قسمت دوم
ظهر كه حاجي آمد خانه، اول كاري كه كرد يك دست كشتي مفصل بود كه با كرم و اياز گرفت. يعني همين كه وارد شد، پالتو و كتش را كند و انداخت روي گل ميخ، و بعد به اياز گفت:
"خوب بيا جلو ببينم پهلوان، سربازخانه چي چي يادت دادند؟"
"سربازخانه كه زورخانه نيست پدر!"
كرم پريد جلو و گفت: "پدر، اگر مي تواني با من كشتي بگير! بيا جلو اگر مي تواني بيا جلو!"
حاجي به شوخي گفت: "نه! از تو مي ترسم، تو فوت و فن بلدي. مي دانم كه اياز فوت و فن بلد نيست!"
"كرم از كجا فوت و فن بلد شد؟ آن فقط بلد است كه چگل را هوا كند و كفترهاي قوش بازهاي ديگر را غر بزند!"
من گفتم: "تو پدرسوخته هم كه دخترهاي مردم را غر ميزني!"
حاجي گفت: "اي حرامزاده!" و پريد روي سر اياز، ولي اياز خودش را دزديد و پيچيد پشت سر پدرش و از پشت او را گرفت و سعي كرد بلندش كند كه حاجي پاهايش را چسباند به زمين. انگار پاهايش توي قلب زمين فرو رفته بود. حاجي دستش را بلند كرد و سر اياز را گرفت توي حلقه بازويش و سر را كشيد. اياز مثل يك شلاق رفت بالا و جلو حاجي كله معلق به زمين خورد.
حاجي گفت: "حاضرم با هر سه تاتون كشتي بگيرم."
من خنده ام گرفت و گفتم: "حاجي از كي تا حال من كشتي گير شدم!"
حاجي رو كرد به پسرهايش: "ببينم كدام طرف برنده ميشود! اگر شما دو تا و مادرتان برنده شديد مادرتان را ميبرم مكه."
من گفتم: "اين هم از آن قول هاي سرخرمن تست! تو فردا نه، پس فردا. عازمي. چطور ميخواهي مرا ببري مكه؟"
"من ملك الحاج هستم، فكر نميكني دو روزه گذرنامه ات را درست مي كنم؟"
اياز گفت: "مادر عيبي ندارد بيا شرط را قبول كن!"
كرم گفت: "خيلي خوب، مادر قبول كرد!" و بعد، خيز برداشت به طرف پدرش. اين رسم كرم بود كه هميشه از طرف من حرف بزند. به اين زودي ياد گرفته بود كه وصي و قيم من بشود.
همين كه اياز، كرم را در خطر ديد، پريد طرف حاجي. من هم رفتم طرف حاجي و شروع كردم به غلغلك دادن جاهاي حساسش. حاجي مي خنديد، خودش را از دست من خلاص مي كرد، دو تا پسرش را اينور و آنور پرتاب مي كرد و من در مي رفتم ولي همين كه پسرهايش درگير مي شدند، من دوباره شروع مي كردم به غلغلك دادن. تا اينكه كرم يك پايش را گرفت و اياز پاي ديگرش را، و من در حالي كه غلغلكش مي دادم، بلندش كرديم روي هوا و دمرو انداختيمش روي زمين. حاجي تسليم شد.
بلند كه شد نفس ميزد و كرم گفت: "بايد مادرم را ببري مكه، خودت شرط بستي و باختي."
حاجي به اياز اشاره كرد كه كتش را بردارد بياورد. حاجي نگاهي به من كرد و چشمك زد و چشم هايش از شيطنت برق ميزد.
"تو فكر مي كني من الكي مي بازم؟ هان؟ تو واقعا فكر مي كني كه من الكي مي بازم؟"
اياز كت را داد دست پدرش و منتظر ماند. حاجي گذرنامه را از جيبش درآورد و داد دست كرم:
"بخوان!
وقتي كه كرم خواند و براي من به تركي ترجمه كرد، پريدم طرف حاجي و شروع كردم به بوسيدنش. از بچه هايم اصلا خجالت نمي كشيدم.
"فكرش را بكن، آنهمه آدم از همه جاي دنيا آمدند دارند طواف ميكنند، فكرش را بكن كه من لباس احرام پوشيدم. يا دارم سنگ مي اندازم. يا داخل آن همه آدم گم شدم ودارم دنبال تو مي گردم."
اياز گفت: مادر قرار است دنبال خدا بگردي، نه پدرم!"
من گفتم "من دنبال هر كسي كه دلم بخواهد ميگردم و حتما هم پيدايش مي كنم. اين را بدان كه من ماماي اين شهرم، و يك ماما، بايد اگر بگردد، بتواند پيدايش بكند!"
حاجي گفت: "ديگر چرت و پرت نگو، بايد هر چه زودتر دست به كار شوي. اين سه هفته كه زائو نداري؟"
دقيق فكر كردم و جواب دادم: "فكر نمي كنم تا يك ماه زائو داشته باشم، ولي بايد حتما با عصمت صحبت كنم كه سري بزند به حامله هام."
"فردا بايد ترتيب همه چيز را بدهي!"
چقدر عاليست! چه خوب است! يك كفتر بيچاره آمده بود، كنار پنجره نشسته بود. از سرما كز كرده بود. كرم هنوز نمي ديدش. من عقب عقب رفتم كنار پنجره، به طور طبيعي ديگران را نگاه مي كردم، ولي هوش و حواسم متوجه دو چيز بود: مكه و كفتر. پنجره را آهسته باز كردم، مي ترسيدم سرمايي كه به اتاق حمله ور شده بود ديگران را متوجه منظورم بكند. كفتر يك قدري تكان خورد، ولي پرواز نكرد. آن قدر سردش بود كه نا نداشت. دستم را به طرفش دراز كردم. آرام و حرف شنو و رام آمد توي گودي دو تا دستم. خدايا چقدر تنها بود! چقدر سردش بود! پنجره را آهسته بستم. كفتر را گذاشتم روي سينه ام و نرمي پنجه هايش را لاي سينه هايم حس كردم. موهاي تنم سيخ شد! چقدر مهربان بود! لباسم را كشيدم رويش، گرمش كردم و بعد آرام آرام آمدم وسط اتاق. مي ترسيدم از آن زير بقبقو كند و لوام بدهد. حاجي و بچه ها سرشان پايين بود و داشتند حاضر ميشدند كه ناهار بخورند. سفره پهن بود و ديس گنده اي وسط سفره بود و قرار بود من اين ديس را بردارم ببرم مرغ را بكشم بيارم بگذارم روي سفره. من نزديك شدم و كفتر جان يافته را آهسته گذاشتم روي ديس. كفتر ايستاد و يك لحظه با ترديد اطرافش را نگاه كرد و بعد ، همين كه اين پا آن پا كرد، حاجي و كرم و اياز، هر سه با هم، پريدند طرفش. ولي كفتر بهر سه ي آنها پيشدستي كرد، پريد هوا و چون جايي براي نشستن پيدا نكرد، آمد نشست روي شانه من. هر سه بلند شدند. بهشتان برده بود.
كرم پرسيد: "كجا بود؟ از كفترهاي من است؟"
حاجي پرسيد: "از كجا آمد؟ پنجره ها كه بسته است!"
اياز گفت: "مادر نكند اين دفعه كفتر ميزائوني؟"
من دستم را دراز كردم، كفتر را برداشتم، دادم دست كرم.
"اين از كفترهاي تو نيست، ولي مال توست، سوغاتي من از مكه."
كرم گفت: "چه مكه ي خوبي! چه زيارت خوبي! سوغاتيش دست به نقد است!"
اسم كفتر را گذاشتيم "الناز." چقدر قشنگ بود! اسمش را هم حاجي انتخاب كرد. حاجي در انتخاب اسامي اصيل تركي تبحر دارد. چگل و الناز در واقع دخترهاي حاجي بودند.