PDA

نسخه کامل مشاهده نسخه کامل : نثرهای عاشقانه



صفحه ها : 1 [2] 3 4 5 6

bidastar
07-05-2008, 22:47
دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبی‌ست نازنین و عشق را كنار تیرك راهبند تازیانه می‌زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبیست نازنین و در این بن‌بست كج و پیچ سرما آتش را به سوخت‌وار سرود و شعر فروزان می‌دارند به اندیشیدن خطر مكن روزگار غریبی‌ست آن كه بر در می‌كوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است نور را در پستوی خانه نهان باید كرد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای بر آن نهان باشد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای بر آن نهان باشد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبی‌ست نازنین نور را در پستوی خانه نهان باید كرد عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد آنك قصابانند بر گذرگاهها مستقر با كنده و ساتوری خون آلود و تبسم را بر لبها جراحی می‌كنند و ترانه را بر دهان كباب قناری بر آتش سوسن و یاس شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است خدای را در پستوی خانه نهان باید كرد خدای را در پستوی خانه نهان باید كرد

bidastar
07-05-2008, 22:49
برای عشق تمنا كن ولی خار نشو. برای عشق قبول كن ولی غرورت را از دست نده. برای عشق گریه كن ولی به كسی نگو. برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه. برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشكن. برای عشق جون خودتو بده ولی جون كسی رو نگیر. برای عشق وصال كن ولی فرار نكن. برای عشق زندگی كن ولی عاشقانه زندگی كن. برای عشق بمیر ولی كسی رو نكش. برای عشق خودت باش ولی خوب باش

bidastar
07-05-2008, 22:53
انسان پدیده ای غریب است ، به فتح هیمالیا می رود به کشف اقیانوس آرام دست می یابد ، به ماه و مریخ سفر می کند تنها یک سرزمین است که هرگز تلاش نمی کند آن را کشف کند و آن دنیای درونی وجود خود اوست

bidastar
07-05-2008, 22:57
آدما مثل یه كتاب می مونن كه تا وقتی تموم نشن برای دیگران جذابن پس سعی كن خودتو جلوی دیگران تند تند ورق نزنی تا زود تموم بشی برای اینكه وقتی تموم بشی مطمئن باش می رن سر یه كتاب دیگه

دل تنگم
08-05-2008, 00:02
You have powers you never dreamed of
You can do things you never thought you could do
There are no limitations in what you can do except
the limitations in your own mind as to what you cannot do
Donot think you cannot
Think you can

نیرویی از آن توست باور نکردنی
و توانایی به کارهایی که تصورشان را هم نمی کنی
تنها مانع دیوار بلند ذهن توست
پس به ناتوان بودن میندیش
باور کن که می توانی

Darwin P.Kingsley

هبوط
09-05-2008, 06:55
دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبی‌ست نازنین و عشق را كنار تیرك راهبند تازیانه می‌زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبیست نازنین و در این بن‌بست كج و پیچ سرما آتش را به سوخت‌وار سرود و شعر فروزان می‌دارند به اندیشیدن خطر مكن روزگار غریبی‌ست آن كه بر در می‌كوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است نور را در پستوی خانه نهان باید كرد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای بر آن نهان باشد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای بر آن نهان باشد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبی‌ست نازنین نور را در پستوی خانه نهان باید كرد عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد آنك قصابانند بر گذرگاهها مستقر با كنده و ساتوری خون آلود و تبسم را بر لبها جراحی می‌كنند و ترانه را بر دهان كباب قناری بر آتش سوسن و یاس شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است خدای را در پستوی خانه نهان باید كرد خدای را در پستوی خانه نهان باید كرد

من جمله اولش رو داشتم ولي متن كامل رو نه خيلي قشنگه
نمي دونيد از كيه؟
ممنون

آرسـام
10-05-2008, 18:31
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]



... و ماندن
هیچ جایی ندارد
دور باید شد انگار
و
تنها دل کند
همین قدر ...

دل تنگم
11-05-2008, 06:21
كه چه ژرف است حكمت و علم خدا.


تقديرهاي او كاوش ناپذير است٬

و راه هايش درك ناشدني.

"زيرا كيست كه از فكر خداوند آگاه بوده و يا مشاور او بوده باشد؟"

"چه كسي تاكنون چيزي به خدا بخشيده كه بخواهد از او عوض بگيرد؟"

زيرا همه چيز از او و به واسطه او و براي اوست.

دل تنگم
11-05-2008, 06:28
دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای در آن نهان باشد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبی‌ست نازنین و عشق را كنار تیرك راهبند تازیانه می‌زنند عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبیست نازنین و در این بن‌بست كج و پیچ سرما آتش را به سوخت‌وار سرود و شعر فروزان می‌دارند به اندیشیدن خطر مكن روزگار غریبی‌ست آن كه بر در می‌كوبد شباهنگام به كشتن چراغ آمده است نور را در پستوی خانه نهان باید كرد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای بر آن نهان باشد دهانت را می‌بویند مبادا گفته باشی دوستت دارم دلت را می‌پویند مبادا شعله‌ای بر آن نهان باشد روزگار غریبی‌ست نازنین روزگار غریبی‌ست نازنین نور را در پستوی خانه نهان باید كرد عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد آنك قصابانند بر گذرگاهها مستقر با كنده و ساتوری خون آلود و تبسم را بر لبها جراحی می‌كنند و ترانه را بر دهان كباب قناری بر آتش سوسن و یاس شوق را در پستوی خانه نهان باید كرد ابلیس پیروز مست سور عزای ما را بر سفره نشسته است خدای را در پستوی خانه نهان باید كرد خدای را در پستوی خانه نهان باید كرد


من جمله اولش رو داشتم ولي متن كامل رو نه خيلي قشنگه
نمي دونيد از كيه؟
ممنون

سلام...

گمان می کنم باید از استاد مرحوم شاملو باشه

دل تنگم
11-05-2008, 07:11
مغرورانه اشك ریختیم ... چه مغرورانه سكوت كردیم ... چه مغرورانه التماس كردیم ... چه مغرورانه از هم گریختیم ... غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند ... هدیه شیطان را به هم تقدیم كردیم و هدیه خداوند را پنهان كردیم

دل تنگم
12-05-2008, 06:23
دختران شهر به روستا مي انديشند. دختران روستا در آرزوي شهر مي ميرند. مردان بزرگ به آرامش مردان کوچک مي انديشند، مردان کوچک در آرزوي آسايش مردان بزرک مي ميرند، کدام پل در کجاي جهان شکسته است که هيچ کس به خانه اش نمي رسد!

bidastar
12-05-2008, 20:54
مهربانی ، عشق فعال
فقط یک چیز مهمتر از شادی ست : قداست . این در دسترس ما نیست اما امکن شاد کردن دیگران که در توان ما هست. خداوند این امکان را تقریبا به رایگان در دستان ما گذاشت . اگر به دقت بنگریم در می یابیم که این امکان برای ما هیچ خرجی ندارد.پس چرا در کمک به دیگران تردید می کنیم ؟ شاد ی کالایی نیست که در احتکار زیاد شود نیز چیزی نیست که به بخشیدن بکاهد. بر عکس با پراکندن عشق است که می توانیم سهم خود را بیفزاییم

عشق کارمایه راستین حیات است.جایی که عشق باشد انسان هست و خدا هست.کسی که در عشق شادی می یابد در انسان شادی می یابدو در خداوند شادی می یابد .خدا عشق است پس عشق بورزید.بدون تبعیض بدون زمان مشخص بدون پیش فرض بدون ترس از رنج : عشق بورزید
سخاوت. عشق در آتش حسد نمی سوزد
عشق حسد نمی ورزد سوختن در آتش حسد یعنی عشق به رقابت با عشق دیگران.بگذارید دیگران عشق بورزند و بکوشید خود همچنان عشق بورزیدسهم خود را ادا کنید بهترین بخش وجودتان را . یگانه راه گریز از حسادت تمرکز نیروها در عشق است . فقط باید به یک چیز حسادت کنیم : به روح عظیم ، غنی و سخاوتمند آنان که عشقی را می شناسند که در آتش حسد نمی سوزد.
و بنابراین پس از آموختن همه اینها باید چیز دیگری را نیز بیاموزیم : فروتنی.که مهری بر لبهامان بگذاریم و بردباریمان ، نیکیمان ، سخاوتمان را فراموش کنیم . پس از نفوذ عشق در زندگیمان و تحقق یفتن وظیفه زیبایش باید خاموش بمانیم و هیچ نگوییم . عشق پنهان می کند حتی خودش را .عشق می پر هیزد از خود ارضایی.عشق کبر ندارد ، غرور ندارد.
پنجمین عنصر چیزی ست که می تواند در این رنگین کمان عشق غریب و بی فایده بماند: ظرافت. این عشق میان انسانها ست عشق به جامعه . بسیار می گویند که ظرافت احساسی کامل است . عشق نمی تواند خشن یا ناسازگار باشد نمی تواند رفتار نادرست داشته باشد . شاید پر حیاترین آدم جهان باشید هیچ آماده رویارویی با دیگران نباشید اما اگر اندکی عشق در قلبتان باشد همواره درست عمل خواهید کرد . کسی که عشق در قلب داشته باشد نمی تواند رفتار زمخت داشته باشد حال آنکه نجیب زادگان دروغین کسانی که تنها افاده دارند دستخوش احساسات خویشند و نمی توانند عشق بورزند. عشق اطوار ناپسندیده ندارد.
سخاوت . عشق در پی نفع خویش نیست خودش رانمی خواهد . عشق حتی به دنبال کوچکترین داشته خویش نیست. عشق بورزید چرا که عشق عطیه برتر است نه به خاطر آنکه در ازایش چیزی به ما می دهد.
مهمترین درس در تمامی آموزه های روحانی به ما می گوید شادی در داشتن و پذیرفتن نیست فقط در دهش است.....

bidastar
12-05-2008, 20:56
گر چه زندگی با درد و غم همراه است ٬
اما مسیر از شادمانی های بسیار نیز خالی نیست .
اگر دنیای خود را فرو ریخته یافتی ٬
تکه های سالم را بر گیر و براه ادامه بده ٬
چون در پایان آرزوهایت را برآورده خواهی یافت .
به یاد داشته باش که ،
در پایان همین فراز و فرودهاست که یکدیگر را توازن می بخشند .
بگذار اشکهایت جاری شوند ٬
بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد ٬
اما تسلیم ٬ هرگز ! هرگز !
به یاد آر که در تو نیرویی هست
که نوید واقعیت یافتن رویاهایت را می دهد ٬
حتی آن زمان که بسیار دور می نمایند .

malakeyetanhaye
15-05-2008, 11:16
من تشنه یک" دوستت دارم " هستم که با تمام وجود و از ته دل بر آمده باشد ! تشنه این که یک نفر به من بگوید : " تو را با تمام غصه ها و دلواپسی هایت دوست دارم . برای آنکه همراه با تو زجر بکشم." نه برای آنکه به قلمرو واهی شادی بکشانمت

آرسـام
15-05-2008, 14:47
چه غريبانه ميگريست آن شب بي تو تکه ابري که سکوت وجودم رو فهميد و چه غريبانه خنديدم آن روز که بي تو مرگم را فهميد اگر دنياي ما دنياي سنگ است بدان سنگيني سنگ هم قشنگ است اگر دنياي ما دنياي درد است بدان عاشق شدن از بحررنج است اگر عاشق شدن پس يک گناه است دل عاشق شکستن صد گناه است اگه ديدي تو آسمون هيچ ستاره اي نيست ناراحت نشو خودم حاضرم تا صبح برات چشمک بزنم تا بشم تک ستاره ي دلت پروردگارابه من بياموز دوست بدارم کساني راکه دوستم ندارند ..عشق بورزم به کساني که عاشقم نيستند...بگريم براي کساني که هرگز غمم را نخوردند...به من بياموز لبخند بزنم به کساني که هرگز تبسمي به صورتم ننواختند... محبت کنم به کساني که محبتي درحقم نکردند سوختم باران بزن شايد تو خاموشم کني / شايد امشب سوزش اين زخم ها را کم کني.

آرسـام
15-05-2008, 14:48
اگر دبير فارسي بودم نامت را اولين غزل از صفحه کتابها مي نهادم
اگر دبير جبر بودم عشق مجهول تو را بر قلب معلوم خودم بخش ميکردم تا معادله محبت پديد آيد
اگر دبير هندسه بودم ثابت مي کردم که شعاع نگاهت چگونه از مرکز قلبم گذشت

دل تنگم
16-05-2008, 03:18
بسيارند خوبی هايی که روزی قصد انجامشان را داری و منتظری تا روزی مناسب فرا رسد، اما تنها فرصتی که اينک در اختيار توست، همين لحظه است.
باور کن همين لحظه می بايد از لغزش ديگران به سهولت درگذری، همين لحظه بايد سخاوت پيشه کنی و در برابر ديگران محبت را ايثار کنی.
باور کن همين لحظه، همين لحظه بايد دوستانت را تحسين کنی. امروز روزی است که بايد قلب وروحت را آزاد کنی و کارهايی را که دير زمانی است به تاخير انداخته ای به انجام برسانی. امروز بايد موهبت های خدا را که به تو امانت رسيده است به آنانی که از آن محرومند برسانی. امروز می توانی کليدی باشی که قفل های بسته را باز می کند، نه کليدی که فقط برای بستن در های گشوده به کار می رود، اگر بخواهی امروز قادری زندگیت را شکوهی ديگر بخشی، اين لحظه از آن توست، تا خود چه بنا نهی.

دل تنگم
16-05-2008, 22:43
تو نـمــی دانی که غــریـو یک عــظـمـت
وقتی که در شکنجه شکست، نمی نالد،
چه کوهی است...
تو نمی دانی نگـاه بی مژه ی مـحکوم یک اطمینان
وقتی که در چشم حاکم یک هراس خیره می شود
چه دریائی است...
تو نمیدانی "مُردن "
وقتی که انـسـان مــرگ را شـکسـت داده است،
چه زندگی است...

دل تنگم
16-05-2008, 23:54
بعضي عشق ها مثل حضرت نوح اند، فقط از ترس طوفان، طرفِ تو می آیند. بعضي عشق ها مثل حضرت آدم اند، تنها خاصيتشون اينه که اولينه. بعضي عشق ها مثل حضرت ابراهيم اند. بايد توشون همه چيتو قرباني کني. بعضي عشق ها مثل حضرت مسيح اند. آخرش آدم رو به صليب مي کشند. بعضي عشق ها مثل حضرت موسی اند، يه خورده که دور بشي جایت را يه گوساله پر مي کند...

دل تنگم
17-05-2008, 21:45
این نیز بگذرد ... گذشتن از هر چیز و گذاشتن ِ گذشتن ِ هر چیز ...خسته از دربه دری در میان حرف‌ها، نگاه‌ها، اندیشه‌ها و نوازش‌های دیگران، خانه‌ای می‌خواست برای خویش، تا هر روز صبح پرده از چهره‌ی خورشید کنار زند، گلدان‌های جلوی پنجره را آب دهد و با یک فنجان چای و یک عدد سیگار در دوردست ها غرق شود. صدای انبوه آدمیان آزارش می‌داد و او تنها می‌خواست آوایی در گوشی بخواند و آوایی در گوش‌اش خوانده شود.

دل تنگم
18-05-2008, 00:43
ارزش يک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند.

ارزش يک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنيا آورده می داند.

ارزش يک هفته را سردبير يک هفته نامه می داند.

ارزش يک دقيقه را شخصی که از قطار جا مانده می داند.

و ارزش يک ثانيه را آنکه از تصادفی مرگبار جان بدر برده می داند.

هر لحظه گنج بزرگی است، گنجمان را مفت از دست ندهيم!

باز به خاطر بياوريم که زمان به خاطر هيچکس منتظر نمی ماند.

ديروز به تاريخ پيوست، فردا معماست، و امروز هديه است.

دل تنگم
18-05-2008, 02:39
عميق ترين درد در زندگی مُردن نيست،
بلکه نداشتن کسی است که الفبایِ دوست داشتن را برايت تکرار کند و تو از او رسم ِ محبت بياموزی.


عميق ترين درد در زندگی مُردن نيست،
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودي ست که از چشمانت جاريست.


عميق ترين درد در زندگی مُردن نيست،
بلکه پنهان کردن قلبی ست که به اسفناک ترين حالت شکسته است.


عميق ترين درد در زندگی مُردن نيست،
بلکه نداشتن شانه های محکمی ست که بتوانی به آن تکيه کنی، و ازغم زندگی برايش اشک بريزی.


عميق ترين درد در زندگی مُردن نيست،
بلکه ناتمام ماندنِ قشنگ ترين داستانِ زندگی ست، که مجبوري آخرش را با جدائی به انجام رساني.


عميق ترين درد در زندگی مُردن نيست،
بلکه نداشتن يک همراهِ واقعي ست که درسخت ترين شرايط همدم ِ تو باشد.


عميق ترين درد در زندگی مُردن نيست،
بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترين احساس زندگی ست.

عميق ترين درد در زندگی مُردن نيست،

بلکه يخ بستن وجود آدم ها و بستن چشم هاست


...

دل تنگم
19-05-2008, 00:59
آن روزها چقدر پاک بودیم و بی گناه، با یک نگاه عاشق می شدیم و با یک اشاره دل می باختیم. وقتی به دل بستن خود فکر می کنم، از همه ی آن سادگی ها به خنده می افتم؛ ولی نه! اگر چه دل ها پاک بودند و بی آلایش، اما زندگی مسیری به همان سادگی نداشت
من به یک نگاه دل باختم و به صد اشاره آن را پاک کردم. می دانم آنچه باید اتفاق می افتد... من به تقدیر نوشته شده ایمان دارم و فکر می کنم آنچه باید رخ خواهد داد، پس خود را به سر نوشت می سپارم و ایمان دارم دل های پاک و بی گناه تقدیری زیبا دارند

bidastar
22-05-2008, 00:12
دوری دوستی کوچک را از بین میبرد ولی به دوستی بزرگ عظمت میدهد مثل باد که اتش کبریت را خاموش میکند ولی به شعله های اتش عظمت

bidastar
22-05-2008, 00:13
یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه. بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا.«‌‌‌‌آخه می‌دونی؟ من اینجاخیلی تنهام». بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم.فكر خوبیه. من هم خیلی تنهام». یه روز تو نامش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت: «من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم. آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام». براش یه لبخندكشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم. فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام». حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم و چیزی كه بیشتر خوشحالم می كنه اینه كه نمی دونه من هنوز هم خیلی تنهام خدافظ تمام رویای من

bidastar
22-05-2008, 00:14
ساعت ها خواب می روند ... آدمها از یاد گیج و نم گرفته است دفتر خاطراتم می دانی چه می گویم ؟ امروز قبل از رفتن به کلاس دلم را آویزان می کنم روز میخ زنگ زده دیوار مبادا عاشق نگاه هم کلاسی ام شود چشمانی سبز شاید آبی شاید قرمز از اشک بی کسی اندیشه پریشان من پچ پچه ثانیه های مبهم شهر کلاس اندوه نیمکت های قراضه و ذهن فرسوده درس و هنوز تکرار می شود و هنوز آن مرد در باران می آید چرا ؟ چرا کسی نگفت آن مرد عاشق بود؟ چرا معلم عشق را معنی نکرد؟ چرا صدای باران با صدای گریه هم معنی ست ؟ چرا شاگرد اول ها سوال نکردند؟ تن نیمکت من ضخیم و خسته است در ردیف های آخر کلاس شاگردهای عاشق و مردود پلک می زند مهتابیه خاک گرفته و نیم سوز سقف ترشح می کند دستان یخ زده ام چیزی رو کاغذ چشم می دوزم به آسمان امروز برف می بارید امروز بارها زمین خوردم و مضحکه عابران پیاده یخی کسی آمد دستم را فشرد اشک هایم را چید نگاهم آرام گرفت برف می بارد کفش ها می نویسند در برف چیزی جا می گذارند سایه خویش را شماره می نویسند برای هم شاید کسی تماس بگیرد شاید کسی ... امروز آن مرد در برف آمد راستی ساعتت خواب نرود مرا از یاد ببری !

bidastar
22-05-2008, 00:15
تماشای من و تو .. فقط اگر میدانستی تماشای من و تو از دور چقدر زیباست ... وقتی ردپای من و توست روی برفهای صبح باریده ، از خیلی نزدیک تا خیلی خیلی دور جایی که تو هستی و من و .. زیر چتر نجیب من، بازوی تو ، بازوی مرا سخت گرم فشرده است و به گامهای نامطمئن خود خیره شده ای . وقتی نگاهت میکنم سرت را بالا میگیری و به نوک برف گرفته چنارهای پیر ، به آسمان، چشم میدوزی و من به آسمان چشمان تو .. پرچینهایی پوشیده از برف، از شاخه های هرس شده درختان، هر دو سمت جاده را سمت قلب تو و سمت چتر من، همراه ما می آیند. شاخه های درخت سیب که من دوست دارم و نارنج که تو دوست داری و گیلاس و گلابی و آلبالو ... ولی نمیتوان آنها را زیاد از هم شناخت .. انتهای امروز، انتهای جاده برفی، انتهای قدمهای من و تو، انتهای پرچین ها .. طعم لبهای خنک و سرخ تو را دارد با تنفس سفید و نرم و نازک برف .. تماشای من و تو از دور چقدر زیباست ...

bidastar
22-05-2008, 00:16
صدایت طنین انداخته است در گوشم؛ نجوای زیبای گل را در نفست حس کردم.... قطره های باران را در دو نرگس آهویت... بر گونه های سرخ و سیب مانندت نظاره کردم. ای غریب آشنا که حسی مشترک و غریب در وجودم به ودیعه نهادی؛رقص غمناک کلامم را درشب سیه بپذیر.... تا بامدادی دیگر با تو به پرواز در آیم

bidastar
22-05-2008, 00:17
در وجودم چیزی هست که تو را نجوا می کند ... و تنها عشق مرا رها می کند ... و نور آن نگاهی ست که تو به من روا می کنی ... پس عشق و نور را از من دریغ نکن و بر من بتاب که بی عشق تو ؛ بی نگاه تو ؛ بی تو رو به غروب رهسپارم .... مرا به طلوعی دیگر برسان .... به یاد من باش ای بهترینم.... در غم هایم ، در غصه هایم ، در شادی ها و در خنده هایم به یاد تو خواهم بود .... در غروب دلتنگی ها ، در زیر باران ، لحظه طلوع سحرگاه به یاد تو خواهم بود ... در کنار دریا ، لحظه شکفتن گلها ، در هر جای دنیا که باشم به یاد تو خواهم بود .... در لحظه دیدار با بهار ، لحظه بوییدن عطر گلها ، لحظه سفر کردن به آن سوی ابرها به یاد تو خواهم بود .... تو یعنی وسعتی تا بی نهایت... تو یعنی نغمه موزون باران.... تو یعنی تا ابد آیینه بودن برای خاطر دلهای یاران.... تو یعنی در حضور نیلی صبح گلی را به بهار دل سپردن.... تو یعنی ارغوانی گشتن و بعد هزاران دست تنها را فشردن..... تو یعنی مثل شبنم عاشقانه گلوی یاس ها را تازه كردن.... تو یعنی حجم رویای گلی را میان كهكشان اندازه كردن..... تو یعنی پونه را در زیر باران میان كهكشان اندازه كردن..... تو یعنی بی ریا چون یاس بودن و یا به شهر شبنم ها رسیدن..... تو یعنی انتظار غنچه ها را میان شهر رویا خواب دیدن..... تو یعنی گونه های غنچه ای را به رسم مهربانی ناز كردن..... تو یعنی كوچه باغ آرزو را به روی گام یاسی باز كردن..... تو یعنی وسعت معصوم دل را به معنای شكفتن هدیه دادن..... تو یعنی بوته ای از رازقی را میان حجم گلدانی نهادن...... تو یعنی جستجوی آبی عشق...... تو یعنی فصل پاك پونه بودن...... تو یعنی قصه شوق كبوتر..... تو یعنی لذت سبز شكفتن..... دلتنگی هایم تمام نمی شوند و تو هیچگاه از من دور نمی شوی در دلتنگی هایم تو جریان داری آبی و پاك و زلال و مهر بانی چشمهایت همیشگیست نه/ تو هیچگاه از من دور نبودی نه در دلتنگی هایم نه در خلوت تنهایم با ماه وچقدر دلتنگی هایم زیباست وقتی كه تو می زدایی هر چیزی كه غیر از خوبی است و مهر و تنها خوبی و عشق است كه می ماند

bidastar
22-05-2008, 00:18
کوچه های متروک سکوت سیاه رنگ از ان بی وفایی ها از ان یگانه ای كه دوباره مرا كوك نكرد كه در میان باد به رقص برخیزم اخرین وداع تپشی بود از قلب كوچكم كه هجده سال می نواخت واوای بود از ان لحظه های كه با اشك بدرقه می كردم ونگاه هایی بود از ان چشمان خسته ام كه روز و شب می بارید برای تو و اخرین وداع خواهشی بود از تو ان زمان كه از كنار مزارم می گذری به روی گورم گلی بگذاری به پاس عشقم اری یگانه ی من اخرین وداع تنها سروده ایست كه در میان خونم جاریست و اخرین اوایست كه از دوست داشتنت سروده ام

دل تنگم
22-05-2008, 02:28
دلم گرفته به اندازه ی وسعتِ تمام ِ دل تنگی های عالم. شیشه قلبم آن قدر نازك شده كه با كوچكترین تلنگری می شكند. دلم می خواهد فریاد بزنم، ولی واژه ای نمی یابم كه عمق ِ دردم را در فریاد منعكس كند، فریادی در اوج ِ سكوت كه همیشه برای خودم سر داده ام. دلم به درد می اید وقتی سر نوشت را به نظاره می نشینم. كاش می شد پرواز كنم پروازی بی انتها تا رسیدن به ابدییت! كاش می شد درمیان هجوم بی رحمانه ی درد، خودم را پیدا كنم. نفرین به بودن، وقتی با درد همراه است! بغض كهنه ای گلویم را می فشارد... به گوشه ای پناه می برم ... كاش این بار هم كسی اشك هایم را نبیند!

دل تنگم
22-05-2008, 04:16
زبونم پر بوداز کلمات , سینه ام سپری بود در مقابل ناملایمات , پاهام حرکتی بود در فراسوی افق, دستام خالی بود و همیشه به نیایش بلند , اشکام همدمی بود بر پیشانی در سجده شکر و قلبی که همیشه تنگ و تنها بود در همهمه فریادها و چنین بود که ...

دل تنگم
22-05-2008, 04:18
تمام عمر دير می فهميم! در لحظه ها و دقيقه های آخر! وقتی عمر چیزی در حال تمام شدن باشد. يک لحظه آفتاب در هوای سرد غنيمت می شود. خدا در مواقع سختيها تنها پناه می شود. يک قطره نور در دريای تاريکی همه ی دنيا می شود. يک عزيز وقتی که از دست رفت همه کس می شود. پاييز وقتی که تمام شد ٬ به نظر قشنگ و قشنگ تر می شود... هيچ کس مطمئن نيست که فردا را می بيند يا نه. امروز تمام چيزها و آدم های اطرافمان را خوب نگاه کنیم. زندگی خيلی طولانی نيست ...

دل تنگم
23-05-2008, 04:05
بسيارند خوبی هايی که روزی قصد انجامشان را داری، و منتظری تا روزی مناسب فرا رسد، اما تنها فرصتی که اينک در اختيار توست، همين لحظه است، باور کن همين لحظه می بايد، از لغزش ديگران به سهولت درگذری، همين لحظه بايد سخاوت پيشه کنی، و در برابر ديگران محبت را ايثار کنی، باور کن همين لحظه، همين لحظه بايد دوستانت را تحسين کنی، امروز روزی است که بايد قلب وروحت را آزاد کنی و کارهايی را که دير زمانی است به تاخير انداخته ای به انجام برسانی، امروز بايد موهبت های خدا را که به تو امانت رسيده است به آنانی که از آن محروم اند برسانی، امروز می توانی کليدی باشی که قفل های بسته را باز می کند، نه کليدی که فقط برای بستن در های گشوده به کار می رود، اگر بخواهی امروز قادری زندگیت را شکوهی ديگر بخشی، اين لحظه از آن توست، تا خود چه بنا نهی.

دل تنگم
23-05-2008, 22:15
مهم نيست که چقدر بزرگ شده ای٬ مهم آن است که هنوز هم دوست داشته باشی بزرگتر که شدی خلبان بشوی، هنوز فکر کنی معلم هايت همه چيز دنيا را بلدند، هنوز فکر کنی پدرت قوی ترين و پولدارترين مرد است، هنوز فکر کنی مادرت زيباترين و مهربان ترين زن دنياست، هنوز هم اعتقاد داشته باشی که اگر بتوانی با دستانت سريع بال بال بزنی می شود کمی پرواز کرد، هنوز هم به تصويرت در آينه کمی شک داشته باشی که خودت هستی يا همزادت در دنيای مجاز، هنوز هم ولع داشته باشی که يواشکی پاهايت را بکنی در کفش آدم بزرگ ها، هنوز هم آرزوی خانه ای با ديوارها و سقف تمام شيشه ای را داشته باشی٬ هنوز هم گه گاهی بروی پشت تلويزيون و راديو تا بی هوا مجری را غافلگير کني، هنوز هم بتوانی با يک تاب بازی جانانه به آسمان برسی، هنوز هم اين قدرت را داشته باشی که آدم هايی را بسيار زياد دوست داشته باشی، بدون آنکه عاشقشان شوی، مهم آن است که هنوز صدای نفس های بلند قشنگ ترين و دست نيافتنی ترين روياهايت را راحت بشنوی ...

bidastar
24-05-2008, 22:37
کلاس درس روزگاردرسهای گونه گونه هست درس دست یافتن به آب و نان درس زیستن کنار این و آن درس مهردرس قهردرس آشنا‌شدن درس با سرشک غم زهم جدا شدن ...در کنار این معلمان و درس‌ها در کنار نمره‌های صفر و نمره‌های بیست یک معلم بزرگ نیز در تمام لحظه‌ها، تمام عمر در کلاس هست و در کلاس نیست نام اوست: مرگ...و آنچه را که درس می‌دهدزندگی است!

bidastar
24-05-2008, 22:38
روزی مردی خواب عجیبی دید او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آن ها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آن ها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید، شما چه کار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک ها یی به زمین می فرستند. مرد پرسید شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوندی را برای بندگان می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافی است بگویند: خدایا شکر

bidastar
24-05-2008, 22:38
پایان هر عشق وصل نیست! شادی نیست! گاهی جدایی و غم و حسرت است. پس از عشق پرهیز كن ! حیف است ، مگذار قلب پاك و مهربانت با غبار عشق آلوده گردد، حیف است چشمان سیاه و زیبای تو روزی برای غم جدایی اشكبار شود

bidastar
24-05-2008, 22:39
لحظه های ناب عمر ما چون تندبادی رفت و گویی خواب بود وان بنای آرزوها خانه یی بر آب بود وه چه شب ها دولت بیدار بر در حلقه زد لیکن از نا هوشیاری بخت ما در خواب بود ز دل گوری شنیدم پند قارون را که گفت در کف دنیا پرستان سیم و زر سیماب بود روشنی ها در پریشانی بود دل بد مکن هر کجا ویرانه یی دیدم پر از مهتاب بود گفت با من مردم چشمم که قحط مردمیست جست و جو کردم بسی این کیمیا نایاب بود موج بنیان کن شو و دریای طوفانخیز باش مرگ بر آن کس که عمری رفت و خود مرداب بود دولت شب ها و توفیق دعا از دست رفت لحظه ی معراج ما آن لحظه ی ناب بود

bidastar
24-05-2008, 22:40
به نام حق به نام آنكه دوستی را آفرید، عشق را ، رنگ را ... به نام آنكه كلمه را آفرید. و كلمه چه بزرگ بود در كلام او و چه كوچك شد آن زمان كه میخواستم از او بگویم. سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بیدلی را ، ساختن خانه ای در دل. و این دل بینهایت، چه جای كوچكی بود برای دل بیتابش. او رفت و من نشناختمش . در تمام میخكهای سر هر دیوار، آواز غریبش را شنیدم اما نشناختمش. همانگونه كه بغضهای گاه و بیگاهم را نشناختم. فقط آنقدر او را شناختم كه در سایه های افتاده به كلامش، به دنبال جای پای خدا باشم. اینجا، هر چه هست، جز با صداقت او و كلام و نقشهای او، حوض بی ماهیست. شاید مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن زاغچه ای كه هیچكس جدی نگرفتش . اینجا را هدیه اش میكنم. به آنكس كه برای سبدهای پرخوابمان، سیب آورد. حیف كه برای خوردن آن سیب، تنها بودیم . چقدر هم تنها ...

bidastar
24-05-2008, 22:41
شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق یعنی همین! " شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ " استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! " شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم." استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین!!

دل تنگم
24-05-2008, 23:48
عشق چيزي جز ظهور مهر نيست ... عشق يعني مهر بي چون و چرا؛ عشق يعني كوشش بي ادعا ....عشق يعني مهر بي اما و اگر؛ عشق يعني رفتن با پاي سر ... عشق يعني دل تپيدن بهر دوست ؛ عشق يعني جان من قربان اوست ... عشق يعني خواندن از چشمان او؛ حرفهاي دل بدون گفتگو ... عشق يعني عاشق بي زحمتي؛ عشق يعني بوسه ی بي شهوتي ... عشق، يار مهربان زندگي؛ بادبان و نردبان زندگي ... عشق يعني دشت گلكاري شده؛ در كويري چشمه اي جاري شده ... يك شقايق در ميان دشت خارگي انتظاري است كه آدم ز برادر دارد

دل تنگم
25-05-2008, 00:03
ساعت ها حرف مي زند....
گوش مي دهي و بايد درك كني... ساعت ها … ساعت ها پي در پي مي آيند و آرام آرام بي هيچ سر و صدايي مي لغزند و در به ساعات ديروز انباشته مي شوند. امروز مي شود .
ديرتر بيدار مي شوي، خيره مي شوي به اولين نقطه اي كه توجهت را حتي جلب هم نمي كند . خيره می شوی! فقط تنهايي را طلب مي كني. قدم مي زني، قدم مي زني و باز هم در جزئياتي غرق مي شوي! مي نويسي: تنها باشم بهتر است … سكوت كمتر آزار مي دهد.
وهم چنان امروز است. فقط چند ساعتي گوش نداده اي و درك نكرده اي. ناگهان فردا مي شود.
گاهي ديگر عميقاً براي كساني مهم نيستيم. مقابلمان نمي ايستند. لال هم نمي شوند. هم چنان مهم نيستيم. علاقه اي ندارند كه «همان» باشيم. فاصله ها را از دو سر مي كشند و كش مي آيد، كش مي آيد.
و سر انجام گاهي تاريخ مصرفمان تمام مي شود و می گذرد... یک روز دوباره برای کسی مهم می شوی و .......

دل تنگم
25-05-2008, 23:58
از استاد دینی پرسیدند عشق چیست؟
گفت:حرام است .

از استاد هندسه پرسیدند عشق چیست؟
گفت:نقطه ای که حول نقطه ی قلب جوان میگردد .

از استاد تاریخ پرسیدن عشق چیست؟
گفت:سقوط سلسله ی قلب جوان .

از استاد زبان پرسیدند عشق چیست؟
گفت:همپای love است .

از استاد ادبیات پرسیدند عشق چیست؟
گفت : محبت الهیات است .

از استاد علوم پرسیدند عشق چیست؟
گفت : عشق تنها عنصری هست که بدون اکسیژن می سوزد .

از استاد ریاضی پرسیدند عشق چیست؟
گفت : عشق تنها عددی هست که هرگز تنها نیست .

از استاد فیزیک پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها آدم رباتی هست که قلب را به سوی خود می کشد .

از استاد انشا پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها موضوعی است که می توان توصیفش کرد .

از استاد قرآن پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها آیه ای است که در هیچ سوره ای وجود ندارد .

از استاد ورزش پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها توپی هست که هرگز اوت نمی شود .

از استاد زبان فارسی پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها کلمه ای هست که ماضی و مضارع ندارد .

از استاد زیست پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها میکروبی هست که از راه چشم وارد می شود .

از استاد شیمی پرسیدند عشق چیست؟
گفت :عشق تنها اسیدی هست که درون قلب اثر می گذارد.

از خودم پرسیدم عشق چیست؟
گفتم ……………………. دوست دارم تا اخرین نفس عزیزم.

دل تنگم
25-05-2008, 23:59
خیلی سخته که بغض داشته باشی،اما مجبور باشی لبخند بزنی
خیلی سخته که از عزیز ترین کست بخواهی که فراموشت کنه
خیلی سخته که بخواهی درآغوشش آرام بگیری اما مجبور باشی جواب سلامشم را ندی
خیلی سخته که راهی را که قدم به قدم با او پیمودی با چشمان کاملا بسته و تربه تنهایی
گذر کنی...
خیلی سخته که خاطرات با او بودن هایت را با اشک چشم کمرنگ کنی...
خیلی سخته که او چیزهایی را باور دارد که واقعیت ندارد و تو نتوانی برایش ثابت کنی
خیلی سخته که او تو را به بازی دیگری دعوت کند و تو خسته تر از آن باشی که ادمه دهی...
خیلی سخته وجودت پر از تمنای دیدار باشد ولی نتوانی حتی جواب تلفن هایش را بدهی
و خیلی زجرآوره که تمام وجودت او را صدا بزند اما مجبور باشی به او بگویی:
ازت متنفرم
خیلی سخته وجودت پر از نیاز باشه ولی بهش بگی:
خدا حافظ

دل تنگم
30-05-2008, 02:44
چه چیز باعث می شود که درست همین لحظه روی همین کره مین، انسانی بگوید: "نمی توانم" و در همین لحظه انسان دیگری با مشکلات به مراتب بیشتر بگوید: " می توانم"؟ تفاوت این دو در چیست؟ شاید انسان دوم فقط با پرسیدن یک سوال از خود باعث این تفاوت شده: "چرا تغییر ندهم و چرا تغییر نکنم؟"


افرادی که توانائی متوسطی دارند، اگر هر بار تمام نیروی خود را به طور خستگی ناپذیر روی یک چیز متمرکز کنند، می توانند کارهای بزرگی انجام دهند. بهترین فرصت ها و بالاترین پاداش ها، از آن کسانی است که قبول دارند با حرفه و استعداد خود می توانند ارزش آفرینی کنند و دنیای دیگری متفاوت از دیگران بسازند.


اگر بخواهیم زندگی توام با آرامش، صحت و اصالت داشته باشیم، باید همواره در حال زندگی کنیم و از استعدادهای خود نهایت استفاده را ببریم. با خودتان با مهر و محبت و عشق رفتار کنید. به خود فرصت استراحت بدهید. خودتان را ناز و نوازش کنید. برای خودتان گل بخرید. به هر کجا که می توانید شادی و سرور بیابید،قدم بگذارید.آن وقت می بینید که چگونه استعدادها و توانائی هایتان شکوفا می شود.


اغلب کارهای بزرگ جهان، توسط انسان هایی انجام شده که درست زمانی که اصلا امیدی نیست، به تلاش خود ادامه داده اند.


امروز همان روز عمل است. جز همین ۲۴ ساعت زمان بیشتری در اختیار ندارید. این فرصت برای همه یکسان است و زمان زیادی هست تا بتوان موفقیت های بزرگی را به ثمر رساند. پس همین حالا شروع کنید...

دل تنگم
30-05-2008, 02:52
مرا در قبر سیاهی بگذارید تا همه بدانند در سیاهی ترین تاریکی ها جان باخته ام. هر گاه در جای قبر من تردید داشتید قطعه سنگی را از کوه بغلتانید هر جا آرام گرفت بدانید آنجا قبر من است.
دستانم را از تابوت بیرون بگذارید تا همه بدانند به آنچه خواستم نرسیدم. چشمانم را باز بگذارید تا همه بدانند تا آخرین لحظه چشم انتظار مانده ام. موهایم را پریشان بگذارید تا همه بدانند در این دنیا هیچ امید و آرزویی نداشتم. بوته گلی وحشی در تابوتم بگذارید تا به جای معشوقم همراهم باشد. تکه یخی روی قلبم بگذارید تا با تابش آفتاب، آب شود و به جای عزیزم برایم بگرید.

دل تنگم
30-05-2008, 02:55
آيينه پرسيد که چرا دير کرده است.. نکند دل ديگري او را سير کرده است.. خنديدم و گفتم او فقط اسير من است.. تنها دقايقي چند تأخير کرده است.. گفتم امروز هوا سرد بوده است شايد موعد قرار تغيير کرده است.. خنديد به سادگي ام آيينه و گفت احساس پاک تو را زنجير کرده است.. گفتم از عشق من چنين سخن مگوي.. گفت خوابي.. سال‌ها دير کرده است.. در آيينه به خود نگاه مي‌کنم ـ آه! عشق تو عجيب مرا پير کرده است.. راست گفت آيينه که منتظر نباش.. او براي هميشه دير کرده است...

دل تنگم
30-05-2008, 03:04
پشت سرت را نگاه كن ! در سالي كه گذشت چند تا دل را شكستي ؟! چند دل بدست آوردي ؟! اشك چند چشم را در آوردي ؟! بر روي چند لب ، لبخند نشاندي ؟! چند تا روح را آزردي ؟! چند روح را به پرواز در آوردي ؟! در چند وجود ، بوته ي محبت كاشتي ؟! ريشه ي كينه ي چند قلب را بارور كردي ؟! کدام نابساماني را سامان دادي ؟! چه زخمهائي را التيام بخشيدي ؟! کدام بيچاره را چاره نمودي ؟! کدام روح آشفته را آرامش بخشيدي ؟! ........ يادت هست؟؟؟

دل تنگم
30-05-2008, 03:16
داني كه چرا زميوه ها سيب نكوست نيمش رخ عاشق است و نيمش رخ دوست... آن زردي و سرخي كه درآن مي بيني زردي رخ عاشق است و سرخي رخ دوست... آن دوست كه بي وفاست دشمن به از اوست... آن نقره كه بي بهاست ... آهن به از اوست

bidastar
30-05-2008, 09:48
چشمانمان را بر گذر قاصدكها بازكنیم كه زمان؛ ساز سفر می زند، دست به دست هم دهیم؛ دلهایمان را یكی كنیم, بی هیچ پاداشی, حراج محبت كنیم و باور كنیم كه همه خاطره ایم؛ دیر یا زود همه رهگذر قافله ایم.

bidastar
30-05-2008, 09:49
شکلات....... با یه شكلات شروع شد ... من یه شكلات گذاشتم توی دستش... اون یه شكلات گذاشت توی دستم... سرم رو بالا کردم... سرش رو بالا كرد... دید كه منو میشناسه... خندیدم... گفت "دوستیم؟" ... گفتم "دوست دوست" ... گفت "تا كجا؟" ... گفتم "دوستی كه تا نداره" ... گفت "تا مرگ!" ... خندیدم و گفتم "من كه گفتم تا نداره" ... گفت "باشه ، تا بعد از مرگ!" ... گفتم "نه ، نه ، نه! تا نداره" ... گفت "قبول ، تا اونجا كه همه دوباره زنده میشن... یعنی زندگی بعد از مرگ... باز هم با هم دوستیم... تا بهشت... تا جهنم... تا هر جا كه باشه من و تو با هم دوستیم" ... خندیدم و گفتم "تو براش تا هر جا كه دلت میخواد یه تا بذار... اصلا" یه تا بكش از این سر دنیا تا اون دنیا... اما من اصلا" تا نمیذارم" ... نگاهم كرد... نگاهش كردم... باور نمی كرد... میدونستم... اون می خواست حتما" دوستی مون تا داشته باشه... دوستی بدون تا رو نمی فهمید... گفت "بیا برای دوستی مون یه نشونه بذاریم" ... گفتم "باشه ، تو بذار" ... گفت "شكلات... هر بار كه همدیگه رو می بینیم یه شكلات مال تو ، یكی مال من... باشه؟" ... گفتم "باشه" ... هر بار یه شكلات میذاشتم توی دستش... اون هم یه شكلات توی دست من... باز همدیگه رو نگاه می كردیم... یعنی كه دوستیم... دوست دوست... من تند شكلاتم رو باز می كردم و میذاشتم توی دهنم و تند تند اونو می مكیدم... می گفت "شكمو! تو دوست شكمویی هستی!" ... و شكلاتش رو میذاشت توی یه صندوق كوچولوی قشنگ... می گفتم "بخورش!" ... می گفت "تموم میشه... میخوام تموم نشه... برای همیشه بمونه" ... صندوقش پر از شكلات شده بود... هیچكدومش رو نمی خورد... من همش رو خورده بودم... گفتم "اگه یه روز شكلاتهات رو مورچه ها بخورن یا كرمها ، اون وقت چیكار می كنی؟" ... گفت "مواظبشون هستم" ... می گفت "میخوام نگهشون دارم تا موقعی كه دوست هستیم" ... و من شكلات میذاشتم توی دهنم و می گفتم "نه ، نه! تا نداره... دوستی كه تا نداره" ... یک ماه... دو ماه... سه ماه ... هفت ماه ... یک سال و .... شده... من همه ء شكلاتها رو خورده م... اون همه ء شكلاتها رو نگه داشته... اون اومده امشب كه خداحافظی كنه... میخواد بره... بره اون دور دورها... میگه "میرم ، اما زود بر می گردم" ... من میدونم ، میره و بر نمی گرده... یادش رفت شكلات به من بده... من یادم نرفت... یه شكلات گذاشتم كف دستش... گفتم "این برای خوردن" ... یه شكلات هم گذاشتم كف اون دستش... گفتم "این هم آخرین شكلات برای صندوق كوچیكت" ... یادش رفته بود كه صندوقی داره برای شكلاتهاش... هر دو رو خورد... خندیدم... میدونستم دوستی من تا نداره... میدونستم دوستی اون تا داره... مثل همیشه... خوب شد همه ء شكلاتهام رو خوردم... اما اون هیچكدومشون رو نخورد... حالا با یه صندوق پر از شكلات نخورده چیكار می كنه؟!

bidastar
30-05-2008, 09:50
رمز و راز الهی ارزوهای که مستجاب نشد از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و خدا گفت نه او فرمود باز گرفتن غرور کار او نیست بلکه منم که باید انرا ترک کنم از خدا خواستم کودکان معلول را شفا بخشد و خدا گفت نه او فرمود که روح کامل است و جسم زودگذر از او خواستم به من شکیبایی عطا نماید و خدا گفت نه او فرمود شکیبایی دستاورد رنج است و به کسی عطا نمی شود انرا باید بدست اورد از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا فرمود نه او فرمود که تبرک می کند اما کسب سعادت کار ماست از خدا خواستم مرا از درد و رنج معاف کند و خدا فرمود نه او فرمود که درد و رنج شما را از علت دور کرده به من نزدیکتر می کند از خدا خواستم روح مرا تعالی بخشد و او فرمود نه او فرمود خود باید متعالی شوم اما مرا یاری می دهد تا به ثمر بنشینم از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست دارد دوست بدارم و خدا فرمود هان بالاخره قضیه را در یافتی از او نیرو خواستم مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قوی تر شوم از او حکمت خواستم مسا ئل بسیاری به من داد تا انها را حل کنم از او شهامت خواستم خطر را در مقابلم قرار داد تا از ان بجهم از او عشق خواستم انسانهای درد مند را بر سر راهم قرار داد تا به انها کمک کنم از او کمک خواستم به من فرصت داد هیچ یک از خواسته هایی که داشتم دریافت نکردم اما بدانچه نیاز داشتم رسیدم دعای من مستجاب شده بود

bidastar
30-05-2008, 09:52
راز دوستی در این است که همواره افکار مثبت در سر داشته باشی، خصوصا هنگام بروز سوء تفاهمات. راز دوستی در این است که نکات منفی را گوش زد و نکات مثبت آنها را درک کنی! راز دوستی در این است که از سعادت دوستان شادباشی و هرگز وضعیت خود را با بدبینی با وضعیت آنها مقایسه نکنی.راز دوستی در معتمد بودن است! روی حرفت بایست .به قولت عمل کن و به تعهدت پایبند باش!

bidastar
30-05-2008, 09:53
ساعت 3 شب بود كه صدای تلفن , پسری را از خواب بیدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار كردی؟مادر گفت:25 سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار كردی؟ فقط خواستم بگویم تولدت مبارك. پسر از اینكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود

bidastar
30-05-2008, 09:54
می گویند بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است: کودك كه بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اینك كه در آستانه مرگ هستم می فهمم كه اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم....

bidastar
30-05-2008, 09:55
لیلی، نام تمام دختران زمین است خدا مشتی خاک برگرفت. می خواست لیلی را بسازد، از خود در او دمید. و لیلی پیش از آنکه با خبر شود، عاشق شد. سالیانی ست که لیلی عشق می ورزد. لیلی باید عاشق باشد. زیرا خدا در او دمیده است و هر که خدا در او بدمد، عاشق می شود. لیلی نام تمام دختران زمین است؛ نام دیگر انسان. خدا گفت: به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق. و هر که عاشق تر آمد، نزدیکتر است. پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر. عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش من می آورد. کمندم را بگیرید. و لیلی کمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو کنید. و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد. لیلی هم صحبت خدا شد. خدا گفت: عشق، همان نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند. و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند.

bidastar
30-05-2008, 09:55
چهار شمع به آهستگی می‌سوختند، در آن محیط آرام صدای صحبت آنها به گوش می‌رسید. شمع اول گفت: من صلح و آرامش هستم، هیچ كسی نمی‌تواند شعله مرا روشن نگه دارد من باور دارم كه به زودی می‌میرم ....... سپس شعله صلح و آرامش ضعیف شد تا به كلی خاموش شد شمع دوم گفت: من ایمان و اعتقاد هستم، ولی برای بیشتر آدمها دیگر چیز ضروری در زندگی نیستم پس دلیلی وجود ندارد كه دیگر روشن بمانم ......... سپس با وزش نسیم ملایمی ایمان نیز خاموش گشت. شمع سوم با ناراحتی گفت: من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم كه دیگر روشن بمانم، انسانها من را در حاشیه زندگی خود قرار داده‌اند و اهمیت مرا درك نمی‌كنند، آنها حتی فراموش كرده‌اند كه به نزدیكترین كسان خود عشق بورزند .............. طولی نكشید كه عشق نیز خاموش شد. ناگهان كودكی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید، گفت: چرا شما خاموش شده‌اید، همه انتظار دارند كه شما تا آخرین لحظه روشن بمانید ......... سپس شروع به گریستن كرد ........... پــــــــس... شمع چهارم گفت: نگران نباش تا زمانیكه من وجود دارم ما می‌توانیم بقیه شمع‌ها را دوباره روشن كنیم، مـن امـــید هستم. با چشمانی كه از اشك و شوق می‌درخشید ..... كودك شمع امید را برداشت و بقیه شمع‌ها را روشن كرد

bidastar
30-05-2008, 09:56
اگر ماه بودم به هر جا که بودم سراغ تورا از خدا می گرفتم وگر سنگ بودم به هرجا که بودی سر رهگذار تو جا میگرفتم اگر ماه بودی به صد ناز شاید شبی بر لب بام من می نشستی و گر سنگ بودی به هرجا که بودم مرا می شکستی مرا می شکستی

bidastar
30-05-2008, 09:57
ازنده ترین کلمه "گذشت" است..........آن را تمرین کن. عمیق ترین کلمه "عشق" است..........به آن ارج بنه. بی رحمترین کلمه "تنفر" است..........ازبین ببرش. خودخواهانه ترین کلمه "من" است..........از آن حذر کن. ناپایدار ترین کلمه "خشم" است..........آن را فرو ببر. ضعیف ترین کلمه "حسرت" است..........آن را نخور. سمی ترین کلمه "غرور" است..........آن رابشکن. سست ترین کلمه "شانس" است..........به امید آن نباش. دوستانه ترین کلمه "رفاقت" است..........از آن سوء استفاده نکن. زیبا ترین کلمه "راستی" است..........با آن روراست باش. بی احساس ترین کلمه "بی تفاوتی" است..........مراقب

bidastar
30-05-2008, 09:58
عشق جنون است و جنون چیزی جر خرابی و پریشانی فهمیدن و اندیشیدن نیست. اما دوست داشتن در اوج معراجش، از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین می کند و با خود به قله بلند اشراق می برد. عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند و دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد. عشق تنها یک فریب بزرگ و قوی است و دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی، بی انتها و مطلق. عشق در دریا غرق شده است و دوست داشتن در دریا شناکردن. عشق بینایی را می گیرد و دوست داشتن می دهد. عشق خشن است و شدید و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان. عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر. از عشق هرچه بیشتر بنوشیم، سیراب تر می شویم و از دوست داشتن هرچه بیشتر، تشنه تر. عشق هرچه دیرتر می پاید کهنه تر می شود و دوست داشتن نوتر. عشق نیرویی است در عاشق که او را به سوی معشوق می کشاند و دوست داشتن جاذبه ای است در دوست که دوست را به دوست می برد. عشق تملک معشوق است و دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست. عشق رو به جانب خود دارد، خودخواه است و خودپا و حسود، و معشوق را برای خویش می پرستد و می ستاید اما دوست داشتن رو به جانب دوست دارد، دوست خواه است و دوست پا و خود ر ا برای دوست می خواهد و او را برای او دوست می دارد و خود در میانه نیست. آری...که دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز، خود را تا سطح بلندترین قله عشق های بلند، پایین نخواهم آورد

bidastar
30-05-2008, 09:59
روی خاک زانو بزن. بعد بنشین روی پاشنه ها و خم شو تا جایی که سرت به زانوهایت برس د. دستها را عقب ببر. در حالت جنینی قرار می گیری. حالا کاملا خود را از هم اندیشه ها و تنشها رها کن. آرام و عمیق نفس بکش . کم کم احساس می کنی که دانه ای کوچک هستی که در آسایش زمین خفته است . همه چیز گرم و خوشایند است و تو به خوابی آرام فرو رفته ای. آرام و عمیق ... و عمیق ... حال خودتی و خدای خود ( پائولو كوئیلو )

bidastar
30-05-2008, 10:00
اگرعشق معنا شده دربیان دوستت دارم اگر عشق سر چشمه گرفته از محبت تو اگر عشق نهاده شده در سراپا وجود تو اگر عشق وجود دارد در نگریستن به تو اگر به پایان می رسد فاصله ها با فکر تو اگر... و هزار اگر دیگر.. می خواهم تا ابد در رخ زیبایت بنگرم و به تو بیاندیشم و از محبت عشق تو سیراب شوم تا بدانند عاشقم

bidastar
30-05-2008, 10:00
آن زمان كه دوستمان می داشتند ، دوستشان نداشتیم. آن زمان كه قدرمان را می دانستند ، قدرشان را ندانستیم و آن زمان كه ما را گرامی می داشتند ، گرامیشان نداشتیم . و حال كه به قدر وارزششان پی بردیم آنها هستند كه ما را ترك خواهند گفت . زیرا كاسه صبر هر چه قدر هم كه بزرگ باشد سرانجام روزی لبریز خواهد شد.

دل تنگم
30-05-2008, 23:55
عشق، تن به فراموشي نمي سپارد مگر يك بار براي هميشه. جام بلور، تنها يك بار مي شكند. مي توان شكسته اش را، تكه هايش را نگه داشت، اما شكسته هاي جام، آ‌ن تكه هاي تيز برنده دگر جام نيست. احتياط بايد كرد. همه چيز كهنه مي شود و اگر كمي كوتاهي كنيم عشق نيز... بهانه ها جاي حس عاشقانه را خوب مي گيرند

دل تنگم
31-05-2008, 00:29
تنهایی را دوست دارم چون تنها عشق من شد بعد از آنکه هیچکس احساس نکرد تنهایم، و من صمیمانه ترین نجواهایم را در تنهاترین لحظات عمرم، تنها با عشقم زمزمه می کنم.

آرام اشک میریزم تا سکوت این خلوت عاشقانه نشکند گاه دلتنگ با دوست بودنم و گاه به جای آنانی که برایم دل نسوزاندند برای خودم دل می سوزانم.

در خلوت تنهایی ام برای دل خویش می نویسم، نوشته هایی که شاید یادگاری باشد از روزهایی که همدمی نبود مرا تا سر بر شانه هایش گذارم و ناگفته ها برایش بازگویم.

به کلبه ی تنهایی من خوش آمدید و سپاس که موجی از نور به این خلوت ارزانی داشتید. صمیمانه ترین درودهای مرا پذیرا باشید و امید آنکه از گشت و گذار در این کلبه ی محقر راضی باشید

دل تنگم
02-06-2008, 20:11
آه کشیدم تا تورا برایم فرستاد

گاهی دلم می خواد بدانی حال من چگونه است اما بدان که من همیشه حال تو را میدانم
اغلب دلم برایت تنگ می شود هر لحظه یک بار تنفست می کنم . جای تعجب نیست
یک دیوانه دارد باهات حرف می زند خودت قضاوت کن که اول دیوانه نبود و حالا خوشحال است که تو دیوانش کردی .

آن وقت ها می گفتند او در باران آمد و من از آن وقت تا وقتی تو آمدی انتظارت را می کشیدم بی آنکه بدانم گم شده ام کیست و دیروز هر چه نگاه به پنجره ریختم او نیامد و یا نه دیوانگی ست ببخش ،تو نیامدی .

می دانم قرارنبود که بیایی و چه زیبا می شود کسی وقتی بیاید که قرارنیست . راستی آن چیزهایی که سال ها پیش بردی حالا کجاست؟

این گونه نگام نکن دلم را می گویم . تنهایی گاهی سبب می شود که در دامنه های زندگی اتراق کنی و بار تحملت را بر شانه های کوه بگذاری تا حستگی ات کمی در برود.
راستی چه حکمتی است که من بیشتر غروب ها دلم برایت تنگ می شود نه فکر کنی که خورشیدی نه عزیزم خورشید شب ها می رود و گل های آفتاب گردان را به حال خودشان می گذارد.

اما جالب ست که تو مهتاب هم نیستی که روزها هم بروی، در حقیقت تو هیچ وقت نمی روی که قرار باشد بیایی. اولین باری که رفتی هنوز این معما را نمی دانستم اما آن وقت که با لحن فریادی یت مانع چکیدن اولین تگرگ اشکم شدی فهمیدم رفتن نوعی ماندنست و تو رفتی که بمانی وماندی آنقدرماندی و از آن سوی دور دستها ی مدیترانه برایم خواندی که من با تو و بی تو برای تو نوشتم .

آن قدر پاسخ گذاشتی و گذشتی که آخرش نه بخاطرمن راستش به خاطرکه، شاید به خاطرخودت برگشتی و همین مثل آن یک دانه عکست که کنار دیوان حافظ وروی طاقچه خود نمای می کند کلی غنیمت است .

بمان اما این بار نه دیگر از آن ماندن هایی که رفتن دارد این بار به زبان عامیانه بمان ، به زبان همه که وقتی تنها می شوند ماندن کسی را زیر لب با صاحب آسمانها در میان می گذارند ، یک بار هم به خاطر کسی که یک عمر برایت مرد بمان .

اما لا اقل بگو بنویس نقاشی کن یا اشاره کن به خاطر او مانده ای ، منت چشمان تو هم عالمی دارد مافوق عالم رویا.

دل تنگم
02-06-2008, 20:13
دوست دارم عشق با صداقت را دوست دارم احساس خواستن را دوست دارم دل پر درد را دوست دارم درد شریک را دوست دارم زیبا یی حقیقی را دوست دارم سکوت حق را دوست دارم محبت بی منت را دوست دارم مهربانی بی پایان را دوست دارم ارامش زحمت کشیده را
دوست دارم عاطفه ی بی دریغ را دوست دارم ارزوی ناکام را دوست دارم خواسته ی اجابت شده را دوست دارم رویای شیرین را دوست دارم وفای همیشگی را دوست دارم خوشی تقسیم شده را دوست دارم لبخند عمیق و ساده را دوست دارم همسفر عشق را دوست دارم همراه پایدارو پا به پا را دوست دارم دوستی جاودانه را دوست دارم پلک های نجیب را دوست دارم انگشتان یاری رسان را دوست دارم جاودانگی را دوست دارم معبودم را دوست دارم...

دل تنگم
02-06-2008, 20:15
وقتی که عاشق چشمات شدم تازه فهمیدم که زیبایی چیست وقتی که تو را در قلب کوچکم جای دادم تازه صدای ضربان قلبم را شنیدم وقتی که دست در دستان تو نهادم تازه معنای گرمی را درک کردم لحطه ها و ثانیه هایی را که با تو سپری می کنم بیشتر پی به معنای زندگی می برم
هنگامی که به یاد تو هستم می فهمم آرامش چیست و هرگاه به جدایی می اندیشم کنار خود سایه مرگ را می بینم

دل تنگم
02-06-2008, 20:19
آسمون چشای من بی تو تنهای تنهاست... این همه ستاره اما ... بگو ستاره من کجاست؟ شب با تموم ستاره هاش تاریکه تا وقتی تو بیای... شبم سحر نمیشه اگه یه وقتی تو نیای! بی تو عزیز قلبم دنیا برام سیاهه... فرقی نداره شب و روز... همه لحظه هام تباهه

دل تنگم
05-06-2008, 02:27
Falling in love is when she falls asleep in your arms and wakes up in your dreams!

عاشق شدن یعنی وقتی که اون توی آغوشت به خواب می بره و تو رویاهات بیدار بشه....

دل تنگم
05-06-2008, 02:28
Love is Pure
Love is Sure
Love is sweet poison
that Doctors can't cure


عشق یعنی خلوص
عشق یعنی اطمینان
عشق یه زهر شیرینه
که دکتر ها نمی تونن درمانش کنن!

دل تنگم
05-06-2008, 02:31
There are 3 steps to happiness: 1. you, 2. me, 3. our hearts, 4. eternity

سه گام برای رسیدن به شادی وجود داره: 1- تو 2- من 3- قلب هامون.......... 4- ابدیت!

دل تنگم
05-06-2008, 02:36
5 greatest words : I dun wana los U.
4 pleasant words : I care for U.
3 sweet words : I admire U.
2 wonderful words : miss U.
1 most important word : YOU

5 تا از بزرگترین کلمات: من نمیخوام از دستت بدهم.
4 تا از دوست داشتنی ترین کلمات: تو برام مهم هستی.
3 تا کلمه ی شیرین: من تحسینت میکنم.
2 تا کلمه ی شگفت انگیز: دلتنگ توام.
1 کلمه که از همه مهمتره : "تو"

دل تنگم
05-06-2008, 02:38
Knock! Knock! May I Come Into Ur World? I Bring No Flowers, No Gifts But Wishes
To Keep U Fresh, Prayers To Keep U Healthy & Love To Keep U Smiling



تق! تق! اجازه هست پا به دنیای تو بزارم؟ من با خودم گل نمیارم، با خودم هدیه هم نمیارم اما یه عالمه آرزو با خودم میارم که تورو همیشه تر و تازه نگه داره، با خدم کلی دعا میارم برای سلامتی تو، و با خودم عشق میارم تا کاری کنم تو همیشه لبخند بزنی....
___________________________

Find arms that will hold u at ur weakest, eyes that will c u at ur ugliest,
heart that will luv at ur worst, if u hv found it, u've found luv.

دستایی رو پیدا کن که در ضعیف ترین حالتت نگهت دارن، چشمایی که در زشت ترین حالتت نگاهت کنن
قلبی رو که وقتی توی بد ترین حالت هستی دوست داشته باشه؛ اگر تونستی اینارو پیدا کنی بدون که عشق رو پیدا کردی....

__________________________________

The essential sadness is to go through life without loving.
But it would be almost equally sad to leave this world without ever telling
those you love

بد ترین غم اینه که وارد زندگی بشی که توش عشق وجود نداشته باشه
تقریبا مثل این میمونه که این دنیا رو ترک کنی بدون اینکه به کسایی که دوسشون داری چیزی از عشقت گفته باشی...!!!!!
_____________________________



Accidents do happen.i slip- i trip- i stumble- i fall & usually i dont care at all.but now i dont know what to do cos i slipped and fell in love with u

اینا همه اتفاقیه که میفته.... من لیز می خورم، میلغزم ، تلو تلو میخورم، میافتم و اکثرا هم اصلا اهمیت نمی دم..... اما حالا نمیدونم چیکار کنم! آخه ایندفه لیز خوردم و توی عشق تو افتادم!!!!!! (در اصل منظور این بوده که عاشق تو شدم!)

دل تنگم
05-06-2008, 02:40
A bell is no bell 'til u ring it, a song is no song 'til u sing it & luv in ur
heart wasnt love put there to stay - luv isnt luv 'til you give it away

یک زنگ هیچی نیست تا وقتی به صدا درش بیاری، یک شعر تا وقتی خونده نشه شعر نیست، عشق توی قلب تو تا وقتی که اسیرش کنی عشق نیست، عشق وقتی عشقه که رهاش کنی تا بره (به کس دیگه ای هدیه بدیش)
___________________________


I wish i was ur blanket,i wish i was ur bed, i wish i was ur pillow
underneath ur head,i wanna b around u,i wanna hold u tight, & b the lucky person
who kisses u goodnite

کاش میشد من پتوی تو بودم، کاش میشد توی تخت تو بودم
آرزو داشتم که بالش تو باشم، زیر سرت باشم
میخوام همیشه اطراف تو باشم، میخوام تورو محکم در آغوش بگیرم، دلم میخواد من همون شخص خوش شانسی باشم که میبوستت و بهت شب بخیر میگه
___________________________

love is like war....
easy to start....
and difficult to end....

عشق مثل جنگ میمونه....
شروع کردنش خیلی آسونه.....
اما پایان دادنش سخته......

دل تنگم
05-06-2008, 02:42
my'' love'' is non stop like ''sea''.
its ''trust'' like ''blind''.
its''shine'' like ''star''.
its''warm'' like ''sun''.
its'' soft'' like ''flower''.
AND
its '' beautiful'' like ''u''

عشق مثل دریا هرگز متوقف نمیشه.
عشق مثل یه آدم کور اطمینان میکنه.
عشق مثل ستاره میدرخشه.
عشق مثل خورشید گرم میکنه.
عشق مثل گل ها لطیفه.
و
عشق درست مثل تو زیباست....
(اینجا تاکید روی صفت های عشق بیشتر بوده یعنی مثلا می خواسته بگه : عشق متوقف نمی شه مثل دریا. اما بخاطر این که از نظر ترجمه این حالت نوشتن زیاد قشنگ نیست من اول مشبه به رو آوردم و بعد وجه شبه! خودتون که دیگه استادین....)
_____________________________

To Luv some1 is madness, 2b loved by some1 is a Gift,
Loving some1 who loves u is a duty, but being loved by some1 whom u luv is LIFE.

دوست داشتن یه نفر دیوونگیه، دوست داشته شدن توسط یه نفر یک هدیه ست
دوست داشتن کسی که دوست داره وظیفست، اما دوست داشته شدن توسط کسی که دوسش داری زندگیه!
_______________________________


In life luv is neither planned nor does it happen for a reason but when the luv is real it becomes your plan for life n reason for living.

توی زندگی عاشق شدن نه برنامه ریزی شدست و نه با دلیل اتفاق میفته...اما وقتی که عشق حقیقی باشه تبدیل میشه به برنامه ی زندگیتون و دلیل زنده بودنتون!

دل تنگم
05-06-2008, 03:09
می گن شیشه عمر آدما اگه خیس بشه عمرشون کم می شه!
می دونستی چشات شیشه عمر منه؟

می دونی آدما بین "الف" تا "ی" قرار دارند. بعضی ها مثل "ب" برات می میرند، مثل "د" دوستت دارند، مثل "ع" عا شقت می شوند، مثل "م" منتظر می مونند تا یه روز مثل "ی" یارت بشن.

می گن قلب آدما اندازه مشتشونه. ولی چه طوری یه دنیا مهربونی، یه آسمون صداقت، یه کهکشون محبت و یه دریا عشق تو مشتت جا شده؟

آدما سرشون روبالا می کنن تا ماه رو ببینن ولی نمی دونن ماه سرشو پایین کرده داره اس ام اس می خونه!

هیچ می دونستی هربار که تو پلک می زنی من نفس می کشم؟
پس مواظب باش به کسی خیره نشی که من خفه می شم!

چشماتو ببند
بستی؟
حالا باز کن
باز کردی؟
چقدر طول کشید؟
همین قدر هم نمی تونم دوریت رو تحمل کنم!

دل تنگم
05-06-2008, 03:12
توی زندگی افرادی هستند که مثل قطار شهربازی می مونن، از بودن با اونا لذت می بری، ولی باهاشون به جایی نمی رسی!

دل تنگم
05-06-2008, 03:14
تقديم به او كه نبود ولي حس بودنش بر من شوق زيستن داد دلم براي كسي تنگ است كه آفتاب صداقت را به ميهماني گلهاي باغ مي آورد و گيسوان بلندش را به باد مي داد و دست هاي سپيدش را به آب مي بخشيد و شعر هاي خوشي چون پرنده ها مي خواند

دل تنگم
05-06-2008, 03:17
اگر باران بودم انقدر مي باريدم تا غبار غم را از دلت پاك كنم اگر اشك بودم مثل باران بهاري به پايت مي گريستم اگر گل بودم شاخه اي از وجودم را تقديم وجود عزيزت مي كردم اگر عشق بودم آهنگ دوست داشتن را برايت مي نواختم ولي افسوس كه نه بارانم نه اشك نه گل و نه عشق اما هر چه هستم دوستت دارم.

MILIN3M
06-06-2008, 00:02
یادته یک روز بهم گفتی هروقت خا ستی گریه کنی برو زیره بارون که نکنه یک نامردی اشکاتو ببینه و بهت بخنده .............گفتم اگه بارون نیامد چی؟ گفتی اگه چشمایه قشنگه تو بباره آسمون گریش می گیره...... گفتم :یه خواهش دارم وقتی آسمانه چشمام خاست بباره تنهام نزار گفتی: به چشم.............حالا امروز دارم گریه میکنم اما آسمون نمی باره ..........توهم دور دورا ایستادی و داری میخندی

Snow_Girl
06-06-2008, 11:09
ديشب بنفشه با گل سخن گفت و نشاني خوبي داد كه چين و تاب مرا به جمال زلف فلاني بخشيد.
دلم گنجينه ي رازهاي عشق بئد و پنجه ي تقدير در اين گنج را قفل برنهاد و كليدش را به مجنوني داد.
به درگاهت شكسته وار آمده ام زيرا پزشك براي درمان دردم موميايي اطف تو را تجويز كرد.
مانند حباب از شادي كلاه خود را به آسمان افكندم.زيرا كه او مرا مداوا كرد...
پس از مدتي او به سفر رفت و دگر سيماي او را نديدم!!!
شبي كه ماه مقصود و آرزو از كوي جانان آشكار شد پرتو روشنايي به خانه مان افكند به اميد بوسه اي از او جان گذشتم و تصور ميكردم و اميد ميبردم كه يك قطره از زلال اين چشمه ي نوش به كام تشنه من برسد.
صورت خيالي گيسوي تو با من به سخن آمد و گفت:جان را واسطه ي رسيدن به زلال لب من مكن كه اعتباري ندارد و از اين گونه صيد بسي در دام ماست.
پس بيهوده خود را به دام مينداز ...
از آن پس هروقت نسيمم از سر كوي مجنونم سخني براي من مي آورد من از بوي خوش مجنونم سر مست و لبريز از محبت ميشدم....

MILIN3M
06-06-2008, 11:38
روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم

Snow_Girl
06-06-2008, 11:57
مدتهاست كه يار برايم پيامي نفرستاده است .درودي به من ننوشته است و سخني برايم نفرستاده است!
صدتا نامه برايش فرستادم ولي آن فرمانرواي سواران ميدان حسن پيكي به من نزد و درود و سلامي نفرستاد.چون ميدانست كه مرغ دلم براي او به پرواز در خواهد آمد از آن زيبايي چون سلسله دامي براي من نفرستاد تا دلم بدان بسته شود!
جاي گله و شكايت است كه آن ساقي نوشين لب مست از باده ي حسن دانست كه خمار آلودم ولي سلغري برايم نفرستاد!
اي دل ادب را رعايت كن گرچه پادشاهي براي غلامش خبري نفرستد مورد باز خواست قرار نميگيرد!!

Snow_Girl
06-06-2008, 12:00
اي نسيم صبا اگر به آستان دوست راه يافتي بوي خوشي از گيسوي خوشبوي او برايم ارمغان آور تا از آن بهره گيرم.
به جان دوست سوگند اگر پيامي از جانب دوست برايم بياوري به شكرانه ي آن جانم را نثار خواهم كرد و اگر به درگاه دوست راه نيافتي گردي از درگاه دوست براي چشم من باور تا توتياي ديده خود سازم.
عجب مدار مه من بينوا خيال وصال يار را در سر بپرورم.
اين آرزو عملي نيست مگر آنكه نقش خيال سيماي او را در خواب بينم.از حسرت قد و بالاي مانند صنوبر يار دل صنوبر شكل من مانند بيد لرزان است و لحظه اي آرام و قرار ندارد.

گر چه دوست براي ما ارزشي قائل نيست ولي ما موئي از سر دوست را با جهاني عوض نميكيم. چه ميشود اگر دلش از بند غم آزاد شود چونكه من مسكين چاكر و بنده ي او هستم.

Snow_Girl
06-06-2008, 12:34
اي دل
ديده اي كه قصه ي عشق بار دگر چه كرد؟
مجنون چگونه رفت و با ليلي وفادار چه كرد؟
او را تنها گذاشت و به تنهائيش فكر نكرد؟!
آه از آن چشم جادو كه چه بازي به پا كرد چه شوري بر انگيخت؟دريغا از آن مست بي خبر كه با مردم هوشيار چه كرد و چه بلائي سر آنها آورد؟
اشك من از بي مهري يار به رنگ افق پس از غروب آفتاب در آمد!بخت نامهربان مرا ببين كه در اين كار چه كرد و چه طور از فرمان من سر پيچي كرد.؟!
از منزلگاه مجنون برقي درخشيد و پيداست كه آن برق آهنگ خرمن ليلي را دارد و ميرود تا خانه او را خراب كند.
اي ساقي به من باده بده كه هيچكس نميداند كه صورتگر نهان ازل در پس برده چه نقشها رقم زده است.
اكنون بنگريد كه فكر عشق كه يار ديرين عاشق است .بر اين عاشق دلسوخته چه جفائي روا داشت؟

Snow_Girl
06-06-2008, 12:35
سحرگاه باد بهاري شميمي از گيسوي يار همراه مي آورد و دل پريشان ما را به آرزوي وصال بر كار عشق بر مي انگيخت.
نقش صنوبري اندام يار را از باغچه ي چشم از ريشه درآوردم.
چه گلي كه از نهال غم آن دلبر شكوفا شد و رنج و اندوه يارش بود.از بام قصر آن جانان روشنائي ماه را به وضوح ديدم كه از شرم آن جانان روي به ديوار كرده بود.از ترس اينكه عشقش مرا به يغما ببرد دل پرخونم را رها ساختم اما دلم خون ميريخت
ميريخت و راه به سوي آن قائده و قانون مي آورد.به ترانهي رامشگر و ساقي گه و بيگه گام به راه عشق نهادم .چه اگر آن طريق دشوار دشوار و دراز پيك به آساني خبري نمي آورد.
بخشش جانان ساسر از باب لطف و احسان بود.چه اظهار تقدس ميكرد و زنار ميبست.!؟
خداوند عف كند و ببخشايد اگرچه چين ابروي او مرا ناتوان كرد با ناز و كرشمه نيز پيامي بر اين بيمار ناتوان مي آورد. از جام و پيمانه دل ديشب در شگفت بودم.اما معذورش داشتم و هيچ سخني نگفتم چون كه صوفي بار باده مينوشيد نه با يار بلكه در خلوت..
بلكه در خلوت.

Snow_Girl
06-06-2008, 13:37
ديشب نسيم باد صبا مرا آگاه ساخت كه روز رنج و غم رو به پايان گذاشت و كوتاه شد...
و شادي به زودي فرا خواهد رسيد. جامه ي خود را كه از غلبه ي وجد و شوق در بزم و شادي و باده نوشي بامدادي چاك زده ايم.
به واسطه ي مژده وصلي كه نسيم سحرگاهي آورد به رامشگر ميبخشيم بيا بيا كه تو حور بهشت را بهشت براي اين به اين جهان آورد تا من به تو دل بدهم و بگويم دوستت دارم.

MILIN3M
07-06-2008, 01:10
ما نمی تونیم به دلمون یاد بدیم که نشکنه،
اما می تونیم بهش یاد بدیم که
لبه های تیزش دست اونی رو که دلمون رو شکسته، نبره!
هر وقت دل کسی رو شکستی یه میخ به دیوار بکوب
اگه دلش رو بدست آوردی میخ رو از دیوار بردار
اما چه فایده جای میخ رو دیوار مونده!
يكي دسته گل براش دل خوشيه
يكي عادتش برادر كشيه
يكي زاغ مردمو چوب مي زنه
يكي از داغ دلش جون مي كنه
يه نفر خوابه رو تخت نقره كوب
يكي حيرون روي درياي جنوب
يكي زندگي رو زيبا مي بينه
يكي اما خودشو تنهاي تنها مي بينه
شکسپیر می گه: ((کسی را که دوست داری،
ازش بگذر،
اگه قسمت تو باشه بر می گرده،
اگر هم برنگشت حتما از اول مال تو نبوده،پس همون بهتر که رفت.))
سعی کن به کسی که تشنه ی عشق است دل نبندی،
سعی کن به کسی که لایق عشق است دل ببندی،
چون تشنه ی عشق روزی سیراب خواهد شد!

دل تنگم
07-06-2008, 04:28
اگه یه روز مردم و تو منو دوست داشتی

پنجشنبه ها بیا مزارم گل سرخی را رو قبرم بزار
تا همیشه اون گل را که بهت داده بودم
به یاد بیارم.....ولی...اگه تومردی...من فقط یک بار...میام مزارت...
میام و اون دسته گل سفید مریم
را که با خون خودم سرخش کردم برات هدیه می کنم
وعاشقانه کنارت جون می دم تا بدونی هیچ وقت تنها نیستی!!

دل تنگم
07-06-2008, 04:33
دوست داشتن هميشه گـــفتن نيست گاه سکوت است و گاه نگــــــاه ... غـــــريبه ! اين درد مشترک من و توست که گاهي نمي توانيم در چشمهاي يکديگــر نگــــاه کنيم ای کاش سه چیز در دنیا وجود نداشت: ۱:عشق ۲:غرور ۳:دروغ آن وقت انسان مجبور نبود به خاطر عشق از روی غرور دروغ بگوید....

دل تنگم
07-06-2008, 04:45
تا تنها می شم قاصدک خیالم رو می فرستم به گذشته نمی دونم چرا چشام دوست دارن گریه کنن ... بغضم تو گلوم می شکنه نمی دونم چرا زمان این همه سریع می گذره آخه مگه آینده چی داره که این همه عجله می کنه که بهش برسه این همه کاغذ سرنوشتم ورق خورد اما نتونستم یه برگش رو قشنگ بنویسم ... بدون خط خوردگی ... از همون کوچکی هم نامرتب بود دفتر مشقم ... و پر از خط خوردگی بود

دل تنگم
07-06-2008, 04:56
لاک پشت ها هم عاشق میشن .. ولی تحمل درد عشق ، براشون راحته ... چون عشقشون ، آروم آروم ترکشون می کنه

دل تنگم
07-06-2008, 04:57
لحظه سخت رفتنه" هيچي تو قلب من نبود
نگاه آخرين تو شعر جنونمو سرود"ار التهاب بي کسي پناه آوردم به جنون
زندگي زندونه وبس"به فکر نباش اي همزبون
خواستم فراموشت کنم اما خيالت نمي ذاشت"به غير ديوونه شدن راهي جلو پام نگذاشت
منو هرگز نبخش اي مهربونم"هميشه بد بودم اينو خوب ميدونم
بهتر نشناسي منو "مني که با تو بد بودم"تنها از عشق و عاشقي شکستنو بلد بودم
لايق بودنت نبود قلب حقيرم ميدونم"قرار تا آخر عمر تنهاي تنها بمونم

دل تنگم
07-06-2008, 05:00
گُل ریشه دارد، آن را در گلدان می کارند.
گل سینه هم سوزن دارد، آن را روی سینه سنجاق می کنند.
گل سینه من طلای ناب است. پُر است از نگین های گران بها. از آن هایی که من نه دیده ام و نه می فهمم. آن را در یک لفافه خوش آب و رنگ به من هدیه دادند و پایه های خنجر وارش را در قلبم برای تا اَبَد فرو کردند و از آن روز به بعد به هر جا که می روم آن را با خودم همراه می کنم.
عاشق شدم. عاشق مردی که ثروت اش در اندیشه اش بود، در زبان اش بود، در کلام اش بود، در صدای اش بود و در تصویر اش.
آه... از این جذابیتِ مکتوب که گول اش را خوردم.
و سهم من از جبروتِ نهفته در چشمان اش، از حرمتِ نهفته در صدای اش، از صداقتِ نهفته در گفتار اش و از قداستِ نهفته در افکار اش، پرداختِ شش ماه از حقوقم، یک سال بیکاری ام، دو سال درماندگی میانِ تنهایی و دادگاه و یک سال و نیم افسردگی و غم بود. سهمِ من یک سبد پُر از حتاکی و تهمت و سیاست و حسادت بود. سهم من بیشتر از این ها بود.
آه... این جواهر دارد روی قلبم سنگینی می کند. پایه هایش سینه ام را آزرده است. درد دارد. درد دارد. می فهمید؟!
یک نفر بیاید از روی قلبم بازَش کند.
من از گلِ سینه ام بیزارم.

دل تنگم
07-06-2008, 05:01
اگر باران بودم انقدر می باریدم تا غبار غم را از دلت پاک کنم اگر

اشک بودم مثل باران بهاری به پایت می گریستم اگر گل بودم شاخه ای

از وجودم را تقدیم وجود عزیزت میکردم اگر عشق بودم اهنگ دوست

داشتن را برایت مینواختم ولی افسوس که نه بارانم نه اشک نه گل و نه

عشق اما هر چه هستم دوستت دارم

دل تنگم
07-06-2008, 05:02
وقتي با تو آشنا شدم؛درخت مهربانيت آنقدر بلند بود که هرچه بالا رفتم آخرش را نديدم


معجون زيبايت آنقدر شيرين بود که هر چه نوشيدم نتوانستم تمامش کنم


و درياي عشقت آنقدر وسيع بود که هرچه شنا کردم نتوانستم آخرش را ببينم
و سرانجام در آن غرق شدم.

دل تنگم
07-06-2008, 05:04
هزاران بار قسم خوردم که نامت را به زبان نیاورم ولی چه کنم که آن قسم هم به نام تو بوده

دل تنگم
07-06-2008, 05:05
من از تجربه های تلخ آموختم که هیچ شاخه ای از هیچ ساقه ای جدا نیست و هیچ ساقه ای از هیچ برگی راضی نیست...برگ از درخت دلخوره پاییز بهانه ای بیش نیست...پرنده همیشه بر درخت ثابت نیست...اما تو بی حاصل به خاک ایمان آوردی؟...میشه مثل یه قطره اشک منو از چشمهات بندازی...ولی من نمی تونم جلوی اشکم رو که از رفتن تو سرازیر شده بگیرم...ببین ..من یه دل دارم که کارش منت کشیدنه....تو مقصر نیستی خودم خواستم کنار آرزوهات اردو بزنم...

دل تنگم
07-06-2008, 05:06
به تو یاد دادم عاشق شدن را و دلم خواست که از تو یاد بگیرم عاشق بودن را و عاقبت به من آموختی که منطق عشق را نمی شناسد...
پیشتر ها از خدا بی خبران می گفتند که عشق منطق را نمی شناسد، لعنت بر آن ها
دستت را از من بگیر، سرت را از روی شانه هایم بردار و عطر نفس هایت را از من دریغ کن و بگذار با غم خویش تنها بمانم تا بمیرم

دل تنگم
07-06-2008, 05:07
ای تنها بهانه برای زنده بودنم ، نفس کشیدنم دوستت دارم ....
ای امید و آرزوی من ، دنیای من دوستت دارم....
ای تو به زیبایی یک گل سرخ ، به پاکی یک چشمه زلال ، به لطافت باران بهار دوستت دارم....
ای تو فصل بهارم ، همیشه یارم ، همدم این دل پاره پاره ام دوستت دارم....
ای تو آرامش وجودم ، همه بود و نبودم ، هستی و تار و پودم دوستت دارم....
ای تو طلوع زندگی ام ، ناجی لب تشنگی ام دوستت دارم....
ای تو عشق زندگی ام ، همیشگی ام ، ماندنی ام دوستت دارم....
دوستت دارم و خواهم داشت ای که تو لایق این دوست داشتنی .....
عاشقت می مانم و خواهم ماند ای که تو لیلی این دل دیوانه ای....
به خاطرت جانم را ، زندگی ام را ، فدایت می کنم ، نثارت میکنم ......
دوستت دارم که چشمهایم را قربانی نگاهت میکنم ....
اگر می گویم که دوستت دارم از ته دلم می گویم ، از تمام وجودم می گویم!
باور کنی ، باور نکنی یک کلام! دوستت دارم.........

دل تنگم
07-06-2008, 05:08
براي کشتن يک پرنده يک قيچي کافي ست. لازم نيست آن را در قلبش فرو کني يا گلويش را با آن بشکافي. پرهايش را بزن...

خاطره ی پريدن با او کاري مي کند که خودش را به اعماق دره ها پرت کند. شک نداشته باش

دل تنگم
07-06-2008, 18:43
ضجه ي اين ني دارد ديوانه ام مي كند. جگرم دارد از شدت التهاب مي سوزد. شن هاي گداخته اين صحرا دارد سرب سنگين و راكد روحم را سوراخ مي كند. اين ناله ني گوش روحم را دارد مي درد. اين قطره هاي معصوم شفاف و سبك خونِ پاشيده شده چرا هوس هبوط به اين شن گداخته را ندارند؟ ديگر نه ناله ني اي مي آيد و نه ضجه طفلي. اما قطرات مردد و بهت زده من هنوز روي گونه هايم مي لغزند و روي اين شن گداخته محو مي شوند.

دل تنگم
07-06-2008, 18:48
از خودت بر خودت طلوع کن
و آنگاه که اشراق هستی­ ات را به جان کشیدی
غروب از خودت ناگزیر خواهد بود
اما ترس به خود راه مده زیرا
طلوع دوباره­ ات را در سرزمین دوست به نظاره خواهی نشست
هان جامه ­ی حیرت از تن وهم بدری چون دریابی
که به جامه ­­ی دوست دیرینه در آمده ای
آنگاه برگرد، هبوط کن در عین صعود
که قوس صعود و نزول قاب قوسین یک کمان هستند
هبوط کن به جایی که دخترک یتیم کابوس­های شبانه ات
آنگاه که هُرم آفتاب به صورت زمخت و ستبر دیوار کاه­گلی
بی رمق شره کرده باشد و سُکیده شود
با حسرتی غریب بر آن تکیه کرده­ باشد وچشم انتظار
که گلویش در اصطکاک گرم خنجر سرد بغض بریده شود
و باد ارغوانی و سیاه غروب زلفک پریشانش را
به طرز غم انگیزی به بازی گرفته باشد
هبوط کن به جایی که دخترک یتیم کابوس های شبانه ات
در انتظار نوازش دست خدا به حسرت نشسته است

دل تنگم
07-06-2008, 18:53
چه هوای گرفته و ماتیه. تو بگی آسمون بغ کرده باشه. مث دخترک یتیمی که دمدمای غروب تنهایی غریبش غریب تر شده باشه. زانواشو تنگ بغل کنه، سرخی مات و تنهای غروب بغض بشه تو گلوش و چنبره بزنه و یهو ببینی که گونه هاش خیسن.

دل تنگم
07-06-2008, 18:55
گویی این دیار هم خزانی داره، اینو قطره بارون مردّدی می گه که هنوز تسلیم داغی تیز و سرخ صورت ملتهبم نشده و داره زور می زنه خودشو از شر گونه های استخونیم خلاص کنه. اینو زق زق نوک بینی م می گه که همیشه خدا یکم که هوا سوز برمی داشت شروع می‌کرد به سرخ شدن و مفم بی رنگ و بي خاصيت مي سريد پایین. آستین بولیز پشمی مو خرکش می کردم و دو تا خط مفام که سفیدیشون به زردی می زد و می لولیدن پایینو از پش لبام می دزدیدم. اینو گزگز مثله کننده کلیه هام داره می گه که بد مسب داره مصلوبم می کنه. اینو پژواک صدای خش خش برگای تبریزیای کوچه باغ منتهی به خونه که با حس غریبی ترانه فناشونو زیر پای آدما بغض کُش می کنن و داره تو گوشم صفير می کشه و گنگ و گم می شه بهم می گه. اینو برگای چنار جلو پنجره می گن که دارن سلانه بوسشونو از سرانگشتای درخت پس می گیرنو می رن به سوی فنا. اما چیزی که هیچ وقت نفهمیدم این بود که چرا با رقص؟ چرا می رقصنو می رن به سوی فنا؟ نمی دونم هیچ وقتم نمی دونستم. اینو سوز کَمک اتاق که بعد از مدت ها پنجره ها شو بسته می بینیم و دیوارای چرک بالا آوردش دارن برا هم دهن کج می کنن بهم می گه.

دل تنگم
07-06-2008, 19:19
نوستالژی برای من همه­ ی آن چیزیست که بودم، همه آن چیزی که داشتم که همه داغی از معصومیت کودکی بر پیشانی داشتند. که همه بی گناه بودند، که حتی اگر بدی ­ای و زشتی ­ای بود عاری از هر تعمّدی بود. که هر چه بود کودکانه بود. اما من نوستالژی را چنان آفریدم که هیچگاه اشک بر چشمانم جاری نسازد، آنگونه آفریدمش که تنها لبخندی محو آغشته به حسرتی درد آلود بر لبانم بخشکد و چشمانم بسته شوند و اگر تاب نیاوردم در درون بگریم. در درون سفر کنم،سیری انفسی کنم تا دریابم. دریابم که چون بود که معصوم بودم؟ چگونه به این "چرخ بلند ساده بسیار نقش" می نگریستم که گناه برایم واژه ای تعریف نشده بود؟ که چرا کودک نماندم؟ که چرا روح ساده و سفیدم را آلوده کردم به لکه نام و ننگ؟ که چرا گناهکار شدم؟ که چرا گناهکار شدیم؟

دل تنگم
07-06-2008, 19:21
نمی دانم دست تقدیر به کجا خواهدم کشاند. شاید به آن سوی دنیا. شاید به غربتی سخت تر از آنچه که دارم.شاید به سرزمین هایی که آدم­هایش برایم موجودات بیگانه ای خواهند بود که نه آنها مرا خواهند فهمید، نه من آنها را. نمی دانم دست تقدیر به کجا خواهدم کشاند. شاید به جایی که زرق و برقش چشمانم را کور کند. شاید به جایی که حتی تصور زندگی کودکی­ ام برای ساکنانش ناممکن باشد. اما من نوستالژی­ ام را حفظ خواهم کرد. نوستالژی­ ام را زنده نگاه خواهم داشت. من به نوستالژی ­ام خواهم بالید و در آغوشش خواهم کشید. همچون کودکی­ ام، همچون معصومیت از دست رفته ­ام، همچون کودکی پاکم ...

دل تنگم
07-06-2008, 19:56
"پشت سر هر معشوقی خدا ایستاده است. اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی....خدا چندان کاری به کارت ندارد. اجازه می دهد که عاشقی کنی تماشایت می کند و می گذارد که شاد باشی.

اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی خدا سخت گیرتر می شود هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر بیشتر باید از خدا بترسی زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند......و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی ست و وصل چه ممکن و عشق چه آسان خدا وارد کار می شود و خیالت را در هم میریزد و معشوق را درهم می کوبد....معشوقت می شکند و تو نا امید می شوی و نمی دانی که نا امیدی زیباترین نتیجه ی عشق است . نا امیدی از اینجا و آنجا نا امیدی از این کس و آن کس نا امیدی از این چیز و آن چیز...

تو نا امید میشوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست و بر آنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای اما خوب که نگاه می کنی میبینی....خدا همه را جمع کرده و همه را برای خودش برداشته و به حساب خود گذاشته....خدا به تو می گوید.....پس به پاس این قلبت را و دنیایت را وسعت می بخشم و از بی نیازی نصیبی به تو می دهم و این ثروتی است که هیچ کس ندارد تا به تو ارزانی اش کند.فردا اما تو باز عاشق می شوی تا عمیق تر شوی و وسیع تر و بزرگ تر و نا امیدتر تا بی نیاز تر شوی و به او نزدیکتر...."


(عرفان نظر آهاری)

دل تنگم
07-06-2008, 20:17
عشق تنها آزادی در دنیاست. زیرا چنان روح تعالی می بخشد که قوانین بشری و
پدیده های طبیعی مسیر آنرا تغییر نمی دهند.

محبوبم، اشک هایت را پاک کن! زیرا عشقی که چشمان ماراگشوده و مارا خادم
خویش ساخته. موهبت صبوری و شکیبایی را نیز به ما ارزانی میدارد. اشکهایت
را پاک کن و آرام بگیر. زیرا ما با عشق میثاق بسته ایم و برای آن عشق است
که رنجِ نداری، تلخی بی نوایی و درد جدایی را تاب می آوریم.

هنگامی که عشق به شما اشارتی کرد از پی اش بروید. هرچند راهش سخت و
ناهموار باشد.هنگامی که با بالهایش شمارا دربرمیگیرد.تسلیمش شوید.گرچه
ممکن است تیغ نهفته در میان پرهایش مجروحتان کند.

وقتی با شما سخن میگوید باورش کنید. عشق همانگونه که تاج برسرتان می
گذارد به صلیبتان میکشد. همان گونه که شمارا می پروراند.شاخ و برگتان را
هرس میکند. همان گونه که ازقامتتان بالا میرود و نازکترین شاخه هاتان را که در
آفتاب می لرزند نوازش میکند به زمین فرو میرود و ریشه هاتان را که به خاک
چسبیده اند می لرزاند.عشق شمارا همچون بافه های گندم برای خود دسته میکند
می کوبدتان تا برهنه تان کند. سپس غربالتان میکند تا ازکاه جداتان کند.آسیابتان
میکند تا سپید شوید.آنگاه شمارا به آتش مقدس خود می سپارد تا برای ضیافت
مقدس خداوندی، نانی مقدس شوید...

دل تنگم
07-06-2008, 20:31
برای خاطرعشق به من بگوُ آن شعله چه نام دارد که در دلم زبانه می کشد.نیرویم را می بلعد و اراده ام را زایل می کند؟

خطاست اگربیندیشیم ِعشق حاصل مصاحبت درازمدت و باهم بودنی مُجِدانه است.
اگرعشق ثمره ی خویشاوندیِ روحی است و اگراین خویشاوندی درلحظه ای تحقق نیابد، درطول سالیان و حتی نسل ها نیز تحقق نخواهد یافت.

فقط عشقِ آدم ِ کور است که نه زیبایی را درک میکند و نه زشتی را...

حتی عاقل ترین مردمان نیز زیربارسنگین عشق خَم می شوند...

هنگامی که عشق دامن می گسترد، کلام خاموش میشود...

دل تنگم
07-06-2008, 20:40
جهان قرآن مصور است،

که در آن آیه ها به جای آنکه نشسته باشند

ایستاده اند، با چشمان عاشق بیا تا جهان را تلاوت کنیم "


سلمان هراتی

دل تنگم
07-06-2008, 20:56
هر انسانی دو نفر است؛ یکی بیدار است درتاریکی، دیگری خواب است در روشنایی.

دشمنم به من گفت:"دشمن خویش را دوست بدار" من اطاعت کردم و بر خود عاشق شدم.

به یک دیگرعشق بورزید.اما از عشق بند مسازید، بگذارید عشق دریایی مواج باشد در میان سواحل روح شما...

دل های خودرابه یک دیگر بدهید اما نه برای نگه داشتن. زیرا تنها دست زندگی
شایسته است دل های شمارا نگه دارد.

بدنش همچون ساقه ی سوسن درنسیم بامدادی می لرزید. نوری که دردل داشت از چشمانش می تراوید. شرم بازبانش می جنگید تابرآن سلطه برآن سلطه یابد گفت: "هردوی ما دردست قدرتی پنهان هستیم، قدرتی عادل و مهربان؛ بگذار آن
قدرت با ما همان کند که مشیت اوست.

MILIN3M
08-06-2008, 16:27
یه روز بهم گفت: می خوام باهات دوست بشم.اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام....
بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه . منم خیلی تنهام....
یه روز دیگه بهم گفت: می خوام تا ابد باهات بمونم. اخه میدونی من اینجا
خیلی تنهام....
بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه. منم خیلی تنهام.... یه روز دیگه بهم گفت: می خوام برم یه جای دور.جایی که هیچ مزاحمی
نباشه. وقتی همه چیز حل شد
تو هم بیا اونجا. اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم: اره میدونم. فکر خوبیه.
منم خیلی تنهام.... یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم. اخه میدونی من
اینجا خیلی تنهام.... براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: اره میدونم.فکر خوبیه. منم خیلی
تنهام.... یه روز دیگه تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم.
اخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.... براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم: اره میدونم .فکر خوبیه . منم خیلی
تنهام.... حالا دیگه اون تنها نیست و از این بابت خوشحالم و چیزی که بیشتر از اون
خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه که من خیلی خیلی تنهام

دل تنگم
09-06-2008, 00:09
داشتم از خودم سر بلند مي‌كردم كه باز زانو ‌زدم و شكستم بر مزاري كه مرا فاتحه مي‌خواند. چه خاكي بايد بر سر ريخت كه همه مي‌خواهند همان باشم كه آن ها مي‌خواهند! كي نوبت من مي‌رسد؟ چه شد كه هميشه و همه جا بايد به تنبور ديگران رقصيد و بر خَر مُراد آنان سوار بود؟ به شك افتادم خدايم مرا انساني صاحب اختيار آفريد يا برده‌اي بره‌صفت كه فرمان برد و گوش بفرمان باشد. روزي كه از خودم برخاستم به حق‌خواهي نيز به شماتت اين و آن روي سرخ كردم و دل‌تروش. بايد باربر خانه باشي و باربندت را بر پشت تا قيام قيامت ببندي كه جايت خلدبرين است و همدم اوليا و اتقيا كه چون تو را بطلبند برايشان اسباب لذت فراهم آوري و .. اين بود كه دريافتم در آخرت نيز بايد دربند خواست مردان بود. بگذاريد شك كنم به انسانيتم. كه به هر بهانه و برهان مرا محجوب و محبوب مي‌خواهند و خود آن كنند كه همه دانند...

دل تنگم
09-06-2008, 00:12
دارد كل مي‌زند بهار طراوتش را لابلاي موهاي سرم. مي‌لرزم زير نيسم موذي كه بر پوستم مي‌ريزد و مرا وامي‌دارد تا به ياد سوختن‌هايم داغ شوم. ديروز آسمان هم ديوانگي‌هايش را مي‌باريد. تند و پر شتاب و مرا به اضطراب مي‌انداخت كه زودتر تو را بيابم. كجايي؟ چرا كيلومترها آن طرف‌تر چنين بي‌محابا فريادم مي‌كشي. آرزوي گوش‌هايم را نمي‌فهمي كه چه حريصانه مشتاق شنيدن توست؟ چقدر كليشه شده‌اند اين كلمات. من بايد از سر انگشتانت بريزم . بايد بوي دهانت را بگيرم. تو را از كي و كجا آغاز كردم؟
من در چندمين روز زمين طلوع تو را ديدم. چقدر دير مي‌رسي به آوازه نگاهم. ببين چقدر چرا دارم كه بايد روزها بنشيني و هي بگويي و من تو را بارها بگويم و تو مرا هي فرياد بزني و باز بگويم كه آهنگ صدايت را نمي‌فهمم. چطور بايد طاقت بياورم اين همه بي‌تابي را . داري مرا مي‌ترساني. داري مرا مي‌بري به بچگي‌هايم. به دويدن‌ها و خنده‌هاي بي‌خيالي. به شوق كودكانه دويدن‌هاي دور حوض ماهي‌ها. ديشب خواب مي‌ديدم ماهي ماهي از روخانه به حوض كوچكمان مي‌ريزم. مي‌روم بالاي تابي كه بر درخت گردو امامزاده عبدالله بسته بوديم. به خيسي پاهاي بچگيم در رودخانه و مي‌بردم به ترشي آلوچه‌ها باغ شاه‌جمال. من دوست دارم آلوچه‌هايم را با نمك سنگ‌هاي بلوري تو شور كنم. سكوت كرده‌اي و من مي‌رسم به الفباي دل تنگي‌هاي ريخته بر شانه‌هاي زني كه هزار هزار سال تاريخ زن بودن را روي دوش هايش مي‌كشد و باز نمي‌رسد به سر منزل مقصود انسانيت. اين روزها كسي به بلندي يك تاريخ در من قد مي‌كشد. احساس تلخي يك هواي گرفته خفقان آور را از حنجره ناسور زمان مي‌فهمم. چه بد مي خواند مرا در تارهاي سكوتي كه بر فصل هاي بي حرمتي انديشه‌ها برسرم آوار كرده است. حق دارند ترازوي عدالت را سنگي بسازند و دور از دسترس همه در دستهاي فرشته‌ها بگذارند آن هايي كه نه مارا مي‌دانند و نه مي‌فهمند. برعكس اولين خط نوشته‌هايم هيچ چيزي در زندگي موازي هم ثبت نشد. هرچه بود خطوط متقاطعي بودند كه راه‌هاي ما را قطع مي‌كرد تا باز راه عوض كنيم و به خيال اشتباه راه‌هاي نرفته را برگرديم و خودمان را دور بزنيم. درست كاري كه من مي‌كنم بر مدار خودم و هي مي‌چرخم دورتا دور چرخ و فلكي كه مرا هيچ‌وقت به سطح زمين نمي‌رساند تا بفهمم آرامش، نه در دورهاي باطل كه در استقامتي است كه بايد براي رسيدن بخرج داد و بقول تو صبور بود صبري به نجابت تمام سكوتي كه سال‌ها بر دوش كشيده‌ايم.

دل تنگم
09-06-2008, 00:13
آمدی درست وقتی که باور نمی‌کردم باید اینجا باشی. آمدی وقتی شبستان را پر کرده بودند از بوی نفاق و درویی وقتی نوشته‌ها بوی مردگی می‌داد و خنده‌ها در نیشخند کش‌دار هرزگی، رنگ می‌باخت. من با تو اشهد می‌خواندم در سرزمین زنبورها و با تو می‌سرودم یگانگی نور را در تراوش آن همه آسمان که پشت سر مردگی‌هایم آبی نریخت و برای دلخوشی مادربزرگ آینه‌ای نیاورد تا آمدنم را انتظار بکشد. هنوز سر از پیله‌گی‌هایم در نیاورده‌ام و تو به دنبال پروانگی‌هایت می‌پری. چقدر بنویسم و تو سکوت بخوانی از اندیشه بیمارمن. من از سکوت می‌ترسم. گرچه از مرگ و عدم نمی‌هراسم. سکوت تو بي‌تابم مي‌کند. سخت است که خدا؛ این سکوت بزرگ هستی مرا لال بخواهد. کجایی؟ عمریست بشر در تیه اندیشه فریادت می‌کند!

دل تنگم
09-06-2008, 00:14
نيستي و باز من تو را تاب مي‌خورم لابلاي كلماتي كه از اسفند هزار و سيصد و چندين مهر و ماه و آبان و آذري كه روي سال‌هاي نوري ريختي تا بزرگ شوند و مرا بر مدار تو بچرخانند. كجايي؟ چرا اينقدر فاصله مي‌گيري از بودن هاي من؟ من چند سالگيم را با تو برخاستم؟ تو در چندمين دهه از سال‌هاي من گذشتي كه چلّه نشنيم را مي‌خواهي و من بايد معصوميت تمام دعاها را در كف دست‌هايم به آسمان بپاشم و باز به انتظار باران هي‌ بكشم رياضت بي‌تو بودن را. داري مي‌روي بي‌من بي خودت بي‌ما. مرا باز به خودم وامي‌گذاري و مي‌گذري. تو چيزي شبيه مني. شبيه خودت شبيه ميليون‌ها آدمي كه سر از زهدان مادران بدر آوردند تا خوشي دنيا را سياحت كنند. من خسته‌ام خسته. خسته از تمام تخت‌هاي راحتي كه گوشه آرامش دنيا را براي خوشان قصب كرده‌اند و باز هر صبح مرا به طلوع خورشيد مي‌دهند

دل تنگم
10-06-2008, 01:44
آن چه که از زندگی می ماند مشتی خاطره است که در هوای ذهن سرگردان می چرخند و تا به آن ها فکر نکنی به یاد نمی آیند و خیلی از آنها را نیز گذشت ایام از یاد خواهد برد و ما انسان ها در میان دوزمان یکی گذشته که از دست رفته و دیگری آینده که هنوز نیامده و حال ما زود خیلی زود به گذشته بدل می گردد.
چه خوب است انسان ها از خود یادی زیبا در ذهن ها بجا گذارند اما آن چه که بر دل می نشیند هم چون حکاکی یک نوشته بر تارک سنگ سخت است که سال ها نقش خود را بر آن نگه می دارد و می ماند و می ماند و خواهد ماند... یاد یار همیشه خواهد ماند.

دل تنگم
10-06-2008, 01:45
بغضی که از خلقتش ربع قرن میگذشت با کوهی از غم بر ساحلی تنها نشته و سالهایی که گذشت را نظاره می کرد.
سال هایی پر ز غم که بغض را تا اشک کشاندند اما او هم چنان بغض بود.
بغض خسته به نگاهی اندوهگین که غم خلقتش را بر به همراه دارد پشت سر را می نگرد و تا دور دست را و آن جاده خاکی که در تمامی این سالها به امید دریا پشت سر گذاشته
اما در این ساحل هیچکس منتظر بغض نیست.
در ابتدای این جاده کوههایی سبزی را میبیند که در پس یافتن دریا ترکش کرد و دیگر نه راهی برای بازگشت مانده نه رمقی
اینجا بغض است و دریا.
او تمام راه را به امید لبخندی در ساحل پیموده
حال بی قرار بر ساحل دریا چنگ میزند در پی کلید این راز.
بغض خوب میداند که اگر کلیدی نباشد او محکوم است به اشک.
و این بغض است که خدا را فریاد می زند
کلید من کجاست؟

دل تنگم
10-06-2008, 01:59
اشک عصاره ناب احساساتی است که از درونمان بر می خیزد و راهی جز چشم برای نمایاندن خود نمی یابند
شگفتا از آفرینش پروردگار مهربان گاهی اگر در زندگی حتی اندک نگرییم در خلوت خود چگونه می توان در این مسیر پر دست انداز زندگی ذره ای آرام گیریم و لحظه شکستن بغض گلو گرفته ای در گلو که سرانجامش چشمانی پر برق و نمناک از زلالی اشک است تا بحال فکر کرده ایم برای چه چیزهایی گریسته ایم؟ آن هنگام که موهبتی عظیم از ما ستانده می شود یا اشکی که از شدت شوق در حدقه چشمانمان حلقه می زند؟ و گاه صدای هق و هق کودکانی گرسنه در کلبه ای تاریک در سرمای زمستان مدام اشک می ریزند و صدای قرچ و قرچ دندان مادری مهربان که بر هم سابانیده می شوند تا انسان وارانه راهی برای نوازش آنها بیابد و خود از درون می گرید اما بر لب ها ی ترک خورده اش هیچ گاه تبسم را بر چهره طفلان خود نمی بندد تا همواره امید در آنها را زنده نگه دارد و لعنتش را بر این دنیای پر زرق و برق پر پوچ نثار می نماید و نفرینش بگیرد دامن یک مشت مفت خور و بی مغز و کلاش را که بر زندگی همه ما حکم می رانند گاه بدنم می لرزد و فکر و خیال لحظه ای راحتم نمی گذارد شاید باشند اشک های سوزناکی در جوار ما که از فرط جور زمانه به صدا درآمده اند و هیچ یک از ما اندک چیزی در نمی یابیم و گاهی هم می شنویم و با بی اعتنایی از کنار آن می گذریم!

دل تنگم
10-06-2008, 03:21
این حقیقت کهن را بنویسید و هر روز آن را بخوانید که ׃

وقتی در جستجوی خوشبختی خویش هستید، خوشبختی همیشه از نزدیک شدن به شما سرباز می زند، اما اگر بدنبال خوشبختی دیگران بر آئید خودتان هم خوشبختی خواهید یافت...

به چیزهای پیش پا افتاده و کم ارزش زندگی زیاد توجه نکنید بلکه یاد بگیرید به درون بنگرید سطوح بالاتر آگاهی را بشنا سید.

هفت کلمه را در صدر ذهن خود جای دهید و به منطق و هوشیاری که در آن نهفته است توجه کنید و آن هفت کلمه را که فرشته ی صلح به شما ندا میدهد بشنوید׃

״ شما همان چیزی خواهید بود که فکر می کنید . ״

MILIN3M
11-06-2008, 02:03
می خواهم با قلم بر دلی که تو شکسته ای . بنویسم : اگر میدانستم تا ابد
زندانی عشقت میشوم . به خدا سوگند هرگز به چشمانت نگاه نمی کردم
اما حالا که در دام عشقت اسیر شده ام . مینویسم : عشق من به تو
گل سرخی بود که فقط برای زنده ماندن به خار تمنا می کرد .
تو را به بی وفایی متهم نمی کنم . حتی گناهت را نمی شمارم. فقط گریانم
که چرا هنگام رفتن نگفتی که من هم مانند تو چشمانم را برروی تمام
خاطراتمان ببندم که حالا دلتنگ نشوم . من وجودم را به تو و تو را به
عشقی خیالی باختم.

MILIN3M
11-06-2008, 02:05
دیگه بسه تو قفسی که این دنیا واسمون ساخته زندگی کردن... دیگه بسه غصه خوردن... دیگه بسه چشم به راه بودن برای تو... تو رفتی منم رفتنیم با این تفاوت که تو به سوی آینده ات رفتی... ولی من هنوز تو گذشته جا موندم... دیگه پاهایم یاری رفتن بهم نمیدن... دیگه بالهایی که با آرزوهای محالمون واسم مهیا کرده بودی گشوده نمی شوند... می خوام برم از این دیار... تو میگی کجا برم؟ هر جا که برم خیالت ولم نمیکنه... نیستی که ببینی دیگه هم زندگیم شده رویای شیرین تو... آخه با انصاف به منم حق بده... منم دلم می خواست همیشه با تو باشم... ولی به چشم خودت دیدی که نشد...! پس به خاطر من اگه هنوزم دوستم داری در مسیر سرنوشتت حرکت کن... بیشتر از این به خودت عذاب نده... ازت خواهش میکنم اگه هنوز فراموشم نکردی... سخته بگم: ولی میگم: من حقیر را از یادت ببر... اگه دوستم داری نذار بیشتر از این قربانی بشیم...

MILIN3M
11-06-2008, 02:21
خدایا تو را می پرستم و تنها تو را دوست

دارم خدایا به من قدرتی عطا کن که

بتوانم آن باشم که تو می خواهی .

خدایا تو را در بی کسیهایم به چشم دل

نظاره گر بوده ام ، چگونه باید تو را بخوانم؟

خود نمی دانم.

خدایا این تویی که همه ی وجودم را به

تو تقدیم می کنم .

دل تنگم
11-06-2008, 03:14
کدام اقیانوس در چشمانش نهفته بود که در هر نگاهش هزار بار غرق میشدم کدامین شب در بند زلفش اسیر بود که در سیاهی آن راه خویش را گم کردم پس چرا هیچکس نگرفت دست دلم را آنگاه که با امواج اشک او از ساحل سینه ام جدا میشد حال بی دل چه کنم در این تنهایی و غربت پس چرا وقت رفتن نگفت خدا حافظ رفیق چند شبیست که با یادش خواب از چشمانم میگریزد افکارم به هم ریخته
خسته ام بگذار بخوابم شب به خیر رفیق گرچه میدانم مرا فراموش کرده ای تقدیم به تو که منو فراموش کردی اما یادت هنوز در من زنده است

دل تنگم
11-06-2008, 03:15
احساس سوختن به تماشا نمي شود ...آتش بگير تا بداني چه مي كشم

Snow_Girl
11-06-2008, 12:18
چون بامداد پگاه خورشيد شهريار مشرق و درفش نور بر كوهساران افراشت يار من با دست لطف حلقه بر در كلبه عاشقانه اميدوار نواخت.
وقتي براي صبح واضح شد كه مهر و محبت فلك نسبت به مردم دنيا چگونه است طلوع كرد و خنده بر غرور مردم دنيا زد.
ديشب نگار من چون به قصد دلربايي در مجلس بلند شد گره از ابرو باز كرد و بر دلهاي ياران گره عشق انداخت.
من آنگاه دست از پارسائي با خون دل پاك كردم كه چشم مست يار هوشمندان را به باده گساري و عشقبازي دعوت كرد.
كدام آهن دل رسم عياري را به او آموخت كه از او به عياري پرداخت و اول بار هم شب زنده داران را زد.
دل مسكين خيال شهسواري در سر ميپروراند.يا رب تو آن دل مسكين را از بلا و خطا دور گردانو سلامتش دار كه بر قلب سواران زد.چونكه مقام پادشاهان مركز قشون است.
در آرزوي جلوه ي جمالش جانها باختيم و رنجها برديم.همينكه در نرد عشق نقش و خال مطلوب را به دست آورد ..نخست فرمان كشتن عاشقان جان نثار را نگاشت.
من با اين خرقه پشمين چگونه ميتوانم به كمند آرم زره موئي را كه مژگانش پهلوانان و بهادران را مغلوب ميكند.نظر و توجه ما به بهره ي توفيق الهي و فرخندگي اقبال پادشاه است كه مددگار تو شود.
از ساعتي كه جام باده به دست او رسيد روزگار پيمانه شادي به ياد كساني كه ميگساري ميكنند زد.
از تيغ سر شكافنده اش پيروزي آن روز نمايان شد كه وي مانند آفتاب كه آتش در خيل ستارگان ميزند تنها بر هزاران تن از شپاه دشمن تاخت.
اي دل لطف حق دوام عمر و ملك شاه را بخواه زيرا كه فلك اين سكه دولت را به مدت ايام زده است ......

Snow_Girl
11-06-2008, 12:18
چقدر سخته تو چشماي كسي كه تمام عشقت رو ازت دزديد و به جاش يه زخم هميشگي روقلبت هديه داد زل بزني و به جاي اينكه لبريز كينه و نفرت باشي حس كني كه هنوزم دوستش داري
چقدر سخته كه دلت بخواد سرت و باز به ديواري تكيه بدي كه يك بار زير آوار غرورش همه ي وجودت له شده
چقدر سخته تو خيالت ساعتها باهاش حرف بزني اما وقتي ديديش هيچ چيزي جز سلام نتوني بگي
چقدر سخته وقتي پشتت بهشه دونه هاي اشك گونه هاتو خيس كنه اما مجبور بشي بخندي تا نفهمه كه هنوزم دوستش داري
چقدر سخته گل آرزوهاتو تو باغ ديگري ببيني و هزار بار تو خودت بشكني و اونوقت آروم زير لب بگي
گل من باغچه ي نو مبارك

MILIN3M
12-06-2008, 01:24
من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن

از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه ی تو دل ربودن

گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن

قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن

غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن

من و شب های غرببت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن

چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن

MILIN3M
12-06-2008, 01:29
گل بارون زده ي من گل ياس نازنينم مي شكنم پژمرده ميشم نذار اشكاتو ببينم تا هميشه تو رو داشتن داشتن تمام دنياست از تو و اسم تو گفتن بهترين همه حرفاست با تو , با تو اگه باشم وحشت از مردن ندارم لحظه هام پر ميشه از تو وقت غم خوردن ندارم

MILIN3M
12-06-2008, 02:04
پرسید: به خاطر کی زنده هستی؟

با اینکه دلم می خواست با تمام وجودم داد بزنم به خاطر تو

بهش گفتم : به خاطر هیچکس

پرسید: پس به خاطر چه چیز زنده هستی؟

با اینکه دلم فریاد میزد به خاطر تو

با یک بغض غمگین گفتم : به خاطر هیچ چیز

ازش پرسیدم : تو به خاطر چی زنده هستی؟

در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود گفت : بخاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است

MILIN3M
12-06-2008, 02:14
موقعی كه می خواستمت مي ترسيدم نگات كنم،
موقعي كه نگات كردم ترسيدم باهات حرف بزنم.
موقعي كه باهات حرف زدم ترسيدم نازت كنم،
موقعي كه نازت كردم ترسيدم عاشقت بشم
حالا كه عاشقت شدم ميترسم از دستت بدم

MILIN3M
12-06-2008, 02:15
در چشمانت چیست که مرا به سوی خود میکشد؟
در گرمی دست هایت چیست که دستهایم انها را می طلبند
در ایینه چشمهایم بنگر چه میبینی؟
ایا میبینی که تو را میبیند؟
صدای طپش قلبم را میشنوی که فریاد میزند دوستت دارم
دوست ندارم که بگویم دوستت دارم که بدانی دوستت دارم

Snow_Girl
12-06-2008, 17:23
من از خاك گذر چون لاله ي داغدار بر خيزم ود داغ عشق عشق تو ميان و مركز دل من ميشود...
اي گوهر يكدانه تو آخر خودت كجا هستي؟كه از غصه ي تو چشم همه مردم درياست؟؟!!!
از بيخ و ريشه ي هر مژه اشك اشك جاري ست ...اگر تمايل بر نشستن لب جوي و تماشا داري بيا...چون گل از پرده ي غنچه و چون باده از حجاب خم بيرون بيا و به محفل ما گام بگذار كه بار ديگر زمان ديدار ما معلوم نيست و مسير نميشود...
سايه گستر خم زلف تو بر سرم باد ...زيرا در اين سايه دل شيدا آرام ميگيرد .
چشمت از ناز و كرشمه به من ميل نميكند ..آري بي اعتنائي و كم التفاتي صفت نرگس شوخ چشم توست....

Snow_Girl
12-06-2008, 17:24
گل بدون سيماي يار چندان خوب و پسنديده نيست...
بهار بدون وجود باده لذت بخش نميباشد...
گوشه كنار چمن و گشت و گدار بوستان بدون لاله رخسار يار دلپذير نيست...
جنبش نشاط آميز و ميل سرو و لطف گل بي آواي هزار دستان دلپذير نيست...
با يار نوشين بسي كه اندامش چون گل است بدون بوسه و در آغوش گرفتن دلپذير نيست...
هر تصوير كه دست خرد بنگارد جز صورت يار در آن ميان نكو و دلپذير نيست...
اي تكيه گاه من جان نقد خرد و بي اعتبار و ناچيز است...از براي پراكندن و افشاندن در راه جانان دلپذير نيست

Snow_Girl
12-06-2008, 17:25
روز جدائي و فراق يار به پايان رسيد.
فالي گرفتم و در همان ستاره نيكبختي يا اختر سعد در حركت بود و در نتيجه كار فراق پايان گرفت.آن پريشان حالي شبهاي طولاني و غم دل همه در سايه ي گيسوي نگار به پايان رسيد.از سست عهدي و پيمان شكني روزگار هنوز نميتوانم
داستان اندوه گلوگير فراق را كه به اقبال بلند پايه به پايان رسيده است باور كنم و يقين بشمارم...
اي ساقي لطفي از خود نشان دادي قدحت پر از مي باشد چون در سايه ي تدبير تو تشويق خمار به پايان رسيد اگر چه كسي از دوستان و محبوبان حافظ را به حساب نياوردم غم ما را نخورد ....
سپاس خداي را كه غم بي پايان ما خود به خود به پايان رسيد....

Snow_Girl
12-06-2008, 17:26
يك شب با فريب و بازي به من گفت:يك شب امير مجلس تو ميشوم...
با ميل و رغبت او كمترين چاكر او شدم اما او امير مجلس من نشد. پيغام داد كه هم صحبت قلنداران خواهم گشت .نامم به قلندري و ميخوارگي مشهور گشت ولي كار با دلدار ميسر نشد.
بسيار به جاست كه كبوتر دل در سينه بتپد و بي قرار باشد به جهت اينكه در راه خود پيچ و تاب دام زلف جانان را ديده است اما نتوانست به آنجا وارد شود .
به هوس اينكه در حال بي خبري لب لعل يار را ببوسم چه خون دلها خوردم و دلم مانند جام پر خون شد.اما اين كار صورت نگرفت!
بي راهنماي دل پير دليل به كوي معرفت عشق گام منه كه من در اين راه صدبار كوشيدم و كارم به جائي نرسيد.
حيف كه در طلب گنج نامه مقصود خراب و تباه شدم اما گنج نامه به دستم نيامد...
افسوس و اندوه است كه من در يافتن گوهر جمعيت خاطر و گسستن از خودي خود به گدايي نزد آنان كه مدعي كرامتند رفتم ولي حضور قلبي حاصل نشد ...
حافظ از راه انديشه هزار چاره جست به هوس آنكه آن نگار رام شود ولي نشد...

Snow_Girl
12-06-2008, 17:31
غربت ديرينه ام را با تو قسمت مي كنم........ تا ابد با درد و رنج خويش خلوت مي كنم ....رفتي و با رفتنت كاخ دلم ويرانه شده....... من در اين ويرانه ها احساس غربت مي كنم...... چشمهايم خيس از باران اشك و انتظار......... من به اين دوري خدايا كي عادت مي كنم ؟ مي روم قلب تو را پيدا كنم........ برق چشمان تو را معنا كنم....... مي روم شايد كه در دشتي بزرگ معني عشق تو را پيدا كنم........ مي روم تا با نگاه گرم تو اين دل ديوانه را شيدا كنم

Snow_Girl
12-06-2008, 17:32
غربت ديرينه ام را با تو قسمت مي كنم........ تا ابد با درد و رنج خويش خلوت مي كنم ....رفتي و با رفتنت كاخ دلم ويرانه شده....... من در اين ويرانه ها احساس غربت مي كنم...... چشمهايم خيس از باران اشك و انتظار......... من به اين دوري خدايا كي عادت مي كنم ؟ مي روم قلب تو را پيدا كنم........ برق چشمان تو را معنا كنم....... مي روم شايد كه در دشتي بزرگ معني عشق تو را پيدا كنم........ مي روم تا با نگاه گرم تو اين دل ديوانه را شيدا كنم

Snow_Girl
12-06-2008, 17:34
عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی . عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی . عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه: باعث می شی قلب من به ضربان بیفته . عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟ فقط میگه: همیشه با منی . عشق نمی پرسه دوستم داری؟ فقط میگه: دوستت دارم

Enter_The_Love
12-06-2008, 17:40
خداوند گفت : ديگر پيامبري نخواهم فرستاد، از آن گونه كه شما انتظار داريد، اما جهان هرگز بي پيامبر نخواهد ماند و آن گاه پرنده اي را به رسالت مبعوث كرد. پرنده آوازي خواند كه در هر نغمه اش خدا بود، عده اي به او گرويدند و ايمان آوردند.
و خدا گفت : اگر بدانيد، حتي با آواز پرنده اي مي توان رستگار شد.

خداوند رسولي از آسمان فرستاد، باران، نام او بود. آنگاه كه باران، باريدن گرفت، آنان كه اشك را مي شناختند، رسالت او را دريافتند، پس بي درنگ توبه كردند و روحشان را زير بارش بي دريغ خدا شستند.
خدا گفت : اگر بدانيد با رسول باران هم مي توان به پاكي رسيد.

خداوند پيغام بر باد را فرستاد، تا روزي بيم دهد و روزي بشارت. روزي توفان شد و روزي نسيم، و آنان كه پيام او را فهميدند، روزي در خوف و روزي در رجا زيستند.
خدا گفت : آن كه خبر باد را مي فهمد، قلبش در بيم و اميد مي لرزد و قلب مؤمن اين چنين است.

خدا گلي را از خاك برانگيخت، تا معاد را معنا كند، و گل چنان از رستاخيز گفت كه از آن پس هر مؤمني كه گلي را ديد، رستاخيز را به يادآورد.
خدا گفت : اگر بفهميد، تنها با گلي قيامت خواهد شد.

خداوند يكي از هزاران نامش را به دريا گفت. دريا بي درنگ قيام كرد و سپس چنان به سجده افتاد كه هيچ از هزار موج او باقي نماند. مردم تماشا مي كردند، عده اي پيام دريا را دانستند، پس قيام كردند و چنان به سجده افتادند كه هيچ از آنها باقي نماند.
خداوند گفت : آن كه به پيامبر آب ما اقتدار كند، به بهشت خواهد رفت.


و به ياد دارم كه فرشته اي به من گفت : جهان آكنده از فرستاده و پيامبر و مرسل است، اما هميشه كافري هست تا باران را انكار كند و با گل بجنگد، تا پرنده را درغگو بخواند و باد را مجنون و دريا را ساحر.

Snow_Girl
13-06-2008, 11:32
اي جانان از من جدا نشو كه تو نور چشم من هستي و همچنين سبب آرامش و راحت جان و مونس قلب رميده ام تو هستي.
عاشقان از دامان تو دست برنميدارند...تو جامع شكيب مرا پاره كرده اي !
آرزومندم كه از نظر بخت و ديده ي طالع خويش آسب نبيني چه در دلستاني و زيبايي ..چنان به نهايت كمال دست يافته اي كه بخت تو نيز بر تو رشك مي برد!
اي مفتي وقت مرا از عشق و محبت آن جانان منع كن و به من بگو كه عشق آن جانان را ترك كن و هر چه در اين باره بگوئي معزورت ميدارم زيرا كه تو آن جانان را رميده اي...

Snow_Girl
13-06-2008, 11:33
ديشب پارساي چله نشين به ميكده آمد.
از عهدي كه با زهد بسته بود تجاوز كرد و به ساغر باده روي آورد.صوفي مجلس كه ديشب جام باده و قدح را ميشكست باز هم با يك جرعه بر سر عقل آمد و دانا شدو از زهد فروشي دست برداشت.
محبوب زمان به خوابش آمده بود .
شكر كه گريه ي بامداد و شامگه خراب نشد و از بين نرفت و قطره ي باران اشك ما در صدف روزگار گوهري يكتاست.
نرگس چشم ساقي آيه ي سحر بر ما خواند و دميد و انجمن ورود و دعاي ما به محفل داستان پردازي عاشق مبدل گشت.

Snow_Girl
13-06-2008, 11:33
مهر تو سرگشتگي به بار آورد و وصال تو هم موجب كمال شگفتي وسرگرداني دلدادگان شد.
بسيار كساني كه در دل درياي وصل غرق گشتند عاقبت حال حيرت پيدا كرده اند.ولي به من نشان بده كه بر رخسارش نشان سرگشتگي در طريق عشق نباشد.در جائي كه كه خيال حيرت دست دهد نه وصال ميماند و نه واصل.
از هر سو كه گوش دادم آواز پرسش سر گشتگي آمد كه آيا مخلوقي هست كه عظمت و سلطه ي حيرت غالب گشت در سراسر توانائي معشوق شكسته شد و هستي در باخت .سرتا پاي وجود معشوق در عشق نهان حيرت بدل گشت.

Snow_Girl
13-06-2008, 11:34
در نماز من خم كمان ابرويت به يادم آمد . حالم به قدري دگرگون شد كه محراب به صدا در آمد. اكنون از من توقع شكيبائي نداشته باش كه آن بردباري كه تو ديدي همش بر باد رفت.
باده تبديل به صافي شد و مرغان چمن همه مست شدند.هنگام عشق و عاشقي شد و كار و اساسي بنيادي ويا استوار محكم شد .از اوضاع و احوال جهان بوي بهبودي ميشنوم گل شادي و سرور آورد و باد صبا هم شاد و خرم شد.
اي عروس زيباي هنر از طالع شكوه مكن .خانه عرضه كردن جمال خويش را آراسته كن كه خريدار از هنر بكر تو داماد فرا رسيد.
درختاني كه وابسته به داشتن گل و ميوه دارند زير بار هستند.خوش به حال درخت سرو كه از بار غم آزاد است و تعلقي ندارد.اي مطرب از اشعار معشوق يك غزل دلكش بخوان تا بگويم كه سرود شادي به خاطرم آمد.

Snow_Girl
13-06-2008, 11:34
بشارت داد باد تو را اي دل كه بار ديگر باد صبا شروع به وزيدن كرد.
هدهد پيك مژده آواز سوي سرزمين سبا كه متعلق به بلقيس است فراز آمد .
اي بلبل سحري ..مانند خود را ساز كن كه سلطان چمن ..سليمان گل ..با نفس جانبخش يا نسيم هواي بهاري گذشت .
كو عارفي كه زبان سوسن را بفهمد و بپرسد كه چرا رفت و چرا دوباره باز گشت؟
به من كار انساني كرد و بخشش مهر و محبتي كه به يار داده است كه آن بتي كه سيمايش چون ماه است از وفاداري به سوي من بازگشت.
لاله از نفس بامداد بوي باده خوشگوار و مستي آور شنيد و براي درمان سوز دل خود بامدادان به چمن آمد و شكفته شد.چشم من در اين كاروان راه منتظر ماند تا اينكه به گوش دلم صداي زنگ جرس آمد و خوشحال و شادمان شدم.
اگر چه معشوق آزرده خاطر شد و رشته عهد بريد مهرباني يار را نگاه كن كه به خوبي و خوشي باز به ديدار ما آمد.

Snow_Girl
13-06-2008, 11:35
بخت مساعد آگاه بامداران به كنار بستر من آمد و گفت كه از خواب بيدار شو. بيا كه شهريار شيرينكار ملك حسن..محبوب تو فراز آمد .
يك قدح باده بنوش و مست شو.آنگاه براي تماشا با ناز گام بردار تا ببيني كه نگار تو با چه اسلوب و آييني آمد.اي نديم خلوت ..كه با نافه بوي خوش مي پراكني به من مژدگاني بايد داد ..چه آهوي مشك را از دشت ختن باز آمد و ديگري نيازي به نافه مشكين نيست.
گريستن يه سوختگان عشق آبي پاشيد و سبب آبروي آنان شد و ناله هم به فرياد عاشق بيچاره رسيد.پرنده ي دل بار ديگر هواخواه و دوستار ياري هلال ابروي اوست ..اي كبوتر دل..بنگر كه باز شكاري به صيد كردن تو آمده است.
اي ساقي مي بده و غصه ي دشمن و دوست را مخور كه آن دشمن به مراد دل ما شد و اين دوست فراز آمد.
ابر بهار چون رسم پيمان شكني و بي وفائي روزگار را ديد به حال ياسمن و سنبل و نسرين گريه كرد.چون باد بهاري سخن معشوق را از هر زبان هزار دستان شنيد و مشكين نفس شد و به ديدار گلها و سبزه ها آمد.

Snow_Girl
13-06-2008, 11:36
نقطه ي ديد يا مدار نگاه من دايره خالي تست.
چه گوهر شناس به ارزش گوهر يكتا پي ميبرد.خال تو در حكم يك مردمك يا حدقه چشم من است و من كه گوهرشناس هستم قدر اين گوهر يكدانه را ميدانم.هركس با اندام و سيما شاه خوبان شد ملك دلها را مسخره ميكند..به شرط آنكه با عاشقان به شيوه ي عدل و داد پيش گيرد.
آنكس به دلپذيري نظم معشوق پي ميبرد كه هم نازك طبع باشد و هم شيوه ي سخن پردازي فارسي دري را نيك بشناسد.

Snow_Girl
15-06-2008, 14:43
دوست دارم هيچي بشم غرق در درياي سكوت
نرم نرم رنگ آب رنگ درياي سكوت
دوست دارم آبي پرواز در نگاه آخرينت
بشه يك راز بشه يك دنيا نياز

Snow_Girl
15-06-2008, 14:44
كاش ميدانستم چيست
آنچه كه ازچشم تو تا عمق وجودم جاري است
آري درست است عشق است
عشق چشمه ي آبي است اما كشنده

Snow_Girl
15-06-2008, 14:46
چشام از اون روزای تلخ ابری و اشکیه رو رویاهای نقره ایم یه تیکه تور مشکیه خسته شدی بهم بگو اینم یه جور شهامته گم شده تو چشمای تو اون که میگن صداقته

Snow_Girl
15-06-2008, 14:46
گر کسی یک‌بار به تو خیانت کرد، این اشتباه از اوست. اگر کسی دوبار به تو خیانت کرد، این اشتباه از توست

Snow_Girl
15-06-2008, 14:47
خداوند هر گاه بخواهد انسانی را فاسد كند او را به تمامی آرزوهایش می رساند...

Snow_Girl
15-06-2008, 14:47
كجا دنبال مفهومي براي عشق ميگردي
كه من اين واژه را تا صبح معنا ميكنم

Snow_Girl
15-06-2008, 14:48
در اين دنيا نكردم من گناهي
فقط كردم به چشمانت نگاهي
اگر اينك نگاهي شد گناهي
مجازاتم بكن هر طور كه خواهي

Snow_Girl
15-06-2008, 14:48
آري عشق آغاز دوست داشتن است
من به پايان نمي انديشم
كه همين دوست داشتن زيباست

Snow_Girl
15-06-2008, 14:49
كنار بركه اي بوديم در خواب
تا با جامي ربودي ماه از آب
چو نوشيدم من از آن آب گوارا
تو نيلوفر شدي من اشك مهتاب

Snow_Girl
15-06-2008, 14:50
خوشا به حال گياهان كه عاشق نوراند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست
نه وصل ممكن نيست هميشه فاصله اي هست
دچار بايد بود و دچار يعني عاشق
و عشق صداي فاصله هاست
صداي فاصله هائي كه غرق ايهام اند
آري
بايست هم نور افقهاي دور شد و گاه در
رك يك حرف خيمه بايد زد ولي
چند ثانيه غفلت حضور هستي ماست

Snow_Girl
15-06-2008, 19:28
سوگند به جان عزيزش ميخورم كه اگر اختيار جان در دست من بود آن را كمترين هديه ميشمردم كه به چاكران درگاهش هديه ميكردم.
اگر زندگي ارزشمند و هميشگي بود ميگفتم كه خاك پايش چه ارزشي دارد و بهايش چه قدر است؟!
سر و بندگي جانان اعتراف ميكرد.اقرار ميكرد كه من بنده غلام جانانم اگر چنان چون سوسن آزاده زبان داشت.
وي را در خواب هم نميبينم تا چه رسد كه به وصلش توانم رسيد.
اكنون كه وصال ميسحر نيست..به هر حال كاش خيالش را در رؤيا ميديدم.
اگر دلم پايبند طره ي جانان نبود كي در اين خاكدان تيره قرار ميگرفت؟!
با داشتن صورت زيبائي چون ماه ..فلك در دنيا بي نظير است..اما او در دل محبتي بسيار دارد.
محبتي كه از دل من برون نميرود و مرا وسوسه خود ميكند.
يار من همچون سرو بلند و مقاوم است ...و چنان مقاوم.. كه تكيه گاه امن من است....
تكيه گاهي مطمئن كه هرگز مرا تنها نميگذارد....
او را نميتوانم وصفش كنم چون آنقدر خوبي دارد كه غير قابل وصف است.
اي معشوقه ي من فداي لبت كه چون مرا به مستي ميكشد...مرا مدهوش و بيمار ميكند....
پس مرا با بوسه اي التيام بخش....
فدات الهي

Snow_Girl
20-06-2008, 11:51
ديشب نزديك بامداد از اندوه تعلقات دنيوي نجاتم داد و در آن تاريكي شب به من آب زندگاني جاوداني بخشيد.
با مهر و محبت بي كلانش مرا از بند خودپرستي آزاد كرد و شراب معرفت و صبوري از جام ضمير مرشد روشن دل كه صفات ابديت در آن نمايان است به من نوشاند.
مرا از زندگي پر از غم و اندوه نجاتم داد و مرا با نام نيك ماه شيدا خواند.
اما چرا ماهه شيدا ؟!
در صورتيكه اين ماه شيدا چيزي جز عذاب براي او باقي نميگذارد.
عذابي كه او را روز به روز آزار و رنجيده خاطر ميسازد.
او به من صبوري و شكيبايي و درس عاشقي را آموخت.
خدايا چگونه او را سپاس گويم او را كه مرا از هرگونه رفتار كودكانه و بد نجاتم داد.
او مرا با جام شراب و عاشقي مدهوش كرد و مرا هر شب با خيال ديدن روي ماهش اميد وار ميكند.
هر شب به كلبه حقير من سر ميزند و مرا لبريز از عشق و محبت ميسازد.
چگونه به او بدي كردم تا كنون خود نميدانم.
مرا هر صبح با صداي مهربانش از بستر بلند ميكند و من به دنبال بوي خوش او روانه او ميشوم.بي آنكه حالتم از روي اراده باشد.
بار خدايا !
او را به تو سپردم تا او را از هر گونه گزند و ناملايمتي به دور كني.
آمين...

Snow_Girl
20-06-2008, 12:29
اگر چه از كثرت گريه هام نيروي چشمم تمام شده اما با وجود اين خون جگر ميخورد و فكر نثار ميكند.
ديشب گفتم :كاش لب لعل او چاره ي درد مرا بكند.
سروش غيبي ندا در داد:كه آري اين كار را ميكند.
كسي نميتواند با او از داستان ما دم بزند.مگر اينكه باد صبا بر او گذري كند.
شاهين ديده را به سوي خروس صحرايي به پرواز درآوردم.شايد او را باز خواند و شكارش كند .
شهر از عاشقان تهي ست باشد كه گوشه اي پهلواني از خود گذشته گام پيش گذارد و كار خطر ناك عشق ورزي را پيشه سازد.
كجاست يك آدم بخشنده كه از بزم طرب يك جرعه بنوشد و دفع خمار كند ؟
يا تو پيمان به سر بري يا پيام وصال دهي يا خبر در گذشت حريف من در عشق برسد.
كاش كه گردون از اين دو سه كار يكي را انجام دهد.
اي معشوق اگر از در جانان نروي روزي از گوشه و كنار بر تو گذرد.

Enter_The_Love
21-06-2008, 11:26
هیچ موقع آن لحظه ای رو یادم نمی ره
که دستش تو دستام بود
چشماشم صاف تو چشمام
نمی دونم تو اون لحظه چه لذتی بود که تا حالا هنوزم دنبالشم
اون لحظه رو تا امدم طعمش را بچشم تمام شد
چرا لحظه رفتنی است و خاطره موندنی
کاش لحظه جای این که ان را ببره خاطره را با خودش می برد
کاش اون لحظه رو می توانسم قاب بگیرم
تا حتی سایه ی هیچ ادمی هم روش نیفته
لحظه رفت ..اوهم رفت ...

Enter_The_Love
21-06-2008, 11:47
[ برای مشاهده لینک ، لطفا با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

می خوام تک تک روز های عمرم را خط خطی کنم!
نمی خوام هیچ کدومشون را بگذرونم
می خوام فکر کنم حتی در باره ی فکر کردن!
میخوام از ته دل فریاد رهایی بزنم
می خوام آزاد باشم!
می خوام مثل بقیه زندگی کنم
میخوام خودم را پیدا کنم!
اول خودم را بعد اون را
میخوام دوباره مثل روز اول روز شماری کنم!
۱و۲و۳و...
و میخوام بگم هیچ چیز و هیچ و هیچ ...و دیگر هیچ!!!

Enter_The_Love
21-06-2008, 11:56
همیشه از آخرش می ترسیدم
همیشه تو فکرم هم نمی گنجید که به اخر راه فکر کنم
هیچ وقت به اخرش نگاه نمی کردم
هیچ وقت نمی گذاشتی طمع غم را بچشم
همیشه می گفتم تا گرمای نفس هات را دارم غم ندارم
همیشه تو لحظه ها می دوییدم و لذت می بردم
هیچ وقت نفهمیدم که چه طور ی میشه یادت بره اون روز ها که ۱ قدم مانده تا بهت برسم
هیچ وقت نمی خواستم جایی باشم که با بوی تو زندگی کنم
همیشه سیاهی را فقط در حد یک رنگ می دیدم
همیشه تولد ثانیه ها را می دیدم مرگشان را درک نمی کردم
هیچ وقت نمی توانستم تو چشمات نگاه کنم
و همیشه و همیشه در حسرت نگاهت می مانم

Snow_Girl
24-06-2008, 18:49
فرسوده شده و كام دلم توسط او بر آورده نشده نميتوان از او نا اميد شد .
اميد است كه از ما دلداري كند.
به يار گفتم:كه از گيسوي شكن به شكن تو گرهي باز نكرده ام.پاسخ داد:من به زلف گرهگير خود فرمان دادم تا دل ترا چون عياران به يغما برد.پشمينه پوش بد خلق از عشق بويي نبرده است !
از مستي رمزي برايش بگو تا كه هشياري را ترك كند.دشوار است كه ياري چنان زيبا با گداي بي نام و نشاني مانند من الفت پذير او خود گيرد همانگونه كه پادشاه هم با قلندر كوچه و بازار هرگز به ناي و نوش نميپردازد.
از طالعم تقاضاي كمك دارم كه از حالم با خبر شود و غم خوار من باشد

Snow_Girl
24-06-2008, 18:49
قلم تو كه مركب آن بوي مشك مي آيد اگر يادي ز ما بكند مزد بگيرد و دوصد چاكر زر خريد از قيد اسارت و بندگي برهاند.اگر خرابي چون من را لطف تو آباد كند حق تعالي هر مرادي داشته باشي برآورده مي س
مي سازد.پروردگارا به معشوق شيرينكار كشور حسن الهام فرما كه ببخشايش و مهرباني بر بالين عاشق جان گذشته ي خود شيرين گذري كند.
اگر پادشاه به مقدار يك ساعت عمر عدل و داد كند خيلي بهتر از طاعت و زهد سه ساله است.
اكنون كرشمه ي تو اساس هستي مرا ويران كرد تا بار ديگر ندانم عشوه ي تو چه شيوه خردمندانه اي را بنياد نهد.ذات پاك تو از مدح ما بينياز است .فكر مشاطه به حسن خداداد چه ميكند؟

Enter_The_Love
26-06-2008, 16:30
مدتي پيش وقتي تو دنياي خودم قدم زنون از كنار پياده روي شلوغي رد مي شدم پسر بچه اي رو ديدم كه فال مي فروخت. دو سه قدم ازش گذشتم ولي دلم خواست برگردم يه فال بخرم، برگشتم و يه فال خواستم. اصرار داشت كه در تا فال بده. خلاصه به همون يكي راضي شد و يه فال خريدم و راه افتادم.....
اما تمام راه تا خونه به پسركي فكر مي كردم كه اونقدر كوچيك بود، كه حساي و كتاب نمي دونست و به سختي تونست باقي پول منو حساب كنه..... پسركي كه هنوز با مرغ عشقهاي قفسش اخت نشده بود و بارها مرغ عشق هاي قفسي دست كوچولوشو گاز گرفتن و نوك زدن و مجبورش كردن از اول امتحان كنه..... (شك نكنيد مشكل مملكت ما چيزي جز حجاب و بدحجابي نيست... طرحي كه بودجه ي زيادي صرفش مي شه.... بي عدالتي ها فراوونن... خدايا به فرياد مردمم برس... كه جز تو كسي به فكر دستاي كوچولوي پسرك آفتاب سوخته ي سرزمين خاكستري من نيست.... )

Enter_The_Love
26-06-2008, 16:31
تو اطاق نشسته بودم و خيره به صفحه ي تلويزيون و غرق افكار مهاجم و هميشگي...
يه دفعه يه حبابه بيرنگ و شاداب ديدم كه نزديكاي تلويزيون چرخيد و رقصيد و آروم فرود اومد و ديگه ديده نشد...
خيلي برام عجيب بود....
فاصله ي ظرف شويي آشپزخونه اي كه مامانم مشغول جمع و جورش بود تا تلويزيون راه كمي براي پاهاي نداشته ي اون حباب نبود!!!
همه ي افكارم يه دفعه ايستاد و همه ي ذهنم خيره شد به اون حباب!!! نمي دونم شبيه علامت سوال بودم اون موقع يا شبيه علامت تعجب....
فقط به اين نتيجه رسيدم كه اون حباب يه نشونه بود...
به نشونه هاي خدا ايمان بياريم... گاهي به همين سادگي پيغامي برامون فرستاده شده...
يه جباب كه اونقدر شكننده و به نظر ناتوون مي ياد با يه دنيا اميد به پروازش ادامه مي ده و به نقطه ي فرود هرگز فكر نمي كنه...
ما هم يه جور حبابيم...

Enter_The_Love
26-06-2008, 16:38
تا پرواز روح بازيگوش من!
به نظرت چند تا قطره ي بارون ديگه بايد به خاك بشينه؟
چند تا قاصدك بايد رها بشه و به دست باد پرپر بشه؟
چند تا كرم ابريشم ديگه بايد پرواز رو ياد بگيره؟
چند تا چروك ديگه بايد تو دستا و صورت مهربون مادربزرگ آروم بگيره و ثبت بشه؟
چند تا بادبادك ديگه بايد آزاد بشه؟...

گفتم بادبادك!
خوش به حال بادبادك، آخه از وقتي داره هست مي شه ميدونه كه يه راه بيشتر واسه رسيدن و هايي نداره كه اونم به دست صاحب يه دل پاك و بچه گونه كه ممكنه 8 ساله يا 28 ساله يا 58 ساله يا... باشه به راحتي امكان پذيره، ميدونه تكليفش چيه و سرنوشتش جدا از لحظه ي فرود كه ممكنه رو شاخه هاي يه درخت يا توي يه رودخونه يا رو خاك هاي اطراف يه زباله دوني يا توي يه كمد يا شايدم بالاي يه كوه براي هميشه از يادها بره (كه اصلا مهم نيست كدومش باشه چونئ مهم روحشه كه پرواز كرده و اوج گرفته و همونجا تو آسمون مونده...)

روشن و مشخصه، آره ساخته مي شه تا پرواز رو ياد بگيره درست مثل آفرینش انسان که خلق شد تا پرواز رو یاد بگیره اما انسان مثل بادبادک یه خط مستقیم و راحت واسه پرواز کردن و لمس آسمون نداره!!!

باید مثل یه گوله برفی از بالای یه کوه خیلی خیلی خیلی بلند و پر از پستی و بلندی سقوط کنه، بچرخه و با وجود دردي كه تو وجودش مي شينه برقصه و به حركت ادامه بده... آنقدر كه سنگين بشهو وقتي به دامنه ي كوه رسيد از هم بپاشه، متلاشي بشه، خورد بشه، گم بشه، فنا بشه ... كاش توي اين مسير تيكه هاي يخي توي دلش شكل نگيره كه شكستنش درد زيادي داره... چه درد شيريني!!!

آره بايد بچرخه .....

بايد برقصه .....

آره خوش به حال انساني كه او آفريد .....

خوش به حال من .....

خوش به حال تو .....

Snow_Girl
28-06-2008, 14:35
باده ي ناب و ساغر دلپذير دو دم در راه آدمي هستند كه هوشياران گيتي از كمند آنها رهايي ندارند.اگر چه من عاشق و رند و مست و گنهكارم هزار شكر كه همشهريان بي گناه اند.

Snow_Girl
28-06-2008, 14:36
ياد باد آن آن زماني كه پنهاني به ما عنايت داشتي و نشان عشق تو بر سيماي ما هويدا بود.آنگاه كه نگاه تو ناز و ملامت و جانستاني ميكردو لب نوشينت با معجزي عيسوي جانبخشي مينمود ياد باد.
ياد باد آن زماني كه شراب بامدادي نوشيده و در مجلس انس و الفت جز من و يار كس ديگري نبود و خدا نيز با ما بود.
هرگز فراموش نشود آن زماني كه سيماي تو شمع شادي ميافروخت و اين دل آتش گرفته ي من پروانه اي نترس بود كه به دور شمع وجودت گردش ميكرد.
هرگز فراموش نشود آن روز كه در آن مهماني اخلاق و ادب..تنها كسي كه مستانه و بي اختيار بر خلاف رسم من خنديد جام باده بود.
ياد باد آن زمان كه وقتي قدح ياقوت به ميان مي آمد ميان من و لعل تو حكايت ميرفت.
آن روزگار فراموش مباد كه چون يار زيباي من آهنگ سفر ميكرد گويي حلقه ي ماه نور ركاب مركب او ميساخت و به همراه يار جهان پيمايي و سياحت ميكرد.يادش بخير آن زماني كه من خرابات نشين و مست بودم و آن چيزي كه در عبادتگاه براي من ناچيز و كمياب است در آنجا پيدا مي شد.
ياد باد آنكه هر گوهر ناسفته كه معشوق داشت به سبب اصلاح من اعلا و زيبا مي شد.

Snow_Girl
28-06-2008, 14:36
پيش از اين بيشتر از اين انديشه ي عاشقان در سرت بود.مهرورزي و دلبستگي تو با ماه شيدا مشهور كران تا كران گيتي بود.
معاشرت آن شبها كه با شاهدان شيرين لب گفتگوي راز عاشقي مينشستيم و يادي از جمع مهربانان بر زبان مي رفت هرگز فراموش مباد.
پيش از آنكه اين آسمان نيلگون و اين طاق لاجوردي را بركشند نظر گاه چشم من طاق ابروي جانان بود و به آن مهر ميورزيدم.پيشتر از آفرينش آسمان و به طور كلي جهان مادي..ديده ي انسان محو و مبهوت جمال جانان بود و حتي اين ديدگاه انسان به مدد او ساخته شده بود.
از آغاز بامداد روز نخست تا پايان شام جاودانگي محبت و عشق بر يك عهد و پيمان استوار همچنان پايدار خواهد ماند.ميثاق دوستي ميثاقي بود كه در عهد الست بسته شده بود.
تا پايان جهان و تا ابد هم اعتبارش محفوظ است.
اگر سايه ي معشوق بر سر عاشق بيفتد چه به بار خواهد آورد.ما به او نيازمند بوديم ولي او به ما وابسته.
آري زيبارويان مجلس در غارت دين و دل بيداد ميكردند.ولي ما با اين كارها كاري نداشتيم و مؤدب و معقول در گوشه اي از هم سخن ميگفتيم.
سخن معشوقم زيور برگهاي دفتر گل و نسرين بود.

دل تنگم
01-07-2008, 02:12
چه دلپذيراست، اين که گناهانمان پيدا نيستند؛ وگرنه مجبور بوديم هر روز خودمان را پاک بشوييم. شايد هم مي بايست زير باران زندگي مي کرديم... و باز دلپذير و نيکوست اين که دروغ هايمان شکل مان را دگرگون نمي کنند چون در اين صورت حتي يک لحظه هم دیگر را به ياد نمي آورديم

خداي رحيم! تو را به خاطر اين همه مهربانيت سپاس ...

دل تنگم
01-07-2008, 02:25
حالا که نیستی حضرت دریا ... دیگر چه فرق می کند غروب آدینه ای خسته از بغض های زرد انتظار باشد یا طلوع چهارشنبه بی حوصله تابستانی گرم؛ دل که صبور نباشد، باران هم ناگهانی می شود!
نیامده ام از حضور نارنجی غصه هایی برایت بگویم که این روزهای بی رمق می آیند و مهمان ناخوانده ام می شوند و بی اختیار پر رنگ می کنند جای خالی تو را... که دیگر دل خوش کرده ام به این حرف خواجه شیراز که : " تا نیست غیبتی نبود لذت حضور " و من چقدر همیشه خواسته ام که از دست غیبت تو شکایت نکنم اما ... رویای هر چه ستاره روشن در آسمان ... حالا که نیستی چقدر همه چیز جور دیگری شده است !
گنجشک ها به جای چلچله های نگاهت هر چه می خوانند، باز هم بهار نمی شود!
آفتاب هر چه عاشقانه می تابد، آفتابگردان ها هنوز روزی هزار بار بهانه بودن گم می کنند! و این بیدهای ایستاده در خیابان های انتظار و انتظار و انتظار ... دیگر هیچ چیز جز عبور ارغوانی گامهای تو مجنونشان نمی کند! و این دخترک خسته از هیاهوی مصنوعی که این لحظه های غریب، لبخند یک عروسک کوچک هم قند توی دلش آب نمی کند؛ دلش غزل واره چشم های تو را می خواهد...
شبیه هیچکس ... نه ! هیچکس شبیه تو نیست انگاری !
حالا خودت بگو چقدر مانده تا " نفس صبح "؟! دارم حسود می شوم کم کم
خوش به حال سایه ات !

pegah_f
01-07-2008, 12:54
تعبير يه كابوسم، چشماتو كه مي بندي! مي پوسم و مي ريزم، مي بيني و مي خندي! ترديدتو بشكن تا، من، رد شم از اين تكرار! آغوشمو باور كن! يك لحظه، فقط يك بار! فقط .... يك بار!!

pegah_f
01-07-2008, 12:55
همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوستم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوستم داری گفتم: یکی !!! میدونی چرا؟ چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم!! ... دقت کردی که قشنگترین و عزیزترین چیزای دنیا همیشه یکین؟؟؟؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... و تو!!!!! تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه: تنها،... و تنها يكي دوستت دارم!ـ

pegah_f
01-07-2008, 12:58
منتظري چه اتفاقي بيفتد؟ اينکه دلم برايت تنگ شده کافي نيست؟ اينکه ديگر در اتاق عروسکهايم پشت دريچهء تنهاييم زير بالشهاي خيس از گريه ام هواي تازه ندارم کافي نيست ؟ منتظري چه اتفاقي بيفتد ؟ اينکه از چشمهاي شب زده ام بجاي باران برف ببارد ؟ اينکه ستاره ها در آسمان براي نياز نيمه شبم راه باز کنند ؟ اينکه تمام پروانه ها و پرستوهاي سرگردان بعد دعاهايم آمين بگويند ؟ نه عزيز دلم هيچ اتفاق مهمي نمي افتد ! جز پژمردن چشمهاي سرخ و سياه من جز به خاک افتادن ساقه هاي احساس ِ بچه گانه ام جز ترک خوردن شيشهء اعتماد عجيبم جز به خواب رفتن هوس يک قدم زدن زير آفتاب بعد از ظهر پشت بلندترين رديف شمشادهاي خيابان منتظري بميرم تا برگردي ؟ اينکه دلم برايت تنگ شده کافي نيست ؟

دل تنگم
02-07-2008, 03:26
دیدی دوباره همه شاعران تو را در واژه هایشان فریاد کردند؟! نشسته بودی در مهمانی واژه و کلمات چون جوباری آرام و رام از گلوی قناری وش آن همه شاعر می ریخت در فضا و پژواک نام تو در پس پشت مهربانی آن همه مصراع ، قطره قطره ، بر روح مخاطبین می چکید ... عصاره نام توست ، غزل !...حالا شاعرش هر که! ... فرقی نمی کند !... باید وزن زیبایی تو را شناخت و قافیه لبت را و ردیف مژگان بلندت را ... بیت ها خودشان بنا می شوند بر بلندای شکوهت ... شعر به چه کار می آید اگر نامی از تو در آن نباشد ؟!... شاعر به چه کار می آید اگر شگفتی های تو را تقدیس نکند؟! من به چه کار می آیم اگر در همه سروده ها رد پای زیبایی تو را پیدا نکنم ؟! تنها تویی که تکرار می شوی در جشنواره نورانی کلمات...

آرسـام
02-07-2008, 14:51
بچه ها شوخي شوخي به گنجيشكا سنگ ميزنن
ولي گنجيشكا جدي جدي ميميرن
آدما شوخي شوخي به هم زخم ميزنن
ولي قلبها جدي جدي ميشكنن
تو شوخي شوخي به من لبخند زدي
ولي من جدي جدي عاشقت شدم
تو هم يه روز شوخي شوخي تنهام ميزاري
منم جدي جدي بي تو ميميرم !

P30 Love
02-07-2008, 20:19
خواستم هديه اي برايت بفرستم
گل گفت:مرا بفرست
تا با عطر خود او را شاد سازم
گفتم:او خودش گل است.
خار گفت:مرا بفرست تا به چشم دشمنانش فرو روم
گفتم :او آنقدر مهربان است كه دشمن ندارد.
بلبل گفت:مرا بفرست تا با آوازم او را شاد سازم
گفتم:نه او خوش صداست .
ناگهان صداي قلبم به گوشم رسيد
صداي تاپ تاپ قلبم بود
كه مي گفت:مرا بفرست تا دوستش بدارم
پس خالصانه به تو تقديم مي كنم.

P30 Love
02-07-2008, 20:20
عشق زاده با ماست
عاشق می اییم
اما
به رسم روزگار فراموش می کنیم
می شکنیم و شکسته می شویم
اما
زمانی عاشق بودن
از نفس کشیدن سا ده تر بود
به سادگی شعر سهراب
به سادگی نوای نی
وای از ادمها....

P30 Love
02-07-2008, 20:22
در عشق دستهای مرا

تا که تو از پشت بسته ای

از من

مخواه

از من مخواه عشق

در دستهای

بسته

سخاوت نیست

دل تنگم
02-07-2008, 23:12
اولین بار که شیطان را دیدم در بهشت بود. در موردش چیزهایی شنیده بودم اما از نزدیک با او برخوردی نداشتم. می دانستم که بر سر سجده نکردنش بر من، مورد غضب قرار گرفته اما سعی کردم وانمود کنم در مورد او چیزی نمیدانم... اولین برخوردمان بسیار عادی بود . اول از اب و هوا گفتیم و بعد از تازه های خلقت و بعد هم نمی دانم چگونه موضوع به سیب سرخ کشیده شد و حــــوا زن عجول من هوس خوردن سیب به سرش زد و ... خلاصه این بود داستان امدن ما به زمین! از ان روز هزاران سال می گذرد و در این سالها چندین بار شیطان رابا اشکال مختلف و با ظواهری متفاوت دیدم اما دیگر رفتارمان با هم عادی نبود دیگر هردو می دانستیم که با هم دشمن هستیم. اخرین باری که او را دیدم امروز بود، امروز صبح با همان شمایل روز نخست.

صبح وقتی از خانه خود بیرون امدم به میدان شهر رفتم در شلوغی شهر ودر میان جمعیت بودم که نا گهان با همهمه مردم نگاهم به ان سو کشیده شد . شیطــــان بر بلندای شهر ایستاده بود. رو در روی ما و با دست ما را به سکوت فرا می خواند. سکوت بر شهر حاکم شد، همه منتظر بودیم که علت امدنش را بدانیم .او چیزی نگفت، فقط پس از نگــــاه کردن به چهره تک تک انسانهای زمین مکثی کرد وسپس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به خاک افتاد و درمقابل ما انسانها سجـــــده کرد...

وقتی بر خواست سر به اسمان بلند کرد وفریاد زد: خدایا! ای کاش ان روز که فرمودی سجده کن تسلیم امرت می شدم ، اگر در ان روز سجده می کردم سجده ام برعظمت خلقت تو بود اما سجده امروز من بر مکر و حیله ایست که در وجود این موجودات می بینم... وای بر من که این جماعت در فریب و نیرنگ گوی سبقت از من ربودند. خدایا دیگر نه تو را دارم نه کسی را برای گمراه کردن!

bidastar
02-07-2008, 23:41
برای زیستن شادمانه خود را باور کن، اما مست غرور هرگز. راضی باش، لیکن بدان که همیشه می توانی فراتر روی. عشق رابزرگوارانه بپذیر، و همواره آماده ایثار بیشتر. در کامیابی و پیروزی فروتن باش و در شکست پردل. آرامش و امنیت را به دیگران ارزانی دار،تا همان به تو بازگردد. شادزی! که تو خود شگفت انگیزی. ... !

bidastar
02-07-2008, 23:43
رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو میكنم! خدا پرسید:پس تو میخواهی با من گفتگو كنی. من در پاسخش گفتم :اگروقت دارید! خدا خندید،گفت: وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست كه میخواهی از من بپرسی؟ پرسیدم ؟ چه چیز بشر تو را سخت متعجب میكند؟ -اینكه آنها از كودكی شان خسته میشوند،عجله دارند كه بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدتها،آرزو میكنندكه كودك باشند! -اینكه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تاپول به دست آورند. و بعدپولشان را از دست میدهندتا سلامتی خود را دوباره به دست آورند! -اینكه با اضطراب به آینده نگاه میكنند و حال را فراموش میكنند. بنابر این نه در حال زندگی میكنند نه درآ ینده ! -اینكه آنها به گونه ایی زندگی میكنند كه گویی هرگز نمی میرند! و به گونه ایی می میرند كه گویی هرگز زندگی نكرده اند. دستهای خدا دستانم را گرفت . برای مدتی سكوت كردیم. من دوباره پرسیدم:به عنوان یك پدر! میخواهی كدامیك از درسهای زندگی را فرزندانت بیاموزند؟ -بیاموزند كه آنها نمیتوانند كسی را وادار كنند كه عاشقشان باشد، همه كاری كه آنها میتوانند بكنند این است كه اجازه دهند كه خودشان دوست داشته باشند! -بیاموزند كه درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه كنند. -بیاموزند كه فقط چند ثانیه طول میكشد تا زخم های عمیقی در قلب آنان كه دوستشان داریم ایجاد كنیم. اما سالها طول میكشد تا آن زخم ها راالتیام بخشیم. -بیاموزند ثروتمند كسی نیست كه بیشترین ها را دارد كسی است كه به كمترین ها نیاز دارد! -بیاموزند كه آدمهایی هستند كه آنها را دوست دارند،فقط نمیدانند كه چگونه احساساتشان را نشان دهند. -بیاموزند كه دو نفر میتوانند با هم به یك نقطه نگاه كنند و آنرا متفاوت ببینند! - بیاموزند كه كافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند بلكه لازم است آنها خود را نیز ببخشند! من با خضوع گفتم: از شما به خاطر این گفتگو متشكرم. آیا چیز دیگری هم هست كه دوست داری فرزندانت بدانند !؟ خداوند لبخند زد و گفت : فقط این كه بدانند من اینجا هستم همیشه

bidastar
02-07-2008, 23:44
بهترین دوست اون دوستی كه بتونی باهاش روی یك سكو ساكت بنشینی و چیزی نگی و وقتی ازش دور میشی حس كنی بهترین گفتگوی عمرت رو داشتی. ما واقعاً تا چیزی را از دست ندیم، قدرش را نمی‌دونیم، ولی در عین حال تا وقتی كه چیزی رو دوباره بدست نیاریم، نمی‌دونیم چیزی را از دست دادیم. اینكه تمام عشقت رو به كسی بدی، تضمینی بر این نیست كه اون هم همین كارو بكنه پس انتظار عشق متقابل نداشته باش، فقط منتظر باش تا اینكه عشق آروم تو قلبش رشد كنه و اگه اینطور نشد، خوشحال باش كه توی دل تو رشد كرده. در یك دقیقه میشه یك نفر رو خرد كرد، در یك ساعت میشه كسی را دوست داشت و در یك روز میشه عاشق شد ولی یك عمر طول میكشه تا كسی رو فراموش كرد. دنبال نگاه‌ها نرو، چون میتونن گولت بزنن، دنبال دارایی نرو چون كم‌كم افول می‌كنه دنبال كسی برو كه باعث بشه لبخند بزنی چون فقط با یك لبخند میشه یه روز تیره را روشن كرد. كسی را پیدا كن كه تو را شاد كنه. دقایقی توی زندگی هستن كه دلت برای كسی اونقدر تنگ میشه كه میخوای اونو را از رویات بیرون بكشی و توی دنیای واقعی بغلش كنی. رویایی رو ببین كه میخوای. جایی برو كه دوست داری. چیزی باش كه میخوای باشی. چون فقط یك جون داری و یك شانس برای اینكه هر چی دوست داری انجام بدی. آرزو می‌كنم به اندازه كافی شادی داشته باشی تا خوش باشی، به اندازه كافی بكوشی تا قوی باشی، به اندازه كافی اندوه داشته باشی تا یك انسان باقی بمونی و به اندازه كافی امید تا خوشحال بمونی. همیشه خودتو جای دیگران بگذار، اگر حس میكنی چیزی ناراحتت میكنه، احتمالاً دیگران را آزار میده. شادترین افراد لزوماً بهترین چیزها رو ندارن، اونا فقط از اونچه تو راهشون هست بهترین استفاده رو میبرن. شادی برای اونایی كه گریه می‌كنن و یا صدمه می‌بینن زنده است. برای اونایی كه دنبالش میگردن و اونایی كه امتحانش كردن. چون فقط اینها هستن كه اهمیت دیگران رو تو زندگیشون میفهمن. عشق با یك لبخند شروع میشه، با یك بوسه رشد میكنه و با یك اشك تموم میشه. روشنترین آینده همیشه روی گذشته فراموش شده، شكل میگیره. نمیشه تا وقتی كه دردها و رنجها را دور نریختی، توی زندگی به درستی پیش بری. وقتی به دنیا اومدی، تو تنها كسی بودی كه گریه می‌كردی و بقیه می‌خندیدن. سعی كن یه جوری زندگی كنی كه وقتی رفتی، تنها تو بخندی و بقیه گریه كنن.

bidastar
02-07-2008, 23:46
وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره. .وقتی ناامید شدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی. وقتی پر از سکوت شدی به یاد بیار کسی رو که به صدات محتاجه. وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیار کسی رو که توی دلت یه کلبه ساخته. وقتی چشمات تهی از تصویرم شد به یاد بیار کسی رو که حتی توی عکسش بهت لبخند میزنه. وقتی به انگشتات نگاه کردی به یاد بیار کسی رو که دستای ظریفش لای انگشتات گم میشد. وقتی شونه هات خسته شد به یاد بیار کسی رو که هق هق گریش اونها رو می لرزوند

bidastar
02-07-2008, 23:47
مردم در همه جای دنیا عاشق می شوند، از عشق دست می کشند یا در عذاب عشقند. عبارات عاشقانه به شما کمک می کند تا عمیق ترین افکار و احساساتتان را در زمانهایی که کلمات به راحتی بر زبانتان جاری نمی شوند، ابراز کنید. در اینگونه مواقع علیرغم تمام تلاشتان برای پیدا کردن کلمات و جملات، هیچ کلمه ای به ذهنتان نمی رسد. ممکن است ذاتاً یک نویسنده یا شاعر به دنیا نیامده باشید، درست است. اما توانایی انتخاب دارید. پس بهترین و زیباترین عبارت عاشقانه را انتخاب کنید که حرف دلتان را به عزیزتان برساند تا او بفهمد که در عمق ذهن و قلبتان چه می گذرد. وقتی کلمات به یاریتان نمی آیند، اجازه بدهید عبارات عاشقانه کمک حالتان باشند. اجازه بدهید عبارات عاشقانه به شما کمک کند افکارتان را به زیبایی بر صفحه کاغذ نقاشی کنید. چه برای کارت تبریک روز ولنتاین باشد، چه برای سالگرد دوستی یا ازدواج، یا نامه ها یاایمیل های عاشقانه، اگر نمی دانید چه بگویید و چه بنویسید، اصلاً نگران نباشید. با عبارات عاشقانه عشقتان را جاری کنید و ببینید که این جملات چطور به کارت، نامه یا پیام شما جان می بخشد.

bidastar
02-07-2008, 23:48
چگونه بنویسم احساسی را كه گنگ و نا آشنا در من ریشه دوانده شاخ و برگهایش ذهنم را در بر گرفته جانم را تسخیر و همه باورهایم رابه سایه هایی از وهم تبدیل كرده است. هیچ نمیدانم در كجای این راه بی نشان ایستاده ام یك نگاه به پشت سر یك نگاه به پیش رو نه اطمینانی به درستی راه آمده نه امیدی به ادامه راه مانده نه میتوان ماند نه میتوان بازگشت ناگزیری از رفتن ، رفتن ، رفتن

bidastar
02-07-2008, 23:50
آهسته اگرْ درْ عشقْ ، پایی می روی ، حاشا نكن...آهسته اگرْ درْ پی خدا می روی ، تنها نرو...خسته ام...پاهایم...پرپرشده ام... روح ام ، خسته شده ام...بارم سنگین...روزم بسی بلندتر ازْ اینْ سختی هاست...به آسانی گذشتند دوستانی نوبهارْ ازْ برگهای پاییزی زرد دلم...تو مثال مه و خورشید ، ولی نورت كو؟؟؟تو درْ اینْ بین و نزدیكی ،ولی دورت كو؟؟؟تو پی روشنی من باش، كه من خاموش ام...تو پی آمدن بهاران باش كه من ، بی برگم...تو سكوت نفس حبس مرا درْ حاشیه ها حفظ بكن...آهسته برپا گشته ام...گرچه هیچْ شدم...امّا خدا را درْ هرْ نفس موجود می توان فهمید...آری كه منْ آنم...منْ‌ آنم كه بودم...برآنم كه بودم... خدا را شمردم...امّا من ،‌ جانم پُرْ ازْ اینْ تنهایی...راهم پُرْ ازْ اینْ تنهایی...اینجا براستی ها كه قحطی نور و میوه ی تاریكی به فراوانی ،‌ هست...تو امّا ،‌ گذشتم ازْ تو...گذشتم ازْ من...گذشتم ازْ شیطان...گذشتم ازْ گذشته ام...من امّا ، ایستاده ام درْ خودم... ایستاده ام درْ خدا...ایستاده ام درْ كودكی...درْ پاكی...درْ عشق...درْ مادرم...امّا درد دورانها همینْ اندكْ‌ زمان ما نبوده است... ازْ ازل بوده و تا پایان دنیا درْ ماست...درْ آهسته ترینْ‌ نمازْ،‌ خدا نزدیكتر است...درْ آرامترینْ اخلاق ،‌ خدا حضورش پیداست... ولیكن همه می دانیم ،‌ كه نمی دانیم شناخته ایم هیچ اینْ تن؟؟؟گاهْ‌ حتی توبه ها پریشانی نیست...گاه حتی غم ها پشیمانی نیست... امّا من ،‌ با تو دارمْ جنگ ، ایْ من جدید...با تو دارمْ قهر،‌ ایْ روح پلید...ازْ تو دارم غم ،‌ ایْ‌ درد مدید...امّا یادگار عشق هركس ،‌ زخم اینْ‌ روح است...یادگار عشق ،‌ با خدا بودن...امّا ایْ تو ، آهسته برو كه جادّه ها بیدار شدند...امّا تو كه باعشقی بدان ، واژه ی عشقْ به تنهایی ،‌ پریشانی است...عشق خدا گیر و بس ازْ اینْ كشمكش روح تهی...عشق خدا گیر و ازْ راه دگرْ شو جدا ...تو خدایی ،‌ ای خدا؛؛؛

دل تنگم
03-07-2008, 00:06
مي‌گويند سه چيز زاده عشق نيست: جدايي، سفر، فراموشي، ولي آن زمان که تو مرا تنها گذاشتي و فراموشم کردي من لحظه لحظه عاشقت شدم...

دل تنگم
03-07-2008, 00:07
اگه نيوتن قبل مرگش چشماي تو رو مي ديد معني حقيقي جاذبه رو مي فهميد

دل تنگم
03-07-2008, 00:08
چي مي شد اگه خدا امروز وقت نداشت به ما بركت بده ، چرا كه ديروز ما وقت نكرديم از او تشكر كنيم . چي مي شد اگه خدا فردا ديگه ما را هدايت نمي كرد ، چون امروز اطاعتش نكرديم . چي مي شد اگه خدا امروز با ما همراه نبود ، چرا كه امروز قادر به دركش نبوديم

دل تنگم
03-07-2008, 00:09
وقتي نگاهت را برايم تنگ كردي پروانه شمع دلم را منگ كردي وقتي نگاهت را سرودم باورم شد با من مدارا مي كني ،نه! جنگ كردي روزي كه باور هاي خيسم را شكستي ديگر چرا پاي دلم را لنگ كردي؟ اينجاخدايان مرا آتش كشيدند آن لحظه اي كه قلب خود را سنگ كردي ديدي غزلهايم تمامي رنگ مي باخت اين آخرين شعر مرا كمرنگ كردي

دل تنگم
03-07-2008, 00:10
از گابريل گارسيا ماركز مي پرسند: اگه بخواي يه كتاب صد صفحه اي در مورد اميد بنويسي، چي مي نويسي؟ مي گه 99 صفحه رو خالي مي ذارم. صفحه ي آخر سطر آخر مي نويسم اميد آخرين چيزي است كه مي ميرد

bidastar
03-07-2008, 00:22
ببخشین شما پولدارین ? هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرك پرسید:«ببخشین خانم! شما كاغذ باطله دارین» كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم یك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپایى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیركاكائوى گرم براتون درست كنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم كنند. بعد یك فنجان شیركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زیر چشمى دیدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه كرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین » نگاهى به روكش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!» دختر كوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یك شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپایى را از كنار بخارى، پاك نكردم.

bidastar
03-07-2008, 00:22
چقدر وحشتناكه كه هیچكس دلش برای من تنگ نشد هیچكس نپرسید كجایی؟حتی اونایی كه خیلی دم از معرفت می زدند!!!! یاد حرف همسایه افتادم كه یک بار بهم گفته بود ... به سایه ها دل نبند!...... راست گفت

bidastar
03-07-2008, 00:25
شكسپیر میگه: فراموش كن چیزی رو كه نمی تونی بدست بیاری ، وبدست بیاور چیزی رو كه نمی تونی فراموشش كنی

bidastar
03-07-2008, 00:26
پروردگارا می خوانم تو را به راستی پاسخم گوی کدامین نفر زمین را در فرود و آسمان را در بر فراز ابرها به گونه ای قرار داده است که آسمان بر زمین نیفتد؟ کدامین نفر بر دو اسب باد و ابر مهار زده است؟ آه ای خردمند کدامین نفر اندیشهُ نیک آفریده است؟ احساس آن روز چرا چشمان پر دردت شکسته است؟ چرا رنگ در امید تو دیگر برای عشق تو پایان ندارد؟ ازین سر در گمی آینده ای را برای سخت پاشیدن به روی هستی ات آماده کردی بس که ریختی درد وجودت را به دامان فکر فکری نمانده برایت به جز فکر دیگری سروی ولی نه آن سرو پر شکوه سروی ولی نه در آغوش آسمان زیبای من تا به کی تازیانهُ طبیعت را به جان خری؟ هزاران بار اگر اشک شرابی را به گونه هایت حس کردی حال نهایت چه شد؟ گاه می گویم چه می شد من به جز احساس غمگین خاموشی حس دیگری را با نهایتم احساس می کردم کاش می شد پنج حس وجودت را کناری برای حس شیشم واگذارم و آن حس جدید آشتی را برای شعر از تو نوشتن در اعماق وجودم خاک می کردم نه می خواهم ببینم بی تو را پیمان نه می خواهم شنیدن را به جز تو نه می خواهم حس با دست لمسم نه می خواهم ببویم گل به جز تو و در آخر که هستم من بدونت نه می خواهم ببوسم من لبی را و آن حس جدید اشتی را برای خود به یادت خاک می کردم و قلبم را کنارت یاد می کردم تو را قسم تو ماه من چگونه ای که من به جز تو دیگر این دنیا را نیستم؟ چگونه ای که هستی ام را با هستی تو احساس کردم؟ آمدی و فهمیدم که دنیا قبل از آن چیزی به جز تو را کم داشت و آن احساس با تو بودن بود پاک خاموش آرام و درخشان تو ماه زمینی من بدان که هنوز که هنوز است احساسم را با احساس آن روز قیاس می کنم و اینک چرا چشمان پر دردم شکسته است؟

bidastar
03-07-2008, 00:27
ای كاش می توانستم باران باشم تا تمام غمهای دلت را بشویم ای كاش می توانستم ابر باشم تا سایه بانی از محبت برویت می گسترانیدم ای كاش می توانستم اشك باشم تا هر گاه كه آسمان چشمت ابری می شد باریدن می گرفت ای كاش می توانستم خنده باشم تا روی لبانت بنشینم و غنچه بسته لبانت را بگشایم ای كاش می توانستم یك پرنده باشم و پر می گشودم و تا دور دست ها در كنار تو پرواز می كردم و ای كاش سایه بودم تا نزدیك ترین كس به تو می شدم... آری ای كاش سایه بودم تا همیشه و همه جا همراه تو باشم

bidastar
03-07-2008, 00:28
او برای همیشه دیر کرده است... آیینه پرسید که چرا دیر کرده است نکند دل دیگری او را سیر کرده است خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تأخیر کرده است گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است.. خندید به سادگیم آیینه و گفت احساس پاک تو را زنجیر کرده است گفتم از عشق من چنین سخن مگوی گفت خوابی سال‌ها دیر کرده است در آیینه به خود نگاه می‌کنم ـ آه! عشق تو عجیب مرا پیر کرده است راست گفت آیینه که منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است

bidastar
03-07-2008, 00:29
وقتی سرت را بالا می گیری توی آسمان شب نگاهت به جای دیدن ماه به طرف ستاره ها کشیده می شه. هزاران هزار ستاره. کدامین ستاره به تو چشمک می زند؟ ستاره کم نور یا ستاره ای پر فروغ؟ دنبال ستاره ای باش که چشمکش تنها برای توست و تنها برای تو نور می تاباند. از چشمک های ممتد و پیاپی ستاره های بزرگ و نورانی بپرهیز. آن ستاره به همه می نگرد و همه به آن می نگرند

bidastar
03-07-2008, 00:31
نگاه به چشمهای آرام و خسته من نكن، این چشم یك دنیا اشك در آن است! نگاه به چهره پریشان من نكن، این چهره، عاشق چهره توست! دوستت دارم چون كه تو اولین و آخرین معشوق من هستی! دوستت دارم چون زمانی كه دفتر عشق را می گشایی و میخوانی با خواندن نوشته هایم اشك از چشمانت سرازیر می شود. دوستت دارم چون از زندگی و دنیا گذشته‌ای تا با من بمانی

آرسـام
04-07-2008, 11:25
ای کاش آموخته بودیم عاشقانه زیستن را
زیرا آنان که عاشقانه نزیسته اند، عاشقانه مردن را نیز نتوانند
ای کاش باور داشتیم آفتاب را و تابش هر روزه اش را که بی دریغ است
و ایمان داشتیم به رویش دوباره هر دانه ای، بذری، جوانه ای
ای کاش می دانستیم چگونه بودن را
تا شاید چگونه شدن را خود بر می گزیدیم

وآنگاه بهار را شایسته میزبانی می شدیم

دل تنگم
04-07-2008, 12:36
آره. داشتیم چی می گفتیم؟ بنویس.

مارو دیوونه و رسوا کردی. حالیته؟

ما رو آواره‌ی صحرا کردی. حالیته؟

آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم. دست‌کم هر چی که بود،آدم بی‌غمی بودیم. حالیته؟

سروسامون داشتیم. کس و کاری داشتیم. آی دیگه یادش به خیر. ننه‌مون جورابمون رو وصله می‌زد. مارو نفرین می‌کرد. بابامون خدابیامرز سرمون داد می‌کشید. به‌مون فحش می‌داد. با کمربند زمون اجباریش ،پامونو محکم می‌بست .ترکه‌های آلبالو رو کف پامون می‌شکست . حالیته ؟

یاد اون روزا به خیر ،چون بازم هر چی که بود سروسامونی بود . حالیته؟

ننه‌ای بود که نفرین بکنه ، بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بکشه. که مبادا پسرش خدانکرده بچاد . که مبادا نورچشمش سینه پهلو بکنه . حالیته؟

ه,...بابایی بود که گاه و بی گاه سرمون داد بزنه. باهامون دعوا کنه. پامونو فلک کنه. بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه؛ اشکای شب قبلو که رو صورتمون ماسیده بود کم کمک با دستای زبر خودش پاک کنه. حالیته؟

می‌دونی. بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شما. هرچی خاک اونه عمر تو باشه. مرد زحمتکشی بود. خدا رحمتش کنه . ننه‌ام کور و زمینگیر شده. ا,ی...دیگه پیر شده . بیچاره غصه ما پیرش کرد. غم رسوایی ما کور و زمینگیرش کرد. حالیته؟

اما راستش چی بگم؟ تقصیر ما که نبود. هر چی بود زیر سر چشم تو بود. یک‌کاره تو راه ما سبز شدی. ما رو عاشق کردی. ما رو مجنون کردی . ما رو داغون کردی. حالیته؟

آخه آدم چی بگه قربونتم. حالا از ما که گذشت. بعد از این اگه شبی، نصف شبی، به کسونی مثل ما قلندر و مست و خراب، تو کوچه برخوردی، اون چشا رو هم بذار. یا اقلاً دیگه این‌ریختی بهش نگاه نکن. آخه من قربون هیکلت برم! اگه هر نگاه بخواد این جوری آتیش بزنه، پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه ...

دل تنگم
05-07-2008, 00:42
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند. فرشته پری به شاعر داد و شاعر، شعری به فرشته.

شاعر پَر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت و فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت.

خدا گفت : دیگر تمام شد. دیگر زندگی برای هر دوتان دشوار می شود، زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود، زمین برایش کوچک است و فرشته ای که مزه عشق را بچشد، آسمان برایش تنگ

pegah_f
09-07-2008, 06:45
قسم خوردم تا آخرين نفس دوستت بدارم و عاشقت باشم


اما مي دانم كه تو ديگر دوستم نداري


قسم خوردم جز عشق تو ، هيچ عشقي را به سراچه قلبم راه ندهم


اما فهميدم كه تو معناي عشق مرا از ياد برده اي


قسم خوردم از غم عشق تو ديوانه شوم و بميرم


اما فهميدم كه حتي براي مردن هم خيلي دير شده خيلي !


شايد هيچ وقت احساس مرا درك نكني و عشق مرا ناديده بگيري


اما سوگند يك عاشق ، هرگز شكستني نيست


پس باز هم قسم مي خورم كه هرگز و هرگز سوگندهايم را نشكنم


و تا پاي جان عاشق بمانم و عاشق بميرم

pegah_f
09-07-2008, 06:47
..........وقتی شب آرام آرام به خلوت خاموش من پا می گذارد



...ومن در ستاره باران خدا ستاره تو راندارم


.... لبخندشیرینترا ندارم......حضور آرامت مدتهاست در کنارم نیست

وقتیدلتنگ تو ام اما چشمانتنیستتابیقراریمرا در خود گم کند
وقتیماه رویت در تاریکی این شبها بی فروغاست
وقتی رقص گیسوانت را در سر انگشتانم ندارم
وقتی نوازش دستان مهربان وگرمت را ندارم
وقتی نگاه معصو مانه ات را برای همیشه به خاطره ها سپرده ام
وقتی تنهای تنهایم و یاد تو تنها مهمان شبهای بی صبح من است
.....من میمانم و یاد تو و دلیپر درد
سفره ای از عشق و غزل.... و شمعی که به یاد چشمانروشنت تا صبح می درخشد
در خیالم .... برایت کلبه ای در سبزترین خلوت دنج خدا میسازم ...
و با خواهش نگاهم تو را به این ضیافت عاشقانهمی خوانم
به دستانلطیف و کوچکت هزاران بوسه می زنم
نیاز دلم را با ناز نگاهت پیوند می زنم هزارانگلبرک شقایق را نثار لبخند
نگاهت می کنم
و با تو تا اوج آبی عشق پرمیکشم
با ز هم هوا پر از شعرو غزل و قاصدک است
تو را می خوانم
:غزلهای خاموش دلم را بی دغدغه تا بلندای وجود فریاد میزنم
دوستت دارم..... دوستتدارم....... دوستت دارم

pegah_f
09-07-2008, 06:48
از بس كه اسمان دلم ابريست تمام خاطراتم نمناك شده...نمي دانم چرا؟دريا را هم كه ديدم به ياد تو افتادم...روي ماسه هاي ساحل نوشتم:اگر طاقت شنيدن داري،من هم شهامت گفتنش را دارم..دوباره به دريا نگاه كردم...برگشتم...اين بار روي ماسه ها نوشتم:دوستت دارم

pegah_f
09-07-2008, 06:49
برای نوشتن شب مهتابی می خواهم ، کنار ساحل دریا ؛


حضور می خواهم ، یک آغوش همیشه گشوده .


برای نوشتن لحظه های ناب می خواهم ، ثانیه های بی تکرار؛


روزهای بی شمارش ، وشبانگاهان بی پایان .


اما نه ! برای نوشتن بهانه می خواهم ؛


بهانه ام خواهی شد؟!

Enter_The_Love
13-07-2008, 21:51
خدایا!خدای من! بارها آمدی و من نبودم
دست تو را وقتی از پرتگاه می افتادم دیدم که مرا گرفتی
نگاه مهربانت را دیدم وقتی تنها بودم و می گریستم
صدای زیبایت را شنیدم وقتی خسته بودم
من تو را دیدم/بارها و بارها/من تو را می شناسم/بارها و بارها
من تو را از آن وقتی می شناسم که آن شب که فقط من و تو به یادش داریم
با من بودی و ماندی
من تو را از آن وقتی می شناسم که عشق را به من آموختی و با من بودی و ماندی
من تو را می شناسم/من تو را خوب می شناسم
هر روز تو را می بینم/ تو می آیی اما من سنگدل دست تو را رد می کنم
این بار به پای التماست می افتم و می گویم
من آمده ام یک بار دیگر بیا.

Enter_The_Love
13-07-2008, 21:54
همه هستي من آيه تاريكي‌‏ست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن‌‏ها و رستن‌‏هاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا آه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم
زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي‌‏گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي‌‏آويزد
زندگي شايد طفلي‌‏است كه از مدرسه برمي‌‏گردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر مي‌‏دارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي‌‏گويد: صبح بخير
زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من در ني ني چشمان تو خود را ويران مي‌‏سازد
و در اين حسي است
كه من آن را با ادراك ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت
در اتاقي كه به اندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه‌‏هاي ساده خوشبختي خود مي‌‏نگرد
به زوال زيباي گل‌‏ها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه‌‏مان كاشته‌‏اي
و به آواز قناري‌ها
كه به اندازه يك پنجره مي‌‏خوانند
آه ...
سهم من اينست
سهم من اينست
....

Enter_The_Love
20-07-2008, 14:50
كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي.
كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست.
مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.
و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.
مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود.
هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود.
درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.
درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.
درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!
درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم.
و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست.

Enter_The_Love
01-08-2008, 19:15
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ...
انتــــــــــــــــــــــ ـــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه . اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي !
تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد!
تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا اميدي ، شکنجه رو حي ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگي ، پشيموني، بي خبري و دلواپسي و .... !
براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد
و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد زجر و سختي هايي رو تحمل کرد
تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتــــــــــــــــــــــ ـــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

Enter_The_Love
01-08-2008, 20:26
تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است...
دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !
درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .
دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.
دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .
در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند .
رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .
دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .
همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .
تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود . . .
به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .
به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .
به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند . . . . .
به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.
به او که باورش کردم و دل به او باختم
به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم .
به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد
به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند .
لبهايش لرزش لبهايم را نوشيد و دستانش ترس تنم را چيد و نفسهايش برگهاي رنگين خزان را به باران عاشقانه بهار سپرد .

reyhane1357
03-08-2008, 22:30
به هميشه سنگ صبورم


درك تنهايي و دلتنگي ام
يك دنيا صبر مي خواست و مهر
و تو چه با سخاوت هر دو را در برداشتي

اي معني سبز تمام كلام ناگفته ام
تو را تا هنگام كه نفسي در كنج سينه باشد
با همه وجود و با دستان خاليم
به خاطر خواهم داشت ...

آسمان هم مهرباني نگاهت را وام گرفته
در ترنم باران و نم اشكت چه پاكي نهاده
اما ديدگان اين هميشه غصه دار باران چشمان تو را هرگز تاب ندارد
پس با دستانت مهرباني زدودن اشكها را برايم به ضيافت بخوان
تا بگويم با اين لبهاي ترك خورده از عطش عشق
تو را تا آن هنگام كه جاني در بدن باشد
به خاطر خواهم داشت...

.::. RoNikA .::.
13-08-2008, 11:05
دوستت دارم ، نه به خاطر شخصیت تو ، بلکه به خاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا می کنم.
هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمی شود.
اگر کسی تو را آن طور که می خواهی دوست ندارد ، به این معنی نیست که تو را با تمام وجودش دوست ندارد.
دوست واقعی کسی است که دستهای تو را بگیرد ولی قلب تو را لمس کند .
بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید .
هرگز لبخند را ترک نکن ‚ حتی وقتی ناراحتی چون هر کس امکان دارد عاشق لبخند تو شود.
تو ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.
هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با تو بگذراند ، نگذران .
شاید خدا خواسته است که ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را ، به این ترتیب. وقتی او را یافتی بهتر می توانی شکرگزار باشی.
به چیزی که گذشت غم مخور ، به آن چه پس از آن آمد لبخند بزن .
همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند ، با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش که به کسی که تو را آزرده ، دوباره اعتماد نکنی.
خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را می شناسی قبل از آنکه شخص دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد .
زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار ، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری .

گابریل گارسیا مارکز

.::. RoNikA .::.
13-08-2008, 14:58
دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو ‏خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در ‏سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی ‏از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ‎ .‎

من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار یک جاده دور افتاده و متروک شوم ،یا خط کنار ‏یک نردبام. خط دومی گفت: من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ ‏شوم ،یا خط یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خـــلوت‎.‎

خط اولی گفت: چه شغل شاعـــرانه اى. و حتمأ زندگی خوشی خواهیــم داشـت‎.‎
در همین لحظه معلم فریاد زد: دو خط موازی هرگز به هم نمىرسند و بچه ها تکرار ‏کردند: دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند‎.‎

دو خط موازی لـرزیدند. به همدیگــر نگـاه کردند. و خط دومی پقی زد زیر گریـه‎ .‎
خط اولی گفت: نه این امکان ندارد . حتمأ یک راهی پیدا میشود .خط دومی گفت: ‏شنیدی که چه گفتند؟ هیچ راهی وجود ندارد. ما هیچ وقت به هم نمی رسیم. و دوباره ‏زد زیر گریه. خط اولی گفت: نباید نا امید شد. ما از این صفحه کاغذ خارج می شویم و ‏دنیا را زیر پا می گذاریم. بالاخره کسی پیدا میشود که مشکل ما را حل کند. خط دومی ‏آرام گرفت. و اندوهنک از صفحه کاغذ بیرون خزید. از زیردر کلاس گذشتند. و وارد حیاط ‏شدند. و از آن لحظه به بعد سفرهای دو خط موازی شروع شد. آنها از دشتها ‏گذشتند ..... ، از صحراهای سوزان ..... ، از کوههای بلند ..... ، از دره های عمیق .......، ‏از دریاها ....... ،از شهرهای شلوغ‎.....‎

سالها گذشت ؛

و آنها دانشمندان زیادی را ملاقات کردند. ریاضیدان به آنها گفت: این محال است.هیچ ‏فرمولی شما را به هم نخواهد رساند. شما همه چیز را خراب میکنید. فیزیکدان گفت: ‏بگذارید از همین الآن نا امیدتان کنم. اگر می شد قوانین طبیعت را نادیده گرفت، دیگر ‏دانشی به نام فیزیک وجود نداشت. پزشک گفت: از من کاری ساخته نیست، دردتان بی ‏درمان است. شیمی دان گفت: شما دو عنصر غیر قابل ترکیب هستید. اگر قرار باشد با ‏یکدیگر ترکیب شوید ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد. ستاره شناس ‏گفت: شما خودخواه ترین موجودات روی زمین هستید. رسیدن شما به هم مساوی ‏است با نابودی جهان. دنیا کن فیکون می شود . سیـارات از مدار خارج می شوند. کرات با ‏هم تصادم میکنند. نظام دنیا از هم می پاشد . چون شما یک قانون بزرگ را نقض کرده ‏اید. فیلسوف گفت: متاسفم... جمع نقیضین محــال است‎.‎

و بالآخره به کودکی رسیدند. کودک فقط سه جمله گفت: شما به هم میرسید. نه در ‏دنیاى واقعیات. آن را در دنیاى دیگری جستجو کنید...... دو خط موازی او را هم ترک کردند. ‏و باز هم به سفرهایشان ادامه دادند. اما حالا یک چیز داشت در وجودشان شکل میگرفت. ‏‏«آنها کم کم میل به هم رسیدن را از دست میدادند.» خط اولی گفت: این بی ‏معنی است. خط دومی گفت:چی بی معنی است؟ خط اولی گفت:این که به هم ‏برسیم. خط دومی گفت: من هم همینطور فکر میکــنم. و آنها به راهشان ادامه دادند‎.‎

یک روز به یک دشت رسیدند. یک نقاش میان سبزه ها ایستاده بودو نقاشی میکرد.خط ‏اولی گفت:بیـا وارد آن بوم نقاشی شویم و از این آوارگی نجات پیــدا کنیم‎.‎
خط دومی گفت: شاید ما هیچوقت نباید از آن صفحه کاغذ بیرون می آمدیم. خط اولی ‏گفت:در آن بوم نقاشی حتمأ آرامش خواهیم یافت. و آن دو وارد دشت شـدند.روی دست ‏نقاش رفتند و بعد روی قلمش. نقاش فکری کرد و قلمش را حرکت داد‎.‎

و آنها دو ریل قطار شدند که از دشتی می گذشت. و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام ‏پایین می رفت ، سر دو خط موازی عاشقانه به هم میرسید‏‎.‎

.::. RoNikA .::.
15-08-2008, 23:27
پیشکش به آستان مقدس علی بن موسی الرضا علیه السلام:

- در غمگین ترین غروب تاریخ و در انتهای دورترین نشانی روزگار کهنه ترین بغض های خود را فرو خورده ام و به پابوس درگاه بلندت آمده ام چونان همیشه تنها با بضاعت اشک و آه.

- با پایی خسته به آستان تو قدم گذاشته ام.
که رهنمود بی انتهاترین جاده ها، که درد آشنای سنگلاخ ترین بن بست ها که فرسوده ی دردناک ترین تاول هاست.

- دستی درمانده را به سوی تو دراز کرده ام.

- که افسرده ی بی فایده ترین جست و جوها، که زخمی اشتباه ترین دوستی ها که گم شده خطا ترین همراهی هاست.

- چشمی امیدوار را خیره به راه نگاهت نشانده ام.
که مسافر تاریک ترین شب ها، که تماشاچی هرزه ترین مضحکه ها، که عزادار سیاه ترین مصیبت هاست.

- گوشی منتظر را بر در پیغامت خوابانده ام.
که آشفته ی پر ازدحام ترین صداها، که دردمند خراشنده ترین زنجموره ها که رنج دیده ی ناموزون ترین نغمه هاست.

- زبانی ناتوان را به پرسش و خواهش تو گماشته ام.
که خسته ی خاکی ترین التماس ها، که آزرده ی سست ترین بافته ها که عفونت زده ی دروغ ترین بدگویی هاست.

- ای ریشه دا رترین درخت مهر.
خنکای سایه سارهای نگاهت را از جان کویری و تشنه ام دریغ مکن.

- ای زود جوش ترین چشمه ی لطف و صفا.
اندوه مرا از زلال بی دریغ لبخندت محروم نساز.

- ای نزدیک ترین آسمان آشنایی.
بال های خسته ی مرا در سخاوت بی پایان خود رها کن.

- ای پاسخ پرسش های بی جواب
ای آرامش التهاب های بی سرانجام
ای ضامن گریختن های مضطرب ...
باز هم آهوی همیشه ی تو از صیاد گریخته است
ای آغوش همیشه باز ...

.::. RoNikA .::.
15-08-2008, 23:32
هیچ کس اینجا پست نمی ده؟
بابا من می خوام بدونم کارم چطوره !!!
یه پیشنهادی انتقادی چیزی
ادامه بدم یا نه؟؟؟

ماتاتا
16-08-2008, 00:30
ادامه بده رونیکا جان، استفاده می کنیم... :10:

.::. RoNikA .::.
11-09-2008, 23:34
مرد از راه چشم و زن از راه گوش به دام عشق می افتد .

دوری ، عشق را شدت می بخشد و نزدیكی ، قوت .

پیری مانع از عشق نیست . اما عشق تا حدی مانع از پیریست .

هرگز ندانستم چگونه ستایش كنم تا آنكه آموختم چگونه دوست بدارم .

عشق ناتمام می گوید : من تو را دوست دارم چون به تو نیاز دارم .

عشق تمام می گوید : من به تو نیاز دارم چون تو را دوست دارم .

در حساب عشق یك به اضافه یكی برابر است با همه چیز و دو منهای یك برابر با هیچ .

محال است عاشق باشی و عاقل .

عشق چیزی جز یافتن خویش در دیگران و شادكامی در شناخت نیست .

عشق همانند پروانه ایست كه اگر سفت بگیری له می شود و اگر سست بگیری می گریزد .

عشق چون میوه است . ممكن است خوب به نظر آید اما تا وقتی كه نرسیده آن را گاز نزن .

عشق چون ساعت شنی است . با خالی شدن مغز ، قلب پر می شود .

عشق غلبه خیال بر خرد است .

مرد به كرات عشق میورزد ، اما كم . زن به ندرت ، اما بسیار .

مردها همواره میخواهند اولین عشق یك زن باشند و زن ها دوست دارند آخرین عشق یك مرد باشند .

تنها پاداش عشق ، تجربه عاشقی است .

با عشق وشكیبائی چیزی نا ممكن نیست .

Rainy eye
12-09-2008, 02:15
سه نوع از دست دادن داریم که به ترتیب از یکدیگر دردناکترند:
اول آنکه زنده باشی وکسی به خاطر تو بمیرد
دوم آنکه بمیری وکسی به خاطر تو زنده باشد
وسوم اینکه همدیگر را از دست بدهید در حالی که هردو محکوم به زندگی کردن باشید!

Rainy eye
12-09-2008, 02:27
چرا وجودت اینقدر برایم ناباور است؟
می ترسم به تو نزدیک شوم ویکباره تز دیدگانم محو شوی
اگر میتوانستی دنیای زیبای صداقتم را ببینی اینگونه از من نمی گریختی
می خواستم جسم مرده ام را روح باشی وبرای تو مامنی ازآسایش محض باشم ... برای تو ای همیشه در سفر
می خواستم با گامهای تو باشم وچه زیبا بود اگر همراهم بودی اگر دمی به راستی با من همنفس می شدی!
آنگاه شبهایم چه نورانی بود و با تو خورشید چه ناچیز ! آه خدایا از این بی سر وسامانی به تنگ آمده ام از این حیرانی به عذابم
آه خدایا چه کرده امکه این چنین بر من خشم گرفته ای و اسیر غم هایم ساخته ای؟
رنگ رخسارم خبر از درد دارد ... دردی که چون مار حلقه بز ذره ذره وجودم دارد
خدایا چرا چنین عذابی برایم نوشتی میان جمعی آشنا به تنهایی محکومم کردی؟!همه آشنا ولی بیگانه گشته اند نه بد بختان مرا به بدبختی قبولم میکنند که همدلم باشند ونه خوشبختان مرا میپذیرند چون که نشانی از آن با خود ندارم ...
عجب دردیست تنهایی عجب غمیست بی همزبانی
خداوندا در این نیمه شب صدایم را بشنو ویاری ام ده!

amir 69
12-09-2008, 09:34
امشب همه چيز رو به راه است

همه چيز ........ باورت مي شود ؟

ديگر ياد گرفته ام شبها بخوابم " با یاد تو "

تو نگرانم نشو !

همه چيز را ياد گرفته ام !

راه رفتن در اين دنيا را هم بدون تو ياد گرفته ام !

ياد گرفته ام که چگونه بي صدا بگريم !

ياد گرفته ام که هق هق گريه هايم را با بالشم ..بي صدا کنم !

ياد گرفته ام چگونه با تو باشم بي آنکه تو باشي !

ياد گرفته ام ....نفس بکشم بدون تو......و به ياد تو !

ياد گرفته ام که چگونه نبودنت را با روياي با تو بودن...

و جاي خالي ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم !

ياد گرفته ام که بي تو بخندم.....

ياد گرفته ام بي تو گريه کنم...و بدون شانه هايت....!

ياد گرفته ام ...که ديگر عاشق نشوم به غیر تو !

ياد گرفته ام که ديگر دل به کسي نبندم ....

و مهمتر از همه ياد گرفتم که با يادت زنده باشم و زندگي کنم !

اما هنوز يک چيز هست ...که ياد نگر فته ام ...

که چگونه.....! براي هميشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم ...

و نمي خواهم که هيچ وقت ياد بگيرم ....

تو نگرانم نشو !!

"فراموش کردنت" را هيچ وقت ياد نخواهم گرفت ...

jokvsms
12-09-2008, 09:41
سلام جالب بود

amir 69
12-09-2008, 10:10
به هرجا که نگاه میکنم تو را میبینم،تصویر تو تنها چیزیست که





چشمهایم باور میکند.دستان لرزانم را دراز میکنم تا صورت مهربانت را




لمس کنم،اما تصویرت به یکباره محو میشود و من به یاد میاورم که تو ...




چشمانم را آرام میبندم،صدایت در گوشم میپیچد ، طنین خنده هایت




همه جا را پر میکند.بی اختیار لبخند میزنم،ولی صدایت دورو دورتر




میشود و من به یاد میاورم که باز هم تو نیستی و این فقط خیال توست




که مرا دنبال میکند.و چه شیرین است رؤیایی که رنگ از وجود تو




میگیرد . دلم میخواهد با تو کنار ساحل بنشینم،سرم را روی شانه های




مردانه ات بگذارم و امواج آبی کف آلود را نگاه کنم و به آواز امواج گوش




بسپارم.دلم برای آرامش نیلگون امواج تنگ شده است...

دل تنگم
13-09-2008, 02:18
به نام دل، که دل تنگِ توست، به نام لحظه ای که دل، دل تنگت می شود، به نام لحظات دل تنگی، که پُر از یادِ توست... به نام ِ یادِ خوشَت که پُر از شوقِ دیدار ِ توست. گوشه ای تنها نشسته ام... تو را نمی بینم، ولی تو را در قلبم می شنوم، زیرا هنوز دلم در رهن عشق توست... مرا می بینی؟ مرا می شنوی؟ فقط باورم کن...

amir 69
13-09-2008, 14:23
هیچ چیز را نمی بینم ولی تورا حتی با چشمان بسته ام می بینمت و حست می کنم.



من در این تاریکی...



ظلمت چشمان سیاهت را می بینم



کسی نیست پشت شیشه های دودی



کبوتری را حس میکنم



شاید پیامی از تو باشد



پنجره را باز کردم



روشنایی چشمانم را گشود



دیدم صبح است وخورشید طلوع کرده است



کبوتری ترسیده بود



مادرم می خندید



ومن هراسان به کبوتر نگاه میکردم



کبوتر بوی هجرت می داد



بوی تو را می داد



وخبری از ورود تو



ناگهان هیاهوی مردم آبادی



مرا به سمت مسافری کشاند



صدای تو سراسیمه در آبادی پیچیده بود



داد زدم و تورا خواندم



دوباره سکوت برقرار شد



ومن وتو.....



با چشمان پر از غربت و تنهایی و لحظه های پاکمان یکدیگر را فهمیدیم.



و سکوت با ورود کبوتری شکست.



ومن خود را در آغوش گرمت دیدم



واین است خاصیت عشق



برق روشنی همه جا را احاطه کرد..



نه کبوتری بود،نه مسافری،نه روشنایی طلوع خورشید



هنوز در تنهایی شب به سر می برم



ای شب به چه کسی بگویم



که رویاهایم در تاریکی و ظلمت است



من در این تاریکی...



سایه ای می بینم



پشت دیوار شب



هراسان مانده ام.



چشمی عاشقانه خیره مانده بود به من!

amir 69
13-09-2008, 14:29
فرق نمى كند اول نامه سلام باشد يا خداحافظى

وقتى هيچ كدام برای آدمها مهم نيست

اما من مثل آنها فكر نميكنم

مهم اين است كه دلم برايت لك زده است

حتي براى نخواستن و شكستن و راندنت

تا هواى دوستت دارم ، درعاشقانه هايم مى وزد،

طعمِ چشمانِ تو همان عسلى است

كه خوش طعم ترين حادثه هاى دنيا ، حسرتِ يك ثانيه تجربه كردنش را مى كشند

عزيز، دارم ملوديت را با گيتار و چهره ات را با آب رنگ تمرين ميكنم

مي خواهم بنوازمت

نقاشى ات كنم

شعرهایم كه به دلت ننشست

بى خبر نباشى بعضي ها عجيب سرزنشم مى كنند

فكر مى كنم كمي حسوديشان مى شود

كه مرا هرچه سنگ مى زنند ، من عاشق تر مى شوم

آن ها هنوز نمى دانند كه همه ديوانگان را نمى شود با سنگ راند

بعضى هايشان با سنگ ديوانگيشان چند برابر گل مى كند و مى شكفد و بزرگ مى شود

بزرگ عين تو

عين اسمت

بعضي ها خيال مى كنند تو مثل همه اى

بگذار اين گونه زندگى كنند ، من خيالم راحت تر است.

Snow_Girl
14-09-2008, 00:05
دلتنگم ماه من!!!!

به اميد تو دل به آسمان بسته ام به ياد تو به آسمان نگاه ميكنم ميبينم ستاره ها راميشمارم تك تك آنها را
به عشق تو شبها را تا سحر بيدار ميمانم مينويسم درد دلم را تا فردا برايت بخوانمبه هواي تو به آسمان تاريك خيره ميشوم تا شايد چهره ي ماه تو را ببينم واقعيت اين است كه دلم برايت تنگ شده حقيقت اين است كه دلم به انتظار تو نشسته دل تنگم ماه من...دلتنگ چشمهايت...گرفتن دستهاي مهربانت به لحظه اي مي انديشم كه بتوانم پرواز كنمو به سوي تو آيم...انگار كه رؤيايي بيش نيستتازه فهميدم كه چقدر تو براي من عزيز و مقدسياي سر چشمه ي همه ي خوبي ها و زيبائي هابه هواي تو در اين شب دلتنگي سر به هوا شده ام چشمهاي بهانه گير ...دستهاي خالي...شانه هاي پر از نياز نه يك لحظه نه يك روز حرف...از يك عمر دلتنگي ست!انگار عمريست كه دلتنگم ساده تر ميگويم دلم ميخواهد هميشه در كنارم باشي!ترانه عشق در گوشم مرا به ياد ياد لحظه هاي قشنگ در كنار تو بودن مي اندازدگاه مي انديشم به لحظه ي ديدار...گاه ميترسم از لحظه هاي دور از تو بودن!حرفهاي قشنگت را درد دلهاي شيرينت را كه در قلبم مانده براي خودم زمزمه ميكنم تكرار ميكنم تا احساس كنم براي من ميخواني قصه ي عشق را
دلتنگم..........به اميد تو دل به آرزوها بستم به ياد تو ترانه ي عشق را زمزمه ميكنم ميخوانم و ميدانم كه دلت هميشه با من است..!ميخواهم همش در كوچه پس كوچه ها قدم بزنم تا طلوع به من سلامي دوباره گويد وباز بنشينم در انتظار تو و باز ببينم تو را و به تو بگويم كه دوستت دارم تو را!
يك غروب ديگر و يك شب پر از دلتنگي...كار ما عاشقا همين است!
دلتنگي و انتظار...اما در مرام من بي وفايي نيست ماه من...
به اميد تو اي همنفس با تو نفس ميكشم و با هر نفس عاشقانه

Snow_Girl
14-09-2008, 00:07
خسته شدم مي خواهم در آغوش گرمت آرام گيرم.خسته شدم بس كه از سرما لرزيدم... بس كه اين كوره راه ترس آور زندگي را هراسان پيمودم زخم پاهايم به من ميخندد... خسته شدم بس كه تنها دويدم... اشك گونه هايم را پاك كن و بر پيشانيم بوسه بزن... مي خواهم با تو گريه كنم ... خسته شدم بس كه... تنها گريه كردم... مي خواهم دستهايم را به گردنت بياويزم و شانه هايت را ببوسم...خسته شدم بس كه تنها ايستادم

Snow_Girl
14-09-2008, 00:09
شمع آرزو هايم را با جرقه اشک روشن مي کنم و در اقيانوس ژرف خيال
سوار بر زورق انديشه تا فراسوي دشت آرزوها سفر مي کنم
راستي چه خوب بود اگر من هم بالهائي به سپيدي نور و به لطافت پر پروانه داشتم
در اين صورت تا آبي آسمان عشق تا سرزمين کبوتران عاشق آنجا که کينه و ريا جواز ورود ندارد چرخ مي زدم آنجا که پلاک خانه دلها عشق است

Snow_Girl
14-09-2008, 00:10
چرا غمگيني؟عاشق شدم!!!! آيا عشق شيرين است؟بله....شيرين تر از زندگي!!!! چرا تنهايي؟ويژگي عاشق هاست!!!! لذت تنهايي چيست؟فکر به او و خاطرات و!!!! چرا مي روي؟براي اينکه او رفت!!!! دلت کجاست؟پيش او!!!! قلبت کجاست؟او برده!!!! پس حتما بي رحم بوده؟نه...اصلا!!!! چرا؟چون باز هم او را مي پرستم

Snow_Girl
14-09-2008, 00:10
فقط موجهاي دريا هستند که عاشقن آره فقط اونا هستن با اينکه ميدونن اگر برسن به ساحل ميميرن بازم بيقرار رسيدن

ديدم کسي در ميزند . در را گشودم سوي او . ديدم غم است در ميزند غم با همه غم بودنش هر شب به من سر ميزند . اي دوستان بي وفا از غم بياموزيد وفا . غم با همه غم بودنش هر شب به من سر ميزند

دل تنگم
14-09-2008, 17:45
گاهي ساده ترين واژه ها برايم نا آشنا مي شوند، زندگي هم واژه ي آشنايي است كه با كمي تعمق در باره ي آن غير قابل تعريف مي شود؛ زندگي چيست؟

دل تنگم
14-09-2008, 17:46
دور افتاده ام از ديارم و در غربت مرگ آور زندگي را مي جويم... اما دريغ... دريغا كه آنچه در وطن نيافتم، در هيچ جاي ديگر برايم يافتني نبود. گويي كه اين گوهر خواستني را، اگر در وطن نجويي، در هيچ جاي ديگر نخواهي يافت؛ گوهر ناشناخته اي که خوشبختي نام دارد...

دل تنگم
14-09-2008, 17:47
كودكي چه زود گذشت، كه در آن با كمترين ها خوشبخت بودم...
بهار جواني ام چه زود خزان شد،كه در آن هر چه كم بود عشق وشور راه گشا مي شد...
و اينك پيري فرارسيده است با انباني از حرف هاي نگفته، بغض هاي مانده در گلو، دردهايي كه اندوخته ي روزگار پيشين اند، حسرت ونااميدي و همه ي چيزهايي كه بار ديگر مرا به سوي مادر مي خواند، مادري كه به اندازه ي تمام روزهاي عمرت از او دور بوده ام، به خاك...

دل تنگم
14-09-2008, 17:48
روزی دشنه ای در دست انتقام خواهم گرفت و بغض فروخورده ی سالیان را خواهم جوشاند از چشمه ی چشمانم ،روزی فریاد خواهم کرد دردهای روزگاران را، روزی نعره خواهم کرد ستم های رفته در دوران را، روزی خواهم آمدبا قلبی که پر از عشق بود واینک جایگاه سخت ترین کینه هاست، روزی خواهم کشت شادی آنکه شادی جوانیم کشت ،روزی خواهم گریست بر دوستان دشمن…

آنروز خنجری را در سینه ی پر مهرم فرو خواهم کرد و با خونش خواهم نوشت،
هنوز عاشقم گرچه عشق مرده است….

amir 69
14-09-2008, 19:11
گفتم بمان و بگذار که حضورت روشن کند شب های بی کسی و تنهاييم را...گفتم که هم نفسم شو در لحظه های بی هم نفسی...گفتم در روزگاری که عشق بازيچه ی دست اين و آن شده دوستم داشته باش...
گفتم لحظه ها و ثانيه ها را می خواهم تنها برای با تو بودن...تنها برای به ياد تو بودن...و تنها برای زمزمه کردن نام تو...
گفتم نرو...
برای ماندنت اصرار کردم...برای ماندنت از واژه ها کمک گرفتم...برای ماندنت دوستت دارم را در عمق چشمانم حک کردم...
اما تو نديدی...نخواستی که ببينی...نخواستی که لمس کنی حس ناب با هم بودن را...و تنها اجازه دادی که تصوير مبهم لبخندت روزگار يخ زده ی پس از تو را گرم کند...
گفتم که من چيزی برای بخشيدن به تو ندارم جز دلی که عشق تو را سايه بان خانه اش کرده و وجود تو را مهمان هميشگی اش...
و تو قلبم را پذيرفتی تا زير پاهايت بگذاری و تنها رده پاهايت برايم يادگاری بماند...
نمی گويم پس از تو زنده نخواهم ماند اما زندگيم ديگر هيچ شباهتی به آدميان دور و برم نخواهد داشت...

Ghorbat22
15-09-2008, 18:16
اولين كسي كه عاشقش ميشي دلتو ميشكونه و ميره . دومين كسي رو كه مياي دوست داشته باشي و از تجربه قبلي استفاده كني دلتو بدتر ميشكنه و ميزاره ميره . بعدش ديگه هيچ چيز واست مهم نيست و از اين به بعد ميشي اون آدمي كه هيچ وقت نبودي . ديگه دوست دارم واست رنگي نداره .. و اگه يه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو ميشكوني كه انتقام خودتو ازش بگيري و اون ميره با يكي ديگه ...... اينطوريه كه دل همه آدما ميشکنه ...

Ghorbat22
15-09-2008, 18:21
من دلم ميخواهد خانه اي داشته باشم پر دوست كنج هر ديوارش دوستانم بنشينند آرام گل بگو گل بشنو هر كسي ميخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد شرط وارد گشتن شستشوي دلهاست شرط آن داشتن يك دل بي رنگ و رياست بر درش برگ گلي ميكوبم و به يادش با قلم سبز بهار مينويسم اي دوست خانه دوستي ما اينجاست تا كه سهراب نپرسد ديگر خانه دوست كجاست!!!

.::. RoNikA .::.
15-09-2008, 21:12
يادم باشد اگر شاعر شدم برای سرودن « دوست داشتن » دنبال ايهام و کنايه نباشم




يادم باشد اگر نقاش شدم لبخند را با آبی ترين رنگ بر بوم جاودانگی به تصوير کشم




يادم باشد اگر معلم شدم برای نمره دادن به خوبی ها دفتر نمره را ببندم و دستم را به اندازه تمامی کلاس باز کنم




يادم باشد اگر پزشک شدم نبض زندگی را در رگ عشق جستجو کنم




يادم باشد اگر ....




يادم باشد اگر کاره ای نشدم دل شکستن پيشه ام نباشد

Ghorbat22
15-09-2008, 21:19
عشق چیست : به كوه گفتم عشق چيست؟! لرزيد به ابر گفتم عشق چيست؟! باريد به باد گفتم
عشق چيست؟! وزيد به پروانه گفتم عشق چيست؟! ناليد به گل گفتم عشق چيست؟! پرپر شد به
انسان گفتم عشق چيست؟! اشك از ديدگانش جاري شد و گفت: ديوانگيست ....

Ghorbat22
18-09-2008, 20:28
اي كاش تنها يك نفر هم در اين دنيا مرا ياري كند
اي كاش مي توانستم با كسي درد دل كنم تا بگويم كه
من ديگر خسته تر از آنم كه زندگي كنم.....
مي خواهم با تو بگويم قصه مرگ عشقم را
مي خواهم تو بداني غم شبهايم را
مي خواهم كه تو بخواهي تن خسته و بيمارم را
مي خواهم كه ببوسي لب تبدار مرا
مي خواهم كه بداني عشق من رفت ز دستم

Ghorbat22
18-09-2008, 20:29
به دنبالت مي گردم اي گمشده ي روزها و شبهاي من ... کجايي ؟

نيستي ؟ کاش بودي تا سر بر شانه ات مي گذاشتم ... تا

ميگريستم ... ز دست اين دنياي بي وفا که مرا اينگونه کرد ...

اري ... کاش مي يافتمت ... کاش چشمانم را مي بستم و مي

گشودم و تو را احساس مي کردم عزيز دل ... باشد نيستي ... هر

جا هستي خوش باشي ... تنها نفس بکش چون من با تنفس تو زنده

ام ... اي تنهاترين گمشده ام ...

نگو بار گران بوديمو رفتيم

نگو نا مهربان بوديمو رفتيم

اخه اينها دليل محکمي نيست

بگو با ديگران بوديمو رفتيم

Ghorbat22
18-09-2008, 20:30
اگه يه کم فکر کني مي بيني زندگي ارزش زنده بودن رو نداره

اگه يه کم بيشتر فکر کني مي بيني زندگي ارزش مردنم نداره
اما اگه خيلي فکر کني مي بيني مردن و زنده بودن ارزشه فکر کردن
رو نداره
هميشه يادت باشه چيزي که امروز داري شايد آرزوي ديروزت بوده و
بزرگترين آرزوي فردات
پس هميشه سعي کن قدر چيزي که امروز داري رو خوب بدوني

Ghorbat22
21-09-2008, 21:39
چه قدر هوا دلگیر می شود وقتی خورشید صمیمیت پشت ابرهای کدورت پنهان می شود و باد خزان کوچه های دوستی را با برگ های زرد پاییزی خود پر می کند.حس دل انگیز لحظه لحظه دوستی را در کدام باران می توان احساس کرد؟مگر در این دنیای وانفسا چند نفس می توانیم بکشیم که آن رادر آسمان رنجیدگی حرام کنیم.؟چه زیباست که دست خود را هیچگاه از روی شانه های دوستمان بر نداریم و اگر کدورتی هم داریم روی این شانه ها نادیده بگیریم.گاهی فرصت برای جبران دوستی نیست چون نفس های زندگی از اختیار ما خارج است.