گناه عاشقی
از دور مینگریست چیزی نگفتم،نزدیک آمدو باز هم نگریست،چیزی نگفتم،آمد جلویم ایستادو نگریست باز هم سکوت اختیار کردم
آهی کشید و برگشت.گفتم میروی؟
گفت نخواهی میروم
گفتم بمان
گفت نه
گفتم چرا می نگری؟
گفت عاشقم
گفتم چرا نمی مانی؟
گفت عاشقم نیستی
گفتم تو چه دانی ز عشق
به جلو آمدو گفت گر نباشی نیستم
گفتم عاشقم بمان
گفت لایقم نیستی
گفتم تو چه دانی ز لیاقت؟
گفت همیشه هستم به یادت
گفتم لایقم بمان
گفت طالبم نیستی
گفتم طالب کیست؟
کمی نگریست و گفت: من
گفتم طالبم بمان
گفت گناه کاری
گفتم چه گناهی؟
گفت عاشقم نیستی
گفت و عاشق کرد این دل،ولیکن برفت