تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 40

نام تاپيک: رمان رویای آبی ( نسرین سیفی )

  1. #1
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    12 رمان رویای آبی ( نسرین سیفی )

    رمان رویای آبی
    نسرین سیفی
    284صفحه

    مقدمه
    هوای سرد زمستان هم نتوانسته است تکاپوی شلوغ شهر را آرام کند .زندگی جاری است ،بوی برف می آید ،بوی آدم برفی ،بوی زندگی!
    دوباره قصه ها ،قصه هایی از زندگی،آدمها،بودنها،قصه هایی که انسان را به خلسه رویا و واقعیت می برند.زندگی جریان دارد،قصه ها جریان دارند و زندگی همان فصه ای است که جریان دارد....
    رویای آبی،قصه زندگی آدمهایی است که خودرا به دست جریانهای سرگردان بودنها سپرده اند و اجازه می دهند قصه ها،آنها را تعریف کنند.
    قصه کسانی که در هیاهوی این روزگار،سعی می کنند عشق و تنفر را از نو تجربه کنند،آنهایی که بودن در کنار یکدیگر را انکار می کنند،در حالی که تنها همین بودن است که به زندگی تلخ و گذشته پر تنششان آرامش می بخشد.
    آدمهای قصه زندگی،در رویای آبی،رویاهای خود را باور ندارند اما در پایان قصه،آنها نیز در آبی بیکران رویاهای خود غرق می شوند.
    رویای آبی،قصه رویاهای آبی است،قصه آدمها و عشق و یگانگی....







  2. 6 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض





    فصل اول
    قسمت اول
    ناباورانه به کاغذهایم که روی زمین خیس از باران شب پیش پخش شده بود،خیره شده بودم و مغزم را به دنبال جوابی برای آقای سحری،رییس شرکت می کاویدم.آنقدر سریع اتفاق افتاده بود که من هنوز شوکه بودم و منتظر ایستاده بودم تا یک نفر بگوید ((معذرت می خواهم)) و خم شود و کاغذها را از روی زمین جمع کند.آن وقت حتما به خودم می آمدم و جواب می دادم ((تقصیر خودم بود)) می خواستم از روی گودال کوچک پر آبی بپرم،سرم را پایین انداخته و حواسم به گودال بود که پایم به آن فرو نرود و حالا با چشمانی متعجب و نگاهی مبهوت،ایستاده بودم وسط پیاده رو و به کاغذهایم خیره شده بودم.صدایی پرسید:
    - حالتون خوبه خانم؟
    به مش کریم نگهبان شرکت نگاه کردم و خیره شدم به او که پشت به من، بی توجه از پله های شرکت بالا می رفت.حتی به خودش زحمت عذر خواهی هم نداده بود.به کاغذها نگاه کردم و تازه یادم افتاد،اینها حاصل یک هفته تلاش،بی خوابی کشیدن و غذا نخوردن بوده اند.
    دستهایم یخ کرد و سرم داغ شد و پشت سرش،تقریبا فریاد کشیدم:
    - ببخشید که بهتون خوردم و کاغذام ریخت زمین.
    در مسیر دید من ،تنها پاهایی دیده می شد که می رفت تا از پاگرد پله ها بپیچد.انگار صدایم را نشنیده و اگر هم شنیده،به روی خودش نیاورده بود. حتما با خود گفته بود((تقصیر خودت بود!))
    مش کریم گفت:
    - خدا رو شکر خودتون چیزیتون نشد.
    حتی برنگشت نگاهم کند و من دلم می خواست بدوم،کتش را بگیرم و وادارش کنم،از من عذر خواهی کند.مش کریم ،کاغذها را به طرفم گرفت و گفت:
    - فقط یه کم گِلی شدن.
    به کاغذها نگاه کردم و غریدم:
    - دیگه به درد سطل آشغال می خورن.لعنتی!باید از نو بکشمش.جواب آقای سحری رو چی بدم؟امروز نقشه ها رو می خواست.
    - درست می شه خانم.
    نگاه تندی به مش کریم کردم.خودش را جمع و جور کرد و خجالت زده گفت:
    - گِلی شدن دیگه.
    غریدم:
    - پیداش می کنم.واسه این نقشه ها کلی زحمت کشیدم.
    مش کریم،دستهای گِلی اش را به هم مالید.به راه افتادم و کاغذهایم ،مثل یک دسته کاغذ باطله بین زمین و هوا معلق مانده بودند و با هر قدم من ،تاب می خوردند.مش کریم پشت سرم گفت:
    - خانم قضا بلا بوده.
    نگاه تندی به مش کریم انداختم.دستپاچه سر به زیر انداخت.مثل آدمهای گناهکار روبه روی من ایستاده بود.دنبال مقصر می گشتم.باید یک نفر را پیدا می کردم و سرش فریاد می کشیدم،اما سربرگرداندم و به راه افتادم.
    ***

    - خانم حمیدی اتفاقی افتاده؟
    منشی شرکت بود که مثل همیشه دنبال چیزی می گشت تا یکنواختی کارش را برطرف کند.جواب دادم:
    - نه،چیز مهمی نیست.
    و صدایم از عصبانیت می لرزید.گفت:
    - گِلی شدین.وای!اینا چرا این جوری شدن؟
    بی توجه به او و نگاه کنجکاوش گفتم:
    - می تونم مهندس رو ببینم؟فورا.باهاشون کار واجب دارم.
    - ایشون مهمون دارن.
    روی صندلی نشستم و گفتم:
    - منتظر می شم ،البته اگه از نظر شما ایرادی نداره.
    - فکر میکنم طول بکشه.مهمونشون...یعنی....
    - منتظر می شم.ایرادی که نداره؟
    کنارم نشست و گفت:
    - نه!طول می کشه ولی....اینا چی شده؟چرا نقشه ها گِلی شدن؟اینا کدوم نقشه هاست؟اوناست که مهندس می گفت؟
    - یه لطفی به من می کنید خانم پورمند؟
    - البته!خواهش می کنم.
    - برید پشت میزتون،بشینید و به کارتون برسید.
    عصبانی بودم و حوصله هیچ کس را نداشتم.نتیجه یک هفته تلاشم از بین رفته بود و مردی که حتی فرصت نشد،او را ببینم،بی توجه به من،از پله ها بالا رفته بود و نگاه من در آخرین لحظه،فقط فرصت دیدن یک جفت پا را داشت.
    دلخور پشت میزش نشست و شروع به تایپ مطلبی کرد.مطلبی که حتما برای اظهار همدردی با من،نیمه کاره رهایش کرده بود.صدای ضربات یکنواخت دکمه های کیبورد،سکوت اضطراب آور اتاق را می شکست. اتاقی که تنها تفاوت آن با اتاق انتظار پزشکان،عدم وجود تابلوی سکوت بود.چهره درهم کشیده بودم و کلمات را در ذهنم مرور می کردم تا یادم بماند،چه چیزهایی به مهندس می خواهم بگویم و چگونه می خواهم بگویم. اما رشته افکارم مدام پاره می شد و من مصرانه،کلمات را از نو به نخ می کشیدم.
    خودم را از خلسه کلمات بیرون کشیدم و گفتم:
    - ممکنه به ایشون اطلاع بدید بنده منتظرم؟
    منشی لحظه ای دست از کار کشید،نگاهم کرد و دوباره مشغول کار خود شد و جواب داد:
    - عرض کردم خانم حمیدی،ایشون مهمون دارن.
    صدایش بی خیال ولی عصبی بود.پوزخند زدم و بلند شدم و پیش از اینکه او بتواند،عکس العملی نشان بدهد،چند ضربه ای به در زدم و در را باز کردم.به مهمان مهندس نگاه کردم.کنار پنجره پشت به من ایستاده و از پنجره طبقه هشتم یک ساختمان دوازده طبقه به شهری که با ساختمان های کج و معوج روبرویش زانو زده بود،می نگریست.مهندس سحری پرسید:
    - خبریه خانم حمیدی،اتفاقی افتاده؟
    - معذرت می خوام آقای مهندس.متاسفم،فکر نمی کردم...
    منشی با صورتی نگران و نگاهی ملتمس گفت:
    - من گفتم شما مهمون دارید.بفرمایید خانم حمیدی.گفتم که ایشون مهمون دارن.
    - مهم نیست.بفرمایید خانم حمیدی،چیزی شده؟
    - می خواید بعدا می آم پیشتون.الان...متاسفم آقای مهندس...
    - نه خانم مهندس!غریبه نیستن.بیا تو،بیا ببینم چی شده که تو رو این قدر عصبی کرده!
    در را پشت سرم بستم.با سر به نقشه های گِلی شده اشاره کردم و گفتم:
    - داشتم نقشه ها رو می آوردم خدمتتون که دم در،با یه آقایی برخورد کردم و ....
    زیر چشمی نگاهی به مهمان مهندس کردم.با آن کت و شلوار مشکی و موهای مرتب،مثل عصا قورت داده ها ایستاده بود.ادامه دادم:
    - نقشه ها از بین رفت.همه شون گِلی شدن،باید از نو روشون کار کنم.
    مهندس سحری با تعجبی آمیخته به تحکم پرسید:
    - چطور این اتفاق افتاد؟!
    خجالت زده سر به زیر انداختم.نگاهم به پاهای مرد پشت پنجره افتاد. خودش بود.همانی که باعث از بین رفتن زحماتم شده بود. متعجب نگاهش کردم او هم حتما صدای آقای سحری رو شنیده بود و منتظر بودم بشنوم (( متاسفم خانم،شما بودید که بهتون خوردم؟عجب تصادف بدی!)) و او هیچ حرفی در حمایت از من نزد.مهندس سحری،سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
    - من که به شما تذکر داده بودم خانم،این نقشه ها باید امروز آماده باشن.
    - منم سعی ام رو کردم و آماده هم شدن،اما.....
    با خشم به او نگاه کردم به شدت از بی تفاوتی او عصبانی شده بودم. دلم می خواست بدوم و روبرویش بایستم و وادارش کنم در مورد آنچه اتفاق افتاده بود،توضیح بدهد و در حضور آقای سحری ،از من عذر خواهی کند.آقای سحری پرسید:
    - تا دو روز دیگه می تونید آماده شون کنید؟
    چهره ام درهم شده بود.جواب دادم:
    - بله ،سعی ام رو می کنم.
    - پس بهتره زودتر شروع کنید.
    نگاه غضب آلودی به او که پشت به ما داشت انداختم و گفتم:
    - خیلی زود آماده شون می کنم.
    صدایم عصبی بود و رنگ اعتراض داشت که به طرفم برگشت و من پیش از آن که نگاهم را از او بدزدم،فرصت کردم،فقط طرح کلی صورتش را ببینم.مهندس سحری گفت:
    - منتظر دیدن کاراتون هستم.من انتظارم از شما خیلی بیشتر از اینهاست خانم مهندس.
    به طرف در رفتم.دستگیره را گرفتم و پیش از آن که بچرخانم،نگاهش کردم.دوباره پشت به اتاق داشت و از پنجره به بیرون نگاه می کرد.از در بیرون رفتم،منشی نگاه خشمگینی به من کرد و با بی تفاوتی به صفحه مانیتور چشم دوخت پوزخندی زدم و از مقابلش گذشتم.
    در اتاقم را محکم به هم کوبیدم و نقشه ها را روی میز پرت کردم.روی صندلی گردانم نشستم،تابی خوردم و به تابلوی بالای سرم خیره شدم که اسبی سرکش را در میان سبزه زار به نمایش گذاشته بود. همیشه دلم می خواست،به داخل تابلو بروم و اسب را رام کنم و در چمنزار وسیع داخل تابلو ،با آن اسب سواری کنم.
    چشمهایم را بستم و تصور کردم در تابلو هستم.با خیال رام کردن اسب، فکرم را از حوادث دقایقی پیش و صورتی که از آن چیزی به خاطر نداشتم،دور کردم.
    ***

  4. 5 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل اول
    قسمت دوم
    سیب سرخی را از روی میز برداشتم و همانطور که آن را به طرف دهانم می بردم،روی مبل لم دادم و گفتم:
    - ما غریبه بودیم که ساکت شدین؟
    مادرم دستپاچه جواب داد:
    - خوب نیست دختر فضول باشه و بخواد سر از هر کاری دربیاره.
    سیب را گاز زدمو فکری مثل برق از ذهنم گذشت.به مادرم خیره شدم. صورتش حالت زمانی را داشت که مخصوصا می خواست،چیزی را از من پنهان کند.ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم:
    - موضوع چیه؟امشب مشکوک شدین؟زن و شوهر تو فکر چه توطئه ای هستین که من نباید ازش خبر داشته باشم؟!
    مادرم به سرعت مشغول جمع کردن فنجانهای خالی از روی میز شد و من پرسشگرانه به حرکات سریع دستانش که انگار افکار مرا تند و تند از این طرف و آن طرف جمع می کرد،خیره شده بودم.دستپاچگی مادر و رفتار سرد پدر که برای طفره رفتن از جواب ترفند خوبی بود،سوالات زیادی را به مغزم می آورد .و باعث می شد علت آن رفتارها را درک نکنم.چشمهایم را ریز کردم و به دنبال جواب،اطراف را کاویدم.پدر تک سرفه ای کرد و پرسید:
    - امروز شرکت چه خبر بود؟اوضاع و احوال سرکارت خوب بود؟
    در عمق صدایش چیزی بود که پشتم را لرزاند.جواب دادم:
    - مثل هر روز!قرار بود خبری باشه؟
    - اتفاق خاصی که نیفتاد؟
    اندیشیدم شاید خبر برخوردم و خراب شدن نقشه ها را از جایی و کسی شنیده است.خندیدم و گفتم:
    - منظورتون اون برخورد احمقانه بود؟آخ آخ نگین که دوباره یادش افتادم.
    مادرم پرسشگرانه نگاهم کرد.گفتم:
    - البته چیز خاصی هم نبود.
    لحنم تغییر کرد و با ناراحتی ادامه دادم:
    - فقط نقشه ها از بین رفت.این چند هفته کار دود شد رفت آسمون. آهان،نه گِل شد رفت تو زمین!
    - به من چیزی نگفتی؟
    - مسئله خاصی نبود مامان.شما از کجا فهمیدین؟
    پدرم جواب داد:
    - خودت الان بهمون گفتی.
    - ولی شما....مگه خبر نداشتین؟!
    - از کجا باید می دونستیم؟
    با تعجب به پدرم نگاه کردم و گفتم:
    - بله،از کجا باید می دونستین.تو اون شرکتم که نه دوربین هست،نه مامور مخفی.پس منظورتون از خبر خاص و اتفاق....
    نگاهم از روی صورت مادر سر خورد و به صورت بی تفاوت پدرم خیره شد.گفت:
    - من پرسیدم چه خبر؟تو توضیح دادی.
    سیب گاز زده را در بشقاب رها کردم.مادر غرولند کرد:
    - صد دفعه گفتم،این جوری میوه نخور.
    - مامان جان،شما هم که حتما بی خبر بودین،به بابا هم که نگفتین!
    مادر چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - منظورت چیه؟
    رو به پدر کردم و پرسیدم:
    - منتظر خبر خاصی بودین؟کلاغه خبر رو کامل بهتون نداده؟!
    حالت صورت پدرم تغییر کرد.انگار مچش را در حین رفتار زشتی گرفته باشند،غافلگیر شده بود و این غافلگیری،حس کنجکاوی مرا بیش از پیش تحریک می کرد.مادرم به کمکش رفت و گفت:
    - بدو چند تا چایی بیار،این قدر حرفهای بی خود نزن.
    و من به پدرم خیره شدم.لبخندی تصنعی زد و جواب داد:
    - نه،چه خبر خاصی؟در ضمن حق با مادرته.منظورت از کلاغه چیه؟
    - ولی،انگار....
    مادرم به میان حرفم دوید و تشر زد:
    - ثنا!!!
    پدرم روزنامه را جلوی صورتش گرفت و این کار یعنی،دیگر حرفی برای گفتن نمانده است.
    سینی را از مادرم گرفتم و به طرف آشپزخانه رفتم.همه چیز در ذهنم به هم ریخته بود.سینی را روی میز گذاشتم و هرچه فکر کردم،به یاد نیاوردم برای چه کاری به آشپزخانه آمده ام.انگار مادرم از من چیزی خواسته بود.شاید به غذا سر بزنم و شاید هم میوه بشورم.ظرفها را باید آماده می کردم و یا سالاد درست می کردم.
    یادم افتاد،نقشه ها خراب شده بودند و من از نو باید آنها را می کشیدم.از آشپز خانه بیرون آمدم،بدون آن که به یاد بیاورم چه کاری باید انجام می دادم.
    مادرم حرفش را نیمه کاره رها کرد.چهره درهم کشیدم تا ناراحتی ام را نشان بدهم.بعد به اتاقم رفتم.در را که می بستم تصور این که،چه حرفی باعث شده تا با دیدن من سکوت کنند،مثل خوره به جانم افتاد.
    پشت میز نشستم و به صفحه مانیتور که عکس یک غروب سرخ روی یک دشت وسیع را به رخ می کشید ،زل زدم.
    ***
    با صدای مادرم به خود آمد:
    - غذا آماده است.
    ناباورانه به او که بین در و دیوار ایستاده بود،نگاه کردم و گفتم:
    - صدام می کردین واسه کمک.
    حتما در صدایم چیزی بود که در را بست و گفت:
    - اگر چیزی بود که باید به تو می گفتیم،حتما در موردش باهات صحبت می کردیم.
    - دارم نقشه ها رو از نو سامون میدم.زحماتم حسابی هدر رفت.
    - ثنا تو دیگه بزرگ شدی!چیزی نیست که بخوای بدونی.
    دست از کار کشیدم.به تندی نگاهش کردم و گفتم:
    - چیزی نمی پرسم،چیزی هم نمی خوام بدونم.نمی فهمم اصرار شما واسه این که به من بگین خبری نیست برای چیه؟دیگه چیزی هم نمی پرسم،خوبه؟
    و مادرم قاطعانه گفت:
    - و بهش فکر هم نمی کنی.
    از برخوردش یکه خوردم.احساس کردم،بیشتر دلم می خواهد بدانم چه خبر شده است.باید می گفتم((فکر هم نمی کنم)) ولی جواب دادم:
    - مغز واسه فکر کردنه.جلوی این یکی رو نمی تونم که بگیرم.جریانات مغزی و این جور چرت و پرتا.....می دونید که؟!!
    در نگاهش می خواندم که به زودی بارانی از نصایح به سرم خواهد بارید.بلند شدم و او ناراضی به دنبالم راه افتاد.پشت سرم گفت:
    - پدرت رو از خودت نرنجون.بهتره همه چیز رو فراموش کنی.
    و من با خود اندیشیدم ((حداقل بهم بگین چه چیزی رو باید فراموش کنم!))
    روبه روی پدرم نشسته بودم و کاملا مراقب بودم که نگاهش نکنم.وقتی پرسید:
    - نقشه ها رو دوباره می کشی؟
    احساس کردم احتیاطم بیش از اندازه واضح بوده.به ظرف غذا خیره شدم و جواب دادم:
    - بله،دوباره کاری شد.خدا باعث و بانی اش رو ...چی بگم.
    - برات سخته؟
    - بله،تازه تموم شده بود.این برام سخته که دوباره باید همه رو بکشم.
    - تو که از عهده اش برمیای؟
    - بله.
    - تو جواب دادن اجباری داری؟
    نگاهش کردم به اندازه چند ثانیه.چشمهایمان،کاسه چشم دیگری را کاوید و دوباره هر کدام به سویی چرخید تا از نگاه دیگری گریخته باشد.گفتم:
    - چطور مگه؟
    زیر چشمی نگاهش کردم.متفکرانه به نقطه ای روی میز خیره شده بود.سرش را تکان داد و گفت:
    - از شرکت بگو.
    مادرم دیس برنج را روی میز گذاشت و با تحکم گفت:
    - سر میز شام ،حرف از کار نباشه.
    به رفتار عجول مادرم و حالت متفکر پدرم که فکر می کردم،نمی توانستم بر حس کنجکاویم غلبه کنم.ذهنم به هر طرفی کشیده میشد . هزاران آیا،در مغزم رژه می رفت.
    چیزی در ذهنم درخشید و متعجبانه به مادر که مشغول کشیدن غذا بود نگاه کردم.حساب دودوتا چهارتایی کردم و مصمم به خودم جواب دادم،((نه)) مادرم دیس را به طرفم گرفت.نگاهش کردم.گفت:
    - چیه؟
    - باید به کارم برسم.
    پدر سربلند کرد و نگاهی غریب به من انداخت.غذا کشیدم و می دانستم برای هر پیش آمدی،آمادگی دارم.
    ***

  6. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل اول
    قسمت آخر
    مش کریم طوری نگاهم می کرد که مجبور شدم،خم شوم . خودم را از پایین تا بالا برانداز کنم. دستی به دکمه هایم کشیدم که اشتباه نبسته باشمشان و گفتم:
    - سلام.
    جواب سلامم را داد.از کنارش رد شدم و زیر چشمی نگاهش کردم.نگران بود و به انتهای خیابان خیره شده بود.به خودم جرات دادم و پرسیدم:
    - چیزی شده مش کریم؟
    مهندس امیری به سرعت از پله هاپایین می آمد.صدای پایش در راه پله ها طنین انداخته بود.پیش از آن که مش کریم دهان باز کند،به من رسیده بود. چشمانش از خوشی می درخشید.سلام کردم.خندید و گفت:
    - سلام خانم حمیدی.برگردید منزل،بالا خبری نیست.
    و با گفتن با اجازه،با صورتی خندان از مقابلم گذشت و به طرف اتومبیلش رفت.نگاه کنجکاوم را به مش کریم دوختم.شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    - این اولین باره که آقا نیومده سرکار.
    با تعجب گفتم:
    - مهندس سحری؟!
    - من نزدیک ده ساله اینجا کار می کنم،ندیده بودم آقا یه روز نیاد.مگر وقتی که سفر باشه.
    سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم.چند ماهی بودکه در این شرکت مشغول به کار شده بودم.مهندس سحری از دوستان پدرم بود.همکلاسی های قدیمی بودند.پدرم هر وقت که از آن روزها تعریف می کرد،جملاتی واحد را طوطی وار میگفت.من همیشه با خودم فکر می کردم در سر پدرم،یک ضبط صوت است که نوار روزهای دبیرستانش را در آن ضبط کرده و هر وقت می خواهد دوباره روزهای خوش مدرسه اش صحبت کند،آن نوار را در ضبط صوت می گذارد.آن قدر کلمات تکراری دوران دبیرستان و دوستی اش با مهندس سحری را شنیده بودم که کلمه به کلمه شان را از حفظ بودم.نوار کاست توی سرپدرم ،همیشه با این کلمات شروع می شد(( رفتن من به اون مدرسه بیشتر شبیه یک معجزه بود. ما وضع خوبی نداشتیم،یعنی اصلا وضعی نداشتیم که بخواد خوب باشه.پدرم، توی خونه یکی از اون پولدارا کار می کرد و هفته ای یکبار به باغچه هاشون می رسید.ازشون خواهش کرده بود،سفارش من رو بکنن که برم مدرسه خوب.روز اولی که رفتم،مدرسه.....))
    نگاهی به مش کریم انداختم و گفتم:
    - شاید بیان.
    - بعید می دونم .منشی هم گفت نمی آد.
    نگاه خیره ام را به دکمه یقه اش دوختم وپرسیدم:
    - چرا؟
    شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
    - به هر حال هیچ کس بالا نیست.
    با تعجب تکرار کردم:
    - هیچ کس؟!
    لبخندی زد و گفت:
    - یک هیچ کس به اندازه مهندس سحری.
    لبخندی تصنعی زدم و گفتم:
    - از تاکیدتون ممنونم.
    - به هر حال خودتون می دونید.
    نگاهی به مش کریم انداختم.چشم دوخته بود به آخر خیابان و منتظر بود ماشین قرمز رنگ آقای سحری،از سر پیچ بپیچد.
    آرام آرام از پله ها بالا رفتم.هرچه به دفتر نزدیک می شد،صداها بلندتر می شد.پشت در دفتر ایستادم و نفس عمیقی کشیدم.چشمهایم را برای لحظاتی بستم و سعی کردم،همه چیز را در ذهنم مرتب کنم.به خودم نهیب زدم((حالا با آرامش)) و در را باز کردم و داخل شدم.برای چند لحظه صداها قطع شد.در آستانه در ایستاده بودم و سنگینی نگاه آنها را احساس می کردم.به آرامی سر بلند کردم،ده جفت چشم به من که دسته کیفم را محکم چسبیده بودم،دوخته شده بود.مهندس مسعودی اولین کسی بود که سلام کرد.به سنگینی جواب سلامش را دادم و یک سلام دیگر به سلام آولم اضافه کردم و به طرف اتاقم به راه افتادم.خانم پورمند،گفت:
    - آقای سحری تشریف نیاوردن.
    ایستادم و بدون اینکه نگاهش کنم،جوابدادم:
    - مش کریم بهم گفت.
    مهندس مسعودی پرسید:
    - شما نمی دونید واسه چی نیومدن؟
    به طرفش برگشتم و با چهره ای درهم کشیده و به تلخی جواب دادم:
    - یادم نمی آد تو قراردادمون نوشته شده باشه که ایشون باید برای غیبتهاشون از من اجازه بگیرن!
    سر به زیر انداخت و گفت:
    - منظوری نداشتم.
    به طرف اتاقم رفتم و پشت سرم،پچ پچ شروع شد.در اتاقم را که بستم،غریدم:
    - باید روز احمقانه ای باشه،شروعش که وحشتناک بود.
    به تابلوی بالای میز کارم نگاه کردم،اسب سپید داخل تابلو،آزادانه در میان چمنزار می دوید.در زیبایی چمنزار و آزادی اسب غرق شده بودم که چند ضربه به در اتاقم خورد و مرا از آن فضا بیرون کشید.به سرعت به طرف میزم رفتم و در حالی که وانمود می کردم مشغول جابه جا کردن وسایلم هستم ،گفتم:
    - بفرمایید.
    در با صدای نرمی روی پاشنه چرخید.چرخی زدم و به مهندس مسعودی که سرش را از لای در به داخل آورده بود،نگاه کردم.گفت:
    - اجازه می دین خانم مهندس؟
    وپیش از آن که حرفی بزنم در را باز کرد و وارد شد.چهره درهم کشیدم و با ناراحتی گفتم:
    - چشم رییسشونو دور دیدن!
    صدایم را شنید اما به روی خودش نیاورد وپرسید:
    - می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
    پشت میزم نشستم و گفتم:
    - لطفا سریعتر.
    با ابرو به صندلی اشاره کرد و گفت:
    - میشه بشینم؟
    چهره درهم کشیده و عصبی بودم.با بی حوصلگی به سمت صندلی اشاره کردم و گفتم:
    - فقط سریعترلطفا.
    روی صندلی نشست و لبخند به لب گفت:
    - آدم تو اتاق شما احساس آرامش میکنه .
    نگاه تندی به او کردم.دلم می خواست بگویم ((آدم باید خیلی احمق باشه که درحضور من ،احساس آرامش کنه،مخصوصا اگر اون آدم تو باشی.)) بی توجه به نگاه من و حالت صورتم گفت:
    - تنها اتاق شرکته که به جای عکس ساختمونای جورواجور و نقشه های الکی،رو دیوارش یه تابلوی دلباز هست.
    روی صندلی ام جا به جا شدم و گفتم:
    - ظاهرا می خواستین چیزی به من بگین.
    لبخند روی لبهایش ماسید.سر به زیر انداخت وگفت:
    - با پدرتون صحبت کردین؟
    - من که بهتون گفتم آقای.....
    به میان حرفم دوید و گفت:
    - منم بهتون گفتم،اجازه بدین خدمت برسیم و رسما جواب بگیریم.
    ازروی عصبانیت لبخندی زدم و گفتم:
    - من متاسفم.
    نگاهم کرد .در عمق چشمانش چیزی بود که مرا می ترساند.چشم چرخاندم و به وسایل روی میزم خیره شدم.گفت:
    - من اصراردارم خانم حمیدی.
    بی آن که نگاهش کنم گفتم:
    - از عدم حضور آقای سحری.....
    برای دومین بار به میان حرفم دوید و گفت:
    - اگه ایشون هم تشریف داشتن،خدمت می رسیدم.
    نگاهش کردم.چشمانش از فرط عصبانیت،گشاد شده بود و مشت گره کرده اش را با دست دیگر،محکم چسبیده بود.لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - من جواب خودم را قبلا دادم.
    ایستاد و گفت:
    - من منتظر جوابتون هستم.
    صدایش تلخ و گرفته بود.سرم را در پوشه ای که رو به رویم بود فرو کردم تا از جواب دادن فرار کرده باشم.مثل پدرم شده بودم که همیشه برای فرار از حرف زدن و جواب دادن،سرش را لای روزنامه فرو می برد. دوباره به صدا درآمد، همان مهندس مسعودی همیشگی شده بود،گرم ومهربان.
    - امیدوارم بالاخره جواب مثبت رو از دهن شما بشنوم.
    سرم را بالا آوردم و خیره نگاهش کردم.یاد چندماه قبل افتادم،اولین بار که دیدمش یک بغل پوشه دردستانش سنگینی می کرد.به سرعت از راهرو می گذشت.کی خواست پرونده ها را به اتاقی که جلسه بود ببرد.مهندس سحری در حین عبور او گفت:
    - مهندس مسعودی،خانم مهندس حمیدی.
    و من نگاهی گذرا به مردی که یک طرف لباسش از شلوارش بیرون زده بود انداختم و گفتم:
    - خوشوقتم.
    او ایستاد و آن قدر با من تعارف کرد که از اتاق صدایش زدند.
    به صندلی تکیه دادم و به جای خالی او زل زدم و از خودم پرسیدم ((مهندس سحری کجا می تونه باشه؟)) حوصله کار کردن نداشتم.می دانستم با اتفاقی که دیروز افتاد،زمان به سرعت برای من از دست می رود.فقط دو روز فرصت داشتم که پیش ازآمدن کارفرما،نقشه ها را دوباره آماده کنم.به خودم نهیب می زدم که برخیزم و به نقشه ها سروسامانی بدهم،اما در افکار به هم ریخته خود غرق شده بودم.چیزی شبیه یک رویا.چشمهایم همه چیز را به وضوح می دید و مغزم هیچ چیزی را تمیز نمی داد.میز،صندلی،تابلوی روی دیوار،همگی واضح بودند، اما انگار روی آنها را ابری سفیدرنگ پوشانده بود که نمی توانستم دقیقا تشخیصشان بدهم.
    در ذهنم مبارزه سختی برپا بود.داشتم به خودم فشار می آوردم که از این خلسه بیرون بیایم.مهندس سحری غیبت داشت.دیگر صدایی از بیرون نمی آمد شاید همه رفته بودند.مثل مهندس امیری که خندان به طرف اتومبیلش می رفت.
    حتی با صدای کوچک ضربات در هم نتوانستم خودم را جمع و جورکنم.تا به خود آمدم،منشی شرکت کنار میزم ایستاده بود و دستورات مهندس سحری را برایم دیکته می کرد.
    - آقا فرمودن یه نگاهی به این نقشه ها بکنید.راستی تا یادم نرفته،گفتن بهتون بگم اون نقشه ها هم زودتر آماده بشن.گفتن بهتون بگم،ایشون شخصا دراین مورد عجله دارن.اون.....
    به میان حرفش دویدم و گفتم:
    - مهندس تماس گرفته بود؟
    بی آن که نگاهم کند جواب داد:
    - صبح زود.
    به زحمت جلوی خودم را گرفتم که نپرسم ((و دلیل غیبتشون؟)) و منشی از حالت چشمانش مشخص بود که دلیل غیبتش رانخواهد گفت.با خود فکر کردم رفتار او می تواند دو دلیل داشته باشد،یا او هم چیزی نمی داند و یا می داند و سعی در حفظ اسرار رییس شرکت دارد که این از وظایفش بود.گفت:
    - در ضمن فراموش نکنید،ساعت یازده باید برید جلسه.
    با تعجب پرسیدم:
    - جلسه؟
    - از طرف شرکت می رین.به جای آقای سحری.
    صورتش را باکراهت جمع کرد.روی صندی ام صاف نشستم و گفتم:
    - حرفی به من زده نشده بود.
    - امروز صبح این تصمیم رو گرفتن.
    - ولی مهندس....
    به منشی نگاه کردم و باقاطعیت گفتم:
    - می رم.فقط قبلش حتما دوباره به من یادآوری کنید.
    ادای مدیرعامل ها را درمی آوردم و یا دعوت به یک جلسه باعث شده بود لحن گفتارم عوض شود.منشی از گوشه چشم نگاهم کرد.آن قدر خونسرد بود که از حالت صورتش یکه خوردم.انگار می گفت((خواهش می کنم تو دیگه ادا درنیار.من از این مدیرعاملا که اومدنو رفتن زیاد دیدم.))به طرف در راه افتاد.پرسیدم:
    - نگفتین جلسه کجا هست؟
    - شرکت زمان!
    با تعجب گفتم:
    - شرکت زمان!
    نیشخندی زد و من انگار که حضوراورا فراموش کرده بودم،نالیدم:
    - باورم نمیشه.
    منشی با بدجنسی خاصی اضافه کرد:
    - مهندس مسعودی هم شمارو همراهی می کنند.
    به منشی نگاه کردم.چشمانش حالت خاصی داشت.می درخشید و می خندید. ابروهایم را بالا کشیدم و با لبخند گفتم:
    - ازاین که یادآوری کردید ممنونم.
    لبخندش برای لحظاتی محو شد.حدس می زدم دارد درذهنش به دنبال کلماتی می گردد.لبخند که دوباره روی لبش نشست،خودم را برای هر حرفی آماده کرده بودم.گفت:
    - براتون آرزوی موفقیت می کنم.
    - متشکرم.
    خونسردی ام اذیتش می کرد.چهره درهم کشید و به طرف در رفت.به پشت سرش خیره شدم به جایی که مغزشدر آنجا ضربان داشت و اندیشیدم((آیا او مغزی هم دارد؟))
    گفتم:
    - فراموش نکنید دوباره بهم یادآوری کنید.
    و صدایم مثل صدای مدیرعاملها شده بود.دورگه وخودخواه.برگشت و نگاهم کرد.طوری که انگار به یک غریبه نگاه می کند.اصلا انگار از من می پرسید(( تو فکر میکنی کی هستی؟)) ابروهایم را بالا کشیدم و یادم افتاد قبلا همین کار را کرده ام.آنها را رها کردم تا به جای اولشان برگردند و پرسیدم:
    - چیزی روفراموش کردید؟
    صدایم بدجنس بود،مثل نگاه منشی ، و او جواب داد:
    - نه.
    داشتم لحن صدایش را در سرم حلاجی می کردم که او در را باز کردو از در بیرون رفت.نگاهم روی در بسته خیره ماند و از خود پرسیدم((آیا در سر من مغزی هست؟))
    ناگهان از خودم چندشم شد.بدجنس شده بودم.جملات آخرم را دقیقا از روی غرض گفته بودم.می خواستم برتری ام را به او ثابت کنم.
    روز اولی که پا به این شرکت گذاشتم،او تصور کرده بود من منشی جدید شرکت هستم،لیوان آب را روی میز گذاشت و گفت((دمت و بذار رو کولت و برو)) من نتوانسته بودم او را ببخشم،به خاطر حرف آن روزش،حتی بعد از معذرت خواهی اش.
    به رفتار منشی شرکت فکر می کردم و به این که چرا بعد از گذشت این همه مدت از آن سوتفاهم،هنوز هم نتوانسته ایم با هم کنار بیاییم،که چند ضربه به در خورد و بی آن که چیزی بگویم،در باز شد و مهندس مسعودی با یک بغل کاغذ وارد شد.پیش از آن که عکس العملی نشان بدهم،کاغذها را روی میزم ریخت و با لبخند گفت:
    - با خودم فکر کردمحالا که قراره بریم پیش آقای ملازمانی،بهتره شما هم آماده باشین.
    چرخی زد و یکی از نقشه ها را برداشت.آن را در مقابل من ،روی میز پهن کرد و شروع به توضیح دادن کرد.به حرکات سریع او خیره شده بودم و به لبخند منشی فکر می کردم.مهندس مسعودی بی توجه به من توضیح می داد و من هاج و واج مانده بودم که چه باید بکنم.
    - حواستون که یه جای دیگه است!
    نگاهش کردم.روی صندلی ام نشستم و گفتم:
    - من سرم شلوغه.
    - ولی مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم.
    نگاهش کردم.به نقشه های روی میزخیره شده بود و حرف تلخ و گزنده مرا نادیده گرفته بود.به تندی گفتم:
    - می تونیم تحمل نکنیم.
    سرش را بیشتر روی نقشه ها خم کرد و گفت:
    - از من ساخته نیست.
    چرخی زدم و پشت به او ایستادم.نگاهم را به تابلوی روی دیوار دوختم و اسب سرکش دورن آن و یالهایی که به دست باد سپرده شده بود.دلم می خواست این اسب را رام کنم.گفتم:
    - من باید روی نقشه هایی که خراب شده کار کنم.
    صدای جمع کردن کاغذهایش را می شنیدم.با صدایی آرام که اثری از لحن تند دقایق پیش در آن نبود،گفت:
    - ساعت ده آماده باشین،نمی خوام معطل بشم.
    به طرفش چرخیدم.کاغذهایش رادر آغوش کشیده و انگار که اتفاقی نیفتاده،لبخند به لب ایستاده بود.گفتم:
    - معطل نمی شید.
    جواب داد:
    - می دونم.
    و به راه افتاد.در که پشت سرش بسته شد،چشمهایم را به روی هم گذاشتم.باید افکارم را مرتب می کردم.صدای زنگ تلفن مثل آوار روی سرم خراب شد.
    - بله؟
    - رسیدی؟
    - سلام،بله رسیدم.
    - چه خبرا؟
    با لحنی متعجب گفتم:
    - باید خبری باشه؟
    مادرم دستپاچه جوابداد:
    - نه همین جوری پرسیدم.
    - امروز حال همه خوبه؟
    - حال تو چی؟
    - بدنیست.به جز نقشه هایی که باید آماده بشن و جلسه ای که باید با مهندس مسعودی برم.
    - با مهندس؟خوبه،فرصت مناسبیه تا رسیدن به جلسه حرفاتون رو بزنید.
    - مامان خواهش می کنم شما دیگه نه.
    - به نظر من که مهندس پسر خوبیه،با توجه به وضع به وجود آمده هم که به صلاحت نیست بیشتر از این مجرد بمونی.
    - وضع به وجوداومده؟کدوم وضع؟
    حرفی زده بود که نمی باید می گفت و حالا باید جوری حرف را عوض می کرد که من پیگیرش نشوم،خودش هم می دانست نمی تواند فرار کند.گفت:
    - بابات صدام می کنه،کاری نداری فعلا؟
    - فکر کنم بابا الان سر کار باشه.
    - خداحافظ.
    پیش از آن که بتوانم حرفی بزنم،تماس را قطع کرده بود.
    همه مشکوک رفتار می کردند..چیزی در جریان بود که من سر درنمی آوردم یا شاید اصلا نباید میفهمیدم که در جریان است.برخورد دیروزم ،خراب شدن نقشه ها و مردی که از او چیزی جزیک جفت پا و طرحی مبهم از صورتی که هر لحظه کمرنگ تر و کمرنگ تر می شد.
    باید روی نقشه هایی که خراب شده بودند،متمرکز می شدم.یعنی خرابش کرده بودند و حتی به خودشان زحمت عذرخواهی هم نداده بودند به ساعتم نگاه کردم. یک ساعت زمان داشتم تا کنار دست مهندس مسعودی بنشینم و به اراجیف او درباره آینده مشترک و بچه ها و کارهایی که میتوانستیم بکنیم،گوش بدهم و این که اگر من رضایت بدهم همه چیز حل می شود و او خوشبختترین مرد روی زمین خواهد بود.
    بی دلیل دلم می خواست با او لجبازی کنم.بلند شدم وهنوز پشت میزی کارم ننشسته بودم که دوباره تلفن زنگ خورد.گوشی را برداشتم:
    - بله؟
    منشی شرکت بود که گفت:
    - آقای مهندس تماس گرفتن،گفتن به پدرتون بگین باایشون تماس بگیرن.
    - بله،الان.
    گوشی را قطع کردم و غریدم:
    - مثل اینکه قسمت نیست این نقشه ها درست بشن.عزمش رو جزم کرده دو شب منو بی خواب کنه.
    شماره پدر را گرفتم.چند بوق خورد،دیگر ناامید شده بودم که جواب داد:
    - بله؟
    - سلام بابایی،خسته نباشید.
    - سلام،تو هم خسته نباشی.
    - خوبی؟
    - تو چی؟خوبی؟
    - نه،اصلا.
    - چرا؟
    - از صبح تا حالا می خوام روی نقشه ها کار کنم ،نمیشه.
    - آروم باشی میشه،امتحان کن.
    صدای بلندگو در گوشی پیچید:
    - دکتر حمیدی به بخش پنج.
    - دارن صداتون می کنن،زیاد مزاحم نمی شم.فقط آقای مهندس گفتن یه تماسی باهاشون بگیری.
    - مهندس؟
    - بله.
    - چه کارم داشت؟
    دوباره صدا شنیده شد:
    ((دکتر حمیدی به بخش پنج))
    - نمی دونم.منشی شرکت بهم گفت آقای مهندس زنگ زده گفته به من بگن،به شما بگم یه زنگی به ایشون بزنید.
    - باشه،ممنون که گفتی.
    - بابا مگه مهندس خودش شماره شما رو نداره؟
    - بعدا میبینمت.خداحافظ.
    گوشی قطع شد.به گوشی ای که در دستم بود نگاه کردم و گفتم:
    - خداحافظ.
    و گوشی را قطع کردم.زیر لب گفتم((خوب بابا گفت باید چه کار کنم؟بایدآروم باشم،باید آروم باشم.فقط باید آروم باشم.))به طرف میز کارم رفتم.فقط بایدآرامشم را حفظ می کردم و خودم می دانستم این کار آن قدر ها هم که به نظر می آمد، ساده نبود.
    پایان فصل اول

  8. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل دوم
    قسمت اول
    مشغول کشیدن نقشه ها بودم که مهندس مسعودی در اتاقم را زد و وارد شد:
    - خانم،جلسه!آماده اید که؟
    و من ازپشت عینکم که فقط موقع کار به چشم می زدم،نگاهش کردم. لحظاتی بعد با او همراه شدم.مثل همیشه در را برایم باز کرد،روی صندلی عقب جا گرفتم و او آیینه اتومبیل راطوری تنظیم کرد که مرا ببیند.از همان ابتدا منتظر بودم سر حرف را باز کند و مثل همیشه از محبت مادرش نسبت به من و انتظار پاسخ مثبت به من بگوید و مثل همیشه آماده بودم که تمام حرفهایش را نشنیده بگیرم.
    - شما فکر نمی کنید یه اتفاقایی داره میافته؟
    از گوشه چشم نگاهش کردم.از آیینه نیم نگاهی به عقب انداخت و گفت:
    - فقط بهم نگین فضولم،همه چیز رو اتفاقی شنیدم.
    - پس فضولین!
    - مرسی از لطف شما.
    آن قدر صمیمانه این جمله را گفت که نفهمیدم برای حاضر جوابی بود یا نشان ازدلخوری.سکوت کرد.گفتم:
    - نمی خواین ادامه بدین؟
    - می بینم که شما هم فضولین.
    - اصلا برام مهم نیست،می تونین ادامه ندین.
    خندید و گفت:
    - به خدامامانم....
    - آقای مهندس لطفا.....!
    - بله،چشم،چیزی نمی گم.
    - خب؟
    - خب؟
    - چی شنیدین آقای مهندس؟
    - وای درصدشم که بالاست.فکر می کردم فقط من این مشکلو دارم اما می بینم شما هم با من همدردید!
    با عصبانیت و با لحنی دلخورگفتم:
    - اصلا نمی خوام بشنوم.
    - تسلیم،تسلیم.چشم می گم.دیروز اونی که اومد تواتاق آقای سحری رو دیدین؟
    - حالتون خوبه؟
    از آیینه به عقب نگاه کرد وپرسید:
    - خوبم،شما چطورین؟
    - روزی هزار نفر میان تو اتاق ایشون و میرن.کدومشون رو می گین؟
    - اشتباهتون همین جاست دیگه.این یکی فرق داشت.
    - متاسفانه من مثل شما بیکار نیستم که تمام مدت حواسم به رفت و آمدهای این و اونباشه.
    - این از سر بیکاری نیست.من نمی خوام جایی باشم که ندونم دور و برم چه خبره.
    - به این کار می گن سرک کشیدن تو کارای مردم.
    - من گن حواست جمع کارای خودت بودن.
    - توجیه قابل قبولی بود.
    - می دونید خانم مهندس،من تازگی ها به این نتیجه رسیدم که شما فقط می خواید با من لجبازی کنید.
    پوزخندی زدم وگفتم:
    - مضحکه.
    - نه،اصلا،خیلی هم درسته.
    - نمی خوام درموردش بحث کنم.حوصله اش رو ندارم.
    - باشه،هر جور میل شماست.
    پایش را روی پدال گازفشرد.از پنجره به بیرون نگاه کردم.به شهری که به سرعت از مقابل چشمانم گریخت و به آدمهایی که با سرعتی سرسام آور به دنبال زندگی می دویدند.
    - نمی تونم از فکرش بیرون بیام.
    لبخندم را به زحمت فرو خوردم.متوجه شد و گفت:
    - مهم نیست،مسخره ام کنید.
    - متاسفم،قصد مسخره کردن نداشتم.
    - پس به چی می خندین؟
    - به اینکه شما نمی تونید چیزی رو از دیگرون پنهان کنید.
    - اولا من تا به حال اینهارو به کسی نگفتم،دوما شما دیگران نیستید.
    چهره درهم کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.بی توجه به من ادامه داد:
    - دیروز رفتم اتاق آقای مهندس.منشی گفت مهمون داره و گفته کسی مزاحمشون نشه.بعد از رفتن شما رفتم.
    گوشهایم را تیز کردم.داشت درمورد او حرف می زد.ادامه داد:
    - مهندس سعی می کرد آرومش کنه،اما اون مدام میگفت،نگین نه همش تقصیر شما بود.منشی بهم گفت بهتره برم تو اتاقم منتظر بشم،سر مهندس که خلوت شد بهم زنگ می زنه.منم دیگه نتونستم بفهمم موضوع چی بود.
    - خدای من،بهتره مواظب کشف خودتون باشین!
    از آیینه نگاهم کرد.به صندلی تکیه دادم و ازپنجره به بیرون خیره شدم.گفت:
    - مهندس تقریبا داشت بهش التماس می کرد آروم باشه.
    - حتما سر خراب شدن یکی از پروژه ها بوده.
    - پروژه ای که مدیرش اولین باره می آد شرکت.تو رو خدا خانم مهندس،حرفایی می زنید که از شما بعیده.
    چهره درهم کشیدم و گفتم:
    - بهتره مراقب باشین با کی دارین حرف می زنین.
    نگاه بی توجهی از آیینه به من انداخت و در سکوت به رانندگی اش ادامه داد.
    - شما هر چی میخواین بگین،من مطمئنم یه اتفاقاتی داره می افته.
    - آقای مهندس می شه لطفا ازجلسه امروز بگین؟
    - نچ،خودتون باید نقشه هارو مطالعه می کردین.
    - مهم نیست،من شنونده خوبی هستم.
    - اینم پیشنهاد خوبیه.بدم نمی آد جلوی مدیرعامل شرکت خودی نشون بدم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - وای چه شخصیت مهمی!
    - این بستگی به آینده نگری آدمها داره.
    - نگین از ترس میمیرم.
    - خدایا،من عاشق همین لجبازی های بچگانه اشم،خودت می دونی ها!
    با اکراه صورتم را برگرداندم.سنگینی نگاه گاه وبیگاهش را از آیینه احساس می کردم و دلم می خواست در خودم باشم.اگر اصرارهای مادرم برای پذیرفتن قرار خواستگاری نبود،هیچ گاه راضی به این کار نمی شدم.روزی که به همراه خانواده اش به خانه ما آمد،آن قدر سریع با پدرم گرم صحبت شد که پدر و مادرم شیفته اش شدند و شاید علت فاصله گرفتن من از او همین سرعت برقراری ارتباط بود.هیچ اصراری نبود که جواب مثبت بدهم و من به قول خودش سر همین لجبازی های بچگانه جواب منفی دادم.مادرم دوستش داشت و او از این فرصت استفاده می کرد و گه گاهی حال مادرم رامی پرسید.این به قول مادرم((مودب بودنش))باعث شده بود مادرم هنوز اصرار داشته باشد بیشتر فکر کنم.
    - کافیه ازم بخواین،می تونم مطلب واسه گفتن در اختیارتون بذارم.
    - ترجیح می دم نخوام.
    - فقط یه اشاره کوچولو.
    - سکوت!اینم چیز بدی نیست.شما هم دیگه عقده ای نمی شین.
    - خوشحالم که به فکر من هستید.
    - وای نگین تورو خدا!
    به قهقهه خندید و دستش را روی فرمان کوبید:
    - عصبانیت کردم،عصبانیت کردم.
    - خوشحال نباشین،عصبانی نیستم.
    پیچید و گفت:
    - حیف که رسیدیم.تازه داشت کار به جاهای باریک . بزن بزن می رسید.یه دعوای باحالی رو از دست دادم.
    - مثل اینکه خیلی عجله دارین یه کتک مفصل از من بخورین.
    به عقب برگشت و گفت:
    - تو این مورد شک نداشته باشین.
    - براتون متاسفم،چون دارین می خورین به جدول.
    به سرعت به طرف جلو چرخید و فرمان را چرخاند و گفت:
    - نزدیک بود!
    زیر لب گفتم:
    - حقت بود!
    - هی،حرف زیر لبی نداریما،تازه شنیدم که گفتین حقم بود.
    - چرا زیر لبی؟بلند می گم،حقتون بود.
    - اینم نظر لطف شماست!
    مقابل در شرکت زمانی توقف کرد و با لحنی جدی گفت:
    - فقط کافیه نظرات منو تایید کنید و هر چیز مفیدی هم که به ذهنتون رسید بگین.
    شده بود مهندس مسعودی داخل شرکت،جدی،کاری و قاطع.پرسید:
    - آماده این؟
    - بله.
    - خوبه،با آرزوی موفقیت.
    لبخند کوچکی روی لبهایم نقش بست.هر وقت که مثل تام و جری در کشمکش نبودیم،دوستش داشتم.مثل یک همکار و دلم می خواست همیشه همکارباشیم . به همان چشم ببینمش نه مردی که به خواستگاری ام آمده بود.گفتم:
    - با آرزوی موفقیت.
    و ازاتومبیل پیاده شدیم.نگاهش کردم،درهای اتومبیل را قفل می کرد آن قدر جدی بود که به سختی می شد تصور کرد،او همان پسر شلوغ و بازیگوش لحظاتی پیش است.
    نگاهم کرد و با لبخند پرسید:
    - به چی زل زدین؟
    - مگه چیز دیدنی هم هست که بهش زل زد.
    - نمی دونم،تا نظر شما چی باشه.
    به سرعت از کنارش رد شدم و گفتم:
    - بهتره عجله کنید،من باید هر چه زودتر برگردم شرکت.
    ***

  10. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل دوم
    قسمت دوم
    کاسه آجیل را از روی میزبرداشتم و همانطور که در مبل فرو می رفتم ،پرسیدم:
    - بابا دیر نکرده؟
    مادرم که معلوم بود علت تاخیر پدرم را می داند،با خونسردی پاسخ داد:
    - می آد.
    - ساعت نزدیک دهه.
    - اگه گشنته شامت رو بکشم؟
    - خودشیرین،که بعد به شوهرت بگی دختره طاقت نیاورد؟
    لبخندی زد و گفت:
    - با وجود تو باید یه جوری تو دل بابات جا باز کنم دیگه.
    - الهی قربون اون جا باز کردنتون بشم!
    - زبون نریز،من بابات نیستم.
    خندیدم و گفتم:
    - ولی من به اندازه بابا دوستون دارم.
    خندید و خنده به سرعت روی لبهایش ماسید.با نگرانی گفت:
    - ثنا دلم شور می زنه.
    ظرف آجیل راروی میز گذاشتم و گفتم:
    - شما که گفتین خبر دارین بابا کجاست.
    - واسه بابات نه،واسه تو.
    - جون مامان دوباره شروع نکن.
    - می دونی که حرف الکی نمیزنم.
    - مامان جان،هیچ اتفاقی قرار نیست واسه من بیفته.
    - دوباره اون دلشوره ها اومده سراغم.از همونا که هر وقت میاد سراغم بعدش یه اتفاق بدی می افته.
    - ازبس که به دلتون بد راه می دین.
    - ثنا به خاطر مامان یه چیزی بگم به حرفم گوش میکنی؟
    به پشتی مبل تکیه دادم و چهره درهم کشیدم،گفت:
    - به مهندس مسعودی جواب مثبت بده.
    - دوباره امروز بهتون زنگ زده بود؟
    - دلم خیلی شور می زنه.
    - یه زنگ به بابا بزنین.
    - واسه تو.اگه زن مهندس بشی خیالم راحت می شه.
    - دلشوره رو مهندس انداخته بود تو دلتون که از آب گل آلود ماهی بگیره.
    - اون بنده خدا روحشم از این موضوع خبر نداره.
    - اون مارمولک.....
    به میان حرفم دوید وگفت:
    - ثنا!در مورد دیگران مودب باش.
    ایستادم و گفتم:
    - یه مقدار کاردارم،بابا که اومد واسه شام صدام کنید.
    - مثل همیشه فرار.
    - فرار نمیکنم،نقشه ها مونده،باید تا فردا تمومشون کنم.
    - ثنا ازت خواهش می کنم.
    - مامان!مهندس مسعودی....من نمی تونم،اصلا می دونید چیه،ازش خوشم نمیاد.نمی تونم که به خودم زور بگم.حالا چرا شما فکر میکنید اگر به این آقا گره بخورم دلشوره شما تموم می شه نمی دونم!
    به سرعت به طرف اتاقم رفتم.حق با مادرم بود.داشتم فرار میکردم،از آن چه مادرم می گفت،از خودم،حتی از دلشوره های مادر که در طول این سالها فهمیده بودم بی خود نیستند و خبر از اتفاقی نحس دارند و مثل آن زمان که برای پدربزرگ بی قرار بود و چند روز بعد،خبر فوت او را شنیدیم.بعد از آن ماجرا،تا مدتها ازمادرم و افکارش می ترسیدم.حالا مشابه آن نگرانی ها را برای من داشت و من از آنها فرار می کردم.
    در اتاقم را بستم و به در تکیه دادم.مهندس مسعوی نه!نمی توانستم یک عمر در زندگی ام قصه تام و جری را به تجربه بنشینم.من بگویم و او بگوید و هرکداممان سری باشیم،نه همسری.روز اول که او را دیدم ابروهایش رابالا کشید و گفت ((فارق التحصیلایی که هیچی بلد نیستن!))
    و مهندس به حرف او خندید وگفت:
    ((خانم حمیدی مهندس قابلی هستن.پدرشون از دوستای خوب منن.))
    و او جوابداد:
    ((نمی گفتین هم می شد حدس زد ایشون با پارتی بازی اومدن تو این شرکت!))
    و مهندس به قهقهه خندید و خطاب به من گفت:
    (( به دل نگیر،اینم یه نوع خوش آمد گوییه که تو این شرکت مرسومه!))
    از همان روز،از همان برخورد منشی ومهندس ارشد شرکت، از همان قهقهه های مهندس بود که تصمیم گرفتم ،موفق باشم.تلاشم ازهمه بیشتر باشد و ثابت کنم دلیل آمدنم پدرم نبوده و هدفم شکستن مهندس مسعودی بود،کسی که باید می شکست ،من باید او را می شکستم.
    کتابی را از قفسه کتابهایم برداشتم و روی تخت دراز کشیدم.
    نقشه ها را در دو روز تکمیل کرده بودم که برای خودم رکورد قابل توجهی بود. مهندس صباحی گفته بود(( زدی روی دست هرچی فوق دکترای اینکاره)) و مادر برای سرنوشتم دل نگران بود،هر دو نفرمان می دانستیم دلشوره اش حرفی را در خود پنهان دارد.کتاب را باز کردم و نیم غلتی زدم.سرم را روی بالش رها کردم و از گوشه چشم زل زدم به کتاب،می دانستم اگر مادر در را باز کند مثل همیشه فریاد خواهد کشید((ثنا،این چه وضع کتاب خوندنه؟))
    سعی کردم افکارم را روی کلماتی که به سختی می توانستم بخوانمشان متمرکز کنم.
    ***
    - ثنا،ثنا خانم،پاشوعزیزم.
    به سختی چشمهایم را باز کردم و صورت مادر را تار دیدم.دوباره چشم بر هم گذاشتم و صدایش را شنیدم که گفت:
    - پاشو یه چیزی بخور،با شکم گرسنه نخواب.
    گفتم:
    - بابا اومده؟
    - آره،اومده.
    - ساعت چنده؟
    - نزدیک دوازده.
    - امشب چقدر دیر اومد.
    - پاشو ثنا،گرسنه نخواب.
    - نه،می خوام بخوابم.
    - خواهش می کنم ثنا،یه چیزی بخور بعد بخواب.یه لقمه کوچولو.
    دستم روگرفت و کشید.به سختی لبه تخت نشستم و گفتم:
    - خواب از سرم می پره.
    - نترس دوباره خوابت می گیره.پاشو تنبلی نکن.
    با بدخلقی ای که بیشتر حالت لوس کردن داشت بلند شدم و گفتم:
    - بهتره بیشتر مواظب شوهرت باشی تا مجبور نشیم اول بخوابیم بعدشام بخوریم.
    - بابات کار داشت.
    از اتاقم بیرون رفتم.پدرم متفکر روی مبل لم داده بود.سلام کردم،اما او غرق در افکارش بود.بلندتر از قبل سلام کردم.این بارمتوجه شد و گفت:
    - سلام.
    - غرق نشین یه وقت،زیاد بهشون فکر نکن،خدابزرگه.
    - به کیا؟
    - اون زن و بچه تون،شاید هم بچه هاتون.
    - زن و بچه!ای بابا من کجام و تو کجایی؟
    روی مبل نشستم و پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    آهی کشید وجواب داد:
    - نه!
    - آخی،بمیرم،از آه کشیدنتون معلومه اصلا خبری نیست!
    - یه کم خسته ام.
    مادرم از آشپزخانه صدایم زد و گفت:
    - ثنا،شام.
    گفتم:
    - بفرمایید شام.
    - من یه چیزی خوردم.
    چشمهایم را با تعجبی آمیخته به تمسخر گرد کردم و گفتم:
    - به حق چیزای نشنیده!
    - بالاخره برات لازمه بعضی چیزهارو تجربه کنی.
    - خوبه،پس زیادم حالتون بد نیست.هنوزم حاضر جوابین.
    - روزی که به دنیا اومدی با خودم عهد بستم پیش تو کم نیارم.
    - بیچاره من.
    - بیچاره من!
    - چرا؟
    - چون از روز اولم شیطون بودی و در حق بابات بدجنس.
    - خاطرات بد رو به یادم نیارید.
    - فکر کنم خاطره بدی برای من بوده باشه،شما که کلی حال کردین.
    - اینا همه اش تقصیر مامان بوده که از همون اول بهم یاد نداده جیش دَر.
    - پس دیدی بیچاره منم؟
    صورتم را به حالت مسخره ای جمع کردم و گفتم:
    - وقتی آدم دلش بچه می خواد باید منتظر عواقب بدش هم باشه.
    مادرم دوباره صدایم زد:
    - ثنا،حالاخوبه خوابت می اومد.
    - مطمئنید نمی خواید شام بخورید؟
    - آره .
    - پس دست پختشم خوبه!
    - فکر کنم مامانت داره صدات می کنه.
    ایستادم و در حالی که لبخندمی زدم گفتم:
    - حالا داداش کوچولو،یا آبجی کوچولو؟
    - برو پدر سوخته.
    مادرمدوباره صدایم زد:
    - ثنا.
    با صدای بلند جواب دادم:
    - الان دست و صورتم رامی شورم،می آم.
    چشمکی به پدرم زدم و گفتم:
    - دفعه بعد باید منم ببرین.
    به سختی خندید و گفت:
    - به شرطی که چیزی به مامانت نگی.
    و دوباره صورتش در هاله ای از غم فرو رفت.متفکرانه از او دور شدم.
    در حالی که می دانستم چند روزی است اتفاقی افتاده ،چیزی شبیه یک جریان تند و وهم انگیز.چیزی که پدر را تا نیمه شب بیرون نگاه داشته بود طوری که حتی غذا را بیرون خورده بود.
    دست و صورتم را شستم ونگاهی در آیینه به خودم انداختم.دستی به موهایم کشیدم و به من درون آیینه نهیب زدم((چیه فضول خانم،داری خفه می شی؟قبول دارم یه خبرایی هست،اما به من و تو چه مربوطه!تازه، آخرش می فهمم چه خبره و چی شده،مگه نه؟پس دختر خوبی باش. میدونی که اونا نگرانن،آره آره،ما هم نگرانیم، اما ما می تونیم مواظب خودمون باشیم،حتی باید یه جورایی مواظب اونها هم باشیم. حالا برو بیرون و قول بده به هیچ چیز فکر نمیکنی.توجیه نکن. می خوام واقعا به چیزی فکرنکنی.همه چیز خوبه،برو دیگه،الان مامان دوباره دادش در میاد.)) از دستشویی بیرون آمدم.پدر در پذیرایی نبود.به طرف اتاق خوابشان سرک کشیدم.روی تخت دراز کشیده بود و دستش را بر روی چشمهایش حایل کرده بود.به آشپزخانه رفتم.مادرم غذا را برایم کشیده بود.پشت میز نشستم و گفتم:
    - بابا حالش خوبه؟
    - آره خوبه.
    - مطمئنید؟
    مادرم نگاهم کرد و گفت:
    - فکرمی کنم گفتی خیلی خوابم میاد.
    - نه دیگه خواب از سرم پرید.
    - شامتوبخور.
    - شام نه،نصف شبی تو بخور.
    - ثنا بابا خسته است،با سرو صدا اذیتش نکن.
    - فکر میکنم گفتین حالش خوبه.
    نفسش را از سینه بیرون داد و گفت:
    - روزبدی داشته.
    - چرا؟
    نگاهم کرد بی آنکه جوابم را بدهد و این یعنی((ثنا سوال کردن بسه)) . گفتم:
    - باشه لازم نیست عصبانی بشین.
    و دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم.غذایم را در سکوت خوردم و از پشت میز بلند شدم.از کنار اتاق پدر که رد میشدم از گوشه چشم نگاهش کردم.بیشتر از آن که خسته باشد،ناراحت و متفکر بود.ایستادم وچند ضربه کوچک به در زدم.به طرفم نگاه کرد،پرسیدم:
    - کمکی از دست من ساخته است؟
    - اگه مشکلی باشه بهت می گم.
    - امیدوارم.
    - شب بخیر.
    - قول می دم تا خود صبح نخود سیاه تو خواب ببینم.
    لبخند کمرنگی روی لبش نشست و گفت:
    - منظورم این نبود.
    - ولی من منظورم دقیقا همونی بود که گفتم.شب بخیر.
    - شب بخیر.
    به اتاقم رفتم .تا فردا راه درازی در پیش بود.
    ****

  12. 3 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل دوم
    قسمت آخر
    - خانم حمیدی!
    - وای....خانم لطف کنید قبل از وارد شدن به اتاق یه دری بزنید که وقتی اینجوری هوارمی کشید آدم زهره ترک نشه.
    دستم را از روی قفسه سینه ام برداشتم.با اکراه چهره درهم کشید و با لحنی که ناراحتی اش را به خوبی آشکار می کرد ،گفت:
    - آقای سحری می خوان شمارو ببینن.
    - الان می آم.
    روی کاغذهایم خم شدم .منشی ایستاده و به من خیره شده بود.سر بلند کردم، ابروهایم را بالا کشیدم و گفتم:
    - شما بفرمایید،خودم میام.
    سرخ شده بود از عصبانیت و به تندی گفت:
    - بهتره ایشون رومنتظر نذارین.
    - حتما.
    از در که بیرون می رفت لبخند موذیانه ای روی لبهایم نشسته بود.به طرفم برگشت و من فرصت نکردم لبخندم رو بخورم.بی تفاوت،انگار که پوزخند مرا ندیده گفت:
    - ایشون می خوان از شرکت برن بیرون،زودتر بیاین.
    - بله،می آم.
    در را به شدت به هم کوبید.به صندلی ام تکیه داد و چرخی زدم و پشت به دراتاق،به قاب عکس روی دیوار چشم دوختم.یالهای سفید اسب داخل تابلو در باد می رقصید وبا خود گفتم:
    ((پاشو خانم خانما که داره از اتاق آقای سحری بوهای مشکوک می آد))
    بلند شدم و چند ضربه به در خورد و پیش از آن که حرفی بزنم،مهندس مسعودی سرش را تا گردن از لای در داخل کرد و گفت:
    - حالا که دارین می رین تو اتاقش ته وتوش رو دربیارین.چرا دیروز نیومده بود؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - اون که معلوم بود چرا نیومده؟
    وارد اتاق شد و هیجان زده پرسید:
    - چرا؟
    کاغذهایم را روی میز مرتب کردم و گفتم:
    - می خواست فضول بگیره.
    صورتش خنده دار شده بودگفت:
    - بی مزه بود.
    از کنارش رد شدم و گفتم:
    - از لطفتون ممنون.
    در راباز کردم و کنار ایستادم.رو به رویم ایستاد و گفت:
    - داشتم با مادرتون حرف می زدم.
    یکه خوردم اما به سرعت بر خودم مسلط شدم.فهمیده بود و با لبخندی موذیانه گفت:
    - اگه شما هم اجازه بدین ،این پنج شنبه یه بار دیگه...
    به میان حرفش پریدم و گفتم:
    - آقای سحری عجله داشتن،لطفا.....
    و با دست به بیرون اشاره کردم.خندید و بی آن که چیزی بگوید،از اتاق بیرون رفت.نگاهش کردم.صدای خنده اش هنوزدر اتاق طنین انداز بود.با خود گفتم ((مامان!)) و از اتاق بیرون رفتم.پیش از آن که وارد اتاقش بشود به طرفم برگشت .غمگین به نظر می رسید.نگاهم را از صورتش دزدیدم وبا قدمهای بلند،به طرف اتاق آقای سحری رفتم.پشت میز منشی ایستادم و گفتم:
    - میتونم برم تو؟
    بی آن که حرفی بزند،گوشی را برداشت و شماره ای را گرفت و گفت:
    - خانم حمیدی اینجا هستن...بله.
    گوشی را گذاشت و خطاب به من گفت:
    - منتظرتون هستن.
    لبخندی زدم و به طرف اتاق آقای سحری رفتم.چند ضربه به در زدم، صدایش را ازداخل اتاق شنیدم که گفت:
    - بفرمایید.
    به منشی نگاه کردم.بق کرده،نشسته بود.دررا باز کردم و وارد اتاق شدم. آقای سحری،سرش را از روی روزنامه ای که روی میزش پهن کرده بود ،برداشت. عینکش را کمی پایین کشید و از بالای آن نگاهم کرد.
    - سلام.
    - سلام،خوبی؟
    - ممنون.
    در را بستم با دست به مبل اشاره کرد وگفت:
    - بابا چطوره؟مامان خوبه؟
    روی مبل نشستم و جواب دادم:
    - سلام دارن خدمتتون.
    عینکش را برداشت و گفت:
    - با زحمتای ما؟
    - خواهش می کنم،چه زحمتی؟
    - بابا که دیشب زیاد اذیت نشده بود؟
    - نه آقا ،خواهش می کنم.
    - چیزی نگفت؟
    پس مرا برای بازجویی خواسته بود و این که دیشب در خانه ما چه اتفاقی افتاده ،جواب دادم:
    - نه ،چیزی نگفتن.
    سرش را تکان داد و گفت:
    - حسابی دیشب تو زحمت افتاده بود.
    انگشتانم را محکم می فشردم.گفتم:
    - امر دیگه ای بامن ندارین؟
    به صندلی اش تکیه داد و گفت:
    - با شرکت زمان چیکار کردین؟
    - خوب بود،همه چیز اون جوری که ما می خواستیم پیش رفت.گفتن می خوان رو طرح ما فکر کنن،اما مشخص بود نظرشون مساعده.
    - می دونستم مسعودی از پسشون برمیاد.
    سر به زیرانداختم و گفتم:
    - منم بودم.
    به قهقهه خندید و گفت:
    - البته عموجان.مسعودی و شما!بهترین زوج شرکت.
    نگاهش کردم.می دانستم که نظر مهندس مسعودی رانسبت به من می داند.پدرم از او درباره مهندس پرسیده بود و آقای سحری خانواده ام را به سر گرفتن این وصلت،ترغیب کرده بود.معتقد بود،مهندس مسعودی مهره مار دارد و برای همین بود که هرجا احتمال موفقیت را در حد صفر می دانست،او را می فرستاد.مهندس مسعودی هم همیشه با دست پر برمی گشت.کم کم من هم داشتم به این باور می رسیدم که مهندس مسعودی مهره مار دارد.دوباره به قهقهه خندید و گفت:
    - منطورم زوج کاری هخانم مهندس!
    و روی کلمه ((خانم مهندس)) چنان تاکید کرد که انگار بیشتر منظورش ((خانم مهندس مسعودی)) بود تا خانم مهندس حمیدی.به قهقهه خندید و گفت:
    - از طرف من از پدر تشکر کن.نه،اصلا خودم باهاش تماس می گیرم. باید دعوتش کنم....
    لحظه ایاندیشید و پرسید:
    - امروز چند شنبه است؟
    - سه شنبه!
    - خوبه،خوبه،برای شب جمعه که جایی دعوت نیستید؟
    - نمی دونم،مامان بهتر می دونن.
    گوشی را برداشت وبه منشی گفت:
    - شماره آقای دکتر حمیدی.
    گوشی را گذاشت و رو به من ادامهداد:
    - شب جمعه شام میاید خونه ما.این جوری بهتر می تونم از بابات تشکرکنم.
    - تشکر بابت چی؟
    سرش را تکان داد.انگارنشنیده بود چه گفتم یا شاید نمی خواست به روی خودش بیاورد.با خودش حرف می زد و می گفت:
    - آره این جوری بهتره،اینجوری....
    تلفن زنگ خورد و جمله اش نیمه کاره ماند.گوشی را برداشت و گفت:
    - سلام دکتر جان.
    - ....
    - چطوری؟
    - .....
    - منم خوبم.
    - ....
    - اون خوبه.
    - ....
    - آره خوبه دکتر جان من اومدم خواب بود.
    - .....
    - نه سپردم به همه.مدام زنگ می زنم.
    - ....
    - جوونن دیگه دکتر جان ،مخصوصا با وضعیت محمد سام.
    - ....
    - دختر گل شمام اینجان.
    - ....
    - نه بابا،واسه خودش خانمیه.
    - ....
    - خواهش می کنم.غرض از مزاحمت دکتر جان.....
    - ......
    - شب جمعه با عهد و عیال شام تشریف بیارین خونه ما.
    - ....
    - دیگه ساز ناسازگاری نزن جناب حمیدی.
    - ...
    - من قرارمو گذاشتم،نیایی از دستت ناراحت می شم.
    - ....
    - همین شب جمعه ،منتظرت هستم.
    - ....
    - ای بابا،نه و نو نیار دیگه،منتظرتم،با عهد و عیال.بالاخره باید به محمد سام سر میزدی.
    - ....
    - حالا با خانم بچه ها میای.دیدارا هم تازه می شه.میدونی که پورانم وضعیت درستی نداره،براش خوبه دور و برش شلوغ باشه.
    - .....
    - ای باباتو مثلا کتری،نه من.
    - ...
    - پس شب جمعه.
    - .....
    - قربانت.
    گوشی راگذاشت و گفت:
    - شب جمعه با مامان،شام خونه ما.
    - اسباب زحمت میشیم آقای مهندس.
    - شما خانوادگی تعارفی هستین.
    خندیدم.گوشی را برداشت و گفت:
    - خونه!
    خندید و گفت:
    - الان یادمه بهشون نگم،دیگه یادم نمی مونه.
    بلند شدم و گفتم:
    - با من امر دیگه ای ندارین؟
    - حتما بیاین ها.
    - چشم.
    تلفن زنگ خورد،گوشی را برداشت.خداحافظی کردم.جوابم را داد و بعد خطاب به شخص پشت خط گفت:
    - پوران خانم رو صدا کن.
    از اتاق بیرون آمدم.منشی از جایش تکان نخورد.کلمه ((محمدسام)) در مغزم تکرار می شد. نمی شناختمش.از مقابل منشی گذشتم و ازاتاق بیرون آمدم.مهندس مسعودی در راهرو ایستاده بود.((محمدسام)) تا به حال ندیده بودمش.شاید مهمانشان بود یا از دوستان قدیمی و مشترک او و پدر. این منطقی تربود.حتما از دوستان مشترکشان بوده و پدر دیشب را تا دیر وقت در کنار او و آقای سحری گذرانده بود.
    به کنار مهندس مسعودی رسیدم،سلام کرد،جواب سلامش را دادم.گرفته به نظر می رسید.پرسیدم:
    - حالتون خوبه؟
    - حس بدی دارم.
    ابروهایم را بالاکشیدم و با پوزخند گفتم:
    - نفرمایید آقای مهندس!
    - نمی گین فضولم اگه بپرسم مهندس چه کارتون داشت؟
    - چرا می گم!
    - مهم نیست،بگین.چه کارتون داشت؟
    - واقعا فضولین!
    - آره فضولم،فضولم.
    هیچ وقت ندیده بودم این قدر آشفته باشد.بانگرانی پرسیدم:
    - حالتون خوبه؟
    خیره شد به من و هیچ حرفی نزد.خجالت زده سر به زیر انداختم.صدایش را شنیدم که گفت:
    - نمی خوام از دستت بدم..
    صدایش گرفته بود.طعم ترس را در کلامش احساس کردم.بدون نگاه به او و با قدمهایی بلند دور شدم تا از نگاه وحشت زده اش فرار کنم،برای اولین بار در مقابلش دلم لرزیده بود!
    پایان فصل دوم

  14. 4 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل سوم
    قسمت اول
    یکی از همان مهمانی های لوس و خشک همیشگی!مادرم با کلی غرولند آمده و تا رسیدن به خانه آقای سحری اخمهایش درهم بود. برای اولین بار اصرار کرده بود که همراهشان به مهمانی نروم،اما پدرم هم برای اولین بار ،پایش را در یک کفش کرده بود که مهندس شخصا از من دعوت کرده و من باید حتما همراهیشان کنم. و من که حسابی به خاطر این کشاکش معکوس و سردر نیاوردن از این ماجرای به نظر خودم خیلی خیلی عجیب ، گیج شده بودم زودتر از هر دوی آنها آماده شده و نشسته بودم روی مبل. حق با مادرم بود وقتی گفت:
    - چرا این قدر عجله داری؟تو که هیچ وقت دلت نمی خواست بیای خونه مهندس سحری!
    و من فقط لبخند زدم.شاید به خاطرغرولندهای مادر بود که از وقتی رسیدیم اینجا حال عجیبی داشتم و دلم می خواست زودتربه خانه برگردیم. چند باری هم به خودم لعنت فرستادم که اصلا دلیل آمدنم چه بود! به ساعت نگاه کردم.ده دقیقه بود رسیده بودیم.خانم سحری رنگ پریده به نظر می رسید و به آرامی با مادر صحبت می کرد.اولین بار بود که آرام به نظر می رسید و موقع حرف زدن فریاد نمی کشید.پدرم از مسایل کاری می گفت . به مبل تکیه دادم.این خانه را هیچ وقت دوست نداشتم چون اینجا کسی نبود که با من صحبت کند.آنها فرزندی نداشتند.عکسهایی ازیک بچه در قاب دیده بودم ولی هیچ کس حرفی درباره آن بچه نزده بود و من هم نپرسیده بودم.
    آقای سحری با خنده گفت:
    - بازم که تو فکری!
    صاف نشستم و گفتم:
    - این قدر معلوم بود؟
    مادرم لب به دندان گزید،خانم سحری آهی کشید و به مبل تکیه داد.پدرم خندید و گفت:
    - یه کم زبون درازه!
    مادرم تشر زد:
    - آقای حمیدی!
    و اخم کوچکی کرد.گفتم:
    - متاسفم.
    - می تونی بری کتابخونه.
    چشمکی زد و ادامه داد:
    - کامپیوترمم روشنه.
    مادرم به جای من جواب داد:
    - ازلطفتون ممنونم،همین جا هستن.
    به پدر نگاه کردم.گفت:
    - اگه خیلی کسل کننده است،می تونی.
    و مادرم دوباره تشر زد:
    - آقای حمیدی!
    پدر بی توجه ادامه داد:
    - ما هم یه سری بزنیم به محمد سام عزیز،ببینم امروز چطوره؟
    با هیجان گفتم:
    - میشه به جای کتابخونه منم با شما بیام؟
    همه سرها به طرف من چرخید ونگاهها روی صورتم خیره شد.سر به زیر انداختم و گفتم:
    - فقط میخوام با دوستتون آشنا بشم.
    سنگینی نگاهها را احساس می کردم.آقای سحری سکوت طولانی جمع را شکست وگفت:
    - اگر تمایل داشته باشی.
    و خطاب به پدرم گفت:
    - از نظر شما ایرادی نداره که؟
    پدرم من من کنان گفت:
    - والله....چی بگم...از دکتر.....از دکترامیریان بپرس.اون بهتر می دونه.
    خانم سحری با نگرانی،به دهان پدر زل زده بود ومن از پیشنهادم پشیمان شدم.مادرم گفت:
    - من فکر می کنم،کار با کامپیوتر شما توکتابخونه بهتر باشه.
    و رو به خانم سحری کرد و گفت:
    - البته به خاطر محمد سام می گم.
    و جمله آخرش را طوری ادا کرد که هرکس می شنید می فهمید جمله اش بیشتر به خاطر من بود تا آقای محمد سام!!
    پدرم گفت:
    - منم فکر می کنم محمد الان تووضعیتی نیست که .....
    خانم سحری گفت:
    - محمد سام!
    و پدرم جمله اش را ادامهداد:
    - بله،محمد سام،الان تو....البته بد فکری ام نیست.
    مادرم تقریبا فریاد زد:
    - حمیدی!!!!
    و پدرم به سرعت اضافه کرد:
    - بهتره نظر امیریان رو هم بپرسیم.
    من که تا آن لحظه سکوت کرده بودم گفتم:
    - متاسفم،من......
    آقای سحری به میان حرفم دوید و همان طور که می ایستاد گفت:
    - پیشنهاد خوبی بود.مطمئنم محمد سام هم خوشحال می شه.
    و پیش از آن که کسی حرفی بزند،گفت:
    - پاشو ثناجان،پاشو.
    مردد بودم و نگاهم مدام از صورت پدر روی صورت مادر و بالعکس می چرخید.خانم سحری نگران بود و ترس در چشمان مادر نشسته بود.به سختی ایستادم.مادرم سرتکان داد و پدرم ایستاد و گفت:
    - بریم.
    و من از مقابل چشمان نگران مادر وخانم سحری گذشتم.از پله ها که بالا می رفتیم پدر نگاهم کرد.در چشمانش چیزی بود که نمی توانستم بفهمم. آقای سحری گفت:
    - از اون روز تا حالا خیلی بهتر شده.امیریان هر روز بهش سر می زنه.
    - اون روز گفتم شما که وضعیت محمد سام رو می دونید،نباید موقعیتی پیش بیارین که از این اتفاقا براش بیفته.
    - می گی چی کارش کنم؟بچه که نیست.نمی دونم شاید دوباره برش گردونم سوئیس.
    - اگه قرار بود اونجا بهتر بشه که شده بود.
    - به وکیلم زنگ زدم و گفتم از کلینیکش شکایت کنه.من پدرشون رو درمیارم.
    از کنار کتابخانه رد شدیم.سومین در!در همیشه بسته خانه آقای سحری.
    - که چی بشه؟همیشه کارات بچه گونه است سیروس.
    آقای سحری چند ضربه کوچک به درزد.صدای ضعیفی از داخل اتاق گفت:
    - بفرمایید.
    آقای سحری در را باز کرد.سرک کشیدم.در تاریک و روشن اتاقی که پرده هایش را کشیده بودند،چیزی مشخص نبود.آقای سحری به پدرم تعارف کرد.برای یک لحظه نگاه من و پدر در هم گره خورد.سر به زیر انداختم وپدر وارد اتاق شد.آقای سحری بی آن که به من تعارف کند،به دنبال پدر وارد اتاق شد.لحظه ای ایستادم.به خودم جرات دادم و قدم به اتاق گذاشتم.
    پرده ها کاملاکشیده شده بود و نور ضعیفی از کنار پرده ها داخل اتاق را کمی روشن کرده بود.صدای ضعیفی سلام کرد و پدرم جواب سلامش را داد.چشمهایم به فضای نیمه تاریک اتاق عادت کرد و .... دیدمش. وسط اتاق،روی تخت خوابیده بود.حتی در تاریک و روشن اتاق هم می شد اورا شناخت.موهایش آشفته،روی صورتش پخش شده،دستهایش را در دو طرفش رها کرده و چشمهایش بسته بود.هنوز هم مثل برخورد روز اول، طرح کلی از صورتش را به نمایش گذاشته بود. پدرم پرسید:
    - می تونم پرده ها رو کنار بزنم؟
    - اگه فکر می کنید لازمه،بله.
    - لازمه.
    و به من اشاره کرد که پرده ها رو کنار بزنم.تمام سعی ام را کردم که آهسته قدم بردارم،اما در سکوت تاریک اتاق،حتی صدای لباسهایم به هنگام راه رفتن شنیده می شد.اولین پرده را کنار کشیدم.نور ملایم غروب داخل اتاق پخش شد.نگاهش کردم،صورتش را جمع کرد و سرش را به طرف دیگر چرخاند.پرده دوم را کنارکشیدم.دستش را بلند کرد و در مقابل چشمانش گذاشت.دور مچ دستش بانداژ بود.پدرم اشاره کرد:
    - کافیه.
    به کنار تخت آمدم و در گوشه ای ایستادم.آقای سحری گفت:
    - بلند نمی شی بابا جان؟مهمون داریم.
    چشمانم از تعجب گرد شد.((باباجان!)) عکسهای پسر بچه در قاب روی شومینه پذیرایی،روی میز کتابخونه،روی..... ((باباجان!)) جواب داد:
    - الان.
    دستش را از روی صورتش برداشت و بی آن که چشم باز کند،خودش راروی تخت بالا کشید.
    پدرم صندلی کنار تخت را جلو کشید و نشست.آقای سحری کمک کرد تا بالش را پشت کمر پسرش بگذارد،پسری که در تمام این سالها همراه خانواده ندیده بودم و هیچ کس هم درباره او حرفی نزده بود.
    پدرم گفت:
    - امروزچطوری؟
    جوابی نداد،همان طور که چشمهایش بسته بود دستهایش را بالا آورد و درمقابل پدر نشست.
    مچ هر دو دستش باند پیچی شده بود.متعجب به پشت پدر و اقای سحری که حواسش به من نبود نگاه کردم و به دستهای باند پیچی شده او. دستهایش می لرزید.پدرم دستهایش را گرفت و گفت:
    - یخ کردی!
    آقای سحری به جای او جواب داد:
    - ازهمون روز دستاش یخه.
    - باید قبول می کردی تو بیمارستان بمونی.
    - نمی خوام دراون مورد بحث کنم.
    - البته،ما هم بحثی در اون مورد نداریم.
    چشم باز کرد ونگاهش به آرامی از روی پدر سرخورد و روی صورت من خیره ماند.دستهایش را از دست پدر بیرون کشید.چهره اش درهم فرو رفت.آقای سحری برگشت و نگاهم کرد.دستپاچه شده بود وگفت:
    - معرفی می کنم،ثنا خانم،دختر آقای دکتر حمیدی.همون ثنا کوچولو، یادت میاد؟
    گفتم:
    - خوشوقتم.
    سربرگرداند.لحظه ای متحیر برجا ماندم.اقای سحری گفت:
    - ماشاالله الان دیگه برای خودش خانمی شده.از مهندسای شرکت خودمونه.
    صدایش را پایین آورد و گفت:
    - الحق هم که کارش خیلی خوبه.
    محمدسام چهره در هم کشیده بود و سر به زیر داشت،لحظاتی این پا و آن پا کردم وگفتم:
    - اگه اجازه بدین ،من می رم پیش مامان .....
    پدرم گفت:
    - ما هم زود می آییم.
    خطاب به محمد سام گفتم:
    - خداحافظ.
    منتظر جواب نشدم و جوابی هم نشنیدم.به سرعت از اتاق بیرون رفتم.از پدرم و آقای سحری شرمنده شده بودم به خاطر آن همه اصرار برای آشنایی با این مرد.دهانم تلخ شده بود،تخ مثل مردی که روی تخت درازکشیده و دور هر دو مچ دستش بانداژ بود.مردی که در اولین برخوردش مرا دریک دردسر دوروزه گرفتار کرده و حتی زحمت عذر خواهی هم به خود نداده بود.
    سلانه سلانه از پله ها پایین می رفتم.انگار به چیزی فکر نمی کردم و شاید از هجوم افکار بود که حس می کردم سرم تهی است.مادرم با نگرانی به بالای پله ها نگاه کرد.خودم را جمع و جور کردم و نگاهم روی صورت رنگ پریده خانم سحری سر خورد.لبخند زدم و از همان بالا پرسیدم:
    - خانم مهندس....
    دوست داشت به او بگویند خانم مهندس و من موذیانه هرگاه چیزی می خواستم او را این گونه خطاب می کردم.
    - می تونم برم کتابخونه....
    به مادرم نگاه کردم و ادامه دادم:
    - تا موقع شام؟
    هاج و واج بود.از نگاهش می خواندم.((بالا چه خبر بوده؟)) و همین طور از نگاه مادرم که ((چی شد ثنا؟)) گفت:
    - البته عزیزم.
    لبخندی زدم و تشکر کردم.به طرف عقب چرخیدم.خنده به سرعت از روی لبهایم محو شد.به زحمت خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم.نمی خواستم در مدت باقی مانده از این مهمانی سرم را به خاطر قرمزی چشمهایم،پایین بگیرم.نفس عمیقی کشیدم و از پله ها بالا رفتم.
    ****
    هیچ کس از من سوالی نپرسید.هیچ کس در مورد آن چه در اتاق محمد سام اتفاق افتاده بود حرفی نزد.حتی مادر، که بعد ازخداحافظی منتظر بودم مرا سوال پیچ کند.شام در فضایی معمولی صرف شد وهیچ کس نپرسید(( محمد سام شام می خوره؟)) و من مجبور بودم علی رغم بی اشتهایی شدید، با کمال میل غذابخورم.
    به خانه که رسیدیم،با تردید شب بخیر گفتم.منتظر بودم پدر بخواهد صحبت کنیم و یا مادر بپرسد ((خب ثنا تعریف کن ببینم چی شد؟))ولی بر خلاف تصورم،هر دو باگفتن ((شب بخیر)) تنهایم گذاشتند.
    ***

  16. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  17. #9
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل سوم
    قسمت آخر
    چند ضربه به در اتاقم خورد و پیش از آن که حرفی بزنم،آقای مهندس مسعودی سرش را از لای در داخل آورد وگفت:
    - مهمونی خوش گذشت؟
    - فضولی شما تا مهمونی ما هم رسیده؟
    - هر چی می خواین بگین.مهم نیست،مادرتون گفت.
    چهره در هم کشیدم و گفتم:
    - اصلا مودبانه نیست زیر زبون یه خانم رو بکشین.
    رو به روی میزم ایستاد و گفت:
    - دلم شور می زد،دست خودم نبود.
    - دلشورتون بی مورد بود.
    - مطمئنید؟
    - آره.
    پروندهای را روی میزم گذاشت و گفت:
    - نظر مادرتون که غیر از این بود!
    نگاهش کردم.ادامه داد:
    - ایشونم نظر منو داشتن.
    نگاه پرسشگرم را که دید ،ادامه داد:
    - درمورد دلشوره!!
    - بله،متاسفانه.
    - اتفاقی افتاده؟
    - دلشوره های مامان غیر عادیه.
    - ولی من این جور فکر نمی کنم.
    - منظورم اینه که هر وقت دلش شور می زنه باید منتظر یه چیزی بود.
    و روی کلمه باید تاکید کردم.گفت:
    - خب یه کاری کنید که دلش شور نزنه.
    ابروهایم را بالا کشیدم و به مهندس مسعودی نگاه کردم.خندید و گفت:
    - جدی می گم.
    - اتفاقا می ترسم دلشوره اش به خاطر همین باشه.
    - چی؟
    - این که بخوام دلشوره اش رو برطرف کنم...
    - شما نگران اون قسمتش نباشید،من...
    - این پرونده چیه؟
    و او هم ادامه نداد،جدی شد و با لحنی قاطع گفت:
    - پرونده شرکت زمان.برای مطالعه و نظر نهایی.به هر حال شما هم تو اون جلسه بودین.
    - عجله دارین براش؟
    - اگه ممکنه.شما که شیوه کار منو می دونید.برای کارهای مهم عجله دارم.
    - باشه ،تا آخر وقت امروز نظرم رو می گم.
    - خوبه....
    به طرف در رفت،ولی قبل از خروج ایستاد و گفت:
    - به دلشوره مادرتون بیشتر فکر کنید.
    - می تونم مواظب خودم باشم.
    - موضوع اینجاست که منم دلشوره دارم.
    - بی مورده آقای مهندس.
    - من هیچ وقت بی مورد نگران چیزی نمی شم.بیشتربهش فکر کنید.
    سر به زیر انداختم.گفت:
    - باید بیشتر مواظب خودتون باشید.
    از اتاق بیرون رفت.به صندلی ام تکیه دادم.جریانی در حال پیشروی بود. اتفاقی در شرف وقوع بود که من نمی توانستم آن را پیش بینی کنم. دلشوره مادر،حرفهای مهندس مسعودی و ....
    چرخی زدم و به تابلوی بالای سرم خیره شدم و با خود گفتم((چی شد؟ چرا اینا یهویی هر دوتاشون دلشوره گرفتن؟))
    حرفهای مادر و مهندس مسعودی را به یاد آوردم ((بیا جواب مثبت به همین پسره بده...)) ((بهتره به فکر برطرف کردن دلشوره مادرتون باشین .)) ((من نگرانتم ثنا،هر روز که می خوای از در بری بیرون ....)) (( مادرتون حق داره نگران شما باشه،هر روز که می خواین از در بیاین بیرون....)) ((خانم حمیدی مادرتون....)) بلند شدم و با عصبانیت به طرف اتاق آقای مسعودی رفتم.پشت میزش نشسته بود و پرونده مقابلش را مطالعه می کرد.با صورتی که از شدت عصبانیت حتما سرخ شده بود ، پشت میزش ایستادم و گفتم:
    - واقعا که آدم ...کثیفی هستین!
    هاج و واج مانده بود و متعجب نگاهم می کرد.گفتم:
    - بازی احمقانه ای بود،نترسیدین مچتون رو بگیرم؟
    - مچم رو؟
    - براتون متاسفم مهندس،واقعا متاسفم.حتی فکرشم نمی کردم،یک همچین آدمی باشین.
    - متوجه منظورتون نمی شم.
    - از آدمای دروغگو و ریا کار متنفرم.
    می خواستم برگردم که با عصبانیت گفت:
    - اومدین،بریدین،دوختین و ناقص ناقص تن ما کردین،حالام دارین میرین؟
    نگاهش کردم.ایستاده بود،قطرات عرق روی شقیقه هایش برق می زد. گفتم:
    - لطفا قیافه حق به جانب به خودتون نگیرید که اصلا بهتون نمی آد!!
    - واضحتر حرف بزنید.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - منم اگه به نفعم نبود،خودم رو به نفهمیدن میزدم.فقط تعجبم از اینه که چطور مادرم راضی شده با شما وارد این بازی بشه!
    - به خاطر خدا واضح تر حرف بزن.
    رو به رویش ایستادم و گفتم:
    - به بهونه کذایی واحمقانه دلشوره،می خواید...متاسفم مهندس،واقعا براتون متاسفم.
    - شما اشتباه می کنید.
    به راه افتادم.تقریبا فریاد کشید:
    - اشتباه می کنید خانم حمیدی.
    بی آن که نگاهش کنم ،دستم را در هوا تکان دادم و از اتاقش بیرون آمدم.منشی و چند نفراز همکاران از اتاقها بیرون آمده بودند.با چهره ای در هم فرو رفته نگاهشان کردم.همه به اتاقهایشان برگشتند،به جز منشی که تا آخرین لحظه ورودم به اتاق،ایستاده بود ونگاهم می کرد.
    روی صندلی ام نشستم و نیم چرخی زدم.در اتاقم به شدت باز شد ومهندس مسعودی بود.با صدای بلند گفت:
    - تو فکر می کنی کی هستی که به خودت اجازه می دی با دیگرون این جوری رفتار کنی؟
    چشمهایم را بستم.صندلی ام تابی خورد.مهندس مسعودی با صورتی برافروخته رو به رویم ایستاده بود.خم شد و دستهایش را در دو طرف دسته های صندلی گذاشت و گفت:
    - اونقدرا که فکر می کنی برام مهم نیستی که به خاطر بدست آوردنت هر کاری بکنم.
    پوزخندی زدم .ایستاد و گفت:
    - برات متاسفم.واقعا برات متاسفم.
    - بهتره برای خودتون متاسف باشین.
    - مطمئن باشید برای خودم بیشترمتاسفم که از شما خوشم او.....
    سر به زیر انداخت و گفت:
    - هنوز بچه ای،خیلی مونده بزرگ بشی.
    در باز شد و آقای سحری با آن هیکل بزرگ در آستانه در ظاهر شد. مهندس مسعودی سرش را با نخوت بالا گرفت.آقای سحری پرسید:
    - اتفاقی افتاده؟
    منشی از پشت مهندس سرک کشید.مهندس مسعودی به جای هر نفرمان جواب داد:
    - نه،مشکلی نیست.
    نگاهم کرد و ادامه داد:
    - مشکل حل شد!
    مهندس سحری سرش را تکان داد و گفت:
    - بهتره به کاراتون برسید.
    و خودش را کنار کشید تا مهندس مسعودی از کنارش بگذرد.مهندس مسعودی پیش از آن که از اتاقم بیرون برود،نگاهم کرد ،پوزخندی زد و در حالی که سرش را به نشانه تاسف تکان می داد،از اتاق بیرون رفت. مهندس سحری پرسید:
    - مشکلی نیست؟
    - نه،مشکل حل شد.
    - خوبه.
    به منشی نگاه کردم.خودش را عقب کشید که نبینمش.آقای سحری در را بست.نیم چرخی زدم و چشمهایم را بستم.به سکوت و زمان نیاز داشتم تا افکارم را مرتب کنم.پوزخند مهندس مسعودی از مقابل چشمهایم محو نمی شد.
    پایان فصل سوم

  18. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    اگه نباشه جاش خالی می مونه nika_radi's Avatar
    تاريخ عضويت
    Aug 2008
    محل سكونت
    behind blue eyes
    پست ها
    416

    پيش فرض

    فصل چهارم
    قسمت اول
    زمان در جریان بود.روزها با تکراری مسخره و تلخ می گذشتند.همه چیز سرجایش بود،جز من و مهندس مسعودی که سرجایمان نبودیم یا حداقل این نظر من بود.از کنار هم رد می شدیم،چهره درهم می کشیدم تا عصبانیتم را به او نشان بدهم.هر روز منتظر بودم مادر حرفی از او بزند،ولی این اتفاق نمی افتاد.حتی حالش را هم نمی پرسید و همین شک مرا به یقین تبدیل کرد که نقشه هایشان نقش برآب شده.مادر هنوز هم صبحها نگران نگاهم می کرد و جسته و گریخته می گفت دلشوره اش همچنان پابرجاست.اما دیگر در مورد چیزی اصرار نمی کرد.
    تلفنم زنگ خورد.منشی شرکت بود که گفت:
    - آقای مهندس باهاتون کار دارن.
    با بی میلی گفتم:
    - الان میام.
    گوشی را قطع کردم و بلند شدم.دستی به سر و صورتم کشیدم وبعد از مرتب کردن لباسم،راه افتادم.از اتاقم که بیرون آمدم مهندس مسعودی در راهرو ایستاده بود.مرا که دید چهره در هم کشید.از مقابلش گذشتم.
    صدای نفسهایش می آمد.وقتی وارد دفتر آقای سحری شدم،هنوز در راهرو ایستاده بود.منشی چپ چپ نگاهم کرد.با دست به اتاق مهندس سحری اشاره کرد و گفت:
    - آقای مهندس منتظرتون هستن.
    سر تکان دادم و به طرف اتاق رفتم.چند ضربه به در زدم و صدایش را که شنیدم در را باز کردم.از روی مبل بلند شد و با مهربانی ای که در محل کار از او بعید بود،گفت:
    - به به ،به به ،اینم ثنا خانم.
    یک نفر پشت به من،روی مبل نشسته بود.سلام کردم و منتظر بودم او هم بایستد.آقای سحری جواب سلامم را داد و گفت:
    - بیا عمو جان.
    نمی دانستم چه اتفاقی افتاده که آقای سحری این طور با من صحبت می کند.مغزم شروع به آنالیز کرد.این یک جلسه کاری نبود.مردی هم رو به رویم قرارداشت،دوست خانوادگی نبود،چون هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد.به جایی که آقای سحری اشاره کرد رفتم.محمد سام روی مبل نشسته بود.سر به زیر انداختم و دوباره سلام کردم.بی آن که جواب سلامم را بدهد،سربرگرداند.آقای سحری لبخندی از روی استیصال زد وگفت:
    - با ثنا که قبلا آشنا شدی،دختر آقای حمیدی،اون وقتا خیلی کوچیک بود، ماشاالله واسه خودش خانمی شده،از مهندسای....
    رو به روی مرد جوانی که سی وپنج ساله به نظر می رسید و لباس رسمی اش آدم را به یاد مجلس عروسی یا عزا می انداخت،با آن نگاه بی تفاوت و حواس پرت که انگار اصلا در این اتاق نبود،نشسته بودم.آقای سحری یک ریز حرف می زد.محمد سام حتی نگاهم نکرد.حتی به حرفهای پدرش گوش نمی داد.مثل من که نمی شنیدم چه می گوید و نمی خواستم بدانم چه می گوید.
    زیرچشمی نگاهش کردم.چشمهای قهوه ای روشن،بینی قلمی،لبهای صورتی رنگ که در زمینه صورت بی رنگش کمرنگ تر هم به نظر می رسید ، موهایی که از دو طرف شقیقه ها جوگندمی شده بود،به زیبایی بر اندام متناسبش جلوه می کرد.به دستهایش نگاه کردم آستینهای کتش روی مچش را پوشانده بود و معلوم نبود آیا بانداژ دستش را باز کرده با نه.
    آقا سحری گفت:
    - ثناجان هم رشته خودته.
    از جایش بلند شد و پشت پنجره ایستاد.مهندس سحری دستپاچه لبخندی زد و خطاب به من گفت:
    - محمدسام عزیز منو که می شناسید؟
    پرتونور آفتاب،او را در هاله ای از نور فرو برده بود.آقای سحری هنوز حرف می زد:
    - ثنا از بهترین طراحان ماست.
    برگشت و نگاهم کرد.گفتم:
    - آقای سحری اغراق می کنند.
    بی آن که چیزی بگوید،دوباره نگاهش را به شهر خسته تهران دوخت. آقای سحری ادامه داد:
    - مهندسم از بهترین طراحان شرکت بو.....
    جمله اش را نیمه کاره رهاکرد.به محمد سام نگاه کردم که حواسش انگار اصلا اینجا نبود و به مهندس سحری که لب به دندان گرفته بود.متوجه نگاهم که شد،لبخندی زد و گفت:
    - مهندس از فردا دوباره تو شرکت ما کار می کنن.
    ((دوباره؟))
    با تعجب به او که پشت به ما ایستاده و ازپنجره ای در طبقه هشتم یک آپارتمان دوازده طبقه، به شهر زیر پایش چشم دوخته بود،نگاه کردم. مهندس سحری قهقهه ای زد و گفت:
    - فکر کردم با شما کار کنن بهتره.
    ناباورانه گفتم:
    - شوخی می کنید!؟؟
    نگاهم کرد.به سرعت بر خودم مسلط شدم و خجالت زده گفتم:
    - فکر نمی کنید اگه با مهندس مسـ....امیری کار کنن بهترباشه؟
    محمدسام دست در جیب کتش برد و پاکت سیگاری را بیرون کشید.به حرفهایمان گوش نمی داد،یا برایش مهم نبود که دخالتی نمی کرد.آقای سحری با قاطعیت گفت:
    - ایشون با شما کار می کنن!
    و بلند شد و پشت میز خودش نشست.دیگر مهربان نبود.حالا چهره اصلی مدیرعامل شرکت را به خود گرفته بود،مهندس سحری!و من حتما دیگر ثنا جان نبودم.عینکش را روی صورتش جا به جا کرد و گفت:
    - مسئله دیگه ای نیست؟
    ایستادم و گفتم:
    - متشکرم.
    - براتون آرزوی موفقیت می کنم.
    سرم را تکان دادم و عزم رفتن کردم.اقای سحری روی کاغذهای روی میزش خم شده بود . گفتم:
    - با اجازه.
    اما صدای محمد سام مرا برجا نگه داشت.
    - من با خانمها کار نمی کنم!
    نگاهش کردم.رو به رویم ایستاده و به صورتم خیره شده بود.چشمهای عسلی اش درصورت رنگ پریده اش می درخشید،اما از نگاهش نمی شد فهمید حواسش به اینجا هست یانه.اصلا نمی شد فهمید نگاهت می کند یا نه.نگاهش انگار به نقطه نامعلومی خیره شده ولی روی صورت من مانده بود.خیره شده به من و انگارحواسش به من نبود.آقای سحری خندید.خنده ای از روی ناچاری و نگاهم کرد.بریده بریده گفت:
    - خانم حمیدی ازبهترین مهندسای شرکت ان.
    - برام مهم نیست.من با خانما کار نمی کنم.
    برجا خشکم زده بود.حتما بدجوری خیره شده بودم به او که گفت:
    - مخصوصا با ایشون که این جوری زل زدن به من!
    شرمنده و به سرعت سر به زیر انداختم.آقای سحری با خنده ای تصنعی گفت:
    - محمد سام شوخی می کنه خانم حمیدی.
    - نه اتفاقا خیلی هم جدی ام.
    روبرگرداند و دوباره به منظره شهر خیره شد.
    آقای سحری با لحنی قاطع گفت:
    - ما تو خونه در این مورد صحبت کردیم.
    غبغبش می لرزید و معلوم بود عصبانی شده.محمدسام بی تفاوت گفت:
    - ما صحبت نکردیم،شما صحبت کردین.
    سرم پر بود ازچرا.اندیشیدم((این پسره حتما واسه خاطر خودبزرگ بینی هاش بوده که چند وقتی ازش خبری نبوده،احتمالا جایی تحت درمان بوده و چون زیادی باد کرده بوده،نمی خواستن به کسی نشونش بدن!))
    آقای سحری تشر زد:
    - سام!
    و من دنباله افکارم را گرفتم((فکرمی کنه کیه؟من با خانما کار نمی کنم.این یکی رو اشتباه اومدی دیگه.این منم که با توکار نمی کنم.با اون هیکل اوتو کشیده.))
    نگاهش کردم.همان طور پشت به ما داشت،سیگاری روشن کرد.مغزم ادامه داد((به درد راه رفتن جلوی ماشینهای نعش کش میخوره، مخصوصا اگه موهاشو مثل اون روز ،کف سرش بخوابونه!))
    گفت:
    - ما در موردکار صحبت کردیم،یادتون هست؟
    - ومن گفتم که همکار شما خانم حمیدی هستن.
    گفتم:
    - اقای سحری اگه ایشون تمایلی به همکاری با من ندارن،اصرار نکنید . به نظر من....
    به میان حرفم دوید و گفت:
    - محمد سام فقط با شما کار میکنه.
    چشمهایم را ریز کردم و نگاهش کردم.دلیل این همه اصرار چی بود؟ محمد سام باخونسردی گفت:
    - من کار نمی کنم.
    نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
    - با ایشون که اصلا کار نمی کنم.
    چیزی در من منفجر شد،سرم داغ کرده بود و از تمام تنم بخارداغی بلند می شد.گفتم((این منم که با شما کار نمی کنم.))
    اما هیچ کس صدایم رانشنید.زبانم سنگین شده بود و هزاران کلمه در سرم به ردیف ایستاده بودند.خاطره نقشه هایی که خراب شده و مرا مجبور کرده بود،دو شبانه روز بی وقفه تلاش کنم،دوباره زنده شده بود و حالا رفتار او بیش از پیش عصبی ام می کرد.
    سیگارش را در زیر سیگاری روی میز پدرش له کرد و گفت:
    - من در شرایطی نیستم که بتونم با یه خانم کارکنم.
    مودب شده بود.برای اولین بار با مودبانه ترین لحنی که از او شنیده بودم حرفزد.
    روی مبل مقابلم نشست.سر به زیر انداختم .از او و هرم نگاه سنگینش خجالت می کشیدم.خودم را سرزنش می کردم که چرا این همه به او بد وبی راه گفته ام.مظلوم شده بود.آن قدر مظلومانه و مودبانه جمله آخرش را گفته بود که حتی دلم براش سوخت.گفت:
    - تحملتونو ندارم،هیچ کدومتونو.
    با چشمهایی گرد شده از تعجب وناباوری نگاهش کردم.لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:
    - شماهارو نمی شه تحمل کرد!
    باید چیزی می گفتم.هر چیزی،فقط باید دهان باز می کردم و حرفی می زدم.آقای سحری با لحنی قاطع گفت:
    - محمد سام!
    با بی تفاوتی جواب داد:
    - من فقط نظرمو گفتم.
    به خودم آمدم.تمام انرژی باقی مانده ام را به کار گرفتم و خیره درچشمهایش گفتم:
    - نظر لطف شماست!
    و لبخند ملیحی برایش زدم.یکه خورد،اما خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد.طوری که شک کردم و اندیشیدم شاید فقط تصور کرده ام که یکه خورده است.گفت:
    - من به هیچ خانمی لطف ندارم،به شما که اصلا.
    افتاده بودم روی دنده ((بچرخ تا بچرخیم)) و چه کیفی داشت این دنده. با خود گفتم((من با اونایی که باهام خوبم بدم،وای به حال تو آقا پسر که از همون روز اول شمشیرتو از رو بستی!)) و گفتم:
    - منم در مورد بعضی از آقایون همین نظر رو دارم.غیر قابل تحمل!
    اقای سحری مدام تشر می زد :
    - محمد سام...خانم حمیدی.
    در چشمهای یکدیگر خیره شده بودیم.مطمئنم اگر نقاشی می خواست از ما دونفر تابلویی بکشد،یک صحنه نبرد را پشت تصویرمان ترسیم می کرد. گفتم:
    - کاملا درکتون می کنم.
    چهره اش در هم رفت.نگاهش غمگین شد و چشم به زمین دوخت.آرام گفت:
    - هیچ کس نمی تونه منو درک کنه.
    پدرم یادم داده بود((از نقطه ضعف های دشمنت به نفع خودت استفاده کن)) تمام بدجنسی ام را جمع کردم و گفتم:
    - بهتره به یه روانشناس مراجعه کنید.
    نگاهم کرد.چشمهایش به خون نشسته بود.حتی می توانستم حرارتی را که از پره های بینی اش بیرون می آمد ببینم.آقای سحری تقریبا فریاد زد:
    - خانم حمیدی!بفرمایید تواتاقتون.ایشون خودشون بعدا می آن.
    احساس کردم اوضاع خراب است.حداقل کمی از حس ششم مادرم به من ارث رسیده بود آن قدر که وقتی در موقعیتی وخیم گیر می افتادم بدانم الان جای ایستادن نیست.بلند شدم.صدایش را از پشت سرم شنیدم که گفت:
    - اشتباه کردی.
    به طرفش چرخیدم اما قبل از آن که دهان باز کنم آقای سحری گفت:
    - بفرمایید خانم حمیدی.
    لبخندی ملیح زدم.ابروهایم را بالا کشیدم و با طنازی گفتم:
    - فعلا آقای مهندس!
    و به سرعت از اتاق خارج شدم.منشی نگاهم کرد.باعصبانیت پریدم:
    - چیزی شده؟
    دستپاچه جواب داد:
    - نه .
    - خوبه.
    هنوزچند قدمی نرفته بودم که در باز شد و آقای سحری صدایم زد:
    - خانم حمیدی.
    به طرفش چرخیدم.از لای در باز به داخل اتاق نگاه کردم.محمدسام سرش را به پشتی مبل تکیه داده بود و چنگ در موهایش داشت.گفتم:
    - بله.
    در را بست و صدایش را پایین آورد و گفت:
    - می شه به بابا در مورد اتفاقات امروز چیزی نگی؟
    اخم کوچکی کردم وگفتم:
    - این چه حرفیه؟!
    خنده ای تصنعی کرد و گفت:
    - البته خودم بهش میگم.منتهی تو یه فرصت مناسب.
    - متوجه هستم.
    برای رفع و رجوع حرفش گفت:
    - البته این به این خاطره که من دوست ندارم حرفای شرکت بیرون از این جا گفته بشه....
    - آقای سحری،من که تازه به این شرکت نیومدم.
    - می دونستم که می شه بهت اعتماد کرد.
    و صدایش را بلند کرد و گفت:
    - حالا می تونید برید سرکارتون.
    ایستاده بودم و با تعجب به چشمهایش زل زده بودم که ابروهایش را بالاکشید و گفت:
    - می تونی بری خانم حمیدی.
    دست پاچه گفتم:
    - بله...بله.
    به منشی که با تظاهر به بی تفاوتی مصنوعی اش پشت میزش نشسته بود ،نگاه کردم.صدای بسته شدن در را پشت سرم شنیدم.حتما آقای سحری به اتاقش رفته،یا محمدسام از اتاق بیرون آمده بود.((به پدرت در این مورد چیزی نگو؟)) جمله ای که توی سرم تکرار می شد.برای منشی سر تکان دادم،او هم سر تکان داد.از اتاق بیرون رفتم.سرم مثل یک کوه سنگین شده بود.مهندس مسعودی وسط سالن ایستاده و نگاه نگرانش را به در اتاق آقای سحری دوخته بود.مرا که در آستانه در دید سربرگرداند و وانمود کرد که حواسش به من نیست.آرام آرام به طرف اتاقم رفتم،به نزدیکش که رسیدم ، گفت:
    - خانم حمیدی.
    صدایش ازغمی تلخ سنگین بود.ایستادم،سر به زیر داشتم تا نگاهم با نگاهش گره نخورد.از افکارم شرمنده بودم.بعد از ماجرای امروز و حرفهای آقای سحری،دلشوره مادر و او برایم تجسم یافته و مطمئن بودم در مورد او سریع قضاوت کرده ام.گفت:
    - می دونم منو دروغگو می دونید.ولی.....
    سکوت کرد و من منتظر شنیدن بقیه جمله اش بودم.سربلند کردم، نگاه نگرانش در چشمانم نشست. ادامه داد:
    - من نگرانم.یه اتفاقی داره می افته.
    سربه زیر انداخت.جواب دادم:
    - بله،گمونم حق با شماست.یه اتفاقی داره می افته.
    - یه مرخصی طولانی بدون حقوق بگیرین تا اوضاع آروم بشه.
    نگاهش کردم.دستهایش رابالا آورد و گفت:
    - متاسفم...متاسفم،من حق فضولی نداشتم.
    - شاید حق با شما باشه....در مورد مرخصی.
    - پس بهش فکر می کنید؟
    متفکرانه جواب دادم:
    - نمی دونم،فعلا قصد ندارم هیچ تصمیمی بگیرم.
    - مهندس بهم گفت چه تصمیمی داره.
    نگاهش کردم.گفت:
    - ازتون خواهش می کنم قبول نکنید.
    - می شه یکی به من بگه این جا چه خبره؟
    - که شما قبول نکنید.
    به تندی نگاهش کردم.گفت:
    - شایدم مهم نباشه شما بدونید چه خبره،فقط قبول نکنید.
    - شایدم خواستم قبول کنم.
    دوباره رگ لجبازیم جنبیده بود و سر لج افتاده بودم.مهندس مسعودی که دیگرمرا به خوبی می شناخت،به سرعت متوجه شد و با لحنی ملایم گفت:
    - البته تصمیم گیرنده نهایی تو هستی.
    با تعجب نگاهش کردم.از معدود دفعاتی بود که برای آرام کردنم ،لج نمی کرد.
    گفتم:
    - پس واقعا یه خبرایی هست!
    - خانم حمیدی...من ...مادر...من ....شما چی از محمدسام سحری می دونید؟
    و سرش را تکانداد.گفتم:
    - شما ایشون رو می شناسید؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - محمدسام...
    مهندس سرابی از اتاق بیرون آمد و گفت:
    - مسعودی جان.آقای سحری کارت داره.
    - باشه،الان می آم.
    - گفت فوریه.
    گفتم:
    - از راهنمائیتون ممنون.
    مهندس سرابی به اتاق برگشت.مهندس مسعودی گفت:
    - محمد سام.....
    دستم را بلند کردم و گفتم:
    - مهم نیست،نمی خوام چیزی درباره اش بدونم.
    - ولی.....
    - خواهش می کنم مهم نیست.
    سرابی دوباره از اتاق بیرون آمد وگفت:
    - مسعودی جان،مهندس سحری!
    بی توجه به او گفت:
    - بهتره مواظب خودتباشی.
    - هستم.
    به اتاقم رفتم و در را بستم.حس غریبی در من جریان داشت.کشمکشی برای شناخت انسانی که همه در موردش به گونه ای مرموز حرف می زدند و رفتار میکردند.انسانی که خودش را حتی مرموزتر از گفته های دیگران جلوه می داد.می خواستم اورا بیشتر بشناسم.با دیگران فرق داشت.
    روی صندلی ام نشستم و از پنجره اتاقم به یک تکه از آسمان که همیشه پشت پنجره ام نشسته بود خیره شدم.((محمد سام!)) دلم می خواست می توانستم همه عقده های این چند روزه و دقایقی پیش را یک جا بر سرش خالی کنم.مادرم معتقد بود که من به خاطر تک فرزند بودن،خودسر و لجباز بار آمده ام و پدرم همیشه میخندید و می گفت((لجبازیش که به خودت کشیده،ارثیه،ربطی به تک فرزند بودن نداره!))
    می خواستم او را بشناسم.هزاران سوال در مغزم بود که باید به آنها جواب می دادم وگرنه روحم را مثل خوره می خوردند و همیشه در تمام لحظه هایم باقی می ماندند.به خودم گفتم((خب خانم خانما،وقتشه که یه فصل تازه رو شروع کنی،واسه همه چیزآماده باش،نمی خوام دلشوره های مامان و مهندس مسعودی کار بده دستت.و این پسره...)) به طرف پنجره رفتم و پشت به اتاق ایستادم.تهران زیر پایم بود.کف دستهایم را به شیشه گذاشتم و به خودم نهیب زدم ((هی ثنا،یه وقت خر ِ این پسره نشی ها!)) و به خودم جواب دادم((سگ کی باشه پسره خودخواه؟))و به عکس خودم در شیشه لبخند زدم .

  20. 2 کاربر از nika_radi بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 4 1234 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •