تبلیغات :
ماهان سرور
آکوستیک ، فوم شانه تخم مرغی ، پنل صداگیر ، یونولیت
دستگاه جوجه کشی حرفه ای
فروش آنلاین لباس کودک
خرید فالوور ایرانی
خرید فالوور اینستاگرام
خرید ممبر تلگرام

[ + افزودن آگهی متنی جدید ]




صفحه 1 از 3 123 آخرآخر
نمايش نتايج 1 به 10 از 25

نام تاپيک: پایان لحظه تلخ

  1. #1
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    12 پایان لحظه تلخ

    «بسم الله الرحمن الحیم»

    سلام.
    نویسنده: .... !!!!

    دوستان میتونن نظراتشونو بگن...البته خواهشاً ایراد نگیرید.. چون خودم ایراداشو میدونم.داستان کامله سعی میکنم هر چند روز یه قسمتشو بزارم چون اگه همشو بزارم هیجانی نمیشه.ممنون.

    پایان لحظه ی تلخ... (قسمت اول)

    تنها بودم در اتاقم و روی صندلی آرام و آرام تاب میخوردم...از پنجره به بیرون نگاه میکردم..ماه کامل و نورانی بود و ستارگان در کنارش به من چشمک میزدند...ناگهان احساس کردم چیزی روی گونه هایم تکان میخورد و به پایین سرازیر میشود...ترسیدم...انگشت کوچکم را رویش کشاندم...دیدم اشک است...احساسی به من میگفت آرزویی کن...منم بی اختیار و بدون اینکه فکری کنم صدایی از لابلای حنجره ام آرام گفت:همدم میخواهم.
    بعد که به خودم آمدم دیدم استرس تمام وجودم را فرا گرفته است...نمی توانستم نفس بکشم...گفتم خدایا آرامم کن...بدتر شدم...و همینطور بیشتر خدا را صدا میزدم...گویی او از این بازی خوشش آمده بود... لبخندی بر لبانم جاری شد... خود را روی تخت پرتاب کردم.احساس کردم کسی مرا در آغوش گرفته است...مثل نسیم آرام گرفتم و روی تخت دراز کشیدم...پلک زدم، صدایی شنیدم:پسرم پاشو صبح شده است باید به مدرسه بروی. آخر آن روز اول مهر ماه بود و مدرسه ها تازه باز شده بود...منم 16 سال داشتم و تازه انتخاب رشته کرده بودم.با ذوق و شوق فراوان بلند شدم و به سوی مدرسه روانه شدم.اولین سالی بود که به این مدرسه میامدم و کسی را نمیشناختم.
    پای سمت راستم را آرام جلو بردم متوجه سایه شخصی شدم، سرم را بالا بردم،جوانی رعنا و سپید روی را دیدم...او اولین کسی بود که چشمانم روی مردمک چشمش قفل کرده بود، احساس خوبی بهم دست داد.سلام کردم و صدای گرم سلام را شنیدم گویی انرژی تازه گرفته ام.
    به جلو رفتم چندتا از بچه ها را که میشناختم، موقعیت وی را جویا شدم...گفتند:در فلان جا خانه دارند و بچه ی فلان کس است و رشته اش برق است.و چون رشته من کامپیوتر بود خوشحال نشدم از اینکه وی از من جدا باشد،دوست داشتم که وی اولین کسی باشد که با او دوست می شوم، برای همین با کسی دست دوستی نمی دادم.
    هر روز در حیاط مدرسه به چهره زیبایش نگاه میکردم و به امید اینکه به من نگاهی بیاندازد حیاط مدرسه را اندازه میگرفتم.
    روزی در کلاس خود متوجه این موضوع شدم که در کنارم نشسته است...جا خوردم اول فکر کردم خواب میبینم ولی کمی که دقت کردم دیدم خودش است..پرسیدم: مگر رشته تو برق نیست؟پس چرا در کلاس کامپیوتر آمدی؟گفت:تغییر رشته داده است!!از خوشحالی و هیجان بال در آوردم.بی اختیار گفتم:با من دوست میشوی؟چشمانش گرد شد و گفت:مگر دوست نیستیم؟منم سرخ شدم و از او و زندگیه شخصی اش سوال می پرسیدم.هر سوالی که می پرسیدم هیجانم بیشتر میشد و یک علامت تعجب بر روی سرم به جای سوالهایم می نشست.با خود گفتم معجزه شده است...چون تمام مشخصات ما شبیه هم بود.از تاریخ تولد گرفته تا گروه خون...طرز صحبت کردن و شخصیتمان هم مثل هم بود...انگار که دو نمیه را از هم جدا کرده باشی.جالبتر از همه این بود که هر اتفاقی که برای من می افتاد برای وی هم می افتاد...و همینطور بلعکس...
    دوستی مان روز به روز شدت می گرفت، آنقدر به هم نزدیک شده بودیم که ده روز من خانه ایشان در کنارش بودم و ده روز وی...هر شب تا صبح بیدار بودیم با هم گریه میکردیم و با هم خنده میکردیم و یکدیگر را در آغوش می کشیدم.خانواده هایمان دیگر کامل مارا می شناختند، طوری که من مادر وی را مانند مادر خودم صدا میکردم.دیگر جزئی از خانوادشان شده بودم...وی موتور سوار خوبی بود من هم همیشه ترکش بودم اصلاً هم اهل لایی نبود..موهایش بلند بود وقتی گاز میداد صورتم را به داخل موهایش می بردم و بازی میکردم.
    روزی دیدم ناگهان به منزلمان آمد و گفت: که مهمان دارند و به کامپیوتر من احتیاج دارد...منم وی را آوردم بالا با اینکه عجله داشت..کمی چای خوردیم و سیستم را به وی دادم و حرکت کرد و یه خداحافظی گرم نثارش کردم...
    ده دقیقه بعد گوشی مبایلم زنگ خورد.....
    یکی از همکلاسی هایم بود.... خبر تصادف دوستم را داد...یه بقض به اندازه مشت دستم گلویم را گرفت.وقتی گوشی را قطع کردم.گریه تمام وجودم را فرا گرفت و با آنکه کیلومتر ها با منزلشان فاصله داشتم خودم را دوان دوانو موتور و ماشین در پنج دقیقه رساندم...همینطور که اشک میریختم ناگهان دیدم...

    (ادامه دارد)

  2. 16 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  3. #2
    داره خودمونی میشه
    تاريخ عضويت
    Dec 2008
    پست ها
    178

    پيش فرض

    سلام
    خوبي دوستم؟
    داستان خودته؟ واقعيه؟
    به هر حال منتظر ادامه‌ي داستانت هستم.

  4. 3 کاربر از hobab1987 بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  5. #3
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    12 پایان لحظه ی تلخ... (قسمت دوم)

    پایان لحظه ی تلخ... (قسمت دوم)
    دیدم که غرق خون روی زمین و داخل جوی آب افتاده است...پاهایم توان راه رفتن نداشت...آرام آرام به جلو رفتم و دیدم بلند شد...دست خود را به طرف من گرفت و گفت:سلام،سپس به آغوشم چسبید و از هوش رفت...فریاد زدم خدایا...خواهش میکنم...!
    با کامیون تصادف کرده بود...چیزی از موتورش نمانده بود... همه جمع شده بودند و فقط گریه کردن مرا نگاه میکردند...دلم میخواست همه آنها را یکجا بکشم...ناگهان متوجه شدم جوانی دستش را روی شانه هایم گذاشت...لبخندی روی لبانم جاری شد...وقت را تلف نکردم....بیمارستان نزدیک بود آنقدر خدا خدا و بلند بلند گریه کردم که رسیدیم به بیمارستان...
    دیگر نفهمیدم چه شد...تا اینکه متوجه فریاد های بسیار بلندی که گوشم را کر میکرد شدم...صدای مادرش بود...تمام خانواده اش آمده بودند و خانواده من هم جمع شده و احساس همدردی میکردند...بیمارستان پر جمعیت شده بود...روز تلخی بود...فقط چند نفرمان داخل بیمارستان ماندیم و بقیه به بیرون رفتند...
    وقتی قدم میزدم انگار پاشنه های کفشم نامش را صدا می کرد...هیچ صدایی جز صدای زجه های مادرش شنیده نمیشد...قلبم از فشار و استرس در حال ترکیدن بود...یادی از روزهای قدیم کردم...چه دریا و جنگلی که دوتایی میرفتیم...یادم میامد که یک گنجشک کوچک که توان بال زدن نداشت را از روی زمین برداشتیم و تمام آن روز را دوتایی به دنبال لانه اش گشتیم وقتی آن گنجشک را به لانه اش باز گرداندیم متوجه شدیم که مادرش به روی سرمان پرواز میکند و دورمان می چرخد.هیچ موجودی را جز خودمان نمیدیدیم و همیشه عاشق و دلباخته هم بودیم.
    بینی های خودمان را به هم میچسباندیم و به چشمان هم خیره میشدیم وقتی خنده میکردیم از خنده و شادی دل درد میگرفتیم.
    شبهایی که غم داشتیم چندتا شمع در اتاق میگذاشتیم و به صورت هم خیره می شدیم و بی اختیار از چشمانمان اشک سرازیر میشد.همان لحظه یک آرزو میکردیم و پی برآورده کردن آن بودیم.
    در همین افکار بودم که ناگهان در سی سی یو باز شد و صدای کفش دکتر سکوت سالن را در هم شکست...
    مادرش به جلو رفت و پرسید:
    چی شده دکتر؟حالش خوبه؟
    دکتر گفت: تصادف سختی بود وی در شرایط خوبی نیست برایش دعا کنید....
    من هم که دیگر کنترل خودم را از دست داده بودم... جلو رفتم و به دکتر گفتم:اگه بلایی سرش بیاد کاری میکنم که...
    کمی فکر کردم و دوباره گفتم:دکتر خواهش میکنم هر کاری میتوانید بکنید باور کنید اگه اتفاقی برایش بیافتد...خواهش میکنم دکتر... .
    دکتر گفت:شما برادرشی؟فقط براش دعا کن...اون داره با مرگ دست و پنجهنرم میکنه...
    بعد هم رفت.
    و من ماندم و احساس پوچی...
    (ادامه دارد)



