پایان لحظه ی تلخ... (قسمت چهارم)
سلام
.
کمی داستان رو از حالت نوشتاری به گفتاری تغییر میدم تا کمی جذاب تر بشه البته به دلیل اینکه ادبیاتم زیر صفره
....
اون روز دیگه برام روز نبود...انگار میخواستم خودمورها کنم یا بشینم تمام سلول های بدنمو بشمارم، دلم میخواست تمام کره زمین روبا انگشتم بلند کنم و فریاد بزنم...خدایا تو بهترینی...
از دوستم خداحافظی کردم و راهیه خونه شدم...خیلی خوشحال بودم...به خودم گفتم خدایا ای کاش همیشه عاشق باشم چرا زودتر این حسو بهم ندادی؟داشتم دیوونه می شدم...تمام دورو برم گل و سبزه بود...پروانه های سفید دور سرم میچرخیدن انگار همه مثل من عاشق شده بودن...وقتی رسیدم خونه یادم رفت به مادر پدرم سلام کنم...همه مات منو نگاه می کردن ولی من هیچکدومو ندیدم...به اتاقم رفتم و یک آهنگ شاد گذاشتم...و اما شب شد...
همینطور تو فکررفتم...فکرای عجیب و غریب...اگه بهش نرسم...اگه ازدواج کرده باشه...اگه عاشق کسی باشه...اگه از من بدش بیاد...اگه دوستم بفهمه...اگه پدر و مادرش راضی نباشن...اگه پدر و مادرم راضی نباشن و ... .
اشکم در اومد...تازه اولین شبی بود که دلتنگی رو احساس می کردم و دوست داشتم که کنارم باشه و اشک هام رو پاک کنه... ولی همش فکرو خیال بود...به خدا گفتم...خدایا ازت خواهش میکنم...اگه اون همون کسیست که من لایق اون هستمو اگر صلاح میدونی برام نگهش دار...خدایا این حس رو ازم نگیر...
گریه و زاری و خدا خدا کردن کار هر شب من شده بود...دیگه مثل قبلاً شاد نبودم...همش تو فکر خودم بودم...شبها اونقدر گریه میکردم که چشمهام خسته می شد و بعد می خوابیدم...میدونستم خدا خیلی منو دوست داره...واسه همین یه نور امید ته دلم همیشه روشن بود...
یه روز به سرم زد،خواستم برم و به دوستم بگم که اون دختره کی بود؟ من عاشقش شدم...تمام ریتم زندگیم به هم ریخته لطفاً کمکم کن...اما نگفتم...رابطمو باهاش بیشتر کردم... و به دوستم نزدیک و نزدیک تر شدم تا اینکه یه روز دیدم دوستم صداش میکنه...آبجی ناهار حاضره؟تمام بدنم لرزید تو دلم گفتم وای اون خواهرشه...دیگه ناامید تر از قبل شدم...چون میدونستم که اگه دوستم بفهمه من عاشق خواهرش شدم ناراحت میشه...
تمام روح و تنم صداش میکرد، شده بودم یک آدم سرشار از احساسات که اگر اراده میکردم راحت بیست بیت شعر عاشقانه میگفتم.تا 19 سالگیم همینطور عاشق و دلباخته بودم...یک سال بود که فقط صداشو میشندیم...و دیگه چهرشو ندیدم...دیگه به دوستم سر نمیزدم...همش به خونه شون زنگ میزدم و چون خواهرش گوشی رو بر میداشت من انرژی تازه ای میگرفتم...دیگه به من عادت کرده بود...امسال وقتی که سال تحویل شد به خونه شون زنگ زدم گوشی رو برداشت و بدون اینکه من حرفی بزنم سلام کرد و سال نو رو بهم تبریک گفت من تمام دلم تاپ تاپ میزد و داشتم از خوشحالی دیوونه میشدم...اون شب تصمیم گرفتم زنگ بزنم و باهاش موضوع رو در میان بذارم.پدرم اومد داخل و گفت برو بیرون این لیست رو خرید کن...منم رفتم... وقتی برگشتم پدرم گفت:خواهر دوستت زنگ زده بود باهات کار داشت...تمام بدنم سوزن سوزن شد...احساس کردم که میخواد بهم بگه که چه حسی نسبت بهم داره...منم وقتو تلف نکردم و بهش زنگ زدم...
(ادامه دارد)