مرگ ... واژه نفرت آوری که برای هما بوی رهایی می داد. بوی نجابت، بوی آزادی از قید و بند این دنیای هزار نقش. صدای حسام پیچیده در غمی گنگ و طنینی سرزنش بار در سرش پیچید: "نترسیدی از خدا؟" سرش را به شتاب گرداند و روی پهلو چرخید. موج درد از مچ دست تا تک تک سلول های بدنش نفوذ کرد. لب به دندان گرفت. نگاهش از قاب پنجره روی شاخ و برگ انبوه درختان باغچه لغزید. چند گنجشک قهوه ای سر به سر هم می گذاشتند و پر سر و صدا، به شکوفه های آتشی انار نوک می زدند. با تمام توان سعی کرد ذهنش را خالی کند و به هیچ چیز فکر نکند. چشمانش را بست و پلک هایش را محکم روی هم فشرد. اما این حالت بیشتر از چند ثانیه طول نکشید. صدای قاطع و رسای حسام از جایی در اعماق ناخودآگاه ذهنش بلند شد. بلند بلند، آن قدر بلند که انعکاسش در تمام وجود هما پیچید: "فکر نمی کردی اگر موفق می شدی، تازه اول حساب پس دادنت بود؟" همان لحظه که این جمله را از زبان حسام شنید، چیزی در عمق وجودش شکست و هزار تکه شد. چه تلنگری زده بود حسام به احساسات فراموش شده اش. احساساتی که سال ها بود روی آن سرپوش گذاشته بود. سالها بود که حساب زندگی و بدبختی ها و مصیبت هایش را از حساب خدا جدا کرده بود. درست این بود که خدا را فراموش کرده بود. خدایی که به نظر او، هرچه بدبختی و تلخی و سیاهی بود، همه را یک جا در قرعه سرنوشت و تقدیر او قرار داده بود. هما در یک اسارت روحی و ستیزی لجوجانه و ناتمام با احساساتش، به این نتیجه رسیده بود که خدا هرگز او را دوست نداشته و نخواهد داشت. پس او را از تمام محاسبات خود کنار گذاشته بود تا در گرداب زندگی سیاهش فرو بریزد.ت ا هر کجا که دست سرنوشت او را می برد. اما تلنگر آگاهانه و زیرکانه حسام، حقیقت را با تمام تلخی، در برابر چشمانش علم کرده بود. حقیقتی که همیشه آشکار بود؛ مثل روشنی روز، اما او با تلاش ابلهانه ای از آن می گریخت: "زندگی تو هر چه می خواهد باشد. از دست خدا و حساب و کتاب او نمی توانی بگریزی. هر جا که بروی، بر سرت هر چه که بیاید، باز هم تو بنده ای و او آفریدگار و خالق و صاحب اختیار. مگر مخلوق می تواند از خالقش بگریزد؟"
موجی از خون در چهره اش دوید و داغ شد. گونه هایش گر گرفت و سرش مثل آونگی به دوران افتاد. حس بدی داشت. حس تنهایی و بی کسی ... حس یأس و اندوه ...
حس معلق بودن در میان زمین و آسمان، بی آنکه به چیزی با کسی وابسته باشد. حس می کرد روی قله کوهی تنها مانده، نه راه پیش دارد و نه راه پس. در جایی که نه جای ماندن است و نه رفتن. از گذشته جز مشتی خاطرات غبارآلود و عذاب آور، چیزی برایش نمانده بود.
امروزش گرفتار یأس و تردید و آینده اش مبهم و نامعلوم بود. در این میان، تنها کسی را که باید برای روز مبادایش نگه می داشت تا مثل امروز به دامان پرمهر و رأفتش پناه ببرد، با سرکشی و لجاجت ابلهانه از کف داده بود. سردش شد. دست ها را دور بدن حلقه کرد. لب ها و پلک ها را محکم روی هم چفت کرد. آهی بلند و پرسوز، تمام بدنش را لرزاند. برای هزارمین بار در دل نالید: "کاش مرده بودم! کاش هرگز نجاتم نداده بودند...کاش.
