تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 67

نام تاپيک: دست نوشته های amir 69

  1. #1
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض دست نوشته های amir 69

    خب.. خودم شروع می کنم: دی
    این واسه قبل پاییزه:->


    ساعت زنگ می زند؛ سر ِ ساعت همیشگی.
    آن را برای 10 دقیقه دیگر کوک می کند ..
    و ده دقیقه ها تکرار می شوند .. آنقدر تکرار می شوند که از تکرار آن خسته می شود..
    امروز هم با تاخیر بیدار شد؛
    و از ورزش صبحگاهی که شب قبل برنامه ریزی شده بود خیری نیست..
    مثل تمام ِ روزهای تابستانی که گذشت..

    دلش می خواهد بیشتر بخوابد ، اما ..
    دلش را در اغوش تخت رها می کند و با خودخواهی و کمی حسرت
    روانه ی حمام می شود و .. یک دوش اب سرد..
    شبیه دختر کوچولوهایی که می خواهند خودشان را برای پدر لوس کنند،
    حوله ی نارنجی اش را دور سرش می پیچد
    و خود را در اینه ی قدّیِ اتاقش، کمی شکسته تر می بیند..
    و کم کم آماده می شود .. برای رفتن..

    تابستان ـش چه کسل کننده می شد،
    اگر این کار نیمه وقت را هم نمی داشت.
    هر چند اجبار است ،
    ولی گاهی جبر چه دلپذیر است
    مثل اجبار گذشتن رود از دامنه یک کوه..

    این روزها ..
    نه دستانش برای نگه داشتن کتاب بی قرار است..
    و نه چشمانش برای دیدن فیلم بی تاب..
    و برگ های تقویم روی میزش،
    بنای ناسازگاری گذاشته اند..
    گویا برای ورق خوردن عجله ای ندارند..

    هر روز ، عصرها ..
    می نشیند پشت پنجره ی اتاقش
    و زل می زند به دیوار روبرو ..
    که شاید آن پرستوی گوشه ی حیاط از رو برود
    و بساط کوچش را پهن کند ..
    و پاییز بیاید..


  2. #2
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    با سپاس فراوان از نگین عزیز
    و بسیار مرسی از حمایت های پشت پرده ی دوستان: دی
    حکایت صندلی داغ ما نشود که همه فقط دنبال می کنند: دی
    تا تاپیک داغه خط خطی کنین :->


    نمی دانم اولین پنجره به روی چه باز می شد
    نمی دانم اولین نفر چطور با آن ترس کنار آمد
    که آن سوی پنجره چه خواهد دید..
    نمی دانم اگر آن سوی پنجره اش
    سیاه تر از این سویش بود، چه می کرد..

    اما دلم برای او می سوزد
    که پنجره اش سوی غروب باز می شود..
    دیوار ها را که می ساخت
    یادش نبود نشانه ای بگذارد، سویی را که خورشید می آید..

    که حالا ؛ هر روز باید به انتظار بنشیند
    تا عصر ها
    خورشید -اگر خسته نشده باشد!- ،
    گذشتن از جلوی پنجره اش انتخاب کند
    وهر بار او آب بریزد پشت سرش
    که نکند فردایی.. خورشیدی یادش برود که ..
    که او ، پنجره ای را.. برای دیدن خورشیدی .. باز کرده است..


  3. #3
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    غروب این روزها،
    دارد خودش را برایم خاطره می کند.
    هنگامه های غروب،
    آن قــدر دلم می گـیرد که برای رهایی از تلخی روزمـرگی آن،
    از خانه بیرون می زنم
    و طــول تنها خـیابــان شـهر را ؛
    که پا به پـای آفتـاب از شــرق به غـرب شهر کشـیده شده؛
    رانندگی می کنم.
    حس عجیبی ست سوی خورشید تاختن ..
    ستاره ی زعفرانی چنان شوری در تو به پا می کند
    که یادت می رود خورشیدها وقتی که می خواهند بمیرند چنین رنگارنگ می شوند..
    ذره ذره آب می شود و تو در عطش رسیدن به آن،
    آن قدر می دوی که ناگهان تاریکی تورا در می یابد
    و تاریکست که تو را آرام می کند..
    تاریکی ای که هر چه را بخواهی می بینی...

    اما گاهی هم دلم میخواهد
    از این همه بیگانه،
    تنها گنجشکی آن هم از آن دور دور ها
    نیم نگاهی به من داشته باشد
    و من چون شازده کوچولویی به دنبال خورشیدم بدوم ...
    آن قدر بدوم که ستاره ام
    هیچ وقت رنگ سرخش به تاریکی نرسد..

  4. 9 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #4
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض روزی که خورشید نمی خواست غروب کند.

    با صدای مهیبی بیدار شد.
    خستگی تمام بدنش را فرا گرفته بود.
    احساس بدی داشت.
    احساس کسی پس از هزاران سال از خواب بیدار می شود..
    روز از نیمه می گذشت؛
    ساعت و او ،هر دو، از طلوع جا مانده اند بـاز
    برخاست.. پرده را کنار زد..
    نوری دلپذیر فضای اتاقِ تاریک را پوشاند..
    آفتاب به مانند روزهای تابستانی اش می درخشید
    پرستو های باز گشته بودند..
    گنجشکها روی سیم های برق سر و صدا می کردند
    درختان سبز به پای کوبی ایستاده بودند..
    ابری؛حتی سفیـد، نیلی آسمان را لکه دار نکرده بود..
    و او خیره به تماشای شهر ایستاده بود
    شهری که دوست می داشت..
    ساعت شهر؛ 5 بار نواخت..
    خورشید اما همچنان در جای خود ایستاده بود..
    هیچ میل به غروب ندارد..
    ساعت شهر ؛ هر ساعت پایداری این تصمیم را اعلام می کرد..
    و شب.. نگران، آن سوی آسمان انتظار می کشد..
    هیچ کس شب را دوست نمی داشت..
    و همه راضی بودند به ایستادگی خورشید..
    ساعت از 10 می گذرد .. صبح است یا شب.. نمی دانم.. نمی داند..
    خیابان ها دیگر غرق در سکوت اند،
    گنجشک ها ساکت نشسته و از پرستو ها خبری نیست..
    و افتابگردان میدان شهر، شاید از روی عادت است که هنوز به بالا می نگرد..
    آفتاب اما کوتاه نمی آید.. دیگر مغرورانه ایستاده..
    شاید نمی دانست،
    تمام زیباییش به غروب بود..
    و امید آن طلوع که هربار شبی را به صبح برساند..
    پرده را که می کشد، در تاریکی اتاق گم می شود... به خواب می رود..
    این بار با صدای باران بیدار می شود..
    ازکابوس دیروز،
    خاطره ای تار به جا مانده
    و ساعتی، که هنوز هم کار نمی کند..
    Last edited by amir 69; 14-10-2009 at 13:38. دليل: راستش اصلا قرار نبود پست بشه : دی

  6. 11 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #5
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    بر من ببخشای بانو من
    که من دوست داشتن نمی دانم.. نمی توانم..
    نگاهت را بردار. که می شکندم سنگینی مهربانی اش!
    از سردی من مرنج. من این پیله ها را بهر پروانه شدن نتنیده ام.
    سپرده ام پیله ام را، پیش از پروانه شدنم پارچه ببافند.
    من برای سوختن آمده ام ؛نه به پای شمع رویایم!که در دیگ آب جوش کارخانه ی ..
    دلبندکم! شمعت را جای دگر فروزان کن. که کرم های این دیار .. به پروانه شدن نمی رسند..
    بیهوده تکاپو نکن. نرقص به گرد این آتش! که اندکی بعد خاکسنری بیش نخواهد ماند..
    فریب گرمایش به انتظارت وا ندارد، که چیزی به پایان نمانده است..
    ببخشای بانو
    که من عشق نمی دانم.. نمی توانم..
    ببخـــ...

  8. 13 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #6
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    از آن عاشقانه های متفاوت شده ایم؛
    من و تو، هیچمان به لیلی و مجنون نمی خورد
    به فرهاد و معشوقه اش هم!
    اصلا هیچ چیزمان به یکدیگر هم نمی خورد
    چه برسد به آن داستان های ...
    ولی من این عاشقانه ها را دوست دارم
    این جر و بحث های همیشگیمان را
    این دعواهای گاهی بزرگ بر سر چیزهای کوچک را
    چیزهای خیلی کوچک..
    و گاهی خیلی خیلی کوچک
    مثل دعوای همیشگی سه شنبه شب هایمان،
    اینکه شبکه یک را ببینیم یا سه را.
    یا یکشنبه ها و اینکه موقع خواب سهراب بخوانیم یا فریدون
    حتی جمعه ها و اینکه چراغ را من خاموش کنم یا تـو
    یا شنبه ها، اینکه مسیر اداره را با چه موسیقی پر کنیم
    اینکه هر ده دقیقه یک بار سی دی را عوض کنیم
    و دعوای داخل فروشگاه،
    که چیپس سرکه نمکی باشدیا پیاز و جعفری
    اینکه ماستش کم چرب باشد یا پرچرب
    دعوای کافی شاپ را هم
    و اینکه قهوه تلخ باشد.. یا شیرین
    و ..
    من همه ی این ها را دوست دارم..
    همه ی این کوتاه نیامدن هایمان را
    اینکه هیچکدام به سریالمان نرسیم
    اینکه هر کدام کتاب خودمان را بخوانیم
    اینکه جمعه ها چراغ اتاق تا صبح روشن باشد
    اینکه در سکوت به اداره برسیم
    اینکه هرکدام چیپس خودش را بردارد و حساب کند
    اینکه تنها یک لیوان آب بخوریم..
    دوست دارم همه ی این عاشقانه ها را
    تو را هم..!

    عمرا تاپیک بخوابه: دی

  10. 12 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #7
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    قدم زدن در تاریکی ِنرسیده به صبحِ جنگل
    که بدجور پیچ می خورد با سکوت
    سکوتی که تو را غرق می کند..
    از آن برگ های دوست داشتنیِ دفترِ خاطراتِ من است
    تاریکی..
    چیزی نیست که با روشن کردن یک شمع تمام شود
    -یا شاید روشنایی ست که با یک شمع نمی آید-
    فرقی هم به حال تو که در تاریکی ایستاده ای نمی کند..
    هزاری هم که تا صبح شمع روشن کنی
    نه دلِ شب برایت می سوزد
    نه دلِ خورشیدِ لامصّب
    هرکدام کارِ خودشان را خوب بلدند
    هر وقت که باید می آیند.. و می روند هر وقت که باید
    پس.. دستانت را برای روشن کردن یک شمع آزار مده
    گوش بسپار به این سکوت
    به سکوتِ جنگلِ پاییزیِ ساعتی قبل از طلوعِ آفتاب..
    چشمانت را که به تاریکی عادت بدهی.. و به ترس از آن؛
    بهتر می بینی
    هیچ را.. و هر چه بخواهی را.
    می بینی که صدایی در نمی آید از این بی نهایتِ جنگلِ بی نهایت
    نه از آن پرنده ی جا مانده از کوچِ اولِ پاییز
    نه از آن جغدِ پیر که حالا دیگر باید به لانه اش برگشته باشد..
    خروس جنگل نشینی هم هنوز پیدا نشده است که آمدن صبح را بانگ بزند..
    هیچ صدایی نمی آید جز صدای تلاش پای خودت
    که گاهی به ناله ی برگی لحظه ای مکث می کند
    خودت هستی و خودت..
    از همراه سیاه زنجیر شده به پایت هم حتی خبری نیست..
    گم شده است در همین سیاهی مطلق..

    کم کم که آفتاب طلوع می کند..
    در روشنایی اندکش،
    می توانی برگهای نارنجی را از قرمز تشخیص بدهی
    و این یعنی بار دیگر تسلیم شده ای..
    تسلیمِ رفت و آمد آفتاب؛
    که هیچ وقتِ خدا به موقع نمی آید و نمی رود- حداقل برا تو-
    اما خوبی اش این است که به موقع کلبه را می یابی..
    و تاریکی شب را با صدای آب در کلبه ی متروکه ادامه می دهی..

  12. 9 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #8
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    بالاخره کارینم اومد: دی

    پرواز رویای تار پسرکی بود که هر سال روز اول مدرسه؛
    با ذوق و شوق فریاد می زد خلبان،
    وقتی معلم می پرسید "می خوای چه کاره شوی؟"
    همان پسرکی که عصرهای هر جمعه
    هواپیمایش را با دستان پدر به آسمان می فرستاد
    که نکند رویایش هر لحظه کم رنگ تر شود..
    صاحب همان اتاقی که پر بود از عکسهای خلبان ها و هواپیماهاشان..

    حالا از آن پسرک و رویایش،
    چیزی نمانده جز یک ادم تکراری که هر روز پشت میز می نشیند
    و می ترسد از پنجره یک آژانس هوایی در دوازدهمین طبقه ی یک ساختمان شیشه ای
    حتی به زمین نگاه کند..

    فکر می کنم رویاهایم همه به رویای پرواز آن پسرک می ماند.

  14. 9 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #9
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    من این پنجره را باز نخواهم کرد
    عادت کردم به دیدن شهر از شیشه ی غبار گرفته اش
    دلم می خواهد که خیال کنم شهر من آسمانش آبی ست
    و خورشیدش هر روز انطور که دلش می خواهد طلوع می کند
    و ستارگانش هر شب از بس شمرده شده اند به خواب می روند
    دلم می خواهد فکر کنم هر صبح که پنجره را باز می کنم
    صدای گنجشک های درخت سیب همسایه ی روبرویی خواب را از سرم می برد
    و..
    من این پنجره را باز نمی کنم
    می ترسم که ببینم خاکستری اسمانم دارد به سیاهی می کشد
    و خورشیدش.. ستارهایش .. و حتی خانه ی همسایه ی روبرویی را نشود دید
    می خواهم فکر کنم سیاهی آسمان از تیرگی شیشه ی پنجره ی اتاقم است
    و خورشید را اگر پنجره را باز کنم خواهم دید
    می ترسم
    پنجره را باز کنم
    و کابوس هایم رنگ واقعیت بگیرد..

  16. 8 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #10
    آخر فروم باز amir 69's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2008
    محل سكونت
    همان حوالی
    پست ها
    1,259

    پيش فرض

    غروب؛ خورشید رفته نرفته دلت می گیرد
    تنگ می شود
    برای سایه که پاهایش بسته است به پای تو
    و گاهی حسرت می خوری برای گرفتن دستانش در شب های پاییز
    هر چقدر هم که این چشم به تاریکی عادت کند
    باز هم نمی توانی پیدایش کنی
    که سایه ها شب ها سیاه تر می شوند.
    کاری هم از دست کبریت های نم گرفته بر نمی آید
    هزاری هم که تا صبح آتش ـشان بزنی
    جز تلخی خاطرات چیزی تصویر نمی شود روی دیوار پشت سرت..
    و سر که برگردانی به خاطر بسپاریش.. انگشتانت داغ دار می شوند.
    Last edited by amir 69; 11-11-2009 at 19:05. دليل: کسی نباید بگی معنی نمیده!؟:دی

  18. 7 کاربر از amir 69 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •