تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 65

نام تاپيک: رمان سروين ( بیتا فرخی )

  1. #1
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض رمان سروين ( بیتا فرخی )

    مشخصات

    سروین
    نويسنده:بیتا فرخی
    انتشارات شادان
    منبع:
    کد:
    برای مشاهده محتوا ، لطفا وارد شوید یا ثبت نام کنید


    ---------- Post added at 03:07 PM ---------- Previous post was at 03:05 PM ----------

    در میان ان کوچه ها مثل خیلی از کوچه های دیگر محله ای بود با تمامی خوبی ها و بدی هایش که دختر و پسر با هم بزرگ می شدند و هر کدام شخصیتی می یافتند مخصوص به خود.
    و این ادم های بزرگ شده نتیجه ی تمامی ان خوبی ها و بدی های دوران کودکی اند که امروز برای خود شاید کسی شده اند یا حتی نشده اند اما هر چه هست از همان کوچه پس کوچه ها اغاز شده تا به امروز ......



    فصل اول

    هرگز پدرش را ان گونه کلافه وپریشان ندیده بود.بی صبرانه ثانیه های معکوس چراغ قرمز را می شمرد....نمی دانست چرا ان فرمان ایست اجباری طولانی تر از همیشه به نظرش می رسید.
    از روی عادت دست برد و موهای صاف و سیاهش را زیر روسری زرد
    رنگش مرتب کرد.بعد رو به مرد میانسال و اندک فربه ای که روی صندلی جلونشسته بود گفت:دایی ناصر!میشه اون شیشه رو بدید بالا...از بوی دود خفه شدیم.
    مردی که ناصر خطاب شده بودو نارحتی اش کمتر از پدر به نظر نمی رسید شیشه را تا انتها بالا داد.همان لحظه چراغ سبز شد اما حتی دنده ماشین تغییر نکرد!
    _حواست کجاست؟چرا حرکت نمی کنی؟!
    پدر که انگار از میان افکار دور و درازی بیرون کشیده شده بودلحظه ای طول کشید تا به خود بیاید و ماشین خود را حرکت دهد.
    برای دقایقی سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد.سکوتی که انگار ابستن حرف های ناگفته ی زیادی بود و دختر جوان را بیش از پیش بی حو صله می کرد.
    _کی فکرش را می کرد این طوری بشه؟
    ناصر بود که ان سکوت با صدای خشدارش شکست.
    جمله اش اضطراب را با اندوه و افسوس توام کرد و نتیجه اش این شد که پدر بیشتر در خود فرو رود.حتی دختر به خوبی توانست حلقه اشک و اخم های در هم گره خورده از نارحتیپدرش را در ایینه جولوی ماشین ببیند.
    با خودش فکر کرد :"اخه این اتفاق چه ربطی به ما داره؟"و لبهایش را بر چید.از کوچه ای فرعی عبور کردند که ناگهان چیزی به خاطرش رسید.فوری گفت:"بابا!میشه یک دقیقه جلوی خونه نازی اینها نگه دارید؟
    باید چند تا سی دی مهم ازش بگیرم.مربوط به کلاس زبانمه."
    پدر نگاه خشمگینش را از ایینه ی روبرو به چهره دخترش دوخت و گفت:"تو کی خیال داری موقعیت های خاص رو تشخیص بدی؟!"
    مگه من چی گفتم؟
    ناصر اندکی به طرف او برگشت و گفت:این قضییه برای ما خیلی مهمه
    و تو باید از خودت درک بیشتری نشون بدی.
    دایی ناصر! شما که نمی دونید مامان وبابا تازگی ها چقدر بداخلاق شدند!
    اصلا دیگه
    صدای محکم پدر حرف او را نیمه تمام گذاشت:
    دیگه نمی خوام چیزی بشنوم سروین!
    بعد بی انکه توجهی به چهره در هم رفته دخترش بکند رو به ناصر گفت:"این اواخر خیلی به این فکر می کردم که اونها رو از یک راهی با هم روبرو کنم...اما حالا...
    اتفاقی است که افتاده.ما فقط باید دعا کنیم.
    من سپیده رو می شناسم.می دونم که خودش رو مقصر می دونه.
    به جای ناصر سروین فکرش را به زبان اورد:"وا!چه ربطی به مامان داره؟!"
    جواب او فقط اهی عمیق و بلند بود و بعد انگار هر سه با هم توافق کرده باشند تا رسیدن به مقصد حرفی نزدند.
    در کوچه ی باریک و خلوت چراغ اکثر خانه ها روشن بود.مقابل خانه ویلایی و کوچک هر سه از ماشین پیاده شدند و بعد پدر در حیاط نقلی و با صفا را با کلید خود گشود وارد خانه شدند.
    از حیاط که گذشتند ناصر مکثی کردند و گفت:"من و سروین همین جا می مونیم تو موضوع رو بهش بگو.بعد هم زودتر دوربین رعنا رو بیار.اگه امشب نبرمش بیچارم میکنه."
    بعد انگار خودش هم فهمیدحرف بی موقعی ای زده سریع ساکت شد و روی صندلی فلزی ای که در تراس کوچک خانه بود نشست.
    مرد داخل ساختمان شد.با رفتن او دختر به تلخی گفت:"دیگه بهانه ی خوبی دست مامان میاد و موضوع من به کلی فراموش میشه!حالا درست موقعی که من می خوام انصراف بدم باید این اتفاق بیفته!؟"
    ناصر به زحمت لبخندی زد که زود از روی صورتش محو شدو گفت:
    "نمی فهمم سروین!چرا پدر و مادرت رو درک نمی کنی؟"
    دختر با خشمی کنترل شده گفت :"مگه اونا منو درک میکنن؟فقط به فکر خودشون هستند.اصلا من نمی دونم چرا این قدر بابا لی لی به لالای مامان می گذاره؟خدا رحم کرد مامان شبیه سوفیالورن نیست!"
    ناصر محکم گفت :"ساکت باش سروین!خجالت بکش.تو چطور میتونی در مورد پدر و مادرت این طوری حرف بزنی؟اون هم پدر و مادری به این خوبی که هر بچه ای ارزوی داشتنشو داره".
    دختر بغض کرد.چانه ی خوش تراشش لرزید و گفت:"من میدونم خوبن خیلی هم دوستشون دارم اما گاهی........در کشون نمی کنم."
    اگر اونا گاهی با تو مخالفت می کنن بدون که دلیل قانع کننده ای دارن.....
    و با اندکی تامل ادامه داد:
    طفلک سپیده!الان که بفهمه چه حالی میشه.اخه این چه بلایی بود که سرمون اومد.
    مامان همیشه میگه که بلا رو خودمون به سر خودمون میاریم.
    و چشمان نمناکش را به روشنایی کم رنگ اتاق خواب پدر و مادرش دوخت.
    نزدیک به نیم ساعت هیچ خبری از ان دو نشد همه جا ساکت بود و این طور به نظر می رسید که در انشب همه می دانند چه اتفاقی افتاده است!
    بالاخره مرد با چهره ای خسته و چشمانی سرخ از در خارج شد و به محض دیدن انها که با نگرانی چشم به دهانش دوخته بودند گفت:"داغون شد!بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم داغون شد.اما قبول نداره که همه چیز به این راحتی تموم بشه اون خودش رو مقصر می دونه میگه باید کاری کرد."
    ناصر با تعجب پرسید :"چه کاری؟یعنی چی؟"
    می خواد بره جمکران......می خواد متحصن بشه و تا وقتی جواب نگیره از اونجا خارج نشه.
    با این حال و روز...؟من باید باهاش حرف بزنم.
    مرد قاطعانه جواب داد:"نه!من فردا صبح زود می برمش.....من هم معتقدم باید سعی خودش رو بکنهمی خواست الان بره.اما قانعش کردم که فردا صبح برای حرکت خیلی عاقلانه تره."
    ناصر خواست وارد ساختمان شود که مرد ادامه داد :"بهتره تنها باشه.می شناسیش که!مرغش یک پا داره".
    سپس رو به دخترش کرد و گفت:تو برو تو و تا من بر نگشتم دور و بر مامان نرو.به سام هم چیزی نگو.
    ناص اصرار کرد خودش برود اما مرد کوتاه نیامد.حس کرد نیاز دارد
    ساعتی دور از خانه اش باشد.بالاخره انها سوار ماشین شدند و رفتند.
    سروین وارد خانه شد.هیچ صدایی به گوش نمی رسید.هوای ساختمان راکد و خفه بود و ازارش می داد.به ارامی از پله ها بالا رفت.پشت در اتاق پدر و مادرش ایستاد و گوش کرد.صدای ضعیف گریه ی مادر به گوش رسید.دلش از شنیدن ان گرفت. آهی عمیق کشید واندوهگین به سوی اتاقش رفت.بعد برای اینکه اندوهش طولانی نشود پای کامپیوتر نشست و مشغول چت کردن با دوستانش شد.اگر لازم بود کسی کنار مادر باشد پدرش حتما می ماند.

    از پشت پلک های بسته اش نور خورشید را احساس می کرد.
    به آرامی چشمانش را باز کرد و از مشاهده ی پرده ی مخملی اتاق که تا انتها کنار کشیده شده بود عصبانی شد و فریا زد:"مامان!چرا پرده ها را عقب زدید.می خوام باز هم بخوابم.اه.......!"
    و سرش را زیر پتو فرو برد.دیگر خوابش نمی برد مادر این را به خوبی می دانست و به همین دلیل پرده ها را کشیده بود.
    با حرص پتو را کنار زد و نالید:"مامان....شاید تو این خونه یکی بخواد تا لنگ ظهر بخوابه."
    از جایش برخاست و از اتاق خارج شد.هنگامی که بسوی دستشویی می رفت طبق عادت همیشگی سری به اتق پدر ومادرش زد.خواست صبح بخیر بگوید اتاق را خالی و مرتب یافت.
    تازه وقایع و حرف های شب گذشته ی پدر به یادش آمد.مادر راهی جمکران شده بود.
    وارد اشپزخانه شد.دلش از گرسنگی مالش می رفت.با دیدن میز صبحانه که اماده شده بود لبخند رضایت بخشی زد و زمزمه کرد:"مامان جان!حتی در بحرانی ترین لحظات زندگی ات صبحانه را فراموش نمی کنی."
    پشت میز نشست.برای خودش چای ریخت و خواست لقمه ای بردارد که متوجه کاغذی شد که به ظرف پنیر تکیه داده شده بود.ان را برداشت و خواند.خط اشنای پدر را شناخت:

    سروین جان!من مادرت را به جمکران می برم بعد سری به
    مادر بزرگ می زنم.بعد از کلاست بیا آنجا.فراموش نکنی.
    مادرت می گوید توی یخچال کتلت هست.ساندویچ درست کن
    و با خودت ببر.

    فعلا خداحافظ

    از صرف صبحانه که فارغ شد به سمت اتاقش رفت. می خواست مروری بر درس های گذشته اش بکند و تا ساعت خروج از منزل خود را سرگرم نماید. اما باز هم هنگام عبور از کنار اتاق خواب پدر و مادر بی اختیار درون آن سرک کشید. می دانست کسی آنجا نیست اما حس کرد مایل است وارد اتاق شود.
    وارد شد. همه چیز مثل همیشه مرتب بود،به غیر از کتابخانه. مادر کتابخانه اش را بسیار دوست داشت ،اما همیشه نامرتب ترین قسمت خانه ، کتابخانه ی مادر و میز کوچک کنار آن بود .
    نگاهش از روی کتابخانه به قاب عکس بزرگ بالا ی تختخواب سُر خورد. پدر و مادرش با چهره هایی جوان ، در لباس دامادی و عروسی، ساده اما زیبا کنار یکدیگر ایستاده وبا لبخندی کمرنگ به لنز دوربین چشم دوخته بودند.
    موهای قسمت جلوی سر مادر به عقب کشیده شده بود و بقیه موها چون آبشاری از قیر مذاب و براق در اطراف گردن بلند و کشیده اش امتداد یافته و روی شانه هایش را می پوشاند.
    احساس مادر از ورای چشمان قهوه ای روشن و موربش خوانده نمی شد، اما چشمانش می درخشید. پوست گندمی تیره اش با کرم های آرایشی و روتوش عکس روشن به نظر می رسید و لب های نه چندان پهن و برجسته اش نیز با روژ صورتی رنگ گرفته بود.
    عکس شباهت زیادی به عکس های عروسی نداشت. مادر لباس توری پف دار نپوشیده بود و تاج و توری هم بر سر نداشت.
    سروین یک بار پرسیده بود چرا او لباس عروسی به تن نکرده و مادر با لبخند پاسخ داده بود که علاقه ای به تشریفات نداشته اند!
    سروین به ابرو های زیبا و به هم پیوسته ی مادر نگریست و افسوس خورد که چرا ابرو هایش به مادر نرفته است. پدر عاشق ابرو های مادر بود و هرگز اجازه نداده بود او میان آن ها را بردارد.
    هیچ گاه آن طور دقیق عکس را بررسی نکرده بود . همیشه با نگاهی گذرا از روی آن گذشته بود. اما آن لحظه،در تنهایی و خلوت خانه و خویشتن ،در حالی که می دانست آنها در فاصله ی دوری از او هستند.بی اختیار در خطوط چهره و ترکیب اندامشان دقت کرد،آن طور که گویی تازه کشفشان کرده ،نه از دید یک فرزند بلکه از چشم دختر جوانی همسن و سال دختری که در عکس می دید.
    بالاخره چشم از اندام باریک و چهره ی جذاب مادر برداشت و به چشمان قهوه ای پر فروغ پدر نگریست. چشمانی نه چندان درشت، اما جدی و مهربان. پوست پدر اندکی از مادر روشن تر بود و فک پهن و قوی اش نشان از ثبات او داشت. بینی و لبهای پدر نه زیبا بود و نه زشت. در حقیقت بر جسته ترین عضو چهره ی هر دو چشمانشان بود. چشمانی که وقتی به صورتشان نگاه می کردی، فقط آنها را می دیدی!
    این حرفی بود که پدر یک بار در مورد مادر گفته بود. و حالا سروین فهمید که آنها هردو این گونه اند. چشمانی نافذ که پشت هر کدام هزاران حرف نا گفته بود.
    از یادآوری آن خاطره لطیف و لذت بخش و کوتاه بی اختیار لبخند زد. اما به ناگاه چهره اش رنگ اندوه به خود گرفت و زیر لب زمزمه کرد:«آخه چرا من رو درک نمی کنید؟ چرا حرفم رو نمی فهمید».
    خواست از اتاق خارج شود که چشمش به کناره رو تختی افتاد که روی بالش صاف نشده و تا خورده مانده بود. به تقلید از پدرش با صدای بلند گفت:«سپیده خانم! باز هم مثل همیشه در عین مرتب و تمیز بودن یک گوشه ی کارت ایراد داره. مثل اینکه در آخرین لحظه از کار خسته میشی و یک تکه کوچک رو بی حوصله رها می کنی!».
    برای اینکه آن را صاف کند ،لبه ی رو تختی را کمی آن را بالا زد، ولی قبل از اینکه مرتبش کند متوجه شد که گوشه ی دفترچه ای از زیر بالش مادر بیرون آمده است. عادت به فضولی نداشت ، اما کنجکاو بود بداند مادر در آن وضعیت بحرانی چه چیزی را مطالعه می کرده!
    دفتر قدیمی و کهنه به نظر می رسید . جلد مقواییش رنگ و رو رفته و کمی پاره بود و کاغذ هایش به زردی می زد، اما نوشته ها مشخص و خوانا بود . با وجود اینکه کمی نا آشنا به نظر می رسید ، اما او خیلی زود خط مادرش را شناخت. دفتر را به سرعت ورق زد و متوجه شد دو یا سه دفتر روی هم گذاشته و سیمی شده است. شاید هر بار که دفتری تمام می شده مادر به سراغ دفتر دیگری رفته و بعد برای اینکه مطالب کنار هم باشند آنها را سیمی کرده بود.
    اطمینان داشت دفتر خاطرات مادرش را در دست دارد ، آن هم خاطراتی که از آغاز جوانی اش شروع شده بود . دفتر را بست تا آن را سر جایش بگذارد . اما کنجکاوی مثل خوره به جانش افتاد.
    - یعنی مادر در آن سن و سال ،چگونه می اندیشیده؟ چطور رفتار می کرده؟ چه علا یقی داشته و مهم تر آنکه چرا آنشب با آن حال نامناسب مشغول مرور خاطرات جوانی اش بوده؟شاید دلش گرفته و یاد گذشته ها افتاده. شاید هم یاد دوستان قدیمی و احساسات از یاد رفته اش....
    با نفسی عمیق دفتر را به سینه چسباند و فکر کرد:
    - مامان خاطرات زیادی از گذشته تعریف کرده ... گمون نمی کنم نکته یا راز خاصی در زندگی اش وجود داشته باشه. پس اگر من اونها رو بخونم،ناراحت نمیشه.
    آنگاه روی تخت ، در جای مادرش ، روی شکم دراز کشید و با وجودی که از درستی کارش مطمئن نبود ، به آرامی شروع به خواندن کرد.

  2. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل دوم

    پدرم اولین سیلی را زمانی که هفت ساله بودم به صورتم زد. چندان محکم نبود، حتی دلیلش را خوب به خاطر ندارم . پیامش اما ، با اخم و چهره جدی پدر، به خوبی قابل درک بود . از آن پس دیگر بچه نبودم و می بایست می فهمیدم رئیس کیست و فرمانش را اطاعت می کردم! پدرم مردی خوش رو نبود ،اما کمتر دست روی کسی بلند می کرد. در حقیقت چشمان نافذ و کلام محکمش جایی برای کتک زدن نمی گذاشت.
    مادرم اما آرام بود . درست نقطه ی مقابل پدر وما به ندرت مورد خشمش قرار می گرفتیم. البته اگر می شد خشمش را خشم نامید! گاهی که به گذشته ها فکر می کنم می بینم نوعی افراط و تفریط در رفتار آن دو وجود داشت که تاثیر زیادی در تربیت بچه ها به خصوص سه خواهر و برادر بزرگ ترم داشت. این افراط و تفریط تا آنجا پیش رفته بود که با شنیدن صدای قدمهای پدر ، بی دلیل تیره ی پشتمان می لرزید. اما با مشاهده نهایت خشم مادر ککمان هم نمی گزید و اگر مسئله ی احترام به بزرگ تر و تربیت خاصمان نبود ، شاید حرمتش را نیز نگاه نمی داشتیم.
    هنوز وقتی به یاد نخستین سیلی که در هفت سالگی خورده بودم می افتم،قلبم فشرده می شود. درست است که علتش را به خاطر ندارم ، اما مطمئن هستم که به ناحق بود و شاید به همان دلیل از آن پس بیش از گذشته از پدر فاصله گرفتم. پدر عادل نبود . او همه چیز را آن طور که خودش می پسندید، می خواست.
    شاید به همین دلیل بود که من خانه ی همسایه ی کناری مان را که دو قلوی پسر و دختری همسن خودم داشتند،بیشتر دوست داشتم.
    گفتم علت سیلی خوردنم را به یاد ندارم ،اما به یاد دارم که بعد از آن ،هرگز مانند کودکان دیگر ،بی خیال و بی توجه نبودم و زندگی و احساسم مانند قبل نبود . قلب کوچکم برای نخستین بار طعم بی عدالتی را با تمام وجود چشیده بود!
    درست خاطرم هست که پدر با چشمان از حدقه درآمده و چهره ی بر افروخته از خشم، به چشمانم خیره شد و سپس روی از من برگرداند و از حیاط به داخل ساختمان رفت.
    کنار باغچه نقلی و سرسبزمان ایستاده بودم،نفس نفس می زدم و بغض بزرگی حنجره ی کوچکم را می فشرد. نزدیک بود بغضم منفجر شود که با دیدن تنها برادرم امیر که پشت پنجره ی اتاق مهمان خانه ایستاده و با مسخرگی برایم شکلک درمی آورد، بغض به حرص بدل گشت و من از آنجا به خانه ی دوقلوها ،یعنی پوران و پیمان ، پناه بردم. خوشبختانه پوری در را به رویم گشود. نمی دانم در چهره ام بیشتر بغض را دید یا حرص را! اما با آن سن کم ، فهمید طبیعی نیستم . از جلوی در کنار رفت و من وارد حیاط نقلی شان شدم که اندکی از حیاط ما کوچک تر بود. در واقع خانه ی آنها بین سه خانه ی شمالی که در آن کوچه ی بن بست قرار داشت، از همه کوچک تر بود.
    هنوز بغضم فرصت خالی شدن نیافته بود که پیمان و حسام ،پسر همسایه ی دیوار به دیوار سمت چپی خانه دو قلوها ، به ما پیوستند و همه ی حواس ما پی دستمال مچاله شده ای رفت که در دست پسرها بود.
    با دیدن چهره ی مرموز و صورت پر لبخند آنها بیشتر کنجکاو شدیم بدانیم داخل آن دستمال مرموز چیست. بالاخره اسرارهای پوری کار خودش را کرد و دست های هر دو به آرامی گشوده شد. از مشاهده ی بچه گربه خاکستری رنگ بسیار کوچک و نحیف درون دستمال،من هم اندوه خود را برای لحظاتی به فراموشی سپردم و همراه پوری به ابزار احساسات مشغول شدم.
    حسام گربه را به دست پوری که بیش از من هیجان زده می نمود،داد. من نیز با انگشت اشاره ام موهای نرم و کرک مانند او را نوازش کردم و فکری را که همان لحظه از ذهنم گذشت با صدای بلند تکرار کردم:
    -اسمش را بگذاریم نرمک.
    پوران بلافاصله زمزمه کرد :«نرمک کوچولو!وای که تو چقدر نرمی!».
    پیمان گفت :«حالا نرمک رو کی نگه می داره؟».
    حسام گفت : « مامانِ من که محاله اجازه بده ، چون هم می ترسه خونه کثیف بشه و هم از گربه ها بدش میاد ».
    به من نگاهی کوتاه کرد و ادامه داد :« بابای سپیده هم که ...فکر نکنم اجازه بده ».
    پوری خندید و گفت : « پس می مونه خونه ی ما!».
    ساعتی با بچه گربه مشغول بودیم، من هم خوشحال بودم که نام انتخابی من مورد قبول قرار گرفته است. با صدای خواهر کوچکم سعیده که سه سال بیشتر نداشت از جا بلند شدم تا به خانه برگردم. از آن روز به بعد وجود نرمک دوستی ما را عمیق تر و حس مشترکمان را قوی تر ساخته بود. هر چهار نفر یک نگرانی مشترک داشتیم و آن مراقبت از نرمک کوچولو بود که خانواده خود را گم کرده بود . ما با شیشه ی شیر زمان نوزادی ناهید ، خواهر کوچک دوقلوها ،به او شیر می دادیم. من و پوری به علت دختر بودن و حس مادرانه ای که داشتیم ، او را در آغوش خود تکان داده و سعی در خواباندنش می کردیم و حسام و پیمان مانند مردهای خوب خوانواده، برایمان خوراکی و شیر می آوردند، یا نرمک را در حیاط و کوچه می گرداندند.
    کم کم خاله بازی های کودکانه ما رنگ دیگری به خود گرفت.در حقیقت جدی تر شده و از بازی های تخیلی فاصله می گرفت. ورود سعیده و ناهید ،نه تنها مانع ادامه رفتار ما نشد ، بلکه آنها نیز جزئی از بازی ما محسوب گردیدند و به عنوان فرزند بزرگ تر من و پوری در بازی جا افتادند.
    شاید آن خاله بازی ها را جزء به جزء در ذهن نداشته باشم ، اما زمانی که قرار بود هر جفت، زن و شوهر را مشخص کنیم، خوب به یاد می آورم. حسام که از همه بزرگ تر و در اکثر مواقع تصمیم گیرنده بود ، رو به پوری کرد و گفت :«تو زن من ،نرمک و سعیده هم بچه هایمان ».
    و رو به من و پیمان ادامه داد : « ناهید هم بچه ی شما !».
    از آن انتخاب راضی نبودم ، زیرا در چشم کودکانه ام حسام را با آن اندام باریک و کشیده و پوست گندمی و شخصیت برترش به پیمان ریزنقش که پوست و موهای روشنی داشت و گاهی شیطنت هایش موجب آزارم می شد، ترجیح می دادم.
    خواستم همان لحظه نارضایتی خود را ابراز کنم،اما دلم به حال پیمان سوخت و سکوت کردم. هنگامی که علیرضا، برادر حسام از حیاط خودشان حسام را صدا زد که به خانه برگردد، به بهانه ای از دوقلوها جدا شدم و با او از خانه خارج شدم. به محض اینکه در خانه پشت سرمان بسته شد از حسام که می خواست به خانه ی خودشان برود خواستم لحظه ای صبر کند. او با بی خیالی به من نگاهی انداخت و منتظر ماند تا حرف بزنم. با من و من و شرم گفتم :« من نمی خوام زن پیمان باشم. اون هم از من کوتاه تره...و هم...خب،از من کوتاه تره دیگه...زن که نباید از شوهرش بلندتر باشه. تو لااقل هم قد منی!».
    او لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد خیلی جدی گفت:«خاله من از شوهرش بلند تره...اما در واقع از اون کوچک تره. تو هم از پیمان کوچک تری ،مگه نه؟ تازه خواهر و برادر که نمی تونن با هم ازدواج کنن پس مجبوریم همین طوری بازی کنیم».
    با اینکه قانع نشده بودم ، نمی خواستم بیش از آن اصرار کنم . شاید غرور مانعم می شد. نمی دانم در بچه ها هم این احساسات خاص مثل بزرگ ترها وجود دارد یا نه اما هر چه بود، دیگر اصرار نکردم. از آن پس در بازیهایمان پیمان شوهرم بود و ناهید دخترم . اما همیشه آرزویم چیز دیگری بود.
    بالاخره تابستان با تمام خوشی ها و ناخوشی ها و احساسات جورواجور و اتفاقاتی که به یادم نمانده، به پایان رسید و آماده رفتن به مدرسه و کلاس دوم شدیم.
    نرمک هم دیگر بزرگ شده بود و ما می توانستیم با خیال راحت او را در حیاط دوقلوها رها کنیم که تا زمان بازگشتمان بازی کند.
    مدرسه های ما تنها یک کوچه با هم فاصله داشت و ما هرروز با یکی از خواهرها و یا برادرهای بزرگمان به مدرسه می رفتیم و بازمی گشتیم. گفتم که ما چهارنفر کلاس دوم بودیم،اما به طور دقیق هم سن نبودیم. دوقلوها شش ماه و حسام ده ماه بزرگ تر از من بودند.و این تفاوت سن از زمانی که به یاد دارم حس می شد. به خصوص من که کوچک تر از بقیه بودم این حالت را بیش تر حس می کردم.
    همیشه من باید به آنها سلام می کردم. قبل از همه آب می خوردم .هنگام عبور از خیان دست مرا می گرفتند و...همیشه سعی می کردم این حالت را از بین ببرم و هر چه بزرگ تر می شدم ،به علت قامت بلندم موفق تر بودم.


    صدای مادر را از طبقه ی پایین ،منزل عزیز جان می شنوم که مرا می خواند. هیچ گاه در این خانه پر هیاهو نمی توانم دست کم نیم ساعت تنها باشم . اینجا انگار هیچ کس مال خودش نیست و همه باید وقتشان را با یکدیگر تنظیم کنند.
    باید دفترم را ببندم ،ولی امیدوارم فرصتی پیش بیاید که بتوانم بقیه ی خاطراتم را بنویسم.





  4. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل سوم
    شب است و عقربه های ساعت دیواری با خونسردی ساعت دوازده و نیم را اعلام می کنند. همه به خواب فرو رفته اند. سعیده آن سوی اتاق مشترکمان که پس از ازدواج محبوبه صاحبش شدیم، خوابیده و با دهان نیمه باز قیافه ی جالبی پیدا کرده. گاهی که این طور معصومانه به خواب می رود و من تماشایش می کنم ، حسی مادرانه را تجربه می کنم. البته او فقط چهار سال از من کوچکتر است اما مادر به علت مشغله زیاد و دارا بودن پنج دختر و یک پسر، کمتر فرصت رسیدگی و تربیت همه ما را پیدا می کند. حال که بهتر می اندیشم می بینم که مانند یک مادر سطحی نگر فقط مراقب غذاخوردن و لباس پوشیدن سعیده نبودم، بلکه به مقداری زیاد در تربیت او نقش داشتم.
    خواست سعیده ، خواسته های قبلی من است! او بر خلاف من حاضر جواب است. همیشه حق خود را می گیرد و به خوبی از پس امیر علی ، برادر زور گویمان ، برمی آید. شاگرد اول کلاس است و از همین حالا تصمیم دارد پزشک شود. او حتی ظاهرش با من متفاوت است. یک بار شنیدم که مادرم به عزیز جانم می گفت:«سعیده حتی از محبوبه هم خوشگل تر خواهد شد. حالا که او در سن دوازده سالگی دوره ی بلوغ را پشت سر می گذارد و تبدیل به دختری کامل ، با تمام خصوصیات یک دختر پانزده ، شانزده ساله شده، می بینم که پیش بینی مادر درست از آب درآمده است سعیده با آن اندام توپر ، پوست مهتابی و موهای خرمایی زیباترین دختر در تمام فامیل گشته که البته مایه غرور و شادی من است. آه!
    دیگر صحبت راجع به خواهر کوچولوی عزیزم را به انتها می رسانم و می رسم به خودم...دیگر نوبت خودم است . انگار مثل همیشه داشتم فراموش می شدم. این شهریور که تمام شود ،من وارد هفده سالگی می شوم. اما به کلاس آخر دبیرستان می روم. چقدر خوب است که با حسام و پوری و پیمان در یک سال تحصیلی دیپلم می گیرم و چقدر خوشحال تر هستم که چند هفته پیش این دفتر را خریدم تا خاطرات و حرف های دلم را در آن بنویسم. شاید روزی آن را به دختر یا دخترانم نشان دهم. دلم می خواهد او ،یا آنها از افکار مادرشان باخبر باشند و مرا بهتر و بیشتر بشناسند و بدانند که من هم روزی در سن و سال آنها بودم ، جوانی کرده ام(البته اگر بگذارند) و کارهای غلط و درست زیادی انجام داده ام. تصمیم دارم از این پس خاطرات جالبی برای خودم بوجود آورم که دخترم از خواندن آنها کسل و خواب آلود نشود!
    از این حرفها حتی خودم خنده ام می گیرد! آخر چطور ممکن است کسی به دنبال خاطره های خوب و جالب برای خود باشد. آخر مگر رویداد های زندگی دست خود ماست! شاید تا حدودی باشد ، شاید بشود کاری کرد که زندگی یکنواخت و کسل کننده نباشد. آن هم با وجود خانواده شلوغ و پر رفت و آمدی مثل خانواده من و همسایه ها و دوستان خوبی مثل پوری، پیمان و ...حسام.هر چهار نفر ما دیگر بزرگ شده ایم و شاید برخی رفتارهایمان با هم مغایرت داشته باشد، اما افکار و عقایدی مشابه داریم و از مصاحبت هم لذت می بریم. البته این در حالی ممکن است که از خرده فرمایش های دیگران در امان باشیم. دیگر از درد دلهایم می گذرم و به امروز می پردازم.
    مادر که صدایم کرد ، بی حوصله ، اما بی معطلی راهی طبقه ی پایین شدم. عزیز در حالی که پایین پرده های شسته شده و نم دار را در دست داشت به مادرم گفت :«من هم می توانم کمک کنم چرا این بچه را صدا زدی؟».
    مادرم که از تعارف عزیز که هم مادرشوهرش می شد و هم خاله ی بزرگش کلافه به نظر می رسید ، با سرعت و بی حوصله گفت :«نه،عزیز جان! اجازه بدین سپیده پرده ها رو آویزون کنه من هم پاییین پرده ها رو می گیرم تا به زمین مالیده نشه ، شما نگران نباش».
    برای اینکه بیش از آن شاهد تعارف های همیشگی عزیز نباشم، بی حرف اضافه سر پرده ها را از دستش گرفتم و از چهار پایه ای که کنار پنجره های لخت رو به حیاط اتاق مهمان بود ، بالا رفتم . زیر چشمی به عزیز که با خیال راحت می رفت تا روی مبلمان استیل ظریف و قدیمی اش که به قول سعیده به اندازه ی ما دوستش داشت، بنشیند نگاه کردم. در دل بابت آن همه اور و ادا و این همه بی خیالی حرصم گرفت.
    عزیز جان را دوست دارم ، اما گاهی حرف هایش خشمگینم می کند. حس می کنم کمتر موقعی در قالب حقیقی اش فرو می رود. اکثر مواقع یا از تنهایی می نالد یا از بیماری های خیالی ! با اینکه شصت و چند سال بیشتر از عمرش نمی گذرد و ظاهرش نیز خوب مانده ، گاهی کارهایش انسان را به یاد پیرزن های از کار افتاده می اندازد.
    مادر بیچاره و ما هستیم که باید ناز او را بکشیم و کار های سنگین را برایش انجام بدهیم. مادر نیز زیادی مته به خشخاش می گذارد و با زیاده روی در کمک دادن به عزیز، باعث شده عمه ها و عمو ها و دخترانشان مانند مهمان بیایند و بروند و بریز و بپاششان را من و مادرم جمع و جور کنیم.
    چقدر غر زدم!در هر حال گیره های پرده را جا انداختم. وقتی اولین ها جا افتاد بقیه به راحتی به دنبال آنها روان شدند و من با خود فکر کردم « همیشه همین طور است. یا دست کم در اکثر مواقع!». به قول عزیز جان « سالی که نکوست از بهارش پیداست » و همین عزیز جان می گوید « شاهنومه آخرش خوشه !» اما من دیگر دارم بزرگ می شوم و باید تفاوت میان این دو را خوب تشخیص بدهم.
    وقتی مادر با غرولند گفت حواست را به کارت بده ، افکارم را نیمه کاره رها کردم. اما باز افکار دیگری به ذهنم آمد « چرا توقع دارند فقط حواسمان به یک جا باشد ؟ آخر اگر فقط به آنچه می بینیم بیندیشیم،دیگر عمق نداریم . می آییم به سطح ، درست مثل یک ماهی مرده!».
    این بار صدای زنگ در رشته ی افکارم را از هم گسست. چه جمله ی جالبی ! این را در یکی از رمان ها به تازگی خوانده ام.
    مادر صدایم زد : «سپیده! بیا برو ببین حسام چه کارت داره».

  6. 6 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    عزیز جان غرولند کرد:«اینها دیگر بزرگ شده اند ،این دختر وقت شوهر کردنشه. من همسن این بودم چند تا بچه داشتم».
    در دل گفتم:« دو تا، نه چند تا!».
    - آخه قباحت داره...تو چه جور مادری هستی؟ اون وقتها...
    وارد حیاط که شدم، دیگر صدای عزیز را نمی شنیدم. حواسم به در بود. خواستم کشی را که با آن موهایم را مهار کرده بودم، از سرم باز کنم و آنرا دوباره ببندم که مرتب تر باشم، اما می دانستم عزیز از پشت پنجره نگاهم می کند. پس فقط دستی روی سرم کشیدم تا موهایم بالا نپریده باشد. نمی دانم چرا نمی خواستم مقابل حسام شلخته به نظر بیایم.
    درنیمه باز را که گشودم. حسام تکیه از دیوار حیاط برداشت، به سمتم آمد و به سلامم پاسخ گفت و پرسید « اون کتاب رو تموم کردی؟».
    -هنوز سه روز هم نشده ! توقع داری با این همه کار و بدبختی یک کتاب ششصد صفحه ای رو به این زودی تموم کنم.
    -آخه برات یکی دیگه آوردم...برای اون یکی عجله ای ندارم، اما این رو زود تر تحویلم بده . فقط برای سه روز. باشه؟
    -حالا چی هست؟
    او دست زیر پیراهنش کرد، کتاب کم قطر و کوچکی بیرون کشید و آن را به دستم داد.« صدای پای آب ، اثر سهراب سپهری ». با خوشحالی گفتم: «سومین باری است که از سهراب برایم کتاب می آوری . مرسی».
    با لبخندی محجوبانه گفت:« خواهش می کنم...».
    دوباره جدی شد:
    - هر چه زود تر تحویلش بدی بهتره . اون یکی رو بگذار برای بعد...خداحافظ.
    به سرعت به سمت انتهای کوچه و خانه ی خودشان رفت. لحظه ای ایستادم و دور شدنش را تماشا کردم. با قامتی که دیگر از من بلند تر شده بود و با شانه هایی که هنوز آن قدر پهن نگشته بود که مردانه به نظر آید. با شنیدن صدای باز شدن در حیاط کناری ، سرم را به آن سو گرداندم بلکه پوران را ببیم، اما بدری خانم از آن خارج شد . چادر گلدار آبی رنگش را روی سر انداخته بود و در دستش گونی بزرگی خودنمایی می کدر. با دیدن من گفت:«علیک سلام دختر!».
    - ای وای! ببخشید بدری خانم، سلام! سعیده نمیاد خونه؟
    لبخندی زد و گفت :« دارند با ناهید سبزی پاک می کنند . مادرت خونه است؟».
    - بله بفرمایید. بگذارید کمکتان کنم.
    او در حالی که می خندید و فاصله در حیاط تا ساختمان را می پیمود گفت: آخه دختر استخونی! برو اول یک خورده بخور ، جون بگیری، بعد از این تعارف ها بکن.
    من هم خندیدم. بدری خانم زنی درشت هیکل است که تقریبا سه تای هیکت من را دارد. قدش کمی از من کوتاه تر است. البته بین دختران و زنان همسایه و فامیل من از همه بلندترم.
    در حقیقت شاید تفاوت قدی چندانی با برخی از آنها نداشته باشم، اما به علت لاغری و باریکی بیش از حد، بلند تر به نظر می رسم. به همین خاطر القاب زیادی دارم که گاهی امیرعلی و دوستان هم مدرسه ام مرا از آنها بی نصیب نمی گذارند. القابی مثل مارمولک، زرافه، نردبان دزد ها ، اسکلت و غیره...که من به رغم ناراحتی از لاغری ام ، خوشحالم که مرا بشکه، خیکی و با القابی از این دست صدا نمی زنند!
    از پله ها که بالا می رفتم، فقط حواسم به کتابی بود که زیر پیراهنم پنهان کرده بودم. البته کسی مانع رد و بدل کردن کتاب بین من و حسام نمی شود، اما بارها مادر یا امیر حواس پرتی های گاه و بی گاه و کم حرفی ام را پای کتاب هایی که می خوانم گذاشته اند. به همین خاطر من هم شاید از هر ده کتاب ، فقط یکی از آن ها را نشان می دهم تا بهانه ای برای سرکوفت زدن به دستشان ندهم، به خصوص اینکه می ترسم آقام از جریان با خبر شود و مرا از مراوده با حسام بازدارد. حالا دیگر ما بچه های ده،یازده ساله نیستیم و من می ترسم روزی این واقعیت به چشم او بیاید و آن وقت به طور جدی مرا از حسام و پیمان دور کند . بنابراین به شدت مراقبم بهانه ای به دست کسی ندهم. حتی حسام، پیمان و پوری هم ناخودآگاه مراقبند و ما بی آنکه کلامی در این مورد به زبان آوریم، بین خودمان این موضوع را حل و فصل کرده ایم.
    به اتاقم که رسیدم ، باز هم به عنوان کتاب چشم دوختم « صدای پای آب » در حقیقت از وقتی که حسام متوجه شد به شعر علاقه مندم ،این سومین کتاب از سهراب و پنجمین کتاب شعری است که برایم می آورد.
    کتاب را گشودم ، گویی داشتم فال می گرفتم . فال با اشعار سهراب! این دیگر چیز غریبی است! اما هنگامی که چشم به کلمات چاپ شده دوختم ، حس کردم چقدر به حال من شبیه است.
    « طفل، پاورچین پاورچین،دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها.
    من به مهمانی دنیا رفتم»…
    آیا طفل وجودم، دیگر باید دور شود؟ اما من دوستش دارم. احساس می کنم با دوری از کودکی و احساس کودکانه ، از دوستانم نیز دور می شوم. آنها که عزیز ترین ها در زندگی ام هستند. حسام، پیمان و پوری. هر سه را به یک اندازه دوست دارم و حتی فکر فاصله گرفتن از آنها دلم را به درد می آورد. از فکر آینده و اینکه هرکدام از ما ازدواج می کنیم و همسران ما به طور قطع مانع دوستی عمیق ما می شوند ، قلبم فشرده می شود.
    « به دستانم می نگرم . دیگر کوچک نیستند . چشمانم اما …از معصومیت می درخشند »
    آه! این هم یک قطعه ی بداهه میان سیاه خطهای دفتر خاطراتم یا همان دفتر درد و دلهایم.
    کجا بودم؟ آها ! داشتم کتاب سهراب را می خواندم که ناگهان سعیده طبق معمول با سر و صدا وارد اتاق شد. این بار اما هیجان زده و خوشحال می نمود، طوری که دلم نیامد بابت طرز ورودش مؤاخذه اش کنم.
    - وای وای! سپیده حدس بزن چی شده! زود باش دیگه حدس بزن.
    کتاب را بستم و آنرا روی طاقچه اتاق نهادم تا جایش امن باشد . سپس به سمت او بر گشتم و در حالی که سعی می کردم توی ذوقش نزنم گفتم:« سعیده! زود بگو چی شده، چون نه حوصله ی حدس زدن دارم، نه تحملش رو».
    او به سمتم آمد و در آغوشم کشید. در همان حال مدام وول می خورد و سعی داشت بالا و پایین بپرد. آن لحظه حس کردم چقدر خواهر کوچکم بزرگ شده! با وجودی که قدش پنج شش سانتی از من کوتاه تر است اما انامش به اندام زنانه شبیه گشته و هیکلش توپر و بی نقص است. خواهر کوچولوی عزیزم را لحظه ای به خود فشردم و بعد با خنده ای که متاثر از شادابی و نشاط او بود ، خود را کنار کشیده و خواستم زودتر حرف بزند. او در حالی که دستانم را همچنان در میان دستان نرمش نگاه داشته بود، با چهره ی گلگون شده از شادی گفت:« آقا باهامون نمیاد شمال! گفته کار داره . ماشین رو میده دست عباس آقا. عباس آقا هم ماشین خودش رو میده دست امیرعلی ...وای سپید، خیلی خوش می گذره».
    او گاهی مرا سپید صدا می زند که من خوشم می آید ، گرچه پوست چندان سپیدی ندارم!
    او ادامه داد:« تازه جمشید خان، آقا ولی رو هم راضی کرده با ما بیان».
    از شدت خوشحالی و ناباوری ماتم برده بود. خواستم بدانم او از کجا به آن اطلاعات دست یافته! و او توضیح داد که همان موقع که پیش ناهید بوده او برایش تعریف کرده که جمشید خان و آقا ولی و آقامون توی کوچه در این مورد با هم صحبت می کردند.
    خوشحالم، اما دلم گرفته . آخر چرا وجود پدرمان باید آن قدر ما را معذب کند که از نبودنش در آن سفر ، آن چنان خوشحال شویم . پدر همیشه با غرولند ها ، ایرادگیری ها و قلدربازی هایش لحظات خوبی را که شاید بتوانیم در کنار هم داشته باشیم، تلخ می کند . و حالا که فهمیدیم شوهر خواهرم مسئولیتمان را به عهده دارد نفس راحتی کشیده ایم.

  8. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    سعیده که از در خارج شد، صدای امیرعلی را شنیدم. او دو ساعتی زود تر از همیشه به خانه بازگشته بود و این با سختگیری های پدر در مورد دقیق بودن ایر در ساعات رفت و آمد به مغازه جور در نمی آمد.
    - سعیده! یک لیوان شربت برایم درست کن. دارم هلاک می شم.
    صدایش چون همیشه طلبکارانه و قلدرمآبانه بود و البته صدای سعیده نیز چون همیشه در جواب او گستاخانه و بی پروا!
    - من دارم میرم پایین ، خودت درست کن.
    - باز تو پررو شدی؟ کاری نکن اون روی سگم بالا بیاد.
    سعیده پوزخند زد و من از اینکه کار به جاهای باریک بکشد خود را از اتاق بیرون انداختم و گفتم که خودم شربت درست می کنم اما امیر دست بردار نبود.
    - باز تو ادای قائله ختم کن ها را در آوردی؟
    - حوصله سر و صدای شما دو تا رو ندارم. به خصوص صدای تو رو که روز به روز کلفت تر میشه.
    - به آقا گفتم به اینها خوبی نیومده ها...گوش نکرد.
    سعیده که در حال خروج از خانه بود ،دو مرتبه برگشت و پرسید:« چی شده؟ کدوم خوبی؟».
    او پاهای بلندش را روی هم انداخت و در حالی که روی مبل راحتی تازه مان لم می داد، گفت:« اول شربت! بدون غرغر ».
    شربت را که به دستش دادم جرعه ای را هورت کشید و گفت:« آقا دستور دادند بیام دنبال شما تا بریم منیریه که برای خودتون مایو و تویوپ بخرید. گویا سفارش مامان بوده».
    از تصور مادر در مایو، در حالی که همیشه لباس های ساده می پوشید و چادری گلدار به سر داشت، خنده ام گرفت. سعیده با خوشحالی دستانش را بر هم زد و فریاد شادی کشید.
    من هم با خنده و متعجب به او خیره شدم و پرسیدم :« مایو برای چی؟»
    مطمئن بودم مایو ها برای کنار دریا نیست چون نه من و خواهرانم اهل این برنامه ها هستیم و نه آقا اجازه می دهد در ملاء عام لخت شویم و به آب بزنیم. در همین افکار بودم که امیر مرا از تعجب خارج کرد.
    -جمشید خان به آقا گفته اون ویلایی که با باغ کرجش طاق زده استخر داره.
    -پس چرا پوری حرفی نزده بود؟
    -من نمی دونم، از خودش بپرس. حالا زودتر آماده شید که حوصله ی صبر کردن ندارم.
    مادر را صدا زدم تا از زبان خودش بشنوم . او توضیح داد که دیشب آقا قبل از خواب گفته که ویلای جمشید خان استخر دارد و اگر دوست داشته باشیم ما هم می توانیم وقتی مرد ها نباشند ، آب تنی کنیم. از این بهتر نمی شد!
    با خوشحالی شلوار ساده ی خانه را با شلوار جینی که برای عید خریده بودم عوض کردم و جای پیراهن تریکوی آستین کوتاهم را به پیراهن مدل مردانه ای که با وجود کهنگی هنوز دوستش دارم دادم. موهایم همچنان پشت سرم مهار شده بود . پوری می گوید: « وقتی موهایت را باز می گذاری ، اغوا گر می شوی». من به هیچ وجه از این صفت خوشم نیامد و از آن پس سعی می کنم موهایم را باز نگذارم. حتی اگر آقام اجازه می داد آنها را گوگوشی کوتاه می کردم.
    وقتی از در خارج شدیم پوری و ناهید هم آماده بودند با ما بیایند. سوار ماشین که می شدیم حسام و پیمان هم از ته کوچه سر و کله شان پیدا شد و بی تعارف عقب لندرور نشستند. راه که افتادیم پیمان پرسید:«کجا می روید؟»
    امیرعلی با مسخرگی گفت:« شاید برویم توی چاه! شما دو تا باید همین جوری دنبال ما راه بیفتید؟!».
    پیمان با حاضرجوابی ، اما نه بی ادبانه گفت:« با اجازه ی زرین خانم دنبال خواهرم آمدم. سرم را به عقب گرداندم و در حالی که با آرنجم به پهلوی پوری که نخودی می خندید می زدم با صدایی آرام گفتم:« فضول خان مثل اینکه تنت می خاره ها!».
    حسام با چهره ای موذی و خندان نجوا کرد:« فکر کردی از داداشت می ترسه؟ می خواد انتقام همه شما رو ازش بگیره».
    سعیده که گوشش به ما بود، زیر لبی گفت:« ما خودمون از پس کار های خودمون برمیائیم، شما فکری به حال علیرضا خان و حمیدرضا خان بکنید».
    حسام گفت:« داداشهای من انگشت کوچیکه ی خان داداش شما نمی شوند!».
    و ریز ریز خندیدیم. امیر و مادر هم خوب می فهمیدند. اما دیگر به این کار های ما عادت دارند و البته می دانند که ما و پسرها از حد خود خارج نمی شویم.
    به منیریه که رسیدیم، برای همه ی خانم ها مایو خریداری شد. آقایان همگی مایو داشتند. آقایان همیشه همه چیز دارند! حتی خوشحالی خانواده را هنگام ورود به دنیا!!
    شنیده ام که زمان تولد من و خواهرانم پدر با اخم چند ساعتی ما را تنها گذاشته و رفته. طفلک مادر! با وجود بی خیالی ذاتی اش ولی مطمئنم از این عکس العمل به شدت رنجیده شده. پدر حتی زحمت انتخاب نام برای ما را به خودش نمی داده و تمامی اسامی ما به جز نام من انتخاب مادر است. آخر چند روز قبل از تولدم طلعت خانم دختری مرده به دنیا آورده بود که نام سپیده را برایش برگزیده بود و بعد از مادر خواهش می کند نام او را روی من بگذارند. چقدر خوشبختم! نام یک مرده را بر من نهاده اند! شاید به قول حسام من باید به جای دو نفر زندگی کنم!
    در هر صورت اسمم را دوست دارم و گاهی که طلعت خانم مرا به جای دختر از دست داده اش می گیرد، و رویم را می بوسد ، فکر می کنم بد هم نشده!
    به یاد خرید امروز افتادم.وای که چقدر از دست مامان حرص خوردم! خیلی راحت جلوی همه میگه بیکینی بخرید قشنگتره! تازه مثلا مراقب بود کسی نشنوه.
    اما قبل از اینکه من مخالفت کنم، حسام با حالتی غیرتمند، در حالی که سعی داشت به صورت هیچ کدام از ما نگاه نکند گفت:« مایو پادار بهتره. راحت تر هم هست».
    چقدر خجالت کشیدم . آخر چرا مادر این قدر بی توجه است که جلوی دیگران پیشنهاد مایوی دو تیکه می دهد. حالا خدا رحم کرد امیر و پیمان چیزی نشنیدند، شاید هم به روی خودشان نیاوردند. خدایا کمی حواس مادر را جمع کن که مراقب رفتارش باشد...اصلا شاید بهتر بود او هم کنار پدر می ماند!
    می خواهم بخوابم...اما نمی دانم چرا چشمانم مانند چشمان جغد شده!
    شاید کمی هیجان زده ام . کمی؟! نه! خیلی! حدود سه سالی می شود که با همسایه ها این طور دست جمعی به سفر نرفته ایم. البته جاجرود و اوشان و چند جای دیگر به عنوان پیک نیک با هم رفته ایم، اما سفر چند روزه، نه. در آخرین سفرمان همگی رفتیم مشهد. چقدر هم خوش گذشت. اما آن موقع این قدر بزرگ نشده بودیم.
    حس عجیبی دارم...حسی که نه خوب است، نه بد. خودم هم نمی دانم چه مرگم شده. اگر هم بدانم، حتی به خودم هم نمی توانم اعتراف کنم. نه، نمی توانم!

  10. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    فصل چهارم

    من اولین شعرم را، زمانی که نه ساله بودم بر روی کاغذ آوردم. آن روز خانم معلم سال سوم دبستان، شعر زیبایی را که خودش برای ابراز علاقه به ما سروده بود، با کلامی زیبا و دلنشین برایمان خواند و من فهمیدم که اگر کسی بخواهد و تلاش کند، می تواند شعر بگوید وبنویسد. راستش با خودم گفتم: «خانم قادری که این قدر ظریف، آرام و بی عرضه به نظر میرسد، شعر گفته!چرا من نتوانم!»البته تنها دلیلش آن تفکر کودکانه و ناپخته نبود، بلکه هنگام خواندنش چنان آرامش و لذتی حس کردم که وسوسه شدم توان خود را بیازمایم.شعری را که با سرعت و بداهه از ذهنم گذشت، به سرعت روی کاغذ آوردم و حس کردم خیلی زیبا و با مسمی شده!به این ترتیب چند سال در خفا، هرازگاهی افکار و احساسات خود را می نوشتم و حتی کتاب اشعار شعرای نامدار مطالعه میکردم و آن راز را چنان محکم در سینه نگاهداری می نمودم که کسی جز من و خدایم از ان با خبر نبود.
    حتی هنگامی که چهار نفری، خسته از بازی و شیطنت، یا درس و مشق روی جدول باغچه ی کوچه می نشینم و از آرزوهایمان می گفتیم، من همیشه آرزوی اولم را که شاعر شدن بود کتمان می کردم و معلمی را که درجه ی دوم علاقه ام بود بر زبان می راندم.

    شاید همان آرزوها باعث شد که در عمل، معلمی را هدف اصلی شغلی ام قرار دهم. آخر همیشه دایی ناصرم می گفت: «هرچه مدام به زبان آوری، بالاخره بر سرت خواهد آمد». و من هم گمان می کنم معلم بهتری میشوم تا شاعره ای پر آوازه!
    از کودکی هایم می گفتم. از آن دوران پر از سادگی، مهربانی و صمیمیت. از محبتهایی که برای دل های کوچکمان بزرگ بود، اما در آن ها جا داشت. محبتهایی که قلب خیلی از بزرگتر ها حتی اندکی از آن را در خود نگاه نمی داشت.
    ما چهار نفر فقط چهار دوست نبودیم. ما عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم، یا بهتر است بگویم دوستانه عاشق هم بودیم. زیرا در اکثر مواقع قدرت و دوام دوست داشتن بیش از عاشق بودن است و آن حس را زمانی که هرکدام در حل هر مشکل یا مسئله ی کوچک و بزرگی به هم کمک می کردیم یا با یکدیگر همدلی می نمودیم، بیش از پیش در خود می یافتیم.
    از همان سن نه سالگی نیز کم کم بازی هایمان شکل دیگری گرفت. حسام که برای جشن انقلاب سفید، در مدرسه عضو گروه تئاتر کلاسشان شده بود، ما را وادار می کرد با او تمرین کنیم و این تمرین ها موجب می شد بازی کودکانه ی ما شبیه تئاتر شود. پس از آن هم فیلمها و سریال های تلویزیونی را مانند تأتر با هم بازی می کردیم و حسام با عشق و علاقه ای خاص گروه را کارگردانی و هدایت می کرد. حالا هم از علاقه ی او به سینما و تئاتر کم نشده و گاهی پنهانی، گاهی آشکارا، گاهی به تنهایی، یا بببا دوستانش، از جمله پیمان، به سینما می رود. اکثر مواقع هم فیلمها را برای من و پوران تعریف می کند. ما هم حسرت می خوریم که چرا خودمان نمی توانیم به سینما برویم. پدر محیط سینما را دوست ندارد. پدر پوران هم با او هم عقیده است. فقط هراز گاهی همراه مادرها و خواهرهایمان در معیت یکی از شوهر خواهر ها و گاهی حسام و پیمان به سینما مهتاب و تماشای فیلمهای هندی می رویم، چون تنها فیلم هایی است که به قول جمشید خان پدر پوری، صحنه محنه ندارد!
    دیشب کتاب سهراب را تمام کردم و اشعار زیبایش را در دفتر شعرم نوشتم.با وجودی که هنوز یک روز فرصت داشتم تا آن را تحویل دهم، کتاب را در کیفم گذاشتم تا سر راه بزازی به حسام بدهم. آخر امروز صبح عزیز از من خواست از بزازی اسحاق خان چند متر کش شلوار و نوار اریب بخرم.
    از خانه که خارج شدم، حسام را دیدم که جلوتر از من به سمت سر کوچه می رود. با سرعت به دنبالش دویدم و نامش را صدا زدم. از دیدن عجله ام متعجب به من نگاه کرد و خواست بداند چه اتفاقی افتاده. من به جای پاسخ، کتاب را به سرعت از کیفم خارج کردم و به سمتش گرفتم. او همچنان متعجب گفت:« چرا این قدر زود تحویلش میدی؟ بگذار فردا عصر خودم می آیم ازت می گیرم».
    نفسی تازه کردم و گفتم:« آخه تمومش کردم».
    _ به این زودی!؟
    _ دیشب تا نزدیکی های صبح بیدار بودم و می خواندم...می دونی که تنها فرصت مطالعه برای من فقط شبهاست.
    او با ناراحتی گفت:« دختر این طوری که چشمهایت ضعیف می شوند. همش تقصیر من بود نباید ازت می خواستم زود برش گردونی».
    با خنده گفتم:« چشمهای من که بابا غوری هست، بهتره بره پشت عینک».
    او لبخندی زد. مهربانانه به چشمانم نگاه کرد و گفت:« لنگه ی چشمهای تو رو هیچ کس نداره! حیفه که بره زیر عینک».
    کلامش دوستانه، بلکه برادرانه بود، اما به دلم عجیب نشست. مطمئنم اگر هرکس دیگری آن حرف را در مورد چشمانم می گفت، چندان برایم اهمیت نداشت اما در مورد حسام...
    کتاب را که گرفت گفت:« تا به حال از نصرت رحمانی یا شاملو شعری خوانده ای؟».
    _ یکی دو تا از اشعار نصرت رحمانی رو توی دفتر دوستم دیدم، اما از شاملو نه.
    _ برات میارم. شاید همین فردا...باید بخونی و نظرت رو بهم بگی.
    با دیدن امیرعلی که همراه علیرضا، برادر بزرگ حسام و دایی ناصر وارد کوچه می شدند، دست و پایم را گم کردم و گفتم:« حالا بگذار یک وقت دیگه در این مورد صحبت می کنیم».
    بعد با سرعت از او دور شدم و به سه مرد جوانی که از مقابلشان می گذشتم سلام کردم. نمی دانم آنها متوجه ما و حال پریشان من شدند یا نه، به هر حال چهره شان که چیزی نشان نمی داد. امیرعلی مثل همیشه پرچانگی می کرد و دایی ناصر او را دست می انداخت. دایی ناصر با اینکه سه سال امیر بزرگ تر است و چندان با او جور نیست، اما به خواهش مامان او را از خود نمی راند و هوایش را دارد، مباذا عزیزدردانه اش با دوستان ناباب دمخور شود!
    سریع به بزازی رفتم. سفارش عزیز جان را خریدم و به خانه بازگشتم. نهایت خارج شدن من از خانه به تنهایی در همین حد است آن هم زمانی که آقا منزل نیست. تازگی ها وقتی که او خانه است، حتی با ترس لرز به خانه پوری می روم.
    شب شده است. امشب با التماس خواستم اجازه دهند درون پشه بند روی پشت بام بخوابم. امیرعلی و آقا هر کدام با فاصله در دوطرف من در پشه بند های خود به خواب رفته اند. اما من چشم به سقف پر ستاره آسمان دوخته ام و باز غرق گذشته ها هستم.
    چند سال قبل را به خاطر می آورم که همراه خانواده حسام و پوری به مشهد رفته بودیم من و پوران در حیاط حرم گم شدیم. هر دو آن قدر ترسیده بودیم که نزدیک بود زهره ترک شویم و چون به کسی اطمینان نداشتیم تا خواهش کنیم ما را به قسمت افراد گمشده ببرند، تصمیم گرفتیم حیاط بزرگ حرم را دور بزنیم بلکه خانواده هایمان ما را بیابند.
    چند دور که زدیم، پوری به گریه افتاد. نزدیک بود من هم به گریه بیفتم که امیرعلی و علیرضا را از دور دیدم. در حالی که دست پوری را محکم در دست می فشردم، به سمت آنها دویدم و فریاد کشیدم:« علی آقا صبر کنید. ما اینجا هستیم...علی آقا، علی آقا!».
    علیرضا با شنیدن صدای من به سمت ما برگشت. امیر علی هم متوجه ما شد و هر دو به طرف ما دویدند. حال که به آن لحظه فکر می کنم، به یاد فیلم های هندی که در سینما مهتاب می بینیم می افتم! هر چهار نفر به طرف هم دویدیم، در حالی که من و پوری به پهنای صورت اشک می ریختیم. امیرعلی برایم آغوش گشود و مرا به آغوش گرفت. پوری هم خود را به پشت سر من چسباند . علیرضا موهای هر دومان را نوازش می کرد و دلداری مان می داد. آن لحظه یکی از معدود زمان هایی بود که احساس کردم تنها برادرم را دوست دارم. البته برایم عجیب بود که وقتی آنها را دیدم ناخودآگاه علی را صدا زدم. یعنی او را بر برادرم ترجیح داده و مهربان تر یافتم؟ اما وقتی به آغوش امیر رفتم فهمیدم چقدر به وجود آن برادر نا مهربان نیازمندم و چقدر ممنون آغوش امن و گرمش هستم. حس و حالی که پس از آن کمتر به سراغم آمده است. در واقع حس می کنم، بیش از آنکه ما از هم فاصله داشته باشیم پدر و مادرمان با حرف ها و تبعیض هایشان ما را از هم جدا و بلکه متنفر می کنند!
    Last edited by sansi; 09-03-2011 at 09:40.

  12. 5 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « هفتم شهریور »

    دو ساعتی می شود که به مقصد رسیده ایم. ویلای جمشید خان بزرگ و جا دار است. یکی از اتاق های خواب را به ما دختر ها داده اند که وسایل خودمان را آنجا جا داده ایم. حتی مرضیه که سه سال از ما بزرگ تر است و هم صحبتی با ما را کمتر می پذیرد و دوست و یار محبوبه ی ماست، به اجبار به این اتاق آمده است.

    هوا شرجی و دم کرده است. همه جا بوی نا می دهد، بویی که دوست دارم و هر جای دیگر هم حس کنم به یاد شمال می افتم.
    خیلی بد است که من عادت به خواب بعداز ظهر ندارم. در هر حال این فرصتی است تا کمی وقایع امروز را بنویسم.
    ما صبح زود حرکت کردیم. پدرم هم برای بدرقه و سفارش و نصیحت جلوی در آمده بود. هنگامی که صندوق عقب بنز قدیمی و عزیزش را چک می کرد که همه چیز در جای درستی قرار داشته باشد، زیر لب زمزمه کرد:« ببین چقدر آت و آشغال بار ماشین کرده اند». او ماشینش را خیلی دوست دارد. پانزده سالی می شود که آن را از یک تاجر ورشکسته خریده و حالا شاید به اندازه دخترانش برایش ارزش داشته باشد. شاید هم بیشتر! به همین دلیل ماشین را دست امیر نمی سپارد و ترجیح می دهد عباس آقا که راننده ماهر و مسلطی است آن را براند. امیرعلی با وجود دلخوری چیزی نگفته و قرار شد لندرور را براند.
    وقتی پدر سوئیچ بنزش را به دست داماد بزرگش می سپرد، چشمان میشی و نافذش را به چشمان درشت و اندکی از حدقه درآمده ی عباس آقا دوخت و با لبخندی نه چندان دوستانه گفت:« این بچه ها رو دست شما سپردم. مراقب ماشین هم باش. آسته برو آسته بیا. توی جاده هم ماشین رو با امیر عوض نکن. برای برگشتن هم عجله نداشته باشید. تا وقتی توی خونه ی صاحب خونه حرمت داشتید بمونید و صفا کنید. من هم اگر برنامه ام ردیف شد، تا سه چهار روز دیگه میام پیشتون. در ضمن حواست...
    حواسم رفت پی پوران که با ساک بزرگی از در حیاط شان بیرون آمد. آرام و با احتیاط به سمتش رفتم. می ترسیدم آقا که همیشه از دویدن و نشان دادن هیجان بیزار است جلوی همه حرفی بزند که لحظات آغاز این سفر به کامم تلخ شود.
    پوری که مرا دید با چهره ای پر از خنده و شادی به سلامم پاسخ گفت و ادامه داد:
    _ تو و سعیده بیائید توی ماشین ما.
    _ آخه جا نمی شیم.
    او با حرص گفت:« توی استیشن جا نمی شیم؟ تازه حسام هم میاد پیش ما. چون ماشینشون جا نداره».
    قبل از اینکه فرصت خوشحال شدن پیدا کنم، صدای محکم پدر را شنیدم.
    _ سپیده! بیا بنشین توی ماشین. پوری هم بهتره بیاد پیش تو. این طوری هم اونها راحت ترند هم شما.
    دیگر جای حرف نبود. طفلک پوری که از پدر من بیش از پدر خودش می ترسد، آب دهانش را به زحمت قورت داد و با دلخوری همراه من روی صندلی عقب لندرور نشست. ناهید هم به هوای سعیده به ماشین ما آمد. اما اگرچه صندلی های پشت خالی بود، حسام و پیمان جرئت سوار شدن پیدا نکردند و بالاخره همه به راه افتادیم.
    در مسیر، امیرعلی ویراژ می داد. لوس بازی در می آورد و دایی ناصر هم سعی می کرد با زبان خوش او را آرام کند، اما مگر امیر لجباز و بی حیا چیزی متوجه می شد. من وناهید می ترسیدیم و حرص می خوردیم. پوری و سعیده بر خلاف ما هیجان زده بودند و از آن دیوانه بازی ها لذت می بردند. من نمی فهمم به قول دایی ناصر لندرور هم ویراژ دادن دارد؟!
    وقتی به سد کرج رسیدیم همه برای کمی استراحت از ماشین هایشان پیاده شدند. پسر های پر سر و صدای عاطفه جلوتر از عباس آقا به سمت سد دویدند که من بی اختیار به طرفشان دویدم و مانعشان شدم.
    عاطفه با خونسردی گفت:« نترس! از بلندی می ترسند. زیاد جلو نمی روند».
    به جای من، مامان به عاطفه غر زد و من محکم دست هر سه را در دستانم گرفتم تا به دست پدر و مادر بی خیالشان بسپارم. عاطفه طی هفت سال که از ازدواجش می گذرد، سه پسر به دنیا آورده و جای شکرش باقی است که خبری از چهارمین بارداری نیست، که دیگر موقعش رسیده!
    من نمی فهمم؛ این قدر بچه پس انداختن چه منفعتی دارد؟ الان بدری خانم که فقط سه تا بچه دارد، چقدر راحت تر از مادر من است که شش تا بچه بزرگ کرده! واقعا اگر من و سعیده را بدنیا نیاورده بود، همه اعضاء خانواده راحت تر و آرام تر زندگی نمی کردند؟!
    البته من از خداوند ممنونم که مرا به این دنیای زیبا آورد و از وجود سعیده نیز بسیار خرسند و راضی ام. گاهی احساس می کنم اطرافیانم از حضورم شادمان نبودند اما من به تنهایی از دنیای زیبایی که در آنم لذت می برم. از دیدن سبزی برگ ها، شنیدن صدای آب ، بوئیدن عطر دلپذیر توت فرنگی و لمس پرهای یک کبوتر.
    با پسرهای عاطفه درگیر بودم تا بی مهابا به این سو و آن سو ندوند که پوری به دادم رسید. دست حمید را گرفت. از جیبش کیسه ای بیرون کشید و از میان آن یک مشت آلبالو خشکه در دست هر کدام ریخت و بدین ترتیب سرشان را گرم کرد.
    سپس به سمت دریاچه ی پشت سد رفتیم. پیمان و حسام هم کمی آنسوتر با دیگر پسرها بودند. آنها دیگر کمتر در جمع با ما همراه می شدند. شاید می ترسیدند. شاید خجالت می کشیدند. شاید هم کسی حرفی به آنها زده بود.
    با آهی عمیق چشم به آب سبز و خوش رنگ دوختم و گفتم:« جای محبوبه خالیه...طفلک خیلی حوصله اش سر رفته بود».
    _ چرا با شما نیومد؟ خُب، اگه شوهرش کار داشت، می موند خونه! مثل آقای تو...
    _ نمیشه. آقا می مونه پیش عزیز. اما شوهر اون که مادر نداره. اگر محبوبه بیاد، کی براش شام و ناهار رو آماده کنه؟
    _ به اندازه دو روز براش غذا درست می کرد، چند روز هم شوهرش بیرون غذا می خورد.
    نگاهی عاقل اندر سفیه به او انداختم. نگاهی که به قدر کافی گویا بود و او را به خنده واداشت.
    _ راستی سپیده! چی می شد مردها این قدر محتاج زن ها نبودند و از اونها توقع نداشتند!؟
    با مسخرگی گفتم:« مراقب حرف زدنت باش! مردها که این رو احتیاج نمی دونن. این وظیفه ی زنه که تمام وقت و زندگی اش رو برای شوهرش بگذاره. اگر خیلی وظیفه شناس باشه، بهش میگن:« باید هم همین طور باشی» و اگر قصوری ازش سر بزنه، بدترین زن عالمه.
    پوری با نگرانی گفت:« تو فکر می کنی شوهر های ما هم همین طور باشند!؟».
    _ من که حالا حالاها خیال شوهر کردن ندارم. می خوام مثل مرضیه برم دانشگاه درس بخونم.
    _ آقا ولی به این خوبی، با وجود اصرار علیرضا، با دل چرکین اجازه داد مرضیه بره دانشگاه. وای به آقای تو.
    محکم و مصمم گفتم:« ولی من میرم. هر طور که شده!».
    _ اگر تو بری، من هم میام. حسام و پیمان هم که آرزوشون اینه.
    بعد با هیجان و آرزومندی گفت:« وای سپیده! تصور کن هر چهارتایی با هم قبول بشیم و بریم یک دانشکده».
    _ پیمان که با ما نمیاد. اون دلش می خواد دکتر بشه. ما خودمون رو هم بکشیم پزشکی قبول نمی شیم.
    _ من که خون می بینم حالم بد میشه، وای به حال اینکه دکتر بشم. اما پیمان دل گنده است...خر خون هم که هست. حتما قبول میشه.
    با صدای مرضیه هر دو سر برگرداندیم.
    _ آی دخترا چی دارید می گید؟
    پوری گفت:« داشتیم می گفتیم ما هم باید مثل مرضیه بریم دانشگاه».
    او با لبخندی گفت:« چرا که نه. اگر درس بخونید حتما قبول میشید. پیمان که صد در صد قبوله. شما هم باید حسابی تلاش کنید».
    مرضیه را دوست دارم. گرچه خیلی بیشتر از سنش می فهمد، حرف می زند و رفتار می کند و در محل و فامیل به فهمیدگی معروف است، اما دختر مهربان و با اراده ای است. به دلیل اینکه در سن بیست سالگی خیلی به فکر ازدواج نیست و خواستگارهایش را رد می کند، برایم شخصیتی خاص پیدا کرده. او هدفش را بر هر چیزی مقدم می دارد.
    در حقیقت او و علیرضا در بین آشنایان ما تنها افراد دانشگاه رفته هستند و همیشه مورد توجه و قبول من بوده اند. گرچه علیرضا به مهربانی او نیست و سرش بیشتر به کار خودش است.
    هنگام حرکت، مرضیه، دایی ناصر و حسام و پیمان به ماشین ما آمدند و مامان به ماشین آقا ولی رفت. آن قدر از آن تعویض شادمان بودیم که نگفتنی است. تا به مقصد برسیم، گفتیم و خندیدیم و آواز خواندیم. و با اینکه سفر در سکوت را بیشتر دوست دارم. اما در راه خیلی به من خوش گذشت.
    چقدر دوست داشتم ما هم ویلا یا دست کم خانه ای در شمال داشتیم. آقا می تواند به راحتی یکی بخرد، اما ترجیح می دهد مغازه ای کوچک در بازار شلوغ تهران داشته باشد تا ویلایی زیبا در دل طبیعت.
    به همین دلیل علاوه بر مغازه ی کلی فروشی خوار و بار خود در بازار ، مغازه ای کوچک نیز در تیمچه خریده و آن را اجاره داده. می گوید این مغازه سر مایه ی امیرعلی است برای آینده اش. ای کاش می توانستم به او بگویم ما نیز به آرامش خیال در زمان حال و پشتوانه ای برای آینده نیاز داریم.
    اما دریغ از اندکی جرئت برای سخن گفتن در مقابل او.
    آن قدر از پشت پنجره بزرگ به امواج آرام و آبی دریا نگریسته ام که نجوای آنها برایم حکم لالایی پیدا کرده و چشمانم را اندک اندک سنگین می کند. شاید بد نباشد من هم کمی بخوابم.
    Last edited by sansi; 09-03-2011 at 09:42.

  14. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    خواب سنگینم با صدای هیاهویی که از پایین پنجره اتاق به گوش می رسید زایل شد. نفس عمیقی کشیده سر را از روی بالش که به احتمال قوی پوری زیر سرم گذاشته بود برداشتم و بیرون را تماشا کردم.
    پسرها مشغول بازی فوتبال در شن های ساحل بودند. دستی به سر و رویم کشیدم و به سرعت از اتاق خارج شدم.

    وارد سالن که شدم، طبق معمول مادرها مقدمات تهیه غذا را فراهم می کردند. طلعت خانم با مشاهده ی من گفت که دخترها در حیاط هستند. اما وقتی خواستم بروم، مادر صدایم زد و در حالی که با عجله وارد آشپزخانه می شد گفت:« ک دقیقه صبر کن! بیا این میوه ها رو ببر برای بچه ها. بعد هم بیا برای خودتون ببر».
    به دنبال مادر رفتم سبد بزرگ میوه را از دستش گرفتم، بعد به تقلید از محلی ها آن را روی سر نگاه داشتم و از در پشتی خانه که رو به ساحل بود خارج شدم.
    در ساحل عباس آقا، جمشید خان و آقا ولی را دیدم که جایی دورتر از جوان ها نشسته و صحبت می کردند. هنوز کسی متوجه من نبود و من که حواسم به ردیف سیاه و زیبای پرندگان دریایی بود که نزدیک افق به طرز زیبایی پرواز می کردند، بی توجه به دیگران به آنها نزدیک شدم. ناگهان با برخورد محکم توپ سنگین فوتبال با شکمم نفسم حبس گردید و سبد میوه از دستم رها شد. دردی عجیب در شکمم احساس کردم و بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. اما طبق عادت همیشگی مانع ریزش اشکم شدم. گریه کردن را هیچ گاه دوست نداشته ام و به تُخس بودن معروفم. وقتی که پسرها دورم را گرفتند و هرکدام به نحوی حالم را می پرسیدند، بیش از همیشه سعی در کنترل خود داشتم. از میان آنها دایی ناصر که شانه هایم را می مالید پرسید:
    _ چی شده سپیده؟
    صدای اعصاب خردکن امیرعلی به گوشم رسید:
    _ توپ به کجات خورد؟ سرت رو بالا کن ببینم لااقل زنده ای یا نه؟
    از درد روی زمین مچاله شده و نفسم در نمی آمد. صدای علیرضا را شنیدم.
    _ امیر تو چشمت خواهرت رو ندید؟!
    حسام با خشم گفت:« من اون طرف اشاره می کنم توپ رو به من پاس بده درست می زنی توی شکم سپیده؟».
    دایی ناصر هنوز سعی داشت سرم را بالا بگیرد.
    _ دختر دست کم یه حرفی بزن که بدونم نفس می کشی!
    به زحمت گفتم:« من خوبم. طوریم نیست. شما به بازیتون برسید».
    پیمان گفت:« آره! از ریخت پیداست چقدر خوبی ».
    امیر باز هم حرف زد:« حالا مگه چی شده؟ تو که این قدر نازک نارنجی نبودی!».
    علیرضا و امیر غر زدند و من با تمام قوا سعی کردم بایستم و دستانم را آرام از روی شکمم پایین بیاورم. دایی ناصر با نگرانی به صورتم نگاه کرد. امیر دهان گنده اش را گشود:« چقدر سرخ شدی! تا به حال ندیده بودم سیاه سوخته ها هم قرمز شوند».
    و در حال خنده از ما جدا شد. ای کاش حالم خوب بود آنوقت...آنوقت...دست کم جواب حرفش را می دادم. خودش می داند که پوست من و او همرنگ است.
    علیرضا به امیر غرولند می کرد و حسام و پیمان با حرص ناسزایی زیر لبی نثار او نمودند. به آنها اطمینان دادم خوبم و با چشمان پر از اشک به کوچه باغ کنار خانه رفتم. بین دو درخت نارنج نشسته و بالاخره بغض فروخورده از دردم را بی صدا رها کردم.
    امیرعلی ندانسته هم به جسمم ضربه زد و هم به روحم. چرا او آن قدر بی فکر و بی ملاحظه است و چرا نمی فهمد من دیگر بزرگ شده ام. غرور و شخصیت دارم و از اینکه در مقابل جمع مرا با القاب زشتی بنامد آزرده می شوم.
    چند دقیقه بعد اشکهایم را پاک کردم تا دیگران متوجه گریه ی کوتاهم نشوند. کم کم برخود مسلط می شدم که با شنیدن صدای خنده ی سعیده، امیر احمق را فراموش کردم و به سمت صدا رفتم. او با پوری و ناهید دور درختی جمع شده و مشغول کاری بودند. در این میان تنها سعیده بود که مدام می خندید. با کنجکاوی به سمتشان رفته و پرسیدم:« چی کار می کنید؟ ».
    همه متوجهم شدند و پوران گفت:« ساعت خواب! خدا رحم کرد تو عادت به خواب بعدازظهر نداری!».
    _ باور کنید نمی دونم چی شد که خوابم برد.
    خواستم بگویم امواج دریا برایم لالایی می خواندند و بوی شن و نم دریا مستم کرد و خوابیدم، اما مطمئن بودم به من خواهند خندید.
    سعیده کارد کوچکی را نشانم داد و گفت:« دارم روی این درخت یادگاری می نویسم ».
    با سرعت کارد را از دستش گرفتم و گفتم:« که چی بشه؟ خوشت میاد یک نفر روی پوست تو یادگاری بنویسه، اون هم با چاقو!».
    ناهید ریز خندید و سعیده بی حوصله گفت:« باز که شروع کردی آبجی دل نازکه!».
    _ صدبار بهت گفتم من رو آبجی صدا نکن.
    پوری گفت:« داریم یادگاری می نویسیم تا چند سال بعد که اومدیم اینجا تجدید خاطره کنیم ».
    برای اینکه دیگر بحث نکنیم گفتم:« اینجا خیلی خلوت و خوبه. سعیده برو توپ رو بیار وسطی بازی کنیم ».
    تا هنگام شام مشغول بازی بودیم. شب هم مثل جنازه هرکدام گوشه ای خوابمان برد. حالا که صبح است من از صدای امواج دریا بیدار شده ام و ترجیح دادم تا بیدار شدن بقیه، اتفاقات دیروز بعدازظهر را بنویسم.

  16. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل پنجم »



    هفدهم شهریور

    دو روزی می شود که از سفر بر گشته ایم با وجود اینکه دفترم را برده بودم تا وقایع هر روز را بنویسم، اما اتفاقی افتاد که حوصله و دل و دماغی برای نوشتن باقی نگذاشت.

    بعد از سفر هم مشغول جمع اوری وسایل و رُفت و روب خانه بودیم وقتی به دست نمی اوردم که بنویسم. اما امشب بالاخره این فرصت را یافتم تا اتفاقات نه چندان خوب این مدت را بنویسم. اتفاقاتی که کمی نگران کننده است. روز دوم اقامتمان در ویلای با صفای جمشید خان، همگی برای ناهار به سی سنگان رفتیم. بعد از صرف کبابی مفصل و دلچسب، طبق معمول، مردها در چادری که همراه برده بودیم به خواب نیمروزی رفتند و خانم ها با هم مشغول تخمه شکستن و حرف زدن شدند.

    من نمیدانم! ایا همه ی مرد ها وقتی پا به سن می گذارند بزرگترین لذت زندگی شان خوردن و خوابیدن می شود، و همه ی زنها از نشستن و یک ریز حرف زدن خوششان می اید!؟

    اگر این طور است، من دلم نمی خواهد از اینکه هستم بزرگ تر شوم. در هر حال این خاصیت انها یک حسن دارد و ان است که ما جوان ترها را به حال خود می گذارند.

    من که از دیدن جنگل زیبا و بزرگ اطرافم به شدت هیجان زده بودم، دست پوری را گرفتم و گفتم:« ما می رویم قدم بزنیم. تا یک ساعت دیگه برمی گردیم».

    امیر کمی غرولند کرد و گفت:« درست نیست تنها بروید. نباید زیاد دور شوید. اینجا پر از لات و لوت است. تازگی ها خودسر شده ای! دست کم بچه های عاطفه را ببرید تا تنها نباشید و ...».

    اما من بی آنکه با او بحث کنم، با گفتن:« مراقب هستیم»، پوری را به دنبال خود کشیدم و هنگامی که پشت درختان از دیدشان دور شدیم، هر دو با صدای بلند خندیدیم.

    همچنان می رفتیم و برای هم از آرزوهایمان می گفتیم که ناگاه پوری ایستاد و گفت:« سپیده! خیلی راه اومدیم. نگاه کن اینجا چقدر خلوته!».

    من که نه صدایی می شنیدم و نه کسی را می دیدم گفتم:« بهتر! چقدر آدم ببینیم! خسته شدیم. حیف از این طبیعت زیبا نیست!».

    او با تردید به درختان اطرافمان که کمی در هم رفته بودند نگاه کرد و کفت:« ولی من دارم می ترسم. نکنه ماری چیزی جلومون سبز بشه».

    _ مار که ترس نداره. اگر مار جلومون سبز بشه از یک طرف دیگه می ریم. لوس نشو پوری بیا بریم جلوتر.

    اما او محکم سر جایش ایستاد و گفت:« اگر اینجا یک نامردی یقه مون رو بگیره چی؟ چه خاکی توی سرمون بریزم...بیا دست کم برگردیم توی راه اصلی. تو چرا همش از بیراهه میری؟».

    _ دیدن راهی که از قبل مشخص شده که هیجان نداره! آدم باید یک جاهایی رو خودش کشف کنه تا بیشتر لذت ببره.

    کم کم ابری بزرگ و ضخیم آسمان را پوشاند و اطرافمان تاریک تر از قبل شد که پوری را بیشتر ترساند و مرا نیز بی قرار کرد. طوری که خودم هم قبول کردم بهتر است به راه مشخص شده میان پارک جنگلی بازگردیم.

    تا پیدا کردن راه که زمان تقریبا زیادی طول کشید پوری ترسان تر شده و مدام به من ناسزا می گفت که او را به آنجا کشانده ام. وقتی به راه باریک میان جنگل رسیدیم، باران ریز و تندی هم شروع به باریدن کرده بود که هردویمان را بیشتر هراسان کرد. به طور حتم با شروع باران همه در تکاپوی جمع آوری وسایل و بازگشت به ویلا بودند و من با وجودیکه آرزو می کردم می توانستم با فراغ بال زیر باران قدم بزنم، با سرعت همراه پوری می دویدم...مطمئن نبودیم راه را درست آمده باشیم.

    همان طور می دویدیم، که ناگهان با صدای جیغ بلند پوری در جا میخکوب شدم. مار بزرگ و خوش خط و خالی به دور درختی که کمی جلوتر از ما بود پیچیده و با اینکه حرکتی نمی کرد بسیار پوری را ترسانده بود.

    با خنده گفتم:« اون بیچاره که با تو کاری نداره. بیا از این طرف آروم رد شویم». او موهای خوش حالتش را که حالا در اثر بارش باران به اطراف گردن و شانه هایش چسبیده بود، با دست به یک سوی گردن کشاند. بعد با ترس و دقت در حالی که پشت من پنهان شده و سعی می کرد به مار نگاه نکند از مقابلش عبور کرد و بلافاصله شروع به دویدن نمود. مرا هم از پی خود کشید. اما هنوز چند متری دور نشده بودیم باز هم صدای فریاد او مرا به خود آورد. اینبار او به جای مار دو مرد جوان را دیده بود!

    یکی از آنها زیر پیراهن رکابی پوشیده بود. کلاه حصیری بزرگی در دست داشت و از موهای مجعدش آب می چکید. دیگری تی شرت سفید رنگ به تن داشت که تضاد عجیبی با پوست سبزه تندش ایجاد کرده بود. موهایش آن قدر کوتاه بود که قطره های آب روی سرش مانده بود!

    خواستیم بی توجه به هر دو، که متعجب ما را می نگریستند، بگذریم که جوان سبزه رو گفت:« کجا می روید؟».

    لحنش دوستانه و نگران بود. به نظر نمی رسید لات و مزاحم باشند. اما احتیاط شرط عقل بود! ما بی آنکه پاسخی بدهیم به راه خود ادامه دادیم. پشت به آنها به راهمان ادامه می دادیم که باز هم صدا را شنیدیم. مؤدب و محتاط!

    _ خانم ها ببخشید. ما قصد مزاحمت نداریم. راستش عجیبه که توی بارون داخل جنگل می روید...فکر کنم شما راه رو اشتباه می روید.

    متعجب به طرفش برگشتم و پرسیدم:« یعنی راه خروجی از این طرف نیست؟».

    _ نه، اگر دقت کنید راه داره باریک میشه و از بین میره. ممکنه گم بشید. باید برگردید.

    خواستم برگردم که پوری محکم دستم را نگه داشت و آرام زمزمه کرد:« شاید دروغ بگن...محلشون نگذار».

    با تردید به راه و اطرافم نگریستم و به نظرم رسید حق با آنهاست. ما آنقدر ترسان و عجول بودیم که متوجه نشدیم راه را اشتباه می رویم.

    جوان رکابی پوش با لبخند به ما نزدیک شد و گفت:« ما هم داریم بر می گردیم. شما جلوتر بروید ما هم پشت سرتان می آییم».

    پوری بلافاصله گفت:« ممنون، شما تشریف ببرید، ما خودمان می آییم!».

    آن دو لبخندی معنی دار با هم رد و بدل کردند که به نظرم این طور معنی می داد« ببین طفلکی ها چقدر ترسیده اند. بیا بریم بابا!».

    بعد، از ما دور شدند. با رفتن آنها پوری نفس عمیقی کشید و با حرص رو به من گفت:« بگذار بریم، می کشمت سپیده. همش تقصیر توست! وای! نکنه گم بشیم. نکنه اون دو تا بیان سراغمون».

    من هم دیگر ترسیده بودم. برای اینکه ترسم را پنهان کنم تا پوری را که آماده گریه بود به گریه نیندازم، دستم را زیر بازویش انداختم و گفتم:« بیچاره ها اگر قصد بدی داشتند چرا رفتند؟ نگران نباش. باید زودتر برگردیم. همین حالا هم امیرعلی و مامان کلی به من غر می زنند ....بدو».

    از همان راه آمده دوباره بازگشتیم. این بار حتی نیم نگاهی به مار دور درخت نینداختیم و به راهمان ادامه دادیم.

    نمی دانم چقدر دویده بودیم، اما هنوز از نفس نیفتاده بودیم که باز هم دو جوان مقابلمان سبز شدند. با دیدن آن دو هر دویمان وحشت کردیم و فقط یک فکر ناراحت کننده به ذهنمان خطور کرد که باعث شد بی اختیار چند قدم به عقب برداریم.

    داشتم فکر میکردم نکنه اشتباه کرده باشم که جوان سبزه رو در حالی که سعی در کنترل خنده خود داشت گفت:« شما سپیده و پوری هستید؟».

    متعجب پرسیدم:« شما از کجا اسم ما رو می دونید؟!».

    _ دو تا جوان داشتند دنبالتون می گشتند و اسمتون رو صدا می زدند. اگر تند تر بدوید و شما هم صداشون کنید بهشون می رسید.

    از فکر اینکه امیر علی و دیگران به دنبال ما می گشتند، بی اختیار نالیدم:« وای ». پوری هم نالید:« بدبخت شدیم».

    هر دوی آن ها لبخند زدند و گفتند:« اشکال نداره، پیش آمده...بهتره فکر های بد نکنید و زودتر برگردید پیش اونا».

    پوری با التماس گفت:« اونها چه شکلی بودند؟»

    _ خیلی جوون بودند. شاید همسن خودتون. یکی از اونها خیلی شبیه شما بود فکر کنم برادرتون بود.

    دانستن اینکه به جای امیر علی با حسام و پیمان رو به رو می شویم کمی آراممان کرد با تشکری سریع به سمتی که آنها گفتند رفتیم. اما هنوز چند قدمی نرفته بودیم که حسام و پیمان را مقابل خود یافتیم. پوری با دیدن آنها به سرعت گفت:« وای پیمان! ما گم شده بودیم». نگاه پیمان و حسام اما به جانب مردانی بود که چند متر عقب تر از ما می آمدند. پوری که خطر را حس می کرد گفت:« این آقایون به ما گفتند که راه رو اشتباه می ریم. بعد هم که شما را دیده بودند آمدند و گفتند شما دنبال ما می گردید».

    نگاه غضبناک پیمان به چهره مضطرب پوری خیره شد. خواست حرکتی کند که حسام با لحنی محکم در حالی که با حالتی خشمگین ما را نگاه می کرد گفت:« بهتره زودتر برگردیم...امیر و ناصرخان نگرانند باید اونها رو هم پیدا کنیم».

    بعد بی آنکه تشکری از دو مرد جوان بکنند، پشت به ما کردند و راه افتادند. اما من سرم را به عقب برگرداندم و با صدایی بلند که هر دو بشنوند گفتم:« آقایون خیلی از شما ممنونیم!» و بعد با نیشگونی که پوری از بازویم گرفت، آخ بلندی هم به آخر جمله ام اضافه کردم که هر دو مرد را به خنده ای آرام واداشت.

    تا به آن روز حسام و پیمان را آن چنان عصبانی ندیده بودم. هر دو با اخم جلوتر از ما گام برمی داشتند و چنان حالتی داشتند که من و پوری جرئت جیک زدن هم نداشتیم. این خشم و غضب نازل شده بر ما، با مشاهده ی امیرعلی و دایی ناصر کامل شد. ما هم که تا حدی قبول داشتیم مقصر بوده ایم و آنها را نگران کرده ایم، لال شده و هیچ حرفی نمی زدیم. گرچه اگر هم می خواستیم حرفی بزنیم صدای خشمگین امیرعلی و دایی و پیمان اجازه نمی داد.

    حسام اما چون ما ساکت بود. سکوتی که از صد تا فحش و ناسزا هم برای ما، به خصوص من که طاقت آن رفتارش را نداشتم، بدتر بود.

    دیگران به علت بارش، قبل از رسیدن ما به ویلا رفته بودند و ما که هنگام رسیدن به خانه تازه از دست داد و فریاد های پسرها راحت شده بودیم، گرفتار سرزنش های جمشید خان، بدری خانم و مادر شدیم. حتی وقتی می خواستیم به اتاقمان برویم تا لباس های خیسمان را عوض کنیم، امیرعلی دست بردار نبود.

    _ میدونستم بی عقلی، اما نه این قدر! تو دختره بی شعور ِ بی فکر همه رو مسخره خودت کردی. آخه اون نخود توی سرت رو به کار بینداز! تقصیر آقاست که نمی فهمه با تو نباید مثل آدم رفتار کرد. تو از اونهایی هستی که باید چوب تر بالای سرت باشه تا آروم بگیری و بفهمی وقتی کسی کودن و احمق باشه نباید تنهایی جایی بره!

    از حرف های امیر، پوری گریه اش گرفت. اما من در حال انفجار بودم. نفسم به سختی بالا می آمد و حس می کردم هر لحظه امکان دارد حنجره ام با فریادی بلند باز شود.

    نزدیک بود جوابش را بدهم که آقا ولی پیش دستی کرد و گفت:« امیر جان صلوات بفرست و آروم باش. خدا را شکر اتفاق بدی نیافتاد».

    و من به احترام آن مرد محترم سکوت کردم. از امیر بیزارم! سخنانش مانند خنجری در قلبم فرو می رود و نیش و کنایه ها و حرف های بی معنی اش دلم را آتش می زند. آرزو می کنم برای یک بار هم شده شخصیت بی مصرف و کثیفش را جلوی رویش توصیف کنم و بگویم چقدر برایم بی ارزش است.

    به اتاق که رفتیم گریه ی پوری شدت گرفت. اما من علی رغم بغض، خشمگین بودم و غریدم:« اون حق نداشت جلوی همه با من آن طور حرف بزنه. حق نداشت سرم داد بکشه و اون حرف های رکیک رو بزنه».

    پوری در میان گریه گفت:« خوب حق داره. نگرانت شده، باید هم عصبانی باشه».

    _ حق داره عصبانی باشه. حق داره دعوام کنه. اما حق نداره تحقیرم کنه. حق نداره جلوی همه یک مشت حرف مزخرف بارم کنه.

    آن شب و روز بعد تصمیم داشتیم خودمان را در اتاق حبس کنیم. در واقع از روی همه خجالت می کشیدیم، اما گوشه گیری من دلیل دیگری هم داشت. دو دلیل دیگر. انزجار از امیر و ترس از بی محلی حسام!

    هر دو کلافه و پریشان بودیم. از خوردن شام خودداری کردیم. روز بعد نمی دانم از شدت ناراحتی و یا از بابت زیر باران ماندن هر دومان سرما خوردیم و تب کردیم. من به خوبی صدای امیر را می شنیدم که در برابر دلسوزی های مادر و طلعت خانم می گفت:« حقشان است. باید بدتر از این سرشان می آمد. مخصوصا اون سپیده ی آب زیرکاه که همه ی آتیش ها از گور خودش بلند میشه!».

    حرص می خوردم و دم نمی زدم و فقط حالم بدتر می شد. آن قدر بد که برخلاف پوری تبم بالا رفت و نیمه شب کارم به درمانگاه کشید.

    روز بعد کمی حالم بهتر شد و تبم قطع شد. فقط کسل و بی حال بودم. اما پوری حالش بهتر شد و سعی کرد مرا وادارد کمی خودم را تقویت کنم. او می خواست کنارم بماند. اما من نمی خواستم به خاطر من در چهار دیواری اتاق حبس باشد و از سفرش لذت نبرد.

    پس با گفتن اینکه اگر بخوابم و تنها باشم بهتر می شوم او را نزد دیگران فرستادم.دقایقی نگذشته بود که صدای فریاد شادی بچه ها کنار ساحل به گوشم رسید . ای کاش من هم می توانستم مثل پوری چیزی به روی خودم نیاورم و با بقیه روبه رو شوم. اما حرف هایی که من از امیر شنیده بودم پوری نشنیده بود. حرف هایی که جایشان مانند سوختگی تاول زده و آزارم می داد. به خصوص آخرین جمله اش که حتی آقا ولی را وادار به دخالت کرد. صدای چندش آور امیر هنوز در گوشم می پیچید:« آخه دختره ی هپروتی ، تو که عرضه نداری چرا پوری رو دنبال خودت می کشی؟».

    چقدر دلم می خواست کسی آنجا نبود تا حرمت کوچک تری بزرگ تری را می شکستم و خودم را خالی می کردم. اما...

    بغضم به گلو درد بدل شد و من همچنان از اتاق خارج نمی شدم. حتی مهربانی های مرضیه، اصرار های دختر ها و نصایح و بخشش طلعت خانم و مامان و بدری خانم در من بی تأثیر بود. خجالت از مرد ها و کینه ی امیر از دلم بیرون نمی رفت. به خصوص اینکه با لجبازی خیال گریه کردن نداشتم. با کی لج کرده بودم؟ با امیر؟ با خودم؟ با حسام؟ نمی دانم، فقط می دانم گریه حالم را خراب تر می کرد. لعنت به من! چند روز که گذشت، کم کم با خودم کنار آمدم و به خود قبولاندم که هر چه دیر تر با بقیه مواجه شوم، کارم سخت تر خواهد بود. پس سعی کردم منطقی تر باشم و واقعیت را بپذیرم. در هر صورت من که نمی توانستم به خاطر گناه نکرده، تا آخر عمر خودم را از همه مخفی کنم.

    درست روزی که دیگر از محبوس بودن و دیدن شادی دیگران به تنگ آمده بودم و تصمیم داشتم با کوچک ترین اصرار پوری که کار هر چند ساعت یک بارش شده بود، از اتاق خارج شوم، اتفاق دیگری افتاد. اتفاقی که به طریقی دیگر فکرم را مشغول کرده و به شدت نگرانم می کرد.

    صبح بود. همه دسته جمعی رفته بودند خرید و فقط مادر من و طلعت خانم در ویلا مانده بودند تا ناهار را آماده کنند. من در اتاق همچنان با خودم کلنجار می رفتم که چطور با بقیه روبه رو شوم. فکر کردم بهتر است هنگام ناهار به دیگران ملحق شوم. بعد با خودم گفتم حالا که کسی در ویلا نیست، کمی کنار ساحل قدم بزنم. لباسم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدای صحبت کردن طلعت خانم و مامان که در آشپزخانه بودند به گوشم رسید. ابتدا خواستم بی توجه به راه خود بروم، اما وقتی صدای خنده طلعت خانم را شنیدم که می گفت:« چی شده زرین؟ برای مرضیه خواستگار پیدا کردی؟» با کنجکاوی بر جا ایستادم. یعنی مامان، مرضیه را برای چه کسی در نظر داشت؟ مرضیه که فعلا قصد ازدواج ندارد. پس چرا طلعت خانم این قدر خوشحال است؟

    با هیجان و شادی گوشه ای که به هیچ وجه از آشپز خانه دید نداشت ایستادم. این خبر خوبی برای پوری بود و بالاخره چیزی بود که به زودی به گوش همه می رسید، پس فضولی هم محسوب نمی شد، یا دست کم من این طور خود را راضی می کردم. صدای مامان را شنیدم که گفت:

    _ خواستگار غریبه نیست! البته اگر مرضیه جون قابل بدونه.

    طلعت خانم آهسته چیزی گفت و هر دو آرام خندیدند. کاش می توانستم جلوتر بروم. صدای طلعت خانم باز به گوش رسید:

    _ قبل از اینکه اسم طرف رو ببری باید بگم مرضیه رو که می شناسید، هر چی خواستگار داشته به خاطر درس رد کرده، میگه تا فوق دیپلم نگیره و استخدام آموزش و پرورش نشه ازدواج نمی کند.

    _ این طوری دیر میشه ها. سنش بالا میره. بگو ناز نکنه، ولی خب طرف قول داده تا تکلیف درسی مرضیه مشخص نشه، عروسی رو راه نیندازه...فقط می خواد خیالش راحت باشه که مرضیه مال خودشه، همین. اگر هم نخواست، تا تموم شدن درسش، به غیر از خودمون، کسی با خبر نشه. هان؟! چطوره طلعت؟ خوبه؟

    _ حالا طرف کی هست؟ نکنه از پسرهای برادر شوهرت باشه که از حالا بگم حرفشم نزن.

    _ آخه طلعت جون! مگه عقلم کم شده گوشت رو بسپرم دست قصاب! آخه قربونت برم تا داداشم هست برای چند پیراهن اونورتر که قدم بر نمی دارم.

    فکر کردم:« دایی ناصر! یعنی مرضیه زن دایی من میشه؟ چقدر عالی!».

    اون لحظه این افکار از مغزم گذشت و آن قدر خوشحال شدم که نزدیک بود به آشپزخانه بپرم و صورت هر دو را ببوسم. حتی صدای طلعت خانم هم رنگی از شادی به خود گرفت.

    _ اِ وا زرین!...چه بی مقدمه!

    و صدای پر شیطنت مامان پاسخ داد:

    _ خب دیگه، این هم مدل جدیدشه! این روزها همه چیز مدل پیدا کرده، خواستگاری هم این جوری شده...ولی طلعت بهت بگم! ناصر ما رو که می شناسی، بیخودی حرف نمی زنه. چند وقت پیش با من کلی صحبت کرد و گفت خیلی وقته که مرضیه رو دوست داره. این روز ها عشق کیمیا شده. اما بدون که ناصر دلش رو وسط گذاشته. کارش رو هم که خبر داری. توی بازار، مغازه ی بابای خدابیامرزم رو می چرخونه و درآمدش خوبه. سه دنگ مغازه هم که به نامشه. سه دنگ دیگرش که می دونی به نام داداش نادر ولی چون آبادان زندگی می کنه، فعلا همه رو سپرده دست ناصر. از لحاظ خونه هم؛ اگر مرضیه بدش نیاد، با هم پیش عزیز جان بمونند. اگر هم دوست نداشت، توی محله ی خودمون یک خونه اجاره کنند.

    خلاصه...مامان یکریز حرف می زد و شرایط دایی ناصر را مطرح می کرد. طلعت خانم هم گاهی با « من می دونم »، « راست میگی»، « بله» و « چی بگم» میان حرف مامان می آمد.حرف های مامان که تمام شد، طلعت خانم شروع به بازار گرمی کرد. البته از دایی ناصر هم تعریف می کرد و این بار مامان بود که با جملات کوتاه بین حرف های او می رفت. داشت حوصله ام سر می رفت. می خواستم بروم که با شنیدن حرفی از جانب طلعت خانم، بی اختیار سست شدم و با کنجکاوی سراپا گوش شدم.

    _ ولی زرین جون! این رو بگم ها...اگه ما یه دختر بدیم، یه دختر هم می گیریم.

    مامان بلافاصله گفت:« کی از شما بهتر. حالا بگو دختر های برادرم چشمت رو گرفتن یا دختر های خواهرهام».

    _ تا وقتی دو تا دسته گل توی خونه ی خودت هست، چرا بریم سراغ اونها!

    صدای متعجب مادر به گوش رسید:« سپیده و سعیده؟».

    _ هیس! آروم تر. ممکنه این دختره بیدار شده باشه.

    _ نه بابا. صبح که رفتم سراغش بیهوش بود...حالا بگو ببینم حرفت چیه.

    _ تو می دونی که من چقدر سپیده رو دوست دارم. راستش از وقتی به دنیا اومد و اسم دختر خودم رو روش گذاشتم، یک جورایی اون رو مال خودمون می دونستم. البته فکر نکن دارم گروکشی می کنم! اون حرفم هم شوخی بود. اما راستش خیلی دلم می خواد سپیده رو برای علیرضا بگیرم و سعیده رو برای حسام.

    مامان بی صدا خندید و گفت:« ای وای طلعت! سعیده و حسام که هنوز بچه اند».

    _ می دونم. من که نخواستم همین فردا عقدشون کنم. فقط می خوام خیالم راحت باشه.

    مامان با لحنی مشکوک گفت:« علیرضا خودش به تو حرفی زده؟».

    _ نه. اون حتی روحش هم خبر نداره. حسام هم همین طور. ولی من مطمئنم اون دو تا دختر دیگه ای رو نمی خوان و روی حرف من حرف نمی زنند. تو هم لازم نیست به سپیده حرفی بزنی. من فقط از ترس پسر عمو های سپیده جلو اومدم تا از تو قول دخترهات رو بگیرم. خدا رو شکر که بچه های من هم عیب و ایرادی ندارند که کاظم آقا مخالفت کنه.

    _ حالا از کجا معلوم پسر های تو دخترای من رو بخوان. به خصوص علیرضا که برای خودش مردی شده. بچه که نیست، بیست و چهار پنج سالشه. اصلا اومدیم و گفت من پوری رو می خوام.

    _ علیرضا سرش به درس و کتابه. حالا هم که داره لیسانس می گیره و مهندس میشه. تازه من پسر خودم رو بهتر می شناسم، اون از دختر های پر هیاهو و قرتی خوشش نمیاد. سپیده، هم آروم و متینه، هم ساده و خانه دار. علیرضا این جور دختری رو می پسنده. فقط یک کم بیشتر بده این دختر بخوره؛ خیلی لاغره. بچه ی بیچاره ی من...!

    و بعد زد زیر خنده. مامان هم خنده اش گرفت و گفت:« نترس طلعت خانم...نگران پسرت نباش. جاهایی که باید گوشت داشته باشه داره...».

    وبعد هر دو با هم زدند زیر خنده.

    به سختی نفس می کشیدم. ای کاش گوش نمی ایستادم. این هم عاقبت فضولی. آرام و آهسته به اتاقم خزیدم. ترسیدم اگر بیرون بروم، آنها شک کنند که حرفهایشان را شنیده باشم.

    بی اختیار از علیرضا، طلعت خانم و مادرم بدم آمد. بخصوص از علیرضا. حتی از حسام. از فکر ازدواج با علیرضا مور مورم شد. حالت بدی داشتم. علیرضا مرد زیبایی نبود، اما گاهی جذاب به نظر می رسید و چون همیشه سرش به کار خودش بود، هیچ گاه بود و نبودش برایم فرقی نمی کرد. اما بعد از شنیدن صحبت های طلعت خانم، حس می کنم حضورش را به سختی بتوانم تحمل کنم. از طرفی حسام قرار بود سعیده را بگیرد...وای نه! چرا نه؟! سعیده فقط دوازده سالشه و حسام هجده سال. خب از لحاظ سن به هم می آیند. یعنی به او بیشتر می آید تا من؟...من؟ چه ربطی دارد؟ حسام مثل برادرم است. پس چرا این قدر آشفته ام؟ چرا این قدر پریشانم؟ چرا از دست مامان که نگران بود مبادا علیرضا مرا نخواهد عصبانی هستم؟ چرا نگفته بود شاید سپیده از علیرضا خوشش نیاید؟ چرا نگفته بود شاید سپیده نخواهد بدن استخوانی اش را به پسر تو بسپارد؟ چرا با من مثل کالا رفتار شده بود؟ آه خدایا! دارم دیوانه می شوم. آه خدای من! این عادلانه نیست. ظالمانه است. من هرگز با علیرضا ازدواج نخواهم کرد، هرگز! حسام...حسام خواهر کوچولوی مرا می خواهد؟ سعیده از من زیبا تر است. پوست سفید و مو های خرمائی اش زیر آفتاب می درخشند. چشمان قهوه ای اش رنگ زیبا و خاصی دارد و لبهای باریکش همیشه خندان است. اما روحیه اش چه؟ اخلاق و رفتارش چه؟ حسام همیشه می گوید سعیده باید آرام تر و مؤدب تر باشد. او با من درد و دل می کند. هر دو عاشق کتابیم. از عشق او به تئاتر من با خبرم و درکش می کنم نه سعیده. سعیده فقط به فکر کار های خودش است. هیچ گاه پای درد و دل های حسام ننشسته است. مامان همیشه می گوید:« پیمان و حسام مثل برادرهای تو هستند». هیچ خواهری از فکر ازدواج برادرش، غمگین و پریشان نمی شود. پس من چرا آشفته ام؟!

  18. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    حـــــرفـه ای sansi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Mar 2008
    پست ها
    1,830

    پيش فرض

    « فصل ششم »



    پس از بازگشتمان این چند روز را بیشتر در خانه بودم و به مامان و عزیز جان کمک می کردم. لباس می شستم، اتو می کشیدم، آشپزی می کردم و داوطلبانه همه ی ظرف ها را می شستم. خلاصه به تمام معنی کلفتی می کردم! حتی صدای پوری هم در آمده بود و به مادرم می گفت انصاف نیست این قدر از این دختر کم جان کار بکشید. طفلک مامان تعجب کرده. گر چه من همیشه به او کمک می کردم اما این چند روز می توانم بگویم غیر از کار خانه، کار دیگری انجام نداده ام. البته غیر از شبها که مطالعه می کنم تا خوابم ببرد.

    احساس می کنم اول باید به افکارم سر و سامان بدهم و بعد زندگی سابقم را از سر بگیرم. در ویلا که بودیم من تمام مدت در اتاق ماندم. تا اینکه حسام و پیمان طاقت نیاوردند و به دیدنم آمدند و سعی کردند اخم و تخم چند روز قبلشان را از دلم درآورند، اما من، بیماری را بهانه کردم. در راه بازگشت هم سعی کردم به صورت علیرضا حتی نیم نگاهی هم نیندازم. بی اختیار ساکت و در فکر بودم. حتی دایی ناصر هم صدایش در آمد و بابت رفتارم موأخذه ام کرد. امیر علی هم طبق معمول از آب گل آلود ماهی گرفت و غصه و اندوهم را به حساب تخسی و لجباز بودنم گذاشت.



    28 شهریور



    سه روز پیش، پوری به زور مرا به خانه شان برد و شب را هم آنجا ماندم و برای اینکه بهانه ای دست آقام ندهد، پیمان را به خانه ی حسام فرستاد.

    ساعت از دوازده شب می گذشت. جمشید خان و طلعت خانم ساعتی پیش به خواب رفته بودند. ناهید هم دقایقی بود که خر و پفش به هوا برخاسته بود. من و پوری همچنان در رختخواب هایمان پچ پچ می کردیم که با ناله ی ناهید در خواب، خنده مان گرفت، از ترس اینکه مبادا او را بیدار کنیم، آرام و آهسته از اتاق خارج شدیم و به راه پله رفتیم. می خواستم از پله ها پایین بروم که پوری دستم را کشید و مرا به سمت پشت بام برد.

    _ کجا میری؟ بیا بریم تو حیاط.

    _ ساکت! یواش حرف بزن. بیا بریم بالا کارت دارم.

    و هر دو آرام و آهسته از پله ها بالا رفتیم و وارد پشت بام شدیم. او بی توجه به من به سمت دیوار کوتاهی که ما بین بام خانه شان و بام خانه اقا ولی بود رفت و آرام نام پیمان را صدا زد.

    متعجب کنارش ایستادم و پرسیدم:« چرا پیمان رو صدا میکنی؟».

    او با چهره ای پر از شیطنت گفت:« باهاش قرار گذاشتم هر وقت همه خوابیدند با حسام بیایند اینجا».

    با وحشت گفتم:« چرا؟ مگه دیونه شدی؟ اگر کسی بفهمه خیلی بد می شه. ممکنه فکر های ناجور بکنند».

    _ بیخود! تازه من دلیل خوبی برای کارم دارم.

    همچنان با او در حال بحث بودم که سر و کله ی پیمان و حسام پیدا شد. از دیدن آنها در پیژاما و زیر پیراهن آستین دار، بی اختیار خنده ام گرفت. پوری هم از خنده ی من به خنده افتاد. حسام با غضب گفت:« اگر می خواهید مسخره بازی در بیاورید بر می گردیم».

    در حالی که سعی داشتم دیگر نخندم گفتم :« آخه خیلی با مزه شدید».

    پیمان با لبخند گفت:« شما هم دست کمی از ما ندارید».

    تازه متوجه شلوار و پیراهن نخی گلداری شدم که بر تن داشتیم. برای اینکه خجالتمان را بپوشانیم باز هم خندیدیم. حسام هم خندید.چقدر دلم برایش تنگ شده بود و وقتی که چهره ی مهربانش خندید چقدر از شادی اش شاد شدم.

    بالاخره پیمان به حرف آمد و گفت:« بهتره پشت به هم به دیوار تکیه بدیم و حرف بزنیم که اگر کسی آمد متوجه آن دو نفری که پشت دیوار نشسته اند نشه. اینطوری هم راحت صحبت می کنیم و هم دلشوره نداریم» .

    با اینکه ته دلم میخواست هنگام صحبت چهره حسام را ببینم، اما پیشنهاد پیمان به نظرم عاقلانه آمد. همان کار را انجام دادیم و به دیوار بین بام ها تکیه زدیم. خوشبختانه دیوار به طور کامل مارا پوشش می داد و هر کس وارد پشت بام هر کدام از خانه ها می شد، نمی توانست پشت دیوار را تا جایی که ما نشسته بودیم ببیند.

    به محض نشستن پرسیدم :« حالا چی شده که این موقع شب این قدر مرموزانه اینجا جمع شدیم؟».

    صدای حسام را شنیدم که گفت:« هر وقت موقعش رسید بهت می گیم.».

    خلاصه هر چه اصرار کردم، هیچ کدام حرفی نزدند. نزدیک بود قهر کنم که پوری گفت:« خیلی خب! بچه ها بیایید راستش رو بگیم».

    پیمان گفت:« بگذار خود حسام تعریف کنه ».

    و حسام شروع به حرف زدن کرد.

    _ دیروز صبح رفته بودم نانوایی. تو حال خودم توی صف ایستاده بودم که اسم امیر علی رو شنیدم. سرخم کردم. کمی جلوتر از من، دو تا از دوستای امیر علی ایستاده بودند. شناختمشون. مهدی موتوری و داوود خره بودند. این داوود خره از اون آدم های خر و بی کله است. تازه اومدن توی این محل، اما توی این مدت کم، حسابی خودشو به همه شناسونده. چند باری هم من اون رو با امیر علی و دوستانش دیدم. خلاصه داوود خره می گفت با امیر علی سر یک شب دیسکو رفتن و خرج کردن برای همه شرط بندی کرده. حالا بگو چه شرطی.

    به جای آنکه حدس بزنم گفتم:« اگه آقام بفهمه حساب امیر علی پاکه ».

    پوری با بدجنسی گفت:« آقات هم می فهمه!حالا حدس بزن چه شرطی با هم بستن». با نگرانی گفتم:« نمی دونم. زود حرف بزنید».

    به جای حسام، پیمان گفت:« قراره امشب هر کدوم تنهایی برن توی باغ متروک...یک نفر سر دیوار می شینه و داوری می کنه هر کدوم باید نیم ساعت تمام توی ساختمان خرابه ی وسط باغ چرخ بزنن و چند تیکه از وسایلش رو برای اثبات اینکه توی هر دو طبقه رفتن، با خودشون بردارند.هر کسی بتونه نیم ساعت دووم بیاره و وسایل بیشتری برداره، برنده محسوب می شه».

    از تصور باغ بزرگ و متروک روبه روی خانه مان که همیشه باعث ترس و وحشت ماست و شایع شده گاهی صداهای مرموزی از اون به گوش میرسه که شاید سرو صدای اجنه باشه، موهای تنم راست شد.

    _ مگه امیر مغز خر خورده که میخواد چنین کاری کنه!؟ ممکنه از ترس قبض روح بشه.

    پیمان با حرص گفت:« تو دیگه چه جور آدمی هستی!؟»

    اون نامرد این قدر تو رو اذیت کرده، باز هم نگرانشی؟

    پوری گفت:« تازه خبر نداری! امروز بعداز ظهر که همه خواب بودند، حسام و پیمان رفتند توی خونه ی متروک و حسابی آتیش سوزوندند» .

    _ یعنی چه؟

    حسام با خونسردی گفت:« هیچی، روی پله ی اول راه پله ای که به طبقه ی دوم میرسه چند تا سوراخ درست کردیم ...یک چوب لباسی قدیمی رو گذاشتیم وسط یکی از اتاق های خواب و روش یک ملحفه ی سفید و بزرگ کشیدیم...یک عروسک پلاستیکی صدادار گذاشتیم جلوی در اولین اتاق خواب که تا پاش رو روی اون بگذاره صدا کنه...یه قالیچه ی پاره هم که لوله کردیم و طوری توی اتاق نشیمن گذاشتیم که موقع برگشت اون رو ببینه، یک ملحفه هم روی اون کشیدیم و درست شد مثل جنازه ای که روش رو پوشوندن. کمی هم دوا گلی روش ریختیم...بعدش هم...

    دیگر به او اجازه ی حرف زدن ندادم و با وجودی که از نقشه ی آنها خنده ام گرفته بود، سعی کردم تا آنجا که ممکنه جدی باشم.

    _ امیر همین طوری هم از تاریکی می ترسه وای به اینکه این چیزها رو هم ببینه. اصلا از کجا معلوم امیر اول بره توی ساختمان؟ اگر داوود خره اول بره و اون چیزها رو ببینه و بترسه، خوب بعد دیگه امیر پایش رو هم اونجا نمی گذاره.

    حسام بلافاصله گفت:« داوود میگفت امیر رو تحریک کرده که اول بره تو. تازه، اگر اول نره، شرط رو می بازه و اون وقت کلی تو خرج میفته. در هر دو صورت حالش حسابی گرفته میشه».

    متحیر پرسیدم :« آخه حالگیری اون چه سودی برای ما داره؟».

    پوری با خشمی کنترل شده گفت:« تو هم با این مهربون بازیهات آدم رو دیوونه می کنی. یادت رفته امیر خان چه بلاهایی سرت آورده!؟».

    حسام ادامه داد:« با اینکه کار اون روز شماها درست نبود، اما امیر حق نداشت جلوی همه سرت داد بکشه و چرت و پرت بارت کنه».

    پیمان میان حرف او آمد و گفت:

    _ فکر می کنی ما نمی فهمیم از اون روز تا حالا چقدر ناراحت و پکری. هیچ کدام از ما هیچ وقت تورو این قدر ناراحت ندیده بودیم. این بود که تصمیم گرفتیم یک جوری باد دماغ امیر آقا رو بخوابونیم.

    از دلسوزی آنها بغض گلویم را فشرد. حتی از خانواده ام بیشتر به فکرم بودند. طی آن مدت همه سرشان به کار خودشان بود و کسی متوجه اندوه من نبود. حتی سعیده هم با ناهید و بازیهایش سرگرم بود. دلم می خواست هر سه آنها را با هم در آغوش بفشارم و صورت های مهربانشان را غرق بوسه سازم.

    خدایا!دوستان مهربان و عزیزم را هیچ گاه از من نگیر.

  20. 3 کاربر از sansi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •