لحظه معانی تازه ای به خود گرفته بود
عشق می چکید از سرانگشت لحظه ها!
من و تنهایی سخن گفتیم از دیروز ها، امروز و احساسی که شاید در پس فردایی جریان می یافت!
مهر ورزیدیم به همه خاطرات زنده، بوده و حتی از یاد رفته!
طراوت را به مهمانی مستی فریب بردیم،
گاهی سکوت کردیم
و زمانی فریاد کشیدیم.
از تو سخن گفتیم،
یادت مهربان تر از همیشه همراهیمان می کرد.
تو نبودی اما آهنگ صدایت آذین بند سکوت لحظه هایمان شد،
عطر بودنت فضا را معطر ساخت
و طنین نوایت نوازشگر گوش هایمان گشت.
سخن می گفتی از باید ها، نباید ها، از هستی، از عشق و دوست داشتن.
گفتی دوست داشتن معانی زیادی را دربرمی گیرد
و باید یک پشتوانه عمیق داشته باشد.
گفتی برای مهر ورزیدن نیاز به شناخت هست!
گفتی آشنایی اقسامی دارد، چون فعل مجازی و حقیقی!
لب بسته بودیم،
شک ریشه به احساس تو دواند،
آهسته زمزمه کردی-گوش می کنید؟-
و خود نیز پاسخ دادی – حتما گوش می کنید –
و ما خندیدیم..........
شوق دست به دست ما سنگ فرش التهاب را می کاوید............
تحسینت کردیم
-هم سخن گفتنت را و هم برهان بودنت را-
رضایت در چشمان تو موج می زد.............
زمین لرزید
توبیخ بالای سر آبادی رسید
هر دوی ما ترسیده بودیم
-هم من و هم تنهایی-
حد و مرزی وجود داشت اما محدودترش کردند!
نقطه ای ماند اما نه از برای بودن
که از برای حسرت خوردن
و ملامت نبودنت...............