با صدای مهیبی بیدار شد.
خستگی تمام بدنش را فرا گرفته بود.
احساس بدی داشت.
احساس کسی پس از هزاران سال از خواب بیدار می شود..
روز از نیمه می گذشت؛
ساعت و او ،هر دو، از طلوع جا مانده اند بـاز
برخاست.. پرده را کنار زد..
نوری دلپذیر فضای اتاقِ تاریک را پوشاند..
آفتاب به مانند روزهای تابستانی اش می درخشید
پرستو های باز گشته بودند..
گنجشکها روی سیم های برق سر و صدا می کردند
درختان سبز به پای کوبی ایستاده بودند..
ابری؛حتی سفیـد، نیلی آسمان را لکه دار نکرده بود..
و او خیره به تماشای شهر ایستاده بود
شهری که دوست می داشت..
ساعت شهر؛ 5 بار نواخت..
خورشید اما همچنان در جای خود ایستاده بود..
هیچ میل به غروب ندارد..
ساعت شهر ؛ هر ساعت پایداری این تصمیم را اعلام می کرد..
و شب.. نگران، آن سوی آسمان انتظار می کشد..
هیچ کس شب را دوست نمی داشت..
و همه راضی بودند به ایستادگی خورشید..
ساعت از 10 می گذرد .. صبح است یا شب.. نمی دانم.. نمی داند..
خیابان ها دیگر غرق در سکوت اند،
گنجشک ها ساکت نشسته و از پرستو ها خبری نیست..
و افتابگردان میدان شهر، شاید از روی عادت است که هنوز به بالا می نگرد..
آفتاب اما کوتاه نمی آید.. دیگر مغرورانه ایستاده..
شاید نمی دانست،
تمام زیباییش به غروب بود..
و امید آن طلوع که هربار شبی را به صبح برساند..
پرده را که می کشد، در تاریکی اتاق گم می شود... به خواب می رود..
این بار با صدای باران بیدار می شود..
ازکابوس دیروز،
خاطره ای تار به جا مانده
و ساعتی، که هنوز هم کار نمی کند..