تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 65

نام تاپيک: رمان رازم را نگهدار ( سوفی کینزلا )

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض رمان رازم را نگهدار ( سوفی کینزلا )

    رمان رازم را نگه دار
    نویسنده : سوفی کینزلا

    البته من هم رازهایی داریم .
    همه آدمها رازهایی دارند . کاملا طبیعی است .
    منظورم رازهای مهم و خانمان برانداز نیست ، مثلا اینکه رییس جمهور خیال دارد ژاپن را بمباران کند یا فقط ویل اسمیت می تواند دنیا را نجات دهد ، بلکه رازهای عادی و پیش پا افتاده ی رومزه است .
    به عنوان مثال ، چند نمونه از رازهای جوراجوری که به ذهنم رسیده از این قرار است :
    مارک " کیت اسپید " کیف من قلابی است
    من عاشق شراب اسپانیایی هستم ، گندترین مشروب عالم
    روحم ابدا خبر ندارد که ناتو به چه درد می خورد و اصولا چه معنایی دارد
    من 58 کیلو هستم و البته نامزدم کانر تصور میکند من 53 کیلوام . بعد از این دروغی که به او گفتم خیال داشتم رژیم بگیرم و وزن کم کنم
    همیشه نظرم این بود که کانر شبیه " کن " است .( توضیح : عروسکی به شکل مرد که جفت عروسک باربی است )
    گاهی من و کانر در بحبوبه ی عشقی آتشین هستیم که یک دفعه من از خنده ریسه میروم
    پنهان از پدرم شرابی را که گفته بود باید مدت بیست سال نگهداری شود سر کشیدم
    سامی ، ماهی قرمز ، همانی نیست که پدر و مادرم موقع سفر مصر به من دادند تا ازش مراقبت کنم
    هر وقت همکارم آرتمس حسابی اعصابم را خرد می کند من آب پرتقال پای گلدانش می ریزم که تقریبا کار هر روزم است
    لباس زیرم از شدت تنگی کلافه ام می کند
    همیشه به نوعی یقین داشتم که من با بقیه ی مردم فرق می کنم و زندگی تازه ی پر هیجان و شگفت اوری در انتظارم است
    اصلا یک کلمه هم از حرف های آن آقایی که کت و شلوار خاکستری پوشیده بود سر در نمی آوردم
    تازه اسمش هم یادم رفته بود
    تازه ده دقیقه بود که با آن آقا آشنا شده بودم ، او با صدای تو دماغی گفت : ما به ائتلاف تکوینی مدیریت چند جانبه ای اعتقاد داریم که در راس اموره
    من هم فوری جواب دادم : البته فرمایش شما صحیحه
    ائتلاف تکوینی مدیریتی چند جانبه ؟ یعنی چه ؟ من که نفهمیدم چه گفت
    وای خدا جون اگه از من سوال کنه چی ؟
    إما ، احمق نباش . اونا یهو معنی ائتلاف تکوینی مدیریتی چند جانبه رو ازت نمی پرسن . من فقط دنباله رو حرفه ی بازار یابی هستم ،مگه نه ؟ معلومه که راجع به بازاریابی چیزهایی می دونم
    به هر حال اگه اونا در این مورد حرف بزنن من فوری بحث رو حرف می کنم
    اصل مطلب این بود که بایستی خودم را با اعتماد به نفس و تاجرمآب نشان میدادم . می توانستم این کار را بکنم ، فرصتی عالی برایم پیش آمده بود و دلم نمیخواست آن را از دست بدهم
    من در دفتر اداره ی مرکزی گلن اویل در گلاسکو نشسته بودم . با دیدن تصویر خودم در شیشه اتاق متوجه شدم عین تاجرهای درست و حسابی هستم . پس از نیم ساعت ور رفتن با سشوار و استفاده از ژل های جوواجور موهایم را که بلندی ان تا سر شانه می رسید صاف و خوش حالت کردم . گوشواره حلقه ی طلایم را انداختم و کت و دامن چهار خانه ی شبک جدیدی هم به تن کردم ( البته بگویم آنقدرها هم نو نبود ، چون آن را از فروشگاه کنسرریسرچ خریده بودم یک دکمه اش هم افتاده بود که خودم آن را دوختم . البته اصلا معلوم نبود .)
    من به نمایندگی از شرکت پنتر در آنجا حضور داشتم . هدف از برگزاری جلسه تکمیل امور تبلیغاتی مربوط به نوشابه ی انرژی زا جدید پنتر پریم با طعم تمشک بین شرکت های گلن اویل و پنتر بود . صبح همان روز من مخصوصا برای همین کار از لندن پرواز کرده و به آنجا رفته بودم
    وقتی رسیدم دو بازاریاب شرکت گلن اویل راجع به اینکه چه کسی بیشتر به واشنگتن سفر کرده و کارت طول پرواز او امتیاز بیشتری دارد با هم حرف میزدند و پز میدادند ، البته من هم به آنها بلوف زدم و گفتم زیاد به سفر می روم اما حقیقت این بود که این اولین ماموریت من بود
    خب راستش این اولین جلسه ی تجاریم بود که به تنهایی در آن حضور پیدا می کردم . مدت یازده ماه بود که به عنوان دستیار بازاریاب که پایین ترین رده ی شغلی در بخش ما بود در شرکت پنتر کار می کردم . کار من اوایل تایپ نامه خرید ساندویچ و گرفتن لباسهای رئیسم "پل" از خشکشویی بود بعد از چند ماه به من اجازه ی تطبیق رونوشتها هم داده شد . از چند ماه پیش به بعد هم مسئولیت نوشتن آگهی تبلیغاتی برای پودر ماشین لباس شویی به من محول شد . خدایا چقدر ذوق زده بودم ! اول کتاب راهنمای تبلیغات خلاقانه را خریدم وبا استفاده از آن دو روز آخر هفته را صرف نوشتن تبلیغات کردم . هر چند پل نظری اجمالی به آن انداخت و طوری گفت : خوبه که انگار منظورش این بود که راجع به آنچه نوشته بودم با کسی حرفی نزنم ، خودم حسابی از نتیجه کارم راضی بودم
    از آن موقع به بعد چند تا آگهی تبلیغاتی دیگر نوشتم و بابت آنها یکی دو جلسه مشورتی هم پل داشتم .به هر حال خیال می کردم دارم از نردبان ترقی بالا میروم و این احساس را داشتم که از بسیاری جهات واقعا مدیر عامل بازاریابی هستم ! با این تفاوت که مثل سابق کلی کار تایپ انجام میدادم . ساندویچ میخریدم و از خشکشویی لباس می گرفتم . علاوه بر این کارها یک سری کار دیگر هم انجام می دادم . مخصوصا از چند هفته پیش که منشی بخش ما " گلوریا " رفته و هنوز کسی جای او نیامده بود
    به هر حال مطئن بودم روزی همه چیز تغییر خواهد کرد . آن جلسه می توانست باعث دگرگونی عظیمی برای من باشد . حالا اولین فرصت برایم پیش آمده بود تا به پل نشان بدهم چقدر با عرضه هستم . ان قدر به پل التماس کرده بودم تا بالاخره اجازه ی رفتن به جلسه را به من داده بود . بگذریم ،
    سابقا شرکت های گلن اویل و پنتر یک سری معاملات تجاری با هم انجام میدادند ، پس همکاری انها اصلا تعجب آور نبود البته خودم می دانستم من به نمایندگی از شرکت پنتر در آنجا هستم صرفا چون من در دفتر پل بودم که او متوجه شد همزمان با تشکیل این جلسه یک قرار مهم ناهار توام با اعطای جوایز که بیشتر کارمندان بخش هم در ان حضور داشتند دارد . و از آنجا که نمی توانست ان را لغو کند مرا به آن جلسه فرستاد
    از صمیم قلب امیدوار بودم جلسه ان روز خوب از آب دربیاید و من ارتقای مقام بگیرم . در آگهی استخدامی نوشته شده بود : احتمالا پس از یک سال ترفیع مقام ... تقریبا یک سال شده بود و روز دوشنبه جلسه ارزیابی شغلی داشتم . در دفترچه استخدامی کارمندان در مورد عبارت ارزیابی شغلی توضیح داده شده بود : فرصتی مناسب برای بحث در مورد امکانات ارتفای مقام ترفیع مقام . چقدر دلم برای این کلمه غنج می زد . می توانستم به پدرم بگویم که دیگر من بازنده ی تمام عیار نیستم و همین طور به مادر و کری . چه میشد به خانه می رفتم و می گفتم : راستی من ارتفای مقام پیدا کردم و مدیر عامل بازاریابی شدم . اما کریگن : مدیر بازاریابی
    اما کریگن : معاون ارشد بازار یابی
    تا حالا همه چیز به خوبی پیش رفته بود و طبق گفته ی پل بخش مهم معامله انجام شده بود و تنها کاری که لازم بود من انجام بدهم در حقیقت مطرح کردن زمان تبلیغات بود و بایستی از عهده ی این کار بر می امدم . حدس می زدم همه چیز به خیر و خوشی تمام خواهد شد


  2. 9 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    آره ، درست بود من از چند اصطلاح رایج اصلا سر در نمی آوردم اما سابق بر این با اینکه یک سری اصطلاحات زبان فرانسوی را بلد نبودم به هر حال نمره ب را می گرفتم
    اسم گذاری مجدد کالا ، تجزیه و تحلیل ... سود آوری ...
    آقایی که کت وشلوار خاکستری به تن داشت هنوز هم وراجی می کرد و ...
    دستم را دراز کردم و کارت ویزیت او را کمی جلوتر آوردم تا بتوانم اسم روی آن را بخوانم
    " دگ همیلتن " . بسیار خوب . یادم می ماند . دوگ .دگ آسان بود . در ذهنم یک بیل را تصور کردم با یک تکه گوشت خوک
    ای بابا ، ول کن همین حالا اسمش را یادداشت می کنم
    توی دفترم یادداشت کردم دگ همیلتون و اسم گذاری مجدد
    چی شده اینقدر وول میخورم . خداوندا زیر شلواریم کلافه ام کرده بود ، هیچ وقت لباس های زیرم تا این حد مرا اذیت نکرده بود . دلیلش هم این بود که دو سایز کوچک تر بود
    وقتی کانر آنها را برایم خریده بود به فروشنده گفته بود من 53 کیلو هستم و فروشنده حدس زده بود حتما سایزم چهار است
    شب کریسمس بود . من و کانر هدایا را رد و بدل می کردیم . او به من یک دست لباس ابریشمی صورتی هدیه داد .سایز چهار
    به طور کلی دو راه داشتم :
    الف : اعتراف به حقیقت : می دونی چیه ؟ این واسه من خیلی تنگه . اخه سایز من هشته . راستش وزنم 53 کیلو نیست
    ب: به هر بدبختی خودم را توی لباس زیر می چپاندم
    به هر حال چه میشد کرد کسی که متوجه خطوط قرمز روی پوستم نمیشد .بایستی سریع تمام برچسب های لباسهایم را که روی انها سایز هشت نوشته شده بود می کندم تا کانر متوجه نشود
    از آن موقع به بعد کمتر از ان لباس زیر استفاده کردم . گهگاهی در کشو چشمم به ان می افتاد که با وجود قشنگی و گرانقیت بودنش در گوشه ای خاک میخورد . حتی تصمیم گرفتم که برای خاطر ان هم شده رژیم بگیرم و وزن کم کنم
    عجب آدم خنگی بودم
    متاسفانه از موقع اسم گذاری مجدد کالا ، و تجدید نظر اساسی لازمه راههای موجود اشتراک مساعی رو مد نظر ...
    تا ان لحظه من فقط نشسته بودم و سرم را تکان میدادم در این فکر بودم که ان جلسه ی تجاری چقدر بی درد سر است . اما یک دفعه صدای دگ همیلتن مانند چکشی به ذهنم ضربه زد . چه میگفت : ای بابا !
    دگرگونی دو محصول تولیدی ... حالتهای متناقض ...
    چه چیزی متناقض بود ؟ منظورش از تجدید نظر اساسی چه بود ؟ احساس کردم ضربه ای روحی به من وارد شده است
    دگ همیلتن می گفت : ما از اشتراک مساعی مفید شرکتهای پنتر و گلن اویل که در گذشته باعث رضایت خاطرمون بوده قدرانی می کنیم . حالا شما باید متوجه این نکته مهم باشین که هر دو شرکت خط مشی های مختلفی در پیش گرفتن
    خط مشی مختلف ؟
    احساس کردم دل آشوبه دارم
    آیا او می خواست با این حرف معامله را فسخ کند ؟
    با لحنی بسیار آرام گفتم : معذرت میخواهم دگ تا اینجا متوجه تمام مطالبی که گفتین شدم . لبخندی بسیار حرفه ای و دوستانه به او زدم ، اما اگر شما صرفا ...بتونین به اختصار وضعیت ...
    ولی حرفهای دلم را سر زبان نیاوردم
    دگ همیلتن و آن مرد دیگر نگاههایی با هم رد و بدل کردند
    دگ همیلتن گفت : مرغوبیت جنس مارک دار شما کمی ناراحتمون کرده
    من هاج و واج گفتم : مرغوبیت جنس مارک دار من ؟
    او نگاهی عجیب و غریب به من کرد و گفت : منظورم مرغوبیت محصوله . همون طور که توضیح دادم ما در شرکت گلن اویل سعی می کنیم روند اسم گذاری مجدد محصول رو دنبال کنیم و تصور ما از این اسم گذاری بیشتر به جنبه ی مواد نفتی مربوط میشه که دقیقا علامت گل نرگس شرکتمون چنین چیزی رو اثبات میکنه . ما احساس می کنیم نوشابه پنتر پریم با تاکیدش بر روی ورزش و رقابت صرفا حالت تحمیلی داره
    مات و مبهوت به او زل زدم . تحمیلی ؟ اما این نوشابه ی میوه ایه
    به هیچ وجه منطقی نبود . گلن اویل شرکت فراورده های نفتی بود و پنتر پریم بینوا هم که نوشابه ای با طعم تمشک بود .اصلا این نوشابه چطور می توانست تحمیلی باشه ؟
    دگ همیلتن اشاره ای به بروشور بازاریابی روی میز کرد و گفت : شرکت پنتر طرفدار این تبلیغه : محرک ، نخبه گری ، مردانگی و حتی شعار درنگ نکن این نوع تبلیغ از مد افتاده و راستش ما گمان نمی کنیم این نوآوری مشترک بین دو شرکت امکان پذیر باشه
    نه ، نه ،نمی شد چنین اتفاقی بیفتد . او نمی توانست عقب نشینی کند همه در شرکت خیال می کردند مقصر من بودم و کاسه و کوزه ها سرمن می شکست
    قلبم به تالاپ و تولوپ افتاد . صورتم گر گرفته بود به هیچ وجه نمی گذاشتم چنین چیزی پیش بیاید اما چه می گفتم ؟ من که مقدمات این کار را فراهم نکرده بودم . طبق گفته ی پل کارهای آگهی تبلیغاتی هم انجام شده بود و تنها وظیفه ی من این بود که به آنها بگویم شرکت میخواهد زمان تبلیغ در ماه جون باشد
    دگ گفت : قبل از تصمیم گیری مجدد مسلما دراین مورد بحث می کنیم . او لبخندی مختصر و مفید به من زد همون طور که گفتم ما تمایل داریم همکاری خودمون رو با شرکت پنتر ادامه بدیم .این جلسه هم مفید بوده و به هر حال.. او صندلی خود را عقب زد تا از جا بلند شود
    دلم نمیخواست او به این آسانی از دستم در برود . به هر نحوی سعی کردم او را مجاب کنم
    صدای خودم را شنیدم : صبر کنید ! یک لحظه ... صبر کنین . منم باید به چند نکته اشاره کنم
    یک قوطی پنتر پریم روی میز بود از بابت تحت تاثیر قرار دادن انها نوشابه را برداشتم و برای لحظه ای با آن بازی کردم ،سپس از جا بلند شدم و به وسط اتاق رفتم .قوطی نوشابه را بالا گرفتم تا همه آن را ببینند
    پنتر پریم نوشابه ای انرژی زا ....
    کمی درنگ کردم ، سکوتی بر اتاق حکمفرما بود .صورتم به خارش افتاد ... اووم .... این .... این نوشابه ...
    خدایا ، چیکار دارم می کنم ؟
    هی ، زود باش إما فکر کن .درمورد پنتر پریم فکر کن ... در مورد پنتر کولا فکر کن ... فکر ... فکر ...
    بله ! البته !
    از موقع تولید پنتر کولا در اواخر سال 1980 این نوشابه از لحاظ انرژی ، شور و نشاط و طعم عالی زبان زد خاص و عام بوده
    خدایا شکرت .حرفهای گفته شده ،آگهی استانداردی بازاریابی مربوط به پنتر کولا بود و از آنجا که چندین مرتبه آن را تایپ کرده بودم می توانستم در خواب هم ان کلمات را از حفظ بگویم
    ادامه دادم : نوشابه ی پنتر یه پدیده ی نوین در بازاره که شهرت جهانی داره . شعار کلاسیکی : " درنگ نکن " تونسته جای خودش رو در فرهنگ لغات باز کنه ما سعی می کنیم فرصتی استثنایی برای شرکت گلن اویل ایجاد کنیم تا بتونه همکاری خودش رو با این محصول مرغوب و مشهور جهانی تقویت کنه ،
    اعتماد به نفسم بیشتر شد ، در اتاق قدم زدم و قوطی به دست ژست گرفتم .
    خرید نوشابه ی انرژی زا پنتر به منزله ی اشاره ای از طرف مصرف کننده ایه که صرفا به دنبال بهترین هاست . با دست دیگرم محکم روی قوطی نوشابه زدم ... از نوشابه ش بهترین ها رو توقع داره از نفت مصرفیش و از خودش هم بهترین ها رو توقع داره
    به به ! داشتم پرواز می کردم . معرکه بودم ! اگر پل مرا درآن وضعیت میدید در جا به من ارتفای مقام می داد
    به سمت میزرفتم و در چشمان دگ همیلتن زل زدم
    وقتی مصرف کننده پنتر در قوطی رو باز می کنه در حقیقت خودش رو به دنیا معرفی می کنه و حالا از گلن اویل تقاضا دارم طبق تعهدات خودش عمل کنه
    وقتی حرفهایم تمام شد قوطی نوشابه را محکم به وسط میز کوبیدم و سپس با لبخندی ملیح حلقه ی روی قوطی را کشیدم و درش را باز کردم
    و آتشفشانی فوران کرد
    نوشابه ی تمشکی گازدار با فش فش از قوطی بیرون ریخت و کاغذها و دفتذچه های یادداشت را با مایع قرمز پررنگش حسابی خیس کرد ... و
    اوه ، نه ، خدایا نه ... و نوشابه روی پیراهن دگ همیلتون هم پاشید
    نفس زنان گفتم : اوه ، اوه ، واقعا متاسفم
    دگ همیلتن در حالی که دستمالی را از جیبش بیرون می آورد با عصبانیت از جای خود بلند شد . خدایا جای لکه ی نوشابه می مونه ؟
    نا امیدانه قوطی را در دست گرفتم .راستش نمی دونم
    آن مرد دیگر گفت : الان برات یه تیکه پارچه میارم و مثل برق از جای خود پرید
    در اتاق پشت سرش بسته شد و به غیر از صدای چک چک نوشابه که آهسته روی زمین می ریخت سکوت همه جا را فرا گرفته بود
    با صورتی بر افروخته و گوشهایی قرمز به دگ همیلتون خیره شدم و با صدای خس خس مانند گفتم : خواهش می کنم به رئیسم چیزی نگو
    ****


  4. 8 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    گند زده بودم
    سر افکنده و غصه دار در فرودگاه گلاسکو به زحمت قدم بر می داشتم . به یاد دگ همیلتن افتادم که سرانجام با من خیلی مهربان شد . او گفت که مطمئن هست که لکه های روی پیراهنش پاک میشود و در ضمن به من قول داد راجع به این اتفاق به پل حرفی نزند اما در مورد معامله به هیچ و جه تغییر عقیده نداد
    اولین فرصت بزرگ من ، و ببین چه شد . دلم میخواست به شرکت زنگ بزنم و بگویم : همه چی تموم شد .هرگز به اونجا بر نمی گردم و در هر حال این من بودم که اون دفعه به دستگاه فتوکپی دست زدم و خرابش کردم
    اما نمی توانستم . در مدت چهار سال این سومین شغل من بود .هر طور بود می بایست دوام می آوردم .برای احترام به خودم .برای عزت نفسم از این گذشته پدرم هم چهار صد پوند از من طلبکار بود
    به محض رسیدن به فرودگاه به بار رفتم .هنوز یک ساعت به پروازم مانده بود .متصدی بار که استرالیایی بود سوال کرد : چی میل داری؟
    سرم را بالا کردم و حیرت زده نگاهش کردم ، اصلا ذهنم کار نمی کرد . ا...ا... شراب سفید . نه .نه . ودکا و تونیک میخوام . متشکرم
    وقتی او دور شد خودم را روی چهار پایه رها کردم در این موقع یک مهماندار هواپیما با موهای بورگیس بافت فرانسوی در فاصله ی دو سه صندلی از من نشست . به من لبخندی زد و من هم لبخندی شل و ول تحویلش دادم
    سر در نمی اوردم مردم چطور از عهده ی شغلشان بر می امدند .واقعا سر در نمی اوردم ، دوست قدیمی ام لیزی همیشه دلش میخواست وکیل شود و بفرمایید حال وکیل امور مربوط به کلاهبرداری شده بود ،اما وقتی من کالج را تمام کردم در مورد شغل هیچ عقیده ی بخصوصی نداشتم اولین شغلم کار کردن در بنگاه معاملات املاک بود و چون دلم می خواست خانه ها را ببینم وارد این حرفه شدم دلیل دیگرش هم این بود که در محیط کار زنی را دیدم که ناخن های لاک زده جالبی داشت او به من گفت به قدری در این حرفه پول در اورده که می تواند در چهل سالگی خودش را بازنشسته کند
    به محض شروع از ان کار بدم آمد و از تمام کار اموزان بنگاه معاملات املاک متنفرشدم . از گفتن چیزهایی مانند چه منظره ی زیبایی بیزاربودم . چقدر منزجز میشدم وقتی کسی می گفت برای خرید خانه فقط سیصد هزار پوند دارد و قرار بود ما خانه ای چهار صد هزار پوندی نشانش بدهیم و بعدش هم نگاهی تحقیر آمیز به او می انداختیم و می گفتیم تو فقط سیصد هزار پوند داری ؟ خدایا ! با این پول که بازنده ی تمام عیاری
    بنابراین بعد از شش ماه به همه خبر دادم که میخواهم تغییر شغل بدهم و در عوض عکاس شوم . چه لحظه ی با شکوهی بود درست مثل صحنه هایی از یک فیلم . پدرم مبلغی بابت دوره ی عکاسی و خرید دوربین به من قرض داد و قرار شد به دنبال این حرفه ی خلاقانه بروم و زندگی جدیدی را شروع کنم
    افسوس آن طوری که دلم میخواست نشد
    اصلا خبر دارید در اوایل کار چقدر حقوق به دستیار عکاس می دهند ؟
    هیچ ، واقعا مفت و مجانی
    به هر حال میدانید برایم مهم نبود اگر کسی شغل دستیار عکاسی را به من پیشنهاد می کرد
    آهی کشیدم و در ایینه ی پشت بار به قیافه ی ماتم زده ام خیره شدم
    این هم یک بدبختی دیگر موهایم وز کرده بود ، ای بابا اون ژل ها هم به درد نخورد
    به هر حال فقط من نبودم که به جایی نرسیدم از هشت نفری که دوره ی عکاسی را دیده بودند فقط یک نفرشان موفق شد که الان برای مجله ووگ عکس می گیرد . یکی عکاس مراسم عروسی شد یکی کارش با مربی اش به عشق وعاشقی کشید ، یکی به مسافرت رفت ،یکی بچه دارشد ،یکی در فروشگاه سنپی سنپز کار می کند و آخرین نفر هم الان در مورگن استنلی است
    در ضمن قرض و قوله ی من هم هر روز بیشتر و بیشتر میشد . بنابراین به دنبال شغلی درست و حسابی می گشتم که پول خوبی بدهند .
    سرانجام یازه ماه پیش کارم را به عنوان دستیار بازاریاب درشرکت پنتر شروع کردم
    متصدی بار یک بطری ودکا و تونیک جلوی من گذاشت و با نگاهی هاج و واج گفت : غصه نخور ، بی خیالش ، دنیا انقدرها هم بد نیست
    از او تشکر کردم و جرعه ای نوشیدم . حالم کمی بهتر شد
    بایستی به پل زنگ میزدم و گزارش کارم را به او می دادم . ولی دست و دلم به این کار نمی رفت .بگذریم ، احتمالا او هنوز برای ناهار و مراسم اعطای جوایز بیرون بود ، اودلش نمی خواست با تلفن همراهش تماس بگیرم و مزاحمش شوم .بهتر بود تا دوشنبه صبر می کردم
    جرعه ی دوم ودکایم را سر می کشیدم که تلفن همراهم زنگ زد، کمی مضطرب شدم اگر تلفن از محل کارم بود وانمود می کردم صدای زنگش را نشنیده ام
    اما از آنجا نبود ، شماره تلفن خانه ام روی صفحه تلفن افتاده بود
    الو؟
    صدای لیزی به گوشم خورد . سلام منم ، چکار کردی ؟
    لیزی نه تنها قدیمی ترین دوستم ، بلکه هم آپارتمانی ام هم بود . او موهای سیاه پر شت داشت و ضریب هوشی اش حدودا ششصد بود و عزیزترین فرد برای من بود
    با بدبختی گفتم : افتضاح بود
    - گمان نکنم انقدرها هم که میگی افتضاح بوده
    - لیزی باورت نمیشه ، سر تا پای رئییس بازاریابی گل اویل رو با نوشابه ای انرژی زا طعم تمشک خیس کردم
    در آن طرف بار ، متوجه شدم که مهماندار هواپیما لبخندی پنهانی بر لب دارد ، احساس کردم که صورتم گل انداخته است . چه عالی ! حالا تمام دنیا از شاهکار من خبردار شده بودند
    ای وای خدایا می توانستم احساس کنم که لیزی در فکر کلامی مثبت بود تا به من بگوید ، خوب ، لاقل توجه اونا رو جلب کردی .دیگه به این آسونی فراموشت نمی کنن
    با غصه گفتم : خیال می کنم همین طور هم باشه ، پیغامی دارم ؟
    - اوه ، نه ، منظورم اینه که اره ، بابات زنگ زد . میدونی .... لیزی از ادامه ی حرفش طفره رفت
    - لیزی او چی می خواست ؟
    او مکثی کرد و سپس گفت : از قرار معلوم دختر دائیت جایزه ی صنعتی رو برده . اونا می خوان به این مناسبت روز شنبه که روز تولد مامانت هست جشنی بگیرن
    - اوه ، چه عالی
    توی صندلیم بیشتر فرو رفتم . فقط همین کم مانده بود که دختر داییم ، کری ، بهترین فروشنده ی مبلمان اداری دنیا بشود و کاپ قهرمانی جهان را بگیرد . ها . ها
    لیزی اضافه کرد و کانر هم زنگ زد . میخواست ببینه چیکار کردی ؟ چه آدم محشریه . گفت : نمیخواست توی جلسه به ات زنگ بزنه ، مبادا مزاحمت بشه
    راستی ؟
    برای اولین بار در طول آن روز احساس کردم روحیه ام بالا رفت
    کانر ، نامزدم . نامزد دوست داشتنی و با ملاحظه ام
    لیزی گفت " اون یه تیکه جواهره . گفت : تمام امروز گرفتار جلسه بوده ، إما بازی اسکواشش را لغو کرده و حالا تو دلت میخواد امشب برای شام با اون بری بیرون ؟
    با خوشحالی گفتم : اوه ، اوه . خوبه متشکرم ، لیزی
    تلفن را قطع کردم و جرعه ای دیگر نوشیدم . خیلی سرحال شدم
    نامزدم
    به گفته ی جولی اندروز وقتی سگی گاز می گیرد وقتی زنبوری نیش می زند ... آن موقع یادم می اید که نامزدی دارم و زندگی آن قدرها هم مزخرف نیست
    البته هیچ کس مثل نامزد من نمی شد . یک پسر بالا بلند ، خوش قیافه و باهوش که در مجله مارکتینگ ویک از او به عنوان جرقه ای درخشان در بازار تحقیقاتی دنیای امروز نام برده شده بود
    در حین نوشیدن ودکا فکر کانر تلسی بخش من بود ، با آن موهای بورش که در آفتاب می درخشید و خنده های همیشگی اش او حتی بدون اینکه از من سوالی بکند سیستم کامپیوتری ام را ارتقا داد و ...
    دیگر ذهنم کشش نداشت . احمقانه بود . منظورم این است که کانر جای تعریف زیاد داشت ، از آن پاهای درازش گرفته تا ... بله ، ان شانه های فراخش .یادم به موقعی افتاد که آنفلونزا گرفته بودم و از من پرستاری می کرد . چه تعداد نامزد وجود دارد که از این کارها بکند ؟
    من چقدر خوش شانس بودم . واقعا شانس داشتم
    تلفنم را کنار گذاشتم و دستی به موهایم کشیدم . به ساعت پشت بار نظری اجمالی انداختم . چهل دقیقه ی دیگر به پرواز مانده بود . وقت زیادی نبود . دچار دلواپسی عجیبی شدم .با یک قلپ اساسی ، لیوان ودکایم را خالی کردم
    اوضاع درست میشه ، برای هزارمین بار به خودم گفتم : به قطع درست میشه
    وحشت زده نبودم ، فقط کمی ... فقط کمی ...
    بسیار خوب ، وحشت زده بودم
    از پرواز وحشت دارم
    تا حالا به کسی نگفته بودم که از پرواز وحشت دارم . باور کردنی نبود . منظورم این نبود که هول و هراس داشتم . این طور نبود که نتوانم سوار هواپیما شوم . فقط مسئله ... صرفا ترجیح میدادم روی زمین باشم تا هوا
    صبح که با هواپیما به آنجا رفتم بابت جلسه آنقدر ذوق زده بودم که ترس و وحشت پرواز فراموشم شده بود . به هر حال کمی واهمه داشتم . چشمانم را بستم و نقس عمیق کشیدم و وقتی هواپیما نشست ، به پرواز برگشت بودم
    قبلا اصلا از پرواز وحشت نداشتم . در این چند سال اخیر بود که موقع پرواز دچار دلهره می شدم . میدانستم که کاملا غیر منطقی است
    می دانستم هر روز عده ی زیادی پرواز می کنند و اصولا هواپیما ایمن تر از دراز کشیدن روی تخت است . احتمال سانحه ی هوایی کمتر از پیدا کردن آدم توی شلوغی لندن بود
    با این حال پرواز با هواپیما را دوست نداشتم
    بهتره یه ودکای دیگه سفارش بدم
    تا اعلان پروازم ، دو لیوان دیگر ودکا نوشیدم و احساس کردم حالم جا آمد .بله ، حق با لیزی بود . حداقل من روی انها تاثیر گذاشته بودم و هرگز حرکت مرا فراموش نمی کردند
    کیف به دست به سوی گیت پرواز راه افتادم . احساس می کردم تاجری با اعتماد به نفس هستم . یکی دو نفر هنگام رد شدن از مقابلم به من لبخند زدند و من هم لبخندی گل و گشاد تحویلشان دادم ، ببین ، آنقدرها هم که خیال می کنی ، دنیا بد نیست . مسائله اینه که آدم باید مثبت باشه . ممکن بود هر اتفاقی در زندگی پیش بیاید . مگر غیر از این بود ؟ آدمی نمی داند لحظه ای بعد چه به سرش می آید
    به در ورودی هواپیما رسیدم ، دم در همان مهمانداری که موهایش را گیس کرده و در بار نزدیک من نشسته بود ، کارتهای پرواز را از مسافران می گرفت
    مهماندار به من زل زد . سلام .. ا...ا..
    چیه ؟ چرا او خجالت زده به نظر می رسید ؟
    معذرت میخوام .فقط ... می دونستی که ... و با دستش به جلوی من اشاره ی کرد
    با خوشرویی گفتم : چی شده ؟ پایین را نگاه کردم و از شدت ناراحتی سرجایم میخکوب شدم
    چه شده بود که دکمه های بلوز ابریشمی ام موقع راه رفتن باز شده بود ؟ سه تا دکمه ی جلو باز بود و لباس زیرم پیدا بود ، لباس زیر صورتی ام ، آن هم لباس زیری که در اثر شستن زیاد از شکل افتاده بود
    پس به این دلیل بود مردم به من لبخند میزدند ، نه برای اینکه دنیا جای خوبی بود
    مهماندار که دستش را برای گرفتن کارت پرواز دراز کرده بود دلسوزانه گفت : مث اینکه امروز بر وفق مرادت نبوده . درسته ؟
    می بخشی اما استراق سمع دست خودم نبود
    زورکی لبخندی زدم . اشکالی نداره . درسته امروز روز بدبیاری من بود .
    کارت پروازم را برانداز کرد و سکوتی حکمفرما شد
    سپس آهسته گفت : ببین چی میگم . دلت میخواد در قسمت درجه یک بنشینی ؟
    چی ؟؟
    با من بیا ، احتیاج به تنوع داری
    راستی ؟ اما ... مگه میشه همین طوری الکی کسی رو توی درجه یک بشونی ؟
    البته اگه صندلی خالی باشه می تونیم اینکار رو بکنیم . از اختیاراتمون استفاده می کنیم و این پرواز خیلی کوتاهه .
    او لبخندی زیرکانه به من زد ... فقط به کسی نگو ، باشه ؟
    او مرا به سمت جلوی هواپیما راهنمایی کرد و به صندلی پهن بزرگی اشاره کرد . در عمرم هنوز در قسمت درجه یک هواپیما ننشسته بودم . باورم نمیشد او این کار را بکند
    حال و هوای پر شکوه قسمت درجه یک مرا گرفته بود . زیر لب گفتم : این قسمت درجه یکه ؟ درسمت راستم مردی خوش لباس با کامپیوتر لپ تاپ خودش کار می کرد و دو زن مسن هم در ان گوشه هدفون توی گوششون گذاشته بودند
    مهماندار به من گفت : همه چی خوبه ؟
    - عالیه ! خیلی متشکرم
    - خواهش می کنم
    او دوباره لبخندی تحویلم داد و دور شد . کیفم را زیر صندلی جلو هل دادم
    به به ، چه صندلی های راحتی . جای پا هم داشت . پرواز برایم تجربه ای خوشایند می شد . دستم را به سوی کمربند دراز کردم و با خونسردی ان را بستم . سعی کردم به دلهره هایم از پرواز اعتنایی نکنم
    مهماندار خوشرویم گفت : شامپاین میل داری ؟
    - عالیه ، متشکرم
    - شامپاین
    - آقا ، شما چطور ؟ شامپاین ؟
    مردی که کنارم نشسته بود تا حالا حتی سرش را بالا نکرده بود که نگاهی به من بیندازد. او شلوار جین و گرمکن کهنه ای پوشیده بود و از پنجره بیرون را تماشا می کرد . او روی خود را برگرداند تا جوابی بدهد . برای یک لحظه چشمم به او افتاد . چشمانی سیاه ، ته ریش و خط اخم روی پیشانی داشت
    - لطفا براندی . متشکرم
    لحن کلام او خشک و بی روح بود . لهجه ی امریکایی داشت . دلم میخواست از او سوال کنم اهل کجاست ، اما او فوری رویش را برگرداند و دو مرتبه بیرون را نگاه کرد
    برای من بهتر بود ، راستش خودم هم حال و حوصله ی حرف زدن نداشتم .
    خب حقیقت این است که من از این هم خوشم نیامد
    می دانستم درجه یک است و میدانستم که تجملی است ، با وجود این دچار دلهره و ترس شده بود
    ده دقیقه از پرواز گذشت و علامت بستن کمربندها خاموش شد. موقع بلند شدن هواپیما چشمانم را بستم و اهسته شمارش اعداد را شروع کردم که تا حدی موثر بود . اما به عدد سیصد و پنجاه که رسیدم انرژی ام ته کشید ، روی صندلی ام نشستم و جرعه جرعه شامپاین نوشیدم و مشغول خواندن مقاله ای با عنوان سی کار مهمی که قبل از رسیدن به سی سالگی باید انجام دهید از مجله ی کازمو شدم . نهایت سعی و تلاش خودم را کردم که عین یک مدیر عامل بازاریابی آرام به نظر برسم اما با کوچکترین صدایی یکهو از جا می پریدم و هر ارتعاشی نفسم را بند می اورد
    با ارامشی تصنعی دستم را به سوی بروشورهای ایمنی دراز کردم و برای پنجمین مرتبه آن را خواندم . خروجهای اضطراری ، جلیقه ی نجات ، اگر جلیفه ی نجات لازم شد لطفا اول به کودکان و افراد مسن کمک کنید ، وای خدا جون ... اصلا چرا به ان بروشور نگاه کرده بودم ؟ نگاه کردن به عکس های کارتونی ادمهایی که با جلیقه ی نجات توی دریا می پریدند در حالی که هواپیما پشت سرشان در حال سقوط بود درد مرا که دوا نمی کرد . فوری بروشور را در جیب صندلی گذاشتم و جرعه ای شامپاین نوشیدم
    برای اینکه حواس خودم را پرت کنم ، نگاهی به دور و برم انداختم . دو زن مسنی که قبلا آنها را دیده بودم به چیزی می خندیدند .آن مرد که لپ تاپ داشت مشغول تایپ کردن بود . پشت سرم پسرک مو بور حدودا دو ساله ی در کنار دختر خوشگل سیاه پوستی نشسته بود . همان طور که پسرک را نگاه می کردم او گردونه ای پلاستیکی را کف هواپیما انداخت که غلت خورد و زیر صندلی رفت . گریه و زاری پسرک شروع شد . دو زن مسن از خنده دست کشیدند و متوجه شدم مرد بغل دستی ام هم سرش را بالا کرد
    مهماندار با عجله خودش را به پسرک رساند : طوری شده ؟ کاری از دستم بر میاد ؟
    دختر سیاه پوست دستش را تکان داد ، نگران نباش ، آروم میشه
    مهماندار لبخندی زد : تو مادرش هستی ؟
    پرستارشم . او دستش را توی کیف کردو آب نباتی بیرون آورد و کاغذ دور آن را باز کرد .
    الان آروم میشه
    من گفتم : معذرت میخوام این بچه اسباب بازیش رو انداخت زمین
    همه ی مسافران برگشتند و نگاهم کردند . سرخ شدم و توضیح دادم : شاید واسه اینه که گریه می کنه
    دختر سیاه پوست از سر بی اعتنایی به من نگاهی کرد . چیزی نیست یه تیکه پلاستیکه ، همین حالا یادش می ره
    او آب نبات را در دهان پسرک می گذاشت و پسر هم مشغول مکیدن آن شد ، اما اشک ازگونه هایش جاری بود
    طفلکی بچه . پرستار او حتی نمی خواست تکانی به خودش بدهد تا اسباب بازی را بردارد ؟ یکهو کف هواپیما چشمم به شیئی رنگی و براق افتاد همان گردونه که به زیر صندلی های خالی غلتیده بود ، درست کنار پنجره
    من گفتم : اوه نیگاه کن . اسباب بازی اونجاس
    در کمال تعجب پرستار بچه شانه ای بالا انداخت و گفت : دیگه به فکرش نیست
    با تشر گفتم : خیلی هم به فکرشه .
    رو به بچه کردم : نگران نباش کمکت می کنم
    همین طور که پیش خودم می گفتم هواپیما از لحاظ ایمنی اشکالی ندارد و حالا بلند می شوم و کمربندم را باز می کنم از جای خود بلند شدم . همه به من چشم دوخته بودند و من در نهایت خونسردی دولا شدم تا اسباب بازی را از کف هواپیما بردارم
    بسیار خوب ، حالا دستم به آن اسباب بازی لعنتی نمی رسید
    به هر حال بعد از آن همه مرافعه از رو نرفتم . بدون اینکه به کسی نگاه کنم کف هواپیما دراز کشیدم ، خداوندا کف آنجا بیش از حد انتظار در نوسان بود ، اگر یک دفعه کف هواپیما پایین می افتاد و من در آسمان می افتادم چه ؟
    نه ، ول کن بابا ، طوری نمیشه . خودم را کف هواپیما رو به جلو کشیدم تا جایی که توانستم دستم را دراز کردم و و بالاخره نوک انگشتانم به گردونه ی پلاستیکی خورد .آن را جلو کشیدم و برش داشتم
    از سر بی قیدی از جا بلند شدم .آرنجم محکم به سینی پشت صندلی خورد و دلم غش رفت . بالاخره اسباب بازی را به پسرک دادم و با صدایی رسا گفتم : اینو بگیر ، گمون کنم مال تو باشه
    او محکم اسباب بازی را به سینه اش چسباند و من سراپا غرورشدم
    لحظه ای بعد او دوباره گردونه را کف هواپیما پرت کرد که ان هم تقریبا به جای اولش غلتید
    پرستار بچه آهسته خنده ی نخودی کرد . متوجه شدم که یکی از زنان مسن هم لبخندی زد
    پس از درنگی کوتاه گفتم : بسیار خوب . بسیار خوب ، باشه از پروازتون لذت ببرین
    سپس سر جای خود برگشتم . سعی می کردم ناراحتی ام را بروز ندهم .
    مرد آمریکایی بغل دستی ام گفت : تلاش خوبی کردی
    از سر بدگمانی نگاهش کردم اما به نظر نمی رسید به من بخندد .
    مکثی کردم و و گفتم : اوه ، متشکرم
    کمربندم را بستم و دوباره مجله را برداشتم . دیگه تموم شد . از جام تکون نمیخورم
    مهمانداری با موی قرمز میزامپلی شده کنارم آمد و گفت : می بخشید خانم سفر شما تجاریه ؟
    دستی به موهایم کشیدم و گفتم : بله ، درسته
    او بروشوری با عنوان تسهیلات ویژه ی مدیران به دستم داد . روی آن عکس عده ای تاجر بود که جلوی تخته ای که روی آن نمودار رسم شده بود ایستاده بودند
    این بروشور اطلاعاتی راجع به سالن استراحت در گتویکه و امکاناتی رو که برای اتاقهای ویژه ی تشکیل جلسات و کنفراس ها در نظر گرفته شده در اختیارتون میذاره . مایلین یکی بهتون بدم ؟
    من یک زن تاجر ماب عالی رتبه بودم . مدیر عامل بازرگانی ارشد که همیشه با بلیت درجه یک مسافرت می کرد
    البته
    سپس نظری اجمالی به بروشور انداختم و ادامه دادم بله ، احتمالش زیاده که برای دادن اطلاعات لازم به تیم تحقیقاتی از این امکانات استفاده کنم . می دونی چیه ؟ من تیم بسیار بزرگی دارم که صد در صد در زمینه ی امور تجاری به رهنمودهای زیادی احتیاج دارن . گلویم را صاف کردم . بیشتر ... جنبه های چند مدیریتی
    مهماندار کمی هاج و واج شد . که این طور
    حرفم را ادامه دادم : راستش حالا که اینجا هستی بگو ببینم این صدایی که می شنوم عادیه ؟
    کدوم صدا ؟
    صدایی شبیه زوزه . مث اینکه صدا از سمت بال هواپیما میاد
    من صدایی نمیشنوم . او نگاهی ترحم آمیز به من کرد . موقع پرواز دچار اضطراب می شین ؟
    فوری گفتم : نه . من پوزخندی زدم . نه ،من اصلا مضطرب نیستم . فقط می خواستم برام سوال پیش اومده بود
    او مهربانانه گفت : بسیارخوب . ببینم چکار می تونم بکنم
    بفرمایین اقا . بروشور اطلاعات راجع به تسهیلات تجاری در گتویک
    مرد امریکایی بی هیچ حرفی بروشور را گرفت و حتی نگاهی به آن نکرد و بروشور را توی جیب صندلی مقابلش گذاشت . مهماندار موقع دورشدن در اثر تکان مختصر هواپیما کمی تلو تلو خورد
    چرا هواپیما آن طور بالا و پایین می رفت ؟
    وای ، خدایا ، ترس و وحشت سر تا پایم را فرا گرفت . دیوانگی محض بود . دیوانگی ! نشستن توی جعبه ای بزرگ و سنگین بدون هیچ راه فراری ، آن هم با هزاران هزار پا فاصله از زمین
    به هیچ وجه دست خودم نبود احساس می کردم به شدت نیاز دارم با کسی صحبت کنم . فردی مطمئن و قابل اعتماد
    کانر
    بی ارداه دستم به سوی تلفن همراهم دراز شد اما مهماندار بی درنگ مثل تیر شهاب خودش را به من رساند و با لبخندی نمکین گفت : متاسفانه نمی تونین در هواپیما از تلفن همراه استفاده کنین .لطفا مطمئن بشین که تلفنتون خاموشه
    آه . ا... ا... می بخشی
    البته نمی توانستم از تلفن همراه استفاده کنم . هزاران مرتبه این حرف را زده بودند عجب کله پوکی بودم
    از تلفن داخل هواپیما چطور ؟
    نه ، مهم نبود . لزومی نداشت کانر را معذب کنم . احمقانه بود . این یک پرواز کوتاه مدت از گلاسکو بود . حالم خوب بود . تلفن همراهم را توی کیف گذاشتم و به ساعتم نگاه کردم
    از آخرین باری که به ساعتم نگاه کرده بودم فقط پنج دقیقه می گذشت و پینجاه و پنج دقیقه ی دیگر به پایان پرواز مانده بود
    باشه ، اصلا در این مورد فکر نکن . نمیخواد اینقدر به ساعتت نگاه کنی
    به صندلی تکیه دادم و سعی کردم حواسم را متوجه فیلم قدیمی " فاتی تاورز " که در هواپیما نشان میدادند کنم
    شاید بهتر بود دوباره شمردن را شروع می کردم .سیصد و چهل و نه . سیصد و پنجاه . سیصد و ..
    اوه ، سرم به سرعت تکان خورد . این حرکت شدید برای چه بود ؟ به چیزی برخورد کرده بودیم ؟؟
    بسیار خوب ، نمی خواد هول بشی . یه تکون شدید دیگه بود . مطمن بودم که همه چیز خوب پیش خواهد رفت . احتمالا هواپیما به یک کبوتر یا چنین چیزی برخورد کرده بود . خب ، کجا بودم ؟
    سیصد و پنجاه و یک ، سیصد و پنجاه و دو و سیصد و پنجاه و ...
    از بالای سرم صدای جیغ و داد شنیدم . تقریبا قبل از اینکه بفهمم چه خبر شده است
    وای خداجون . آه خدایا . اوه اوه ... وای ... نه ، نه ، نه
    در حال سقوط بودیم . وای خدا، در حال سقوط بودیم
    هواپیما مثل یک تکه سنگ در حال سقوط بود . مرد روبروی من یکهو به هوا پرتاب شد و سرش به سقف خورد . او دچار خونریزی شد . من محکم دسته های صندلی را چسبیدم . اما احساس کردم به سمت بالا رها شدم . انگار نیروی جاذبه وارد شده بود و کسی مرا رو به بالا می کشاند . ساکها ان بالا این طرف و آن طرف می افتاد و نوشابه ها کف هواپیما پخش میشد .یکی از مهماندارها کف هواپیما افتاد و سعی کرد محکم دستش را به صندلی بگیرد
    وای خدا ، وای خدا ، آه . . وای ... تکان هواپیما کمتر شد . خب کمی بهترشد
    به مرد امریکایی نگاه کردم . او هم مثل من محکم دسته ی صندلی اش را چسبیده بود
    دل آشوبه گرفتم . فکر کردم ممکن است بالا بیاورم
    صدایی از بلندگو هواپیما به گوش رسید . همه سرشان را بالا کردند
    " خانمها ؛ آقایان ، خلبان صحبت می کنه "
    قلبم درون سینه به لرزه در آمد . نمی توانستم به حرفهای او گوش دهم . ذهنم کار نمی کرد
    " هواپیما در اثر برخورد با تندباد دچار تکانهای شدید شده و این تکانها تا مدتی ادامه داره . لطفا کمربند رو بسته نگه دارید و هر چه سریعتر به جای خودتون برگردین .."
    ناگهان هواپیما به یکسو تکانی خورد وصدای خلبان بین جیغ و داد مسافران گم شد
    همه چیز همچون کابوس بود ، کابوسی بسیار بد


  6. 6 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    تمام خدمه ی هواپیما سر جای خود نشسته و کمربندها را بسته بودند . یکی از مهانداران خون روی صورتش را پاک کرد .همین چند لحظه ی پیش بود که آنها بادام زمینی عسلی به ما تعارف کرده بودند
    می دانستم چنین اتفاقی برایم خواهد افتاد ، به هر حال می دانستم تمام ادمهایی که میگفتند هواپیما ایمن است دروغگو هستند
    یکی از زنهای مسن گفت : ما باید آرامش خودمون رو حفظ کنیم ، همگی آروم باشین
    آرام باشیم ؟ چه حرفها .. من نفسم بند آمده بود . چه برسد که آرام هم باشم . حالا چه خاکی توی سرمان می کردیم ؟ مگر میشد همه ی ما سر جایمان بنشینیم در حالی که هواپیما مثل اسبی چموش رم کرده بود ؟
    از پشت سرم صدای کسی را شنیدم که دعا می خواند .. : ای مریم مقدس تو که وجودت پر از رحمت ...
    آخ که چه حال بدی داشتم . دلهره شدید خفه ام می کرد . مسافران دست به دعا شدند . همه چیز واقعی بود
    هممون می میریم
    هممون می میریم
    مرد امریکایی بغل دستم با چهره ای رنگ پریده و دلواپس نگاهی به من انداخت .
    معذرت میخوام ، چی گفتی ؟
    مگر بلند حرف زده بودم ؟
    به صورت او زل زدم و گفتم : هممون می میریم
    این مرد می توانست آخرین نفری باشد که زنده می دیدمش . چین و چروک دور چشمان سیاه و ته ریش روی چانه ی محکمش توجه مرا به خود جلب کرده بود
    ناگهان هواپیما پایین رفت و من ناخوادگاه لرزیدم
    آن مرد گفت : گمان نکنم هممون بمیریم . از قراره معلوم فقط یه تندباده
    با آشفتگی جواب دادم : البته که هممون می میریم . معلومه اونا صریح نمی گن بسیار خوب مسافران گرامی همه ی ما رفتنی هستیم ..
    یک بار دیگر هواپیما به طور وحشتناکی بالا و پایین رفت و من بی اختیار با دلهره بازوی مرد بغل دستی ام را چسبیدم
    " هیچ کدوم جون سالم به در نمی بریم . مطمئنم . فاتحه ی هممون خونده ست . ای خدا .. من فقط بیست و پنج سالمه . وقت مردنم نیست . در هیچ زمینه ای به موفقیت نرسیدم .
    نه بچه ای .. نه شوهری ... هرگز جون کسی رو نجات نداده ام
    احساس کردم دو دستی به" مجله ی که حاوی مقاله ی سی کاری را که باید قبل از رسیدن به سی سالگی انجام دهید بود "، چسبیده ام
    من هرگز از کوه بالا نرفتم . هرگز خالکوبی نکرده م
    امریکایی که انگار یکه خورده بود ، گفت : معذرت میخوام ؟
    اما من به سختی صدایش را شنیدم و لاینقطع حرف زدم
    شغلم که مایه ی خنده بوده ، من یه زن تاجر عالیرتبه نیستم .
    با چشمانی اشک بار به کت و دامنم اشاره کردم . من تیم بازرگانی ندارم ! صرفا یه دستیار لکنته ام و این اولین جلسه ی عمرم بوده که مایه ی آبروریزی تمام عیار شد .
    بیشتر اوقات از حرفای مردم سر در نمی اورم . من معنی ائتلاف تکوینی و مدیریت چند جانبه را نمی دانم . هرگز ارتقای مقام پیدا نمی کنم . پدرم چهارصد پوند ازم طلبکاره . هرگز عاشق ...
    باز هم هواپیما تکان شدیدی خورد و بر اثر این حرکت من بالا و پایین شدم
    نفسی عمیق کشیدم و گفتم : معذرت میخوام . می دونم دلت نمیخواد این حرفا رو بشنوی
    مرد گفت : خواهش می کنم اصلا اشکالی نداره
    خدایا ، چه شد که نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم؟
    به هر حال آنچه گفتم حقیقت نداشت ، چون من عاشق کانر بودم . حتما به علت ارتفاع بود که خل شده بودم
    با دستپاچگی موهایم را از روی صورتم کنار زدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم . بسیار خوب یک بار دیگر شمارش اعداد را شروع کردم .. سیصد و پنجاه و ...شش . سیصد و پنجاه و ...
    وای خدایا ، خدایا ، نه ، نه ، باز هواپیما یک وری شد و همه ی ما این ور و آن ور شدیم
    قبل از اینکه بتوانم جلوی خودم را بگیرم کلمات از دهانم بیرون پرید
    هرگز کاری نکردم که پدر و مادرم به من افتخار کنن . هرگز
    مرد مهربانانه گفت : مطمئنم که حقیقت نداره
    حقیقت داره . شاید قدیما به من می بالیدن اما از وقتی دختر داییم کری پیش ما اومد تا با ما زندگی کنه انگار دیگه پدر و مادرم منو نمی بینن . تمام حواسشون متوجه اونه . وقتی اون به خونه ی ما اومد اون چهارده ساله و من ده ساله . خیال می کردم خیلی عالیه . متوجه منظورم میشی ؟ انگار یه خواهر بزرگتر داشتم . اما اصلا اینجوری نبود ...
    نمیدانم چرا نمی توانستم جلوی زبانم را بگیرم . دست خودم نبود . هر وقت هواپیما تکانی شدید میخورد یا یک وری می شد سیل کلمات بود که همچون آبشار از دهانم بیرون می ریخت
    ..اون قهرمان شنا بود . قهرمان همه چی بود و من فقط ... قهرمان هیچی نبودم ...
    رفتم دوره ی عکاسی و راستش خیال می کردم زندگیم رو تغییر میده ...
    ... پنجاه و سه کیلو نبودم .. اما خیال داشتم رژیم بگیرم...
    ... برای هرچی شغل در دنیا بود برگه ی استخدام پر کردم ، به قدری مستاصل شده بودم که حتی برای ....
    ... اون دختره ی مزخرف که اسمش آرتمسه ، روز گذشته به محض رسیدن میز جدید فورا اونو برداشت ، هر چند من یه میز کوچک مزخرف دارم
    ... هر وقت آرتمس اعصابم رو خورد میکنه اب پرتقال پای گیاه تارتن اون میریزم . به نظرم حقشه ...
    ... دختر نازنینی به اسم کتی در کارگزینی کار می کنه . بین خودمون یه رمزی داریم . وقتی اون میاد به اتاقم و میگه : إما ، می تونم یه سری از پرونده ها رو با تو مرورکنم ؟ ما از اداره جیم میشیم و قهوه می خوریم و شایعه پراکنی ...
    ...قهوه ی اداره تهوع آورترین چیزیه که تا به حال خوردم . سم تمام عیاره . اغلب برای نوشیدن قهوه به استارباکز میریم..
    ... در برگه ی سابقه ی کارم نمره ی ریاضیم رو به جای پ ، الف نوشتم ، می دونستم حقه بازیه و نباید این کار رو بکنم اما دلم می خواست کار گیر بیارم ...
    چه بلایی سرم آمذه بود ؟ من معمولا حواسم جمع بود که بی اختیار از دهانم چیزی بیرون نپرد . ولی انگار فیلتر دهانم برداشته شده بود و بی اختیار حرف میزدم و اصلا دست خودم نبود
    ... گاهی خیال می کنم به خدا اعتقاد دارم چون در غیر این صورت چطوری همه ی ما به اینجا می رسیدیم ؟ اما وقتی راجع به جنگ فکر می کنم ...
    ... نمی دونی چقدر لباس زیرم تنگه و اذیتم می کنه ...
    ... سایز چهار، و من نمیدونستم چه کنم ، فقط به اون گفتم اوه ، چه عالیه ...
    ... غذای مورد علاقه ی من فلفل سرخ شده س ...
    ... به گروه کتابخونا ملحق شدم اما نتونستم کتاب آرزوهای بزرگ رو تموم کنم بنابراین فقط به خلاصه ی پشت جلد کتاب اکتفا کردم و وانمود کردم اونو خوندم ...
    ...تمام غذای ماهی رو به اش دادم اما راستش نمی دونم چی به سرش ...
    ... مجبور شدم ترانه ی نزدیک به تو رو بشنوم و اشکم سرازیر ...
    ... وعده ملاقات عالی با شامپاین برای شروع، که عین شعبده بازی سر میز ظاهر میشه ...
    ... به هیچ وجه توجه نداشتم در دور و برم چه می گذرد . مثل اینکه دنیا فقط در من و آن غریبه و دهانم که تمام افکار درونی و رازهایم را بیرون می ریخت خلاصه شده یود
    ...در فروشگاه ریسرچ کار میکرد ، یادم می یاد اولین باری که دیدمش به نظرم خیلی خوش تیپ اومد . قد بلند و مو بور وسوئدی تبار بود با اون چشمای آبی معرکه ش . از من خواست باهاش بیرون ..
    ... همیشه قبل از وعده ملاقاتم یه لیوان شراب اسپانیایی سر می کشیدم تا اعصابم آروم ...
    ... اون معرکه س . کانر یه پارچه آقاست . اون خیلی خوبه . یه تیکه جواهره و آدم موفقیه . همه میگن ما چقدر به هم میایم ...
    ... هرگز به کسی نمیگم . اصلا و ابدا . اما گاهی فکر می کنم زیادی خوش تیپه . یه خورده به کن شباهت داره البته کن مو بور...
    و بعد موضوع کانر را پیش کشیدم . چیزهایی را گفتم که هرگز به کسی نگفته بودم . چیزهایی که حتی تصور نمی کردم به ذهنم بیاید
    ... برای هدیه ی کریسمس یه ساعت بند چرمی قشنگ به اش دادم اما اون یه ساعت دیجیتالی نارنجی بد ترکیب به مچش می بنده ، فقط چون درجه حرارت لهستان و یه سری چیزهای احمقانه دیگه رو نشون میده
    ...اون منو به کنسرت های جاز می برد و من برای حفظ احترام و ادب وانمود می کردم که خوشم میاد و حالا اون خیال می کنه من عاشق جاز...
    ...تمام فیلمهای وودی آلن رو دیدم و تمام حرفهای توی فیلمهاش رو از حفظ هستم و عاشق فیلمهاش ...
    ...از بس دائم می گفت : مثل چی می مونه ، مثل چی می مونه ؟ بنابراین من دروغهایی سر هم می کردم و به اش می گفتم معرکه اس و احساس میکنم بدنم مثل گل در حال بازشدنه و اون می گفت چه نوع گلی و من می گفتم مثل گل ماگنولیا ...
    ... نباید انتظار داشت عشق و محبت اولیه تا ابد دوام داشته باشه . اما آدم چطوری می تونه بگه در یه ارتباط دراز مدت عشق رنگ باخته . من و نامزدم دیگه مثل سابق از وجود هم لذت نمی بریم
    ...شوالیه ی زره پوش انتخاب واقعی نیست ، اما بخشی از وجودم خواهان عشق و محبت بی حد و حصره .من محبت میخوام . در زندگیم هیجان میخوام . با اون که هستم ....
    معذرت میخوام ، خانم
    بهت زده سرم را بالا کردم ! چیه ؟
    مهماندار گیس فرانسوی لبخندزنان گفت : چیه ؟ ما فرود اومدیم
    فرود اومدیم ؟ چطوری فرود اومدیم ؟
    به دور و برم نگاه کردم و از پنجره ی هواپیما نظری اجمالی به ترمینال فرودگاه انداختم . هواپیما بی حرکت بود . ما روی زمین بودیم
    احمقانه گفتم : پس دیگه تکون نمی خوریم
    مرد امریکایی گفت : خیلی وقته که ما دیگه تکون نمی خوریم
    ما ... پس ما نمی میریم
    او با من هم عقیده بود . ما نمی میریم
    طوری به او نگاه کردم انگار بار اول بود می دیدمش .یکهو همه چیز یادم آمد . خدایا من یک نفس کلی حرف چرت و پرت به یک ادم غریبه زده بودم . خدا می داند چه چیزهایی گفته بودم
    دلم میخواست فوری از هواپیما نجات پیدا کنم .
    با شرمندگی گفتم : معذرت میخوام ، بایستی جلوی حرف زدن من رو می گرفتی
    کار مشکلی بود ، " نخودی خندید " یه نفس حرف زدی
    مایه ی شرمندگیه
    سعی کردم لبخند بزنم اما حتی نمی توانستم به چشمان آن مرد نگاه کنم . منظورم این است که راجع به هر آنچه نبایستی می گفتم برای ان مرد تعریف کرده بودم . از شدت خجالت صورتم داغ شد
    نگران نباش . همه ی ما دچار فشار عصبی می شیم . به هر حال اینم یه جور پرواز بود دیگه . مکثی کرد . می تونی راحت بری خونه ؟
    بله
    صدایم می لرزید . بله حالم خوبه . با عجله دستم را زیر صندلی بردم و کیفم را برداشتم میبایست سریع از آنجا خارج می شدم
    مطمئنی حالت خوبه ؟
    آره ، حالم خوبه . کمربندم را باز کردم و بلند شدم . کمی تلو تلو خوردم . امیدوارم سفر خوبی داشته باشی
    متشکرم . او به من لبخند زد و من هم سرم را تکان دادم . بعدش با سرعت هر چه تمامتر از او دور شدم.
    *****


  8. 6 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    به محض اینکه پایم به ترمینال فرودگاه رسید خیالم راحت شد . من زنده بودم .سالم بودم . سعی کردم برخودم مسلط باشم . از راهروی دراز موکت شده رد شدم و به قسمت ورودی مسافران رفتم . احساس کردم خیس عرق هستم موهایم ژولیده است و سرم تیر می کشد . بعد از حال و هوای گرفته و پر تنش هواپیما فرودگاه آرام به نظر می رسید . زمین چقدر سف و محکم بود . مدتی روی صندلی پلاستیکی نشستم و سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم . اما به محض بلند شدن دچار سر گیجه شدم . با حالتی منگ به سوی گمرگ رفتم . اصلا باورم نمیشد انجا هستم
    به محض اینکه از قسمت ورودی مسافران بیرون آمدم . کسی صدایم زد .سرم را بالا نکردم . توی این دنیا کلی إما وجود داشت
    اما ، اما ، این طرف رو نگاه کن
    ناباورانه سرم را بالا کردم . این ...
    نه نمی تونه باشه ،نمی شه .... بله کانر بود
    خدایا این مرد چقدر خوش تیپ بود . پوست او مثل اکثر اسکاندیناوییها برنزه و چشمانش هم از همیشه آبی تر بود . او به سوی من دوید .اصلا سر در نمی اوردم . او آنجا چه می کرد . به محض اینکه به من رسید مرا در آغوش گرفت
    با صدایی خشک گفت : خدایا شکر ، خدایا شکر ، حالت خوبه ؟
    کانر ... تو .. تو اینجا چی کار می کنی ؟
    می خواستم تو رو غافلگیر کنم وقتی اینجا رسیدم خبردار شدم تندباد به هواپیما برخورد کرده . او چشمانش را به زد . اما من فرود هواپیمایت را دیدم . امبولانس دم در هواپیما وایساده بود . بعد هم سر و کله ات پیدا شد .فکر کردم ... او بسختی آب دهانش را فورت داد . خودمم نمیدونم دقیقا چه فکری کردم
    حالم خوبه . فقط سعی کردم بر اعصابم مسلط بشم . خدایا ، کانر خیلی وحشتناک بود . صدایم لرزید که بسیار احمقانه بود چون حالا در امان بودم . راستش یه لحظه احساس کردم دارم می میرم
    وقتی از توی گیت بیرون نیومدی ..
    کانر حرفش را قطع کرد و چند ثانیه ای در سکوت به من نگاه کرد . به نظرم برای اولین مرتبه این احساس به ام دست داد که چقدر احساسم نسبت به تو قویه
    به لکنت افتادم : راستی ؟
    اما ، گمان می کنم ما باید ...
    ازدواج کنیم ؟ از شدت ترس احساس کردم الان قلبم بیرون می پرد . اوه ، خدایا ، او میخواست از من تقاضای ازدواج کند . درست در فرودگاه . چون جوابی می بایست به اش می دادم ؟ من آمادگی ازدواج نداشتم . اگر جواب منفی میدادم از من دلخورمیشد . بسیار خوب می گفتم خدایا کانر ، احتیاج به کمی وفت ...
    او حرفش را تمام کرد ... پیش هم زندگی کنیم . بسیار خوب ، البته . از قرار معلوم او نمیخواست با من ازدواج کند . نظرت چیه ؟ او با ملایمت دستی روی موهایم کشید
    ا... صورتم را لمس کردم و کمی با آن ور رفتم . نمی توانستم درست فکر کنم .با کانر همخانه شوم ؟
    یک دفعه تمام انچه در هواپیما گفته بودم به ذهنم رسید . چیزهایی راجع به اینکه من هرگز عاشق کانر نبوده ام ، چیزهایی راجع به اینکه کانر درست احساس مرا درک نمی کند
    اما ... اینها همه اش دری وری بود ، مگه نه ؟ منظورم این بود که ان موقع در شرف مردن بودم و منطقی فکر نمی کردم
    ناگهان چیزی به یادم امد و گفتم : کانر ، جلسه ی مهم تو چی شد ؟
    اونو لغو کردم
    لغو کردی ؟ به او زل زدم . برای خاطر من ؟ احساس لرزش کردم . پاهایم به زحمت وزنم را تحمل می کرد . نمی دانستم این حالت نتیجه ی سفر با هواپیماست یا عشق
    خدایا . به قیافه اش نگاه کردم . او بلند قد و خوش تیپ بود . جلسه ای مهم را لغو کرده بود و حالا هم می خواست مرا نجات دهد
    این عشق بود ، این صد درصد عشق بود ...
    نجوا کنان گفتم : کانر ، خیلی دلم میخواد با تو همخونه بشم
    و در کمال تعجب یکهو بغضم ترکید .
    صبح روز بعد با نور آفتاب که پلکهایم را گرم می کرد و با بوی خوش قهوه از خواب بیدار شدم
    صدای کانر از دور شنیده شد . صبح بخیر
    بی آنکه چشمانم را باز کنم زیر لب صبح بخیر گفتم
    قهوه میخوای ؟
    آره ، متشکرم
    غلتی زدم و سرم را که تیر می کشید زیر بالش فرو بردم و تلاش کردم چند دقیقه ی دیگر بخوابم که معمولا امری پیش پا افتاده بود اما آن روز انگار یک جای کار ایراد داشت . چه چیزی را فراموش کرده بودم ؟
    همان طور که در خواب و بیداری سر و صدای کانر در آشپزخانه و صدای ضعیف تلویزیون را می شنیدم ذهنم به گونه ای مبهم به دنبال سر نخی می گشت .صبح روز شنبه بود . من در خانه ی کانر بودم . شب قبل برای شام با هم بیرون رفته بودیم . اوه ، خدایا ، چه پرواز وحشتناکی داشتم ... او به فرودگاه امده و گفته بود ....
    با هم همخانه شویم !
    تازه روی تخت نشسته بودم که او با دو فنجان و یک قوری قهوه وارد اتاق شد . روبدوشامبر سفید شطرنجی پوشیده بود و پوستش می درخشید که حاکی از سلامتش بود . موهای بورش در زیر نور آفتاب صبحگاهی سایه روشن می زد. او واقعا زیبا بود . خیال نکنید غلو می کنم . قیافه کانر جان می داد برای اینکه مانکن مجلات یا هنرپیشه شود . از ان خوش تیپ های عالم بود . بابت داشتن او به خود می بالیدم
    او لبخند زنان سلام کرد و فنجان قهوه را به دستم داد و گفت : مواظب باش ، چطورری ؟
    موهایم را از روی صورتم کنار زدم و گفتم : خوبم ، یکم بی حالم
    کانر ابروانش را بالا برد و گفت : تعجبی نداره ، با اون پروازی که داشتی
    کاملا درسته . سرم را تکان دادم و جرعه ای از قهوه ام را نوشیدم .
    خوب که قراره ما با هم زندگی کنیم ، آره ؟
    البته اگه تو هم نظر موافقی داشته باشی
    لبخندی زدم و گفتم : حتما ، حتما
    احساس کردم یک شبه به فردی بالغ و درست و حسابی تبدیل شده ام . آهان ! من به خانه ی نامزدم می رفتم و با او همخانه می شدم
    باید زودتر به اندرو خبر بدم فکر جا باشه . کانر با دست به سمت دیواری اشاره کرد که اتاق همخانه اش آنجا بود و منم باید به لیزی و جمیما خبر بدم
    و ما باید جایی مناسب پیدا کنیم و تو قول بدی اونجا رو مرتب نگه داری . او پوزخندی تمسخر آمیز زد
    تظاهر به عصبانیت کردم . " که اینطور آقا ! تویی که کلی سی دی این ور و اونور پخش می کنی "
    این یکی فرق می کنه
    چه فرقی ؟ می شه برام توضیح بدی ؟ عین کمدین ها دستهایم را به کمرم زدم .
    کانر خنده اش گرفت
    هر دو مکث کردیم . انگار انرژی مان تمام شده بود و دو تایی جرعه ای قهوه نوشیدیم
    بعد از مدتی کانر گفت : به هر حال من باید برم . قرار بود کانر در آخر هفته یک دوره ی کامپیوتر بگذارند . متاسفم که نمی تونم به دیدن پدر و مادرت بیام
    و واقعا هم این طور بود . منظورم این است که هر چند او از نظر من نامزدی عجیب و بی نقص نبود در واقع از دیدن پدر و مادرم لذت می برد
    از بابت اینکه لطفی به او کرده باشم ژستی گرفتم و گفتم : بسیار خوب ، اشکالی نداره
    اوه ، راستی یادم رفت به ات بگم ، کانر دست در جیبش کرد و پاکتی بیرون آورد . حدس بزن بلیت های چیه ؟
    هیجان زده گفتم : آه ، اووم ...
    داشت از دهنم می پرید بگویم پاریس ! که کانر خودش با هیجان گفت : بلیت فستیوال جاز ، دنیسون کوارتت . آخرین کنسرت امسال اوناس . یادت میاد در رانی اسکات برنامه شون رو تماشا کردیم
    برای لحظه ی زبانم بند آمد . بالخره خودم را کنترل کردم و گفتم : به به ! دنیسون کوارتت . البته که یادم میاد
    آنها مدت دو ساعت بی وقفه کلارینت می زدند . بی آنکه حتی نفسی تازه کنند
    کانر از روی محبت دستی به بازویم زد و گفت : می دونستم ذوق زده میشی
    اوه ، همین طوره
    شاید زمانی معجزه ای رخ می داد و من از جاز خوشم می امد
    تمام مدت که لباس پوشید دندانش را نخ کشید و کیف سامسونت اش را برداشت محو تماشایش بودم
    پرسید : راستی ، هدیه ای رو که به ات دادم پوشیدی ؟ منظورش لباس زیری بود که در گوشه ی اتاق افتاده بود . معلوم بود حسابی خوشحال است
    بله ... بیشتر مواقع اونو می پوشم . خیلی قشنگه
    روزخوبی با خانواده ات داشته باشی . مکثی کرد ! اما ؟؟
    بله ؟
    روی لبه ی تخت نشست و با آن چشمان ابی روشن اش به من زل زد و گفت : می خوام یه چیزی به ات بگم . لب خود را گاز گرفت . خودت می دونی ما همیشه بدون رودربایستی در مورد رابطه مون با هم حرف می زنیم
    ا..ا... آره . کمی احساس نگرانی کردم
    این فقط یه نظریه س . شاید هم خوشت نیاد منظورم اینه ... کاملا بستگی به نظر تو داره ....
    من هرگز ندیده بودم کانر ان طور پیچ و تاب بخورد . خدایا چرا یک دفعه رفتارش عجیب و غریب شده بود ؟
    داشتم فکر می کردم .. شاید ما بتونیم ... یکدفعه حرفش را قطع کرد
    بله ؟ برای اطمینان دادن به او دستم را روی دستش گذاشتم
    ما می تونیم ... دو مرتبه حرفش را قطع کرد
    بله ؟
    باز سکوت برقرارشد . این طرز حرف زدنش نفسم را بند اورده بود . او شرمگینانه گفت : میشه همدیگر را جیگر صدا کنیم ؟
    مثل احمق ها گفتم : چی ؟
    آخه واسه اینکه ... صورت کانر از شدت خجالت سرخ شده بود . آخه ما میخوایم با هم زندگی کنیم این خودش تعهده و من متوجه شدم ما دو تا هرگز ...
    به او زل زدم . حسابی جوش اورده بودم . گفتم : ما از کلمات محبت امیز استفاده نمی کنیم ؟
    نه
    اووه ، جرعه ای قهوه نوشیدم . وقتی درباره اش فکر کردم دیدم حق با اوست . ما این کار رو نمی کردیم
    خوب ، نظرت چیه ؟ البته اگه دلت بخواد
    البته . منظورم اینه که حق با توئه .البته که می تونیم این کار رو بکنیم . گلویم را صاف کردم . البته جیگر
    متشکرم جیگر .او با مهربانی این جمله را گفتو من لبخندی تحویلش دادم . سعی کردم به اندک اعتراضی که در درونم بود اعتنایی نکنم
    اصلا این کار درست نبود
    حال و حوصله ی جیگر گفتن به او را نداشتم
    جیگر آدمی متاهل است که چند رشته مروارید به گردن دارد و اتومبیلی شیک و آخرین مدل هم زیر پایش است
    اما ؟؟؟ کانر پریشان به نظر می رسید . طوری شده ؟
    خودمم نمی دونم . از روی اعتماد به نفس لبخندی زدم . آخه می دونی چیه ؟ هنوز اون جوری احساس جیگر بودن به من دست نداده اما ... شاید به مرور این احساس در وجودم رشد کنه
    راستی ؟ خوب ، می تونیم از یه کلمه ی دیگه استفاده کنیم . مثلا عزیز دل
    عزیز دل ؟؟ او این حرفها رو جدی می زد ؟
    سریع گفتم : نه ، به نظرم همون جیگر بهتر باشه
    " یا مثلا عشق من ... عسل من .... و یا فرشته ی من "
    شاید ، ببین ، میشه حالا این بحث رو ول کنیم ؟
    یکدفعه کانر کنف شد و احساس بدی به من دست داد . ای بابا ، من نامزدم را جیگر صدا کنم
    کانر ، متاسفم ، نمی دونم چه مرگم شده ، شاید هنوز از پرواز دیشب کمی مضطربم ، جیگر
    اشکالی نداره جیگر ، او مرا بوسید و قیافه اش باز شد . بعدا می بینمت
    *****


  10. 6 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    حدود نیم ساعتی طول کشید تا از خانه کانر در میدا ویل به خانه ی خودم در ایزلنگتن رفتم . به محض اینکه در را باز کردم لیزی را دیدم که روی مبل نشسته و دورو برش یک خروار کاغذ پخش و پلا کرده و از شدت تمرکز حواس قیافه اش توی هم رفته است
    لیزی خیلی زیاد کار می کرد . وقتی در مورد پرونده ای کار می کرد چند روزی در خانه میماند و مدارک تکنیکی مختلف را مطالعه می کرد و یادداشت بر می داشت من یاد گرفته بودم وقتی او در چنین موقعیتی است هرگز چیزی را دور نیندازم . این هم برای من تجربه ای شده بود چرا که یک روز قوطی خالی کورن فلکسی را دور انداختم که روی ان با خط خرچنگ قورباغه چیزهایی نوشته شده بود و بعدا معلوم شد آن دست نوشته سخنرانی جلسه ی افتتاحیه او بوده است
    دلسوزانه سوال کردم : در مورد چی کار می کنی ؟ همون پرونده ی کلاهبردای کذاییه ؟
    بیشتر پرونده های لیزی مربوط به کلاهبرداری و شرکت های برون مرزی و این جور مسائل بود . راستش کاری خشک و بی روح بود او می گفت از حرفه ی خودش لذت می برد اما گاهی هم خسته و کوفته می شد که کمی ناراحت کننده بود زیرا وقتی دبیرستان می رفتیم او جنبه های خلاقانه مسایل را ترجیح میداد . خیال می کردم او دوست دارد وارد دنیای هنر شود
    به هر حال پدر و مادرش هرگز به او اجازه ندادند هنرمند شود یک بار به پدرش گفته بود دلش می خواهد نقاش شود و پدرش نطقی غرا برای او کرده بود که این کار پول در بیار نیست و آخر و عاقبت هم از .گرسنگی هلاک می شود و اگر لیزی دنبال این حرفه برود او هیج کمکی به اش نخواد کرد .طلفکی لیزی هیچ اختیاری از خودش نداشت منظورم این است که او فقط هفت سالش بود
    لیزی گفت : نه ، پرونده نیست یه مقاله س و مجله ی پر زرق و برق را بالا گرفت . کمی خجالت زده به نظر می رسید " توی مجله نوشته که از زمان کلئوپاترا تا به حال معیار زیبایی عوض نشده و فقط از یه راه می شه فهمید کسی چقدر زیباست و اونم از طریق عملیه . تو تمام مقیاسها رو ..."
    علاقمندانه گفتم : بسیار خوب . نمره ی زیبایی تو چنده ؟
    دارم حساب می کنم . او دو مرتبه با قیافه ی درهم به صفحه ی مجله نگاه کرد . خوب پنجاه و سه ... منهای بیست ... میشه ... اوه .. خدایا ! نا امیدانه به صفحه زل زد . من فقط سی و سه امتیاز آوردم .
    از چند تا ؟
    از صد . سی و سه از صد !
    اوه ، لیزی اینکه خیلی مزخرفه
    لیزی با لحنی جدی گفت : می دونم . من زشتم . خودم می دونستم . می دونی چیه ؟ در عمرم به طور پنهانی می دونستم که .. اما ....
    نه ! سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم . منظورم اینه که مجله مزخرفه ! کسی نمی تونه زیبایی رو با یه سری ارقام و ضرایب اندازه گیری کنه . به خودت نگاه کن
    لیزی دختری بلند قد و لاغر اندام بود . او درشت ترین چشمان خاکستری دنیا و رنگ پریده ترین و درخشان ترین پوست را داشت . راستش دختری جذاب بود . هر چند در این اواخر مدل موی او افتضاح بود . منظورم اینه که تو کدوم رو باور می کنی ؟ آییینه رو یا مقاله ی مزخرف مجله رو ؟
    لیزی قاطعانه گفت : مقاله ی مزخرف مجله رو
    می دانستم لیزی آنقدرها هم جدی نمی گوید . از ماه پیش که دوست پسرش سیمون او را ترک کرده بود لیزی اعتماد به نفسش را از دست داده بود . راستش من خیلی نگرانش بودم
    نکته ی جالب توجه این بود که او در دادگاه از اعتماد به نفس زیادی برخوردار بود . در حقیقت اسم مستعار او روت ویتر ( سگ مو کوتاه و سیاه ) بود . اخرین بار که او را در دادگاه دیده بودم ادمی شیاد می خواست قضیه را طوری جلوه دهد که ثابت کند خبر نداشته کار خلاف انجام داده و تقصیر کامپیوترش بوده است و لیزی کاملا او را شکست داده بود بعد هم یکی از وکلای مدافع مرتکب خطایی فنی شد که لیزی او را هم سر جای خود نشاند
    اما هفته ی پیش او با مردی قرار ملاقات گذاشت و آن مرد پس از نیم ساعت عذر و بهانه ای اورد و پی کارش رفت . وقتی او به خانه آمد سفت و سخت معتقد بود که به علت پاهایش بوده که ان مرد او را ترک کرده زیرا موقع رفتن به پاهای او نگاه می کرده است
    همخانه ی دیگرمان جمیما تلوتلو خوران با کفشهای پاشه بلندش وارد شد و گفت : این همون آزمایش زیبایی طلاییه ؟
    جیمیما شلوار جین صورتی کمرنگ و بلوز چسبان سفیدی به تن داشت و طبق معمول حسابی به خودش رسیده و در آزمایش مجله برنده شده بود . از جنبه ی تئوری جمیما شاغل بوده و در گالری خیابان باند کار می کرد اما تنها کاری که می کرد اپیلاسیون ، زیر ابرو برداشتن ، ماساژ و قرار ملاقات گذاشتن با مدیران بانک بود . شب قبل از اینکه به آنها جواب مثبت بدهد ته و توی میزان حقوقشان را در می اورد
    هر طور بود جمیما کنار می امدم . او عادت داشت تمام جملاتش را با اگر بخواهی ... شروع کند . مثلا اگر نشانی اس دبلیوتری را بخواهی یا اگر بخواهی به عنوان بهترین میزبان مهمانی شام معروف شوی
    علاوه بر این از نظر جمیما بهترین میزبان مهمانی شام یعنی دعوت کردن عده ی زیادی از دوستان پولدار ، استخدام آشپز و پختن کلی غذای خوشمزه و وانمود کردن به اینکه تمام غذاها را خودش درست کرده ، فرستادن همخانه هانمی ننیش یعنی من و لیزی به سینما و دلخور کردن انها اگر جرات پیدا کنند و نصفه شب به خانه برگردند و برای خودشان شیر و شکلات داغ درست کنند
    جمیما کیف صورتی مارک لویی ویتان خود را که هدیه ای بود از طرف پدرش به مناسبت دلداری او بعد از شکست عشقی برداشت و گفت : من این آزمایش را انجام دادم
    در نظر داشته باشید که طرف یک قایق داشت و بنابراین می توان گفت که احتمالا این شکست قلب او را شکسته است
    لیزی گفت : نمره ت چند بود ؟
    هشتادو نه
    جمیما یک خروار عطر به خودش پاشید ، موهای سیاه بلندش را حرکتی دادو در آیینه لبخندی تحویل خودش داد
    خوب ! إما ، راسته که تو میخوای بری با کانر زندگی کنی ؟
    بشدت جا خوردم . از کجا فهمیدی ؟
    نقل هر مجلسییه . امروز صبح که اندرو زنگ زد به راپز تا راجع به کریکت حرف بزنه اینو به اش گفت
    لیزی ناباورانه گفت : تو میخوای بری با کانر زندگی کنی ؟ چرا به من نگفته بودی ؟
    میخواستم بگم ، فوق العاده نیست ؟
    جمیما سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت :کار بدیه ، إما ! ترفند خیلی خیلی بدیه
    لیزی چشمانش را چرخاند و گفت : ترفند ؟ جمیما، اونا با هم ارتباط دارن ، شطرنج که بازی نمی کنن
    جمیما در حال ریمل زدن به مژه هایش تشر زد ." خوب ارتباط مثل بازی شطرنجه . مامانم میگه تو همیشه باید جلوت رو نگاه کنی . باید مدبرانه برنامه ریزی کنی . اگر حرکتت اشتباه باشه دمار از روزگارت در میاد"
    لیزی گفت : چرت و پرته ! رابطه به معنی همفکریه و اینکه یارهای جون جونی همدیگه رو پیدا کرده ن
    جمیما با لحنی تحقیرامیز گفت : یارهای جون جونی ؛ بعد به من نگاه کرد . إما فقط یادت باشه اگه میخوای انگشتر ازدواج بره توی انگشتت با کانر همخونه نشو
    سپس او چشمانش را به سوی عکسی از خودش و پرنس ویلیام که در مسابقه ی چوگان به نفع مستمندان گرفته شده بود ، چرخاند
    لیزی گفت : هنوز هم چشم و دلت دنبال خاندان سلطنتیه ؟ جمیما پرنس ویلیام چند سال از تو کوچکتره ؟
    او با تشر گفت : خل بازی در نیار لیزی . گاهی تو حسابی بچه میشی
    من گفتم : به هر حال من که دلم نمی خواد انگشتر ازدواج بره توی انگشتم
    جمیما ابروان هلالی اش را بالا داد و گفت : حیونکی ندید بدید و کیفش را برداشت
    سپس چشمانش را تنگ کرد و پرسید : کدومتون دوباره ژاکت منو برداشتین ؟
    در اتاق سکوت حکمفرما شد
    من بی شیله و پیله گفتم : من که برنداشتم
    لیزی در حال ورق زدن صفحه ای گفت : من حتی نمی دونم منظورت کدوم ژاکته
    نتوانستم به لیزی نگاه کنم . مطمئن بودم دو شب قبل ژاکت را تن لیزی دیده بودم
    چشمان آبی جمیما مثل صفحه ی رادار روی ما دو نفر می چرخید . گفت : چون دستای من ظریفه دلم نمی خواد آستین ژاکتم گشاد بشه . خیال هم نکنی متوجه نشدم . خیلی هم زود فهمیدم
    به محض اینکه جمیما از خانه بیرون رفت . من و لیزی به هم نگاه کردیم
    لیزی گفت : بخشکی شانس . می دونی چیه ؟ ژاکتش رو سر کار جا گذاشتم . باشه دوشنبه اونو بر میدارم . سپس شانه ای بالا انداخت و به سراغ مجله رفت
    بسیار خوب . حقیقت این بود که گهگاهی ما دو نفر بدون اجازه ی جمیما لباسهایش را می پوشیدیم . از جبنه ی دفاعی باید بگویم او آن قدر لباس داشت که متوجه نمی شد و تازه طبق نظر لیزی از حقوق اولیه ی بشر است که همخانه ها می توانند از لباس های یکدیگر استفاده کنند . او می گفت : این بخشی از قانون اساسی نانوشته در انگلیس است
    لیزی اضافه کرد : به هر حال اون بابت اینکه من در مورد قبض های جریمه ی رانندگیش به شورای ترافیک و رانندگی نامه نوشتم مدیون منه . اون حتی از من یه تشکر خشک و خالی هم نکرد . او چشمانش را ار روی مقاله ای راجع به نیکول کیدمن برداشت . میخوای بعدا چکار کنی ؟ دلت میخواد فیلم تماشا کنی ؟
    از سر اکراه گفتم : نمی تونم . مجبورم برای ناهار برم خونه ی مامانم . جشن تولدشه
    اوه ، بله البته
    لیزی تنها فردی در دنیا بود که از احساسات من نسبت به خانواده ام خبر داشت . او قیافه ای دلسوزانه به خود گرفت و گفت : موفق باشی . امیدوارم همه چی به خیر و خوشی بگذره

    ولی وقتی در قطار نشستم با خودم رفع و رجوع کردم که این مرتبه اوضاع بهتر خواهد شد . روز قبل فیلم سیندی بلین را که درباره تجدید دیدار دخترها با مادرشان بود تماشا کرده بودم . این فیلم به قدری احساسی بود که اشک به چشمانم آورد . سرانجام سیندی موعظه ی در مورد خانواده ها و اینکه فرزندان باید قدر پدر و مادرشان را بدانند کرد و بعد از این فیلم بود که من خودم را سرزنش کردم
    **


  12. 6 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    قطع نامه های من بدین قرار بود :
    من اجازه نمیدهم :
    خانواده ام اعصابم را خرد کنند.
    نسبت به کری حسادت بر وجودم غلبه کند یا " نیو " لج مرا در بیاورد.
    که مرتب به ساعتم نگاه کنم تا هر چه زودتر از خانه ی پدر و مادرم جیم شوم .
    من میخواهم :
    آرامشم حفظ شود و به خاطر دارم همه ی ما حلقه های مقدسی از دایره ی ابدی زندگی هستیم .( البته جمله ی آخر به تقلید از حرف سیندی بلین بود )
    کمی از ساعت دوازده گذشته بود که به خانه ی پدر و مادرم رسیدم . مادرم و دختر دائیم کری در آشپزخانه بودند . او و شوهرش نیو به دهکده ای نقل مکان کرده بودند که با اتومبیل تا استنینگ سنت جان پنج دقیقه فاصله داشت . بنابراین انها تمام مدت یکدیگر را می دیدند
    با دیدن انها در کنار یکدیگر درد روحی شدید اشنایی را احساس کردم . آنها بیشتر به مادر و دختر شباهت داشتند تا عمه و برادرزاده . البته نه به خاطر شکل ظاهری .
    هر دو تاپی به رنگ شاد پوشیده بودند که معلوم بود از یک مغازه خریده اند . هر دو میخندیدند و من روی پیشخوان متوجه یک بطری شراب سفید شدم که نصف آن خالی بود
    با ذوق و شوق مادرم را در اغوش گرفتم و گفتم : " تولدت مبارک "
    بهترین هدیه ی تولد را برای مادرم خریده بودم و صبر و قرار نداشتم که زودتر هدیه اش را به او بدهم
    کری با آن پیش بندی که بسته بود رویش را برگرداند و به من سلام کرد . صلیب الماسی به گردن داشت که تا به حال آن را ندیده بودم . هر دفعه که کری را میدیدم یک تکه جواهر جدید به خودش اویزان کرده بود
    اما ؟؟ از دیدنت خیلی خوشحالم . کم پیدایی . درست می گم عمه راشل ؟
    مادرم مرا در اغوش گرفت و گفت : البته کری راست می گه
    بطری شامپاین را در یخچال می گذاشتم که کری به سویم آمد و گفت : کتت رو بده اویزون کنم . چیزی میل داری ؟
    کری همیشه طوری با من حرف می زد انگار من در خانه ی پدر و مادرم مهمان بودم
    به هر حال مهم نبود. خیال نداشتم بابت این مساله اعصابم را خرد کنم . حلقه های مقدس دایره زندگی ...
    گفتم : بسیار خوب . سعی کردم لحن صدایم خوشایند باشه .
    سپس در قفسه ای را که همیشه در ان لیوان بود باز کردم و چشمم به قوطی های کنسرو متعدد گوجه فرنگی افتاد
    کری به ان سمت اشپزخانه اشاره کردو گفت : لیوان ها اونجاست . جای همه چی رو عوض کردیم . حالا خیلی بهتر شده !
    اوه ، باشه ، مشتکرم . لیوان را از دستش گرفتم و جرعه ای از شرابم را سر کشیدم ، راستی بابت جایزه ات آفرین می گم
    مادرم هیجان زده گفت : تا حالا کلی جایزه گیرت اومده ، درسته کری جونم ؟
    کری پوزخندی زدو گفت : پنج تا و اگه جوایز استانی رو هم به حساب بیاریم میشه هفت تا
    لبخندی زورکی زدم " چه عالی " واقعا معرکه اس
    خوب ... می تونم کمکتون کنم ؟
    کری با حالتی انتقادی دور و بر آشپزخانه را نگاه کرد و گفت : گمان نکنم ، اکثر کارها انجام شده . سپس رو به مادرم کرد " به الین گفتم کفش هاش رو از کجا خریده و اون گفت از مارک اسپنسر ! باورم نمی شد "
    می خواستم خودم رو وارد معرکه کنم و پرسیدم : الین کیه ؟
    کری گفت : توی باشگاه گلفه
    مادرم هرگز گلف بازی نمی کرد اما از وقتی به همپشایر آمده بود او و کری به باشگاه گلف می رفتند و هر چه می شنیدم راجع به مسابقات گلف و مهمانی های باشگاه گلف با دوستان جون جونی شان بود
    یک مرتبه با آنها به باشگاه گلف رفته بودم تا ببینم قضیه از چه قرار است . اما آنها یک سری قوانین مسخره در مورد اینکه اعضا چه بپوشند و داشتند که روح من از آنها خبر نداشت و در باشگاه مردی مسن تقریبا دچار سکته قلبی شد صرفا چون من شلوار جین پوشیده بودم . مادرم گفت : خیال می کرده کری به من گفته بوده چه بپوشم ، اما او از این بابت هیچ حرفی نزده بود . بنابراین آنها مجبور شدند یک دامن و یک کفش بی قواره ورزشی برایم گیر بیاورند و وقتی من به زمین گلف رفتم نتوانستم توپ را بزنم ، " مسئله این نبود که نتوانستم به خوبی توپ را بزنم بلکه اصلا چوب گلف هیچ تماسی با توپ پیدا نکرد "
    سرانجام آنها نگاههایی دلسوازنه با هم رد و بدل کردند و به من گفتند بهتر است در ساختمان باشگاه منتظرشان بمانم
    کری در حالی که از پشت سرم دستش را دراز می کرد تا دیس غذا را بردارد گفت : می بخشی إما ، میشه از کنارت رد بشم ؟
    من خودم را کنار کشیدم و گفتم : معذرت میخوام ، مامان واقعا کاری نیست که من انجام بدم ؟
    او ظرف غذای ماهی را به دستم داد و گفت : می تونی غذای سامی رو بدی . سپس کمی قیافه اش تو هم رفت . می دونی چیه ، من کمی نگران سامی هستم
    دچار دلهره شدم و گفتم : اوه ، واسه چی ؟
    او به ظرف ماهی خیره شد و گفت : انگار این یه ماهی دیگه س ، نگاش کن ، نظرتو چیه ؟ ببین درست می گم ؟
    من نگاه او را دنبال کردم و موقع برانداز کردن سامی ، قیافه ای متفکرانه به خودم گرفتم
    خدایا ، هرگز تصورش را نمی کردم مادرم متوجه شود . خیلی تلاش کرده بودم یک ماهی عین سامی گیر بیاورم . منظورم این است که آن ماهی هم نارنجی بود ، دو تا باله داشت و شنا هم می کرد و .. مگر چه فرقی داشت ؟
    بالاخره گفتم : کمی افسرده به نظر میرسه ، ولی مسئله ای نیست خوب میشه
    در دلم دعا کردم خدا کند او را پیش دامپزشک نبرند . من موقع خرید ماهی حتی جنسیت ان را در نظر نگرفته بودم . راستی ماهیهای طلایی جنسیت هم دارند ؟
    با دست و دلبازی مقدار زیادی غذای ماهی روی آب پخش کردم تا جلوی دید مادرم را بگیرد
    کار دیگه ای هست که انجام بدم ؟
    کری مهربانانه گفت : همه کارها را انجام دادیم
    مادرم در حالیکه آبکش کردن نخود فرنگی که از آن بخار بلند میشد ، گفت : چرا نمیری به بابات سلامی بکنی ؟ غذا تا ده دقیقه دیگه حاضر میشه .
    ****


  14. 6 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    پدرم و نیو را در حال بازی کریکت در اتاق نشیمن پیدا کردم . پدرم که ریش خاکستری اش مثل همیشه مرتب کوتاه شده بود . مشغول نوشیدن آبجو از لیوان آبجو خوری بزرگش بود . اخیرا آن اتاق را با کاغذ دیواری راه راه تزیین کرده بودند اما هنوز هم کاپهای قرمانی شنای کری روی دیوار در معرض دید بود . مادرم هر هفته به طور مرتب آنها را برق می انداخت
    پدرم را بوسیدم و به او سلام کردم
    إما . او یک دستش را به حالت تعجب توام با تمسخر روی سرش گذاشت . بالاخره اومدی ! نه راه گم کردی و نه از شهرهای تاریخی سر در آوردی
    لبخندی زدم و گفتم : خدا رو شکر امروز نه ، صحیح و سالم رسیدم
    اوایل که پدر و مادرم به ان خانه نقل مکان کرده بودند من قطار اشتباهی سوار شدم و از سالیسبری سر در اوردم و حالا پدرم از آن بابت مرا دست می انداخت
    سلام نیو ! چطوری ؟ نیشگانی از گونه اش گرفتم . او یک شلوار راه راه نخی با بلوز سفید چسبان پوشیده بود که سینه ی ستبرش را نشان میداد . زنجیر طلا به مچ دستش بسته بود و حلقه ی ازدواج الماس هم در انگشت داشت . نیو شرکت پدرش را اداره می کرد که تولید کننده ی آبسرد کن و پخش آن به تمام نقاط کشور بود . او با کری در گردهمایی کار آفرینان جوان آشنا شده بود . از قرار معلوم آشنایی شان را با تعریف از ساعتهای رولکس شروع کرده بودند
    او گفت : سلام اما ، ماشین تازه م رو دیدی ؟
    چی ؟ یکدفعه اتومبیل نو و پر زرق و برق دم در به یادم اقتاد
    آره ، خیلی شیکه
    بنز آخرین مدله . قیمتش چهل و دو هزار دلاره
    اوه خدا
    البته من اونقدر پول بالاش ندادم . نیو تلنگری به کنار بینی اش زد . " حدس بزن "
    إ... إ .. چهل هزار تا ؟
    یه حدس دیگه بزن
    سی و نه تا
    نیو پیروز مندانه گفت : قیمت رو تا سی و هفت هزار و دویست و پنجاه دلار پایین آوردم . با یه سی دی پخش کن . مالیات در رفته
    چه عالی ، محشره
    پدرم گفت : که این طور إما . هدفت اینه که به مقام مدیر عاملی برسی ، آره ؟ خیال می کنی موفق بشی ؟
    نمی دونم ... راستی بابا یادم اومد یه چک برات دارم . با ناراحتی دستم را توی کیف کردم و چک سیصد پوندی را در آوردم
    پدرم گفت : آفرین به تو . اینو از بدهیت کم می کنم . وقتی چک را در جیبش می گذاشت چشمان سبزش برق زد ." این کار یعنی ارزش قائل شدن برای پول ، این کار یعنی روی پای خود ایستادن "
    نیو سرش را تکان داد . درس با ارزشی یادش میدی . او یک قلپ ابجو سر کشید و به پدر لبخندی زد
    راستی یادم افتاد . إما شغل این هفته ت چیه ؟
    وقتی اولین بار نیو را دیدم کار در بنگاه معاملات املاک را ول کرده بودم و دوره ی عکاسی را می گذراندم . دو سال و نیم پیش بود و حالا هر وقت مرا می دید از این بابت دستم می انداخت . هر دفعه لعنتی ..
    بسیار خوب ، اروم بگیر . فکرهای شاد بکن . قدر خونواده ات رو بدون . قدر نیو رو بدون ..
    با لحنی شاد گفتم : هنوز توی کار بازاریابی هستم تقریبا یه سالی میشه
    اوه ، بازاریابی ! خوب ، خوبه !
    چند دقیقه ای سکوت برقرار شد . دو مرتبه مشغول بازی کریکت شدند .یک دفعه پدر و نیو همزمان در حال بازی کردن ناله ای کردند
    من گفتم : بسیار خوب ،باشه ، من دیگه ...
    از روی مبل بلند شدم . آنها حتی زحمت سر چرخاندن هم به خودشان ندادند .
    *****


  16. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض


    از هال بیرون رفتم و کارتن کوچکی را که همراه خود اورده بودم برداشتم و از گیت کنار خانه رد شدم . در اتاقی را که به تازگی ضمیمه ی حیاط شده بود زدم و محتاطانه آن را هل دادم
    پدر بزرگ ؟
    پدر بزرگ پدر مادرم بود ، از ده سال پیش که قلبش عمل جراحی شده بود پیش ما زندگی می کرد . در خانه ی قدیمی او فقط یک اتاق خواب داشت اما در این خانه که بزرگتر بود او دو تا اتاق و آشپزخانه ای فسقلی چسبیده به خانه داشت ، او روی صندلی دسته دار مورد علاقه اش نشسته بود و با چشمانی بسته به موسیقی کلاسیک گوش میداد . مقابلش در کف اتاق شش کارتن بسته بندی شده پر از اسباب روی هم تلنبار شده بود . نظری اجمالی به انها انداختم . کارتن ها پر از روزنامه ،کتاب ، تلفن بی سیم قدیمی ، ساعت شماطه دار عهد بوق . یک پروژکتور و نقشه ی شهری سال 1977 بود
    به پدر بزرگ سلام کردم
    اما . چشمانش را باز کرد و چهره اش بشاش شد . دختر عزیزم بیا اینجا
    دولا شدم و او را بوسیدم . دستم را محکم فشار داد . پوستش خشک و سرد بود . نسبت به دفعه ی آخر که او را دیده بودم موهایش سفید تر شده بود . به جعبه ام اشاره کردم و گفتم : چند تا ویفر انرژی زا برات آوردم
    پدر بزرگ و همچنین دوستانش در باشگاه بولینگ به ویفرهای انرژی زا معتاد شده بودند و هر دفعه به خانه میرفتم یک کارتن ویفر با تخفیف ویژه همراه خودم می بردم . از قرار معلوم محصولات شرکت پنتر برای کارمندان مجانی بود اما از وقتی چند کارمند بخش طراحی محصولات مجانی خود را از طریق اینترنت فروخته بودند قانون مجانی بودن محصولات برداشته شده بود
    پدربزرگ گل از گلش شکفت " متشکرم عزیزم . اما چه دختر خوبی هستی "
    اینا رو کجا بذارم ؟
    هر دو ناامیدانه به دور و بر اتاق درهم و برهم نگاه کردیم
    بالاخره پدر بزرگ گفت : بذار اونجا . کنار شومینه
    بزحمت از وسط اتاق ردشدم و جعبه را زمین گذاشتم . سپس از لابلای بسته های روزنامه و انبوهی کارت پستال و نامه و مشتی آت و آشغال رد شدم
    پدر بزرگ بر چسب جعبه را خواند و گفت : طعم آناناس و پاپایا
    مایوسانه سرش را بالا کرد . پس ویفر طعم سیب و کشمش چی شد ؟
    توضیح دادم : فعلا اونا بیشتر روی میوه های گرمسیری اصرار دارن . روی یکی از کارتن ها نشستم . " چقدر هم روی این مورد تبلیغ کردن و ..."
    وقتی پدر بزرگ سرش را تکان داد حرفم را قطع کردم
    راستی تو توی فرنی پاپایا می ریزی ؟
    حالت قیافه اش به قدری حاکی از انزجار بود که خنده ام گرفت " آخه این ویفرهای جو دو سر انرژی زا هستن "
    دقیقا ، جو دو سر ، فرنی !
    به ات قول میدم ویفر با طعم سیب و کشمش هم برات گیر بیارم
    سیب و جو دو سر ، بله ، اناناس و جو دو سر ... پدر بزرگ مکثی کرد . " برف " ( برف = قی کردن ، بالا آوردن )
    نزدیک بود از شدت تعجب خفه بشم . برف ؟؟؟؟؟؟
    پدربزرگ گفت : این اصطلاح لات و لوتاس . اینو توی روزنامه خوندم . تعجب می کنم تو تا حالا چیزی در این مورد نشنیدی اما ؟
    بسیارخوب . من شنیدم ولی ...
    پدربزرگ قبل از اینکه من به حرفم ادامه بدهم گفت : و یه چیز دیگه . دیروز در لندن یه مقاله ی نگران کننده راجع به امنیت توی روزنامه خوندم . نگاهی به من کرد . " تو شبها با وسیله ی نقلیه ی عمومی تردد نمی کنی . درسته ؟
    إ.. إ.. . بندرت . فقط گهگاهی . وقتی مجبور به ...
    پدر بزرگ با حالتی دلولپس گفت : عزیز دلم .این کار رو نکن . توی روزنامه نوشته بود نوجوانان شنل پوش با چاقوی ضامن دار در مترو پرسه می زنن . آدمهای مست لایعقل بطریها رو می شکنن و چشمهای ادمها رو در میارن
    دیگه این جورها هم نیست
    إما . ارزش خطر کردن نداره . اونم واسته دو پوند کرایه تاکسی
    با لحنی اطمینان بخش گفتم : پدر بزرگ راستش من خیلی احتیاط می کنم و سوار تاکسی میشم ، فقط بعضی اوقات حدودا سالی یک بار
    تق تق !
    یکهو سرم را بالا کردم . کری شراب به دست دم در ایستاده بود . " ناهار آماده س "
    گفتم : متشکرم الان میام
    *****


  18. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    دلم نمیخواست احترام او را نگه دارم . اصلا دست خودم نبود دلم میخواست تارت میوه ام را به سوی کری پرت می کردم . مدت چهل دقیقه ای که سر میز بودیم تنها صدایی که شنیده می شد صدای کری بود
    او در حال نطق بود " همه چی به شکل و قیافه لباس و طرز درست راه رفتن بستگی داره . وقتی توی خیابون راه میرم این پیام رو به جهانیان می رسونم که من زنی موفقم "
    مادرم ستایشگرانه گفت : به ما نشون بده
    باشه . کری لبخندی مصنوعی زد . " این جوری "
    سپس صندلی اش را عقب زد و دور دهانش را با دستمال پاک کرد
    مادرم گفت :إما باید اینو نگاه کنی و ازش یاد بگیری
    در حالیکه همه به او نگاه می کردیم او مشغول شلنگ تخته انداختن در اتاق بود . چانه اش را بالا گرفته . سینه اش را جلو داده و در حالی که به دور دست خیره شده بود کپلش را با ناز و ادا این ور و اونور می چرخاند " به چیزی شبیه شتر مرغ و یکی از آدمهای ماشینی فیلم حمله ی کلون ها می ماند "
    کری بدون اینکه بایستد گفت البته باید کفشم پاشنه بلند باشه
    نیو مغرورانه گفت : همین قدر بهتون بگم که وقتی کری وارد سالن کنفراس میشه همه ی سرها به طرفش می چرخه
    او جرعه ای شراب نوشید " مردم از هر کاری که می کنن دست می کشنو فقط به اون زل می زنن "
    حاضر بودم شرط ببندم که همین طور است
    اوه ، خدا جون کم مانده بود از خنده منفجر شوم ولی نبایستی میخندیدم . بایستی خودم را کنترل می کردم
    کری گفت : إما میخوای از من یاد بگیری ؟
    من گفتم : إ ... گمان نکنم . گمان می کنم احتمالا... البته اصل کار دستگیرم شد
    بیش از این نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ولی سعی کردم آن را به سرفه تبدیل کنم
    مادرم گفت : إما . کری میخواد به تو کمک کنه .باید ازش ممنون باشی . مادرم لبخند زنان به کری نگاه کرد که او هم با لبخندی جوابش را داد . کری تو چقدر به اما لطف داری
    جرعه ای شراب نوشیدم
    آره درست بود کری میخواست به من کمک کند
    به یاد زمانی افتادم که بعد از فاجعه ی دوره عکاسی شدیدا به کار نیاز داشتم و از کری خواستم برای کسب تجربه در شرکت مبلمان اداری او کار کنم . جوابش منفی بود . به خاطر دارم نامه ای طولانی برایش نوشتم و وضعیت ناجور خودم را شرح دادم و گفتم ممنونش خواهم شد که در صورت امکان اجازه دهد یکی دو روزی در انجا مشغول به کار شوم تا تجربه ای کسب کنم . اما او نامه ای مبنی بر عدم پذیرش برایم فرستاد که در ان نوشته بود " درخواست مرا در پرونده نگه می دارد ."
    من حسابی تحقیر شدم . به هیچ کس حرفی نزدم . مخصوصا به پدر و مادرم
    پدرم مشتاقانه گفت : اما تو باید به نکات مهم بازرگانی کری توجه کنی شاید . شاید اگر تا حالا بیشتر حواست رو جمع می کردی اوضاع زندگیت به کم بهتر بود
    نیو لبخندی زد و با طعنه گفت : این فقط یه راه رفتنه ، شفای معجزه آسا که نیست
    مادرم از بابت ملامت اخمی کرد و گفت : نیو
    " إما خودش می دونه که شوخی می کنم . درسته اما ؟ پس از این حرف نیو لیوانش را دو مرتبه پر از شراب کرد
    من لبخندی زورکی زدم و گفتم : البته
    صبرکن تا من ارتقای مقام پیدا کنم
    فقط صبر کن ، فقط صبر
    یک دفعه صحنه ی پاشیدن نوشابه ی تمشکی به سر تا پای دگ همیلتن به ذهنم آمد و احساس ناراحتی کردم . از بهترین لحظاتم نبود . وقتی دیشب به خانه رفته بودم پیامی از پل روی تلفن همراهم دریافت کرده بودم که راجع به جلسه سوال کرده و گفته بود روز دوشنبه در مورد آن صبحت می کند
    اما من می بایستی مثبت فکر می کردم او صرفا بابت یک اشتباه ترفیع مقام مرا لغو نمی کرد . نه ؟ منظورم این است که اگر بنا بود کسی در این مورد مقصرباشد تقصیر بخش طراحی بود انها می بایستی قوطی های نوشابه بهتری درست میکردند یا دست کم نوشابه ای با گاز کمتر ...
    کری با حرکت خنده داری دستش را جلوی صورتم تکان داد . اما بیدار شو ! وقت هدیه دادنه
    به خودم امدم . اوه باشه . میرم هدیه ی خودمو بیارم
    درحین اینکه مادرم هدایای خود را باز می کرد که یک دوربین از طرف پدربود و کیفی از طرف پدر بزرگ به من احساس هیجان دست داده بود . خیلی امیدوار بودم مادرم از هدیه ی من خوشش بیاد
    پاکت صورتی را به دستش دادم و گفتم : چیز قابل داری نیست . وقتی بازش کردی متوجه میشی
    مادرم که هاج و واج به نظر می رسید گفت: چی ممکنه باشه ؟ او پاکت را پاره کرد و یک کارت گلدار ازان بیرون کشید . چهره اش بشاش شد " اوه إما "
    پدر گفت : چیه ؟
    مادر با ذوق و شوق گفت : گذروندن یه روز کامل در باشگاه ورزشی و کلی صفا کردن
    پدر بزرگ دستم را نوازش داد و گفت : چه فکر جالبی . اما تو همیشه برای هدیه دادن عقاید خوبی داری
    مادرم خم شد . مرا بوسید و گفت : عزیز دلم متشکرم . چقدر مدبرانه
    احساسی بسیار خوشایند به من دست داد چند ماه پیش این فکر به ذهنم رسیده بود که این مجموعه ی بسیار خوبی خواهد بود
    با خوشحالی گفتم در اونجا با ناهار شامپاین میدن و می تونی دمپایی مجموعه ی ورزشی رو برای خودت نگه داری
    مادر گفت : چه عالی . چشم به راهش هستم . إما چه هدیه ی دوست داشتنی و جالبی
    کری با خنده ای کوتاه گفت : وای خدا جون ! او نگاهی به پاکت بزرگ کرم رنگ در دستش انداخت . می دونی چیه هدیه ی من اون جورها که خیال می کنی نیست . اشکالی نداره اونو عوض می کنم
    من با حالتی گوش به زنگ سرم را بالا کردم . چیزی در صدای کری بود می دانستم کلکی در کار است . می دانستم
    مادرم گفت : منظورت چیه ؟
    کری گفت : مهم نیست .. من فقط ... یه چیز دیگه برات پیدا می کنم . نگران نباش
    او میخواست پاکت را در کیفش بگذارد . مادرم گفت : کری عزیزم این کار رو نکن ! احمق بازی در نیار . چیه ؟
    کری گفت : آخه به نظر میرسه فکر من و إما یکی بوده . سپس با خنده پاکت را به دست مادرم داد . باورت میشه ؟
    تمام بدنم منقبض شد
    مادرم در سکوت محض پاکت را باز کرد
    در حین اینکه بروشور نقش برجسته طلایی رنگ را از پاکت بیرون می آورد گفت : اوه خدا جون ! این چیه ؟ باشگاه ورزشی مریدین ؟
    چیزی از دستانش افتاد و او آن را برداشت . " بلیت پاریس ؟ اوه کری "
    کری با این کارش هدیه ی مرا ضایع کرده بود
    " برای هر دوتون " لحن کری از خود راضی بود . برای عمو برایان هم هست
    پدر شادمانه گفت : کری تو اعجازی
    کری با لبخندی رضایت بخش گفت : از قرار معلوم باید خوب باشه . هتل پنج ستاره و سایر تسهیلات
    مادرم با ذوق گفت : باورم نمی شه . او با ذوق و شوق بروشور را ورق می زد . " خدایا به استخرش نگاه کن . آه باغ اونجا رو ببین"
    کارت گلدار من فراموش شده لابلای کاغذ کادوهای بازشده افتاده بود
    یکهو احساس کردم بغض راه گلویم را بسته و اشک در چشمانم جمع شده است .
    او می دانست . او می دانست
    ناگهان بی اختیار گفتم : کری تو می دونستی . دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم . " من به ات گفته بودم میخوام هدیه ی باشگاه ورزشی به اش بدم . به ات گفته بودم ! چند ماه پیش راجع به این حرف زده بودیم . یادته ؟ توی حیاط "
    کری خیلی عادی گفت : راستی ؟ من که یادم نمی یاد
    چرا . خیلی هم خوب یادت میاد
    مادرم تشر زد : إما ، یه اشتباه ساده شده . درسته کری ؟
    البته که همین طوره
    کری قیافه ای حق به جانب به خود گرفته بود . إما اگه خیال می کنی تو رو ضایع کردم فقط می تونم عذرخواهی ...
    ماردم گفت: کری عزیز دلم . احتیاجی به عذر خواهی نیست . اتفاق پیش میاد دیگه . هر دو هدیه هم خیلی دوست داشتنیه . هر دو تاشون. او دو مرتبه نگاهی به کارت من می کرد . شما دو تا بهترین دوست برای همدیگه هستین . اصلا خوشم نمی یاد با هم جر و بحث و دعوا کنین. مخصوصا روز تولدم
    مادرم لبخندی به من زد و من سعی کردم به او لبخند بزنم . اما از درون احساس کردم که دو مرتبه ده ساله شده ام . کری همیشه سعی می کرد هر طور شده مرا کوچک کند . از وقتی پا به خانه ی ما گذاشت هر کاری می کرد همه طرف او را می گرفتند . مادرش فوت کرده بود و مثل اینکه وظیفه ی همه ما بود با او مهربان باشند . من هرگز نمی توانستم در هیچ کاری برنده شوم
    سعی کردم بر اعصابم مسلط شوم . دستم را به سوی لیوان شراب دراز کردم و لاجرعه سر کشیدم . متوجه شدم که بی اختیار به ساعتم نگاه می کنم. می توانستم بهانه ای راجع به حرکت قطار سر هم کنم و ساعت چهار از آنجا بروم . یک ساعت و نیم دیگر به ساعت چهار مانده بود . شاید تا ان موقع تلویزیون تماشا می کردم یا ...
    پدربزرگ مهربانانه دستی روی دستم کشید و گفت : به ام بگو تو چه فکری هستی ؟
    انگار مچم را گرفته بودند .سرم را بالا کردم و گفتم : إ.. إ.. هیچی. راستش راجع به چیزی فکر نمی کردم.
    بگذریم . اصلا اهمیتی نداشت چون قرار بود من ارتقای مقام پیدا کنم . آن وقت نیو از مسخره کردن شغلم دست بر می داشت و من می توانستم طلب پدرم را ... و همه تحت تاثیر قرار می گرفتند
    در ضمن هنوز می بایست برای پل توضیح میدادم که چرا جلسه ی گلاسکو با ناکامی مواجه شد . البته منتظر چنین چیزی نبودم . با این حال صبح دوشنبه که از خواب بیدار شدم خوش بین بودم . اگر کسی ان واقعه ی پیش پا افتاده را نادیده می گرفت و بادیدی وسیع تر به ابعاد قضیه نگاه می کرد . این اواخر کار من واقعا عالی بود . خودم مطمئن بودم
    مساله این بود که پل اصلا اهل تعریف و تمجید نبود اما مطمئن بودم او متوجه کارهای بی نظیری که این اواخر انجام داده بودم شده است . به احتمال زیاد اینها را در دفترچه ای یادداشت کرده بود . دفترچه را بیرون می اورد و صفحاتش را ورق میزد و می گفت : می دونی چیه ، تلاش و کوشش در این شرکت بی پاداش نمی مونه
    موقع لباس پوشیدن هم آینده نگری می کردم . فکر این بودم دو مرتبه کت و دامن شیکم را بپوشم تا به پل نشان دهم من چه مدیر عامل معرکه ای خواهم بود . اما نه ممکن بود خیال کند که من می خواهم به او پز بدهم . پس همان لباس معمولی ام را که شلوار جین و یک تاپ قشنگ بود و آن را از فرنچ کانکشن خریده بودم پوشیدم
    خوب ... دقیقا هم نمیشد گفت مال فرنچ کانکشن بود . راستش آن را از اکفسم خریده بودم اما مارکش مال فرنچ کانکشن بود حالا که بدهی ام را به پدرم صاف می کردم مهم نبود از کجا خرید کنم منظورم این است که یک تاپ نو از فرنچ کانکشن پنجاه پوند است در صورتی که این یکی فقط هفت و نیم پوند بود عملا نو هم بود
    وقتی در بلک فریرز از ایستگاه مترو بیرون آمدم هوا تر و تازه و آسمان صبحگاهی آبی بود . کارمندان ادارات قهوه یا چای به دست در حالی که محکم کیف شان را گرفته بودند سر چهار راه ها به هم تنه می زدند و با عجله به سر کار خود می رفتند . مردی که بارانی پوشیده بود و کفشهایی سنگین به پا داشت از کنارم رد شد و نزدیک بود پایم را له کند اما من آن قدر حواسم پرت بود که عکس العملی نشان ندادم . مجسم می کردم ارتقای مقام گرفته ام و مادرم از من سوال می کند هفته ی خوبی را گذرانده ی ؟ و من در جوابش می گویم : خب راستش ...
    نه کاری که می کنم این است که صبر کنم تا به خانه برسم و بعد با دیدن خونسردی کارت ویزیتم را به دست...
    إما !!
    سرم را برگرداندم و کتی کارمند قسمت کارگزینی را پشت سرم دیدم . کمی نفس نفس میزد . موهای مجعد قرمزش کاملا ژولیده بود و یک لنگه کفش به دست داشت . چشمان سبزش حتی از موقع معمول هم گشادتر شده بود . انگار حسابی از چیزی تعجب کرده بود
    یکبار در اداره چند تا دختر راجع به کتی حرف میزدند . نظریه ی آنها این بود که قیافه ی کتی همیشه مثل آدمهای حیران است چون ابروهایش را زیادی کمانی بر میدارد . اما حقیقت این بود که بیشتر وقتها کتی از دست زندگی در حیرت بود . انگار آمادگی اش را نداشت . دقیقا مثل این بود که کتاب راهنمای زندگی هرگز در اختیار او گذاشته نشده بود
    وقتی او به کنارم امد . گفتم : چی به روزت اومده ؟
    او در جواب گفت : این کفش لعنتی ام !همین دیروز دادمش تعمیر . اما باز پاشنه اش در اومده . لنگه کفش را جلوی من تکان داد . برای این پاشنه شش پوند دادم . خدایا امروز روز بد بیاری منه ! شیرفروش یادش رفت برام شیر بیاره و اخر هفته ی بسیار مزخرفی هم داشتم
    تعجب زده گفتم : خیال می کردم آخر هفته را با چارلی گذورندی ! چی شد ؟
    چارلی اخرین مرد زندگی کتی بود . چند هفته ای بود یکدیگر را ملاقات می کردند و قرار بود آخر این هفته از خانه ییلاقی چارلی در خارج از استر دیدن کند
    افتضاح بود .به محض اینکه پامون به اونجا رسید اون گفت می خواد بره گلف بازی کنه
    سعی کردم نکته ای مثبت در این مورد پیدا کنم . " اوه بسیار خوب . چون اون با تو راحت بوده خیلی عادی با تو رفتار می کرده "
    شاید . قیافه ی او مشکوک به نظر می رسید . بعدش چارلی به من گفت وقتی میره گلف بازی کنه اگه امکان داره من کمی کمکش کنم منم جواب مثبت دادم . اون یه قلم مو و سه تا قوطی رنگ به ام داد و گفت اگه سریع کار کنم رنگ نکردن اتاق نشیمن تموم میشه
    چی ؟؟
    بعد ساعت شش برگشت و از رنگ کردن من ایراد گرفت ! لحن صدای او از شدت اندوه بالا رفت . البته رنگ کردن من از روی بی دقتی نبود فقط چند جایی لک شد . اخه نردبان به حد کافی بلند نبود
    حیرت زده به او زل زدم . کتی نکنه تو در حقیقت یه اتاق رو رنگ کردی ؟
    درسته . می دونی می خواستم کمکی کنم . اما حالا که فکرش رو می کنم می بینم اون از من سو استفاده کرد
    زبانم بند آمد . البته که اون از تو سوء استفاده کرد . اون دنبال یه نقاش مفت و مجانی می گشته . تو باید فوری با اون ترک مراوده کنی . فوری ، همین حالا
    کتی لحظه ای ساکت ماند. من با نگرانی به او چشم دوختم . چهره ی او گرفته بود و من فهمیدم که هنوز خیلی چیزها برملا نشده است
    ناگهان او از کوره در رفت ؛ اوه خدایا حق با توئه . حق با توئه . اون از من سوء استفاده کرد . تقصیر خودمه . می بایست همون موقع که از من سوال کرد در کار لوله کشی و پشت بام سازی سر رشته دارم . متوجه این مطلب می شدم ...
    مات و مبهوت پرسیدم : چه موقع این سوال رو کرد ؟
    در اولین دیدارمون ! راستش من اول خیال کردم اون میخواد به نحوی سر صحبت رو باز کنه
    من بازویش را فشار دادم . کتی تقصیر تو نیست . تو آگاه نبودی
    کتی بی حرکت در خیابان ایستاد و پرسید : اما من چه عیب و ایرادی دارم که فقط آدمای آشغال و به درد نخور جذب من میشن ؟
    تو ایرادی نداری
    چرا یه عیبی دارم ! تو به مردایی که باهاشون بیرون رفته م نگاهی بکن . او مشغول شمردن شد ." دانیل که ازم پول قرض گرفت و غیبش زد و به مکزیک رفت . به محض اینکه کاری برای اریک دست و پا کردم منو ترک کرد . دیوید هم که با من دو دوزه بازی کرد . دستگیرت شد چی می گم ؟
    اهووم ... شاید ...
    او با قیافه ای غصه دار گفت : به نظرم باید فاتحه ی خودمو بخونم . می دونم هرگز یه آدم درست و حسابی پیدا نمی کنم ؟
    فوری گفتم : نه ، ناامید نشو . کتی . من به دلم برات شده که یهو زندگیت متحول میشه و مردی مهربون و درست و حسابی پیدا می کنی
    کجا ؟
    من .. نمی دونم ! اما می دونم که چنین اتفاقی می افته . از این بابت به احساس قوی دارم .
    او چشمانش را به هم زد . راستی این جوریه ؟
    صد در صد . لحظه ای فکر کردم ببین یه فکری به ذهنم رسید . چرا ... امروز برای ناهار به جایی دیگه نمیری ؟ جایی کاملا متفاوت
    شاید اونجا یه آدم درست و حسابی پیدا کنی
    او به من زل زد . نظرت اینه ؟ باشه . امتحان می کنم
    دوباره در پیاده رو شروع به راه رفتن کردیم . وقتی به چهارراه رسیدیم . او گفت : تنها نکته ی مثبت آخر هفته ام این بود که تونستم بالا تنه ی قلاب بافیم رو تموم کنم . نظرت چیه ؟
    او با افتخار کتش را در اورد و چرخی زد . چند لحظه ای به او زل زدم . مطمئن نبودم چه بگویم .
    مسائله این نبود که من از قلاب بافی خوشم نمی امد
    بسیار خوب من از قلاب بافی اصلا خوشم نمی امد . مخصوصا تاپ صورتی قلاب بافی یقه باز بدن نما
    بالاخره با هر جان کندنی بود . گفتم : عالیه ! معرکه س
    او لبخندی رضایت بخش به من زد و گفت : خیلی خوشگله ؛ نه ؟ و چقدر هم سریع تمومش کردم . دفعه ی بعد میخوام سر این تاپ یه دامن درست کنم
    با بی حالی گفتم : عالیه ! تو چقدر زبر و زرنگی
    نه این جورا هم نیست . من از قلاب باقی لذت می برم
    لبخندی زد و دوباره کت اش را پوشید . از وسط خیابان رد شدیم . او گفت : خوب بگذریم . از خودت تعریف کن . آخر هفته ی خوبی داشتی ؟ شرط می بندم که عالی بود. کانر یه تیکه جواهره. شرط می بندم تو رو برای شام برد بیرون
    در حالیکه احساس ناراحتی می کردم گفتم : راستش ازم خواست باهاش همخونه بشم
    کتی نگاهی حسرت بار به من کرد و گفت: راستی ؟ خدایا ؛ اما شما دو تا خیلی به هم میاین . چقدر کارها برای شما دو تا راحت پیش میره
    در وجودم احساس شادی می کردم . من و کانر ، زوجی ایده ال . الگویی برای دیگران
    سعی کردم اهنگ صدایم عادی باشد . " انقدرها هم اسون نیست . منظورم اینه که ما با هم دعوا می کنیم . مثل بقیه ی آدما "
    کتی مات و مبهوت شد . راستی ؟ اما من هرگز جر و بحث و دعوای شما دو تا رو ندیدم
    البته که دعوا نمی کنیم
    سعی کردم آخرین باری را که من و کانر دعوایمان شده بود به خاطر بیاورم . راستش خیلی زیاد دعوا کرده بودیم . دعوا کردن که کار همه ی زوج هاست .
    آهان یادم امد . یک روز کنار رودخانه بودیم که من خیال کردم پرندگان سفید بزرگ غازهستند و کانر پایش را توی یک کفش کرده بود که نخیر . آنها قو هستند
    ***********


  20. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 7 12345 ... آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •