تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 24

نام تاپيک: من و... عمری که هدر شد

  1. #1
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من و... عمری که هدر شد

    سلام

    من این داستان رو تو یه وبلاگ پیدا کردم
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    داستان هنوز تموم نشده
    و قسمت به قسمت اون رو اینجا می زارم.
    ---------------------
    بنام انکه وفایش ازلی و ابدیست

    به تاریخ ۱۴/۱/۱۳۶۰ مصادف با ۱۷ اوریل ۱۹۸۱ توی بیمارستان امام خمینی تبریز چشم به جهان گشودم

    اسممو عادل گذاشتن ولی نمیدونم چرا عدالت در مورد من اجرا نشد

    شاید بعضی هاتون بگین این گلایه ها تکراری شده هر کی به مشکلی بر میخوره اینارو میگه

    ولی اگه چند مدتی تحمل کنین میبینین که من خود خود مشکل هستم

    اول میخوام با ۱شعر شروع کنم شما هم چه بخواهید چه نخواهید مجبورین بخونین

    من نگویم که به درد دل من گوش کنین

    بهتر انست که این قصه فراموش کنین

    عاشقان را بگذارید بنالند همه

    مصلحت نیست که این زمزمه خاموش کنین

    وقتی به دنیا اومدم ۱ داداش که نه ۱ اقا بالا سر دیگه غیر از بابا مامانم داشتم

    وقتی هم ۴ ساله شدم ا بجیم به دنیا اومد این یعنی شروع بد بختی اونایی که مثل من بچه وسطی هستن میدونن چی میگم

    بابام ۱ ادم خیلی خشن و دائم الخمر بود که به هر بهانه ای منو داداشم (علی)رو به باد کتک میگرفت

    نمیدونم ولی احساس میکردم از این کارش داره لذت میبره

    مثل همه بچه ها مدرسه رو دوست داشتم و به همین خاطر و طبق روال خانوادگی دوران ابتدایی رو با نمرات۲۰ به پایان بردم و رسیدم به دوران راهنمایی

    چون زمان ابتدایی چیز قابل توصیفی وجود نداره همین چند سطر به نظرم کافیه

    اول راهنمایی بودم که کم کم با رمان اشنا شدم اون زمان نوشته های تخیلی نویسنده فقید فرانسه(ژول ورن)منو که از قوه تخیل بسیار بالایی بر خوردار بودم رو شیفته خودش کرد به حدی که با پول ناچیزی که به عنوان پول تو جیبی از بابام میگرفتم رو جمع میکردم و هر ماه ۱کتاب میخریدم که الان هم مثل ۱گنجینه نایاب نگهداریشون میکنم(بابام تو شرکت نفت کار میکرد و هر چی میخواستیم میخرید ولی پول تو جیبی نمیداد میگفت شما که هر چی میخواهید من میخرم پس پول رو میخواهید چیکار که بعد ها این کارش به یکی از عقده هام تبدیل شد)

    این اشتیاق من به خواندن رمان یعنی تنزل توی درسام ولی نه تو حدی که توی ذوق بزنه همه میگفتن حجم کتابها زیاد شده به همین خاطر بابام کاری به کارم نداشت ۱پاراگراف بیام که:

    همبازیان کودکی من ۳ نفر بودن ۱ـفتاح که ۱ پسر تپل مپل که الانم تپل مپله ۲ـمریم ابجی فتاح که اونم مثل داداشش بود ۳ـفائزه که عینهو ابجی بود واسم

    همیشه هم سر خاله بازی با مریم دعواش میشد که من زن عادل میشم ولی مریم میگفت فتاح داداش منه نمیشه که شوهرم باشه

    وقتی رسیدم به ۱۲ سالگی دیدم اون دوس داشتن مریم و فائزه که حالا ۱۱ سالشون بود دوس داشتن

    بچه گانه نیست به همین خاطر میتونم بگم من توی ۱۲ سالگی معنی عشقو فهمیدم

    و بعد ۲ سال نمیدونم مریم به فائزه چی گفت که دیگه از من برید و دیگه حتی به من نگاه هم نکرد

    و هنوز هم که هنوزه تو همون محل قدیمی تو همون خونه داره رندگی میکنه هنوز هم ازدواج نکرده

    و من تو ۱۴ سالگی اولین شکست زندگیم رو خوردم

    فکر کنم کافیه واسه امروز سرم داره درد میکنه

  2. 7 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من....وعمری که هدر شد(2)

    ادامه قسمت اول

    من وفتی شکست خوردم که همسن و سالان من هنوز دنبال خاله بازی بودن با شکستی که خوردم دیگه دنبال کتاب تخیلی نبودم با کتابهای فهیمه رحیمی اشنا شدم که ۳تاشون رو خیلی دوست داشتم

    (تاوان عشق ـپنجره ـاتوبوس )که توصیه میکنم بخونین

    تو همون زمان بود که با اکبر اشنا شدم که قسمتی از زندگیم شد

    وقتی رفتم دبیرستان دیگه قسمت من شروع شد یعنی زندگی روی خودشو واسم نشون داد

    دیگه زیاد تو قید و بند درس و مشق نبودم

    از بچگی فوتبال خوب بازی میکردم و معروفترین همبازیم رسول خطیبی هست که الان واسه خودش اسمی در کرده

    وقتی رفتم دبیرستان خیلی تمرین میکردم که به تیم امید استان برسم به همین خاطر سال اول ۶ تا درس رو نتونستم پاس کنم به همین دلیل هم بود که بابام نذاشت تمرین برم اون زمان تو پتروشیمی بازی میکردم

    ولی من کوتاه نیومدم و تو مدرسه تمرین میکردم اصلا سر کلاس نمیرفتم تو همه کلاسها رفیق داشتم که تو ساعت ورزش اونها و همچنین تیم مدرسه عضو ثابت بودم

    با اینکه از ضریب هوشی ۱۱۵ بر خوردار بودم ولی نمیتونستم که نه نمیخواستم تو درس هدر بدم

    اینو مشاور تحصیلیم به بابام گفت

    ۱۶ ساله بودم که دومین اتفاق عشقی واسم رقم خورد

    اسمش سمیرا بود ولی نه این سمیرا که حالا زنمه

    این مثل یک رویا اومد تو زندگیم عاشقم کرد امیدوارم کرد ولی اخرش بد ترین زخم زندگیم رو زد

  4. 6 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من....وعمری که هدر شد(3)

    میرا 14 ساله بود که باهاش اشنا شدم تو پارک کنار دبیرستانی که درس میخوندم

    1روز که تازه از مسابقه مدارس اومده بودم معلم تو کلاس راهم نداد منم با 2/3 تا از بچه ها رفتم پارک(اون موقع ها تازه داشتم سیگار رو تجربه میکردم)

    وقتی دیدمش که داشت از مدرسه میومد با دوستاش به بچه ها گفتم این دختره خیلی زیباست ولی اونا از فرط خستگی حال نداشتن سرشون رو بالا بگیرن

    خودم پا شدم دلمو به دریا زدم رفتم دنبالش اصلا نفهمید که من دنبالشم رفتم تا خونشون رو یاد گرفتم

    جالب اینجاست که 2 کوچه بالاتر از خونه همین سمیرا که خانوممه واون موقع دختر خالم بودخونه اونا بود

    منی که هر روز ساعت 9 میرفتم مدرسه از فردای اون روز سحر خیز شده بودم و زود تر به مدرسه میرفتم تو پارک مینشستم تا اون بیاد ولی 1 ترس لعنتی نمیذاشت برم باهاش حرف بزنم

    تا اینکه 1 روز دلمو به دریا زدم رفتم پیشش سلام کردم متعجب شد فکر کرد اشنا هستم و جواب سلام داد

    بهش گفتم الان 2 هفته هست که به خاطرت میام اینجا منتظرت میمونم

    گفت شرمنده من متوجه نشدم

    گفتم از بس سر به راهی که دور و برت رو نمیبینی که یکی داره واسه دیدنت پرپر میزنه

    خندید و گفت شرمنده امتحان دارم باید برم

    و رفت انگار پاهام رو زمین میخ شده بود نتونستم برم ولی ته دلم از اینکه باهاش حرف زده بودم خوشحال بودم اون روز تو تمرین خیلی ورجه وورجه کردم معلم ورزش هم خیلی ازم تعریف کرد ولی یکی از همبازیام بی احتیاطی کرد و از پشت پای چپمو قیچی کرد و خودم صدای خرد شدن استخوان پام رو شنیدم

    چون از بچگی بابام بدنمو خوب پخته بود زیاد احساس درد نمیکردم ولی به هر حال باید پام رو گچ میگرفتم و این یعنی بی خبری 15 روزه از کسی که داشت منو به زندگی امیدوار میکرد

  6. 6 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من....وعمری که هدر شد(4)

    بعد 10/12 روز یواش یواش تونستم با عصا راه برم و خودمو به هر زحمتی بود به پارک رسوندم

    2ساعت 3ساعت 4ساعت منتظر موندم نیومد و مجبور شدم برگردم

    3/4 روز رفتم و بر گشتم ولی ازش خبری نبود تا اینکه به فکرم زد برم دم خونشون رو بزنم با این فکر رفتم در خونشون زنگ رو زدم

    تازه یادم اومد که اگه کسی غیر از دختره در رو باز کرد چی بگم که یهو در وا شد و یه اقایی گفت بفرمایید

    منم هول شدم و همینجوری اسمی گفتم که خونشون اینجاست؟

    خیلی مودبانه گفت نه عزیزم 1کوچه بالاتره

    منم که بیشتر هول شده بودم برگشتم برم که یادم رفت پام تو گچ و عصا زیر دستمه

    با کله رفتم زمین اقاهه اومد کمکم کرد که از زمین بلند شم و روی پله در نشستم

    داد زد سمیرا یه لیوان اب بیار

    منو میگی انگار مسخ شده بودم وقتی سمیرا اب رو اورد وقتی منو دید شوکه شد و لبخنذ زد و کنار باباش ایستاد اب رو که خوردم میخواستم ازشون

    خدا حافظی کنم ولی حالا باباش گیر داده بود که بیا من تا کوچه بعدی میرسونمت که یکی از دوستامو دیدم که داشت میرفت مدرسه

    اومد و منو از دست بابای سمیرا نجات داد

    فردا مثل همیشه رفتم و بعد ا ساعت سمیرا اومد با چند تا از دوستاش بود

    اشاره کرد که پیش دوستاش حرفی نزنم منم هیچی نگفتم

    فقط با انگشتاش 3 رو نشون داد که فهمیدم ساعت 3 بر میگرده

    منم که پام خسته شده بود رفتم مدرسه و تو یکی از کلاسهای خالی خوابیدم

    ساعت 1/30 با صدای بر خورد توپ به نرده ها بیدار شدم و رفتم تو حیاط معلم ورزش داشت اسامی تیم رو واسه مسابقه بعدی اعلام میکرد که منم طبق انتظارم تو لیست نبودم

    پا شدم رفتم پارک ساعت 3 بود که اومد این دفعه با یکی از دوستاش اومد پیشم سلام کرد

    دست و پام داشت میلرزید

    گفت:چی شد؟

    گفتم :هیچی شما دو نفری اومدید ترسیدم فکر کردم الان با لنگه کفشهاتون میفتین رو سر من چلاق که خندیدن

    دوستش اسمش مینا بود گفت من میرم سمیرا تو هم زود بیا منتظرم و رفت

    من که همونجوری نشسته بودم گفتم بیا بشین گفت نه باید برم گفتم حالا چه عجله ای داری؟

    گفت نمیدونم میترسم یکی ببینه به بابام بگه خیلی بد میشه

    گفتم: از بابات میترسی ؟

    گفت نه بابا ها که ترس ندارن و من تو دلم بهش خندیدم

    خداحافظی کرد که بره ولی بر گشت گفت: نگفتی اسمت چیه؟

    گفتم :عادل

    گفت :عادل جان بازم میبینمت شرمنده که الان باید برم

    عادل جان رو طوری گفت که دلم لرزید............................
    پ ن عاشق بهترین ها نباش..بلکه بهترین باش تا بهترین ها عاشق تو باشن

  8. 7 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من....و عمری که هدر شد(5)

    امروز میخوام ماجرای سمیرا رو تا تهش بنویسم


    میخوام اینو تموم کنم و واسه فردا ار پروین بگم

     شاید خیلی هاتون تصور کنین که دل من خیلی هرزه بود که این همه دل بستم و شاید هم خیلی هاتون بگین که این بیشتر شکل افسانه یا قصه هست لازم به توضیح است که اینا نه قصه هست نه افسانه

    دیگه تموم دنیام شده بود سمیرا

    همیشه ساعت ۳ قرار داشتیم

    اون وقتها بابام خونمون رو کوبونده بود و داشتیم خونه رو بزرگتر میکردیم و من راحت بودم که کسی کاری به کارم نداشت

    یک روز تو پارک دست تو دست هم نشسته بودیم که یکی ازپسر های محلشون دید اومد جلو واسم عربده کشید منم که تا حالا که ۳۰ سالمه بیشتر از ۲ بار دعوا نکردم که در قسمتهای بعدی بهشون اشاره خواهم داشت

    اومد جلو عربده کشون سمیرا هم مثل بید داشت میلرزید تو همون حال چند تا از رفیقام سر رسیدند و وقتی منو با سمیرا دیدن اونو کتک مفصلی زدن

    منم سمیرا رو تا دم محلشون رسوندم و بر گشتم

    مثل هر روز فرداش رفتم اونجا خیلی منتظرش موندم دیدم یه خانمی بالا سرم ایستاده گفت تو عادل هستی ؟

    گفتم :اره ولی شما؟

    گفت من خاله سمیرا هستم گفت بهت بگم مثل اون دفعه دیوونه بازی در نیاری بیای دم خونمون

    باباش فهمیده بود و واسه اولین بار کتکش زده بود

    خاله اش میگفت که باباش بهش گفته دهنت هنور بو شیر میده ولی من قبول نداشتم شاید اون موقع دهن من بو شیر میداد ولی من با خانمم وقتی ۱۳/۱۴ سالش بود ازدواج کردم پس سمیرا بچه نبود

    خلاصه من هر چی کردم نتونستم سمیرا رو ببینم و افسردگی شدید گرفتمو همون ترم رو به جز ادبیات و تربیت بدنی نتونستم پاس کنم

    حسابی بهم ریخته بودم و دیگه رسما سیگار میکشیدم مثل بقیه نیستم که بگم دوست ناباب باعث شد سیگاری بشم بلکه خودم خواستم و نمیخوام ترک کنم

    دیگه بابام بو برده بود که من درس نمیخونم و نمیدونم چرا که دیگه اصلا دست رو من دراز نمیکرد

    یه بار اومد مدرسه اولین معلمی هم که دید معلم ادبیات بود بعد سلام علیک گفت چه عجب از اینورا ؟

    بابام گفت :همه واحد هام رو افتادم معلم ادبیات تعجب کرد اخه من تو کلاس اون زرنگ بودم اخه ادبیات رو دوست داشتم

    معلم گفت یه سر به مشاور تحصیلی بزینن ببینین اون چی میگه؟

    رفتیم پیش مشاور گفت: صبر کنین این جواب تست هوش رو بیارم

    اورد تعجب کرد بابام گفت چی شده

    گفت یا این کارنامه مال پسرت نیست یا من اشتباه کردم

    ضریب هوشی من ۱۱۳ بود و تا اونجا که یادمه سوالات اخر رو همین جوری الکی پاسخ داده بودم(همون تستهای ریون و جان هالند)و اینگونه بود که دیگه بابام نذاشت ادامه تحصیل بدم ومن موندم خاطرات ۱ عشق زیبا که بعد ها با یه خبر بد داغش تا اخر عمرم به دلم موند

    بعد ترک تحصیل به اجبار تو کارگاه طلاسازی داداشم علی مشغول به کار شدم و دیگه داشتم عادت میکردم به دوری سمیرا و فقط با خاطراتش ادامه میدادم و این برای علی که ادم خشکی بود اصلا قابل درک نبود و سر این موضوع چند باری دعوامون میشد

    تا اینکه یه روز خونه خاله ام مهمون بودیم(مادر زن فعلی ام)هوس کردم برم محله اونا شاید از دور ببینمش

    ولی هیچ خبری نبود یاد دوستش مینا افتادم سعی کردم اونو پیدا کنم و وقتی ازش سراغ سمیرا رو گرفتم داغ شد سرخ شد هیچی نگفت

    التماسش کردم گفت بعد اینکه امتحاناتمون تموم شد رفتن مسافرت 2ماه رفته بودن و وقتی میخواستن بر گردن با ماشین میزنن به کامیون و ماشین داغون میشه علتش هم مستی بابای سمیرا بود

    گفتم چی به سرشون اومد ؟

    گفت سمیرا باباش بابا بزرگش در جا مردن مامانش 3 ماه تو کما بود تازه به هوش اومده و هیچی نمیگه

    فقط خاله اش سالم مونده و این یعنی پایان تلخی برای عشقی که تازه نفس گرفته بود.....

    چه شبهایی رو به امید دیدن دوباره سمیرا صبح کرده بودم چه ارزوهایی داشتم

    حاضر بودم تا اخر عمرم سمیرا رو نبینم ولی این بلا سرش نیاد ولی گویا خدا واسم خوابهای دیگه ای رو دیده بود

    و من برای اولین بار بود که لب به مشروب زدم تا از خودم بیخود شوم.....

  10. 4 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من....و عمری که هدر شد(6)

    سالی از مرگ سمیرا میگذشت و من افسردگی شدید گرفته بودم هر روز مست و لا یعقل میومدم خونه با اینکه از بابام میترسیدم ولی او هنوز بو نبرده بود که من مشروب میخورم

    تصمیم گرفتم تو کارم غرق بشم شاید از فکر سمیرا در بیام دیگه تمام فوت کار رو از داداشم ـ عمو کوچیکم و پسر عمه ام یاد گرفته بودم و داشتم واسه خودم اقایی میکردم

    میخواستم مغازه باز کنم ولی هیشکی پشتم رو گرم نکرد به همین خاطر تصمیم گرفتم ۶ ماه دیگه صبر کنم تو این ۶ ماه کلی فکر کردم که چه جوری راه ۱۰ ساله رو ۱ ساله برم و بالاخره پیدا کردم

    وقتی به علی گفتم میخوام واسه خودم مستقل باشم دماغش باد کرد و کلی بهونه اورد ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم

    از فرداش رفتم بازار و با چند نفر از بزرگان بازار که طی ۲ سال باهاشون اشنا شده بودم حرف زدم و اونها هم قول دادند که هوامو داشته باشن و من بعد از یک هفته اولین کار خودم رو به بازار ارائه کردم

    زیاد خوب نشده بودند ولی اصناف چون کار اولم بود زیاد ایراد نگرفتند و سری دوم رو سفارش دادند

    و دستمزدم رو ۵/۱ برابر قیمت دادند

    تو بازار رسم بر اینه که دستمزد ۳ ماه یک بار و اونم به صورت چکی تسویه میشد ولی من رسم جدیدی به بازار اوردم که پول نقد در برابر کار و این رسم الان تو بازار تبریز همچنان باقیست

    فکر تقلبی هم که تو سرم بود جواب داد و من طی یکسال تونستم مغازه بخرم و از اپارتمانهای پردیس کرج هم یکی پیش خرید کنم

    من از بچگی قمار باز خوبی بودم و کمی هم شانس یارم بود و از بد روزگار تو پاساژی که کار میکردم پر از قمار باز بود که یه شبه کل سرمایه داداش علی رو برده بودند

    خبرش به من رسید و تصمیم گرفتم پر و بال علی رو هم بگیرم و پیشنهاد کردم بیاد تو مغازه ام و به حساب کتابام برسه و درصدی هم از دخل مغازه رو به عنوان حقوق در یافت کنه

    اون موقع ۳تا شاگرد زبر و زرنگ داشتم که کارشون عالی بود و مثل چشمهام بهشون اعتماد داشتم

    دیگه خیالم از بابت مغازه راحت بود و به همین خاطر تصمیم گرفتم که سر مایه علی رو پس بگیرم

    یواش یواش خودمو به جمع قمار بازان که یکیشون هم همون عمو کوچیکم بود داخل کردم و روزی که پیشنهاد بازی به من شد عموم به شوخی گفت بعد علی نوبت توئه که سر مایه بدی و من تو دلم خندیدم چون همه اونا پیش من از پیش باخته بودند همون روز اول ۲ میلیون پول نقد به حسابم واریز کردم و حساب کار دست اهل مجلس افتاد

    همون روز عصر بازم خاطرات گذشته به سراغم اومد و زیادی مشروب خوردم و شب وقتی به خونه اومدم از بد شانسی ام دیدم مهمون داریم

    بابا بزرگم که هر چی باشه مرد دنیا دیده ای بود و دایی بزرگم که راننده تریلی بود بابابم هم که گفته بودم چه طور ادمی بود وقتی داخل اتاق شدم دیدند که چه حالیم و بابا بزرگ خدا بیامرزم گفت :عادل مثل اینکه تازگیها خیلی جشن عروسی میری و بابام هم زیر کتفم رو گرفت و به اتاقم برد

    خوابیدم و بعذ ۲ روز بیدار شدم

    مامانم گفت صبر بابات بیاد فکر کردی خیلی بزرگ شدی و من از ترس کتک بابام در رو قفل کردم

    شب شد بابام اومد و در زد

    خودمو به نشنیدن زدم ولی دیدم صداش اصلا عصبانی نیست و گفت:در رو باز کن میخوام باهات حرف بزنم ومن هم در رو باز کردم

    رو تختم نشست و گفت میدونم که الان ۳ ساله عرق میخوری و میدونم که ۴سایه سیگار میکشی ولی اگه از من میشنوی هر ۲تاشون رو بذار کنار

    گفتم :اکه خوب نیستن اگه ضرر دارن خودت چرا هر روز ۱پاکت سیگار و هفته ای ۱ شیشه مشروب میخوری

    گفت :میدونستم اینارو میگی ولی حالا نصیحتی دارم برات

    گفتم:بگو

    گفت:۱ـبا هر کسی عرق نخور چون خیلیها لایقش نیستن

    ۲ـ هیچ وقت مست خونه نیا تو خونه خواهر دم بخت داری

    ۳ـ هر وقت هم بعد عرق خوردن حالت به هم خورد همون جا بذار زمین

    ومن قبول کردم

    همینطور داشت روز بروز کارم توسعه پیدا میکرد و پول قمار هم که داشت چند روز یه بار حساب بانکی ام رو افزایش میداد

    دیگه داشت موقع سربازی رفتنم میرسید و من هر چی تلاش برای معافیت کردم نشد که نشد

    اکبر که یادتونه گفته بودم قسمتی از قسمت منو رقم زد

    اول اینو بگم تو قسمتهای بعدی به پروین اشاره میکنم

    اکبر پسر حاج پرویز یکی از معروفترین شیرینی پز های تبریز بود که تو محل ما مغازه داشتند

    منم به واسطه همین با اکبر بزرگ شده بودم و اون یکی از بهترین دوستان کل دوران زندگیم بود هست و خواهد بود

    این اقا اکبر ما یه دوست دختری داشت به اسم ایناز که هر وقت با هم حرف میزدند اخرش دعواشون میشد

    اون موقعها که موبایل نبود و شماره تلفن به ندرت بین دختر پسرا ردو بدل میشد

    و کار موبایل به عهده نامه بود منم که عاشق ادبیات و استاد نامه های عاشقانه هر وقت اینا میخواستن قهر کنند من با یه نامه فدایت شوم ختم به خیر میکردم

    تا اینکه یه روز تو نبود من که تو تهران بودم اینا با هم قهر میکنن

    وقتی بر گشتم دیگه کار از کار گذشته بود

    یه روز با اکبر رفته بودیم واسه اون کت شلوار بخریم منم که عاشق کت شلوار و صد البته کراوات باهاش

    همراه شدم تو راه برگشت مدرسه ها تعطیل شده بودند و سیل دختر پسر بود که مثل اسفالت خیابون رو پوشونده بودند

    یهو یه دختر نظرم رو جلب کرد

    گفتم اکبر یه دور دیگه بزنیم قبول کرد

    وقتی از جلو دختره که منتظر تاکسی بود رد شدم یه نگاه بهش انداختم

    یه دختر چادری با چشمهای کشیده و ابروهای کمونی لپهای گل انداخته که مثل یه عروسک خوشگل بود..........

  12. 5 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من ......وعمری که هدر شد(7)

    دختره بد جوری چشممو گرفته بود تصمیم گرفتم تمام عشقمو تقدیمش کنم

    اون زمونا پاتوق من مغازه اکبر بود و دوتا از بچه های محل هم میومدن اونجا یکیشون فرهاد بود و یکی سجاد

    از فردا هر روز کارم شده بود دیدن سیما ولی من هر چه جلوتر میرفتم ازم دورتر میشد

    تا اینکه سجاد گفت :تو که واسه همه نامه عاشقانه نوشتی واسه این چرا نمینویسی؟

    فکر خوبی بود اصلا بهش فکر نکرده بودم

    ۳روز نوشتم و پاره کردم تا همونی شد که میخواستم و همون شب به اکبر نشون دادم و واسه کاری بیرون رفتم

    برگشتم و اکبر گفت این شاهکار بود ولی صد حیف که اون نامه هم به سرنوشت نامه های دیگه دچار شد یعنی کمد نامه پست نشده من

    تو محل زمزمه هایی بود که اکبر با یه دختر تازه دوست شده ولی چیزی به من نمیگه

    یواش یواش اکبر خودشو از من کنار گرفت و بهم کم محلی کرد به حدی که دیگه پامو از مغازه اونها بیرون کشیدم و رابطه مون فقط تو حد سلام علیک بود

    جای منو تو اون مغازه فرهاد گرفته بود شک کردم یه روز ازش پرسیدم: فرهاد مگه اکبر با سیما دوست شده که منو فراموش کرده

    به ناموسش قسم خورد که نه منم بیخیال اکبر شدم و به کار خودم که هر روز دیدن سیما بود پرداختم

    تا اینکه یه روز سجاد به دیدنم اومد و خبری بهم داد که حالم ار مرد و مردانگی بهم خورد خبر این بود

    ((اکبر با سیما دوست شده بود))

    این خبر به حدی منو اشفته کرد که دیگه حتی از شنیدن اسم اکبر و فرهاد حالم بهم میخورد

    البته اینو بگم که سجاد گفت اکبر سیما رو دوست داشت ولی به خاطر تو جلو نمیرفت ولی اون فرهاد بی معرفت اونقدر تو گوشش خوند که بی خیال تو شد

    فرهاد همونی بود که من از کوچه کشیدم تو جمع خودمون و به خاطرش خیلی حرفها شنیدم ولی همیشه به اون جایگاهی که من داشتم حسادت میکرد حتی به دوستی منو اکبر و اخرش هم این حسن ختامی به همه محبتهایی که در حقش کرده بودم

    اونشب بد مستی کردم و با حال خراب اومدم خونه فرداش دیگه امیدی به چیزی نداشتم

    اون عادل که لباس پوشیدنش تو بازار خاص بود دیگه شیک نمیپوشید کت شلوار و کفش ورنی جاشو با لباس معمولی و دمپایی راحتی عوض کرده بود

    تو بازار این تغییرات مثل توپ صدا میکنه منم از این قانون مستثنی نبودم

    درست دی ماه ۷۸ بود که تصمیم گرفتم دل به هیچ دختری نبندم و فقط تو حد سر گرمی سر به سرشون بزارم

    تنها رفقایی هم که واسه خودم کنار گذاشتم یکیش سجاد بود و دیگری شهرام

    شهرام پسر یه سرگرد مفقودالاثر جنگی بود که همین ۳سال پیش جنازه برگشت و شهرام به حدی داغون شد که دست به خودکشی زد و اگه زودتر نفهمیده بودم میمرد و بیچاره که الان تو دام شیشه اسیر شده و هر روز داره اب میشه و نمیخواد کمکی بهش بکنم

    میخوام سیما رو هم امروز تموم کنم پس کمی خلاصه وار میگم

    ۳ ماه از جریان دوستی اکبر با سیما گذشت

    یه روز تو خونه بودم که در زدن

    ابجیم گفت باهات کار دارن

    تعجب کردم اخه تا اون روز کسی به جز دعوت به سالن کسی نمیومد در خونمون واون روز هم سالن نداشتم(اینو هم بگم که به خاطر افراط تو سیگار و مشروب از تیم پتروشیمی اخراجم کردند و فقط با دوستان قدیمی سالن میرفتم)

    اومدم دم در و از دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم

    اکبر بود که تا منو دید گرفت بغلم کرد و گقت عادل حلالم کن

    منظورشو نفهمیدم دیدم سجاد هم اونور ایستاده

    بهم گفت بیا مغازه کارت دارم

    لباسمو عوض کردم و رفتم اونجا دوباره بغلم کرد و دوباره حلالیت خواست

    گفتم اکبر دوستی تو بیشتر از یه دختر واسم ارزش داره (البته از ته دلم ازش نفرت داشتم)و حلالت کردم حالا بگو جریان چیه؟

    و اون حقیقتی رو بهم گفت که تا اخر عمرم نباید میبخشیدمش

    گفت: از اول نمیخواستم باهاش دوست بشم ولی اون فرهاد بی همه چیز اونقدر بهم گفت که مجبور شدم بهت خیانت کنم ولی الان عشقش همه وجودمو گرفته ولی اگه تو بخوای من خودمو میکشم کنار سیما حق توئه

    گفتم :جریان چیه چرا اینارو به من میگی؟

    گفت:امروز با سیما قرار داشتم ازش پرسیدم چرا از بین عادل که خوشتیپ پولدار تر از من بود منو انتخاب کردی ؟

    سیما گفت؟من از اول از عادل خوشم اومده بود ولی نامه تو منو خر کرد

    من پرسیدم کدوم نامه؟

    گفت همون نامه که تو نوشتی و من ازش کپی گرفتم

    و این یعنی خیانتی که هیچ وقت فراموش نمیکنم



    پ ن۱ـاکبر بعد ۲سال دوستی با سیما باهاش ازدواج کرد و الان هم ۲تا دختر به اسمهای مائده و محنا

    داره

  14. 6 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من...وعمری که هدر شد(8)

    نمیتونستم اکبر رو ببخشم ولی بخشیدم و دوباره شدیم مثل قدیما
    یه روز اکبر گفت :عادل سیما باهات کار داره


    تعجب کردم و هر چی از اکبر پرسیدم جریان چیه نگفت که نگفت

    ساعت 12/30رفتیم جلوی مدرسه تا اومد

    سیما اومد جلو (هر وقت میدیدمش چهار ستون بدنم میلرزید)سلام کرد و سوار ماشین شدیم

    همیشه یه ماشین در بستی میگرفتیم که هیشکی مزاحم نشه

    سیما گفت:اقا عادل یه چیزی بگم نه نمیاری

    تو دلم گفتم تو جونمو بخواه نه نمیگم وبهش گفتم :تا چی باشه

    گفت یه دوست دارم اسمش پریسا هست میخواد با شما اشنا بشه

    تعجب کردم و وقتی که گفت پریسا سال دوم راهنمایی هست بیشتر تعجب کردم

    من 19 سالم بود و میخواستم برم سربازی ولی اون هنوز 12/13 سالش بود

    هیچی نگفتم و ته دلم خنده ام گرفت که اخر عمری چی نصیب ما شد

    سیما پرسید :بهش بگم فردا با من بیاد؟

    نمیدونستم چی بگم و همه کار رو به عهده خود سیما گذاشتم

    فردا سیما با یه دختر بچه اومد و گفت اینم پریسا جون که دیروز با هم صحبت کرده بودیم

    پریسا اومد جلو و باهام دست داد

    و از اینکه در خواستش رو قبول کرده بودم تشکر کرد

    خدایا من چیکار کنم از یه طرف پریسا هم خیلی خوشگل بود هم خیلی مودب ولی سنش اصلا بهم نمیخورد

    قرار شد بریم قدم برنیم

    ازش پرسیدم: پریسا چرا من؟

    گفت :بزار اول یه خواهشی ازت کنم

    گفتم :بگو

    گفت:من ارزو داشتم یکی باشه که منو عزیزم یا نازنینم صدام کنه اگه میشه منو اینجوری صدام کن

    قبول کردم و از اون به بعد پریسا شد عزیز و نازنین من

    گفت :من میدیدم که به خاطر سیما بال بال میزنی به همین خاطر نمیتونستم بیام جلو باهات حرف بزنم

    چون مطمئن بودم که با سیما دوست میشی ولی وقتی دیدم اکبر با سیما دوست شد از سیما خواستم باهات حرف بزنه چون میدونستم که حرفشو زمین نمیندازی

    بهش گفتم :عزیزم میدونی که من 19 سالمه

    گفت :اره

    گفتم میدونی که من تا 1/2 ماه دیگه میرم سربازی

    گفت :اره

    گفتم :پس تا اخرش باهام هستی ؟

    گفت:تا تهش هستم و قول مردانه داد



    پ ن1_پریسا واقعا زیباترین دختری بود که وارد زندگیم شد

  16. 6 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من .....وعمری که هدر شد(9)

    زندگی داشت روی خوش بهم نشون میداد

    داشتم طعم لحظه های عاشقی رو میفهمیدم

    پریسا خیلی دوستم داشت و همش قربون صدقه ام میرفت

    تو محل پیچیده بود که من با یه دختر خیلی خوشگل دوست شدم هر کی پری رو میدید از تعجب دهنش باز میموند

    یه روز بهم گفت میخوای با خونوادم اشنا بشی ؟

    میخواستم نه بیارم ولی وقتی بهش زل زدم دیدم نمیتونم بهش نه بگم

    با نگاه معصومش منو مسخ میکرد

    گفتم هر طور خودت صلاح میبینی و اون قرار روز جمعه تو کوه رو معین کرد

    به گفته خودش باباش یه کوهنورد حرفه ای بود و این هم از شانس من بود که بابای من سرپرست گروه کوهنوردی شرکت نفت بود و من اشنایی کامل با کوه داشتم و یه دوره اموزشی هم سنگ نوردی کار کردم

    روز جمعه رسید و طبق قرار قبلی من پای کوه منتظر بودم و پیشم اکبر و سجاد بودند

    تا اینکه اومدن از دیدن بابای پری تعجب کردم

    اخه دوست بابام بود که چند باری تو کوه باهاشون روبرو شده بودم

    وقتی منو دید هر کاری کردم نتونستم خودمو قائم کنم ومنو دید و با اسم منو صدا کرد

    اقا عادل................اقا عادل

    مجبور شدم برم جلو و سلام کنم

    سلام جناب فخیمی

    سلام اقا عادل چه عجب یاد کوه و کوه نوردی کردین هر چند که از بابایی که تو داری معلومه که باید اینجا باشی



    قیافه پری دیدنی بود از تعجب شاخ در اورده بود و به دعوت بابای پری باهاشون همراه شدم

    جالب اینجا بود که میخواست پری رو بهم معرفی کنه

    نمیدونست که دخترش واسه من عزیزترین موجود دنیا بود

    اکبر و سجاد هم که پشت سر ما میومدن و از خنده روده بر شده بودن

    پری طوری راه میرفت که بین منو باباش باشه و هر وقت فرصت پیدا میکرد دست منو تو دستش میگرفت

    چند باری باباش دید ولی به روی خودش نیاورد

    اون روز گذشت تا سربازی رفتن من ۲ماه مونده بود که قرعه مکه رفتن به بابای من خورد

    جریان از این قرار بود که سال ۷۱ واسه مامان بزرگم ثبت نام کرده بودن ولی اون سال ۷۷ فوت کرد و وقتی که قرعه در اومد همه گفتن که بابای من بره مکه و اینطوری بود که بابای عیاش ما شد حاجی

    یه روز تو خونه بحث ازدواج اومد وسط

    مامانم میگفت اول علی ازدواج میکنه بعدش ابجی و اخرش هم من

    گفتم اگه من جلو زدم چی؟

    بابام تعجب کرد و گفت هنوز سر بازی نرفتی

    گفتم خوب ازدواج میکنم و همینجا سربازی میرم و جای دیگه نمی افتم

    گفت مگه حالا کسی رو هم نظر داری

    سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم


    پ ن۱ـراضی ام نصف داراییم رو بدم ولی برگردم به اون ۳ماه اخری که قرار بود برم سربازی

  18. 5 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    حـــــرفـه ای MrGee's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2008
    محل سكونت
    کرج
    پست ها
    3,693

    پيش فرض من ....وعمری که هدر شد(10)

    دیگه تموم فامیل میدونستن که من قصد ازدواج دارم


    بابا بزرگ خدا بیامرزم خیلی مشتاق بود که من این کار رو انجام بدم

    چون از اعتبار و جوونیم میترسید که به باد بره

    یه روز بابام صدام کرد و گفت:جدا قصد ازدواج داری ؟

    گفتم :اره

    گفت :حالا اون کیه که تو رو به این فکر انداخته؟

    دلمو به دریا زدم و گفتم :اشناست شما خوب میشناسیش

    گفت:از فامیله؟

    گفتم؟نه دختر دوست و همکارتونه

    گفت؟کی

    گفتم پریسا دختر اقای فخیمی

    تعجب کرد و هیچی نگفت و من هم ادامه ندادم

    ماه اخرم بود دقیقا قرار بود ۱۹ فروردین ۷۹ برم سربازی

    با اکبر هم دوباره مثل قدیما بودیم همون دو تا دوست جون جونی که همش با هم بودیم

    یه روز به مامانم گفتم میخوام عروستون رو بیارم ببینین

    اولش مخالفت میکرد تا اینکه راضیش کردم ازش خواستم واسه روز جمعه تدارک ببینه و بابام رو هم در جریان بزاره

    از فردای همون جمعه هم قرار بود مهمونیهای بابام واسه مکه رفتنش شروع بشه

    و همین بهانه موجب شد بابام هم به دیدن پریسا راغب بشه

    فرداش وقتی با اکبر و سیما و پری عزیزم بودم این موضوع رو گفتم که پری گفت :من میحواستم این در خواست رو بکنم که به خانواده ات اشنا بشم ولی تو خودت این سعادت رو نصیبم کردی

    کشته مرده این حرف زدنش بودم

    روز جمعه رسید

    طبق قرار هفتگی که با بابای پری داشتم رفتیم کوه

    پری نیومده بود و علتشو هم میدونستم

    به بهانه رفتن به خونه سیما رفته بود محل منتظر من بود

    حالا پدرش هم گیر داده بود که بریم یه دیواره کوه واسه سنگ نوردی

    بد مخمصه ای گیر کرده بودم از یه طرف نمیتونستم حرفشو زمین بندازم از یه طرف پریسا منتظرم بود

    اخرش زیر بار رفتم و با گفتن اینکه واسه مهمونی فردا باید زود بر گردم فقط نیم ساعت سنگ نوردی کردیم و من برگشتم

    وقتی به محلمون رسیدم از دیدن پریسا شوکه شدم

    اصلا ارایش نکرده بود ولی قیافه اش زیباتر از همیشه شده بود

    از بچه ها خدا حاقظی کردیم و دست تو دست همدیگه به طرف خونه رفتیم

    دم در خونه رسیدیم و زنگ زدم

    فکر میکردم که الان پس می افته ولی عند خیالش هم نبود

    ابجیم اومد درو باز کرد و بعد سلام با پری روبوسی کرد و مارو به خونه راهنمایی کرد

    با اشاره ازش پرسیدم خونه تو چه حاله و با لبخندش فهموند که اوضاع روبراهه

    وقتی وارد پذیرایی شدیم بابا مامان و علی اونجا بودن و به احترام پریسا بلند شدن

    تعجب کردم اخه اینا به پای من بلند نمیشدن

    نشستیم و مامانم پری رو به طرف خودش کشید

    داداشم پرسید :پس دختر خانمی که دل داداش منو برده شما هستین ؟و پشت بندش ابجیم گفت:عروس خونه ما توئی؟

    پریسا با گفتن (کنیز شما هستم)مادرم رو وادار کرد که پیشانیش رو ببوسه

    و چنین بود که مهر پریسا به دل خانواده ام نشست

  20. 4 کاربر از MrGee بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •