لقمه صبحانه هنوز توی دهانم بود که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم.
- سلام امیر جان . خوبی.
- سلام . صبح بخیر.
- صبحِ جراحا که ده به بعدِ ، ولی ما کارگرا که پنج صبح می زنیم بیرون الان ظهرمونه.
- اِ. آخی ....
- حرف زیاد نزن بیا مطب. فکس محسن اومده.
- خونیدش؟
- نه دقیقا. فقط اسم تو رو اولش دیدم. نگفته بودی زنگ زدی بهش.
- نخونیا جلدی اومدم.
نیم ساعت بعد مطب حبیب بودم .کاغذ هنوز روی دستگاه فکسش بود.برداشتم و گوشه اتاقش نشستم ، سفارش چایی داد.
- بالاخره تصمیمت جدی شد نه؟
- آره
نفس عمیق کشیدم.
« امیر جان سلام
خانم ملانی هلمن 30 سال پیش در آلمان بدنیا آمده. تحصیلاتش را در دانشکده روابط بین الملل تمام کرده است. بعد از فارغ التحصیلی چند بار شغل عوض کرده آخرین بار در شرکت Karl - Kolb، کار می کرده. از 20 سالگی از پدر و مادرش جدا شده است و به تنهایی زندگی می کند . امیدوارم اطلاعاتم به دردت بخورد، اگر کار دیگری از دستم برمی آید به همین شماره برایم فکس کن.
اراتمند
محسن »
حبیب مریضش را بدرقه کرد. چایی اش را مزه کرد.
- چیه ؟ خبرای خوبیه ؟
- نمی دونم... تو اسم شرکت Karl – Kolb تو آلمان ، به گوشت خورده؟
لب هایش را جمع کرد. ابروهایش را بالا انداخت.
- نه. چطور؟
- هیچی همینطوری . ملانی توی این شرکت کار می کرده.
- گیرم که بدونی شرکت چیه. چی رو ثابت می کنه؟
- نه... چون گفتی مشکوک می زنه. گفتم شاید کمکون بکنه.
- خب اینکه کاری نداره. تو اینترنت سرچش کن.
نگاهم به کامپیوتر روی میزش افتاد.
- کامپیوترت مودم داره ؟
چشم هایش برق زد، خندید .
- داره. خوبش هم داره.
چشمک زن با تایپ هر کلمه جابجا می شد. روی دکمه « بیاب» کلیک کردم. ضربان قلبم تند شد. نوار سبز رنگ پایین صفحه یکی یکی پر می شد. حبیب نسخه می نوشت و حرف می زد. لیستی از تمام سایتهایی که اسم شرکت در آنها بود، آرام روی صفحه ظاهر می شد.
ﮔﺰارﺷﯽازهﻤﮑﺎرﯼهﺎﯼدو �ﺘﻬﺎﯼﻏﺮﺑﯽﺑﻪرژﯾﻢﺑﻌ ﯽﺻﺪام
ﮐﺎرل ﮐﻮﻟﺐ. » ﻧﺎم داﺷﺖ و رهﺒﺮ ﮐﻨﺴﺮﺳﻴﻮﻣﯽ از ﺷﺮﮐﺖ هﺎﯼ ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ ﺑﻮد، اﻓﺸﺎ ﮐﺮد ... ﮐـﺎرل ﮐﻮﻟـﺐ. » و. « ﺑﺮوﺳـﺎگ. » و ﺳـﺎﯾﺮ ﺷـﺮﮐﺖ هـﺎﯼ ﺁﻟﻤـﺎﻧﯽ در ...
ﺳﻼح ﻫﺎی ﺷﻴﻤﻴﺎﻳﻲ
ﭘﺮوژﻩ ﻣﺠﺘﻤﻊ ﺳﺎﻣﺮا دﺧﺎﻟﺖ داﺷﺘﻨﺪ از ﺟﻤﻠﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﺎرل ﮐﻮﻟﺐ، ﭘﻴﻠﻮت ﭘﻼﻧﺖ، دﮔﻮﺳﺎ ..... ﺳﺎﺧﺖ ﮐﺎرﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻣﺮا ﺗﻮﺳﻂ ﺷﺮﮐﺖ هﺎﯼ ﺁﻟﻤﺎﻧﯽ ﮐﺎرل ﮐﻮﻟﺐ، ﭘﻴﻠﻮت ﭘﻼﻧـﺖ، هﺮﺑﺮﮔـﺮ و ...
بازخوانی پرونده سلاح های شیمیایی
نمونه دیگری از این قبیل افشاگری ها می گوید : عراق به تل آویو موشک "اسکادبی" می زند، اسراییلی ها هم علیه شرکت "کارل کولب" در شهر ...
خاطرات سوخته
گفتم سال 92 دستگاه قضایی آلمان پذیرفت که شرکت کارل کولب در تولید سلاحهای شیمیایی با عراق همکاری داشته و مدیر عامل شرکت در دادگاه شهر دارماشتاد محکوم شد.
...
جنگ افزارهای شیمیایی در جنگ تحمیلی
شرکت های آلمانی «هی برگ»، «کارل کولب»، «پروساگ» و … عمده ترین قسمت های فنی و تجهیزاتی تأسیسات سامرا را ساخته و کارخانه با نظارت مهندسان و کارشناسان خبره ...
احساس کردم خون در رگ هایم خشک شده است. قلبم سنگینی می کرد. دوباره لیست را خواندم ، به امید آنکه اشتباه کرده باشم. جرات نداشتم حتی یکی از لینک ها را باز کنم. دستهایم را روی صورتم گذاشتم. دستی روی شانه ام خورد.سرم را بالا آوردم. لیوان چایی اش را سر کشید.
- چیه ؟ چی شد؟
چشم هایش را جمع کرد. صفحه را نگاه کرد.
- شرکت نظامیه؟
باور نمی کردم چنین رودستی خورده باشم.
- کارل کولب یکی از اون شرکتهاییه که به عراق شیمیایی داده.
سرش را بالا گرفت.
- نه بابا ؟
شقیقه هایم تیر می کشید. حبیب روبرویم نشست.
- خب این به ملانی چه ربطی داره؟
سرم را تکان دادم . چشمهایم پر از اشک شد. دستم را گرفت.
- بچه نشو پسر.
بلند شدم . کاغذ فکس را پاره کردم و از مطب بیرون آمدم. حبیب چند بار صدایم کرد، اما جوابش را ندادم.
بی هدف رانندگی می کردم. نمی توانستم از فکرش بیرون بیایم. وای سعید، سعید، چرا من باید دختری رو دوس داشته باشم که توی سرنوشت تو دخیل باشه. اشکهایم روی گونه هایم می چکید. کاش من مرده بودم سعید. چقدر چقدر من احمقم، چرا نفهمیدم از زمانی که با تو آشناش کردم ، مدام پیش تو می اومد. نکنه جاسوس باشه؟دستم را به پیشانی ام کوبیدم. می دانستم اگر خانه بروم حبیب پیدایم می کند. تا شب خیابانها را دور زدم . وقتی برگشتم اولین چیزی که در فضای تاریک خانه دیدم چراغ چشمک زن پیغامگیر بود.
- سلام پسر کجا رفتی ؟ با من تماس بگیر.
- سلام آقای دکتر، فردا سمت دستیاری دکتر پناهی در عمل پیوند دارید.لطفا برای هماهنگی با بیمارستان تماس بگیرید.
- سلام امیر جان . کجایی خاله ؟ یه زنگ به ما نمی زنی بی معرفت.
- سلام به آقای همیشه در گردش (ملانی بود.) از صبح هر چی تماس گرفتم نبودی. می خواستم بگم هفته آینده چهارشنبه می ام ایران. امیدوارم....
با مشت روی شاستی کوبیدم .نمی خواستم صدایش را بشنوم.
قبل از اینکه بخوابم پیغامهایم را جواب دادم. به خاله قول دادم که جمعه به کرج بروم. حبیب می خواست بداند می خواهم چکار کنم. گفتم که فراموشش می کنم.
همانجا وسط هال روی کاناپه دراز کشیدم. چشمهایم را بستم تا شاید برای عمل سخت فردا آماده شوم. خوابم نمی برد. جملات نامه محسن مدام جلوی چشمم رجه می رفت.
***
بعد از عمل مستقیم برگشتم خانه. دوش حسابی گرفتم. روی تخت دراز کشیدم تا شاید بی خوابی دیشب را بتوانم جبران کنم. دفتر سعید را برداشتم. چشمهایم را بستم و با انگشت اشاره ام صفحه ای را باز کردم.
جمعه مورخ ....
« گمان نکنید کسانی که در راه خدا کشته شده اند، مرده اند، بلکه آنها زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند.»
امروز هم یکی دیگه پر زد. جواد از بچه های ایلام بود که 12 سال در این اسایشگاه بستری بود. هرزگاهی خانواده اش به او سر می زدند. آنقدر سرفه کرد که دیگر نفسش بالا نیامد. آخرین لحظات کنار تختش حافظ را باز کردم :
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من ببوی سر آن زلف پریشان بروم
در ره او .....
اشک چشمهایم را پر کرد. طاقت خواندن بقیه اش را نداشتم. چشمهایم را بستم. قطرات اشک از دو طرف صورتم سر خوردند. شقیقه هایم خیس شد. روزهای آخر بیشتر پیشش می رفتم. انگار بهم الهام شده بود که روزهای سعید به پایان رسیده. شیمی درمانی هم دیگر اثر نمی کرد. ریه اش از بین رفته بود، نفس کشیدن برایش عذاب دردناکی بود.مدام ذکر می گفت. تمام این مدت حتی یکبار هم ناله اش را نشنیدم. توی سجده نماز صبح بود که دیگر بلند نشد.
***
تقویم را نگاه کردم. تا چهارشنبه سه روز دیگر باقی بود. دلم می خواست تولد سی سالگی ام در ایران باشم. هر چه می گذشت روزها برایم کش دارتر می شدند. چمدانم را دوباره باز کردم . دو روز بود که بسته بودمش . قاب عکس سه نفری مان را بیرون آوردم. با کف دست شیشه روی صورت هایمان را پاک کردم.
- می دونی سعید . خیلی خوشحالم که دوباره برمی گردم. راست می گفتی که زندگی مثه مرد یخ فروشیه که داد می زد، نخریدید، تموم شد. 30 سال از عمرم تموم شد. اما احساس بچه های تازه متولد شد رو دارم... (خنده ام گرفت) حالا نپرس دیگه که از کجا می دونم بچه های تازه متولد شده چی حس می کنن. ... می دونی
اهمیتی نداره... حتی اگه امیرم نخواد با من زندگی کنه.... مهم... مهم اینه که من می تونم اونجا بهتر زندگی کنم. مگه نه؟
نگاهش کردم .لبخند توی عکسش همیشه برایم تازگی داشت. عکس را به هر طرف که می گرفتم، انگار نگاهش با من می چرخید.
***
پنج شنبه بعدازظهر بیمارستان بودم که حبیب زنگ زد.
- پسر تو نمی خوای یه موبایل بگیری ما رو از در بدری نجات بدی؟
- حالا تو که سه تا شماره از من داری . مطب و خونه و بیمارستان ،دردت چیه؟
- ولش کن حالا. کجایی ؟می خوام ببینمت.
- داشتم می رفتم سر مزار . می خوای بیا اون جا یا شب بیا خونه.
- نه می ام سر مزار.
....
یک ساعت بعد سر مزار سعید نشسته بود. دو تا شاخه رز روی قبر بود. لبهایش می جنبید.
- سلام .
سرش را تکان داد. لبهایش از جنبش ایستاد. نگاهم کرد.
- علیک سلام خوبی؟
حالا من سرم را تکان دادم. فاتحه ام که تمام شد. قرآن را از جیبم درآوردم.دستم را گرفت.
- یه چند کلمه باهات حرف دارم.
قرآن را بستم : میشنوم.
- از ملانی خبری داری؟
- همون روز که اومدم مطبت پیغام گذاشته بود که میاد ایران . (گلبرگهای قرمز را جدا کردم).حتما تا حالا اومده، نمی خوام حتی چشمم بهش بیفته.
- چرا؟
- چرا؟ فکر می کنی بعد از اون نامه ما با هم حرفی هم داریم؟
دستش را روی قبر گذاشت.
- ببین امیر به قداست این مزار داری اشتباه می کنی. چرا اینقدر عجولی تو. بذار بیاد ببینیم حرف حسابش چیه ؟
- بله با احساسات تو که بازی نشده....
- تقصیر خودتت.
- باباجون من غلط کردم خوبه. دیگه نمی خوام در موردش حرفی بشنوم. حالا تو چرا جوشِ اونو می زنی؟
- برای اینکه دلم برات می سوزه ، می دونم دلت گیرشه.
- نه پسر خوب .خیالت راحت. دیگه هیچی تو دلم نیس.
خیلی بحث کردیم. حبیب وقتی دید که نمی تواند مرا قانع کند، رفت.
قرآن را باز کردم. هنوز چند آیه بیشتر نخوانده بودم که سایه ای روی قبر افتاد. سرم را بالا آوردم. صورتش را در نور آفتاب بخوبی نمی دیدم. بلند شدم. قلبم فرو ریخت. چشمهایش از پشت عینک آفتابی پیدا نبود. لاغر شده بود.یک دسته گل مریم دستش بود. لبخند زد.
- سلام . تماس گرفتم نبودی حدس زدم باید اینجا باشی.
نفسم بند آمده بود. نشستم. روبرویم نشست. لبخند کمرنگی روی لبش بود.گلهای مریم را کنار گلبرگ های رز گذاشت.. به عکس سعید نگاه کرد. نفس عمیق کشیدم:
- شما ... (زبانم خشک شد.)...شما اینجا چیکار می کنید؟
نگاهم کرد لبخند زد.
- اومدم دیدن سعید.
داغ شدم.
(داد زدم ): برای چی ؟
خیره نگاهم کرد.
- تو، چت شده امیر؟
- راستشو بگو برای چی اومدی اینجا؟ ( از جایش بلند شد) اومدی بینی معجوناتون کار ساز بوده یا نه ؟ خیالت راحت خانم ، این برادر منه که اینجا خوابیده.
(بغض کرد، سرش را تکان داد): من ... من منظورتو نمی فهمم.
بلند شدم: نبایدم بفهمی. توی اون شرکت لعنتی کارت چیه؟ هان ؟ تحقیقات ؟
اشک هایش زیر عینک سیاهش شیار می کشید.
- تو اشتباه می کنی امیر.
- واقعا؟ فکر می کنی من اینقدر احمقم؟
داشت می رفت که فریاد زدم : می دونی برادرمن چند سالش بود؟.... از همتون متنفرم می فهمی ؟
بدنم می لرزید.
***
در را که باز کردم دستش را گذاشت وسط سینه ام و هلم داد تو.
- آهای چته؟
سیلی محکمی بیخ گوشم زد. تیغه دماغم تیر کشید و مایعی با سرعت بیرون ریخت. خیره
نگاهش کردم. پشیمان شد. سرش را تکان داد. از جیبش دستمالی درآورد و روی صورتم گذاشت. جرات نداشتم حرف بزنم. حبیبِ همیشگی نبود. دور اتاق راه می رفت. آرامتر که شد. پاکتی از جیبش درآورد و روی میز انداخت . به طرفم آمد و با انگشت اشاره اش روی شانه ام زد.
- بخون شازده . ولی مثه آدم بعد قضاوت کن. امشب می ره. ساعت 8 .
صدای کوبیدن در خانه نشان می داد که رفته است . نشستم. پاکت را برداشتم . گوشه پاکت را پاره کردم . کاغذ را بیرون کشیدم. شکوفه های مریم روی میز ریخت. خط ملانی بود :
« سلام
می دانم که از دستم عصبانی هستید. اما ای کاش به من فرصت حرف زدن می دادید.دیروز پیش دوستتان آقای حبیب رفتم و همه چیز را برایش تعریف کردم. ماجرای تحقیق شما در مورد من را نیز، از او شنیدم. نوشتن این یادداشت پیشنهاد حبیب بود. البته شما وقتی آن را می خوانید که من برای همیشه از ایران رفته ام.
وقتی به ایران آمدم برای یافتن گمشده ای تلاش می کردم.گمشده ای که سالهای سال زندگیم را تحت تاثیر گرفته بود. من به ایران آمدم چون شنیده هایم در مورد دین و آیین شما مرا علاقمند کرده بود.ماجرا اینگونه بودکه، وقتی از مسائل پشت پرده شرکت آگاه شدم آنجا را ترک کردم و مدتی بعنوان خبرنگار افتخاری برای مجله ای کار می کردم، در مصاحبه ای از مجروحان ایرانی که به آلمان آمده بودند، به حقیقت آیین شما پی بردم. اما تردید داشتم تا اینکه خود به ایران آمدم شهرهای مذهبی شما را دیدم و با شما و برادرتان سعید آشنا شدم. سعید بارها بعد از بازگشت به آلمان، به خوابم آمد و مرا در کسب اطمینان برای این امر کمک کرد.
من حالا اسلام اختیار کردم. نامم را هم به مریم تغییر دادم. دلم می خواست این خبر را سر مزار سعید به شما بدم. اما نشد. دیگر نمی دانم چه بنویسم، متاسفم، به خاطر همه ناراحتی هایی که برای شما ایجاد کردم.
امیدورام الله پناه همه ما باشد .
مریم هلمن»
بلوزم از عرق به تنم چسبیده بود.سرم را بالا آوردم نگاهم با نگاه سعید، وسط قاب عکسش تلاقی کرد. سرم را تکان دادم. منو ببخش سعید. عقربه ها ساعت 45/6 را نشان می دادند. نمی دانستم چه باید بکنم. صدای زنگ در از جا پراندتم. یکی دستش را روی زنگ گذاشته بود. آیفون را برداشتم. صدایم ته گلو افتاده بود.
- کیه؟
- لباس بپوش بریم.
(صدایم خش دار شد ): حبیب تویی؟
- آره می آی یا نه؟
- کجا ؟
- فرودگاه دیگه، مگه نامَرو نخوندی؟
- چرا.
- پس بجوم می ره.
لباسم را عوض کردم.حرکاتم کند و با تردید بود.دفتر سعید را هم برداشتم. در را که باز کردم پشت فرمان ماشینش نشسته بود.
- تو نرفته بودی ؟
- نه گفتم شاید کمک بخوای.
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. دستم را در جیبم فرو کردم ، مطمئن شدم نامه آنجاست ، همانجا که قلبم می تپید.
پایان