روزي به جاي لعل و گهر ، سنگريزه اي
بردم به زرگري ، که بر انگشتري نهد
بنشاندش به حلقه ي زرين عقيق وار
آن سان که داغ بر دل هر مشتري نهد
زرگر ، زمن ستانده و بر او خيره بنگريست
وانگه بخنده گفت که اين سنگريزه چيست ؟
گفتم ببخشم زرگر ظاهر پرست را :
آري هر آنچه نيست فراوان گرانبهاست
وين سنگريزه اي که فرا چنگ من بود
خوارش مبين که لعل گرانسنگ من بود
روزي به کوهپايه ، من و سرو ناز من
بوديم رهسپار به خم کوچه باغ ها
اين سو روان به شادي و آن سو دوان به شوق
لبريز کرده از مي عشرت ، اياغ ها
ناگاه چون پري زدگان ، آن پري فتاد
وز درد پا ، ز پويه و بازيگري فتاد
آسيمه سر ، دويدم و در بر گرفتمش
کز دست رفت طاقتم از درد پاي او
بر پاي نازنين ، چو نکو بنگريستم
آگه شدم ، ز حادثه ي جان گزاي او
در يافتم که پنجه ي آن ماه ، رنجه است
وز سنگريزه اي ، بُت من در شکنجه است
من خم شدم به چاره گري ، در برابرش
وان هم نهاد بر کف من پاي نرم خويش
شستم به اشک ، پاي وي و چاره ساختم
آن داغ را ببوسه ي لب هاي گرم خويش
وين گوهري که در نظرت سنگ ساده است
بر پاي آن پري ، چور هي بوسه داده است .
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]