ورود

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : داستانهای مینیمالیستی



صفحه ها : 1 2 [3]

nil2008
27-10-2011, 22:33
يادم مي آيد هفت ساله بودم،اول مهر مرا به مدرسه رساندي،پاكتي در دست داشتي و سيگاري گوشه ي لبانت بود،برايم نان قندي خريدي،تغذيه ام را در كيفم گذاشتي،بعد مرا با عشق و دود فراوان بوسيدي،ونگاهم را نديدي كه به دستانت بود...روز اول دانشگاه يادت هست،دم در خوابگاه،مي خواستي خيالت از همه چيز راحت باشد،پاكتي در دست داشتي و سيگاري گوشه ي لبانت جا خوش كرده بود،با عشق و دود فراوان مرا بوسيدي،و نگاهم را نديدي كه به دستانت بود....بابا ببين چقدر خوشگل شدم، يادت هست،مي گفتي عروسك شده ام،من بله را گفتم و تو سرفه مي كردي و نديدي كه نگاهم به سينه ي دردناكت بود...پاكت سيگار هنوز روي كيفت توي اتاق است،دلم مي خواهد با عشق فراوان بغلت كنم،ولي تو دود شده اي،رفته اي ،نيستي،و نميبيني كه نگاهم به چشمانت خيره است... چشمان بي فروغت كه در قاب عكس روي طاقچه خشكيده...
نوشته شده توسط سپیده پوربابایی
ماخذ:.shereno.ir

nil2008
28-10-2011, 11:06
خوب که فکر میکنم به خودم حق می دهم . با این همه باورم نمی شود که به این راحتی دستم به خون بی گناهی آلوده شده باشد ً؛ اما او هم بی تقصیر نبود ، زندگی را برایم جهنم کرده بود و لحظه لحظه زندگی را برایم تنگ تر می کرد . گوشش بدهکار فریاد هایم نبود ، دست از سرم بر نمی داشت ، به هیچ صراطی مستقیم نبود ، این آخریها حسابی موی دماغم شده بود که کارش را تمام کردم . از زندگی سیر شده بودم ، حاضر نبودم حتی یک لحظه دیگر تحملش کنم ، یا باید خودم را می کشتم یا آن بد ذات را . و خوشبختانه راه دوم را انتخاب کردم ، چرایش را نمی دانم شاید به این سبب که ضعیف تر بود و راحت تر جان می داد . به هر حال وقتی برای آخرین بار سراغم آمد گذاشتم زمزمه های چندش آورش تمام شود ، یاد آن لحظاتی که عذابم می داد و من هیچ دم بر نمی آوردم مثل رودی از خون در مقابل چشمانم رژه رفت . همان لحظه جسم سنگینی را که از قبل آماده کرده بودم بر فرقش کوبیدم ؛ آن چنان که خون سرخش روی دستم پاشید . آخرین نگاهش هیچ گاه از صفحه ذهنم پاک نمی شود ، هیچ اثری از پشیمانی در آن نبود . هنوز هم موذی بود و عذاب آور . سرانجام دست و پایش از حرکت ایستاد ؛ اما نیشش هنوز باز بود گویی به عذاب وجدان بعد از این من پوزخند می زد . باز هم نگاهی به جسد بی جانش کردم . دیگر سرد سرد شده بود ، انگار هیچ وقت زنده نبود و نفس نمی کشید ؛ اما قیافه اش مظلوم شده بود و ترحم انگیز . حال که گذشت ؛ اما خوب که فکر می کنم دلم به حالش می سوزد ...پشه ی بیچاره !!!
نوشته : ملیحه مقدم
ماخذ:.shereno.ir

Puneh.A
31-10-2011, 20:29
قلمی از قلمدان قاضی افتاد

شخصی که آنجا حضور داشت گفت : جناب قاضی کلنگ خود را بردارید

قاضی خشمگین پاسخ داد: مردک این قلم است نه کلنگ

تو هنوز کلنگ و قلم را از هم باز نشناسی؟

مرد گفت: هر چه هست باشد، تو خانه مرا با آن ویران کردی

"عبید زاکانی"

nil2008
01-11-2011, 19:11
پیر مرد همیشه جلو مترو بساط می کرد، و همیشه هم آدمای جور واجور دور و برش زیاد بودند؛ دانشجو و محصل و بازاریام حتی بهش سر می زدند. همیشه هم هر کی هر چیزی می خواست می تونست تو بساطش پیدا کنه. پدر این که اینجاست قیمتش چنده؟ مفته جوون، یه دنیا حرف باهات می زنه ، واسه یه دنیا حرف هشت تومن زیاده؟ اگه الان اجازه چاپ داشت با شونزده هفده تومنم پیدا نمی کردیش. بذار زمین این کتابُ بچه، اصلا بگیر ببر مال خودت! فکر کردی هالو گیر آوردی؟ فکر کردی حواسم نیست؟ هر روز میای ده ،بيست صفحه شو می خونی و بعد میذاری سر جاش؟ از فردا دیگه نمیارمش ... بعد از یک هفته دوباره همان جا، همان بساط، همان پیرمرد و همان کتاب و خواننده ای که بيست صفحه آخری کتاب را می خواند. به پسر نگاه می کنم و نگاهم را به چهره پیرمرد می دوزم و او متوجه نگاهم می شود و می گوید: اینم خمس و زکات کار ماست دیگه، دلم نیومد کتاب نصفه نیمه بخونه... همه بساط پیرمرد یه چادر خواب يك و نيم در دو بود و کل کتاباش پنجا شصت تا بیشتر نبودن ولی همین تعداد کتاب به اندازه خودش یه دنیا حرف داشتند . اوایل اسفند بود و سوز سرمای هوای کم شده بود ولی اون روز از پیرمرد خبری نشد، هفته بعدم همین طور و هفته بعدش از بساط بغلیش خبرشو گرفتم؛ گفت : خدا رحمت کنه قاسم کتابفروش ُ ، آدم آرومی بود ... تو دلم گفتم: خوبه ، لا اقل خمس و زکاتشو داده ...
نوشته : بابک ولی الهی
ماخذ:.shereno.ir

unknown47
02-11-2011, 21:30
روزی 2مرد و یک زن کاتولیک در باری ، مشغول نوشیدن قهوه بودند.

مرد 1گفت " پسر من کاردینال است و وقتی وارد جایی میشود مردم او را "عالیجناب" صدا میکنند.
مرد 2گفت : پسر من پاپ است و وقتی جایی میرود او را "قدیس بزرگ" خطاب میکنند!
زن حاضر در جمع نگاهی به مردان کرد و گفت : من یک دختر دارم. 178 سانت قدش است ، بسیار خوش هیکل ، دور کمرش 61، دور باسنش 92 سانت ، با موهای بلوند و چشمهای روشن .
وقتی وارد جایی میشود همه میگویند :خدای من!

part gah
07-11-2011, 12:06
داشت دفترمشقش را جمع می کرد.چشمش افتاد به روزنامه ای که مادر روی آن برای همسایه ها سبزی پاک کرده بود.تیترش یک "سه" بود با بینهایت "صفر"جلوش.عدد "سه"ناگهان او را از جا پراند.

- بابا، پس فردا با بچه های مدرسه می برنمون اردو. سه هزار تومن می دی؟

بابا سرش را بلندنکرد.باصدایی آرام گفت:فردا یه کم بیشتر مسافر می برم، سه هزار تومن هم به تو میدم.

با وعده شیرین بابا خوابید.

صبح زود، رفت کنارپنجره. پرده را کنار زد. باران ریزوتندی می بارید.قطره های باران برای رسیدن به زمین مسابقه گذاشته بودند. بند دلش پاره شد:آخه توی این بارون که مسافر سوار موتور بابام نمی شه.

اشک توی چشمهایش حلقه زد. از پشت پنجره آمد کنار. یک قطره اشک از روی صورتش چکید روی یکی از بینهایت "صفر"هایی که جلوی عدد"سه" رژه می رفتند.
------------------------------------------------------------------------------
محمدرضا مهاجر

Mahdi Hero
26-04-2012, 16:38
گفت: مسخره بازی دربياری و کسی را بخندانی پدرت را در مياورم. مثل بقيه می روی بالای چهار پايه و منتظر ميشوی طناب را بيندازند دور گردنت.

Mahdi Hero
03-05-2012, 08:37
عشق او رفته بود.از شدت نا اميدي خود را از پل " گلدن گيت" پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختري به قصد خودکشي شيرجه زد.
دو تايي وسط آسمان همديگر را ديدند.
چشم در چشم هم دوختند.
کيمياي وجودشان جرقه اي زد.
عشق واقعي بود.
فهميدند.
سه پا با سطح آب فاصله داشتند.

Mahdi Hero
07-05-2012, 19:22
از نگاه کردن به بیرون از پنجره بدش می اومد . هیچ کس نمی دونست چرا و کسی هم جرات نداشت بپرسه.


این راز ۶۰ ساله رو هم هیچکس نفهمید تا اون روزی که چشمای بی جونش به یه جفت چشم آشنا داشت نگاه می کرد

Mahdi Hero
08-05-2012, 22:52
خیلی دوست داشت بنویسد.
عاشق نوشتن بود. اصلا برای همین خلق شده بود.
وقتی که عاشقانه مینوشت به خصوص وقتی به تعریف از چشم و لب و قد و قامت یار که میرسید، از جانش مایه میگذاشت.
وتلاش میکرد تمام آنچه در درون دارد بیرون بریزد.
و یک روز به خاطر همین کار سر از سطل آشغال درآورد...
هیچ کس از خودکاری که جوهرش پس بدهد خوشش نمیآید.

Mahdi Hero
09-05-2012, 17:12
دیگر از زندگی سیر شدهام. از همه چیز بدم میآید. از همه چیزهایی که در اطرافم میبینم بدم میآید. دو روز دیگر وارد ۲۷ سالگی میشوم ولی دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی ندارم. همه با چشم ترحم به من نگاه میکنند. انگار با چشمهایشان دارند به من میگویند که دوره شماها گذشته است. امروز دیگر تصمیم را گرفتهام و باید به این زندگی ننگین خاتمه بدهم. پیکان مدل ۵۴ در حالی این حرفها را با خودش میگفت با یک کامیون تصادف کرد!

Mahdi Hero
10-05-2012, 13:04
کمال تشکر را دارم:
- از مادرم که با بلند کردن کيسه هاي برنج سعي کرد نگذارد پا به اين دنياي کثافت بگذارم.
- از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسيله گرسنگي ما را از دست اين دنياي لعنتي نجات دهد.
- و از خود زندگي که با همه آن همه گند زدن هايش، حالا اينجا که بر لبه بام ايستاده ام، دارد يادم مي دهد چطور شرش را از سرم کم کنم.

Mahdi Hero
11-05-2012, 09:33
گفتم :
بهار می آید ، با هم به صدای باران گوش می کنیم .
گفتم :
تابستان می آید ، همه جا زیبا می شود .
گفتم :
بعد نوبت پاییز می رسد ؛ پاییز رنگارنگ .
اما او چیزی نگفت ، فقط با نوکش لای پرهایش را خاراند .
من از یاد برده بودم که او تمام زندگی اش را در قفس گذرانده است .
پرنده ی بی چاره فصل ها را نمی شناخت.

Mahdi Hero
11-05-2012, 20:12
هیچگاه نفهمیدم چرا جنازهی سوختهی پدر را که از جنگ آوردند، آقای مهدوی- متولیِ مسجدِ محل- به مادر که ضجه میزد و من و خواهر کوچکترم را زیر چادرش میکشید؛ شهادتِ پدر را تبریک گفت.
از چند سال بعد به اجبارِ مادر، حاج آقای مهدوی را پدر صدا میزدم.

Mahdi Hero
12-05-2012, 16:53
وقتی انسان خسته است میخوابد ...وقتی که خسته است ولی نمی تواند بخوابد چه میکند ؟
می نشیند و به آرزوهایی که به آن دست نیافته است فکر میکند ...
خسته تر می شود ولی باز هم نمی تواند بخوابد ...
به اتاق های خالی خانه اش که روزی آنجا را ترک کرده بود سر میزند ...
خسته تر می شود ولی باز هم نمی تواند ...
از پنجره به آسمان می نگرد ...
آسمان ابری است ...
ماه از میان ابر ها نوری می تاباند ولی او هم خسته است ...
مرد خسته است ولی نمی تواند بخوابد ...
در اتاقش را باز میکند و به داخل می نگرد ...
چیزی به غیر از خاطرات در آن اتاق نیست ...
آن اتاق را هم ترک می کند ...
نیمه های شب فرا می رسد و او همچنان خسته است ...
به درد های زندگی اش فکر می کند و خسته تر می شود ...
خسته می شود و خسته تر ...
تا جایی که خواب نیز از خستگی او می گریزد ...
خوابی برایش نمانده است ...
بغضش می شکند و لباس هایش را خیس می کند ...
صبح فرا می رسد و همچنان لباس های او خیس است ...

Mahdi Hero
13-05-2012, 14:46
پستچي هيچ وقتي نامه اي رو گم نميکرد تا يه روز که يه باد شديد اومدو نامه از دستش رها شد اون دويد تا نامرو بگيره يه کم که رفت يه ماشين بهش زد . نامه به نشوني خودش بود توش نوشته بود اشتراک شما از مجله ي زندگي به پايان رسيده.

Mahdi Hero
14-05-2012, 11:35
امروز روز جشن تولدش بود.... اما هركه به ديدنش ميآمد گريه مي كرد.
از گريه هاي آنها خنده اش گرفته بود.
امروز اولين سالروز تولد مرگش بود

Mahdi Hero
15-05-2012, 13:53
دیگه براش عقده شده بود. یه حسرت همیشگی. که بتونه راحت و آروم یه گوشه دراز بکشه و بقیه دور و برش باشن و بهش توجّه کنن. که برای یه لحظه هم که شده حواس همه جلب اون شده باشه. ولی تو تمام این سالها یه بارم چنین اتّفاقی نیفتاده بود...
...حالا که به آرزوش رسیده بود سخت احساس پشیمونی میکرد از آرزویی که داشته. امّا دیگه فایده ای نداشت. پدر روحانی کتاب رو بست و صدای آمین جمعیّت تو هوا محو شد...

Mahdi Hero
17-05-2012, 22:19
فنجان قهوه را تعارفش کردم ... وقتی نگاهش کردم دلم سوخت ...اما وقتی یادم آمد که چطور با فریب و نیرنگ قول خرید خانه و ماشین ... مرا وادار به ازدواج کرد حالم به هم خورد ... هنوز قهوه اش را نخورده بود که گفت :آماده شو که می خواهیم جایی برویم..همین طور که از قهوه می نوشید از جیبش سوئیچی به من داد : امروز قول نامه اش کردم ...بریم محضر تا سند خانه را هم به نامت کنم ...ناگهان روی مبل ولو شد ..... سیانور اثر کرده بود.

Mahdi Hero
18-05-2012, 12:08
در قطار بیرون شهری - ساعت پنج و بیست و پنج
مرد رو به روی زن نشست.
- امروز اخراج شدم. گفتند من نامتعادلم
زن ساکت سر جایش نشست. مرد رو برگرداند، به فرو ریختن باران نگاه کرد. لب هایش لرزید
مرد گفت: انگار برای هیچکس مهم نیست
بعدا سر شام دوست زن پرسید: اتفاق بدی افتاده؟
زن با انگشتانی که در هوا می رقصیدند اشاره کنان گفت: آن - مرد - در - قطار - او - غمگین - به - نظر - می رسید.

Mahdi Hero
21-05-2012, 17:15
يادش آمد وقتي بچه بود چقدر خوب اداي راه رفتن پدربزرگ را در مي آورد.دست به عصا ، كمر خميده ، قدم هاي لرزان و آهسته درست مثل پدر بزرگ.
حالا ديگر سالها از آن زمان گذشته ، ديگر نمي خواهد اداي پدر بزرگ را در بياورد ، اما نميتواند.

part gah
21-05-2012, 21:44
پرنده بر شانه‌های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت: اما من درخت نیستم. تو نمی‌توانی روی شانهٔ من آشیانه بسازی.

پرنده گفت: من فرق درخت‌ها و آدم‌ها را خوب می‌دانم. اما گاهی پرنده‌ها و انسان‌ها را اشتباه می‌گیرم.

انسان خندید و به نظرش این بزرگ‌ترین اشتباه ممکن بود.

پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟

انسان منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید...

Mahdi Hero
22-05-2012, 11:43
من اين قدر ضعيف نبودم. اين قدر ترسو نبودم. نمی لرزيدم. چيزی ندارم از دست بدهم. چاقوی ظامن دارش را گذاشت بيخ گلوی راننده اتوبوس و گفت: بگير طرف دره.

Mahdi Hero
23-05-2012, 10:24
پسر جوان تمام وزنش را به سمت جلو پرتاب کرد، پاهايش از زمين جدا شدند و کاملا در هوا معلق شد. خودکشي از روي بلند ترين ساختمان شهر را به اين خاطر انتخاب کرده بود که او را در راس اخبار قرار دهد. مطمئنا روزنامه ها نامه خودکشي او را چاپ مي کردند ، اينطوري مي توانست از عشق خيانتکارش انتقام بگيرد، و به همه بفهماند که نبايست عشق او را دست کم مي گرفتند ، با اين خودکشي معشوق و خانواده اش را تا ابد شرمنده مي كرد.
فاصله تا زمين زياد بود اما وقتي به انتهاي راه مي رسيد از ترس زهره ترک شد، ولي نه به دليل ترس از مرگ، بلکه به خاطر اين که نامه خودکشي اش را با خود نياورده بود.

Mahdi Hero
24-05-2012, 10:45
دو دوست صميمي ساليان سال باهم رفاقت ميکردند. از دست روزگار يکي از آنها فقير شد و ديگري پولدار. بازهم از دست روزگار آن مرد فقير زنش را در يک تصادف از دست داد. ساليان سال گذشت و صميميت اين دو دوست هر روز کمتر و کمتر ميشد. دست روزگار باز هم بي رحمي کرد و مرد فقير را مريض و خانه نشين کرد. ساليان سال همچنان گذشت و سرانجام هر دوي آنها پير شدند و مردند. دست روزگار قبر هر دو را کنار هم چيد. مرد فقير احساس آرامش ميکرد که بعد از ساليان دراز بازهم دوست قديمي را ميبيند. اما مرد ديگر به هيچ چيز فکر نميکرد.

Mahdi Hero
25-05-2012, 10:47
دخترکی به میز پدرش نزدیک میشود و کنار آن می ایستد. پدر به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلا متوجه دخترش نمیشود تا اینکه دخترک میگوید: " پدر چه میکنی؟"

و پدر پاسخ میدهد: "چیزی نیست. مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم."

دخترک پس از کمی تأمل میپرسد: "پدر، آیا نام من هم در دفتر هست؟"

Mahdi Hero
26-05-2012, 11:43
سال گذشته به تماشای مسابقه بیسبال برادر کوچکترم رفتم، همانطور که همیشه میرفتم. برادرم در ان زمان ۱۲ سال داشت و دو سال بود که بیسبال بازی میکرد. وقتی دیدم او خودش را گرم میکند که توپ بعدی را بزند، تصمیم گرفتم به او نزدیک شوم و توصیه هایی بکنم.
اما وقتی نزدیک شدم فقط گفتم:( دوستت دارم.) در پاسخ پرسید: ( منظورت این است که میخواهی امتیاز بگیرم؟ ) با لبخند گفتم:( سعی خودت را بکن.)
وقتی وارد زمین شد٬ حال و هوای خاصی دراطرافش احساس میشد. او کاملا مطمئن بود که چه میخواهد بکند. چرخید و با چوب ضربه ای عالی به توپ زد. من واقعا خوشحال شدم ولی انچه بیشتر مرا تحت تاثیر قرار داد هنگامی بود که از زمین خارج شد. با وسیع ترین لبخندی که تا کنون دیده ام به من نگریست و گفت: ( من هم دوستت دارم.)

Mahdi Hero
26-05-2012, 23:54
- وقتی میگم نمیشه ، یعنی نمیشه !

- خوب چرا نمیشه ؟

- وقتی پول نباشه خوب نمیشه دیگه !

- خوب از یکی قرض کن .

- با کدوم پشتوانه به من پول قرض میدن ؟

- ...

پسرک لنگ از پشت در به نزاع پدر و مادر گوش میداد ، او هم حق داشت سالم باشد ...

part gah
27-05-2012, 19:46
قرمزی پیشانی بند دویده بود توی چشم هایش و تیر قناصه کمی گود کرده بود نقطه زهــــــــــرا را ......

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
احمد یزدانی

Mahdi Hero
28-05-2012, 16:24
وقتی از دنیا رفت صورتش خندان بود و از صبح تا غروب باران بارید. او باران را خیلی دوست داشت و وصیت کرده بود که پس از مرگش هیچ کس لباس سیاه نپوشد و سر مزارش گریه نکند، روی سنگ قبرش هم نوشته شده بود، دلقک ها به مرگ هم می خندند.

Ahmad
28-05-2012, 16:41
مرسی مهدی

یاد استن لورل افتادم

[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

که خودش نوشته‌ی سنگ قبر رو نوشته بود:

Laurel had written his own epitaph: "If anyone at my funeral has a long face, I'll never speak to him again."l

A similar statement was later found: "If anyone cries at my funeral, I will never speak to him again."l

Mahdi Hero
29-05-2012, 00:22
مرد پیر شده بود . دیگر نمی توانست گیتار بزند و سکوتی ابدی بر خانه اش حکم می راند .
باید کاری می کرد ، پس از ساعتی فکر ، گیتارش را برد توی حیاط گذاشت و دور و بر آن خرده نان ریخت.
پس از چند روز ، درست وقتی که داشت جان می داد ، سکوت خانه اش شکسته شد و او با خوش حالی چشم هایش را بست.پرنده ای آمده؛در گیتارش لانه کرده بود.

Mahdi Hero
29-05-2012, 23:11
فرشته کوله پشتی آلیس را رو دوشش گذاشت و گفت:

- تو سفر، هر جا سیب دیدی اول خوب بوش کن، بعد بخورش.

آلیس کوله را رو دوشش جابهجا کرد، رو به فرشته برگشت و گفت:

- برای چه باید این کار را بکنم؟

فرشته رو زانوهاش نشست، موهای رو پیشانی آلیس را کنار زد و گفت:

- برای اینکه من، اینجا و بهشت را هیچ وقت فراموش نکنی.

آلیس فرشته را بوسید و لیلیکنان پا گذاشت رو زمین، ولی هر جا سیبی دید بدون هیچ فکر و بویی آن را خورد. آخر سفر سختی داشت و گرسنه میشد.

Mahdi Hero
30-05-2012, 23:06
روزنامه نگار
وقتی ازش پرسیدند چرا روزنامه نگار شدی؟ گفت: من از بچگی روزنامه را دوست داشتم، چون کفش نویی که پدرم میخرید همیشه یک شماره بزرگتر بود تا بتوانم چند سال از آن استفاده کنم.
سال اول مجبور بودم، داخل کفشم روزنامه بگذارم تا از پاهایم در نیاید و سال دوم از روزنامه استفاده نمیکردم چون کفش قد پاهام بود، اما سال سوم روزنامههای خیس شده را با فشار داخل کفش جای میدادم تا صبح فردا کفش تنگ پاهایم را اذیت نکند.

Mahdi Hero
31-05-2012, 23:33
وقتی مرد یک نفر هم توی محل ما ناراحت نشد.بچه های محل اسمش رو گذاشته بودند مرفه بی درد و بی کس!!!
و این لقب هم چقدر به او می امد_نه زن داشت نه بچه.
شنیده بودیم که چند تایی برادرزاده و خواهر زاده دارد که انها هم وقتی دیده بودند ابی از عمو جان برایشان گرم نمی شود تنهایش گذاشته بودند.
وقتی مرد من و سه چهار تا از بچه های محل که می دانستیم ثروت عظیم و بی کرانش بی صاحب می ماند بدون اینکه بگذاریم کسی از همسایه ها بفهمد که اقا پولداره مرده شب اول وارد خانه اش شدیم و هر چه پول نقد داشت بلند کردیم بعد هم با خود کنار امدیم که:این که دزدی نیست!!!!!
اما دو روز بعد در مراسم خاکسپاری اش که با همت ریش سفید های محل به بهشت زهرا رفت من و بچه ها چقدر خجالت کشیدیم.
موقعی که 150 بچه یتیم از بهزیستی امدند بالای سرش و فهمیدیم مرفه بی درد خرج سرپرستی انها را می داده بچه های یتیم را که دیدیم اشک می ریختند از خودمان پرسیدیم:
او تنها بود یا ما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

Mahdi Hero
01-06-2012, 23:09
نیمه شبی روی سنگ فرش خیابانی راه میرفتم . باران نم نم می بارید . باد مرا نوازش میکرد . شب سردی بود . پا برهنه بودم .انگار روی فرشی سنگی راه میرفتم و راضی بودم . اما در دلم غم عجیبی نهفته بود . غمی که هر بار باعث شکستن آن بغض ناتمام میشد . چشمانم لرزید . اشک های محرومانه ای از چشمانم جاری میشد . شب عید بود . مردم در خانه هایشان کنار خانواده در کنار شومینه شب عید را بیدار مانده بودند و صحبت میکردند . بی هدف به گوشه ای از پیاده رو پناه بردم . سکوت شب خیلی حرف ها با من میزد . نور تیرک فلزی چراغ کنار خیابان چشم مرا خیره کرده بود . منتظر کسی بودم . کسی که مرا بفهمد . نه به من جا و غذا دهد . صدای سقوط قطرات ریز باران مرا آرام میکرد . رفته رفته خوابم برد . گفت : اطرافت را نگاه کن ! خدا نزدیک است . گفتم او را نمیبینم . گفت : باز هم نگاه کن . دیدم باد مرا نوازش میکند . باران مرا میخنداند . نور چراغ به من گرما میدهد . سنگ فرش خیابان برایم نرم شده بود . نور ماه که روی خیابان خیس افتاده بود دلم را روشن کرد . ناگهان بیدار شدم . دستانم سرد بود . اما دلم گرم بود . من خدا را در آنها دیدم . نعماتش یکی یکی به من نازل شد . آگاه نبودم . بهترین لطفی که به من کرد . به سویش سبکبار میرفتم . همچنان میرفتم ........
صبح شده بود . مردم که از آن خیابان رد میشدند پسر بچه ای را دیدند که به راحتی خوابیده . هر چه او را صدا کردند جوابی نداد . انگار تبسمی در چهره اش بود . او به مهمانی خدایش رفته بود تا شب عید را جشن بگیرد . عجب مهمانی بود . او دلش نمیخواست از آن مهمانی برگردد . و خدا هم آرزویش را برای همیشه برآورده کرد...

Mahdi Hero
03-06-2012, 00:06
هنوز سر کوچه جاش خالیه. دلم برای لب خند همیشگیش تنگ شده. سر کوچه سیگار و آدامس می فروخت . هر وقت از کنارش رد می شدیم سلام و احوالپرسی می کرد . با همه بگو بخند داشت . اصلا سوگولی کوچه بود . با همه ی مغازه دارا کاسه کوزه یکی شده بود. با همه ندار بود . کاسبیش کوچیک بود اما دلش بزرگ بود . تنها کاسبی بود که نسیه می داد ! ازش آدامس می گرفتم می گفتم بعدا حساب می کنم ، می خندید و بهم یه بسته آدامس می داد . به آدامس های اربیت میگفت اُربی . زبونش بعضی وقتا می گرفت . هر وقت که می خواستم باهاش حساب کنم دقیق یادش نمیومد چقدر بدهکارم . ولی من یادم می موند .
اکثر اوقات یه نون بربری گاز زده کنار دخلش داشت . اضافه ش رو خورد می کرد می ریخت برای گنجشکا . همیشه گنجشکا دورش جمع بودن .
پیرمرد صداش می کردم . دوست داشت این اسم رو . یه کلاه بافتنی قدیمی داشت که همیشه سرش بود . یه کت کهنه و یه بافتنی قرمز . تابستون و زمستون لباسش همین بود.
حالا یه سالی میشه که رفته ، نمی دونم مزارش کجاست ، ولی هرجا که هست روحش شاد . براش فاتحه می خونم . نمی دونم کسی هست الآن به یادش باشه یا نه ، ولی من همیشه به یادش خواهم بود .
دیگه کسی نیست بهم آدامس اُربی بفروشه . پیرمرد رفت . لبخند هاش رفت . گنجشکا رفتند …

Mahdi Hero
03-06-2012, 23:03
… در حالی که نوازشش می کرد گفت : “بدون تو زندگی برام بی معنیه” و اشکهاش رو پاک کرد
مادر رو تخت بیمارستان کمی جا به جا شد و به همسرش دلداری داد که “مطمئن باش خوب میشم” و به دختر شش ساله ش نگاه کرد ، دخترک دوید و پرید تو بغل مامان …
دخترک اشکهاش رو از روی قاب عکس مامان با روبان سیاه، پاک کرد و زیر لب گفت :” مامان، بابا دروغ گفت” ، صدای همسر جدید بابا از آشپزخونه افکارش رو پاره کرد …

Mahdi Hero
04-06-2012, 23:57
در خيابان زني بسيار متدين گفت : قدرت اين پادشاه از عهدي ميآيد كه با شيطان بسته .
پسرك گيج شد.
مدتي بعد پسرك به شهر ديگري سفر كرد و شنيد كه مردي در كنارش ميگفت : همهي اين زمينها فقط مال يك نفر است. مطمئنم دست شيطان در كار است.
در پايان روزي تابستاني زن زيبايي از كنار جواني گذشت. واعظي خشمگينانه فرياد زد: اين زن كنيز شيطان است.

از آن روز به بعد پسرك تصميم گرفت دنبال شيطان بگردد و همينكه او را پيدا كرد ، گفت: ميگويند شما مردم را قدرتمند ، ثروتمند و زيبا ميكنيد.!؟
شيطان پاسخ داد : دقيقاً اين طور نيست. تو فقط نظر كساني را شنيدهاي كه مرا تبليغ ميكنند.

Mahdi Hero
05-06-2012, 23:16
شمني با سه خواهرش در سفر بود كه مشهورترين جنگجوي زمان نزديك او شد و به او گفت: ميخواهم با يكي از اين دخترهاي زيبا ازدواج كنم.
شمن گفت: اگر يكيشان ازدواج كند، آن دوتاي ديگر رنج ميبرند. به دنبال قبيلهاي ميگردم كه مردانش بتوانند سه زن بگيرند.
سالها قارهي استراليا را پيمودند بدون آنكه چنين قبيلهاي را بيابند.
هنگامي كه پير شدند و خسته، از راهپيمايي ماندند، يكي از خواهرها گفت: دست كم يكي از ما ميتوانست شاد باشد.
شمن گفت: من اشتباه ميكردم، ولي حالا ديگر خيلي دير شده.
و سه خواهرش را به سه تخته سنگ تبديل كرد، تا هر كس از آنجا ميگذرد، بفهمد كه «شادي يك نفر نبايد به معناي غمگين شدن ديگران باشد»

Mahdi Hero
06-06-2012, 23:51
شخصي پيش عارفي آمد و با تضرع گفت: خواهش مي كنم «اسم اعظم» را به من بياموز . عارف گفت: آيا تو اهل آن هستي؟
پاسخ داد: بلي.
فرمود: برو دروازه شهر و هرچه ديدي مرا خبردار كن
آن شخص رفت و در آنجا ديد پيرمردي قدري هيزم باركرده مي آورد. مأمور پادشاه رسيد و پيرمرد را كتك مفصلي زد و هيزمش را به زور از او گرفت
آن شخص نزد عارف آمد و حكايت را بيان داشت. عارف گفت: اگر تو «اسم اعظم» مي داشتي با آن پاسبان چه مي كردي؟
جواب داد: نفرين مي كردم جايي سكته كند و بميرد.
عارف گفت: بدان كه آن پير هيزمفروش خود «اسم اعظم» را به من آموخته و استاد من است.
اسم اعظم سزاواركسي است كه صبر و خويشتن داري او به اين درجه رحمت و گذشت به خلق خدا رسيده باشد.

Mahdi Hero
07-06-2012, 23:04
آفتاب رنگ باخته ، هوا از عطر گلها معطر است . صدای گریه از هر سو میاید . زن با قدم هایی شمرده با یك بغل گل مریم ، نزدیك میشود

مرد : سلام عزیزم . حالت چطوره ؟
زن : سلام عزیزم . حالا كه پیش تو هستم ، خوبم

مرد : چرا اومدی
زن : دلم برات تنگ شده بود عزیزم
مرد : دوست ندارم زود به زود به دیدنم بیایی .
زن : با پشت دست ، اشك چشمانش را پاك كرد و گفت : تو نامهربان بودی !
مرد : مرا فراموش كن . دیگه دوستت ندارم . واقعیت اینه ...
زن : دروغ میگی ، واقعیت اینه كه تو رفیق نیمه راه بودی ...
مرد : هیچكس از من نپرسید كه چی دوست دارم ... برام تصمیم گرفتند و مهر سكوت به لبم زدند .
زن : یادت میاد 20 سال پیش یك چنین روزی با هم ازدواج كردیم ؟
مرد : هیچ وقت فراموش نمیكنم ... خواهش میكنم از اینجا برو ...

Mahdi Hero
08-06-2012, 23:50
چشم سپيد
مردي را زني بود و بر آن زن عاشق بود و يك چشم آن زن سپيد بود و شوي را از آن عيب خبر نبود. چون مرد را روزگار برآمد و مراد خويش بسيار ازو بيافت و عشق كم گشت، سپيدي بديد.
زن را گفت: «آن سپيدي در چشم تو كي پديد آمد؟»
زن گفت: «آنگه كه محبت ما در دل تو نقصان گرفت.»

Mahdi Hero
09-06-2012, 23:06
پادشاهي قصري بنا كرد و گفت : « بنگريد كه هر كس عيبي در آن بيند ، آن عيب را برطرف كنيد و دو سكه دهيد بدان كس كه عيب را آشكار كرده است. » مردي نزد شاه رفت و گفت: « در اين قصر دو عيب جاودانه است.» پرسيد: «چه عيبي؟» گفت: «مرگ پادشاه و ويراني قصر.» پادشاه او را تصديق كرد و ترك مال دنيا كرد.

Mahdi Hero
10-06-2012, 23:09
گويند اميري، وزير خود را فرا خواند و گفت : «به من بگو خدا چه ميخورد، چه ميپوشد و چهكار ميكند؟»
وزير جواب سوال را نميدانست ولي اين را خوب ميدانست كه اگر جواب ندهد نه تنها از وزارت خلع ميشود، بلكه ممكن است سر از تنش جدا كنند. او زيركانه يك روز از شاه مهلت گرفت.
وزير تا پاسي از شب درگير يافتن پاسخ بود كه غلامش پس از اينكه او را پريشان ديد، علت را جويا شد. وزير ماجرا را تعريف كرد و غلام گفت: من پاسخ را ميدانم. وزير خوشحال گشت و جواب را طلبيد.
غلام گفت : « جواب اول اين است كه خداوند غم بندگانش را ميخورد. و دوم اينكه، خدا گناهان امتش را ميپوشاند.»
وزير گفت جواب سومي چيست؟
غلام در پاسخ به او گفت: جواب سوم را فيالحال نميتوانم بگويم.
فرداي آن روز وزير سعي كرد پادشاه را با همان دو جواب قانع كند ولي شاه كه فهميده بود اين جوابها از خود وزير نيست، از او خواست تا اسرار فاش كند... سپس از وزير خواست آن غلام را نزد وي بياورد...
وزير و غلام وارد قصر شدند. پادشاه لباس غلام را بر تن وزير پوشاند ، لباس وزارت را به غلام دانا داد و گفت چنين فردي بايد وزير من باشد.
در اين حين غلام رو به وزير كرد و گفت: « جواب سوم را يافتي؟ ديدي خدا چهكار ميكند؟»

Mahdi Hero
11-06-2012, 23:27
در قصهاي قديمي آمده است كه وقتي عيسي روي صليب درگذشت، بيدرنگ به دوزخ رفت تا گناهكاران را نجات دهد.
شيطان بسيار ناراحت شد و گفت: «ديگر در اين دنيا كاري ندارم. از حالا به بعد، همهي تبهكارها، خلافكارها، گناهكارها و بيايمانها به بهشت ميروند.»
عيسي يه شيطان بيچاره نگاه كرد و خنديد: « ناراحت نباش. آنهايي كه خودشان را بسيار با تقوا ميدانند و تمام عمرشان كساني را كه به حرفهاي من عمل نميكنند، محكوم ميكنند، به اينجا ميآيند. چند قرن صبر كن و ميبيني كه دوزخ پر تر از هميشه ميشود.

Mahdi Hero
12-06-2012, 23:04
در شهر قدیمی اندیشه ها دو دانشمند زندگی می کردند که دانش یکدیگر را ناچیز می دانستند.

اولی کافر بود و دیگری مومن .یک بار آن دو در میدان شهر گرد هم آمدند تا در برابر پیروانشان

درباره ی وجود خدا مجادله کنند و پس از چند ساعت بحث و گفتگو هر یک به راه خور رفته و
مجلس را ترک کردند.
در همان شب، دانشمند کافربه سوی معبد رفت و در برابر قربانگاه دو زانو نشست و برای
اشتباهات گذشته ی خود از خدا طلب مغفرت کرد و مومن شد .
و در همان ساعت،دانشمند با ایمان کتابهای مقدس خود را به میدان شهر برد و
آنها را سوزاند و از دین رویگردان شد و کافر گشت!

Mahdi Hero
15-06-2012, 20:42
مرد به شماره نگاه کرد.
آن را در گوش گذاشتگه چی شده؟
زن از پشت خط گفت:می خواستم بگم،خیلی دوست دارم.می فهمی؟
مرد،به چهره ی زنی که روبرویش نشسته بود،خیره شد:من ام همین طور.

Mahdi Hero
17-06-2012, 15:47
پدر دخترک پنج ساله اش را تشر زده بود که چرا کاغذ کادویی طلایی گران قیمتش را خراب کرده. مخارجش زیاد بود و هزینه های زندگی کلافه اش می کرد. اما وقتی که دخترک جعبه کادو پیچ شده را به او داد از رفتار تندش پشیمان شد . جعبه را باز کرد اما وقتی چیزی درون آن نیافت با عصبانیت گفت ، هنوز نمی دانی وقتی هدیه ای به کسی میدهی انتظار دارد که چیزی درون آن باشد اشک در چشمان دخترک حلقه زد و با بغض گفت : اما پدر جعبه که خالی نیست پر از بوسه های من است

part gah
17-06-2012, 22:01
سه ساله بود که پدرش آسمانی شد…
هنگامی که در دانشگاه قبول شد گفتند : با سهمیه قبول شده ؟!!؟
اما نفهمیدند …
هنگامی سال اول خواستند یادش دهند بنویسد بابا!!؟
یک هفته در تب سوخت
------------------------------------------------------------------
e p e l a k.net

Mahdi Hero
18-06-2012, 00:10
گفتم دنيا عوض شده
نيشخندي زد
گفت عوضي شده عمو جان

Mahdi Hero
19-06-2012, 00:17
پدر کودک را بلند کرد و در آغوش گرفت. کودک هم می‏خواست پدر را بلند کند.
وقتی روی زمین آمد، دستهای کوچکش را دور پاهای پدر حلقه کرد تا پدر را بلند کند ولی نتوانست. با خود گفت حتما چند سال بعد می‏توانم.
20 سال بعد پسر توانست پدر را بلند کند. پدر سبک بود. به سبکی یک پلاک و چند تکه استخوان.

Mahdi Hero
20-06-2012, 00:16
پدر روزنامه مي خواند .اما پسر كوچكش مدام مزاحمش مي شد.حوصله ي پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را-كه نقشه ي جهان را نمايش مي داد- جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.

-"بيا ! كاري برايت دارم . يك نقشه ي دنيا به تو مي دهم .ببينم مي تواني آن را دقيقا همان طور كه هست بچيني ؟"

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.مي دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است.اما يك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه ي كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسيد:"مادرت به تو جغرافي ياد داده؟"

پسرجواب داد:"جغرافي ديگر چيست؟"

پدر پرسيد:"پس چگونه توانستي اين نقشه ي دنيا را بچيني؟"

پسر گفت:" اتفاقا پشت همين صفحه تصويري از يك آدم بود .وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنيا را هم دوباره ساختم.

Mahdi Hero
21-06-2012, 09:49
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس يادگارى بگيرد. معلم هم داشت همه بچه‌ها را تشويق مي‌کرد که دور هم جمع شوند.
معلم گفت: ببينيد چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شديد به اين عکس نگاه کنيد و بگوئيد : اين احمده، الان دکتره. يا اون مهرداده، الان وکيله.
يکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: اين هم آقا معلمه، الان مرده.

Mahdi Hero
22-06-2012, 00:13
مجنون هنگام راه رفتن کسي را به جز ليلي نمي ديد روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کزد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختم ؟

Mahdi Hero
23-06-2012, 00:14
شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خراش داد! برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» ... گلوله توی پیشانی علی بود.

Mahdi Hero
24-06-2012, 00:12
هر کس از کنارش رد میشد با حسرت به لباسهای شیک و گرانقیمت او نگاه می کرد و به او حسودی اش میشد. اما خودش هیچ علاقه ای به لباسهای زیبا و گران نداشت. ترجیح میداد ارزانترین و ساده ترین لباسهای دنیا را بپوشد اما در عوض بتواند یک قدم راه برود یا دو قدم بدود. دلش میخواست برود وسط بازار بایستد و داد بزند قدر اینکه میتوانید راه بروید را بدانید. نعمت پوشیدن این لباسها در مقابل نعمت راه رفتن هیچ است. توی این فکرها بود که یک نفر به او اشاره کرد و از فروشنده پرسید: آقا! این کت و شلوار چند؟

Mahdi Hero
24-06-2012, 23:03
باران به شدت می بارید ولی او همچنان روی عرشه ایستاده بود. تکیه داده بود به لبه کشتی. خیره شده بود به نقطه ای در خشکی و اشک می ریخت. امتداد نگاهش را دنبال کردم... فرزندش را دیدم که از کوه بالا می رفت و آب پا به پایش بالا می آمد.

Mahdi Hero
25-06-2012, 23:04
عاشقی را غرق در خویش دیدند گفتند:این چه حالی است از تو دیگر چیزی نمانده.
عاشق نعره ای زد که ای وای مگر از من چیزی مانده!؟

Mahdi Hero
26-06-2012, 23:17
گفت:حاج آقا! من شنيده ام اگرانسان در نماز متوجه شود كه كسي در حال دزديدن كفش اوست

مي تواند نماز را بشكند و برود كفشش را بگيرد؛ درست است حاج آقا؟!

شيخ گفت: درست است آقا. نمازي كه در آن حواست به كفشت است، اصلاً بايد شكست!

Mahdi Hero
28-06-2012, 01:01
هوا گرم بود و درخت با خود می گفت: «كاش كسي از اين حوالي بگذرد تا من خنكاي سايه ام را نثارش كنم و خستگي را از تنش بيرون كنم. كاش پرنده اي، چهارپايي، انساني ...» ناگهان در دوردست چشمش به موجودي افتاد كه آرام آرام به او نزديك مي شد. باورش نمي شد. خيلي وقت بود كسي از آن حوالي عبور نكرده بود. از خوشحالي نزديك بود بال دربياورد. با هيجان فرياد زد: «يك انسان!» و آهسته ادامه داد: «حتماً در اين آفتاب خيلي خسته شده است. بايد با سايه اي خنك از او پذيرايي كنم»... مرد به درخت رسيد. با خود گفت: «چه درخت تنومندي! ... اين هم از هيزم زمستان»

Mahdi Hero
29-06-2012, 00:13
از اینکه پسر دار شده بود افتخار می کرد و اعتقاد داشت این پسره که نام خاندانش را زنده نگه می دارد

سال ها بعد زمانی که در گذشت ، پسر بلافاصله نام خانوادگی اش را تغییر داد.

Mahdi Hero
30-06-2012, 03:36
مردی با اسلحه وارد یک بانک شد و تقاضای پول کرد
وقتی پولهارا دریافت کرد رو به یکی از مشتریان بانک کرد و پرسید : آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : بله قربان من دیدم، سپس دزد اسلحه را به سمت شقیقه مرد گرفت و اورا در جا کشت
او مجددا رو به زوجی کرد که نزدیک او ایستاده بودند و از آنها پرسید آیا شما دیدید که من از این بانک دزدی کنم؟
مرد پاسخ داد : نه قربان. من ندیدم اما همسرم دید

Mahdi Hero
04-07-2012, 05:21
عشق او رفته بود.از شدت نا اميدي خود را از پل " گلدن گيت" پرت کرد.
از قضا چند متر دورتر دختري به قصد خودکشي شيرجه زد.
دو تايي وسط آسمان همديگر را ديدند.
چشم در چشم هم دوختند.
کيمياي وجودشان جرقه اي زد.
عشق واقعي بود.
فهميدند.
سه پا با سطح آب فاصله داشتند.

Mahdi Hero
05-07-2012, 06:18
بچه‌ها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند.

سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.

در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچه‌ها رويش نوشت:

هر چند تا مى‌خواهيد برداريد! خدا مواظب سيب‌هاست...

Mahdi Hero
06-07-2012, 06:20
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.

دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.

در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد:

"صدقه عمر را زیاد می‌کند"

منصرف شد...

farhad1122
06-07-2012, 15:46
موضوع امتحان انشا، شجاعت بود...
او اولین نفری بود که برگه امتحانش را به معلم تحویل داد. در برگه امتحانش تنها یک جمله نوشته بود:
(( شجاعت یعنی این...! ))
:jealous::):6:
منبع: [ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ] ([ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ])

Mahdi Hero
06-07-2012, 23:26
هیچ وقت دریا رو ندیده بود. حتی یه برکه رو هم.

وقتی اولین بار دریا رو دید با خودش گفت: مثل کویر خودمونه

حتی صداش، حتی موجهاش...

Mahdi Hero
19-08-2012, 08:22
مرد نجواکنان گفت :« ای خداوند و ای روح بزرگ ، با من حرف بزن .» و چکاوکی با صدای قشنگی خواند ، اما مرد نشنید .
و سپس دوباره فریاد زد : « با من حرف بزن » و برقی در آسمان جهید و صدای رعد در آسمان طنین افکن شد ، اما مرد باز هم نشنید .
مرد نگاهی به اطراف انداخت و گفت : « ای خالق توانا ، پس حداقل بگذار تا من تو را ببینم .» و ستاره ای به روشنی درخشید ، اما مرد فقط رو به آسمان فریاد زد :
« پروردگارا ، به من معجزه ای نشان بده » و کودکی متولد شد و زندگی تازه ای آغاز شد ، اما مرد متوجه نشد و با ناامیدی ناله کرد :« خدایا ، مرا به شکلی لمس کن و بگذار تا بدانم اینجا حضور داری .»
اما مرد با حرکت دست ، حتی پروانه را هم از خود دور کرد و قدم زنان رفت ....

Mahdi Hero
20-08-2012, 21:24
رد پای هر دوی ما روي ساحل بود

وقتي برگشتم و به گذشته نگاه کردم،

ديدم در مواقع سختي تنها يک رد پا کنار ساحل است،

پس به خدا گله کردم و گفتم:

خدايا چرا در مواقع سختی مارا تنها گذاشتی،

خدا لبخندی زد گفت:

در آن مواقع تو بر دوش من بودی...!

Mahdi Hero
21-08-2012, 23:27
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.
ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد..
يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد.
ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود.
مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم..

Mahdi Hero
23-08-2012, 11:18
کودکی که لنگه کفشش را امواج ازاو گرفته بود روی ساحل نوشت:دریا دزد کفشهای من!
مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت:دریا سخاوتمندترین سفره هستی!
موج آمد و جملات را با خود شست...
تنها برای من این پیام را باقی گذاشت که:برداشتهای دیگران در مورد خودت را در وسعت خویش حل کن تا دریا باشی

armin69
27-11-2012, 19:41
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه... اونوقت...


اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد...

armin69
28-11-2012, 02:04
پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم!

دختر: توباز گفتی ضعیفه؟

پسر: خب… منزل بگم چطوره؟

دختر: وااااای… از دست تو!

پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟

دختر:اه…اصلاباهات قهرم.

پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟

دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟

پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.

دختر: … واقعا که!

پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟

دختر: لوووس!

پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!

دختر: بازم گفت این کلمه رو…!

پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!

دختر: من ازدست توچی کارکنم؟

پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!

دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!

پسر: صفای وجودت خانوم!

دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!

پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!

دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”

پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!

دختر: ولی من که بور بودم!

پسر: باشه… فرقی نمی کنه!

دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…

پسر: …

دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟

پسر: …

دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…

پسر: …

دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…

پسر: خدا… نه… (گریه)

دختر: چراگریه میکنی؟

پسر: چرا نکنم… ها؟

دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…

پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…

دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا

پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم

دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟

پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…

دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …

پسر: …

دختر: دوباره ساکت شدی؟

پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!

تک عروس گورستان!

پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!

اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی

امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…

دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!

نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!

بعد از تو دیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـو آرام بخواب…

armin69
29-11-2012, 00:20
دختر بچه گیج گیج بود از اینهمه تناقض

و حیرون مونده بود که کدوم یکی از حرف بزرگترا رو قبول کنه

مثلا تا همین چند وقت پیش هر بار که دفتر نقاشیش رو خط خطی می

کرد پدرش دعواش می کرد و میگفت که بابا جون خط کج نکش ! یادت

باشه که همیشه خط صاف بکشی

ولی امروز تو بیمارستان وقتی می دید که هر بار بقیه می گن که خط توی

تلویزیونی که به مامانش وصل کرده بودند داره هر لحظه صاف و صافتر

می شه ، خط پیشونی پدر کج و کجتر می شد

وبه همین خاطر ار باباش پرسید: بابا چرا ناراحتی؟ خط صاف که بد نیست؟

مگه خودت به من نمی گفتی که همیشه خط صاف بکش؟

حالا مامان هم داره خط صاف می کشه که!. پس چرا ناراحتی؟

گریه پدرش در اومد و رو به دختر گفت: دخترم این خطهارو خدا داره

برای مامان می کشه .تازه بابا جون همیشه که خط کج بد نیست

لا اقل ایندفه خط کج خیلی خوبه . حالا برو از خدا بخواه که اون خطا رو

کج کنه و گرنه دیگه مامانی رو نمیبینی

دل دختر بچه هوری ریخت

اگه مامانی نباشه اونوقت من چیکار کنم!؟

به همین خاطر با همون زبون کودکی رو به خدا کرد و گفت: خدا جون

من که سرازکار بابام در نمی یارم و حرفاش رو متوجه نمی شم

تا حالا بهم می گفت که خط کج بده . ولی امروز می گه که خط کج خیلی خوبه

تازه بابا می گه که اگه تو تو اون تلویزیون یه خط کج نکشی من دیگه

مامانم رو نمی بینم

خدایا برای توکه اینهمه چیز رو آفریدی

مثل فیل که خیلی بزرگه

حالا برات سخته که فقط یه خط کج ناقابل تو تلویزیون بکشی!؟

نه عزیزکم اصلا سخت نیست. بیا اینم یه خط کج خیلی بزرگ تو

تلویزیون فقط به خاطر تو . و این خط کج رو به عنوان هدیه تولدت از من بپذیر

این حرفی بود که کودک همون لحظه شنید و نمی دونست که از کجا ، ولی شنید

و از فردای همون روز بود که هر بار مادرش به مناسبت روز تولد دختر

بچه کیک تولد می پخت هر سال می دید که یه خط کج بزرگ رو کیک

به اون کوچیکی افتاده.