    سلام
    خوبي دوستم؟
    داستان خودته؟ واقعيه؟
    به هر حال منتظر ادامه‌ي داستانت هستم.
    سلام دوست عزیز.
    مرسی.
    آره خودم نوشتم.

    همش واقعیت نیست فقط یکمشو از داستان زندگی خودمه.

  6. 13 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  7. #4
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    اخ اشک ما رو در آوردی...............راستی میشه بیزحمت با فونتای درشت تر بزاری

  8. 4 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  9. #5
    اگه نباشه جاش خالی می مونه sepideh_bisetare's Avatar
    تاريخ عضويت
    Dec 2006
    محل سكونت
    زیر سقف کبود آسمون...
    پست ها
    342

    پيش فرض

    من یه جورایی گیج شدم
    داستان قشنگیه. موفق باشی

  10. 3 کاربر از sepideh_bisetare بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  11. #6
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    12

    سلام.
    اخ اشک ما رو در آوردی...............
    راستش اشک خودمم در اومد وقتی مینوشتم!!!!
    راستی میشه بیزحمت با فونتای درشت تر بزاری
    ok

    من یه جورایی گیج شدم
    داستان هنوز به جای حساسش نرسیده...توی فسمت بعدی جالب میشه.
    اینم به دوستان بگم که این داستان 7 قسمت بیشتر نیست.

    ---------- Post added at 06:50 PM ---------- Previous post was at 06:49 PM ----------

    پایان لحظه ی تلخ... (قسمت سوم)
    دیگر شب شده بود و اشک چشمانم خشک و پاهایم خسته شده بود.رفتم که یک گوشه ای بنشینم که دکتر آمد و گفت....
    گفت....
    خدا رو شکر خطر رفع شده است.میتوانید او را ملاقات کنید...فقط خواهشاً شلوغ نکنید.
    از خوشحالی داشتم بال در میاوردم.دست دکتر را گرفتم و یک ماچ آبدار هدیه اش کردم.یک علامت تعجب هم روی سر دکتر ایجاد شد که من با دستم آن را ترکاندم!
    به سرعت خود را به اتاقش رساندنم...دیدم بیچاره تمام سرو صورتش باند پیچی شده و پایش هم شکسته بود.بعد از اینکه مادر و خانواده اش را دید...نام مرا جویا شد...منم خودم را نشان دادم...لبخندی بر لبانش جاری شد که دلم را لرزاند.
    بعد از کمی وقت تلف کردن دکتر گفت:فقط یکی از شماها میتواند شب پیشش بماند...قبل اینکه کسی فکر کند من از مادرش اجازه گرفتم و پیشش ماندم...
    آن شب را تا صبح برایش جک گفتم و او فقط خندید و پشت هر خنده ای دوباره می خندید...آن زمان ما 18 سال سن داشتیم و سال قبل دیپلم را گرفته بودیم و بیکار بودیم. چند روز بعد تولدمان بود و ما چون روز تولدمان شبیه هم بود قرار بر این شد که هر سال را با هم جشن تولد بگیریم.
    و اما داستان من تازه شروع شده بود و من غافل از اینکه همه این اتفاقات فقط مقدمه ای برای شروع داستان من بود بودم.
    من فقط پدر و مادر دوستم را میشناختم و کاری به خانواده اش نداشتم و تا به حال هم خواهر و برادرانش را ندیده بودم.
    دوستم نمیتوانست راه برود و روی تخت در حال استراحت بود چون پایش شکسته بود.من هم هر روز پیشش بودم و ازش مراقبت میکردم و مادرش برایمان غدا میاورد تا بخوریم.
    در یکی از همین روزها که در حال صحبت کردن با وی بودم...ناگهان صدای نازک و دلنشین دختری 16 ساله را شنیدم که دوستم را صدا میکرد و دوستم چون مثل قبل نمی توانست حرکت کند به من گفت که جواب بدهم.سرم را از در انداختم بیرون چهره ای را دیدم که انگار تو عمرم داشتم همچین صورت زیبایی را در ذهنم نقاشی می کردم.دلم لرزید و تمام بدنم سوزن سوزن شد.آن دختر از دیدن این حال من خنده اش گرفت و گفت:ناهار آماده است به مادر بگویم که برایتان بیاورد؟منم که زبانم بند آمده بودو نمی توانستم حرف بزنم با سر اشاره کردم که بله.همین که سرم را برگرداندم چهره اش از یادم رفت و فقط یه تصویر کوچک از صورتش در ذهنم ماند که من هرچه دقت میکردم نمیتوانستم به یاد بیاورم.هر چه دوستم صدایم میکرد نمی شنیدم...محو و مات مانده بودم و به یک نقطه خیره شده بودم به هیچ چیز نمیتوانستم فکر کنم.که متوجه شدم دوستم پیراهن مرا میکشد و میگوید: مادرم ناهار را آورده برو بیار که من خیلی وقته شکممو صابون زدم تو چطور؟گفتم: من...من...من سیرم.با تعجب گفت:چیزی شده؟چرا رنگت پریده؟و مادرش را صدا زد و از او آب قند خواست تا برایم بیاورد.من دیگر نمیتوانستم فکر کنم...انگار تمام اندام های حسی ام از کار افتادن...تا بحال همچین حسی نداشته ام... من عاشق شده بودم...
    (ادامه دارد)


  12. 11 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  13. #7
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    12 پایان لحظه ی تلخ... (قسمت چهارم)

    پایان لحظه ی تلخ... (قسمت چهارم)
    سلام.
    کمی داستان رو از حالت نوشتاری به گفتاری تغییر میدم تا کمی جذاب تر بشه البته به دلیل اینکه ادبیاتم زیر صفره....
    اون روز دیگه برام روز نبود...انگار میخواستم خودمورها کنم یا بشینم تمام سلول های بدنمو بشمارم، دلم میخواست تمام کره زمین روبا انگشتم بلند کنم و فریاد بزنم...خدایا تو بهترینی...
    از دوستم خداحافظی کردم و راهیه خونه شدم...خیلی خوشحال بودم...به خودم گفتم خدایا ای کاش همیشه عاشق باشم چرا زودتر این حسو بهم ندادی؟داشتم دیوونه می شدم...تمام دورو برم گل و سبزه بود...پروانه های سفید دور سرم میچرخیدن انگار همه مثل من عاشق شده بودن...وقتی رسیدم خونه یادم رفت به مادر پدرم سلام کنم...همه مات منو نگاه می کردن ولی من هیچکدومو ندیدم...به اتاقم رفتم و یک آهنگ شاد گذاشتم...و اما شب شد...
    همینطور تو فکررفتم...فکرای عجیب و غریب...اگه بهش نرسم...اگه ازدواج کرده باشه...اگه عاشق کسی باشه...اگه از من بدش بیاد...اگه دوستم بفهمه...اگه پدر و مادرش راضی نباشن...اگه پدر و مادرم راضی نباشن و ... .
    اشکم در اومد...تازه اولین شبی بود که دلتنگی رو احساس می کردم و دوست داشتم که کنارم باشه و اشک هام رو پاک کنه... ولی همش فکرو خیال بود...به خدا گفتم...خدایا ازت خواهش میکنم...اگه اون همون کسیست که من لایق اون هستمو اگر صلاح میدونی برام نگهش دار...خدایا این حس رو ازم نگیر...
    گریه و زاری و خدا خدا کردن کار هر شب من شده بود...دیگه مثل قبلاً شاد نبودم...همش تو فکر خودم بودم...شبها اونقدر گریه میکردم که چشمهام خسته می شد و بعد می خوابیدم...میدونستم خدا خیلی منو دوست داره...واسه همین یه نور امید ته دلم همیشه روشن بود...
    یه روز به سرم زد،خواستم برم و به دوستم بگم که اون دختره کی بود؟ من عاشقش شدم...تمام ریتم زندگیم به هم ریخته لطفاً کمکم کن...اما نگفتم...رابطمو باهاش بیشتر کردم... و به دوستم نزدیک و نزدیک تر شدم تا اینکه یه روز دیدم دوستم صداش میکنه...آبجی ناهار حاضره؟تمام بدنم لرزید تو دلم گفتم وای اون خواهرشه...دیگه ناامید تر از قبل شدم...چون میدونستم که اگه دوستم بفهمه من عاشق خواهرش شدم ناراحت میشه...
    تمام روح و تنم صداش میکرد، شده بودم یک آدم سرشار از احساسات که اگر اراده میکردم راحت بیست بیت شعر عاشقانه میگفتم.تا 19 سالگیم همینطور عاشق و دلباخته بودم...یک سال بود که فقط صداشو میشندیم...و دیگه چهرشو ندیدم...دیگه به دوستم سر نمیزدم...همش به خونه شون زنگ میزدم و چون خواهرش گوشی رو بر میداشت من انرژی تازه ای میگرفتم...دیگه به من عادت کرده بود...امسال وقتی که سال تحویل شد به خونه شون زنگ زدم گوشی رو برداشت و بدون اینکه من حرفی بزنم سلام کرد و سال نو رو بهم تبریک گفت من تمام دلم تاپ تاپ میزد و داشتم از خوشحالی دیوونه میشدم...اون شب تصمیم گرفتم زنگ بزنم و باهاش موضوع رو در میان بذارم.پدرم اومد داخل و گفت برو بیرون این لیست رو خرید کن...منم رفتم... وقتی برگشتم پدرم گفت:خواهر دوستت زنگ زده بود باهات کار داشت...تمام بدنم سوزن سوزن شد...احساس کردم که میخواد بهم بگه که چه حسی نسبت بهم داره...منم وقتو تلف نکردم و بهش زنگ زدم...
    (ادامه دارد)

  14. 12 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  15. #8
    آخر فروم باز mmiladd's Avatar
    تاريخ عضويت
    Jul 2009
    محل سكونت
    اُتاقم..!
    پست ها
    4,103

    پيش فرض

    کلشو تو یه pdf بیار.....

  16. این کاربر از mmiladd بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده است


  17. #9
    کاربر فعال انجمن دات نت عــــلی's Avatar
    تاريخ عضويت
    Feb 2007
    محل سكونت
    زیر سایه عرش الهی
    پست ها
    2,335

    پيش فرض

    کلشو تو یه pdf بیار.....
    سلام.
    اگه میخواستم بیارم که دیگه اینجا نمیگفتم باشه ان شاالله وقتی همه قسمتاشو گفتم.
    کسی تا حالا این داستانو نخونده...

    البته آخرین قسمتشو هنوز کامل نکردم.

  18. 3 کاربر از عــــلی بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


  19. #10
    پروفشنال ssaraa's Avatar
    تاريخ عضويت
    May 2009
    پست ها
    973

    پيش فرض

    من که نخوندم و بیصبرانه منتظرم..........زود زود

  20. 2 کاربر از ssaraa بخاطر این مطلب مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 3 123 آخرآخر

Thread Information

Users Browsing this Thread

هم اکنون 1 کاربر در حال مشاهده این تاپیک میباشد. (0 کاربر عضو شده و 1 مهمان)

User Tag List

قوانين ايجاد تاپيک در انجمن

  • شما نمی توانید تاپیک ایحاد کنید
  • شما نمی توانید پاسخی ارسال کنید
  • شما نمی توانید فایل پیوست کنید
  • شما نمی توانید پاسخ خود را ویرایش کنید
  •