سلام
من این داستان رو تو یه وبلاگ پیدا کردم
[ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
داستان هنوز تموم نشده
و قسمت به قسمت اون رو اینجا می زارم.
---------------------
بنام انکه وفایش ازلی و ابدیست
به تاریخ ۱۴/۱/۱۳۶۰ مصادف با ۱۷ اوریل ۱۹۸۱ توی بیمارستان امام خمینی تبریز چشم به جهان گشودم
اسممو عادل گذاشتن ولی نمیدونم چرا عدالت در مورد من اجرا نشد
شاید بعضی هاتون بگین این گلایه ها تکراری شده هر کی به مشکلی بر میخوره اینارو میگه
ولی اگه چند مدتی تحمل کنین میبینین که من خود خود مشکل هستم
اول میخوام با ۱شعر شروع کنم شما هم چه بخواهید چه نخواهید مجبورین بخونین
من نگویم که به درد دل من گوش کنین
بهتر انست که این قصه فراموش کنین
عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنین
وقتی به دنیا اومدم ۱ داداش که نه ۱ اقا بالا سر دیگه غیر از بابا مامانم داشتم
وقتی هم ۴ ساله شدم ا بجیم به دنیا اومد این یعنی شروع بد بختی اونایی که مثل من بچه وسطی هستن میدونن چی میگم
بابام ۱ ادم خیلی خشن و دائم الخمر بود که به هر بهانه ای منو داداشم (علی)رو به باد کتک میگرفت
نمیدونم ولی احساس میکردم از این کارش داره لذت میبره
مثل همه بچه ها مدرسه رو دوست داشتم و به همین خاطر و طبق روال خانوادگی دوران ابتدایی رو با نمرات۲۰ به پایان بردم و رسیدم به دوران راهنمایی
چون زمان ابتدایی چیز قابل توصیفی وجود نداره همین چند سطر به نظرم کافیه
اول راهنمایی بودم که کم کم با رمان اشنا شدم اون زمان نوشته های تخیلی نویسنده فقید فرانسه(ژول ورن)منو که از قوه تخیل بسیار بالایی بر خوردار بودم رو شیفته خودش کرد به حدی که با پول ناچیزی که به عنوان پول تو جیبی از بابام میگرفتم رو جمع میکردم و هر ماه ۱کتاب میخریدم که الان هم مثل ۱گنجینه نایاب نگهداریشون میکنم(بابام تو شرکت نفت کار میکرد و هر چی میخواستیم میخرید ولی پول تو جیبی نمیداد میگفت شما که هر چی میخواهید من میخرم پس پول رو میخواهید چیکار که بعد ها این کارش به یکی از عقده هام تبدیل شد)
این اشتیاق من به خواندن رمان یعنی تنزل توی درسام ولی نه تو حدی که توی ذوق بزنه همه میگفتن حجم کتابها زیاد شده به همین خاطر بابام کاری به کارم نداشت ۱پاراگراف بیام که:
همبازیان کودکی من ۳ نفر بودن ۱ـفتاح که ۱ پسر تپل مپل که الانم تپل مپله ۲ـمریم ابجی فتاح که اونم مثل داداشش بود ۳ـفائزه که عینهو ابجی بود واسم
همیشه هم سر خاله بازی با مریم دعواش میشد که من زن عادل میشم ولی مریم میگفت فتاح داداش منه نمیشه که شوهرم باشه
وقتی رسیدم به ۱۲ سالگی دیدم اون دوس داشتن مریم و فائزه که حالا ۱۱ سالشون بود دوس داشتن
بچه گانه نیست به همین خاطر میتونم بگم من توی ۱۲ سالگی معنی عشقو فهمیدم
و بعد ۲ سال نمیدونم مریم به فائزه چی گفت که دیگه از من برید و دیگه حتی به من نگاه هم نکرد
و هنوز هم که هنوزه تو همون محل قدیمی تو همون خونه داره رندگی میکنه هنوز هم ازدواج نکرده
و من تو ۱۴ سالگی اولین شکست زندگیم رو خوردم
فکر کنم کافیه واسه امروز سرم داره درد میکنه