تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 23

نام تاپيک: سروش صحت

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض سروش صحت

    وی فوق لیسانس آلودگی شیمیایی دریا از دانشگاه آزاد است. با مجموعه «جنگ ۷۷» مهران مدیری در سال ۱۳۷۷ پا به عرصه هنر گذاشت و به شهرت رسید و همزمان در همان برنامه نویسندگی را در کنار بازیگری تجربه کرد. بازی در سینما را در سال ۱۳۷۸ با فیلم «شراره» به کارگردانی سیامک شایقی آغاز کرد.

    نویسنده
    ۱۳۷۷ - جُنگ ۷۷ (مهران مدیری)
    ۱۳۷۹ - چراغ جادو (مجموعه تلویزیونی)
    ۱۳۸۱ - زیر آسمان شهر (سری اول و سوم)
    ۱۳۸۴ - جایزه بزرگ (مهران مدیری)
    ۱۳۸۴ - شبهای برره (مهران مدیری)
    ۱۳۸۴ - نوک برج؛ به کارگردانی کیومرث پوراحمد
    ۱۳۸۵ - باغ مظفر (مهران مدیری)
    ۱۳۸۶ - ترش و شیرین (رضا عطاران)
    ۱۳۸۷ - بزنگاه (رضا عطاران)
    ۱۳۸۸ - نیش زنبور (حمیدرضا صلاحمند)
    ۱۳۸۸ - پوپک و مش ماشاالله (فرزاد موتمن)

    بازیگر
    ۱۳۷۷ - جُنگ ۷۷ (مجموعه تلویزیونی)؛ به کارگردانی مهران مدیری
    ۱۳۷۸ -ببخشیدشما! (مجموعه تلویزیونی)؛ به کارگردانی مهران مدیری
    ۱۳۷۸ - شراره(فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی سیامک شایقی
    ۱۳۷۸ - داستان یک شهر (مجموعه تلویزیونی)؛
    ۱۳۸۰ - نان، عشق و موتور ۱۰۰۰ (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی ابوالحسن داودی
    ۱۳۸۰ - کاکتوس (مجموعه تلویزیونی)؛ به کارگردانی محمد رضا هنرمند
    ۱۳۸۱ - گاوخونی (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی بهروز افخمی
    ۱۳۸۳ - بازنده (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی قاسم جعفری
    ۱۳۸۴ - تقاطع (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی ابوالحسن داودی
    ۱۳۸۵ - تنگنا (فیلم تلویزیونی)؛ به کارگردانی علی‌رضا بذرافشان
    ۱۳۸۵ - سربلند (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی سعید تهرانی
    ۱۳۸۷ - مرد هزار چهره (مجموعه تلویزیونی)؛ به کارگردانی مهران مدیری
    ۱۳۸۷ - بازی (تله‌فیلم)
    ۱۳۸۸ - شمس العماره (مجموعه تلویزیونی)
    ۱۳۸۸ - گاوصندوق (مجموعه تلویزیونی)
    ۱۳۸۸ - طهران تهران (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی داریوش مهرجویی، مهدی کرم پور
    ۱۳۸۸ - پوپک و مش ماشاالله (فیلم سینمایی)؛ به کارگردانی فرزاد موتمن

    ====
    من نوشته های سروش رو خیلی دوست دارم
    به نظرم خیلی جالبن

    برای شما هم میزارمشون

    امیدوارم خوشتون بیاد




    راحتی





    جواني که کنارم نشسته بود با موبايلش حرف مي زد. بقيه ساکت بودند. جوان پرسيد؛ «ساعت نه خوبه؟... نه و نيم چي؟... باشه پس نه و نيم منتظرتم.» بعد موبايلش را قطع کرد و تا وقتي که يک ايستگاه بالاتر از تاکسي پياده شد، کسي حرفي نزد. جوان که پياده شد، راننده گفت؛ «حالا تا خود نه و نيم سر حاله.» به پياده رو نگاه کردم، جوان کيفش را روي شانه اش انداخته بود و دور مي شد صورتش را نمي ديدم، اما به نظر من هم سرحال مي آمد. زن مسني که روي صندلي جلو نشسته بود، گفت؛ «خوش به حالش. من خانه برم رفتم، نرم نرفتم... سي ساله نه منتظر کسي هستم، نه کسي منتظرمه.» مردي که کنارم بود به زن مسن گفت؛ «اتفاقاً خوش به حال شما. قدر راحتي تون رو نمي دونيد.» زن مسن گفت؛ «مرده شور اين راحتي رو ببرن.» زن مسن که پياده شد به دور شدنش نگاه کردم. صورت او را هم نمي ديدم.

  2. 4 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    Super VIP Mehran's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2005
    محل سكونت
    -• برنابلا
    پست ها
    11,405

    10


    بـرای استفاده راحت تـر از فهرسـت بـه روش زیر عمل کنید :

    1. Ctrl + f یا F3 را فشار دهید
    2. کلمه ی کلیدی مورد نظر را وارد کنید
    3. کلمات هایلایت شده را بررسی کنید

    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]
    [ برای مشاهده لینک ، با نام کاربری خود وارد شوید یا ثبت نام کنید ]

    به روز رسانی تا 22#

    با تشکر مهران...

  4. 5 کاربر از Mehran بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    10 گربه نابغه

    روی پای خانم مسنی که جلوی تاکسی نشسته بود، سبدی حصیری بود که گربه لاغری وسط آن نشسته بود و به خانم مسن نگاه می کرد. پسربچه یی که با مادرش عقب تاکسی نشسته بود از خانم مسن پرسید «چرا گربه تون اینقدر زشته؟» زن گفت؛ «اینکه خیلی خوشگله، تازه نابغه هم هست.» مادر پسربچه گفت؛ «نابغه است؟» زن مسن با افتخار گفت؛ «بله... جدول ضرب رو حفظه.» پسربچه گفت؛ «دروغ نگو.» زن مسن رو به گربه گفت؛ «دو دو تا؟» گربه چهار تا میو گفت. زن مسن گربه را ناز کرد و گفت؛ «سه دو تا؟» گربه شش بار میو گفت. بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا؟» گربه جوابی نداد و فقط به پیرزن نگاه کرد. پسربچه پرسید؛ «پس چرا نگفت؟» خانم مسن گفت؛ «فعلاً فقط دو دو تا و سه دو تا رو بلده... ولی اگه زنده بمونم بقیه اش رو هم یادش میدم.» بچه پرسید؛ «زود یاد می گیره؟» زن مسن گفت؛ «آره خیلی علاقه داره.» بچه رو به گربه گفت؛ «چهار دو تا میشه هشت تا.» گربه به زن مسن خیره شده بود. زن مسن گفت؛ «آخی... نازی.» کمی جلوتر زن مسن با گربه زشت نابغه اش پیاده شدند.» مادر پسربچه گفت؛ «چقدر دلم برای خانمه سوخت.» پسربچه گفت؛ «چرا؟» مادر گفت؛ «چه می دونم... طفلکی زندگی اش همین بود که به گربه اش جدول ضرب یاد بده... خیلی تنها بود.» راننده رادیو را روشن کرد. چند دقیقه یی که گذشت پسربچه پرسید؛ «مامان هفت هشت تا چند تا میشه؟» مادر گفت؛ «پنجاه و شش تا.» گوینده رادیو از نزدیک شدن یک توده هوای سرد خبر می داد.

  6. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض از مخبرالدوله تا توپخانه

    راننده : ايرانسل 5تومني ديده‌بوديم، 3تومني ديده بوديم، ولي ديگه هزارتومني نديده بوديم كه امروز خدا رو شكر اون‌م ديديم! صُب گرفتم از مغازه، حالا تموم شده! جمعاً 4تا تماس بيش‌تر عمر نكرد! نه كه فكر كني چار پنج دقيقه باش حرف زدما. ايناها ...

    همان‌طور كه دست چپ‌ش به فرمان است، با دست راست گوشي موبايل‌ش را جوري مي‌گيرد كه من هم صفحه‌اش را ببينم. فهرست تماس‌هاش را مي‌آورد.

    راننده : اولي‌ش كه زنگ زدم به پسرخاله‌م، باش قرار داشتم سرِ سمنگان. يه ثانيه فقط به‌ش گفتم «اومدم» و قطع كردم. دومي‌ش يه تماس ناموفق بوده كه طرف گوشي‌شو ورنداشته. سومي‌ش زنگ زدم خونه. حالا مام كه زنگ مي‌زنيم خونه ديگه حرف آن‌چناني نداريم بزنيم با عيال كه. يه سلام و يه چه خبر؟ و يه سراغ از بچه‌ها كه از مدرسه اومدن يا نه و يه اين‌كه شام ميام يا نه و والسلام. سرجمع يه دقيقه هم نمي‌شه. آخري‌ش هم به پسر بزرگه زنگ زدم كه شب كار دارم. نمي‌تونم سوييچو به‌ش بدم بره رفيق‌بازي. هيچي ديگه. هزار تومن تموم شد رفت.

    من : خب آره ديگه. ايرانسل مجبوره اين‌طوري پول از ملت بگيره تا بتونه سرپا باشه. اين كارا رو نكنه كه مث تاليا ورشكست مي‌شه.

    راننده : نه آقا!‌ خيلي پول داره. مث چي داره مي‌فروشه. مگه نمي‌بيني چه تبليغات سرسام‌آوري هم مي‌كنه. خب داره كه پول مي‌ده واسه تبليغ.

    من : آره خب. اين‌م حرفيه.

    راننده : البته مث اين‌كه ديگه دارن سوسه ميان تو كارش. غلط نكنم پول حساب‌شونو نداده، سيبيلا رو چرب نكرده، دارن مي‌ذارن تو كاسه‌ش.

    من : چه‌طور مگه؟

    راننده : مگه نشنيدي؟ شوراي شهر گير داده به آنتن‌هاش. گفته بايد از كف شهر جمع‌شون كنه. مي‌گن واسه سلامتي مردم ضرر داره! زكي!

    من : خب ضرر كه داره. راس مي‌گن.

    راننده : نه آقاي عزيز! اين حرفا كدومه. اينا اگه به فكر سلامت مردمن، اگه راس مي‌گن اين‌قد پارازيت نكنن تو [...] ِ مردم!

    تعبير جالبي است! راست‌ش تا به حال فكرش را نكرده بودم پارازيت به آن‌جا هم مربوط مي‌شود.

    راننده : خدا شاهده همين سه چار ماه پيش يكي از اقوام باجناق ‌ما حامله بوده. مي‌برن‌ش بيمارستان، بچه كه به دنيا مي‌آد مي‌بينن سوراخ مخرج نداره! گرفتي كه چي شد؟

    من : بعله. متوجه شدم.

    راننده خلاصه مي‌برن‌ش پيش دكتر، مي‌گه بايد عمل‌ش كنن، سوراخ بذارن واسه‌ش. مي‌گن خب اصلاً چرا اين‌جوري شده طفلك؟ دكتره مي‌گه واسه همين پارازيتاس كه الي ‌ماشاءالله تو اين تهرون زياده!

    من : نه بابا!

    راننده : به خدا!

  7. 3 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  8. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض یك روز كاری

    راننده تاكسی، تندتند دنده عوض می‌كرد و پرسرعت می‌راند و زیر لب می‌غرید بابت گرما و كلافه بود و در خیابان بلند و خلوت، پی مسافر می‌گشت و نمی‌یافت ... انگشتان چركش، لای ریش‌های سیاه و ضخیمش را می‌كاوید و عرق از سر و صورتش جاری بود.
    از زیر داشبورد، بطری آبی بیرون كشید كه اثر لكه‌های چربی، روی آن مانده بود؛ یكی دو جرعه نوشید و بطری را راند سر جای اولش؛ كلافه بود، با پارچه‌ی چرك‌مرده‌ای، قطره‌های عرق را از روی پیشانی بلندش پاك كرد و آروغ پرصدایی زد ... روی شیشه‌ی روبرو، جابه‌جا، عكس‌های هنرپیشه‌های زن امریكایی را چسبانده بود و دستگاه پخش گران‌قیمت پیكان درب و داغانش، خاموش بود و توی آن خیابان خلوت، صدای اگزوز ماشینش، پخش می شد.
    رسید به چهار‌راه؛ غیر از ماشین او، ماشین دیگری پشت چراغ قرمز منتظر نبود؛ راننده تاكسی، به روبرو خیره بود و عبور ماشین‌های تك وتوك را تماشا می‌كرد كه زن جوانی با مانتوی سفید و روسری سرخ، از جلوی تاكسی گذشت؛ راننده نگاهش را از ماشین‌ها گرفت و خیره ماند به پاهای زن كه تا بالای مچش، برهنه بود ...زن از عرض خیلبان گذشت و رفت آن طرف چهارراه و منتظر تاكسی شد؛ ... چراغ برای تاكسی، سبز شد و راننده، راند به طرف زن جوان و كنار زد؛ زن، مسیر را گفت و راننده سر تكاند و بعد، زن، در عقب تاكسی را باز كرد و سوار شد.
    راننده، از توی آینهِ، زن را نگاه می‌كرد؛ زن، ماتیك سرخی به لب‌ها كشیده بود و بی‌توجه به نگاه‌های راننده، به بیرون خیره بود ... موهای مشكی‌اش از روسری بیرون زده بود و پخش شده بود روی پیشانی‌اش و صورت سفیدش، نور خورشید را بازمی‌تاباند.
    ***
    زن گفت: «مرسی آقا! پیاده میشم!» و اسكناسی را گرفت طرف راننده؛ ناخن‌هاش لاك صورتی خورده بود و وقتی راننده خواست اسكناس را بگیرد، دستش سایید به دست زن ... ماشین را گوشه‌ای ایستاند و زن پیاده شد و رفت. راننده با نگاه، رفتنش را به قدر یكی- دو ثانیه تعقیب كرد و خواست دنده را جا بزند و حركت كند كه دید دنده جانمی‌رود؛ دنده‌ی بلند ماشین، می‌لرزید و راننده سعی می‌كرد كنترلش كند و جا بیندازدش ... چند بار سعی كرد اما موفق نشد؛ دنده همراه با لرزش ماشین، می‌لرزید؛ عاقبت با قدرت دنده را فشار داد و بالاخره جا خورد ... ماشین حركت كرد و دنده دیگر نمی‌لرزید و تا یكی دو ساعت بعد، عطر زن توی ماشین پخش بود

  9. 2 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  10. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض 62

    با پسري جوان و پيرمردي که با گوشي موبايلش ور مي رفت عقب تاکسي نشسته بوديم. پسر جوان از پيرمرد پرسيد؛«مي خواهيد پيامک بفرستيد؟»
    پيرمرد گفت؛«پيامک چيه؟» پسر گفت؛«اس ام اس» پيرمرد گفت؛«بله.»
    پسر گفت؛«کمک مي خواهيد؟» پيرمرد گفت؛«چه کمکي؟» پسر گفت؛«منظورم اينه که بلديد اس ام اس بفرستيد؟» پيرمرد گفت؛«اس ام اس فرستادن که کاري نداره.» پسر پرسيد؛«با کي اس ام اس بازي مي کنيد؟»
    پيرمرد لبخندي زد و گفت؛«نمي تونم بگم.» جوان گفت؛«نه، جدي...»
    پيرمرد گفت؛«با دوستم.» جوان پرسيد؛«لاو ترکوندين؟» پيرمرد گفت؛«تو سن و سال ما ديگه نمي ترکه.» جوان پرسيد؛«واقعاً؟» پيرمرد گفت؛«چه مي دانم، شايد هم بترکه.» هنوز لحظه يي نگذشته بود که جواب اس ام اس رسيد. جوان گفت؛«ماشاالله دستشون هم تنده.» پيرمرد گفت؛«اول ها تند نبود ولي تازگي ها خوب شده.» بعد اس ام اس را خواند و پرسيد؛«always يعني بيشتر وقت ها؟»
    جوان گفت؛«يعني هميشه، For ever.» پيرمرد لبخند زد و مشغول جواب دادن شد.
    جوان پرسيد؛«چند سالشونه؟» پيرمرد گفت؛«sixty two» جوان گفت؛«very good به خدا very good.»

  11. 3 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  12. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض رفتني و ماندني

    سه روز پيش همين که سوار تاکسي شدم مردي که جلو نشسته بود، گفت؛ «امروز بيستمين سالگرد فرو ريختن ديوار برلينه.» راننده گفت؛ «بله؟» مرد گفت؛ «20 سال از خراب کردن ديوار بين دو آلمان گذشت.» راننده گفت؛ «چند سال؟» مرد گفت؛ «20 سال.» راننده گفت؛ «عمر عين برق و باد مي گذره...، چشم به هم بزنين 20 سال ديگه هم گذشته.» مرد گفت؛ «مثل اينکه شما متوجه اهميت موضوع نيستيد.» راننده پرسيد؛ «کدوم موضوع؟» مرد گفت؛ «خراب شدن اين ديوار پايان يک دوره بود... با ريختن اين ديوار دوران جديدي شروع شد. جهان کوچک تر شد و آدم ها نزديک تر شدن.» راننده پرسيد؛ «گفتيد چند ساله اين ديوار رو خراب کردن؟» مرد گفت؛ «20 سال.» راننده گفت؛ «من شنيده بودم اين ديوار تو چين بوده.» مرد گفت؛ «اين ديوار اون ديوار نبود، خيلي با هم فرق داشتن.» راننده پرسيد؛ «فرق شون چي بود؟» همين که مرد خواست توضيحاتش را شروع کند اس ام اسي به من رسيد که متن آن اين بود؛ «مهدي سحابي مترجم، نقاش و نويسنده بزرگ کشورمان درگذشت.» بعد از رسيدن اين پيام ديگر کسي حرف نزد و نوشته ستون اين هفته که قرار بود درباره بيستمين سالگرد تخريب ديوار برلين باشد، ناتمام ماند

  13. 2 کاربر از smagoli بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  14. #8
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    پست ها
    186

    پيش فرض

    زیبا بود !!!

    میشه آدرس بلاگشون رو بذارید ؟؟

  15. #9
    Banned
    تاريخ عضويت
    Jun 2010
    پست ها
    186

    پيش فرض

    حقیقت بزرگی را کشف کردم
    " در انتظار پرشدن ماشین در ایستگاه معطل بودیم که مرد میان­سالی کنار پنجره آمد و گفت: « ببخشید مزاحم می شوم، من گدا نیستم، از خودم کامیون داشتم ولی 7 ماه پیش تو جاده بهبهان چپ کردم، بیمه­ام هم تمام شده بود، دار و ندارم را هم باخته­ام ، شب عیدی مجبور شدم که ... ببخشید اگه ممکنه یک کمکی به من بکنید. »
    دروغ می­گفت. راننده یک پانصد تومانی به مرد داد. مرد گفت: « دعا می­کنم هیچ وقت درمانده و محتاج بقیه نشوید» .
    راننده گفت: « ان شاء الله » . شاید هم دروغ نمی­گفت من هم 200 تومان به مرد دادم. سه چهار روز بعد دوباره در یک ایستگاه معطل پر شدن ماشین بودیم که مرد آمد و سرش را نزدیک پنجره آورد.« آقایان سلام، خیلی عذر می­خوام وقت تان را می­گیرم، تو کرج تحویل دار بانک­ام، یعنی بودم، معاون بانک با رییس زد و بند کردند، بعدش هم با کاغذسازی همه­ی کاسه کوزه­ها را سر من و یکی دیگر شکوندند... الان هم هر جا می روم می­گویند سابقه­ی سوء استفاده­ی مالی داری­، بهم کار نمی­دهند... » بقیه حرف­های مرد را گوش نکردم اعصابم خرد بود که چرا دفعه ی قبل با آن که مطمئن بودم دروغ می گوید کلک خورده بودم. مهم 200 تومان نبود ، مهم این بود که مثل یک بچه کلاه سرم رفته بود، مثل احمق­ها رفتار کرده بودم . و حالا خون خونم را می­خورد . همین موقع راننده دست کرد و یک 500 تومانی به مرد داد. مرد گفت :« ان شاء الله هیچ وقت محتاج بقیه نشوید. » راننده گفت :« ان شاء الله » به راننده گفتم این همانی بود دو سه روز پیش هم آمد. راننده گفت: « بله » گفتم: « دفعه قبل یک چیزهای دیگری گفت » راننده گفت :« بله ، ولی این دفعه قصه­اش جالب تر شده بود.»
    سروش صحت

  16. 3 کاربر از ScKAT LeFT بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #10
    اگه نباشه جاش خالی می مونه smagoli's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jun 2008
    محل سكونت
    SaRi
    پست ها
    295

    پيش فرض

    زیبا بود !!!

    میشه آدرس بلاگشون رو بذارید ؟؟

    والا من ادرس وبلاگشو ندارم، اینا رو هم دوستام تو یه سایت جامعه مجازی برام میفرستن و من ازشون خوشم اومد گفتم اینجا هم بزارم شاید شما هم خوشتون بیاد

صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •