قسمت دوم:
فرانسوا کاملا از یاد برد که حتی مردمان فهمیده و هوشمند نیز به کسانی که جامهی پیشخدمتی به تن دارند، به چشم حقارت مینگرند، حقارتی هر چند ناعادلانه، اما دیرپای.
از اینرو، بیآنکه در اندیشهی تحقق و تصادف باشد، این کشش شگرف را آنقدر در درون خویش پرورد تا آنکه در ژرفای روان خود از بند هر کنایه و ریشخندی رهید، عشق او، عشق نگاههای در کمیننشسته و نظربازانه، عشق دل به دریازدنهای ناگهانی و کردارهای جسارتآمیز، عشق لبانِ از فرط وسوسه ملتهب و دستهای لرزان نبود؛ جد و جهدی بود خاموش، نثارکردن خدماتی ناچیز که هر قدر آگاهانهتر در پرده میماند، به همان اندازه در عین تواضع ارجمندتر و والاتر جلوه میکرد.
پس از صرف غذا، فرانسوا در برابر جایگاه کنتس با چنان مهر و محبتی چینهای رومیزی را صاف میکرد که دستهای دوستداشتنی و آرامگرفتهی زنی را نوازش میکنند.
در پیرامون او هر چیز را با چنان شور و شوقی سامان میداد که گویی بساط جشنی را گرد میآورد.
گیلاسهایی را که او بر لب برده بود، همچون شیشهی عمر به اتاق تنگ و دلگیر خویش در زیر شیروانی میبرد و میگذاشت در برابر آبشار ماهِ شبانه پرتوافشانی کنند.
پیوسته از گوشهای پنهان، گوش به آمد و شد او داشت.
سخنش را با همان لذت مینیوشید که شرابی شیرین با بویی هوشربا را بر زبان مزمزه میکنند، و هر گفته و دستور او را با همان ولعی به گوش جان میگرفت که کودکان توپِ به پرواز آمده را از هوا میربایند.
از این رهگذر، روح سرمستش پرتویی رنگارنگ و گونهگون بر زندگی فقیرانه و خالی از فراز و نشیبش میتاباند.
هرگز اسیر این توهم نمیشد که ماجرای خود را در قالب سرد و ویرانگر واژگان عینیت بریزد و بگوید: فرانسوا، این پیشخدمت بینوا، عاشق کنتسی آمده از دورها و تا ابد دستنیافتنی شده است.
زیرا در اندیشهی او، کنتس زنی زمینی به شمار نمیآمد، بلکه موجودی بود والا و دور، که تنها پرتویی از شکوه آن بر زمین میتابید.
فرانسوا، تفاخر پرشکوه دستورات، چین ناآرام و سرکش کنج دهان، وقار حرکات، و هلال آمرانهی ابروان سیاه سربههمآوردهی او را دوست داشت.
فرمانبرداری از او را بر خود فرض میشمرد و تندادن به خدماتی پست و خوارکننده را برای خود نیکبختی میدانست، زیرا از این رهگذر امکان مییافت هر چه بیشتر به فضای سحرآمیزی که پیرامون کنتس گسترده بود، راه یابد.
چنین شد که در زندگی انسانی محروم ناگهان رؤیایی پدید آمد، گویی گلی اصیل و نازپرورده بر کنارهی کورهراهی بشکفد، جایی که بذر هر رستنی همواره در زیر خاک و خاشاک مدفون میماند.
این رؤیای پرفسون و هوشربا، که در بستر زندگیای سرد و خالی از فراز ونشیب پدید آمده بود، از آنِ انسانی ساده بود، و رؤیای چنین مردمانی به زورقی بیسکان میماند.
چنین زورقی یکچند سوار بر موج شادمانگی بر آبهای آرام و آیینهگون پیش میرود، اما سرانجام با تکانی ناگهانی در ساحلی ناآشنا به گِل مینشیند.
***
ادامه دارد ...