زمانی که نیکولا وارد فروشگاه شد مادرش در حال تمیز کردن قفسه ها بود و به تصور اینکه مشتری برای خرید آمده است رویش را برگرداند و وقتی دخترش را دید با بازوان گشوده به طرفش دوید .اشک در چشمان نیکولا حلقه زده بود . چند لحظه در آغوش هم ماندند . نیکولا متوجه شد که در احوالپرسی و بوسیدن مادرش چیزی بیشتر از یک استقبال ساده وجود دارد . او برای چند لحظه مادرش را محکم در آغوش نگه داشت . مادرش زیر لب زمزمه کرد : " تو خیلی خوبی که حاضر شدی به خاطر من کارت را رها کنی . می دانم که تو به خاطر من از خیلی چیزها گذشتی . فکر نکن که ارزش این کارت را نمی دانم . "
نیکولا خود را از آغوش مادرش جدا کرد و گفت : " مادر این شما هستید که من نگرانش هستم چی شده ؟ "
"عزیزم اینجا نمی توانیم راحت صحبت کنیم . هر لحظه امکان دارد یک مشتری بیاید . بیا برویم خانه . "
نیکولا در حالی که دنبال مادرش میرفت پرسید " خانم بیلی کجاست ؟ "
" او چون داشت بچه دار میشد مرخصی گرفته است . حالا جوی اتکینز برای من کار می کند . او فقط هفده سال دارد اما دختر خوبی است . چند دقیقه قبل اینجا بود و داشت یک فنجان چای می خورد . "
جوی در آشبسخانه و در حال شستن فنجانش در ظرفشویی بود . خانم دین جوی را که دختر زیبا و نسبتا چاقی بود به نیکولا معرفی کرد . جوی بعد از چند دقیقه به فروشگاه برگشت .
نیکولا با نگاه کردن به مادرش به خود گفت بی دلیل نبود که راننده تاکسی مادرش را پیر نامیده بود . صورت او رنگ پریده و پر از چین و چروک و موهایش هم خیلی سفید شده بود . و از کریسمس تا به حال به طور نگران کننده ای پیر شده بود .
نیکولا در حالی که صدایش توام با سرزنش و دلسوزی بود گفت : " تو باز از خودت خوب مراقبت نکرده ای این طور نیست ؟ همان بیماری قدیمی ات است ؟ "
مادرش دستش را روی سینه گذاشت و گفت : " آره برونشیت است . طی چهار ماه گذشته دو بار بیماری ام عود کرده و هر دفعه هم شدت آن بیشتر و معالجه اش طولانی تر بوده است . دکتر می گفت که در این مدت کم دو بار برونشیت شدن نگران کننده است . "
" پس در این صورت خوشحالم که به خانه بازگشته ام . "
" واقعا عزیزم ؟ تو اصلا پشیمان نیستی؟ "
نیکولا شانه هایش را بالا انداخت اگرچه مجبور بود با مادرش صادق باشد گفت : " شاید تا حدودی ناراحت و پشیمان باشم اما به زودی همه چیز را فراموش میکنم . "
انید دین مادر نیکولا با خستگی گفت : " خیلی عجیبه ! موقعیت تو و دکتر میشل خیلی شبیه هم است ."
" دکتر میشل؟ چطور شرایط ما شبیه هم است ؟ مگر او بازنشسته نشده ؟ "
" چرا عزیزم . بازنشسته شد اما سه ماه پیش مرد . حالا پسرش کانر جای او را گرفته است . او قبلا در یک بیمارستان بزرگ و معروف کار می کرد اما به خاطر مادرش کارش را رها کرد . می دانی که دکتر میشل پیر پزشک ارشد و مسئول کلینیک بود و چون مادر کانر نمی خواست بعد از مرگ شوهرش شخص دیگری مسئولیتش را به عهده بگیرد کانر مجبور شد مثل تو فداکاری کند و کارش را در شهر رها کرده و به اینجا بیاید . "
" او چه طور آدمی است ؟ "
" اوه ادم خوبیه اما کمی اخلاقش خشن و تند است . اصلا شبیه پدرش نیست و افکار و روش مخصوص به خودش را دارد . البته شما جوان ها افکار و ایده های جدیدی دارید . " او لبخندی زد و ادامه داد " ولی زنان پیری مثل من بیشتر روشهای قدیمی را می پسندند . " نیکولا اعتراض کرد : " شما پیر نیستید " اگرچه قلبا اعتراف می کرد که مادرش پیر شده است . او مطمئنا با داشتن پسری سی و دو ساله و دختری بیست و نه ساله و پنج نوه جوان نبود . نیکولا چهار سال کوچکتر از خواهرش لوسیل بود . آنها به ندرت همدیگر را می دیدند . لوسیل با شوهر و خانواده اش در جنوا و لسلی برادر نیکولا با همسر و فرزندانش در کانادا زندگی می کردنیکولا گفت : " حالا که حرف از خشونت و بداخلاقی شد باید بگویم امروز من هم با مرد بد اخلاق و خشنی برخورد کردم . " بعد برای مادرش تعریف کرد که چطور مردی با زرنگی تاکسی را که به خاطر او توقف کرده بود سوار شده و بعد به خاطر احساس عذاب وجدان پیشنهاد کرده بود که او را هم سر راهش برساند . در آخر نیکولا گفت : " وقتی که تاکسی مرا جلوی فروشگاه پیاده کرد تعجب کردم که چطور مسیر من با او یکی بوده است . " مادرش با خنده گفت : " خوب من درباره ی رفتار او چیزی نمی دانم اما فکر نمی کنم منصفانه باشد که گله و شکایتی بکنی چون آنقدر با وجدان بوده که برگردد و تو را هم سوار کند ." نیکولا با اکراه پذیرفت که شاید حق با مادرش باشد . با وجود اینکه آسمان ابری بود و به نظر می رسید که به زودی باران خواهد بارید نیکولا تنها ژاکت نازکی پوشید و برای قدم زدن بیرون رفت . هر چه از دهکده دورتر می شد به شیب جاده نیز افزوده می شد . او متوجه شد که چقدر دلش برای تپه های شراپشایر تنگ شده است .وقتی به بالای تپه رسید برگشت تا منظره پشت سرش را تماشا کند . ابرهای سیاه آسمان را فراگرفته بود و این امکان می رفت که هر لحظه باران ببارد . در دوردست ها کوههای ولز به سختی دیده می شدند . از زمان کودکی این تپه پاتوق مورد علاقه نیکولا محسوب می شد . بالای تپه جایی بود که او می توانست در سکوت و در آرامش کامل استراحت کند اما گاهی اوقات در تابستان ها این سکوت و آرامش با آمدن گردشگران دیگر به هم می خورد .وقتی وزش باد شدت گرفت نیکولا به ناچار تصمیم گرفت به خانه برگردد . اما وقتی برگشت در کمال تعجب متوجه شد که تنها نیست . مردی در چند قدمی او ایستاده بود . به خاطر ابرهایی تیره که فضا را تاریک کرده بود نیکولا نمی توانست چهره ی آن مرد را به خوبی ببیند . او نیز که انگار حس کرده بود کسی نگاهش می کند سرش را برگرداند . نیکولا وقتی با دقت نگاه کرد متوجه شد او همان مردی است که اجازه داده بود تا همراهش سوار تاکسی شود . مرد بار دیگر نیکولا را در حال نگاه کردن به خود غافلگیر کرد . به نظر می رسید که او از نگاه خیره نیکولا زیاد خوشش نمی آید .نیکولا از حضور بی موقع آن مرد و به هم خوردن خلوتش ناراحت و عصبانی بود . ولی مرد چنان به چشم انداز روبرویش نگاه می کرد که انگار او هم از دیدن آن مناظر زیبا لذت می برد . اگر چه نیکولا باید قبول می کرد که آن مرد هم حق دارد از دیدن مناظر لذت ببرد ولی با وجود این از حضور چنان شخص بد اخلاق و خشنی ناخشنود بود . در حینی که آن دو به هم خیره شده بودند بارش باران شروع شد . نیکولا به زیر نزدیکترین درخت رفت تا در زیر آن پناه بگیرد . ولی چون اوایل فصل بهار بود و برگهای درختان هنوز رشد نکرده بودند آنجا هم پناهگاه مناسبی محسوب نمی شد . او یقه ژاکتش را بالا برد و آرزو کرد که ایکاش برای چنین هوایی خود را بیشتر آماده می کرد و لباس گرمتری می پوشید . در همان لحظه متوجه شد که مرد هم مانند او به زیر همان درخت آمده تا پناه بگیرد . آنها فقط چند قدم از همدیگر فاصله داشتند و در حالی که هر یک وانمود می کرد دیگری را نمی بیند ساکت ایستاده بودند .مرد ژاکت ضخیم و کفشهای مناسب پوشیده بود . نیکولا از اینکه مرد قبلا پیش بینی های لازم را کرده و مجهز به آنجا آمده بود بیشتر عصبانی شد و نسبت به او احساس انزجار می کرد . نیکولا از سرما می لرزید و به نظر می رسید که مرد هم متوجه لرزش او شده است . نیکولا با خود فکر کرد : " آیا این مرد دارای نوعی حس ششم است که می تواند حتی بدون رد و بدل شدن کلامی متوجه همه چیز شود ؟ مرد رویش را برگرداند و پوزخند زنان سر تا پای نیکولا را برانداز کرد انگار با کودکی سر به هوا روبه روست نیکولا چنان از رفتار متکبرانه و تحقیر آمیز او عصبانی شده بود که نتوانست یک دقیقه دیگر هم با او زیر آن درخت بایستد و در حالی که ژاکتش را به خود چسبانده بود به طرف پایین تپه رفت .مرد سکوت را شکست و گفت : " من اگر جای شما بودم این کار را نمی کردم "نیکولا به سردی و با لحنی غیر دوستانه پاسخ داد : " ببخشید ؟ "
مرد در حالی که به کفش های نامناسب و ژاکت نازک نیکولا اشاره می کرد گفت : " اگر من جای شما بودم با آن کفش ها و لباس نازک زیر این باران تند راه نمی رفتم .معلوم است که شما با این منطقه آشنایی ندارید و غریبه اید چون هیچ یک از اهالی اینجا در این هوا با چنین لباس نامناسبی بیرون نمی آیند . این طور لباس پوشیدن برای سلامتی تان مضر است . "نیکولا با عصبانیت فکر کرد : " من اینجا غریبه ام ؟ واقعا که ! منی که اینجا به دنیا آمده ام !! بعد به سردی گفت : " از توجه تان متشکرم . اما سلامتی من به خودم مربوط است "بعد جسورانه زیر باران رفت و سرش را بالا گرفت تا ریزش باران را لمس کند . ولی از شدت سرما نفسش بند آمد . در حالی که احساس حماقت می کرد به طرف جاده خیس و لغزنده پائین تپه حرکت کرد . صدای خنده مرد را از پشت سرش شنید که می گفت : " دفعه دیگر که آمدی یک حوله حمام و صابون همراه خودت بیاور تا بتوانی یک حمام درست و حسابی بکنی ! "