.
..
...
تا به حال خط هایی را که بر دیوار دلت کشیده ای ؛شمارش کرده ای ؟!
چند خط ؟ چند روز ؟ چند وقت است که اسیری ؟
هی ... یار ، یار ...
گاهی یادمان میرود اسیریم ؛ گاهی حتی فکر رهایی هم آزاردهنده می شود !
اصلا رهایی کدام است ؟
عاذتمان شده اسیری ؛ عادتمان داده اند!
دلم تسکین می خواهد ؛ تسکین ِ همدلی ...
دست هایت را وقتی سردی دستم را حس می کند
و نگاه معصوم ات را وقتی شگفت زده می پرسی :
سردت است ؟
.
..
هی یار ... یار ...
دلت تسکین می خواهد ، تسکین ِ همدردی ...
می دانم و دست هایم را بر پیشانی ات ...
.
..
هی یار ... یار ....
تنها تسکین ما این است
که
خدا هست هنوز..