تبلیغات :
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی، صداگیر ماینر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 26

نام تاپيک: و آنگاه همراهت شدم

  1. #1
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض و آنگاه همراهت شدم

    به نام خدا
    یک رمان زیبا


    ---------- Post added at 11:04 PM ---------- Previous post was at 11:02 PM ----------

    فصل اول
    نگاهم به او افتاد .باز چشمانش دریایی شده بود. همیشه هر وقت سراغ آن نامه می رفت اینطور میشد. اصلا انگار کسی را دور و بر خود نمی دید. تا ساعتی در حال و روز خودش باقی می ماند . از آتش کنجکاوی می سوختم ولی می دانستم فایده ای ندارد و چیزی دستگیرم نمی شود . نگاهمان لحظه ای روی هم افتاد و هر دو منظور هم را برداشت کردیم . لبخندی روی لبهای ظریفش نشست و چهره اندوه زده اش حالتی معصومانه گرفت . منی که هم جنس خودش بودم از دیدن چهره او سیر نمی شدم و تا ساعتها دلم می خواست به این خطوط زیبای صورتش که با هر کرشمه و ناز چشمانش چنگ به دل آدم می زد خیره بشوم .دلم به حال آن مردهایی می سوخت که اسیر او شده بودند اما به هر دری زده و از هر راهی وارد شده خود را به آب و آتش می زدند اما فقط برای یک لحظه هم نظر موافق او را بدست نمی آوردند و او حاضر به قبول ازدواج از طرف هیچکدام نمی شد. . طوری که این قضیه داد بقیه همکاران و به خصوص بقیه دخترها را در آورده بود و هزار جور شایعه و حرف بود که پشت سرش در آمده بود .
    می دانستم قصد رفتن دارد یعنی دیگر تقریبا همه از این موضوع باخبر شده بودند . سهمش را از شراکت شرکت طلب کرده بود و قرار بود به یک مسافرت برود .حالا نمی دانم به کجا و چه مدت و آیا بازگشتی هم داشت یا نه اما این موضوع هم اوضاع اداره را کمی به هم ریخته بود. چیزی که از آن سر در نمی آوردم این بود که زنی به سن او که تنها سی سال داشت دنیا را چطور و با چه نگاهی می دید و تصمیمات غیر منطقی خود را بر چه اساسی می گرفت . باز نگاهم به او رفت که همانطور که پا روی پا انداخته بود بی حرکت به نقطه ای خیره مانده بود در آن لحظه چهره سنگی و بی احساسی داشت . چطور زنی مانند او می توانست در مقابل سیل ابراز محبتهایی که به او میشد اینطور بی تفاوت بماند و حتی برای لحظه ای هم وسوسه نشود . خیلی دلم می خواست بدانم دیدگاهش به زندگی چگونه است که حاضر است بهترین سالهای عمرش را اینطور تلف کند .در مقابل چه چیزی ؟ اما برای سوالهایم هیچ جوابی نداشتم و می دانستم با رفتن او مدت زیادی فکرم را به خود مشغول می کند.
    یکهو با همین فکر در آن لحظه بود که واقعا طاقت خودم را از دست دادم بلند شدم و به طرفش رفتم .غذایش را ظاهرا تمام کرده بود چرا که سفارش قهوه اش را داده بود . بی هیچ فکری و بدون اینکه بدانم حرکت بعدی ام چیست با اجازه اش روی صندلی کناری نشستم
    -هنوز تو فکرشی؟
    -تو فکر چی؟
    (باز هم می خواست طفره برود نگاهم خیره به او ماند اما بالاخره کم آوردم . اشاره ای به کیفش کردم و گفتم): اگه می دونستم اون تو چی نوشته ..
    -چیزی نیست که تو علاقه داشته باشی
    با اصرار پرسیدم: آخه اون چیه که تو اینقدر بهش وابسته ای؟ چه خاطره ایه؟ چرا به خاطرش اینقدر خودتو ناراحت می کنی..هر وقت که می خونیش غصه دارت می کنه..ارزششو داره؟
    (انتظار داشتم در مقابل این حرفها واکنش تندی نشان بدهد اما در عوض آرام جوابم داد): اون گریه ای که تو میبینی گریه ناراحتی نیست
    -پس چیه؟
    با کمی مکث به قیافه سردرگم و گیج من نگاهش را دوخت و عاقبت گفت: چیزی نیست که بتونم برات توضیح بدم
    باز هم جوابهای سر بالا تحویلم می داد. سکوتی گرفته بود که می دانستم هر اصراری بی فایده است چرا که قبلا بارها امتحان کرده بودم .آهی حسرت بار کشیدم . همانطور که سرم را پایین انداختم از ته دل گفتم: کاش این تجربه رو به من هم می گفتی
    این بار با کنجکاوی پرسید: چطور؟!
    سعی کردم به همان صداقت ادامه بدهم: تو فکر کردی من مثل بقیه دخترا سر فضولی می خوام از زندگیت بدونم ..اما هر چیزی در مورد تو به گوشم رسیده هیچکدومو باور نکردم .خیلی دلم می خواست از زبون خودت بشنوم
    حس کردم لبهایش حالتی تحقیر بار گرفته اند پرسید: زندگی من چه چیز جالبی برای تو داره؟
    جواب تحقیرش را کمی تند دادم:همون قئدر که همه فکر و ذکرمو به خودش مشغول کرده.. (کمی زیاده روی می کردم اما فقط می خواستم نظرشو جلب کنم )اینکه چرا ازدواج نمی کنی؟ ..چیه تو زندگیت که فقط فکرتو گرفته ..
    رویش را از من گرفت و در حالیکه زیپ کیفش را می بست جواب داد : زندگی هر کس به خودش مربوطه
    چون می دانستم مدت زیادی دیگر با او چشم در چشم نمی شوم و اگر برود این حسرت بر دلم می ماند با اصرار بیشتری گفتم: اما تجربه های هر آدمی می تونه برای بقیه هم به درد بخوره ..تو که نمی تونی این حرفاتو تا آخر توی دلت نگه داری نیاز داری با یکی در میون بگذاری تا سبک بشی... میدونم که پای کسی تو زندگیته...
    این جمله آخر را مثل بقیه عادی گفتم اما اثرش متفاوت بود .برگشت و نگاه تندی انداخت لبهایش به لرزش افتاده بود . با جسارت بیشتری بی محابا گفتم: معلومه که خیلی هم دوستش داری..
    نمی دانم تاثیر جمله من بود یا موزیک آرامی که همان لحظه در حال پخش بود و یا هر دو اما بهر حال دعا می کردم این موزیک حالا حالاها ادامه داشته باشد .میدیدم که صورتش برافروخته شده بود .در همان لحظه گارسون فنجان قهوه او را هم آورد .
    مدتی طول کشید تا آرامشش را به دست آورد اما حلقه اشک دوباره توی چشمانش نشسته بود . برای اینکه او را در فشار نگذاشته باشم نگاهم را گرفته بودم
    مدتی طول کشید .مدتی که یا در حال بازیابی خاطرات گذشته بود یا در فکر تصمیم گرفتن . در حالت بلا تکلیفی منتظر مانده بودم و انتظار و این سکوت طاقتم را گرفته بود تا اینکه دوباره صدایش را شنیدم و تمام رخ به طرفش پیچیدم
    -خیلی خوب میگم ولی فکر نکن به اصرار تو .دیر یا زود خودم برات تعریف می کردم چون به عقیده خودم این حلقه ایه که همینطور باید ادامه داشته باشه .اما حالا که می خوای گوش کنی مجبورم همه چیزو برات تعریف کنم و باید خوب حواستو بدی ..حوصله اش رو داری؟
    برای اینکه رضایت کامل را پیدا کند بله محکمی گفتم و سکوت کردم تا سخنش را شروع کند



    فصل دوم

    -روزی که پاشو تو زندگیم گذاشت یه روز عادی بود .یکی از اون روزای خسته کننده ای که از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم . یه روز خسته کننده که نمی دونستم چطور شبش کنم . مثل همیشه تا دیر وقت توی اداره وقتم گرفته شده بود ومیدونستم سر راه باز باید جور چند نفری رو بکشم . برگشتن اون همه راه طولانی به خونه اونم با خط اتوبوس که یکساعت و نیم وقت می گرفت عذاب آور بود چه برسه به اینکه کار هر روز باشه .اونم برای دختری نوزده ساله که میدونه قراره همه زندگیش به همین وضع بگذرونه و هیچ امیدی به بهتر شدن وضعش نداره ... خوب اون شب رو یادم هست که پاهام به زحمت وزنمو تحمل می کردند و فکر اینکه چطور باید با اون حال بر می گشتم خونه مثل باری روی دوشم سنگینی میکرد شاید هم از این وضعیت سخت به گریه افتاده بودم همین قدر که وقتی باز سر و کله یکی دو نفر از اون مزاحمای همیشگی سر راهم پیدا شد ملاحظه هیچ چی رو نکردم و برای اینکه زودتر از شرشون خلاص بشم از همون اول شروع کردم داد و فریاد کردن . اما بی فایده بود حرف به کله شون نمی رفت .حاضر بودم به پاشون بیفتم و التماس کنم دست از سرم بردارن و به حال خودم تنهام بذارن اما به جای اون مرتب قربون صدقه می رفتن و اصرار و تمنا می کردن.
    همون موقع بود که یکدفه پیداش شد نه از آسمون از اون طرف خیابون ... به نظر یه رهگذر می اومد .اما حرفش اونقدر اعتبار داشت که اون دو تا ساکت و بی هیچ اعتراضی سریع از کنارم گذشتن..میدونی چرا؟ چون اون مرد رییسشون بود یعنی رییس منم بود. چون اون مرد آقای مدیر بود .وقتی شناختمش خودم هم دلم می خواست همون لحظه زیر زمین آب می شدم و اون تو این وضعیت منو نمی دید.
    ازش ممنون شدم همین که تا همینجاش هم کمکم کرده بود. اما ازم خواست منو برسونه تا خونه . نمیدونستم باید قبول کنم یا نه .زیاد سن و سالی نداشت که حس کنم جای بزرگترمه ..حدود چهل سالی داشت اما یه جور آرامش و وقاری توی چهره اش بود که آدم رو معذب نمی کرد . فکر اینکه قراره اون شب به همین راحتی به خونه برسم هم دیگه تردیدم رو از بین برد . وقتی خواستم سوار شم در عقب رو برام باز کرد. بهت می گم جلوش راحت بودم همینه !
    شنیده بودم که جیک و پیک زندگی کارمنداش رو می دونه اما باور نکرده بودم .هر وقت برای سرکشی می اومد سری به اتاقا بزنه اونقدر سریع و گذرا می امد و می رفت که انگار اصلا چیزی ندیده و براش اهمیتی نداشته. اون شب تو اون مسیر طولانی به خونه هم هیچ حرفی نزد فقط یه جمله .پرسید : هر روز مجبوری این مسیر رو بری و بیای؟ جواب من یه کلمه بود:آره . اما اونطور با آه و ناله بود که دل خودمم برا خودم سوخت . ولی اون بعدش دیگه چیزی نگفت
    نزدیکیهای خونه چون نمی خواستم بدونه کجا زندگی می کنم (راستشو بخوای خونم جنوب شهر بود .یه ساختمون قدیمی و بد ریخت که به غیر من و مادرم چند خونواده دیگه هم توش زندگی می کردن و همیشه جلوی اون خونه پر بود از بچه های قد و نیم قد و شیطون که هیچ غریبه ای از شیطنتهاشون در امان نبود. تازه بماند که نمی خواستم زنها منو تو اون وضع ببینند ) ازش خواستم نزدیک میدون منو پیاده کنه میدونی چه جوابی بهم داد: چرا اونجا؟ هنوز که راه زیادی مونده!!
    برگشت و دید که از تعجب دهنم باز مونده خنده ای کرد و گفت: مگه خونت کوچه 8 نیست ؟
    نمی دونستم اینو از کجا میدونه .نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم فقط همین که نگاهم همونطور بهش مونده بود
    وقتی نزدیکی خونه بالاخره توقف کرد هنوز تو حال گیج خودم بودم تشکری کردم و پیاده شدم . هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دوباره از من خواست صبر کنم .برگشتم و دیدم از ماشین پیاده شده .نمی دونستم دیگه چه کاری با من داره اما دیدم جلو اومد و به این طرف ماشین تکیه داد و به آرامی گفت: تو که عجله ای نداری امشب یه کم زودتر از بقیه شبها رسیدی و تا اون موقع وقت داری!
    نمی خواستم چشمام منو رسوا کنن سرمو انداختم پایین چون هم نگران بودم هم مضطرب .تو فکر این بودم که چی می خواد بگه.
    بی مقدمه شاید چون متوجه حال من شده بود گفت: شنیدم که دیروز یه نفر رفته پیش آقای امیدوار (اون موقع سرپرست بخش ما بود) و تقاضای ارتقای شغلی داشته..مشخصاتی که دادن کاملا با تو می خونه
    حق با او بود .خودم بودم که روز قبلش رفته بودم پیش آقای امیدوار اما طوری جواب شنیدم که پشت دستم رو داغ کرده بودم دیگه دنبال این کار نرم . به حد کافی تحقیر شده بودم . اما مسئله این بود که آیا آقای امیدوار قضیه رو به او گفته بود؟ از این بابت عرق سردی روی صورتم نشست و چیزی نگفتم .صداش رو دوباره شنیدم که می گفت: چند ماه توی شرکت داری کار می کنی؟
    با شرمندگی جواب دادم: هشت ماه
    حواسم بود که لبخندی زده بود منتها نمی دونستم می خواد مسخره ام کنه یا منظور دیگه ای داره
    -و میزان تحصیلات؟..
    تا چهارم دبیرستان خونده بودم اما بعد از مرگ پدرم درس رو ول کردم تا کمک کار مادرم باشم .یعنی بعد از اون حوصله درس خوندن از سرم پریده بود .شرایط طوری نبود که بخوام ادامه بدم اما برای اون چه اهمیتی داشت تنها همین که من حتی مدرک سیکل هم ندارم . با صدای یواشتری جوابش دادم و دیگه جرات نداشتم سرمو بلند کنم .اما زیر چشمی حواسم بود که چه عکس العملی نشون میده .نمی دونم هنوز اون لبخند روی لبش بود یا نه اما صداش با نشاط بود بعد از مدتی که سکوت کرده بود گفت: دختر بلند پروازی هستی ..
    یخ زده بودم به نظرم اینم یه سرکوفت دیگه بود .پیش خودم گفتم اگه فقط مثل بقیه می خواد بازم منو نصیحت کنه که خودم دیگه سر عقل اومده بودم .اونقدر توی این مسیر تجربه دستم اومده بود که می دونستم با این وضعیتی که من دارم مگه معجزه بشه زندگیم از این رو به اون رو بشه . یه دختر کم سواد و بی عرضه که هیچ استعدادی هم نداره تا بهش امیدوار بشه .سرم پایین بود اما اونقدر پکر بودم که کاملا از حال و روزم مشخص بود .می خواستم برم .حوصله ایستادن بیشتر از اینو نداشتم .اصلا نمی تونستم حدس بزنم که توی اون لحظه چه فکری داره تنها تو این فکر بودم که چه بهونه ای برای رفتن پیدا کنم و چطور بگم که دوباره گفت:فردا صبح بیا دفتر من ببینم چی کار می تونم برات بکنم

    میتونی حس بکنی اون موقع چه احساسی پیدا کردم؟ نفهمیدم چه موقع سوار ماشین شد و از اونجا رفت و نفهمیدم اصلا بهش جوابی دادم یا نه؟ اون شب توی ابرها سیر می کردم مسیر برگشتن به خونه رو انگار پرواز کردم. دیگه غر غر زنهای همسایه که هر وقت میرسیدم خونه منتظرم بود به گوشم نرسید.برگشتم به خونه و در جواب سوالای بی امان مادرم فقط می خندیدم و به شوخی می گرفتم .دیگه برام هیچ غصه ای وجود نداشت .فقط منتظر بودم فردا برسه. از هیجانش تا صبح پلک رو هم نذاشتم .به نظرم اون مرد خیرخواه ترین و مهربونترین آدم روی زمین بود.
    [COLOR="Silver"]

    ---------- Post added at 11:04 PM ---------- Previous post was at 11:04 PM ----------
    Last edited by حساموند; 04-09-2011 at 22:24.

  2. 8 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    فصل سوم

    صبح فردا بالاخره هر طوری بود خودم رو راضی کردم و ساعت 9 صبح به طرف دفترش رفتم در زدم و وقتی داخل شدم برخلاف انتظارم که فکر میکردم خودشو می بینم با منشی اش روبرو شدم . اتاق آقای مدیر یه در دیگه داشت که از اتاق منشی اش فقط راه داشت .باز هم حس کردم توی یه مسیر اداری دیگه گیر افتادم .منشی اش اون موقع همین آقای هدایت نصیری بود که الان یکی از شرکای شرکته .دیدیش که چه قیافه مهربون و دلنشینی داره اما اون موقع با یه قیافه بداخلاق و بی حوصله روبرو شدم که بلافاصله با دیدن من پرسید:چی کار داری؟
    گفتم: من با آقای مدیر کار دارم
    پرسید: تو؟.. اسمت چیه؟
    اسمم رو که گفتم دیدم دفترش رو باز کرد مثل اینکه می خواست دنبال اسمها بگرده زود بهش گفتم: من وقت قبلی نگرفتم .آقای مدیر خودش به من گفت بیام اینجا
    اون مرد با این حرف سرش رو بالا آورد .عینکش رو از روی چشماش برداشت و خیره نگاهم کرد با صدای سردی گفت: آقای مدیر خودش گفت؟(یه پوزخند رو لبش اومد)مطمئنی خواب ندیدی؟
    خیلی این حرفش بهم برخورد با ناراحتی گفتم:نه آقا خودشون گفتند
    بدون اینکه دیگه بهم توجهی بکنه جواب داد: خانم لطفا مزاحم نشید. آقای مدیر وقت این کارها رو نداره
    بغضم گرفته بود نمی دونستم دیگه باید چیکار کنم گفتم: حداقل بهش بگید شاید شما بی خبر باشید
    بدون اینکه نگاهی بیندازه دوباره گفت: می خوای چه جوری بگم؟ ایشون که الان اینجا نیستند
    عرق سردی روی صورتم نشست تمام ماجرای دیشب دوباره به ذهنم اومد . با خودم فکر کردم یعنی می خواسته سر بسر من بذاره؟آخه برای چی؟
    نمی خواستم حتی یه لحظه دیگه هم اونجا بمونم .اما باید یه جوری خودمو آروم می کردم و می فهمیدم قضیه چیه .دوباره پرسیدم:یعنی هنوز نیومدن؟
    آقای نصیری یه نگاه با تعجب بهم انداخت و پرسید: ببینم تو اینجا کار می کنی؟
    گفتم:آره طبقه پایین
    دوباره همون پوزخند به لبش اومد و گفت:تعجبی نداره..دختر جون آقای مدیر الان طبقه بالا است و فقط عصرها به اینجا می یاد
    سر در نمی آوردم دوباره پرسیدم: چرا اونجا ..مگه مدیر اینجا نیستند؟
    قیافه اش پر از شک و تردید شد و پرسید: تو واقعا اینجا کار می کنی ؟ چطور از همه چیز بی خبری؟
    خودمم گیج شده بودم با التماس گفتم: آقا باور کنید من درست اطلاعی ندارم
    این بار محکم جوابم داد: خانم..ایشون رییس شرکت هستند و شغل مدیریت این بخش تنهایه منصبه که خود شخصا مسئولیتش رو به عهده گرفتن(بعد که قیافه مات زده منو دید آروم شد و به کارش ادامه داد و آخرش هم اضافه کرد)اگه خواستی باید به طبقه بعدی بری اما حالا فکر کنم فهمیده باشی که خواب دیدی!

    تا بحال قیافه یه آدم رو که به شدت تو ذوقش زدن دیدی؟..حالا مثال من شده بود هنوز هم درست از همه قضیه خبر نداشتم اما دیگه علاقه ای نداشتم برم طبقه بالا . حالم بدجوری گرفته شده بود .هر چیزی که تا قبل از اون اونقدر خوشحالم کرده بود حالا فقط مایه آزارم می شد .بهت که گفتم مگه معجزه می شد زندگی من از این رو به اون رو بشه که به اون هم اعتقادی نداشتم .هر چی شب قبل دیده بودم به نظرم یه رویای قشنگ و بی دوام بود که حالا همه تاثیرش پریده بود.
    با خودم قرار گذاشته بودم که عصر دوباره سری به دفترش بزنم .اما تا اون موقع هم دیگه منصرف شده بودم .نمی خواستم دوباره با همون حرفها و نگاهها روبرو بشم .تمام مدت فکر این بودم که این قضیه فقط باعث شده دوباره از اون بلندی سقوط کنم و دیگه حتی نای کارهای روزانه رو هم نداشته باشم . اون بلند پروازی که فقط تاثیرش همین بود خلاصه به قولی غمبرک گرفته بودم که بهم خبر دادن به دفترش باید برم .
    نمی دونستم این بار د یگه قضیه چیه ولی خوب دوباره به هول و هراس افتاده بودم. وقتی به اتاق منشی رسیدم این بار آقای نصیری قیافه خوشرویی داشت و گرم تحویلم گرفت و گفت:تا الان کجا بودی؟ بیا آقای مدیر با تو کار دارن زود باش برو داخل
    خودش بلند شد و در اتاق را برایم باز کرد و به داخل فرستاد
    اتاقش خیلی بزرگ بود طوری که از همون اول هوش و حواسم رو گرفت . یه طرف مبل و صندلی های چیده شده ..کف فرش دار .یه کتابخانه بزرگ و پنجره ای که یکی از دیوا های اتاق رو گرفته بود و رو به شهر دید داشت . نور گرم و مطبوع آفتاب عصر روی اتاق افتاده بود . یه کم طول کشید تا به خودم مسلط شدم .قلبم تند و تند می زد و دست و پام می لرزید .جلو رفتم و گفتم: سلام
    سرش رو بلند کرد و نگاه کرد جوابم رو داد . به صندلیش تکیه داد و ازم خواست جلوتر برم
    قدم هام آروم بود چون کاملا به اضطراب افتاده بودم .وقتی کمی نزدیک شدم برای اینکه حرفی زده باشم پرسیدم: با من کاری داشتید؟
    چهره اش به همون گرمی دیشب بود و این کمی به من دل و جرات می بخشید .با لحنی صمیمانه گفت: خیلی خوب به عهدت وفا کردی..چرا صبح سری نزدی؟
    صدام می لرزید اما نتونستم ساکت بمونم با هیجان گفتم: من اومدم ولی گفتند شما..
    حرفم را برید و با خنده گفت:می دونم..می دونم..هدایت برام همه چیزو گفت.از بابت رفتارش معذرت می خوام . اما چرا طبقه بالا نیومدی ؟ اونجا می تونستی بیای پیش من
    حرف دلم رو صادقانه گفتم:من مطمئن نبودم اونجا منو راه بدن
    گفت:جدی؟ اما تو اون بالا راحت تر بودی..من هیچ منشی خصوصی ندارم ..بهر حال تقصیر منم بود صبح به کلی یادم رفته بود .
    به ورقه تو دستش اشاره ای کرد و ادامه داد: بهر صورت فرقی نمی کرد چون همین قدر از وقتتو می گرفت .من تو این فرصت کاراشو انجام دادم . البته نمی دونم کارش تو رو راضی می کنه یا نه اما بهتر از شرایط قبلیه
    به ورقه نگاه می کردم اما چیزی نمی گفتم . هر چی بود برای من یه دنیا ارزش داشت .فقط منتظربودم ببینم چی هست .از پشت میز بلند شد و در حالیکه یکراست به طرف در می رفت ازم خواست دنبالش برم
    آخر وقت بود و کارمندا دم آخر دور هم جمع شده بودن و کم کم آماده رفتن می شدند . رفتن توی اون جمع غریبه هم دل و جرات می خواست . خود من مدتی طول کشیده بود تا با همکارای خودم خو گرفته بودم و صمیمی شده بودم .حالا دوباره وارد شدن توی یه جمع دیگه بی هیچ مناسبت و بهونه ای کار سختی بود . آقای مدیر جلو می رفت و من به دنبالش ساکت و مطیع . از میون جمعیتی که دور هم حلقه زده بودند گذشتیم همه به احترام بلند شده بودند و به آخرین حلقه رسیدیم که مردی تقریبا جوان بود و به میز تکیه داده بود . خنده آن مرد با دیدن ما قطع شد و کمی حالت خود را عوض کرد .بعدا فهمیدم آقای نیکفر پسر عمه آقای مدیر است . آقای نیکفر چهره سرد و بی احساسی داشت به طوری که چهره اش حتی در اوج هیجان هم انعطاف چندانی پیدا نمی کرد . حسابش رو بکن وقتی فهمید من به عنوان منشی قراره به جمعشون اضافه بشم چهره اش چه حالتی پیدا می کرد . اعتراض و مخالفتشو شنیدم . به نظرم نفوذش روی پسر دایی اش اونقدر زیاد بود که بخواد توجیه بشه و منطق این کارو بدونه . اما بالاخره با تحکم و دستوری که بهش داده شد ظاهرا قانع شد . رو به من وظایفمو بهم گفت و مقررات رو هم توضیح داد. بعد از اون هر کدوم به کار خودمون برگشتیم

  4. 6 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    از سبك نوشتاري رمان ،معلوم است كه با استعداد هستي و رمانت داره با روند بسيار خوب و منطقي ،پيش ميره ...منتظر ادامه اش هستم .

  6. 3 کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    فصل چهارم
    ورق برگشته بود و زندگی من از این رو به اون رو شده بود .به همین راحتی منی که تا قبل از اون تقریبا حکم یه پادو رو توی شرکت داشتم حالا شدم بودم منشی یکی از بخشا .. .وظایفمو به سرعت یاد می گرفتم فقط برای اینکه نگن کم آوردم و لیاقتشو نداشتم .می خواستم بر خلاف حدسشون بهشون ثابت کنم .چون بهر حال از دست کنایه و طعنه بقیه راحت نبودم . اما اونا که از هیچ چیز زندگی من خبر نداشتن و نمی دونستن که حاضرم با چنگ و دندون کارمو حفظ کنم و به این راحتی تسلیم نمی شم .از حرفاشون خنده ام می گرفت . اما طول کشید تا فهمیدم قضیه به همین راحتی نیست . همه تلاشم رو می کردم و گرچه اشتباه زیاد داشتم اما هر طوری بود کارهایی رو که بهم سپرده شده بود منظم تحویل می دادم .انتظار نداشتم تو این راه کسی کمکم کنه اما حداقلش همین که بعضی اشتباهاتو نادیده بگیرن . بهر حال برای یه آدم تازه کار کاملا عادیه و طول میکشه تا به شرایط جدید عادت کنه اما فهمیدم همون ها رو ریز به ریز گزارش می دادن و توی پرونده ام ثبت می شد . اهمیتی ندادم و سعی کردم کارم رو بهتر انجام بدم اما واقعا چه فایده ای داشت وقتی همه دست به دست هم داده بودن تا منو سر به نیست کنن .
    آقای نصیری زیاد برای سرکشی و بررسی اوضاع می اومد و هر بار ناراضی می رفت . می دونستم اونقدر از این وضع گله شده که خودش هم کلافه شده .
    من آدمی نبودم که به همین راحتی کوتاه بیام اما یه چیز اذیتم می کرد و اون این بود که به اونا حق می دادم از بابت حضور من ناراضی باشن . من به چشمشون یه آدم نالایق بودم که بدون صلاحیت به جمعشون وارد شده بودم و تقریبا هم طرازشون شده بودم . فکر می کردم کار آقای مدیر درست نبوده و من هم نباید چنین چیزی رو قبول می کردم . وقتی هیچ حقی به خودم نمی دادم چطور می تونستم با دل و جون ادامه بدم . روحیه ام کاملا خراب شد بود و کم کم سرد شدم
    این جریان حدود سه ماه طول کشید .به اینجا رسیده بودم که می خواستم از این کار صرف نظر کنم و برگردم به شغل قبلی . اما نمی دونستم دوباره می تونم کار قبلی رو ادامه بدم یا نه ؟ بقیه دوستام چه فکری می کردن . با این کار شغل قبلی رو هم از دست می دادم . توی دو راهی بودم که واقعا چه کاری باید انجام بدم .روشو نداشتم دوباره پیش آقای مدیر برم و ازش مشورت بخوام . تو این مدت حتی یه بار هم پیشش نرفته بودم . یکی دو بار هم که اومده بود و ازم پرسیده بود راضی هستم یا نه یه دروغ هایی سر هم کرده بودم .
    به بن بست رسیده بودم .روز آخر آقای مدیر یه دعوای حسابی با رییسم کرد . طرفداری اش همه از من بود اما به جای اینکه به نفعم باشه فقط وضع منو بدتر می کرد . خوب می دونستم چه نگاههای خصمانه ای به طرفمه اما جرات نمی کردم سرمو بالا بگیرم .آخرین حرفها خط و نشانی بود که به سمت آقای نیکفر روانه شده بود .
    بعد از رفتن آقای مدیر دوباره به سر کارم برگشتم . هیچ تردیدی نداشتم که همون لحظه دلم می خواست از اونجا برم . همه ساکت بودند و هیچ حرفی زده نمی شد . اما زیاد طول نکشید در هر حال نمی دونم چقدر گذشت تا اینکه متوجه شدم آقای نیکفر سر میزم اومده .نگاهش که کردم از چشماش شرر می بارید .برگه توی دستمو با خشونت کشید و توی دستش مچاله کرد. صداش جویده جویده اومدکه می گفت: موش کثیف !!چطور جرات می کنی کارای منو به رییس گزارش بدی
    خونسردیمو حفظ کرده بودم با لحنی که باعث شد جا بخوره گفتم: منظورتون آقای...
    حرفم را سریع قطع کرد و با صدای بلندی گفت:ساکت شو دختره..
    بلند شدم و از میز فاصله گرفتم با عصبانیت گفتم: آقا منظورتون چیه؟ من چی کار کردم؟
    جوابمو به تندی داد: خودتو به اون راه نزن ..خوب می دونم چطور پیش اون غیبت ما رو می کنی..البته این آسون ترین روش برا جلب اعتماد آقای رئیسه
    گفتم:یعنی چی آقا ..من از این کارایی که میگید نکردم
    گفت: جدی؟(صورتش حالت عجیبی گرفته بود و هر لحظه ممکن بود یه حرکت غیر منطقی ازش سر بزنه به ناچار احتیاط می کردم)..تو یه دختره ی بی سر و پا چطور سر از اینجا در آوردی؟..عجیب نیست؟ اصلا تو مدرکی هم داری.. چند کلاس سواد داری ؟ هان
    جلوی چشم همه به من توهین می کرد حرفش رو بریدم و گفت: آقا مواظب حرف زدنتون باشید وگرنه..
    سریع حرفم رو قطع کرد و گفت: وگرنه چی؟ بازم می خوای بدوی پیش آقای رییس..البته شیرین کاریات که خیلی به دل میشینه اما واقعا جات راحت نیست؟..شب و روز اینجا مفت می خوری و حقوقت هم که به راهه..
    دختره هرزه من تو رو خوب می شناسم هر چند جلوی آقای مدیر اون قیافه معصومانه رو به خودت میگیری
    اینجا بود که طاقتم رو از دست دادم نتونستم خودم رو کنترل کنم جوابش دادم : مردک بی شرف خجالت بکش.. این تهمت ها لایق خودته ..
    کیفم رو از روی میز برداشتم بازش کردم و هر چی پول اون موقع توش بود به شدت به صورتش پرت کردم .جیغ زدم: این پولا برای خودت باشه پست فطرت ..
    دیگه جایی برای موندن نبود سریع از کنارشون گذشتم و از اداره زدم بیرون .
    همه چیز همینجا تموم شد . این هم عاقبت لطفی بود که در حق من شده بود .که با حرفای اون مرد و دیوونه بازی من خراب شد و دیگه می دونستم محاله بعد از اون برگردم اداره . هنوز از حرفهایی که به گوشم رسیده بود تنم می لرزید . چطور جرات کرده بود اون چیزا رو به من بگه. من اصلا فکر این کارها رو هم به ذهنم نداده بودم .تا دو سه روزی هیچ کاری نتونستم انجام بدم اونقدر حالم بد بود که تمام مدت تو خونه موندم .به مادرم فقط گفته بودم مرخصی گرفتم .صبح روزی که حالم یه کم بهتر شده بود از خونه زدم بیرون دنبال یه کار جدید . سراغ مغازه ها ..هر جایی که می شد .کار دوباره به دست اوردن که به همین راحتی نبود تازه روحیه ام هم اونقدر خراب بود که هر جایی نه می شنیدم با چشم گریون بیرون می اومدم . تا یه حرف بلندی می شنیدم بغض می گرفتم .آخه چرا دوباره باید همه چیز رو از صفر شروع می کردم و اون همه زحمت به باد رفته بود .هیچ کسی هم از شرکت نیومده بود که حتی یه عذرخواهی بکنه
    چند روزی هم پی کار گشتن وقتم گرفته شد هر روز از سحر می زدم بیرون و دم غروب دست خالی بر می گشتم . می خواستم یه جای مطمئن برای کار پیدا کنم . یه جایی که خیالم راحت باشه . وقتی جایی پرس و جو می کردم و صاحب اون جا اول یه نگاه سیر بهم می انداخت و بعد می گفت: حالا چه کاری بلدی ؟.. یه جواب سر هم می کردم و تند از اون جا بیرون می اومدم .می دونی اونقدر سر و زبون دار هم نبودم که بتونم جایی کارمو پیش ببرم یا حتی عرضه یه فکر خلاق که یه کار خونگی پیدا کنم . دلم نمی خواست برم در تک تک خونه های همسایه رو بزنم و بگم حاضرم چه کاری براشون انجام بدم .برام افت داشت حتی اگه خیلی مجبور می شدم بازم جرات این کار رو پیدا نمی کردم.


    یه روز عصر زودتر از همیشه برگشتم خونه .تا رسیدم بدون سلام و علیکی با مادرم خسته و کوفته گرفتم خوابیدم .چیزی حدود نیم ساعت نگذشته بود که مادرم اومد بالای سرم و تند تند تکونم داد طوری که از خواب پریدم .پرسیدم چی شده که به خاطرش منو اونطور بیدار کرده . اما مهلت بهم نمی داد دستم رو کشید و بلندم کرد وگفت: بلند شو اینقدر معطل نکن رئیست دم در یه ساعته منتظره بلند شو دیگه زشته
    تا اینو شنیدم از جا پریدم سریع خودمو آماده کردم و تو خواب و بیداری از اتاق زدم بیرون . دم در باز سر و وضعم رو مرتب کردم اصلا نگاههای بقیه رو نمی دیدم . از در حیاط که زدم بیرون متوجه ماشینش شدم اما خودش نبود طول کشید تا متوجه شدم منشی اش آقای نصیریه . یه نفس راحت کشیدم .آروم جلو رفتم سلام کردم و خیلی سرد پرسیدم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
    آقای نصیری گفت: چه عجب که بالاخره شما رو پیدا کردم دو ساعته دنبال خونتون می گشتم
    با تعجب گفتم : دنبال من ؟ چرا؟
    جواب داد: آقای رئیس منو فرستاده که به شما بگم فردا صبح برید به دفترش
    پرسیدم:آخه برا چی؟
    گفت که از ماجرا خبر ندارد ولی من که حوصله اونهمه دردسر دوباره رو نداشتم و قبلا به خودم قول داده بودم دیگه برنگردم سراغ کار قبلی ,جوابش دادم:من دیگه کاری با اونجا ندارم آقا..هر چی بوده تموم شده .حاضر نیستم دوباره پام به اونجا برسه
    آقای نصیری متوجه شد که چقدر جدی ام با اصرار گفت: شما باید منو ببخشید من یه کم دیر از قضیه با خبر شدم اما بعد از اون آقای نیکفر به خاطر این کارش اخراج شد .خودتون هم می دونید که اون یکی از اقوام مورد اعتماد آقاست اما جر و بحث سختی باهاش کرد و از کار بر کنارش کرد . من هرگز فکر نمی کردم ایشون به خاطر کسی چنین کاری بکنه

    حتی به فکرم هم نمی رسید همچین وضعی توی شرکت به وجود اومده .خودمم هنوز گیج بودم که چرا او چنین کاری کرده بود همش به خاطر من؟ نمی دونستم چی باید بگم : واقعا؟..حتما شرکت به هم ریخته ..آقای نصیری من چطور می تونم برگردم الان همه تقصیر این کارو گردن من می اندازن
    آقای نصیری گفت: راستش من نمی دونم جواب شما رو چی بدم .به نظر من جای نگرانی نیست .همه از آقای رییس حساب می برن و کسی نمی تونه چیزی بگه .. اما کار من همین بود که به شما بگم فردا صبح راس ساعت ده سری به طبقه سوم بزنید اگه هر حرفی دارید به خودش بگید
    حرفهاش هیچ قانع کننده نبود و من نمی تونستم به همین راحتی قبول کنم سری تکون دادم و گفتم: نه من فکر نمی کنم نیازی باشه . به ایشون بگید من دیگه سر کار برنمی گردم .ناراحت هم نیستم..یه شغل دیگه پیدا کردم!!!
    اما اون دوباره با اصرار گفت: نه نه خانم شما باید به من قول بدید که حتما میاید چون من شرمنده میشم .آقا خیلی جدی به من گفتند که به شما اطلاع بدم .اگه نیاید مسئولیتش با منه . شما لازم نیست نگران چیزی باشید حرفم رو قبول داشته باشید من ایشون رو خیلی خوب می شناسم

    تا ازم قول نگرفت که حتما برم از اونجا نرفت با یه دنیا فکر و خیال برگشتم خونه . مادرم از لای در اتاق حواسش به من بود به غیر از اون چند جفت چشم دیگه رو هم از لای پرده های نیمه بسته می تونستم ببینم .
    تا رسیدم داخل به سوالهای مادر جواب دادم . این مرد کیه و چه کار داشت و چه خبر شده . وقتی همه چیزو براش گفتم و از همه چیز با خبر شد اونوقت اون هم حسابی تعجب کرد (می دونستم گفتن این چیزا هم فکرشو مشغول می کنه که سر گرم بشه هم از ناراحتی در می یاد و دلش یه کم باز میشه .به همین خاطر یه کم چاشنی هم بهش اضافه کردم آخرش پرسید):این رئیست چطور آدمیه؟ پیره یا جوون؟ خوش قیافه است؟ ازدواج کرده یا نه؟ و هزار تا سوال دیگه که معلوم بود حسابی به کنجکاوی افتاده


    فردا صبح با همه تردید هایی که داشتم به شرکت برگشتم . خدا خدا می کردم توی راه کسی رو نبینم .دلم می خواست هر چه زودتر این قضیه تموم بشه . بار اولی بود که پام به این طبقه می رسید با دو طبقه دیگه خیلی فرق می کرد و از میزهای اداری و رفت و آمدهای شلوغ خبری نبود . در همه اتاق ها بسته بود و مجبور بودم تابلوها رو بخونم :اتاق های کنفرانس..نمایندگی تبلیغات ..
    از اومدنم پشیمون شده بودم و هر لحظه می خواستم برگردم اما به خاطر قولی که داده بودم نمی تونستم . بالاخره به اتاق خودش رسیدم . نزدیک شدم و با اضطراب دستم به طرف دستگیره رفت اما قبل از از اون متوجه صدای صحبتی شدم که از داخل اتاق می اومد .دستم رو عقب بردم .دلم نمی خواست کسی متوجه اومدن من بشه .از اونجا فاصله گرفتم و توی یه پستو مخفی شدم تا اونا برن .با خودمم فکر کردم نکنه بخوان مدت زیادی بمونن اما انتظارم زیاد طول نکشید .ده پنج کم دو نفر غریبه از اتاق زدن بیرون و رفتند . وقت مناسبی بود اما قلبم دوباره به تپش افتاده بود .خودم رو دوباره به اتاق رسوندم و در زدم . جواب که شنیدم نفس بلندی کشیدم تا بلکه آروم بشم و در رو باز کردم.
    کنار یه میز تکیه داده بود دیدم که چهره اش در هم و تو فکر بود سرش هم پایین بود و انگار هنوز متوجه من نشده بود .سلام که کردم سرش رو بالا آورد و بعد از لحظه ای تازه منو به جا آورد و چهره اش باز شد .نگاهی به ساعتش کرد و گفت: درست سر وقت ..بیا تو درم ببند .
    همین کارو کردم . پشت میز نشست و دعوت به نشستن کرد. نمی دونستم قراره با چه حرفهایی روبرو بشم وقتی نشستم تحمل نداشتم صبر کنم بلافاصله گفتم: آقای رئیس من معذرت می خوام که این وضعو به وجود آوردم . این همه مایه دردسر شدم . و بی خود اعتمادتون رو زیر پا گذاشتم ..اما هنوز هم منتظرم از خودم دفاع کنم
    چیزی نگفت فقط باز اون لبخند روی لبش بود بعد از مدتی گفت: در این مورد هدایت کارش رو به خوبی انجام داد و تو رو از اتهامات تبرئه کرد ..(بعد دستش رو تو هوا تکون داد و گفت)نه من برای چنین چیزی تو رو اینجا نفرستادم این قضیه تموم شده است.
    با تعجب منتظر موندم که چی می خواد بگه . دنباله حرفش گفت:
    -از قبل هم می دونستم این وضعیت دوامی نداره.یعنی انتظار نداشتم کسی این وضع رو قبول کنه ..بهر حال هر اتفاقی از مسیر قانونی اش قابل پذیرشه چون این قانون شامل همه بوده .و چنین موردی اگر نگم غیر قابل تحمل اما حداقل غیر منتظره ست ..تو خودت این موضوع رو قبول داری؟
    بلافاصله گفتم: بله..من چند بار خواستم همین موضوع رو به شما بگم اما موقعیتش پیش نیومد. آقای رئیس بهتر نیست آقای نیکفر به سر کارش برگرده ..این کار چیزی رو حل نمی کنه فقط باعث میشه از شما کینه ای به دل بگیره .چون از شما انتظار بیشتری داره
    جواب داد: خوبه که همچین نظری داری ..خودم هم همین قصدو داشتم اما برای گوشمالی خواستم یه مدت از کارش برکنار شه
    باز سکوت کرد و من نمی تونستم تحمل کنم تا اون به حرف بیاد با بی صبری پرسیدم: آقای رئیس پس با من چیکار داشتید؟
    متوجه شد چقدر بی طاقتم با خنده گفت: چرا اینقدر عجله داری ..خیلی خوب الان بهت میگم اما اول به من بگو تو می خوای از این شرکت بری ؟ شاید هم تا الان دنبال یه کار جدید بودی
    جواب که دادم دوباره پرسید: فکر می کنی برگشتن به اینجا توهینی به خودته؟
    سرم رو پایین انداختم ولی محکم گفتم:آره
    دوباره با اصرار پرسید:پس فقط از این نظر مشکل داری؟ اینو به من جواب بده
    سرم رو بالا آوردم و با ناراحتی گفتم: همین قدر کافی نیست؟ (نگران این بودم که نکنه توقع داره من سر کار قبلی خودم برگردم اما به هیچ وجه حاضر نبودم دوباره به اون وضع برگردم
    این بار بالاخره گفت: تو دختر صادقی هستی ..تو این مدت از احوال و رفتارت به این موضوع پی بردم . نمی دونم حالا همینقدر شناخت کافیه یا نه اما قلب ساده و بی آلایشی داری و همین نکته است که برام مهمه
    تا وقتی که دوباره حرفش رو از سر بگیره سرم رو پایین انداختم و فقط منتظر موندم:
    -میدونی که من فقط یه منشی دارم که آقای نصیریه . من به او اعتماد کامل دارم و مردی به این خصوصیات که مثل چشم راستم بهش اعتماد دارم پیدا نکردم. چون کار سختیه . برای کارهام به یه نفر دیگه هم احتیاج داشتم اما هدایت فقط یه جا میتونه کمک من باشه . میبینی که من ترجیح دادم اینجا بدون منشی بمونه ..
    من اینجا به هدایت بیشتر احتیاج دارم و می خوام اونو به همین قسمت بیارم . برای اینکه کسی رو تو طبقه پایین داشته باشم نیاز به کسی داشتم که البته نمی تونستم به همین راحتی انتخاب کنم . اما تو تا حدودی اون مشخصات رو داری..میگم تا حدودی چون هنوز کاملا تو رو نشناختم و ممکنه این تصمیم زود باشه .می خواستم یه مدت بگذره و شناخت بهتری از تو داشته باشم اما موقعیت طور دیگه ای پیش رفت ...
    (نفسی کشید و مکثی کرد)تو دختر باهوشی هستی و فکر نمی کنم این دوره آموزشی چندان به تو کمکی کرده باشه ..می خوام به عنوان منشی خصوصی من از عهده کارها بر بیای ..البته باید کم کم با وظایفت آشنا بشی و من این وقت رو به تو می دم
    چی داشتم می شنیدم .به من چه پیشنهادی می داد از تعجب چشام دو دو می زد و هر لحظه گردتر می شد تو یه فاصله ای که دستم اومد تنها تونستم بگم:آقای رئیس!!!
    اما اون مهلت نداد و گفت: چرا اینقدر شوکه شدی ..پیشنهاد چندان نامعقولی هم نبوده.. به خودت اعتماد داشته باش و بدون که میتونی از عهده اش بر بیای .

  8. 7 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه neda_traveler's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2009
    محل سكونت
    مشهد
    پست ها
    248

    پيش فرض

    سلام دوست عزیز
    بسیار زیبا بود
    ما منتظر ادامه ش هستیم

  10. 3 کاربر از neda_traveler بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    فصل پنجم
    میتونم بهت بگم که از اینجا به بعد دوره جدیدی از زندگیم شروع شده بود که همراه با شروع تعلق خاطر و رشد احساسی تو قلبم بود که تا قبل از اون تجربه اش نکرده بودم . تب و تاب منشی خصوصی آقای مدیر شدن به کنار اضطراب اینکه از پس اون همه سفارش ها و تاکید هایی که بهم می شد و کارهایی که روی سرم ریخته بود .. از پس همه بر می اومدم . در واقع نمی تونم بگم که هیچ مشکلی نداشتم راستش رو بخوای اوایل خیلی هم خراب کاری می کردم و اشتباهات زیادی داشتم و همیشه تو این هراس می موندم که چطور جواب این کارها رو داشته باشم اما اون عصر که می یومد و سراغ نامه ها و سفارش هاشو که می گرفت بدون اینکه خرده ای ازم بگیره و یا حتی خم به ابرو بیاره کارهای من رو تصحیح می کرد و اینطور اعتماد به نفس کافی بهم می داد . عصر ها که خیالم راحت بود و همه رو به خودش رجوع می دادم و هر کار خطای منو خودش مسوول میشد در واقع همونطور که گفته بود بهم فرصت کافی می داد تا به کارم وارد بشم .بارها میشد که به این فکر می کردم که چرا منو انتخاب کرده .من که هیچ چیز فوق العاده ای نداشتم و فقط مایه دردسر می شدم ولی به راحتی از اشتباهاتم گذشت میشد. جوابی برای این سوالها نداشتم .
    چیزی که بود نمی دونم چرا هر وقت اونو می دیدم رنگ از روم می پرید با همون اضطراب روزهای اول بلند می شدم و سلامش می کردم با اینکه هر روز می دیدمش و برام عادت شده بود اما باز هم تپش قلبم بلند میشد
    یک ماهی از اومدنم گذشته بود . برای کسی که یه شبه به چنین موقعیتی رسیده همه چیز براش رویاییه و مثل خواب و خیال می مونه .همه چیز اونقدر برام شیرین بود که اون روزها خودمو خوشبخت ترین آدم روی زمین می دونستم .احساسی از خوشحالی که میدونی همراه با ترس و یه نگرانی هم هست نه؟..همون اندازه که همه چیز مثل یه خواب می مونه می ترسی نکنه یه دفه از خواب بلند شی و ببینی اثری از رویای قشنگت نیست . اما این ترس در مقابل اون همه ناراحتی که قبل از این داشتم هیچ بود.
    یه روز عصرکه مشغول کار بودم یه نفر اومد داخل .اولش بدون اینکه سرم رو بلند کنم ازش پرسیدم کارش چیه..وقتی جوابی نشنیدم سرم رو بلند کردم و یه مرتبه از جام بلند شدم گفتم:سلام آقای نیکفر
    آقای نیکفر همونطور بر و بر به من زل زده بود طوری که تحمل نگاهش رو نداشتم گفتم: بفرمایید کاری دارید؟
    بعد از اون جلو اومد و با حالت بی قیدی گفت: خوب..خوب..می بینم که ارتقا پیدا کردی..
    چیزی نگفتم تا اینکه به نزدیک میز رسید و به وسایل روی میز نگاهی انداخت .دست برد و یکی از ورق ها رو گرفت .گفت: هوم..خیلی دور از دسترس شدی
    نگاهش پر از نفرت بود .با بی صبری گفتم: آقای نیکفر اینجا کاری دارید؟ ..اگر می خواید با آقای مدیر ملاقات کنید ایشون رو خبر کنم
    در جوابم با لحن کراهت باری گفت:صداتو بیار پایین(چون عمدا صدامو بالا برده بودم )
    آرومتر گفتم:آقا لطفا بگید چه کار دارید؟
    گفت:اومدم این منصب جدید رو به شما تبریک بگم ..بهر حال تو تا دیروز یکی از همکارای ما بودی و البته بعدش هم اخراج شده بودی و الان به اینجا رسیدی
    صداش اذیتم می کرد به تندی گفتم: بس کنید آقا..
    دندوناش رو از حرص به هم می فشرد خواست چیز دیگه ای بگه که صدای آقای مدیر رو شنیدیم که گفت: حمید دست از سرش بردار و بیا تو
    آقای نیکفر حرفش رو خورد و همونطور که به طرف اتاق می رفت گفت: بعدا به هم می رسیم
    راستش خیلی از این تهدیدش ترسیدم .می دونستم آدمی نیست که به همین راحتی چیزی رو فراموش کنه .حتی بعد از اون روز تا مدتی وقت برگشتن به خونه مدام مراقب بودم نکنه از یه جایی بیاد سراغم و بخواد بلایی سرم بیاره. ترس بی موردی بود ولی نمی تونستم باهاش کنار بیام و اذیتم می کرد

    از اینجا به بعدش رو دیگه نمی دونم با چه منطقی تعبیر کنم و چه دلیلی براش پیدا کنم . روزگار من قشنگ بود همه چیز به دلخواهم پیش می رفت من هیچ غصه ای نداشتم و می دونستم زندگیم با این حقوق خوب روز به روز بهتر میشه نقشه ها می کشیدم و برای آینده چه برنامه هایی که نداشتم و به نظرم زندگیم هیچ نقصی نداشت . هر روز کارم رو ادامه می دادم . من اونو به عنوان یه بزرگتر یه آدم خیلی مهربون و از همه مهمتر رئیسم قبول کرده بودم و احترامی براش قائل بودم که حتی شنیدن صدای پاش هر وقت که نزدیک دفتر میشد ضربان قلبم رو بالا می برد و همه سعی ام این بود که بر طبق انتظاراتش عمل کنم و از عهده کاری که به من محول کرده بود به خوبی بر بیام . رابطه مون رو در حد سلام و علیک اداری و وظایف رسمی پذیرفته بودم .اما او بود که این قاعده رو شکست .به روش خودش کم کم به طوری که اوایل اصلا متوجه نبودم اما بعد حساس شدم . می دیدم که هر از چند گاهی از دفترش می اومد بیرون و روی یکی از مبل های قسمت انتظار می نشست .نه اینکه حواسش به من باشه اصلا انگار منو نمی دید یه کتابی دستش بود که فقط اونو می خوند یا روزنامه ای ..هر چیزی بهر حال حدود ده یا بیست دقیقه ای به این کار ادامه می داد و بعد دوباره بر می گشت به اتاقش . توی این مدت من هیچ چیزی نمی گفتم فقط زیر چشمی حواسم بهش بود یعنی اصلا حواسی برام نمی موند .البته دست و پام رو گم می کردم و مواظب عکس العملای خودم هم بودم .
    این اتفاق کم کم برام عادت شد طوری که اگه کمی تو روالش تاخیری می افتاد عصبی ام می کرد . یه حس جالبی برام بود .نمی دونستم چرا علاقه داره تو اتاق من خستگیشو در کنه ..بماند که برای خودم هم تفسیر هایی داشتم . اما به خودم حق می دادم .گاهی وقتا که با یکی از کارمندا دعواش میشد و صداش بالا می رفت بعد از رفتن اون کارمند بازم از اتاقش بیرون می زد و تا آروم شدن دوباره توی همون صندلی می نشست . هر چند که من تو این مدت جرات نداشتم حرفی بزنم نکنه اعصابش رو بیشتر به هم بزنه .
    چرا اینطور منو به خودش وابسته می کرد؟ .قلب من کودک بود و هنوز با این چیزا غریبه بود اما می دیدم اون زندگی شیرینی که برا خودم خیال می کردم حالا قشنگترین ساعاتش همون لحظه ایه که اونو می بینم .هیچ خبری نبود هیچ اتفاقی نیفتاده بود اما دلم می خواست تو ذهنم این قضیه رو پیچ و تاب بدم .یه حس جدیدی بود که قلبم دوست داشت باهاش بازی کنه
    گاهی اوقات که تو این دفعات آبدارچی چایی ام رو روی میز می گذاشت فقط همین لحظه بود که حرف می زد اونم فقط یه جمله . اگه می دید من حواسم هنوز به کاره میگفت:بسه دیگه .. نمی خوای دست از کار بکشی؟
    محبت خودش به تنهایی کافیه که آدم رو اسیر کنه چه برسه اگه همراه با توجه غیر عادی و خاص باشه . هر عصر آخرین نفراتی که از اداره بیرون می اومدند ما بودیم یعنی آقای رئیس و دو منشی اش . البته آقای نصیری راننده شخصی اش هم بود و به همین خاطر تا آخر وقت تو اداره می موند . گاهی اوقات بیرون اومدن ما همراه با هم میشد . به شکلی که می تونستم حدس بزنم بالاخره یه بار پیشنهاد می کنه من رو هم تا خونه برسونه . این اتفاق افتاد هر چند خیلی دیرتر از حد انتظارم . هر روز عصر هر چند آرزوم بود که با خیال راحت به خونه برسم اما چندان هم از اینکه همراه اونها بشم استقبال نمی کردم . یعنی می ترسیدم این پیشنهاد بهم بشه و چه عکس العملی باید نشون بدم . با همه نگرانی که موقع برگشت به خونه داشتم اما دلم نمی خواست همین راه آسون بشه ولی اون موقع من معذب باشم .می دونی از چه نظر میگم؟ لطف بیش از اندازه ای که نمی دونی چطور باید جبرانش بکنی . به علاوه اینکه در نظرم صورت خوشایندی نداشت .
    با اینکه سر و وضعم ساده بود ولی همیشه نگران بودم که بی دردسر به خونه برسم . به شب نخورم و به اتوبوس برسم و..همه دغدغه های هر روزم بود اما خوب این مشکل تنها من نبود خیلی های دیگه بدتر از این وضعیت رو داشتند .نمی خواستم مظلوم نمایی کنم و بنابراین هر بار که می زدم بیرون از شرکت قیافه ام شاد و سر حال بود تا نشون بدم هیچ انتظاری ندارم .
    حدود چند ماهی میشد که از کارم می گذشت . یه بار که از شرکت زدم بیرون و مثل همیشه حواسم به یه جای دیگه بود از خیابون که داشتم می گذشتم یه دفه صدای وحشتناک ترمز اتوموبیلی جلوی پام باعث شد همونجا وسط خیابون خشکم بزنه .راننده از تو ماشین بیرون اومد و اونقدر داد و هوار راه انداخت که عده زیادی دور و بر جمع شدند .هر چی عذر و بهونه براش می اوردم آروم نمی گرفت .میون نگاههای مردم داشتم از خجالت آب میشدم این یه طرف وقتی صدای آقای نصیری رو هم شنیدم که طرف راننده شده بود حسابی خودم رو باختم . لام تا کام دیگه حرفی نزدم اونچه نباید میشد شده بود . فکر می کردم الان هر دوشون چه فکری در مورد من می کنند ؟ از میون جمعیت بیرون اومدم .لااقل بهتر این بود که بدون اینکه کسی متوجه بشه راهم رو ادامه بدم و برم . اما بالاخره متوجه سنگینی نگاهش شدم .سرم رو بلند کردم و دیدم که به ماشین تکیه داده بود و متوجه من شده اما انگار هیچ قصدی برای هیچ کاری نداشت . حداقل از این بابت خوشحال شدم . در عوض من هم سریع فقط سری تکون دادم و به راهم ادامه دادم .می خواستم نشون بدم که این کار اتفاقی بوده . باید نشون می دادم منتظر هیچ چیزی نیستم

    اما قضیه بر خلاف پیش بینی ام همینجا تموم نشد .فردا عصر که وسایلم رو جمع می کردم تا از شرکت بیرون بزنم همونطور که از اتاق بیرون می اومد و می خواست به طرف در بیرون بره بهم گفت:دم در منتظرتم ...زود بیا
    برگشتم طرفش متوجه منظورش نشده بودم پرسیدم: با من کاری دارید؟
    ایستاد و انگار از گیجی من تعجب کرده باشه جواب داد: چی میگی؟.. میخوام برسونمت خونه
    اینقدر خودمونی؟!! از این لحن راحت و عادی که داشت متوجه سنگینی حرفش نشدم اما بازم هضمش برام مشکل بود .صورتم داغ شده بود گفتم: آقای مدیر...من ..من مشکلی ندارم خودم می تونم برم خونه
    اصلا نمی ایستاد تا به حرفم گوش بده .طرف در رفت و گفت: تعارف رو بذار کنار ..
    اما این تعارف نبود من اونجوری راحت تر بودم باید یه جوری منصرفش می کردم با اصرار گفتم:ولی آقا لازم نیست تو زحمت بیفتید..آخه برای چی ..
    خودمم حواسم نبود که لحن صدام چقدر رنگ التماس داشت خنده ای رو لبش اومد گفت:چرا اینقدر هول کردی!..در ضمن چه زحمتی؟ نباید مواظب منشی حواس پرت خودم باشم؟
    اینو که گفت من دیگه زبونم بند اومد فقط نگاش کردم که چطور از در بیرون رفت

  12. 7 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    فصل ششم
    اینطور شد که جمع ما سه نفره شد . روزای اول برام خیلی سخت بود ولی کم کم عادی شد .اونطور که انگار اصلا از اول به همین شکل بوده و نه انگار زمانی تک و تنها این همه مسیر رو می رفتم و می اومدم . همیشه هم نزدیکی خونه پیاده ام می کردن تا کسی از اهل محل متوجه این قضیه نشه و برام دردسر نشه . فقط اینکه تو مسیر من که صندلی عقب هیچ صدایی ازم در نمی یومد .فقط صحبت های اون دو نفر رو می شنیدم که در مورد موضوعاتی حرف می زدن که اصلا نه به من ربطی داشت و نه می فهمیدم راجع به چی هست
    زیاد وارد جزییات نمی شم زندگیم به همین روال ادامه داشت .رک و راست بگم دنیا برام بهشت بود .دوران خوشی بود. هر چند یه وضعیت معلقی داشتم و با احساسات قلبم بازی می شد. زیاد جلو نمی اومد یعنی تا حدی که فقط دل منو به تلاطم بندازه .کاراش قابل پیش بینی نبود. یه روز خیلی گرم بود یه روز مثل یه غریبه باهام رفتار میکرد .رفتارش برام دیوونه کننده بود. نمی دونستم دقیقا باید چه رفتاری داشته باشم . مدت زیادی به همین وضع گذشت . تا یادم نرفته بگم یکی دو بار با هم به یه قهوه خونه ای رفتیم. البته آقای نصیری هم همراهمون بود. موقع برگشتن به خونه سر راه یه دفه با هم توافق می کردیم برای وقت گذرونی بریم .البته من با دو دلی قبول می کردم ولی از قیافه م کاملا مشخص بود چی تو دلمه . هر چند جای نگرانی نبود چون تو اونجا هم برای من و آقای نصیری به هیبت آقای رئیس در می اومد .به نظر می اومد که ما رو دعوت کرده بود تا در حق دو کارمندش لطف کنه و یه کم از سخاوت و بذل و بخشش خودشو شامل ما کنه . در کل بهت بگم صحبت های خارج از موضوعات اداری بین ما خیلی کم بود به ندرت .طوری که هنوز هم برام یه حس غریبی داشت
    نمی دونم این وضع قرار بود تا چه مدت ادامه داشته باشه و عاقبتش چی می شد اما اتفاقی افتاد که به نظر خودم باعث شد روند این ماجرا رو سریعتر کنه و تو سراشیب بندازه .اتفاقی که خودم هم نمی دونستم این تاثیر رو داشته باشه .
    یه شب مردای همسایه جلسه گذاشته بودند آخر شب صاحبخونه اومد نتیجه اش رو به مادرم گفت .خیلی سریع و کوتاه ازمون خواست یه فکری بکنیم یا اتاق رو تخلیه کنیم . دلیلش چی بود؟ دلیلش حرف و حدیثی بود که پشت سر من راه افتاده بود . خبرایی دهن به دهن بین زنا می پیچید .راست و دروغ داشت شاید هم یکی دو نفری دیده بودند هر دفعه چطور به خونه میام . خلاصه هر شب هر وقت پام به خونه می رسید پچ پچ بود که شروع می شد. این حرفها تازه نبود از خیلی وقت بود شروع شده بود .از همون موقع که کار گرفته بودم . سر و وضعی که باهاش می رفتم شرکت . (اصلا محل زندگی من با محل کارم زمین تا آسمون فرق داشت . از خونه با کت و دامن یه شال و یه رو انداز بلند بیرون می اومدم و نگاههای چپ چپ بقیه رو تحمل می کردم .توی شرکت رو انداز رو در می آوردم ولی باز هم همکارا م مسخره ام می کردن .و بین این دو من با یه احساس عذاب وجدان و یه حس سرخوردگی روبرو بودم ). بیشتر از همه زن صاحبخونه بود که ایراد می گرفت . خودش چهار تا دختر داشت که به قول خودش رنگ آفتاب رو هم ندیده بودن . طبیعیه که در مورد من چه فکری می کرد . ماههای آخر هم که حقوقم بهتر شده بود و یه کم دست و دلباز شده بودم باز برام دردسر شده بود .می دونستم مدت زیادی نمی تونم اونجا زندگی کنم .جدا از اون به فکر یه جای بهتر برای اجاره بودم مدتی بود که داشتم پولامو پس انداز می کردم .اما این اتفاق غیر منتظره بود مجبور بودیم ظرف مدت کوتاهی از اونجا بریم. همین که می گن تا می خوای یه نفس راحت بکشی باز دردسر سراغت میاد . طوری شد که همه فکر و ذکرمو گرفت باید وقت می کردم دنبال خونه می گشتم .وقت خالی هم که نداشتم صبح تا نزدیک غروب تو شرکت کار داشتم .نمی دونستم مرخصی بگیرم یا نه . می ترسیدم بپرسه دلیلش چیه و من .نمی خواستم از این قضیه بویی ببره .اصلا نمی خواستم حتی فکر سوء استفاده از محبتش به ذهنش برسه . اینکه چطور حرف مرخصی گرفتن رو هم به میون بیارم خودش یه مشکل دیگه بود .جز برای کارهای اداری جرات نمی کردم برم پیشش.
    خنده داره نه ؟ ولی به همین سادگی مشکل بغرنجی شده بود .طوری که اعصابم رو به هم ریخته بود و فکرم همه اش به این قضیه بود .نگران بودم وقت داشت به همین راحتی از دستم می رفت .
    یه روز پشت میز نشسته بودم .الکی قلم دستم بود و چشمم به یه ورقه .اما نه چیزی می دیدم نه حس می کردم . داشتم با خودم فکر می کردم چطور به چه بهونه ای حرف دلم رو بزنم .هر روز کار رو به فردا می انداختم و به خودم قول می دادم انجامش بدم اما باز تو دو دلی می افتادم .باور می کنی اصلا نفهمیدم کی از اتاقش بیرون اومده . وقتی به خودم اومدم که کنار میز اومده بود . با شرمندگی به عذر خواهی افتادم وانمود کردم حواسم به کاره. اما همونطور که لبه میز می نشست برگه رو از دستم گرفت و در جواب تعجب من به این کارای او گفت: میدونم خوشت نمی یاد کسی لبه میزت بشینه اما زیاد کاری ندارم
    (اینو که درست می گفت .معذب شده بودم اما اون لحظه کنجکاو بودم چی کار داره)
    گفت: چند روزیه اصلا دل به کار نمی دی .قیافت تو همه ..اتفاقی افتاده ؟
    نمی تونستم دروغ بگم همه چیز مثل روز روشن بود .هر چند با خودم فکر کردم الان بهترین موقع است و دیگه مقدمه چینی نمی خواد اما باز هم زبونم نمی چرخید .باز هم قلبم می گفت:الان نه یه وقت دیگه ..یه وقت بهتر
    گفتم:چیزی مهمی نیست
    چند لحظه سکوت کرد اما بعد آروم گفت:من اصراری ندارم شاید چیزی باشه که نتونی بگی ..اما کمکی از دست من بر میاد؟
    تو اون لحظه که فکر می کردم چی باید بگم و چی نگم اذیتم می کرد. لبام حرکت می کرد اما صدایی ازش بیرون نمی اومد.زبونم به نگفتن عادت کرده بود
    مدتی منتظر موند بالاخره پرسید: می خوای یه چند روز مرخصی بهت بدم شاید برات لازم باشه ؟
    نگاهش کردم چیزی نمی گفتم اما از قیافه م تمنا می بارید . باز هم به خنده افتاد گفت: خیلی خوب اینکه جرات لازم نداره ..بگو چه مدت می خوای؟
    تا همینجاش کافی بود نفسی راحت کشیدم .تو این فکر که ببینم چه مدت باید بگم مکثی کردم اما باز هم گفت: لازم نیست فکر کنی تا آخر هفته می تونی مرخصی بگیری . فقط حواست باشه که کارای تو روی دوش هدایت بیچاره می افته .
    این حرف به نظرم شوخی بود بی اختیار خنده ای به لبم اومد اما وقتی دیدم چهره اش جدیه خنده از لبم پرید .بعد از اون دوباره به اتاقش برگشت .


    فرصتی که دستم اومده بود برام غنیمت بود .از فرداش حسابی برای پیدا کردن یه جای خوب دست به کار شدم تو این مدت جاهای خیلی زیادی رو گشتم تا بالاخره تونستم یه اتاق تو یه آپارتمان پیدا کنم . هر چند هزینه اش نسبت به وسع مالیم یه کم زیاد بود اما چون نه وقت زیادی داشتم و هم با خودم فکر می کردم بعدا می تونم یه جای بهتر پیدا کنم ناچار به قبول شدم .مسیر خونه به اداره عوض شده بود و باید مسیر خوب به دستم می یومد . بالاخره تردید رو کنار گذاشتم همون روز اسباب کشی کردیم و به خونه جدید اومدیم . این بار طبقه چهارم بودیم .بلافاصله که داخل خونه شدیم مادرم بعد از اون همه پله بالا اومدن که نفسش رو گرفته بود یه نگاه به داخل خونه که ظاهر تمیز و خیلی بهتری نسبت به خونه قبلی داشت چهره اش هیچ احساس رضایتی پیدا نکرد .لب پنجره اومد که نمای دیدش به خیابون بود بعد رو به من گفت: خوبه دیگه می خوای منو تو این خونه اسیر کنی . من که از این پله ها نمی تونم هر دم و دقیقه پایین بیام .....چقدر ساکته اینجا هیچکی از خونه ش بیرون نمی زنه دو روزه که من اینجا دلم می پوسه
    این استقبال مادرم بود کاملا حقو بهش می دادم نسبت به خونه شلوغ و پر سر و صدای قبلی میون همسایه هایی که هر چی بود بالاخره بهشون انس گرفته بود این خونه دلگیر و ساکت بود برای دلداریش گفتم: مامان اینجا موقتیه ..خوب چی کار کنم وقت نداشتم .اما قول میدم هر وقت تونستم یه جای خیلی بهتر از اینجا پیدا می کنم.


    فکر اینجاشو نکرده بودم که چه جوابی برای تغییر آدرس خونه ام بدم . روزی که دوباره به سر کار برگشتم خیلی سر حال و پر انرژی بودم . آقای نصیری هم بنده خدا بدون اعتراضی همین که دید مشکلم حل شده خوشحال شد .اون آقا هم عصر وقتی متوجه برگشت من شد یه ابروش بالا رفت بعد فقط بعد سلامش سری تکون داد و به اتاقش رفت .مثل همیشه !
    بهر حال موقع رسوندن به خونه از مسیری که باید عوض میشد بالاخره زبون من هم باز شد و میون حرفشون با عذر خواهی گفتم که باید از یه مسیر دیگه برن که هر چند کوتاهتر بود اما گفتنش برام خیلی سخت بود .همون لحظه هم پشیمون شدم و با خودم گفتم کاش تنهایی به خونه بر میگشتم.نمی دونم چرا از گفتن این مسئله اینقدر عذاب گرفته بودم .دیدم که ساکت شدند و البته نگاهشون پر از تعجب بود . حداقل قیافه آقای نصیری رو می تونستم ببینم که برگشت به طرفم ..بعد از یه مکث سری تکون داد و بعد پرسید:مسیرت کجاست؟
    اسم خیابون رو گفتم و با تاکید هم اضافه کردم که مسیرش کوتاهتره. بعد از اون هیچ حرف دیگه ای در این باره زده نشد تا اینکه توی خیابون از ماشین پیاده شدم . با اینکه از هر دو خداحافظی کردم اما حواسم بود که تا داخل ساختمون نشدم ماشین از جا حرکت نکرد .

    فصل هفتم
    میدونستی هیچ وقت منو به اسم کوچکم صدا نزد؟ (حسرتی که تو دلم موند) اونم همیشه با پیشوند خانم .. این باعث میشد بین ما همیشه اون حالت رسمی باقی بمونه . وگرنه خیلی پیش از این دلم رو بهش باخته بودم. تا پیش از اون آدمی نبودم که اهل ازدواج باشه .اصلا تو برنامه زندگیم ازدواج رو برای سن سی به بالا گذاشته بودم .موقعی که به هر چی تو زندگیم بخوام رسیده باشم . همه مردها رو مثل هم می دیدم . و به خیالم زندگی مشترک هدفش فقط قبول مسئولیته و خلاصه از این حرفهایی که به گوشم خورده بود که مرد تو زندگیش به زن نیاز داره تا زندگیش سر و سامون پیدا کنه .یکی باشه لباساشو بشوره و چه می دونم غذاشو حاضر کنه ..که به خودم می گفتم مگه مرض دارم خودمو درگیر این چیزا کنم . فوقش که می خواستم خودمو قانع کنم حساب می کردم که حداقل برای حفظ نسل این آدمیزاد باید تن به این فداکاری بدم!!می بینی چه روح خامی داشتم ؟ چشم و گوش بسته مثل یه بچه ..باور می کنی هنوز توقعاتم در همون حد باقی مونده بود .
    تجربه هر چقدر هم آدم رو پخته کنه و دیدش رو عوض کنه ولی عشقه که مزه زندگیه . برام مهم نیست که فکر کنی احساساتی شدم .مهم اون احساس قشنگیه که یه زمانی تجربش کردم
    چیزی نگذشت که اون رفتار تلخ و غریبش رو کنار گذاشت . از اون به بعد احساس کردم خیلی به هم نزدیکیم . البته بازم باید بگم منظورم شامل آقای نصیری هم میشه . شده بودیم مثل یه گروه یعنی طوری که از این به بعد انگار منو هم به دنیای خودشون راه دادن . دیگه برای برگشتن مشکل چندانی نداشتم .نه فقط از این لحاظ جلوتر از این یه بار ازم خواست مادرمو از نزدیک ببینه .سر زد به خونمون و با مادرم یه سلام و احوالپرسی کرد و بعد از اون هم رفت . ولی به نظر خودم بیشتر می خواست ببینه وضع زندگیم در چه حده .خوب البته اهمیت این کار برای من خیلی بیشتر بود .می تونستم ببینم نظر مادرم راجع به اون مرد چیه ؟ هر چند خودم کم و بیش می تونستم حدس بزنم نظرش چیه .تحت تاثیر متانت و ادب آقای رئیس که چطور احوالشو می پرسید یک ساعت دم از آقایی و خوبی اش زد و مستقیم بهم گفت خوشحاله از اینکه تو زندگی به همچین مردی بر خوردم. .هر چند من حرفهای مادرمو به نفع خودم برداشت می کردم ولی نمی تونستم خودمو گول بزنم که منظور اون از یه لحاظ دیگه بوده و اصلا مجوزی برای من نمیشه که آزادی بیشتری در رابطه ای فراتر از منشی بودن داشته باشم .چیزی که آرزوم بود
    چه ساده بودم . به خیال خودم اون روزها کم کم داشتم جایی در قلب اون مرد پیدا می کردم تمام مدت حواسم بود که کار خطایی ازم سر نزنه و همیشه به بهترین صورت در نظرش ظاهر بشم که توجهش رو بیشتر جلب کنم و تو این مسیری که سبکبال و سرخوش می دویدم مانعی نباشه .به خیال خودم او هم کم کم به فکر افتاده و این مدت تنها داره خوب تصمیمشو میگیره ! تو نمی تونی مواخذه ام کنی چون اون موقع من از هیچی خبر نداشتم تو زمان حال بودم و فقط احساسم منو پیش می برد احساس دخترونه مفرطی که هیچ دلیل و منطقی رو اصلا نمی شناخت . به شیوه خودش حسابگری می کرد و حرکت بعدی رو پیش بینی می کرد .
    دیگه تعامل بیم و امید نبود .یه قدم جلو اومدن و یه قدم عقب رفتن.بلکه به مرحله دیگه ای افتاده بود . کم کم تو انجمن های خصوصی که می رفت از من می خواست به عنوان منشیش همراهش باشم .جلساتی که با همکاراش برگزار می کردند .و در نظر من بیشتر شبیه مجالس پر زرق و برق تفریحی بودند . آدمای کله گنده و پر دبدبه میومدن . همراه با همکارایی مثل خودم . که به عنوان نماینده حاضر جوابی می کردند و کارای لازم رو انجام می دادن .ظاهرشون که خیلی جلوه داشت یه جورایی به نظر خودم ابهت اون شرکت یا نمایندگی رو مشخص میکرد .طوری که تمام مدت چشمم فقط بین جمعیت می چرخید و در حال مقایسه بود. ابدا به هیچکدومشون نزدیک نمی شدم .ترجیح میدادم سکوتمو به نظر غرور و بی اعتنایی ام بذارن تا ترس و واهمه ای که از برخورد با اونها داشتم . چون من اون وسط فقط یه منشی ناشی و بی دست و پا بودم که هر جا رئیسم می رفت سر به زیر دنبالش می رفتم. در برخورد با اون جمعیت سر زنده و مغرور که اعتماد به نفس فوق العاده ای داشتند من جرات خودنمایی نداشتم. اوایل اضطراب بود ولی بعد برام عادت شد .البته نه به آسونی .به همون آهستگی که یه بچه حروف الفبا رو یاد میگیره خودمو قانع کردم تا جلو برم .از این جهت خیالم راحت بود که فرصت کافی برای خو گرفتن داشتم .چرا که نقش من به جز یه نظاره گر نبود .هیچ کاری رو به عهده نمی گرفتم تا خوب از چم و خمش اطلاع پیدا کنم و این به زمان درازی نیاز داشت و مهمتر از اون به صبر و حوصله زیاد .
    مدتی از این جریانات گذشته بود .بهت بگم به اندازه ای که به اون مرد اعتقاد پیدا کرده بودم که حرفش رو بی چون و چرا قبول کنم , یه روز بهم گفت خاله اش خیلی دوست داره منو از نزدیک ببینه.ببین یعنی اینطور برام توضیح داد که این زن در مورد من زیاد شنیده (بهر حال چون زیاد با خواهر زاده اش دیده شده بودم ) به همین خاطر ازم خواسته بود به خونه اش برم . دعوتی که خیلی هم نزدیک بود یعنی دو روز بعدش بود .فکر می کنی عکس العمل من چی بود .بلافاصله رد کردم و گفتم حاضر نیستم برم . تو این مدت به غیر از آقای نیکفر از فامیل او چند نفر دیگه هم دیده بودم و مطمئن بودم دلم نمی خواد به جمعشون وارد بشم. از اون خونواده های ثروتمند و پر فیس و افاده بودند که اصلا در حضورشون احساس راحتی نمی کردم .بلکه تو این مدت هر وقت ناچار به هم صحبتی با اونها می شدم به حال بدی می افتادم .
    امتناعم اونقدر شدید بود که نشون بدم نظرم عوض نمیشه.ازم پرسید چرا نمی خوام برم ولی دلیلش توضیح دادنی نبود یا من نمی خواستم چیزی از اضطرابم نشون بدم ولی از حال و روزم پیدا بود که ترسم از چیه .در جواب فقط بازم با اصرار گفتم نمی تونم قبول کنم.نمی تونم قبول کنم .خواهش میکنم من نمی یام . (چون به نظرم اون مرد انتظار داشت که حتما همراهش برم و همه فشار هم به همین خاطر بود ).
    بهم گفت: از خونواده من خوشت نمی یاد؟
    این حرفش باعث شد صورتم سرخ بشه منظور من اصلا این نبود و چون نمی خواستم ناراحت بشه بی اختیار گفتم: من می ترسم
    به اضطرابم نخندید باز هم با اصرار بهم گفت:خواهش می کنم نگران هیچی نباش من کنارتم لازم نیست از چیزی بترسی ...فقط ازت می خوام این خواهشو قبول کنی خوب؟
    چه جواب دیگه ای می تونستم بهش بدم؟ جز اینکه باید مادرم رو هم راضی کنم
    دعوت جمعه ظهر بود.و تا اون موقع اونقدر تو گوش مادرم خوندم که چاره ای براش نموند . یعنی تا آخرش هم هنوز تو تردید و دو دلی بود .می گفت آخه چه معنی داره دخترمو بفرستم با یه مرد غریبه میهمونی ؟ تا دقیقه آخر دلشوره اش سر جا بود . تنها بابت خاطر جمعی اش از آقای مدیر بود . چون یه دفه دیگه هم اون مرد اومد به خونمون و خودش درخواست کرد .مادرم بعد رفتنش گفت: آدم خجالت می کشه گمون بدی به این مرد داشته باشه .
    میدونی که دلشوره مادر چه جنسیه؟ اونقدر فکر و خیال میکنه که آخرش
    آدم رو به نگرانی میندازه . روز جمعه هم سر رسید و به همراه آقای نصیری اومد دنبالم . همیشه هر وقت می خواست من خاطرم جمع باشه منشی اش رو به سراغم می فرستاد . میدونی آخه آقای نصیری اونقدر پیرمرد با صفاییه که چشم بسته میتونی بش اعتماد داشته باشی .اونو می فرستاد تا خیال من راحت باشه هر چند من به خودش اعتماد مطلق داشتم
    نگفتم اونروز چه لباسی پوشیده بودم یه کت و دامن سیاه که با پس اندازم تونسته بودم بخرم .قیمتش برام گرون در اومده بود ولی باز هم به دلخواهم نبود وقتی از ساختمون بیرون اومدم نگران بودم نکنه از سر و وضعم ایرادی بگیره ولی چیزی نگفت.
    جلوی خونه پیاده شدیم .خونه بزرگ و ویلایی خیلی قشنگی بود .طوری که می تونستی بفهمی صاحبش تا چه اندازه متملک و به همون اندازه هم سطح بالاست .سطحی که من هیچ وقت رنگش رو هم ندیده بودم .اینکه چطور باید صحبت و احوالپرسی کنم و خلاصه آداب معاشرتی که هیچ نمی دونستم باعث شد دوباره به هول بیفتم و دست و پامو گم کنم . تازه فهمیده بودم که اصلا لباسام برای چنین جایی مناسب نیستند و از واکنش اهالی خونه ترسیدم . ازش پرسیدم .حداقل باید می دیدم نظر اون چیه پرسیدم سر و وضعم خوبه ؟ اشکالی نداره با این وضع اومدم
    اصلا انگار حواسش به من نبود تازه برگشت و دوباره نگاهم کرد . به نظرم متوجه شد دوباره به اضطراب افتادم بعد تنها خنده ای کرد و گفت: بیا بریم
    در بزرگ باز شد از حیاط که باغی سر سبز و پر گل و گیاه بود و مسافتی طولانی تا خود ساختمان هم داشت با همون حال و روز گذشتم . به جز صدای قدمهای ما صدای دیگه ای نمی پیچید .ظهر بود و انگار اهل خونه خوابیده بودند و یا در خیالم از لابلای پرده پنجره نظاره می کردند .
    در ساختمان رو یه خدمتکار ظریف و کم سن و سال باز کرد و بلافاصله به طرف اتاق نشیمن راهنمایی شدیم .
    اتاق بزرگی بود حداقل در نگاه اول هفت هشت نفر رو دیدم که تو مبل ها نشستند و صداشون اونقدر اهسته بود که به بیرون چندان راه نداشت . همه زن بودند و جوون و پیر داشتند (من سرم پایین بود و نمی دونستم به کی نگاه کنم و به کی جواب بدم . آخرین حرفی که برای دل و جرات پیدا کردن به خودم گفتم این بود که اگه چیزی گفتم که ناراحت شد به من هیچ ربطی نداره ..می خواست منو با خودش نیاره)
    یه راست به طرف یکی می رفتیم که با یه نگاه تونستم ببینم پیرزنی بود که از بقیه سن و سال بیشتری داشت و بقیه تقریبا دور و اطرافش رو گرفته بودن . حدس زدم که خاله بزرگش همین زن باشه . همه ساکت شده بودند اما سکوت اون زن یه ابهت دیگه داشت .چهره اش هیچ حرکتی از خوشحالی یا ناراحتی نشون نمی داد و فقط خیره بود . هر دو دستش رو روی عصاش تکیه داده بود . پیراهن مخملی به رنگ سبز تیره ای داشت .با حاشیه ترمه کاری شده . حاشیه اون لباس به خوبی تو ذهنم مونده .چون تمام مدت نگاهم بهش خیره مونده بود .شال سفیدی هم روی شونه هاش انداخته بود. رنگ تیره لباسای من در مقابل جلای اون تیرگی کهنه و رنگ پریده بود و سادگی و زشتی شون دو برابر به چشم می اومد .
    پیرزن با خواهر زاده اش احوالپرسی کرد .و دستش رو هم برای بوسیدن جلو آورد. صداش گرچه پر طنین و محکم بود ولی در حد سلام ساده بود و احوالپرسی که نشون میداد اون مرد تازگیها کسالتی داشته.
    بعد نگاهش روی من افتاد .من قبلا سلام کرده بودم اما سلامی که هیچ جوابی نداشت سرم پایین بود اما صداش به خوبی به گوشم رسید که گفت: این دخترک رو از کجا پیدا کردی؟
    حالم رو به التهاب بیشتری رفت .حرفش خیلی برام ناگوار اومد .جوابش این شد: دختر باهوشیه که خیلی تو کارا کمکم می کنه. ترجیح دادم منشی خودم باشه
    صدای پیرزن باز به گوشم رسید.صداش لحنی از تحقیر داشت: مطمئنی فقط به خاطر هوشش انتخابش کردی؟ نگه داشتن یه منشی جوون و خوشگل کار خطرناکیه ...باید خیلی مواظب خودت باشی
    (اینجا بود که شک کردم این زن منو دعوت کرده باشه و یا اصلا می خواسته با من آشنا بشه .لحنش طوری بود انگار تازه راجع بهم میشنوه)
    رو به من گفت: بیا جلوتر ببینم
    با قدم های آهسته طرفش رفتم .سرم رو تنها کمی بالاتر گرفتم تا به صورتش نگاهی بیندازم . اما چشمام از نگاه کردن به صورتش طفره می رفتند.
    از حالت تکیه اش در اومد و به طرف من خم شد تا نزدیکتر بهم نگاه کنه . رو به بغل دستیش گفت: دختر قشنگیه.....
    دوباره پرسید:چند سال داری؟
    جوابشو دادم ولی انگار صدام از ته چاه در می یومد . فقط دلم می خواست هر چه زودتر از اون فضا بیرون بیام
    شنیدم که گفت: چرا اینقدر خجالتیه؟ صورتش اونقدر سفیده که همه چیو میشه از توش خوند..ببین چطور سرخ و سفید میزنه !
    نزدیک بود اشک از چشام در بیاد.حق نداشتم از خجالت آب بشم ؟ خدا میدونه چند جفت چشم تو اون لحظه روی من تمرکز کرده بودند اونقدر که از سنگینی نگاهشون نمی تونستم سرمو بلند کنم .از اشاره هاشون حالم منقلب میشد
    سهم من از توجه همین بود بعد از اون گوشه ای روی مبلی بی سر و صدا نشستم . اونم رفت کنار خاله اش تا با هم کمی گپ بزنند تا اینجاش که هر طوری بود گذرونده بودم و فقط امیدوار بودم بقیه ش رو هم بی مشکلی رد کنم . .ساعت بزرگ روی دیوار بی حرکت بود و تو دلم گذر ثانیه ها رو می شمردم . زیر چشمی می دیدم که چطور میون دختر خاله هاش و چهره های بیگانه ای که فقط گاهی اوقات اسمشون رو از لابلای گفته ها میفهمیدم دوره شده بود .این وضع زیاد طول نکشید و خودم هم این انتظارو نداشتم . اما بر خلاف پیش بینی ام یه جور دیگه تموم شد.خدمتکاری اومد داخل اتاق و به او گفت پای تلفن کارش دارن . برای چند دقیقه ای که رفت و برگشت جرات نداشتم حتی یه پلک بزنم . نگاههای میخکوب شده رو کاملا حس می کردم .انگار هیچ کس هیچ کار دیگه ای نداشت یا هیچ صحبت دیگه ای نبود. برگشت و به خیال خودم اون برزخ تموم شده بود اما ناغافل دیدم بدون اینکه درست بیاد داخل اتاق از همه عذر خواهی کرد و گفت یه کار فوری براش پیش اومده و باید بره. در جواب اعتراض هم گفت که زود برمیگرده .من بلند شدم دیگه کاری اونجا نداشتم باید می رفتم ولی رو بهم گفت:همینجا باش تا برگردم
    صدایی از دهنم در نیومد تا اعتراضی کنم . همونطور گیج موندم تا اینکه از اتاق بیرون رفت .چرا که باور نمی کردم اصلا همچین چیزی پیش بیاد .همونطور گیج برگشتم و نگاهم به یکی از دخترا افتاد و نگاه ناخوشایندی که تحویلم داد دیدم.معنی نگاهشو می دونستم اما اون موقع اصلا برام مهم نبود .راستشو بخوای به وحشت افتاده بودم . ولی اون خودش به من گفت کنارتم چطور می تونست منو اینجا تنها بذاره می دونست چقدر اضطراب دارم .این کارش برام غیر معقول بود .
    این زود برگشتن یک ساعت و نیم طول کشید و تو این مدت همون گوشه بی حرکت موندم و هیچ حرفی هم نزدم .یعنی اصلا نیازی هم نبود چون کسی به من توجهی نداشت. عصرونه آورده شده بود و اون جمع کسل به جنب و جوش افتاده بود .صحبت ها گل انداخته بود و سر و صدا بالا رفته بود . زیر چشمی تو این مدت که هیچکی کاری بهم نداشت نگاهشون می کردم و حرفاشون رو دقت می کردم که راجع به چی حرف می زدن . بیشتر از خاطرات بود و مجالسی که تو این نزدیکی قرار بود برن . از اون حرفهای عادی میهمونیها, ولی تو چشمم حرفاشون قشنگ و رنگارنگ بود .طوری با آب و تاب حرف می زدند که دلم می خواست گوش بدم .صحبتها لطیف و با احساس بود . شاید تعجب کنی که اون موقع به چه چیزی فکر می کردم. اما باور کن آرزوهایی که قبلا داشتم بیدار شده بود . چقدر دلم می خواست منم از بچگی خواهر هایی داشتم که بتونم حرفای این جوری رو باهاشون در میون بذارم . احساساتمو باهاشون شریک بشم . اما من حتی فامیل نزدیکی هم نداشتم که جای خواهر نداشتم رو برام پر کنه .
    حرفاشون راجع به چیزای قشنگ بود اما همین که دوباره سکوتی میشد سرمو پایین می انداختم و دوباره فضا سنگین میشد .بعد خودمو می دیدم که چقدر با اونا فرق دارم . یکی دو باری فقط منو مخاطب گرفتند . فقط یه بار دو سه نفری بالای سرم جمع شدن و چند سوال راجع به وضع زندگیم و اینکه چطور کارم رو گرفتم پرسیدند . سوال کردنشون طوری بود که انگار محض سرگرمی می پرسن و به بازیم گرفتن . بعد هم یه نگاه به سر و وضعم انداختند و چیزایی گفتند که سر در نمی آوردم . شوخیهایی که بین خودشون بود و با اشاره و کنایه بود .بعد دنباله حرفشون به یه سمت دیگه رفتند جوری که انگار اونجا وجود نداشتم یا حتی قابل اعتنا هم نبودم . وجودم اونجا هیچ فایده ای نداشت . کاملا حس می کردم اضافیم و فقط مزاحم این جمع خونوادگی شدم . اون مرد از این کارش چه قصدی داشت . چرا منو بیخود اینجا آورده بود .شاید به فکرت رسیده که فقط می خواست منو تحقیر کنه و به همین راحتی بهم دروغ گفت .چون می دونستم هیچکی اینجا منو نخواسته . اما من از اینم جلوتر رفتم .به اینجا رسیدم که این کارش به این معنی بود که باید من اون فکر و خیالهای قشنگ رو از تو سرم بیرون کنم . فاصله ما با هم خیلی زیاد بود .اون کجا من کجا ..این تفاوت زندگی هامون بود .می خواست همین رو به من بفهمونه .اون لحظه این فکر تو ذهنم بود . می دیدم چطور منو تحقیر می کنن .می دیدم چطور حتی یه چایی هم تعارفم نکردند انگار که اصلا وجود نداشتم . توهین تا کجا ؟ ...فقط منتظر بودم برگرده تا جواب این کارشو بدم . امکان نداشت از این فکر برگردم و فقط لحظه شماری می کردم برای فرار از اونجا.
    خوب تا اینجاش اینطور خیال می کردم .وقتی برگشت و به استقبالش بلند شدند من از همون گوشه فقط زیر چشمی نگاهش کردم و پیش خودم گفتم الان حتما می خواد این فامیلش رو به رخم بکشه و مثلا بگه می بینی من هواخواه کم ندارم و حواسم به بی کس و کاری خودم باشه و بدونم که اگه منو به یه جایی رسونده فقط و فقط از سر ترحم بوده . از شدت ناراحتی این فکرها به سرم زده بود و داشتم حرص می خوردم .یه لحظه هم این فکر دیوونه به سرم زد که در جواب همون لحظه از خونه بزنم بیرون تا نشونش بدم منت محبتاش رو نمی کشم . اما خدا رو شکر که بهش عمل نکردم .اما وقتی دیدم میون صحبت همه رو قطع کرد و به طرفم برگشت و صدام زد با اینکه دلم می خواست لجبازی رو تا حد آخرش بکشونم(چرا که بازم با همون پیشوند خانم صدام زده بود که به نظرم خیلی عمدی می اومد ) اما دومین بار که صدا زد چون نمی خواستم جلب توجه کنم سرمو بالا آوردم بغضو تو چشام دید یه لحظه جلوی پام زانو زد و ازم پرسید: چی شده؟
    غافلگیر شده بودم انتظار این رفتارو نداشتم ولی با این حال بیشتر اخم کردم (نمی تونستم ببخشمش .خودش خوب می دونست چیکار کرده بود)
    یه لحظه مکث کرد ولی دوباره پرسید: خسته شدی ؟ می خوای برت گردونم خونه؟
    این حرفش بی حرمتی به خاله اش بود با اینکه می دونستم حرفش اصلا در حضور اون پیرزن درست نبود اما چه کنم که بدجنسیم گل کرد در جواب اون همه توهین که شنیده بودم غلیظ گفتم: آره می خوام برم خونه
    خودمونیم ها ولی خوب کیف کردم وقتی بلافاصله ازم خواست تا بلند شم و میون اونهمه نگاه بهت زده فقط یه خداحافظی ساده کرد و با هم از خونه بیرون زدیم

  14. 6 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    پروفشنال nil2008's Avatar
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    محل سكونت
    PARADISE
    پست ها
    766

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    قلم سحر آفرينت، ما رو مشتاقانه به دنبال خودش مي كشه... روايت داستانت بسيار شيرين و دلچسبه ...منتظر ادامه اش هستيم...

  16. این کاربر از nil2008 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #9
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض

    دوست عزيز...
    قلم سحر آفرينت، ما رو مشتاقانه به دنبال خودش مي كشه... روايت داستانت بسيار شيرين و دلچسبه ...منتظر ادامه اش هستيم...
    ممنون دوست عزیز

    ---------- Post added at 02:06 AM ---------- Previous post was at 02:01 AM ----------

    فصل هشتم
    اون زمان این کارش به نظرم برای این بود که ببخشمش اما حالا که بعد از این همه مدت بهش فکر می کنم می بینم اصلا به همین سادگی نبود . در واقع یه میهمونی به همین سادگی باعث شده بود بیشتر بهش انس پیدا کنم و وابستگیم بیشتر بشه .یه جوری نزدیکتر شده بودم نمی دونم چه مثالی برات بزنم تا منظورمو واضح بگم . تا بحال یه جوجه پرنده رو بعد یه مدت که نگهداریش کردی یه مدت گذاشتی یه گوشه ای تنها بمونه؟ دیدی بعد اینکه دوباره میری سراغش چطور به طرفت پر میکشه؟ شاید برای اینکه به خودت عادتش بدی نیاز داری این روش رو براش به کار ببری. نمی گم کارش از عمد بود نمی دونم اصلا چنین قصدی داشت یا نه. تنها به نظر خودم اینجوری می یاد
    بعد از اون ماجرا خیلی تلاش کرد تا از دلم در بیاره می خواست مطمئن بشه دیگه از فکرش در اومدم گاهی اوقات نصفه کاره ازم می خواست با هم بریم یه گشتی با ماشین بزنیم. یکی دوبار باهاش رفتم. چون مزه این تفریح زیاد به دلم نمی چسبید . هنوز عادت نکرده بودم کنارش و اونقدر نزدیکش باشم .یه احساس عذاب وجدان داشتم .با این وجود که برام احساس دلپذیری بود که کنارش بشینم و این فکر به سرم میزد که داره زیاد نازمو می کشه اما با این حال می ترسیدم . هنوز بین ما مانعی بود. یه مانع شرعی دیگه .. تازه مادرم اگه می فهمید چی میشد ؟ می دونستم گاهی اوقات چون هیچ کس رو نداشتم تا باهاش مشورت کنم از یه حدی زیاده روی می کردم ولی تو این مورد احساسم کاملا یاریم می کرد . خودش هم یه بار اشاره کرد گفت مثل اینکه زیاد بهت خوش نمیگذره
    بهش حق میدادم .مردا مثل ما زنا اونطور وسواس ندارن و از خیلی چیزا به راحتی می گذرن .جوابش هم چیزی نبود که قابل گفتن باشه
    دیگه به این کارش ادامه نداد .تا یه مدت خیلی ناراحت بودم فکر کردم از دستم دلخوره و منظورمو یه جور دیگه برداشت کرده .راستش دو شب هم همینطور برا خودم غصه خوردم که نکنه فکر کرده من ازش خوشم نمی یاد ؟ همه رفتار خودمو تو این مدت یه بررسی می کردم که ببینم اصلا تا بحال بهش نشون دادم دوستش دارم یانه؟ خنده داره...کجا سیر می کردم !!
    دوریشو نمی تونستم تحمل کنم . پیش خودم حساب می کردم باید یه جور از دلش در بیارم .می دیدم که دوباره رفتار سابق رو داره و بدون توجه به من به اتاقش می ره . تو این فکر بودم که از چه راهی باید وارد بشم .راههای زیادی بود که من جراتش رو نداشتم .منتظر بودم که آیا خودش دوباره یه فرصتی بهم میده تا بهش احساسمو نشون بدم .باز این فکر به سرم میزد که چه آدم نالایق و بی عرضه ای هستم .اگه منو به حال خودم می گذاشت تو همون دوران فکری خودم می موندم .آخه رفتار سردش خیلی اذیتم می کرد و چیزی بود که اصلا تحملش رو نداشتم .یکی دو باری حین صحبت باهاش سعی کردم خیلی صمیمی باشم اما هر بار بعد از اینکه می دید من زیادی هنوز روبروش ایستادم می پرسید: چیز دیگه ای هست ؟
    وقتی اینطور سرد می گفت کم مونده بود زیر گریه بزنم با قیافه ای وا رفته از اتاقش بیرون می زدم . دلیلش رو نمی دونستم . اون همه گرم گرفتن چی بود و حالا بعد از این همه مدت چرا دوباره سرد شده بود ؟من بازیچه اش که نبودم . حواسش بود داره با قلب من چیکار می کنه ؟
    تو این فکر بودم که حداقل باید یه بار حرف دلم بهش بزنم و خودمو راحت کنم .ببینم اصلا اون چه قصدی در این باره داره.حداقل می تونستم با اشاره و ضمن صحبت یه چیزایی از حرفاش متوجه بشم . یه بار سرگرم کار داشتم به همین فکر می کردم و خلاصه یه دل و جراتی پیدا کرده بودم .خوب حرفایی که باید می زدم رو تو ذهنم مرور کردم بعد از اون صدای سرفه اش رو که شنیدم و مطمئن شدم خواب نیست یا بهر حال بد موقعی نیست بلند شدم و به طرف در اتاقش رفتم . در زدم و منتظر اجازه اش شدم .صدایی نیومد با تردید دوباره تقی به در زدم و خواستم این بار برم داخل ولی این بار صدای بلندش رو از تو اتاق شنیدم که گفت: کیه؟
    تعجب کردم. هیچ وقت اینجوری نمی گفت .لحنش عصبی بود فکر کردم موقع خوبی نیست ولی باید جوابی می دادم . گفتم:آقای مدیر می تونم بیام داخل؟
    یه لحظه هیچ صدایی نیومد بعد از اون صداش آرومتر به گوشم رسید که می گفت:..برو بعدا بیا
    کنجکاو شده بودم که ببینم الان در چه حالیه ولی می دونستم نمی تونم برم داخل .تو این فکر که چی کار باید بکنم هنوز همونجا دم در مونده بودم که این بار صدای فریادش رو شنیدم: گفتم برو بعدا بیا
    می دونست هنوز پشت در موندم ..ولی با این فریادش یکه خوردم و دستم که هنوز روی دستگیره بود به لرزه افتاد .بغض کردم چرا با من اینجوری حرف میزد ؟.اون لحظه از شدت ناراحتی برگشتم و از اتاق زدم بیرون . .بیرون از دفتر تا یه جایی پیدا کنم و بتونم راحت گریه کنم
    روزای تلخی بودن برام ..تا یه مدت درازی این وضع ادامه داشت . هر شب کارم فقط گریه بود . می پرسی تو زندگیم هیچ دلمشغولی دیگه ای نبود من بهت میگم اصلا هیچ چیزی به جز اون نمی دیدم . حوصله هیچ کسی رو نداشتم .هر روز با چشمای پف کرده و قیافه زرد و پژمرده می رفتم سر کار.از بعد از اون برخوردش هر وقت می دیدمش جوابای سر سنگین می دادم . ولی اون توجهی نداشت فقط گاهی اوقات قبل از اینکه بره داخل اتاقش می ایستاد و یه چند لحظه بهم خیره می موند . اما آخرش هم بدون حتی یه کلمه حرف به اتاق می رفت .
    دیگه داشتم از ناراحتی دق می کردم و تحمل اون وضعیت برام خیلی سخت بود . دستم به هیچ کاری نمی رفت .به همین راحتی منو نادیده می گرفت و حتی نمی خواست توضیحی برای کاراش داشته باشه.از اون فشاری که بهم وارد شده بود یه روز نرفتم سر کار .با این کار می خواستم خیلی چیزا رو ثابت کنم تا بلکه به خودش بیاد .محض لجبازی می خواستم بهش نشون بدم منم از این کارا بلدم .یه روز تموم موندم خونه در حالیکه یه لحظه هم آروم قرار نداشتم . از کارم پشیمون شده بودم ولی دیگه برای رفتن دیر شده بود . اونوقت بود که فهمیدم تحمل یه روز دوریش رو هم ندارم .تمام روز تو اتاقم موندم و تمام شب هم چشم رو هم نذاشتم .از حرص و غصه داشتم خودمو می خوردم و بی طاقت و تحمل منتظر فردا موندم
    روز بعدش با اضطراب و دلهره رفتم سرکار . توی شرکت مدام منتظر بودم یه چیز غیر عادی پیش بیاد و بابت کار دیروز جریمه سنگینی بشم و از همکارا حرفی در این باره به گوشم بخوره .اما همه چیز عادی بود . عصر که وقت رسیدنش نزدیک شده بود دلم اونقدر به هراس افتاده بود که امونم رو بریده بود هم منتظر اومدنش بودم هم می ترسیدم. منتظر بودم ببینم واکنشش چیه . خوب یا بدش برام نامعلوم بود و همین بی طاقتم کرده بود. وقتی در رو باز کرد جلوی پاش بلند شدم و بدون اینکه نگاهی بیندازم سلام کردم .آروم داخل اومد و در رو آهسته بست معلوم بود از یه چیزی تعجب کرده یه راست به طرفم اومد .بی هیچ حرفی . دست و پام رو گم کرده بودم و نمی دونستم چکار باید بکنم .همونطور سرپا ایستاده بودم دیدم که با صدای بی هیجانی پرسید: دیروز مریض بودی؟
    در اون لحظه واقعا نمی دونستم چه عکس العملی بهتره اما نتیجه اش همین شد که آهسته بگم :نه
    دوباره پرسید: چرا دیروز نیومدی سر کار؟
    از این لحن جدی و سردش بیشتر لجم گرفت و هیچ چیزی نگفتم . چند لحظه سکوت کرد و به حالم دقت کرد و چون بازم هیچ جوابی نگرفت گفت: آهان پس دلبخواهیه ...
    کلافه ادامه داد: اینجا شرکته می فهمی..خونه خاله نیست که هر وقت بخوای بری و بیای ...می دونی چقدر دیروز کارا به هم ریخته بود ؟.. .... چرا این چند روزه اینقدر بی نظم شدی هان؟.. اون گزارشای پر از غلط و غولوط چی بود که تحویلم دادی ؟ .. (روی میز کوبید و بلندتر گفت:جوابمو بده
    واکنش من به همه این حرفها چی بود ؟ به جای اینکه تو روش وایسم و راست راست هر چی تو دلم بود بگم بیشتر بغ کردم . سر هر چی دیروز تا به اون موقع کشیده بودم باعث شد بی اختیار اشکهای سرکش توی صورتم بدوند .اشکهایی که هیچ نمی تونستم جلوشون رو بگیرم .با دست پاکشون کردم و سرم رو بیشتر پایین انداختم
    صداش رو دوباره شنیدم که بر خلاف اون لحن عصبی اش آروم گفت: تو داری گریه می کنی؟
    چرا این حرفو می زد؟ یعنی واقعا از هیچ چیز خبر نداشت .چیو می خواست انکار کنه؟جوابش رو تو اون لحظه نمی دونستم . گیج و ناراحت منتظر بودم ببینم دیگه چی می خواد بگه ولی یه لحظه بعد با قدم های تند به اتاقش رفت . فقط تونستم بفهمم که کلافه شده .بغضم به خشم تبدیل شد و اشکها رو با عصبانیت از صورتم برداشتم .از حرص به خودم می پیچیدم ولی هیچ چاره ای براش پیدا نمی کردم

  18. 5 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Nov 2008
    پست ها
    82

    پيش فرض


    فصل نهم
    یه دوره برزخ بود که گاهی اوقات به یادش که می افتم با خودم فکر می کنم کاش میذاشتم همه چی همونجا تموم میشد .جایی که هنوز دل کندن از او برام راحت تر بود .اگه این کارو می کردم شاید الان زندگیم یه جور دیگه بود و اصلا یه آدم دیگه بودم .بعد از اون بی مقدمه بهم پیشنهاد ازدواج داد . پیشنهادش خیلی غافلگیر کننده بود و برام مثل یه شوک بود یه شرطایی هم گذاشت .ازم خواست یه مدت با هم نامزد بشیم و یه صیغه محرمیت بینمون خونده بشه . بدون دعوت هیچ کس, بدون اینکه کسی از این موضوع با خبر بشه . تو یه دفتر ازدواج بی سر و صدا که فقط مادرم همراهمون بود به هم محرم شدیم .مدت صیغه یکسال بود . وقتی از دفتر بیرون اومدیم اولین صحبت خصوصی رو با هم داشتیم .فکر می کنی در مورد چی بود .یه گوشه منو کشوند و ازم خواست به هیچ کس راجع به این قضیه چیزی نگم. ازم قول گرفت و قرار شد توی شرکت و یا هر جای دیگه هم به عنوان کارمندش خودمو جا بزنم .این حرفا گرچه خیلی تو ذوقم زد و شیرینی چند لحظه قبل رو گرفت و اگر چه برام سوال بزرگی شد که چرا اینقدر اصرار داره ولی زیاد فکرمو بهش مشغول نکردم .همینکه به خواسته م رسیده بودم همینکه خودشو داشتم برام همه دنیا بود .
    روزای اول نامزدیم مثل بقیه مردم نگذشت . هیچ کلمه عاشقانه ای هیچ رفتار خاصی ندیدم . مثل همیشه سر کار خودم بودم و تنها به کارم می رسیدم .بدون اینکه کسی سراغمو بگیره . عصر ها وقتی می یومد تا داخل اتاق که میشد نگاه عجیبی بهم می انداخت .انگار برای اولین باره منو می بینه .جوری که تو سلام کردن بهش دستپاچه می شدم .بعدش هم فقط برای اینکه رسمش رو به جا آورده باشه حالمو می پرسید اونم با چند جمله خشک و خالی .بعد هم می رفت داخل اتاقش و دیگه یه کلام باهام چیزی نمی گفت .طوری که به شک می افتادم نکنه منظورش از رسمی بودن همین بود .
    بالاخره یه بار سر ظهر از طبقه بالا بهم زنگ زد و ازم پرسیدالان دارم چی کار می کنم . وقتی بهش گفتم کار خاصی نیست .بهم گفت: برم پایین و منتظرش باشم
    خوب اینم اولین اتفاق جدیدی بود که بالاخره سراغم اومده بود . پله ها رو با چه سبکی پایین اومدم و به خیابون رفتم . مدتی تنهایی قدم می زدم و منتظرش موندم اما عاقبت دیدم اول آقای نصیری اومد و بعد خودش پست سرش اومد .تعجب کردم وقتی دیدم قراره آقای نصیری ما رو جایی ببره .آخه چرا اون باید می یومد چرا تنهایی نباید می رفتیم . چیزی نپرسیدم حتی وقتی به روال روزای گذشته هر دو صندلی جلو نشستند و من بازم مثل یه غریبه صندلی عقب تنها موندم.
    یکی دو باری با هم رفتیم رستوران که به ندرت پیش اومد ولی کم کم رو غلتک افتاد و دفعاتش بیشتر شد.. وقت و بی وقت صبح یا عصر هر دو منشی اش !! رو صدا می زد و با هم بیرون می رفتیم. بهت میگم زیاد جوری که اصلا چندان کاری توی شرکت نمی کردم .دو ساعت که می گذشت کار تعطیل میشد و می زدیم بیرون. بی هیچ بهونه یا مناسبت.. به تئاتر ها ..موزه ها ..گرونترین رستوران ها و بازارها جاهایی که حتی خیالم هم نمی رسید . در عرض سه چهار ماه فکر نمی کردم جایی مونده باشه که نرفته باشم . همه چیز برام هیجان و تازگی داشت .چرا که یه دفه به این چیزها رسیده بودم . به هر جایی که آدم آرزوش رو بکنه . به هر جایی که آدم دلش می خواست سرمایه اش رو داشته باشه و بتونه مثل یه رویای رنگی بهش برسه .حالا به همین راحتی در اختیارم بود .به شیک و قشنگترین جاها پام رسیده بود .طوری که برای کسی مثل من که گنجایش این همه رو نداشت یه وقتایی خسته کننده میشد . اینم بگم که درسته همه این چیزا برام دوست داشتنی بود ولی تو دلم مونده بود یه بار به گردشگاهی پارکی برای گردش بریم تا حداقل اونجا بتونیم یه صحبت خلوتی با هم داشته باشیم .اما منو به سطحی از زندگی فاخر می برد که جذابیتی برام نداشت . منی که تو زندگیم به چیزایی که داشتم دلخوش بودم و در همون سطح می خواستم بمونم .منظورم در همون حدی که از دنیا می خواستم .به یه وعده هایی که به خودم داده بودم فقط می خواستم برسم .بعد از اون فقط منتظر بودم .منتظر هر چیزی که برام پیش بیاد .
    داشتم می گفتم عین ریگ پول خرج میکرد .خوب البته وضعیت مالی اش خیلی خوب بود ولی اینکه اینطور پولاشو خرج کنه ناراحتم می کرد . آقای نصیری چندان اعتراضی بهش نمی کرد .بنابراین حرف منم چندان اثری پیدا نمی کرد .هر وقت از رفتن به جایی ناراضی می شدم و اعتراضی می کردم که:نمی خوام خرجی روی دستتون بذارم بدون اینکه به حرفم گوش بده وادارم می کرد برم داخل و گاهی اوقات تنها تو جوابم می گفت: آخه تو چه خرجی می تونی برام داشته باشی!
    حس می کنی اون روزا چه حالی داشتم ؟ تو آسمونا سیر می کردم .رویاهام دیگه واقعی بودن و لمسشون می کردم .کمد لباسام پر شده بود از لباسای رنگ وارنگ.نمی ذاشت حسرتی تو دلم بمونه . از جلوی هر فروشگاهی که می گذشتیم و نگام به چیزی می افتاد میرفت و اونو برام می خرید .اونقدر که شرمندم می کرد و باعث میشد همه جا سرم رو بندازم پایین و نگامو به جایی ندوزم .ولی مگه میشد جلوشو بگیرم .
    انواع لباسای گرون و ممتاز برام می خرید .گاهی وقتا دو ساعت وقتشو برام میگذاشت تا لباس دلخواهم رو انتخاب کنم . تو هزار مدل مختلف می چرخیدم و جلوش رژه می رفتم تا اون راضی بشه و انتخاب کنه . براش مهم نبود چه قیمتی براش در میاد . حس می کردی اصلا اون چیزی که تو دستشه اسکناس نیست کاغذ پاره است . مشت مشت خرج می کرد و انعام هم میداد .یه آدمی که ممسک و بخیل نبود اصلا انگار خساست تو ذاتش نبود .من همه اینا رو البته به خودم می گرفتم . آخه یه دفه عوض شده بود . گاهی اوقات فکر می کردم کسی تو دنیا وجود داره که مثل من کسیو دوست داشته باشه.فقط و فقط تو وجودش خوبی میدم .یه شوهر ایده آل بود
    اون روزا نئشه خوشبختی بودم با خودم می گفتم:خدایا دیگه چیزی ازت نمی خوام

    هر شب قشنگترین دعاهام متعلق به خودش بود از خدا می خواستم همه چیز به خوبی بگذره و وقفه ای نیفته . .به اصرار و التماس دعا می کردم هر چی دوست دارم پیش بیاد نه هر چی قسمته..نه هر چی حکمته.. طاقت فکر کردن به مسیر دیگه ای رو نداشتم و نمی خواستم به یه شکل دیگه تموم بشه . خدا میدونه اون روزا تو چه آتیشی می سوختم . همه چیز به دلخواه پیش می رفت نه؟ پس نگران چی بودم؟ دیگه چی می خواست برای ابراز عشقش به من نشون بده ؟ ولی همه چیز به همین سادگی نبود
    زمان درازی رو با هم گذروندیم شاید چند ماه به این وضع بود ولی یه چیزی هنوز اذیتم می کرد و اون اینکه به نظرم اون مرد از یه خطی جلوتر نمی یومد .و فاصله رو رعایت می کرد . طوری که من می دونستم انتظار هیچ چیزی رو نباید این میون داشته باشم .با وجود اینکه این همه مدت با هم بودیم ولی به اون مرز صمیمیت نمی رسید که فکر کنی دوستت داره . این همیشه آزارم میداد .همیشه همون لحن جدی اش رو داشت .بارها به این موضوع فکر می کردم که چرا؟ اصلا چطور ممکنه..خوب بالاخره هر مردی تو دام زن می افته نه؟ ..طبیعیه ..خوب غریزه است دیگه ..ولی قیافه اون اصلا این احساسو نداشت .طوری که راحت می تونستی به چشماش نگاه کنی .
    شبا آقای نصیری رو به خونه ش می رسوندیم و اونوقت بقیه راهو تا خونه با هم بودیم .یه چند دقیقه ای که تک تک ثانیه هاش برام با ارزش بود . سعی می کردم به حرف درش بیارم ولی زیاد چیزی نمی گفت .چهره اش خسته نشون میداد و انگار فقط می خواست بره خونه و استراحت کنه . جوری که حوصله من رو هم سر می برد .سکوتشو دوست نداشتم یه حالی بود که ازش سر در نمی اوردم . انگار نه انگار که با هم نامزد بودیم . با وجود همه اون خوبی هاش گاهی فقط همین یادم می یومد که چرا منو تنهایی جایی نمی بره اونوقت بود که به همه چی شک می کردم .بهش غر هم می زدم ولی اون هیچ سعی هم نمی کرد توضیحی برای این کارش داشته باشه .دم در خونه پیاده م می کرد و بی هیچ حرف اضافه ای می رفت .منو تو حالی تنها میذاشت که همه خوشی که اون روز داشتم از سرم می پرید و حتی گاهی اوقات با بغض برمیگشتم به خونه. خونه ای که حتی خودش برامون عوض کرده بود تا مادرم راحت تر باشه . یعنی همون صبحی که برا بردن به دفتر عقد سراغمون اومد و دید مادرم با چه زحمتی از پله ها اومد پایین به این فکر افتاد . یه واحد از یه ساختمون تو یه منطقه بهتر برامون خرید . .بهتر منظورم اینه که کنارش یه زمین پارکی بود که هر روز مادرم می تونست برا هواخوری بره اونجا و تازه چند همدم هم پیدا کرده بود .مگه می تونستی جلوی مادرم از اون مرد بد بگی ؟ هر وقت اسمشو می بردم براش دعا میکرد .پیش هر کس که صحبتش میشد . جواب غر زدن های منم منو توبیخ می کرد که چرا بیخود عیب و ایراد می گیرم .
    ***
    اگه موافقی یه کیک و قهوه دیگه سفارش بدم تا یه نفسی تازه بشه نمی دونم شایدم بهتره بریم بیرون تو هوای آزاد .اینجا هوای خفه ای داره نفسمو میگیره

  20. 6 کاربر از حساموند بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •