تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 5 12345 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 42

نام تاپيک: رمان بی تا (مریم جعفری)

  1. #1
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض رمان بی تا (مریم جعفری)




    بی تا
    نویسنده: مریم جعفری
    تعداد فصل: 31 فصل
    تعداد صفحات: 379 صفحه
    انتشارات شادان
    چاپ اول: زمستان87
    Last edited by ssaraa; 21-10-2010 at 12:48.

  2. 9 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل اول

    به آسمان شهریور ماه زل زده بودم. انگار جایی بین آن ابرهای در هم دنبال چیزی میگشتم. حتی گذشت چند ماه هم سبب نشده بود به محیط کانون عادتکنم.در حقیقت در آن مدت نه تنها با کسی قاطی نشدهبودم بلکه از قبول هر پیشنهادی برای نزدیک شدم به دیگران کناره گیری کرده بودم. دلم میخواست توی لاک خودم باشم و فقط فکر کنم. آن افکار خیلی آزارم میداد، ولی مثل کسی که بخواهد خودش را تنبیه کند رنجش را به جان میخریدم. مددکارهای کانون معتقد بودند که باید مدتها تحت نظر روانپزشک دارو مصرف کنم ،اما خودم معتقد بودم هیچ دارویی مرهم دل زخم خورده ام نیست.
    صدای یکی از بچه ها سکوت اتاق را در هم شکست:
    - بیتا، پاشو بیا پایین خواهر راضیه باهات کار داره!
    به طرفش برگشتم وبی حوصله پرسیدم:
    - چه کارم داره؟
    دختر شلوغ و سر به هوایی بود. شانه بالا انداخت و گفت:
    - من از کجا بدونم؟
    اصلا حال و حوصله نداشتم.توران پشت چشمی نازک کرد و در حال رفتن زیر لب گفت:
    - خود دانی؟
    روسری ام را مرتب کردم و از اتاق خارج شدم. یکی دوتا ازدخترها با زنهای میانسال شوخی های وقیحی میکردند. از میان آنها رد شدم و به طرف پله ها رفتم.شنیدم که یکی از آنها گفت:
    - نیگاش کن!اگه باباش رو نمیدید ادعای پادشاهی میکرد. همچین منت به زمین میذاره و راه میره که انگار ما نمیدونیم چی کاره است؟!
    بی آنکه به عقب برگردم از پله ها پایین رفتم و خودم را به اتاق مدیر کانون رساندم. خواهر راضیه که متوجه حضورم شده بود بی آنکه سر بلند کند در حال نوشتن چیزی گفت:
    - بشین!
    مطیعانه روی صندلی میزش نشستم و در سکوت به قندان استیل مقابلم چشم دوختم. خواهر راضیه بی مقدمه گفت:
    - وسایلت رو جمع کردی؟
    با ناباوری به صورتش خیره شدم. سر بلند کرد و گفت:
    - وقت رفتنه!
    چون مرا بهت زده دید پرسید:
    - نمیخوای عجله کنی؟ بیرون منتظر هستند!
    بعد با لحن به خصوصی گفت:
    - امیدوارم دیگه هرگز اینجا نبینمت. تو متعلق به اینجا نیستی! اینو به اون آقام که ضامنت شد گفتم:
    به زحمت پرسیدم:
    - کدوم آقا؟
    متعجب گفت:
    - نمیشناسیش؟! میگفت قیم پسرته!
    قلبم ریخت. پس حدسم درست بود!دلم میخواست از شدت خوشحالی پرواز کنم. اما طوری روی صندلی ولو شده بودم که انگار هزار کیلو وزن داشتم. بی اختیار گریه ام گرفت.نه! شهامت رویارویی بااو را نداشتم. شاید بهتر بود بمیرم و با او روبه رو نشوم.میان گریه گفتم:
    - من نمیتونم برم! لطفا بذارین همین جا بمونم!
    خواهر راضیه با تعجب گفت:
    - بمونی؟!! منظورت چیه؟ خیال میکردم خیلی برای پسرت دلتنگی!
    یاد کیان آن عزیز شیرین تا عمق قلبم را سوزاند. حق با او بود. آن قدر دلتنگش بودم که حاضر بودم برای دیدنش هر کاری بکنم، هر کاری به جز رویارویی دوباره با بابک! این هم بخشی از بدبختی های من بود که باید از میان آنهمه آدم او فرشته نجاتم میشد. انگار عالم و آدم مامور عذابم شده بودند! خواهر راضیه به عقب تکیه داد و گفت:
    - تودقیقا مشکلت چیه؟
    با صدای لرزانی گفتم:
    - من در واقع با خودم مشکل دارم.
    خواهر راضیه با لحنی شرمنده گفت:
    - بهتره این قدر خودت رو سرزنش نکنی! برای جبران اشتباهات ِ گذشته همیه وقت هست. به فکر آینده باش!
    از پشت پرده اشک به صورت ِ باریکش چشم دوختم و حرفی نزدم. جعبه دستمال کاغذی را به طرفم دراز کرد و در ادامه گفت:
    - این آقا هر کی که هست، بدون شک نگران ِ تو و نزدگی ِتوست! من شاهمدم که چطوردر این چند ماه پیگیر وضعیت تو بوده! بهتره بیش از این معطلش نکنی.
    در حال پاک کردن اشکم گفتم:
    - همین من رو عذاب میده ! اینکه بعد از اون همه بدی که در حقش کردم باز هم باید مدیونش باشم. من...من زندگی اش رو تباه کردم!
    خواهر راضیه بدون ملاحضه گفت:
    - پس چرا غرورت را کنار نمگیذاری و از او حلالیت نمیخواهی؟ شاید این جوری به آرامش برسی. ببین دختر جون بعضی از آدمها اونقدر روح بزرگی دارند که هیچ وقت منتظر عذرخواهی و تلافی دیگران نمی مونند. بنابراین تو باید همه اینهارو نشانه توجه و محبت خداوند بدونی.در ِ توبه هم که همیشه بازه.
    یاد خدا آرمش با شکوهی در وجودم ریخت. انگار نفسی تازه در کالبد سردم دمیده شد. حق با او بود. خداوند آنقدر بزرگ و مهربان است که حتی آدمهای حقیر و راندهد شده ای مثل من هم به خودشان اجازه میدهند باز هم دست نیاز به طرفش دراز کنند و او چقدر بزرگوار و بخشنده است!
    زمانی به خودم آمدم که اشکریزان توی اتاق مشغول بستن ساکم بودم.توران به شوخی گفت:
    - حالا چرا آبغوره میگیری؟ نکنه دلت واسه ما تنگ میشه؟
    یکی از زنهای میانسال که میانه خوبی با من نداشت گفت:
    - نه بابا این از اون بی معرفت هاست!
    توران گفت:
    - ولش کن اعظم جون!دل توی دلش نیست! طرف رو وقتی داشت با خواهر راضیه حرف میزد دیدم! خدا شانس بده! کاش یکی هم بود واسه ما این قدر دست و پا میزد!
    از خودم پرسیدم میان آنها چه میکنم؟ حال بدی داشتم. انگار حالا که داشتم میرفتم تازه به خودم آمده بودم. ساکم را برداشتم و با خداحافظی سرسری به طرف پله ها رفتم. دلم به حال آنها میسوخت. در نگاه اکثرشان برق حسرت موج میزد.
    پایین پله ها خواهر راضیه منتظر ایستاده بود . با لبخند پر معنی گفت:
    - مراقب خودت باش و سعی کن دیگه وارد باتلاق نشی!
    اشکم همینطور می آمدولی قدرت حرف زدن نداشتم. وسط حیاط یک بار دیگر به عقب برگشتم. اکثر بچه ها پشت پنجره بودند و دست تکان میدادند. به زحمت دستم را بالا بردم و به زور لبخند زدم. نگهبان کانون برای بازکردنِ در خروجی از روی صندلی بلند شد. هنوز هم تاب رویایی با بابک را نداشتم. عرق سردی از ستون فقراتم به پایین خزید.چند نفس عمیق کشیدم و بغضم را فرو دادم. دلم نمیخواست در موضع ضعف باشم، گرچه چشمان قرمز و ورم کرده ام گویای وضع و حالم بود
    * * *
    وقتی از کانون خارج شدم و کسی را به انتظار ندیدم نفس عمیقی کشیدم.
    خواستم راه بیفتم که صدای او از پشت سر برجا میخکوبم کرد.
    - سلام
    به طرفش برگشتم . خودش بود. مثل همیشه آراسته و مرتب. حالت نگاهش از پشت عینک دودی معلوم نبود، اما لحنش مثل همیشه آرام و خوددار بود. زیر لب جواب سلامش را دادم و سر به زیر انداختم. سکوت بدی بود. دلم میخواست فرار کنم. کمی این پا و آن پا کرد و گفت:
    - ماشین رو عقب تر پارک کردم...
    به سردی گفتم:
    - مزاحمت نمیشم.
    بعد قصد رفتن کردم.انگار جا خورده بود. سوزش نگاهش را از عقب حس میکردم. دنبال کرد و پرسید:
    - کجا میری؟!
    همانطور که میرفتم صادقانه گفتم:
    - نمیدونم!
    رنجیده پرسید:
    - باز شروع کردی بیتا؟
    ایستادم و درست مثل یک رباط به طرفش چرخیدم.وقتی شروع به حرف زدن کردم از سردی لحنم حتی خودم هم جا خوردم.
    - ممنونم.تو محبت خودت رو کردی، اما ما راهمون از هم جداست.
    دوباره راه افتادم ولی او تیر اصلی را از کمان رها کرد :
    - پس تکلیف اون بچه چی میشه؟
    به نظرم آمددارم ذوب میشوم. و توی آسفالت خیابان فرور میروم. همه وجودم برای آن بچه چاک چاک بود. به طرفش برگشتم. سر جایش میخکوب شده بود. لب به دندان گرفتم و ازپشت پرده اشک براندازش کردم. کجا را داشتم بروم؟ چون مرا به آن حال دید با عجله به طرف ماشینش رفت. پشت فرمان نشست و خودش را به من رساند . ماشینش بنز سیاه رنگ مدل بالا بود. هنوز هم همان جا ایستاده بودم! چند نفر در حال عبور با نگاههای معنی داری به طرفمان سرک کشیدند. بابا تکرار کرد:
    - بیا بالا! مردم نگاه مون میکنند.
    سوار شدم.هوای ماشین مطبوع و خنک بود. سرم را به عقب تکیه دادم و چشم بر هم گذاشتم. خجالت میکشیدم به صورتش نگاه کنم. بوی اودکلنش را به ریه کشیدم. اولین بار خودم از همان مارک به عنوان هدیه برایش گرفته بودم. زیر چشمی نگاهش کردم. موهای سرش در شقیقه ها به سفیدی میزد و عضلاتش تنومند تر از آخرین باری که دیده بودم به نظر میرسید. دوباره چشم بر هم گذاشتم. حق نداشتم به عقب برگدم. اوبه من تعلق نداشت. در شکستن سکوت پیش قدم شدو گفت:
    - باید زودتر از این می اومدی بیرون، ولی خب...میدونی که...باید مراحل قانونی اش طی میشد.
    به روبه رو چشم دوختم و گفتم:
    - میدونم که خیلی زحمت کشیدی.
    چشمم به عکس کیان افتاد که با زنجیری از آینه آویزان بود. زیر لب گفتم:
    - الهی فدات بشم!
    بابک به طرفم برگشت. زنجیر را از دور آیینه بیرون کشید و به طرفم دراز کرد. همه امید و عشق و زندگی ام بود. عکسش را میان گریه بارها بوسیدم و به قلبم چسباندم. دلم میخواست در هم ذوب میشدیم. بابک گفت:
    - روز به روز داره شیرین تر میشه!
    میان گریه پرسیدم:
    - مادرم چطوره؟
    با لحن معناداری گفت:
    - گاهی فکر میکنم فقط عشق به این بچه تونسته عمه رو سر پا نگه داره!
    بعد با لحن حاکی از دلسوزی و همدردی گفت:
    - تو نباید بهش خرده بگیری. اون هنوز هم به خاطر تو شوکه است.
    زیر لب گفتم:
    - ازش خجالت میکشم!
    بابک حرفی نزد اما ایکاش چیزی میگفت. به نظرم سکوتش سرزنش باز بود. چند لحظه بعد گفت:
    - شاید بهتر باشه اینطور بی مقدمه نری خونه!
    اعتراف کردم:
    - دیگه طافت ندارم. دلم برای کیان پر میزنه.
    بابک گفت:
    حق داری ولی قبول کن رفتنت به مقدمه چینی احتیاج داره. من فکرش رو کردم. میبرمت آپارتمان خودم. اون جا میتونی استراحت کنی تا من بعدازظهر کیان رو بیارم ببینی.
    پس هنوز مجرد بود. این فکر را به عقب زدم و گفتم:
    - میل ندارم بیشتر از این مزاحم تو باشم.
    با اقتدار گفت:
    - این تعارفها رو بریز دور. نگران من نباش. میرم خونه آقاجون.
    یاد دایی برای چند لحظه احساس امنیت را در وجودم زنده کرد. بی اختیار پرسیدم:
    - دایی و بقیه چطورند؟
    با رضایت خاطر گفت:
    - همه خوبند. راستش آقاجون هنوز چیزی نمیدونه! اون فکر میکنه تو واسه گذروندن یک دوره تخصصی رفتی جنوب.
    شرم سر تا پایم را لرزاند. پرسیدم:
    - فرشته چطوره؟
    - خوبه! امروز وفرداست که بره خونه بخت.
    زیر لب گفتم:
    - دیگه وقتش بود.
    با لبخند گفت:
    - به نظرم دیر هم شده بود!
    سردی چند دقیقه قبل از میانمان رفته بود. پرسیدم:
    - پادرد زن دایی بهتر شده؟
    عینکش را برداشت و گفت:
    - نسبت به قبل فرقی نکرده. به قول خودش باهاش مدارا میکنه!
    آپارتمان بابک در یکی از محله های شمالی تهران، در الهیه واقع بود و معلوم بود قبل از ورود ما، کسی آنجا را حسابی تمیز کرده، چون هنوز بوی مواد شوینده استشمام میشد. خانه با سلیقه دکور شده و نورگیرش عالی بود. بابک ساکم را روی یکی ازمبل ها گذاشت و گفت:
    اینجارو خونه خودت بدون. هر چی لازمه توی یخچال هست. منهم الان میرم تا راحت باشی.فکر کنم یک دوش آب گرم خستگی رو از تنت بیرون ببره.فقط...
    مکثی کرد وگفت:
    - فقط به من قول بده تا برگردم همین جا بمونی!
    با پوزخند گفتم:
    - حق داری که به من اعتماد نداشته باشی! میتونی بابت اطمینان در رو قفل کنی.
    با قاطعیت گفت:
    - این چه حرفیه؟ مگه تو زندانی منی؟
    با لبخند تلخ گفتم:
    - مطمئن باش عشق دیدن کیان نمیگذاری حتی کسی از اینجا بیرونم کنه!
    از توی جیبش کارتی بیرون آورد و گفت:
    - اینم شماره تماس منه! اگر کاری داشتی کافیه با همراهم تماس بگیری.
    کارت را از دستش گرفتم و برای چند ثانیه به صورتش خیره شدم. دلم میخواست حرفی بزنم اما کلمات از ذهنم میگریختند. فقط گفتم:
    - ممنون!
    توی چشمهایم خیره شد و از میان در نیمه باز گفت:
    - به من اعتماد کن بیتا!
    چشمانم را بستم و بغضم را فرو دادم . سالها قبل بارهای این را از من خواسته بود... چشم باز کردم مثل اینکه از خواب بلند شده باشم،رفته بود. خودم را روی یکی از مبل های چرمی انداختم و به سقف چشم دوختم. چراغ های هالوژن با فواصل منظم در کنار هم قرار گرفته بودند.چند بار با چشمانم سقف را دور زدم. تا اینکه خسته شدم. به اطرافم با دقت بیشتری نگاه کردم. روی یک میز گرد درست گوشه پذیرایی تعدادی قاب عکس به چشم میخورد. با کنجکاوی به طرف میز رفتم، عکس دایی وسط عکس ها خودنمایی میکرد. عکس مادر و کیان هم بود. یک عکس هم از زن دایی و بابک در حالی که گونه هایشان را به هم چسبانده بودند به چشم میخورد. در قاب ِ عکس دیگری فرشته را کنار مرد جوانی دیدم و حدس زدم نامزدش باشد.
    قاب عکس مادر و کیان را برداشتم و به صورتم نزدیک کردم. کیان در آغوش مادر نشسته بود. اشک در چشمانم حلقه زد. عکس را بوسیدم و به قلبم چسباندم، آن وقت در همان حال به اتاقها سرک کشیدم. همه چیز مرتب و منظم بود. توی اتاق سوم قاب ِ بزرگی روی دیوار با مضمون:

    "بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
    و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد
    و خاصیت عشق اینست..."

    جلوتر رفتم تا با دقت بیشتری آن شعر را بخوانم که ناگهان چشمم به عکس خودم زیر شیشه میز ِ جلوی آیینه افتاد. همان جا روی تخت نشستم و قاب ِعکس مادر وکیان را میان گریه به سینه فشردم.همیشه همینطور است! از گذشته نمیشود فرار کرد. روی تخت دراز کشیدم و خودم را به آغوش خاطرات سپردم...

  4. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل دوم

    بيتا تواون جايي؟

    كسي صدايم ميزد ولي بدنم آن قدر خسته و كوبيده بود كه ناي جم خوردن نداشتم.

    به زحمت چشم بازكردم.همه جا در تاريكي فرورفته بود .فكر كردم خواب ديدم .نوري از زير در به اتاق نفوذ ميكرد.به نظر مدت مديدي خوابيده بودم.انگار تنم را كوبيده بودند كه تا مغز استخوانم درد ميكرد.داشتم روي تخت نيم خيز ميشدم كه صداي ضرباتي به در اتاق وبعد صداي بابك مرا به خود آورد.

    _بيتا خوابيدي؟ميتونم بيام تو؟

    پس درست شنيده بودم با صدايي گر گرفته گفتم:

    _بيا تو بابك .بيدارم.

    وقتي در اتاق از شد نور چشمم را آزرد.با دست صورتم را پوشاندم تا به روشنايي عادت كنم.

    سلامش را جواب دادم وسعي كردم به صورتش نگاه كنم ولي چون پشت به نور داشت چيزي پيدا نبود.پرسيد:

    -ميتونم چراغ رو روشن كنم؟

    _ گفتم آره لطفا!

    وقتي چراغ روشن شد هردو به هم خيره بوديم.خودم را جمع وجور كردم وگفتم:

    _معذرت ميخوام كه اومدم تو اتاقت.

    با لحني صميمي گفت:

    _اينجا خونه خودته!راحت باش!

    قاب عكس را از روي تخت برداشتم وهمانطور كه از جا بلند ميشدم گفتم:

    _نمي دونم چي شد كه خوابم برد ، اما اعتراف ميكنم طي اين مدت خوابي به اين راحتي نكرده بودم.

    با حالت به خصوصي نگاهم مي كرد.چشم از صورتش برداشتم وبراي عوض كردن حال وهوا پرسيدم:

    _حالا ساعت چند هست؟

    مختصر گفت:

    _هفت وربع.

    با تعجب گفتم:

    _باورم نميشه اين همه خوابيده باشم!

    پرسيد:

    _مي خوا بگي هيچي نخوردي؟

    با لبخند گفتم:

    _باور كن به خواب بيشتر نياز داشتم .

    روتختي را صاف كردم اما زير نگاه معني دارش معذب بودم.آرام گفت:

    _اونا رو ول كن .لابد يادت رفته منتظر اومدن كسي بودي!

    قلبم ريخت .صاف ايستادم.جرات لب باز كردن نداشتم.به كمك آمد وگفت:

    _نمي دوني مجبور شدم چه دروغ هاي شاخ داري به عمه بگم تا كيان رو بيارم ديدنت.

    قفسه سينه ام به شدت با لا وپايين ميرفت.فكر كردم قلبم به زمين خواهد افتاد.دستم را روي سينه ام گذاشتم ونفسي نيمه عميق كشدم.دلم نميخواست گريه كنم اما اشك در چشمانم حلقه زد.بابك گفت:

    _بهتره جلو كيان گريه نكني. بيرون نسشته.

    حق با او ود.دلم ميخواست وقتي با او مواجه ميشوم زيبا ترين تصوير را از مادرش به ذهن بسپارد.صورتم را پاك كردم وپرسيدم:

    _مادرم كه چيزي نفهميد؟

    _نه ! اما آخرش چي؟

    در سكوت براندازش كردم.چطور اورا به كامران فروخته بودم؟ حالم از خودم به هم ميخورد.به نظرم تمام اينها مجازات خداوند بود.به قول يكي از دوستانم بدترين چيز اين است كه مديون محبت كسي باشي كه بي نهايت در حقش ظلم كردي.با صدايي بغض آلود گفتم:

    _آن قدر سر به هوا بودم كه يادم رفت برايش چيزي بخرم!

    آرام گفت:

    _براي اين كار زياد فرصت داري.بهتره اين قدر منتظرش نگذاري.

    با قدم هايي لرزان از كنارش عبور كردم وخودم را به بيرون از اتاق كشاندم.بابك هم درست پشت سرم بود.كيان يك گوشه از سالن داشت با ماشينش بازي ميكرد.نميتوانستم حرف بزنم. بابك گفت:

    _اينم مامانت عمو جون.

    وقتي به طرفم برگشت ياد كامران افتادم.به سمت هم دويديم.دستانش را دور گردنم حلقه كرد ومن صورتش را بارها بوسيدم.چه لحظه ايي بود! با صداقتي كودكانه گفت:

    _مامان بزرگ ميگفت مسافرتي پس چرا من روبا خودت نبردي؟

    ميا ن گريه گفتم:

    -نمي تونستم عزيز دلم.نميدوني چقدر دلم برات تنگ شده بود.

    پرسيد:

    واسه همينه گريه ميكني؟

    گريه ام شدت گرفت.بابك جلو آمد وگفت:

    _كيان جون مامان خسته است....

    گفتم:

    _نه!خواهش ميكنم بذار راحت باشه!

    صورتش را ميان دستام گرفتم وگفتم:

    _چقدر زرگ شدي عزيزم!

    با سخاوت گفت:

    _ تو هم همينطور.

    من و بابك هردو خنديديم.ماشينش را نشانم داد وگفت:

    _اينم عمو بابك خريده!

    گفتم:

    _خيلي قشنگه عزيز دلم.

    مكثي كرد وپرسيد:

    _بازم ميري مسافرت؟

    محكم بغلش كردم وگفتم:

    _ديگه هيچ وقت ازت جدا نميشم .

    بابك گفت:

    _پس بهتره به خاطره اومدن مامان شام بريم بيرون.

    كيان پرسيد:

    _وشهر بازي.

    جاي هيچ مخالفتي نبود.با شادي او شاد بودم.انگار كيان ميانه ي خوبي با بابك داشت.وقتي براي چند لحظه به دنبال ماشين از ما دور شد گفتم:

    _نمي خوام مزاحمت بشيم!خودمم هم خيال داشتم ببرمش بيرون.

    به شوخي گفت:

    _يعني من مزاحمم؟اگه اين طوره ميتوني ماشين وبرداري وبري!

    فورا گفتم:

    _ معذرت ميخوام.منظورم اين نبود.

    با لبخندي از سر تفاهم گفت:

    _پس منتظريم تا حاظر بشي!

    * * * * *

    موقع برگشت چون كيان خوابيده بود سكوت سنگيني در ماشين برقرار بود.براي شكستن سكوت همان طور كه به صورت كيان كه خوابيده بود نگاه ميكردم گفتم:

    _آن قدر خسته بود كه شامش را به زور خورد.

    بابك ميان خنده گفت:

    _اون جور كه تو لقمه به دهنش ميذاشتي بايد هم خودش رو لوس ميكرد.

    زمزمه كردم:

    _الهي فداش شم!

    از تو ايينه نگاهش كردو گفت:

    _خيلي دوست داشتنيه!

    به نيم رخش نگاه كردم وبي مقدمه گفتم:

    _ممنونم.

    فقط نگاهم كرد .ازهمان نگاه هايي كه دلم ضعف ميرفت.اضافه كردم:

    _به خاطر همه چيز!چه حالا،چه قبل!

    عضلات دستش روي فرمان منقبض شد ولي حرفي نزد.پرسيدم:

    _بايد ببريش خونه؟

    سرش را تكان داد وگفت:

    _به عمه قول دادم.گفت نميخوابه تابرگرديم.اول...اول تورو ميرسونم خونه بعد ميرم اونجا!

    تيري زهر آلود به قلبم نشست.با خودم چه كرده بودم كه حتي جايي در خانه وقلب مادرم نداشتم؟انگار احساسم در صورتم پيدا بود كه بابك گفت:

    _دقت كردي چقدر چشم وابروش شبيه خودته؟!

    به نظر خودم اين طور نبود،بيشتر شبيه كامران بود،ولي با اين حال لبخند زدم.پرسيد:

    _ناراحت نميشي سيگار بكشم؟

    متعجب گفتم:

    _مگه تو سيگار هم ميكشي؟

    در حال روشن كردن سيگارش گفت:

    _دور از چشم بقيه يه چند سالي ميشه!

    به آرامي زمزمه كردم:

    _من هم همين طور!

    اول جا خورد، اما بعد جعبه سيگار را به طرفم دراز كرد ووقتي سيگار برداشتم فندك ماشين را جلوي صورتم نگه داشت.سكوت بدي بود.يك دفعه بي مقدمه زير لب گفت:

    _لعنت برشيطون!چرا اين طور شد؟

    دلم نميخواست به گذشته بر گردم ف خصوصا وقتي كه تا آن درجه گناهكار بودم.براي فرار از آن شرايط گفتم:

    _ميشه لطفا مرا ببري به آدرسي كه ميگم!خونه يكي از دوستامه!

    _چي؟!!

    لحنش بي نهايت متعجب بود.رك و راست گفتم:

    _ميل ندارم بيشتر از اين مزاحمت باشم.باوركن اين طوري راحت ترم.

    مستقيما گفت:

    _اگه منظورت من هستم،بهتره بدوني اون خونه تا هر وقت بخواي در اختيار ته من هم ميرم خونه پدرم.

    بهشدت معذب بودم.گفتم:

    _مسئله اين نيست.بعضي وقتها يه چيز هايي هست كه نميشه درباره شون حرف زد.

    محكم گفت:

    _ من هم از تو توضيحي نخواستم.فقط ازت مي خوام دست از اين كله شقي بي مورد برداري.

    ديگر تا خانه حرفي ميانمان رد وبدل نشد.وقت پياده شدن دستي از نوازش ر سر كيان كشيدموبراي چند لحضه به صورتش خيره شدم.بابك كليد آپارتمانش را به طرفم گرفت وگفت:

    _نگران نباش به زودي اوضاع رو به راه ميشه!فقط صبر داشته باش.

    * * *

    با صداي زنگ تلفن از خواب بيدار شدم.ديشب تا دير وقت بيدار مانده وبه سرنوشت اسف بارم فكركرده بودم.گوشي را برداشتم وبا صدايي گرفته گفتم:

    _بفرماييد.

    بابك بود.ضمن عذر خواهي گفت:

    _هيچ فكر نمي كردم تا حالا خواب باشي وگرنه مزاحم نميشدم.

    به ساعت نگاه كردم.حق داشت تعجب كند.يك ربع به دوازده بود.با پووزخند گفتم:

    _انگار از ساعتي كه اومدمم بيرون خوابم چند برابر شده!ميبيني روزگار چقدر آدم رو بي رگ ميكنه؟!

    _با لحني سرزنش بار گفت:

    _اين چه حرفيه؟بهتر نيست بگذاري به حساب آرامش روحي؟

    زمزمه كردم:

    _آرامش روحي!

    چقدر اين كلمه به نظرم قشنگ ميامد.وچقدر از آن دور بودم.خواستم بگويم روزي كه با صداي تو شروع شود متواند آغاز قشنگ تري براي زندگيم باشد.اما به خودم اجازه ندادم.به نظرم اين خودخواهي بزرگي بود كه پس از ان همه كم لطفي خودم را به او تحميل كنم واين در حالي بود كه سعادت وخوشبختي او واقعا يكي از آروهاي بزرگ من محسوب مي شد واين همه در كنار زني مثل من با سواق تاريكش ممكن نبود.اهي از سر حسرت كشيدم وگفتم:

    _چه حال و خبر؟كيان رو به مادرم رسوندي؟

    با احتياط گفت:

    _آره به قدري خسته بود كه بيدار نشد.

    از احتياطي كه در كلامش بود ترسيدم.احساسم گواهي بدي ميداد.او هيچ وقت بلد نبود چزي را مخفي كند.

    با نگراني پرسيدم:

    -طوري شده؟

    تلاش ميكرد لحنش عادي باشد

    _نه مگه قرار بود چيزي بشه؟

    صاف نشستم وگفتم:

    داري چيزي رو از من مخفي ميكني درسته؟!

    سكوت كرد اما صداي نفس هاي منظمش را ميشنيدم.حتما اتفاقي افتاده بود كه تلفن زده بود.دلم ميخواست جيغ بزنم.چقدر اعصابم ضعيف شده بود!قبل از آنكه كلامي بگويم شروع كرد.

    _خب ،ظاهرا ما فراموش كرده بوديم يه چيزي رو به كيان ياداوري كنيم...خب او هم بچه است.طبيعيه كه از دين مادرش بعد از مدتها ذوق زده بشه!...ميدوني؟عمه صبح اول وقت تلفن زد و...

    باقي حرف هايش را نميشنيدم.سرم را به دست گرفتم وسكوت كردم.زودتر از آن بود كه آمادگي داشته باشم.انگار يك سطل آب سرد روي سرم ريخته بودند كه درجا خشكم زده بود.بي توجه حرفش را قطع كردم:

    _حالا چي ميشه؟لابد مامانم نمي گذاره ديگه كيان رو ببينم.

    با آرامش گفت:

    _خودت هم ميدوني كه نمي تونه اين كارو بكنه!تو مادرشي!

    شتابزده گفتم:

    _حالا اگه اين كا رو بكنه چه كار بايد بكنم؟

    بابك تكرار كرد:

    _قانونا نميتونه اين كارو بكنه!

    عصبي گفتم:

    _لابد برم ازش شكايت كنم؟آخه در اين مدت كم رنجش دادم! از كدوم قانون حرف ميزني؟

    گريه ام گرفت.

    _من مادرم رو ميشناسم.اون قادره هر كاري رو كه ميگه انجام بده!حق هم داره! دختر ننگيني مثل من جز اين كه سوهان روحش باشه چه فايده ايي براش داره؟

    تكرار كرد:

    _آروم باش!بالاخره اونم يك مادره!

    با صدايي بغض آلود گفتم :

    _كيه كه دلش بخواد مادر موجودي مثل من باشه؟!لازم نيست بگي چي بهت گفته.خودم ميتونم حدس بزنم .گرچه فقط خدا ميدونه حدس زدنش چندان سخت نيست.

    به جهت دلداري گفت:

    _بس كن بيتا! عمه زود عصباني ميشه، اما خيلي زود هم آروم ميگيره! من مطمئنم به محض ديدنت صدوهشتاد درجه عقيده اش عوض ميشه!

    نه نه تاب رويارويي با اورا نداشتم.از شدت خجالت نمي توانستم توي چشمانش نگاه كنم.بابك چه ميدانست ؟ياد اخرين ديدارمان توي كلانتري افتادم.همان شبي كه تو پارتي دستگير شدم...چه گفته بود؟! ...اينكه دخترش نيستم و اينكه از آن لحظه برايش مرده ام.همانطور كه گوشي دستم بود به طرف پنجره رفتم وان را باز كردم.موجي از هواي تازه به طرف صورت خيس از عرقم هجوم اورد.حرف هاي بعدي بابك بيشتر اعصابم را بهم ريخت.

    _جالبه كه از دست من خيلي عصباني بود.مي گفت خائنم.مي گفت ديگه حق ندارم به ديدن كيان برم.خلاصه خيلي توپش پر بود.حتي مهلت نداد من حرف بزنم. من هم گذاشتم حسابي خودش را خالي كنه!

    زمزمه كردم:

    _اون هر كاري بكنه وهر چي بگه حق داره!

    مكثي كرد وگفت:

    _ اين اتفاق دير يا زود ميوفتاد تو بايد بري ديدنش.

    فورا گفتم:

    _از من نخواه!نمي تونم بيش از اين رنجش بدم.اون نميخواد من رو ببينه وگرنه تو اين چند ماه به ديدنم ميومد.

    محكم گفت:

    _بهتره دست از غرورت برداري و...

    گفتم:

    _بحث غرور نيست.من پيش اونذره ايي حرمت ندارم چه برسه غرور.اگر فقط چند درصد احتمال ميدادم اون ميخواد منو ببينه با سر به ديدنش ميرفتم.

    بابك گفت:

    _سر در نميارم،پس ميخواي چي كار كني؟

    صادقانه گفتم:

    _نميدونم.من براي تو هم باعث دردسر شدم.

    بالحني تسكين دهنده گفت:

    _اين طور نيست بالاخره دير يا زود اين اتفاق مي افتاد.

    ديگر قادر به ادامه گفتگو نبودم.با حالي به هم ريخته گفتم:

    _معذرت ميخوام.من حالم اصلا خوش نيست.

    بي مقدمه گفت:

    _عصر ميام ديدنت...

    فورا گفتم:

    _لطفا اين كار رو نكن!

    سكوت كرد.با صدايي لرزان گفتم:

    _خواهش ميكنم احتياج دارم كمي تنها باشم.

    چيزي نمانده بود اشكم سرازير شود.خداحافظي عجولانه ايي كردم وگوشي را روي تلفن گذاشتم. دستها وپاهايم يخ كرده بود.بلند شدم وتو كيفم جستجو كردم ويكي از قرص هاي آرام بخشي را كه آن اواخر ميخوردم برداشتم وبه آشپز خانه رفتم.آب سرد و قرص ان وقت صبح معده ام را آشوب كرد.به طرف دستشويي دويدم وسرم را توي توالت فرنگي خم كردم وبالا آوردم.مثل آدم هاي درمانده وبد بخت همان جا نشستم وبه ديوار تكيه دادم.ناگهان بغضم تركيد وبا صداي بلند شروع به گريه كردم.اشكهايم مثل سيل مي امد وبه زمين ميچكيد.اين احساس برايم ناآشنا نبود.وقتي حسابي گري كردم به زحمت از جا بلند شدم تا صورتم را آب بزنم.همان طور كه به صورتم آب ميپاشيدم به تصوير خودم در آينه خيره شدم وآرزو كردم اي كاش زمان به عقب بر ميگشت.

    با صداي زنگ به خودم امدم.وقتي درا باز كردم زني ميانسال را با يك بغل خريد در انتظار ديدم. قبل از آنكه حرفي بزنم سلام كرد وبا لبخند گفت:

    _بايد ببخشيد كه كمي دير كردم.ماشا..خيابونا به قدري شلوغه كه ادم سر گيجه ميگيره...

    بعد از جلوي من عبور كرد و وارد خانه شد ويكراست به آشپز خانه رفت و همانطور به حرف زدنش ادامه داد.چند لحضه مات ومبهوت نگاهش كردم وبعد به زحمت گفتم:

    _ببخشيد شما..

    به طرفم برگشت وبا مهرباني گفت:

    _بميرم .لابد آقا يادشون رفته به شما بگن كه من ميام.اسمم طاهره س.اقاي مهندس فر مودند تا هر وقت اينجا تشريف دارين به شما سر بزنم وبراتون خريد كنم.

    بعد با اشاره به محتويات يخچال گفت:

    _چيزي هم كه ميل نكردين.مطمئنا صبحانه هم نخوردين.از رنگ وروتون پيداست.الان براتون ناهار درست ميكنم.نون تازه هم خريدم.سبزي هم پاك كردم وشسته ام...

    در شرايطي نبودم كه بتوانم حضور كس ديگري را تحمل كنم. بي ملاحظه گفتم :

    _ممنون.لازم نيست زحمت بكشيد.خودم يه چيزي ميخورم شما بفرماييد.

    كمي جا خورد.

    _ولي آخه...

    _از اين كه زحمت كشيدين ممنونم.اگر به شما احتياج داشتم تلفن ميزنم.

    كمي اين پا وآن پا كرد وگفت:

    _ميوه ها رو براتون ميگذارم توي يخچال.

    سرم را با محبت تكان دادم.انگار رفتارم طوري بود كه حس كرد براي رفتن بايد عجله كند.كيفش را برداشت وبه طرف در رفت.بعد از رفتن او خودم را روي يكي از مبل ها انداختم وتلاش كردم افكارم را متمر كز كنم.

  6. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل سوم

    داشتم شام میخوردم که بابک آمد . جلوی در بعد از احوالپرسی گفت:
    - گفته بودی مزاحمت نشم ولی...
    گفتم:
    - مزاحم نیستی. به خاطر رفتار صبحم معذرت میخوام! چرا نمیای تو؟
    وارد خانه شد و من در را پشت سرش بستم. با اشاره به بشقاب غذاپرسد:
    - شام میخوردی؟
    چراغها را روشن کردم وگفتم:
    - تو شام خوردی؟
    با لبخند گفت:
    - من شبها شام آن چنانی نمیخورم، ولی انگار و هم اوضاعت بهتر از من نیست. چرایه چیز درست و حسابی نمیخوری؟ تن ماهی هم شد شام؟ نکنه میخوای خودت رو به کشتن بدی؟ حدس میزنم ناهار هم نخورده باشی!
    برای عوض کردن ِ حال و هوا پرسیدم:
    - چای که میخوری؟
    روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
    - بدوم نمیاد، اما اول شامت رو بخور!
    گفتم: تقریبا خورده بودم که آمدی!
    توی آشپزخانه بودم که از همان جا گفت:
    - چرا نگذاشتی طاهره برایت غذا درست کنه؟ دست پختش معرکه است!
    با سینی چای پیشش رفتم و رو به رویش نشستم. با سماجت گفت:
    - جوابم رو ندادی؟!
    با خونسردی گفتم:
    - نیازی به حضورش نبود.
    بابک گفت:
    -خودم فرستاده بودمش.زن قابل اطمینانیه!
    - میدونم و ازت ممنونم، ولی واقعا احتیاجی نیست. خودم از عهده کارهام برمیام!
    - انگار دلخوری! کار بدی کردم؟
    مستقیم تو چشمانش نگاه کردم و با آرامش گفتم:
    - ببین بابک، من واقعا ازت ممنونم. اما جدا نیازی ندارم که کسی تر و خشکم کنه.
    - ولی من قصد بدی نداشتم.
    - مییدونم، اما بهتره بدونی این جوری جس میکنم دائم تحت کنترلم!
    - حساسیت هات تو رو به کجا رسونده؟ من واقعا چنین منظوری نداشتم، فقط فکر کردم با حال و اوضاعی که داری بهتره یکی کمکت باشه!همین!
    اشک در چشمانم حلقه زد. قصد رنجاندنش را نداشتم. با صدایی لرزان گفتم:
    - معذرت میخوام. من این روزها حال ِ مناسبی ندارم.امیدوارم درکم کنی.
    با نرمش گفت:
    - من قصد دارم کمکت کنم.
    سرم را با تایید تکان دادم و گفتم:
    - شاید باور نکنی اما بهترین کمکی که میتونی انجام بدی اینه که بگذاری به حال خودم باشم، بلکه از این برزخی که توش گیر کردم بیام بیرون.
    به عقب تکیه داد و گفت:
    - موضوع رو اینقدر برای خودت پیچیده نکن. اوضاع اون قدرها بد نیست که تو فکر میکنی!
    گفتم:
    - هیچکس به جای من نیست که بفهمه چه حالی دارم!
    جعبه دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت:
    - تو باید به دیدن مادرت بری!
    با تردید گفتم:
    - من هنوز آمادگی ندارم. از اون گذشته نمیخوام باعث ناراحتی مادرم بشم.
    بابک مکثی کرد و گفت:
    - امروز عصر با عمه صحبت کردم.
    از پشت پرده اشک نگاهش کردم. چون مرا منتظر دید ادامه داد:
    - اول...خب عصبانی بود ولی بعد قبول کرد بری دیدنش.
    گریه ام شدت گرفت. صورتم را با دست پوشاندم و زمزمه کردم:
    - خدای من!
    بابک گفت:
    - خیلی خب.دیگه کافیه! یعنی خبر من اینقدر بد بود که این جوری گریه میکنی؟
    میان گریه لبخند زدم. در حقیقت خبرش خارج از انتظارم بود. بابک گفت:
    - فقط امیدوارم برای بار اول از برخوردش شوکه نشی! اون به شدت عصبی و بیماره! میدونی؟ مدتهاست که تحت نظر دکتر قلبه ،منتهی من بهت نگفتم چون دلیلی نداشت نگرانت کنم.
    متعجب گفتم:
    - مادرم مریضه؟! همش تقصیر منه!
    با لحن تسکین دهنده گفت:
    - نگران نباش! خدا رو شکر چیز نگران کننده ای نیست. من شخصا با دکترش صحبت کردم. میگفت نباید استرس داشته باشه! اون زن مغروریه. اما تو بهتر از هر کس میدونی که قلبش مثل آیینه است. من مطمئنم با اینکه ظاهرش چیز دیگه ای میگه اما قلبا برات دلتنگ و نگرانه!
    چقدر احساس آرامش میکردم.بابک یکی از فنجانها را جلوی ِ من گذاشت و با لبخند گفت:
    - فردا میام سراغت تا با هم بریم دیدنش!
    * * *
    وقتی بابک جلوی یکی از آپارتمانها توقف کرد با تعجب به طرفش برگشتم. قبل از آنکه حرفی بزنم گفت:
    - یکی دو ماهی میشه که آوردمشان به این محل. اون جا خیلی از خودمون دور بود.
    از شدت خجالت سرم را پایین انداختم و تمام بدنم خیس عرق شد. جدا که این مرد یک فرشته بود. به من فرصت زندگی دوباره میداد ،از مادر و بچه ام حمایت میکرد و ...لبم را گاز گرفتم و سعی کردم گریه نکنم ولی کنترل اشکها به اختیار خودم نبود. انگار منتظر بودحرفی بزنم.ولی من کلمات را گم کرده بودم. پرسید:
    - حالت خوبه؟
    فقط سرم را تکان دادم وآرام گفتم:
    - نمیدونم چرا به من و خانواده ام این همه محبت میکنی و لی به هر دلیلی که هست میخوام بدونی خارج از ظرفیت ِ فعلی ِ منه!
    با آرامش گفت:
    - ما هنوز هم فامیلیم، ولی توانگار خیلی از اوقات این رو فراموش میکنی.
    اعتراف کردم:
    - من هیچ وقت به بد تو راضی نبودم بیتا، حتی زمانی که کامران رو به من ترجیح دادی!
    میان گریه لبخند زدم و گفتم:
    - چقدرآدمها با هم فرق دارند. یکی مثل کامران حتی به زن و بچه اش هم رحم نمیکنه ویکی مثل تو...حرفم را قطع کرد و گفت:
    - داره دیر میشه! عمه منتظره!
    به طرفش برگشتم چیزی در صورتش بود که مرا وادار به سکوت کرد. او را به قد یک عمر از خودم رنجانده بودم. دسته گلی را که برای ِ مادر خریده بودیم از صندلی عقب برداشت و به دستم داد وگفت:
    - پلاک 35، زنگ واحد سوم.
    متعجب نگاهش کردم. با لبخند گفت:
    - بهتره من نباشم.به هر حال لابد مادر و دختر بعد از مدتهای حرفهای زیادی برای گفتن به هم دارید.
    دستانم خیس عرق شده بودم. نه! شهامتش را نداشتم .پرسید:
    - چی شده؟
    کمی این پا و آن پا کردم و گفتم:
    -مطمئنان مامان بعد از مدتها برخورد چندان خوبی با من نداره، ولی فقط به خاطر کیان ناراحتم. سخته بارم که حرد شدن مادرش رو ببینه!
    - نگران نباش، اون خونه نیست. صبح ها میره مهد کودک.
    فکر همه چیز را کرده بود. دیگر معطلی جایز نبود. همانطور که ازماشین پیاده میشدم گفتم:
    - ازت ممنونم. خواهش میکنم به کارت برس نمیخوام بیشتر از این مزاحمت باشم.
    عینک دودی را از چشمش برداشت و گفت:
    - مزاحم نیستی! اما فکر میکنم با توجه به رفتار غیر قابل پیش بینی عمه اینجا باشم بهتره.
    حرف دیگری نزدم. به همه شهامتم برای روبه رو شدن با مامان احتیاج داشتم. جلوی آپارتمان ایستادم و زنگ واحد سوم را فشار دادم. انتظار داشتم صدایش را بشنوم اما چند ثانیه بعد ، در ِ ساختمان در سکوت باز شد.
    * * *
    فقط صدای قدمهای خودم را در راه پله می شنیدم. قبل از آنکه به پاگرد بعدی برسم چند ثانیه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم، ولی قلبم آن قدر تند میزد که تمام تنم خیس عرق شده بود. وقتی چند پله دیگر بالا رفتم در ِ خانه را باز دیدم.چه توقع بی جایی بود که انتظار داشتم او را جلوی در ببینم.
    وارد خانه شدم و در پشت سرم بستم. اول یک راهروی باریک و کوتاه بود. آن را رد کردم و بعد وارد پذیرایی شدم.آپارتمان جمع و جور و مناسبی بود. مامان رو به روی پنجره قدی پذیرایی روی صندلی راحتی نشسته بود. پشتش به من بود و لی میتوانستم صورت پر از خشمش را تجسم کنم. سلام کردم اما صدایم آنقدر ضعیف بود که شک داشتم شنیده باشد. به دستانش که روی دسته های صندلی گذاشته بود خیره شدم. چقدر پیر شده بود. باور نداشتم آن دستها دستهای ِ مادرم باشند. با صدای بغض آلودی گفتم:
    - خوبی مامان؟
    کوچکترین حرکتی نکرد. چند قدم جلو رفتم و دسته گل را روی میز ِ وسط ِ پذیرایی گذاشتم. حالا صدای نفس های خشم آلودش را میشنیدم. توانی در پاهایم نبود اما همانطور ایستادم. دلم میخواست بغلش کنم ولی جرئت نکردم تحمل آن سکوت سرزنش بار را هم نداشتم. با لحنی محبت آمیز گفتم:
    - مامان!
    یک دفعه به طرفم برگشت و داد زد:
    - به من نگو مامان. من مادر تو نیستم!
    خدایا چقدر پیر شده بود. از کی عینک میزد، آن هم با شیشه هایی آن قدر قطور؟ یک قدم جلو رفتم ولی با فریادش برجا میخکوبم کرد.
    - جلو نیا دختره خیر سر! اومدی اینجا که چی؟ شاید میخوای پس موند آبروم رو ببری؟ مگه بهت نگفته بودم دیگه هرگز نمیخوام چشمم به چشمت بیفته؟ تو برای من مّردی ، میفهمی؟ من هرگز اولادی به اسم تو نداشتم. این رو به اون بابک احمق هم گفتم.اگر هم امروز قبول کردم ریخت نحست رو ببینم فقط به خاطر این بود که بهت بگم پاتو از زندگی اون بچه بکشی بیرون.چون لیاقتش رو نداری که مادرش باشی.
    لحنش به قدری حقارت آمیز بود که تمام تنم لرزید. به زحمت گفتم:
    - مامان...
    فریاد زد:
    - مامان مّرد.بهت گفتم من مادرت نیستم.
    اشکم سرازیر شد. صدای او هم بغض آلود بود.
    - تو منو خرد کردی. میفهمی؟ میدونی خرد شدن یک مادر یعنی چی؟هر بلایی به سرمآوردی اسمش رو گذاشتم قسمت و تقدیر! درس ودانشگاه را ول کردی، زن ِ اون کامران شارلاتان شدی، بابک رو مثل رخت چرک انداختی دور، مال و زندگی ام رو به اون شوهر نابکارت دادی، داروندارمون رو به باد دادی ،اما بازم حرف نزدم، زدم؟
    گریه ام شدت گرفت. اشک او هم سرازیر شد.
    - دیگه چی برام مونده بود؟ یک زن ِ آواره و در به در بودم، راضی به تقدیر. دلم به تو واون بچه خوش بود. اون قوت توچه کار کردی؟ هنوز هم باور نمیشه که تو از خون ِ من باشی. واسه چقدر زندگی ات رو به لجن کشیدی و خودت رو فروختی؟ به من نگو به خاطر اون بچه این کار رو کردی،چون اگه می مرد بهتر از این بود که مادرش تا خرخره بره توی لجنزار . فکر میکنی اگر بزرگ بشه وبفهمه ، راجع به تو چی فکر میکنه؟ ای کاش همون روزهای سخت مرده بودیم و این روزها رو نمیدیدم.
    دیگر طاقت نیاوردم . روی پاهایش افتادم و میان گریه گفتم:
    - مامان شما رو به خدا من رو ببخشید. من هم یک مادر بودم . نفهمیدم.حالا هم طاقت دیدن گریه شما رو ندارم.
    مرا به عقب پس زد و با عصبانیت گفت:
    - حالا برای چی اومدی؟ اومدی تا تنها دلخوشی من رو بگیری؟ کیان پسر تو نیست. تو هم مادرش نیستی! برو به همون قبرستونی که تا حالا بودی! دیگه هم دوست ندارم به دیدنش بیای. برو با خیال راحت به کثافت کاریهات برس.
    هر دو با صدای بلند گریه میکردیم. دستش را بوسیدم و گفتم:
    - من رو ببخش مامان. من رو ببخش! به خاطر خدا! به خاطر کیان! شما رو به روی پدرم قسم میدم. میخوام تلافی کنم. میخوام از نو شروع کنم. میدونم که به خاطر ندونم کاری هام تاوان سنگینی دادین ، ولی تو رو به خدا فقط یک بار دیگر به من فرصت بدین.
    مادر میان گریه گفت:
    - قلب ِ من شکسته، ولی هیچ کس نمیتونه بفهمه چی میگم. کاش همون زمون که به دنیا اومدی مّرده بودم.
    التماس کردم:
    - مامان تو رو خدا این حرف رو نزن. بیشتراز این آتش به دلم نزن.
    حال مادرم خوش نبود. ولی حال من هم بهتر از اون نبود. دستش را بوسیدم و گفتم:
    - مامان حرص و جوش براتون خوب نیست. به خدا اگر بدونم دارم این همه زجرتون میدم میرم خودم رو گم و گور میکنم.
    رنگ به رو نداشت و حالش لحظه به لحظه بدتر میشد ، به آشپزخانه دویدم و با یک لیوان آب برگشتم اما دهانش قفل شده بود. آرام به صورتش ضربه زدم و تکرار کردم :
    - مامان...مامان...
    آنقدر ترسیده بودم که حال ِ خودم را نمی فهمیدم.پا برهنه از خانه خارج شدم و خودم را به کوچه رساندم. گمانم کیان هم تازه از راه رسیده بود، چون دشات با بابک توی ماشین صحبت میکرد. بابک با دیدن ِ من فورا از ماشین پیاده شد و پرسید:
    - چی شده؟!
    با صورتی خیس از اشک فقط گفتم:
    - مامان...
    جلوتر از من، با عجله وارد آپارتمان شد. من هم با کیان به دنبالش دویدم. بابک چند بار صدا زد:
    - عمه!عمه جون؟ صدام رو میشنوید؟
    بعد از من پرسید:
    - یکدفعه چه اتفاقی افتاد؟!
    زبانم بند آمده بود و فقط گریه میکردم. بابک در حال بلند کردن مامان گفت:
    - باید برسونیمش بیمارستان.
    کیان میان گریه گفت:
    - مامانی چی شده؟
    بابک که مرا همان طور بهت زده دید محکم گفت:
    - چرا ماتت برده؟ زود باش یه چیزی بیار تنش کنیم!
    انگار تازه به خودم امدم. بی هدف به اولین اتاق دویدم.


  8. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض


    فصل 4

    پشت در سی سی یو ایستاده بودم و مثل ابر بهار گریه می کردم. بابک هم خیلی نگران بود، اما خوددار و ارام پیش کیان نشسته بود. به یکی از پرستارها که وارد سی سی یو می شد گفتم:
    - شما رو به خدا اجازه بدین ببینمش. فقط چند لحظه!
    چرستار با مهربانی گفت:
    - فعلا نمی شه! خوددار باش عزیز من.
    پرسیدم:
    - حالش چطوره؟ خطی که وجود نداره؟
    مختصر گفت:
    - همه چیز بسته به خواست خداست. براش دعا کن.
    جوابش بدتر نگرانم کرد. وقتی پرستار ترکم کرد بابک پیشم امد و گفت:
    - بهتره خودت را کنترل کنی. لااقل به خاطر کیان!
    میان گریه گفتم:
    - همش تقصیر منه! من با حضورم جز نکبت و بدبختی چی بهش دادم؟!
    بابک تکرار کرد:
    - ارام باش. تقصیر هیچ کس نیست.
    توی صدایش ارامشی بود که باعث می شد از شدت خجالت خیس عرق شوم. پیش کیان رفتم و او را در اغوش گرفتم. با صداقتی کودکانه پرسید:
    - حال مامانی خوب می شه؟
    بابک به جای من گفت:
    - البته که خوب می شه عمو. تو لازم نیست نگران باشی. دلت می خواد با هم بریم بیرون گشتی بزنیم؟
    چشمش از شادی برقی زد. بابک همین طور که از اغوش من دورش می کرد گفت:
    - زود برمی گردیم. محیط اینجا واسه بچه اصلا خوب نیست.
    از پشت پرده اشک تا وقتی که در انتهای راهرو ناپدید شدند، انها را دنبال کردم. بدون شک کیان عاشق بابک بود. چه روزهای زیبایی را از دست داده بودم. با دست صورتم را پوشاندم و سعی کردم به عقب برنگردم. انگار داشتم توی خودم خرد می شدم. روزی نبود که این حس را پشت سرنگذارم.
    کاش بابک ان قدر مهربان و با گذشت نبود و کاش ان همه مدیونش نبودم. اینها همه بازی روزگار بود. نمی دانم چه مدت به ان حال بودم، زمانی به خودم آمدم که کسی بالای سرم گفت:
    - شما همراه بیمارین؟
    مثل برق از جا پرید و پرسیدم:
    - اتفاقی افتاده؟ من دخترش هستم.
    پرستار گفت:
    - باید به چند تا سوال جواب بدین.
    ساکت نگاهش کردم . پرسید:
    - در حال حاضر چه داروهایی مصرف می کنند؟
    مانده بودم چه جوابی بدهم که باب از عقب گفت:
    - ایشون پرونده پزشکی دارن و بیمار دکتر سلطانی هستند.
    پرستار گفت:
    - دکتر سلطانی در حال حاضر در مسافرت هستند. سابقه حمله قلبی داشتند؟
    داشتم از ترس سکته می کردم و بابک با ارامش گفت:
    - بار قبل که اینطور شد......
    حرفش را با وحشت قطع کردم.
    - بار قبل؟ مشکل مامان تا این حد جدیه؟!
    پرستار با تعجب به من نگاه کرد و بابک ارام گفت:
    - قبلا که بهت گفتم عمه ناراحتی قلبی داره . مدتهاست که تحت نظر پزشکه!
    واقعا از مامان چی می دونستم. تمام بدنم می لرزید. با زانوهایی لرزان خودم را به اولین صندلی رساندم و نشستم. انگار همه چیز دور سرم می چرخید. حتی متوجه نشدم که بابک و پرستار چی گفتند و چی شنیدند. نگاهم را روی کیان در حالی که بستنی می خورد ثابت ماند. به معنی واقعی کلمه عذاب وجدان داشتم. چند بار توی ذهنم تکرار کردم: حمله قلبی! حمله قلبی! مگر مامان چند سالش بود؟ صدای بابک ممرا از فکر و خیالات وهم آور بیرون کشید:
    حالت خوبه؟
    صاف نگاه اش کردم. آرام گفت:
    - بهتره با کیان بری خونه. رنگ به رو نداری.
    با صدایی لرزان گفتم:
    باز هم چیزی راجع به مامان هست که نمی دونم.
    مکثی کرد و گفت:
    فایده اش چی بود که بدونی؟ چه کار می تونستی بکنی؟ من هر کار کردم به خاطر خودت بود!
    چقدر بی انصاف بودم که سرزنشش می کردم. یک تنه بار ان همه مصیبت را به دوش کشیده بود و من... من کجا بودم؟ چقدر احساس بیگانگی می کردم. سرم را با تایید تکان دادم، ولی زبانم بند آمده بود. بابک ارام گفت:
    بار قبل هم چند روزی توی بیمارستان خوابیید. اون روزها واقعا نمی دونستم باید چه کار کنم....
    دلک شور افتاد. یک دفعه از جا بلند شدم و گفتم:
    من باید ببینمش. باید ببینمش.
    بابک با لخنی ارام بخش گفت:
    - صبر داشته باش. خواهش می کنم. بگذار هر کاری که لازمه انجام بدن.
    با صدای بغض الود گفتم:
    - اون مادرمه!
    بابک حرفی نزد و ساکت نگاهم کرد. ولی در صورتش همدردی را حس می کردم.
    مستاصل گفتم:
    - دارم دیوانه می شم. بهخاطر خدا ازشون بخواه اجازه بدن برم ببینمش.
    دستی به صورتش کشید و با ملاحظه گفت:
    - لطفا کمی منطقی باش بیتا. در حال حاضر نه تو حال و روز خوبی داری و نه عمه. از ان گذشته پرستار می گفت استرس و هیجان برای عمه اصلا خوب نیست.
    انگار تازه داشتم منظورش را می فهمیدم. چه بسا با دید دوباره من حالش بدتر شود. مثل این بود که غم عالم را روی دوشم گذاشتند. بابک با محبت زمزمه کرد:
    -بهتره تو با یان بری خونه و شرایط بهتری بیای دیدنش. من اینجا می مونم و با تلفن بهت خبر می دم.
    پاک مسخ شده بودم. بابک پرسید:
    - با حالی که داری بعید می دونم بتونی پشت فرمان بنشینی. بهتره با تاکسی بری. جلوی در بیمارستان تاکسی هست با یکی از اونها تا خونه برو.
    تکرار کردم:
    - قبل از رفتن باید مامان رو ببینم. فقط چند لحظه کوتاه! قو می دم باعث آزارش نشم.
    بابک به یکی از پرستارها که در حال عبور بود، گفت:
    - ممکنه مریض رو برای چند لحظه ببینیم؟
    پرستار کفت:
    - فکر نمی کنم بشه اما از سرپرستار می پرسم!
    بابک گفت:
    - در این صورت بی نهایت ازتون ممنون می شم.
    چند لحظه بعد، پرستار از سی سی یو بیرون امد و گفت:
    - فقط یک نفر می تونه بره داخل. نزدیک هم نباید بشه. از دور.
    بابک به من گفت:
    - من پیش کیان می مونم. تو همراه پرستار برو.
    انگار جانی دوباره به تنم بخشیدند. همراه پرستار وارد بخش سی سی یو شدم. پرستار یادآوری کرد:
    - فقط چند لحظه. اطفا سکوت را هم رعایت کنید.
    پشت در اتاقی که مادر بستری بود ایستادم و از پشت شیشه نگاهش کردم. خیلی ارام خوابیده بود. دوباره اشکم سرازیر شد. پرستار ارام پرسید:
    - مادرته؟
    فقط سرم را تکان دادم. با لحنی تسکین بخش گفت:
    - خوب می شه! نگران نباش!
    چه می دانست برای چی گریه می کنم؟ چه می دانست که چقدر بدبختم؟ با صورتی خیس از اشک از بخش خارج شدم. بابک به محض دیدنم جلو امد و پرسید:
    - حالا خیالت راحت شد؟
    برای اولین بار توی این مدت اعتراف کردم:
    - من پل های زیادی را پشت سرم خراب کردم. خیلی چیزها رو از دست دادم که هر بار یه جوری خودم رو با شرایط تطبیق کردم. اما نمی دونم اگه اونو از دست بدم چی بشه، مطمئنم که نمی تونم این یکی رو تحمل کنم.
    بابک با ارامش گفت:
    - اون خوب میشه. به تو قول میدم.
    همین موقع تلفن همراه بابک زنگ زد. از طرز حرف زدنش فهمیدم دایی ان طرف خط است. بابک داشت می گفت:
    - کار واجبی داشتم اقاجون. فکر نکنم امروز بتونم بیام. نه.... نگران نشین عمه حالش به هم خورده، آوردمش بیمارستان....
    باقی حرفهایش را نشنیدم، چون از ما فاصله گرفت. دستی میان موهای کیان کشیدم و صورتش را بوسیدم. چند لحظه بعد بابک به ما نزدیک شد و گفت:
    اقاجون داره میاد بیمارستان.
    قلبم فرو ریخت. خجالت می کشیدم توی صورتش نگاه کنم. هنوز خاطره اخرین دیدارمان قبل از به هم خوردن نامزدی توی ذهنم بود. دستپاچه گفتم:
    - فکر کنم ما بریم بهتر باشه.
    گمانم بابک حال و روزم را فهمید که حرفی نزد. او ما را تا خارج بیمارستان همراهی کرد و بعد از اینکه سوار تاکسی شدیم، ان قدر انجا ماند تا کاملا دور شدیم.
    حال غریبی داشتم.........................

    ******************************************

    همان طور که در سکوت روز مبل نشسته بودم به اسمان پرستاره خیره شدم. نمی دانم دنبال چه بودم. شاید دنبال جواب سوالهایی که توی مغزم بود. به صورت کیان که خوابیده بود، نگاه کردم و موهای نرمش را همان طور که سرش روی پاهایم بود نوازش کردم. حتی یک لقمه هم نتوانسته بودم شام بخورم. کیان شام خورده بود. بعد از اخرین تماس بابک، کنار تلفن نشسته بودم بلکه خبر تازه ای بشنوم. همه چیز به نظرم مثل خواب بود. فکر کردم خودم با بابک تماس بگیرم ولی منصرف شدم. ارام سر کیان را روی مبل گذاشتم و از جا بلند شدم. تازه ساعت 9 شب بود، ثانیه ها و دقیقه ها ان قدر دیر می گذشتند که خیال می کردم نصف شب بود. از انجا توی اپارتمان بابک، شهر جور دیگری به نظر می رسید. انگار یک مشت ستاره روی زمین پاشیده بودند که دائم توی هم می لولیدند. برای داشتن سیگار از توی کیفم، به اتاق رفتم. دوست نداشتم کیان سیگار کشیدنم را ببیند بنابراین همان جا کنار پنجره نشستم و یک نخ سیگار روشن کردم. از روزی که ازاد شده بودم، خیلی حرفها توی دلم مانده بود که دوست داشتم به بابک بگویم اما فرصتی دست نداده بود. می خواستم برای یک بار هم که شده به قول خواهر راضیه دور از غرور و خودخواهی به اشتباهم به اشتباهاتم اعتراف کنم و از بابک طلب بخشش کنم، اما به نظر می رسید او هم چندان تمایلی به گفتگو در این مورد ندارد و به نوعی فرار می کند. به یاد گذشته آهی از ته دل کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: هزار وعده خوبان یکی وفا نکند.
    من قلبش را شکسته بودم. قلب مادرم را هم همین طور. یاد مادر موج بلندی از اضطراب به وجودم ریخت. با اینکه کلید داشتم حتی به خودم اجازه ندادم به خانه اش بروم. چقدر زجرش داده بودم! دوباره اشکم سرازیر شد! اگر ان کامران نابکار، با ان وعده های دروغین سر راهم سبز نمی شد و زندگی ام را به بازی نمی گرفت، حالا چه شرایطی داشتم؟ شاید به قول مادر، گل سرسبد خانواده بودم!
    سیگارم را در جا سیگاری کنار تخت خاموش کردم و در خودم جمع شدم. یک بار دیگر عزمم را جزم کردم که به بابک تلفن کنم. دلم خیلی شور می زد. از اتاق بیرون امدم. کیان در خودش مچاله شده بود. داشتم روی او را می پوشاندم که زنگ خانه را زدند. به طرف در رفتم و ارام پرسید: بله؟ بابک بود.
    فورا در را باز کردم. سلام کرد و وارد خانه شد. سعی کردم از حالت صورتش بفهمم اوضاع از چه قرار است اما توی تاریکی چیزی پیدا نبود. با تعجب پرسید:
    - خواب بودی؟!
    - نه! برق ها را به خاطر کیان خاموش کردم. حال مامان چطوره؟ می خواستم بهت تلفن کنم....
    - پس چرا نزدی؟
    شوخی اش گرفته بود؟ مستاصل گفتم:
    - راستش فکر کردم شاید... شاید با دایی جون باشی!
    به شوخی گفت:
    - مگه بابای من لولو خرخره است که ازش می ترسی؟
    - صحبت ترس نیست. ازش خجالت می کشم.
    کتش را درآورد و در حالی که لیوان را از اب پر می کرد، گفت:
    - امروز یکی دوبار سراغت را گرفت. گفتم به اصرار من با کیان رفته خونه! حال عمه هم بهتره. گمونم فردا از سی سی یو ببرندش به بخش.
    - الان تنهاست؟
    لیوان اب را سر کشید و گفت:
    - لازم نیست نگران باشی. اونجا کاملا مراقب اند. من می خواستم بمونم نگذاشتند. خودت که بهتر می دونی توی سی سی یو همراه رو نمی پذیرند.
    صادقانه گفتم:
    - واقعا ازت ممنونم. اگر صبح نبودی چی کار باید می کردم؟ راستی، شام خوردی؟
    با لبخند گفت:
    - اشتهای چندانی ندارم. فقط اومدم خیالت را راحت کنم.
    - از عصر که خبر دادی مامان به هوش اومد، کمی خیالم راحت شد!
    مکثی کردم و پرسیدم:
    - سراغ من رو نگرفت؟
    بابک ساکت نگاهم کرد. برای عوض کردن حال و هوا با صدایی لرزان گفتم:
    - اگه چند دقیقه بنشینی چای میارم.
    غرورم به غایت خرد شده بود، ولی تلاش کردم گریه نکنم. همانطور که گاز را روشن می کردم، از پشت سرم گفت:
    - تو باید بهش فرصت بدی!
    لحن تسکین دهنده و محتاط بود.
    - امروز هم از لحظه ای که به هوش امد فقط گریه می کرد. می دونم حال و روز تو هم خوب نیست اما باید صبر کنی.
    با صدایی بغض الود گفتم:
    - هرگز نمی خواستم باعث ازارش بشم. تو این رو به مامان میگی؟
    صاف تو صورتم نگاه کرد و گفت:
    - خودت می تونی بگی!
    بعد به طرف کیان رفت و او را توی خواب بوسید. وقتی کتش را برداشت گفتم:
    - دارم چایی میارم.
    - ممنون باید برم. مادرم بیداره تا برگردم.
    در سکوت تا جلوی در همراهیش کردم. باز هم نتوانستم حرفم را بزنم به ساعتش نگاه کرد و گفت:
    - تلفن همراهم روشنه! کاری داشتی تلفن کن!
    جلوی در اسانسور با لبخند اضافه کرد:
    - مراقب خودتون باش!

    *********************************************

    صبح بعد از اینکه کیان را به مهد رسوندم، یکراست به بیمارستان رفتم. مخصوصا می خواستم با مامان تنها باشم. وقتی از خواب بیدار شدم به بابک تلفن زدم. گمانم از خواب بیدارش کردم که صدایش کمی گرفته بود. مصمم ادرس مهد کودک را از او گرفتم و گفتم می خواهم به تنهایی به دیدن مامان بروم. ولی او اصلا تعجب نکرد. جلوی در بیمارستان چند شاخه گل گرفتم و به بخش رفتم. خوشبختانه مامان را از بخش سی سی یو بیرون اورده بودند. پرستار به محض دیدنم با خوشرویی گفت:
    - عزیزم الان که وقت ملاقات نیست.
    دستپاچه گفتم:
    - می دونم، ولی مادرم رو تازه از سی سی یو به بخش منتقل کردند.
    مکثی کرد و پرسید:
    - اسم بیمارتون چیه؟
    اسم و فامیل مادر را به طور کامل گفتم. با لبخند گفت:
    - نکنه همراه بیماری؟
    حرفی نزدم. عینکش را از چشمانش برداشت و گفت:
    - سحر آوردنش به بخش. حالش هم در حال حاضر خوبه، ولی خوب یکی دو روز مهمون ماست.
    پرسیدم:
    - ایشون رو ببینم؟
    - راهنمایی تون می کنم. همراه من بیاین.
    بعد همانطور که در طول راهرو حرکت می کردیم گفت:
    - خدا می دونه که سفارش این مریض رو چقدر کردند. شما با دکتر سلطانی نسبتی دارین؟
    جواب منفی دادم. پرستار با تعجب گفت:
    - عجیبه! خود دکتر از راه دور تماس گرفتند و کلی سفارش کردند.
    کار کار بابک بود. با این حال گفتم:
    - مادرم بیمار دکتر سلطای هستند.
    جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت: پس دختر بیماری؟
    حال و حوصله جواب دادن نداشتم. و فقط لبخند زدم. در اتاق را باز کردم و خودش جلوتر وارد اتاق شد. مامان به تنهایی روی از تخت ها خوابیده بود و به پنجره نگاه می کرد. جرئت نکردم جلوتر بروم. پرستار در حال وارسی سرم گفت:
    - حالت چطوره مادرجان؟
    مامان جوابی نداد. پرستار به من که ماتم برده بود گفت:
    - بیا تو عزیزم.
    بعد به مامان که حالا داشت به من نگاه می کرد به شوخی گفت:
    - ماشاالله چه دختر خوشگلی هم داری!
    مامان زمزمه کرد:
    -خوشگلی واسه هر کی شانس آورده واسه این جز بدبختی نداشته!
    سرم را پایین انداختم و وارد اتاق شدم. پرستار با لبخند گفت:
    - ای بابا چه قدر هم دلت پره! این قدر سخت نگیر مادرجون!
    گل ها را روی میز پایین تخت گذاشتم و همان جا ایستادم تا پرستار برود. اشک در چشمان مامان حلقه زده بود. وقتی با هم تنها شدیم ارام گفتم:
    - نتونستم بیام، با اینکه می دونم هنوز هم ازم دلخورین.
    با صدایی لرزان و ناتوان گفت:
    - حالا چرا مثل مجسمه اون جا وایستادی؟
    جرئت نگاه کردن توی صورتش را نداشتم. دلم می خواست با صدای بلند گریه کنم. زیر لب پرسیدم:
    - حالا حالتون چطوره؟
    به سردی گفت:
    -میبینی که!
    گفتم:
    - اگر حضورم ناراحتتون می کنم میرم. نمی خوام بیشتر از این آزارتون بدم.
    حالا هر دو گریه می کردیم. با صدایی لرزان گفتم:
    - حرص و جوش براتون خوب نیست. تو رو خدا گریه نکنید.
    مامان اعتراف کرد:
    حس می کنم یه غصه توی دلم قلمبه شده که می خواد سینه ام رو بشکافه! توی فکرم که چطوری تا حالا زنده موندم؟
    میان گریه گفتم:
    اگر قرار باشه کسی بمیره، اون منم.
    مامان گفت:
    ما داریم کفاره گناهامون رو پس میدیم. تاوان سوزاندن قلب اون بابک بیچاره رو! کاش وقتی واسه اون پسره خودت رو به اب و اتش می زدی و به خودت گشنگی می دادی می گذاشتم تلف بشی و به این روزها نرسی! خیلی وقت ها شده که خودمو سرزنش کردم.
    گفتم:
    شما چرا خودتون رو سرزنش می کنید؟
    پرسید: اون بچه کجاست؟
    منظورش کیان بود. گفتم:
    گذاشتمش مهد کودک. فکر کردم صلاح نیست شما رو توی این حال و روز ببینه.
    با لحنی سرزنش بار گفت:
    بچه ام بابک محبت رو در حق این بچه تموم کرده!
    در تکمیل حرفش گفتم:
    در حق همه مون.
    مامان گفت:
    بگذار این عذابت باشه! تو جداً لیاقت اون رو نداشتی.
    جملاتش تا عمق قلبم را سوزاند، با این حال گفتم:
    من برگشته ام که جبران کنم مامان. این فرصت رو از من نگیر.
    مامان پوزخندی زد و گفت:
    خیلی چیزهاست که نمی شه جبران کرد.
    گفتم:
    - می دونم و متاسفم. به خاطر همه چیز متاسفم ولی اگر هنوز هم ذره ای محبت نسبت به من توی قلبتون مونده، ناامیدم نکنید. من توی این مدت خیلی زجر کشیدم و فقط خدا می دونه که چه روزهایی رو گذروندم. من دیگه ادم سابق نیستم و تجربیات زیادی رو به بهای سنگینی ب دست اوردم....
    مامان با تحکم گفت:
    - تو هنوز کله شق و یک دنده ای! هنوز هم نمی فهمی! می دونی چرا؟ چون توی خواب خرگوشی هستی!
    منظورش را نفهمیدم. شاید حق با او بود. به خودم اجازه دادم جلوتر بروم و دستش را به دست بگیرم. او هم مقاومتی نکرد. چقدر پیر شده بود. ارام زمزمه کردم:
    - من رو ببخش مامان. به خاطر کیان! اون تنها انگیزه من برای زندگی کردنه! به من کمک کنید تا گذشته تاریکم رو جبران کنم و خرابی ها رو آباد کنم.
    مامان با صورتی خیس از اشک گفت:
    - به روح پدرت قسم خورده بودم که دیگه کاری به کارت نداشته باشم.
    گفتم:
    - ولی حتی مادرها هم گاهی زیر قولشون می زنند.
    خم شدم و دستش را بوسیدم. نمی دانستم ان قدر برایش دلتنگم. قطرات اشکم روی دستش چکید. با لحنی سرزنش بار گفت:
    - خجالت بکش! تو حالا خودت یک مادری!
    میان گریه گفتم:
    - کاش به اندازه شما قوی بودم.
    - تو قوی هستی فقط کمی احمقی.
    دلم برای کناهایش لک زده بود. میان گریه لبخند زدم. چانه ام را بالا برد. و گفت:
    - حالا برو. اون بچه سرگردون میشه!
    - به من اجازه میدی برم خونه؟
    - پس دیشب کجا بودی؟
    - خونه بابک بودیم.
    - این بچه هم شده ستم کش ما!
    - اجازه بدین پیشتون بمونم.
    - لازم نیست. اون بچه بیشتر بهت احتیاج داره. من کار خاصی ندارم. حالا برو.
    مثل بچه حرف شنو صورتش را بوسیدم و به طرف در رفتم ولی یکدفعه به طرفش برگشتم و گفتم:
    ممنون مامان.
    مامان با جدیت گفت:
    - لازم نیست تشکر کنی! سعی کن با چشم باز زندگی کنی. این قول رو به خودت بده!
    وقتی از بیمارستان خارج شدم انگار یک کوه را از دوشم برداشته بودند، ان قدر سبک شده بودم که دلم می خواست پرواز کنم.


  10. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    مامان گفت: لازم نیست اون بچه بیشتر بهت احتیاج داره من کار خاصی ندارم حالا برو !مثل بچه ای حرف شنو صورتش را بوسیدم و به طرف در رفتم ولی یک دفعه به طرفش برگشتم و گفتم :
    ممنونم مامانمامان با جدیت گفت: لازم نیست از من تشکر کنی!سعی کن با چشم باز زندگی کنی ! این قول رو به خودت بده وقتی از بیمارستان خارج شدم انگار یک کوه را از دوشم برداشته بودند ان قد سبک شده بودم که دلم می خواست پرواز کنماغاز فصل 5 داشتم با کیان شام ی خوردم که بابک به دیدنمان امد وقتی داشت وارد خانه می شد با دیدن میز شام به شوخی گفت :اگر مامانم بود دوباره می گفت مادر زنت دوستت داره که سر شام رسیدی یک دفعه هر دو ساکت شدیم انگار تازه یادش امده بود که پیش کی و کجاست نمی دانم چرا به یاد مامان افتادم اگر زمان به عقب بر می گشت و ما با هم ازدواج می کدیم مامان عاشقانه بابک را دوست داشت ارام زمزمه کرد معذرت می خوام نمی دونم چی شد که ..به صورت سرخ از خجالتش خیه شدم و حرفش رو قطع کردم -مهم نیست فراموشش کنروی یکی از مبل ها نشست و برای عوض کردن حال و هوا به کیان گفت :-چطوری عمو؟با مامان حسابی خوش می گذره نه؟کیان کنارش نشست و گفت :-اگه شما هم باشین بیشتر خوش می گذره!دوباره نگاهمان در هم گره خورد دستپاچه گفتم: میرم چای بیارم نگاهش را از پشت سر کاملا حس می کردم وی به عقب بر نگشتم کیان داشت می گفت:-کجا بودی عمو؟بابک صورتش رو بوسید و گفت -دلت تنگ شده بود عمو؟کیان با صداقتی کودکانه گفت: -حیلی !امروز می خواستم بهتون تلفن کنم ولی مامان نزاشت -به طرفشان برگشتم بابک داشت با حالتی سرزنش امیز نگاهم می کرد همان طور که چای می یختم گفتم:--نمی خواستم مزاحمت بشه-بابک از همان جا گفت : کیان هیچ وقت مزاحم من نیست -احساس کردم حرفش را نیمه کاره گذاشت ولی خودم را به ان راه زدم و با سینی چای از اشپزخانه خارج شدم و رو به روی ان ها نشستم .کیان تو بغل بابک بود با محبت گفتم: بهتره بشینی روی مبل عززم عمو رو خسته می کنی-بابک سرش را نوازش کرد و گفت : راحت باش عمو-بعد خطاب به من گفت :ما با هم راحتیم پس بهتره تو هم راحت باشی -یکی از فنجان ها را مقابلش گذاشتم و تازه یادم افتاد قند نیاوردم همان طور که برای اوردن قند به اشپزخانه می رفتم گفتم: چند روز طول می کشه که بدونم چی کجاست؟-بابک از همان جا گفت: اگر اشتباه نکنم قندون توی کابین اوله همون کابینت بالای لباسشویی -در کابینت را باز کردم درست می گفت با قندان برگشتم و به مسخره گفتم :-خنده داره که ادم تو خونه ی خودش این قد غریبه باشه !-بابک گفت:-یکی دوروز بیشتر طول نمی کشه راستی این جا چطوره؟راضی هستی؟-سر به زیر انداختم و گفتم:-من در شرایطی نیستم که به خودم حق اظهار نظر بدم اما اگه راستش رو بخوای از سر من زیادیه !-بعد صادقانه به صورتش خیره شدم و گفتم:-_مامان گفت که چقدر بهشون محبت داشتی !نمی دونم چی بگم-لبخند زد و از کیان برای عوض کردن وضوع پرسید :-شامت رو تموم کردی عمو؟-کیان گفت :- –بله عمو جون شما شام خوردین؟-اصلا حواسم نبود بپرسم قبل از ان که حرفی بزنم بابک در جواب کیان گفت :اشتها ندارم عمو جون -گفتم:تعارف نکنید غذا هنوز گرمه !-در حال برداشتن فنجانش گفت :-ممنونم همین چای کافیه-به کیان گفتم:خیلی خوب دیگه بهتره مسواک بزنی و به عمو شب به خیر بگی چون فردا خواب می مونی !افرین پسرم-بابک هم لبخند تایید امیز زد و سرش را تکان داد بعداز رفتن کیان پرسید: امروز رفته بودی دیدن عمه؟-سرم را تکان دادم پرسید :-حالش چطور بود؟-گفتم: فکر کنم طی یکی دو روز اینده مرخص بشه -به عقب تکیه داد و گفت : اول تلفن زدم خونه دیدم نیستی حدس زدم رفتی دیدن عمه و اومدی این جا-خیی برایم سخت بود ولی اعتراف کردم :-اره باهاش حرف زدم ولی مطمئن نیستم من رو بخشیده باشه !-بابک با لبخند گفت:پس معلومه هنوز مادرت رو نشناختی مطمئن باش اگر این طور بود الان این جا نبودی -سر به زیر انداختم و ارام گفتم به هر حال خیلی هم فرق نمی کنه این جا و اون جا هر دو مال شماست اما دیگه یواش یواش باید زحمتون رو از دوشت برداریم -با پوزخند گفت: برای همینه که داری سعی می کنی لفظ قلم حرفی بزنی و اون بچه رو از من دور کنی ؟--ببین بابک....--نه !تو گوش کن!-لحنش محکم و جدی بود.--به خاطر خدا یک بار هم که شده عجله نکن قبلا هم بهت گفتم ما نا سلامتی فامیلیم ولی گاهی اوقات ازت حرف هایی می شنوم که جدا ناراحتم می کنه واقعا تو راجع به من چی فکر می کنی؟-گفتم :--الان وقت این حرفها نیست وگرنه من هم خیلی حرف ها دارم که بزنم -با قاطعیت گفت:-اتفاقا همین امشب وقتشه !-از جا بلند شدم و گفتم:--ببخشین من باید کیان رو بخوابونم -بابک با ارامش گفت:-هرگز نمیشه از حقیقت فرار کرد بیتا -به کیان که جلوی دستشویی ایستاده بود خیره شدم و همان جا ایستادم حالا که او حرف پیش کشیده بود من امادگی نداشتم نمی دانم قبلا با چه دل و جراتی می خواستم صبحت کنم کیان پرسید:چی شده مامان؟-به خودم امدم و گفتم :-طوری نیست عزیزم برو بخواب-کیان به بابک شب بخیر گفت و به اتاقش رفت بعد از رفتن او بابک گفت : قبلا شهامت بیشتری داشتی !می خوای باور کنم که اون بیتای مغرور مبئل به زنی محافظه کار و ترسو شده؟-بی ان که به صورتش نگاه کنم گفتم:--زندگی ادم رو عوض می کنه!همه عوض می شن من هم ادم سابقه نیستم ولی ای کاش تو هم بتونی این رو بفهمی!-بابک تکرار کرد:-اره ای کاش می فهمیدم می فهمیدم که تو واقعا چی می خوای؟-به طرفش برگشتم و گفتم:-خیلی وقته که دیگه به خواسته های خودم فکر نمی کنم گاهی اوقات زندگی بی اونکه بخواهیم خیلی چیز ها رو به ما تحمیل می کنه در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم -با پوزخند گفت:-خوب پس خودت رو این طوری توجیح می کنی-!-در اتاق کیان را بستم و رو به رویش نشستم انگار غم عالم را به دوش داشت یک سیگار رون کرد و پاکت سیگار را به طرفم گرفت جواب رد دادم و گفتم:-من...... واقعا نمی خوام خودم رو توجیح کنم قسم می خورم مطمئنا تو هم این همه برو بیا نکردی که سرزنشم کنی اگر چه فقط خدا می دونه که تو بیشتر از همه حق داری ملامتم کنی در واقعا حق هیچ کس به اندازه ی تو روی دوشم سنگینی نمی کنه اما حقیقا نمی دونم چطوری باید ازت دلجویی کنم یا لا اقل گوشه ای از زحماتت رو جبران کنم شاید کمترینش این باشه که زحمتمون رو کم کنم این جوری عذاب وجدان خودم کمتر می شه باور کن شبی نبوده که بتونم راحت و اسوده سر بر روی بالش بگذارم -با لحنی سرزنش امیز گفت-تو خیال کردی دل من رو از سنگ و اهنگ ساخته اند؟-محکم گفتم :-نه اما قلب من حالا از شیشه هم نازک تره بابک-اشکم سرازیر شد عصبی از جا بلد شد و رو به پنجره ایستاد سال ها قبل می گفت طاقت دیدن اشکم را ندارد با صدایی لرزان گفتم:-شدم مثل چینی بند زده تو راست می گی من ادم سابقه نیستم دیگه حتی خودم هم خودم رو نمیشناسم دائم خیال می کنم دارم روی یه توئه ابر راه میرم انگار اعتماد به نفسم رو از دست دادم حالا تو از چنین ادمی چه توقعی داری ؟ به خدا قسم به جون تنها چسرم اگر حرفی می زنم اصلا قصدم رنجااندن تو یا هر کس دیگه ای نیست فقط می خوام به خودم کمک کنم که به ارامش برسم -به طرفم برگشت و گفت:-این جوری با عذاب دادن اون پیرزن و اذیت کردن این بچه؟ خیال می کنی یک زن تنهای جوون به تنهایی می تونه از پس این همه مشکل بر بیاد؟-باید بر بیاد-رو به رویم نشست و ارام گفت : می خوای تجربه ی تلخ گذشته رو تکرار کنی؟-مصمم گفتم: من باید این زندگی رو اداره کنم!-پرسید: به چه قیمتی؟ به قیمت ازار اون دوتا و خودت؟-محض رضای خدا دست از این کله شقی بی مورد بر دار و کمی منطقی باش !-گفتم می رم سر کار یه کار ابرومند اگر به من کمک کنی تا یه شل ابرومند پیدا کنم تا اخر عمر ازت ممنون میشم -کلافه گفت: تو احتیاجی به کار کردن نداری! می تونی ادامه تحصیل بدی ! به کیان و مادرت برسی بلاخره اون ها هم حق دارند -گفتم از حالا به بعد هر نفسی که می کشم فقط به خاطر اونهاست -با لبخند گفت: خوبه هدفمون مشترکه-فورا گفتم: لطفا خودت رو پاسوز ما نکن تا همین جا هم حسابی مدیونت هستیم -ارام گفت: ببین بیتا شاید الان برای برای طرح این موضوع زمان مناسبی نباشه اما ما می تونیم با هم.......-حرفش را فوری قطع کردم و گفتم: چیزی نگو خواهش می کنم-متعجب نگاهم می کرد با صدایی بغض الود گفتم : به خاطر خدا حرفی نزن بابک ! نخواه که بیشتر از این خرد شدن خودم رو به چشم ببینم-مکثی کرد و از جا بلند شد سکوت سنگینی توی خانه حاکم بود همان طور ساکت به طرف در رفت باید تا جلوی در بدرقه اش می کردم اما نتوانستم از جا بلند شدم قبل از ان که خانه را ترک کند خداحافظی کرد لبم برای دادن جواب جنبید ولی حتی خودم هم صدای خودم را نشنیدم فقط شانه های فرو افتاده ی او را از پشت موج اشک می دیدم در که پشت سرش بسته شد دانستم بار دیگر قلبش را شکسته امنا امید و خسته کلید را به قفل انداختم و وارد اپارتمان شدم این چندمین روزی بود که دنبال کار بودم همان طور که از پله ها بالا می رفتم روزنامه ای را که در دست داشتم لوله کردم و اضطراب سرتاپایم را فراگرفت هرگز فکر نمی کردم ان قد زود خسته شوم بیچاره مامان از روزی که به خانه برگشته بود فکر و خیال مرا به سر داشت حرفی نمی زد ولی من در چشمانش حس می کردم که چقدر نگران است قبل از انکه در واحمان را باز کنم به ساعتم نگاه کردم قطعا کیان هم به خانه بگشته بود به محض این که در را باز کردم کیان به استقبالم امد مثل همیشه شاد و سرحال و پر حرف صورتش را بوسیدم و شکلاتی را که خریده بودم به دستش دادم معلوم بود مهمان داریم از کفش ها فهمیدم مامان از همان جا گفت :اومدی مادر؟برای برگشتن دیر شده بود راهروی کوتاه و باریک را رد کردم و وارد پذیرایی شدم دایی و زن دایی بودند ان قد از دیدنشان جا خوردم که زبانم بند امد انگار زمان از روی صورت هیچ کدامشان رد نشده بود دستپاچه سلام کردم و روزنامه را روی میز ناهار خوری گذاتم دایی با دیدنم با لحنی معنی دار گفت:به به بتا خانم چه عجب بلاخره ما خام رو دیدیم!مسلما لحنش لحن همیشه نبود سر به زیر اندختم


    و صبر کردم که زن دایی هم متک بارم کند





    -ای بابا اولاد که به ادم وفا نمی کنه حتج اقا اولاد هم اولاد های قدیم !





    مادر برای عوض کردن فضا گفت





    -دایی و زند دایی ات زحمت کشیدند اومدند دیدن من





    ارام گفتم: خیلی لطف کردند





    زن دایی با اشاره به مبل کنار خودش گفت:





    خوب بیتا جون بیا بنشین از خودت بگو !واقعا دلمون برات تنگ شده بود !





    کنارش نشستم و گفتم





    -من هم همین طور زن دایی جون! فرشته جون چطوره؟





    زن دایی گفت:





    -حال اون هم خوبه !بعد ماه محرم عروسیشه





    با لبخند گفتم:





    واقعا از شنیدنش خوشحالم!





    زیر نگاه های دایی معذب بودم زن دایی با کنایه گفت:





    -شوهرش خدا رو شکر تا حالا که پسر خوبی بوده!از بعدش بیخبریم واا به خدا ادم توی این دوره زمونه باید به جای دو تا چشم چهار تا داشته باشه تازه اون هم برای شناختن ادم ها کمه !





    عرق سردی روی پیشانیم نشست مقصودش شوهر سابقم کامران بود.سر به زیر انداختم و حرفی نزدم دایی پرسید:





    -کی امدی؟





    مامان به جای من جواب داد :





    -یکی دو هفته ای می شه داداش





    دایی بی رودربایستی گفت:





    -انتظار داشتم توی بیمارستان ببینمت





    گفتم:





    کم سعادت بودم دایی جون من صبح تا ظهر بیمارستان بودم و بعد به خاطر کیان باید بر می گشتم اما در جریان محبت های شما نسبت به مادرم بودم و واقعا ازتون ممنونم





    دایی با لحنی نیش دار گفت:





    -من وظیفه ام رو انجام دادم حالا درسته که تو به خاطر اون پسره ی شارلاتان لگد زدی به بخت خودت و زندگی مادرت رو تباه کردی اما ما هنوز هم خواهر برادریم !





    زیر چشمی به مامان نگاه کردم و لب به دندان گرفتم اصلا انتظارش را نداشتم توی برخورد اول ان هم بعد از سال ها دایی ان طور بی رودربایستی متلک بارم کند





    زن دایی پشت چشمی نازک کرد و تیر اخر را زد





    -لابدقسمت نبوده حاج اقا برای بابک هم که خدا رو شکر دختر کم نیست





    کافیه فقط لب تر کنه !هرکس بخت و اقبالی داره !حالا هم که دکتر ها دایم دارند





    میگن ازدواج فامیلی نکنید کار خدا بی حکمت نیست اون بچه ام که فقط به فکر این واونه پاک از خودش غافل شده





    داشتم از شدت تحقیر خرد می شدم ولی حقم بود انگار اصلا خبر نداشتند که چند روز خانه ی بابک بودم وگرنه حرفی می زدند به یاد چند سال قبل افتادم چقدر همه چیز فرق کرده بود زمانی تاج سر ان خانواده بودم و حالا.... اهی بی صدا کشیدم و به یاد حرف های مامان افتادم که می گفت ((گاهی یک نادان سنگی به چاه می اندازد که صد عاقل نمی توانند درش بیاورند)) هر چه بر سرم امده بود تقصیر خودم بود عشق عقل از سرم پرانده بود و کامران ان موجود حقه باز و کثیف با برنامه ی قبلی وارد زندگی ام شده بود من باید تاوانش را تا سال ها بعد می پرداختم ان حرفها و کنایه ها که در برابر ان چه به سرمان امده بود چیزی نبود . به بهانهی اوردن چای به اشپزخانه رفتم مامان سفارش کرد:





    -برای دایی ات کم رنگ بریز مادر !





    زن دایی از مامان پرسی:





    -حالا چرا این خانم خانما این قدر کم حرف شده؟





    بلخند زدم و از همان جا گفتم





    -از شوق دیدن شما زبونم بند اومده زن دایی جون !




    -زن دایی گفت: ما که دائم احوالت رو از مادرت می پرسیدیم انگار جنوب بودی !چه کار می کری توی این مدت؟


    -





    -با سینی چای برگشتم و به دروغ گفتم:





    --دوره ی جدید می دیدم!اون جا یکی دوتا کارخونه هست که برای کارخونه های تهران نیرو تربیت می کنند





    -ن دایی با کنجکاوی پرسید:





    --اون وقت برای چه کاری؟





    -خواستم جواب بدهم که دایی بی حوصله گفت:





    --چه کار داری خانم؟حالا هر کاری!





    -انگار اب سرد روی تنم ریختند باورم نمیشد این دایی همان دایی چند سال قبل باشد در گذشته انقدر نگران ومراقبم بود که گاهی کلافه می شدم و حالا ان طور بی تفاوت از کنار من و زندگی ام می گذشت گمانم مامان هم کمی دلخور شد ولی حرفی نزد چند دقیقه بعد دایی به طرف تلفن رفت و زیر لب غرید :





    --معلوم نیست این پسره کجا مونده؟ هزار تا گرفتاری دارم!





    oمامان با محبت گفت : ناهار پسش ما باشید داداش!





    زن دایی گفت :





    -نه قربونت فرشته منتظره!نمی دونم بابک کجا مونده!گفت ظهر می یاد دنبالمون





    انگار دایی با موبایلش تماس گرفته بود هنوز هم به قدر گذشته مقتدر بود معلوم نبود بابک چی می گفت که دایی کلافه شده بود وقتی تلفنش تمام شد به ن دایی گفت:





    بلند شو خانم بابک نزدیکه!





    مامان گفت:





    -حالا مگه عجله دارید داداش بنشینید تا بابک بیاد بالا!





    زن دایی که انگار چندان به این کار راضی نبود بلافاصله گفت:





    -نه خواهر حاجی هزار تا کار داره تا ما بریم پایین بابک هم رسیده خودت که می دونی ن عین لاک پشت از پله ها می رم پایین





    بعد با اکراه با من دست داد و صورت مامان را بوسید دایی هم از او سردتر بود او حتی اجازه نداد تا پایین همراهشان باشم وقتی رفتند مامان در توجیح رفتارشان گفت:





    -خوب.... به اونا حق بده !در حقشون بی مهری کردیم





    همان طور که فنجان ها و پیش دستی ها را جمع می کردم گفتم:





    -من که حرفی نزدم مامان!





    شاید هم همین مامان را کلافه کرده بود بی مقدمه پرسید :





    -خوب امروز چه کار کردی؟





    از وقتی به خانه برگشته بودم مامان مثل سایه دنبالم بود این که کجا می روم کی بر می گردم با کی می روم یا برای چی می روم!شاید هم حق داشت بعد از افتضاحی که بالا اورده بودم اعتمادش سلب شده بود





    با لبخندی زورکی گفتم:





    -هیچی دست از پا دراز تر! توی این دوره و زمونه یا باید تخصص داشته باشی یا پارتی!





    مامان گفت: خودم با بابک صحبت می کنم اون می تونه کمکت کنه





    فورا گفتم نه مامان توروخدا این کار و نکنید به قد کافی توی این مدت برامون زمت کشیده





    مامان گفت :





    -اخرش که چی؟ اون بیچاره که حرفی نداره!





    سر به زیر انداختم و گفتم:





    -می دونم مامان اون روح بزرگی داره اما در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟





    -هیچ می دونید دایییا زن دایی اگر بفهمند چه فکر هایی می کنند؟





    -مامان گفت:





    --اونا می دونند که سرپرستی کیان رو به عهده داره!





    -با پوزخند گفتم:





    --پس متلک های زن دایی بی منظور نبود





    -مامان گفت:





    --گفتم که تو باید به اون ها حق بدی بابک هنوز م بعد از این همه سال زن نگرفته خیال می کنی از دلش خبر ندارم؟





    -بی حوصله گفتم:





    --بس کنید مامان ! ما دیگه هیچ ربطی به هم نداریم !شما هم توروخدا حرفی جلوی بابک و بقیه ننید اصلا فراموش کنید که یه روزی قول و قراری با هم داشتیم بگذارید اون هم بره دنبال زندگی خودش





    -مامان عصبی گفت:





    --هنوز هم جز نوک دماغت هیچ چیز رو نمی بینی!





    -مقابلش نشستم و با محبت گفتم:





    --مامان جان من احساس شمارو نسبت به بابک می فهمم ولی این خودخواهیه که ما فقط خودمن رو بینیم من هر چی که می گم به خاطر خودش می گم اون که نباید تاوان اشتباهات من رو پس بده





    -اشک توی چشم های مامان حلقه زد و با صدایی بغض الود گفت





    --چقدر بهت گفتم عجله نکن !چقدر بهت گفتم که اون پسره به دردت نمی خوره؟!





    -حرفی نزدم و سر به زیر انداختم کی از دل من خبر داشت؟





    -ارام گفتم:





    --ابیست که ریخته مامان می خواین تا اخر عمرم سرزنشم کنید؟





    -مامان بی مقدمه پرسید:





    --بینتون اتفاقی افتاده؟





    -گفتم :چطور مگه؟





    -مامان گفت:





    --خبری از بابک نیست درست از روزی که مرخص شدم ندیدمش




    -!
    حرفی نزدم و به بهانه ی شستن فنجان ها و ظرف های میوه به اشپزخانه رفتم دردم برای خودم خیلی بزرگ بود اما چه کسی می فهمید؟



  12. 6 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل شش:

    وقتي فرم استخدام را پر كردم منتظر نشستم تا براي مصاحبه نوبتم شود.توي آن فاصله همان طور كه دور وبرم را ازنظر مي گذراندم به افرادي كه مثل من به انتظار نشسته بودند با دقت نگاه كردم.اكثر آنها دختران جوان زير سي سال بودند وبعضي از آنها آنقدر آرايش كرده بودند كه نميشد سنشان را تشخيص داد.از دختر جواني كه كنارم نشسته بود آرام پرسيدم:

    _شما هم از طريق آگهي روزنامه آمديد؟

    دختر جوان گفت:

    _بله!چطور مگه؟

    گفتم:

    _نميدونيد به چند نفر احتياج دارند؟

    مكثي كردو گفت:

    _درست نميدونم.اما خانم منشي ميگفت هر كسي واجد شرايط باشه استخدام ميشه.انگار مدير كار گزينيشون خيلي ريز بين وحساسه!

    آنجه يك آژانس بزرگ ومعروف املاك در الهيه بود،به منشي جواني كه پشت ميز نشسته بود به دقت نگاه كردم.آراي او هم كمتر از بقيه نبود وچنان با ناز وادا به تلفن ها جواب مي داد كه ببينده را ناخوداگاه متوجه خودش ميكرد.

    احساس خوبي از حضور در آنجا نداشتم .با خود فكر كردم من نه اطلاعاتي در آن مورد دارم ونه به بقيه شبيه هستم.پس بي سروصدا به طرف در خروجي رفتم ولي هنوز درا باز نكرده بودم كه منشي صدايم كرد:

    _دارين تشريف ميبرين؟

    به دروغ گفتم :

    _بر ميگردم.

    با لبخند گفت:

    _نوبت شماست.اگه تشريف ببريد ممكنه نوبتتون رو از دست بدين.بفرماييد داخل.

    با اكرا به طرف اتاق مديري كه مصاحبه مي كرد رفتم ،چند ضضربه به در زدم وقتي در آتاق را باز كردم،در وهله ي اول بوي تند ادكلن مشامم را پر كرد وبعد مردي ميانسال را ديدم كه در كت وشلوار شيكش روي صندلي چرمي لم داده بود ومرا برانداز ميكرد.آرام سلام كردم وروي صندلي كه اشاره كرد نشستم.اما زير نگاه خيره او به قدري معذب بودم كه سر به زير انداختم.گره كرواتش را سفت كرد وگفت:

    _خانم سپهري!درسته؟

    تاييد كردم.با اشاره به برگه ايي كه مقابلش بود گفت:

    _وضعيت تاهل مجرد، سن سي ويك سال.

    آرام زمزمه كردم :

    _بله!

    به شوخي گفت:

    _شما هميشه انقدر معضب وخجالتي هستيد؟

    جا خوردم.پرسيدم:

    _چطور؟

    به عقب تكيه داد وگفت:

    _از لحظه ايي كه وارد اتاق شديد سرتون پايين بوده.ميدونيد؟اينجا ظاهر شخص هم به اندازه خدماتش اهمييت داره!

    پرسيدم:

    _كار من دقيقا چيه؟

    با لحني نيمه جدي ونيمه شوخي گفت:

    _ولي من هنوز با استخدام شما موافقت نكردم!

    خون داغي به صورتم دويد .خنديد وگفت:

    _شوخي كردم .براي شما كار هست.

    لحنش معني دار بود.حس خوبي نداشتم واين را مديون تجربيات تلخ گذشته با مردها بودم.خواستم بلند شوم كه گفت:

    _ما همان طور كه ميبينيد يك آژانس بزرگ املاك هستيم كه در سطح تهران دو سه تا شعبه داريم،چند نفري تو بايگاني كم كداريم.اونجا فايل ها را بررسي ميكنن،بازار يابي ميكنند وبه كمك كامپيوتر به آنها نظم وتر تيب ميدن.گويا توي فرم هم نوشتيد تا حدودي به كامپيوتر وزبان هم تسلط داريد!

    به سردي گفتم:

    _بله تا حدودي ،اما گمان نميكنم به كار شما بيايد.

    با پرويي گفت:

    _عيب نداره ، باگذشت زمان تقويت ميشه، چون به آنها احتياج دارين.

    _سر در گم گفتم:من رابطه زبان رو با كار شما نميفهمم!

    بالبخند گفت:

    _اتفاقا هرچي به زبان مسلط تر باشيد به نفع ماست،چون ما با خارجي هايي سرو كار داريم كه مايلند در اين نقطه از شهر اسكان كنند.چنانچه شما زبانتون رو تقويت كنيد، ميتونيد توي اون قسمت به ما كمك كنيد، به خصوص با چهره يجذاب وگيرايي كه دارين! البته خب بايد يك مقدار آراسته تر باشيد...منو ببخشيد قصدم اصلا ايراد گرفتن از ظاهرتون نيست اما فضاي اينجا مي طلبه كه...

    ديگر طاقت ناوردم.با قاطعيت از جا بلند شدم وبا تندي گفتم:

    _ببخشيد انگار اشتباهي رخ داده!

    متعجب گفت:

    _چي شد؟!

    گفتم:

    _بدبخت كساني كه واقعا به اين كار احتياج دارند!

    با لحني پر غرور گفت:

    _هركسي تو آزمون استخدامي ما قبول بشه بايد خيلي خوش شانس باشه خانوم. ملاحظه بفرماييد!هم ي اين فرم هاي استخدامي توي اين يك هفته پر شده اند.شما بايد خيلي بي تجربه وبي فكر باشيد كه به بختتون لگد ميزنيد.

    داشت دود از سرم بلند ميشد.در را باز كردم وبي هيچ حرفي از اتاق خارج شدم.انگار از ظاهرم پيدا بود حال وروز خوبي ندارم ،چون بقيه با تعجب نگاهم ميكردند.براي چند لحظه دلم به حالشان سوخت، ولي فورا از شركت خارج شدم.همه ي بدنم خيس عرق بود.باد خنك شهريور ماه حالم را جا آورد.آنقدر توي فكر بودم كه نفهميدم چطور به خانه رسيدم.زماني به خود آمدم كه كسي از پشت سر صدايم ميكرد.وقتي به عقب برگشتم وبابك را ديدم جا خوردم.مشكوك پرسيد:

    _حالت خوبه؟!

    _آره چطور؟!

    سردر گم گفت:

    _درست از بغل ماشينم رد شدي ولي من رو نديدي .انگار اصلا اينجا نبودي!

    حق با او بود.هنوز هم شوكه بودم،اما گفتم:

    _درسته.حواسم اين روزا سر جاش نيست.چرا نرفتي بالا؟!

    مكثي كرد وگفت:

    _حقيقتش منتظر تو بودم.ميتونم يه جاي خلوتچند كلمه با هات حرف بزنم؟

    مردد بودم.ارام گفت:

    _زياد وقتت رو نميگيرم.

    با هم به طرف ماشينش رفتيم وسوار شديم.همانطور كه رانندگي ميكرد پرسيد:

    _امروز هم دنبال كار بودي؟

    _آره!

    _خب؟!به كجا رسيدي؟

    _هنو هيچي!

    _بهت كه گفتم .واقعا احتياجي به كار كردن تو نيست.

    _تو لطف داري اما من تصميمم رو گرفتم.

    _عمه نگرانته!

    _پس باز مامان چغلي منو كرده؟

    _نه !من از زير زبونش كشيدم.فكر نكن كه اومدم تو را نصحيت كنم ، اما تو واقعا داري اشتباه مي كني.خيال مي كني پيدا كردن كار به همي راحتيه؟اونم براي تو؟

    _مگه من چه ايرادي دارم؟

    _تو ايرادي نداري ،جامعه گرگ وپلنگ داره!

    _من رو از اون ها نترسون!حالا انقدر شعور دارم كه بفهمم چي درسته .چي نادرست!

    _به خودت نگير.نميفهمم!...تو چطور ميتوني انقدر به سرعت عصباني بشي!؟

    توي صورتش زل زدم وگفتم:

    _يعني واقعا نميدوني؟من جدا از اين كه تو مادرم نقش يه نگهبان رو برام بازي كنيد خسته شدم بابك.آخه من هم براي خودم آدمم.شخصيت وشعور دارم.تا كي ميخواي مثل سايه دنبالم كني؟شايد هم مامان اين طور خواسته!

    كلافه گفت:

    _ببين بازم داري زود قضاوت ميكني!آخه مگه تو زنداني من هستي كه نگهبانت باشم؟گرچه حتي يك زنداني هم با نگهبانش اين طوري رفتار نمي كنه كه تو با من رفتار ميكني.
    به نيمرخش نگاه كردم. تلاش ميكرد آرام باشد اما رگ گردنش برجسته شده بود وپوست صورتش به قرمزي ميزد.

    بالاخره كنار يك پارك توقف كرد وگفت:

    _اينجا يك تريا ميشناسم كه جاي دنج وخلوتيه!

    توي تريا مدتي هر دو ساكت بوديم تا بابك پرسيد:

    _تو چته بيتا؟!از روزي كه برگشتي حس ميكنم از آدم وعالم گله داري.

    از رفتار خودم پشيمان بودم.واقعا تقصير او چه بود؟آرام گفتم:

    _حق با توست! باور كن خودم هم نميدونم چم شده.شدم مثل يك كلاف سردرگم.

    چنان با دقت نگاهم ميكرد كه قادر به گفتن دروغ نبودم.چقدر در كنارش احساس آرامش ميكردم.وقتي قهوه آوردند شير وشكر را مقابلم گذاشت وگفت:

    _بالاخره كمي هم بايد به فكر عمه و اون بچه باشي.ميدونم چقدر دوستشون داري.

    سكوت تريا را موزيك ملايمي ميشكست. براي عوض كردن حال وهوا پرسيدم:

    _زياد مياي اينجا؟

    قهوه اش را شيرين كرد وگفت:

    _گاهي كه بي حوصله ميشم ميام اينجا.جاي دنج وساكتيه!از اون گذشته ديدن جوونها باعث ميشه به ياد سالهاي جواني خودم بيفتم.

    متعجب گفتم:

    _سالهاي جواني؟!!اما تو نوزهم جواني!

    سرس تكان داد وبا لبخندي تلخ گفت:

    _جواني اون عدد ورقمي نيست كه به عنوان سن وسال تو شناسنامه نوشته شده! دل بايد جوان باشد.

    در تاييد حرفش گفتم:

    _حق با توست.شايد فرصت خوبي باشه كه حرف دلم رو بزنم!

    صاف توي صورتم نگاه كرد وساكت ماند.

    _نمي توني تصور كني كه چقدر اعتراف كردن برام سخته اونم جلوي تو!

    مكثي كردم وسر به زير ادامه دادم.

    _من سال هاي زيادي رو تباه كردم،ولي فقط خودم نبودم كه تو اين آتيش سوختم.ظاهرا تو روهم آزار دادم.

    به دستانش كه دور فنجان حلقه كرده بود خيره شدم.سر او هم پايين بود.

    بي مقدمه گفتم:

    _من رو ببخش بابك! به تو بيش از همه ظلم كردم.

    زمزمه كرد:

    _من خرد شدم بيتا !دلم نميخواد به عقب برگردم اما بعد از تو شب ها روزهايي رو گزروندم كه ديگه حتي دلم نمي خواد توي خواب مرورشون كنم.

    صادقانه گفتم:

    _متاسفم!باور كن از صميم قلب ميگم.

    با لبخندي يك بري گفت:

    _ديگه واداري ولغاتي مثل اون برام بي معني شده.شايد لزومي نداشته باشه كه بگم،اما بعد از تو نتونستم مهر هيچ دختري رو به خلوت قلبم راه بدم. گاهي حس ميكنم سنگ شدم،ولي خوب كه فكر ميكنم ميبينم هنوز هم بعد از اون همه بي مهري به تو علاقه دارم .به نظرت عجيب نيست؟

    عرق سردي روي پيشانيم نشست.اصلا انتظار چنين صحبتي را نداشتم.كار هاي او هميشه غافلگير كننده بود.امگار توقع نداشت سكوت كنم كه آنطور با دقت رفتار وحركاتم را زير نظر گرفته بود.وقتي شروع به حرف زدن كردم از لرزش صداي خودم جا خوردم.

    _من..من واقعا توقع شنيدن اين حرف هارو نداشتم.

    صادقانه گفت:

    _خودم هم تعجب ميكنم،ولي واقعيت داره!خوشبختانه يه پسر بچه ي احساساتي هم نيستم كه بگم از روي احساسات حرف ميزنم.

    گفتم:

    _چرا احساساتي هستي!!تو دوباره داري اشتباه ميكني بابك،چون من اون بيتاي سابق نيستم .بهتره كمي منطقي باشي!

    مصمم گفت:

    _ببين ! من مي دونم كه قبلا حرفات رو زدي ،اما تو مجال ندادي من هم حرف بزنم.

    سري تكان دادم وگفتم:

    _بي فايده است بابك.پس خواهش ميكنم تمومش كن!نكنه اومده بودي همين حرف هارو بزني؟

    رنجيده گفت:

    _تو هيچ وقت به من فرصت حرف زدن ندادي.

    با صداي بغض آلودي گفتم:

    _به خدا قصدم رنجوندن تو نيست ولي...

    _ولي داري همين كار رو ميكني!تو مي توني به جاي خودت تصميم بگيري اما فقط به جاي خودت!اومدم بگم من فكر هام وكردم ديگه اجازه نمي دم به جاي من تصميم بگيري.

    جمله اخرش را با چنان قاطعيتي گفت كه زبانم بند آمد.عزمم را جزم كردم واز جا بلند شدم اما او خيلي جدي وامرانه گفت:

    _بنشين!هنوز حرفهام تموم نشده!

    با ترديد سر جايم نشستم وزمزمه كردم:

    _تو ديوونه شدي!

    با لبخند گفت:

    _ميگن بايد از ديوونه ها ترسيدو

    با جديت گفتم:

    _ديگه شوخي كافيه! من بايد برگردم خونه!

    با سماجت گفت:

    _اما تو هنوز جواب من رو ندادي!

    بي حوصله گفتم:

    _چه جوابي؟منظورت رو نمي فهمم!

    توي چشمانم خيره شده وگفت:

    _من دارم ازت براي دومين بار درخواست ازدواج ميكنم!

    عصبي گفتم:

    _بس كن بابك.فكر بعدش رو كردي؟جواب دايي ومادرت را چي ميخواي بدي؟

    با پوزخند گفت:

    _پس اون ها دلايل مخالفت تو هستند؟

    محكم گفت:

    _فقط اونها نيستند

    مكثي كردم وارام گفتم:

    _من اصلا به خودم اجازه نمي دم حتي بهش فكر كنم.لطفا نخواه غرورم بيش از اين جريحه دار بشه!

    پرسيد:

    _اين حرفا رو به حساب چي بزارم؟ناز واداهاي زنانه؟

    كلافه گفتم:

    _موضوع اصلا اين نيست.ديگه نه موقعيتم ايجاب ميكنه نه سن وسالم.تو هم لازم نيست در برابر ما تا اين حد احساس مسئوليت كني/برو دنبال زندگي خودت.

    اخم كرد وگفت:

    _تو هم لازم نيست براي من تلكيف معين كني. قبلا گفتم بازهم ميگم.من تصميم خودم را گرفتم ومطمئنم اگر باز هم به دنيا مي اومدم همين تصميم رو ميگرفتم.بيتا من بي تو نمي تونم زندگي كنم.اين رو خيلي وقته كه فهميدم.

    قلبم فروريخت.براي چند ثانيه صورتم را با دست پوشاندم.انگار زبانم هم بند آمده بود.فقط گوشم صداي آرام وعاشقانه اورا مي شنيد:

    _بگذار اعتراف كنم ،خيلي با خودم كلنجار رفتم كه همه چيز رو فراموش كنم،ولي نتونستم،حتي وقتي كه اون طور عجولانه با كامران ازدواج كردي ،يك حسي به من ميگفت بر ميگردي .تا مدتي مثل ديوونه ها بودم.نمي دونم اگر بقيه نبودند چي به روزم مي اومد؟شايد سر به بيابون مي گذاشتم،ولي حالا كه هستي ديگه نمي گذارم دوباره همه چيز رو به بريزي.

    سعي كردم متقاعدش كنم.

    _ببين بابك.من ديگه خيال ندارم ازدواج كنم.اين رو جدي ميگم.ميخوام بشينم وكيان رو بزرگ كنم.در حال حاظر اين تنها چيزي است كه بهش فكر ميكنم وگرنه كي از تو بهتر؟

    با ملاحظه گفت:

    _اگه راجع به پدر ومادرم ميگي، اون ها رو هم متقاعد ميكنم.آقا جون تو روهنوز به اندازه گذشته دوست داره! به ظاهر عبوسش نگاه نكن.از اين گذشته اون ها هيچي درباره ي تو نمي دونند...

    گفتم:

    _خودت چي؟خودت كه مي دوني من تويچه كثافتي دست وپا ميزدم!

    سر به زير انداخت وآرام گفت:

    _من به اون چيز ها فكر نميكنم.حس ميكنم عشق تو انقدر جدي بوده كه بتونم همه چيز رو فراموش كنم.خواهش ميكنم ديگه راجع به اون حرف نزن.

    با پوزخند گفتم:

    _چرا؟چون دلت ميخواد روي حقيقت سرپوش بگذاري؟شايد هم واقعا گذشته ام رو فراموش كردي؟ديگه كافيه بابك!نمي خواد اداي آدم هاي از خود گذشته رو در بياري.بدون اينام ميدونم كه به ما علاقه داري.برو به دنبال زندگيت ومن وبه حال خودم بگذار.

    خواستم كه بلند شوم كه تير آخر را زد.

    _من با عمه صحبت ميكنم.

    _تو اين كاررو نمي كني.

    _حالا ديگه مطمئن اش كه اين كارو ميكنم.چون تو واقعا نميفهمي كه داري چه كار ميكني.

    _بابك به خاطر خدا منطقي باش.

    _تو هم كمي جدي باش.من دارم از احساس واقعي ام صحبت ميكنم.اينكه چه حسي نسبت به تو دارم.واقعا برات مهم نيست؟تو چته؟بيتا؟از چي ميترسي؟

    _از همه چيز ،از تو از حرف مردم،از اين كه كمي بعد خودت رو به خاطر اين انتخاب ملامت كني!از اينكه به خاطر من مجبور بشي خيلي از چيز هارو از دست بدي!

    بي صدا خنديد وگفت:

    _من يك بار داشتن همه چيز رو دون تو تجربه كردم گمان نمي كنم اين يكي سخت تر از اون باشه كه از سر گزروندم.خواهش ميكنم بيتا.به حرفهام فكركن!من هيچ وقت نتونستم متل يك عاشق حرف بزنم اما ميخوام باور كني كه هيچ وقت تو زندگيم تا اين حد جدي نبودم.

    تقريبا خلع سلا حم كرده بود.با ترديد گفتم:

    _راستش من حسابي غافلگير شدم.خواهش ميكنم فعلا به مامان چيزي نگو!

    پرسيد:

    _كي به من جواب ميدي؟

    خيلي گيج بودم گفتم:

    _نميدونم.

    ** ** ** ** **

    باز هم بي خوابي هاي شبانه به سراغم آمده بود.پاور چين پاور چين به آشپزخانه رفتم ويك قرص ارام بخش خوردم.انگار زمان را به عقب كشيده بودند كه دوباره آن شوريدگي ها والتهاب ها شروع شده بود.زماني براي كامران وحال به خاطر بابك.از پنجره اشپزخانه به آسمان خيره شدم.آيا اين ظلم در حق بابك نبود؟

    او آرزوي هر دختري بود.آيا تصميمش از سر احساست ودلسوزي نبود؟حالم بد شد.پس مانده يغرورم اجازه نميداد قبول كنم.به يادرفتار دايي وزن دايي افتادم. آنها را بايد كجاي دلم مي گذاشتم؟

    به پذيرايي رفتم وتوي تاريكي روي كاناپه نشستم.زندگيم روي هوا بود،مامان مريض احوال بود،دايي وزن دايي علنا از من پرهيز ميكردند وبابك عاشق شده بود!هوس يك نخ سيگار كرده بودم ولي از ترس مامان جرئت نمي كردم سيگار بكشم.او هنوز از خيلي عاداتم بي خبر بود.همان جا روي كاناپه دراز كشيدم وسعي كردم به افكار درهم ريخته ام نظم وترتيب بدم.بيشتر از آنكه عاشق بابك باشم مديونش بودم.تا به حال اين حس را تجربه نكرده بودم. كلافه نشستم وسرم را به دست گرفتم.خيلي سخت بود كه بدون در نظر گرفتن عواطف واحساستم فكر كنم وتصميم بگيرم.با خود كلنجار ميرفتم كه صداي مامان سكوت را شكست.

    _چرا تو تاريكي نشستي؟

    چه خوب بود كه صورتم را نميديد وگرنه بلا فاصله متوجه تغيير حالم ميشد.با لحني ساختگي گفتم:

    _خوابم نمي بره!

    مامان هم روي يكي از مبل ها نشست وپرسيد:

    _چرا؟

    به دروغ گفتم:

    _نميدونم.شاد به خاطر خستگي زياد باشه.

    مامان با لحن معني داري گفت:

    _فقط همين؟

    پرسيدم:

    _پس ميخواستين چي باشه؟

    مكثي كرد وگفت :

    _كارت به كجا رسيد؟

    مختصر گفتم:

    _هيچي بازم بايد دنبال كار بگردم.

    آهي كشيد وگفت:

    _من كه تا عمر دارم مديون اون بچه ام!اينجا رو بدون هيچ چشمداشتي داده دست ما.توروخلاص كرده.هواي اون بچه رو هم داره!

    پرسيدم:

    _مگه اينجا مال دايي نيست؟

    _نه مال بابكه!من هم تا چند وقت پيش نمي دونستم.وقتي خودش گفت پيش داداشم حرفي نزنم ،فهميدم.

    مكثي كرد وبا حتياط ادامه داد:

    _من مطمئنم اون هنوزم تورودوست داره وتمام اين كار ها رو به خاطر دلش ميكنه.

    با پوزخندي گفتم:

    _خيال ميكنيد فقط عشق كافيه؟

    مامان با نرمش گفت:

    _مادر جون كمي با هاش مهربون باش.

    با كنجكاوي گفتم:

    -چطور مگه؟

    مامان بي خبر از احوالم گفت:

    _من هم يه روز جوون بودم.وقتي از تو حرف ميزنه چشماش برق ميوفته.نمي دوني در تمام مدتي كه تو گرفتار بودي چه حالي داشت.به احترام من حرفي از تو نمي زد.ولي من كاملا مي فهميدم تو دلش چه خبره!

    اعتراف كردم:

    _من واقعا لياقت اون رونداشتم مامان.

    مامان با محبت گفت:

    _هر كسي ممكنه مرتكب اشتباه وگناه بشه!

    با لبخند تلخي گفتم:

    _مثل فيلم ها حرف ميزنيد مامان. ديگه گذشت اون زمان ها كه روي سر زنها اب توبه ميريختند.

    مامان به نرمي گفت:

    _اين قدر سخت نباش دختر جون.خدا خيليبزرگ ومهربونه!بالاخره تو هم يك مادر هستي.شايد هر مادري جاي تو بود به خاطر نجات جون بچه اش...

    حرفش را قطع كردم.

    _نه مامان جون اينها فقط بهانه ايي براي توجيح كردنه!هدف هم هيچ وقت وسيله روتوجيه نمي كنه.حقيقت اينه كه من راه رو اشتباه رفتم.

    بغض گلويم را فشرد.صورتم را بادست پوشاندم تا گريه ام را نبيند.كنارم نشست وسرم را در آغوش گرفت.گريه ام شديد تر شد.آرام زمزمه كردم:

    _من روببخش مامان زندگ تون روتباه كردم.

    دست نوازش به موهايم كشيد وگفت:

    _توي بيمارستان هم بهت گفتم.فكر آينده باش.گذشته رو فراموش كن.من مطمئنم روزايروشني در پيشه!حالا هم پاشو برو بخواب.

    مثل بچه ها حرف شنو از جا بلند شدم وپرسيدم:

    _شما چي؟نمي خوابين؟

    مامان با محبت گفت:

    _يك ربع ديگه اذان صبحه!نماز ميخونم بعد ميخوابم.

    انگار قرص آرام بخشي كه خورده بودم اثر كرده بود كه آن طور گيج به بستر رفتم.

  14. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل هفتم
    وقتی از خانه خارج شدم، بابک را کنار ماشینش به انتظار دیدم. چه سماجت شیرینی داشت! شاید فقط یک زن شکست خورده و ناکام در عشق ،مثل من، بتواند شیرینی آن لحظات را درک کند. یک زن هر قدم هم محکم و شکست ناپذیر باشد، باز هم یک زن است و به یک تکیه گاه قابل اعتماد احتیاج دارد، کسی که هر وقت خسته شد بتواند بی هیچ دغدغه ای بارش را به او بسپارد. سلام کردم و با خنده گفتم:
    - جنابعالی کار و زندگی ندارید؟
    با لبخند گفت:
    - من عادت ندارم ذهنم را مشغول دو کا ربکنم. باید اول یکی رو به نتیجه برسونم، بعد برم سراغ اون یکی . سوار شو.
    وقتی سوار ماشین شدم پرسیدم:
    - پس تکلیف شرکت چی میشه؟ نمیگی صدای دایی در میاد؟
    همانطور که رانندگی میکرد گفت:
    - تو نمیخواد نگران کارهای من باشی.
    این آن بابکی نبود که می شناختم. خیلی مصمم تر از همیشه بود. پرسید:
    - کجا میرفتی؟
    گفتم:
    - از روی آگهی روزنامه به یکی دو جا تلفن زده بودم.داشتم میرفتم فرم پر کنم.
    با لحن گله مندی گفت:
    - مگه قرار نبود روی حرفهام فکر کنی؟
    خندیدم و گفتم:
    - درسته، اما قرار نیست تا اون موقع باد هوا بخوریم.
    با تعجب گفت:
    - مگه قراره تا کی من رو پا در هوا نگه داری؟
    خیلی جدی گفتم:
    - من همچین قصدی ندارم، ولی بهتره تو هم خیلی امیدوار نباشی که همه چیز مطابق میلت باشه!
    با تعجب به نیمرخم خیره شد و گفت:
    - منظورت چیه؟ مگه با هم حرف نزدیم؟!
    گفتم:
    - آره ،اما هر چی فکر میکنم، میبینم اصلا منطقی نیست. من خیلی چیزها رو از دست دادم، اما تو چرا باید به خاطر من خیلی چیزها رو از دست بدی؟ این خودخواهی است.
    عصبی گفت:
    - خودخواهی اینه که تو فقط به خواسته های خودت توجه کنی.
    گفتم:
    - لطفا نگه دار من همین جا پیاده بشم، ما از این بحث هیچ نتیجه ای نمیگیریم.
    با پوزخند گفت:
    - پس میخوای فرار کنی!
    با لبخندی تلخ گفتم:
    - سعی نکن من و سر دنده غرور بیندازی، چون من دیگه چیزی ندارم که ببازم.حالا هم لطفا نگه دار، وگرنه دیر به قرارم میرسم.
    کنار خیابان توقف کرد و گفت:
    - به خدا قسم دچار سوءتفاهم شدی! من فقط دارم به میل دلم عمل میکنم.
    در ماشین را باز کردم و گفتم:
    - دل ِ آدم همیشه هم درست نمیگه آقای مهندس. من قبلا تجربه کردم.
    قصدم این نبود که ناراحتش کنم، ولی انگار باز هم او را رنجاندم. با این حال حتی به عقب برنگشتم.
    * * *
    وقتی به خانه برگشتم مامان آنقدر خوشحال بود که تا جلوی در به استقبالم آمد.همان طور که در را میبستم از او پرسیدم:
    - چیه مامان؟ انگار خیلی خوشحالی؟
    کیفم را گرفت وگفت:
    - چرا نباشم؟ حدس بزن کی اومده بود؟!
    قلبم ریخت! حدسم بابک بود ولی حرفی نزدم. مامان خندید و گفت:
    - چرا این جوری نگاه میکنی؟
    به اطرافم نگاه کردم و گفتم:
    - مامان، آنقدر خسته ام که اصلا حوصله شوخی ندارم.
    قبل از اینکه مامان حرفی بزند کسی از پشت سرم گفت:
    - ما هم با کسی شوخی نداریم.
    به عقب برگشتم و از دیدن فرشته آن قدر جا خوردم که تقریبا جیغ زدم. هر دو همدیگر را محکم بغل کردیم و بارها بوسیدیم. آنقدر خوشحال بودم که صدایم از بغض می لرزید.
    - تو کجا؟! اینجا کجا؟
    کمی از من فاصله گرفت و با دقت توی صورتم خیره شد. پرسیدم:
    - دنبال چی میگردی؟
    به شوخی گفت:
    - دنبال یه جو معرفت!
    با لبخند تلخی گفتم:
    - اومدی زخم زبون بزنی؟
    شانه هایم را فشار داد و گفت:
    - حتی کی ذره هم عوض نشدی!
    با لبخند گفتم:
    - اما تو خوشگل تر شدی! شنیدم که بالاخره ازدواج کردی، نکنه اینها اثرات معجزه آسای شوهرداری است؟!
    از ته دل خندید و گفت:
    - وقتی میگم حتی یک ذره هم عوض نشدی ،واسه همینه!
    مامان گفت:
    - حالا بنشینید، چرا سر پا ایستادید؟
    دستم را دور کمرش حلقه کردم و تا وقتی روی مبل نشست دنبالش کردم. مامان با خوشحالی گفت:
    - مادر جون تو بنشین پیش فرشته! من چای میارم. لابد خیلی حرفها واسه هم دارین!
    وقتی مامان به اشپزخانه رفت با محبت گفتم:
    - فرشته جون تبریک میگم. شنیدم پسر خوبیه!
    به شوخی گفت:
    - شنیدن کی بود مانند دیدن!
    گفتم:
    - پس چرا تنها اومدی؟ با هم می اومدین که من هم ببینم این آقای داماد خوشبخت کیه! دستی میان موهای بلندش کشید و گفت:
    - باور کن کلی کار داشت. آقا جونم رو که می شناسی! مو رو از ماست بیرون میکشه! از وقتی عقد کردیم نتونستیم یه مسافرت بریم. همش میگه وقت بسیاره! برای یه مرد کار واجبتر از هر چیزه! خلاصه که ما از نامزدی چیزی نفهمیدیم.
    مامان از توی آشپزخونه گفت:
    - آخه شوهر فرشته جون یکی از مدیرهای کارخونه داداشه.
    گفتم:
    - جدا؟ مبارک باشه! خب! چی شد یادی از ما کردی؟
    فرشته اخم کرد و گفت:
    - تو چرا اینقدر بی وفا شدی؟
    - باور کن از وقتی برگشتم اون قدر کار سرم ریخته که نمیدونم از کجا شروع کنم.
    مامان با فنجانهای چای برگشت و گفت:
    - راست میگه فرشته جون! بهش خرده نگیر. شاید باور نکنی که چقدر دلتنگ تو بود! من هم همینطور!
    فرشته گفت:
    - باور میکنم، اما نمیبخشم!
    هر سه خندیدیم. از مامان پرسیدم:
    - فرشته از کی اینجاست؟
    فرشته گفت:
    - نیم ساعتی میشه! چطور مگه؟
    گفتم:
    - اگر میدونستم، امروز خونه می موندم تا بیشتر با هم باشیم.
    با لحن معنی داری گفت:
    - من هم قرار نیست به این زودی برگردم.
    با خوشحالی گفتم:
    - چه بهتر!پس خبر بده ناهار با مایی!
    بعد از ناهار، وقتی مامان برای خواباندن کیان به اتاق رفت تنها شدیم، حس کردم فرشته، فرشته یک ساعت قبل نیست
    یک ظرف میوه مقابلش گذاشتم و برای باز کردم سر حرف گفتم:
    - خب دیگه چه خبر؟ از خودت بگو!
    آرام گفت:
    - من گفتنی ها رو گفتم.تو بگو! بگو حالا که بعد از مدتها برگشتی، چی توسرته؟ یا بهتر بگم با این برادر بیچاره من میخوای چیکار کنی؟
    جا خوردم! بی مقدمه تر از آن بود که فکر میکردم، آنقدر که زبانم بند آمد! مکثی کرد و گفت:
    - خودت بهتر از هر کسی میدونی که اون هنوز دوستت داره!
    گفتم:
    - چقدر ساده ام که فکر میکردم برای دیدن ِ من اومدی!
    با صداقت گفت:
    - اون برادر منه بیتا. نمیتونم رنج کشیدنش رو ببینم. تو که میدونی چقدر دوستش دارم!
    آرام گفتم:
    - پس بهتره بدونی که من حرفهام رو با برادرت زدم. نیازی نبود تو رو واسطه کنه!
    سری تکان داد و گفت:
    - باز هم که داری جلو جلو قضاوت میکنی! بابک حتی خبر نداره که من اومدم اینجا!
    پرسیدم:
    - بیاد باور کنم؟
    به سردی گفت:
    - به خودت مربوطه! کاش کمی خوش بین بودی بیتا!
    گفتم:
    - کاش تو هم یک کم منطقی بودی فرشته!
    محکم گفت:
    - چند سال پیش هم وقتی برای آخرین بار از تو خواستم عجله نکنی، همین رو گفتی! آخرش چی شد بیتا؟ من نیومدم اینجا تا به قول خودت زخم زبون بزنم، ولی تو هم کمی انصاف داشته باش. چطور میتونی به این راحتی احساست ِ یک آدم رو نادیده بگیری؟!
    گفتم:
    - تو حق داری! به هر حال، بابک برادرته!
    آرام گفت:
    - تو بهتر از هر کسی اون رو میشناسی! شاید هم برای همین خردش میکنی!
    عصبی شدم، ولی آهسته گفتم:
    - من هرگز چنین قصدی نداشتم! این رو به خودش هم گفتم!
    فرشته بی حوصله گفت:
    - من نیومدم که با هم بحث کنیم. رک وراست بگو چی تو سرته؟! بیتا من و تو گذشته از رابطه خانوادگی، مثل دو تا دوست با هم بزرگ شدیم. پس با من رو راست باش! به خدا بابک پسر خوبیه! نه اینکه چون برادر منه این رو بگم! خودت بهتر از من اون رو میشناسی!
    سر به زیر انداختم و گفتم:
    - من با خودم مشکل دارم فرشته! اشکال از بابک یا هیچ کس دیگه نیست! بعضی از حرفها رو نمیشه به زبون آورد. بابک کاملا منظور من رو می فهمه، اما من دلیل سماجتش رو نمی فهمم! لطفا این رو بفهم که صلاحش رو میخوام، به جون کیان راست میگم! آخه من چرا باید برای آدمی مثل بابک تردید داشته باشم؟!
    فرشته با لبخند گفت:
    - یک جوری حرف میزنی که انگار گناه کبیره کردی! درسته که ازدواج تو با کامران اثر خیلی بدی تو روحیه بابک گذاشت، اما اون همه چیز رو فراموش کرده و حالا فقط به تو فکر میکنه! من این رو از کارها و رفتار و حرکاتش می فهمم! از روزی که برگشتی، زندگی برای رنگ و بوی تازه ای پیدا کرده! پیش از این خودش رو توی آپارتمانش حبس کرده بود، ولی حالا بیشتر به ما سر میزنه! اون عاشقته بیتا! مفهمی؟! این نشون میده که گذشت زمان هیچی روبراش تغییر نداده! حالا تو میخوای همه چیز رو خراب کنی؟ میخوای یک بار دیگه قصر آرزوهاش رو به آتش بکشی؟
    اشک درچشمانم حلقه زد. حرفهای ناگفته در دلم غوغا میکرد، ولی بهتر دیدم ساکت بمانم.فرشته با محبت گفت:
    - من میدونم که تو اون رو دوست داری، ولی دلیل تردیدت رونمی فهمم!شاید تقدیر خواسته شما رو یک بار دیگه سر راه هم قرار بده.
    با صدایی بغض آلود گفتم:
    - من فقط میخوام اون خوشبخت باشه!
    دستم را با مهربانی فشار داد و گفت:
    - اون فقط در کنار تو به خوشبختی میرسه!یعنی این رو نفهمیدی؟
    نور امید درخشان تر از همیشه به قلبم تابید. با صداقت گفتم:
    - پس دایی و زن دایی چی؟
    خندید و گفت:
    - لازم نیست به اون ها فکر کنی! ممکنه هنوز از دستت دلخور باشند، ولی اگر خوشبختی بابک رو بخوان، کوتاه میان! حالا هم تا عمه نفهمیده اشکهات رو پاک کن!
    گفتم:
    - واقعا نمیدونم چی بگم!
    به شوخی گفت:
    - هر چی لازمه به خود بابک بگو! نمیدونم تازگی ها چی به او گفتی، ولی دو روزه حسابی پکره!
    صورتش را با محبت بوسیدم.
    * * *
    یکی دو روز بعد ازملاقات بافرشته وقتی مامان حمام بود با تلفن همراه بابک تماس گرفتم. نمیدانستم چطور باید سر صبحت را باز کنم، همینقدر میدانستم که خودم هم برای شنیدن صدایش بی قرار بودم! گمانم او هم از تماسم جا خورد که متعجب پرسید:
    - خودتی بیتا؟
    با صدایی که تلاش میکردم لرزشش مشخص نشود گفتم:
    - انگار انتظار نداشتی!
    صادفانه گفت:
    - راستش رو بگو؟ نه!
    - میتونیم همدیگه رو ببینیم؟
    با لحن معنی داری گفت:
    - بین حرفهات چیزی از قلم افتاده؟
    لحنش بوی دلخوری میداد. به نرمی گفتم:
    - به خاطر همه چیز معذرت میخوام بابک
    پرسید:
    - کجا بیام دیدنت؟
    گفتم:
    - نمیخوام ساعتی باشه که به کارت لطمه بزنه! غروب چطوره؟
    پرسید:
    - بیام خونه؟
    گفتم:
    - نه! بهتره بیرون از خونه همدیگر رو ببینیم.
    مکثی کردو گفت:
    - ساعت 5سر کوچه منتظرم باش! راستی عمه چطوره؟ کیان خوبه؟
    گفتم:
    - همه خوبتند! فقط لطفا مامانم نفهمه که بین ما چه اتفاقی افتاده! الان هم اینجا نیست!
    به شوخی گفت:
    - گاهی اوقات فکر میکنم این فقط عمه است که پس تو بر میاد!
    متقابلا گفتم:
    از پس ِ تو هم فقط دایی بر میاد!
    خندید و گفت:
    - بالاخره این خواهر و برادر کله شق به هم رفته اند!
    من هم متقابلا خندیدم . اصلا دلم نمیخواست به آن زودی تماس را قطع کنم، اما هر لحظه ممکن بود مامان از حمام خارج شود. وقتی گوشی را گذاشتم روی کاناپه دراز کشیدم. حالم مثل روزهای اول ِ نامزدی با بابک بود. چقدر آن روزها از ذهنم دور بود! انگار فرسنگها با من فاصله داشت.هنوز هم صدای نرم بابک توی گوشم بود. چه خیالاتی برای آینده داشتیم!
    آن روز تا عصر مثل کسی که روی ابرها راه میرود ، سبک و بی قرار بودم. عصر که شد دستی به سر و صورتم کشیدم و بهترین مانتویی که داشتم را پوشیدم. میخواستم کاملا آراسته به نظر بیایم. البته این آراستگی از نظر مامان دور نماند. وقتی داشتم به کیان سفارش میکردم، با کنجکاوی پرسید:
    - کجا میری؟
    مختصر گفتم:
    - زود برمیگردم مامان جان.ولی اگر دیر کردم شامتون رو بخورید.
    پرسید:
    - نباید بدونم کجا میری؟
    باید به او حق میدادم که بعد از آن روزهای سیاه کمی نگران و مشکوک باشد. با محبت گفتم:
    - نگران نباش مامان جان. میرم دیدن یک دوست. ولی الان چیزی نپرسید!
    کیان گفت:
    - من رو هم میبری مامان؟
    صورتش را بوسیدم و گفتم:
    - نه عزیزم! بهتره تو پیش مامانی باشی که تنها نمونه! سعی کن پسر خوبی باشی!
    مامان گفت:
    زود برگرد، شام نمیخورم تا برگردی!
    لحنش جوری بود که جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت. با لبخند گفتم:
    - باشه مامان، ولی نگرانی تون واقعا بی دلیله! بعدا متوجه میشین!
    مطمئن نبودم متقاعد شده باشد، با این حال در برابر چشمانش مثل دختر بچه ها، پله ها را دوتا یکی پایین رفتم.
    * * *
    بابک زودتر از زمان مقرر سرکوچه منتظر بود. انگار داشتم پرواز میکردم.در حقیقت بعد از مدتها این اولین شادی شخصی من محسوب میشد. تا آن روز فکر میکردم باید تا آخرعمرم به صدای قلبم بی اعتنا باشم ولی وقتی بابک را از دور دیدم، دانستم هنوز هم میتوانم دوست بدارم، با دقت بیشتری براندازش کردم. میخواستم جز به جز آن لحظات را در ذهنم ثبت کنم داشت به سعات مچی اش نگاه میکرد، باد غروب موهای نرمش را به بازی گرفته بود، شاید به اندازه من بی قرار بود. مطمئن بودم هرگز این لحظه را فراموش نمیکنم. زیر لب گفتم: به من نگاه کن تا زیبایی این لحظات را کامل کنی! وقتی به طرفم برگشت، عینکش را از چشم برداشت و لبخند زد. من هم لبخند زدم. انگار هر دو با زبان نگاه هر چه باید میگفتیم، گفتیم، که بی هیچ حرفی سوار ماشین شدیم. تا چند دقیقه هر دوساکت بودیم تا اینکه بابک پرسید:
    - خوبی؟
    گفتم:
    - هیچ وقت به این خوبی نبودم.
    با رضایت لبخند زدو گفت:
    - خوشحالم که سر حال میبینمت.
    پرسیدم:
    - معطل شدی؟
    سر چهار راه توقف کرد وگفت:
    - نه! به موقع اومدی!
    گفتم:
    - داشتم بازجویی میشدم. کارم به جایی رسیده، که باید مثل دختر مدرسه ای ها حساب پس بدم.
    پرسید:
    - بهتر نبود، به عمه میگفتی با منی؟
    گفتم:
    - صلاح ندیدم.
    وقتی چراغ سبز شد حرکت کرد و پرسید:
    - خب! حالا بفرمایید کجا بریم؟!
    به نیمرخش نگاه کردم وگفتم:
    - واقعا فرقی نمیکنه. مهم اینه که با هم هستیم.
    گمانم شنیدن آن حرفها را از زبانم باور نداشت. چون با تعجب نگاهم کرد.
    خندیدم و گفتم:
    - چیه؟ چرا این جوری نگام میکنی؟
    با لبخند گفت:
    - موندم چی میتونه تا این درجه تو رو تغییر بده؟!
    گفتم:
    - شاید بهتر باشه بپرسی کی؟
    با کنجکاوی نگاهم کرد. گفتم:
    - کیه که دائم نگرانته؟ تو تا وقتی این خواهر رو داری غم نداری بابک!
    با ناباوری گفت:
    - فرشته؟! بهت تلفن زد؟
    گفتم:
    - اومد دیدنم.
    زیر لب گفت:
    - پس بالاخره کار خودش رو کرد!
    گفتم:
    - میگفت تو خبر نداری!
    به شوخی گفت:
    - دیگه چی میگفت؟
    گفتم:
    - خیلی چیزها!خودت چی فکر میکنی؟
    بی آنکه به صورتم نگاه کند گفت:
    - من فکر مکینم هر چی گفته بی ارتباط با اومدن ِامروزت نیست!
    هر دو ساکت شدیم. کنار یکی از پارکها توقف کرد و پرسید:
    - حالش رو داری کمی پیاده روی کنیم؟
    قبول کردم. همانطور که در حاشیه پارک پیاده روی میکردیم گفت:
    - هیچی عوض نشده!
    گفتم:
    - فقط ما آدمهاییم که عوض میشیم! بعضی وقتها که به خودم توی آیینه نگاه میکنم، باورم نمیشه!
    با لبخندی تلخ گفت:
    - زمان برای آدم، وقتی که هیچی بر وفق مرادش نیستف دیرتر وسخت تر هم میگذره!
    مکثی کردم و بی مقدمه گفتم:
    - هنوز هم..تصمیمت جدیه؟! منظورم اینکه...
    حرفم را قطع کرد و گفت:
    - منظورت روشنه، اما اون روز جوابم روندادی!
    گفتم:
    - فرض کنیم جواب من مثبت باشه، فکر پدر و مادرت رو کردی؟ به نظر نمیاد اون ها راضی باشند!
    با لبخند معنی داری گفت:
    - تا یکی دو روز پیش که نگران من بودی حالا نوبت اونهاست؟
    گفتم:
    - ببین بابک،من اصلا دلم نمیخواد مجبور باشی بین من و پدر و مادرت،یک طرف رو انتخاب کنی!
    پرسید:
    - کی همچین حرفی زده؟ نکنه فرشته چیزی گفته؟
    گفتم:
    - نه، فرشته حرفی نزده، اما من هم بچه نیستم!
    با پوزخند گفت:
    - مسئله اینه که من هم بچه نیستم و میدونم چه کار باید بکنم. پس نگرانی تو بی مورده!
    بعد خیلی جدی گفت:
    - ببین بیتا! جواب من یا منفیه یا مثبت. پس بهتره رک و پوست کنده بگی و بقیه مسائل رو به خودم بسپری! لابد منکه چنین تصمیمی گرفتم فکر بعدش رو هم کردم.
    از قاطعیتش خوشم آمد. با این حال صادقانه گفتم:
    - میترسم بابک! میترسم تصمیم نادرستی باشه! اشتباه نکن! من نگران خودم نیستم. نگران تو هستم. هیچ دلم نمیخواد یک بار دیگه باعث آزارت بشم!
    ایستاد صاف توی چشمانم خیره شدو گفت:
    - یه لطفی به من بکن وگذشته رو فراموش کن! ممکنه؟
    حس کردم دارم زیر نگاهش ذوب میشوم. سر به زیر انداختم و جوابی ندادم. مکثی کرد و گفت:
    - بیتا، دیگه از من و تو ناز کردن و ناز کشیدن گذشته! هر دومون هم سرد و گرم روزگار رو چشیدیم، پس دلیلی نداره این قدر حساسیت به خرج بدیم. تو رونمیدونم، ولی من مدت زیادی وقت داشتم که به این موضوع فکر کنم . حالا جای خالی ات روبیش از هر وقت دیگه ای توزندگی ام حس میکنم.
    قلبم آن قدر تند میزد که ترسیدم. زانوهایم هم میلرزید. روی نیمکتی که پشت سرم بود نشستم وگذاشتم احساساتم رسوب کنند. باباک هم کنارم نشست و آرام ادامه داد:
    - کیان هم انگارپسر خودمه! به لطف خدا اگه قبول کنی کاری میکنمکه رنج ها و فشارهای گذشته رو فراموش کنی! برای عمه هم نگران نباش!هیچ کس نمیتونه جای اون رو توی قلبم بگیره.
    شهامت خیره شدن توی چشمانش را نداشتم. به توهی آن همه عشق و احساس خوشبختی خارج از ظرفیتم بود بعدها، بارها آن لحظات را درذهنم به تصویر کشیدم، مثل خواب بود...

  16. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل 8

    از وقتی با بابک قول و قرار گذاشته بودم، انگیزه قوی تری برای زدگی کردن داشتم. بدون ش احساس تعلق زیباترین حس دنیاست. اسنکه بدانی و مطمئن باشی به کسی تعلق داری و سرنوشتتان به نوعی به هم مربوط است، روح زندگی را در وجودتان پرورش می دهد. بابک می خواست دیگر نگران کارم نباشم و اصلا غصه اینده رو نخورم، اما هنوز حرفی به مامان نزده بودم و این در حالی بود که کاملا نگرانی او را درباره قرارهای وقت و بی وقتم با بابک حس می کردم. یکی از دفعاتی که اماده می شدم تا به دیدن بابک بروم مامان به اتاقم امد و بی مقدمه پرسید:
    کجا؟
    لحنش خیلی جدی بود. از حالت صورتش خنده ام گرفت. گفتم:
    ترسیدم مامان! این چه قیافه ایه؟! من زندانی ام یا شما زندانبان؟
    به سردی گفت:
    هر چی دوس داری فکر کن، ولی این رو بدون تا ندونم کجا میری و با کی می گردی، اجازه نمی دم پات رو از این در بگذاری بیرون.
    متعجب گفتم:
    یعنی چی؟ این چه رفتاریه مامان؟ جلوی اون بچه زشته!
    باهمان لحن گفت:
    فکر نکن می تونی سرم شیره بمالی! درسته که پیر شدم، ولی هنوز اون قدر خنگ و خرفت نشدم که نفهمم دور و برم چه خبره؟
    خندیدم و گفتم:
    مثلا دور و برتون چه خبره؟
    صاف تو چشمهایم خیره شد و گفت:
    تو بگو چه خبره؟ کیه که به خاطرش وقت و بی وقت میری بیرون؟
    همانطور که دکمه های مانتو ام را می بستم از توی ایینه نگاهش کردم و گفتم:
    غریبه نیست!
    تکرار کرد:
    میگم کیه؟
    خودم هم از قبل دنبال فرصت بودم، ولی هرگز فکر نمی کردم مجبور شوم این طور بی مقدمه بگم. به طرفش برگشتم و با محبت گفتم:
    - مامان جان، من دیرم شده! شب با هم سر فرصت حرف می زنیم.
    لبه تختم نشستم و با تحکم گفت:
    - همین الان بگو ! سیر تا پیاز!
    کنارش نشستم و گفتم:
    - الهی قربونت برم. مگه به من اعتماد نداری؟
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    - مطلب همونه که گفتم! خودت می دونی که اگر نگی، ولت نمی کنم! میگی یا تلفن بزنم به بابک؟
    با لبخند گفتم:
    - به بابک برای چی تلفن بزنی؟!
    بی ملاحظه گفت:
    - تا بیاد ته و توی قضیه رو برام دربیاره!
    خندیدم ولی حرفی نزدم. اگر می فهمید او هم یک سر ماجراست چه می کرد؟
    عصبی پرسید:
    - به چی می خندی؟ لابد به ریش من!
    - نه! به اینکه هنوز مثل بچه ها باهام رفتار می کنید!
    محکم گفت:
    - عیب شما بچه ها اینه که نمی فهمید حتی وقتی هم موهاتون سفید بشه، برای پدر و مادر هنوز بچه اید! بعضی هاتون هم قد و هیکل بزرگ می کنید، ولی به اندازه بیست تا خروس هم عقل ندارید. فکر می کنی باز هم از تو غافل می شم؟ نه جونم! از قضا این دفعه چهارچشمی ایستادم تا بابات رو دربیارم.
    از لحنش خنده ام گرفت. پرسیدمک
    - مامان! بفرمایید من حالا چه کار باید بکنم؟ گفتم که! برمی گردم براتون توضیح می دم!
    با قاطعیت گفت:
    - میگی یا تلفن بزنم؟
    کلافه گفتم:
    - به کی تلفن بزنی؟ به بابک! اون الان منتظرمه.
    اصلا انتظارش را نداشت، با تعجب گفت:
    - داری میری پیش بابک؟
    لبخند زدم و سرم به زیر انداختم. چانه ام را با دست بالا گرفت و چشم تو چشمم گفت:
    - پس چرا زودتر نگفتی؟ یعنی.... این همه وقت با بابک قول و قرار داشتی؟!
    گفتم:
    - دنبال یک فرصت بودم. به جون کیان نمی خواستم چیزی رو ازتون مخفی کنم. می خواستم اول به نتیجه برسم بعد بهتون بگم!
    تکرار کرد:
    - به نتیجه برسین؟! بابک... حرفی زده؟!
    برق شادی را در چشمانش می دیدم. گفتم:
    - شما که از خدا می خواستین!
    با خوشحالی گفت:
    - می دونستم دلش هنوز پیش توست! این رو از چشمهاش می خوندم!
    بعد ناگهان خیلی جدی پرسید:
    - دایی ات می دونه؟
    - قراره توی این هفته باهاشون حرف بزنه!
    محکم بغلم کرد و با صدایی بغض الود گفت:
    - خدارو شکر! خدا رو شکر!
    بعد با چشمانی اشکبار توی صورتم نگاه کرد و گفت:
    - مبارک باشه! پس ... پس چرا بابک نیومد اینجا؟
    صورتش را بوسیدم وگفتم:
    - اون نمی دونه که موضوع رو می دونید! راستش توی این مدت هم اصرار داشت هر چه زودتر بهتون بگم ولی من فکر کردم کمی صبر کنیم!
    - باز کارهات رو دزدکی کردی دختر؟ کی از مادر به آدم محرم تره؟!
    - مامان جان، هنوز اون طرف نمی دونند، مبادا حرفی بزنید؟ بگذارید بابک خودش مطرح کنه! حالا اجازه می دین برم؟
    سردرگم گفت:
    - اره برو! مادر برو! معطلش نکن! فقط مبادا حرفی بزنی که....
    از شوری که در وجودش بود خنده ام گرفت. تا جلوی در بدرقه ام کرد و تند تند حرف دلش را زد.
    - بابت کیان خاطرتت اسوده باشه! شامش را میدم و می خوابونمش! اگر هم خواستین شامتون روبیرون بخورین! لازم نیست نگران من باشی، خودت که می دونی شبها سبک می خورم! فقط ارواح خاک پدرت این دفعه نزنی کاسه کوزه ها رو مثل اون دفعه بشکنی! به خدا لنگه این پسر توی دنیا پیدا نمی شه! معلومه که پات ایساده! تو هم دست از قد بازی بردار و کمی عاقل باش! به قران باید این چشمت از اون چشمت راضی تر باشه!
    کلافه گفتم:
    - چی میگی مامان؟! اگه راضی نبودم که نمی رفتم، در ثانی لازم نیست این قدر توی سر من بزنی!
    مامان مثل کسی که به خودش امده باشد گفت:
    - نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟
    - اون وقت میگی چرا زودتر به من نگفتی؟ بفرمایید! هنوز هیچی نشده دلشوره گرفتی!
    برای عوض کردن موضوع گفت:
    - برو! مادر! معطلش نکن! من نمی دونم این بچه چه گناهی کرده که باید خاطر خواه تو باشه؟!
    هم عصبانی بودم هم خنده ام گرفت. همان طور که پله ها را پایین می رفتم سفارش کردم:
    - قرص هاتون یادتون نره!
    صادقانه گفت:
    - من امشب اگر از خوشحالی سکته نکنم، طوری نمیشم!
    ************************************************** **

    وقتی خودم را به سر کوچه رساندم، بابک را منتظر دیدم. قبل از انکه سلام کنم پرسیدم:
    - خیلی وقته که منتظری؟
    با لبخند گفت:
    - نه! اما فکر نمی کنم جلوی خونه اشکالی داشته باشه! نمی فهمم تو چه اصراری داریسرکوچه منتظر باشم؟
    همان طور که سوار ماشین می شدم گفتم:
    - به خاطر حرف مردم! خودت که این جماعت رو بهتر می شناسی! دوبار که ما رو با هم ببینند فکرهای نابجا می کنند!
    خندید و گفت:
    - همچین حرف می زتی کها نگار گناه کبیره کردیم! نا سلامتی هم فامیلیم و هم........
    گفتم:
    - هم چی؟ باز هم گز نکرده پاره کردی؟ هنوز نه به داره نه به باره!
    با قاطعیت گفت:
    - انشالله هم به داره و هم به باره! البته اگه جنابعالی اینقدر استخاره نکنید. من رو بگو که خیال می کردم به خاطر عمه میگی نیام در خونه.
    گفتم:
    - نه! دیگه راحت باشین. عمه تون ته و توی قضیه رو درآورد.
    پرسید:
    - پس بالاخره بهش گفتی؟
    گفتم:
    - ماشالله با سماجت حرف رو از دهن من کشید بیرون! خوبی اش اینه که دیگه کمتر به من پیله می کنه! امشب به من مجوز داده که تا هر وقت می خوام بیرون باشم.
    خندید و گفت:
    - بهتر! چی بود؟ مثل سیندرلا باید راس ساعت خونه می رفتی!
    خودم هم خندیدم. پرسیدم:
    - تو چی؟ تونستی با دایی صحبت کنی؟
    سرش را تکان داد و گفت:
    - هیچ نمی دونستم گفتنش این قدر سخته! شدم مثل پسر بچه های بیست ساله!
    - لازم نیست عجله کنی!
    - اتفاقا باید در مورد تو عجله کرد. کارات اصلا حساب و کتاب نداره!
    پرسیدم:
    - متلک میگی؟ فکر می کردم دیگه به خاطر گذشته دلخور نیستی!
    - نه نیستم! اما نمی دونم چرا دلم شور می زنه؟!
    - تو دیگه خیلی بدبینی! ولی عجیبه که مامانم همین رو می گفت! انگار سابقه بدی دارم!
    بی انکه به صورتم نگاه کند گفت:
    - وقتی اون طور بی مقدمه به کامران بله گفتی و رفتی، دائم از خودم می پرسیدم توی اون چی بود که به من ترجیحش دادی!
    مغزم سوت کشید، ولی حرفی نزدم. بابک مکثی کرد و گفت:
    - معذرت می خوام. قصدم ناراحت کردنت نبود.
    گفتم:
    - یادمه که دفعه قبل از من قول گرفتی دیگه حرف گذشته رو پیش نکشم.
    با لحنی دلجویانه گفت:
    - حق با توست! راست میگی! بهتره از خودمون بگیم.
    آرام گفتم:
    - ببین بابک! من واقعا به خاطر اتفاقاتی که در گذشته افتاد متاسفم ولی.......
    حرفم را قطع کرد و گفت:
    - لطفا حرفش رو نزن!
    گفتم:
    - اتفاقا برای یک بار هم که شده، باید حرفم رو تا اخر بزنم!
    مکثی کردم و گفتم:
    - تو اصلا قابل قیاس با کامران نیستی پس لطفا خودت رو با اون مقایسه نکن. حالا اصلا جاش نیست که درباره دلائم برای ازدواج با اون بگم اماهمین قدر بدون که با یک اشتباه همه زندگی ام رو تباه کردم تا دوباره برگردم سر پله اول! این طور فرض کن که برای لحظه لحظه زندگی ام بهای سنگینی پرداختم، بنابراین خیلی باید احمق باشم که یک اشتباه رو دوباره تکرار کنم!
    بابک با محبت گفت:
    - این قدر خودت را ملامت نکن! فقط به من قول بده که تخت هیچ شرایطی پا پس نمی کشی!
    گفتم:
    - من نمی دونم تونگران چی هستی، اما قول می دم!
    کنار خیابان نگه داشت و گفت:
    - حالا افتخار میدین شام در خدمتتون باشم؟
    رستوران به نظرم آشنا بود. پرسیدم:
    - این همون رستورانی نیست که اولین بار با هم شام خوردیم؟
    با لحنی عاشقانه گفت:
    - چه خوب که یادته!
    خواست پیاده شود که گفتم:
    - بابک!
    به طرفم برگشت و ساکت نگاهم کرد. نمی دانم چی در نگاهش بود که زبانم بند آمد. پرسید:
    - طوری شده؟
    به زحمت گفتم:
    - به خاطر همه چیز ممنونم! تو، من رو دوباره به زندگی برگردوندی!
    به شوخی گفت:
    - فکر کردم این بدترین تنبیهی است که می تونم برات در نظر بگیرم!
    هر دو خندیدیم. شاید خودش هم نمی دانست چه سعادتی را به من هدیه کرده!

    ************************************************** *

    با صدای مامان به زحمت چشم باز کردم و پرسیدم:
    - چی شده مامان؟
    مامان با عجله گفت:
    - بابک اومده! الان می رسه بالا! بلند شو!
    گیج به ساعت نگاه کردم. باورم نمی شد تا غروب خوابیده باشم! اصلا مرا چه بع خواب عصر؟! با عجله خودم را جلوی ایینه مرتب کردم و از رفتار مامان خنده ام گرفت. طوری دور خودش می چرخید که انگار بابک را برای اولین بار می دید. از اتاق که بیرون آمدم کیان با خوشحالی گفت:
    - سلام عمو!
    قلبم تند تند می زد. نفس عمیقی فرو دادم و به راهرو سرک کشیدم. حالا مامان داشت صورتش را می بوسید. یک دسته گل زیبا دستش بود و توی لباسهای شیکش برازنده تر از همیشه به نظر می رسید. همان طور که کیان را در اغوش داشت سلام کردم. جوابم را با لبخند داد و دسته گل را به طرفم درز کرد. گل ها را گرفتم و گفتم:
    - چرا زحمت کشیدی؟
    مختصر گفت:
    - قابلت رو نداره!
    کیان پرسید:
    - گل ها مال مامانه عمو!
    صورتم گر گرفت. مامان کیان را از بابک گرفت و به وشخی گفت:
    بیا ببینم وروجک چی بلبل زبونی می کنی؟
    بعد به بابک گفت:
    - بیا تو مادر! بیا تو! کتت را دربیار!
    برای گرفتن کتش جلو رفتم و گفتمک
    - بده به من!
    کتش را دستم داد وو پرسید:
    - انگار خواب بودی!
    گفتم:
    - دیگه باید بلند می شدم. سرزده میای؟ می خواستی سورپریزمون کنی؟
    مخصوصا بلند طوری که مامان بشنود گفت:
    - واسه دیدن عمه هم باید از شما اجازه بگیرم؟
    مامان همان طور که به اشپزخانه می رفت گفت:
    - الهی فدات شم عمه! دلک برات یک ذره شده بود. جدیداً بی وفا شدی!
    روی یکی از میبل ها نشست و گفت:
    - هر جا که باشم زیر سایه شما هستم عمه جان !
    گل ها را توی گلدان گذاشتم و گفتم:
    - از شرکت میای؟
    کیان را روی پاهایش نشاند و گفت:
    - آره گفتم قبل از اینکه برم خونه بیام دیدنتون.
    بعد کمی ارام تر پرسید:
    - امروز سراغی از ما نگرفتی؟
    گفتم:
    - نخواستم مزاحمت بشم!
    با اخمی ساختگی نگاهم کرد و حرفی نزد. زبان نگاهش هم قشنگ بود. مامان با فنجان های چای امد و با محبت گفت:
    - خب، دیگه چطوری مادر؟ دادشم چطوره؟
    بابک سر کیان را نوازش کرد و گفت:
    - همه خوبند! به خودم گفتم امروز دیگه هر وطری شده باید بیام دست بوس.
    مامان گفت:
    - قربونت مادر! جویای حالت از بیتا هستم.
    اشاره هوشمندانه ای بود به آمد و رفت ما! بابک دستپاچه گفت:
    - بیتا گفت که... باهاتون صحبت کرده! فکر کردم اول نظر شما رو بدونم بعد با آقاجون و مادر حرف بزنم. رطوبت را روی پیشانی ام حس می کردم. مامان با صدایی بغض الود گفت:
    - مبارکتون باشه مادر! من سعادت هر دوتون رو می خوام.
    بابک پرسید:
    - گریه تون رو به حساب شادی بگذارم؟
    - ناگفته ها رو خودت می دونی مادر!
    - همه چیز به امید خدا داره رو به راه میشه! باقی چیزهام اونقدر ارزش نداره که به خاطرشون غصه بخورید.
    - بار اولی نیست که بچه ها رو بهت می سپارم بابک جان!
    - خاطره تون اسوده باشه عمه جون! مثل چشام هوای هردوشون رو دارم.
    برای چند ثانیه نگاهمان در هم گره خورد. مامان که نمی توانست جلو اشکش را بگیرد به بهانه ای ترکمان کرد و به اشپزخانه رفت. کیان پرسید:
    - مامانی چرا گریه می کنه؟
    بابک سرش را بوسید و گفت:
    - طوری نیست عزیزم.
    بعد به من گفت:
    - امشب می خوام موضوع رو مطرح کنم.
    - از روی دایی شرمنده ام.
    با اطمینان گفت:
    - اون هنوز هم تو رو به اندازه سابق دوست داره! من مطمئنم!
    - اگر هم غیر از این باشه بهش حق میدم!
    - نگران نباش! همه چیز رو بسپار به من!



  18. 7 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    فصل نه

    یکی دو روز از دیدار بابک نمی گذشت که فرشته سرزده به دیدنمان آمد و به بهانه خرید لباس مرا از خانه بیرون کشید. به محض اینکه سوار ماشینش شدیم با نگرانی پرسیدم:
    طوری شده فرشته؟!
    همان طور که عینکش را می زد گفت:
    - چطور؟!
    کلافه گفتم:
    - بس کن! به محض اینکه اومدی توی خونه فهمیدم که مثل همیشه نیستی! حالا بگو چه اتفاقی افتاده!
    استارت زد و گفت:
    - اتفاق؟ به خدا من هم نمی دونم! یعنی مطمئن نیستم!
    با نگرانب گفتم:
    - بابک؟ واسه اون اتفاق افتاده؟ حالش خوبه؟
    با لبخند گفت:
    - آره بابا، حالش خوبه! بپرس بقیه چطورن؟
    گیج شده بودم. پرسیدم:
    - منظورت چیه؟ یالا بی مقدمه بگو ببینم چی شده! دایی، مادرت؟ همهخوبند؟
    مکثی کرد وو گفت:
    - باید بریم خونه ما. مامان می خواد تو رو ببینه!
    بی مقدمه تر از ان بود که فکر می کردم. با صدایی لرزان گفتم:
    - برای چی؟
    - چرا رنگت پریده؟
    - زن دایی با من چیکار داره؟
    - به خدا نمی دونم، امروز صبح، از خواب که بیدار شد، گفت بیام دنبالت. حتی نگذاشت قبلش بهت تلفن کنم. قسم داد به بابا و بابک هم چیزی نگم. من هم صلاح ندیدم به عمه چیزی بگم.
    - دلم شور می زنه فرشته! نکنه بابک چیزی گفته؟
    - این قدر نگران نباش! گمونم بابک با مامان حرف زده! راستش اول می خواست با آقا جون صحبت کنه، من پیشنهاد کردم با مامان حرف بزنه و همه چیز رو بگذاره به عهده اون.
    پرسیدم:
    - نکنه بابک با زن دایی جر و بحث کرده؟
    فرشته با تردید گفتک
    - فکر نمی کنم. اگر این طور بود مامان به من می گفت. راستش یکی دو شب خونه نبودم. با بیژن رفته بودیم لواسان. پدرش اونجا یک ویلای بزرگ داره. جات خیلی خالی بود....
    باقی حرفهای فرشته را نمی شنیدم. فقط دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بی توجه به اینکه چه می گوید حرفش را قطع کردم و گفتم:
    - بهتر نیست به بابک تلفن بزنیم؟
    خندید و گفت:
    - چیه ؟ می ترسی؟
    - فرشته تو رو خدا دست از شوخی بردار. انگار دارند توی دلم رخت می شورند. نکنه تو از چیزی باخبری؟
    - تو هنوز بعد از اینهمه مدت نفهمیدی من توی جناح شماها هستم؟! به خدا قسم، بیشتر از اونی که گفتم، چیزی نمی دونم. همین قدر بگم که مامان حال عجیبی داشت. حساب کن یکی اول وقت بیاد بی مقدمه بگه برو دنبال فلانی! اول فکر کردم خواب نما شده! البته خواب که برات دیده....
    - چه دا خجسته ای داری فرشته جون. لااقل می گذاشتی برای بعدازظهر. من الان اصلا امادگی ندارم.
    - اونی که باید بپسنده، پسندیده! لازم نیست اینطور نگران باشی! اصلا نمی فهمم! از کی تا حالا دیدن مامان من این همه وحشتناک شده؟! مگه تا حالا چیزی ازش شنیدی یا دیدی؟
    زیر لب گفتم:
    - از همین می ترسم! می ترسم یک ذره حرمت باقی مونده هم از بین بره! چقدر به بابک گفتم ملاحظه کن!
    - ای بابا! تو هم محاکمه نکرده دار می زنی ها! حالا مگه چی شده؟ اول بگذار ببینم چه خبره، بعد شروع کن! فرض کن داری میری دیدن زن دایی ات! مگه دید و بازدید بهانه می خواد؟!
    دلم با این حرفها ارام نمی گرفت. دلشوره ام وقتی زیاد شد که فرشته جلوی خونه توقف کرد. از اخرین باری که به انجا رفته بودم سالها می گذشت. نمی دانستم دلم انقدر برای ان خانه تنگ شده! درختها با وقار کنار هم ایستاده بودند و باغ مثل سابق قشنگ بود. فرشته که جلوتر از من می رفت بالای پله ها گفت:
    - پس چرا معطلی؟!
    همان طور که از پله ها بالا می رفتم، گفتم:
    - یادش به خیر، چقدر از این خونه خاطره دارم! انگار همین دیروز بود!
    فرشته با محبت گفت:
    - یادته؟ چه روزهایی بود! اتفاقاً دیشب داشتم درباره ات با بیژن صحبت می کردم.
    - مگه تو وقت می کنی درباره من هم حرف بزنی؟
    - عیب نداره! نوبت من هم میشه! حالا هی تیکه کنایه بارم کن!
    وقتی وارد خانه شدیم فرشته گفت:
    - خوش اومدی!
    بعد صدا زد:
    - مامان! مامان ! کجایید؟ مهمونی که منتظرش بودید اومده!
    قلبم خیلی تند تند می زد. فرشته با محبت گفت:
    - بنشین بیتا جون! الان برمی گردم!
    وقتی فرشته از پله ها بالا رفت روی یکی از مبل ها نشستم و اطراف را از نظر گذراندم. هیچ چیز عوض نشده بود و خانه شکوه گذشته را داشت! روزی خودمان هم صاحب چنین خانه و زندگی ای بودیم اما انقدر به نظرم دور بود که باورم نمی شد. فرشته همانطور که از پله ها پایی می آمد گفت:
    - الان مامانم میاد بیتا جون. چای می خوری یا شربت؟
    - فرق نمی کنه فرشته جون! زحمت نکش!
    به طرف اشپزخانه رفت و گفت:
    - چای میارم. از تو چه پنهون صبحانه نخوردم.
    - انگار اینجا هیچی عوض نشده!
    زن دایی از بالا گفت:
    - این آدمها هستند که عوض می شن این چیزها که عوض نمی شه!
    از لحن کنایه امیزش دلم ریخت. از جا بلند شدم و سلام کردم. زن دایی مثل امپراطور از پله ها ایین امد و به سردی گفت:
    - خوش اومدی!
    برای بوسیدنش جلو رفتم و گفتم:
    - حالتون چطوره؟ دایی جان خوبند؟
    روی یکی از مبل ها نشست و گفت:
    - بدنیستیم. اگر این پادرد بگذاره، نفسی میاد و میره! مادرت چطوره؟
    گفتم:
    - نمی دونه اومدم اینجا و گرنه سلام می رسوند.
    گفت:
    -بنشین چرا ایستاده ای؟
    روی مبلی که روبروی او بود نشستم وسر به زیر انداختم. بعد از چند لحظه سکوت به سردی گفت:
    - باید ببخشی که اول صبح بهت زحمت دادم بیتا جون!
    با لبخندی لرزان گفتم:
    - این چه حرفیه؟ خودم خیال داشتم بیام دیدنتون ولی از روزی که برگشتم اون قدر گرفتار شدم که نتونستم.
    فرشته با سینی چای امد و گفت:
    - بفرمایید ، این هم چایی تازه دم!
    بعد کنار من نشست و رو به مادرش گفت:
    - می بینی مامان، حتی یک ذره هم عوض نشده!
    زن دایی با لحن کنایه امیزی گفت:
    -چطور این همه تغییر رو نمی بینی دختر؟ منکه باورم نمی شه این بیتا همون بیتای سابق باشه!
    گوشم سوت کشید و صورتم گر گرفت اما سر به زیر انداختم و حرفی نزدم. فرشته با خنده ای مصنوعی گفت:
    - ای بابا! گذشته ها گذشته مامان جان! مهم حالاست که دوباره همه دور همدیگه ایم!
    زن دایی پوزخندی زد و گفت:
    - یادته بیتا جون؟ یادته با بابک من چیکار کردی؟
    شجاعت خیره شدن در چشمانش را نداشتم، ترجیح دادم بگذارم بار دیگر ان حقایق تلخ برایم تکرار شود.
    فرشته خواست حرف زن دایی را قطع کند اما او با جدیت گفت:
    - تو ساکت باش دختر! انگار یادت رفته برادرت اون روزها چی کشید؟ نکنه فراموش کردی بابات داشت از غصه سکته می کرد؟ بیچاره اون پیرمرد! چقدر خودش رو به در و دیوار زد تا مانع اشتباهت بشه اما تو گفتی مرغ یک پا داره بیتاجون! اون روزها شاید فکر می کردی ما به خاطربابک میگیم یا دشمنتیم. اما قربون خدا برم که هیچ کارش بی حکمت نیست!
    فرشته معترض گفت:
    - اون همه اصرا برای دیدن بیتا به خاطر زدن این حرفها بود مامان؟! اینکه قبرستون کهنه بشکافی؟
    به شدت احساس حقارت می کردم و بدنم از داخل می لرزید. به زحمت از جا بلند شدم و گفتم:
    - منو ببخشید، اگه اجازه بدین رفع زحمت می کنم!
    زن دایی با خونسردی گفت:
    - بگیر بنشین! هنوز حرفهام تموم نشده! اینها مقدمه حرف اصلی بود.
    فرشته با دلخوری گفت:
    - مامان!
    زن دایی بی اعتنا به او، صاف به من نگاه کرد و گفت:
    - بگیر بشین دختر جون!
    مستاصل روی مبل پشت سرم نشستم و سر به زیر انداختم. رنگ پوست زن دایی به صورتی می زد و صدایش می لرزید. فشته یک فنجان چای در مقابلم گذاشت و دستم را با محبت فشار داد. من هم در جوابش به زور لبخند زدم و منتظر نشستم. انگار بغضی به بزرگی یک فریاد راه گلویم را بسته بود. زن دایی با صدایی لرزان گفت:
    - بابک با من صحبت کرده و خواسته که یک بار دیگر تو رو براش خواستگاری کنیم.
    بی مقدمه تر از ان بود که انتظار داشتم. نفسم به شماره افتاده بود و قلبم تند می زد که می ترسیدم سکته کنم، اما حتی روی مبل جم نخوردم. زن دایی ادامه داد:
    - من نمی دونم بین شما چی رد و بدل شده، ولی بهتره بدونی این کار شدنی نیست. البته من هنوز به بابک حرفی نزدم و فکر کردم اول با تو صحبت کنم. چون معتقدم تو در قیاس با اون پسره احمق، عاقل تری! بهتره خودت باهاش حرف بزنی و متقاعدش کنی! خدا رو شکر دایی ات هنوز نفهمیده تا قشقرش به پا کنه. من هم دلم نمی خواد به خاطر حماقت های شما دو نفر یک بار دیگه رشته فامیلی از هم پاره بشه و این خواهر و برادر بیچاره از هم دور بمونند. اگر هم امروز ازت خواستم بیای اینجا برای این بود که ملاحظه قلب بیمادر مادرت رو کردم.
    اشک توی چشمانم حلقه زده بود اما همه تلاشم این بود که فرو نچکد. فرشته با ناراحتی گفت:
    - این حرفها چیه مامان؟ مگه بابک بچه است که شما براش تصمیم می گیرید؟
    زن دایی با تحکم گفت:
    - تا امروز فکر می کردم نیست ولی حالا می بینم پاک عقلش رو از دست داده! ببین بیتاجون! بابک پسر ساده و دلسوزیه اما شک نکن که تصمیمش غلطه! من مطمئنم تو هم دلت راضی نمی شه که جلوی سعادت و خوشبختی اش رو بگیری.
    فرشته کلافه گفت:
    - اما مامان بابک در کنار بیتا احساس خوشبختی می کنه! یعنی این رو هنوز نفهمیدین؟ خیال می کنید چرا تا به حال ازدواج نکرده؟ اون هنوز بیتا رو ...
    حرفش را قطع کردم و از جام بلند شدم.
    - اگه اجازه بدین زحمت رو کم کنم.
    زن دایی به نرمی کفت:
    - امیدوارم از دست من دلخور نباشی بیتاجون! باور کن چاره ای نداشتم. فکر کردم تو منطقی تری! من... با خانواده حکاک برای دخترشون قول و قرار گذاشتم فقط مونده که بابک رو راضی کنم.
    با لبخنی زورکی از پشت شیشه اشک گفتم:
    - می فهمم! اما شما هم بهتره بدونید من اگر هم روزی به بابک جواب مثبت می دادم مشروط به رضایت شما و دایی جون بود ولی الان که موافق نیستید محاله که قبول کنم.
    فرشته با تعجب گفت:
    بیتا! هیچ معلومه چی داری میگی؟
    خم شدم و صورت فرشته رو بوسیدم و گفتم:
    ازت ممنونم. تو همیشه به من محبت داشتی.
    بعد به طرف زن دایی برگشتم و در خال فشردن دستش با لبخند گفتم:
    - مطمئن باشین همه چیز همونطور که شما می خواین پیش میره!
    زن دایی پرسید:
    - باهاش صحبت می کنی؟ اون ازت حرف شنوی داره!
    فرشته به جای من گفت:
    - چی میگی مامان؟ هیچ می دونی چی از بیتا می خوای؟
    با ارامش دور از انتظار گفتم:
    - بله باهاش صحبت می کنم.
    فرشته عصبی گفت:
    - چی چی رو حرف می زنی؟ نکنه می خواین بابک رو نابود کنید؟
    با صدایی لرزان گفتم:
    - زن دایی حق دارند! این حق بابکه که زندگی بی دغدغه ای داشته باشه!
    زن دایی گفت:
    - من همه چیز رو راجع به تو وبابک می دونم. اگر هم حرفی می زنم به صلاح هردوتونه!
    زمزمه کردم:
    - نه! هنوز خیلی چیزهاست که شما نمی دونید!
    فکر کردم اگر از گذشته و زندگی من و اینکه چه وضعی داشتم بدانند، چطور رفتار می کنند؟ ایا همین اندازه هم احترامم را نگه می دارند/ انجا بود که حس کردم بابک چه روح بزرگی داره! نه! واقعا منصافه نبود که زندگی متزلزلم را روی ستون های او بنا کنم. او لایق بهترینها بود. کیفم را برداشتم و با چشمانی پر از اشک به طرف در رفتم. فرشته دنبالم دوید و دستم را گرفت ولی من که نمی خواستم اشکم را ببیند به طرفش برنگشتم. آرام گفت:
    - بیتا جون من واقعا متاسفم. باور کن اگر حتی حدس می زدم مامانم چی می خواد بگه...
    با صدایی بغض الود گفتم:
    - مهم نیست فرشته جون! منو ببخش باید زودتر برم.
    - اقلاً بگذار برسونمت.
    صادقانه گفتم:
    - می خوام تنها باشم.

    *************************************************

    نفهمیدم چه مدت بی هدف در خیابانها پرسه می زدم زمانی به خودم آمدم که هوا تاریک بود و داشتم کلید را داخل قفل در خانه می چرخاندم. به حض اینکه در خانه را باز کردم مامان را جلوی خودم دیدم. با یک نگاه می شد فهمید که از چیزی نگران است. آرام سلام کردم و مستقیما به اتاق رفتم. مثل سایه تا اتاق دنبالم کرد و پرسید:
    - کجا بودی؟
    - مامان لطفا تنهام بگذاریئ اصلا حوصله سوال و جواب رو ندارم.
    مامان بی توجه به خواسته ام گفت:
    - یعنی چی؟ صبح تا حالا معلوم نیست کجا رفتی حالا هم که برگشتی جواب سر بالا میدی؟ با فرشته بودی؟
    لباسم را عوض کردم و همان طور که روی تخت دراز می کشیدم مختصر گفتم:
    - نه!
    - چته؟ من نباید بدونم؟
    - هیچی مامان! باور کن چیز به در بخوری واسه گفتن ندارم، فقط سرم درد می کنه!
    - معلومه! هر کسی هم به اندازه تو گریه کنه سرش می ترکهً به قیافه خودت توی ایینه نگاه کردی؟ چرا فکر می کنی می تونی مثل اب خوردن به من دروغ بگی؟
    دوباره بغض گلویم را فشرد. ترسیدم اگر لب باز کنم با صدای لرزانم خودم را رسوا کنم. پس ساکت ماندم.
    مامان بعد از چند لحظه سکوت گفت:
    - بلند شو بیا شامت را بخور. مس دونم که از صبح چیزی نخوردی!
    - میل ندارم مامان.
    از جاش بلند شد و به طرف در رفتو دلم به حالش سوخت. گفتم:
    - مامان، بی زحمت چراغ رو خاموش کن.
    - بابک از ظهر ده دفعه زنگ زده. گفت بهت بگم اومدی بهش تلفن بزنی!
    حرفی نزدم. چراغ را خاموش کرد و در را بست. صدای کیان را از پشت در می شنیدم که می خواست پیشم بیاید و صدای مامان که داشت می گفت: مامانت خسته است.
    دلم به حال هر دوی انها که گیر من افتاده بودند می سوخت. ولی دلم به حال خودم بیشتر می سوخت ولی دلم به حال خودم بیشتر می سوخت. اشکم سرازیر شد. هیچ وقت تا ان اندازه احساس حقارت نکرده بودم. به یاد حرفهای زن دایی افتادم و فکر کردم روی چه حسابی به بابک جواب مثبت دادم؟ از خودم به خاطر چنان حماقتی به شدت عصبانی بودم! واقعا چه چیز سبب شده بود فکر کنم هنوز پیش خانواده دایی ارج و اعتبار گذشته را دارم؟ انها خیلی چیزها را نمی دانستند، اما خودم که می دانستم. آیا این نهایت خودخواهی و بی انصافی نبود که بابک را قربانی خودم کنم؟ از صدای زنگ تلفن قلبم فرو ریخت. گوش را تیز کردم تا بفهمم مامان با چه کسی صحبت می کند. بابک بود. مامان داشت می گفت:
    - اره مادر اومده! اما از وقتی پاشو توی خونه گذاشته، خودش رو حبس کرده! چی شده بابک جون؟ حرفتون شده؟ این دختره که حرف نمی زنه لااقل تو بگو!
    صورتم را پاک کردم و از اتاق بیرون امدم . بی مقدمه گوشی را از مامان گرفتم و با عصبانیت گفتم:
    - با من چه کاری داشتی؟
    مامان که از رفتارم متعجب شده بود گفت:
    - این چه کاریه؟
    بی توجه به حرف او به بابک گفتم:
    - محض رضای خدا این بازی رو تمومش کن.
    بابک گفت:
    - هر چی که باید بدونم از زبون فرشته شنیدم. هیچ فکرش رو نمی کردم این قدر زود جا بزنی!
    با صدایی بغض الود گفتم:
    - آره جا زدم! همین رو می خوای بشنوی؟
    بابک با ارامش گفت:
    - من این روزها رو پیش بینی می کردم اما نه به این زودی.
    - حوصله شنیدن موعظه ندارم. تو هم بهتره بری دنبال زندگی خودت.
    مامان متعجب گفت:
    چی میگی؟!
    با اشاره دست ساکتش کردم و گفتم:
    - ببین بابک این کار عملی نیست! پس بهتره انرژیت رو هدر ندی!
    - من مثل تو فکر نمی کنم. چیزی که ما بهش احتیاج داریم کمی زمانه! باید به اونها فرصت داد. لبیته به خاطر رفتار مادرم واقعا متاسفم و ازت معذرت می خوام ولی به عقیده من این دلیل قانع کننده ای برای عقب نشینی نیست!
    - چرا نمی خوای واقع بین باشی؟ من که قرار نیست با کسی بجنگم. اونا حق دارند.
    - تو دائم راجع به حق و حقوق دیگران حرف می زنی! پس حق من چی؟! گفتم که به خاطر رفتار مادرم متاسفم ولی گناه من چیه؟ تو که قرار نیست با مادرم زندگی کنی!
    - چرا متوجه نیستی بابک؟ هیچ فکرش رو کردی که اگر اونا حقایق رو راجع به من بشنوند چی میشه؟ زن دایی همین الان فکر می کنه من برات نقشه کشیدم، وای به روزی که باقی حقایق رو بدونه! لابد فکر می کنه............
    - افکار دیگران مهم نیست. قبلا هم بهت گفتم . من و تو دیگه بچه نیستیم. من هم کسی نیستم که اجازه بدم دیگران برای زندگی ام تصمیم بگیرند.
    - برو بابک! به خاطر خدا دست از سرم بردار! از حالا به بعد بین ما همه چی تموم شده! فقط می خوام بدونی که تا اخر عمر به خاطر محبت هایی که به خودم و خانواده ام کردی ازت ممنونم.
    بعد بی انکه به او اجازه حرف زدن بدهم گوشی را روی تلفن گذاشتم. حالا مامان هم گریه می کرد. به کیان که یک گوشه کز کرده بود نگاه کردم و زیر لب گفتم: دیگه همه چیز تموم شد!
    مامان میان گریه گفت:
    - لااقل به من هم بگو چی شده؟
    - کار ما از اول غلط بود مامان. حق با زن دایی است! من نباید با خودخواهی ام سعادت بابک رو تباه کنم.
    مکثی کردم و گفتم:
    - امروز با فرشته به دیدنش رفتم.
    - اما بابک می گفت........
    - اون الان با عقل تصمیم نمی گیره مامان! از اون گذشته، من هم ادمی نیستم که بدون رضایت دایی و زن دایی با بابک ازدواج کنم!
    - من خودم با داداش صحبت می کنم.
    میان گریه گفتم:
    - مامان به خاطر خدا بیشتر این من رو خرد نکن. از این به بعد هم، هر وقت بابک تلفن زد بگو خونه نیستم. به خدا، به جون کیان هر کاری می کنم به خاطر خودشه! دلم نمی خواد یک عمر به خاطر من سرکوفت بشنوه یا مجبور بشه بین من و خانواده اش یکی رو انتخاب کنه! خیال می کنید زندگی با نفرین و نارضایتی پدر و مادر شروع بشه دوامی داره؟!
    - کاش نبودم و این روزها را نمی دیدم!
    تحمل دیدن گریه اش را نداشتم. دوباره به اتاق رفتم و در را به روی خودم بستم. انگار بخشی از قلبم را کنده بودند ولی ان قدر بابک را دوست داشتم که به خاطرش هر کاری می کردم تا خوشبخت باشد.


  20. 8 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •