مجموع اشعار مصطفی زاهدی
مجموع اشعار مصطفی زاهدی
تو سیزده در می کنی، من هفت پرپر می کنم
این لحظه های درد را ، بی حوصله سر می کنم
باران هنوز یار من است تا گم شود اشک های من
این گونه ها را پرغرور ، بی دغدغه تر می کنم
... نامم ز یادت رفته است اما ببین اینجا فقط
آن اسم و فامیل را چه طور، این ور و آن ور می کنم
حرفم همیشه حرف بود، سوگند خوردم یادت که هست!
من این دروغ سیزده را ، یک روز باور می کنم
بهانه بافتی و جز این چیزی نصیب من نشد
همچو نمک بر زخم آن بهانه از بر می کنم!
سبزه گره می زنی و در آرزوی دیگری
من دارم اما این طرف ،خود را فقط خر می کنم!
مرا چه به هفت سین و این، دلخوش کُنَک های غریب
با یک سکوت به عمق درد ، بی بود تو سر می کنم...
در پیش چشم همه
برای من
دست نیافتنی بودی
حرفی نیست....
اما لااقل بی انصاف!
در پیش چشم من
... برای همه
دم دستی نباش!
این کدامین گونه از آلزایمر است
وقتی تنها
بدی های تو را از یاد برده ام!
خوبیهایت هرچند ناچیز اما
همچون سایه های دم غروب
هر لحظه بیشتر قد می کشند!
... پزشکت را به من معرفی کن
و بگو چگونه
یک شبه راهی را رفته ای
که من سالهاست اندر خم اولین کوچه اش
گیر کرده ام!
این قرصهای دیازپام دیگر
برای علاج دردهای من کارگر نیستند!
فقط به خوابی می بَرَندم
که باز هم تنها رویایش تویی!
جهانیان انگشت حیرت به دهان برده اند
گونه ی جدیدی از نوع بشر شده ام!
عشق و عادت که تاریخ حدوثشان
هیچگاه در آنی واحد نبوده است،
این بار
در من
... توﺃمان ظهور پیدا کرده اند!
من به عشق ورزیدن به او عادت کرده ام...
تمامی علایم اعتیاد در من پدیدار است
با دیدنش ﻧﺷﺋه می شوم و
از دوریش خمار
از پا آویزانم کرده اند و
بر تخت به زنجیرم کشیدند
برخی مجرم خطابم کرده اند و
گروهی بیمار...
اما
من
دلباخته ی اعتیادم شده ام
آنقدرها که از پس هر فرصتی
بنگ عشقش را جستجو می کنم،
رهایم کنید!
مرا در گرفتاری خود
رها کنید
که من
در تلاقی دو خط موازی عشق و عادت،
فارغ از عاقبت کار
اعتیاد به دوست داشتنش را دوست دارم...
تو با باقی زنها فرق می کنی
نگاهت ارزان نیست
لبخندت رویای تمامی مردان است و اما
هیچکس تاب خریدنش را ندارد
تو به هیچ مردی حتی اجازه نمی دهی
رویای لمس دستانت را در سر بپروراند...
... دایره ی انگشت نگاری بر سَردرِ مرزهایت
حق ورود را از هر کسی گرفته است،
هیچ ویزایی برای ورود به مرزهای تو کارگر نیست!
فرق تو با باقی زنها کم نیست
از تو زیباتر کم نیستند
اما از تو سخت تر هیچکس!
من،
دل به آسان نبودن و دست نیافتی بودنت باخته ام...
غرور را دوست دارم!
گاهی غرور آخرین تکیه گاه است
وقتی همه چیزت را باخته ای!
غرور همچون نقابیست که به پشتوانه اش می توانی
تصویر درهم ِ ویرانیت را پنهان کنی!
... تو هیچ چیز از من نمی دانی
نمی دانی چه قدر سخت است
در برابر آن همه زیبایی تو
سیل نگاهم را پشت سد غرورم مهار کنم و
نقش کسی را بازی کنم که برایش
بود و نبود تو
خالی از اهمیت است!
تو بهتر از هر منتقدی می توانی تشخیص دهی
که بازیگر خوبی هستم یا نه؟!
به من هرگز نگو "دوستت دارم"!
گوشم از تکرارِ لفظِ این نخ نماترین جمله ی تاریخ پُر است!
چشمهایت به تنهایی
برای گفتنِ تمام آنچه در قلب توست کافیست!
در چشمهای تو فریادیست
آن هنگام که "دوستت دارم " را با بغضی بی اختیار
... در برابرم معنا می کنی!
"دوستت دارم" را نگو
با سکوتِ معصومانه ی نگاهت، فریاااد کن!
چشمها دروغ نمی گویند...
ولنتاین یا سپندارمذگان؟!
چه فرقی می کند وقتی،
با حضور و بی حضورت
هر روز سال من،
روزی برای
بیشتر دوست داشتن توست!
... چه با تو باشم و چه بی تو
زندگی ادامه خواهد داشت
بود و نبودت که برایم
فرق چندانی با هم ندارند
با هر دو حتی پس از مرگ نیز به جایی خواهم رسید...
تنها با یک تفاوت ساده!
.
.
.
با تو
به ابدیت می پیوندم و
بی تو
به درک واصل می شوم!
همین.
فاصله ات را بامن رعایت کن!من بی جنبه تر از آنم
که در برابر وفور عطر تو مقاومت کنم
و تو را تا آخرین جرعه سر نکشم!
از یک فاصله که نزدیک تر می شوی
ناخودآگاه دستهای قلبم
... به رویت آغوش وا می کنند و
همه چیز در من ،از نو آغاز می شود...
فاصله را که بر می داری
دنیا در برابر زیبایی تو
مات می شود و ترس بَرَم می دارد
که نکند غرورم تاب نیاورد و
درون ویرانم برایت پدیدار شود.
شکنجه گر!
برای غرورم هم که شده
فاصله ات را با من رعایت کن!
هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)