(قسمت اول)
اول کلاس گفته بود امروز همه باید موضوع تحقیقشان را مشخص کنند و به او بگویند. اما من دیگر حوصله تحقیق را نداشتم. آن هم درباره زندگی ملاصدرا و سهروردی و چه می دانم؛ فلاسفه به اصطلاح اسلامی! چرا باید تحقیق می کردم وقتی هیچ علاقه ای به آنها نداشتم. می توانستم همان زمان را صرف یک کار مهمتر بکنم که از آن لذت هم ببرم.
وقتی غرب، کلی فیلسوف درجه یک با انواع و اقسام نظریه های متنوع و پیشرفته دارد، من نمی دانم چرا این آدمها هنوز اصرار دارند که یک مشت حرف گرد و خاک گرفته را از انباری تاریخ بیرون بکشند و در موردش نظر بدهند.
بچه ها دور میزش جمع شده بودند و داشتند درباره موضوع تحقیقشان صحبت می کردند. صنم از جمع بیرون آمد و از من پرسید: «بالاخره چی شد؟ در مورد کی تحقیق می کنی؟»
شانه ام را بالا انداختم.
به طرفم آمد. دستم را در دستش گرفت و گفت: «استاد گفت موضوع تکراری اشکال نداره. تو ام سید شهاب الدین رو بردار.»
لبخند زد و گفت: «سید شهاب الدین مثل بقیه نیست. اسمتو بنویس با هم کار می کنیم.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «تو ام خوتو کشتی با این آقا شهابت. منو ول کن دیگه!»
دستم را رها کرد و گفت: «پس اصلا نمی خوای کار کنی؟»
چیزی نگفتم.
علیرضا که داشت با چند تا از بچه ها حرف می زد، به طرف ما برگشت و گفت: «وایسین با هم بریم.»
صنم به ساعتش نگاه کرد و گفت: «فرزین میاد دنبالم.»
_ خوش بگذره!
_ می گذره!
نگاهم کرد و گفت:«خلاصه اگه خواستی اسمتو بنویس با هم کار می کنیم. من باید برم.» صورتم را بوسید. گفت: «خداحافظ» و از کلاس بیرون رفت.
علیرضا یک سیگار روشن کرد. به طرفم آمد و آرام گفت: «وایسا کنار حال کن!» و با نگاهش به استاد اشاره کرد. به طرفش رفت و در میان بچه هایی که دور و برش بودند، جایی برای خودش باز کرد.
حرف بدی نزد صنم گفت اصلا نمی خواهم کار کنم. باید از یک چیزش خوشم بیاید تا بتوانم با علاقه کار کنم. لااقل اگر موقع انتخاب واحد می دانستم استادش اینطوری است، این دو واحد را با یک استاد دیگر برمی داشتم.
حالم به هم می خورد وقتی می زد به کانال حرف های مثلا عارفانه و بعضی ها سعی می کردند صدای گریه شان را کسی نشنود. آن وقت بود که علیرضا در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، برمی گشت. به من نگاه می کرد و چانه اش را می خاراند. یکی نبود به استاد بگوید "آخه فلسفه رو چه به عرفان!"
کتاب هایش را از روی میز برداشت. گذاشت تو کیفش و به طرف در رفت. نمی دانم علیرضا داشت در چه موردی صحبت می کرد. سیگارش را که بین دو تا انگشت هایش گرفته بود، بالا برد و جلوی دهانش گرفت. رویش را برگرداند. به من لبخند زد. دود را از دهانش بیرون داد و به استاد گفت: «بله استاد داشتم می گفتم...»
جلوی در که رسیدند، استاد به ساعتش نگاه کرد و گفت: «ببخشید، من یه قرار مهم دارم. اجازه بدین جلسه بعد صحبت می کنیم.» خداحافظی کرد و رفت.
از توی راهرو صدای سرفه اش می آمد وقتی منتظر آسانسور ایستاده بود.
علیرضا به طرف من آمد. داشت می خندید.
بلند شدم. پرسیدم: «چی شد؟»
گفت: «با ماشینش یه قرار مهم داشت، اجازه گرفت جلسه بعد صحبت کنه. منم اجازه دادم.» ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و گفت: «لامصب چار تا کام ازش می گیری تموم می شه!» به من نگاه کرد و گفت: «خب بریم؟!» کوله ام را از روی صندلی برداشت و از کلاس بیرون رفتیم. پرسید: «چرا اینقدر سنگینه؟» زد به کوله ام.
گفتم: «چند تا کتاب از کتابخونه گرفتم.»
_ برای تحقیق این؟
بند کوله را روی دو تا شانه هایش مرتب کرد.
گفتم: «نه بابا»
از پله ها پایین رفتیم. گفت: «راستی پریسا! الان که داشتم باهاش حرف می زدم تو چشماش دقیق شدم.» روبرویم ایستاد و زل زد تو چشمهایم. انگشتش را بالا آورد و به یکی از چشمهایم اشاره کرد و طوری که انگار داشت دنبال چیزی می گشت، آرام گفت: «ببین!... این رگه های قهوه ای...»
صورتش را جلوتر آورد.
خنده ام گرفت.
خودش هم خندید. ولی زود جدی شد و گفت: «به خدا پریسا! رنگ چشاتون عین همه. یعنی عین هم. مو نمی زنه.» و به راه افتاد. چند قدم که رفت، برگشت و گفت: «چرا وایسادی؟! بیا دیگه!»
با سرعت از کنارش رد شدم و از ساختمان دانشکده بیرون رفتم. دنبالم دوید. بهش محل نگذاشتم.
گفت: «خب چرا ناراحت می شی؟! مگه تقصیر منه که چشمای تو...»
بدون اینکه نگاهش کنم، آرام و محکم گفتم: «بس کن دیگه!»
روی یک نیمکت، روبه روی گل های بنفشه نشستیم. اخم کرده بودم. سرش را به من نزدیک کرد و آرام گفت: «یعنی الان قهری دیگه!»
گفتم: «دیوونه مگه بهت نگفته بودم، هر کاری می خوای بکن، هر جور می خوای شوخی کن، اما اذیتم نکن! یه روز می گی موهاتون مثل همه، یه روز می گی مدل بینی هاتون شکل همه، یه روز می گی رنگ چشاتون...»
_ اووووه... حالا چرا گریه می کنی؟!
از جیب پیراهنش یک دستمال درآورد. به طرفم گرفت و گفت: «بگیر اشکاتو پاک کن!»
به چشمهایم دست زدم. خشک بودند. نگاهش کردم. داشت می خندید.
گفت: « آخه تو فیلما، دخترا همش گریه می کنن، شوهراشون بهشون دستمال می دن. من مونده رو دلم تو یه بار گریه کنی این دستمال مصرف بشه!»
خم شد. یک گل سفید با رگه های بنفش کند. گرفت طرفم و گفت: «حالا آشتی کن که طاقت یه لحظه قهرتو ندارم.» و بی صدا خندید. گل را پایین برد. آرام و جدی گفت: «باشه. من حرفمو پس می گیرم. اصلا هیچ شباهتی به هم ندارین. ولی واقعا چشماتون یه رنگه. قهوه ای سیر با رگه های...»
سرم را تکان دادم و گفتم: «تو درست نمی شی؟!»
گفت: «نه همین جوری راحتم.»
صاف نشست و چند لحظه فکر کرد. به طرفم برگشت و گفت: «جمعه بچه ها می رن کوه. بریم دیگه؟»
_ نمی دونم.
_ یعنی چی نمی دونی؟ باید اسم بنویسیم. اذیت نکن دیگه.
_ نه. من حوصله ندارم. خودت برو.
_ باشه نیا. بداخلاق بد عنق. ما رفتیم.
بلند شد و راه افتاد. چند قدم که رفت، برگشت و گفت: «من دارم می رم!»
نگاهش نکردم.
_ من رفتما! هیچ گونه منت کشی پذیرفته نیست! ... پریسا خانوم!
چرا آرام نمی گرفت این بشر؟!
برگشت و کنارم نشست. دستش را گذاشت روی پشتی نیمکت. تو چشمهایم خیره شد و پرسید: «چته تو؟»
_ هیچی
_ ناراحتی هنوز از دستم؟
_ نه بابا. بی خیال.
_ پس چیه آخه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «علیرضا! می شه یه کم آروم بگیری؟! مدام انرژی هیجانی به من وارد می کنی. بذاری ه ذره تو خودم باشم. فقط یه ذره!»
_ انرژی هیجانی دیگه چیه؟
دور و برش را نگاه کرد و گفت: «اصلا اینجا نمی شه حرف زد. پاشو بریم یه چیزی بخوریم.» کوله ام را برداشت و بلند شد.
_ پاشو دیگه! با تو ام پریسا!
نگاهش کردم. خواستم بگویم الان اصلا فرصت مناسبی نیست، که خودش از نگاهم فهمید. کوله را گذاشت کنارم روی نیمکت و گفت: «باشه... الان من برم دیگه؟!»
چیزی نگفتم.
نگاهی به آسمان کرد. لبخند زد و گفت: «خداحافظ» و رفت.
صبح به دانشگاه رفتم تا نمره امتحانم را ببینم. همه سوال ها را درست نوشته بودم. فکر می کردم اگر استاد خیلی بد تصحیح کند، هجده می شوم ولی هشت شده بودم. فقط برای اینکه استاد، از من خوشش نمی آمد. برای اینکه سر کلاس زیاد بحث می کردم. چون در غالب فلسفه اسلامی، یک مشت اراجیف به خورد بچه ها می داد.
موقع برگشتن، پشت فرمان، حواسم به نمره هشت بود و در فکر بحث های سر کلاس بودم که یک بنز یشمی متالیک با سرعت از کنارم رد شد. لبخند زدم. دوست داشتم همانطور آرام تا خانه رانندگی کنم. ولی بنز سرعتش را کم کرد. وقتی کنارش رسیدم، دیدم یک دختر هم سن و سال خودم پشت فرمان نشسته است.
شیشه طرف راست را پایین کشید و گفت: «آماده ای؟»
حوصله اش سر رفته بود، ماشین پدرش را برداشته بود و در خیابان ها به دنبال همبازی می گشت.
شیشه را بالا کشیدم و نگاهش نکردم.
رفت جلوی من و با فاصله کمی که با ماشین من داشت، ناگهان ترمز کرد. من هم ترمز کردم. عصبانی شدم. از ماشین پیاده شدم. به طرفش رفتم و گفتم: «خانوم این بازی چه معنی دارد؟!» که یک دفعه گاز داد و رفت. سوار ماشین شدم و دنبالش رفتم.
انصافا دست فرمانش خوب بود. می خواستم کاری را که با من کرد تلافی کنم ولی اصلا اجازه نمی داد سبقت بگیرم. تا اینکه چند کوچه بالاتر از خانه ما، ایستاد. از ماشین پیاده شد و زنگ یک خانه را زد.
آقایی از خانه بیرون آمد. دختر با دست، من را نشان داد و گفت: «بابا ایشان از من خواستگاری کردند. من گفتم باید با پدرم صحبت کنید. برای همین آمدند تا با شما صحبت کنند.» به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
باورم نمی شد که چنین برنامه ای داشته باشد.
نمی دانستم باید چه کنم. پدرش همان جا ایستاده بود. مثل اینکه می خواست جایی برود چون کت و شلوار مرتب و سنگینی پوشیده بود.
از ماشین پیاده شدم. سلام کردم و گفتم: «مثل اینکه داشتید می رفتید بیرون. اجازه بدهید سر فرصت مزاحم می شوم.» سوار ماشین شدم و به خانه آمدم.
از آن موقع تا الان آنقدر فکر کرده ام که نزدیک است دیوانه شوم. چرا این کار را کرد؟! یعنی آن دختر اینقدر احساس ترشیده بودن می کند که هر روز این برنامه را با یک پسر که از تیپ و قیافه اش و شاید هم ماشینش، خوشش بیاید، دارد؟!
دو تا استکان چای ریختم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
مامان داشت روزنامه می خواند. کنارش نشستم. دست انداختم دور گردنش و صورتش را بوسیدم.
نگاهم نکرد. آرام پرسید: «باز دوباره چی می خوای؟!»
گفتم: «می خوام فدات بشم.»
سرش را بلند کرد و خندید. استکان چای را گذاشتم جلویش و گفتم: «مخلصیم.»
روزنامه را گذاشت روی میز. گفت: «تا نگی چی می خوای لب به چای نمی زنم.» گفتم: «حالا شما بخور! می ترسم اگه بگم، دیگه لب بهش نزنی.» نمی ترسیدم. مطمئن بودم.
گفت: «گوش می دم.»
آرام گفتم: «فکر کنم دیگه بزرگ شده باشم.»
ابروهایش را بالا داد و گفت: «بستگی داره، مثلا از چای ریختنت معلومه که برای بعضی چیزا هنوز بزرگ نشدی. فقط علیرضا رو تو دردسر انداختی.» استکان چای را برداشتم و پرسیدم: «مگه چشه به این خوبی؟»
استکان را از دستم گرفت. روی میز گذاشت و گفت: «داشتی می گفتی!»
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«همیشه منتظر بودی وقتی بزرگ شدم برام بگی. به نظرت هنوز بزرگ نشده ام؟»
پرسید: «چی باید بگم؟»
_ از بابا
_ فکر نمی کنم از پرویز چیزی مونده باشه که بهت...
_ نه منظورم پرویز نیست!