ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستانهای مینیمالیستی



صفحه ها : 1 [2] 3

omid.k
07-06-2009, 01:15
یه نفر به یه مجله ی خیلی فرهنگی زنگ میزنه و میگه : من چطور میتونم باهاتون همکاری کنم ؟ ... مسئول مجله میگه : نمیتونین ما فقط یک نفر رو برای تعمیر کولر لازم داشتیم که اون رو هم استخدام کردیم

این یه جوک نیست ..... یک داستان مینی مال هست که در مجله ی چلچراغ اتفاق افتاده

MaaRyaaMi
10-06-2009, 11:54
خواستگار


هر روز به كافی شاپ می آمد. صد و هشتاد قدش بود و چشمان آبی روشنی داشت. شلوار قرمز خوشرنگی به پا داشت، شاپویی به سر می گذاشت. همیشه یك قهوه كوچك با شیر و آب جوش سفارش می داد. در اولین برخورد از من خواستگاری كرد. حتی گفت برایم حلقه الماس نشان می خرد. كاش هشتاد و خرده ای سال نداشت.


سوزان جیمز مور/ اسدالله امرایی

قاهر - Gahir
11-06-2009, 13:01
Back to the Life : Harvest Moon
هوا ابری است و خاموش و دلم همچون هوای پاییزی عبوس ... روی شن‌های خیس و سرد پوشیده از برگ انگور قدم میزنم ... آن طرف را نگاه کنید ، کسی دارد میآید ... چرا غضب آلود ، چرا اینگونه تازیانه ، چرا چرا ! ... یک شاخه‌ی چوب خشک گردو در دستانش است ... من چرا ... من چرا اطرافم را تار و کم سو می‌بینم ... چه بر سر من آمده‌ است ... از گرسنگی چند روزی است که از دهانم آب معده‌ی اسیدی سبز بد بوی خفه کننده می‌آید ... چرا کسی به داد ما نمی‌رسد ... صاحب خانه هم بعد از فوت پدر بزرگش دیگر به این جا باز نگشته است ... فقط من و ما مانده‌ایم در این مزرعه‌ی پر علف .... راستی چوب به دست کی بود ؟! ... کجا رفت و چه کار کرد ... تا آنجا که یادم هست ، داشت با چوب مرا می‌زد ... خواهران و بردارانم را به قتل رسانید ... چی .. چی ... به قتل رسانید ... راستی من چرا دارم این چرت و پرت ها برای دیگران می‌نویسم ... ملت الاف نیستند که انتها زندگی نامه رو بخونند ... این دیگر چیست ... آه ه ه ه .... هاپ ... هاپ ... ا ا ا اووووو ....



مرگ و زندگی نامه‌ی سگ ماه برداشت محصول : به نقل از Rex سگ Player
Harvest Moon : Back to the Life
:دی

paiez
13-06-2009, 12:34
داستانک:چندوجهی
-"..چه خبره ؟...این آخریا هی به خودت تخفیف می دی!....مگه منو از تو خیابون پیداکردی؟!؟. "
کتمو از رو تخت برداشتمو از تو جیبم کیف پولمو دراوردم!: " چیه حالا اینقد بدقلق شدی سر صبحی؟!...بی خیال بابا !...مگه من تا حالا باهات بدحسابی کردم!... در ضمن موی بلوند بهت نمیاد... "
اسکناسا رو که می شمردم! رو یکیش با ماژیک قرمز نوشته بودن : " خرخودتی"!ده تا شو شمردمو دادم بهش!
[ کمی بعدتر:شاید چندروز یا چندماه ویا... ]
وقتی می رم امامزاده نمی دونم چه جوریه که همچین آروم می شم ! اونروزم همون حالو داشتم!دستمو کردم تو جیب کتم و یک اسکناس از لای بقیه کشیدم بیرون که بندازم تو ضریح!با چشای خیس یه نگاهی به اسکناس انداختم!خودش بود!... همون!...روش با ماژیک قرمز نوشته بودن : "خرخودتی"!

paiez
13-06-2009, 12:34
سودائیان عالم پندار
قبرش یه کم اونورتر از خاک مادربزرگمه !احتمالاً حالا دیگه همو می شناسن!چهلم مادربزرگم بود که دفنش می کردن. تو راه برگشت از سرخاک عمه ام می گفت :طفلی اون دختره رو که آورده بودن. تصادف کرده بوده! بیچاره مادرش! ...فضولی کرده بود واز فک وفامیلاش آمار گرفته بود بعدتر که رفتم سرخاک تاریخ تولدشو و اسمشو ازرو سنگش فهمیدم!رو سنگش نوشته "نغمه نجفی"_ 8 /10/59 .جالبش اینه که فقط سه روز ازم کوچیکتره ! شاید تو دلت بخندی ولی همینجوری کم کم بهش علاقه مند شدم !به همین سادگی !اولا خداخدا می کردم بشه

barani700
24-06-2009, 23:40
تفنگ‌ها به سویش اشاره می‌كردند. افسوس می‌خورد كه چرا دست‌بسته است. افسوس می‌خورد كه چرا شمع ِ جانش به فرمان ِ آتش ِ چكمه‌خونینی خاموش می‌شود. و باز هم افسوس خورد كه چرا دست‌بسته است. با اشاره‌‌ی او و ناغافل پیش از آنكه بشمرد "یك ، دو،..." فرمان داد "آتش" و فریاد مرد ِ دست‌بسته در گلو خشكید كه "آ..."
یادم باشد پیش از آنكه دیر شود پیش از آنكه چكمه‌خونینی دیگر شمارش ندانسته فرمان ِ آتشی دیگر بدهد ، فریادش را بر آرم. "آزادی"

omid.k
25-06-2009, 20:38
آب به اندازه ای گل آلود بود که ماهی ، زندگی را تیره و تار میدید. — پرویز شاپور

omid.k
25-06-2009, 20:42
به دلم آمد که می آیی ، آمدی و دلم رفت. —
مهدی فرج الهی

omid.k
30-06-2009, 15:34
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود. پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟

از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و عرصه را به من تنگ کرده است. ـ

سخن درويش اين چنين بود: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به جهنم افتادي، شيطان تو را به بهشت باز گرداند

paiez
03-07-2009, 13:12
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]


خواجه نصیرالدین توسی را گفتند آنگاه که خلافت 525 ساله عباسیان را سرنگون نمودی بر چه حال آنها بیشتر متاسف شدی ؟ گفت اینکه هر چه دفتر و دیوان بود به پیش خاندان آنها تقسیم گشته و از اهل اندیشه هیچ آنجا ندیدمی . حکومت داری با خویشان ره به سوی نیستی بردن است .
ارد بزرگ اندیشمند فرزانه کشورمان می گوید : بکار گیری آشنایان در یک گردونه کاری برآیندی جز سرنگونی زود هنگام سرپرست آن گردونه را به دنبال نخواهد داشت .
دودمان عباسیان زنجیره ایی از خویشاوندان در هم تنیده بود که با تدبیر ایرانیان ( ابومسلم خراسانی ) برای مهار تازیان بر روی کار آمده و از آنجای که به سرکشی و ظلم روی آورد با تدبیر ایرانی ( خواجه نصیر الدین توسی ) نابود گشت .

amirtoty
08-07-2009, 21:29
بیرون آمد برای آزادی ، و پس از شنیدن صدای شلیک خود را در آسمان ها آزاد یافت !!!

Rainy eye
11-07-2009, 14:47
مردی گفت: وقتی که آب دریا بالا آمده بود با نوک کفشم روی ماسه های ساحل چیزی نوشتم که مردم همواره می ایستند و آن را می خوانند و مواظبند که در آینده چیزی آن را پاک نکند!!
ومرد دوم گفت :
من هم بر ماسه ها چیزی نوشتم ، اما وقتی که آب دریا فرو نشسته بود .
از این رو امواج دریا نوشته مرا پاک کردند. ولی تو به من بگو تو روی ماسه ها چه نوشتی؟
مرد اول در جواب گفت:
_ نوشتم" من همانم که هستم" تو چه نوشتی؟!
و مرد دوم گفت : من نوشتم " من جز قطره ای از این اقیانوس بزرگ نیستم"

جبران خلیل جبران

Leyth
11-07-2009, 22:34
به دلم آمد که می آیی ، آمدی و دلم رفت. —
مهدی فرج الهی

آدم یاد سعدی می افته:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

:11:

paiez
26-07-2009, 13:08
نویسنده:خودم
دخترک کبریت فروش در حالی که صدا میزد: "کبریت دارم.آقا کبریت می خرید؟... خانم کبریت بدم؟..." کتاب دخترک کبریت فروش را ورق می زد..دیگر شب شده بود ولی حتی یک بسته کبریت هم نفروخته بود...آرام و قرار نداشت...هوا سرد بود او در خود مچاله شده بود..اگر امشب هم با خود پولی نمیبرد نامادری حتما کتکش میزد...آرام کتاب کوچکش را ورق میزد.یک حس همدردی با آن دختر کبریت فروش احساس کرد..( هوا سرد تر و سردتر شد...دیگر برف می آمد.) دستهایش یخ بسته بود ولی می خواست کتاب را تمام کند..به آنجا رسید که دخترک کبریت فروش اولین کبریت را روشن کرد...
دخترک ذوق زده خواست اولین کبریت را روشن کند اما دستانش یخ زده بود.قدرت کاری را نداشت..(هوا یخ زده بود) نفسهایش به شماره افتاد.چشمانش را بست و.... بدون اینکه آخر داستان را بخواند

4khane
29-07-2009, 18:08
وفاي عهد
نقل است كه يك بار عبدا... بن مبارك به جنگ رفته بود. با كافري جنگ مي‌كرد. وقت نماز شد. از كافر مهلت خواست و نماز كرد.
چون وقت نماز كافر شد او نيز مهلت خواست تا نماز بگذارد. چون كافر روي به بت آورد، عبدا... با خود گفت: اين ساعت بر وي ظفر يافتم. با تيغ بر سر او رفت تا او را بكشد. آوازي شنيد كه « از وفاي عهد خواهند پرسيد» عبدا... بگريست.
كافر سر از نماز برداشت، عبدا... را ديد با تيغي كشيده و گريان. گفت: تو را چه افتاد؟
عبدا... شرح حال گفت.
كافر چو اين بديد في‌الحال مسلمان شد.

P30 Love
05-08-2009, 12:23
مرکب ابیُ مرکب قرمز

روزی در جمهوری دموکراتیک آلمان سابق یک کارگر آلمانی کاری در سیبری پیدا می کند.
او که می دانست سانسورچی ها همه نامه ها را می خوانند، به دوستان اش می گوید «بیایید یک رمز تعیین کنیم؛ اگر نامه یی که از طرف من دریافت می کنید با مرکب آبی معمولی نوشته شده باشد، بدانید هر چه نوشته ام درست است. اگر با مرکب قرمز نوشته شده باشد، سراپا دروغ است.
یک ماه بعد دوستان اش اولین نامه را دریافت می کنند که در آن با مرکب آبی نوشته شده است:
اینجا همه چیز عالی است؛ مغازه ها پر، غذا فراوان، آپارتمان ها بزرگ و گرم و نرم، سینماها فیلم های غربی نمایش می دهند و تا بخواهی دختران زیبای مشتاق دوستی

- تنها چیزی که نمی توان پیدا کرد مرکب قرمز است.

محمد88
10-08-2009, 01:02
در روزگاری نه چندان دور یک هیات از گرجستان برای ملاقات با استالین به مسکو آمده بودند .
پس از جلسه استالین متوجه شد که پیپش گم شده است و به همین خاطر از رییس " کا.گ.ب " خواست تا ببیند آیا کسی از هیات گرجستانی پیپ او را برداشته است یا نه ؟
پس از چند ساعت استالین پیپش را در کشوی میزش پیدا کرد و از رییس " کا.گ.ب " خواست که هیات گرجی را آزاد کند .
اما رییس " کا.گ.ب " گفت : " متاسفم رفیق ، تقریبا نصف هیات اقرار کرده اند که پیپ را برداشته اند و تعدادی هم موقع بازجویی مرده اند ! :18:

mahrokh_85
15-08-2009, 09:08
:11:
مرد جوان وارد فروشگاه شد گوشی تلفن را برداشت شماره اول دوم .... گوشی زنگ خورد خانمی گوشی رابرداشت مرد جوان کلویش صاف کرد گفت مغازه ای جدید در ابتدای خیابان تاسیس کرده و اجناس خود را معرفی کرد . خانم در جواب گفت : مغازه ای می شناسد با سابقه که اجناس خود را از انجا تهیه میکند مرد گفت قیمتها مناسب تر از انجاست 1 بار امتحان کنید .
خانم" همانطور که گفتم از انجا خرید می کنیم" مرد با اصرار هدیه به مشتریان هم میدهیم. خانم نه همان فروشگاه خودم . جوان با لبخند گوشی را قطع کرد صاحب فروشگاه که جوان را زیر نظر داشت گفت جوان از رفتارت خوشم مییاد از کدام فروشگاه هستی جوان در حالی که لبخند بر لب داشت گفت: من همان فروشگاه قدیمی بودم فقط می خواستم عملکردم را بسنجم .

poneღ
24-08-2009, 19:33
اوايل حالش خوب بود ؛ نميدونم چرا يهو زد به سرش. حالش اصلا طبيعي نبود .همش بهم نگاه ميكرد و ميخنديد. به خودم گفتم : عجب غلطي كردم قبول كردم ها.... اما ديگه براي اين حرفا دير شده بود. بايد تا برگشتن اونا از عروسي پيشش ميموندم.
خوب يه جورائي اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن يهو ميزد به سرش و ديوونه ميشد ممكن بود همه چيزو به هم بريزه وكلي آبرو ريزي ميشد.
اونشب براي اينكه آرومش كنم سعي كردم بيشتر بش نزديك بشم وباش صحبت كنم. بعضي وقتا خوب بود ولي گاهي دوباره به هم ميريخت. يه بار بي مقدمه گفت : توهم از اون قرصها داري؟ قبل از اينكه چيزي بگم گفت : وقتي از اونا ميخورم حالم خيلي خوب ميشه . انگار دارم رو ابرا راه ميرم....روي ابرا كسي بهم نميگه ديوونه...! بعد با بغض پرسيد تو هم فكر ميكني من ديوونه ام؟؟؟ ... اما اون از من ديوونه تره . بعد بلند خنديد وگفت : آخه به من ميگفت دوستت دارم . اما با يكي ديگه عروسي كرد و بعد آروم گفت : امشبم عروسيشه....

poneღ
24-08-2009, 19:39
سلام خدا ...
خیلی وقت بود که میخواستم بیام و ازت تشکر کنم ٬ ولی نشد ... تشکر کنم از بابات همه چیز ٬ خیلی وقت ها اون روی دنیا رو بهم نشون دادی ولی میدونم که هیچکدوم بی حکمت نبوده ...
نمیدونم ولی دارم شکرت رو بجا میارم واسه دلم ٬ واسه نامردیهای روزگار ٬ واسه مشکلاتم ٬ واسه همه چیز ٬ که البته این کار یه نوع وظیفه هست ٬ ولی نمیدونم چرا حال من مثله بقیه نیست ... !!
دلیلش رو نمیدونم ولی میدونم تو دلم چی میگذره ٬ همه چیز رو میدونم ولی تنها چیزی که نمیدونم اینکه چرا اینطوری شدم ... خدا داقونه داقونم ... !!
این روزا خسته تر از همیشم ٬ از همه چیز و همه کس بریدم ...
نمیخوام وانمود کنم که یه آدم شکست خورده ام نه ٬ ولی بزار واست توضیح بدم ...
خدا یه بغض سنگین که تلخ تر از همیشه هست داره خفم میکنه و یه قطره اشک هم نسیبم نمی شه تا یه مقدار آرومم کنه ...
و ای کاش دلیلش رو میدونستم ٬ ای کاش ...
.
تنها یادتوست که در تنهایی مطلق به دادم میرسد و دنیای پر تلاطم مرا آرامش می دهد و هرگاه از کسی دلگیر میشوم و هرگاه از دنیا فاصله میگیرم فقط و فقط تو می مانی و یادت ..

Mahdi/s
24-08-2009, 20:22
هوا سرد بود برف آرام آرام ميباريد دخترک داد ميزد گل بدم گل ..... خانم گل .....
اقا گل بدم؟
دخترکي که همراه مادرش بود گفت : ماماني واسم يک گل ميخري؟؟؟؟؟؟؟
و مادرش با مهرباني جواب داد :
نه عزيزم بريم جلوتر برات کتاب داستان دختر کبريت
فروش را ميگيرم ............

taravatt
24-08-2009, 22:05
خیلی داستان خوبی بود البته اگه ازش درس بگیریم .شاید اصلی ترین پیام این داستان این باشه که به حرف مردم نباید زیاد گوش داد هر انسانی باید به ندای قلب خودش گوش کنه و در برابر حرف مردم مقاوم باشه:20:

P30 Love
26-08-2009, 02:02
مردي به دربار خان زند مي رود و با ناله و فرياد مي خواهد تا کريمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش مي شوند. خان زند در حال کشيدن قليان ناله و فرياد مردي را مي شنود و مي پرسد ماجرا چيست؟ پس از گزارش سربازان به خان ؛ وي دستور مي دهد که مرد را به حضورش ببرند. مرد به حضور خان زند مي رسد. خان از وي مي پرسد که چه شده است اين چنين ناله و فرياد مي کني؟
مرد با درشتي مي گويد دزد ، همه اموالم را برده و الان هيچ چيزي در بساط ندارم.
خان مي پرسد وقتي اموالت به سرقت ميرفت تو کجا بودي؟
مرد مي گويد من خوابيده بودم.
خان مي گويد خب چرا خوابيدي که مالت را ببرند؟
مرد در اين لحظه پاسخي مي دهد آن چنان که استدلالش در تاريخ ماندگار مي شود و سرمشق آزادي خواهان مي شود .
مرد مي گويد : چون فکر مي کردم تو بيداري من خوابيده بودم!!!
خان بزرگ زند لحظه اي سکوت مي کند و سپس دستور مي دهد خسارتش از خزانه جبران کنند. و در آخر مي گويد اين مرد راست مي گويد ما بايد بيدار باشيم

P30 Love
28-08-2009, 02:55
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد.

مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم .
مردگفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟

درازکوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم انشاءالله،

پولم را زدند انشاءالله ،

خر نخریدم انشاءالله و

دست از پا درازتر بازگشتم

ان شاءالله!

p@rdis
31-08-2009, 07:53
مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .

p@rdis
31-08-2009, 07:58
گناه کار .



اسب مردي را دزديده بودند. مرد حيران و سرگردان از اين و آن سراغ اسب را مي گرفت.
يكي گفت: "گناه تو بود كه اسب را خود نبستي."
ديگري گفت: "گناه غلام تو بود، كه در طويله را باز گذاشته بود."
مرد كه درمانده شده بود، گفت : "راستي كه همۀ گناهان را ما كرديم، و دزد بي گناه است!"

ssaraa
01-09-2009, 11:57
این داستان واقعیه :
پسر همسایه بالاییمون داشت با باباش سر کانال و کنترل تلویزیون دعوا میکردند . باباهه می خواست مجموعه سلام رو ببینه و پسره هم که 18 سال بیشتر نداشت میخواست پلی2 بازی کنه ، خلاصه دعوا گور گرفت و تا کار به جائی رسید که پسره از خونه زد بیرون . باباهه اومد دم خونه ما و شروع به درد دل درباره اخلاق پسرش کرد و از من می خواست تا با پسرش یه کم جوهر بشم درباره رفتارش نصیحتش کنم .
ساعت 8 شب شد و پسره برنگشته بود خونه ، باباهه اومد دم خونمون و گفت یه زنگ به گوشیش بزنید شاید شماره خونه رو میبینه برنمیداره و ما هم هرچی زدیم خاموش بود . باباهه برگشت بالا .
ما همون شب شام آش داشتیم ، ساعت 10 مامانم گفت یه کاسه هم واسه این پیرمرد ببر ، رفتم هرچی در زدم در رو باز نکرد ، به بابام گفتم و اونم اومد ، هرچی صدا زدیم درو از نکرد تا از نگرانی مجبور به شکستن در شدیم ، دیدیم باباهه تلفن دستشه و گوشی دم گوشش ، به خواب رفته بود ، یه خواب عمیق و شیرین ، خوابی که هرگز ازش بلند نشد .
دو روز بعد از فوت پیرمرد بیچاره پسر احمقش هم تو حموم خونه رفته بود و وان رو پر آب کرده بود و سشوار رو انداخته بود توش .
واااااااااااااااااییییییی ییی................چه داستان ناراحت کننده ای
به خصوص که واقعی هم بود............تمام موهای تنم سیخ شد

قاهر - Gahir
05-09-2009, 14:46
بدون شرح !
دخترک ، کوچک و نحیف ، دوست داشتنی و عفیف ... دستان سردش به چشمان آدمی گرمی میداد ... صدایش از سردی گرفته بود ... دستانش را گرفتم ... او هم فک کرد که در این جنگل سرد و خاموش مهر و محبت نیست ... دخترک مهربان ... با بغضی مهیب فریاد کشید ... مامان ... مامان ... من مامانم رو میخوام ... من که از مادرش در آنطرف ها اثری ندیدم ... دستانش را با گرمی فشردم ... کمی داشتم ناراحت میشدم ... یک چنان سیلی بر گوشش چسباندم که مادرش جلو چشمانش سبز شد ...
با پرشی غول آسا او را لقمه ی چپ کردم ... وقتی که در این زمستان سرد و خاموش ، غنیمتم را تمام کردم و سیر شدم ... از دورادور پاهای آدمی محسوس بود ... گلوله خوردم ... بعد مردم ! :دی:27:

نتیجه اخلاقی :
گناه حیوانات جنگل چیست که بیگانگان در زندگی اشان وارد میشوند.:دی:27:

ssaraa
06-09-2009, 09:21
مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود

مسافر فرياد زد : هي،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : ميدانم

مسافر گفت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گفت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گفت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

زائوچي در مورد اين داستان مي گويد :

خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کند .

P30 Love
08-09-2009, 01:53
در مسجد جامع دمشق كنار ستوني صاف نشسته بودم . جعرانه (حيواني شبيه سوسك ) را ديدم كه مي خواهد از ستون بالا برود و كنار شعله اي كه بالاي ستون مي سوخت بنشيند. من از اول شب تا صبح كنار آن ستون بودم, حشره هفتصد بار سعي نمود بالا برود ولي هر بار به پايين سقوط مي كرد, زيرا ستون صاف و لغزنده بود از تلاش و همت آن حشره تعجب كردم، برخاستم وضو ساختم و باز گشتم ديدم حشره به بالاي ستون رفته و كنار شعله چراغ پي سوز آرميده است .

ssaraa
08-09-2009, 09:48
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد!!!

ssaraa
08-09-2009, 09:51
مرد بدكاری هنگام مرگ ملكه دربان دوزخ را ديد. ملكه گفت: "کافی است كه فقط يك كار خوب كرده باشی، تا همان يك كار تو را برهاند. خوب فكر كن." مرد به خاطر آورد يكبار كه در جنگلی قدم می‌زد. عنكبوتی سر راهش ديده بود و برای اين كه عنكبوت را لگد نكند راهش را كج كرده بود.
ملكه لبخندی به لب آورد و در اين هنگام تار عنكبوتی از آسمان نازل كرد، تا به مرد جوان اجازه صعود به بهشت را بدهد. بقيه محكومان نيز از تار استفاده كردند و شروع به بالا رفتن كردند. اما مرد از ترس پاره شدن تار برگشت و آنها را به پايين هل داد.
در همان لحظه تار پاره شد و مرد به دوزخ بازگشت. آنگاه شنيد كه ملكه می‌گويد: "شرم آور است كه خودخواهی تو، همان تنها خير تو را به شر مبدل كرد".

ssaraa
09-09-2009, 08:41
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

ssaraa
09-09-2009, 08:45
بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند. سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط
يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت: هر چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست

amir 69
16-09-2009, 15:24
شبی از شبها راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، تا رئیسشان اموال آنها را قسمت کند، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم؟ خدایی یا رفاقتی؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.
رئیس هم شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت، الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه جور تقسیمی بود ؟؟؟ رئیس پاسخ داد: خداوند به یکی زیاد بخشیده، به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس دیگرحق اعتراض ندارید.

ssaraa
21-09-2009, 14:34
در زمانهاي گذشته، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل مردم را ببيند، خودش را در جايي مخفي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي تفاوت از كنار تخته سنگ مي گذشتند؛ بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد؛ حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچكس تخته سنگ را از وسط بر نمي داشت.نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد. بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود. كيسه را باز كرد و داخل آن سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در آن يادداشت نوشته بود :" هر سد و مانعي مي تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد."

farryad
21-09-2009, 17:42
تام مردی جوان و خوش برخورد بود، هر چند وقتی که با سام که دو ماه هم خانه اش شده بود،شروع به جدل میکرد.
حال خوشی نداشت: نمیشود،نمیشود یک داستان کوتاه را فقط با 55 کلمه نوشت،ابله!
سام او را با شلیک گلوله ای ساکت کرد.بعد با لبخندی گفت: میبینی که میشود!

NeGi!iN
25-09-2009, 18:07
پسر با دختر ملاقات می‌کند. پسر دختر را از دست می‌دهد. پسر دختر را می‌سازد.

(کوتاه‌ترین داستان علمی‌تخیلی به قلم نویسنده‌ای ناشناس)

NeGi!iN
26-09-2009, 14:09
*دماغش را عمل كرد، حالا به جاي اون دماغ گنده يه دماغ كوچولوي سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگي مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود كه عمل جراحي بيني مخصوص آدماست نه فيل ها!



*مگس كش سوسك رو كشت، اما هيچ كس او را به خاطر سوء استفاده از اختياراتش محاكمه نكرد.

جان لاک
28-09-2009, 10:06
شنبه ها صبح که می شد دلم مربای بالنگ می خواست
شنبه ها ظهر که می شد دلم لک می زد واسه یه دیزی پر چرب
شنبه ها عصر یه لیوان چای داغ مستقیم جذب مغزم می شد
شنبه ها غروب که می شد دلم هوای دماوند می کرد درختای بلند چنار کلاغا که غارغار می کردن
شنبه ها شب که می شد حسابی خوابم می گرفت و می خوابیدم
یکشنبه...

NeGi!iN
29-09-2009, 14:56
دختر عاشق پسری حسابدار شده بود. روزی دختر به او گفت هنوز عاشق من هستی؟
پسر ماشین حساب خود را به دست گرفت و شروع کرد به محاسبه:
یک بار عصبانی شدی + دو بار قهر کردی + یک بار جوابم رو ندادی و … / 100 = 54%
و گفت من الان 54% دوستت دارم.
دختر دلش شکست و گلی را که روز اول از پسر گرفته بود را در حالی که آنرا در یک گلدان کاشته بود و پربارتر از همیشه جلوه میکرد را به او نشان داد و گفت:
من هنوز تو را به اندازه زیبایی این گل دوستت دارم.

NeGi!iN
29-09-2009, 14:58
لحظه ای که آینه عاشقش شد او را از همیشه در خود زیبا تر نشان می داد، پس مغرور شد و آیینه را شکست، ناگهان چهره واقعیش برایش نمایان شد.
پس نشست و با حسرت گفت:

هر آنکس خام علم کیمیا است
به عشق آغشته سازد منزلش را
دل عاشق چو آیینه خسی را
دو چندان می کند بال و پرش را

NeGi!iN
29-09-2009, 15:00
نقاش دوباره تنها شد
و از تنهایی سایه خودش را نقاشی میکرد، سایه سیاه بود و نقاش در حسرت کشیدن یک نقش رنگی ...
به سایه گفت: تو تنها کسی هستی که من در دنیا دارم
سایه گفت: من تنها کسی بودم که در دنیا داشتی ...
نقاش گفت: من کسی را در دنیا داشتم که دیگر به من فکر نمی کند.
سایه گفت: آنقدر در نقش کشیدن با قلم سیاه تبحر داری که همه چیز در اطرافت سیاه شده است و چه بسا به شکل سایه ای در آمده باشد، بیا یک امروز سایه ات را با رنگین ترین قلم هایت نقاشی کن ببین چگونه از تنهایی بیرون می آیی.
نقاش شروع کرد به رنگی کشیدن سایه اش و هر چه طرح کامل تر میشد، می دید سایه ای که همیشه همراهش بوده بیشتر شبیه معشوقه اش می شود که او را آنقدر در ذهنش سیاه کرده بود که دیگر به صورت سایه ای همیشه دور از او در کنارش بود. وقتی نقش کامل شد نقاش معشوقه اش را به آغوش کشید و با گریه طلب بخشش میکرد. سپس همه قلم های سیاه بدبینی اش را شکست تا همیشه فقط رنگی ببیند و رنگی بشنود.

قاهر - Gahir
30-09-2009, 14:28
صبح روز دوشنبه بود ، ساعت 5 و خورده ای میزد ... هفتم تیر ماه سال 57 بود ... ولی اینا به چه دردی میخوره ... من خودم ساعت سازم ! :دی
نتیجه‌ی اخلاقی :
خیلی خودتون رو درگیری مسایلی که به شما ربطی نداره نکنید ، چون ممکنه ساعت ساز بشید !

قاهر - Gahir
30-09-2009, 14:33
آه .... چه زود دیر میشه ... کاش میشد دیر زود میشد تا دیرتر زود دیر میشد !

به هر حال نتیجه اخلاقی این است که :

چه دیرتر زود بشه ، چه زودتر دیر ... بازم همیشه دیره !!!

قاهر - Gahir
07-10-2009, 21:12
برداشت سنج :

خسته ام و کوفته ! ... میخورم!
تشنه ام و درد ! ... دارم !
بیمارم و زهر مار ! ...هست این دارو!
عوضی و بیخودی ! ... توی این زندون گیر افتادم !
غلط میکنی ! ...2 + 2 میشود 4 نه پنچ !
کثافت ! ... دور و ورم رو گرفته !
بمیری ! ... بهتر از اونه که تو این هولوفتونی اسیر باشی !
دنیا فقط یک بعد نداره ... هر خطی که میخونی رو دراگ کن ! ... مگه ندیدی و نخوندی چی نوشتم !

اثری از قاهر ( ابتکاری نوین در قدیم )

تا به حال : دی نامرئی دیدید ! :دی

نتیجه اخلاقی :
بعضی چیزا تو دنیا هست که اگر مثبت بهشون نگاه کنی در وراء آن مثبت خواهی دید . ... چه در درون چه در برون!

NeGi!iN
08-10-2009, 14:27
باران مي‌باريد و پنجره باز نمي‌شد...

Ghorbat22
12-10-2009, 11:52
زن فریاد زد :
بچه های من
و در میان لباس های آویزان به جالباسی,جایی که اغلب پنهان می شدند دنبال آنها گشت.
مشتری ها به او خیره شدند
زن فریاد زد :
کمکم کنید,بچه هایم نیستند
کسی زمزمه کنان گفت : این خانم پیر خیالاتی شده ...

زن از خشم منفجر شد : پیـــــــــر! من فقط ...

بعد خشکش زد! چشم هایش را از چهره ای به چهره ی دیگر دوخت, از سر در گمی به شرمندگی رسید,
بعد نگاهش روی دست های پر چروک خودش ثابت ماند.

من من کنان گفت : بچه های ....من .

نانسی روث نرنبرگ

amir 69
13-10-2009, 17:45
بیکار بود
کسی محلش نمی گذاشت
خودکشی کرد
عز و جلال پیدا کرد و با احترام روی سر گذاشتندش
و تا آخر عمر به شغل شریف مردن مشغول شد !

Leyth
13-10-2009, 20:45
« برای فروش؛
کفش کودک،
پوشیده نشده. »

ارنست همینگوی

NeGi!iN
14-10-2009, 17:30
ایستاده بود و به پرتگاه خیره شده بود باران میامد و اشک از چشمانش جاری بود صدای غرش اسمان شعر خدافظی زندگیش بود روحش رو در پرواز میدید اخرین شعرش را میسرود و از فضا الهام میگرفت روح هنرمندش به اهتزاز دراومده بود و از ابرها و صداها و قطرات باران
"قطرات باران ترمیمی برای قلب شکسته ام هستند" در ذهنش نقاشی مرگ را چه باشکوه میکشید و سنفونی صداهایی را که در مراسمش نواخته میشدند
{اه که چه زندگی سخت و بی وفاست اه که چه قلبها سردند و چه رنجها جانگداز}
از اخرین مصرع شعرش خوشش اومد و با لبخندی خودش رو از صخره به پایین پرت کرد
بر اثر ضربه موبایل باز شد:سلام عزیزم ببخشید دیر بهت زنگ زدم اخه اونجایی که بودم انتن نداشتم!

NeGi!iN
14-10-2009, 17:45
مردي كه در تركيه زندگي مي كرد ، درباره استاد بزرگي شنيد كه در ايران مي زيست. بي درنگ همه دارايي اش را فروخت ، با خانواده اش وداع كرد و در جستجوي فرزانگي به راه افتاد.پس از سالها سرگرداني ، كلبه اي را يافت كه استاد بزرگ در آن مي زيست. با ترس و احترام در زد.استاد بزرگ ظاهر شد.
مرد گفت:من اهل تركيه هستم.تمام اين راه را آمده ام تا از شما تنها يك سوال بپرسم .پيرمرد تعجب كرد ، اما گفت : بسيار خوب،مي تواني يك سوال از من بپرسي.
مرد گفت: مي خواهم پرسش خود را با وضوح تمام مطرح كنم ، آيا ممكن است آنرا به زبان تركي بپرسم؟
مرد خردمند گفت : بله ، و همين حالا تنها پرسش تو را پاسخ دادم . اگر چيز ديگري مي خواهي بداني ، از قلبت بپرس ، به تو پاسخ مي دهد.و در را بست.

NeGi!iN
14-10-2009, 17:47
توی عشقش شکست خورده بود/درست مثل فیلم دیشب
تنها توی خیابون قدم میزد/درست مثل فیلم دیشب
یقه ی لباسش رو بالا زد/درست مثل فیلم دیشب
پا زیر شیشه ی خالی نوشابه میزد/درست مثل فیلم دیشب
زیرلبش اهنگ میخوند/درست مثل فیلم دیشب
روی لبه ی پل وایستاد/درست مثل فیلم دیشب
جمله ی خداحافظی رو بلند داد زد/درست مثل فیلم دیشب
اما تنها چیز متفاوت این بود که بازیگر محبوب همون لحظه با ماشین اخرین مدلش از روی جسد جوون گذشت!

NeGi!iN
14-10-2009, 17:53
دستشو طرفم دراز کرد،صدایم کرد،شوخی کرد،معذرت خواست،خندید،سر به سرم گذاشت،می گفت:دنیا دو روزه...بی خیال!سخت نگیر...آشتی...آشتی...
گلفروش دوره گرد در خیابان می چرخید.وسط خیابون دویدو دسته ای رز سرخ برایم خرید.
خنده ام گرفت...خواستم بگویم آشتی ! .....................
ناگهان یک موتوری خودش و گلهای زیبایش را پر پر کردو بر زمین ریخت...

NeGi!iN
14-10-2009, 17:56
كودك نجوا كرد : خدايا با من حرف بزن مرغ دريايي آواز خواند، كودك نشنيدسپس كودك فرياد زد : خدايا با من حرف بزن رعد در آسمان پيچيد ، اما كودك گوش نداد كودك نگاهي به اطرافش انداخت و گفت : خدايا بگذار ببينمت ستاره اي بدرخشيد ولي كودك توجه نكرد كودك فرياد زد : خدايا به من معجزه اي نشان بده و يك زندگي متولد شد ، اما كودك نفهميدكودك با ناميدي گريست خدايا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اينجايي بنابراين خدا پايين آمد و كودك را لمس كرد ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت...

NeGi!iN
14-10-2009, 19:50
_نابينا به ماه گفت: دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چه طوري؟ تو که نمي بيني .
ــ نابينا گفت: چون نمي بينمت دوستت دارم .
ــ ماه گفت: چرا؟
ــ نابينا گفت: اگر مي ديدمت عاشق زيباييت مي شدم ولي حالا که نمي بينمت عاشق خودت هستم.

NeGi!iN
14-10-2009, 20:00
سه مرد زير درخت دراز کشيده بودند . يک بازرگان از آنجا عبور مي کرد. او به آن مردها گفت هرکدام از شما که تنبل ترين است، به عنوان هديه به او يک روپيه (واحد پول هند) خواهم داد.
يکي از مردان فوري برخاست و گفت روپيه را به من بده من از همه تنبل تر هستم. بازرگان گفت : نه تو از همه فعال تر هستي و هديه را نخواهي گرفت.
دومي در حال درازکش دستش را دراز کرد و فرياد زد روپيه را بياور و به من بده. بازرگان گفت تو هم همچين فعال هستي.
سومي در حال درازکش گفت روپيه را بياور و در جيب من بگذار، من تنبل ترين هستم. بازرگان خيلي خنديد و روپيه را در جيب او گذاشت.

Ghorbat22
15-10-2009, 12:30
دیروز همسایه ی من مرد . روبرتا زنی تنومند با موهایی قهوه ای که به نظر من بسیار زیبا بود .
اگر چه روبرتا آدمی گوشه گیر بود اما خیلی به من علاقه داشت .
این علاقه برایم گیج کننده بود ...زیاد نمی شناختمش
بعد از مراسم تدفین پسر برادر روبرتا جعبه ی کلاهی به من داد که روی آن نوشته بود "کلاه گیس قهوه ای من برای کاترین دوست داشتنتی,همسایه ی تو رابرت وایتینگ !"

مری یانگ

Ghorbat22
15-10-2009, 12:35
دوست عزیز (NeGi!iN)

برخی از این داستان هایی که در این صفحه قرار دادید بهتر بود در تاپیک داستان های کوتاه قرار می گرفت .

همان طور که از اسم این تاپیک پیداست داستان های مینی مال در اینجا قرار می گیرند

>با تشکر<

:11:

NeGi!iN
15-10-2009, 18:49
دوست عزیز (NeGi!iN)

برخی از این داستان هایی که در این صفحه قرار دادید بهتر بود در تاپیک داستان های کوتاه قرار می گرفت .

همان طور که از اسم این تاپیک پیداست داستان های مینی مال در اینجا قرار می گیرند

>با تشکر<

:11:

ممنون میشم بگین کدومشون و ممنون از تذکرتون :11:

amir 69
16-10-2009, 04:58
براى اينكه حرف پشت سرش نباشد ازدواج كرد.
براى اينكه حرف پشت سرش نباشد بچه دار شد.
براى اينكه حرف پشت سرش نباشد مُرد.

Ghorbat22
19-10-2009, 19:18
زن در باغ ایستاده بود که دید مرد به طرفش می دود .

"تینا گل من ...عشق بزرگ زندگی من "

" اوه ..تام "

"تینا, گل من "

"اوه تام ...من هم تو را دوست دارم "

تام به زن رسید . به زانو افتاد و به سرعت او را کنار زد .

"تینا ؟ تو روی گل سرخ برنده ی جایزه ی من ایستاده ای !"

قاهر - Gahir
07-11-2009, 16:47
دیروز آمدم ولی نبود ...
فرداش که رفتم بازم نبود ...
سه روز گذشت ...
هی در میزنم ولی نیست ! ...
بعد از پایان جنگ برگشتم و دیدم هست ...
ولی سنگش !

barani700
09-11-2009, 00:10
مامان!یه سوال بپرسم؟زن كتابچه ی سفید را بست. آن را روي ميز گذاشت: بپرس عزيزم.
زن سر جلو برد: مامان خدا زرده؟
- چطور؟
- آخه امروز نسرين سر كلاس مي گفت خدا زرده.
- خوب تو بهش چي گفتي؟
- خوب،من بهش گفتم خدا زرد نيست. سفيده.
مكثي كرد: مامان،خدا سفيده؟ مگه نه؟
زن،چشم بست و سعي كرد آنچه دخترش پرسيده بود در ذهن مجسم كند. اما،هجوم رنگ هاي مختلف به او اجازه نداد.
چشم باز كرد : نمي دونم دخترم. تو چطور فهميدي سفيده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت.دستانش را در هم قلاب کرد و
لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سياهي به خدا فكر مي كنم،يه نقطه ی سفيد پيدا ميشه.
زن به چشمان بی فروغ دخترک نگاه کرد
و
دوباره چشم بر هم نهاد.

barani700
09-11-2009, 00:14
مرد گوشی را برداشت و شماره گرفت.
چند لحظه بعد زن از پشت خط گفت:الو..بفرمایید؟...چرا حرف نمی زنی؟
مکثی کرد و با لحن ملایم تری ادامه داد:بهنام،عزیزم،تو یی؟..من که بابت دیشب عذر خواهی کردم.
خواهش می کنم با من حرف بزن.بهنام جان...
مرد با صدای لرزانی گفت:عزیزم منم ،نادر.
زن گفت:صدات نمی آد.بلندتر حرف بزن.نمی شنوم چی می گی.
مرد به دهنی ی گوشی نگاه کرد.نیش خندی زد و آن را سر جایش گذاشت.
از باجه که بیرون آمد ،دوستش پرسید:به کی تلفن زدی؟
مرد گفت:به همسر سابقم

قاهر - Gahir
14-11-2009, 14:53
صبح و نهار و عصرانه و شام و ناشتا با ما بود ... صبح که شد رفت و دیگر پیدایش نشد ... گرسنگی ... !:دی چون ما دیگر مرده بودیم ! ....

barani700
17-11-2009, 23:44
پسرك هويج را روي ميز آشپزخانه گذاشت.
بو كشيد:بازم سوپ؟!
مادر به هويج نگاه كرد:از كجا آوردي؟
پسرك پشت ميز نشست:از تو صورت آدم برفي.
تكه ايي نان كند:امروز سوپ مون هويج ام داره.
و آن را در دهان گذاشت.
زن هويج را برداشت.آن را شست.
همان طور كه آن را در ظرف سوپ رنده مي كرد،
گفت:چه آدم برفي ي سخاوتمندي!!!

قاهر - Gahir
18-11-2009, 09:57
barani700
تکراری بود !

هوا بارانیست ...
چشمانم خیس است ...
بدنم از شدت کار عرق کرده است ...
تنها زبانم است که خشک است ...

P30 Love
07-12-2009, 04:41
باد

لباس‏هایم را روی بند انداختم. تراس من کوچک است.
برای همین دو رشته طناب بسته‏ام، یکی بالا و یکی پایین‏تر.
پیراهنم را روی بند بالا انداختم و شلوارم روی بند پایین بود.
باد که توش افتاد تکانی می‏خورد، انگار که خودم هستم.
رفتم کفش‏هایم را آوردم. زیر پاچه‏های شلوارم گذاشتم که آویزان بود.
حالا هر وقت باد می‏آید همین کار را می‏کنم و می‏نشینم و خودم را نگاه می‏کنم.

قاهر - Gahir
24-12-2009, 10:57
آسمان آبی است ...
هوا بارانیست ...
شب تار است ...
خواب بی رنگ است ...
راستی یادم باشد که لنز آبی چشمانم ، بغض و کینه و ناراحتی ، عینک دودی در شب هنگام ، تاریکی خواب را کنار بگذارم !

قاهر - Gahir
25-12-2009, 15:44
پرید از قفس و دیگر به خانه‌اش نرسید
دیدم آن روز که داشت در ره آن جان میداد

*IN*
04-09-2010, 23:07
روسری‌اش را جلو کشید و موهای سیاه و براق‌اش را زیر ِ آن پنهان کرد. رو کرد به جوان وُ با ذوق گفت: چه حلقه‌ی قشنگی، نگاه کن، اندازه‌ی انگشتم هست، فکر نمی‌کردم این‌قدر خوش‌سلیقه باشی.
یک‌دفعه لحن ِ صدایش عوض شد، انگار چیزی یادش آمده باشد، آرام گفت: پدرم نامه‌هایت را دید، حالا دیگر همه‌چیز را می‌داند.
امّا تو نگران نباش، گفت باید با تو حرف بزند. اگر بتوانی خودت را نشان بدهی وُ دلش را به‌دست بیاوری، حتماً موافقت می‌کند. دل ِ کوچک وُ مهربانی دارد.
من که رفتم، دسته‌گُل را بردار وُ به دیدنش برو. راحت پیدایش می‌کنی.
چند قطعه آن‌طرف‌تر از تو، کنار ِ درختِ نارون خاکش کرده‌ایم...


مینی مالیده

Morteza4SN
14-09-2010, 07:13
دو تا از بهترین مینیمال هایی که اخیرا خوندم :


قطع یک نشانه
(اندرو اى.هانت)

درخت سرخه دار طی هزار سال زیبایی با شکوهی پیدا کرده بود. از زلزله و خشکسالی و آتش سوزی جان به دربرده و تنها کوهستان هایی که در آن می رویید با او برابری می کرد. هزار سال دست نخورده ، هزار سال فتح نشده.


سر کارگر با صدای بلند گفت : "چقدر طول می کشد بیندازی؟"

هیزم شکن یغور تفی انداخت : "فوق فوقش دو ساعت"

"پس تمامش کن"
_________________________________
از کتاب "کوتاهترین داستان هاى کوتاه جهان"
گردآورنده: استیو ماس
مترجم : اسداله امرایی



The Incredible Book Eating Boy


"همه چیز، اشتباهی از یک روز بعد از ظهر که حواسش نبود شروع شد."

"اولش مطمعن نبود، و سعی کرد فقط یک کلمه رو بخوره، فقط واسه اینکه ببینه چه مزه ایه."

"بعد سعی کرد یک جمله رو بخوره، و بعد یک صفحه ی کامل رو."

"بله، هنری واقعن از اونها خوشش اومد."

"تا چهارشنبه اون یک کتاب کامل رو خورده بود."

_________________________________
Oliver Jeffers
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

B a r a n
14-09-2010, 19:19
تقصیر من بود. هرگز خودم را نمی‌بخشم. به شوخی به‌او گفتم که خیال دارم یک خرگوش دست‌آموز بخرم و او سکته کرد. هویجم مرد.

نفیسه طوسی

شاهزاده خانوم
20-09-2010, 22:01
اشتباهی خونه یه خانم پیری رو گرفتم، اومدم معذرت‌خواهی کنم
هی میگفت میناجان تویی، هی میگفتم ببخشید مادر اشتباه گرفتم،
باز میگفت نازنین جان تویی مادر، میگفتم نه مادر جان اشتباه شده ببخشید،
اسم سوم رو که گفت دلم شکست،
گفتم آره مادر جون، زنگ زدم احوالتون رو بپرسم. اونقدر ذوق کرد که چشام خیس شد.


---------- Post added at 10:01 PM ---------- Previous post was at 09:58 PM ----------



(( عزیزم! امروز روز تولد مریم است.



لطفا موقع برگشتن؛ یك عروسك برایش بخر ))


مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت ....


بعد از جشن تولد كه مهمان ها رفتند؛ مریم مشغول بازی با عروسك جدیدش شد.


پدر در حالیكه لبخند میزد به او گفت :


(( اصلا دست خط مامانت رو خوب تقلید نكردی! ))

شاهزاده خانوم
22-09-2010, 20:33
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد.
غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند .
بعد صحبت به وجود خدا رسید .

مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسئول
هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم میگویند که او قادر مطلق است و اکنون و
گذشته و آینده را می شناسد…

چوپان ناگهان و بی مقدمه زیر آواز زد و پژواک آوازش دره را آکند !
بعد ناگهان آوازش را قطع کرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به همه چیز و همه
کسی !!!
صدای فریادهای چوپان نیز در کوهها پیچید و به سوی آن دو بازگشت .
سپس چوپان گفت : زندگی همین دره است ، آن کوهها ، آگاهی پروردگارند ؛ و
آوای انسان ، سرنوشت او
آزادیم آواز بخوانیم یا ناسزا بگوئیم، اما هر کاری که می کنیم، به درگاه او می رسد و
به همان شکل به سوی ما باز می گردد
خداوند پژواک کردار ماست …

آدمی ساخته ی افکار خویش است فردا همان خواهد شد که امروز می اندیشیده است.

(مترلینگ)

شاهزاده خانوم
22-09-2010, 22:17
در یک کالج از دانشجویان خواسته شد تا با حداقل کلمات ممکن داستان کوتاهی بنویسند این داستان باید حول سه موضوع زیر می چرخید:
1) مذهب
2) ---
3) راز
داستان کوتاه زیر در کل کلاس نمره ی A+ مثبت گرفت

" خدای خوبم، من حامله ام؛ یعنی کار کیه؟"

nil2008
23-09-2010, 09:27
پسر با حرکتی سریع و ناگهانی پرتش کرد تو آب،هرچه تقلا کرد نتونست بالا بیاد ،پایین و پایین تر رفت .حباب های هوا ،ریز و درشت از اطرافش به سمت سطح آب ،بالا میرفتند.خودشو به اینطرف اونطرف میزد ولی فایده ای نداشت...پسر همچنان با چشمانی تب دار بهش زل زده بود و بی تفاوت نگاهش میکرد...
بالاخره خسته و بی رمق شد،سبک شده بود ...خودبخود آروم آروم به سطح آب رسید...دیگه تقریبا" هیچی ازش نمونده بود...
پسر جلو اومد،لیوان رو برداشت و همه محلول ویتامین ث رو سرکشید...

از دستنوشته های " ناهی "

---------- Post added at 09:27 AM ---------- Previous post was at 09:23 AM ----------

صدای مادر پیر و زمینگیرشو به سختی از میون هیاهوی x box تازه اش می شنید:"مادرجون این قرص زیرزبونی منو کجا گذاشتی؟"
دادزد:" من چه میدونم کدوم گوریه.مگه کوری؟ همون دور وبراس دیگه،یکم بیشتر بگرد..."
دوباره صدای مادر راشنید این بار با خس خس بیشتری:"مادر جون ترو خدا بیا اینجا یه دقیقه..."
ایندفعه جای حساس بازی بود ،باید امتیاز کاملشو میگرفت...
وقتی بازی تموم شد دیگه شب شده بود...برنده شده بود با خوشحالی بلند شد...
قرص ماه بدن بی جان مادر را که خودش را تا نزدیک در کشانده بود نیمه روشن کرده بود...

از دستنوشته های "ناهی"

nil2008
24-09-2010, 09:35
ايش ...بازم بابا جلوي همه آبرومو برد...
چرا عزيز دلم چي شده؟
مگه من نگفته بودم واسم اون تويوتا نقره ايه رو بگيره ؟اين ديگه چي بود ؟يعني بعد از شونصد سالي كه از عمرش گذشته هنوز فرق نقره اي متاليكو با اين رنگاي درپيتي نمي فهمه؟ديگه دارم دق ميكنم از دستش ...ماماني تورو جون هركي دوست داري يه چيزي بهش بگو...
وصداي گريه بازهم بلند و بلندتر ..
لي لي جون گريه نكن دماغت دوباره باد ميكنه، خطر داره ها ... مگه يادت رفته كه دكتر بعد از عمل سومت چقدر سفارش كرد؟
اصلا"فداي سرت عزيزم آخه آدم عاقل واسه ي يه همچين چيزي گريه ميكنه ؟اينا كه تو زندگي مهم نيست...حالا اشكاتو پاك كن برو بشين تا معجون چند ميوه اتو بدم بخوري...امروز دادم واست توش عصاره زنجبيلم بريزن كه مقوي تر بشه...
باشه ماماني ولي فقط بخاطر تو...

از دستنوشته هاي " ناهي "

mohsen_gh1991
27-09-2010, 15:35
جيرجيرك به خرس گفت: دوست دارم، خرس ميگه: الان وقت خواب زمستانيمونه، بعد صحبت مي‌كنيم. خرس رفت خوابيد ولي نمي‌دونست كه عمر جيرجيرك فقط سه روزه

mohsen_gh1991
27-09-2010, 19:23
موقع نمازش که می شد، فرشته چپ و راست، عزا می گرفتند که چه کنند؛ «إیاک نعبد» را جزء حرفهای خوبش بنویسند یا جزء دروغهایش...

mohsen_gh1991
27-09-2010, 23:03
ما را انتخاب کنید
در دولت من هیچ فقیری نخواهد بود.
هیچ کس به خاطر معلولیت بیکار نخواهد ماند و با تدابیر ما هیچ کس معلول به دنیا نخواهد آمد.
و ما ملتی پیشرفته و سرور جهان خواهیم شد»
...
آخه کجا ما رو می برید؟
- ساکت .
توی کامیون پچ پچ هایی شنیده میشد:
« همه معلول ها رو اخته میکنن و بعد میفرستن اردوگاه کار اجباری
فقیر ها رو هم میبرن اتاق گاز »
به دستور رایش.

Ghorbat22
29-09-2010, 20:00
"مامان پدر کی به خانه بر می گردد ؟ "
"زن گفت : زود ..خیلی زود ...جمگ تمام شده ..دیگر لازم نیست نگران باشیم "
"مامان نگاه کن ..کشتی رسید "

نردبانی پایین افتاد ...عاقبت همه پیاده شدند
پیتر,شوهر زن هم به خشکی رسید.

ستوان گفت : اینجا را امضا کنید

بتی ایستاد و تابوت را لمس کرد
زن پرسید : چرا ...پیتر ؟!

رافائل توبار

برگرفته از کتاب داستان های 55 کلمه ای

B a r a n
09-10-2010, 20:27
پرنده ی نر٬ هر شب جفتش را صدا می کرد...

هنوز خبر انقراض نسلش را٬ در روزنامه نخوانده بود!


علی حمزه ساروی

Maryam j0on
24-10-2010, 15:28
همه ی مداد رنگی ها مشغول بودند...به جز مداد سفید...هیچ کسی به او کار نمی داد...همه می گفتند:{تو به هیچ دردی نمی خوری}...یک شب که مداد رنگی ها...توی سیاهی کاغذ گم شده بودند...مداد سفید تا صبح کار کرد...ماه کشید...مهتاب کشید...و آنقدر ستاره کشید که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توی جعبه ی مداد رنگی...جای خالی او...با هیچ رنگی پر نشد !!!

Alice in Wonderlan
24-10-2010, 18:53
«این نعلین قهوه ای آخوندی بدجوری چشمم را گرفته. ناکس یک لنگه شو کجا قایم کرده خدا عالمه!
آدم دنیا گیر به همین می گن که خیرش به یک کفش دزد مجلس ترحیم هم نمی رسه!
از لجش هم که شده بی خیال این یک لنگه هم نمی شم!»

مجلس تمام شده بود و تخریب چی جوان با دو عصای فلزی به سختی قدم بر می داشت و از جمعیت جلو مسجد دور می شد!

Alice in Wonderlan
24-10-2010, 18:54
کنار سفره هفت سین نشسته بود. تنها.

دلش نمی آمد فقط برای او دعا کند. برای همه دعا می کرد، که سلامت برگردند.

زنگ در را که زدند، مثل فشفشه از جا پرید. چادر به سر کشید و دوید سمت در. ته دلش می دانست که او هر طور شده خودش را برای تحویل سال به خانه می رساند.

در را که باز کرد، لبخند از روی لبش پر کشید.

مرد، ساک را جلوی پای او گذاشت. چیزی نگفت. رفت.

MrGee
10-12-2010, 22:43
دیروز در تابش و انعکاس عاشقانه شمع هایی که اتاق را به طرزی رمانتیک
و شاعرانه مزین کرده بودند، نگاهت را با ولع به چشمان پر امید و عاشق
دخترک معصوم و ساده ای سپردی که غرق در تلالو تاج سنگی و سپیدی
لباس عروس روبرویت با شرمی دخترانه و قلبی مالامال از امید نشسته بود. گفته
بودی عاشقش هستی و می خواهی داستان عشق پرشورت را جاودانه سازی!...
امروز زنی تنها در مهلکه سقوط و شکست، لحظه ها را در انتظار و سکوت به
سر می برد. به ناگاه تو می آیی، سیگار می کشی و دستان خیانتکارت بوی
تعفن می دهند..زن شکسته و دلخسته تر از همیشه، آخرین شمع باقی مانده از
روزهای دروغین تو را خاموش می کند.. بغضش خواهد شکست.
غزال شهروان/ سنندج


  منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
10-12-2010, 22:49
آدرس خدا

پسرک سرگردان در کوچه و بازار می دوید تا شاید گمشده اش رو پیدا کنه.
اما نمی دونست گمشدش کجاست؟چه شکلیه؟ خسته شد و گوشه ای نشست.
بادی در حال عبور بود که رو کرد به باد ازش کمک خواست.باد گفت: چی
م یخوای؟ دنبال کی می گردی؟پسرک گفت شنیدم من خالقی دارم که منو تو
این دنیا آورده ولی هرچی می گردم نیست؟باد فقط یه جمله گفت و رفت.برای
پیداکردن خالقت به درون خودت رجوع کن.


احسان کوشان/ تهران




منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
10-12-2010, 22:56
آرزو


دستاشو بالا برد ولی هنوز واسه این كار كوچیك بود و قدش نمی رسید با
خودش عهد كرد وقتی بزرگ شد این كارو انجام بده. چند سالی بزرگتر شده و
قدش هم دیگه می رسه واسه انجام كاری كه همیشه آرزوشو داشت ولی بعد از
جنگ دیگه خونه ای سالم نبود كه اون بخواد زنگشو بزنه و فرار كنه.



زهرا امیری/ سمنان/ ایوانكی




منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
11-12-2010, 08:26
آرزوی سراب


اشک می ریخت که:می خواهم یک بار هم که شده آرزوی انسانی را بر آورده
کنم و او بیهوده پی من ندود. می دانستم نخواهد توانست...آخر او «سراب » بود!





مهسا صباغی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
11-12-2010, 08:34
آسمانی ها

وقتی باران گرفت پسرک غذای نیمه خورده اش را برداشت و به طرف پل
دوید. بی خانمان هایی که زیر پل پناه گرفته بودند، با محبت برایش جا باز
کردند. پسرک هنوز روی زمین جاگیر نشده بود که پل با صدایی وحشتناک بر
سرشان هوار شد. پسرک دست در دست پیرمردی کنار پل فروریخته ایستاده
بود و آسمان آبی را نگاه می کرد. آسمان هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد!



سعید علی نقی بیگی/ تهران/ شهریار




منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
11-12-2010, 08:42
ابوالفضل(ع)



حسین سراسیمه خود را به او رسانید. شاید می خواست بار دیگر لبخندش
را ببیند. آخرین لبخندش را که دید اولین ندای «برادرجان » را نیز شنید.گویا
مادر آن جا بوده است.



سعید امین جعفری



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

amir deja vu
11-12-2010, 16:07
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم، سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید

MrGee
12-12-2010, 08:20
افسانه ؟؟؟


وحشت زده و نگران به سمت ماشین هایی كه از روبرو می آمدند می دویدم
و فریاد می زدم و از آنها می خواستم كه بایستند و جلوتر نروند. اما سرنشینان با
 خنده برایم دست تكان می دادند و دیوانه خطابم میكردند و با سرعت بیشتری
از كنارم می گذشتند. سرخورده و مغموم به ماشین های رفته و سنگ های در
حال ریزش از كوه خیره شدم. با خود زمزمه كردم: چرا دهقان فداكار را افسانه
كردند ؟؟!!!



زیبا شیرازی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
12-12-2010, 08:26
امتحان


باز هم دیر شده.لباس هایش نامرتب است و جزوه های پراکنده او را به
وحشت می اندازد.خیابان ها را یکی پس از دیگری می دود.حواسش کاملا پرت
است. بند کفش هایش باز شده.خیابان آخر را می گذراند.پرنده ای زخمی به او
لبخند می زندو صدای ترمز ماشین می گوید که امتحان تمام شد.


پروانه حسین زاده/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
12-12-2010, 08:33
امید


دلم به وسعت آسمان خدا تنگ بود.نگاهم به دور دست ها بود و به جاده ای
که انتها نداشت. انتظار اشک می شد و روی گونه هایم جاری. امید، مرا کنار خود
نشاند و می خواست که با تمام وجود بخوانمش. اما دلم راضی نشد، زبانم پیش
دستی کرد و امید را، تنها صدا کرد. همان لحظه بود که قاصدک از راه رسید
و دستانم را در دستان خدا جا داد.


سلمی تشویر/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
12-12-2010, 08:40
او


با کشیدن اولین پک سیگار دوباره معدش شروع به خون ریزی کرد این زخم
یک زخم چند ساله بود که دیگه اززندگی سیرش کرده بود.هیچوقت دوست
نداشت در مورد علتش فکر کنه چون به خود خودش نزدیکش می کرد واون
از این می ترسید.یک نگاه به گذشته اش کرد کاری که 14 سال بود نکرده بود.
ساعت 5/ 15 شده بود واون داشت در حال نزدیک شدن به محل کارش آخرین
یاد آوری هارو می کرد: دیروز بعد از ظهر بود که دماغ یک دختر دانشجو رو
کنده بود وجلو چشمش سرخش کرده بود.آخرین پکش رو به سیگار زد وهمراه
یک اره وارد سلول 32 شد..


بنیامین خداکرمی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
13-12-2010, 08:20
ایمان



سنجاقک بر روی نازکترین شاخه درخت استوار نشسته بود، غروب خورشید
را تماشا می کرد. نسیمی ملایم می وزید. شاخه ی نورسته به این سو، آن سو
می رفت. لرزشی هر چند نا محسوس........ نه! سنجاقک استوار بود... درخت
آهسته در گوشش زمزمه کرد: من به این بزرگی. با ریشه هایی در دل زمین.
با کمترین لرزش نازکترین شاخه ام تا ریشه می لرزم. تو به این کوچکی، بدون
ریشه، چگونه استوارایستاده ای؟! سنجاقک گفت:ایمان....


شیوا زیودار/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
13-12-2010, 08:26
بادکنک



هر روز صبح باید آنها را باد می کرد؛ عادت کرده بود. آن روز هم مثل همیشه
آنها را باد کرد و به سمت خیابان راه افتاد، ناگهان تگرگی گرفت که صدای
ترکیدن بادکنکها در آن گم شد.




سحر بکایی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
13-12-2010, 08:32
باران...



نشسته بودم يه گوشه اي و داشتم زندگيمُ ميكردم.تا اينكه يه روز تو اومدي
و به من گفتي:سلام؛باران...!!! و آب شدم...رفتم.رفتم و شدم پا ييز.رفتم يه گوشه
چله نشين شدم...چهل روز گذشت.همه خبر شده بودن انگار.اومدن دوباره
پيشم...و اينبار از من ميپرسيدن:پا ييز؛از باران چه خبر؟!!!


محمود كاتبي پور/ قم



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
13-12-2010, 08:38
بغل کردن سرنوشت


دست های دراز شده به آن طرف نرده ها، منتظر کارت کنکور؛هیاهو و
سروصدای بقیه، تو انگار کن که در صف ایستاده، فقط انگار کن؛کسب علم را
رنگی دوست داشت؛ نه سفید و سیاه! شب کار بود!! اردوی تحصیلی مدرسه
برای آمادگی نهایی کنکور ریاضی بعد از خاموشیِ 12 شب، تازه شروع می کرد
به خواندن؛ هرشب به اندازه ای فرصت داشت که فقط 150 صفحه – رنگی
بخواند؛ فقط 150 صفحه!... و باز هم روز از نو روزی از نو؛ دو روز مانده به کنکور
تاریخ جنگهای انفصال را تمام کرد؛ انفصال سیاه و غیر سیاه! امّا عجیب این که
در سیاه و سفیدی، رنگین تر بود!




محمدباقر شفیعی نژاد/ تهران


منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
13-12-2010, 08:44
بهار


دیدی بهار از پس تابستان آویزان شد روی بند رخت، تاب می خورد. اناری
می چید دخترکی دانه می کرد کنار کرسی. نگاه می کرد از پشت پنجره به انبوه
برف؛چشم به راه بهار است.


مهدی خلیفه قلی/ قم



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
13-12-2010, 08:50
به خاطر یک فنجان چای


پیش خودش گفت: روزهای شنبه چایی دارچین می دهم. یک شنبه ها
چایی با هِل. دوشنبه ها را که اصلاً دوست ندارم. همون چایی ساده هم از
سرشون زیاده! سه شنبه ها را چایی با بهارنارنج. چهارشنبه را چایی زعفران
می دهم که بندگان خدا آخر هفته ای خوش باشند! هنوز یک هفته از حضور
آبدارچی نگذشته بود که به بهانه ی اهمال کاری از اداره بیرونش کردند!


روح الله دوستانی/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
14-12-2010, 22:15
به سادگی تمام

تصور می کنم مُرده ام. همه چیز آماده است. یک مُرده، یک نفر که ملحف هی
سفید را تا مغز سرم کشیده و یک نفر هم که آمده تا من را ببرد قبرستان.
اول من را غسل می دهند، یعنی مسلمان بوده ام! باید همه چیز مرتب باشد.
حالا حسابی شسته شده ام. یک دست کفن سفید و تمیز، من را مثل شکلات
می پیچند تویش. بعد هم به سمت قبرم که حالا حسابی کنده شده! حالا دیگر
واقعاً مُرده ام. یک پیرمرد که برای دل خوشی خودش یاسین می خواند و یک
پیر مرد دیگر که توی قبرم خاک می ریزد. تمام شد. به همین سادگی.




روح الله دوستانی/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
14-12-2010, 22:23
پروانه ی محبت


نویسنده ی جوان وارد ایستگاه مترو شد و روی صندلی انتظار نشست. به
ساعت مچی اش نگاهی انداخت و سرش را که برگرداند دختر بچه زیبایی را
مقابل خود دید. دختر بچه با خجالت می خواست از نویسنده چیزی بپرسد.
نویسنده با بی اعتنایی به او گفت: چه می خواهی دختر! او با هیجان گفت: من
کتابی را که درباره ی پروانه محبت نوشته بودید خوانده ام. می شود بگویید آیا
این پروانه واقعا وجود دارد؟! او با پوزخندی به دخترک گفت نه! در ضمن من
حوصله سروکله زدن با بچه ها را ندارم و با بی حوصلگی کودک را پس زد. در
همان لحظه پروانه ی محبت از قلب نویسنده پر کشید و رفت.


زینب شوشتری زاده / تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
14-12-2010, 23:47
پسرک کار می کرد


وقتی معلم سر کلاس، موضوع انشارو گفت همه هیجان زده شدن جز پسرک
دستفروش. وقتی توی ذهن همه ی بچه ها امید به آینده بود و فکر این که می
خوان چی کاره بشن اونا رو به وجد می آورد. پسرک به این فکر می کرد که چه
جوری هم خرج مادر و برادر کوچیکشو در بیاره و هم درس بخونه!!!!


سلامه بیات/ قم



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
14-12-2010, 23:53
پنجره روبرویی


مدت زیادی است که اتاق مرا زیر نظر دارد یعنی درست از زمانی که به اینجا
امدم.نمیدانم کیست و برای چی اتاق من را زیر نظر دارد؟باید چراغ را خاموش
کنم و از کنار پرده ببینم. هنوز هم اتاق من را زیر نظر دارد.... اره اره باز هم از
گوشه پنجره اتاق مرا نگاه می کند. دیگر خسته شدم این ترس اجازه رفتن نمی
دهد ولی باید بروم و بفهمم کیست؟ این بار می روم.........
واقعا خسته شدم نمی دانم او کیست و چرا از وقتی به آنجا آمده مدام اتاق
مرا نگاه می کند. ترس بی ترس می روم تا بفهمم............


بهروز رادمان/ مشهد



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
14-12-2010, 23:59
پیرمرد


پشت میز ریاستم لم داده بودم. پیرمرد مدتی بود منتظر موافقت من با
درخواستش بود. چهره ی آرامش مجبورم کرد خیلی معطلش نکنم موافقتنامه
رو با غرور امضاء کردم و از اون جایی که حدس می زدم خوندن و نوشتن ندونه
با اشاره به جوهر روی میز بهش فهموندم که اثر انگشتش روی نامه لازمه. با
متانت خاصی قلم زیباشو از جیبش بیرون آورد و با خط خوشی نامشو نوشت
و امضاء کرد کمی خودمو جمع و جور کردم و مجذوب خط خوشش بودم که
نامش توجهمو جلب کرد آموزگار کلاس اول دبستانم بود...


سید ایمان برقعی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
15-12-2010, 00:05
پینوکیو


پینوکیو رفت دکتر تا دماغشو عمل کنه که دیگه با دروغ گفتن دراز نشه،
وارد مطب که شد دید آدمای زیادی اومدن واسه عمل دماغشون، با خودش
گفت: « اگه آدمها هم دروغ می گن به همدیگه، نمی خوام آدم شَم »


رجبعلی محبی/ گرگان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

patriot1
15-12-2010, 01:29
قصه کوچك @ فرانتس کافكا @ ترجمه: احمد شاملو @ موش گفت: افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود . سابق جهان چنان دنگال بود که ترسم گرفت . دويدم و دويدم تادست آخر هنگامي که ديدم از هر نقطه ي افق ديوارهائي سربه آسمان مي کشد، آسوده خاطر شدم . اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود که من ازهم اکنون خودم را در آخر خط مي بينم و تله ئي که باید درآن افتم پيش چشمم است. چاره ات در اين است ک جهتت را عوض کنی»گربه در حالي که او را مي دريد چنين گفت

patriot1
15-12-2010, 01:30
غيبت @ پيتر بيكسل @ ترجمه: بهزاد کشميری پور @ مردي تعريف مي کرد آه چطور مي خواستند سر به نيستش کنند. چطور بسته بوندش و چطور لوله ي اسلحه را روي شقيقه اش فشار داده بودند و فرياد مي آشيدند.او زنده است و تعريف مي کند . ما هم زنده ايم و گوش مي دهيم.

MrGee
15-12-2010, 08:15
تفاخر


حتی موقع بالا آمدن از پل ههای مترو هم م یتوان تفاخر كرد. اینگونه كه
وقتی همه دارند از پله برقی استفاده میك‌نند و بالا م یروند بیایی و از پله
معمولی بالابروی. تو با بقیه فرق داری!


حمیدرضامهاجر/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
15-12-2010, 08:21
تنفر


رویا مرا به دانشگاه دعوت کرد. با دلهره و ترس دعوت او را اجابت کردم تا
در مراسم جشن فارغ التحصیلی او در دانشگاه پاریس شرکت کنم. ترس من
به اختلاف با پدر رویا که رئیس بخش فارسی دانشگاه بود مربوط می شد.در
چشمان پدر رویا حس نفرت از من مشاهده می شد.من نیز در وجودم شعله
تنفر از او زبانه می کشید.اگر به خاطر رویا نبود... در این هنگام با صدای مادر
بزرگ که «عزیزم بلندشونمازت قضانشود » از خواب ناز بیدارشدم. آخرمن کجا
و سرزمین غریبه ها کجا.


مصطفی عباسی/ فارس/ شهرگله دار



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
15-12-2010, 08:29
تنهایی دختر


در کوه دختر خانمی را دیدم و داشت گریه می کرد، گفتم چرا گریه
می کنی؟ گفت از دوری دوستم و تنها شدن خودم. گفتم دوست جدید پیدا
کن ولی دوست وفادار. گفت: اون تنها دوست نبود . اون غمخوار من بود و به
حرف هایم گوش می داد و مرا دلداری می داد. من آرامش کردم و به حرف های
دلش گوش کردم و بهش گفتم هر شب برای بدست آوردن دوست خوب آرزو
کن که ارزش انسان به داشته هایش نیست، به چیزی است که آرزوی به دست
آوردنش را دارد.


مهرشاد گلابچی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
15-12-2010, 08:35
جعبه سیاه وطلایی


در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را
درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.جعبه طلایی روز
به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر. جعبه سیاه را باز
کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون
می ریزد.به خدا نشان گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با
لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من اینجا هستند. پرسیدم
پروردگارا!چرا ته جعبه سیاه سوراخ است ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به
تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را
دور بریزی...


نادرهاشمی نژاد/ ساوه



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
15-12-2010, 08:44
جنین


چراغ راهنما سبز شد، هیچ کس نای رفتن نداشت، هوا دلگیر بود و کلاغها
روی سقف ماشینها لانه کرده بودند، داخل جنین تمام صداها را شنیده بود اما
هیچ وقت نفهمید، مادربزرگ و پدربزرگش چه کسانی را نفرین کردند و پدرش
به چه کسی فحش داد، و مادرش برای چه آنقدر جیغ کشید، ماشینها پشت
سر هم بوق می زدند. تاریکی بر سر مردم فرو می ریخت، صدای موذن پشت
مناره ها گم می شد و کاشی های فیروزه زیر تابلوهای نئون... تمام شهر را غمباد
گرفته بود.


محمد حسین صفری/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

patriot1
15-12-2010, 22:14
داستان ميني مال به واسطه حجم اندک خود براي خوانده شدن
بيشتر از چند دقيقه از خواننده وقت نمي گيرند و اغلب اين قابليت را دارند که حتي درون قاب بنشينند و مقابل
چشمان خوانندگان باستند.

اين شکل تازه از ارائه، بهانه اي است يراي عرضه و معرفي
بيشتري قالبي داستاني که اگرچه در غرب، در دهه هاي پيشين
پا گرفت و حتي از رونق افتاد، اما در سال هاي کنوني در
کشور ما طرفداران و علاقه مندان خاص خود را دارد، که
برگزاري و چاپ کتاب هاي متعددي با محوريت داستان ميني مال
گواه اين ادعاست. اگرچه در بسياري از اين حرکت ها،
داستان ميني مال تنها حجم اندکي از کلمات فرض شده است که
حتي در عدد خاصي مثل ٥٥ يا ٨٨ محدود شده اند.

نيت نیت بنده بود که با کنار هم
قرار دادن چند نمونه از آثار نويسندگان نامدار خارجي و
ايراني، در کنار تجربه هاي نويسندگان جوان تر، آيينه
کوچکي از تلاشي که در راه آزمودن اين قالب داستاني انجام
شده است را پيش روي خوانندگان قرار دهد.اميد است اين حرکت کوچک تلاشي باشد براي افزودن بر رونق
ادبيات داستاني در جامعه.

MrGee
16-12-2010, 12:50
چای تلخ


نیمه شب بود و جاده ای یک طرفه.... شبی تاریک همراه با آرامش یا ترس.
نمی دانم!!! قهوه چی با لباس سنتی با چای ذغالی به سمت من آمد. یک
استکان چای تلخ روی میز گذاشت و با نگاه مهربانش گفت که برمی گردد.
چهره اش بسیار آشنا می آمد. پس از چند لحظه اشاره کرد که دنبال او بروم.
ناخودآگاه به دنبالش رفتم. هرچند راه بازگشتی هم نبود. ناگهان در طول راه او
را به خاطر آوردم. او دو ماه پیش از دنیا رفته بود.



آرش لک زاده/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
16-12-2010, 12:57
چتر

باید چتر بردارم، از فردا. م یخواهد باران ببارد. وقتی از پنجر هی اتاق خانم
معاون به بیرون نگاه كردم و آسمان را گرفته دل دیدم، دل من هم گرفت.



حمیدرضامهاجر/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
16-12-2010, 13:03
حس غریب

نوزاد را از دستان همسر برادرم که روی تخت خوابیده بود ربودم و به سینه
چسباندم و عطر تنش را به اعماق وجودم فرو بردم. دلم لرزید آیا خدا بعد اینهمه
انتظار مرا هم از مادری نصیبی می داد.لحظه ای بعد همسرم خندان مرا صدا زد
جواب آزمایشم بود من سه ماه بود که باردار بودم آنهم از قبل آن کوهنوردی و
سقوط سختی که داشتم آنگاه بود که با خود زمزمه کردم: اوست که هر وقت
بخواهد عطا می کند و در هر شرایطی که بخواهد نگاهبانی می کند.



سیده فاطمه طاهری/ قم



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
16-12-2010, 13:09
خلیفه ی خدا


درب پاکت را باز کردم. کارت را که دیدم سکوت همه جا را گرفت.روی کارت
تبریک تولدم نوشته شده بود: «به دنیا که آمدیم قرار بود جانشین خدا بر روی
زمین باشیم..یادمان رفت اما...کاش آن روز که باز می گردیم اینگونه محشور
شویم..و این بهترین غایت ماست..یعنی عاقبت بخیر... » سکوت شکست.صدای
اذان می آمد. انگار کسی صدا میزد: خلیفه ی ما بیا...




علیرضا پوریوسف/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
16-12-2010, 13:15
خواب...


خسته و تنها گوشه ای نشسته بود و خیره به تمام اطراف نگاه می کرد. قاب
نگاهش سربازهایی با لباس نظامی بودند. به لباس های خودش نگاه کرد. با خود
گفت: من دارم خواب می بینم که سربازی آمده ام؟ چند سال بعد که سربازی از
او یک مرد زندگی ساخته بود روی نیمکت پارکی نشست و خیره به تمام اطراف
نگاه کرد. سپس خودش را برانداز کرد و آهسته گفت: من دارم خواب می بینم
که به دنیا آمده ام؟


مجتبی بدری (سعید)/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

patriot1
16-12-2010, 18:20
زني پشت پنجره
بهرام فرهمندپور
باران از من که زير قاب پنجره ايستاده ام طرحي عاشقانه

رسم کرده است

. شايد زني از پشت پنجره به من نگاه مي کند .

آيا باران ادامه دارد و من هم چنان زير قاب پنجره
ايستاده ام؟

MrGee
17-12-2010, 07:40
دست خالی و پر از نیاز من

ده ساله بودم که همراه مادرم به دیدار خدا رفتم.وقتی نگاه مادرم به خانه
ی پر از مهر او افتاد، اشک پهنای صورتش را فراگرفت.آرام صدایش کردم و
گفتم:گفته بودی دست خالی به دیدار عزیزانم نروم، پس چرا امروز دست هایم
خالیست؟ مادرم چیزی نگفت.نگاهی به خود کردم، آهی کشیدم و دوباره رو به
مادرم گفتم: من که دست ندارم!مادرم لبخند زد و گفت:دست نداری اما قلب
پر از نیاز که داری!



سلمی تشویر/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
17-12-2010, 07:47
دستهایش

گفتم: ز دست دیده و دل هر دو فریاد! خندید از همان خنده ها که آدم دلش
نمی خواهد تمام شود. دلش نمی آید نگاهش نکند. دست هایش را بالا آورد
همان دست ها که انگشتان کشیده اش آشوب می کند در دل، انگار داشت با
دست هایش اغوایم می کرد. گفت: زدست و دیده و دل هر سه فریاد!



روح الله دوستانی/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
17-12-2010, 07:53
دستهایش


به دستانش نگاه می کند. می گوید: خوب شده اند. با نگاهم می پرسم: چرا؟ و
منظورم این است چرا دستهایت خوب شده اند؟ می گوید: خیلی وقت بود میوه
نمی خوردم. چند روزی است دوباره میوه را آورده ام به برنامه غذاییم. نگاهم را
می دزدم، مبادا در آن بخواند که چقدر منتظر بوده ام که بگوید: دستهایم خوب
شده اند، چون دستان تو را گرفته اند.


آزاده السادات طاهری/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
17-12-2010, 08:01
دفاع


دستور داد نیروها رو اعزام کنند به سمت گوشه محوطه.اونجا داشت یه
اتفاقاتی می افتاد.نیاز فوری به دفاع بود.ماشینهای دو قسمتی در حال فعالیت
بودند.تند تند نواری از بین دو قسمتشون رد می شد و زنجیری به وجود
می اومدکه این زنجیرها در دستگاهی دیگر به هم وصل می شدند و نیروی
دفاعی را به بیرون از محوطه شلیک می کردند.آره هسته سلول دستور ساختن
آنتی کور)ماده دفاعی(را به ریبوزوم و دستگاه گلژی می داد.سلول در خطر بود.


نیلوفر سلیقه دار ایران/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
17-12-2010, 08:09
دموكراسی



دنیا كَل انداخت ه بودند كه اسم كی قشن گتره؛ مهسا، دُنیا، سمانه، زهرا و
ساناز؟ آخر سر، دموكراسی برقرار و را یگیری شد. دنیا، قشن گترین اسم شد؛
حیف، نم یدانست كه دنیا، اسم تفضیلِ عربی، از ریشه دَنی )پست(، بر وزن
فُعلی و به معنای پَس تترین م یباشد!!!


رجبعلی محبی/ گرگان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
18-12-2010, 08:16
دنیای وارونه

سیندرلا با كمك دوستاش، تونست دقیقه نود خودشو واسه جشن حاكم
جمع و جور كنه و به موقع به قصر شاهزاده برسه.... لباس زیباشو جمع كرد و
از كالسكه پیاده شد. پاشو داخل حیاط كه گذاشت 2000 تا دختر خوشگ لتر
از خودش دید كه تو صف شاهزاده واستادن و دست هر كدومشونم یه كفش
كریستالی كوپ كفش سیندرلا هست! زیر همه كفشا نوشته بود: Made in
China . سیندرلا كه فهمیده بود تو رده بندی سیندرلاها شاید جز 100 نفر
اولم نمیشه، راشو كشید و رفت رد كارش....



افشین امیری ججین/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
18-12-2010, 08:24
دوستان قدیمی

در دهکده ای کوچک دو دوست با هم نشسته بودند.یکی از دوستان به
دیگری گفت:چند روزی است که با فردی مهربان آشنا شده ام و فردا نیز او مرا
برای صرف نهار دعوت کرده است.به نظرم دوست خوبی باشد.دوست دیگر نزد
پدر بزرگش رفت و پس از شرح ماجرا به پدربزرگش گفت که حس می کند
فاصله ای بینشان خواهد افتاد.پدر بزرگ نصیحتی کرد. او گفت:تو هم دوستان
تازه پیدا کن اما هرگز دوستان قدیمی را ترکشان نکن.


امید مجدآبادی/ تبریز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
18-12-2010, 08:30
راوی، مادرم


پرستار تو را در آغوش من گذاشت و فرار کرد. پشت سرش پرستار دوم رفت.
پزشک فریادی از خشم زد که اگر قرار باشد برویم همه با هم می رویم و فعلا
قرار این نیست. پرستاران برگشتند. صدام دو کوچه پایین تر موشک زده بود.
« راوی: مادرم »


سجاد رامشت/ شیراز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
18-12-2010, 08:36
روزمرگیهای سگی


ساعت زنگ می خورد، هوا نیمه روشن است.نور ملایمی از پنجره روی دیوار
می تابد آفتاب نیازی به اجازه ندارد.آفتاب روز دیگر را رقم زده است.ساعت زنگ
می خورد.


سامان حسینی/ اصفهان/ شاهین شهر







منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
18-12-2010, 08:42
ریلهای بی انتها



همین ری لهای قطار را م یبینی كه در گرمای تابستان چو بهای زیر آ نها
بویی مثل بوی قیر م یدهد؟ سك ههای پنج ریالی را زیر چرخ قطار م یگذاشتیم:
آهای بچ هها، سك هی من له شد. و همه به دنبال صدا راه م یافتادیم. راه رفتن
با یكی از رفقا روی ری ل كهن ه اما براق از تردد تر نها. حالا مهمان قطارهایی
هستیم كه روی ری لهای ب یانتها ما را به جبهه م یبرند.


حمیدرضامهاجر/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
19-12-2010, 07:40
ستاره سهیل در سال 3000



بهمن ماه سال 3000 میلادی – تهران، موسسه ی « مپراطور آموزش
مجازی » سهیل از یک راهروی بلند، گذشت و وارد یک کلاس شیشه ای
کوچک شد. سهیل بر روی نیمکتش نشست. ناگهان نمایشگر رایانه ای نصب
شده روی نیمکت با صدای « بیپ » روشن شد و ون صدای الکتریکی، ورود
پرفسور افشید را اطلاع داد. سهیل از کیفش بسته ای قرص بیرون آورد؛ نسل
جدیدی از قرص تله پاتی. چند ثانیه بعد، یک عبارت به صورت مجازی و توسط
نوری مواج در هوا نقش بست. HD45384 آغاز جست و جو در آرشیوهای مغزی
برای یافتن اطلاعات ستاره سهیل: تعلیم معلم به کسی ننگ ندارد سیبی که
سهیلش نخورد رنگ ندارد صدور فرمان دخیره سازی آرشیو مغزی؛ ذخِیره
سازی اطلاعات مغزی با موفقیت انجام شد.




سارا پورعماد/ سبزوار



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات  

MrGee
19-12-2010, 07:46
سوار شدن قدغن

سوار بر قسمتی شدم که می تونست همه نیازهای منو یکجا تامین کنه
تازه جون گرفته بودم نیاز به ماده غذائی داشتم خودمو یکی از قطعات جا زدم
هیچکش نفهمید به من هم غذا دادند فکر کردند من هم از خودشونم. نگو که
داشتم مثل خودمو زیاد می کردم نیروهای اونارو نابود کردم با دوستام با همه
دشمنان اون سرزمین همدست شدیم کل سرزمینهارو گرفتیم آخه من ویروس
ایدزم.




نیلوفر سلیقه دار ایران/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات  

MrGee
19-12-2010, 07:52
شاید نبوده ام


نامه كوتاهی كه فرستادم، همراه كارت پستال بهارانه ای ساده، اوایل اسفند،
از همین صندوق پُستی سر كوچه، به آدرس خودم، هنوز نرسیده … شاید
نبوده ام …


علی صالحی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات  

MrGee
19-12-2010, 08:01
شب بیداری


از نیمه شب گذشته بود، چشمان قرمزش را از روی ساعت کهنه ی دیواری
چرخاند و کارش را از سر گرفت اما نمی توانست جلوی افکارش را بگیرد که
شاید بهتر بود این حرفه را انتخاب نمی کرد تا مجبور نباشد هر روز به آن ساعت
رنگ و رو رفته زل بزند. نگاهش از روی برگه و صورت پسرک در نوسان بود ولی
خسته تر از آن بود که بتواند تمرکز کند، با بی حوصلگی دوباره برگه مشخصات
را به تخت متصل کرد و به اتاق استراحت رفت جایی که بتواند چند ساعت از
مشکلات بخش سرطانی دور باشد.


سارا یوسفی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات  

MrGee
19-12-2010, 08:07
شفا


چشم كه باز كردم اسمان در دلم نشست. لحظه ای گیج و مبهوت به اطرافم
نگاه كردم. مردمی كه اطرافم بودند با وحشت و نگرانی و شاید تعجب نگاهم
میكردند و مرا بیشتر می ترساندند. ناگاه به طرفم هجوم آوردند و من میان
فریاد های یا امام رضا (ع) و زنجیر پاره شده ام غرق شدم....



زیبا شیرازی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
20-12-2010, 08:23
شمع و پروانه


دیروز از یكی شنیدم كه می گفت پروانه و شمع عاشق همدیگر هستند.
ولی امروز وقتی دیدم شمع دارد بال پروانه را میكَند وپروانه دارد شمع را فوت
میكند تا خاموش شود فهمیدم زمانه دارد عوض می شود.


محمدرضا حسین پور/ تبریز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات
 

MrGee
20-12-2010, 08:29
شهر نشین



از آرایشگاه آمد. موهای فشن، شلوار جین، پیراهن آستین کوتاه و عجیب.
هم تیپ امروزی جوانان شهری بود. دستان پینه بسته اش را بناگاه به موهایش
کشید زبری هنوز هم پیدا بود و موها...


هاجر احدی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
20-12-2010, 08:37
صدقه


نخ بادکنک زردرنگی راکه زیرنورداغ خورشید برق می زد محکم در دستم
گرفته بودم می خواستم زودتر به خانه برسم تا مثل همیشه صدای خنده های
شیرین دخترم را بعد از ترکاندن بادکنک بشنوم. چندقدم بیشتر به ماشینم
نمانده بود برسم که صدا ی ترمز کامیونی که تقریبا چراغش به رانم خورده
بود هوش از سرم برد همهمه و داد و فریاد مردم که مرتب تکرار می کردند-
فقط خدا بهت رحم کرد بیشترسردرگمم کرد همان لحظه که ازترس روی
زمین میخکوب شده بودم حرفهای مادرم که همیشه می گفت)صدقه بلا را از
آدم دورمی کند(مثل برق درذهنم جرقه زد. یادم افتاد که همین امروز صبح
اسکناس 100 تومانی را که لابه لای تراولهای جیبم جاخوش کرده بود درون
صندوق خیریه مسجد انداختم فقط 100 تومان....


سیران بیننده/ آذربایجان غربی/ بوکان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
20-12-2010, 08:43
صفحه کلید


صدای تایپ کردن خواهرم می آمد، صدای صفحه کلیدی که رو مغزم رژه
می رفت. صدایی شبیه به دستگاهی که هر روز نابینا بودنم را به من گوشزد
می کرد و کاسه صبر و تحملم را لبریز می کرد. فریاد زدم دست نگه دار، ناگهان
خواهرم سراسیمه به طرفم آمد. به او گفتم رایانه را از توی اتاقم بیرون ببر،
خنده کنان گفت: این صدای تلویزیون است؛ دختری است که بریل می نویسد.
اما من، درمانده جوابی نداشتم!


فاطمه زرکی/ دزفول



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
20-12-2010, 08:49
طلاق


مردی م یخواست زنش را طلاق دهد؛دوستش علت را جویا شد و او گفت:این
زن از روز اول همیشه می خواست من را عوض كند، مرا وادار كرد تریاک و قمار
و بیهوده کاری را ترك كنم.... لباس بهتر بپوشم، در سهام سرمایه گذاری كنم
و حتی مرا عادت داده كه موسیقی كلاسیك گوش كنم و لذت ببرم! دوستش
گفت: اینها كه م یگویی كه چیز بدی نیست...؟!!! مرد گفت: ولی حالا حس
میكنم كه دیگر این زن در شأن من نیست... چی میشه گفت؟؟؟!!!.



مجتبی دهقانی تفتی/ یزد



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
21-12-2010, 08:18
طنز در طنز


چند صباحی دزدی به باغ می زد. پسر دورادور مراقب بود تا اینکه دزد را با
سبدهای آماده غافلگیر می کند. کتکش می زند و پاهایش را طناب پیچ می کند.
فاتحانه نزد پدر باز می گردد که دزد را گرفتم و پاهایش را بستم. پدر بر سر
می زند که پسر نادان این چه کاری بود که کردی ؟ دستانش آزاد است گره
طناب را باز و فرار می کند. پسر در جواب می گوید اهل همین ولایت است و
اهالی اینجا را اگر پایشان ببندی بجایی نمی روند!


ابراهیم هاشمی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
21-12-2010, 20:11
عطر یاس


هرچه در می زد خبری نمی شد.شماره اش را گرفت. صدا آمد «مشترک
مورد نظر در دسترس نمی باشد » باورش نمی شد که جوابی نگیرد.از روی زمین
بلند شد و رفت.باز هم نتوانست گلی را که برایش آورده بود به دستش برساند.
شاخه گل را پشت درب گذاشت و رفت.آرام آرام دور می شد و زیر لب چیزی
زمزمه می کرد.پشت در کسی خوشحال شد و برایش دعا کرد..بوی گل فضای
قبرستان را پر از عطر یاس کرد...


علیرضا پوریوسف/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
21-12-2010, 20:17
عملیات والفجر 8

عملیات والفجر 8 بود و پس از آزادسازی فاو وقتی وارد شهرشدیم. عراقیها ما
را محاصره کردند و با دو هواپیمای توپولوف شروع به تیراندازی کردند. رزمنده
ها شهادتین خود راگفته بودند.یکدفعه باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و مسیر
بمبها را تغییر داد و دو هواپیما مورد اصابت گلوله های رزمنده ها قرار گرفتند و
در آتش بمبهای خودشان افتادند.


فاطمه نقیبی/ اهواز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
21-12-2010, 20:23
عموی قهرما


گاهی عینکش را تکانی می داد تا از زیر آن مرا که داشتم به حرفش گوش
می دادم نگاه کند می خواست ببینند به حرفش گوش می دهم یا نه و من
دقیقتر می شدم به حرفهایش. » بله دخترم؛ معلم می خواست مرا فلک کند اما
من حاضر به عذرخواهی نشدم. آخرش با ترکه انار زد و من تحمل کردم که
گریه نکنم اما فکر نمی کردم تمرینی خواهد شد برای دوام آوردن زیر شکنجه
در زندان » و من هر دو دوره او را تصور کردم و آفرین گفتم.


فریبا قربانی/ شیراز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
21-12-2010, 20:29
غرور


کفش هایم پاره و پیراهنم چرکین شده بود. پیراهنم را شستم و کفش هایم
را دوختم. دوباره با غرور در خیابان قدم زدم...


مهدی چهابی/ کرج



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
22-12-2010, 09:35
غریبم

وقتی هواپیما فرود آمدساعت 10 شب بود، طاقت نیاوردم و سریع رفتم حرم
امام رضا و قالیچه دست بافی رو که مادرم داده بود تحویل دادم.هوا خیلی سرد
بود، سریع سوار اتوبوس خط واحد شدم تا زودتر به هتل برسم. وقتی مدیر هتل
به من گفت شناسنامه ات رو تحویل بده تازه متوجه این مطلب شدم که کیف
دستیم رو توی اتوبوس جا گذاشته ام. خیلی ترسیدم و از آقا کمک خواستم.
نیم ساعت نگذشته بود که آقا رومو زمین نذاشت و موبایلم زنگ خورد. فردی از
روی رسید قالیچه اهدائی که توی کیفم گذاشته بودم شماره منو پیدا کرده بود.




احسان جمشیدی/ شوشتر



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
22-12-2010, 19:29
غریبه ها


خسته و گرسنه از کارخانه بر می گردم، کیفی سنگین، شانه ای کج، سری
که گیج می رود، چشمانی گود رفته، به ایستگاه اتوبوس می رسم ایستگاهی
که نه تابلویی دارد و نه فضایی برای شکل گیری احساس یک ایستگاه... تکرار
شمارش درختان چنار، شمشادهای سیاه و موشهایی که لای شمشادها به عبور
ماشین های تک سرنشین غبطه می خورند. اینجا ایستگاهی ست که من و یک
عده چهره ی آشنا، هر روز همدیگر را حوالی صبح و عصر می بینیم، اما دریغ از
یک سلام، یک احوالپرسی ناچیز.... باران می آید و من چتر ندارم.


محمد حسین صفری/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 01:28
قاطی


می روم حمام! آب گرم را باز می کنم. صبر می کنم بخار همه جا را بگیرد.
یک ساعت همین طور زیر آب داغ می نشینم. حس می کنم تمام سلول های
بدنم می گویند: مرسی! اشک هایم که قاطی می شود با آب هایی که روی
صورتم می ریزد، تازه یادم می افتد چه قدر غرورم اجازه نمی داده گریه کنم. یاد
صدف های پوک کنار دریا می افتم!


