تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 2 12 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 16

نام تاپيک: در آخرین نگاهش (سارا عرفانی)

  1. #1
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    12 در آخرین نگاهش (سارا عرفانی)

    (قسمت اول)

    اول کلاس گفته بود امروز همه باید موضوع تحقیقشان را مشخص کنند و به او بگویند. اما من دیگر حوصله تحقیق را نداشتم. آن هم درباره زندگی ملاصدرا و سهروردی و چه می دانم؛ فلاسفه به اصطلاح اسلامی! چرا باید تحقیق می کردم وقتی هیچ علاقه ای به آنها نداشتم. می توانستم همان زمان را صرف یک کار مهمتر بکنم که از آن لذت هم ببرم.

    وقتی غرب، کلی فیلسوف درجه یک با انواع و اقسام نظریه های متنوع و پیشرفته دارد، من نمی دانم چرا این آدمها هنوز اصرار دارند که یک مشت حرف گرد و خاک گرفته را از انباری تاریخ بیرون بکشند و در موردش نظر بدهند.

    بچه ها دور میزش جمع شده بودند و داشتند درباره موضوع تحقیقشان صحبت می کردند. صنم از جمع بیرون آمد و از من پرسید: «بالاخره چی شد؟ در مورد کی تحقیق می کنی؟»
    شانه ام را بالا انداختم.

    به طرفم آمد. دستم را در دستش گرفت و گفت: «استاد گفت موضوع تکراری اشکال نداره. تو ام سید شهاب الدین رو بردار.»

    لبخند زد و گفت: «سید شهاب الدین مثل بقیه نیست. اسمتو بنویس با هم کار می کنیم.»

    سرم را تکان دادم و گفتم: «تو ام خوتو کشتی با این آقا شهابت. منو ول کن دیگه!»

    دستم را رها کرد و گفت: «پس اصلا نمی خوای کار کنی؟»

    چیزی نگفتم.

    علیرضا که داشت با چند تا از بچه ها حرف می زد، به طرف ما برگشت و گفت: «وایسین با هم بریم.»

    صنم به ساعتش نگاه کرد و گفت: «فرزین میاد دنبالم.»

    _ خوش بگذره!

    _ می گذره!

    نگاهم کرد و گفت:«خلاصه اگه خواستی اسمتو بنویس با هم کار می کنیم. من باید برم.» صورتم را بوسید. گفت: «خداحافظ» و از کلاس بیرون رفت.

    علیرضا یک سیگار روشن کرد. به طرفم آمد و آرام گفت: «وایسا کنار حال کن!» و با نگاهش به استاد اشاره کرد. به طرفش رفت و در میان بچه هایی که دور و برش بودند، جایی برای خودش باز کرد.

    حرف بدی نزد صنم گفت اصلا نمی خواهم کار کنم. باید از یک چیزش خوشم بیاید تا بتوانم با علاقه کار کنم. لااقل اگر موقع انتخاب واحد می دانستم استادش اینطوری است، این دو واحد را با یک استاد دیگر برمی داشتم.

    حالم به هم می خورد وقتی می زد به کانال حرف های مثلا عارفانه و بعضی ها سعی می کردند صدای گریه شان را کسی نشنود. آن وقت بود که علیرضا در حالیکه سعی می کرد جلوی خنده اش را بگیرد، برمی گشت. به من نگاه می کرد و چانه اش را می خاراند. یکی نبود به استاد بگوید "آخه فلسفه رو چه به عرفان!"

    کتاب هایش را از روی میز برداشت. گذاشت تو کیفش و به طرف در رفت. نمی دانم علیرضا داشت در چه موردی صحبت می کرد. سیگارش را که بین دو تا انگشت هایش گرفته بود، بالا برد و جلوی دهانش گرفت. رویش را برگرداند. به من لبخند زد. دود را از دهانش بیرون داد و به استاد گفت: «بله استاد داشتم می گفتم...»

    جلوی در که رسیدند، استاد به ساعتش نگاه کرد و گفت: «ببخشید، من یه قرار مهم دارم. اجازه بدین جلسه بعد صحبت می کنیم.» خداحافظی کرد و رفت.

    از توی راهرو صدای سرفه اش می آمد وقتی منتظر آسانسور ایستاده بود.

    علیرضا به طرف من آمد. داشت می خندید.

    بلند شدم. پرسیدم: «چی شد؟»

    گفت: «با ماشینش یه قرار مهم داشت، اجازه گرفت جلسه بعد صحبت کنه. منم اجازه دادم.» ته سیگارش را از پنجره بیرون انداخت و گفت: «لامصب چار تا کام ازش می گیری تموم می شه!» به من نگاه کرد و گفت: «خب بریم؟!» کوله ام را از روی صندلی برداشت و از کلاس بیرون رفتیم. پرسید: «چرا اینقدر سنگینه؟» زد به کوله ام.

    گفتم: «چند تا کتاب از کتابخونه گرفتم.»

    _ برای تحقیق این؟

    بند کوله را روی دو تا شانه هایش مرتب کرد.

    گفتم: «نه بابا»

    از پله ها پایین رفتیم. گفت: «راستی پریسا! الان که داشتم باهاش حرف می زدم تو چشماش دقیق شدم.» روبرویم ایستاد و زل زد تو چشمهایم. انگشتش را بالا آورد و به یکی از چشمهایم اشاره کرد و طوری که انگار داشت دنبال چیزی می گشت، آرام گفت: «ببین!... این رگه های قهوه ای...»

    صورتش را جلوتر آورد.

    خنده ام گرفت.

    خودش هم خندید. ولی زود جدی شد و گفت: «به خدا پریسا! رنگ چشاتون عین همه. یعنی عین هم. مو نمی زنه.» و به راه افتاد. چند قدم که رفت، برگشت و گفت: «چرا وایسادی؟! بیا دیگه!»

    با سرعت از کنارش رد شدم و از ساختمان دانشکده بیرون رفتم. دنبالم دوید. بهش محل نگذاشتم.

    گفت: «خب چرا ناراحت می شی؟! مگه تقصیر منه که چشمای تو...»

    بدون اینکه نگاهش کنم، آرام و محکم گفتم: «بس کن دیگه!»

    روی یک نیمکت، روبه روی گل های بنفشه نشستیم. اخم کرده بودم. سرش را به من نزدیک کرد و آرام گفت: «یعنی الان قهری دیگه!»

    گفتم: «دیوونه مگه بهت نگفته بودم، هر کاری می خوای بکن، هر جور می خوای شوخی کن، اما اذیتم نکن! یه روز می گی موهاتون مثل همه، یه روز می گی مدل بینی هاتون شکل همه، یه روز می گی رنگ چشاتون...»

    _ اووووه... حالا چرا گریه می کنی؟!

    از جیب پیراهنش یک دستمال درآورد. به طرفم گرفت و گفت: «بگیر اشکاتو پاک کن!»

    به چشمهایم دست زدم. خشک بودند. نگاهش کردم. داشت می خندید.

    گفت: « آخه تو فیلما، دخترا همش گریه می کنن، شوهراشون بهشون دستمال می دن. من مونده رو دلم تو یه بار گریه کنی این دستمال مصرف بشه!»

    خم شد. یک گل سفید با رگه های بنفش کند. گرفت طرفم و گفت: «حالا آشتی کن که طاقت یه لحظه قهرتو ندارم.» و بی صدا خندید. گل را پایین برد. آرام و جدی گفت: «باشه. من حرفمو پس می گیرم. اصلا هیچ شباهتی به هم ندارین. ولی واقعا چشماتون یه رنگه. قهوه ای سیر با رگه های...»

    سرم را تکان دادم و گفتم: «تو درست نمی شی؟!»

    گفت: «نه همین جوری راحتم.»

    صاف نشست و چند لحظه فکر کرد. به طرفم برگشت و گفت: «جمعه بچه ها می رن کوه. بریم دیگه؟»

    _ نمی دونم.

    _ یعنی چی نمی دونی؟ باید اسم بنویسیم. اذیت نکن دیگه.

    _ نه. من حوصله ندارم. خودت برو.

    _ باشه نیا. بداخلاق بد عنق. ما رفتیم.

    بلند شد و راه افتاد. چند قدم که رفت، برگشت و گفت: «من دارم می رم!»

    نگاهش نکردم.

    _ من رفتما! هیچ گونه منت کشی پذیرفته نیست! ... پریسا خانوم!

    چرا آرام نمی گرفت این بشر؟!

    برگشت و کنارم نشست. دستش را گذاشت روی پشتی نیمکت. تو چشمهایم خیره شد و پرسید: «چته تو؟»

    _ هیچی

    _ ناراحتی هنوز از دستم؟

    _ نه بابا. بی خیال.

    _ پس چیه آخه؟

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «علیرضا! می شه یه کم آروم بگیری؟! مدام انرژی هیجانی به من وارد می کنی. بذاری ه ذره تو خودم باشم. فقط یه ذره!»

    _ انرژی هیجانی دیگه چیه؟

    دور و برش را نگاه کرد و گفت: «اصلا اینجا نمی شه حرف زد. پاشو بریم یه چیزی بخوریم.» کوله ام را برداشت و بلند شد.

    _ پاشو دیگه! با تو ام پریسا!

    نگاهش کردم. خواستم بگویم الان اصلا فرصت مناسبی نیست، که خودش از نگاهم فهمید. کوله را گذاشت کنارم روی نیمکت و گفت: «باشه... الان من برم دیگه؟!»

    چیزی نگفتم.

    نگاهی به آسمان کرد. لبخند زد و گفت: «خداحافظ» و رفت.

    صبح به دانشگاه رفتم تا نمره امتحانم را ببینم. همه سوال ها را درست نوشته بودم. فکر می کردم اگر استاد خیلی بد تصحیح کند، هجده می شوم ولی هشت شده بودم. فقط برای اینکه استاد، از من خوشش نمی آمد. برای اینکه سر کلاس زیاد بحث می کردم. چون در غالب فلسفه اسلامی، یک مشت اراجیف به خورد بچه ها می داد.

    موقع برگشتن، پشت فرمان، حواسم به نمره هشت بود و در فکر بحث های سر کلاس بودم که یک بنز یشمی متالیک با سرعت از کنارم رد شد. لبخند زدم. دوست داشتم همانطور آرام تا خانه رانندگی کنم. ولی بنز سرعتش را کم کرد. وقتی کنارش رسیدم، دیدم یک دختر هم سن و سال خودم پشت فرمان نشسته است.

    شیشه طرف راست را پایین کشید و گفت: «آماده ای؟»

    حوصله اش سر رفته بود، ماشین پدرش را برداشته بود و در خیابان ها به دنبال همبازی می گشت.

    شیشه را بالا کشیدم و نگاهش نکردم.

    رفت جلوی من و با فاصله کمی که با ماشین من داشت، ناگهان ترمز کرد. من هم ترمز کردم. عصبانی شدم. از ماشین پیاده شدم. به طرفش رفتم و گفتم: «خانوم این بازی چه معنی دارد؟!» که یک دفعه گاز داد و رفت. سوار ماشین شدم و دنبالش رفتم.

    انصافا دست فرمانش خوب بود. می خواستم کاری را که با من کرد تلافی کنم ولی اصلا اجازه نمی داد سبقت بگیرم. تا اینکه چند کوچه بالاتر از خانه ما، ایستاد. از ماشین پیاده شد و زنگ یک خانه را زد.

    آقایی از خانه بیرون آمد. دختر با دست، من را نشان داد و گفت: «بابا ایشان از من خواستگاری کردند. من گفتم باید با پدرم صحبت کنید. برای همین آمدند تا با شما صحبت کنند.» به من نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.

    باورم نمی شد که چنین برنامه ای داشته باشد.

    نمی دانستم باید چه کنم. پدرش همان جا ایستاده بود. مثل اینکه می خواست جایی برود چون کت و شلوار مرتب و سنگینی پوشیده بود.

    از ماشین پیاده شدم. سلام کردم و گفتم: «مثل اینکه داشتید می رفتید بیرون. اجازه بدهید سر فرصت مزاحم می شوم.» سوار ماشین شدم و به خانه آمدم.

    از آن موقع تا الان آنقدر فکر کرده ام که نزدیک است دیوانه شوم. چرا این کار را کرد؟! یعنی آن دختر اینقدر احساس ترشیده بودن می کند که هر روز این برنامه را با یک پسر که از تیپ و قیافه اش و شاید هم ماشینش، خوشش بیاید، دارد؟!

    دو تا استکان چای ریختم و از آشپزخانه بیرون رفتم.

    مامان داشت روزنامه می خواند. کنارش نشستم. دست انداختم دور گردنش و صورتش را بوسیدم.

    نگاهم نکرد. آرام پرسید: «باز دوباره چی می خوای؟!»

    گفتم: «می خوام فدات بشم.»

    سرش را بلند کرد و خندید. استکان چای را گذاشتم جلویش و گفتم: «مخلصیم.»

    روزنامه را گذاشت روی میز. گفت: «تا نگی چی می خوای لب به چای نمی زنم.» گفتم: «حالا شما بخور! می ترسم اگه بگم، دیگه لب بهش نزنی.» نمی ترسیدم. مطمئن بودم.
    گفت: «گوش می دم.»

    آرام گفتم: «فکر کنم دیگه بزرگ شده باشم.»

    ابروهایش را بالا داد و گفت: «بستگی داره، مثلا از چای ریختنت معلومه که برای بعضی چیزا هنوز بزرگ نشدی. فقط علیرضا رو تو دردسر انداختی.» استکان چای را برداشتم و پرسیدم: «مگه چشه به این خوبی؟»

    استکان را از دستم گرفت. روی میز گذاشت و گفت: «داشتی می گفتی!»

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:«همیشه منتظر بودی وقتی بزرگ شدم برام بگی. به نظرت هنوز بزرگ نشده ام؟»

    پرسید: «چی باید بگم؟»

    _ از بابا

    _ فکر نمی کنم از پرویز چیزی مونده باشه که بهت...

    _ نه منظورم پرویز نیست!

  2. این کاربر از Alice in Wonderlan بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  3. #2
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت دوم

    تو چشم هایم زل زد. ابروهایش را در هم کشید. سرم را پایین انداختم. گفت: «نشنیدم!» و خواست دوباره روزنامه را بردارد که آرام گفتم: «منظورم پرویز نبود.» به سرامیک های کف اتاق نگاه می کردم. تا وقتی که عصبانی نشده بود، می توانستم امیدوار باشم که تعریف کند اما اگر عصبانی می شد، دیگر نمی شد کاری کرد. برای همین تمام تلاشم را می کردم که آرام باشم.

    گفت: «اگه اشتباه نکنم جوابتو قبلا داده ام.»

    تند تند نفس می کشید.

    سرم را بلند کردم و گفتم: «آخه برای چی؟»

    _ ...

    دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: «چه چیزی هست که اینقدر ناراحتت می کنه. خواهش می کنم بگو! تو رو خدا بگو! صورت را بوسیدم.

    من را با دست کنار زد و بدون اینکه نگاهم کند گفت: «تمومش کن!»

    _ آخه چرا هیچ وقت...

    _ گفتم تمومش کن!

    _ مامان!

    بلند گفت:«دیگه نمی خوام چیزی بشنوم.»

    گفتم:«آخه من دیگه بزرگ شدم. قدرت تجزیه و تحلیل دارم. من آدمم مامان. باید بدونم گذشته ام چی بوده. بابام کی بوده. تا کی می خوای سکوت کنی؟ چرا هر وقت ازت سوال می کنم اینقدر ناراحت می شی؟ چرا به من حق نمی دی که در موردش بدونم؟»

    بلند شد. به اتاق رفت و در را قفل کرد.

    روی مبل لم دادم.

    باز هم نگفت. همیشه همین طوری می شد. هیچ وقت حتی یک جمله هم نمی گفت. همیشه عصبانی می شد و می رفت. حوصله منت کشی نداشتم ولی نمی خواستم وقتی پرویز آمد، او را ناراحت ببیند. این وسط تنها کسی که حق ناراحت شدن نداشت، من بودم. باید می رفتم و از دلش درمی آوردم.

    بلند شدم و به طرف اتاقش رفتم. گوشم را به در چسباندم تا مطمئن شوم که گریه نمی کند.
    آرام گفتم:«مامان!... مامانی!»

    جواب نداد.

    _ الهی من فدات بشم... الهی پیش مرگت بشم، غلط کردم. درو باز کن!

    آرام در زدم.

    _ باشه، من دیگه چیزی نمی پرسم. خوبه؟ اصلا به من چه که بابام کدوم خری بوده، مگه نه؟ حتما خیلی عوضی بوده که نمی خوای چیزی ازش بگی... گور باباش. از پرویز خودمون حرف می زنیم. به این آقایی، به این گلی. خوبه؟»

    چند لحظه ساکت شدم. چه چیز دیگری باید می گفتم تا راضی بشود؟!

    قفل در را باز کرد.

    گفتم: «ایول مامانی!» چقدر از این لوس بازی ها بدم می آمد.

    در را باز کردم. خودش را انداخت تو بغلم و با صدای بلند گریه کرد.

    صبح، سر میز صبحانه، بابا و مامان چند بار به هم چشم و ابرو آمدند. بعد بابا گفت: «درست که تمام شد به سلامتی. بیا برویم کنار دست خودم در کارخانه.»

    گفتم: «چند واحد هنوز دارم. وقتی هم که تمام شود، به کارخانه نمی آیم.»

    چند بار دیگر هم این بحث را پیش کشیده است و هر بار من به او می گویم که اگر می خواستم کار شما را ادامه بدهم، اصلا دانشگاه نمی رفتم. دوست دارم معلم بشوم و ساعت ها با شاگردانم بحث فلسفی کنم.

    ولی بابا دوباره گفت: «بیا آنجا معاون خودم باش. بعد هم برات به خواستگاری می رویم. فقط به کارخانه بیا که از نظر کار و هزینه زندگی مشکل نداشته باشی.»

    همه حرفشان این بود که یک کار آبرومند البته از نظر خودشان داشته باشم. که بتوانند با یک خانواده در سطح خودمان فامیل بشوند...

    وقتی از خانه بیرون آمدم، کمی که جلو رفتم، یک ماشین از پشت برایم چراغ زد. همان بنز یشمی بود و پشت فرمان هم همان دختر دیروزی نشسته بود. سعی کردم به او توجه نکنم و به راهم ادامه بدهم. اما او به دنبالم می آمد. در یکی از خیابان های فرعی ایستادم. پیاده شدم و با عصبانیت گفتم: «خانم می شود بگویید منظورتان از این کارها چیست؟!»

    سرش را پایین انداخت و جواب نداد.

    گفتم: «منتظرم! بفرمایید!»

    اشک در چشم هایش جمع شد. گاز داد و رفت.

    اصلا نمی توانم بفهمم معنی این کارش چه بود ولی فکر کنم می خواست چیزی بگویم که وقتی عصبانیت من را دید پشیمان شد. نمی دانم چه کنم.

    نگاهم کرد. سرش را تکان داد و گفت: «منتظرم! بفرمایید!»

    گفتم: «کار نکردم.»

    _ چرا؟ قرار بود جلسه قبل همه بگن در مورد چه کسی تحقیق می کنن. همه گفتن جز شما.»

    بلند شدم و گفتم: «چون نمی خواستم کارکنم.»

    _ می شه دلیلشو بگید؟

    _ برای اینکه به زندگی هیچ کدومشون علاقه ندارم.

    بلند شد. همانطور که پشت میز ایستاده بود گفت: «ولی شما با بقیه بچه ها فرقی ندارین. باید قانون کلاس رو رعایت کنین.»

    پرسیدم: «منظورتون اینکه که نمره پایان ترمم از پونزده حساب می شه؟! اشکالی نداره.»
    _ من اصلا درمورد نمره حرفی زدم؟!

    لبخند تلخی زدم و گفتم: «دیگه بدتر! می دونید، من اصولا دوست ندارم چند ساعت برم کتابخونه، زحمت بکشم، خودمو خسته کنم که یکی دیگه کار پایان نامه دکتراشو تکمیل کنه و نمره بگیره...»

    صنم مدام گوشه مانتو ام را می کشید و زیر لب می گفت: «هیس!» دستش را کنار زدم و ادامه دادم: «یا کتاباش به چاپ سوم و چهارم برسه، در حالی که خودش حتی معنی نوشته های کتابشو نمی دونه.»

    سرش را تکان داد و گفت: «فهمیدین تو همین جمله ای که گفتین چند تا سفسطه بود!»
    کتابم را بستم. نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: «بله، شما فقط سفسطه آدمای دیگه رو پیدا کنید! ولی فلسفه فقط این نیست. شایدم اصلا این نباشه!» لحظه ای نگاهم تو چشم علیرضا افتاد. برگشته بود و به من نگاه می کرد. چشم هایش برق می زد.

    به استاد نگاه کردم. عینکش را برداشت و روی میز گذاشت. دستی به موهای جوگندمی اش کشید و سرش را تکان داد.

    علیرضا می خواست دست بزند که من اخم کردم. بی صدا خندید.

    گفتم: «من نمی تونم برای چیزی که دوست ندارم وقت بذارم و تحقیق کنم. نمره ام اصلا برام اهمیت نداره. بهتره دانشجوها رو با یه چیز دیگه بترسونن!»

    یکی از دخترهای کلاس از پشت گفت: «جسارتم حدی داره!»

    استاد آرام و خونسرد گفت: «اگه کلاس اینقدر غیر قابل تحمله، از جلسه آینده حضور غیاب نمی کنم.»

    کتابم را انداختم تو کیفم و از کلاس بیرون رفتم.

    صدای صنم را از پشت سر شنیدم که می گفت: «پریسا! صبر کن!»

    ایستادم.

    به من رسید و با عصبانیت گفت: «خالی شدی؟!»

    عینکش را از چشم برداشت و گذاشت تو جیب کیفش.

    در آسانسور را باز کردم و رفتم تو. صنم هم در حالیکه غرغر می کرد آمد تو. جلوی آینه خودم را نگاه می کردم. صورتم گل انداخته بود. چند تا نفس عمیق کشیدم. آسانسور ایستاد و هر دو رفتیم بیرون. صنم به طرف دستشویی رفت. من هم به دنبالش رفتم.

    شیر را باز کردم و صورتم را چند بار آب زدم.

    صنم گفت: «مثلا الان دیگه خیال می کنی یه قهرمان بزرگی که اسمتو توی تمام کتابای تاریخ می نویسن؟! شایدم فلسفه!»

    _ خفه شو چرند نگو!

    لوازم آرایشش را درآورد. کیفش را آویزان کرد و رفت جلوی آینه.

    پرسید: «حالا چرا جوش آوردی یه دفعه؟»

    _ جوش آوردم؟ اصلا!

    _ حالا بی زحمت شما ... چرند نگو! بی ادب! از عصبانیت صدات می لرزید.

    _ نه خیر!

    _ جون پریسا! خودت حواست نبود.

    دستی به زیر چشمش کشید و گفت: «حالا جدا چرا اینطوری کردی؟»

    به دیوار تکیه دادم و گفتم: «چون نمی خواستم خیال کنه حالیم نیست. فکر می کنه ما نمی دونیم هنوز دکتراشو نگرفته.»

    _ آها! حتما فقط منتظره تا تحقیق جنابعالی رو بگیره! تا پایان نامه اش کامل بشه! آره؟!

    _ پس خیال کردی این همه تحقیق واسه چی می خواد؟

    سرش را تکان داد و آرام گفت: «ای کاش بابای منم مثل اون بود...»

    _ مثل کی؟

    از تو آینه نگاهم کرد و زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. پرسیدم: «بابات مثل کی بود؟»
    وسایلش را جمع کرد. ریخت تو کیفش و گفت: «استاد دیگه.»

    _ تو ام حالت خوب نیستا! مگه قحطی استاده! باز اگه یکی بود مثل بهمنی استاد فلسفه غرب یا... چه می دونم استاد زبان ترم دو، اونم خوب بود.

    داشت مقنعه اش را مرتب می کرد. گفت: «برو بابا! مگه داری شوهر انتخاب می کنی؟!»
    رفتم طرف در. گفتم: «زودباش دیگه!»

    _ اومدم. مثل تو نیستم که همیشه خوشگلی.

    با هم از دستشویی بیرون رفتیم.

    پرسیدم: «حالا به نظرت دهنشو بستم؟»

    _ تو با استادا خوب صحبت نمی کنی. فرقی نداره. چه با این، چه با بقیه، رفتارت درست نیست.

    دوباره می خواست شروع کند. گفتم: «بسه دیگه. اصلا نظرتو نخواستم.»

    از دانشگاه بیرون رفتیم.

    داشتیم از خیابان رد می شدیم که ماشینی با سرعت به طرفمان آمد و جلویمان ترمز کرد. صنم جیغ زد. اما من صاف زل زدم تو چشم های راننده.

  4. #3
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت سوم

    فرزین بود که خیلی جدی داشت صنم را نگاه می کرد.

    دست صنم را گرفتم و رفتیم کنار خیابان.

    چشمم به علیرضا افتاد. کنار در دانشگاه به نرده ها تکیه داده بود و می خندید. ماشین حرکت کرد و کمی جلوتر ایستاد. فرزین سرش را از شیشه بیرون آورد و گفت: «بیاین دیگه. الان جریمه ام می کنن!»

    به صنم گفتم: «اگه جای تو بودم نمی رفتم.»

    لبخندی به فرزین زد و گفت: «حالا که نیستی.»

    _ به درک! برو!

    به طرف ماشین رفت. با صدای بلند به علیرضا گفت: «با این دختره بی ادب که کاری ندارم. تو نمیای؟»

    علیرضا که همچنان می خندید گفت: «نه. راحت باشین.»

    صنم سوار شد و ماشین حرکت کرد.

    علیرضا به طرفم آمد. گفت: «خانوم! جسارتم حدی داره.» و خندید.

    لبخند زدم.

    گفت: «چیکار کنیم؟ بریم ناهار؟»

    به جیبش اشاره کردم و گفتم: «اول یه نگاهی به جیبت بکن بعد تعارف بزن.»

    _ خیالت راحت. نگاه کردم قبلا. ولی انگار باید بی خیال بشیم.

    _ چرا؟

    با چشم به آن طرف خیابان اشاره کرد و گفت: «باباجونت اومده دنبالت.»

    پرویز از ماشین پیاده شد و لبخند زد.

    با هم از خیابان رد شدیم. علیرضا و پرویز با هم دست دادند و سلام و احوالپرسی کردند.
    علیرضا گفت: «کاش یکی ام می اومد دنبال ما!»

    پرویز خندید و گفت: «خب تو ام بیا!»

    _ نه دیگه! اینجوری قبول نیست. یکی اختصاصی بیاد دنبال آدم کیف داره.

    سوار شدیم. پرویز اصرار کرد که علیرضا با ما بیاید اما قبول نکرد. خداحافظی کردیم و ماشین حرکت کرد.

    گفت: «خسته نباشی.» نگاهم کرد.

    _ ممنون. از کجا می دونستی کلاسم کی تموم می شه؟

    _ از مامان پرسیدم.

    پس بهش گفته بود.

    تا هشت سالگی نمی دانستم. یک روز که تو شناسنامه ام، اسم مرد دیگری را به جای پرویز دیدم، فکر کردم شاید مامان، پرویز صدایش می کند. ازش پرسیدم و او برایم گفت. اما نه همه چیز را. هیچ وقت همه چیز را نگفت. فقط از پرویز گفت.

    گفت: «نمی دونم چی بهش گفتی. اونم چیزی نگفت. فقط دیشب حالش خیلی بد بود.»

    گفتم: «یعنی چی حالش بد بود؟! داد و بیداد می کرد یا غرغر یا بهانه های الکی می گرفت؟!»
    سرش را تکان داد. گفت: «درست نیست اینطوری صحبت کنی.»

    _ راست می گم خب!

    _ شاید راست بگی. اما طرز حرف زدنت اشتباهه. دیشب چند بار از خواب پرید. آخر سر بلند شد نشست کلی گریه کرد.

    گفتم: «این نشون می ده که یه چیزی داره اذیتش می کنه. نمی دونم چی ولی اونقدر مهمه که... نمی دونم.» من چیزی نگفته بودم که ناراحتش کند. مطمئن بودم که گذشته دارد اذیتش می کند و همین که با کسی درموردش حرف نمی زد، بدترش می کرد.

    گفت: «به هر حال من نمی خوام نصیحت کنم. فقط بیشتر به نوع برخوردت فکر کن. یه مقدار هواشو داشته باش. »

    نگاهش کردم و گفتم: «منظورت اینکه که وقتی رسیدیم خونه برم ازش معذرت بخوام؟»

    گفت: «در این موردم خودت فکر کن.»

    _ همش که باید فکر کنم!

    همچنان که نگاهش به جلو بود، گفت: «آدم برای تمام کاراش باید فکر کنه دیگه. غیر از اینه؟»

    خندیدم. گفتم: «خوبه شما استاد فلسفه نشدی!»

    _ ولی براشون خیلی احترام قائلم.

    _ برای همه شون؟

    _ آره.

    _ اما بعضی هاشون شخصا قابل احترام نیستن. اینو از من داشته باش!

    _ اینم یه نظره.

    _ جدی می گم. فلسفه ممکنه قابل احترام باشه اما در مورد اساتیدش باید دقیق تر قضاوت کرد.

    نگاهم کرد و گفت: «روی حرفت فکر می کنم.»

    به خانه که رسیدیم، کوله ام را گوشه اتاق گذاشتم و رفتم تو آشپزخانه. مامان داشت میوه هایی را که پرویز خریده بود می شست. صورتش را بوسیدم و گفتم: «سلام.»

    جوابم را داد. دستش را شست و گفت: «بیا بریم تو اتاق.» از آشپزخانه بیرون رفت. دنبالش رفتم. به پرویز که داشت نگاهمان می کرد لبخند زدم. او هم لبخند زد.

    رفتیم تو اتاق من.

    مامان روی تخت نشست. مقنعه ام را درآوردم و کنارش نشستم. پرسید: «چی می خوای بدونی؟»

    پس بالاخره راضی شد که بگوید. حتما پرویز با او هم حرف زده بود.

    گفتم: «دیروز که گفتم. از بابا.»

    پرسید: «چرا؟»

    _ چون دوست دارم بدونم.

    نگاهم می کرد. گفتم: «چون حق دارم.»

    _ اونقدری که حق داشتی، بهت گفتم.

    _ بابام هر کسی که بوده باشه، جزء زندگی مه. پس بالاخره باید درباره اش بدونم. بعد خودم تصمیم می گیرم از زندگیم حذفش کنم یا نه. شما نباید به جای من تصمیم بگیری. منطقی نیست.

    _ می خوام بدونم چرا باید بدونی؟

    سرم را تکان دادم.

    _ چرا یه دفعه باید بدونی؟

    شانه ام را بالا انداختم و گفتم: «یه دفعه نیست. هر وقت می پرسیدم می گفتی حالا چرا. خب بالاخره باید یه موقع می پرسیدم دیگه، نه؟»

    سرش را تکان داد. گفت: «من حوصله ندارم. همین قدر بهت بگم که به یاد آوردن اون روزا ناراحتم می کنه. برا همین نمی خوام چیزی به یاد بیارم.»

    _ همین!

    _ آره

    _ یعنی به همین راحتی می خوای در مورد گذشته من سکوت کنی؟!

    سرش را بین دو تا دست هایش گرفت و گفت: «تو نمی تونی بفهمی، چون درک نکردی. حس نکردی.»

    _ خب حالا می خوام حس کنم. بذار منم بدونم بابام کی بوده.

    _ لازم نیست بدونی بابات کی بوده. الان سالهاست که نمی دونم واقعا مرده یا زنده اس. فقط می دونم که برای من مرده. همونطور که ما برای اون اهمیت نداشتیم.

    _ چرا؟ چیکار می کرد؟

    مامان جواب نداد. گفتم: «اون برای تو مرده. بگو چی شده تا منم قدرت انتخاب داشته باشم. بگو که گذشته من چطوری بوده.»

    نگاهم کرد و گفت: «گذشته تو منم. می فهمی؟! چند سال از بهترین سال های عمر من به خاطرش از بین رفت. دیگه نمی خوام با تعریف کردنش مثل یه فیلم، اون کابوس برام تکرار بشه و ذهن تو رو مشغول کنه. کسی که تو رو می ذاشت و نمی دونم می رفت کدوم قبرستونی که سال تا سال خونه نمی اومد، گذشته تو نیست.»

    _ کجا می رفت؟

    جواب نداد.

    _ خارج؟... زن داشت؟

    چشم هایش را بست. سرش را تکان داد و آرام گفت: «ببین! من مدت ها تلاش کردم، سختی کشیدم تا خودمو نجات دادم. که تو از غم و غصه هام چیزی به یاد نیاری و تو روحیه ات تاثیر نذاره. پس دیگه نپرس. می فهمی؟! دیگه هیچی نپرس!»

    بلند شد. دستش را گرفتم و گفتم: «مامان! تو رو خدا!» دستش را آرام از دستم بیرون کشید. از اتاق خارج شد و در را بست.

    مثلا آمدیم درستش کنیم. حداقل قبلش اجازه داشتم سوال کنم.

    بلند شدم و نشستم پشت میز. کتابی را باز کردم و شروع کردم به ورق زدن. دیگر حوصله نداشتم بنشینم و هزاران احتمالی را که می شد درباره یک پدر، تصور کرد بشمرم و از بین آنها یکی از تمیزتر هایش را برای خودم انتخاب کنم، فقط برای اینکه دلم را آرام کرده باشم.
    کتاب را بستم و پرتش کردم روی زمین.

    ساعت هفت صبح وارد کوچه شان شدم و کمی عقب تر منتظر ماندم.

    دیشب خیلی با خودم فکر کردم. می خواست چیزی بگوید ولی به خاطر عصبانیت من نگفت و رفت. بیشتر از هر چیز کنجکاو بودم بدانم که چه کاری با من داشت.

    تقریبا ساعت نه بود که از خانه بیرون آمد. اما بدون ماشین. جلو رفتم. شیشه را پایین کشیدم و گفتم: «من سر کوچه منتظر شما هستم.» دوست نداشتم کسی ببیند که با او حرف می زنم.

    از کوچه بیرون رفتم. پیاده شدم و صبر کردم تا بیاید.

    وقتی آمد، خیلی جدی و سرد پرسیدم: «شما دیروز می خواستید چیزی بگید؟» دوباره سرش را پایین انداخت. با بند کیفش بازی می کرد. گفتم: «ببینید! من زیاد وقت ندارم، فقط چون احساس کردم حرفی داشتید آمدم.»

    سرش را بلند کرد و بعد از مدتی مِن مِن کردن، گفت: «می شود برویم یک جایی صحبت کنیم! اینجا وسط خیابان نمی شود.»

    بلند و محکم گفتم: «نه خیر.»

    اشک در چشم هایش جمع شد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مثلا کجا برویم؟» گفت: «رستوران یا...» وقتی نگاه متعجب من را دید گفت: «یک پارک این بالا هست.»
    قبول کردم و سوار ماشین شدم. گفت: «شما بروید من هم تا ده دقیقه دیگر آنجا هستم.» خواستم بروم ولی پشیمان شدم. از یک طرف نمی خواستم کسی او را در ماشین من ببیند و از طرفی... گفتم: «سوار شوید!»

    در ماشین یک کلمه هم حرف نزدیم. در پارک هم یک جای دنج پیدا کردیم و نشستیم.
    گفتم: «گوش می دهم.»

    چیزی نگفت. آرام تر گفتم: «اگر مشکلی دارید در خدمتم.» بدون اینکه نگاهم کند گفت: «نمی دانم گفتن این حرف درست است یا نه. ولی برای من دیگر فرقی ندارد... من همیشه شما را می دیدم... گاهی تنها، گاهی با دوستانتان، چند بار در مغازه سر خیابان... یا... یا وقتی هر صبح جمعه از کوه برمی گشتید.»

    سرش پایین بود و با بند کیفش بازی می کرد. گفت: «راستش... راستش آرامش خاصی در نگاهتان و رفتارتان هست که باعث شد من... من...»

    دیگر چیزی نگفت. من هم چیزی نگفتم. شاید یک ساعت یا بیشتر، هر دومان همان جا نشسته بودیم. بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنیم.

    الان هم خواب به چشمم نمی آید. همیشه این موقع، خودم را با زحمت برای نوشتن اتفاقات روز بیدار نگه می داشتم اما امشب...


  5. #4
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت چهارم

    لحاف ها را از توی کمد دیواری بیرون ریختم. تای تمامشان را باز کردم. زیرشان را گشتم. عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود. نشستم روی لحاف ها. یعنی ممکن بود چیزی را بین آنها قایم کرده باشد؟

    پتوها را زیر و رو کردم. متکا ها را بین دست هایم فشار دادم که اگر چیزی داخل آن ها هست، بفهمم. از کار خودم خنده ام گرفته بود. بلند شدم. همه پتو ها را تا کردم و سرجایش گذاشتم.

    کشو ها را گشتم. حواسم بود که چیزی را به هم نریزم، چون مامان خیلی حساس بود و می فهمید.

    از شوهرش خوشش نمی آمده، چرا عکس های بابای من را سر به نیست کرده؟! لااقل باید چند تا از آن ها را نگه می داشت تا وقتی خیر سرم بزرگ شدم، عامل بدبختی دوران جوانی اش را نشانم می داد.

    همه جای اتاق را گشته بودم. وقتی مطمئن شدم مثل اولش مرتب است، آمدم بیرون و در را بستم. شاید اگر مامان به من می گفت که چه اتفاقی افتاده است، حالش بهتر می شد. اما به نظرم او توان تحمل بار یک غم بزرگ را به تنهایی نداشت. ای کاش به من می گفت تا هم سبک شود و هم من را از این وضع نجات بدهد.

    چشم هایم را باز کردم. مامان می خواست رویم پتو بیندازد که گفتم: «نمی خوام.» به ساعت نگاه کردم. یک ساعتی خوابیده بودم.

    پرسیدم: «پرویزم اومده؟»

    در حالیکه داشت به طرف اتاقش می رفت، گفت: «آره.»

    بلند شدم. نشستم و دستی به صورتم کشیدم. یک لحظه ترسیدم نکند مامان فهمیده باشد. با سرعت بلند شد و به طرف اتاقشان رفتم. به پرویز سلام کردم و همان جا کنار در ایستادم. اتاق را از نظر گذراندم. ظاهرش مثل قبل بود ولی از توی کمد و کشوها مطمئن نبودم. پرویز داشت دنبال یک کتاب می گشت. پرسید: «کاری داری؟»

    مامان نگاهم کرد.

    پرسیدم: «مامان به جز این آلبومایی که تا حالا دیدم، از چند سال پیش آلبوم دیگه ای نداریم؟» حالا انگار اگر داشتند به من نشان می دادند.

    مامان سرش را تکان داد و گفت: «نه، برای چی؟»

    _ هیچی!

    به اتاق خودم رفتم و پشت میز نشستم.

    همیشه حس می زدم بابام... حدس که اهمیتی نداشت. مهم واقعیت بود که داشتم می دیدمش. ولی هیچ وقت فکر نکرده بودم که پدرم استاد فلسفه باشد. آن هم از این نوعش. اگر یک عکس از بابا امیر خودم دیده بودم، مطمئن می شدم که خودش است یا نه.

    ولی اگر مامان دیگر هیچ وقت نمی خواست چیزی در موردش بگوید، چه کاری می توانستم بکنم. سرم را روی میز گذاشتم. یک قطره اشک ریخت روی ورق های زیر سرم. همین یک کارم مانده بود که بنشینم و برای خودم گریه کنم.

    با دست آن را پاک کردم و چشم هایم را بستم.

    در اتاقم کتاب می خواندم که بابا در زد و داخل شد. گفت: «اگر واقعا تصمیم نداری به کارخانه بیایی، برایت یک پیشنهاد دارم.»

    پرسیدم چه پیشنهادی و او گفت که دختر یکی از دوستانش خیلی با ادب و نجیب است. من که درسم تمام شده، پس به خواستگاری او برویم. مدت زیادی با من حرف زد. می خواست هر طور شده من را راضی کند تا در کارخانه معاون خودش بشوم. گفت داداش فرهاد توان اداره کارخانه را ندارد.

    من هم برایش توضیح دادم که دوست دارم معلم بشوم و دنبالش هم هستم. اتفاقا یکی از استادهای دانشگاه، یک کار تدریس هم به من پیشنهاد کرده که در موردش فکر می کنم. احتمالا قبول می کنم.

    سرانجام بابا موافقت کرد که تدریس بکنم ولی به شرطی که گهگاه به کارخانه سر بزنم و در کارها به او کمک کنم. من هم قبول کردم. وقتی خیالش از بابت کارخانه راحت شد، دوباره حرف دختر دوستش را پیش کشید.

    من هم گفتم: «اگر اشکال ندارد، من دختری را می شناسم. یعنی نه اینکه بشناسم. فقط چند بار او را دیده ام. آدرسش را می دهم تا مامان به آنجا سر بزند.»

    بابا فکر کرد من خودم همه کارها را کرده ام. چون گفت: «پس مبارک است دیگر؟» گفتم: «نه، من زیاد نمی شناسمش. به مامان واگذار می کنم خودش کارهای لازم را انجام بدهد.»

    بابا خندید و گفت آدرس را بدهم تا مامان پیگیری کند.

    منتظر می مانم تا ببینم مامان چه می گوید.

    شیشه را بالا کشیدم. گفتم: «من نمیام سر کلاس.»

    صنم گفت: «پس چرا اصلا اومدی؟»

    شانه ام را بالا انداختم. علیرضا رو به ما نشسته بود. یک دستش روی دنده بود و گهگاه فرزین را اذیت می کرد. به من گفت: «امروز به خاطر من بیا، از جلسه دیگه نیا.»

    پرسیدم: «چرا؟»

    _ می خوام تلافی کنم.

    لبخند زدم و گفتم: «از حمایتت ممنونم.»

    خندید و گفت: «قابلی نداره.»

    صنم که داشت نگاهمان می کرد، گفت: «یاد بگیر فرزین! چه هوای همو دارن!»

    علیرضا به من چشمک زد و خندید.

    فرزین از تو آینه به صنم نگاه کرد و گفت: «گول ظاهرشونو نخور. اینا اگه با هم تفاهم داشتن الان سر خونه و زندگی شون بودن!»

    علیرضا زد پشت گردن فرزین و گفت: «حسود خان! ما با هم تفاهم کامل داریم. اگه می بینی الان سر خونه و زندگی مون نیستیم برای اینه که عروس خانوم ناز می کنه که اتفاقا ما می خریم.»

    فرزین دست علیرضا را کنار زد. دنده را عوض کرد و گفت: «اون که داره ناز می کنه، عروس خانوم منه.» و به علیرضا زبان درازی کرد.

    علیرضا به صنم نگاه کرد و گفت: «عروس خانوم شما ناز نمی کنه. پدر عروس ناز می کنه.» و زد زیر خنده.

    فرزین لبش را گاز گرفت و زد تو صورت علیرضا. علیرضا هم یکدفعه دنده را جابه جا کرد. ماشین چند تا تکان خورد و همانجا وسط خیابان خاموش شد.

    فرزین ماشین را روشن کرد و خیلی جدی گفت: «آقا جون! شما بی زحمت پیاده شید! بفرمایید خواهش می کنم!»

    علیرضا خندید و در را بازکرد که ماشین حرکت کرد.

    فرزین از تو آینه من را نگاه کرد و گفت: «شنیدم با اون استاده مشکل پیدا کردید!»

    یکدفعه لبخند از روی صورت علیرضا محو شد و گفت: «نشونش می دم حالا! صبرکن!»

    فرزین گفت: «مطمئنید که هیچ نسبتی باهاتون نداره؟!»

    صنم گفت: «هر کی فامیلی اش مثل تو باشه که بابات نیست؟»

    علیرضا خندید و گفت: «نه، ببین! ضرب المثل اینجوریه...»

    فرزین گفت: «خودش بلده!»

    علیرضا گفت: «خلاصه اش که هر کی شاید، ولی اگه با اون آقای محترم...» به من نگاه کرد و ادامه داد: «تشابه فامیلی داشتم، خودمو از طبقه بیست و پنجم می انداختم پایین!» و همان طور که می خندید به من گفت: «غصه نخور پریسا! خودم برات یه تیر چراغ برق می خرم.»

    فرزین گفت: «ولی من جدی پرسیدم.»

    گفتم: «خب حالا اگه نسبتی داشته باشه چی می شه؟»

    علیرضا گفت: «زبونتو گاز بگیر! دختر بد! این حرفا چیه؟!»

    گفتم: «چی بگم خب؟! اون همش می پرسه نسبتی ندارین، تو ام مدام مسخره می کنی. خسته نمی شی؟! خیلی خوشم میاد ازش، مدام باید یادش بیفتم!»

    ولی اگر پدرم بود چی؟ من که مطمئن نبودم.

    نمی دانم علیرضا به چی می خندید.

    صنم گفت: «ول کنید دیگه. اصلا اونقدر ارزش نداره که مدام حرفشو می کشید وسط!» علیرضا یکدفعه برگشت و گفت: «نشنیدم! چی گفتی شما؟! ارزش نداره؟! حرفای جدید می شنویم امروز، نه پریسا؟!»

    صنم گفت: «منظورم اینه که این قضیه که بابای پریسا هست یا نه ارزش نداره.»

    علیرضا گفت: «اصلا منظورت این نبود.»

    _ چرا، بود!

    _ نبود!

    صنم داد زد: «پریسا! یه چیزی بهش بگو!»

    علیرضا به من نگاه کرد و انگشتش را گذاشت روی بینی اش.

    فرزین یکدفعه زد روی ترمز و گفت: «خوش اومدین! همگی پیاده شین که سرم رفت!» به صنم نگاه کرد و گفت: «تو ام دیگه اینا رو دعوت نکن!»

    علیرضا در حالیکه داشت پیاده می شد آرام زد تو صورت فرزین و گفت: «دارم برات!»

    _ برو پایین بچه سوسول!

    من هم پیاده شدم و به طرف دانشکده رفتم.

    علیرضا گفت: «بریم سر کلاس.»

    به ساعت نگاه کردم و گفتم: «الان که زوده!»

    _ بریم کار دارم!

    به طرف کلاس رفتیم.

    صنم از علیرضا پرسید: «تو در مورد کی تحقیق می کنی؟»

    علیرضا نگاهی به من کرد و گفت: «با اجازه پریسا خانوم، آقای فارابی!»

    سرش را به من نزدیک کرد و گفت: «از نظر شما که اشکالی نداره؟!»

    _ به من ربطی نداره!

    صنم پرسید: «تا حالا کار کردی؟»

    علیرضا به طرف پله ها رفت. من به طرف آسانسور رفتم. در را باز کردم سوار شدم. علیرضا قبل از اینکه در بسته بشود خودش را رساند و آمد تو. دکمه طبقه سوم را زدم و آسانسور راه افتاد. علیرضا موهایش را جلوی آینه مرتب کرد و گفت: «منتظر می مونم تا خودت بگی چته ولی صنم از دستت ناراحت می شه. نکن این کارا رو دختر!»

    در آسانسور را باز کرد و گفت: «بفرمایید.»

    رفتم بیرون. علیرضا دنبالم آمد. جلوی پله ها منتظر صنم ایستادم. به پایین نگاه می کردم ولی می دیدم که علیرضا به من خیره شده بود.

    نگاهش نکردم.

    صنم در حالیکه نفس نفس می زد، از پله ها بالا آمد.

    علیرضا گفت: «ببخشید. پریسا دیگه پیرزن شده!»

    صنم لبخند زد. دستم را گرفت و به طرف کلاس رفتیم. صنم پرسید: «خوبی؟»
    گفتم: «آره. تو چطوری؟»

    لبخند زد و صورتم را بوسید.

    وارد کلاس شدیم. علیرضا پاکت سیگارش را از جیب پیراهنش درآورد و در حالیکه به انتهای کلاس می رفت، گفت: «حالا از حرفای تو سفسطه می کشه بیرون!» نشست روی دسته یک صندلی. سیگاری درآورد و روشن کرد.

  6. #5
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت پنجم

    مامان امروز تنها به خواستگاری رفت. هر چه اصرار کرد من هم با او بروم، قبول نکردم. گفتم اگر خوب بود دفعه بعد با هم می رویم.

    وقتی برگشت، سوال بارانش کردم. مامان هم جواب همه را داد. گفت دو سال است که دیپلم گرفته، دانشگاه هم نمی رود. پدرش تاجر فرش است. یک خواهر و برادر دارد و خودش بچه آخر است. وضع خانه و زندگی شان هم مثل خودمان است.

    پرسیدم: «اسمش چیست؟»

    گفت: «سحر» خندید و گفت: «دیگر خود دانی. تو که به ما نمی گویی چطور با هم آشنا شدید!»

    من هم گفتم دو سه بار در محل او را دیده ام. دروغ هم نگفتم. مامان گفت اگر خواستم با او حرف بزنم، یک روز را تعیین کنم تا به آنها خبر بدهد. گفتم: «پس اگر اشکال ندارد، فردا شب برویم.» بابا اصرار دارد فردا به کارخانه بروم تا اگر پدرش سوالی کرد، بتوانم جواب بدهم. چاره ای ندارم. باید فردا با خودش بروم. به هر حال فردا شب با او صحبت می کنم.

    صنم کیفش را روی یکی از صندلی ها گذاشت. تخته پاک کن را از روی زمین برداشت و شروع کرد به پاک کردن تخته. علیرضا دود را از گوشه لبش بیرون داد و گفت: «بشین! هنوز خیلی مونده تا بچه ها بیان!»

    گفتم: «آخه من اصلا نمی خواستم بیام.»

    خندید و گفت: «بد نمی گذره. تشریف داشته باشین.»

    ردیف دوم، روی صندلی نشستم. مجله ای را از داخل کیفم درآوردم و ورق زدم. علیرضا از صنم پرسید: «بابات قبول کرد؟»

    صنم به طرف او برگشت و گفت: «قراره فردا شب فرزین بهش زنگ بزنه.»

    _ امیدوارم موفق بشه.

    گفتم: «من که چندان امیدوار نیستم.»

    صنم ابروهایش را درهم کشید و پرسید: «چرا؟»

    _ با اون بابایی که تو داری...

    _ مگه چشه؟!

    _ هیچی بابا. بی خیال!

    _ حالا شد!

    عیلرضا پرسید: «به نظر شما این استاده چه جوری نمره می ده؟»

    بوی سیگارش خورد به بینی ام. سیگار همیشگی اش نبود. بوی خیلی تندی داشت. گلویم را سوزاند.

    صنم گفت: «بچه هایی که باهاش درس داشتن می گفتن اذیت نمی کنه. خوب نمره می ده.»

    علیرضا همیشه سیگارهایی می کشید که بوی تندی نداشتند. حتی گاهی وقت ها که می دیدمش، متوجه نمی شدم چند دقیقه قبل سیگار کشیده، اگر خودش نمی گفت. برگشتم به طرفش و خواستم چیزی بگویم که پرسید: «به اونایی که تحقیق نکردن چه جوری نمره می ده؟»

    _ استاد بدی نیست.

    سرش را تکان داد و گفت: «اصلا!»

    سومین سیگارش را روشن کرد و گفت: «ولی به نظر من از اوناییه که فقط به هم تیپای خودش نمره میده. یه جوریه. باهاش حال نمی کنم. مخصوصا از وقتی حال پریسا رو گرفته، فکر نکنم به ما خوب نمره بده.»

    صنم که هنوز جلوی کلاس ایستاده بود پرسید: «از کجا می دونی؟»

    علیرضا دود را از بینی اش بیرون داد و گفت: «معلومه. ندیدی با اون عوضیا چطوری رفتار می کنه؟! از همین حالا به همه شون بیست داده. مطمئن باش! ولی ما، از الان باید بی خیال این ترم بشیم.»

    _ نه خیر. من که باهاش مشکلی ندارم. جلسه دیگه کنفرانس می دم. برای امتحانشم می خونم.

    علیرضا ابروهایش را بالا انداخت. چند لحظه فکر کرد و آرام گفت: «هنوز اونقدر بدبخت نشدم که به خودشیرینی بیفتم.» با دست دود را از جلوی صورتش کنار زد. از روی دسته صندلی پایین پرید. جلو آمد. ته سیگارش را به طرف سطل آشغال پرت کرد. به من نگاه کرد و گفت: «زیاد بهش فکر نکن!» نیشخندی زد و یک سیگار دیگر روشن کرد.

    صنم به طرف پنجره رفت. آن را باز کرد و گفت: «به نظر من اصلا کار درستی نیست. می دونی اگه بفهمن چی می شه؟!»

    علیرضا دوید و پنجره را بست. چشم غره ای به صنم رفت و گفت: «اولندش از کجا می خوان بفهمن اگه شما زیپ دهنتو ببندی. دومندش شاید نظر تو برای بعضیا مهم باشه ولی برای من اصلا اهمیت نداره!» خندید و به من چشمک زد.

    به ساعتش نگاه کرد. کتابش را از روی میز برداشت. برایم دست تکان داد و گفت: «فعلا گودبای!» و از کلاس بیرون رفت.

    صنم دنبالش رفت و گفت: «پس چرا رفتی؟!»

    صدای علیرضا را از تو راهرو شنیدم که گفت: «می رم که استاد راحت باشه.»

    _ ترسو! برگرد بمون اگه راست می گی!

    _ راس نمی گم.

    صنم مثل همیشه ردیف اول نشست و گفت: «نامرد ترسو!» به طرف من برگشت و گفت: «دلم خنک می شه اگه امروز نیاد.»

    گفتم: «دل منم داغ نمی شه.»

    ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: «مطمئنی؟!»

    جوابش را ندادم.

    سر ساعت آمد. تمام بچه ها را از نظر گذراند. تک سرفه ای کرد. خواست دفتر حضور و غیاب را باز کند. چند لحظه فکر کرد. کتابش را از داخل کیفش درآورد و روی میز گذاشت. دستش را جلوی دهانش گرفت و آرام چند تا سرفه کرد. به طرف پنجره رفت و آن را باز کرد. صدای سرفه اش بلند تر شد. خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. همانطور که سرفه می کرد، دکمه بالای پیراهنش را باز کرد و سعی کرد نفس عمیق بکشد.

    یکی از همان مرباهایی که علیرضا می گفت، بلند شد و پرسید: «استاد آب بیارم؟»

    سرفه اش یک لحظه قطع نمی شد. از کلاس بیرون رفت. از صدای سرفه اش معلوم بود که منتظر آسانسور هم نماند و از پله ها پایین رفت.

    صنم به طرف من برگشت. نفس عمیقی کشید و آرام گفت: «حالشو می گیرم! ببین حالا!»

    _ چطوری!

    _ تو اینطوری نبودی پریسا. عوض شدی.

    چند نفر بلند شدند و رفتند. یکی از پسرها به طرفم آمد. خم شد و آرام گفت: «به علیرضا بگو دمت گرم!» و با دوستانش از کلاس بیرون رفت.

    بند کیفم را روی شانه ام انداختم و بلند شدم. به صنم گفتم: «پاشو بریم.»

    گفت: «صبر کن شاید بیاد.»

    رفتم بیرون و منتظرش ایستادم. یکی از آقا پسرهای گل که کیف و کتاب استاد دستش بود، از کلاس بیرون آمد. جوری نگاهم کرد که زهره ام بترکد. از کنارم که رد شد، گفتم: «ترسیدم!» تا مطمئن بشود که واقعا شبیه دراکولاست. صنم از کلاس بیرون آمد و بدون اینکه نگاهم کند از جلویم رد شد. زیر لب فحش می داد.

    صدایش نکردم.

    صدای خنده علیرضا و چند نفر دیگر را از یکی از کلاس ها شنیدم. به طرف کلاس رفتم. علیرضا بیرون آمد و پرسید: «چی شد؟»

    گفتم: «سیاوش گفت دمت گرم.»

    خندید و گفت: «چاکریم!» و با هم از پله ها پایین رفتیم.

  7. #6
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت ششم

    امشب خیلی خسته ام ولی باید بیدار بمانم و فکر کنم، در مورد تمام حرف هایی که زده شد.
    صبح با بابا به کارخانه رفتم و تا ساعت سه آنجا بودیم. فرهاد همه جا را به من نشان داد و من هم هر چه سوال داشتم از او پرسیدم. وقتی برگشتیم، دوش گرفتم. سر و وضعم را مرتب کردم و با مامان و بابا به خانه آنها رفتیم. فرهاد هم دوست داشت با خانمش بیاید ولی من نگذاشتم. می دانستم اگر بیاید مدام می خواهد ایراد بگیرد.

    با سحر حرف زدم.

    حرف زدن خیلی برایش سخت بود. بیشتر من صحبت کردم. از خودم گفتم. از درسم. از اینکه دوست ندارم سرم را با پول گرم کنم. از اینکه دوست ندارم در کارخانه بابا کار کنم. از اینکه دوست دارم معلم باشم و از او خواستم تا در مورد من خوب فکر کند.

    او هم کمی از خودش گفت. گفت که خیلی احساساتی است و اگر عاشق کسی بشود حاضر است تمام زندگی اش را به پای او بریزد. گفت اصلا اهل این نیست که در خیابان با کسی مسابقه بگذارد. حتی اهل شیطنت های کوچک تر هم نیست ولی در مورد من تنها فکری که به ذهنش رسیده بود، همین بود.

    خیلی بیشتر از آن که فکرش را می کردم باید فکر کنم.

    خوابم نمی برد.

    نمی دانم چرا صحنه صبح از جلوی چشمم کنار نمی رفت. نه اینکه احساس گناه یا عذاب وجدان داشته باشم. کار علیرضا اصلا برایم مهم نبود. نه بد بودنش و نه خوب بودنش. اصلا به این جنبه اش فکر نمی کردم. خود استاد برایم مهم بود. مطمئن بودم که می دانست کار علیرضا بوده. چون چند بار هم برای اینکه اذیتش کند، جلوی خودش سیگار کشیده بود.
    علیرضا اشتباه کرد. ولی بهتر!

    ترم دیگر این درس را دوتایی با هم، با یک استاد دیگر برمی داشتیم.

    بدون اینکه خودم بخواهم، گوشه نه چندان کوچکی را در ذهنم اشغال کرده بود. به قول صنم آنقدر ها هم ارزش نداشت اگر فقط استادم بود. اما کی می توانستم از شر این اگرهای اذیت کننده خلاص بشوم. این مامان هم که با جواب ندانش، بدجوری تنهایم گذاشته بود.

    هر هفته که می دیدمش، چند تا سوال جدید در ذهنم شکل می گرفت و روی سوال های قبلی تلنبار می شد. چون کسی نبود که جوابشان را بدهد. مامان گفت می رفت و سال تا سال به ما سر نمی زد. خوب مثلا این یک سرنخ است: شاید یک زن دیگر داشت که او را بیشتر از مامان دوست داشت. شاید کارش تجارت بود و مجبور بود به کشورهای دیگر برود و آنجا یک زن دیگر گرفت! شاید بازیگر بود و... نه اگر بازیگر بود که حتما تا الان معروف شده بود.
    واقعا چه سر نخ کمک کننده ای!

    اگر مثل این فیلم های سینمایی، یک نفر یک دفعه پیدایش می شد که همه چیز را می دانست خیلی خوب می شد. مادربزرگ که سوگند خورده بود چیزی به من نگوید و هیچ جور حاضر نبود کوتاه بیاید. خاله و دایی هم یک جور دیگر سرم را شیره می مالیدند. نمی دانم مامان با آنها چه کرده بود که انگار تمام گذشته را فراموش کرده بودند، یا آن صفحه های زندگی شان را یکی پاره کرده و سوزانده بود و دیگر اصلا وجود نداشتند.

    پرویز هم که... راستی چرا از پرویز نپرسده ام؟!

    امروز به دنبال کار تدریسی که استاد پیشنهاد کرده بود، رفتم. هفته ای چهار روز باید بروم. یک دبیرستان است که قرار است من، معارف درس بدهم. برای شروع خوب است.

    از دیشب که با سحر حرف زدم تا الان، احساس خاصی در درونم به وجود آمده است و هر لحظه بیشتر می شود... ولش کن. آدم این چیزها را که نمی نویسد.

    شب با بابا در مورد تدریس صحبت کردم و قرار شد هفته ای دو روز هم به کارخانه بروم. باید قبول می کردم. امیدوارم مزه پول درآوردن، در نظرم از مطالعه و درک حقیقت، شیرین تر و بهتر نیاید.

    خدایا! کمک کن تا هیچ وقت از کسب علم بازنمانم و آنجا که علم، بزرگ ترین حجاب شد، خودت آنچنان که صلاح می دانی، من را هدایت کن.

    و در مورد سحر، با وجود اینکه مهرش را در دلم انداختی، باز هم اگر تو نخواهی، من کنار می کشم. چرا که محبت و مهر تو را با هیچ چیز معامله نمی کنم و تنها در زندگی به چیزهایی رو می برم که در مسیر تو باشد. خودت اینچنین من را پروراندی که تو را انتخاب کنم.
    من را تنها نگذار.

    _ من تقریبا هشت ماه بعد از جدایی سحر، باهاش آشنا شدم. قبل از اون اصلا نمی شناختمش که بدونم چه اتفاقی تو زندگی شخصی اش افتاده.

    _ خب بعدش که حتما خودش برات گفته.

    _ منم مثل تو ازش خواستم که بگه. اما اون جواب تو رو به منم داد. البته صمیمانه تر. اون موقع شرایط روحی خوبی نداشت. خیلی حساس بود.

    _ یعنی می خوای بگی الان شرایط خوبی داره!!

    _ حالا! من نمی دونستم چه اتفاقی افتاده. فکر می کردم شاید شوهرش فوت کرده. ازش که پرسیدم گفت برای من مرده. اون موقع بود که فهمیدم به هر حال با هم اختلاف داشتن، یا یه چیزی بیشتر از اختلاف، مثلا گذاشته و رفته، عاشق یکی دیگه شده... نمی دونم. اینا رو از خودم می گم.

    _ خب اون چی می گفت؟

    _ از چی؟

    _ از شوهرش.

    _ گفتم که. به من چیزی نگفت.

    _ خب همونقدری که گفته بگو. حداقل بگو چیکار کرد که مامان ازش جدا شد. یا مامان چیکار کرد که اون خواست بره. حتما بالاخره بهت گفته.

    _ نه هیچ وقت نگفت.

    _ مگه می شه آخه؟!

    _ می بینی که شده.

    _ ازت خواهش می کنم! تو نمی تونی بفهمی اگه چند صفح از زندگی یه نفر محو باشه یعنی
    چی. آدم احساس می کنه هویتش ناقصه. احساس می کنه گذشته ای نداره که بخواد بهش تکیه کنه. پدری نداره که... اصلا قصد ندارم به تو اهانت کنم.

    _ می فهمم. راحت باش.

    _ پدری نداره که در موردش با بقیه حرف بزنه. حتی اگه مرده باشه. حتی اگه دزد باشه. می فهمی. دارم در مورد خودم حرف می زنم. تا کی باید این سردرگمی رو را خودم یدک بکشم. به خدا خسته شدم.

    _ باور کن اگه می دونستم، شاید بهت می گفتم. ولی نمی دونم.

    _ الان زنده اس؟ اینو که باید بدونی.

    _ تو اصلا نمی خوای حرفای منو باور کنی؟!

    _ آخه پس چطوری حاضر شدی باهاش زندگی کنی وقتی هیچی ازش نمی دونستی؟!

    _ خودش برام مهم بود نه...

    _ آره منم نمی گم چیزی غیر از خودش. ولی همون خودی که چند ماه قبلش از یکی جدا شده بود و تو نمی خواستی بفهمی چرا؟! با اینکه ممکن بود دوباره اون اتفاق بیفته!

    _ ...

    _ بهتره یه جواب قانع کننده بدی. یه چیزی که بشه قبول کرد. من احمق نیستم. نمی تونم باور کنم که تو واقعا هیچی نمی دونی. برای اینکه اون وقت به خودتم شک می کنم.

    _ پس لطفا این کارو بکن. چون خودمم به این نتیجه رسیدم.

    _ یعنی چی؟

    _ ببین! من سحر رو دوست دارم. اون موقع هم دوستش داشتم. اخلاقشو، نوع برخوردشو. همه چیزایی رو که تو وجودش دیدم، دوست داشتم. دوست داشتنی بود. من گذشته رو تو اون نمی دیدم که بخوام در موردش قضاوت کنم. من سحر رو می دیدم. وقتی من به چنین آدمی علاقه مند شدم که خیلی از بخش های وجودشو می دیدم، ندونستن چند ماه از زندگیش زیاد مهم نبود. ضمن اینکه اون موقع با خودم فکر می کردم به هر حال حتما یه روزی بهم می گه. بعد ها وقتی خیلی به هم نزدیک شدیم، چندبار ازش خواسم که بگه. ولی بازم نگفت. چند وقت حساس شدم. احساس کردم باید بدونم. ولی کم کم تونستم با خودم کنار بیام که اون نمی گه و نباید اصرار کنم چون فایده نداره. الانم که خودت می بینی، خدا رو شکر با هم خوبیم و اگه شما هر از گاهی یادآوری نکنی، ما برای همیشه یادمون می ره که اصلا چیزی بوده.

    _ البته تو یادت می ره. ولی مامان اگه یادش رفته بود، وقتی ازش می پرسیدم، اینقدر ناراحت نمی شد.

    _ نمی دونم. ولی حالا که می بینی پرسیدن تو اینقدر ناراحتش می کنه، حداقل دیگه از خودش چیزی نپرس. به هر حال تو حق داری بدونی. ولی بیا بعد از این به یه راه دیگه فکر کن.

    _ آره، دارم همین کارو می کنم.

    چند روز است که فرصت نکردم چیزی بنویسم. آنقدر سرم شلوغ است که شب ها از شدت خستگی خوابم می برد. مامان با سلیقه خودش یک انگشتر و چند چیز دیگر خرید. این بار، فرهاد و زنش که آمدند هیچ، دایی حسین و عمو فرامرز هم با ما آمدند. من از این مراسم ها چیزی سرم نمی شود. به هر حال قرار شد هفته دیگر در محضر عقد کنیم.

    قبل از اینکه مامان بخواهد انگشتر را بدهد، سحر از من خواست تا چیزی را بگوید. اول فکر کردم اضطراب دارد ولی وقتی گفت، فهمیدم چرا اینطور است. به اتاق خودش رفتیم. بعد از مدتی سکوت، گفت: «اگر فکر می کنید فقط به خاطر خواست من این کار را می کنید، من هیچ اصراری ندارم. به نظر من در زندگی، علاقه باید دو طرفه باشد. اگر شما تمایل ندارید، من می توانم به پدر و مادرم بگویم که الان حرف هایی زدید که من پشیمان شدم. مشکلی پیش نمی آید.»

    دوباره حرفی زد که من نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. این خانم ها هم مدام آدم را غافلگیر می کنند. اول عاشق می شوند، بعد وقتی دل آدم را بردند...

    او را مطمئن کردم که نسبت به انتخابم آگاهی دارم و بهتر است به دلمان تردید راه ندهیم. سرش را بلند کرد و در چشمانم خیره شد. هیچ وقت آن طوری نگاهم نکرده بود.

    وقتی پیش بقیه برگشتیم، همه حرف ها را زده بودند و مامان انگشتر را در انگشت سحر کرد و او را بوسید. الان چهار روز است که سحر را ندیده ام. مامام سر شام گفت: «اینقدر بال بال نزن. فردا برای شام به خانه ما می آیند.»

    من که احساس نکرده بودم بال بال می زنم، اما وقتی فهمیدم فردا به خانه ما می آیند خیلی خوشحال شدم.

    فردا باید به کارخانه بروم.

  8. #7
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت هفتم

    داشتم جزوه یکی از درس هایم را کامل می کردم. صنم هم داشت کتاب شیخ اشراق را می خواند ولی نمی دانم چرا در آن یک ساعتی که آنجا بودیم، یک صفحه هم ورق نزده بود.

    این جزوه را که می نوشتم، می ماند یک جزوه دیگر که حوصله نداشتم بنویسم. از رویش کپی می گرفتم. اگر علیرضا جزوه هایش را سر کلاس می نوشت، مجبور نبودم آخر ترم برای چند تا ورق ناقابل، اینقدر به بچه های بی جنبه مان اصرار و التماس کنم. جزوه های صنم را هم که قبول نداشتم. خیلی زیاد می نوشت، آنقدر که حتی گاهی استادها یادشان نمی آمد که فلان حرفی را که صنم در جواب سوال هایشان می نوشت، کی گفته بودند. برای همین دوست نداشتم نوشته های صنم را برای امتحان بخوانم.

    سرش را بلند کرد. چشمهایش خمار بود. کله اش را خاراند. از حالتش خنده ام گرفت. پرسیدم: «چیه؟»

    دهانش را کج کرد و گفت: «چرا نمی فهمم!»

    بی صدا خندیدم. چشم هایش را مالید و آرام گفت: «خنده داره؟»

    گفتم: «آره دیگه. یعنی تو با این عقل نداشته، می خواستی بفهمی؟!»

    کتاب را روی میز به طرف من هل داد. گفت: «بخون با این عقل ِ داشته ببین می فهمی؟!»

    نگاهی به کتاب انداختم. هنوز صفحه اول بود. گفتم: «من که ادعایی ندارم. بازم به مُخت فشار بیار شاید فهمیدی.»

    کتاب را از جلویم برداشت و همان طور که نگاهم می کرد گفت: «پس حرف نزن!» آن را بست. بلند شد و شروع کرد به قدم زدن.

    در سالن مطالعه باز شد. علیرضا بود. با دست اشاره کرد که بروم پیشش. بلند شدم و به طرفش رفتم. آرام گفت: «مثل اینکه تو سالن اجتماعات همایش نقد و بررسی نظریات فلاسفه قرن نوزدهمه. بچه ها رفتن ببینن چه خبره. میاین بریم؟ حال می ده.»

    چند لحظه فکر کردم. گفتم: «آخه جزوه هام تموم نشده.»

    گفت: «ولش کن. می ریم کپی می گیریم. منم ندارم. بیا بریم ببینیم کیا هستن، چه خبره.» خندبد.

    گفتم: «باشه، الان میام.»

    جلوی در سالن شلوغ بود. چند تا میز گذاشته بودند و روی آنها تعداد زیادی کتاب چیده شده بود. علیرضا گفت: «بیاین فعلا بریم تو. بعدا میایم کتابا رو می بینیم.» به طرف در سالن رفتیم و وارد شدیم. خیلی شلوغ بود. تمام صندلی ها پر بودند. یکی از دانشجوهای سال بالایی داشت مقاله ای را از رو می خواند.

    کسی به طرفمان آمد و گفت: «ردیفای جلو جا هست.» رفتیم جلو. همه در سکوت داشتند به مقاله گوش می دادند. علیرضا که داشت جلو می رفت، به طرفم برگشت و آرام گفت: «جو منو گرفت!»

    _ برو دیگه تو ام!

    مقابل یک ردیف که چند تا صندلی خالی داشت ایستادیم. اول علیرضا رفت، بعد من و بعد صنم. نشستیم. صنم چشم هایش را ریز کرد و چند لحظه کسی را که داشت مقاله می خواند نگاه کرد. سرش را به من نزدیک کرد و پرسید: «کیه؟»

    گفتم: «مرادیه دیگه. همون بچه خر خونه که همه می گن امسال فوق قبول می شه.»

    _ آها

    از تو کیفش عینکش را درآورد و به چشم زد.

    علیرضا با آرنجش آرام زد به پهلویم. گفتم: «چیه؟» بدون اینکه نگاهم کند دوباره به پهلویم زد. هلش دادم و آرام گفتم: «چته تو؟!»

    صورتش را کاملا به طرف من برگرداند و خیلی آرام گفت: «داشته باش!» اطراف را نگاه کردم و پرسیدم: «چی رو؟»

    انگشتش را روی بینی اش گذاشت و گفت: «بغل دستی منو!» و صاف نشست. آرام به جلو خم شدم و نگاه کردم. استاد فلسفه اسلامی بود. صاف نشستم. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب گفتم: «پس برنامه ات همین بود!»

    _ نه به جون پریسا!

    _ آره!

    _ می گم به جون پریسا نمی دونستم.

    خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: «کجا؟ بشین با هم می ریم.»

    صنم هم استاد را دیده بود. اما توجهش به مقاله بود. علیرضا یکدفعه رویش را به طرف استاد کرد. دست داد و سلام علیک کرد. به طرف من برگشت و آرام گفت: «یه سیگار روشن کنم؟»
    چون فقط می خواست عکس العمل من را ببیند، محلش نگذاشتم.

    مقاله در مورد فلسفه هگل بود. صنم ورق و خودکاری از تو کیفش درآورد و چیزهایی روی آن نوشت. علیرضا به طرف استاد برگشت و آرام یک سوال فلسفی پرسید. مطمئن بودم که جواب سوال اصلا برایش مهم نبود.

    مقاله که تمام شد، یکی از دانشجوها پشت تریبون رفت. چند جمله حرف زد و از استاد، برای بحث اصلی همایش دعوت کرد.

    همه دست زدند. استاد بلند شد. از جلوی ما رد شد و به روی سن رفت. دوست داشتم بدانم او که رشته اش فلسفه اسلامی بود، چه حرفی داشت که در مورد فلسفه غرب بخواهد بگوید.

    باورم نمی شود، ولی عقد کردیم.

    اصلا نمی توانم از احساس خاصی که موقع خواندن خطبه عقد داشتم چیزی بنویسم. در همان چند لحظه، تمام صحنه های کودکی و نوجوانی جلوی چشم هایم آمد. از زمان حال گذشت و حتی تا سال های زیادی از آینده را هم دیدم. در کنار سحر، در موقعیت های متفاوت.

    خدایا! کمک کن آنچنان که تو می پسندی زندگی کنم.

    وقتی از محضر بیرون آمدیم، همه سوار ماشین هایشان شدند و رفتند. فرهاد وقتی داشت می رفت خندید و گفت: «برایتان لازم است!» و ما را بدون ماشین همان جا گذاشتند و رفتند. بی معرفت ها!

    ما هم شروع کردیم به قدم زدن. سحر که حرف نمی زد. من سر صحبت را باز کردم. نظرش را در مورد فلسفه پرسیدم. چیز زیادی نمی دانست. ازکارهای خانه هم فقط بلد است دو سه نوع غذا درست کند. قرار شد چند کتاب فلسفی به او بدهم تا بخواند. شاید علاقمند شود.
    بودن در کنار سحر حس خاصی به من می دهد. دیگر احساس می کنم نمی توانم از او دور باشم. وقتی با او نیستم انگار چیزی را گم کرده ام. بیقرار می شوم. الان ساعت یازده است. فکر نکنم خواب باشد. باید تلفن بزنم و کمی با هم صحبت کنیم. حتما بهتر می شوم.

    بعد از همایش، از دانشگاه بیرون رفتیم. فرزین هم آمده بود. به پیشنهاد صنم کمی پیاده روی کردیم و مغازه ها را تماشا کردیم. موقع برگشتن، من و صنم جلو می رفتیم و علیرضا و فرزین پشت سرمان می آمدند. از صنم پرسیدم: «تو یه روز گفتی کاش بابات مثل استاد بود، راست گفتی؟»

    پرسید: «چطور مگه؟»

    _ اتفاقا من می خواستم ازت بپرسم چطور مگه.

    صنم نگاهم کرد و چیزی نگفت. گفتم: «یعنی چرا اون حرفو زدی؟»

    گفت: «چون خیلی فلسفه سرش می شه.»

    یک موتوری با سرعت از کنارمان رد شد. صنم را کشیدم کنار. جیغ زد. علیرضا برگشت و درحالیکه داد می زد، فحش داد. صنم برگشت و به علیرضا گفت: «خیلی ممنون» پایین شلوارش را که روی زمین کشیده شده بود، تکاند.

    علیرضا گفت: «قابل نداشت.»

    دوباره راه افتادیم. صنم گفت: «جدی نگیر. حالا من یه چیزی گفتم.»

    گفتم: «صنم! وقتی یه حرفی می زنی پاش وایسا!»

    گفت: «منظورم این بود که دوست داشتم بابام فیلسوف باشه. فقط در همین مورد اون حرفو زدم.» سرم را تکان داد و گفتم: «فهمیدم.» خیال می کرد نفهمیدم دروغ گفت. گفتم: «می خوام ببینم تو حاضری که... مثلا، باباتو با اون عوض کنی؟ یعنی استاد بشه بابات برای همیشه؟ چنین چیزی رو دوست داری؟»

    بدون اینکه یک لحظه فکر کند گفت: «اذیت نکن پریسا! ببین حالا ما یه حرفی زدیم، تو چه جوری گیر دادیا!»

    _ نه واقعا می خوام بدونم، حاضری؟

    _ نمی دونم.

    _ یه ذره فکر کن! می خوام بگی.

    زد رو شانه ام و گفت: «بس کن پریسا! اصلا دوست ندارم بهش فکر کنم.»

    _ به استاد؟

    _ نه، به اینکه پدرم باشه برای همیشه.

    _ چرا؟

    صنم برگشت و به علیرضا گفت: «علیرضا اینو جمع کن! دوباره داره حال می گیره.»

    علیرضا گفت: «ولش کن! باید اسمشو بذاریم ضد حال. کاریش نمی شه کرد.»

    حتی نمی خواست به این موضوع فکر کند. فقط حرف زده بود. حتی دوست نداشت خودش را جای من بگذارد! فقط چند لحظه!

    فرزین به طرف ماشین رفت و در را باز کرد. گفت: «به هر حال امیدوارم از دست تو خسته نشده باشه.»

    علیرضا گفت: «نه خیر. پریسا با مرام تر از این حرفاس. مگه نه پریسا؟»

    به زور لبخند زدم و گفتم: «آره.»

    علیرضا نگاهش را از من گرفت و زیر لب چیزی گفت. شاید به من فحش داد.

    فرزین پرسید: «نمیاین؟»

    علیرضا گفت: «قربونت»

    _ تعارف نکن!

    _ نه دیگه. دفعه قبل ناراحت شدی تو ماشینت نشستیم!

    _ بس کن!

    علیرضا خندید و گفت: «نه. مامان دلش برای پریسا تنگ شده، می خوایم بریم خونه ما.»

    _ خب می رسونیمتون.

    علیرضا فرزین را به طرف ماشین هل داد و گفت: «برو دیگه بچه پر رو!»

    فرزین خندید و سوار شد. صنم صورتم را بوسید و گفت: «مراقب خودت باش.»

    _ هستم!

    از علیرضا خداحافظی کرد و سوار شد.

    علیرضا برایشان دست تکان داد و ماشین حرکت کرد. بدون اینکه معطل کند جلوی یک ماشین را گرفت و گفت: «دربست!»

    حوصله نداشتم به چانه زدنش گوش بدهم. وقتی به توافق رسیدند، در را باز کرد. اول من سوار شدم و بعد خودش. ماشین حرکت کرد.

    علیرضا سرش را به من نزدیک کرد و آرام پرسید: «خوبی؟»

    نگاهش کردم.

    لبخند زد و گفت: «دلم برات تنگ شده بود.»

    _ دوباره دیوونه شدی؟

    _ به جون پریسا!

    _ از بس به جای دو کلمه حرف حساب، همش مسخره بازی می کنی.

    یکدفعه به ساعتم نگاه کردم و گفتم: «دیدی چی شد؟!»

    _ نه ندیدم.

    به راننده گفتم: «آقا بی زحمت می شه برگردید جلوی دانشگاه.»

    راننده گفت: «چشم خانوم.»

    علیرضا بلند پرسید: «چرا؟ مامان منتظره!»

    از توی کیفم جزوه یکی از بچه ها را درآوردم و گفتم: «اینو باید می دادم به لیلا. یادم رفت.»

    _ باشه فردا بده.

    _ نمی شه. امروز می خوادش.

    ماشین کمی جلوتر از دانشگاه توقف کرد. پیاده شدم و با سرعت به طرف دانشگاه دویدم. وقتی داشتم برمی گشتم، استاد فلسفه را دیدم که با ماشینش وارد دانشگاه شد. من را دید. نگاهم را برگرداندم و از دانشگاه بیرون رفتم.

    علیرضا پیاده شده بود و کنار ماشین ایستاده بود و داشت سوت می زد. من را که دید با سر به دانشگاه اشاره کرد و پرسید: «آقا رو دیدی؟»

    _ آره

    _ وضعش خوبه!

    _ به ما چه!

    _ اگه بابات بود الان یه ماشین می انداخت زیر پای تو. دیگه مجبور نبودیم دربست سوار شیم.
    زل زدم تو چشم هایش و گفتم: «اگه ناراحتی من حساب کنم.» و سوار شدم. علیرضا هم سوار شد. در را بست و گفت: «نه، منظورم این نبود جون تو!»

    راننده گفت: «برم آقا؟»

    _ بله بفرمایید.

    آرام به من گفت: «شوخی کردم بابا. چرا یه دفعه اینجوری می شی تو.» دستش را برد طرف جیب پیراهنش و گفت: «دستمال بدم.»

    خندیدم.

    نفس عمیقی کشید و گفت: «ایول!» کوله ام را که روی پایم بود، برداشت و گذاشت طرف دیگرش. کتاب خودش را هم گذاشت کنار کیف و آرام طوری که انگار با خودش بود گفت: «وضعش خوبه. فکر نمی کردم... حسودیم شد!» نگاهم کرد و گفت: «آها راستی به ما مربوط نبود. ببخشید!»

    لبخند زدم و سرم را تکان دادم. گفت: «می گن سالی به دوازده ماه می ره اون ور آب. بایدم وضعش توپ باشه.»

    پرسیدم: «از کجا می دونی؟»

    یک سیگار از جیبش درآورد. به من نشان داد و پرسید: «اجازه هست؟» توجهی نکردم. سیگار را گذاشت تو جیبش و گفت: «هر چی شما بگین.» و با دست زد روی پاکت سیگار که تو جیبش بود.

    گفت: «بی خیال! استاد شهابی می گفت حالش خوب نیست بنده خدا! اذیتش نکنید. فکر کنم یکی ماجرای اون روز، تو کلاس رو بهش گفته بود. فهمیده بود یکی از ما بودیم.»
    شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم: «مگه چشه که حالش خوب نیست؟»

    _ ظاهرا بنده خدا فیزیکی نیست. شیمیاییه!

    نیشخند زد و زیر لب گفت: «جمع کنید این حرفا رو!»

    موهایم را که باد از زیر مقنعه می زد بیرون، کردم تو. شیشه را کی بالا کشیدم. یاد سرفه هایش افتادم و بوی دود سیگار آن روز که گلویم را سوزاند.

    _ تو...

    _ ببین پریسا! این آخرین بار بود که درباره اش حرف زدیم! تموم شد رفت پی کارش. قبوله؟
    آرام گفتم: «پس شیمیاییه!»

    یکدفعه زد روی پایش و بلند گفت: «اَه! بس کن دیگه. این همه استاد درست و حسابی تو این دانشگاهه. من نمی دونم تو چرا گیر دادی به این یکی. عزیز من، دیگه نمی خوام چیزی ازش بشنوم. هیچی. درست شد؟!»

    فقط کم مانده بود صنم بگوید از او حرف نزنم. آن وقت دیگر جلوی مامان که نمی توانستم اسمش را ببرم. تو دانشگاه هم... ولی دیر نشده بود. هنوز فرصت داشت برای اینکه سرم داد بکشد و بخواهد درباره اش چیزی نگویم.

    علیرضا دستم را گرفت و آرام گفت: «پریسا!... پریسا خانوم!»

  9. #8
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت هشتم

    اگر هر کس اجازه داشت پدر و مادرش را خودش انتخاب کند، کار سخت تر از این می شد. چون آن وقت اگر آنها یک اشتباه کوچک می کردند، از انتخابش پشیمان می شد.

    به من ربطی نداشت اگر یک نفر فامیلی اش مثل من بود. من انتخاب نکرده بودم که بخواهم پای چیزی بایستم. علیرضا هم هرچقدر می خواست اذیتش بکند، به خودش مربوط است.
    صنم زد روی شانه ام.

    پریدم.

    _ کجایی؟

    _ همین جا.

    داشت می خندید. پرسیدم: «چی شد؟»

    گفت: «پاشو بریم یه چیزی بخوریم، برات تعریف کنم.»

    بلند شدم و با هم به طرف بوفه رفتیم. ورق هایی را که دستش بود، تا کرد و گذاشت تو کیفش و گفت: «قرار شد کاملش کنم و سر امتحان بدم بهش.»

    پرسیدم: «چرا زود اومدی پس؟»

    _ حالش خوب نبود، همون اول گفت من کنفرانس بدم، بعدش رفت.

    وارد رستوران شدیم. صنم رفت و یک جا نشست. دو تا نوشابه خریدم و به طرفش رفتم. هنوز لبخند تو چهره اش بود. نوشابه ها را روی میز گذاشتم و نشستم. گفت: «همه رو از حفظ گفتم پریسا، اصلا به نوشته ها نگاه نکردم. باورت می شه؟

    خندیدم و گفتم: «تو که همیشه هول می شدی؟»

    _ نمی دونم چرا. ولی امروز خوب گفتم. خودم که فکر می کنم سید شهاب الدین کمکم کرد. تو این تحقیق خیلی خوب شناختمش. تا چند وقت پیش وقتی اسمشو می شنیدم خیلی برام عادی بود. اما الان واقعا برام قابل احترامه و خیلی دوست داشتنی. کاش زودتر می شناختمش.

    برای اینکه بحث را عوض کنم پرسیدم: «فرزینم بود؟»

    گفت: «آره، اون مثل آدم نشسته بود ولی علیرضا همش اذیت می کرد. منم بهش نگاه نمی کردم تا حالش گرفته بشه.»

    کمی از نوشابه خوردم.

    یاد چیزی افتادم. پرسیدم: «راستی دیشب چی شد؟»

    خندید. دستم را گرفت و آرام گفت: «فقط بلده زر بزنه. وقتی اومد، پاهاش اونقدر می لرزید که قدش یه وجب کوتاه شده بود. از سفینه های فضایی و فضانوردایی که روی کرات دیگه فرود اومدن حرف زد. از سیاست گفت. از اقتصاد. دیوونه شده بود. بابا ام حوصله اش سر رفته بود. منم اون طرف دلمو گرفته بودم و ریسه می رفتم از خنده.»

    گفتم: «درست تعریف کن ببینم چه خبر بوده!»

    گفت: «سر موقع با یه دسته گل رز زرد و یه جعبه شیرینی اومد.» خندید و آرام گفت: «هنوز نمی دونه رز زرد نشانه تنفره.» بلند خندید. من هم لبخند زدم و گفتم: «خب!»

    _ آخه دفعه قبل بابا گفته بود باید کار ثابت داشته باشه. برای همین فرزین می ترسید دوباره یه ایرادی بگیره. از کارش خیلی تعریف کرد. مدامم عرق می ریخت. یه جعبه دستمال حروم کرد. بابا گفت بعدا باهاش حساب می کنیم. کلی حرف زد. فکر نمی کردم بتونه اینقدر حرف بزنه. از عشق و تفاهم و این چرت و پرتا گفت. وقتی رفت، بابا داد زد پسره بی سر و پا! اگه فرزین می شنید فکر کنم تا آخر عمر دیگه باهام حرف نمی زد. بهش نگی یه موقع!

    _ نه بابا. به من چه.

    _ من نمی دونم مگه آدما چه شکلی هستن که بابا می گه آدم نیست!

    _ آخرش چی شد؟

    _ مامان باهاش حرف زده. دیگه نمی دونم چی بشه.

    نفس عمیقی کشید. دستم را ول کرد و به پشتی صندلی تکیه داد. لبخند زدم و سرم را تکان دادم. آرام گفت: «ولی خیلی خوشش اومد.»

    _ بابات؟

    _ نه بابا، استاد.

    نیشخندی زدم و گفتم: «شهید راه حکمت!»

    گفت: «اون سقراطه. ولی شیخ اشراق، شهید راه خداس. فرق دارن با هم.»

    _ خیلی خب شروع نکن!

    به جایی خیره شد. حتما داشت به شیخ فکر می کرد و کتاب حکمه الاشراقی که یک صفحه اش را خوانده بود و حتی یک جمله اش را هم نفهمیده بود.

    نوشابه را سر کشیدم.

    امروز بعد از سه ماه به خانه برگشتم. سر راه چند کادو برای سحر و دختر کوچکمان که تقریبا یک ماه است متولد شده، خریدم. ولی سحر در خانه نبود. برای دیدن هر دوشان بی طاقت بودم. به خانه مادر سحر تلفن کردم. مادر سحر خیلی سرد با من حرف زد و گفت که سحر و بچه آنجا هستند.

    بدون معطلی کادوها را برداشتم و از خانه بیرون رفت.

    سحر گفته بود که اسم دخترمان را گذاشته پریسا. تلفنی گفته بود. یک عکس هم از همان روزهای اول تولدش برایم فرستاده بود که آن را گذاشته بودم داخل جیب پیراهنم و هر وقت سرم خلوت بود، نگاهش می کردم.

    آن طور که سحر عصر گفت، به محض تلفن من، به حیاط آمده بود و منتظر من ایستاده بود. وقتی زنگ زدم، خودش در را برایم باز کرد و مدت زیادی در بغلم گریه کرد.

    چقدر دلم برایش تنگ شده بود. در کنار سحر بودن، به من احساس خاصی می دهد که آن احساس را هیچ جای دیگری ندارم.

    خدایا! چطور می توانم هفته دیگر دوباره برای مدت ها از او جدا شوم.

    سحر خیلی لاغر شده است و خودش همه تقصیرها را به گردن من می اندازد. می گوید اگر تو باشی همه چیز قابل تحمل است.

    مدت زیادی با هم در باغ قدم زدیم و سحر حرف های زیادی برای گفتن داشت. وقتی وارد سالن شدیم، صدای گریه پریسا را که شنیدم، بی اختیار به طرف صدا دویدم و او را در یکی از اتاق های طبقه بالا در آغوش مادر سحر پیدا کردم. مادر او را به من داد و از اتاق بیرون رفت.
    صورت کوچکش را بوسه باران کردم. چقدر کوچک و معصوم بود. صدای گریه اش قلبم را می لرزاند. مشت های بسته اش را به هر طرف تکان می داد و گریه می کرد. اگر می دانستم در آغوش گرفتن بخشی از وجودم، اینقدر لذت بخش است، حتما زودتر از این می آمدم.

    سحر که او را در بغل گرفت و تکان داد، آرام شد. چشم های کوچکش را باز کرد و به من نگاه کرد. دست خودم نبود ولی اشک بدون وقفه از چشم هایم سرازیر بود.

    سحر من را به خاطر لباس های کثیف و خاکی ام دعوا کرد. حق داشت. اصلا حواسم نبود که وقتی به خانه رسیدم، آنها را عوض کنم. خدا کند بچه مریض نشود.

    الان که این چند خط را می نویسم پریسا کوچولو، پریسای من و سحر، کنارم خوابیده و انگشت شستش را می مکد. می بوسمش. هر چند سحر گفته که نباید زیاد ببوسمش. ولی من دور از چشم سحر تا می توانم او را می بوسم.

    سحر را هم به زور خواب کردم. گفت بعد از مدت ها دوری، نمی تواند بخوابد. دوست داشت تا خود صبح بنشینیم و صحبت کنیم. به او گفتم تمام فردا را در خانه می مانم تا بتوانیم از روزهای تنهایی مان برای هم تعریف کنیم.

  10. #9
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت نهم

    نمی دانم چندمین بار بود که تلفن می زد.

    پرویز بلند گفت: «پریسا! خودت بردار!» سرم را تکان دادم و گوشی را برداشتم. صنم بود. بدون اینکه سلام کند، فقط شماره صفحه را گفت و منتظر ماند.

    کتاب را که چند دقیقه قبل، بعد از تمام شدن حرف هایمان، پرت کرده بودم پایین تخت، برداشتم و ورق زدم.

    سوالش را پرسید. یک دقیقه ای تمام صفحه را خواندم و جوابش را دادم. کاری نداشت که جواب را درست بهش می گویم یا نه، فقط می خواست مطمئن بشود که جواب را از کس دیگری می شنود. همیشه موقع امتحان ها دچار وسواس می شد.

    بدون اینکه تشکر کند، گوشی را گذاشت. رو که نبود! گوشی را گذاشتم و به کتاب نگاه کردم. چرا باید می خواندم وقتی از هفته ها قبل، افتاده بودم. دوباره کتاب را پرت کردم روی زمین. از بس نخوانده بودمش، نو مانده بود. حیف پول که اول ترم برایش داده بودم. معلوم نبود ترم بعد، یک استاد دیگر چه کتابی را معرفی می کرد.

    فلسفه را که دوست داشتم. نگاهم را به زندگی عوض می کرد. دوست داشتم در مورد خیلی «چرا» هایی که تو ذهنم بود، مطالعه کنم. بحث کنم. نظرات مختلف را بدانم. اما از فلسفه اسلامی خوشم نمی آمد. چون به نظرم فلاسفه اسلامی نمی توانستند واقع بینانه در مورد هستی قضاوت کنند و من دوست داشتم بدون هیچ پیش داوری به دنبال حقیقت بروم.

    تلفن زنگ زد. خم شدم. کتاب را برداشتم و بعد، گوشی را. شماره صفحه را که گفت، گفتم: «تو رو خدا ولم کن صنم. خوبه ده دفعه بهت گفتم که نمی خوام امتحان بدم.»

    انگار اولین بار بود که می شنید. داد زد: «یعنی چی امتحان نمی دی؟! تا حالا چقدر خوندی؟»

    _ هیچی

    _ دیوونه چرا هذیون می گی؟ ساعت یازده و نیمه. پس کی می خوای بخونی؟

    خیلی عادی گفتم: «ساعت هر چند می خواد باشه. به من چه؟!»

    آرام گفت: «می دونم واقعا نمی خوای امتحان بدی. ولی پریسا به خاطر من! خر نشو! اگه یکی بود که همیشه می افتاد، حرفی نبود ولی آخه تو تا حالا نیفتادی. بازم فکر کن ولی راضی شو که بیای سر جلسه. باشه؟»

    روی تخت دراز کشیدم. گفتم: «به خاطر تو بازم فکر می کنم ولی راضی نمی شم.»
    داد زد: «به جهنم!»

    خنده ام گرفت. گفتم: «من هیچی نخوندم. الانم خوابم میاد می خوام بخوابم. تو ام لطف کن اگه دوباره خواستی زنگ بزنی، بذار فردا ساعت ده یازده که من از خواب بیدار شدم!»

    _ لجباز! ببین چی می گم...

    _ نمی تونم ببینم!

    _ بسه دیگه! تو فردا بیا. چه می دونی شاید سوالا راحت بود.

    _ آخه اصلا بحث سوال نیست. من امتحان نداده افتاده ام.

    _ صبح بیا دنبالم. با هم می ریم.

    خندیدم و گفتم: «دیگه چی!»

    گفت: «همین! یه سوال دیگه ام داشتم که خوابت میاد، فردا تو راه می پرسم.»

    _ پس تو رو خدا دیگه زنگ نزن. مامان و پرویز مثلا خوابیدن. از صبح تا حالا به اندازه کافی منو دیوونه کردی. بذار اونا یه ذره استراحت کنن.»

    پرسید: «فردا میای دنبالم دیگه؟»

    گفتم: «شب بخیر.» و گوشی را گذاشتم. چقدر حرف می زد! تلفن را گذاشتم پایین تخت و سیمش را کشیدم. دستم را دراز کردم و برق را خاموش کردم.

    دوست داشتم بدانم موقع سوال طرح کردن، چه فکری می کرده است. می خواستم نروم سر جلسه تا حالش گرفته شود. ولی اگر نمی رفتم، صنم می آمد، به زور از تو خانه می کشیدم بیرون و اگر می شد روی کولش تا خود دانشگاه می برد. به اندازه کافی امروز مخم را جویده بود. حوصله نداشتم فردا کله صبح بیاید بالای تختم بنشیند و زر بزند.

    حساب آن یکی را هم به موقع می رسیدم. پدر و فرزندی جای خودش ولی استاد و شاگردی یک چیز دیگر بود. تازه چه پدر و فرزندی!

    از فکر خودم خنده ام گرفت. بهم الهام نشده بود که یک روزی بابام بوده، خوشم می آمد اینطوری فکر کنم که آن همه خواهش و تمنا از مامان هدر نرفته باشد.

    صدای زنگ تلفن را از آن یکی اتاق شنیدم. از جایم تکان نخوردم. چند تا زنگ که زد، پرویز بلند گفت: «گوشی رو بردار پریسا!»

    چشم هایم را بستم. چند لحظه بعد در باز شد و صدای آرام مامان را شنیدم که پرسید: «خوابی؟»

    جوابش را ندادم. آرام در را بست و رفت.

    دستی به صورتم کشیدم. بلند شدم. دوشاخه تلفن را زدم و شماره گرفتم. گوشی را برداشت. آرام گفتم: «عوضی مگه بهت نگفتم دیگه زنگ نزن خوابن!؟»

    گفت: «تو که بیداری! ببین یه سوال دیگه!»

    گفتم: «نفهم! بهت می گم خوابیدم چرا حالیت نیست! برق خاموشه. بقیه می خوان بخوابن. نمی فهمی این چیزا رو؟ در کمال پررویی می گی یه سوال دیگه؟! خجالت بکش!»

    گفت: «آخه دو صفحه از کتابم نیست. فردا حتما کتابتو بیار که اونا رو بخونم!»

    گوشی را روی تلفن کوبیدم و خودم را روی تخت انداختم.

    امروز سحر به خاطر برگشتن من، خودش نهار پخت. قورمه سبزی. گفت دست پختش خوب نیست ولی می خواهد به این شکل ورود من را جشن بگیرد. من هم از پریسا مراقبت کردم.
    خیلی کوچک است. وقتی او را بغل می کنم، باید مراقب باشم که سرش از پشت نیفتد. تقریبا یاد گرفتم که وقتی گریه می کند، چه مشکلی دارد. سحر می گوید استعداد بچه داری ام بیشتر از خودش است.

    پریسا کوچولو زیاد خوش خنده نیست. ولی وقتی می خندد، دلم یک جوری می شود. خیلی دوست داشتنی است. سحر تعریف کرد که مادر و پدرش چندان از رفتن من راضی نبودند. گفت در این مدت اگر مشکلی پیش می آمد یا پریسا مریض می شد، آنها می گفتند اگر امیر بود این اتفاقات نمی افتاد. من هم برایش از منطقه تعریف کردم. توضیح دادم که به خاطر یک عملیات اطلاعاتی در مناطق نظامی عراق، به هیچ وجه نمی توانستم زودتر برگردم و اگر امکان داشت، حتما موقع به دنیا آمدن بچه خودم را می رساندم. نمی دانم توانستم او را قانع کنم یا نه. ولی به هر حال در شرایط معمولی نیستم که بتوانم هر طور می خواهم عمل کنم.
    پریسا در خواب می خندد و دو طرف گونه اش چال می افتد. می بوسمش.

    چشم! سحر خانم امر فرمودند که چراغ را خاموش کنم و بخوابم.

    در را باز کرد و سوار شد. بدون اینکه سلام کند گفت: «خوش به حالت. کاش مامان منم ماشین داشت روزای امتحان می تونستم بیارم، خودش کلیه.»

    گفتم: «سلام.» دنده را عوض کردم و گاز دادم.

    طوری که انگار چیزی یادش افتاده باشد، هول کتابش را باز کرد و گفت: «ببین من این صفحه رو برات می خونم تو خوب گوش کن...» پریدم وسط حرفش: «تو خوب گوش کن صنم! به خاطر کار دیشبت نمی خوام تا دانشگاه یک کلمه بشنوم.» شیشه را بالا کشیدم و صدای پخش ماشین را زیاد کردم.

    سرش را کرد تو کتاب و چیزی نگفت.

    وقتی رسیدیم، ماشین را پارک کرد و پیاده شدیم. از ماشین هایی که کنار هم پارک شده بودند، معلوم بود که هنوز نیامده بود. البته اگر فقط همان ماشین را داشت.

    صنم کتاب من را دستش گرفته بود و دو سه صفحه ای را که از کتاب خودش پاره شده بود، می خواند.

    به طرف کلاس می رفتیم.

    خط به خط می خواند و توضیح می داد. گفتم: «بسه دیگه! تو دلت بخون!» در میان توضیحاتی که می داد، با همان لحن گفت: «می خوام تو ام بفهمی.» و ادامه داد. رفتیم تو کلاس. صندلی ام را پیدا کردم و نشستم. علیرضا هنوز نیامده بود. صنم چند ردیف جلوتر از من نشست. برگشت و پرسید: «کتابتو نمی خوای؟»

    گفتم: «نه! تو ام جمعش کن دیگه!»

    ای کاش اصلا چنین واحدی جزء درس هایمان نبود که بخواهم با این استاد بردارم. اگر می افتادم مجبور بودم یک ترم دیگر بروم سر کلاس بنشینم و به چیزهایی که دوست نداشتم گوش بدهم.

    مطمئن بودم طوری سوال داده تا همه آنهایی را که کلاس نمی آمدند، دسته جمعی بیندازد. می دانستم که حتی یکی از سوال ها را هم نمی توانم جواب بدهم. چون او می خواست و این طور اراده کرده بود. حتما وقتی می آمد، اول یک لبخند پیروزمندانه به من می زد که اگر می توانی حالا جواب بده! من چه جوابی داشتم که بدهم. حالا که آمده بودم سر جلسه، معنی اش این بود که شکست خورده بودم.

    ورقه سوال ها را گذاشتند جلویم. بدون اینکه نگاه کنم، بلند شدم و به طرف در رفتم.

    مراقب گفت: «کجا خانوم؟»

    گفتم: «امتحان نمی دم.» و خواستم بروم بیرون که صنم صدایم زد. محلش نگذاشتم. بلند شد. دنبالم آمد و دستم را گرفت. دستم را کشیدم و گفتم: «ولم کن صنم! اصلا نباید می اومدم!»


  11. #10
    تعلیق عضویت ...
    تاريخ عضويت
    Oct 2010
    محل سكونت
    سرزمین عجایب
    پست ها
    58

    پيش فرض

    قسمت دهم

    امروز سه تایی با هم به گردش رفتیم. سحر، پریسا را خوب پوشانده بود تا سرما نخورد. چند دست لباس برای سحر خریدم. دوست ندارم خانواده اش بگویند اهل زن و زندگی نیستم ولی می دانم که می گویند. آنها اصلا شرایط من را درک نمی کنند در حالی که خود سحر خیلی صبور است.

    برای پریسا هم اسباب بازی خریدم. هر چند هنوز نمی تواند با آنها بازی کند. بعد هم به خانه همسر یکی از دوستانم که چند هفته قبل موقع خنثی کردن مین، شهید شده بود رفتیم.

    مین، زیر دستش منفجر شد. من با او چند متر فاصله داشتم. عراقی ها میدان من را به رگبار بستند ولی به خاطر تاریک بودن هوا، من را ندیدند.

    اگر فرصت می کردم آنجا هم خاطراتم را بنویسم، خیلی خوب می شد ولی معمولا اصلا فرصتی برای نوشتن پیش نمی آمد. مخصوصا برای ما.

    همسر و دو پسر کوچکش در یک خانه اجاره ای بسیار کوچک زندگی می کردند. برای سحر تعریف کرد که خانواده شوهرش با آنها قطع رابطه کرده اند. چون او را در شهادت شوهرش مقصر می دانستند. برای اینکه می توانست مانع رفتن او بشود اما این کار را نکرد. به سحر گفت وقتی امام فرمان دفاع داده، من چطور می توانستم او را از رفتن منصرف کنم.

    مدت زیادی آنجا نبودیم. چون مادرم برای شام دعوتمان کرده بود و الان زمان زیادی نیست که به خانه برگشته ایم. هنوز برای فردا برنامه ای ندارم اما باید کم کم سحر را برای رفتن دوباره ام آماده کنم. فردا با او صحبت می کنم.

    دستم را کشید و گفت: «چی می گی احمق!؟»

    علیرضا به طرف کلاس می آمد. جلویم ایستاد و آرام پرسید: «چی شده؟»

    صنم گفت: «تا اینجا اومده. نمی خواد امتحان بده.»

    علیرضا نگاهم کرد و گفت: «چرا، می ده.»

    مراقب جلسه گفت: «بشینید دیگه!»

    صنم سرجایش نشست. علیرضا آرام گفت: «برو سر جات بشین! خواهش می کنم! اگه تونستی یه ذره ام به من برسون!» نگاهش کردم. با دست به طرف صندلی هلم داد و گفت: «بشین!» سرم را تکان دادم و نشستم.

    بچه ها شروع کرده بودند.

    اصلا کنجکاو نبودم بدانم چطور سوال داده است. کیفم را پشت صندلی آویزان کردم و به رو به رو خیره شدم. نمی خواستم به سوال ها نگاه کنم. ولی وقتی می آمد و ورقه سفید را می دید، بدتر می شد. حالا که آمده بودم، باید به سوال ها جواب می دادم.

    سوال اول را خواندم. به گوشم آشنا بود ولی از جملات کتاب، چیزی در ذهنم نبود. یاد حرف دیشبم افتادم که به صنم گفته بودم. خودم که عقل داشتم. چند لحظه فکر کردم و شروع کردم به نوشتن. نگاهی به جوابی که نوشته بودم، انداختم. جواب بدی نداده بودم. لااقل عقل خودم ردش نمی کرد.

    سوال دوم را خواندم. این یکی عین عنوان یکی از درس ها بود که صنم دیشب سرش کلی با من چانه زده بود و نمی خواست نظر من را قبول کند. سریع جوابش را نوشتم که از ذهنم نپرد.

    سوال های بعدی را خواندم. حتی یک سوال را هم از حرف های خودش نداده بود. اگر کتاب را خوانده بودم، حتما بیست می شدم.

    صنم مراقب را صدا زد و گفت: «می شه بگین استاد بیان؟» و او بلند، طوری که همه بشنوند، گفت: «ایشون حالشون خوب نیست. بیمارستانن. لطفا دیگه سوال نکنید.»

    علیرضا برگشت و به من نگاه کرد و با ته خودکار بینی اش را خاراند.

    جواب سوال هایی را که بلد بودم، نوشتم و بلند شدم. از کنار علیرضا که رد شدم، آرام صدایم زد.

    ایستادم. خیلی یواش گفت: «وایسا کارت دارم.»

    ورقه را دادم و از کلاس بیرون رفتم. اسم و آدرس بیمارستان را گرفتم. سوار ماشین شدم و آن را روشن کردم. هنوز نمی دانستم که می خواهم چه کار کنم.

    کسی به شیشه ماشین زد. علیرضا بود. در حالیکه به در اشاره می کرد گفت: «باز کن!»
    ترمز دستی را خواباندم. گاز دادم و از دانشگاه بیرون رفتم.

    تنها راهی که برایم مانده بود این بود که از خودش بپرسم. مامان نمی خواست چیزی بگوید چون یادآوری گذشته ناراحتش می کرد و ممکن بود من را هم ناراحت کند. اما من باید می فهمیدم. آن هم حالا که مامان اصرار داشت سکوت کند. شاید به نحوی خودش مقصر بود و نمی خواست من بدانم.

    اما اگر او هم دوست نداشت گذشته را به خاطر بیاورد چی؟ آن وقت باید از چه کسی می پرسیدم؟

    ترجیح می دادم به چنین احتمالی فکر نکنم.

    ماشین را کنار خیابان پارک کردم. پیاده شدم و به طرف بیمارستان رفتم.

    کاری نداشتم که دست تقدیر من را به بیمارستان کشانده بود یا چیز دیگری. ولی در هر صورت من بی دلیل آنجا بودم. چون به هیچ چیز اطمینان نداشتم. البته طبق قانون علیت حتما دلیلی برای آمدنم وجود داشت که من نمی دانستم.

    نمی دانستم آمده ام که چه بگویم. نمی دانستم قرار است چه چیزهایی بشنوم. نمی دانستم او چطور می خواست با من برخورد کند و حتی نمی دانستم خودم باید چه کنم! بدتر از همه هم این بود که اطمینان نداشتم که او پدرم باشد.

    پشت در اتاق ابستادم و چند نفس عمیق کشیدم. سرم را تکان دادم. به خودم گفتم بی خیال!

    ولی اگر واقعا پدرم بود، دیگر نمی توانستم بی خیال باشم. مردی آن طرف این در، روی تخت خوابیده بود و حتما حالش بد بود و من نمی دانستم به او تعلق دارم یا نه. حتی یک دسته گل کوچک هم نخریده بودم که اگر اشتباه کرده بودم، ضایع نشوم و بگویم آمده ام برای عیادت. هر چند با رفتاری که من داشته ام، اصلا کسی انتظار نداشت که به عیادت استاد بروم.

    مقنعه ام را صاف کردم و در زدم.

    صبح تا قبل از ظهر مدت زیادی با سحر حرف زدم. او هم تعریف کرد. گفت که دو سه هفته اول که من نبودم، همین جا در خانه ماند و هر چه پدر و مادرش اصرار کردند به خانه آنها برود، زیر بار نرفت. ولی چند بار که حالش بد شد، و زینت خانم خدمتکارمان، دست تنها نتوانست کاری برایش انجام بدهد، پدرش او را به خانه خودشان برد.

    موقع به دنیا آمدن پریسا هم برادرش خیلی تلاش کرده بود که با من تماس بگیرد و خبر دهد. ولی من آن موقع در خاک عراق مشغول شناسایی بودم.

    گفت که دوری من برایش خیلی سخت بود و دوست داشت روزهای اول تولد پریسا، در کنارش باشم.

    عصر، پریسا را آماده کردم و او را به گردش بردم. وقتی با او حرف می زدم، چشم های درشتش را به من می دوخت و به حرف هایم گوش می داد. انگار تمام حرف هایم را می فهمید، فقط نمی توانست جواب بدهد.

    قرار است آخر هفته با دو نفر از دوستانم به منطقه برگردم. ولی اگر بروم، معلوم نیست دوباره کی بتوانم به خانه بیایم. تا آن موقع حتما پریسا هم بزرگ تر شده و من در بزرگ شدنش هیچ نقشی نداشته ام. الان پریسا روی دست چپم خواب است. سرش روی شانه ام است و آب دهانش، لباسم را خیس کرده است. اما همه این ها لذت بخش است. لذتی که قبل از به دنیا آمدنش، حتی نمی توانستم آن را تصور کنم. در این چند روز جای بزرگی برای خودش در قلبم باز کرده است. شب ها تا بارها نبوسمش خوابم نمی برد. صبح ها با صدای گریه اش بیدار می شوم. در طول روز وقتی به من زل می زند، زندگی برایم معنای دیگری پیدا می کند.

    چطور می توانم برگردم وقتی خدا هدیه ای این چنین به من عطا کرده که باید مراقبش باشم. چطور می توانم شب ها بدون بوسیدنش، به خواب بروم. عکس که دردی را دوا نمی کند. به نگاه معصومانه اش محتاجم.

    فردا به بچه ها می گویم که منتظر من نمانند و بروند. آنجا هم کارم روی زمین نمی ماند. می مانم و گرمای خانواده را با تمام وجود حس می کنم.

صفحه 1 از 2 12 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

برچسب های این موضوع

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •