به نام خدا
یک رمان زیبا
---------- Post added at 11:04 PM ---------- Previous post was at 11:02 PM ----------
فصل اول
نگاهم به او افتاد .باز چشمانش دریایی شده بود. همیشه هر وقت سراغ آن نامه می رفت اینطور میشد. اصلا انگار کسی را دور و بر خود نمی دید. تا ساعتی در حال و روز خودش باقی می ماند . از آتش کنجکاوی می سوختم ولی می دانستم فایده ای ندارد و چیزی دستگیرم نمی شود . نگاهمان لحظه ای روی هم افتاد و هر دو منظور هم را برداشت کردیم . لبخندی روی لبهای ظریفش نشست و چهره اندوه زده اش حالتی معصومانه گرفت . منی که هم جنس خودش بودم از دیدن چهره او سیر نمی شدم و تا ساعتها دلم می خواست به این خطوط زیبای صورتش که با هر کرشمه و ناز چشمانش چنگ به دل آدم می زد خیره بشوم .دلم به حال آن مردهایی می سوخت که اسیر او شده بودند اما به هر دری زده و از هر راهی وارد شده خود را به آب و آتش می زدند اما فقط برای یک لحظه هم نظر موافق او را بدست نمی آوردند و او حاضر به قبول ازدواج از طرف هیچکدام نمی شد. . طوری که این قضیه داد بقیه همکاران و به خصوص بقیه دخترها را در آورده بود و هزار جور شایعه و حرف بود که پشت سرش در آمده بود .
می دانستم قصد رفتن دارد یعنی دیگر تقریبا همه از این موضوع باخبر شده بودند . سهمش را از شراکت شرکت طلب کرده بود و قرار بود به یک مسافرت برود .حالا نمی دانم به کجا و چه مدت و آیا بازگشتی هم داشت یا نه اما این موضوع هم اوضاع اداره را کمی به هم ریخته بود. چیزی که از آن سر در نمی آوردم این بود که زنی به سن او که تنها سی سال داشت دنیا را چطور و با چه نگاهی می دید و تصمیمات غیر منطقی خود را بر چه اساسی می گرفت . باز نگاهم به او رفت که همانطور که پا روی پا انداخته بود بی حرکت به نقطه ای خیره مانده بود در آن لحظه چهره سنگی و بی احساسی داشت . چطور زنی مانند او می توانست در مقابل سیل ابراز محبتهایی که به او میشد اینطور بی تفاوت بماند و حتی برای لحظه ای هم وسوسه نشود . خیلی دلم می خواست بدانم دیدگاهش به زندگی چگونه است که حاضر است بهترین سالهای عمرش را اینطور تلف کند .در مقابل چه چیزی ؟ اما برای سوالهایم هیچ جوابی نداشتم و می دانستم با رفتن او مدت زیادی فکرم را به خود مشغول می کند.
یکهو با همین فکر در آن لحظه بود که واقعا طاقت خودم را از دست دادم بلند شدم و به طرفش رفتم .غذایش را ظاهرا تمام کرده بود چرا که سفارش قهوه اش را داده بود . بی هیچ فکری و بدون اینکه بدانم حرکت بعدی ام چیست با اجازه اش روی صندلی کناری نشستم
-هنوز تو فکرشی؟
-تو فکر چی؟
(باز هم می خواست طفره برود نگاهم خیره به او ماند اما بالاخره کم آوردم . اشاره ای به کیفش کردم و گفتم): اگه می دونستم اون تو چی نوشته ..
-چیزی نیست که تو علاقه داشته باشی
با اصرار پرسیدم: آخه اون چیه که تو اینقدر بهش وابسته ای؟ چه خاطره ایه؟ چرا به خاطرش اینقدر خودتو ناراحت می کنی..هر وقت که می خونیش غصه دارت می کنه..ارزششو داره؟
(انتظار داشتم در مقابل این حرفها واکنش تندی نشان بدهد اما در عوض آرام جوابم داد): اون گریه ای که تو میبینی گریه ناراحتی نیست
-پس چیه؟
با کمی مکث به قیافه سردرگم و گیج من نگاهش را دوخت و عاقبت گفت: چیزی نیست که بتونم برات توضیح بدم
باز هم جوابهای سر بالا تحویلم می داد. سکوتی گرفته بود که می دانستم هر اصراری بی فایده است چرا که قبلا بارها امتحان کرده بودم .آهی حسرت بار کشیدم . همانطور که سرم را پایین انداختم از ته دل گفتم: کاش این تجربه رو به من هم می گفتی
این بار با کنجکاوی پرسید: چطور؟!
سعی کردم به همان صداقت ادامه بدهم: تو فکر کردی من مثل بقیه دخترا سر فضولی می خوام از زندگیت بدونم ..اما هر چیزی در مورد تو به گوشم رسیده هیچکدومو باور نکردم .خیلی دلم می خواست از زبون خودت بشنوم
حس کردم لبهایش حالتی تحقیر بار گرفته اند پرسید: زندگی من چه چیز جالبی برای تو داره؟
جواب تحقیرش را کمی تند دادم:همون قئدر که همه فکر و ذکرمو به خودش مشغول کرده.. (کمی زیاده روی می کردم اما فقط می خواستم نظرشو جلب کنم )اینکه چرا ازدواج نمی کنی؟ ..چیه تو زندگیت که فقط فکرتو گرفته ..
رویش را از من گرفت و در حالیکه زیپ کیفش را می بست جواب داد : زندگی هر کس به خودش مربوطه
چون می دانستم مدت زیادی دیگر با او چشم در چشم نمی شوم و اگر برود این حسرت بر دلم می ماند با اصرار بیشتری گفتم: اما تجربه های هر آدمی می تونه برای بقیه هم به درد بخوره ..تو که نمی تونی این حرفاتو تا آخر توی دلت نگه داری نیاز داری با یکی در میون بگذاری تا سبک بشی... میدونم که پای کسی تو زندگیته...
این جمله آخر را مثل بقیه عادی گفتم اما اثرش متفاوت بود .برگشت و نگاه تندی انداخت لبهایش به لرزش افتاده بود . با جسارت بیشتری بی محابا گفتم: معلومه که خیلی هم دوستش داری..
نمی دانم تاثیر جمله من بود یا موزیک آرامی که همان لحظه در حال پخش بود و یا هر دو اما بهر حال دعا می کردم این موزیک حالا حالاها ادامه داشته باشد .میدیدم که صورتش برافروخته شده بود .در همان لحظه گارسون فنجان قهوه او را هم آورد .
مدتی طول کشید تا آرامشش را به دست آورد اما حلقه اشک دوباره توی چشمانش نشسته بود . برای اینکه او را در فشار نگذاشته باشم نگاهم را گرفته بودم
مدتی طول کشید .مدتی که یا در حال بازیابی خاطرات گذشته بود یا در فکر تصمیم گرفتن . در حالت بلا تکلیفی منتظر مانده بودم و انتظار و این سکوت طاقتم را گرفته بود تا اینکه دوباره صدایش را شنیدم و تمام رخ به طرفش پیچیدم
-خیلی خوب میگم ولی فکر نکن به اصرار تو .دیر یا زود خودم برات تعریف می کردم چون به عقیده خودم این حلقه ایه که همینطور باید ادامه داشته باشه .اما حالا که می خوای گوش کنی مجبورم همه چیزو برات تعریف کنم و باید خوب حواستو بدی ..حوصله اش رو داری؟
برای اینکه رضایت کامل را پیدا کند بله محکمی گفتم و سکوت کردم تا سخنش را شروع کند
فصل دوم
-روزی که پاشو تو زندگیم گذاشت یه روز عادی بود .یکی از اون روزای خسته کننده ای که از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم . یه روز خسته کننده که نمی دونستم چطور شبش کنم . مثل همیشه تا دیر وقت توی اداره وقتم گرفته شده بود ومیدونستم سر راه باز باید جور چند نفری رو بکشم . برگشتن اون همه راه طولانی به خونه اونم با خط اتوبوس که یکساعت و نیم وقت می گرفت عذاب آور بود چه برسه به اینکه کار هر روز باشه .اونم برای دختری نوزده ساله که میدونه قراره همه زندگیش به همین وضع بگذرونه و هیچ امیدی به بهتر شدن وضعش نداره ... خوب اون شب رو یادم هست که پاهام به زحمت وزنمو تحمل می کردند و فکر اینکه چطور باید با اون حال بر می گشتم خونه مثل باری روی دوشم سنگینی میکرد شاید هم از این وضعیت سخت به گریه افتاده بودم همین قدر که وقتی باز سر و کله یکی دو نفر از اون مزاحمای همیشگی سر راهم پیدا شد ملاحظه هیچ چی رو نکردم و برای اینکه زودتر از شرشون خلاص بشم از همون اول شروع کردم داد و فریاد کردن . اما بی فایده بود حرف به کله شون نمی رفت .حاضر بودم به پاشون بیفتم و التماس کنم دست از سرم بردارن و به حال خودم تنهام بذارن اما به جای اون مرتب قربون صدقه می رفتن و اصرار و تمنا می کردن.
همون موقع بود که یکدفه پیداش شد نه از آسمون از اون طرف خیابون ... به نظر یه رهگذر می اومد .اما حرفش اونقدر اعتبار داشت که اون دو تا ساکت و بی هیچ اعتراضی سریع از کنارم گذشتن..میدونی چرا؟ چون اون مرد رییسشون بود یعنی رییس منم بود. چون اون مرد آقای مدیر بود .وقتی شناختمش خودم هم دلم می خواست همون لحظه زیر زمین آب می شدم و اون تو این وضعیت منو نمی دید.
ازش ممنون شدم همین که تا همینجاش هم کمکم کرده بود. اما ازم خواست منو برسونه تا خونه . نمیدونستم باید قبول کنم یا نه .زیاد سن و سالی نداشت که حس کنم جای بزرگترمه ..حدود چهل سالی داشت اما یه جور آرامش و وقاری توی چهره اش بود که آدم رو معذب نمی کرد . فکر اینکه قراره اون شب به همین راحتی به خونه برسم هم دیگه تردیدم رو از بین برد . وقتی خواستم سوار شم در عقب رو برام باز کرد. بهت می گم جلوش راحت بودم همینه !
شنیده بودم که جیک و پیک زندگی کارمنداش رو می دونه اما باور نکرده بودم .هر وقت برای سرکشی می اومد سری به اتاقا بزنه اونقدر سریع و گذرا می امد و می رفت که انگار اصلا چیزی ندیده و براش اهمیتی نداشته. اون شب تو اون مسیر طولانی به خونه هم هیچ حرفی نزد فقط یه جمله .پرسید : هر روز مجبوری این مسیر رو بری و بیای؟ جواب من یه کلمه بود:آره . اما اونطور با آه و ناله بود که دل خودمم برا خودم سوخت . ولی اون بعدش دیگه چیزی نگفت
نزدیکیهای خونه چون نمی خواستم بدونه کجا زندگی می کنم (راستشو بخوای خونم جنوب شهر بود .یه ساختمون قدیمی و بد ریخت که به غیر من و مادرم چند خونواده دیگه هم توش زندگی می کردن و همیشه جلوی اون خونه پر بود از بچه های قد و نیم قد و شیطون که هیچ غریبه ای از شیطنتهاشون در امان نبود. تازه بماند که نمی خواستم زنها منو تو اون وضع ببینند ) ازش خواستم نزدیک میدون منو پیاده کنه میدونی چه جوابی بهم داد: چرا اونجا؟ هنوز که راه زیادی مونده!!
برگشت و دید که از تعجب دهنم باز مونده خنده ای کرد و گفت: مگه خونت کوچه 8 نیست ؟
نمی دونستم اینو از کجا میدونه .نمیدونستم چه عکس العملی باید نشون بدم فقط همین که نگاهم همونطور بهش مونده بود
وقتی نزدیکی خونه بالاخره توقف کرد هنوز تو حال گیج خودم بودم تشکری کردم و پیاده شدم . هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دوباره از من خواست صبر کنم .برگشتم و دیدم از ماشین پیاده شده .نمی دونستم دیگه چه کاری با من داره اما دیدم جلو اومد و به این طرف ماشین تکیه داد و به آرامی گفت: تو که عجله ای نداری امشب یه کم زودتر از بقیه شبها رسیدی و تا اون موقع وقت داری!
نمی خواستم چشمام منو رسوا کنن سرمو انداختم پایین چون هم نگران بودم هم مضطرب .تو فکر این بودم که چی می خواد بگه.
بی مقدمه شاید چون متوجه حال من شده بود گفت: شنیدم که دیروز یه نفر رفته پیش آقای امیدوار (اون موقع سرپرست بخش ما بود) و تقاضای ارتقای شغلی داشته..مشخصاتی که دادن کاملا با تو می خونه
حق با او بود .خودم بودم که روز قبلش رفته بودم پیش آقای امیدوار اما طوری جواب شنیدم که پشت دستم رو داغ کرده بودم دیگه دنبال این کار نرم . به حد کافی تحقیر شده بودم . اما مسئله این بود که آیا آقای امیدوار قضیه رو به او گفته بود؟ از این بابت عرق سردی روی صورتم نشست و چیزی نگفتم .صداش رو دوباره شنیدم که می گفت: چند ماه توی شرکت داری کار می کنی؟
با شرمندگی جواب دادم: هشت ماه
حواسم بود که لبخندی زده بود منتها نمی دونستم می خواد مسخره ام کنه یا منظور دیگه ای داره
-و میزان تحصیلات؟..
تا چهارم دبیرستان خونده بودم اما بعد از مرگ پدرم درس رو ول کردم تا کمک کار مادرم باشم .یعنی بعد از اون حوصله درس خوندن از سرم پریده بود .شرایط طوری نبود که بخوام ادامه بدم اما برای اون چه اهمیتی داشت تنها همین که من حتی مدرک سیکل هم ندارم . با صدای یواشتری جوابش دادم و دیگه جرات نداشتم سرمو بلند کنم .اما زیر چشمی حواسم بود که چه عکس العملی نشون میده .نمی دونم هنوز اون لبخند روی لبش بود یا نه اما صداش با نشاط بود بعد از مدتی که سکوت کرده بود گفت: دختر بلند پروازی هستی ..
یخ زده بودم به نظرم اینم یه سرکوفت دیگه بود .پیش خودم گفتم اگه فقط مثل بقیه می خواد بازم منو نصیحت کنه که خودم دیگه سر عقل اومده بودم .اونقدر توی این مسیر تجربه دستم اومده بود که می دونستم با این وضعیتی که من دارم مگه معجزه بشه زندگیم از این رو به اون رو بشه . یه دختر کم سواد و بی عرضه که هیچ استعدادی هم نداره تا بهش امیدوار بشه .سرم پایین بود اما اونقدر پکر بودم که کاملا از حال و روزم مشخص بود .می خواستم برم .حوصله ایستادن بیشتر از اینو نداشتم .اصلا نمی تونستم حدس بزنم که توی اون لحظه چه فکری داره تنها تو این فکر بودم که چه بهونه ای برای رفتن پیدا کنم و چطور بگم که دوباره گفت:فردا صبح بیا دفتر من ببینم چی کار می تونم برات بکنم
میتونی حس بکنی اون موقع چه احساسی پیدا کردم؟ نفهمیدم چه موقع سوار ماشین شد و از اونجا رفت و نفهمیدم اصلا بهش جوابی دادم یا نه؟ اون شب توی ابرها سیر می کردم مسیر برگشتن به خونه رو انگار پرواز کردم. دیگه غر غر زنهای همسایه که هر وقت میرسیدم خونه منتظرم بود به گوشم نرسید.برگشتم به خونه و در جواب سوالای بی امان مادرم فقط می خندیدم و به شوخی می گرفتم .دیگه برام هیچ غصه ای وجود نداشت .فقط منتظر بودم فردا برسه. از هیجانش تا صبح پلک رو هم نذاشتم .به نظرم اون مرد خیرخواه ترین و مهربونترین آدم روی زمین بود.
[COLOR="Silver"]
---------- Post added at 11:04 PM ---------- Previous post was at 11:04 PM ----------