***
حسام در پناه سایه مطبوع دیوارهای آجری و از زیر خرمن گل های یاس و شا خ و برگ درختانی که از سر دیوارها به فضای کوچه سرک کشیده بودند، می گذشت. عصای سفیدش هر چند لحظه یک بار به آسفالت سرد برخورد می کرد و راه بی مانع را نشانش می داد. ذهنش عمیقاً درگیر بود. فکر مهمان جوانشان، حتی برای یک لحظه رهایش نمی کرد. در تمام طول مدت شبانه روز، مدام این سؤال بی جواب در ذهنش چرخ می خورد: "چه باید کرد؟ از دختر جوان هیچ نمی دانستند. چه کسی است و از کجا آمده، کس و کارش کجا هستند، چرا خودکشی کرده و هزاران سؤال ریز و درشت دیگر، وضعیت سختی بود. تن به مسئولیتی داده بودند، که بالاجبار بر عهده شان گذاشته شده بود و نمی توانستند از آن شانه خالی کنند. نه این که هراس و دلهره ای داشته باشد و هما را خطری جدی برای زندگی آرام و بی دغدغه در نفره شان بداند. اما به هرحال وضعیت هما، وضعیت خاصی بود که بازار شایعات دیگران، آن را حادتر می کرد. هرچند حسام ندیده و تنها از همان اندک جملات کوتاه و مختصری که به ندرت از مهمانشان شنیده بود. از طرز برخورد، لحن کلام و روحیه حساس و آسیب پذیرش دریافته بود که هما، برخلاف تصور مردم، از قماش دختران فراری و بی کس و کاری نیست که حضورشان در هر مکان، آرامش و سلامت اخلاقی آن جا را تهدید می کند. اما به هر حال او دختر جوانی بود که یک نیمه شب، پشت در خانه آن ها تن به حقیرترین کارها داده بود و بعد از آن هم در طول مدت کوتاه اقامتش در آن جا، زیر نقاب سرد و سنگین سکوتش – که با هیچ ترفندی شکسته نمی شد – انبوهی از نگرانی های مختلف را برایشان به ارمغان آورده بود. به حاج خانم حق می داد که دلنگران باشد. اگر آن دختر باز هم تن به خودکشی می داد، آن هم در خانه آن ها... حرف و حدیث دیگران مهم نبود، اما پذیرش او در خانه، آن هم بعد کلی بالا و پایین رفتن در اداره آگاهی و امضا کردن برگه های تعهد، با مسئولیت سخت و ناگریزی همراه بود که عمیقاً نگران و مضطربش می کرد. ناگهان پای راستش در چاله کم عمقی رفت و تعادلش به هم خورد. در آخرین لحظه، دستش را به دیوار گرفت و مانع افتادنش شد. عصا با سر و صدا روی زمین غلتید:" این چاله قبلاً اینجا نبود!" روی زمین زانو زد و دستش برای یافتن عصا، روی آسفالت لغزید. چند ساعت قبل هم، مدیر تولید برنامه به او گفته بود:" چند روزه حواست به جا نیست حسام. اینجا نیستی. کجاها سیر می کنی؟" و گفته بود که باید دوباره از نو ضبط کند. در طول سال ها فعالیتش در اداره رادیو، چنین وضعیتی را تجربه نکرده بود. آن قدر مضطرب و نامتعادل که ضبط برنامه را چهار مرتبه تکرار کردند. مدیر تولید دیگر چیزی بیش از آن نگفته بود. اما حسام می فهمید که او چه تلاش سختی برای فروخوردن رنجش خود می کند. حق داشت . اما خوب بود که حال و روز حسام را درک می کرد. چهارمین ضبط برنامه، خوب و نسبتاً رضایت بخش بود. همه نفس راحتی کشیدند . اما او در حالی که در اتاق ضبط نشسته بود و انبوه برگه های خط بریل، مقابلش روی میز تلنبار شده بود، بی هیچ حرف و حرکتی در جا مانده بود و تنها یک جمله بود که در اعماق ذهنش پیچ و تاب می خورد: "چه باید کرد؟!" انگشتانش که دسته عصا را لمس کرد، آرام از زمین کنده شد. دوباره فکر کرد:"این چاله قبلاً در مسیرش نبود." پیچ کوچه را پشت سر گذاشت رو به جلو، از مقابل تک تک درها گذشت تا مقابل در خانه شان متوقف شد. کلید را در قفل چرخاند. به موازات باز شدن در، صدای بگومگوی خفیفی از آن سوی حیاط به گوشش رسید. در را پشت سر خود بست. صدای مادرش را شنید: "اگر می خواهی به خانه ات برگردی" حرفی نیست. تو این جا مهمان مایی. اگه دلت می خواهد برگردی به سلامت! ولی باید آدرس خانواده ات را بدهی تا همراهی ات کنم. این طور ی خیالم را حت تره..."
صدای هما بلندتر از حاج خانم بد و لرزش خفیفی داشت :"چند بار بگم... من هیچ کس را تو این دنیا ندارم!" حاج خانم بی درنگ پرسید:" پس کجا می خواهی بروی؟"
حسام به طرف پله ها رفت و دست به نرده، خود را به ایون رساند. "اگر گذاشته بودید، حالا توی قبرستان یک متر جا برای خودم داشتم."
صدای هما به التماس بلند شد:"تو را به خدا ... بگذار بروم!"
حاج خانم قاطعانه جواب داد:"اگر راست می گویی و جایی را نداری ، حق نداری پایت را از در این خانه بیرون بگذاری."
برای لحظاتی کوتاه، سکوت بود و بعد، هق هق آرام هما، حسام لرزش کلام مادرش را هم حس کرد :"چرا نمی خواهی با هم حرف بزنیم ، شاید بتوانم کمکت کنم."
- دیگر از دست هیچ کس... کاری ساخته نیست.
- این حرف را نزد. همیشه خدایی هست.
حالا حسام پشت پرده توری آویخته به چهارچوب در ایون ایستاده بود و دررفتن و ماندن مردد بود.
- شما می توانید مادرم را زنده کنید؟ می توانید این ننگ و نکبت را از سرنوشتم پاک کنید؟ می توانید این همه تلخی و سیاهی را از گذشته زندگی ام ببرید و دور بریزید؟ می توانید یک بار دیگر مرا متولد کنید؟ می توانید" این همه تلخی و سیاهی را از گذشته زندگی ام ببرید و دور بریزید؟ می توانید یک بار دیگر مرا متولد کنید؟ می توانید؟!
آخرش را تقریباً فریاد کشید. حسام حس می کرد که مادرش لای منگنه سنگینی از بلاتکلیفی و سردرگمی مانده است. صدایی از او نمی شنید. حال و روزش را درک می کرد. شرایط سختی بود.
- دیگر هیچ کس نمی تواند هیچ کاری برای من بکند. حتی خدا هم نمی تواند زندگی ام را از نو بسازد. زندگی من، سرنوشت من، بخت سیاه من، همین بوده و هست . جز مرگ راهی برای من وجود نداره... آره همیشه خدایی هست... اما برای دیگران ، نه برای من!
نفس هما گرفت. سینه اش به شدت بالا و پایین می رفت. صدای نفس کشیدن های نصفه و نیمه اش، فضار ا انباشته بود. به سختی ادامه داد:"خدای من سال هاست که فراموشم کرده. اصلاً یادش رفته که بنده ای به اسم هما داره. همیشه بدترین ها برای من بوده. بدون اراده و انتخابم، بدون این که کوچک ترین نقشی در تقدیر سیاهم داشته باشم. فقط نمی فهمم ... نمی فهمم وقتی از اول سهمی تو این دنیای بی درو پیکر نداشتم، اصلاً چرا به وجودم آورد... نمی دانم... شاید هم دنیا به وجود آدم های بدبخت و بیچاره ای مثل من نیاز دارد. ماها باید باشیم تا خوشبختی دیگران معنا پیدا کند...
حسام صدای نزدیک شدن قدم های هما را می شنید. پرده را کنار زد تا حضورش را اعلام کند. هما در چهارچوب در، سینه به سینه حسام ماند. سرش گیج می رفت و نامتعادل بود اتاق دور سرش دوران می کرد. صدای ناموزون و گنگی در اعماق ذهنش و از درون تک تک سلول های سرش بلند بود. مثل سوت ممتد و بی وقفه قطار که در صحرای بِی انتهایی پیچید. صدا لحظه به لحظه بلند و بلندتر می شد و هما، در عمق آن صدا، فریاد جانسوز و ناله دلخراش زنی را می شنید. دست هایش را بالا آورد و سرش را درحصار دست ها محکم فشرد. بی اختیار فریاد زد:" نه نه ..."
حاج خانم دستپاچه به طرفش دوید اما قبل از آن که به او برسد، هما نقش بر زمین شد.
***
حاج خانم به آرامی کلید برق آشپزخانه را خاموش کرد. نگاهش روی در بسته اتاق هما دوید. سایه ای از غم در چشمانش موج می زد. زیر لب نجوا کرد: "هما!"
از این که بالاخره بعد از دو هفته سکوت و انتظاری یأس آور، حداقل نام مهمانش را می دانست، خشنود بود. اسم قشنگی بود و به دلش می نشست. در تمام طول مدت اقامت کوتاه دو هفته ای، لب های هما با اراده ای آهنی روی هم قفل شده بود. حاج خانم بارها و بارها سعی کرده بود با ترفندی مادرانه، از زندگی اش سر در بیاورد، اما حاصلش تنها نگاهی سرد و تلخ و خالی از هر نوع احساس بود که سرزنش بار به او دوخته می شد. اما همان نگاه خاموش، افشاگر تمام رنج ها و دلتنگی های او بود. سکوت... سکوت باشد. می تواند مقدمه توفانی سهمگین باشد. توفانی توفنده و مهارناپذیر.
هما روزها و ساعت ها دقایق را در خاموشی مطلق سپری می کرد، اما هیاهوی درون و قیامتی که در وجودش برپا بود، از برق نگاه و رنگ پریدگی چهره و از لرزش دست ها و هرم تنش که ذره ذره می سوخت و آب می شد، پیدا می کرد. تمام وجود حاج خانم برای در آغوش کشیدن هما پر کشید. می خواست او را مثل دختر نداشته اش در آغوش بگیرد و نوازش کند. دلش می خواست هما سر بر سینه اش بفشارد و دردها و رنج هایش را به او بگوید. اما سکوت سرد و سنگین هما که با هیچ چیز و هیچ انگیزه ای شکسته نمی شد، او را در موج توفنده تردید و دودلی گرفتار کرده بود:"چه رازی در گذشته این دختر وجود دارد که چنین در خود فرو رفته و لب از لب برنمی دارد؟" دوباره و بی اختیار زیر لب تکرار کرد: "هما ..." طرح لبخندی روی لب هایش سایه زد. قدم به ایوان گذاشت. حسام پشت به او، روی اولین پله ایوان نشسته بود و متن فردایش را مرور می کرد. سرش به سوی آسمان بود، انگشتان هر دو دستش روی برگه ها می لغزید و لبش در جنبشی بی صدا به هم می خورد. نگاه حاج خانم به سمت آسمان دوید که صاف و صیقلی بود و ستاره های نقره ای درخشان از همیشه به زمین نزدیک تر بودند. مخمل سفید ماه کنج این تابلوی بی نظیر می درخشید. عطر شکوفه های شب بو و خرمن یاس لمیده بر سر دیوار، فضا را انباشته بود. نفس عمیقی کشید و ریه هایش را عطر آگین کرد. بعد کنار بساط سماور نشست. نمی خواست خلوت حسام را بشکند، اما شکست. چون حسام برگه ها را روی زانو مرتب کرد و به طرفش چرخید. استکان چای را لبالب پر کرد و مقابل حسام گذاشت "مزاحمت شدم؟ کارت را بکن..."
حسام سری جنباند: "بگو مادر."
نگاه حاج خانم روی موهای خوش حالت و درهم پسرش لغزید: "چی را؟ "حسام تکیه به نرده های ایوان، پله ها را در بغل جمع کرد: "چه اتفاقی افتاد که مهمان قصد رفتن کرد؟"
آهی خفیف و پرسوز، سینه حاج خانم را لرزاند: "عصر یکی از همسایه ها آمده بود دم در، مثلاً برای احوالپرسی، اما به قصد سرکشی. بعد از کلی حاشیه رفتن، گفت همسایه ها از این که هنوز اقدامی نکرده ایم و هما را تحویل نداده ایم دلخورند و این جور دخترها مایع شر و گرفتاری هستند و ... از این حرف ها ... هما هم ظاهراً حرف های او را شنیده بود. به خانه که برگشتم دیدم آماده رفتن است. بقیه اش را هم که خودت بودی."
حسام استکان را بالا برد:" حالا حالش بهتره؟"
- فعلاً که خوابیده ... اما خیلی ضعیفه، هنوز رنگ و رویش برنگشته ...
حسام جرعه ای چای نوشید و مردد در بیان حرفش به سکوت تن داد. استکان را که زمین گذاشت، سرش را به طرف مادر گرفت و با احتیاط گفت: "خب خون زیادی ازش رفته ... از طرفی دکتر هم می گفت... می گفت که معتاده بوده ... به هروئین. مصرف بالایی هم داشته، فقط پنج – شش ماهه که ترکش داده اند. به مراقبت زیادی نیاز داره."
حاج خانم با چشمانی گشاد و دهانی نیمه باز به حسام خیره مانده بود. به سختی گفت: "معتاد بود؟"
حسام سری تکان داد و به میله ها تکیه کرد. نسیم خنک بهاری صورتش را به نوازش گرفت.
برای دقایقی، صدای ممتد و هم آوای جیرجیرکها ها، تنها صدایی بود که سکوت سنگین خانه را می شکست. نسیم آرام و سبک در میان شاخه های سبز و پر برگ درختان باغچه می وزید. چند ماهی در سطح آب حوض، دم می جنباندند و حباب هوا می ساختند. حباب ها به آرامی می چرخیدند و وقتی می ترکیدند، موج های ریزی را در سطح آب روی هم می لغزاندند. نگاه حاج خانم زیر گرد سپید و نقره ای ماه، به حوض بود.
- چه کار باید بکنیم حسام؟
صدای ملایم حاج خانم، لرزش خفیف و محسوسی داشت. حسام پرسید:
"نگرانی؟"
- خیلی ... خیلی زیاد.
حسام زیر لب گفت:"حق داری!"
آهی کش دار از سینه اش پر کشید و ادامه داد: "این دختر حتی از خدای خودش هم بریده و این، خیلی خطرناکه. آدم ها در زندگی وقتی از همه کس و همه جا ناامید و رانده می شوند، تنها رشته ای که آن ها را به زندگی پیوند می دهد، ایمان و عشق به خداست. ولی این دختر، اعتقاداتش را از دست داده و در ناامیدی کامل، دست و پا می زند."
حاج خانم اندوهبار گفت: "اگر امروز رفته بود... اگر خدای نکرده بلایی سرش آمده بود... آن وقت..."
حسام بی درنگ گفت: "مادر من! گیرم امروز هم بودی و مانعش شدی. همیشه که نمی توانی مراقبش باشی. او اگر بخواهد برود، راهش را پیدا می کند. حالا امروز نه... فردا ... پس فردا..."
بند دل حاج خانم پاره شد. حسام راست می گفت و او نمی توانست چنین چیزی را پیش بینی کند: "بس کاش... از اول این مسئولیت را قبول نمی کردیم! این فکرها تنم را می لرزاند."
لبخند نرمی روی لب های حسام لغزید: این مسئولیت را ما انتخاب نکردیم که حالا پشیمان شویم. این خواست خدا بوده و حتماً حکمتی در آن است. باید فکر راه چاره باشیم. باید او را از برزخی که گرفتارش شده نجات بدهیم."
حاج خانم مستأصل پرسید: "آخه چه طوری؟ من که از هر راهی می توانستم، رفتم اما راه به جایی نبردم."
حسام متفکرانه چانه اش را دست گرفت: "سخته، اما نشدنی نیست. فکر می کنم باید از راه خودش وارد شویم. سر سختی و لجاجت!"
ادامه