a81
16-02-2009, 01:15
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت... [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

قاهر - Gahir
16-02-2009, 22:53
تابوت
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند٬ اطلاعیه ی بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:"دیروز فردی که همیشه در اداره مانع پیشرفت شما بود ٬ در گذشت. مراسم تشییع جنازه فردا ساعت۱۰ صبح در سالن اجتماعات بر گزار می شود."
در تمام اداره صحبت از این اعلامیه عجیب بود همه ناراحت از مرگ همکار ولی کنجکاو بودند بدانند چه کسی مانع پیشرفت بوده!
فردا صبح همه کارمندان ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات رفتند. رفته رفه جمعیت زیاد شد.همه در تفکر بودندو انتظار...
در همان حال نیز فکر های رنگارنگی از موفقیت هایی که هیچگاه به آنها دست نیافتند و کارهایی که هیچ گاه برای انجامشان اقدام نکردند ٬ به ذهنشان می آمد.
کارمندان در صفی قرار گرفتند تا برای ادای احترام به کنار تابوت بروند.
وقتی به درون تابوت نگاه می کردند٬ ناگهان خشک شان می زد و زبان شان بند می آمد.
درون تابوت:
آیینه ای بود که هر کس به درون تابوت نگاه می کرد تصویر خود را در آن می دید!

مالكوم
18-02-2009, 09:48
پـسرکي دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي تـوانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : هميشه در كنار هم ، بهترين زنـدگي!!!
در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي‌رسند." و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي‌رسنـد مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشكند !!

مالكوم
18-02-2009, 09:52
اون وقتا هنوز يکيو داشتم که براش ميل بزنم.
تولدشو تبريک بگم.
برای تولدش کادو نخرم.
باهاش قهر کنم.
فرداش برم منت کشی کنم.
عصرش باهاش آشتی کنم.
شبشم براش يه کارت ناز گنده I am sorry بفرستم.
يادمه تو کارته نوشته بود: I wish life had an Undo key
يه روز بعد بهم گفت که چه جمله نازی بود تو دفترم نوشتمش.
يه ماه بعد گفت فهميدی کارم داره درست ميشه؟دارم ميرم اونورآب
يه سال بعد اينجا نبود که چيزی بگه.
یه سال و پنج ماه و نوزده روز بعدش دلم خیلی براش تنگ شد.بیشتر از خیلی..
یه سال و پنج ماه و نوزده روز بعدش دیگه هیچ کسیو نداشتم
...I wish life had an Undo key...

مالكوم
18-02-2009, 09:54
ــ مامان تروخدا نزن٬قول ميدم ديگه حواسمو
جمع کنم ديگه 20 ميگيرم همش...
ــ احمق من هر کاری ميکنم به خاطر خودته٬
بيشعور صابونو با سين مينويسن...؟

(23 سال بعد)
ــ قول میدم دیگه تو کار زنت دخالت نکنم٬چرا میخوای آخر عمری آوارم کنی..!؟
ــمادر جون من هر کاری ميکنم به خاطر خودته٬اونجا هم بهت بهتر ميرسن
هم يه عالمه همدم داری٬ولی آخه مادر من مدل لباس افسانه به شما چه ربطی داشت..؟

مالكوم
18-02-2009, 09:59
تو این دنیای نامرد یه دختر نابینا بود که یه دوست پسر داشت.
دختره دوست پسرشو خیلی دوست داشت.بهش میگفت:اگه من دوتا چشم داشتم واسه همیشه باهات میموندم.
یه روز یه نفر پیدا شد که چشماشو داد به دختره دختره وقتی تونست دوست پسرشو ببینه دید که اونم نابیناست.
به پسره گفت ديگه نمیخوامت از پیش من برو .
پسره وقتی داشت می رفت لبخند تلخی زد و با اشک گفت:مواظب چشمای من باش!!!!!

karin
18-02-2009, 12:50
دوستان عزیز یک مقدار در ارسال پست دقت نمایید
هر متن کوتاه و جذابی داستان کوتاه نیست!

+

داستان های مینیمال رو هم در تاپیک خودش قرار بدید:
داستان های مینی مالیستی ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

ممنون:11:

fanoose_shab
19-02-2009, 02:08
مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد. مرد حیران مانده بود که چکار کند. تصمیم گرفت که ماشینش را همانجا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی. آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی. پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟ دیوانه لبخندی زد و گفت: من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم!!!!

fanoose_shab
19-02-2009, 02:09
ماهی آزاد سفید
با تکانی خود را ازلابه لای سوراخ های تور رها کرد و در دریا شناور شد ؛ با خود گفت:« ازمرگ حتمی نجات یافتم ، بیچاره ماهی هایی که در تور ماهیگیر اسیرند .. اگر آنها هم به مانند من زرنگ و باهوش بودند ، اگر به مانند من تلاش می کردند و اگرازشانس خوبی برخوردار بودند ... » مرغی دریایی که درحال چرخیدن در آسمان بود با شیرجه ای ، ماهی آزاد سفید را همراه خود به آسمان برد . در همین لحظه موجی سهمگین ، ماهیگیر را به همراه تورش به داخل دریا کشاند .

fanoose_shab
19-02-2009, 02:10
فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی.
پیرمرد از دختر پرسید:
- غمگینی؟
- نه.
- مطمئنی؟
- نه.
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن.
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه.
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم.
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید، شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت...

MaaRyaaMi
19-02-2009, 14:03
مرد او را از زمانی که دختر خیلی کوچکی بود می شناخت.
او زیباترین دختر دنیا بود و مرد عمیقآ دوستش داشت.
روزگاری او بت دختر بود. اما حالا مرد دیگری داشت دختر را از دست او می گرفت.
چشم ها برق زدند ، مرد با ملایمت گونه های دختر را بوسید ، لبخند زد و دست او را به دست داماد داد.

omid.k
23-02-2009, 08:51
وقتی رد میشدم دیدم یکی گوشه ی دیوار نشسته ... بعد از چهار ساعت که برگشتم دیدم هنوز همون گوشه نشسته
گفتم این یارو چشه ؟ .... بهم گفتند کاری باهاش نداشته باشم ... فکر میکرد پرتقاله و اگه کسی بهش دست بزنه همه ی آب پرتقال ها رو زمین پخش میشه

..................
بر اساس یک اتفاق واقعی در همپشایر

saminn
10-03-2009, 04:19
می‌گويند زن‌ها در موفقيت و پيشرفت شوهرانشان نقش به‌سزايی دارند...





ساعد مراغه‌ای از نخست وزيران دوران پهلوی نقل کرده بود:

زمانی که نايب کنسول شدم با خوشحالی پيش زنم آمدم و اين خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم...
اما وی با بی‌اعتنايی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نايب کنسولی؟!»
گذشت و چندی بعد کنسول شديم و رفتيم پيش خانم؛ آن هم با قيافه‌ايی حق به جانب...
باز خانم ما را تحويل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»
شديم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزير امور خارجه است و تو...؟!»
شديم وزير امور خارجه گفت «فلانی نخست وزير است... خاک بر سرت کنند!!!»
القصه آنکه شديم نخست وزير و اين بار با گام‌های مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی يکه بخورد و به عذر خواهی بيفتد. تا اين خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشيد و گفت: «خاک بر سر ملتی که تو نخست وزيرش باشی!!!»

fanoose_shab
10-03-2009, 08:17
يک نفر دلش شکسته بود، توي ايستگاه استجابت دعا منتظر نشسته بود، منتتظر. ولي دعاي او دير کرده بود.

او خبر نداشت که دعاي کوچکش توي چهار راه آسمان پشت يک چراغ قرمز شلوغ گير کرده بود. او نشست و باز هم نشست. روزها يکي يکي از کنار او گذشت روي هيچ چيز و هيچ جا از دعاي او اثر نبود. هيچ کس از مسير رفت و آمد دعاي او با خبر نبود. با خودش فکر کرد پس دعاي من کجاست؟ او چرا نمي‌رسد؟

شايد اين دعا راه را اشتباه رفته است! پس بلند شد، رفت تا به آن دعا راه را نشان دهد. رفت تا که پيش از آمدن براي او دست دوستي تکان دهد. رفت پس چراغ چهار‌راه آسمان سبز شد. رفت و با صداي رفتنش کوچه‌هاي خاکي زمين جاده‌هاي کهکشان سبز شد. او از اين طرف، دعا از آن طرف، در ميان راه باهم آن دو رو به رو شدند. از صميم قلب گرم گفت و گو شدند. واي که چقدر حرف داشتند. برف‌ها کم کم آب مي‌شود. شب ذره ذره آفتاب مي‌شود.
و دعاي هر کسي رفته رفته توي راه مستجاب مي‌شود...
__________________

A.h.m.a.d
12-03-2009, 22:44
گفت: همه امتحانات رو خراب کردی. دیگه به چه امیدی میای مدرسه؟
گفت: به امید شما



:27:

A.h.m.a.d
12-03-2009, 22:47
روی دستش نشست، نیشش را فرو برد و شروع کرد به مکیدن خون. مادر، بی حرکت ماند؛ اگر او را فراری می داد ممکن بود در تاریکی شب به سراغ کودکش بیاید.

A.h.m.a.d
12-03-2009, 23:19
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم می‏خواست پدر را بلند کند.
وقتی روی زمین آمد، دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست. با خود گفت حتما چند سال بعد می‏توانم.
20 سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.

:41:

A.h.m.a.d
12-03-2009, 23:21
شب بود و او با دوستش روی پله جلوی ساخمان نشسته بودند.
به دختری که در آن تاریکی از سر کوچه می‏آمد اشاره کرد. بلند شدند و به سمت او رفتند.
هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که گفت: "برگردیم. خواهرمه!"

A.h.m.a.d
12-03-2009, 23:23
"عزیزم! امروز روز تولد مریم است. لطفا موقع برگشتن، یک عروسک برایش بخر."
مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت...
بعد از جشن تولد مهمان‏ها که رفتند، مریم مشغول بازی با عروسک جدیدش شد.
پدر، طوری که کسی نفهمد و در حالی که لبخند میزد، به او گفت: "ولی اصلا دست‏خط مامانت رو خوب تقلید نکردی!"


---------
این 5 پست ( 5 داستان ) برگرفته شده است از :

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

omid.k
19-03-2009, 23:11
زمان جنگ شوروی سابق با افغانستان نیروهای شوروی در قسمتی از افغانستان پیشروی کردند و منطقه ای را گرفتند . خبر نگارها با یکی از فرماندهان افغان مصاحبه کردند و دلیل شکست را پرسیدند . آن فرمانده جواب خیلی منطقی و محکمی داد ، گفت : ملت مبارز افغانستان در مقابل ظلم سر تعظیم فرود نمی آورند مگر آنکه ظلم پر زور باشد

از زبان حمید فرخ نژاد و نقل از دنیای تصویر (که چقدر از دیدن دوباره مجله ی محبوبم روی دکه خوشحال شدم )

MaaRyaaMi
21-03-2009, 10:46
یه شاخه گل

خبرنگار تلویزیون از او پرسید: شما به مناسبت روز زن به همسرتان چه چیزی هدیه می‌دهید؟ او پاسخ داد: یک شاخه گل با یک دنیا محبت. وقتی همسر قبلی‌اش این برنامه را از تلویزیون دید چند شاخه گل خشکیده را که به امید بازگشتش هنوز نگه داشته بود توی سطل زباله ریخت.


آینه ها هم دروغ می‌گویند/ محمد احتشام

Shaho11
25-03-2009, 11:54
ديروز آنگلا خواب والدينش را ميديد...
ديروز والدين آنگلا مردند...
ديروز كتاب آنگلا چاپ شد...
ديروز آنگلا نوه خودش رو ديد...
ديروز روزنامه چاپ كرد: آنگلا مرد...

MaaRyaaMi
31-03-2009, 16:28
عقیده

با شور و هیجان مشغول سخنرانی بود و جمعیت یکپارچه او را تشویق می‌کردند. میگفت: همه انسانها دارای یک عقیده نیستند باید به عقاید دیگران احترام گذاشت. ناگهان گلوله‌ای از میان مردم به سویش شلیک شد و او به خاطر احترام به عقیده مهاجم زندگی‌اش را از دست داد.

آینه ها هم دروغ می‌گویند/ محمد احتشام

MaaRyaaMi
03-04-2009, 10:49
تنهایی

سنگ از دست پسر بچه رها شد وبه سینه شیشه خورد.
شیشه که صدپاره شده بود گفت:خدایا شکرت.
سنگ با تعجب گفت:خدایا شکرت!؟
شیشه گفت:وقتی که تنها باشی همنشینی با سنگ هم موهبتی است.

سهیل میرزایی

barani700
04-04-2009, 01:19
نذر
او نذر کرده بود یک جفت سار را آزاد کند
و فراموش کرده بود
مثل همه ی چیزهای دیگری که فراموش کرده بود
سارها، آن پرنده های کوچک اما باورشان نمی شد.
در قفس به انتظار او بودند.
و نمی دانستند مردی که قلبش را به تکه زمینی فروخته بود،
دیگر برای آزاد کردنشان نمی آمد

MaaRyaaMi
06-04-2009, 10:36
قصه شب

مرد موقع بازگشت به اتاق خواب گفت :« مواظب باش عزیزم ،اسلحه پر است »
زن که به پشتی تخت تکیه داده بود گفت :«این را برای زنت گرفته ای ؟»
« نه ، خیلی خطرناک است ، می خواهم یک حرفه ای استخدام کنم .»
« من چطور م ؟»
مرد پوز خندی زد :« با مزه است ، اما کدام احمقی برای آدم کشتن یک زن استخدام می کند؟»
زن لبهایش را مرطوب کرد ، لوله اسلحه را به طرف مرد گرفت .
« زن تو .»


جفری وایت مور

MaaRyaaMi
06-04-2009, 10:41
حوادث

رجینالد کوک پیش از ازدواج با سیسیل نورتوود ، سه همسرش را به خاک سپرده بود .
به سیسیل گفت :« حوادث تاسف بار .»
سیسیل جواب داد :« چقدر غم انگیز ، آنها ثروتمند بودند ؟»
رجینالد گفت :« و زیبا .»
آن ها ماه عسل شان را در کوه های آلپ گذراندند .
بعد ها ، سیسیل به همسرش تازه اش گفت :« میدانی ، عزیزم ، شوهر اول من در یک حادثه تاسف بار در کوهستان کشته شد .»
جاستین مارلو جواب داد :« چقدر غم انگیز.»

مارک کوهن

nil2008
06-04-2009, 18:14
دختر کوچک به مهمان گفت:ميخواي عروسکهامو ببيني؟
مهمان با مهرباني جواب داد:بله.
دخترک دويد و همه ي عروسکهاشو آورد،بعضي از اونا خيلي بانمک بودن .دربين اونا يک عروسک باربي هم بود.
مهمان از دخترک پرسيد:کدومشونو بيشتر از همه دوست داري؟
و پيش خودش فکر کرد:حتما" باربي.
اما خيلي تعجب کرد وقتي که ديد دخترک به عروسک تکه پاره اي که يک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت:اينو بيشتر از همه دوست دارم.مهمان با کنجکاوي پرسيد:اين که زياد خوشگل نيست! دخترک جواب داد:آخه اگه منم دوستش نداشته باشم ديگه هيشکي نيست که باهاش بازي کنه و دوستش داشته باشه ،اونوقت دلش ميشکنه...
نقل از کتاب در پناه او

mehrdad21
06-04-2009, 20:32
فروشی(ارنست همینگوی)

فروشی.کفش نوزاد.پوشیده نشده.



for sale: Baby shoes, never worn

mehrdad21
07-04-2009, 15:12
کودک پیر

پیرمرد ادای کودکان را در می آورد.گاهی با هم سن و سالان خود در آسایشگاه سالمندان به بی کسی خود
می گریست. به بازی بی انتهای زندگی رنگ فراموشی می زد.خود را برای مرگ آماده می کرد، انگار.صبحانه اش را که روی میز گذاشته بودند، دست نخورده برگرداندند.راستی برای ورزش صبحگاهی هم نیامده بود.

A.h.m.a.d
07-04-2009, 17:38
فروشی(ارنست همینگوی)

فروشی.کفش نوزاد.پوشیده نشده.

خیلی زیبا بود مهرداد

نمیدونم غم از دست دادن کودک رو باید در این داستان بسیار کوتاه ولی بسیار عمیق دید یا بی‏مهری والدینش رو یا چیزی دیگر.

mehrdad21
07-04-2009, 19:30
نخستین دوست

ده ساله بودیم که با همدیگر آشنا شدیم.با هم به یک مدرسه می رفتیم.سوار یک مینی بوس می شدیم.به
شوخی بچه های دیگر با هم می خندیدیم.جشن تولد یازده سالگی ام به من یک هدیه دادی.دفترچه یادداشتی
که خودت درست کرده بودی.فردای آن روز که نیامدی دلم گرفت و گریه کردم. مادرم می گفت بی خود گریه نکرده ای، خوآن با خانواده اش به دره افتادند.
توی دفترچه هیچ چیز ننوشته ام تا مثل دوستی مان پاک بماند.


(تقدیم به دوستی که بی نهایت خاطرش واسم عزیزه )

MaaRyaaMi
07-04-2009, 20:41
با وزش بادها
زن با باد جنوب به قلب مرد راه یافت. مرد از باد غربی به ذهنیت زن پی برد. باد شرقی مرد را با روح زن آشنا کرد.
آن‌گاه وضعیت جوی دگرگون شد و تمامی بادها به یک‌باره وزیدند. طوفانی عظیم و دوار پدید آوردند و زن همراه باد شمالی مرد را ترک کرد و قلب او از یخ پوشیده شد.


ریچارد ام.شارپ

omid.k
07-04-2009, 22:09
آن مردی دانا بود که گفت : لاک پشت ها هم عاشق میشن ولی تحمل درد عشق براشون راحته چون حداقل عشقشون آروم آروم ترکشون میکنه...!

omid.k
07-04-2009, 23:18
سـانـس آخـر زنـدگـی!

● ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم
چه کوتاه است! عمر را می‌گویم. ‌١٠ سال اول زندگیتان را مثل دور تند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی‌ از نظر بگذرانید و بعد فرض کنید این فیلم چیزی حدود هفت بار ادامه یابد. اما هر بار، یک دوره جدید...
این فیلم ملودرام شاعرانه عاشقانه رمانتیک واقعگرایانه حادثه‌ای کمدی تراژیک و گاه ابلهانه چیزی حدود ‌٧ بار ادامه یابد. هرچه به پایان این فیلم نزدیک‌تر می‌شویم، بیشتر احساس غبن می‌کنیم: "ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم"، "ای کاش این فصل از فیلم کمی ‌طولانی‌تر بود"، " ای کاش لوکیشین این فصل تغییر می‌کرد"، " ای کاش این نما، این قدر ابلهانه نبود"، " چرا اینجا دارم این قدر الکی می‌خندم؟"و...
اما دیگر فرصتی نیست. دیگر کم کم فیلم دارد به انتهای خود می‌رسد. باید از صندلی برخیزم. باید سالن را ترک کنم...!

mehrdad21
08-04-2009, 16:39
تنهایی

بچه ها هر کدام توی شهری بودند. فرصت دیدار مادر دست نمی داد.مادر گاهی زنگ می زد تا بگوید حالش خوب است. کم کم فاصلۀ تلفن ها زیاد شد. بچه ها حال همدیگر را هم نمی پرسیدند.پیرزن نمی توانست برای پرداخت قبض تلفن و قبض های دیگر از خانه بیرون برود.جان باغبان ملک مجاور خریدهای پیرزن را انجام می داد.جان در تصادف اتومبیل جان باخت. برق و تلفن پیرزن قطع شد.همیشه می ترسید در تنهایی بمیرد.اگر گربه ها نبودند،کسی نمی فهمید پیرزن مرده.

mehrdad21
08-04-2009, 16:49
بخت

مراسم تدفین بلافاصله پس از ماه عسل برگزار شد. داماد نود سال داشت.

nil2008
08-04-2009, 18:28
پورنا که یکی از پیروان بودا بود،روزی احساس کرد که بایدپیام استادش را در میان قومی وحشی و خشن منتشر کند.بسیاری از دوستانش این کار را خطر ناک میدانستند،اما پورنا مصمم بود.او ایمانی راسخ داشت و قلبش از مهربانی وعشق به همه ی افرادبشر لبریز بود.
پورنا نزد استادش رفت تا برای این سفر متبرک شود.بودابه او گفت:"مردم آن قوم خشن هستند،آنها به یکدیگر حمله میکنند.اگر به تو خشمناک شوند ،تو چه میکنی؟"
:"استاد،خواهم دانست که با من مهربانند ،زیرا که مرا با سنگ وچوب نزدند."
:"واگر تورا با سنگ و چوب بزنند؟"
:"در آنصورت با من دوست هستند ،زیراکه مرانکشتند."
:"واگر تو راکشتند؟"
:"حتی اگر مرابکشند،خواهم دانست که با من مهربانند،زیرا مرا از زندان این جسم فانی و خاکی رهایی بخشیدند..."
بودا که از پاسخ ها خرسند شده بود،او را متبرک کرده و گفت:"پورنا ،تو از نعمت ملایمت وشکیبایی فراوان برخورداری.برودر میان آن قوم زندگی کن و به آنان نشان بده که چگونه مانند تو آزاده باشند."
به نقل از کتاب<<با خالق هستی>>

mehrdad21
08-04-2009, 18:45
از خود گذشتن

آن قدر خاطرش را می خواست که حاضر بود هر کاری برایش بکند.برایش دزدی می کرد که کرد.برایش آدم می کشت که کشت. برایش می مرد.قرار بود فردا صبح ساعت پنج با صندلی الکتریکی اعدامش کنند.
اما او کجا بود؟

mehrdad21
08-04-2009, 20:39
پرومته در تبعید

پرومته آتش را از خدایان دزدید و به سرزمین آدمیان آورد.خدایان هم خدمتش رسیدند.پیش از آنکه آتش در زمین پا بگیرد، بارانی زد و آتش خاموش شد.پرومته را به زنجیر کشیدند. گاهی که فرصتی دست می داد، روی پوست آهو فرمول تهیه آتش را نوشت. اما نتوانست فرمول را به دست بشر برساند.
بشر خودش آتش را کشف کرد و برای آن که به سرنوشت پرومته دچار نشود، آن را به گردن پرومته انداخت.

Ghost Dog
08-04-2009, 23:08
زمانی که کودک بود در میان تمام بچه های محله سرمایه دار ترین بود! چون برای مردان شکاک جاسوسی می کرد، همسرانشان را می پایید خانه آنها را دید می زد و پول خوبی می گرفت. زمانی که کودک بود خوب می خوابید تا لنگ ظهر، وای به حال زنی که ماهانه او را نمی داد.
چه وفادار چه خیانتکار!

mehrdad21
09-04-2009, 12:12
ملاقاتی
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد.سه پایه اش را به دوش می کشید.هیچ توجهی به تابلوی منطقه نظامی-عکاسی ممنوع نکرد.هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید.مگسک را تنظیم کرد و یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد.تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.

- جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند.همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت که غافلگیر شوی.

magmagf
09-04-2009, 23:49
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی می‌کرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد.

گفت: بابات کجاست؟

بچه زیرلب گفت: رفته آسمان.

سروان با تعجب پرسید: چی؟ مرده؟

بچه گفت: نه. هر شب از آسمان پایین می‌آید، با ما شام می‌خورد.

سروان چشم گرداند و درِِ کوچکی را در سقف دید

magmagf
09-04-2009, 23:50
گفت ديگه هرگز بر نمي‌گردم... راه خودش و گرفت و رفت... تا مي‌تونست دور شد... غافل از اين‌که کره زمين گرد بود...

omid.k
10-04-2009, 01:18
روزی شخصی به مترسکی گفت:

- تو باید از ایستادن در این مزرعه ی خاموش خسته شده باشی!

مترسک گفت:

-در ترساندن لذتی عمیق و به یاد ماندنی است که هرگز از آن خسته نمی شوم.

آن شخص پس از کمی تامل گفت:

- شاید، اما من لذت آن را نفهمیده ام.

مترسک گفت :

- فقط کسانی آنرا میفهمند که با حصیر و کاه پر شده باشند!

mehrdad21
10-04-2009, 14:30
نامه های بی صاحب

مامور اداره ی پست هیچ وقت نامه ای گم نکرده بود.غیر از یکبار در هاید اند سیک سان فرانسیسکوکه بادی وزید و کارت پستالی را ازدست او برد .دوید که آن را بگیرد اما با ماشینی تصادف کرد.نامه به نشانی خودش بود ."آقای جو جان اشتراک شما برای مجله زندگی به پایان رسیده است."

Ghost Dog
10-04-2009, 19:50
- آقا...ببخشید آقا! آتش دارید؟
- بله! بله! .... یک لحظه لطفا.... آها!
- پس کو سیگار شما؟!
- سیگاری نیستم.
- پس...؟
- تنها می خواستم نگاهم کنید
- اوه...
- با کمال میل مادام
ن . گ . ا . ه

Payan
11-04-2009, 23:48
شخصی درویش بیچاره‌ای را پرسید: حکمت خداوندی از خلق تو چه بوده؟
-تا بوسیله من قدر و منزل خود بدانی.
- خدا را در مخلوقاتش کسی جز تو نبود؟
-حق تعالی مرا عمری دراز بخشید و سالیان سال روزی رسانید؛ آنگاه بر سر راه تو قرار داد تا با دیدن احوال من لحظه ای در احوال وی اندیشه کنی.

درویش صیحه ای کشید و بمرد.

nil2008
12-04-2009, 12:24
روزي مردي جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه اي را كه در دريا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناك بود كه همه فكر مي كردند هر دوي آنها غرق مي شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بين صخره ها تكه تكه خواهند شد. ولي آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمي پسرك را به نزديك ترين صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتي كه هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد كرد و گفت: «از اينكه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختي متشكرم» مرد در جواب گفت: «احتياجي به تشكر نيست. فقط سعي كن طوري زندگي كني كه زندگيت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»

nil2008
12-04-2009, 12:27
کالین ویلسن که امروز نویسنده مشهوری است ، وسوسه خودکشی را که در شانزده سالگی به او دست داده بود ، چنین تعریف می کند:
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه اسید را برداشتم . اسید را در لیوان پیش رویم خالی کردم . غرق تماشایش شدم . رنگ اش را نگاه کردم و مزه احتمالیش را در ذهنم تصور کردم . سپس لیوان را بدست گرفتم و آن را به بینیم نزدیک کردم و بویش به مشامم خورد ...
در این لحظه ناگهان جرقه ای از آینده در ذهنم نقش بست ... توانستم سوزش اسید را در گلویم احساس کنم ... و سوراخ ایجادشده در درون معده ام را ببینم .... احساس آسیب آن زهر چنان حقیقی بود که گویی براستی آن زهر را نوشیده بودم .
سپس مطمئن شدم که اینکار را نکرده ام . در طول چند لحظه ای که آن لیوان را در دست گرفته بودم و امکان مرگ را مزه مزه می کردم ، با خود فکر کردم :
اگر شجاعت کشتن خودم را دارم ، پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم ...

barani700
14-04-2009, 01:10
پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت مي‌كرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:
هي پيري! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟
پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟
گفت: مزخرف!
پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور!
بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.
پيرمرد باز هم از او پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟
گفت: خب! مهربونند.
پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

omid.k
14-04-2009, 19:49
در قصه ای قدیمی آمده است که وقتی حضرت عیسی روی صلیب درگذشت بی درنگ به دوزخ رفت تا گناه کاران را نجات دهد.
شیطان بسیار ناراحت شد و گفت :
- دیگر در این دنیا کاری ندارم . از حالا به بعد ، همه تبه کارها و خلاف کارها و گناه کارها و بی ایمان ها ، همه یکراست به بهشت می روند !
عیسی به شیطان بیچاره نگاه کرد و خندید :
- ناراحت نباش . تمام آنهائی که خودشان را بسیار با تقوا می دانند و تمام عمرشان کسانی را که به حرف های من عمل نمی کنند محکوم می کنند ، به این جا می آیند .چند قرن صبر کن تا ببینی که دوزخ پُرتر از همیشه می شود !

omid.k
15-04-2009, 23:02
.....................خط فاصله که میافتد
معنی آدما هم عوض می شود مرا باش که به فرسنگها دل خوش کرده ام!

omid.k
16-04-2009, 02:08
مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می­افتد در آب می‌اندازد.

- صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می­خواهد بدانم چه می­کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی­کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت و گفت:
"برای این یکی اوضاع فرق کرد."

omid.k
18-04-2009, 22:06
آنان ابلهانه و عرق ریزان چون حیوان از کوه بالا میروند ، زیرا فراموش کرده اند به آنها بگویند در راه منظره ی زیبایی هم هست



نیچه

barani700
18-04-2009, 23:46
شهريار کوچولو کوير را از پاشنه درکرد و جز يک گل به هيچی برنخورد: يک گل سه گل‌برگه. يک گلِ ناچيز.
شهريار کوچولو گفت: - سلام.
گل گفت: - سلام.
شهريار کوچولو با ادب پرسيد: - آدم‌ها کجاند؟
گل روزی روزگاری عبور کاروانی را ديده‌بود. اين بود که گفت: - آدم‌ها؟ گمان کنم ازشان شش هفت تايی باشد. سال‌ها پيش ديدم‌شان. منتها خدا می‌داند کجا می‌شود پيداشان کرد. باد اين‌ور و آن‌ور می‌بَرَدشان؛ نه اين که ريشه ندارند؟ بی‌ريشگی هم حسابی اسباب دردسرشان شده.
شهريار کوچولو گفت: -خداحافظ.
گل گفت: -خداحافظ.

barani700
19-04-2009, 01:08
منیژه با گریه به سر چاه رسید.
سرش را تا ناف توی تاریکی چاه کرد و خسته فریاد زد: بیییژن! بیییژن!
و دلو را به درون چاه انداخت!
دلو ِ سنگین که به روشنایی دهانه چاه رسید، منیژه ذوق زده فریاد زد: یووووووسف!
بیژن ماه ها در چاه منتظر بود و منیژه و زلیخا با هم کنار آمده بودند!

barani700
19-04-2009, 01:11
لبانش می‌لرزید.
جمع شده بودند لبانش؛ غنچه.
چون آدم شوخی بود فکر کردی می‌خواهد سوت بزند.
لبانش غنچه شده بودند و می‌لرزیدند و تو فکر می‌کردی می‌خواهد سوت بزند و
او می‌خواست بگوید: دوستت دارم

MaaRyaaMi
19-04-2009, 18:06
خاک مادر

پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته. عمه گفت: مادرت به يك سفر دور و دراز رفته. خاله گفت: مادرت آن ستاره ي پرنور كنار ماه است. دختر بچه اما گفت: مادرم زير خاك رفته است.
عمه گفت: آفرين، چه بچه ي واقع بيني، چه قدر سريع با مسئله كنار آمد. دختر بچه از فرداي دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار مي كرد او را سر قبر مادرش ببرد. آن جا ابتدا خاك گور مادر را صاف مي كرد، بعد آن را آب پاشي مي كرد و كمي با مادرش حرف مي زد.
هفته ي سوم، وقتي آب را روي قبر مادرش مي ريخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمي شود.

barani700
19-04-2009, 23:28
نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد.
چون به پیرمرد اعتماد داشت.
پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با ولع تمام رگ‌هایی را برید.

barani700
19-04-2009, 23:28
شب که خواستگارها داشتند می‌رفتند چقدر از دست‌پخت عروس خانم تعریف می‌کردند و برادر کوچک عروس مرغش را می‌خواست.

barani700
21-04-2009, 23:41
روزی مرد جوانی نزد شری راماکریشنا رفت و گفت : " می خواهم خدا را همین الان ببینم " کریشنا گفت: " قبل از آنکه خدا را ببینی باید به رودخانه گنگ بروی و خود را شستشو بدهی " . او آن مرد را به کنار رود گنگ برد و گفت :" بسیار خوب حالا برو توی آب " .

هنگامی که جوان در آب فرو رفت ، کریشنا او را به زیر آب نگه داشت .عکس العمل فوری آن مرد این بود که برای بدست آوردن هوا مبارزه کند.وقتی کریشنا متوجه شد که آن شخص بیشتر از آن نمی تواند در زیر آب بماند به او اجازه داد از آب خارج شود.در حالیکه آن مرد جوان در کنار رودخانه بریده بریده نفس می کشید ، شری کریشنا از او پرسید : " وقتی در زیر آب بودی به چه فکر می کردی؟ آیا به فکر پول ، زن ، یا بچه یا اسم و مقام و حرفه خود بودی؟!

مرد جوان : نه به یگانه چیزی که فکر می کردم هوا بود.

کریشنا : درست است ، حالا هر وقت قادر بودی به خدا هم به همان طریق فکر کنی فوری او را خواهی دید!



برگرفته از کتاب: « شما عظیم تر از آنی هستید که می اندیشید " مسعود لعلی

barani700
22-04-2009, 01:02
خیلی دوست داشت بنویسد.
عاشق نوشتن بود. اصلا برای همین خلق شده بود.
وقتی که عاشقانه می‌نوشت به خصوص وقتی به تعریف از چشم و لب و قد و قامت یار که می‌رسید، از جانش مایه می‌گذاشت وتلاش می‌کرد تمام آنچه در درون دارد بیرون بریزد.
و یک روز به خاطر همین کار سر از سطل آشغال درآورد...
هیچ کس از خودکاری که جوهرش پس بدهد خوشش نمی‌آید!!!!!!!!!!!

raz72592
23-04-2009, 13:58
من واو بی تو
ــــــــــــــــــــــ

دیگه باورم شد که من چقدر ساده لو ح بودم که تو کویری که همشه رهگذرا میان نگاهی میکنند وقتی شون روهدر میدن ومیروند من از روی حماقتم تخم زیباترین گل سرخ دنیا رو کاشتم وچقدر احمق بودم با این همه طوفان که زندگیم رو در معرض تهاجم قرار داده بود بازم اینجابودم و چه وقت هایی رو هدر دادم چه شبهایی رو تاصبح بیدار ماندم چه رازهایی را در گوش باد زمزمه کردم افسوس که من چه ساده لوح هستم وتو ای کویر بی انتها نارفق ترینی وبی مرامترین .
ولی باتمام این ها ازت ممنونم برای اینکه اونی رو که سالها کنارم بود و من نمدیدمش رو تو واسم معنی کردی حالال من و او ما هستیم بسیا رخوش واین رو هردومون باهم داریم واسط مینویسیم ممنونتون هستیم ولی دیگه هیچوقت نمی خواهیم دیگر تو میان ماباشی باشی!

barani700
24-04-2009, 23:51
جاهلی خواست که الاغی را سخن گفتن بياموزد، گفتار را به الاغ تلقين مى كرد و به خيال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ ياد بدهد.
حكيمى او را گفت : اى احمق ! بيهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند اين خيال باطل را از سرت بيرون كن ، زيرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و ساير چارپايان بياموزى .
حكيمى گفتش اى نادان چه كوشى

در اين سودا بترس از لولائم

نياموزد بهايم از تو گفتار

تو خاموشى بياموز از بهائم

هر كه تاءمل نكند در جواب

بيشتر آيد سخنش ناصواب

يا سخن آراى چو مردم بهوش

يا بنشين همچو بائم خموش

گلستان سعدی

extreme2006gh
25-04-2009, 12:36
دكترشريعتي :کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛
اول آنکه کچل بود،
دوماينکه سيگار مي کشيد و
سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن وسال، زن داشت!...
چند سالي گذشت يک روز که با همسرم از خيابان مي گذشتيم،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه زن داشتم ،سيگار مي کشيدم وکچل شده بودم و تازه فهميدم که خيلي اوقات آدم از آن دسته چيزهاي بدديگران ابراز انزجار مي کند که در خودش وجود دارد.

omid.k
26-04-2009, 23:49
مرد روستایی وضع مالی و جسمی اش آنچنان بد شده بود که در نهایت مجبور شد شبها را در زیر پلها و بدون سرپناه سپری کند. آنچنان پریشان گشته بود که نمی دانست چه کار کند. روزی در مسیرش به درویشی برخورد. حکایتش را گفت و این شنید: صبر پیشه کن... این روزها می گذرد ...

سالها گذشت و به قول درویش آن روزهای دشوار برای مرد روستایی تمام شدند. در اوج ناز و نعمت روستایی یاد آن درویش افتاد. فکر کرد به دلیل امیدی که آن درویش به وی داده نیاز به تشکر از وی دارد. به هر ترتیبی بود درویش را یافت و دوباره از حکایت دگرگون شده خویش برایش گفت. درویش نگاهی به وی انداخت و گفت: این نیز بگذرد ...!

nil2008
29-04-2009, 19:17
سلام بابا اومدی؟در حالیکه دخترک زیر چشمی به مادرش نگاه میکرد جلوتر رفت و باصدایی آرام پرسید:خریدی؟ومرد خشکش زد،در حالیکه نگاهش را از چشمان دخترک میدزدید من من کنان از زیبایی روبان تازه و موهای دخترش صحبت کرد.زن فوری پیش رفت سلام کردو به آرامی سی دی را از جیب پیشبندش داخل کت مرد گذاشت و به پچ پچ کودکانه دختر وپدرش خندید.شب وقتی کاغذ کادویی را که ناشیانه به همه جایش چسب چسبانده بودند باز کردخود را ذوق زده نشان داد و دخترک با غرور گفت : اینو من و بابا برات خریدیم. تو بهترین مامان دنیایی بعد در حالیکه انگشتش رابه علامت فکر کردن روی شقیقه اش میمالید اضافه کرد خوب بهترین پرستار هم هستی ...

karin
01-05-2009, 12:34
سلیا ، همه اش تقصیر توست . سرانجام جسد متورم مرا در استخر پیدا می کنی . بدرود . امبرتو .
او یادداشت در مشت و با گام های متزلزل بیرون دوید ، مرا دید ، شناور با چهره ای درون آب ، چون مگسی غول پیکر که در ژله غرق شده باشد .وقتی برای نجات من خود را به آب انداخت و به یاد آورد بلد نیست شنا کند ، از آب بیرون آمدم .

محکوم شماره ۳۳۸۴۱۲

تام فورد

barani700
04-05-2009, 00:44
شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند. فرشته پري به شاعر داد و شاعر ،شعري به فرشته. شاعر پر فرشته را لاي دفتر شعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت : ديگر تمام شد. ديگر زندگي براي هر دوتان دشوار مي شود. زيرا شاعري كه بوي آسمان را بشنود، زمين برايش كوچك است و فرشته اي كه مزه عشق را بچشد، آسمان؟؟؟؟؟؟

MaaRyaaMi
04-05-2009, 20:27
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود . سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت . دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم از هر نقطه
افق ديوارهايي سر به آسمان مي كشد ، آسوده خاطر شدم. اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر
خط مي بينم و تله اي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است . »
«چاره ات در اين است كه جهتتت را عوض كني» . گربه در حالي كه او را مي ديد چنين گفت


قصه كوچك
فرانتس كافكا
ترجمه: احمد شاملو

magmagf
04-05-2009, 22:06
" اِم ، میتونی یک راز و نگه داری؟ "
" معلومه "
" به خون قسم میخوری ؟"
" ببین تی ... "
" آهان ، دکتر ، یادم رفته بود . از وقتی که از خونه رفتی ، دیگه راه و رسم زندگیت خیلی بهتر از ما شده ."
امت آهی کشید و دستش را دراز کرد وقتی تیغ چاقوی برادرش سرخ شد ناله ای کرد و چهره در هم کشید .
" خب ، رازت چیه ؟"
خون بین انگشت شست هر دو جریان یافت .
" ام ، می دونی ، من ایدز گرفته ام ، رفیق ."

magmagf
04-05-2009, 22:07
مرد کوچک اندام فریاد زد:« روی سبزه‌ها راه نرو!»
مرد تنومد در جواب گفت:« احمق نشو. سبزه چیزی احساس نمی‌کند.»
مرد کوچک اندام جواب داد:« باید مراقبش باشی. سبزه به ما زیبایی هدیه می‌کند اما شکننده است.»
مرد تنومند گفت:« به هر حال» و قدم زنان عبور کرد.
سال‌ها بعد هر دو از این جهان رفتند.
سبزه‌های گورستان، بی‌هیچ تفاوتی، برگورهای هر دو روئیدند.

magmagf
04-05-2009, 22:09
سه روز است که چیزی ننوشیده ام. به تازگی خبری درباره گروهی که حمایت می کنند، شنیدم.

این روز ها برای هر چیزی یک گروه حمایت وجود دارد. گشتم و یکی از جلسات شان را پیدا کردم.

دیشب دفعه اول بود که جرئت کردم بلند شوم و بگویم : " سلام. سندی هستم و خون آشامم."

شاید امیدی باشد.

magmagf
04-05-2009, 22:11
ترديدهايی داشت.

کلی دو دل بود.

فکر می کرد آگهی مال بازنده هاست.

اما خيلی احساس تنهايی می کرد.

آگهی داد.

يک جواب نان و آبدار رسيد.

حالا اينجا بود توی رستوران و انتظار غريبه ای را می کشيد که گل سرخی به يقه اش زده.

با تعجب گفت : پدر؟ شمايی؟

nil2008
04-05-2009, 22:59
چشمامو که باز میکنم،باورم نمیشه صبح شده باشه.یعنی همه ی شب رو یه ضرب خوابیدم؟خودمو از رختخواب جدا میکنم و آب سرد روشویی که به صورتم میرسه تازه خواب از کله ام میپره ...فکری مثل برق به مغزم میرسه... آها چون تو نبودی دیشب خوب خوابیدم.!نبودی که مغزم رو بخوری وگوشمو بکار بگیری...کتری رو از آب پر میکنم.بی تو بودن چه لذتی داره ها!کتری رو روی گاز میذارم.پریشب رو یادم نرفته تاصبح زیر گوشم وزوز کردی نذاشتی بخوابم.تا آب کتری جوش بیاد میرم سراغ کتاب عربی ام.خدایا کی میشه این دو واحدم پاس کنم؟کی از دست این زبون دوم راحت میشم؟وزن هایی رو که تو ذهنم از دیشب مونده مرور میکنم:دلالت میکند بر رنگ بر وزن فعله مثل زرقه یعنی کبودی دلالت برشغل دارد بروزن فعاله مثل تجاره و...هرچی به مغزم فشار میارم چیزی دیگه یادم نمیاد.دفتر یادداشتمو باز میکنم که یه تقلبی به خودم برسونم که...آه خدای من تو اینجا بودی؟درست روی کلمه طنین مصدر ثلاثی مجرد از نوع قیاسی اونم بر وزن فعیل در معنای صوت و آهنگ ...به صورت یک بعدی پاها و نیش درازت هم چسبیده به ورق دفتر یادداشت من.

saminn
06-05-2009, 02:54
یه نفر برای بازدید میره به یه بیمارستان روانی . اول مردی رو میبینه که یه گوشه ای نشسته، غم از چهرش میباره، به دیوار تکیه داده و هرچند دقیقه آروم سرشو به دیوار میزنه و با هر ضربه ای، زیر لب میگه: لیلا… لیلا… لیلا…
مرد بازدیدکننده میپرسه این آدم چشه؟ میگن یه دختری رو میخواسته به اسم "لیلا" که بهش ندادن، اینم به این روز افتاده…

مرد و همراهاش به طبقه بالا میرن. مردی رو میبینه که توی یه جایی شبیه به قفس به غل و زنجیر بستنش و در حالیکه سعی میکنه زنجیرها رو پاره کنه، با خشم و غضب فریاد میزنه: لیلا… لیلا… لیلا…
بازدیدکننده با تعجب میپرسه این چشه؟!!!!
میگن اون دختری رو که به اون یکی ندادن، دادن به این!!!

saminn
06-05-2009, 03:05
خاطره جالبی است خاطره ی "کوره". یکی از روحانیون مشهور اصفهان در اوایل انقلاب وقتی که می بینه کوره ی آجر پزیش در حال ورشکستی هست و هیچ چاره نداره دست به یک ابتکارعمل جالب می زنه. در یکی از شب های ماه رمضان و در فرصت بین دعای ابوحمزه ی ثمالی برای سخنرانی بالای منبر می ره. و طبق معمول به التماس دعاها اشاره ای می کنه. اونشب برای یک کوره التماس دعا داشته! یه کوره! به مردم می گه امشب می خیم برا یه کوره پول جم کونیم! یا علی! مردم ساده دل هم به خیال اینکه روحانی مشهور منظورش از کوره یک فرد نابیناست، از سر خیرخواهی مقدار زیادی کمک می کنند و اون کوره از خطر ورشکستگی نجات پیدا می کنه. بعد از لو رفتن این ماجرا مردم به خاطر علاقه ای که به اون روحانی داشتند اصلاْ بهش خورده نگرفتند ...

amirepsilon
06-05-2009, 12:12
چراغ قرمز رنگ هشدار دهنده کمربند ایمنی همیشه جلو چشمش بود.
ولی یکبار برای همیشه نتوانست آن را ببیند.
خون جلوی دیده شدن چراغ را گرفته بود.

سلام دوستان
لطفا به این داستان کوتاه من از 20 نمره بدید.
نظرتون رو هم بفرمایید.
ممنون

barani700
07-05-2009, 23:38
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرك واكسي كر و لال را بدهد، جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرك با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند. روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن. پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس رابرگرداند تا به پشت آن نگاه كند. پشت اسكناس نوشته شده بود: كلك، تو كه هنوز پولدارنشدي!
پسرك خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..

hossein moradi 60
10-05-2009, 11:49
فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشه انگوری به او داد و گفت اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن. فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید کیستی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد. شیطان گفت خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست. سپس وردی بر خوشه انگور خواند و خوشه انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت چرا انسان را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی. شیطان پاسخ داد زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

barani700
10-05-2009, 15:32
قدرت کلمات
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند . بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قور باغه دیگر گفتند که چارهای نیست ، شما به زودی خواهید مرد . دو قورباغه ، این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند . اما قورباغه های دیگر دائما به آنها می گفتند که دست از تلاش بردارید شما خواهید مرد . بالا خره یکی از دو قورباغه دست از تلاش برداشت و بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد .
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد . بقیه قورباغه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و بالا خره ازگودال خارج شد .
وقتی از گودال بیرون آمد بقیه قور باغه ها از او پرسیدند : مگرتو حرف های ما را نشنیدی؟ معلوم شد که قورباغه نا شنواست . در واقع او تمام این مدت فکر می کرده که دیگران اورا تشویق می کنند .

nil2008
11-05-2009, 11:38
چراغ قرمز رنگ هشدار دهنده کمربند ایمنی همیشه جلو چشمش بود.
ولی یکبار برای همیشه نتوانست آن را ببیند.
خون جلوی دیده شدن چراغ را گرفته بود.

سلام دوستان
لطفا به این داستان کوتاه من از 20 نمره بدید.
نظرتون رو هم بفرمایید.
ممنون
با سلام به دوست گرامی
ممنون از متنت
به نظر من نمره ات از 20 حدودای 18 است ولی به شرط اینکه متن قشنگت رو تو قسمت داستانهای مینی مالیستی بذاری که بیشتر به اون قسمت مربوط میشه
چون خودت گفتی نظر دادم
موفق باشی.یاحق

barani700
12-05-2009, 01:57
گفتم: «لعنت بر شيطان»!
لبخند زد.
پرسيدم: «چرا مي خندي؟»
پاسخ داد:«ازحماقت تو خنده ام مي گيرد»
پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام»
با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين ميخورم؟!»
جواب داد: « نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.»
پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز. در ضمن اين قدر مرا لعنت نكن!»
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رامكنم؟»
در حاليكه دور مي شد گفت: «من پيامبر نيستم جوان ...!

Ghorbat22
12-05-2009, 12:30
عشق مرد ترکش کرده بود .مرد از سر ناامیدی خود را از بالای پل گلدن گیت به پایین پرت کرد .
اتفاقا چند متر آن طرف تر دختری نیز به قصد خود کشی خود را از بالای پل به پایین پرت کرد .
این دو در میان آسمان و زمین از کنار هم گذشتند .
چشم هایشان به هم دوخته شد .
مجذوب یکدیگر شدند .
این یک عشق واقعی بود .
هر دو این را دریافتند .
آن هم یک متر بالاتر از سطح آب !

Ghorbat22
12-05-2009, 19:13
عشاق جوان در ساحل چراغ جادو را پیدا کردند .
جن چراغ گفت : اگر آزادم کنید یک آرزوی هر کدام از شما را برآورده خواهم کرد .
دختر به چشم های پسر جوان نگاه کرد و گفت :
آرزو می کنم تا آخر دنیا عاشق یکدیگر باقی بمانیم .
پسر جوان به دریا نگاه کرد و گفت :
من آرزو می کنم دنیا به پایان برسد .

omid.k
14-05-2009, 12:09
از من تا خدا راهی نیست ...

فاصله ایست به درازای من تا من ...

و در این هیاهو ی غریب من این من را نمی یابم ...!
و همین است که غرورش را به من مینماید

Ghorbat22
14-05-2009, 18:28
وقتی بیدار شدم تمام تنم درد می کرد و می سوخت .
چشم هایم را باز کردم و دیدم پرستاری کنار تختم ایستاده .
او گفت : آقای فوجیما شما خیلی شانس آوردید که دو روز پیش از بمباران هیروشیما جان به در بردید.حالا در
این بیمارستان در امان هستید.
با ضعف پرسیدم : من کجا هستم ؟
زن گفت : در ناگازاکی .

omid.k
15-05-2009, 13:59
دانش آموز به پدرش :
پدر،نگاهي به سرتاپاي اين کارنامه بينداز، ببين مي‌توانم صادر کننده اين کارنامه را به
خاطر توهين تحت تعقيب قانوني قرار بدهم يا نه.

جان مارشال

raz72592
16-05-2009, 02:53
استادی از دانشجوی انصرافی خویش پرسید:


چرا بعد از انصراف از رشته هنر در رشته پزشکی مشغول شدی؟ مگر چه امتیازی این رشته داشت که در رشته هنر نبود !؟


جوان گفت : استاد برترین مزیت این رشته آن استکه هر خطاییکه مرتکب میشوم ، خاک آ ن را پنهان میکند.

barani700
18-05-2009, 01:01
قصد ازدواج داشت.
تغییراتی در وضعیت جسمی‌اش دیده‌بود که فرا رسیدن زمان ازدواجش را نوید می‌داد.
از این بابت خیلی خوش‌حال بود.

مدتی بود که به دیدار پنهانی چشم‌هایی عادت کرده‌بود که هر روز او را می‌پاییدند.
نزدیک شدن به آن چشم‌ها کار آسانی نبود؛ خون بود که موج می‌زد از آن نگاه‌ها و قلبش گاهی اوقات یاری‌اش نمی‌داد.


قرارشان را گذاشتند.
کمی شرایط سخت بود اما عشق کار خودش را کرده‌بود!


آن روز که چوپان ده مانند چند روز گذشته شوخی‌اش گرفته‌بود و فریاد زد گرگ آمد گرگ آمد و کسی نیامد ، مراسم‌شان برگزار شد.



میهمانی باشکوهی بود ازدواج سگ گله و گرگ زیبا!

foboki
19-05-2009, 17:15
سلام اینجا منظورتون از داستان کوتاه فقط داستان های چند خطی یه یا داستان چند صفحه ای هم لحاظ میشه (ببخشید آخه من تازه واردم) راستی می شه یه داستان چند صفحه ای رو چند قسمت کرد و بعد فرستاد یا نه؟

barani700
19-05-2009, 23:52
زمانی در شهرِ باستانیِ اَفکار، دو مردِ دانشمند زندگی می کردند که با هم بد بودند و دانشِ یکدیگر را به چیزی نمی گرفتند . زیرا که یکی وجود خدایان را انکار می کرد و دیگری به آن ها اعتقاد داشت.

یک روز آن دو مرد یکدیگر را در بازار دیدند و در میان پیروانِ خود در باره وجود یا عدمِ خدایا به جر و بحث پرداختند . و پس از چند ساعت جدال از هم جدا شدند .

آن شب منکرِ خدایان به معبد رفت و در برابر محراب خود را به خاک انداخت و از خدایان التماس کرد که گمراهی گذشته او را ببخشایند.

در همان ساعت آن دانشمند دیگر ، آن که به خدایان اعتقاد داشت ، کتاب های مقدسِ

خود را سوزاند . زیرا که اعتقادش را از دست داده بود.

magmagf
20-05-2009, 12:46
درباره كيفيت محصولات و استانداردهاي كيفيت در ژاپن بسيار شنيده ايد. اين داستان هم كه در مورد شركت آي بي ام اتفاق افتاده در نوع خود شنيدني است. چند سال پيش، آي بي ام تصميم گرفت كه توليد يكي از قطعات كامپيوترهايش را به ژاپنيها بسپارد. در مشخصات توليد محصول نوشته بود: سه قطعه معيوب در هر 10000 قطعه اي كه توليد مي شود قابل قبول است. هنگاميكه قطعات توليد شدند و براي آي بي ام فرستاده شدند، نامه اي همراه آنها بود با اين مضمون «مفتخريم كه سفارش شما را سر وقت آماده كرده و تحويل مي دهيم. براي آن سه قطعه معيوبي هم كه خواسته بوديد خط توليد جداگانه اي درست كرديم و آنها را هم ساختيم. اميدواريم اين كار رضايت شما را فراهم سازد.»

nil2008
22-05-2009, 23:06
سلام اینجا منظورتون از داستان کوتاه فقط داستان های چند خطی یه یا داستان چند صفحه ای هم لحاظ میشه (ببخشید آخه من تازه واردم) راستی می شه یه داستان چند صفحه ای رو چند قسمت کرد و بعد فرستاد یا نه؟
با سلام و خوش آمد به دوست جدید الورود عزیز،منم یکی از دوستداران داستانهای کوتاهم برای راهنماییتون:
در اولین صفحه همین تایپک قوانین کامل اومده برو به این آدرس
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
موفق باشی یا حق

maryam & m
24-05-2009, 08:57
کوره داغ


آهنگری بود که با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش عمیقاً به خدا عشق میورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه میتوانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب میکند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی میخواهم وسیلهای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار میدهم. سپس آن را روی سندان میگذارم و میکوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، میدانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کورههای رنج قرار ده، اما کنار نگذار.

iranzerozone
27-05-2009, 14:37
همگي به صف ايستاده بودند. تا از آنها پرسيده شود . نوبت به او رسيد. از او پرسيدند : دوست داري روي زمين چه کاره باشي؟ گفت : ميخواهم به ديگران ياد بدهم. پذيرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. ديد به شکل درختي در يک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهي رخ داده . من که اين را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزي داغي اره را روي کمر خود حس کرد. با خود گفت : و اين چنين عمر به پايان رسيد و من بهره خود را از زندگي نگرفتم. با فريادي غمبار سقوط کرد. با صدايي غريب که از روي تنش بلند مي شد ، به هوش آمد. حالا تخته سياهي بر ديوار کلاسي شده بود.

boomba
30-05-2009, 13:42
توقف
هر وقت مي گفتيم: بابا اينقدر با سرعت نرو. مي گفت: نمي تونم اگر توقف كنم و يا يواش برم مي ميرم. باورمون نمي شد تا وقتي خبر رسيد وقتي نصف شب پشت چراغ قرمز وايستاده بوده يك كمپرسي از روي خودش و ماشينش رد شده بود.
ابراهيم معقولي

boomba
30-05-2009, 13:44
عسل
او مردي بسيار خسيس بود. روزي از عسل اعلاء و مرغوب درجه يك خريد ولي دلش نيامد كه فرزندان قد و نيم قدش به آن لب بزنند.
هر صبحانه شيشه عسل را كه در آن محكم چفت شده بود روي سفره مي گذاشت و بچه هايش به اشتياق عسل، نان را روي شيشه مي ماليدند و مي خورند! يك روز مرد خسيس كه عزم سفر كرده بود ناچار شد اتاقي را كه در آن شيشه عسل بود با قفل سنگيني ببندد. از آن پس كودكان در غياب پدر سفر كرده شان هر صبحانه نان خود را به اشتياق همان عسل روي قفل مي ماليدند و مي خوردند!
عبد الحميد حسين نيا

boomba
30-05-2009, 13:44
كيسه صفرا
سنگ كيسه صفرا داشت جراحان او را عمل كردند ولي كيسه او تركيد و پرده صفاق او عفونت برداشت و تا دم مرگ رفت و...
آنها كه از او خوبي ديده بودند گفتند: چه مرد نازنين و نيكي بود. دعاي خيلي ها بدرقه راهش بود و خدا به دادش رسيد و عمر دوباره به او داد.
اما آنها كه دل خوشي از او نداشتند گفتند: عجب مرد بدجنسي بود. نفرين خيلي ها به دنبال او بود و خدا انتقام خود را گرفت و كيسه صفراي او تركيد!
دكتر عبدالحميد حسين نيا

omid.k
01-06-2009, 02:35
وقتی گاگارین بعد از اولین سفرش به زمین اومد ، یه خبرنگار ازش پرسید اون خدا رو دیده یا نه ، گاگارین گفت : بله من رفیق خدا رو تو فضا دیدم ، و اون به من گفت که به شما بگم : " اون وجود نداره "
.......
برگرفته از " دوشنبه ها در خورشید "

raz72592
01-06-2009, 14:51
اولین روزهایی که در سوئد بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح با ماشینش مرا از هتل برمی‌داشت و به محل کار می‌برد. ماه سپتامبر بود و هوا کمى سرد و برفى. ما صبح‌ها زود به کارخانه می‌رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورى نسبت به ورودى ساختمان پارک می‌کرد. در آن زمان، ٢٠٠٠ کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می‌آمدند. روز اول، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. روز چهارم به همکارم گفتم: آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می‌کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟

او در جواب گفت:
براى این که ما زود می‌رسیم و وقت براى پیاده‌رفتن داریم. این جاها را باید براى کسانى بگذاریم که دیرتر می‌رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک‌تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند. تو این طور فکر نمی‌کنی؟

amir 69
01-06-2009, 19:50
دانشکده رو که تمام کرد، شروع کرده بود تو یک شرکت بازرگانی کار کنه. اوضاع مالی ش هم بدک نبود. به هر حال اون قدری در می آورد که زندگی اش بچرخه، هر از چند گاهی هم بتونه دست زن و بچه رو بگیره یه سفری برن شمال، آب و هوایی عوض کنن. البته گاهی هم احساس می کرد چقدر بهتر می شد اگه می تونست خونه بزرگتری بخره، یا ماشین بهتری سوار شه. اوضاع به همین شکل پیش می رفت و همه چیز بر همین منوال بود تا این که فوت شد!

Consul 141
03-06-2009, 11:39
فردی از پرودگار درخواست نمود تا به او بهشت وجهنم را نشان دهد.خداوند پذيرفت. او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف يک ديگ بزرگ غذا نشسته بودند.همه گرسنه، نااميد ودر عذاب بودند.هر کدام قاشقی داشت که به ديگ ميرسيد ولی دسته قاشقها بلندتر از بازوی انها بود بطوريکه نميتوانستند قاشق را به دهانشان برسانند! عذاب آنها وحشتناک بود آنگاه خداوند گفت اکنون بهشت را به تو نشان ميدهم.او به اتاق ديگری که درست مانند اولی بود وارد شد.ديگ غذا جمعی از مردم همان قاشقهای دسته بلند .ولی درانجا همه شاد و سير بودند.ان مرد گفت: نميفهمم؟چرا مردم در اينجا شادند در حاليکه در اتاق ديگر بدبخت هستند با آنکه همه چيزشان يکسان است؟خداوند تبسم کرد و گفت:خيلی ساده است در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند.هر کسی با قاشقش غذا در دهان ديگری ميگذارد چون ايمان دارد کسی هست در دهانش غذا بگذارد.