روح الله دوستانی/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 01:34
قبری برای تو


مجبور شد زودتر از موعود خاکش کند.پس جسمش را در آغوش کشید و
راهی اهواز شدتا تنها برادرش کمکش باشد.یک آسایشگاه وابسته به بهزیستی.
بدون مشخصات، بدون سنگ قبر. حالا باید خاک فراموشی را روی خاطره ها
می ریخت.پس شروع کرد به کندن قبر.


ساره سادات حسینی عراقی/ اراک



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:01
قدرت حروف


الف ب پ ت ث ج چ ح خ د ذ ر ز ژ س ش ص ض ط ض ع غ ف ق ک گ
ل م ن و ه ی. حروف را گذاشت جلویش و درمانده بود که آیا این همه حرفی
که در دل دارد را می تواند با این حروف بسازد!؟


روح الله دوستانی/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:08
قدرت خدا


با كلی اضطراب و نگرانی پشت در اتاق عمل ایستاده بودم و اشك م یریختم،
تمام امیدم به بهترین دكتر متخصص كشور بود بیش از دو ساعت از زمان
عمل مادرم می گذشت اما پزشك جراح هنوز كارش به اتمام نرسیده بود. بعد
از مدتی انتظار ناگهان دكتر در آستانه در ظاهر شد و با لبخندی كه بر چهره
داشت گفت:یدالله فوق ایدیهم؛آنجا بود كه مرا به تفكر در قدرت خدا واداشت.


مژگان خدادادی/ كاشمر



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:14
قهر مادر


تصمیمش را گرفته بود دیگر نمی توانست به این زندگی ادامه دهد، به
محض اینکه شوهرش در را به هم کوبید و به سر کار رفت. از اتاق بیرون آمد،
شروع کرد به پختن ناهار و در حین آن، ظرفها راشست، لباسها را در لباسشویی
ریخت، خانه را جارو زد و میز ها را گردگیری کرد، پس از پهن کردن لباس ها
به سمت اتاق خواب رفت و چمدان را از زیر تخت بیرون کشید.صدای بوق
سرویس مدرسه دخترش را که شنید چمدان را به زیر تخت فرستاد.


زهره عیسی خانی/ شیراز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:20
قیمت عشق


با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه،
ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب
خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و
بالاخره، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.


نادرهاشمی نژاد/ ساوه



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:26
كار فرهنگی


دیدم كتابی گذاشت هاند توی جا كتابی كنار پنجر هی اتوبوس واحد به اسم:
خانه كوچك، زندگی بزرگ. زد به سرم و كتاب را برگرداندم به سمت بیرون.
ترافیك شلوغی بود و سرنشی نهای سوار یها راحت م یتوانستند اسم كتاب را
ببینند، اگر چشمشان به اتوبوس م یافتاد.


حمیدرضامهاجر/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:32
کابوس


پستچی زنگ مدرسه را می فشارد. نامه ای برای مدیر مدرسه! پاکت باز
می شود.چشم های مدیر گرد شده است. با عصبانیت نامه را پاره می کند و
روی صندلی رها می شود. دانش آموزان به همراه اولیاءشان به سمت او هجوم
می برند.مدیر وحشت زده از خواب می پرد.نگاهی به کتابخانه اش می اندازد.
نامه ی تخلیه مدرسه آنجاست. زیر لب می گوید: آخر من چکار می توانم بکنم
وقتی... رادیو خبر برگزاری همایش خیرین مدرسه ساز را می دهد.


مهدی ارگی/ تهران/ پیشوا



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:38
کفش


پاهای عابرین رو نگاه می کرد؛ بو ت های مشکی، ورنی، به خصوص
چکمه های چرم که حتما با خزهای داخلشون حسابی پاها رو گرم می کردند.
آرزو می کرد کاش یکی از این چکمه ها می یومد سراغش و چن دقیقه ای
جلوش می ایستاد. دوباره داشت برف می بارید؛ دونه های برف، جعبه ی سیاه
واکس خورده ی جلوش رو سفید می کرد.


زینب برزگرماهر/ اردبیل



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:44
کلاغ

باد سرد پاییز صدای تق تق پنجره را درآورده بود و همصدایی پنجره با باران
شنیدنی... باران را دوست داشت. مست آوای خاطره و باران بودم که پرنده سیاه
را بر شاخه درخت خرمالو دیدم. داشت بر دستان پر محبت درخت این سو و
آن سو می کرد تا بر ثمره پاییزیش ناخنکی بزند. منقاری بر هر میوه میزد و بر
دیگری می نشست. ذهنم از درخت پرید و سوی دیگری رفت. خرمالو را دوست
نداشت. دندان هایش را گس می کرد و خاطره ای دیگر آمد و خاطره ای رفت
و دوباره نک زدن های کلاغ. گویی هر دو بر ثمره زندگی دیگری نکی می زدیم
و می رفتیم. می فهمم چه حسی داری، کلاغ! شاید زمستان فراموشی فرصت
دیگری ندهد.



محمد ترابی قلعه سیدی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات 

MrGee
23-12-2010, 08:50
کلاغ و کبوتر


همگی یکدست و هماهنگ و یکرنگ پوشیده بودند و من همیشه سوال
داشتم که مگر نه اینکه هر کس طبق سلیقه خود زندگی می کند و می پوشد،
پس چرا اینان مدت بسیاری را شبیه هم می پوشند، آن هم سفید! براستی
این چه رازی بود؟!اندکی تامل کردم! ناگهان درختی را دیدم که تمامی آنرا
کلاغ های سیاه رنگ احاطه کرده بودند.ومن پاسخ خود را یافته بودم.همه وقت
و همه جا دسته های پرتعداد کلاغ های سیاه رنگ وجود دارند. و این کبوتران
سفید رنگ یقینا این درخت پر از کلاغ های سیاه را دیده بودند. آری این است
راز احرام پوشیدن!



شاهرخ کریمی/ خوزستان/ گتوند



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 08:57
کوچه


زن دیگر پیر شده بود. ولی هنوز عادت داشت قبل از غروب در خانه را باز کند
و نگاهش را به ته کوچه بیندازد. همسایه ها دیگر عادت داشتند، می دانستند
هرچه به پیر زن بگویند پسرش بر نمی گردد، باور نمی کند. آن روز پیرزن در
خانه را باز کرد. پسرش را دید. لبخندی زد و با او رفت. همسایه ها جنازه پیرزن
را در کوچه ی شهید، تشییع کردند.



روح الله دوستانی/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
23-12-2010, 09:03
کیف دانشجو


مقنعه اش را پوشید و باز هم به آینه نگاه کرد، کیفش را برداشت و به راه
افتاد، در آینه بغل ماشینی که پارک کرده بود، عینک آفتابی اش را میزان کرد.
تاکسی خط دانشگاه را سوار شد. وقتی به ایستگاه مقابل دانشگاه رسید، با صدای
راننده به خود آمد، آینه را در کیفش گذاشت، کرایه را پرداخت و پیاده شد.
در حالی كه به سمت دانشگاه می رفت زیپ کیفش را باز کرد تا برنامه کلاسی
اش را پیدا کند، اما در کیفش جز کیف پول، آینه، کرم و دستمال کاغذی، چیز
دیگری نبود. ایستاد!


زهره عیسی خانی/ شیراز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
25-12-2010, 08:25
گمشده ی من


همیشه خودم همه جا همراه با من بود. اما نمیدونم چطور شد که یهو سرم
به شلوغیهای زندگی گرم شد و با یک لحظه غفلت دستم از دستش رها شد.
حتی تا یه چند وقتی نفهمیدم گم شده، مدتی بعد که خسته شدم و خودمو
از شلوغیها کنار کشیدم اون موقع بود که فهمیدم چه بلایی سرم اومده، حالا
آشفته حال و سر درگم دنبالش می گردم و پیداش نمی کنم، روی دیوارهای
کوچه پس کوچه زندگی هم آگهی زدم تا بلکه کسی ازش خبری بهم بده.
نشونیهاشو بهت میدم تا یه موقع اگه پیداش کردی خبرم کنی. مشخصاتش
اینه: «ساده و بی غل وغش، مهربان، بی ریا و روراست، خوش قلب و آرام با
چشمانی پر از عطوفت و عاشق زمین و همه آدمهای روی زمین »



اکرم ابراهیمی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
30-12-2010, 22:17
لکه سياه


در قلب دخترک يک لکه سياه پيدا شد. دخترک هراسان شروع به شستن
قلبش کرد. شست و شست و شست، اما هر چه تلاش کرد فايده اي نداشت.
ساکت و خسته در گوشه اي نشست. داخل شيشه کنار پنجره، شاپرک با
حسرت بالا و پا يين مي پريد. دخترک پنجره را باز کرد، تو آزادي برو... دخترک
لبخند زد، لکه سياه هم رفته بود.




سپیده شجاعی فر/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
30-12-2010, 22:35
ما...


مدتها بود با هم آشنا بودند. یک آشنایی مجازی. بلاخره دل رو به دریا زد و
از دختر خواست که قرار ملاقاتی داشته باشند. دخترگفت:چشمها بدنبال ایراد
آدمها هستند نه اندیشه آنها. پسرگفت: من آدم ظاهر بینی نیستم. افکارت برایم
مهم هستند نه ظاهرت...... روز موعود فرا رسید. پسر مشتاقانه پله های پارک
را بالا رفت. نزدیک نیمکت انتهایی پارک همانجا که وعده بود ایستاد...شاخه
ی گل رز از دستش افتاد. آهسته و بدون هیچ صدایی بازگشت. عصای سفید
و عینک تیره دختر... دختر شاخه گل را از روی زمین برداشت..عصایش را تا
کرد. عینک سیاه را در کیف گذاشت و گلهای رنگارنگ بو کرد و آهی کشید...


شیوا زیودار / تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 08:05
مادر سخنران


دختر سه ساله اش را به مربی مهد کودک سپرد، از پله ها که پایین رفت
دیگر صدای گریه کودکش را نشنید، با عجله به سمت دانشگاه حرکت کرد تا
در باره « نقش مادر در تربیت فرزند »برای دانشجویان سخنرانی کند.


زهره عیسی خانی/ شیراز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 08:11
مامان بزرگ


ساعت ها روی صندلی نشسته بود. كتاب مورد علاقه اش را می خواند. دلم
از اون شكلات های خوشمزش می خواست. صداش كردم رو صندلی خوابش
برده بود. رفتم با اسباب بازی هام بازی كنم صدای جیغ مامان اومد. طبقه ی
پایین غوغایی به پا بود. مامان اومد پیشم پرسیدم: مامان بزرگ بیدار شد من
شكلات میخوام؟ مامان یه مشت شكلات بهم داد و در حالی كه اشكاشو پاگ
میكرد گفت مامان بزرگ رفت مسافرت. میدونستم دروغ میگه. گریه نكردم
ولی شكلات ها رو تا دونه ی آخر خوردم. وقتی همه رفتند من رفتم پیش
صندلی مامان بزرگ كتاب مامان بزرگ رو برداشتم بخونم با این كه 10 بار
خونده بودمش. روی كتاب با خط بزرگ نوشته بود سیاحت غرب.


سهند عارضی/ آذربایجان غربی/ تكاب



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 08:21
مترسک


باد به نرمی در پیرهنش می پیچید. بعد از سالها هنوز همان جا بود. نگاهش
بر همه جا سیطره داشت و ترک خورد گندمزار به شوق دیدنش...!


مصطفی نادری/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 08:28
محبت یا عشق


مرد برروی سطرهای مجله خم شده بود.زن مدام به مرد بد و بیراه می گفت
که چرا به حرف هایش گوش نمی دهد.بالاخره زن با عصبانیت گفت عشق بین
من تو مرده است. اشک در چشمان مرد حلقه زد زیرا آگهی که مدتها پیش
برای چاپ سفارش داده بود را پیدا کرد. همسر مهربانم تو را دوست دارم به
ماندگاری ستارگان آسمان!


مهدی کرمانی/ قم



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 12:44
مرگ كنار ما قدم می زند


مسعود و كامران داخل اتوموبیل نشسته اند. مسعود سرش را تكان می دهد
و می گوید: نه من نمی تونم از اون دنیاش می ترسم كامران می گوید: خره
نمیدونی چه تیكه اییه...حالا كو تا اون دنیاش... مسعود سكوت كرده چشمانش
را بسته كامران می گوید: احمق ما كه رفتیم و از اتوموبیل خارج می شود به
سمت دیگر خیابان می رود صدای جیغ ترمز همراه با بوغ ممتد كامیونی مسعود
را شكه میكند چشمانش را باز میكند جنازه له شده كامران وسط خیابان
افتاده است.


روزبه شریفیان/ ایذه



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 12:53
معصوم


اِ اِ اِ...! بابا جون... می ترسم... دستشوئی سوسک داره... تو که گفتی زمستونا
می میرن...... پس کی برام کفش می خری...؟ خیلی وقته پاره شدن... معصومه
جان! با آدما کاری ندارن... فردا عزیزم...... «سارق شیک پوش دستگیر شد .»
عزیزم! بیا بابائی، ببین اینجا نوشته آدم باید از آدم ها بترسه نه از سوسک ها!


محمدرضا رضائیان دلوئی/ گناباد



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 13:02
معصوم ترین ترانه


هنسفریش تو گوشش بود و داشت اون یه تیکه راهه سر کوچه تا خونشونو
طبق معمول پیاده می رفت و به موزیک مورد علاقش گوش می داد که یک دفعه
یه صدایی توجهشو جلب کرد صدای ام پی تریشو اورد پایین یه پسر دبستانی
با لباس فرم سورمه ای داشت بلند بلند قرآن می خوند) بی س میلاهو رحمانو
رحمیو الحمدوللیلا هو رب و ضاااااااااالیییییییییین و رب العالمیییییییییین(
ام پی تریشو خاموش کرد و مثل همیشه اون یه تیکه راهه سر کوچه تا خونشونو
طبق معمول به موزیک مورد علاقش گوش داد اما این یکی فرق داشت مثل
این که این دفعه خدا اونو به یه کنسرت زنده دعوت کرده بود با زیباترین موزیک
دنیا با زیبا ترین صدای دنیا.


سلامه بیات/ قم



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 14:33
میازار موری که دانه کش است


هنگامی که دانشجوی ارشد بودم یه روز با پرستیژ خاصی به کتابخانه
دانشکده رفتم.ناگهان یکی از مسئولین کتابخانه گفت:آقا لطفا وسایلتان را داخل
نبرید.کمی بهم برخورد.گفتم:خانم ما دیگه سنی ازمون گذشته نگران نباشید.
خانم مسئول با لحنی نیمه جدی گفت:دود از کنده بلند می شود.


رحیم عالی ده چناری/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 14:41
نجوایِ درونیِ دخترکِ گُلفروش


عاشق شلوغی ام، می میرم واسه ترافیک، بزرگترین رویاهام راهبندونه .....



علی صالحی/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 15:44
نسیان


کنار ساحل ایستاده بود، موج ها با بی رحمی تمام به پاهایش می کوبیدند و
دورش می پیچیدند اما دردی احساس نمی کرد، تنها به بی کرانی دریا چشم
دوخته بود و موهایش را به دست باد سپرده بود... ناگهان فکری از ذهنش
گذشت، به خود لرزید، پاهایش سست شد و دیگر زانوانش توان تحمل وزنش را
نداشت! زانو زد و بغض چند ساله اش شکست...


طناز حیدرزاده/ شیراز

منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 15:49
نگرانی


چند روز م یشود كه دارند دیوار كنار یمان را با كلنگ خراب میك‌نند و چند
دقیق هی دیگر نزدیك است كه وارد اتاقمان شوند. اتاق كارمان مانند تونل خواهد
شد برای عبور سایر كاركنان به اتا قهای جدید. عجب بوی خاكی م یآید. فردا
صبح هم زیر خاك مدفون م یشویم.


حمیدرضامهاجر/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 16:35
هروقت اجل از راه برسد


دیشب خواب دیده بود که شوهرش تا از خونه بیرون رفت تصادف می کنه
و میمیره، صبح که بیدار شد در رو قفل کرد و از ترس اجازه نداد شوهرش از
خونه بیرون بره که مبادا خوابش تعبیر بشه. شوهر بیچاره ناچار روزنامه به دست
گرفت و مشغول خواندن شد که ناگهان تابلوی بزرگی که بالای سرش بود روی
سرش افتاد. مرد ضربه مغزی شد و مرد.


سارا مداح زاده/ شیراز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 16:46
هم سر


زن برای كمك به همسرش در نمایشگاه حرفه ایی مدلینگ مشغول بكار شد
و او هر روز مجبور بود آخرین مدل لباسها را بپوشد و با فیگور و حركات، شكل
یك مانكن را به خود می گرفت، زن هر روز بعد از اتمام كار لباسهای كهنه خود
را می پوشید و با خط واحد به كمك همسرش برای شستن ظروف رستوران
بزرگ شهر می رفت.


جهانگیر نیكخواه(خلخالی)/ خلخال



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 19:07
ویلچر زمان


وقتی بچه بودم و راه می رفتم، دلم به حال اونایی که رو ویلچر بودن می
سوخت. اما حالا اونایی که راه می رن، دلشون به حالم می سوزه. چون منم
یه ویلچر سوار شدم. منتها اسم ویلچرم رو تغییر دادم. اسمشو گذاشتم: ویلچر
زمان: ماشین...


شبنم عبادپور/ تبریز



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 19:19
یادگاری


برای نوشتن یادگاری روی گچ شکستگی دست دوستش این همه راه آمده
بود. ساعت که چرخید دوستش دیگر دستی نداشت. التماس کرده بود گچ
شکسته شده را به او بدهند. ترسید.ساعت دیگر نمی چرخید.حالا یادگاری
اش را گرفته بود.گچی سفید به اندازه قالب دست های کوچکش.بدون هیچ
نوشته ای.


پروانه حسین زاده/ تهران



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات

MrGee
31-12-2010, 19:28
یک روز شاید عادی


روز/ رانندگی/ شهر/ مَردُم/ گاز/ کلاچ/ گوش/ پیاده/ اَبر وآفتاب/ عکس/ سی
نِما/ در پیت/ پوستر/ پیر مرد/ سوال/ طفره/ جبر پاسخ/ هیچ/ دوست/ ترمز/
بلیط/ ساعت/ در بسته/ سربالایی/ دست انداز/ خیابان/ ابر و باد/ عکس/ فکر.
شب؛ همه چیز آرام است. توی رختخواب به این فکر می کنم که فردا را چگونه
بگذرانم!


روح الله دوستانی/ اصفهان



منبع:چند سطر زندگی با سس ادبیات


پایان

nil2008
30-01-2011, 10:49
چه بيخيال مي خنديد و نميدانست خورشيد كم كم از افق بالا مي آيد ...آخر امروز ديگر هوا آفتابي است...


[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

nil2008
04-02-2011, 09:29
مشكوك بود...بدجوري اطراف همه ي ماشينها كه توي يك رديف پارك شده بودندپرسه ميزدوبا دستش روي بدنه اونا رو وجب ميزد...راننده كه از دور مي آمد داد زد:چيكار داري؟خط كشيدي ؟پسرك هول شد:نه بخدا ...فقط خواستم ببينم اگه بابامون يه روز بتونه ماشين بخره توي كدومش اينقدر جا هست كه همه مون سوار شيم بازم ويلچر مامان بزرگم جا بگيره...
"ناهي"

nil2008
07-02-2011, 20:37
پيره زن آشفته و نگران ،در قسمت مخصوص مسافران ويلچري نشسته بود ودوتا از صندليهاي كنارش را خالي نگهداشته بود ...اجازه ي نشستن به ديگران رانميداد ومدام ميگفت تروخدا به مجيد و دوستش بگين زودتر بيان پيش من ....مجيدش را صدا ميزد ولي انگار نه انگار .پچ پچ مسافران به گوش ميرسيد يكي ميگفت آلزايمر دارد . ديگري ميگفت ديوانه است... اما بعد فهميدندكه واقعا"پسري دارد كه همراهش به مسافرت آمده ولي چون تحمل اخلاق تند مادر را در پيش جمع نداشته محل نشستنش را جدا كرده ... وقتي هواپيما از زمين برخاست ،انگار به يكباره همه اميد مادر هم در روي زمين به جا ماند وتا آخر پرواز ساكت و آرام وسربزيز نشست وديگر هيچ نگفت... راستي مجيد واقعا" حاجي شده بود؟؟؟
"ناهي"

barani700
06-04-2011, 01:09
در بازگشت از كلیسا، جك از دوستش ماكس می پرسد: «فكر می كنی آیا می شود هنگام دعا كردن سیگار كشید؟»

ماكس جواب می دهد: «چرا از كشیش نمی پرسی؟»
جك نزد كشیش می رود و می پرسد: «جناب كشیش، می توانم وقتی در حال دعا كردن هستم، سیگار بكشم.»
كشیش پاسخ می دهد: «نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»
جك نتیجه را برای دوستش ماكس بازگو می كند.
ماكس می گوید: «تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نكردی. بگذار من بپرسم.»
ماكس نزد كشیش می رود و می پرسد: «آیا وقتی در حال سیگار كشیدن هستم می توانم دعا كنم؟»
كشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناً، پسرم. مطمئناً

nil2008
06-04-2011, 21:34
لم داده بود وسرشو به شيشه ي پنجره تاكسي چسبونده بود ،اينقدر خسته بود كه ناي تكون خوردن نداشت .از ميون اونهمه ماشين جورواجور نوشته ي پشت يك كاميون باري توجهشو جلب كرد:
تو كه چشات درشته كلاست منو كشته"
بعد همونطور كه تاكسي از كنار كاميون ميگذشت سرشو چرخوند تا ببينه بار كاميون چيه ؟
لبخندي به لبش نشست و به چشمان درشت گاوي كه تو قسمت بار كاميون آروم آروم نشخوار ميكرد، نگاه كرد...
" ناهي "

nil2008
13-04-2011, 09:28
شناگر ماهري بود، اين راهمه ميدانستند ...ولي افسوس هيچكس يادش نداده بود كه دريا انتها ندارد...
"ناهي"

barani700
15-04-2011, 00:12
كودك نجوا كرد : خدايا با من حرف بزن مرغ دريايي آواز خواند، كودك نشنيد سپس كودك فرياد زد : خدايابا من حرف بزن رعد در آسمان پيچيد ، اما كودك گوش نداد كودك نگاهي به اطرافش انداختو گفت : خدايا بگذار ببينمت ستاره اي بدرخشيد ولي كودك توجه نكرد كودك فرياد زد : خدايا به من معجزه اي نشان بده و يك زندگي متولد شد ، اما كودك نفهميدكودك باناميدي گريست خدايا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اينجايي بنابراين خدا پايين آمد و كودك را لمس كرد ولي کودک پروانه را کنار زد و رفت...

Dexter 2009
22-04-2011, 09:17
علم بهتر است یا ثروت

دفتر به دست اومد پیش مادرش و گفت : مامان چی بنویسم

مادر گفت: بنویس علم اگه دو کلاس سواد داشتم که وضعم این نبود...

رفت پهلوی عموش و گفت :چی بنویسم؟

عمو گفت : بنویس ثروت . حیف از این همه درس که خوندم....

به پدر بزرکش گفت چی بنویسم آقا جون؟

سری تکون داد و گفت: جوونی .......

nil2008
11-06-2011, 09:03
من و سايه هرروز باهم مسابقه ميداديم ...
هميشه برنده ،سايه بود...
ولي امروز نرسيده به خط پايان...
آسمان ، ابري شد...

"ناهي "

---------- Post added at 10:03 AM ---------- Previous post was at 10:01 AM ----------


کتابهای مینیمال تو بازار چی پیدا میشه؟ مثل هیچان جواد سعیدی‌پور البته ها،نه از این مینیمالهایی که همشهری (روزنامه‌ش)میاد چاپ میکنه.

كتاب «ها كردن» از پيمان هوشمندزاده نثر زيبايي داره

M a R y a M i
25-06-2011, 11:12
مردی که عاشق شده بود!

مایکل جی. استیونس Michael J. Stevens

مترجم : شيرين معتمدي

روزي مردی که عاشق شده بود، در خيابان قدم مي‌زد. مرد به چهار راهی رسید و ایستاد... از آن جا که عشق او را حساس و با احتیاط ساخته بود، نگاهي عميق به چپ و راست خیابان انداخت. و بعد دوباره سمت چپش را با دقت نگاه کرد. خیابان خلوت و خالی بود. مرد آهسته وسط خيابان رفت.ناگاه اتوبوسی که از رو به رو می آمد مرد را زير گرفت!


برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

درسته کتاب قشنگیه ... ولی خب تا اونجاا که میدونم مینیمال نیست!

؟؟!

---------- Post added at 11:12 AM ---------- Previous post was at 11:10 AM ----------

فقدان

جنه اشمیت Gene Schmidt

فکر کرد، خودشه! باز هم داره توي قسمت ماشین‌رو خيابون، بي‌خيال براي خودش قدم مي‌زنه! مثه همیشه، برفِ كثيف و گِلی به پوتین‌هاش چسبیده.
آماده بود که داد بزنه: پوتین‌هات رو تو ایوان در بیار، برفا رو هم از روی ژاکتت بتکون.
سوپ داغ، لباس خشک، یه ساعت تماشای تلویزیون و یه قصه... می‌خواست اون قدر تو بغلش تکونش بده تا خوابش ببره. اما همه‌اش فقط انعکاس آفتاب، روی برف بود.

nil2008
28-06-2011, 06:32
درسته کتاب قشنگیه ... ولی خب تا اونجاا که میدونم مینیمال نیست!
با عرض معذرت از تمامي كاربران و مديران بدليل گذاشتن جواب در تاپيك...
بله دوست عزيز ...
مينيمال نيست ... چهارتا داستان كوتاهه...من اين قسمتو فراموش كرده بودم...ببخشين.:11:
mghaffari49 عزيز...
جوابتو پيغام ميذارم برات...

nil2008
28-06-2011, 07:25
وسط میدان بزرگی از چمن و گل رفت. لباسش را مرتب کرد.
لبخند زد. عکسی به یادگار انداخت. عکس که ظاهر شد، در گوشه آن تابلوی «لطفا وارد چمن نشوید» بود.
سحرناز ناطقیان

nil2008
02-07-2011, 08:50
صبح زود، ناشتا با چشم‌های سرخ و پف کرده، کتاب‌هایش را زیر بغل زد و راهی مدرسه شد.

تا صبح مشغول نوشتن کاغذ بود. دستش توی جیب، کاغذ را لمس کرد. این کار به او آرامش خاصی داد.

سر جلسه امتحان، کاغذ را بیرون آورد. چشمانش سیاهی رفت، دستانش خشک شد.

قبض تلفن به زمین افتاد. اشتباهاً شلوار برادرش را پوشیده بود.

آرمینه خاچاطوریانس

nil2008
04-07-2011, 08:52
پنج سالم بیشتر نبود. مجبور بودم تمام روز را کار کنم برای ساعت مچی‌ای که پسر خاله‌ام قولش را داده بود.
ساعت را به دست کردم و از خوشحالی داخل کوچه می‌دویدم.
پیرمردی از من پرسید: ساعت چند است؟
و من نمی‌دانستم.
جعفر قاسمی

nil2008
05-07-2011, 07:34
پدر اندوهگین و عزادار گفت: زندگی کوتاه است. خدا را شکر!
بروس هالند راجرز

nil2008
06-07-2011, 06:05
خدا بالبخندي مهرآميز به من مي گويد: دوست داري براي يك مدتي خدا باشي و دنيا را براني؟
البته ، به امتحانش ميارزد...
كجا بايد بنشينم؟
چقدر بايد بگيرم؟
كي وقت نهار است؟
چه موقع كار راتعطيل كنم؟
خدا مي گويد: سكان را بده به من ...فكر مي كنم هنوز آماده نباشي...
شل سيلوراستاين

nil2008
08-07-2011, 15:16
ظرف محتوی غذا را در دستانش جا به جا کرد و در گذر از میان مغازه‌ها فریاد زد: غذای تمیز، غذای خانگی.
چند ظرف را که فروخت ساعتی از وقت ناهار گذشته بود. گوشه‌ای نشست، لقمه‌ای از نان و پنیر را از جیبش بیرون کشید و مشغول خوردن شد.
آرش دهشور

nil2008
09-07-2011, 20:30
احتیاج به پول داشت. یواشکی کیف مادر را باز کرد، خالی بود.
آهی کشید و تنها 100 تومانی نو عیدی‌اش را در آن گذاشت و کیف را بست.
آيدا حبيب زاده

nil2008
13-07-2011, 10:01
- وقتی تو این آسانسور گیر افتادیم، ظهر بود، الان باید غروب باشه. فکر می‌کنی کسی سراغمون بیاد؟
- بعیده، می‌دونم ساعت اداری تمام شده.
- می‌دونی اگر زیاد نفس بکشیم ممکنه هوا کم بیاریم و خفه بشیم؟
- خب نفس نکش.
- چرا تو نفس نکشی؟
دعوا بالا گرفت. ..صبح روز بعد پیدایشان کردند... هر دو مرده بودند... اما نه از خفگی.
آرش دهشور

unknown47
15-07-2011, 20:04
بیمارستان روانی



به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی از روان پزشک پرسیدم:شما چطور می فهمید که یک بیمار روانی به بستری شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان پزشک گفت:ما وان حمام را پر آب میکنیم و یک قاشق چایخوری,یک فنجان و یک سطل جلوی بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالی کند.
من گفتم:آهان!فهمیدم.آدم عادی باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روان پزشک گفت:نه! آدم عادی درپوش زیر آب وان را برمی دارد. شما میخواهید تخت تان کنار پنجره باشد؟

nil2008
21-07-2011, 07:47
همه با سوت داور پریدند توی آب. کرونومتر بزرگ استخر سر پوشیده به سرعت می‌چرخید.

شناگر‌ها که زیر آب نفس کم می‌آوردند بالا می‌آمدند و از دور مسابقه خارج می‌شدند.

تام هنوز توی آب بود. زمان او بیشتر از بقیه طول کشید. کتاب رکوردها باید اصلاح می‌شد. بلندگو اعلام کرد تام گومبرون برنده نهایی‌است. جسد بی‌جان تام روی آب آمد.

دیوید لین

nil2008
23-07-2011, 06:09
من ده سال دارم ...دختر همسايه ما هم ده سالش است...فكر مي كنم ده سال ِ بعد وقتي بيست ساله شدم،عاشق او خواهم شد...
من بيست سال دارم...دختر همسايه ما هم بيست سالش است ...فكر مي كنم ده سال ِ قبل وقتي كه ده ساله بودم ،عاشق او بوده ام...

سعيد مير سعيدي

nil2008
24-07-2011, 22:08
ساعت چهار بعداز ظهر :
-الو،سلام عزيزم
-سلام ،چي شده ؟
-هيچي مي خواستم بگم يه جلسه اضطراري پيش اومده،امشب شام نميتونم بيام خونه،شامتو بخور ... در ضمن ميدوني كه خيلي دوستت دارم.
-...بازم جلسه...خوب باشه .منم دوستت دارم.مواظب خودت باش .
ساعت هشت شب در رستوراني شيك در شمال شهر...
-گارسون،خانوم انتخاب كردن ميتوني منو رو ببري...
" ناهي "

nil2008
28-07-2011, 08:49
وقتی برای اولین بار با موتورسیکلتی که تازه خریده بود به پمپ بنزین رفت دید همه ماشین‌ها به سمت دوپمپ کناری جایگاه می‌روند و یکی از پمپ‌های جلویش خالی است.
سریع رفت جلوی پمپ و در حالی که در دلش به زرنگی خود و نادانی راننده‌های دیگر که پمپ خالی را نمی‌دیدند می‌خندید، باک موتورش را پر کرد.هر چه سعی کرد نتوانست موتورش را روشن کند. با اشاره یکی از راننده‌ها به تابلوی بالای سرش نگاه کرد. نوشته بود: پمپ گازوئیل...

محمد غفاری صائین

Lady parisa
02-08-2011, 09:34
روزي مردي خواب ديد که مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، کارهاي خوبي را که در دنيا انجام داده ايد، بگوييد تا من به شما امتياز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار کردم و هرگز به او خيانت نکردم.
فرشته گفت: اين سه امتياز.
مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي کردم.
فرشته گفت: اين هم يک امتياز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و کودکان بي خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: اين هم دو امتياز.
مرد در حالي که گريه مي کرد، گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اکنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد!

Dark Shine
02-08-2011, 17:56
گنجشك به خدا گفت :

لانه ي كوچكي داشتم ، آرامگاه خستگي ام ، سرپناه بي كسي ام ، طوفان تو آن

را از من گرفت !

كجاي دنياي تورا گرفته بود ؟



خدا گفت : ماري در راه لانه ات بود ، تو خواب بودي ، باد را گفتم لانه ات را

واژگون كند آنگاه تو از كمين مار پر گشودي !

چه بسيار بلا ها، كه از تو به واسطه ي محبتم دور كردم و تو ندانسته به

دشمني ام برخاستي !

nil2008
04-08-2011, 13:35
چرخ دستی را با سر و صدای زیاد که ناشی از تحمل بار زیاد بود به گوشه‌ای هل داد تا لختی استراحت کند.
فکر کرد که چند سال است با این چرخ به تنهایی چرخ یک زندگی را می‌چرخاند، چرخی که تمام سرمایه‌اش محسوب می‌شد.
غرق در همین افکار بود که خوابش برد. وقتی بیدار شد نه اثری از چرخ دستی بود نه چرخ زندگی می‌چرخید.
آرش دهشور

nil2008
09-08-2011, 09:31
قلم را در دستش گرفت و روی یک نقطه از کاغذ نگه داشت. دستش همان جا ماند. نمی‌دانست چگونه شروع کند، اصلاً نمی‌دانست چه بنویسد. دستش را که از روی کاغذ برداشت، تنها یک نقطه سیاه به جا مانده بود. مداد را آرام‌آرام روی سرش کوبید تا شاید مطلبی به ذهنش برسد، اما بی‌فایده بود. سرانجام جعبه ذهنش را جست‌وجو کرد، اما به هر گوشه که سرک کشید، چیزی پیدا نکرد؛ حتی یک سر نخ کوچک. دفترش را ورق زد. بالای هر صفحه یک نقطه سیاه بود. مداد را کنار گذاشت و دفترش را بست. سهم امروز هم فقط یک نقطه بود!
مائده براتي

nil2008
17-08-2011, 15:43
جان، آجودان ستاد ارتش بود. از صبح که بیرون آمده بود ریگی توی کفشش حس می‌کرد.
با جمع کردن پا سعی کرد آن را به گوشه‌ای براند و ثابت نگه دارد تا در فرصت مناسب، کفش خود را دربیاورد و از شر ریگ راحت شود.
سر ظهر عرق از سر و رویش جاری بود. سر انجام وقتش رسید. پشت سر رئیس ستاد ارتش کنار ستون ایستاد و خم شد کفش را دربیاورد.
گلوله‌ای از بالای سرش صفیر کشید و مغز رئیس ستاد را به دیوار پاشید. جان، ریگ را حالا قاب کرده و هر روز می‌بوسد.
نوشته: مري كلارك
ترجمه :اسدالله امرایی

amirtoty
17-08-2011, 16:26
ساعت چهار بعداز ظهر :
-الو،سلام عزيزم
-سلام ،چي شده ؟
-هيچي مي خواستم بگم يه جلسه اضطراري پيش اومده،امشب شام نميتونم بيام خونه،شامتو بخور ... در ضمن ميدوني كه خيلي دوستت دارم.
-...بازم جلسه...خوب باشه .منم دوستت دارم.مواظب خودت باش .
ساعت هشت شب در رستوراني شيك در شمال شهر...
-گارسون،خانوم انتخاب كردن ميتوني منو رو ببري...
" ناهي "

میشه توضیح بدی یعنی چی؟ متوجه منظور نشدم! :41:

nil2008
17-08-2011, 16:38
میشه توضیح بدی یعنی چی؟ متوجه منظور نشدم! :41:
براي دوستاني كه احيانا" متوجه نشدند...

آقا به خانوم ِ اولش ميگه جلسه داره ولي بعد به جاي جلسه ... ميره سراغ ِ خانوم كوچيك ! (خانوم دومش) با هم ميرن به رستوران به صرف شام دونفره...:46:

nil2008
18-08-2011, 14:45
مصطفی چترچی:

کنار خیابان منتظر تاکسی بودم. مردی با سر و وضع نامرتب در حالی که با صدای بلند صحبت می‌کرد نزدیکم ایستاد.دست او روی گوشش بود، گویا با تلفن همراه حرف می‌زد.شنیدم که می‌گفت: بارها بهشان گفتم که حالم خیلی خوب است و اجازه دهید مرخص شوم، اما باور نمی‌کردند و باز هم روزی یک مشت قرص آرام بخش می‌دادند. بالاخره امروز از آن جا فرار کردم. وقتی نگاه تعجب زده‌ام را دید همان دستی را که روی گوشش بود به طرفم آورد و غیرمنتظره با من دست داد. چیزی دستش نبود. خندید و دوباره دستش را نزدیک گوشش برد. در حال دور شدن بود که می‌گفت: باور کن حالم خیلی خوب...

nil2008
19-08-2011, 13:24
وقتی جوان بود دوست داشت ادای پیرمردها را در بیاورد،یک چوب دستی برمی‌داشت، دولا دولا راه می‌رفت و مثل پیرمردها با صدای لرزان صحبت می‌کرد و همه می‌خندیدند.
اما حالا که پیر شده، قوز کمرش اجازه نمی‌دهد راست بایستد و حتی یک لحظه ادای جوان‌ها را در بیاورد.



محمد احتشام

nil2008
21-08-2011, 11:32
رون پجت:
آمده بود وام بگیرد، باز. همه مدارکش را قبلا آماده کرده بود...وثیقه، بیمه و نشانی و مشخصات ملک مورد نظر...ملک کوچکی بود که در ایام بازنشستگی، آسایش او و زنش را فراهم می‌کرد. درست وقتی می خواست نامه نهایی را امضا کند، تلفن بانک زنگ زد.معاون شعبه گوشی را به او داد...زنش با صدای لرزانی می‌گفت وام لازم ندارند. عمه جان فوت کرده و در وصیت نامه‌اش خانه بزرگی را به آنها بخشیده‌است...

ترجمه اسدالله امرایی

nil2008
22-08-2011, 18:22
دبیر وارد کلاس شد... بعد از اتمام درس برای دانش آموزان در مورد امتحانات خرداد کلی صحبت کرد:
بله بچه‌های عزیزم، در امتحانات اضطراب و نگرانی نداشته باشید چون موفق نخواهید شد...هنوز 5 دقیقه به پایان کلاس مانده بود و آموزگار مضطرب از اینکه قرار بود ساعتی بعد، پایان نامه کارشناسی ارشد خود را ارئه بدهد!
علی صمدیار

nil2008
24-08-2011, 16:43
در روزهای نخست زندگی مشترک‌شان، آوای دلنشین و سحر آمیزی بود مانند آواز پری دریایی که بر سینه موج‌های سبک و لغزنده دریاهای دور می‌نشست.در سال‌های‌ ابتدایی این زندگی، همچون شباهنگ موزونی برخاسته از اصیل‌ترین دستگاه‌های موسیقی، در لطافت شب طنین می‌افکند و او را به رویاهای خوش می‌برد.و سال‌های بعدتر به آوای محزونی از دل یک قره‌نی شکسته می‌آمد که او را به اندوه غریبی سوق می‌داد و بدهکاری‌هایش را بیاد می‌آورد.و سال‌های دیرتر به شکل صدای ناهنجاری در ‌آمد که آلودگی صوتی بوجود آمده، خوابش را به آشفته‌ترین کابوس‌ها بدل می‌کرد.و اینک همان خرناس، کار را به جدایی و طلاق از همسرش کشیده است.
عبدالحمید حسین‌نیا

nil2008
25-08-2011, 16:27
نشست "مضرات سیگار" را استادجامعه‌شناس با تبحری ویژه در میانِ تشویق حاضرین به پایان برد...درهنگامِ خروجِ استاد ازسالن‌سخنرانی دربان دوباره به ایشان سلام کرد ... درست مانند زمان ورود ...و بازهم جوابی نشنید .دربان بی اعتنایی او را به حساب ترک ناگهانی سیگارش گذاشت و با ر‌ضایتِ فراوان ازتحلیل خود، عنوانِ سخنرانی راکه درتابلوی‌اعلانات نصب شده بود بازخوانی کرد :"مضرات ترک سیگار"...وسیگاردیگری آتش زد.
حسن دلخوش
ماخذ:shereno.ir

nil2008
26-08-2011, 15:07
جوانک درست روبرویم نشسته بود. سیم هدفون را دیدم که از گوشش تا توی کیفش ادامه داشت. چشمانش را در برابر نور آفتاب بسته و سرش را به میله صندلی تکیه داده بود. نگاهی به اطراف انداختم.اولین چیزی که چشمم را گرفت بقچه زرشکی رنگ کهنه ای بود که روی پله اتوبوس گذاشته شد. پیرمرد پایش را روی پله اول گذاشت. میله های دو طرف در را گرفت و خود را بالا کشید. بعد بقچه را روی کف اتوبوس رها کرد و یک پله دیگر . . .بقچه را برداشت و با قدی که اول گمان کردم به خاطر بالا آمدن از پله ها خمیده است لحظاتی ایستاد و اطرافش را نگاه کرد. کتش که زمانی قهوه ای رنگ بود حالا وصله های بسیار داشت، کفش هایش لبخند تلخی بر لب داشتند. دست پینه بسته اش را به میله اتوبوس گرفت. بقچه زرشکی رنگ کهنه آرام آرام می لرزید.مرد از جایش بلند شد. خاکستری موقر موهایش زیر نور آفتاب برق می زد. آرام بازوی پیرمرد را گرفت و او را روی صندلی نشاند. جوانک هنوز با چشمان بسته آهنگ گوش می داد...
مریم آقازاده
ماخذ:fasleno.com

part gah
27-08-2011, 13:27
پسر که به سمت یخچال رفت،پدر خجالت کشید. از یخچال خالی بطری آب را برداشت و سرکشید.
گفت:" چقدر تشنه م بود". پدر لبخند زد.

part gah
27-08-2011, 13:35
دلش گرفته بود و سخت گریه می کرد. از زندگی خسته شده بود. هر روز یک جور بدبختی و عذاب. تنهایی خیلی آزارش می داد. خوشحال بود که کسی نمی فهمد گریه هایش واقعی است.
کارگردان "کات" داد و همه به آقای بازیگر خسته نباشید گفتند.
----------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

nil2008
27-08-2011, 17:05
یکی از غذاخوری‌های بین‌راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.راننده‌ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش‌جان کرد.بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است. با تعجب گفت:مگر شما ننوشته‌اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه‌تان خواهیم گرفت، ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.
نوشته:حميد نجف،ماخذ :عصر ايران

part gah
28-08-2011, 11:04
"سحرخیزان ارجمند تا اذان صبح به افق تهران تنها 3 دقیقه باقی مانده است." دلش لرزید و توبه کرد. از همه ی بدی های قبلش. لیوان آب را سر کشید و افتاد وسط اتاق.
-------------------------------------------------------------------------
حمدرضا مهاجر

part gah
29-08-2011, 11:06
روزه و گرما رمقش را گرفته بود. از اینکه نگاه های رهگذران به سویش جلب شده بود تعجب می کرد. یکی دوبار هم برگشت و متوجه شد عابران چشم چران حتی از پشت سر هم چشم از او برنمی دارند.

سرووضع ظاهرش را مرتب کرد، اما نگاه مزاحم عابران دست بردار نبود. کلید را توی قفل انداخت و وارد خانه شد.دو تا نان بربری را که خریده بود روی میزگذاشت. تازه متوجه دلیل نگاههای عابران شد. خودش و همسرش هر دو خندیدند.

نصف یکی از بربری ها خورده شده بود!!!
-------------------------------------------------------------------------
حمدرضا مهاجر

part gah
03-09-2011, 12:16
زن با گریه آمده بود مغازه حاجی. می گفت"حاجی از خدا که پنهون نیست از شما هم نباشه، با زبون روزه نمی خوام دروغ بگم دیشب سر سفره ی بچه هام یه بربری بود و هفت هشت تا خرما."

حاجی کیسه ای را برداشت و پر کرد: دو بسته خرما،یک کله قند، یک بطری روغن کوچک و روی همه این ها چهار اسکناس 5هزار تومانی. زن از مغازه بیرون زد و به آن سمت خیابان رفت. 206 آلبالویی رنگش منتظرش بود.چشمان حاجی بدرقه اش کرد.

هفته بعد دم در مغازه حاجی آفتابی شد. تا لب باز کرد، حاجی نوک انگشتش را روی بینی اش گذاشت که:هیس! کیسه ای برداشت و مثل هفته بعد پرش کرد.زن از مغازه زد بیرون. حاجی این بار با چشمانش یه بدرقه او نرفت.
--------------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

nil2008
04-09-2011, 13:30
مریم آقازاده :
می توانستی خطوط روی چهره تکیده و حلقه کبود زیر چشمانش را با نوک انگشت دنبال کنی... خطوطی عمیق و تیره که هرکدام شاید نشان از دردی داشتند... لبهای خشک و تشنه اش را روی هم می فشرد...دستهایش را که بالا گرفته بود، روی رگهای برجسته و کبودرنگش که با زشتی خودنمایی می کردند می شد جای بی رحم سوزن ها را دید... جثة پسرکی ده، دوازده ساله داشت. گرچه سن و سالش گم شده بود میان آن همه تیرگی و خطوط عمیق و نگاهش... سرد و دور انگار که از من می گذشت . . . چشمان خشک من اما اشکی نداشت تا برایش بریزد...عکس را برگرداندم:انجمن حمایت از بیماران ایدزی

part gah
05-09-2011, 18:18
پدرش از سال ها پیش قول داده بود یک بار ببردش دریا. به دریاچه نزدیک شهرشان که رسیدند پدرش گفت این هم دریا. کمکش کرد از ماشین پیاده شود. کنار دریاچه ی کوچک رفتند. دست و پایش را حسابی در آب خیس کرد. موقع برگشتن به پدرش گفت" بابا دستت درد نکنه خیلی دوست داشتم دریا رو حس کنم".بعدش با عصای سفیدش یه سمت ماشین راه افتاد. اشک از گوشه ی چشم پدر سرازیر شد.
--------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

part gah
06-09-2011, 08:57
پدرش قول داده بود بجای دوچرخه کهنه اش یک دوچرخه نو برایش بخرد. پدر که مرد، ناپدری دوچرخه کهنه را هم فروخت.
------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

nil2008
06-09-2011, 13:25
بعد از سالها ،گذرم به تنور خاک گرفته خانه مادر بزرگ افتاد. از خانه رو به ویرانی، فقط تنورش سالم مانده بود.همان جایی ایستادم که در کودکی از او نان کوچک خواسته بودم، ولی او قرص نان بزرگی داده بود که آن را نگرفتم.آن روز مادر بزرگ قبل از آنکه قهر کنم، برایم نان کوچک پخت. اما حالا هر روز در فکر نان هستم. عصرها بعد از کار روزانه،تا پاسی از شب جایی دیگر مشغول کار می‌شوم و با داشتن چند بچه قد و نیم قد، فقط به دنبال نان بزرگ هستم...
مصطفی چترچی

part gah
07-09-2011, 18:02
"باباجون همون گلهایی که دوس داشتی رو برات گرفتم. حوصله داری برات درد دل کنم یا نه؟ اصلا ولش کن مگه همش چن وقت پیش هم هستیم که بخوام خرابش کنم، همین که دوستت دارم کافیه! نیست؟"
پیرمرد عصازنان رفت سمت شیر آب و بطری را پر کرد. خوب سنگ قبر پدر را شست.عصر آخرین پنجشنبه ماه رمضانش را اینجوری گذراند.
---------------------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

part gah
08-09-2011, 09:35
جوان موبایلش را جلوی صورتش گرفته بود و لب خندی بر لبانش نشسته بود. پیرمرد از کنارش رد شد و گفت" پسرم؛ امشب که شب قدر است حیف است. امشب را با اس ام اس و بازی های دنیایی خرابش نکن." جوان "چشم"ی گفت و تشکر کرد. پیرمرد که رفت ادامه ی دعا را از توی گوشی خواند.
---------------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

nil2008
08-09-2011, 20:19
زنی که سر میز مشرف به خیابان نشسته بود، به ضرب گلوله ناشناسی کشته شد. یادداشتی روی میز بود. دنبال قاتل نگردید.بیماری لاعلاج داشتم. می‌خواستم خودکشی کنم؛ جرأت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ نداشتم. پول دادم تا مرا بکشند.پاسبان‌ها با بازپرس قتل آمدند. بازپرس گفت خودش است. چه‌قدر دنبالش گشتیم. کیف زن را گشتند. کارت ویزیت زن بیرون افتاد. هر کس را که بخواهید می‌کشیم، با نازل‌ترین قیمت.این بار نوبت خودش بود.
جی بویر

ترجمه اسدالله امرایی

part gah
09-09-2011, 13:28
پسرک دو دل بود که لقمه را خودش بخورد یا بدهد به دخترک گل فروش. تصمیمش را گرفت و لقمه نان و پنیر را داد به دخترک.سینه اش را صاف کرد و داد زد: روزنامه، آخرین خبرهای ورزشی...
---------------------------------------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

part gah
11-09-2011, 09:18
از وقتی پدرش مرده بود طلب کارها امان ش را بریده بودند. تا همین یک هفته ی پیش که یک طلب کار دلش را شکست. "تا امروز هر جا نشستم گفتم خدا باباتو بیامرزه، اگه تا هفته ی بعد پولمو ندی می گم خدا باباتو لعنت کنه..."

از خیابان یک مقوا پیدا کرد و با دست خط کج و کوله اش نوشت : " کلیه فروشی، گروه خونی O+ "
.................................................. ..
محمدرضا مهاجر

part gah
13-09-2011, 17:11
نمازش را که سلام داد، شروع کرد به گفتن تسبیحات حضرت زهرا. به جای تسبیح با انگشتهایش شمرد. پسرخردسالش نگاهی به انگشتهای پدر انداخت و خیلی زود چشمانش را به سمت صورت او سر داد. نگاه به انگشت ها و لبهای پدر چند بار تکرارشد.
ذکر تسبیحات که تمام شد، روبروی زانوهای پدر نشست:" بابا ! شما هنوز نمیدونی چند تا انگشت داری؟!"
------------------------------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

hosienmax100
15-09-2011, 01:04
از میان سایه های جنگل خود را رهانید و به درون قبرستانی تاریک پناه برد سکوت تنها چیزی بود که می شنید همه قبر ها برایش آشنا بودند ترسی که از فرط خستگی بر او حکمرانی میکرد بخاطر تردیدش بود نکند کسی را جا گزاشته باشد نکند..آری آخرین قبر را هم پیدا کرد و بر بالین آن شاشید و سوزه ای غمناک کشید و رفت ......../

nil2008
24-09-2011, 22:19
سرطان

نوشته شده توسط جواد شیدا

مادر بزرگ من از درد سرطان مرد...ومن متولد ماه سرطان هستم...
حالا مادر من نمیداند خوشحال شود یا ناراحت وقتی کلمه "سرطان" را مي شنود

nil2008
27-09-2011, 18:06
مادر نان را به دو تکه تقسیم کرد و آن را به فرزندانش داد که با حرص مشغول خوردن شدند.
گروهبان زیر لب گفت: چیزی برای خودش نگه نداشت....
سرباز گفت:چون گرسنه نبود...
گروهبان گفت: چون مادر است....!



ویکتور هوگو
ماخذ:.shereno.ir

nil2008
30-09-2011, 09:34
نوشته شده توسط وفا سراج مهدی زاده(آذرافزا)

گفتم:
ببخشید با شما هستم!
ببخشید...
ساعت به محور عشق چه وقت است؟
قرار ما مگر همین ساعت نبود؟
وعده ی دیدار ما مگر همین مکان نبود؟
گفت:
دیر آمدی
دیر...
بعد رفت و دیگر ندیدمش.
...
وای برمن دیشب اول فروردین عشق بود.
ساعت عشق یک ساعت به جلو کشیده شده بود.
دوستان. من دیر رسیده بودم.آری دیر...


ماخذ:.shereno.ir

part gah
03-10-2011, 19:43
دفعه اول تو کوچه دیدمش گفت: داداشی میای بازی کنیم؟ بعد اینکه بازیمون تموم شد گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
وقتی بزرگتر شدم به دانشگاه رفتم چشمم همش اونو میدید و میخواستم از ته قلبم بگم عاشقشم، دوسش دارم؛ اما اون گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
وقتی ازدواج کرد من ساقدوشش بودم بازم گفت: تو بهترین داداش دنیایی.. و وقتی مرد من زیر تابوتشو گرفتم مطمئن بودم اگه میتونست حرف بزنه می‌گفت: تو بهترین داداش دنیایی..
چند وقت بعد وقتی دفتر خاطراتشو خوندم دیدم نوشته: عاشقت بودم، دوستت داشتم؛ اما می‌ترسیدم بگم. برا همین میگفتم تو بهترین داداش دنیایی!!
------------------------------------------
منبع

برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید

nil2008
05-10-2011, 18:52
نوشته شده توسط علی فریدونی


...میشه بیام تو ؟ و پیش از آنکه حرفی بزنم وارد شد و بر روی صندلی چوبی نشست. هر چه سعی کردم او را به یاد بیاورم نتوانستم.از درون آینه قدی زیر چشمی مرا نگاه می کرد. با خود گفتم شاید یکی از بستگان مادری باشد و یا شاید یکی از همسایه های قدیمی.اما چنین نبود . پرسیدم شما که هستید؟ و او گفت باید برویم . گفتم باید کارت شناسائی شما را ببینم .بی درنگ کارتی از جیبش بیرون آورد .با رنگ اخرایی روی آن یک کلمه نوشته شده بود.((ملک الموت )).



ماخذ:.shereno.ir

nil2008
10-10-2011, 11:13
نوشته : علی حسین پور

وقتي گفتم دوست دارم،فقط انگشت شست و اشاره دست راستشو دور انگشت چهارم دست چپش گرفت و نشونم داد.
هيچ وقت حلقشو نديده بودم...



ماخذ:shereno.ir

nil2008
14-10-2011, 20:17
نوشته شده توسط بهنام راد

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.
کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»
صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله
ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»
رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»
کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»
کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟»
ـ مشغول چه کاری است؟
کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»
صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»
کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»
رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»
کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».

part gah
15-10-2011, 18:18
تمام ورزشگاه اسم بازیکن محبوب را صدا می زدند. من هم همینطور. بعد از بازی، بازیکن محبوب به هیچ کس توجه نکرد، حتی من که از 2000 کیلومتر دورتر آمده بودم تا او را روی ویلچر ببینم.
-----------------------------------------------------------------------------------------------
محمد رضا مهاجر

Puneh.A
22-10-2011, 14:55
همسر حميد مصدق -لاله خانم - روي در ورودي سالن خانه شان با خط درشت نوشته بود: حميد بيماري قلبي دارد . لطفا مراعات کنيد و بيرون از خانه سيگار بکشيد . خود حميد مصدق هم ميآمد بيرون سيگار ميکشيد و ميگفت : به احترام لاله خانم است

unknown47
22-10-2011, 20:16
خیانت


- نمی تونم . گفتم که نمیام
- آخه تا کی میخوای به این ادا اطوارات ادامه بدی یه شب که بیشتر نیست
- آخه من بهش قول دادم
- بازم داره تکرار میکنه مثلا اومدی دوبی که فراموشش کنی....
- درسته که اون منو ول کرد ولی من که ...
- حالا تو برو تو نخواستی بیا بیرون . خوش بگذره ! مواظب هم باش!!! لباساش رو در آورود و روی تخت دراز کشید . چشماش رو بست و به فکر فرو رفت.
با صدای در به خودش اومد. باور نمی کرد :یه قیافه آشنا ...

unknown47
24-10-2011, 13:14
عروسک

"عزیزم! امروز روز تولد مریم است. لطفا موقع برگشتن، یک عروسک برایش بخر."
مرد یادداشت را دوباره در جیبش گذاشت...
بعد از جشن تولد مهمان‏ها که رفتند، مریم مشغول بازی با عروسک جدیدش شد.
پدر، طوری که کسی نفهمد و در حالی که لبخند میزد، به او گفت: "ولی اصلا دست‏خط مامانت رو خوب تقلید نکردی!"

Atefeh.N
25-10-2011, 13:13
کیف مدرسه را گوشه ای پرت کرد و به سمت قلک کوچکی که روی طاقچه بود ، رفت ...

وارد مغازه شد با ذوق گفت : ببخشید یه کمربند می خواستم . آخه فردا تولد بابامه

- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت . فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه !